از گرما داشتم خفه می شدم. به اطراف نگاه کردم. سالن به آن بزرگی از شدت شلوغی در حال انفجار بود. همه با هم در حال حرف زدن بودند. مینا هم گوشه ای نشسته بود و قیافه اش طبق معمول درهم بود، مادر و پدرم موفق نشده بودند کاری کنند تا او نیاید. خاله طناز تنها آمده بود، شوهرش خانه مانده بود تا بچه ها را نگه دارد. دایی علی و عمو فرخ کنار هم نشسته بودند، عمو محمد اما کنار مینا نشسته بود، انگار می خواست اگر مینا حرفی زد، جلویش را بگیرد. به سهیل که نگران نگاه می کرد، خیره شدم. گلرخ هم تقریبا ً مثل سهیل نگران بود. پدر بزرگ، عمو و عمۀ او هم آمده بودند، اما از فامیل مادرش خبری نبود، بعدا ً سهیل به ما گفت که با هم قهرند، یعنی دایی های گلرخ با پدرش مشکل داشته اند و برای همین نیامده بودند. اما تمام دختر عموها و پسر عموها و بچه های عمه اش به اضافۀ دامادها و عروسهایشان آنجا بودند. سرانجام پس از یکساعت حرف زدن و شلوغ کردن، پدر بزرگ گلرخ با صدای بلندی گفت:
- دخترها، بچه هاتون رو بردارید ببرید،می خوایم حرف بزنیم، سرمون رفت.
در لحظه ای، همۀ دختر عموها و عمه ها و عروس ها، بچه هایشا ن را از سالن خارج کردند. مادر گلرخ تند تند بشقاب های کثیف را برداشت و فضا کمی آرام گرفت. همه ساکت شدند. پدر بزرگ گلرخ شروع به صحبت کرد. صحبت سر مهریه و شیربها زود به نتیجه رسید. مهریه دویست سکه و شیربها یک قطعه زمین به نام گلرخ، تعیین شد. بعد صحبتها کشیده شد به تعیین روز عقد و عروسی و تنظیم تاریخ مراسم، مادر گلرخ با نامزدی موافق بود و مادر من با عقد. سرانجام گلرخ خودش به زبان آمد، با صدایی لرزان گفت:
- چون من هنوز یک ترم از درسم مانده، فعلا ً عقد محضری کنیم با یک مراسم نامزدی مختصر و بعد که من درسم تمام شد و وضع خانه و کار سهیل هم مشخص شد، در یک روز عقد وعروسی را برگزار کنیم.
همه موافقت کردند و دست زدند. بعد نوبت رسید به تعیین تاریخ عقد محضری و مراسم نامزدی، سرانجام بعد از کلی گفتگو، قرار شد بیست و چهارم شهریور، روز تولد حضرت محمد(ص)، مراسم را بگیرند. مجلس به خوبی و خوشی تمام شد و مهمانان شروع به خداحافظی با هم کردند. سرم به شدت درد گرفته بود، در راه بازگشت بی حوصله به مادرم گفتم:
- حالا من اگر نمی آمدم، چی می شد؟ از اول تا آخر مراسم مثل مجسمه نشستم، خوب خونه می موندم لااقل تلویزیون نگاه می کردم.
مادرم بی توجه به من، رو به پدرم گفت: چه عجب مینا جلوی زبونش رو گرفت. تا مراسم تموم بشه صد بار مردم و زنده شدم مبادا حرف نامربوطی بزنه.
پدرم با خنده گفت: فکر کنم محمد تهدیدش کرده بود.
آن شب زود خوابیدم، خسته بودم و سرم درد می کرد. فردا قرار بود به دانشگاه بروم و می خواستم زود از خواب بیدار شوم. برای گذراندن هفت واحد تقریبا ً هر روز کلاس داشتم، چون مدت ترم کوتاه بود و برای اینکه سر فصل های تعیین شده را درس بدهند، باید دوبرابر کلاس های دیگه وقت می گذاشتیم. صبح زود، لیلا دنبالم آمد و با هم به دانشگاه رفتیم. شادی نیامده بود. انگار از چهارشنبه به شمال رفته بودند و تازه دیروز رسیده و هنوز خستگی راه را از تن به در نکرده بود. سر کلاس، از گرما کلافه بودیم، درس تقریبا ً مهمی بود. ساختمان های گسسته، یکی از دروس زیر بنایی و مهم رشته ما بود. استادش هم مرد خشک و جدی بود که سر کلاسش کسی جرات نفس کشیدن نداشت. تند تند درس می داد و اگه نمی فهمیدی مشکل خودت بود. این کلاس در ترم های عادی، حل تمرین داشت که توسط حسین، اداره می شد، اما تابستان خبری از کلاس های حل تمرین نبود و این موضوع باعث حسرت من می شد. بلافاصله بعد از این کلاس، کلاس خسته کننده و مهم دیگری داشتیم که باز هم جزو دروس اصلی و مهم ما بود. برنامه سازی پیشرفته، ولی خدا را شکر استادش مرد ملایم و شوخی بود که کلاسش را با خنده و شوخی اداره می کرد زیاد ناراحت کننده نبود. یک واحد باقیمانده را آزمایشگاه فیزیک داشتیم که در محل دیگری برگزار می شد. یکی از بزرگترین ایرادهای دانشگاه آزاد همین خانه به دوشی و آوارگی اش بود. هر کلاس در یک ساختمان و هر آزمایشگاه و کارگاه در محل و مکان جداگانه ای قرار داشت و همین باعث کلی دردسر و رفت و آمد بچه ها می شد. البته خدا را شکر، آزمایشگاه فقط یک کلاس دو ساعته در هفته بود که با هر بدبختی، تحملش می کردیم. بعد از تمام شدن کلاسها، حسابی خسته و گرسنه بودیم، لیلا در حالیکه وسایلش را جمع می کرد، گفت:
- امروز مامانم نیست و احتمالا ً از غذا خبری نیست.
کیفم را برداشتم: بیا بریم خونۀ ما.
سری تکان داد و گفت: دلم می خواد، اما مامانم نگران می شه...
- خوب بهش زنگ بزن، بگو پیش منی، هان؟
سری تکان داد و راه افتادیم. هنوز به در نرسیده بودیم که چشمم به حسین افتاد. آه از نهادم بلند شد. دیشب از خستگی نماز نخوانده، خوابیده بودم. حسین روی یک صندلی، چشم به در ساختمان دوخته بود. با دیدن من، چشمانش پر از خنده شد. آهسته سر خم کرد. قلبم تند تند می زد، نمی دانستم باید چه کار کنم، در دلم آرزو می کردم کاش ماشین خودم همراهم بود. برایش سر تکان دادم و با لیلا از دانشگاه خارج شدیم. وقتی سوار ماشین شدم لیلا با خنده گفت:
- انگار قضیه خیلی جدی شده... تا دیدت گل از گلش شکفت.
حرفی نزدم، لیلا دوباره گفت: حالا می خواین چه کار کنید؟
سری تکان دادم: خودم هم نمی دونم. مامان و بابای منو که می شناسی، فکر نمی کنم به این راحتی ها رضایت بدن.
لیلا آن روز بعد از ناهار و کمی استراحت، رفت. با خروج او، مامان و سهیل هم بیرون رفتند تا برای گلرخ پارچه بگیرند. فوری تلفن را برداشتم و شماره حسین را از حفظ گرفتم.
با اولین زنگ گوشی را برداشت: بفرمایید.
آهسته گفتم: سلام.
صدایش پر از شادی شد: سلام، چطوری؟
- مرسی، تو چطوری؟
- حالا خیلی خوبم. کلاسهات چطور بود؟
- مزخرف! استاد ریاضی گسسته خیلی خشک و عصا قورت داده است! حوصله ام سر رفت.
حسین فوری گفت: مهتاب غیبتش رو نکن، بیچاره مرد خیلی زحمت کشی است. سواد زیادی هم داره...
- خیلی خوب، بچه مسلمون غیبت نمی کنم. امروز نتونستم باهات حرف بزنم، لیلا همرام بود.
حسین خندید: عیبی نداره، دیدنت کفایت می کنه.
بعد پرسید: بله برون برادرت به کجا رسید؟
در جواب گفتم: به خیر و خوشی تموم شد. برای آخرهای شهریور عقد می کنن.
- دست راست برادرت زیر سر من!
عصبانی پرسیدم: خبری هست و من نمی دونم؟
صدای قهقهۀ حسین گوشی را پر کرد: حسود خانم، به جز شما در زندگی حقیر خبری نیست.
با افتخار گفتم: نمازم رو خوندم.
حسین با لحنی تشویق آمیز گفت: باریک الله، می دونم که تو دختر با اراده ای هستی... حالا راستشو بگو بعد از نماز احساس خوبی نداشتی؟
کمی فکر کردم: چرا، خیلی راحت شدم. انگار یک تکیه گاه قوی پیدا کرده ام.
لحن حسین پر از احترام شد: حتما ً همینطوره، خدا همیشه تکیه گاه ما آدمهای ضعیف و ناچیزه، منتها ما نمی فهمیم.
بعد از چند دقیقه، گفتم: حسین، خیلی دلم می خواد یک جوری با پدر و مادرم آشنا بشی، اینطوری راحت تر می شه باهاشون حرف زد.
حسین فکری کرد و گفت: من حاضرم هر کاری بگی، بکنم... اینطوری خیلی معذبم، هر بار با تو حرف می زنم یا می بینمت و نگات می کنم، بعدش پر از احساس گناه می شم... تو به هر حال نامحرمی...
با غیظ گفتم: بس کن، ما که کاری نمی کنیم.
حسین مظلومانه گفت: قصد توهین نداشتم. فقط... فقط من نوع زندگی ام یک جوریه که... چطور بگم؟
بعد آه کشید: هیچوقت آنقدر جای خالی پدر و مادرم رو حس نکرده بودم!...اگر بزرگتری بالا سر داشتم، پا پیش می گذاشتم و تکلیفم معلوم می شد.
آهسته پرسیدم: حالا یعنی هیچکس رو نداری؟
حسین با بغض گفت: چرا، فقط یک عمه دارم که شوهرش چشم دیدن منو نداره...
با تردید گفتم: خاله ای... دایی... عمویی... چه می دونم پدر بزرگ و مادر بزرگی... کسی...
حسین دوباره آه کشید: هیچکس، داستانش مفصله. یک روز برات می گم.
با اشتیاق گفتم: کی برام می گی؟... هان؟
حسین با خنده گفت: خیلی عجله نکن، از اون داستان های قشنگ و رویایی نیست، یک داستان تلخ و پر از غمه، هر چی دیرتر بفهمی، دیرتر حالت گرفته می شه.
پرسیدم: راستی کارت چی شد؟
- کدوم کار؟
- همون که آقای موسوی بهت پیشنهاد داده بود... استخدام در دانشگاه.
حسین نفس عمیقی کشید: آهان!... خوب شرایط من حالا فرق کرده، اگه یک وقت دیگه غیر از حالا گفته بود، معطل نمی کردم. اما حالا... خوب این شغل حقوق بالایی نداره. من تصمیم دارم تو یک شرکت خصوصی کار کنم، چند تا پیشنهاد هم داشتم، باید روش فکر کنم.
پرسیدم: چه کاری؟
فوری گفت: برنامه نویسی، تنها کاری که درش مهارت دارم.
گوشی را روی گوشم جا به جا کردم: فردا می آی دانشگاه؟
حسین خندید: آره، تا آخر ترم تابستانی هر روز می آم. منهم واحد برداشتم.
- پس می بینمت؟
- اگه شانس بیارم، آره.
دودل پرسیدم: اگه فردا ماشین بیارم، می آی بریم جایی برام تعریف کنی؟
حسین معذب شد. چند لحظه ای جز صدای نفس هایش، صدایی به گوش نمی رسید. سرانجام گفت: خیلی خوب.
بعد از کمی صحبت، خداحافظی کردم. گوشی عرق کرده بود و به قول سهیل، تلفن نیم سوز شده بود، گوشی را گذاشتم. هوا کم کم داشت تاریک می شد. پرده را کنار زدم و به حیاط بزرگ چشم دوختم. «خدایا چی می شد اگر حسین موقعیت پرهام را داشت؟» بعد از فکری که کرده بودم، پشیمان شدم. حسین اگر جای پرهام بود، دیگر حسین نبود بلکه پرهام بود. با صدای سهیل از جا پریدم:
- سلام، خانم مهندس!
برگشتم. صورت خوشحالش از لای در پیدا بود: چرا تو تاریکی موندی؟ می خوای پول برق کم بشه؟
بی حوصله گفتم: لوس نشو. هنوز خیلی تاریک نشده. خرید کردید؟
سهیل در را باز کرد و گفت: آره، بیا ببین سلیقه ام چطوره؟
با خنده گفتم: سلیقۀ تو یا مامان؟
صدای مادرم بلند شد: خدا پدر تو بیامرزه، اگر به سهیل بود چند متر پارچۀ پرده ای می خرید.
بعد مادرم چراغ اتاقم را روشن کرد و با سهیل روی تخت نشستند. یک ساک کاغذی پر از بسته های کادویی روی تخت گذاشتند. سهیل بسته ای با کاغذ کادوی براق به طرفم دراز کرد: بیا، اینو هم برای تو گرفتم.
ابرویی بالا انداختم: چی شده دست تو جیب کردی؟
مادرم خندید: ناخن خشک ها فقط وقتی خیلی خوشحالن، ولخرجی می کنن. بگیر تا پشیمون نشده!
بسته را گرفتم و باز کردم. پارچۀ لطیفی به رنگ آبی آسمانی در دستانم رها شد. رنگش ملایم و زیبا بود، آهسته گفتم: خیلی ممنون، خیلی خیلی قشنگه.
سهیل زیر لب گفت: قابل نداره.
فوری بُل گرفتم: وِی ی ی ی! آقا سهیل چه مودب شده.
با خنده و شوخی، همه بسته ها را باز کردیم و نگاه کردیم. یک پارچۀ سنگین و زیبا، از ابریشم برای خانم نوایی و یک قواره کت و شلواری برای آقای نوایی خریده بود. در بستۀ زیبایی یک قواره پیراهن از پارچۀ گیپور شیری و آستری به رنگ لیمویی برای گلرخ، پیچیده شده بود. یک پارچۀ زیبا از کرپ ماشی رنگ هم برای مامان خریده بود.
با خنده گفتم: تمام پس اندازت رو خرج اینا کردی، نه؟
سهیل خندید، ادامه دادم: خدا کنه تو خرید طلا هم انقدر دست و دلباز باشی.
سهیل فوری گفت: برو ببینم! پررو!... چه زود سوء استفاده می کنی.
با تظاهر به ناراحتی گفتم: گدا! همچین می گه سوء استفاده، انگار پول طلاها رو از جیبش برداشتم!
مادرم با خنده گفت: حالا دعوا نکنید. تا طلا خریدن کلی مونده. شاید سهیل تا آن وقت آنقدر پولدار بشه که برای همه بخره.
به صورت نگران برادرم نگاه کردم و از ته دل گفتم:
- الهی که خوشبخت بشی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)