صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 41

موضوع: پيشداديان { شاهان پيشدادي }

  1. #31
    موسس و مدیر
    نمی‌دانم در کدامین کوچه جستجویت کنم ؟ آسوده بخواب مادر بیمارم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    13 78 57
    نوشته ها
    13,577
    تشکر تشکر کرده 
    15,753
    تشکر تشکر شده 
    17,227
    تشکر شده در
    4,905 پست
    حالت من : Khoonsard
    قدرت امتیاز دهی
    24982
    Array

    پیش فرض

    بازگشتن منوچهر:

    آن­ گاه منوچهر فرستاده ا­ی تیز تک نزد فریدون گسیل کرد و سر سلم را نزد وی فرستاده و آن­چه در پیکار گذشته بود باز نمود و پیام داد که خود نیز به زودی به ایران باز خواهد گشت.

    فریدون و نامداران و گردنکشان ایران با سپاه به پیشواز رفتند و منوچهر و فریدون با شکوه بسیار یکدیگر را دیدار کردند و جشن بر پا ساختند و به سپاهیان زر و سیم بخشیدند.

    آن­گاه فریدون منوچهر را به سام نریمان پهلوان نام آور ایران سپرد و گفت :

    « من رفتنی­ام. نبیره خود را به تو سپردم. او را در پادشاهی پشت و یاور باش.» سپس روی به آسمان کرد و گفت : « ای دادار پاک، از تو سپاس دارم. مرا تاج و نگین بخشیدی و در هر کار یاوری کردی. به یاری تو راستی پیشه کردم و در داد کوشیدم و همه­ گونه کام یافتم. سرانجام دو بیدادگر بدخواه نیز پاداش دیدند. اکنون از عمر به سیری رسیده­ام . تقدیر چنان بود که سر از تن هر سه فرزند دلبندم جدا ببینم. آن­چه تقدیر بود روی نمود. دیگر مرا از این جهان آزاد کن و به سرای دیگر فرست.»

    آن­گاه فریدون منوچهر را به جای خویش بر تخت شاهنشاهی نشاند و به دست خود تاج کیانی را بر سر وی گذاشت.

    چوآن کرده ­شد روز برگشت­ و­بخت
    بـپژمرد برگ کـیانی درخـت
    هــمـی هر زمان زار بگریستی
    بدشواری اندر همی زیستی
    به نوحه درون هر زمانی بزار
    چنین گفت آن نامور شهریار
    که برگشت و تاریک شد روز من
    از آن سه دل افروز دل سوز من
    بزاری چنین کشته در پیش من
    به کینه به کام بد اندیش من...
    پر از خون­و­دل، پر زگریه دو روی
    چنین تا زمانه سر آمد بروی...
    جهانا سراسر فسوسی و باد
    بتو نیست مرد خردمند شاد...
    خنک آنکه زو نیکوی یادگار
    بماند اگر بنده گر شهریار

    پایان کار منوچهر و به شاهی نشستن نوذر :

    به شاهی نشستن نوذر:


    سد و بیست سال از زندگانی منوچهر گذشت. ستاره شناسان در طالع او نگاه کردند و مرگ وی را نزدیک دیدند. شاهنشاه را آگاه ساختند، منوچهر موبدان و بزرگان درگاه را پیش خواند و آن­گاه رو به فرزند خود نوذر کرد و گفت :

    « سال­های عمر من به سد و بیست رسیده. در این جهان به شادی کام دل راندم و بر دشمنان پیروز شدم و کین نیایم ایرج را از سلم و تور خواستم. جهان را از آفت­ها پاک کردم و بسی شهرها و باره­ها پی افگندم. اکنون هنگام رفتن است و چون رفتم گویی هرگز نبوده­ام. آری، کامیابی گیتی فریبی بیش نیست. در خور آن نیست که دل بدان ببندند. تاج و تختی را که فریدون به من باز گذاشته بود اکنون به تو وا می­گذارم. چنان کن از تو نیکی به یادگار بماند. نیز بدان که جهان چنین آرام نخواهد ماند. تورانیان بیکار نخواهند نشست و گزندشان به ایران خواهد رسید و تو را کارهای دشوار پیش خواهد آمد. در سختی­ها از سام نریمان و زال زر یاری بخواه. فرزند جوان زال اکنون شاخ ویال برکشیده است نیز ترا پشتیبانی خواهد کرد و کین خواه ایرانیان خواهد بود.»

    چون سخنان منوچهر به پایان آمد نوذر بر وی بگریست و منوچهر نیز آب در دیده آورد و آنگاه :

    دو چشم کیانی بهم بر نهاد
    بپژمرد و برزد یکی سرد باد

    شد آن نامور پر هنر شهریار
    بگیتی سخن ماند از و یادگار
    زندگی در بردگی شرمندگی است * معنی آزاد بودن زندگی است
    سر که خم گردد به پای دیگران * بر تن مردان بود بار گران




  2. #32
    موسس و مدیر
    نمی‌دانم در کدامین کوچه جستجویت کنم ؟ آسوده بخواب مادر بیمارم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    13 78 57
    نوشته ها
    13,577
    تشکر تشکر کرده 
    15,753
    تشکر تشکر شده 
    17,227
    تشکر شده در
    4,905 پست
    حالت من : Khoonsard
    قدرت امتیاز دهی
    24982
    Array

    پیش فرض

    نوذر
    نوذر، پسر منوچهر و از دیگر پادشاهان اساطیری و نهمین شهریار پیشدادی است. در پی بیدادگری و بی ‌تدبیری او ایران دچار نابسامانی بسیار شد.

    پشنگ پادشاه توران از وضعیت نابسامان ایران زمین آگاه شده و پسر خود افراسیاب را به جنگ با ایرانیان فرستاد. در جنگی که در گرفت نوذر به دست افراسیاب اسیر شد. اندکی بعد افراسیاب او را به کین کشی پهلوانان تورانی که به دست زال و قارن کشته شدند به دست دژخیمای سپرد.

    نوذر دو پسر به نامهای توس و گستهم داشت که به رای دید بزرگان ایران هیچ یک به شاهی نرسیدند.
    زندگی در بردگی شرمندگی است * معنی آزاد بودن زندگی است
    سر که خم گردد به پای دیگران * بر تن مردان بود بار گران




  3. #33
    موسس و مدیر
    نمی‌دانم در کدامین کوچه جستجویت کنم ؟ آسوده بخواب مادر بیمارم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    13 78 57
    نوشته ها
    13,577
    تشکر تشکر کرده 
    15,753
    تشکر تشکر شده 
    17,227
    تشکر شده در
    4,905 پست
    حالت من : Khoonsard
    قدرت امتیاز دهی
    24982
    Array

    پیش فرض

    نوذر در اوستا و نوشته های پهلوی:

    در اوستا از نوذر با نام نـَئـوتـَرَ یاد رفته است. در پی نوشت نام نوذر در فرهنگ واژه های اوستا می خوانیم :

    «نودر یا نوذر پسر منوچهر از سلسله ی کیان که در نخستین تازش افراسیاب به ایران زمین کشته شد. از او دو پسر به نام های توس و گستهم به جا ماندند. آتوسا، شهبانوی گشتاسپ شاه به این خانواده پیوستگی داشته است و از این خانواده ی باستانی کسان ناموری زاییده شده اند. یشت ۱۷ و ۵۵ . ۵۶ / یشت ۱۵ و ۳۵» ( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۷۹۳ )
    دو واژه ی نـَئـوتـَئـیـریَ و نـَئـوتـَئـیـریـانَ از هم خانواده های واژه ی نوذر در اوستایی هستند.

    واژه ی نـَئـوتـَئـیـریَ برابر است با : « وابسته به نوذر ( ادبی ) پسر نوذر. یشت ۵ و ۹۸ » ( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۷۹۳ )

    ** پیرامون این واژه در آبان یشت، کرده ی ۲۲، بخش ۹۸ و ۹۹ می خوانیم :
    ۹۸
    « اوست که مزداپرستان، بَرسَم به دست به گرداگرد وی درآیند.
    او را هوُوَ ها ستودند.
    او را نوذریان ( نـَئـوتـَئـیـریَ ) ستودند.
    هوُوَ ها از او دارایی خواستند و نوذریان ( نـَئـوتـَئـیـریَ )، اسبان تکاور.
    دیری نپایید که هوُوَ ها به دارایی فراوان توانگر شدند.
    دیری نپایید که نوذریان ( نـَئـوتـَئـیـریَ ) کامروا شدند و گشتاسپ در این سرزمین­ها بر اسبان تیزتک دست یافت. »
    ۹۹
    « اَرِدویسوَر اَناهیتا - که همیشه خواستار زَور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند - آنان را کامیابی بخشید. »
    واژه ی نـَئـوتـَئـیـریـانَ برابر است با : « نودری، نوذری، یک کس از خانواده ی نوذر. یشت ۵ و ۷۶ / یشت ۱۳ و ۱۰۲ » ( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۷۹۳ )

    ** پیرامون این واژه در آبان یشت، کرده ی ۱۹ بخش ۷۶ تا ۷۹ می خوانیم :

    ۷۶
    « ویـسْـتَـئـورو از خاندان نوذر ( نـَئـوتـَئـیـریـانَ ) بر كرانه رود ویـتَـنْـگـوهَـئیتی برای او پیشكش آورد و با سخنی راستین چنین آواز داد: »
    ۷۷
    « ای اَرِدْویسور آناهید! این سخن از روی راستی و به درستی گفته می‌شود كه من به شمارِ موهای سرم از پیروان دیو به خاك در افكندم. پس اینك از برای من ای اَرِدْویسور آناهید! برای من یك گذرگاه خشك از میانِ ویـتَـنْـگوهَـئیتی نیك فراهم ساز.»
    ۷۸
    « پس آنگاه اَرِدْویسور آناهید به پیكر دختری زیبا، بسا برومند، خوش‌اندام، كمربند بر میان بسته، بلند بالا، آزاده تبار، بزرگوار، با كفش‌هایی زرین در پا، و با زیورافزار بسیار آراسته به سوی او شتافت و یك باریكه از آب را از رفتن باز داشت و دیگر آب‌ها را به خود باز گذاشت تا روان باشند. او یك گذرگاه خشك از میان «ویـتَـنْـگـوهَـئیتی» نیك فراهم ساخت.»
    ۷۹
    « اَرِدْویسور آناهید، آن همیشه كامروا كننده، او را كامیابی بخشید. »
    زندگی در بردگی شرمندگی است * معنی آزاد بودن زندگی است
    سر که خم گردد به پای دیگران * بر تن مردان بود بار گران




  4. #34
    موسس و مدیر
    نمی‌دانم در کدامین کوچه جستجویت کنم ؟ آسوده بخواب مادر بیمارم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    13 78 57
    نوشته ها
    13,577
    تشکر تشکر کرده 
    15,753
    تشکر تشکر شده 
    17,227
    تشکر شده در
    4,905 پست
    حالت من : Khoonsard
    قدرت امتیاز دهی
    24982
    Array

    پیش فرض

    نوذر در شاهانامه:

    گزارش شاهنامه از داستان نوذر چنین است :

    به شاهی نشستن نوذر :

    سد و بیست سال از زندگانی منوچهر گذشت. ستاره شناسان در طالع او نگاه کردند و مرگ وی را نزدیک دیدند. شاهنشاه را آگاه ساختند، منوچهر موبدان و بزرگان درگاه را پیش خواند و آن­گاه رو به فرزند خود نوذر کرد و گفت :

    « سال­های عمر من به سد و بیست رسیده. در این جهان به شادی کام دل راندم و بر دشمنان پیروز شدم و کین نیایم ایرج را از سلم و تور خواستم. جهان را از آفت­ها پاک کردم و بسی شهرها و باره­ها پی افگندم. اکنون هنگام رفتن است و چون رفتم گویی هرگز نبوده­ام. آری، کامیابی گیتی فریبی بیش نیست. در خور آن نیست که دل بدان ببندند. تاج و تختی را که فریدون به من باز گذاشته بود اکنون به تو وا می­گذارم. چنان کن از تو نیکی به یادگار بماند. نیز بدان که جهان چنین آرام نخواهد ماند. تورانیان بیکار نخواهند نشست و گزندشان به ایران خواهد رسید و تو را کارهای دشوار پیش خواهد آمد. در سختی­ها از سام نریمان و زال زر یاری بخواه. فرزند جوان زال اکنون شاخ ویال برکشیده است نیز ترا پشتیبانی خواهد کرد و کین خواه ایرانیان خواهد بود.»

    چون سخنان منوچهر به پایان آمد نوذر بر وی بگریست و منوچهر نیز آب در دیده آورد و آنگاه :

    دو چشم کیانی به هم بر نهاد
    بپژمرد و برزد یکی سـرد باد
    شد آن نامور پر هنر شهریار
    به گیتی سخن ماند از و یادگار


    کین جویی پشنگ:



    از هنگامی ­که تور به دست منوچهر و به خونخواهی ایرج کشته شد تورانیان کینه ایرانیان را در دل گرفتند و در کمین کین خواهی بودند. اما منوچهر پادشاهی دلیر و جنگ آور و توانا بود و تا او زنده بود تورانیان یارای دستبرد نداشتند.

    چون منوچهر درگذشت و پشنگ سالار تورانیان آگاه شد، شکست تورانیان را به یاد آورد و اندیشه­ ی خون خواهی در دلش زنده شد. پس نامداران کشور و بزرگان سپاه را از گرسیوز و بارمان و گلباد و ویسه گرد آورد و فرزندان خود افراسیاب و اغریرث را نیز پیش خواند و از سلم وتور و بیدادی که از ایرانیان بر آن­ ها رفته بود سخن راند و گفت که می­دانید :


    کـه بـا ما چـه کردـند ایرانـیـان
    بــدی را ببستـنـد یکسر میان
    کنون روز تیزی و کین جستن است
    رخ از خون دیده گه شستن است

    افراسیاب با قامت بلند و بازوان زورمند و دل بی باک سرآمد پهلوانان توران بود. از گفتار پشنگ مغزش پر شتاب شد و پیش آمد و گفت :

    که شایسته ی جنگ شیران منم
    هـم آورد سالا ر ایران منم

    اگر نیای من زادشم تیغ برگرفته بود و به آیین جنگیده بود این خواری برما نمی­ ماند و ما بنده­ی ایرانیان نمی ­ماندیم. اکنون هنگام شورش و کین جستن و رستاخیز است.
    پشنگ از گفتار پسر شاد شد و جنگ را کمر بست و فرمود تا سپاهی گران بیاراستند و افراسیاب را برآن سپهبد کرد و به تاختن به ایران فرمان داد.

    اغریرث، برادر افراسیاب، خردمند و بیدار دل بود. از این تندی و شتاب دلش پر اندیشه شد. پیش پشنگ آمد و گفت :
    « ای پدر ! اگر منوچهر از میان ایرانیان رفته، سام زنده است و پهلوانانی چون قارون رزمجو و کشواد نامدار آماده نبرداند. تو خود می­دانی بر سلم و تور از دست ایرانیان چه گذشت. نیای من زادشم با همه شکوهی که داشت از شورش و کین خواهی دم نزد. شاید بهتر آن باشد که ما نیز نشوریم و کشور را به دست آشوب نسپاریم.»


    اما پشنگ دل به جنگ داده بود. گفت :

    « آن­که کین نیای خود را نجوید نژادش درست نیست. افراسیاب نره شیری جنگنده است و به کین پدران خود کمر بسته. تو نیز باید با او بروی و در بیش و کم کارها با او رای بزنی. چون بهار فرارسید و گیاه بر دشت رویید و جهان سبزه زار شد، سپاه را به سوی آمل بکشید. از آن­جا بود که منوچهر به توران لشکر کشید و به ما دست یافت. اکنون که منوچهر درگذشته است ما را چه باک است ؟ نوذر فرزند منوچهر را به چیزی نباید گرفت، جوان است و آزموده نیست. شما بکوشید و بر قارون و گرشاسب دست بیابید تا روان نیاکان از ما خشنود شود.»

    لشکر کشیدن افراسیاب به ایران:

    افراسیاب با لشکری انبوه رو به سوی ایران گذاشت. آگاهی به نوذر رسید که سپاه افراسیاب از جیحون گذر کرد. پس سپاه ایران نیز آماده­ ی کارزار شد و از جای جنبید و رو به سوی دهستان گذاشت. قارون رزمجو بر سپاه ایران سالار بود و نوذر در پس او در دل سپاه جای داشت.

    افراسیاب پیش از آن­که به نزدیکی دهستان برسد دو تن از سرداران خود شماساس و خزروان برگزید و آنان را با سی هزار از جنگاوران تورانی رهسپار زابلستان کرد. در همین هنگام خبر رسید که سام، پهلوان نامدار ایرانیان، درگذشته است. افراسیاب سخت شادمان شد و بی­درنگ نامه به پدر فرستاد که سپاه نوذر همه شکار مایند، چه سام نیز از پی منوچهر در گذشت و من تنها از او و بیمناک بودم. چون او نباشد کار دیگران را آسان می­توان ساخت.
    زندگی در بردگی شرمندگی است * معنی آزاد بودن زندگی است
    سر که خم گردد به پای دیگران * بر تن مردان بود بار گران




  5. #35
    موسس و مدیر
    نمی‌دانم در کدامین کوچه جستجویت کنم ؟ آسوده بخواب مادر بیمارم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    13 78 57
    نوشته ها
    13,577
    تشکر تشکر کرده 
    15,753
    تشکر تشکر شده 
    17,227
    تشکر شده در
    4,905 پست
    حالت من : Khoonsard
    قدرت امتیاز دهی
    24982
    Array

    پیش فرض

    رزم بارمان و قباد:

    چون سپیده سر از کوه بر زد طلایه­ ی لشکر توران نزدیک دهستان رسید. هردو سپاه آرایش جنگ ساز کردند. میان دو سپاه دو فرسنگ بود. بارمان، فرزند ویسه، پیش راند و بر سپاه ایران نگاه کرد و سرا پرده ­ی نوذر را که در برابر حصار دهستان بر افراشته بودند باز شناخت و آن ­گاه بازگشت و با افراسیاب گفت :


    «هنگام هنر آزمایی است، هنگام آن نیست که ما هنر و نیروی خود را پوشیده بداریم. اگر شاه فرمان دهد من نزد سپاه ایران بتازم و هماورد بخواهم تا ایرانیان دستبرد ما را بیازمایند.»


    اغریرث گفت :

    «اگر بارمان به دست ایرانیان کشته شود دل سران سپاه شکسته خواهد شد و سستی در کارشان روی خواهد داد. شاید بهتر آن باشد که مردی گمنام را به جای وی به میدان بفرستیم.»

    افراسیاب چهره را پر چین کرد که :

    «این بر ما ننگ است.» آنگاه با تندی به بارمان گفت : «تو جوش بپوش و کمان را بزه کن و پا در میدان بگذار. بی­گمان تو بر آن سپاه پیروز خواهی شد.»
    بارمان رو به سپاه ایران گذاشت و چون نزدیک رسید قارون را آواز داد که : «از این لشکر نامدار که را داری تا با من نبرد کند ؟»

    قارون به دلاوران سپاه خود نگاه کرد اما از هیچکس جز برادرش قباد کهنسال پاسخ برنیامد. قارون دژم شد و از این­که جوانان لشکر لب فرو بستند و کار به قباد سپید موی افتاد آزرده گشت. روی به برادر کرد و گفت :


    «ای قباد سال تو به جایی رسیده است که باید دست از جنگ بکشی. بارمان سواری جوان و شیر دل است. اکنون هنگام نبرد آزمایی تو نیست. تو سرور و کدخدای سپاهی و شاه به رای و تدبیر تو تکیه دارد. اگر موی سپید تو لعل گون شود دلیران لشکر ما امید از کف خواهند داد.»

    قباد دلیر و فرزانه بود. پاسخ داد که :

    « ای برادر ! تن آدمی سرانجام شکار مرگ است. اما کسی که دلیری و نبرد آزمایی پیشه می­کند و نام می­جوید از مرگ هراسان نیست. من از روزگار منوچهر شاه در جنگ بوده­ ام و دل در گداز داشته ­ام. یکی به شمشیر کشته می­شود یکی در بستر زمانش بسر می­رسد، تا تقدیر چه باشد. اما چون هیچ ­کس زنده از آسمان گذر نمی­کند مرگ را آسان باید گرفت. اگر من از این جهان فراخ بیرون افتادم سپاس خدای را که برادری چون تو به جای می­گذارم.

    پس از رفتنم مهربانی کنید و سرم را به مشک و کافور و گلاب بشویید و تنم را به دخمه بسپارید و آرام گیرید و به یزدان ایمن شوید.»



    این بگفت و روانه ­ی آوردگاه شد. بارمان تورانی تیز پیش راند و گفت : «زمانت فرارسیده که به کارزار من آمدی. پیداست که روزگار با جان تو ستیز دارد.» قباد گفت : «هرکس را زمانی است. تا زمان نرسد کسی مرگ را در نمی ­یابد.»


    این بگفت و اسب برانگیخت و با بارمان در آویخت. هر دو نیرومند بودند و نبرد به درازا کشید. از بامداد تا نشستن آفتاب پهلوانان بر یکدیگر خروشیدند و پیکار کردند.


    به فرجام پیروز شد بارمان

    به میدان جنگ اندر آمد دمان
    یکی خشت زد بر سرین قباد
    کـه بـنـد کـمـرگـاه او بـرگـشـاد
    ز اسب اندر آمد نگونسار سر
    شـد آن شـیـر دل پـیـر سـالار فــر

    وقتی خبر به قارون رسید که برادرش قباد به دست بارمان کشته شد خون در برابر چشمش جوشید. سپاه یاران ازجا برکند و رو به سپاه توران گذاشت. از آن سو نیز گرسیوز سپاه توران را به میدان راند.


    دو لشکر بسان دو دریای چین

    تو گفتی که شد جنب جنبان زمین
    ز آواز اسـبـان و گــرد سـپــاه
    نـه خـورشـیـد پـیـدا نـه تـابنده ماه
    درخـشـیـدن تـیـغ الـمـاس گـون
    سـنـان هـای آهـار داده بـه خــون

    افراسیاب چون دلاوری قارون را دید خود به میدان تاخت و به سوی قارون راند. از بامداد تا شام کارزار بود. چندان نمانده بود که قارون به افراسیاب رسد که شب سایه انداخت و روز به پایان رسید و تیرگی شب دو سپاه را به آسایش خوانند.



    نبرد نوذر و افراسیاب :



    قارون از کشته شدن قباد و دستبرد افراسیاب دل خون بود. با نوذر گفت که :


    «کلاه جنگ را نیای تو فریدون بر سر من گذاشت تا زمین را به کین خواهی ایرج درنوردم. از آن زمان تا کنون تن خود را پیوسته در برابر مرگ داشته­ام، کمربند کارزار را ننهاده­ام. تیغ از کف ننهاده­ام. اکنون برادرم تباه شد. سرانجام من جز این نیست. اما تو باید شادان و جاودان باشی.»

    پس سپاه را آماده کرد و چون خورشید برخاست. لشکر ایران و توران باز در برابر یکدیگر ایستادند و به غریدن کوس درهم آویختند و چون رود روان از یکدیگر خون ریختند. چنان گردی از دو لشگر برخاست که روی آفتاب تیره شد. هرسو که قارون اسب می­راند سیل خون می­ریخت و هرسو که افراسیاب روی می­آورد کشتگان بر زمین می­افتادند. نوذر از دل سپاه به سوی افراسیاب راند و دو سالار :
    چـنـان نـیزه بر نـیزه انداخـتند
    سنان یـکـدیـگـر بـر افراختند
    که برهم نپیچد از آنگونه مـار
    جهان را نبود این چنین یادگار

    تا شب فرارسید کارزا بود. سرانجام افراسیاب بر نوذر پیروز شد و سپاه ایران درمانده و روی از کارزا پیچید. نوذر پر از درد و غم به سراپرده­ ی خویش آمد و فرزندان خود توس و گستهم را پیش خواند وآب در دیده آورد و گفت :

    « پدرم منوچهر مرا گفته بود که از چین و توران سپاهی به ایران خواهد آمد و از آنان گزند بسیار به ایران خواهد رسید. اکنون پیداست آن روز که پدرم یاد کرد فرارسیده است ومن نگران زنان و کودکانم که در پارس­اند. شما باید بی­درنگ از راه اصفهان پنهان به سوی پارس روید و خاندان مرا برگیرید و به البرز کوه بیاورید و در کوه جای دهید تا از گزند افراسیاب ایمن باشند و نژاد فریدون تباه نشود. یکبار دیگر نیز با سپاه دشمن خواهیم کوشید. تا انجام کار چه باشد. اگر دیگر دیدار روی نداد و از لشکر ما پیام خوش به شما نرسیده شما دل خود را غمگین مدارید، که آیین روزگار تا بوده چنین بوده و کشته و مرده سرانجام یکسانند.»

    آنگاه شهریار دو فرزند را در کنار گرفت و اشک از دیده ریخت و آنان را بدرود گفت و روانه­ ی پارس کرد.


    دو روز هر دو سپاه به آرایش جنگ و پیراستن تیغ و ژوبین پرداختند. روز سوم باز دو لشکر بهم تاختند. نوذر و قارون در دل سپاه جای داشتند و شاپور و تلیمان نگهبانان راست و چپ آن بودند از بامداد تا نیمروز کارزار گرم بود و پیروزی آشکار نبود. چون روز له شب گرایید تورانیان چیرگی آشکار کردند. شاپور از پا درآمد و کشته بر زمین افتاد و سپاه او پراکنده شدند و از نامداران ایران نیز بسیاری به خاک افتادند. نوذر و قارون چون دیدند که بخت با سپاه ایران یار نیست از دشمن باز گشتند و از حصار دهستان پناه جستند. با حصار گرفتن نوذر دست سپاه ایران از دشت کوتاه گردید و راه جنگ بر سواران سپاه بستند.




    کشته شدن بارمان:


    افراسیاب چون چنین دید بی ­درنگ سپاهی از سواران خود را بر آراست و کروخان را بر آن سالار کرد و فرمان داد تا شب هنگام به سوی پارس برانند و بر بُنه و شبستان سپاه ایران دست یابند و زنان و فرزندان آنان را بگیرند و بدین­گونه پشت لشکر نوذر را بشکنند.

    قارون دریافت که افراسیاب سپاهی به گرفتن بنه و شبستان فرستاد. جوشان و دژم نزد نوذر آمد که :

    «این ناجوانمرد افراسیاب در تیرگی شب لشکر فرستاده است تا شبستان ما را بگیرد و زنان و فرزندان ما را گرفتار کند. اگر چنین شود نامداران ما پای جنگ نخواهند داشت و این ننگ بر ما خواهد ماند. پس به دستور پادشاه من در پی این لشکر بروم و آنان را فرو گیرم. در این حصار آب هست و خوردنی هست و سپاه هست. تو نگران نباش و در اینجا درنگ کن.»

    نوذر گفت : «این درست نیست. سپهدار لشگر تویی و سپاه به تو استوار است. من خود در اندیشه­ی شبستان بودم و طوس و گستهم را رهسپار پارس کردم و به زودی ایشان به شبستان خواهد رسید. تو دل غمین مدار.»
    آن­گاه نوذر و سران سپاه به خوان نشستند. اما چون نوذر به اندرون رفت سواران و دلیران ایران از درگاه او نزد قارون آمدند و یک سخن شدند که :
    « باید سپاه را سوی پارس بکشیم، مبادا زنان و کودکان ما به چنگ تورانیان بیفتند.»
    سرانجام قارون و کشواد و شیدوش بر این رای گرفتند و چون نیمی از شب گذشت با سپاه خود رو به سوی پارس نهادند.
    شبانگاه به دژ سپید رسیدند که کژدهم از سرداران ایران نگهبانان آن بود. دیدند بارمان سپاه به سوی دژ کشیده و راه را بسته است. قارون را شور کین در دل جوشید و جامه ­ی نبرد بتن کرد و آماده ­ی خون خواهی برادر شد. بارمان چون شیر بیرون جست و با قارون در آویخت. اما قارون وی را زمان نداد و یزدان را یاد کرد و نیزه را برکشید و چنان بر کمرگاه او فرود آورد که بنیاد و پیوندش را از هم گسست و کشته بر خاک افتاد . سپاه وی نیز شکسته و پراکنده شد و قارون و لشکرش رهسپار پارس شدند.



    گرفتار شدن نوذر:


    چون نوذر دانست که قارون به سوی پارس رفته است بیم بر وی چیره شد و اندیشه­ ی گریز در سرش افتاد. پس سپاه خود را بر داشت و از حصار بیرون آمد و راه پارس پیش گرفت. افراسیاب آگاه شد و تند از پی او تاخت. همه شب میان دو سپاه جنگ و گریز بود. سرانجام نوذر گرفتار شد و با هزار و دویست تن از کسان و یارانش به چنگ افراسیاب افتاد. افراسیاب آنان را در بند کرد و به جایگاه خود آورد. اما هرچه جُست قارون را در آن میان ندید. گفتند قارون رهسپار پارس شده است. فرمان داد تا بارمان در پی او بشتابد و او را دستگیر کند. گفتند بارمان را قارون بر خاک انداخت و اکنون کشته افتاده است.

    دل افراسیاب به درد آمد و خور و خواب بر او تلخ شد. سپس به پدر بارمان، ویسه، گفت :
    «این کار توست که از پی قارون بشتابی و خون فرزند را از او بخواهی.»
    ویسه با لشکری رزم ­خواه رهسپار پارس شد. در راه به نبردگاه پسرش رسید و فرزند خود را نگونسار و دریده درفش بر خاک افتاده دید. خونش به جوش آمد و گرم در پی قارون تاخت. قارون از پارس بیرون می­آمد که دید گردی برخاست و سپس درفش سپاه تورانیان از میان گرد پیدا شد. ویسه از دل سپاه آواز داد که :
    «تخت و تاج شما بر باد رفت و ایران همه در چنگ ماست. چون پادشاه گرفتارشد تو کجا می­توانی گریخت ؟» پاسخ آمد که : « من قارونم. مرد بیم و گفتگو نیستم. کار پسرت را ساختم و اینک نوبت توست.»
    اسب­ها را از جای برانگیختند و کارزار درگرفت. چیزی نگذشت که قارون چیرگی آشکار کرد و ویسه ناتوان شد. پس پشت به کارزا کرد و روی به گریز نهاد و گریزان پیش افراسیاب رفت و داستان پیروزی قارون را باز گفت.
    زندگی در بردگی شرمندگی است * معنی آزاد بودن زندگی است
    سر که خم گردد به پای دیگران * بر تن مردان بود بار گران




  6. #36
    موسس و مدیر
    نمی‌دانم در کدامین کوچه جستجویت کنم ؟ آسوده بخواب مادر بیمارم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    13 78 57
    نوشته ها
    13,577
    تشکر تشکر کرده 
    15,753
    تشکر تشکر شده 
    17,227
    تشکر شده در
    4,905 پست
    حالت من : Khoonsard
    قدرت امتیاز دهی
    24982
    Array

    پیش فرض

    سپاه افراسیاب در زابلستان:


    سپاهی که افراسیاب به سرداری شما ساس و خزروان رهسپار زابلستان کرده بود به
    سوی سیستان و هیرمند تاختند. زال زر در تیمار مرگ پدر بود و آیین سوگواری به جا می­آورد و کارها به دست مهراب، امیر کابل و پدر رودابه، سپرده بود. مهراب مردی خردمند و هوشیار بود. چون دانست که سپاه افراسیاب نزدیک رسیده است پیکی با زر و دینار نزد شماساس فرستاد و پیام داد که :

    «افراسیاب شاه توران جاویدان باد. چنان­که می­دانی من از خاندان ضحاکم و از پادشاهی خاندان فریدون خشنود نیستم. به ریا و از آن ­که از گزند ایمن باشم به پیوند با زال خرسند شدم و جز آن چاره نداشتم. از اندوهی که به زال روی آورده است خشنودم و امیدم آن است که روی او را دیگر نبینم. اکنون که وی در بند سوگواری است همه­ی زابلستان در دست من است. اکنون از تو زمان می­خواهم که فرستاده­ای به شتاب نزد شاه افراسیاب بفرستم و ارمغانی که در خور شاهان است پیشکش کنم و او را از راز دل خویش آگاه سازم. اگر افراسیاب فرمان دهد که نزد او بروم بندگی خواهم کرد و پیش تختش به پای خواهم ایستاد و شاهی خود را یکسر به وی خواهم سپرد و گنجینه ­ی خود را نزد او خواهم فرستاد و شما پهلوانان نیز رنجی نخواهید داشت.»

    مهراب چون دل سردار تورانیان را بدین گونه گرم کرد ازآن سو بی ­درنگ پیکی تندرو نزد زال فرستاد که :
    «یک دم مپای که دو پهلوان تورانی با سپاهی چون پلنگان دشتی به سوی هیرمند کشیده­اند. اگر یک زمان درنگ کنی کام دشمان بر خواهد آمد.»


    نبرد زال با سپاه توران:

    زال بی­درنگ با لشکری جنگجوی به سوی مهراب راند. چون او را بر جا و استوار دید شاد شد و گفت :

    «اکنون دیگر باکی نیست. پیش من خزروان و یک مشت خاک هر دو یکی است. شب هنگام دستبردی به تورانیان خواهم زد تا بدانند هم نبرد آنان کیست.»


    پس شبانگاه کمان خود را به بازو افگند و نزدیک سپاه دشمن رفت و جایی را که گردان و پهلوانان فراهم بودند نشان ساخت و سه چوبه تیر هر یک بسان شاخ درخت بر سه جا از لشکر گاه توران انداخت. خروش بر آمد و گیرو دار برخاست.
    چون روز شد و چوبه­های تیر را نگاه کردند :

    بگفتند کاین تیر زال است و بس
    نـرانـد چنین در کـمان هیچ کس

    شماساس گفت :
    «ای خزروان، بیهوده دست به جنگ نبردیم و مهراب و سپاهش را از میان برنداشتیم. اگر رزم کرده بودیم دچار زال نمی­شدیم. اکنون کار ما دشوار شد.» خزروان گفت : « مگر زال کیست ؟ زال یک تن است؛ نه اهریمن است نه رویین تن. کار او را به من واگذار و غم مدار.»

    روز دیگر آواز کوس و نای برخاست و دو سپاه در برابر یکدیگر به صف ایستادند. خزروان پیشی گرفت و با گرز و سپر به سوی زال تاختن کرد و عمود خود را سخت بر پیکر زال فرود آورد. جوشن زال را از هم درید و فرو ریخت. زال خشمگین شد. خفتانی ببر کرد و گرز پدرش سام را برداشت و با سری پرشتاب و جگری پر جوش رو به نبرد آورد. خزروان چون شیری کینه خواه پیش آمد. زال اسب را بر انگیخت و گرد بر آورد و گرز را بر افراخت و چنان به نیرو بر سر پهلوانان تورانی فرود آورد که از خونش زمین چون پشت پلنگ رنگین شد. آنگاه در جستجو شماساس برآمد. اما شماساس از بیم رو نهان کرد. زال گلباد سردار دیگر تورانی را دریافت. گلباد چون گرز و شمشیر دستان را دید خود را از میدان بیرون انداخت مگر جان بدر ببرد. زال کمان را برکشید و خندگی بزه کرد و کمرگاه گلباد را نشانه کرد. تیرش چنان پر نیرو بود که زنجیر و پولاد جوشن را درید و میان گلباد را به کوهه­ی زین دوخت.

    چون خزروان وگلباد از پای در آمدند و خوار بر زمین افتادند شماساس هراسان و گریزان شد و سپاه توران پراگنده گردید. لشکر زال و مهراب در پس آنان افتادند و گروه انبوهی از آنان را بر خاک انداختند. نیمی که باز مانده بودند گشاده سلاح و گسسته کمر رو به سوی افراسیاب نهادند. از بخت بد در راه به قارون بر خوردند که سپاه ویسه را شکست داده و پراگنده کرده بود. قارون چون سپاه ترکان را دید دانست چه گذشته است. راه را بر آنان گرفت و لشکر خود را گفت تا دست به نیزه بردند و در میان تورانیان افتادند و تیغ در آنان نهادند. از آن همه لشکر تنها شماساس و تنی چند جان بدر بردند و خبر به افراسیاب آوردند.


    کشته شدن نوذر به دست افراسیاب:

    چون افراسیاب آگاه شد که سرداران وی چنان کشته شدند و سپاهیان ایشان از پای در آمدند خشم بر او چیره شد و بر آشفت و گفت :

    «من چگونه برتابم که نوذر پادشاه ایرانیان در چنگ من گرفتار باشد و سالاران و پهلوانان من به دست سپاه او کشته شوند ؟ چاره نیست جز آنکه کین بارمان و دیگر پهلوانان را از نوذر بخواهیم.»

    پس به دژخیم فرمان داد تا نوذر را بیاورد. گروهی از سپاه روی به نوذر آوردند و بازوان او را سخت بستند و برهنه سر و برگشته کار او را به خواری از خیمه بیرون کشیدند و نزد افراسیاب آوردند. نوذر دانست که روزش به سر آمده. افراسیاب از دور که نوذر را دید شرم از دیده شست و زبان به بد گویی گشود و از کشته شدن سلم و تور به دست منوچهر یاد کرد و آنگاه برآشفت و شمشیر خواست و به دست خویش شهریار را گردن زد و تنش را خوار بر خاک افگند.

    بدینگونه یادگار منوچهر از جهان ناپدید شد و تاج و تخت ایران از پادشاه تهی ماند.


    به تخت نشستن افراسیاب :


    پس از کشته شدن نوذر بستگان و یاران وی را که گرفتار شده بودند پیش کشیدند تا از دم تیغ بگذراند. اینان زنهار خواستند و اغریرث پا در میان گذاشت و به خواهش ­گری ایستاد که :

    «اینان بی سلاح و دست بسته و گرفتارند و کشتن گرفتاران زیبنده نیست. شایسته­ تر آن است که آنان را به من سپارید تا من غاری را زندان ایشان کنم و به خواری در زندان بمیرند.»
    افراسیاب پذیرفت و بندیان را به اغریرث سپرد و فرمان داد تا آنان را به زنجیر کشند و به ساری برند و در زندان نگاه دارند.

    آن­گاه از دهستان لشکر به سوی ری برد و کلاه کیانی بر سر گذاشت و بر تخت ایران نشست.


    آگاه شدن زال از مرگ نوذر:

    به توس و گستهم خبر رسید که پدر آنان نوذر کشته شده و افراسیاب تورانی بر تخت شاهنشاهی ایران نشست. جامه چاک چاک و دیده خونین کردند و فغان برآوردند و با درد و سوگواری رو به سوی زابلستان گذاشتند. چون به زال رسیدند زاری و مویه آغاز نهادند :

    که رادا ، دلیرا ، شها ، نوذرا
    گـوا ، تـاجـدار ، مـهـا ، داورا
    نگهدار ایـران و پـشـت مـهـان
    ســر تـاجـداران و شـاه جـهــان
    نـژاد فـریدون بـدو زنـده بــود
    زمین نعل اسب او را بـنـده بــود
    همه تیغ زهراب گون برکشیم
    به کین جستن و دشمنان را کشیم

    زال از آن ­چه شنید آب در دیده آورد و جامه به تن چاک داد و گفت :
    «روان شهریار رخشنده باد، ما همه سرانجام شکار مرگیم. اما اکنون که با ستمکارگی سر از تن پادشاه جدا کردند تیغ در نیام نخواهم کرد و پای از رکاب نخواهم کشید تا کین نوذر را نستانم و یاران او را از بند رها نکنم. این بگفت و با سپاه خود از جای برآمد.

    پایان کار اغریرث:

    به بزرگان ایران که در بند بودند آگاهی رسید که زال و دیگر دلیران به جنگجویی و کینه خواهی برخاسته­اند. دلشان از خشم افراسیاب پر بیم شد و در نهان پیامی نزد اغریرث فرستادند که :

    «ای مهتر نیکنام، ما را پایمردی تو زندگی بخشید و همه سپاسگزار توایم. تو می­دانی که زال و مهراب در زابلستان و کابلستان به جایند و سالارانی چون قارون و برزین و خراد و کشواد دست از ایران باز نخواهند داشت و به کین نوذر برخواهند خاست.

    چون عنان از این سو بتابند خشم افراسیاب تیز خواهد شد و دلش به کشتن ما پر شتاب خواهد گشت و جان ما را تباه خواهد کرد. اگر اغریرث خویش می­بیند ما را از بند برهاند تا ما پراگنده شویم و همیشه ستایشگر و سپاسگزار او باشیم.»

    اغریرث پاسخ داد که :
    «این چاره در خور نیست. اگر چنین کنم دشمنی خود را با افراسیاب آشکار کرده­ام و وی بر من خشم خواهد گرفت. اما چاره­ای دیگر خواهم کرد. اگر زال زر سپاهی به سوی آمل و ساری بفرستد من با سپاه خود از آمل بیرون می­روم و این ننگ را بر خود می­پذیرم و شما همه را به او می­سپارم.»

    بزرگان ایران وی را ستایش کردند وپیکی تیزرو نزد دستان فرستادند که :

    «اغریرث یار ماست و پیمان کرده است که اگر سپاهی از سوی تو به مازندران آید وی با سپاه خود به ری رود و جان گروهی رها شود.»

    زال چون پیام بندیان را شنید یلان و پهلوانان را گرد کرد و مرد جنگ خواست. کشواد خواستار این پیکار شد و با سپاهی پرخاش­جوی از زابل رو به آمل نهاد. اغریرث چنان که پیمان کرده بود با سپاه خود به سوی ری راند و بندیان ایران را در ساری گذاشت.
    چیزی نگذشت که خبر به زال رسید که کشواد بستگان و یاران نوذر را رها ساخته و با آنان باز گشته است. همه شادی کردند و بندیان را گرامی شمردند و در کاخ­ها و ایوان­های آراسته جا دادند.

    اما چون اغریرث از مازندران به ری آمد افراسیاب از آزادی بندیان آگاه شد و بر اغریرث خشم گرفت که :
    «به تو گفتم که اینان را بکش. چه جای خردمندی و آهسته کاری بود ؟ کین خواهی و خردمندی را نمی­توان بهم آویخت. سر مرد جنگجو را با خرد چه کار.»
    اغریرث آرام گفت : «آدمی را در دیده شرم باید. تاج و تخت بسیاری را به دست می­افتد اما با هیچ ­کس نمی ­ماند. کسی را که که به بدی دسترس می­افتد باید یزدان را به یاد آرد و از بدی بپرهیزد.»
    افراسیاب در سخن درماند که اغریرث از شرم و خرد سخن می­گفت و وی دستخوش خشم و کین بود. خونش به جوش آمد و چون پیل مست بر آشفت و از تیغ از میان برکشید و بر پیکر برادر فرود آورد و او را دو نیمه کرد.
    زندگی در بردگی شرمندگی است * معنی آزاد بودن زندگی است
    سر که خم گردد به پای دیگران * بر تن مردان بود بار گران




  7. #37
    موسس و مدیر
    نمی‌دانم در کدامین کوچه جستجویت کنم ؟ آسوده بخواب مادر بیمارم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    13 78 57
    نوشته ها
    13,577
    تشکر تشکر کرده 
    15,753
    تشکر تشکر شده 
    17,227
    تشکر شده در
    4,905 پست
    حالت من : Khoonsard
    قدرت امتیاز دهی
    24982
    Array

    پیش فرض

    زو


    زو از دیگر پادشاهان اساطیری و دهمین شهریار پیشدادی است. او پسر تهماسب و نوه ی منوچهر شاه است. پس از مرگ نوذر، نهمین شهریار پیشدادی، بزرگان ایران به رای زنی نشستند و از فرزندان نوذر ( توس و گستهم ) هیچ یک را شایسته ی تاج و تخت ندانستند. پس به رای دید بزرگان، زو که کهنسال و از نوادگان منوچهر شاه بود به شهریاری برگزیده شد.

    پادشاهی زو بسیار کوتاه بود. از کارهایی که انجام آن ها در نوشته های فارسی میانه و اسلامی به زو نسبت داده می شوند؛ راندن تورانیان از ایران زمین تا پشت مرز های ایران و پیدایی جشن سده را می توان بر شمرد.



    زو در اوستا و نوشته های پهلوی:


    از زو در اوستا با نام اوزَوَ یاد رفته است. در پی نوشت واژه ی زو در فرهنگ واژه های اوستا آمده است:
    « زو پسر تهماسب نوه ی منوچهر. یشت ۱۳ - ۱۳۱» ( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۲۶۸ )
    زندگی در بردگی شرمندگی است * معنی آزاد بودن زندگی است
    سر که خم گردد به پای دیگران * بر تن مردان بود بار گران




  8. #38
    موسس و مدیر
    نمی‌دانم در کدامین کوچه جستجویت کنم ؟ آسوده بخواب مادر بیمارم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    13 78 57
    نوشته ها
    13,577
    تشکر تشکر کرده 
    15,753
    تشکر تشکر شده 
    17,227
    تشکر شده در
    4,905 پست
    حالت من : Khoonsard
    قدرت امتیاز دهی
    24982
    Array

    پیش فرض

    زو در نوشته های فارسی:


    پیدایی جشن سده در بسیاری از نوشته های فارسی در زمان پادشاهی زو دانسته شده است.

    نوبری در نهاية الارب می نويسد:


    «ايرانيان جشن سده را در پايان روز دهم، يعنی پايان آبانروز از بهمن ماه و شب يازدهم برگزار می کنند و برآنند که افراسياب بابل را فتح کرد و بساط حکومت بگسترانيد، به ستم و بيداد بنا گذاشت و فساد فراوان گشت. زو پسر تهماسب در اين هنگام با وی پيکار آغاز کرد و او را به بلاد ترک پس راند. اين اتفاق در آبان روز از ماه بهمن روی داد و ايرانيان آنرا با شادمانی جشن ساختند و آن جشن سومين عيد بزرگ آنان قرار گرفت پس از نوروز و مهرگان ....»


    ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه، در پی گزارش چگونگی و چرایی آبانگان ( آبان روز از آبان ماه، ۱۰ آبان ماه ) می نویسد:

    « در این روز زو پسر تهماسب به شاهی رسید و مردمان را به حفر انهار و تعمیر آن امر کرد از جمله آنكه در دوران جنگ ‌هايی ميان ايرانيان و تورانيان، به فرمان افراسياب كاريزها و نهرهای آب ويران و پر شده ‌بود. زو پسر تهماسب دستورداد تا آن كاريزها را آباد و لای ‌روبی كردند و در این روز به کشورهای هفت گانه خبر رسید که فریدون بیوراسب را اسیر کرده و به سلطنت رسیده و مردم را امر کرده که دوباره خانه ها و اهل خود را مالک شوند و خود را کدخدا بنامند یعنی صاحب خانه و خود او نیز به خانه و خانواده خود فرمانروا شد و شروع به امر و نهی و گیر و دار نمود.»



    زو در شاهنامه:



    به گزارش شاهنامه پادشاهی زو پسر تهماسب پنج سال بود. گزارش شاهنامه از پادشاهی زو و آغاز و انجام کار او تنها در یک بخش کوتاه و شامل ۴۵ بیت است
    زندگی در بردگی شرمندگی است * معنی آزاد بودن زندگی است
    سر که خم گردد به پای دیگران * بر تن مردان بود بار گران




  9. #39
    موسس و مدیر
    نمی‌دانم در کدامین کوچه جستجویت کنم ؟ آسوده بخواب مادر بیمارم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    13 78 57
    نوشته ها
    13,577
    تشکر تشکر کرده 
    15,753
    تشکر تشکر شده 
    17,227
    تشکر شده در
    4,905 پست
    حالت من : Khoonsard
    قدرت امتیاز دهی
    24982
    Array

    پیش فرض

    گرشاسب
    گرشاسب یا کرساسب از دیگر پادشاهان اساطیری ایرانیان است. او پسر زو و یازدهمین شهریار پیشدادی است. گرشاسب پیشدادی را نباید با گرشاسب فرزند سام ( گرشاسب سام) اشتباه کرد.



    شهریاری پیشدادیان که با پادشاهی هوشنگ آغاز می شود، پس از پایان پادشاهی گرشاسب فرزند زو به انجام می رسد.

    او را نباید با گرشاسب پهلوان فرزند سام و نیای بزرگ رستم اشتباه کرد. از گرشاسب ِ سام در اوستا بسیار یاد رفته است آن چه در پی بخش گرشاسب در اوستا و نوشته های پهلوی آمده است به نام و یاد پهلوان گرشاسب سام ( و نه شاه گرشاسب پیشدادی ) در آن نوشته ها باز می گردد.
    زندگی در بردگی شرمندگی است * معنی آزاد بودن زندگی است
    سر که خم گردد به پای دیگران * بر تن مردان بود بار گران




  10. #40
    موسس و مدیر
    نمی‌دانم در کدامین کوچه جستجویت کنم ؟ آسوده بخواب مادر بیمارم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    13 78 57
    نوشته ها
    13,577
    تشکر تشکر کرده 
    15,753
    تشکر تشکر شده 
    17,227
    تشکر شده در
    4,905 پست
    حالت من : Khoonsard
    قدرت امتیاز دهی
    24982
    Array

    پیش فرض

    گرشاسب در اوستا و نوشته های پهلوی:



    همان گونه که پیش تر نیز آمد، از گرشاسب پیشدادی ( فرزند زو) در اوستا نامی نیست. گرشاسب در اوستا فرزند سام است.

    در پی نوشت واژه ی سام در فرهنگ واژه های اوستا می خوانیم :


    «سام، پدر ثـریـتـه و نیای گرشاسب و ئـورواخـش. یشت ۱۳ - ۶۱ و ۱۳۶»( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۱۴۱۸)




    گرشاسب سام از دلیر ترین پهلوانان است که به گزارش اوستا پهلوانی های بسیار می کند. چون کشتن اژدهای سرور، گندرو، پسران پـثـنـه و از بين برنده پليديها و ياران پليدی و پلشتی.


    با همه ی دلیری و پهلوانی های بسیار گرشاسب سام، وی از توس پری ( خن ثـئـيـتـی در اوستا ) فريب خورده و گرفتار گناه می شود. گرشاسب در پی سود رسانی ها و پهلوانی های بسیارش به دوزخ نمی رود و در پی گناهش به بهشت نیز نمی رود. بنابراين، پس از مرگش و تا روز ِ تن ِ پسين در جهان همتگان می ماند.


    در گزارش نوشته های پهلوی؛ کردار و رفتار، گناه و دست داشتن گرشاسب در چگونگی روز پسین همراه با نکات بیشتری آمده است . روان گرشاسب پس از گناه در پیشگاه اهورا مزدا، زرتشت و ايزد آذر بازخواست می گردد و سرانجام به جهان همگان می رود.


    بر پایه همان گزارش در پايان جهان ضحاک از بند می گريزد و به ويرانی جهان و نابودی مردمان و چهارپایان و گیاهان سودبخش می ‌پردازد . سرنوشت چنین است که تنها گرشاسب کشنده ی ضحاک باشد، پس در روز تن ِ پسين با نيروی بسیار و گرز نامی خود ضحاک را می زند و مردمان و چهارپایان را برای هميشه از گزند ضحاک آسوده می سازد.


    نام گرشاسب از اوستایی کِـر ِساسپَ گرفته شده که برابراست با : دارندهٔ اسب لاغر.


    ** بر پایه گزارش اوستا، گرشاسب فرزند سام است . در یسنا، هات ۹، بند های ۹ تا ۱۱ چنین می خوانیم :

    ۹
    ای هَوم ِ !
    کدامین کس ، سومین بار در میان مردمان جهان استومند ، از تو نوشابه برگرفت؟
    کدام پاداش بدو داده شد و کدام بهروزی بدو رسید؟

    ۱۰
    آنگاه هَوم ِ اَشَوَن دوردارنده مرگ ، مرا پاسخ گفت :
    سومین بار در میان مردمان جهان استومند ، «اترت » ـ تواناترین [ مرد خاندان ] سام ـ از من نوشابه برگرفت و این پاداش بدو داده شد و این بهروزی بدو رسید که او را دو پسر زاده شدند :
    «اورواخشیه » و «گرشاسپ » ؛ یکمین ، داوری داد گذار و دومین ، جوانی زبردست و گیسور و گرزبردار...

    ۱۱
    ... که اژدهای شاخدار را بکشت ؛ آن اسب اَوبار ِ مرد اَوبار را ، آن زهرآلود زرد رنگ را که زهر ِ زرد گونش به بُلندای ِ نیزه‌ای روان بود.
    هنگام نیمروز ، گَرشاسپ در آوندی آهنین بر پشت آن [ اَژدها ] خوراک می‌پخت. آن تباهکار از گرما خَوی ریزان ناگهان از زیر [ آن آوند ] آهنین فراز آمد و آب جوشان را بپراگند. گَرشاسپ ِ نَریمان هراسان به کناری شتافت.

    ** در رام یشت، کرده ی هفتم، بند های ۲۷ تا ۲۹ چنین می خوانیم :


    ۲۷
    گرشاسپ دلیر او را بستود در آبشارِ گـوذَه بر رودِ رَنْـگْـها ی آفریده مزدا؛ بر روی تخت زرین، بر روی بالش زرین، بر روی فرش زرین، به نزد بَرسَمِ گسترده، با دستانِ گشاده.

    ۲۸
    و از او درخواست كرد كه ای اَنْـدَرْوای زَبَردست، مرا این كامیابی فراز ده كه من دادِ برادرم اورْواخْـشَـیـه را بخواهم و هیتاسْـپَـه را بكُشم و او را با گردونه خویش در كِشَم. همچنین با اَسْـتی‌ گَـفْـیـه سرور، همچنین با اَئِـوو گَـفْـیـه بزرگ، همچنین با گَـنْـدَرِوَه كه در آب بسر می‌برد.

    ۲۹
    اَنـدَروای زَبَردست او را چنین كامیابی بخشید. گرشاسپ كامیاب شد. می‌ستاییم اَندَروای پاك را، می‌ستاییم اَندَروای زَبَردست را.

    ** هم چنین در رام یشت، کرده ی هفتم، بند ۳۷ چنین می خوانیم :


    ۳۷
    اَنـدَروای زَبَردست او را چنین كامیابی بخشید. گرشاسپ كامیاب شد. می‌ستاییم اَندَروای پاك را، می‌ستاییم اَندَروای زَبَردست را.

    ** بر پایه گزارش اوستا گرشاسب پس از جمشید دارنده ی فر ایزدی گشت. در زامیاد یشت، کرده ی ۶، بند های ۳۸ تا ۴۴ چنین می خوانیم :


    ۳۸
    برای سومین بار فر بگسست؛ آن فرّ جمشید، فرّ جم پسر ویوَنگْهان به پیكر مرغ وارَغْـنَـه از او بگسست. این فرّ را گرشاسپِ نریمان بر گرفت؛ زیرا كه او از پرتو دلیری مردانه، در میان مردمانِ زورمند، زورمندترین بود.

    ۳۹
    چرا كه نیرومندی و دلیری مردانه به او پیوست. ما می‌ستاییم دلیری مردانه را؛ كه همواره پا بر جا، بی‌خواب، و بیدار در تختِ آرمیدن است و به گرشاسپ پیوسته است.

    ۴۰
    او كه اَژدهای شاخ‌دار را بكشت؛ اژدهایی كه اسبان را فرو می‌خورد؛ مردمان را فرو می‌خورد؛ آن زهرآلودِ زرد رنگ را، كه زهر از شكم و بینی و گردنش سرازیر بود؛ كه زهرِ زردش به بلندی یك «اَرَش» پاشیده می‌شد.

    گرشاسپ به هنگام نیمروز بر پشتش و در دیگی فلزی، خوراك می‌پخت. آن زیانكار از گرما تفته و خْوی‌ریزان شد و از زیر دیگ در جست و آب جوشان را فرو پاشاند. گرشاسپِ نریمان را هراس بر گرفت و خود را به كنار كشید.


    ۴۱
    او كه «گَـنْـدَرِوَه» زرین پاشنه را بكشت؛ كسی كه با دهان گشاده برای تباهی جهان خاكی راستی برخاسته بود. او كه نُه پسر «پَـثَـنَـیـه» و پسران «نیویكَه» و پسران «داشْـتَـیانی» را كشت. او كه «هیتاسپ» زرین تاج را كشت و «وَرِشَـوَه» از خاندان «دانی» و «پیتَـئونَه» دوستدار پری را.

    ۴۲
    او كـه «اَرِزوشْــمَـنَـه» دارنـده دلاوری مـردانـه را بكـشت؛ آن دلـیر، …… زیـرك، كـژ راه، بـیدار، . . . . .

    ۴۳
    او كه «سْـناویذْكَـه» سنگین‌دست و شاخ‌دار را كشت؛ كسی كه در انجمن چنین می‌گفت: “من نابُـرنا هستم و نه بُـرنا، آنگاه كه من بُـرنا شوم، زمین را چرخ كنم و آسمان را گردونه سازم.

    ۴۴
    من سپندمینو را از سرای درخشانِ فروغ بیكران به زیر خواهم كشید؛ اهریمن را از دوزخ تاریك به فراز خواهم برد؛ اگر گرشاسپ دلیر مرا نكُشد، سپندمینو و اهریمن باید گردونه مرا بكِشند.” گرشاسپ دلیر او را كشت، جان از او برگرفت، نیروی زندگانی او را تباه كرد.

    ** در فرهنگ واژه های اوستا، پاژنام گرشاسب نـَئـیـر ِ مـَنـَنـَگه آمده است :

    « نریمان گرشاسب. دلیر، دلاور، نترس. گرشاسب مردانه و دلیر و مهر دل. یسنا ۹-۱۱ . یشت ۵-۳۷ . یشت ۱۵-۲۷» ( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۷۸۹)


    ** از دیگر واژه های آمده در فرهنگ واژه های اوستا پیرامون واژه ی گرشاسب می توان به پـیـشـیـنـَـنـگـه اشاره کرد.


    در پی نوشت واژه ی پـیـشـیـنـَـنـگـه در فرهنگ واژه های اوستا می خوانیم :


    « نام دره ای در نزدیکی کابل. جایی که گرشاسب گمان می کرد که به سستی مرگ آور افتاده است. یشت ۵ - ۳۷» ( فرهنگ واژه های اوستا. بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. نشر بلخ. ص ۹۱۲)
    زندگی در بردگی شرمندگی است * معنی آزاد بودن زندگی است
    سر که خم گردد به پای دیگران * بر تن مردان بود بار گران




صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/