_فتانه تو رو خدا بنشين باهات حرف جدي دارم.
فتانه فنجانهاي چاي را روي ميز گذاشت و گفت :
_خدا بخير كنه. تا حالا كه حرفات شوخي بود كه پدر روحيه مون رو دراوردي، واي به حال حرف جدي. خب بگو عزيزكم، جانكم.
كمي ترديد كردم . نمي دانستم موضوعي را كه در ذهنم بود چطور برايش مطرح كنم. وقتي سكوتم را ديد گفت:
_چيه زير لفظي مي خواي بهت بدم، پس تا پشيمون نشدم حرف بزن.
_فتانه مخوام بدونم خيلي بده كه ادم شوهر داشته باشه، اما عاشق مرد ديگه اي بشه؟
_بستگي داره.
_باز تو اين جوري جواب دادي؟
_چه جوري جواب دادم؟ چرا تو فكر ميكني من هر چي ميگم شوخيه؟
_اخه به چي بستگي داره؟
_به خيلي چيزها.
_مثلا؟
مثلا به عاشق، به معشوق، به نوع رابطه اون دوتا با هم، به شوهر ادم....
_يعني چي؟
_يعني اين كه شوهر، ادمي مثل باباي من و زن، كسي باشه مثل تو كه از دخترش كوچيكتري و ار اون بدتر تحمل اخلاقش صبر ايوب بخواد و معشوق ادمي باشه مثل معلم طراحي تو و ليلا و عشق چيزي باشه كه توي دل تو وجود داره، از نظر من نه تنها اشكالي نداره كه لازم هم هست.
يكمرتبه انگار همه تنم گر گرفت. با دلهره پرسيدم:
_تو اين چيزا را از كجا مي دوني؟
_من؟ پشه رو توي هوا نعل ميكنم. فكر ميكني خرم كه نفهمم شش هفت ماهه توي اسمونا پرواز مي كني؟ فكر مي كني نديده ام كه چطور با اشتياق طراحي مي كني و روز به روز هم وضعت بهتر مي شه؟ فكر مي كني نمي بينم چه كتابهايي داري مي خوني و چطور بسرعت داره طرز فكرت عوض ميشه؟ خيال مي كني من
اون قدر خوش خيالم كه فكر كنم عامل اين همه تغيير ناگهاني و شادي دروني تو ليلاست و بس؟
_خب! اين چيزها از نظر تو يعني چه؟
_هر جور پيشرفتي از نظر من يعني ماه، يعني عالي. توي اين زندوني كه بابا واسه تو درست كرده يا بايد مثل مامان بپوسي و بميري يا بايد به ضرب و زور عشق به حيات خودت ادامه بدي.
_بخدا بين ما هيچ حرفي رد و بدل نشده.
_نمي خواد خدا را قسم بخوري. اگه اونم به همين شدت به تو علاقه داشته باشه مطمئن باش وقتش كه برسه بهت مي گه. اگر هم نداشته باشه باشه، همين كه عشق به اون اين جور زندگي تو رو زير و رو كرده
دمش گرم.
_يعني از نظر تو اين عشق محكوم نيست؟
_از نظر من هيچ چيزي به خودي خود نه محكومه نه حاكم. همه چيز بستگي داره به اين كه ادم ازش چه استفاده اي بكنه. زندگي زناشويي كه توي هيچ عرف و جامعه اي نبايد چيز بدي باشه، ولي مال ماها و خيلي هاي ديگه ببين چه گند و غير قابل تحمليه. همه چيز همينه. خوبي و بدي همه روابط رو ادمها تعيين مي كنن. تا وقتي كه اين عشق به تو كمك مي كنه كه رشد كني، عاليه، ولي اگر تبديل به عامل افسردگي، توقع، حسادت و اندوه بشه چيز مزخرفيه. عشق اگر با خودش شادي نياره، عشق نيست. وابستگي چيز مزخرفيه.
_بابا كلي دانشمندي ها.
_پس فكر كردي تو و ليلا چون كتاب مي خونين دانشمندين؟ من همه تجربه هام رو عملي به دست اورده ام، واسه همين هم هست كه به درد ميخورن، ولي شما ها تا يه چيزي پيش مياد وامي رين.
_فتانه! تو تا حالا عاشق شدي؟
_اره.
_خب.
_خب به جمالت. طرف ادم با شعور و فهميده اي بود. به خودم گفته بودم كه درسمو مي خونم و بعد به اون
مي گم كه بياد به خواستگاري، ولي تا اومديم خبردار بشيم بابا منو داد به اين اسدي كه ذره اي بهش علاقه ندارم.
_تو چرا تسليم شدي؟ تو كه روحيه تسليم پذيري نداري.
_حالا ندارم، اون موقع خداي ترس و تسليم بودم. حالا كه گرفتار اين زندگي دري وري شده ام زده ام
به سيم اخر.
_اون ادم چي؟ اونم ازدواج كرد؟
-نمي دونم . رفت خارج و ديگه ازش خبر ندارم.
_عجب! حالا تو چه مي كني؟
_مي بيني كه چه مي كنم.... زندگي....
_هنوزم دوستش داري؟
_نمي دونم. ديگه به اين چيزا فكر نمي كنم. تا هر وقت كه اين حاج اقا اذيت نكنه و مخل نباشه، به زندگب باهاش اتامه مدم، بخواد موي دماغ بشه ميذارم مي رم.
_به همين راحتي.
_از اينم راحت تر. اون خودش مي دونه كه بهش علاقه ندارم.
_اين جوري كه خيلي بده.
_اره، خيلي بده ولي بدتر اينه كه بهش دروغ بگم.
اون چي؟ راضيه؟
_اون هيچ وقت نه شاد ميشه نه غمگين. ولرم ولرم. نه گرميش مي كنه نه سرديش. واسه خودش حال مي كنه.
_و تو با اين همه شور و هيجان چه مي كني ؟
_سر دل مي كشم. حالا چرا اين قدر رفتي تو كوك من؟
_مي خوام ببينم اين همه انرژي را از كجا مياري؟
_از كينه. كينه اي كه اول از بابا و بعد از اسدي به دل دارم كافيه كه منو تا روز قيامت برانگيخته نگه داره.
_ولي تو اصلا كينه اي نيستي. تو خداي توجه و محبتي.
_به كسي كه دلم بخواد و دوستش داشته باشم. از من نميشه قرباني خلق بيرون اورد. با هر كي كيف نكنم محبت بي محبت.
_خب همه ادمها اين طورن.
_نه، همه اين طور نيستن. تو بيچاره به هر كي دستت برسه كمك مي كني نه به ادمايي كه دوست داري. خوشم مياد ذره اي كينه بلد نيستي.
_نه، واقعا بلد نيستم. دلخور مي شم، دلتنگ مي شم، اما كينه به دل نمي گيرم.
واسه همينه كه مي گم عاشقي تو نه تنها به كسي لطمه نمي زنه كه خيلي هم خوبه، هم واسه تو هم واسه طرف مقابلت.
_طفلك فتانه!
_طفلك خودت. من نه هيچ وقت طفلكي مي شم نه حيوونكي. قرار هم نيست زندگي هميشه هموني باشه كه تو فكر مي كني. از من بپرسي اتفاقا لطفش به همينه كه هميشه ادم يه جور ديگه فكر كنه، يه جور ديگه پيش بياد و گرنه همه چيز خيلي قابل پيش بيني و بي نمك مي شد، بخصوص توي زندگي ما ها كه هيچ موضوع با ارزشي اتفاق نميفته و همه اش روز مرگي و دري وريه.
_اره خب. منم غالبا فكر مي كنم كه اگه مثلا ماها نبوديم به كحاي دنيا برمي خورد؟ ماها كه توي هيچ دنيا نقش نداريم. نه توي عملش، نه توي هنرش، نه توي فكرش...
_چرا، توي يه چيزي خيلي نقش داريم، توي حرفش. هيچ ديدي ماها جند ساعت از شبانه روز رو حرف مي زنيم؟ تنها عضو قوي بدن ماها، عضلات ارواره هامونه.
خنده ام گرفت و گفتم:
_بخدا فتانه دست روي هر چي بزاري عالي ميشه. روي طنز، روي سينما، روي طراحي، تو همه سلولهاي مغزت ابداعه.
_خودم مي دونم، فقط فقط اينا رو بروز نمي دم كه يه وقت چشمم نزنن.
_برو گمشو بابا. تعريف هم نمي شه ازش ازت كرد.
فتانه كيفش رو برداشت و مانتويش را سريع به تن كرد و گفت:
_اتفاقا اين دقيقا همون كاريه كه مي خئام بكنم. الان ديگه بايد برم و گم بشم.
_كجا؟
_خونه. واسه حاج اقا شام درست نكرده ام. تنها مورديه كه صداش درمياد.
بعد با عجله گونه ام را بوسيد و گفت:
_مواظب خودتون باشين اي مادر جوان! از وليعهد چايچي ها مواظبت كن.
_اي بابا تو هم. اومديم دختر بود.
_زبونتو گاز بگير. مگه مي خواي حكم قتلت رو بدن؟
و به همان سرعتي كه امده بود رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)