او را رها كنيد
اي عاشقان عهد كهن
نفرينتان به جان من
او را رها كنيد
نفرين اگر به دامن او گيرد
نرسم خدا نكرده بميرد
از ما دوتن به يكي اكتفا كنيد
او را رها كنيد
او را رها كنيد
اي عاشقان عهد كهن
نفرينتان به جان من
او را رها كنيد
نفرين اگر به دامن او گيرد
نرسم خدا نكرده بميرد
از ما دوتن به يكي اكتفا كنيد
او را رها كنيد
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای
چون خدا همیشه دو دستش پره
[SIGPIC][/SIGPIC]
شبي بر ساحل زنده رود
ماه روي خويش را در آب مي بيند
شهر در خواب است
گويي خواب مي بيند
رود
اما هيچ تابش نيست
رود همچون شهر خفته قصد خوابش نيست
رود پيچان است
رود مي پيچد بروي بستري از ريگ
شهر بي جان است
سايه اي لرزان
مست آن جامي كه نوشيده است
ياد آن لبها كه در روياي مستي بخش بوسيده است
در كنار رود
مي سپارد گام
مي رود آرام
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای
چون خدا همیشه دو دستش پره
[SIGPIC][/SIGPIC]
آتش عشق
سوز جان بگذار و بگذر
اسير وناتوان بگذار و بگذر
چو شمعي سوختم از آتش عشق
مرا آتش بگذار و بگذر
دلي چون لاله بي داغ غمت نيست
بر اين دل هم نشان بگذار و بگذر
مرابا يك جهان اندوه جانسوز
تو اي نامهربان بگذار و بگذر
دوچشمي را كه مفتون رخت بود
كنون گوهرفشان بگذار و بگذر
درافتادم به گرداب غم عشق
مرا در اين ميان بگذارو بگذر
به او گفتم حميد از هجر فرسود
به من گفتا : جهان بگذار و بگذر
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای
چون خدا همیشه دو دستش پره
[SIGPIC][/SIGPIC]
چند گويم من از جدايي ها
هان چه حاصل از آشنايي ها
گر پس از آن بود جدايي ها
من با تو چه مهرباني ها
تو و بامن چه بيوفايي ها
من و از عشق راز پوشيدن
تو و با عشوه خودنمايي ها
در دل سرد سنگ تو نگرفت
آتش اين سخنسرايي ها
چشم شوخ تو طرفه تفسري ست
آِكارا به بي حيايي ها
مهر روي تو جلوه كرد و دميد
در شب تيره روشنايي ها
گفته بودم كه دل به كس ندهم
تو ربودي به دلربايي ها
چون در آيينه روي خود نگري
مي شوي گرم خودستايي ها
موي ما هر دو شد سپيد وهنوز
تويي و عاشق آزمايي ها
شور عشقت شراب شيرين بود
اي خوشا شور آشنايي ها
...
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای
چون خدا همیشه دو دستش پره
[SIGPIC][/SIGPIC]
سفر نخستين
با خود شبي به سير و سفر رفتم
با سايه ام به گشت وگذر رفتم
با سايه گفتگوي من آن شب ادامه داشت
شب
با پياله هاي پياپي
پايان نمي گرفت
هر جام
جام خاطره اي بود
در دل هزار پرسش و بر لب سكوت تلخ
رفتيم رود را به تماشا كه او تشست
با اولين تساره شب آغاز گشته بود
با اولين پياله شب ما
شب ما را به سوي صبح
سوي سپيده سحري مي برد
شب شهر خفته را
خاموش زير چتر سياهش گرفته بود
زاينده رود
در دل مرداب مي نشست كه او برخاست
و دستهاي نحيفش را
بر نرده هاي آهني ساحل آويخت
و سايه سياهش
بر روي آبهاي روان ريخت
بانگي ؟
نه ناله اي
از سينه بركشيد
و آن سكوت كامل ساحل را آشفت
چونان نسيم
كه برگ درختان را
پنداشتي كه زمزمه سايه
در هيچ مي نشست
گفتي كه واژه ها
در حجم بي نهايت
نابود مي شدند
و باز هم سكوت
گفتم
سكوت چيست ؟،
آري سكوت تو هرگز دليل پايان نيست
خنديد
خنده ؟
نه
كه زهر خند خفته به لب بود
اين بار
گويي طنين صوت مي آمد
از ژرفناي چاه شگرفي مغموم
با واژههاي درهم نامفهوم
گفتي نه گفتگوست
كه نجوايي
مي گفت
گفتي سكوت ؟
هرگز
گاهي سكوت واژه گويايي ست
يك اسب شيهه مي كشد و سرنوشت ما
تغيير مي كند
حاصل چه بوود آنهمه فرياد را كه من ؟
گر شيهه بود شيوم من شايد
اما شيون به هيچ كار نيامد
و سوگواري
درماتم گلي كه به گرداب برگذشت
بيهوده
آن شب كه دست من
از دشت چيد آن شقايق وحشي را
آنگاه
برگ درخت توت دم دستش را چيد
با مت دشتي پر از شقايق
دشتي پر از شقايق وحشي بود
آنگاه برگ درخت توت رها بر آب مي رفت
ما نيز بر ساحلي كه خلوت و خاموشي
و پاسي از شبانه گذشته رفتيم
نه رفتني مصمم
كه گامهاي تفرج بود
بي آنكه قصد گردش و تفريحي
با مرد كشت سوخته اي گرم گشت مي رفتم
و انحناي گرده او
پنداشتي كه بار مصيبت را
بر خويش مي كشيد
پرسيدمش كه
رود آن خشمناك رود
گفتي چه شد ؟
به دامن مردابها نشست ؟
ناگاه ايستاد
چشمش به چشم خسته من افتاد
بر ديدگان خسته خواب آلود
مي گفت
گفتي چه رود ؟ رود ؟ آن خشمناك رود ؟
لختي سكوت كرد
سپس افزود
هيهات
الحق كه ما چه پست و پليديم
و من علي الخصوص
من رود پاك را
در لحظه هاي خشم
در ذهن خود به دامن مرداب برده ام
بيچاره من كه خرمن عمرم را
با دست خويشتن
در شعله هاي آتش خشمم نشانده ام
بر كام ما نگشت و نكرديم
كاري كه چرخ نگردد
اين گرد گرد چرخ كهن گشت و كشت و گشت
ما روزهاي معركه در خواب بوده ايم
آنگاه مي گريست
كه من گفتم
اين جاي گريه نيست
آرام گريه كن
كه هق هق گريستن تو سكوت را
دديم صداي هق هق او اوج مي گرفت
گفتم
بگذر ز گريه مرد
آنجا نگاه كن
آن پرخروش رود خروشنده
اينك اين خاموش
در پاسخم سرود
آري شگفت رود
اما شگفت نيست ؟
آن پرخروش رود خروشنده اي
كه در من بود ؟
اينك اين در بطالت در ياس در كدورت خود تنها
تابنده آفتاب
از ما دريغ داشت طلوعش را
آيا
اين خيل خواب در خور خرگوشان
از چشم خلق خيمه نخواهد كند ؟
آنگاه مي فروش
ما را به يك پياله محبت كرد
در امتداد رود ما گفتگوكنان رفتيم
گفتم
هنوز هم ؟
شايد كه آب رفته به جوي آيد
خنديد يعني
گيرم كه آب رفته به جوي آيد
با آبروي رفته چه بايد كرد ؟
مي گفت
در سرزمين هرز
سرشاخه هاي سبز
نمي رويد
ديدم
ايمان به نااميدي بسيار خويش داشت كه ترسيدم
از دور عابري
با سوزناك زمزمهاي گرم ناله بود
هر كاو نكاشت مهر و ز خوبي گلي نچيد
در رهگذر باد نگهبان لاله بود
گفتم
شب ديرگاه شد
دستان سايه جانب من آمد
يعني برو كه رخصت رفتن داد
رفتم
درانتهاي جاده نگاهم بر او فتاد
او بود از روي نرده خم شده
روي رود
ديدم سيماب صبحگاهي
از سر بلندترين كوهها فرو ميريخت
گفتم
برخيز و خواب را
برخيز و باز روشني آفتاب را
...
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای
چون خدا همیشه دو دستش پره
[SIGPIC][/SIGPIC]
تمنا
كاش آن آينه اي بودم من
كه به هر صبح تو را مي ديدم
مي كشيدم همه اندام تو را در آغوش
سرو اندام تو با آنهمه پيچ
آنهمه تاب
آنگه از باغ تنت مي چيدم
گل صد بوسه ناب
...
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای
چون خدا همیشه دو دستش پره
[SIGPIC][/SIGPIC]
زير خاكستر
زير خاكستر ذهنم باقي ست
آتشي سركش و سوزنده هنوز
يادگاري است ز عشقي سوزان
كه بودم گرم و فروزنده هنوز
عشقي آنگونه كه بنيان مرا
سوخت از ريشه و خاكستر كرد
غرق درحيرتم از اينكه چرا
مانده ام زنده هنوز
گاهگاهي كه دلم مي گيرد
پيش خودم مي گويم
آن كه جانم را سوخت
ياد مي آرد از اين بنده هنوز
سخت جاني را ببين
كه نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بي تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم هستم
پيش چشمان تو شرمنده هنوز
گرچه از فرط غرور
بعد تو ليك پس از آنهمه سال
كس نديده به لبم خنده هنوز
گفته بودند كه از دل برود يار چو از ديده برفت
سالها هست كه از دديه من رفتي ليك
دلم از مهر تو آكنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ايام ورقها زده است
زير بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشكست
در خيالم اما
همچنان روز نخست
تويي آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردي و با دست تهي
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتشي عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر كه گورم بشكافند عيان مي بينند
زير خاكستر جسمم باقي است
آتش سركش و سوزنده هنوز
...
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای
چون خدا همیشه دو دستش پره
[SIGPIC][/SIGPIC]
خواب خوب
پس از توفان
پس از تندر
پس از باران
سرشك سبز برگ از شاخه هاي جنگل خاموش
مي افتاد
نه بيد از باد نه برگ از برگ مي جنبيد
شكاف ابرها راهي به نور مي دادند
دوباره راه را بر ماه مي بستند
و من همچون نسيمي از فراز شاخه ها پرواز م يكردم
تو را مي خواستم خوب اي خوبي
به ديدار تو من مي آمدم با شوق با شادي
تو را مي بينم اي گيسو پريشان در غبار ياد
تو با مهربانتر از مني يا من ؟
تو با من مهرباني ميكني چون مهر مهر مهرباني با من
پس از توفان پس از تندر پس از باران
گل آرامش آوازي
به رنگ چشمهاي روشنتدارد
نسيمي كز فراز باغ مي آيد
چه خوش بوي تنت دارد
من اينك در خيال خويش خواب خوب مي بينم
تو مي آيي و از باغ تنت صد بوسه مي چينم
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای
چون خدا همیشه دو دستش پره
[SIGPIC][/SIGPIC]
دل من مي سوزد
كه قناري هارا پر بستند
كه پر پاك پرستو ها را بشكستند
و كبوترها را
آه كبوترها را
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن مي بيند
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مي چيند
واي باران!باران!
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست
آسمان سربي رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور
واي باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست.....
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای
چون خدا همیشه دو دستش پره
[SIGPIC][/SIGPIC]
غزلواره
این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست
این لحظه های ناب
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ
تو شنودنی ست
این سر نه مست باده
این سر که مست مست دو چشم سیاه توست
اینک به خک پای تو می سایم
کاین سر به خک پای تو با شوق سودنی ست
تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ستودنی ست
من پکباز عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای
با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست
این تیره روزگار
در پرده غبار دلم را فروگرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست
در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز می ربایم
اما چه ؟
بوسه بوسه از آن لب ربودنی ست
تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود
غیر از تو هر که بود هر آنچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی این در گشودنی ست
این شعر خواندنی
این شعر ماندنی
این شور بودنی
این لحظه های پرشور
این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای
چون خدا همیشه دو دستش پره
[SIGPIC][/SIGPIC]
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)