صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 59

موضوع: رمان سر عشق | مریم محمودی

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    _فتانه تو رو خدا بنشين باهات حرف جدي دارم.
    فتانه فنجانهاي چاي را روي ميز گذاشت و گفت :
    _خدا بخير كنه. تا حالا كه حرفات شوخي بود كه پدر روحيه مون رو دراوردي، واي به حال حرف جدي. خب بگو عزيزكم، جانكم.
    كمي ترديد كردم . نمي دانستم موضوعي را كه در ذهنم بود چطور برايش مطرح كنم. وقتي سكوتم را ديد گفت:
    _چيه زير لفظي مي خواي بهت بدم، پس تا پشيمون نشدم حرف بزن.
    _فتانه مخوام بدونم خيلي بده كه ادم شوهر داشته باشه، اما عاشق مرد ديگه اي بشه؟
    _بستگي داره.
    _باز تو اين جوري جواب دادي؟
    _چه جوري جواب دادم؟ چرا تو فكر ميكني من هر چي ميگم شوخيه؟
    _اخه به چي بستگي داره؟
    _به خيلي چيزها.
    _مثلا؟
    مثلا به عاشق، به معشوق، به نوع رابطه اون دوتا با هم، به شوهر ادم....
    _يعني چي؟
    _يعني اين كه شوهر، ادمي مثل باباي من و زن، كسي باشه مثل تو كه از دخترش كوچيكتري و ار اون بدتر تحمل اخلاقش صبر ايوب بخواد و معشوق ادمي باشه مثل معلم طراحي تو و ليلا و عشق چيزي باشه كه توي دل تو وجود داره، از نظر من نه تنها اشكالي نداره كه لازم هم هست.
    يكمرتبه انگار همه تنم گر گرفت. با دلهره پرسيدم:
    _تو اين چيزا را از كجا مي دوني؟
    _من؟ پشه رو توي هوا نعل ميكنم. فكر ميكني خرم كه نفهمم شش هفت ماهه توي اسمونا پرواز مي كني؟ فكر مي كني نديده ام كه چطور با اشتياق طراحي مي كني و روز به روز هم وضعت بهتر مي شه؟ فكر مي كني نمي بينم چه كتابهايي داري مي خوني و چطور بسرعت داره طرز فكرت عوض ميشه؟ خيال مي كني من
    اون قدر خوش خيالم كه فكر كنم عامل اين همه تغيير ناگهاني و شادي دروني تو ليلاست و بس؟
    _خب! اين چيزها از نظر تو يعني چه؟
    _هر جور پيشرفتي از نظر من يعني ماه، يعني عالي. توي اين زندوني كه بابا واسه تو درست كرده يا بايد مثل مامان بپوسي و بميري يا بايد به ضرب و زور عشق به حيات خودت ادامه بدي.
    _بخدا بين ما هيچ حرفي رد و بدل نشده.
    _نمي خواد خدا را قسم بخوري. اگه اونم به همين شدت به تو علاقه داشته باشه مطمئن باش وقتش كه برسه بهت مي گه. اگر هم نداشته باشه باشه، همين كه عشق به اون اين جور زندگي تو رو زير و رو كرده
    دمش گرم.
    _يعني از نظر تو اين عشق محكوم نيست؟
    _از نظر من هيچ چيزي به خودي خود نه محكومه نه حاكم. همه چيز بستگي داره به اين كه ادم ازش چه استفاده اي بكنه. زندگي زناشويي كه توي هيچ عرف و جامعه اي نبايد چيز بدي باشه، ولي مال ماها و خيلي هاي ديگه ببين چه گند و غير قابل تحمليه. همه چيز همينه. خوبي و بدي همه روابط رو ادمها تعيين مي كنن. تا وقتي كه اين عشق به تو كمك مي كنه كه رشد كني، عاليه، ولي اگر تبديل به عامل افسردگي، توقع، حسادت و اندوه بشه چيز مزخرفيه. عشق اگر با خودش شادي نياره، عشق نيست. وابستگي چيز مزخرفيه.
    _بابا كلي دانشمندي ها.
    _پس فكر كردي تو و ليلا چون كتاب مي خونين دانشمندين؟ من همه تجربه هام رو عملي به دست اورده ام، واسه همين هم هست كه به درد ميخورن، ولي شما ها تا يه چيزي پيش مياد وامي رين.
    _فتانه! تو تا حالا عاشق شدي؟
    _اره.
    _خب.
    _خب به جمالت. طرف ادم با شعور و فهميده اي بود. به خودم گفته بودم كه درسمو مي خونم و بعد به اون
    مي گم كه بياد به خواستگاري، ولي تا اومديم خبردار بشيم بابا منو داد به اين اسدي كه ذره اي بهش علاقه ندارم.
    _تو چرا تسليم شدي؟ تو كه روحيه تسليم پذيري نداري.
    _حالا ندارم، اون موقع خداي ترس و تسليم بودم. حالا كه گرفتار اين زندگي دري وري شده ام زده ام
    به سيم اخر.
    _اون ادم چي؟ اونم ازدواج كرد؟
    -نمي دونم . رفت خارج و ديگه ازش خبر ندارم.
    _عجب! حالا تو چه مي كني؟
    _مي بيني كه چه مي كنم.... زندگي....
    _هنوزم دوستش داري؟
    _نمي دونم. ديگه به اين چيزا فكر نمي كنم. تا هر وقت كه اين حاج اقا اذيت نكنه و مخل نباشه، به زندگب باهاش اتامه مدم، بخواد موي دماغ بشه ميذارم مي رم.
    _به همين راحتي.
    _از اينم راحت تر. اون خودش مي دونه كه بهش علاقه ندارم.
    _اين جوري كه خيلي بده.
    _اره، خيلي بده ولي بدتر اينه كه بهش دروغ بگم.
    اون چي؟ راضيه؟
    _اون هيچ وقت نه شاد ميشه نه غمگين. ولرم ولرم. نه گرميش مي كنه نه سرديش. واسه خودش حال مي كنه.
    _و تو با اين همه شور و هيجان چه مي كني ؟
    _سر دل مي كشم. حالا چرا اين قدر رفتي تو كوك من؟
    _مي خوام ببينم اين همه انرژي را از كجا مياري؟
    _از كينه. كينه اي كه اول از بابا و بعد از اسدي به دل دارم كافيه كه منو تا روز قيامت برانگيخته نگه داره.
    _ولي تو اصلا كينه اي نيستي. تو خداي توجه و محبتي.
    _به كسي كه دلم بخواد و دوستش داشته باشم. از من نميشه قرباني خلق بيرون اورد. با هر كي كيف نكنم محبت بي محبت.
    _خب همه ادمها اين طورن.
    _نه، همه اين طور نيستن. تو بيچاره به هر كي دستت برسه كمك مي كني نه به ادمايي كه دوست داري. خوشم مياد ذره اي كينه بلد نيستي.
    _نه، واقعا بلد نيستم. دلخور مي شم، دلتنگ مي شم، اما كينه به دل نمي گيرم.
    واسه همينه كه مي گم عاشقي تو نه تنها به كسي لطمه نمي زنه كه خيلي هم خوبه، هم واسه تو هم واسه طرف مقابلت.
    _طفلك فتانه!
    _طفلك خودت. من نه هيچ وقت طفلكي مي شم نه حيوونكي. قرار هم نيست زندگي هميشه هموني باشه كه تو فكر مي كني. از من بپرسي اتفاقا لطفش به همينه كه هميشه ادم يه جور ديگه فكر كنه، يه جور ديگه پيش بياد و گرنه همه چيز خيلي قابل پيش بيني و بي نمك مي شد، بخصوص توي زندگي ما ها كه هيچ موضوع با ارزشي اتفاق نميفته و همه اش روز مرگي و دري وريه.
    _اره خب. منم غالبا فكر مي كنم كه اگه مثلا ماها نبوديم به كحاي دنيا برمي خورد؟ ماها كه توي هيچ دنيا نقش نداريم. نه توي عملش، نه توي هنرش، نه توي فكرش...
    _چرا، توي يه چيزي خيلي نقش داريم، توي حرفش. هيچ ديدي ماها جند ساعت از شبانه روز رو حرف مي زنيم؟ تنها عضو قوي بدن ماها، عضلات ارواره هامونه.
    خنده ام گرفت و گفتم:
    _بخدا فتانه دست روي هر چي بزاري عالي ميشه. روي طنز، روي سينما، روي طراحي، تو همه سلولهاي مغزت ابداعه.
    _خودم مي دونم، فقط فقط اينا رو بروز نمي دم كه يه وقت چشمم نزنن.
    _برو گمشو بابا. تعريف هم نمي شه ازش ازت كرد.
    فتانه كيفش رو برداشت و مانتويش را سريع به تن كرد و گفت:
    _اتفاقا اين دقيقا همون كاريه كه مي خئام بكنم. الان ديگه بايد برم و گم بشم.
    _كجا؟
    _خونه. واسه حاج اقا شام درست نكرده ام. تنها مورديه كه صداش درمياد.
    بعد با عجله گونه ام را بوسيد و گفت:
    _مواظب خودتون باشين اي مادر جوان! از وليعهد چايچي ها مواظبت كن.
    _اي بابا تو هم. اومديم دختر بود.
    _زبونتو گاز بگير. مگه مي خواي حكم قتلت رو بدن؟
    و به همان سرعتي كه امده بود رفت.






  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    موضوع پسر بودن بچه كه اوايل جنبه شوخي داشت، بتدريج جدي كاملا شد، طوري كه حتي مهناز و شهناز هم كه تا ان روز كمترين توجهي به زندگي من نمي كردند، حساسيت به خرج مي دادند و به اشاره يا صريحا مي خواستند بدانند كه كودك من پسر خواهد بود يا دختر. انها بقدري نگران بودند كه مدام از سونوگرافي حرف مي زدند و حتي حاضر نبودند منتظر بمانند كه بچه به دنيا بيايد. من در مقابل اين سيل نگراني و دلهره مقاومت مي كردم، اما گاهي هم بشدت برانگيخته مي شدم و به محمود اعتراض مي كردم. به نظر من اين همه توجه و حساسيت به جنسيت كودك، كه من در تعيين ان كمترين نقشي نداشتم، كاملا احمقانه بود و وقتي مي ديدم محمود با ان سن بالا، در اين هياهوي بسيار براي هيچ شريك مي شود و دم به دم ديگران مي دهد، كفرم بالا مي امد.
    همچنان به طراحي و مطالعه ادامه مي دادم و در اين غوغاي بيهوده كه هر روز هم شدت مي گرفت، تنها چيزي كه هنوز به من معني و جهت مي داد، علاقه ام به استاد فرتاش بود. حالا ديگر نه از او كه از هيچ مرد و زن ديگري نمي ترسيدم. نمي دانم محمود بالاخره بو برده بود كه من ماهي يك بار به كلاس طراحي مي روم يا نه؟ همين قدر مي دانم كه فكر پسر بودن فرزندمان همه اوقات او را پر كرده بود و در مورد مسائل ديگر حساسيت زيادي نشان نمي داد.
    تا ماه پنچم مشكلي براي بالا رفتن از كوه نداشتم، ولي كم كم با سنگين شدن جنين، اين كار برايم دشوار شد و محمود هم اكيدا كوه رفتن را برايم ممنوع كرد. هم من و هم ليلا مي دانستيم اگر بيش از ان اصرار كنيم، شك محمود را بر خواهيم انگيخت و من تنها امكان و اميد زندگيم را از دست مي دهم.


    * * * * * *


    استاد با همه جوانيش، با تجربه تر از ان بود كه بگذارد كسي از توجه و علاقه او نسبت به خود يا ديگران اگاه شود. رفتار او با همه ما يكسان و بسيار دوستانه و محبت اميز و در عين حال جدي بود. من از توجه او نسبت با خودم جز در مواردي چون همان طراحي از چهره ام كه نيمي از ان را در سايه قرار داده بود و عبارات و تذكراتي كه منحصرا خطاب به من به كار مي برد ويا اشاراتي كه فقط من معني ان را مي فهميدم و بخصوص تاكيد بر نام صبا به جاي زري كه من هيچ اعتراضي به ان نداشته و كاملا به ان عادت كرده بودم، نكته ديگري كه دال بر علاقه او نسبت به خودم نمي ديدم و اين نشانه ها هم بقدري در مورد همه شاگردان او عموميت داشتند كه نمي توانستم امتياز خاصي براي خود قائل شوم. يادم مي ايد اخرين جمعه اي كه به كلاس رفتم، بعد از ان كه شاگردان رفتند و منو ليلا طبق معمول منتظر امدن دكتر ملكي مانديم، من در حالي كه سنگيني عجيبي را روي قفسه سينه ام حس مي كردم و بغض داشت خفه ام مي كرد گفتم:
    _استاد! با اجازه تون اين اخرين جلسه اي است كه من ميام كلاس .
    سايه اندوهي مثل شهاب از صورت جذابش گذشت و دلم به درد امد. بسرعت نگاهش را از من و ليلا دزديد و گفت:
    _متوجهم. تو داري سنگين مي شي.
    حس كردم گونه هايم از شرم اتش گرفته اند. استاد با همان لحن متين و مهربان ادامه داد:
    _گمان نميكنم براي هيچ زني، هر چقدر هم حساس، هر چقدر هم هنرمند، لحظه اي با شكوهتر از لحظه به دنيا اوردن يك موجود زنده وجود داشته باشد.
    نگاهش كردم و با خود گفتم:
    «اي مرد! اي انسان! تو چقدر باشكوه و نازنيني! »
    گفتم:
    _استاد! اين بستگي داره به اين كه حس انسان نسبت به پدر بچه چي باشه.
    _اشتباه مي كني. اين به چيزي بستگي نداره. اين اما و اگر نداره. يه چيزيه مربوط به خلقت، با همه انتظارهاش و دردهاش. يه چيز منحصر بفرده. نه ميشه از كسي گرفت نه ميشه به كسي داد، درست مثل خلق يك اثر هنري با ارزش. من بارها اين اين درد رو احساس كرده ام. منتهي زن به مرد اين امتياز رو داره كه صداي تولد موجودي رو كه به دنيا مياره ميشنوه و نفسش رو حس ميكنه اما در مورد يك هنرمند بايد گوشهاي تيزي داشته باشه كه صداي گريه يا خنده لحظه تولد اثرش رو بشنوه. گوش كن صبا! اين بچه حاصل تك تك لحظه هاي عمر توست. يادته توي شازده كوچولو، روباه به شازده كوچولو مي گفت ادم به اندازهي عمري كه پاي چيزي ميذاره بهش ارزش مي ده. عين جمله هاش يادم نيست، ولي مضمونش همينه. ادم مسئول گل سرخشه. اينو ميفهمي؟
    نتوانستم جلوي اشكم را بگيرم و سرم را به علامت مثبت تكان دادم.
    استاد خنديد و گفت:
    _اين اشكها رو به نشانه مثبت مي گيرم. صبا! تو داري به باشكوهترين لحظه عمرت، به لحظه خلقت نزديك مي شي. قدر لحظه به لحظه شو بدون و درست توي اون لحظه ي تسليم محض، لحظه اي كه نه راه پيش داري نه راه پس، لحظه اي كه دلت داره از شوق مي تركه، اما عين عين احتظار، ناگزيره، درست توي اون لحظه دعا كن خدا همه مونو هدايت كنه و من رو هم.
    دلم گرفت. استاد چه چيزي بهتر از انچه كه بود مي توانست باشد كه از خدا هدايت مي خواست؟ مگر بهتر از انچه كه او بود مي توانست وجود داشته باشد؟ مگر خدا در وجود او همه چيز را به كمال نگذاشته بود؟ چه چيزي بيشتر از ان مي توانست بخواهد؟
    صدايم از ميان بغضم سخت از حنجره بيرون مي امد. گفتم:
    _استاد شما چرا؟
    _من جرا چي؟
    _شما رو چرا بايد هدايت كنه؟
    _اين چه حرفيه مي زني؟ ما همه مون به هدايت نياز داريم، لحظه به لحظه. تو چه مي دوني من كي هستم؟ اصلا كي مي دونه ديگري و يا حتي خودش چي هست؟ فقط اونه كه مي دونه ما كجا هستيم و كجا بايد باشيم و لازمه كه هدايتمون كنه.
    ساده لوحانه گفتم:
    _استاد! ميشه پيش اين خداتون دعا كنين زودتر يه فرجي براي من برسونه؟
    خنديد وگفت:
    _اولا فرج تو همونيه كه توشي. بگرد پيداش كن. تازه كي گفته كه خداي من از خداي تو بهتره؟ دختر جان! تو قلب صاف و بي الايشي داري و در استانه مادر شدني. اين تويي كه بايد واسه همه ما دعا كني.
    درست نمي گم ليلا؟
    ليلا كه تا ان لحظه سرش را به كتابي گرم كرده بود و وانمود مي كرد به حرفهاي ما گوش نمي دهد گفت:
    _بله استاد چي؟
    _يعني هر چي شما بگين درسته.
    _داشتم مي گفتم لازمه كه ليلا خودش رو از اين پنجره پرت كنه پايين.
    _اگه واقعا واسه طراحي خوبه، چشم.
    و سه تايي زديم زير خنده.
    استاد گفت:
    _حالا ديگه اشكهاتو پاك كن و بعد از اين هم سعي كن هموني باشي و بموني كه خدا مقرر كرده. خدا هيچ بنده اي رو پست و حقير و ذليل نمي خواد. هر وقت يادت رفت كي هستي ياد اين حرف خدا بيفت كه به ما ها ميگه شما ها جانشين من توي زمين هستين و جانشين خدا لايق هيچ چيزي كمتر از عشق نيست. ليلا تو هم مواظب اين مادر بزرگوار باش و طرح هاشم مرتب برسون به من.
    _استاد! مي تونم گاهي بهتون زنگ بزنم؟
    _خر وقت كه خواستي و تونستي. من تا اونجا كه وقتم و بخصوص عقلم اجازه مي ده در خدمت همه تون هستم.
    _ممنون استاد.
    _من ممنونم كه شماها اجازه دادين بخش قشنگي از زندگيمو با شماها پر كنم. انصافا شاگردان خوبي هستين. تك تك تون و من از شماها خيلي چيزها ياد مي گيرم.
    ليلا خنديد و گفت:
    _اين ديگه از اون تعارف هاست.
    _نه، تو ميدوني كه من اهل تعارف و تملق نيستم. شماها از من اطلاعات مي گيرين كه مي شه از هر جاي ديگري هم گرفت،ولي من از شماها روحيه مي گيرم كه از هيچ جا نميشه گرفت. خوبيش به اينه كه شماها خودتون هم نمي دونين چقدر صاف و زلال هستين.
    يكمرتبه شعري از مولانا يادم امد و بي اختيار گفتم:
    گر ز ياران گل الود بريدي مگري
    چون ز گل دور شود اب صفايي برسد
    استاد كه چشمهايش از خوشحالي برق مي زد به طرفم برگشت و گفت:
    _چطور شد ياد اين شعر مولانا افتادي؟
    _هيچي، همين طوري. تازگي روزي دو سه تا غزل ازش مي خونم.
    _كار خيلي خوبي مي كني. كم كم كه باهاش مانوس بشي، مي فهمي كه خيلي از غصه هايي كه مي خوردي و مي خوري، چقدر مسخره ان. نكنه يار گل الود تو ماها هستيم؟
    و خنديد و چه خنده اي. دلم لرزيد. سرم را زير انداختمو گفتم:
    _اختيار دارين استاد شماها بهترين ادمهايي هستين كه توي زندگيم دارم.
    و بعد ياد فتانه افتادم و خنده ام گرفت. ليلا خنديد و پرسيد:
    _چي شد؟ ياد چيزي افتادي؟
    _اره ياد فتانه افتادم.
    ليلا كه حدس مي زد فتانه بايد چه حرفي زده باشد، نتوانست جلوي خنده اش را بگيرد. استاد به هر دوي ما نگاه كرد. شرط ادب ندانستم كه توضيحي ندهم و گفتم:
    _فتانه يكي از بستگان ماست كه به ماها مي گه ادبياتي ها.
    استاد لبخندي زد و پرسيد:
    _خودش چي؟ ادبياتي نيست؟
    _ابا. چشمش كه به كتاب مي افته كهير تنش مي زنه، ولي اونقدر چيزها مي دونه كه ماها يكيشم نمي دونيم. شعوري كه اون براي تشخيص نقاشي و موسيقي خوب و بد داره، بي نظيره. توي تشخيص شعر و داستان هم همين طور، به شرط اين كه مجبور نباشه بخونه و ادم واسه اش بخونه.
    _پس بايد موجود جالبي باشه.
    _درسته، خيلي جالبه، حيف كه ابدا حاضر نيست توي جلساتي شبيه به جلسات ما بياد. مي گفت يه دفه رفنه بوده جلسه تفسير مثنوي، اونجا رو پاك ريخته به هم.
    _اتفاقا درست فكر مي كنه. مولانا و عرفان واسه اغلب ادمها كه دنبال يه چيزي واسه در رفتن از مسئوليت ميگردن، خطرناكه. بازي هايي كه با اين چيزها راه انداخته ان، نه براي تقويت روحيه بزرگواري و سر فرازي كه براي تقويت بي خيالي و فلسفه ولش كن باباست. اين خانم درست فكر مي كنه. كتاب خوندن و مطالعه كردن براي همه كس نتيجه مثبت نداره. حتي قدان هم براي كسي كه در طريق هدايت نباشه جز خسارت چيزي به بار نميره، واسه همينه كه اينقدر روي هدايت تكيه مي كنم صبا خانم. به نظر من قدر اين جور ادمهاي هوشيار رو بايد خيلي دونست.
    بعد رو به ليلا كرد و گفت:
    _معلوم ميشه صبا غير از ما بازهم بهترين ادم رو داره.
    خنديدم وگفتم:
    _استاد، گمانم ادم بد مطلق وجود نداشته باشه.
    _خب خدا رو شكر، نمرديم و يه نفر طرفدار فرضيه نسبيت پيدا كرديم.
    _بخدا جدي مي گم.
    _من هم مي دونم كه جدي مي گي، ولي اين طرف رو هم ببين كه يه وقت از اون طرف پشت بام نيفتي. خوب مطلق هم وجود نداره. همه ماها سايه روشن عظيمي از خاكسترهاي مختلف هستيم، گرايش خيلي ها مون به سمت سفيده، گرايش اندكي هم به طرف سياه. اين جوري كه به ادمها نگاه كني، راحت تر مي توني نفس بكشي، كمتر هم زجر مي كشي، توقع زيادي هم نداري، دلخور هم نمي شي. درست مي گم؟
    _درسته. خدا كنه بتونم خودمو تربيت كنم كه ادمها رو اين جوري ببينم.
    _همين كه كسي رو بد مطلق نمي بيني قدم اول رو برداشتي.
    در اين موقع صداي زنگ در امد. من و ليلا با عجله وسايلمان را جمع كرديم و راه افتاديم.
    استاد باز تاكيد كرد:
    _منتظر كارهات و تلفنهات هستم. مواظب خودت و كوچولوت باش.
    _چشم استاد.
    پايان فصل 8

  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 9

    چند روزي هم از موعد تولد بچه گذشته بود و باز من احساس درد نداشتم. در تمام طول اين مدت خدا خدا كرده بودم ديرتر دنيا بيايد، چون به هيچ وجه امادگي و روحيه مادري نداشتم. فتانه لحظه اي از من غفلت نمي كرد و مثل مادري دلسوز مواظبم بود.
    ان روز برف سنگيني باريده بود و درست نه روز از موعد تولد بچه مي گذشت. ساعت يلزده صبح بود كه فتانه به خانه ما امد و با دلهره اي كه تا ان روز در او نديده بودم گفت:
    _پاشو بريم بيمارستان.
    با تعجب پرسيدم:
    _بيمارستان واسه چي؟
    _واسه اين كه ده روزه از موعد تولد بچه گذشته و تو هنوز از جات تكون نخوردي.
    _خب هر وقت لازم باشه خودش مياد.
    فتانه در حالي كه با عجله لباسها و وسايل مرا در ساك مي گذاشت، گفت:
    _هيچ از اين خبرها نيست. با وضع رو حي اي كه تو توي اين نه ماه داشتي، هيچ معلوم نيست كه بخواد بياد.
    _مگه دست خودشه.
    _زري! مثل سگ عصباني هستم ها! پاشو تا نزدم توي سرت. پاشو مي گم. بابا كه از كل يك بچه فقط
    ايجادش رو بلده و پسر پسر كردنش رو. پاشو ببينم تا كار دست خودت ندادي. گور باباي بچه، اگه مرده باشه تو رو مي كشه.
    _مرده باشه؟ صبح تا شب داره لگد مي زنه.
    _دلت خوش!نبايد بپرسي واسه چي درد زايمان نمياد سراغت؟
    _خب لابد وقتش نشده.
    _امروز مي ريم بيمارستان معلوم ميشه كه وقتش شده يا نه.

    * * * * * *
    پزشك بمحض اين كه مرا معاينه كرد با نگاهي شماتت اميز براندازم كرد و پرسيد"
    _چند روز از موعد زايمان گذشته؟
    _نه روز.
    _پس واسه چي نيومدي؟
    _اخه درد نداشتم.
    _شايد تا سه ماه ديگه هم درد نمي امد، نبايد علتش رو جستجو مي كردين؟
    فتانه دندانهايش را به هم فشرد و چپ چپ نگاهم كرد. دكتر ادامه داد:
    _سر بچه كاملا گشته. به شما امپول فشار تزريق كنيم و احتمالا به خاطر درشت بودن بچه و دير شدن موعدش زايمان شما كمي مشكل خواهد بود.
    بند دلم پاره شد. مشكل؟ يعني چي؟ با دلهره به فتانه نگاهي انداختم. حالم را فهميد و دستم را گرفت و ارام گفت:
    _بيخود نترس. دكترها الكي اب و روغنش را زياد مي كنن. روزي اين همه زن دارن ميزان. نترس.
    موقعي كه مرا به اتاق زايمان بردند و امپول فشار به دستم وصل كردند، كم كم درد يكنواخت و شديد شروع شد. احساس كردم در جريان تند رودخانه اي قرار گرفته ام و هر لحظه به تخته سنگي مي خورم و بيم هزار پاره شدنم هست و كاري از دستم بر نمي ايد. من كه در عمرم عادت نكرده بودم ناله كنم، چنان فريادهاي گوشخراشي مي كشيدم كه خودم از صداي خودم وحشت مي كردم. مدام فرياد مي زدم:
    _اينو بكشين از بدن من بيرون.تيكه تيكه اش كنين بكشين بيرون. منو كشت.
    پرستار كه گوشش از اين حرفها پر بود، گاهگاهي مي امد و وسيله اي را كه شبيه كمربند بود و به شكمم بسته بودند و صداي ضربان قلب بچه را از بلندگويي پخش مي كرد، جا به جا مي كرد و با لحني تحكم اميز مي گفت:
    _اينقدر وول نخور ديگه، كه اين كوفتي هي وا بشه.
    جاي فتانه خالي بود كه به ريش پرستار بخندد و بگويد"مگه دست خودشه كه وول نخوره؟"
    ده ساعت در اين بحران دردناك گذشت. ديگر ناي فرياد زدن نداشتم. ديگر حتي برايم مهم نبود كه او زنده به دنيا بيايد و يا تكه تكه شود. كمترين تعلق خاطري به او نداشتم و از ان همه حرفهايي كه استاد درباره افرينش و عظمت خلقت انسان برايم زده بود، نشاني در من نماكده بود. شايد او يك نكته را فرلاموش كرده بود و ان اين كه تو لحظه اي مي تواني درد افريدن تحمل كني كه عاشق افريده خود باشي و من در تمام طول اين ماهها حس كرده بودم اين موجود چه پسر باشد چه دختر،مثل گلوله اي عظيم و سربي، پاي مرا به زندگي اي كه هر لحظه، انتظار تمام شدنش را داشتم، زنجير خواهد كرد.
    سرانجام هنگامي كه بچه را با فورسپس بيرون كشيدند، ناگهان احساس كردم جانم دارد از تنم به در مي رود. شايد لحظه احتظاري كه استاد از ان سخن مي گفت، همين بود. بي اختيار ناليدم:
    «خدايا هر چي اون مي خواد بهش بده. به منم يه بچه سالم و خوشگل.»
    ابدا نميدانم جرا در ان لحظه ياد مفهوم"خوشگل" افتادم. براي خود من هم موضوع عجيب بود، چون من نه هيچ وقت به زيبايي خودم چندان توجهي داشتم و نه اين موضوع در كنار خلق خوش و انسان بودن انسانها، برايم ارزش چنداني داشت. شايد چون از طعنه هاي اطرافيان ترسيده بودم و مخصوصا چهره محمود هميشه توي ذوقم مي زد و هيچ وقت برايم عادي نمي شد، اين را از خدا خواسته بودم.
    در هر حال هنگامي كه صداي بچه را شنيدم و از لاي پلكهاي فروخقته ام او را ديدم، خيالم اسوده شد و هيچ فكر نمي كردم كه زشت است يا زيبا. همين كه سالم بود و نفس مي كشيد، برايم كافي بود و باقي قضايا را مي توانستم به شكلي جمع و جور كنم.
    خسته از تلاشي جانكاه و اسوده از پايين گذاشتن باري چنين سنگين و سهمگين، همين كه مرا به بخش برگرداندند، خوابم برد. مدتها بود اين طور عميق به خواب نرفته بودم.
    پس از ساعتها هنگامي كه چشم باز كردم، خوشبختانه فتانه اولين كسي بود كه ديدم. يكي از خنده هاي قشنگش را تحويلم داد و گفت:
    _چطوري قهرمان؟ بالاخره وليعهد رو به دنيا اوردي؟
    _پسره؟
    _اره اگه نبود فكر مي كني بابا با اون سبد گل عظيم ميامد ديدنت؟
    _بدجنسيم چيه؟ نگاه كن.
    به سبد گل نگاه كردم. واقعا عظيم الجثه بود. پرسيدم:
    _خودش كجاست؟
    _مياد دير نكرده. تو چطوري؟
    _پدرم در اومد فتانه. ديگه توبه.
    _فهميدم. تمام مدت پشت در اتاق زايمان بودم و جيغ ها تو مي شنيدم. تو هم پاش بيفته عجب كولي اي
    هستي ها!
    _جدي مي گي؟خيلي بلند جيغ مي زدم؟
    _هولناك! بيمارستان رو گذاشته بودي روي سرت.
    _دست بردار. شوخي نكن.
    _به جان خودت اگه شوخي كنم، ولي عيب نداره، به جاش نسل چايچي ها رو تضمين كردي.
    _مسخره!

  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    توجه بيش از حد محمود بهمن و بچه و گل كردن مهربانيش، دلم را به هم مي زدد. پنج سال در كنار او زندگي كرده بودم و نه هيچ وقت متولد شده بودم و نه هيچ وقت عيدي پيش امده بود و نه سالگرد ازدواجي داشتم و حالا يكمرتبه همه اين مناسبت ها از زير خروارها خاك بيرون امده و هر يك با هزار اطوار و گل و پاپيون جلوه مي كردند. به نظرم سخت مضحك مي امد كه به عنوان يك موجود بشري كمترين ارزشي نداشته باشم و فقط به خاطر اينكه برايش پسر زاييده ام برايم ارج و قربي تصنعي قائل شود. درست مثل هر حيوان ماده ديگري كه مي توانست بچه دار شود و به ادامه نسل خود كمك كند.
    احساس حقارت ناشي از اين رفتار محمود، صد برابر بدتر از خشونت ها و بي محبتي هاي سابق او بود، بخصوص وقتي كه درباره تغذيه و نگهداري بچه تز صادر مي كرد و امان مرا مي بريد. خدا مي داند با چه تلاص طاقت فرسايي بالاخره توانستم راضيش كنم كه در مورد قند اب دادن به بچه دخالت نكند و بگذارد من كار خودم را بكنم و همان اب ساده را به نوزاد بدهم.
    مهناز و شهناز هم اشكارا نگران بودند و ذره اي، اين نگراني از من پنهان نمي كردند. انها مي دانستند كه احتمال دارد محمود در يك تصميم گيري اني و عجولانه، همه ثروتش را به پسرش ببخشد و انها را يكسره از ارث محروم كند و همين نكته، انها را كه سخت چشم طمع به اموال پدر دوخته بودند، نگران مي كرد و بر اتش نفرتشان از من دامن مي زد.
    در اين ميان فقط فتانه بود كه نه با مهرباني هاي اغراق اميز و مسخره محمود توجه مي كرد و نه فكر و رفتار مهناز و شهناز برايش اهميتي داشت. تنها موضوع مهم براي او مراقبت از من و فرزندم بود كه پانزده روز از سنش مي گذشت و هنوز نتوانسته بوديم برايش اسمي انتخاب كنيم. من اسم علي را دوست داشتم و محمود بر اسم رستم پافشاري مي كرد و بقيه هم به تناسب دوري و نزديكي، اسامي عجيب غريبي را پيشنهاد مي كردند. بالاخره فتانه با درايت خاص خود توانست نامي را انتخاب كند كه هم براي من تداعي مفاهيم زيبايي بود و هم عشق شاهنامه اي محمود را تامين مي كرد و پسرم نام "سهراب" را بر خود گرفت.
    روزهاي اولي كه پسرم را از بيمارستان اورده بوديم، جاي فورسپس روي سرش خونمردگي پيدا كرده بود و دلم را خون مي كرد. پزشك اكيدا سفارش كرده بود كه كاري به اين خونمردگي نداشته باشم و بگذارم تا به مرور زمان جذب شود، ولي هر بار كه به بچه شير مي دادم و ان لكه بزرگ را مي ديدم، غم عجيبي به دلم چنگ مي انداخت و مي خواستم گريه كنم. مهناز و شهناز كه اين روزها بسيار مهربان شده بودند، توصيه مي كردند به بچه شير خشك بدهم، ولي من اصرار عجيبي داشتم كه بچه را با شير خود تغذيه كنم و مطمئن بودم به اين شكل جلوي بسياري از بيماريهاي او را مي گيرم. انها معتقد بودند كه با شير دادن به بچه، هيكلم خراب مي شود و من كه بيشتر هر چيز در قبال سلامتي بچه ام احساس مسئوليت مي كردم، با ان كه تصور درستي از اين حرف نداشتم ، ولي حتي به قيمت بدقواره شدن هم حاضر نبودم دست از شير دادن به او بردارم.
    سهراب خوشبختانه بچه سالم و صبوري بود. از همان شب اولي كه او را از بيمارستان اوردم، راس سه ساعت از خواب بيدار مي شد، كامل شير مي خورد و مي خوابيد و درست از همان شب اول ، تمام طول شب را خوابيد و ساعت شش صبح براي خوردن شير بيدار شد . او واقعا بجه بي ازاري بود و من كه كتابهاي متعددي درباره رفتار بچه ها در سنين مختلف و بخصوص هفته هاي اول تولد خوانده بودم و چيزهاي زيادي درباره بچه هاي نق نقو، خواب الوده مي دانستم، از اين كه فرزندم از انها نبود، هم تعجب مي كردم و هم بسيار خوشحال بودم.
    سهراب خيلي خوب رشد مي كرد، طوري كه من مي توانستم اب ميوه و لعاب برنج را خيلي زودتر از انچه پزشكش توصيه كرده بود ارام ارام به او بدهم و او هم خيلي خوب هضم مي كرد و مشكلي نداشت. روند رشد سهراب بقدري ارام و طبيعي پيش مي رفت كه من مي توانستم به همه كارهايم برسم و به طراحيم ادامه بدهم. حالا سهراب بربي من بهترين مدل طراحي شده بود و مجموعه كاملي از او در حالات مختلف طراحي كرده بودم ارتباطم با استاد از طريق طرح هايي كه به ليلا مي دادم و تلفن هايي كه به او مي زدم،همچنان برقرار بود و من كم كم داشتم مي فهميدم كه جرا گل سرخ براي شازده كوجولو، گل سرخ بي همتايي شده بود. سهراب با همه زحماتي كه برايش مي كشيدم و مشكلاتي كه در زمينه تغذيه و تربيت او برايم پيش مي امد، تنها گل سرخي بود كه دوست داشتم برايش تجير بسازم و از او مراقبت كنم.
    هر چه پيش مي رفتم و بر تجربه و سنم اضافه مي شد، مفاهيم كتابي را كه استاد به دستم داده بود، بهتر درك مي كردم. هنوز هم روباهي بودم كه در كمينگاه خود فرو رفته بودم و جرات نداشتم همه بدنم را زير اسمان خدا بياورم و بگذارم كه اشعه افتاب با تك تك سلولهاي پوستم بازي كند و من اسوده خاطر از گذر ابر اندوه، پروانه سان بال بگسترم و اين سو و ان سو بروم. هنوز ترسهايم را از تسليم شدن به عشق يك مرد، نه مردي از جنس استاد كه برايم در اوج ها و ابرها قرار داشت، مي شناختم و مي دانستمكه بدون اين عشق، هرگز زن كاملي نخواهم شد. استاد كسي بود كه روان و روح و فكر مرا تغذيه مي كرد، ولي من به كسي احتياج داشتم كه ابتدايي ترين نيازهاي انساني مرا، همان نيازهايي را كه يك كودك برايشان زار مي زند، يعني نياز به نوازش و توجه را در من ارضا كند، مرا با محبت در اغوش بگيرد و ساعاتي برايم وقت بگذاردو به حرفهايم گوش بدهد و مسخره ام نكند. با استاد با همه بزرگواري و عظمتش نمي شد از بخش احمقانه وجودت حرف بزني. من خيلي ساده نياز داشتم كه كسي روز تولدم يادش بماند و ميلن همه گل سرخ هاي عالم، گل سرخ خاصي براي او باشم، هر چند پر از خار و پر از ايراد. اين حس را يك مادر بعد هم يك شوهر هوشيار مي تواند به انسان بدهد و من از هيچ يك از انها بهره نبرده بودم.


    * * * * *

    سهراب قدم به دو سالگي گذاشته بود و مثل بچه هاي چهار ساله قوي و درشت هيكل به نظر مي رسيد. روز به روز زيباتر مي شد و شباهت عجيبي به فتانه كرده بود، با اين تفاوت كه كشيدگي و قد بلندي پدرم را داشت و مثل فتانه گرد و قلنبه نبود. شباهتش به من چندان زياد نبود، اما وابستگي اش به من بي نهايت بود، ان قدر كه مي ترسيدم و سعي مي كردم از شدت ان بكاهم.
    محمود و او عالم خوشي با هم داشتند و هر جند گهگاه اتش خشم محمود به صورت هوار زدن و گاهي كتك بر سهراب هم نازل مي شد، ولي ان قدر نبود كه من نتوانم رفع و رجوع كنم، فقط يك بار قضيه به شكل جدي مطرح شدو ان، شب عيد سال دوم تولد سهراب بود كه محمود سر يك مو ضوع جزئي جوش اورد و تا من بيايم به خودم بجنبم، با مشت به شيشه هال زد، ظوري كه دستش از سه جا بريد و مجبور شد به درمانگاه برود و ان را بخيه بزند. سهراب چنان از ديدن اين منظره وحشتزده شد كه تا مدتها از خواب مي پريد و گريه مي كرد.
    من كم و بيش بال همه چيز محمود سازش پيدا كرده بودم و مي توانستم اوضاع وخيم را رفع و رجوع كنم و مثل سربازهايي كه در ميدان مين مانور مي دهند، بچه ام را زير بغل بزنم و از ميان مين ها عبور كنم. هر چند اين كار انرژي فراواني از من مي گرفت و گاهي هم پايم به مين اصابت مي كرد و تركش هاي ان خودم و بچه ام را ازار مي داد، ولي در مجموع مي توانستم به سلامت از خطرات عبور كنم و بمرور زمان در اين كار مهارت عجيبي هم به دست اورده بودم.
    حالا ديگر باور كرده بودم كه يك مادرم و بايد وظايفم را تا جايي كه توان جسمي و ذهنيم اجازه مي دهد، درست انجام بدهم و گاهي در اين كار چنان افراط مي كردم كه صداي فتانه درمي امد و مي گفت:
    _نخير! يكباره بده سندت را ششدانگ بزنن به اسم اقا! بخدا اشتباه مي كني زري. فردا اين بچه اون قدر پر توقع ميشه كه نميذاره نفس بكشي. چرا اون رو نميذاري پيش باباش بري بيرون يه نفسي بكشي؟ فكر نمي كني فردا كمترين حقي رو كه بخواي طلب كني همين بچه صاف واميسته توي روت؟
    ميگفتم:
    _فتانه حالا ائن بچه است. كناه داره. نمي شه از خيلي چيزها محرومش كرد.
    فتانه كه عاشق سهراب بود با دلسوزي مي گفت:
    _غلط كرده كه بچه است. چشماشو نگاه كن همه چيز رو مي فهمه و دندوناي تو رو هم حسابي شمرده. زري واسه خودت حق قائل بشو، وگرنه فردا اون برات هيچ حقي قائل نمي شه. تو فقط يه بخش از وجودت مادره، باقيش صد هزار چيز ديگه هم هست. نكن اين كار رو با خودت.
    _بخدا مي دونم راست مي گي، اما دست خودم نيست. من دائما نگران همه چيزش هستم. تو مادر نيستي،
    نمي دوني ادم چه حاليه.
    _من مادر نيستم، اما ادم كه هستم. رفتار مادرم رو كه با خودمون ديده ام. ماها هيچ كدوم فكر نمي كرديم كه اون هم ادمه، احتياج به تفريح داره، احتياج به هزار درد بي درمون داره. همه چيز رو ول كرده بوديم روي دوش اون. نتيجه اش چي؟ يك مشت بچه تنبل پر مدعاي زياده طلب و اون بدبخت هم زير خروار خاك داره مي پوسه. اين جوري نه واسه اون خوب بود نه واسه ما خوب شد. به بچه ات داري ظلم مي كني. ببين چه روزي بهت گفتم. حالا توي خونه است و تو كنيزش شدي. فكر ميكني فردا كه مدرسه رفت و وارو اجتمكاع شد كسي تحويلش مي گيره؟ معلومه كه نه. نتيجه چي ميشه؟ برگشتن پيش تو و نق نق كردن و شكايت از دنيا و مردم دنيا كه دركش نمي كنن. يه جاهايي ولش كن بره پيش باباش.
    _اون عصبانيه مي گيره بچه رو ميزنه.
    _اونم راهش رو خوب ياد گرفته. مامانم دائما از همين چيزا مي ترسيد. اخرش چي؟ بالاخره حالا نخوره فردا ميره تو اجتماع مي خوره.
    _چه لزومي داره كه توي اجتماع بخوره؟
    _لزومي نداره، ولي مي خوره، حق و ناحق، بيشترشم ناحق. نمي بيني چه اوضاعيه؟ نه، از كجا ببيني؟ پاشو برو تو خيابون ببين مردم چطور سر هيچ و پوچ يقه همديگر رو مي گيرن و حالا نزن كي بزن. بچه تو مي خواد توي يه همچين جامعه اي بزرگ بشه يا نه؟ اين جوري كه تا بهش بگن بالاي چشمت ابروست، مردك گنده ميشينه گريه مي كنه.
    مي دانستم فتانه درست مي گويد، ولي خشونت بي حساب و كتاب محمود و ترس از شكننده بودن سهراب، وادارم مي كرد خود را پيوسته سپر بلاي او كنم و در اين كش و قوس بي معني، تا اخرين قطره انرژيم را هم از دست بدهم، ان قدر كه وقتي شبها كارهاي خانه را مي كردم و شام محمود و سهراب را مي دادم، به اندازه زدن يك طرح ساده هم برايم توان باقي نمي ماند.
    تنها نكته مثبتي كه وجود داشت مطالعه انواع كتابها براي تغذيه و تربيت كودك و دنبال كردن سير مطالعاتي كلاس استاد و تلفن هاي گهگاه من به او بود كه كم كم با گوش هاي تيز و نگاه هوشيار سهراب، ان هم غير ممكن شده بود.


  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صداي فتانه مي لرزيد و دلم را به وحشت انداخته بود:
    _زري پاشو بدو . زود تاكسي بگير بيا .
    _چي شده؟
    _بدو بيا بيمارستان اميرالمومنين.
    _چي شده اخه؟
    _بابا تصادف كرده.
    _چه جوري؟ كجا؟
    _به اين كارها كاريت نباشه. فعلا بدو بيا.
    _سهراب رو چه كار كنم؟
    _جه مي دونم. بذار پيش همسايه ها.
    _نمي شه كه.
    _ورش دار بيار.
    سريع لباس سهراب را پوشاندم و تاكسي تلفني گرفتم و خود را به بيمارستاني كه فتانه ادرس داده بود رساندم. فتانه با دلواپسي در بخش اورژانس بالا و پايين مي رفت و رنگ به صورت نداشت. پرسيدم:
    _چي شده؟ كجا؟
    _با دكتر ملكي داشتن مي رفتن ديدن يك مجتمع. انگار دكتر مي خواسته خونه شو عوض كنه و اونجا اپارتماني چيزي بگيره. درست نمي دونم. اين خبر رو هم ليلا به من داد.
    _الان ليلا كجاست؟
    _با مادرش رفته پزشكي قانوني.
    _پزشكي قانوني واسه چي؟ چي شده فتانه؟ درست حرف بزن.
    _دكتر ملكي پشت فرمان بوده و جابه جا فوت كرده. بابا هم سخت مجروح شده اوردنش بيمارستان.
    زانوهايم تا خوردند و خود را روي نيمكتي انداختم. وقايع بقدري سريع اتفاق افتاده بودند كه من نمي دانستم سوگوار دكتر ملكي باشم، به ليلا فكر كنم يا نگران مجروحي باشم كه داشتند او را به اتق عمل مي بردند. سهراب گيج و منگ به اطراف نگاه مي كرد.
    فتانه با عصبانيت گفت:
    _بچه رو چرا ورداشتي با خودت اوردي؟
    با صدايي كه از ته چاه در مي امد گفتم:
    _همسايه بغلي نبود. جاي ديگه اي هم به عقلم نرسيد. تكليف معلوم بشه مي برم ميذارم خونه مون پيش ريحانه
    _نمخواد.
    خودم يه كاريش ميكنم. ريحانه نمي تونه بچه نگه داره.
    دلم شور مي زد و ابذا نمي دانستم بايد چه كار كنم. هنوز گيج و منگ بودم كه محمود را روي برانكارد اوردند. همه سر و كله اش غرق خون بود و روي بيني اش ماسك اكسيژن گذاشته بودند. فتانه بلافاصله صورت سهراب را در دامان خود گرفت تا انها عبور كردند. كمن از جا بلند شدم و پشت سر محمود راه افتادم. جلوي در اتاق عمل با بسته شدن و علامت ورود ممنوع ناچار شدم توقف كنم.
    خسته و بي حال روي نيمكتي نشستم و بغضم را فرو بردم و زير لب گفتم:
    « پروردگارا! خيلي اذيتم كرده، ولي به حقيقت خودت قسم به اين راضي نبودم. خدايا منو ببخش اگر گاهي از ته دل نفرينش كردم. خدايا من اين رو نمي خواستم.»
    فتانه دنبالم امد گفت:
    _من مي برم بچه رو جايي ميذارم. اين جوري كه بوش مياد ماجراها در پيش داريم.
    همين طور كه اشكهايم از چشمهايم روي گونه هايم فرو مي ريخت گفتم:
    _فتانه! بخدا من به اين وضع راضي نبودم.
    با خلق تنگي گفت:
    _برو گمشو بابا. باز يه بهانه گير اورد كه خودشو چوب بزنه. ترمز ماشين بريده و اين وضع پيش اومده. كجاش به تو مربوطه؟
    _فتانه، خيلي اذيتم كرد ولي اگر من هم نفرين كردم از ته دل نكردم.
    _بخدا كه هم خودتو ديوونه كردي هم منو. اگه قرار باشه نفرين تو بگيره چرا دكتر ملكي مرده؟ مگه تو اون رو نفرين كردي؟ زري! بخدا يكي مي زنم توي سر تو يكي هم توي سر خودم. حالا چه وقت اين حرفهاست؟ همين جا بمون تكون نخور تا من برم اين بچه رو بذارم يه جايي و برگردم.
    فتانه كه رفت انگار بار فاجعه هزار بار سنگين تر از پيش شد. فكر ليلا و مصيبتي كه بر سرش امده بود لحظه اي رهايم نمي كرد و صورت خون الود و دنگ كهربايي محمود لحظه اي از جلوي چشمم دور نمي شد. پرستارها از اتاق عمل بيرون مي امدند و دوباره داخل ان مي رفتند و به سوالات مكرر من كه مي پرسيدم چه شده، جوب هاي سذ بالا مي دادند، "هنوز هيچي معلوم نيست خانم!"
    دو ساعت بعد فتانه برگشت. داشت از خستگي از پا در مي امد. با بي حالي گفت:
    _بچه رو گذاشتم خونه مهناز. سرش با سهيل گرم ميشه. اونجا از همه جا امن تره. خبري نشد كه؟
    سرم را به علامت منفي تكان دادم. فتانه سرش را به ديوار تكيه داد و لحظه اي چشمهايش را بست. سه ساعت بعد بالاخره محمود را از اتاق عمل بيرون اوردند و به بخش اي. سي. يو. بردن. پزشك جراح او در پاسخ سوال من كه وضع او را مي پرسيدم گفت:
    _شما دختراش هستين؟
    فتانه با سرعت جواب داد:
    _نه اقاي دكتر. من دخترشون هستم. ايشون همسر اقاي چايچي هستن.
    دكتر با كمي تعجب به ما نگاه كرد و گفت:
    _شدت ضربه خيلي زياد بوده و جمجمه از سه جا شكسته. من نهايت سعي خود را كردم، ولي هر لحظه احتمال خونريزي داخلي و تورم مغزي هست. فعلا هيچ نظر قاطعي نميشه داد.


    * * * * * * * *


    خدا مي داند ان شب و سه هفته بعد از ان بر من چه گذشت. مثل بدني كه با خمپاره هزار تكه شده باشد، ناچار بودم هر تكه از وجودم را جايي بگذارم. از طرفي بايد از سهراب كه براي ديدن من بي تابي مي كرد، نگهداري مي كردم، از طرفي بايد در مراسم تدفين و ترحيم دكتر ملكي شركت مي كردم و از طرف ديگر دائما بايد در بيمارستان حاضر مي بودم كه اگر ضرورتي پيش مي امد، در دسترس باشم. جز فتانه كه از جان مايه مي گذاشت و پابه پاي من و شايد بيشتر از من مي دويد و تلاش مي كرد، هيچ كس را نداشتم. مهناز و شهناز جز اه و ناله و نفرين به باعث و باني اين قضيه كاري نمي كردند و جز اين كه بر زخم ليلا و مادرش نمك بپاشند هنري نداشتند. خانواده ملكي به اندازه كافي مصيبت ديده بودند و اين نوع برخوردهاي ناجوانمردانه، حقيقتا از طاقتشان خارج بود.
    محمود نهايت سعي خود را براي زنده ماندن مي كرد. چهره وحشتزده او نشان مي داد كه هيچ تمايلي به مردن ندارد. هر وقت يادم مي امد كه موقع سكته مادرم چطور با خونسردي گفته بود « روزي هزار نفر مي ميرن و روزي هزار نفر دنيا ميان و اب از اب هم تكون نمي خوره » دلم به درد مي امد، ولي هيچ دلم نمي خواست از او بپرسم كه ايا حالا هم همين عقيده را دارد يا نه،چون قيافه رقت انگيزش نشان مي داد كه اين احكام فقط مربوط به دوره اي است كه انسان در سلامت و عافيت كامل به سر مي برد و در واقع مرگ حق است، ولي براي همسايه.
    خداي من! اي كاش انسان مي توانست هميشه لحظه اخر عمر را به خاطر داشته باشد و اين طور با اعمال و گفتارش، در دل ديگران زخم ايجاد نكند. اي كاش انسان مي دانست اگر هزار سال هم زندگي كند، سرانجام در لحظه مرگ گمان خواهد كرد بيش از ساعتي در دنيا نبوده است و تنها چيزي كه از او باقي مي ماند، ياد نيك و خاطره همدلي ها و محبت هاست.
    مي خواستم از اين فكر طفره بروم، ولي مثل مگس سمجي در مغزم مي پيچيد كه اگر محمود بميرد حقيقتا چه كسي اندوهگين خواهد شد؟ و ايا اندوه كساني كه به ظاهر سوگواري مي كردند وافعيت داشت؟ شايد انسان به خود بگويد پس از مرگم مي خواهم دنيا نباشد، ولي در لحظه اي كه رئ در روي مرگ قرار مي گيريم ايا واقعا برايمان مهم نيست كه كسي از مرگمان اندوهگين نشود؟ نمي توانستم تظاهر كنم. به مرگش راضي نبودم، ولي اگر پيش مي امد اندوهگين هم نمي شدم. او انقدر بنه حق به من ظلم كرده و جلوي پيشرفتم ايستاده بود كه با ياد اوري هر لحظه زندگي با او، دلم از نفرت پر مي شد و تنم مي لرزيد.
    پزشك معالج محمود مرا به دفترش خواست و با لحني ارام، اما بسيار عادي، انگار مي خواهد گزارش هوا را بدهد گفت:
    _متاسفم خانم. ما نهايت سعي خودمون را كرديم.
    ناگهان مثل تسمه اي كه او را كشيده باشند و اينك رهايش كنند، احساس كردم از زير خروارها خاك بيرون مي ايم. نمي دانستم چه بايد بگويم. حس مي كردم جانم دارد از تنم بيرون مي رود. همين قدر توانستم بگويم:
    _از زحماتتون ممنونم.
    و از دفتر او بيرون امدم.
    باقي مراسم را در حالتي بين خواب و بيداري طي كردم. وقتي مي خواستند جنازه را بلند كنند و براي به خاك سپردن ببرند، في البداهه و بزور مرا به طرف سالن كنار غسالخانه بردند تا براي اخرين بار با شوهرم وداع كنم. صداي ضجه اطرافيان موقعي كه كفن را از روي صورت محمود كنار زدند به اسمان بلند بود. دستم را روي كفن روي شانه اش گذاشتم و يك حمد و سوره برايش خواندم. نه دلم برايش مي سوخت و نه كينه اش را به دل داشتم.
    در طول مراسم، فتانه لحظه اي از كنارم دور نمي شد و دائما مراقبم بود. هنگامي كه جنازه را در گور گذاشتند و خاك گور را روي ان ريختند، سر قبر نشستم و ارام زير لب گفتم:
    « محمود! من هر كاري از دستم برمي امد برات كردم و حالا كه دستت از عالم و ادم كوتاهه با وجدان راحت از اينجا مي رم و ديگه هرگز هم برنمي گردم تا روزي كه جنازه مو بيارن.»
    و ناگهان انگار كه اطرافيان حرفم را شنيده باشند، خجالت كشيدم و سرم را پايين انداختم. نبايد كينه اي از محمود به دل مي گرفتم، مخصوصا حالا كه دستش از دنيا كوتاه بود. بايد همه همت و تلاشم را صرف تربيت سهراب مي كردم و به جاي حسرت گذشته ها سعي مي كردم از فرصتي كه برايم باقي مانده است براي رشد خودم و فرزندم استفاده كنم.
    هنگامي كه از سر خاك بلند شدم، احساسم دقيقا اين بود كه گذشته ها را با همه تلخي ها و مصائبش پشت سر بگذارم و همه نگاهم را به حال و اينده بدوزم. حس مي كردم بار سنگيني را از روي دوشم برداشته اند و زندگي هر مشكلي كه براي من در استين داشته باشد، به شكرانه رهايي از ان خفت و حقارت شبانه روزي، مردانه تحمل خواهم كرد.

  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    به خانه كه رسيدم اول از همه دوش گرفتم و عكس محمود را كه در قاب نفيسي سر تاقچه بود برداشتم و در كشوي ميز توالتم انداختم. ديگر نمي خواستم كوچكترين خاطره اي را از او با خود يدك كش كنم. لباسها و وسايل به دردبخور شخصي او را در چمداني ريختم و با كمك فتانه، انها را به مسجد محل بردم تا ميان فقرا تقسيم كنند.
    تقسيم ارث و مايملك محمود، خوشبختانه با وصيت نامه دقيقي كه از او باقي مانده بود، خيلي سريع و ان هم با همت و تلاش جانانه فتانه صورت گرفت و من تا امدم به خودم بجنبم، صاحب اپارتمان فسقلي بامزه اي شده بودم كه وسايل ساده اش هيچ شباهتي به وسايل تچملي و عظيم الجثه خانه سابقم نداشت.
    مراسم چهلم محمود كه برگزار شد، همراه ليلا و فتانه روي تنها قالي خانه مان نشستيم و پس از هفته ها رنج و درد زندگي، با دل راحت خهوه خورديم. ليلا عميقا مصيبت زده بود و حق داشت. او بهترين دوست و حامي خود را از دست داده بود، درست برعكس من كه بزرگترين مانع زندگيم، خود را از سر راهم كنار كشيده بود و من مثل سيل لجام گسيخته اي بودم كه مهار نمي دانستم و همه ترسم از اين بود كه در اين جريان توفنده و تند، تخريب هايي را سبب شوم كه جبرانش محال يا مشكل باشد، اما شوق رهايي و عشق به ازادي چنان در من قوي بود كه به هيچ چيز مايوس كننده اي فكر نمي كردم.
    ليلا خيلي سعي مي كرد جلوي اشكش را بگيرد، ولي بمحض اينكه اسم پدرش مامد، سيل اشك بي اختيار بر گونه اش جاري مي شد. فتانه هم در اين مدت مصائب و زحمات زيادي را تحمل كرده بود و اشكارا خسته و بيمار به نظر مي رسيد. ظاهرا فقط من بودم كه مثل مرغي از دام جسته، نمي توانستم جلوي تپيدن هاي شادمانه دلم را بگيرم و همه ترسم از اين بود كه دنيا اين صداي شادي را از قفسه سينه ام بشنود. انگار از اين كه خوشحالم، احساس گناه مي كردم. مي دانستم كه از مرگ محمود شادمان نيستم، ولي اگر از ازادي اي كه اين واقعه برايم پيش اورده بود پيش اورده بود و مي خواستم شاديم را با همهئ دنيا تقسيم كنم.
    ليلا اشكش را پاك كرد و گفت:
    _نمي دونم حالا اين طورم يا همين طور مي مونم، ولي ديگه كمترين اشتيلقي به كاري ندارم. انگار همه علت و دليل تحرك من همدلي هاي بابا بود.
    فتانه قهوه اش را مزمزه كردو گفت:
    _اين جوري هيچ كمكي به هيچ كس نمي توني بكني. اصلا عمر چقدر هست كه نصفشم توي اين اگر مگرها بگذره؟ اگه دكتر ملكي تو رو ببينه و به حالت واقف باشه، مطمئن باش اين جوري بودن تو فقط عذابش مي ده.
    من با خوشحالي گفتم:
    _راست مي گه ليلا. از اين به بعد من باهات ميام كلاس. با هم طراحي مي كنيم، نقاشي مي كنيم، نمايشگاه ميذاريم، كلاس ميذاريم. خدا مي دونه چه كارهايي كه نميشه كرد. درست مي گم فتانه؟
    _اره بالاخره هر دو تاتون بايد يه جوري به فكر تامين درامد براي اداره زندگيتون باشين. زري شانس اورد كه سهمي كه بابا براي اون و سهراب گذاشت به اين خونه و وسايل و يك كمي پول كه گذاشته سپرده ثابت، قد داد، ولي اين پول با اين تورمي كه روز به روز بيشتر ميشه به هيچ دردي نخواهد خورد. تو هم همين طور ليلا. با فوت دكتر حتما درامد خانواده به اندازه سابق نيست و تو هم بايد همت كني.
    ليلا گفت:
    _اره خودم هم به اين چيزها فكر كرده ام. بايد يه جوري فكر كار بود.
    با اشتياق گفتم:
    _ليلا مي خواي همين جا كلاس راه بندازيم؟
    فتانهگفت:
    _نه نميشه. قاطي كردن كار و زندگي فاتحه جفتشو مي خونه.
    گفتم:
    _ولي ما كه پول نداريم جايي رو بگيريم. مي دوني كه اجاره ها چقدره؟ اونم با پول پيش.
    _لازم نيست يه جاي بزرگ بگيرين. مي شه يه اتق از يه مجموعه رو گرفت. خيلي ها دارن اين جوري كار مي كنن. اون استادتون نمي تونه واسه تون كاري كنه؟
    ليلا گفت:
    _من دو ماهي هست كه نرفتم سراغش. فقط توي مسجد واسه ختم بابا ديدمش و ديگه نه ديدمش و نه باهاش حرف زده ام. درست هم نمي بينم كه اون رو درگير كنيم.
    فتانه گفت:
    _چيه؟ شانش اجل ار اين حرفهاست؟ چي مي شه اگه كمكت كنه؟
    ليلا جواب داد:
    _اون اگه كمكي از دستش بربياد دريغ نمي كنه، موضوع اينه كه واسه اين چيزهاي كوچيك...
    فتانه حرفش را قطع كرد و گفت:
    _تو به تامين معاش دو تا خانواده مي گي موضوي كوچيك؟ چي مهمتر از اين/ اونم توي اين دوره زمونه كه تامين معاش شده كار حضرت فيل.
    با اشتياق گفتم:
    _تو روت نمي شه من خودم به استاد مي گم. چون اگه تو پس انداز و درامدي داري كه روش حساب كني، من ندارم و سهراب رو هم با اين رودرواسي ها نمي شه بزرگ كرد.
    فتانه گفت:
    _اهان! اين شد حرف حسابي! مگه الان زمونه ايه كه تو بنشيني واسه ات كار بيارن دم در خونه؟ اونم اين جور كارها؟ بايد از دست هر كس كار برمياد انجام بده، استاد و شاگرد هم نداريم.
    ليلا سكوت كرده بود. من گفتم:
    _خودم با استاد حرف مي زنم و همه چيز رو بهش مي گم. نمي خوام دزدي كنم كه خجالت بكشم. خيلي هم قشنگ و باشكوهه.
    فتانه خنديد و پرسيد:
    _با چيه؟
    _با شكوه.
    _خدا نصيب نكنهو ليلا! ببين چه بال و پري باز كرده.
    بعد دستي به سرم كشيد و گفت:
    _حيوونكي پرنده اسير! پرواز رو به خاطر بسپار و باقيش.... هيچ لازم نيست تظاهر كني كه خوشحال نيستي. هر كس ديگه اي هم جاي تو بود و از زندان الكاتر فرار مي كرد همين حال رو دتشت.
    _زندان الكاتر كجاست؟
    _كتابشو از ليلا بگير و بخون. تنها كتابيه در عمرم حونده ام، اونم نه همه شو.
    با خوشحالي كفتم:
    _من همين امشب با استاد حرف مي زنم. در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست.
    ليلا گفت:
    _به نظر من نبايد خيلي عجله كرد. اول بايد بنشينيم ببينيم امكاناتمون چقدره، شاگرد مياد؟ نمياد؟ بعد خودمون رو بندازيم توي هچل اجاره كلاس.
    فتانه گفت:
    _برعكس. اول بايد ببينيد اصلا كلاس چقدر اجاره شه، شهريه شاگرد چقدره، چقدر ته كار مي مونه، بعد تصميم بگيرين كه اصلا مي تونين شروع كنين يا نه.
    ليلا گفت:
    _اين كه شد هموني كه من گفتم.
    گفتم:
    _نخير اوني كه تو گفتي يعني شروع از يك هفته ديگه، ايني كه فتانه گفت يعني شروع از حالا.
    ليلا بالاخره تسليم شد و گفت:
    _به قول زري توكلت علي الله.
    گفتم:
    توكلت علي الله.
    ناگهان به ياد مليحه خانم و صورت شكسته او افتادم كه بعد از مرگ دكتر ملكي خنده از يادش رفته بود.
    بي مقدمه پرسيدم:
    _راستي ليلا. مامان رفتن؟
    _اره پريشب پرواز داشت. علي نتونست بياد، به جاش مامان رفت. پاك درب و داغون شده بود.
    _تو چرا نرفتي؟
    _نشد. ويزا ندادن. تازه اينجا يه عالمه كار دارم. بعد هم مامان واجب تر بود. مي دونم كه پيش علي حالش خوب مي شه. چون اون از هر نظر مثل باباست.
    فتانه ارام گفت:
    _خدا صبرش بده. واسه عمه از همه سخت تره.

  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    حرف فتانه دائما توي گوشم زنگ مي زد، "خدا نصيب نكنه. ليلا ببين چه بال و پري باز كرده." و راستي هم دست كم قبل از ان كه بفهمم زندگي چه بار سنگيني را روي دوشم گذاشته است، چه بال و پري باز كرده بودم. بدون ترس از اين كه سهراب گفتگوي مرا با استاد نزد محمود بازگو كند، گوشي را برداشتم و سلام كردم. استاد با همان لحن متين و مهربانش گفت:
    _سلام صبا، بهت تسليت مي گم. انشاءالله كه بتوني كباده زندگيتو خوب به دوش بكشي.
    در صدايم تنها چيزي كه وجود نداشت اندوه بودو گفتم:
    _اتفاقا استاد براي همين زنگ زدم. من و ليلا و بخصوص من به كار احتياج داريم. مي خواستيم اگه جايي كسي هست كه چند تا اتق براي كلاس داشته باشد و يك كلاسش رو روزي دو سه ساعت به ما بده، كلاس بزنيم و شروع كنيم.
    _فكر بدي نيست،بخصوص ليلا كه خيلي خوب از پس اين كار برمياد. تو هم توي مرحله طراحي خيلي خوبي و مي توني درس بدي. خب، مشكل چيه؟
    _مشكلمون يكيش جاست، يكيشم اين كه ما هيچ تصوري از شهريه و اين جور چيزها نداريم.
    _اولش مي تونين پول اجاره رو بدين يا از همون اول بايد روي شهريه شاگردا حساب كنين؟
    _راستش فكرشو نكرديم. خب ترجيحا بهتره كه از شهريه اجاره شو بديم، ولي يه جايي تا بياد راه بيفته حتما هزينه داره.
    _درسته. لااقل بايد پول دو ماه اجاره شو داشته باشين، بعد هم كلاس طراحي كه هر روز نمي شه لااقل
    نمي تونين هر روز كلاس بذارين. اين قدر شاگرد پيدا نميشه. هفته اي دو يا سه روز هم كه باشه خوبه.
    _خب استاد. اين جوري كه نميشه خرج زندگي رو دراورد.
    _مسلمه كه نمي شه، هيچ وقت نشده، بايد پا به پاش فكر تامين درامد از جاهاي ديگه بود.
    _مثلا از چه جاهايي؟
    _مثلا طرح جلد، پوستر، كار براي مجلات، كارهاي سفارشي ديگه.
    _اين چيزها كه پارتي مي خواد استاد.
    نه فقط هم پارتي نيست. كارت هم بايد كار باشه.
    _در هر حال نظر شما چيه استاد؟
    _به نظر من براي شروع بد نيست. من هم توي دوستان مي سپرم اگه يه همچين موردي بود بهت خبر مي دم.
    _ممنونم استاد.


    * * * * *



    پيدا كردن جا براي كلاس و راه اندازي ان بر خلاف پيدا كردن خانه و خريد وسايل كه يك ماه هم طول نكشيد، ابدا ساده نبود. فتانه به شوخي مي گفت:
    _تا من نيام وسط و تاچ خودمو نزنم به كار، اين كار، كار نمي شه.
    _اره بخدا. فقط سر پنجه طلايي تو هست كه كارا رو راه ميندازه.
    _خيلي دلم مي خواد بدونم شماها توي اين كلاس هاي عريض و طويل هنر و ادبيات چي ياد مي گيرين؟ بيچاره ها! چي بالاتر از هنر كسب درامد؟فكر نون كنين كه خربزه ابه.
    _تو رو خدا از نون نگو كه پاك توش مونده ام.
    _بذار لااقل سه ماه از مرگ بابا بگذره بعد بگو موندهام.
    _نه، منظورم اينه كه كار پيدا كردن خيلي سخته.
    _نه بابا! چه كشف عظيمي فرمودي، معلومه كه سخته، ولي نبايد غصه شو خوردو خب بگو ببينم چه كرد اين استاد بزرگوارت؟
    _چند جا رو ادرس داد رفتم ديدم، ولي فتانه، از تو چه پنهون خيلي جاهاي درب و داغوني بودن.
    _درب و داغون يعني چه؟
    _ يعني كه نه رنگ داشتند نه نور.
    _مگه مي خواي بري بخري؟ شندر غاز پول داري عقب اتليه توي شمال شهر مي گردي؟
    _اخه اون جاها كه شاگرد نقاشي نمياد.
    _كلاسهاي بغل دستش نيومده بودن؟
    _چرا.
    _پس چي مي گي؟
    _فتانه بخدا خيلي جاهاي كثيفي بودن.
    _فوق فوقش مي ديم اين مش يعقوب خودمون يه سطل رنگ مي ماله به در و ديوارش.. كاري داره؟
    زري خانم! اين جوري نمي توني پيش بري. از من مي شنوي از سال بابا كه دراومدي برو دوباره شوهر كن. تواهل نون دادن به بچه ات نيستي.
    با دلخوري گفتم:
    _واسه چي؟
    _واسه همين كه اگه قراره بچه تو نون بدي شده زمين شوري كني، نبايد دستت جلوي كسي دراز بشه، اون وقت تو داري واسه رنگ كلاسي كه مال خودتم نيست ادا در مياري؟ اون وقت به من مي گي با چنگال اب مي خورم؟
    _تو خودت اين جور جاها گير نكردي كه مي گي اسونه.
    _فكر مي كني گير نكرده ام، منتهي چون نيشم وازه شماها نمي فهمين كجاها گير مي كنم.
    واقعا هم هيچ كس تا به حال متوجه نشده بود كه فتانه با حقوق كارمندي شوهرش، چطور ان قدر شيك و سطح بالا زندگي ميكند.
    فتانه ادامه داد:
    _ازادي چيز ماهيه، ولي خيلي هم سخته. خيلي سخت تر از موقعي كه ادم مي تونه تقصير اشتباهاتشو بندازه گردن يه نفر ديگه. من بي شوخي و بي تعارف مي گم. اگه مي خواي بجه ات رو اداره كني، بايد به هر كار شرافتمندي تن بدي و دست از اين لوس بازي ها برداري.
    _معذرت مي خوام فتانه. مي گم اصلا چطوره تو خودت اين جاهايي رو كه مي گم ببيني و با توجه به بودجه من و ليلا يكيشو انتخاب كني.
    _اون وقت تو وليلا زحمت چي رو بكشين؟
    _بخدا! اگه از من برمي امد مي كردم.
    _اگه ازت برنياد كه يه جا واسه برگزار كردن كلاس ات گير بياري، مطمئن باش كه نمي توني كلاس رو اداره كني. اون روز كه ليلا دل دل مي زد كه خيلي دور ورداشته بودي. چطور شده اين قدر ترسيدي/
    _نترسيدهام. بلد نيستم.
    _برو، يادمي گيري. منم اولش بلد نبودم._اينم حرفيه.
    _نخير، اصل حرف همينه. نمي دوني بدون.


    * * * * *


    بالاخره بعد از دو ماه دوندگي و با كمك استاد، اتقي در يك مجموعه چهار اتاقه پيدا كرديم و كارمان را با پنج شاگرد، هفته اي سه جلسه شروع كرديم. كاملا مشخص بود كه براي حداقل سه ماه نمي توانيم روي درامد كلاس حساب كنيم. همه مشكلات به كنار، نگهداري از سهراب در فاصله سه ساعتي كه من بايد سر كلاس طراحي حاضر مي شدم، مساله بزرگي شده بود. كسي را نداشتم كه از او نگهداري كند و در ساعات بعدازظهر مهدكودكي باز نبود كه او را انجا بگذارم و توان استخدام پرستار بچه را هم نداشتم و از ان مهمتر اين كه به هر كسي هم نمي توانستم اعتماد كنم. سهراب را با خودم سر كلاس مي اوردم كه حوصله اش سر مي رفت و كاملا كارم را مختل مي كرد. اوايل اين وضع چندان ازارم نمي داد، ولي با افزايش هزينه و كاهش پس اندازم و لزوم كار براي معشيت، بتدريج كلافه شدم و خيلي راحت از كوره درمي رفتم و سر سهراب فرياد مي زدم و اين دقيقا همان كاري بود كه به خاطرش محمود را شماتت مي كردم.
    اداره منزل، رسيدگي به سهراب، گرفتن كارهاي متفرقه، اداره كلاس و هزينه روز افزون زندگي دمار از روزگار من دراورده بود، ولي هيچ يك از اين مشكلات را قابل قياس با زندگي در زندان محمود نمي ديدم. اينها هرچه بودند، مشكلات من بودند و يك جوري با انها كنار مي امدم، ولي مشكلات و موانعي كه محمود برايم ايجاد مي كرد، هيچ ربطي به من نداشتند و كاري هم نمي توانستم با انها بكنم.
    مدتها بود ارتباط چنداني با خانواده ام نداشتم، البته پس لز مرگ محمود مساله رفت و امد انها ساده تر شده بود، ولي باز هم روابط ما ان قدر صميمانه نبود كه من بتوانم از انها كمك بگيرم. ريحانه حالا دختر پانزده شانزده ساله اي بود كه اگر مي خواست مي توانست كمكم كند، كما اين كه بخش اعظم كار اداره منزل را انجام مي داد و خوب هم از عهده برمي امد.
    سرانجام دل را به دريا زدم و با ريحانه صحبت كردم و به او گفتم كه اگر نگهداري از سهراب را در ساعاتي كه من سر كلاس هستم به عهده بگيرد، دستمزدي را كه مي خواهم به پرستار بدهم به او خواهم داد. ريحانه اخمهايش را در هم كشيد و گفت:
    _يعني چي اين حرف تو؟ من واسه نگهداشتن سهراب از تو پول بگيرم؟ مي دوني اگه بابا بفهمه چه كارم مي كنه؟
    _واسه چي بابا بفهمه؟ اصلا پول رو به خودت نمي دم، واسه ات ميذارم توي يه حساب پس انداز بشه.
    _اخه.....
    _اخه چي؟خوبه سهراب رو بذارم پيش يه غريبه كه هزار بلا سرش بياد؟ پيش تو لااقل خيالم راحته. بعدش هم هم كار يكي دو روز نيست كه با هم تعارف كنيم. كار هفته اي سه روزه. تو هم فكر كن داري كار مي كني. چه اشكال داره؟ هم كار تو راه ميفته هم كار من.
    و پريدم او را بوسيدم و گفتم:
    _ الهي قربون خواهر خوشگلم برم. قبوله؟
    _باشه، ولي بابا از بابت پول چيزي نفهمه. قول؟
    _قول.



    * * * * * *


    كلاس ارام ارام، ولي خيلي خوب داشت جان مي گرفت. بتدريج شاگردها به 15 نفر رسيده بودند و من هم در كلاس استاد داشتم در رنگ و روغن بسيار سزيع پيش مي رفتم. استاد عقيده داشت چون ناچار بوده ام طراحي را براي مدت طولاني ادامه بدهم و تقريبا در ان اشكال ندارم، زمينه هاي ديگر را با سرعت طي مي كنم. علاقه من به كار با اب مركب باعث شده بود كه استاد فشار كارش را با من روي اين زمينه بگذارد و چون تخصص خودش رنگ و روغن بود، براي اموزش اب مركب و بعد هم ابرنگ از يكي از دوستانسش دعوت كرده بود به كلاس بيايد.
    حميد دقيقي انصافا در اين دو زمينه استاد بود و من از اين كه توانسته بودم از كسي كه در ميان همتايان خود ممتاز بود درس بگيرم، از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم و سعي مي كردم از اين فرصتي كه در اختيارم قرار گرفته بود نهايت استفاده را بكنم و هنوز شش ماه نگذشنه بود كه رضايت را در چهره استاد دقيقي ديدم.
    زندگي با همه دشواريهايش قشنگ بود و فقط گاهي سايه اندوهي از بيكسي بر خاطرم گذر مي كرد كه ان را در ميان كار شلاقي و با هنر وادبيات به صندقخانه مغزم مي راندم و تصور مي كردم مشكل را حل كرده ام، غافل از اينكه نياز من به همدم و همراه چيزي نبود كه بتوانم ان را با چيزي غير از خودش عوض كنم.
    سهداب هنوز بچه ارام، صبور و بسيار سالمي بود و به تقليد از من روي كاغذ طراحي مي كرد و گاهي چنان هنري به خرج مي داد كه واقعا مبهوت مي شدم. استاد وقتي طرح هاي كودكانه او مي ديد، مي گفت:
    _اگه بشه بهش نظم داد، نقاش خوبي مي شه، اما حالا وقتش نيست. بذار حالا همين طور ازاد واسه خودش نقاشي كنه.


    پايان فصل 9

  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 10

    ان روز استاد كلاس را در حياط خانه اش تشكيل داده بود. حياطي بود قديمي با اجرهاي كهنه بهمني، حوض ابي كوچك و درخت مو از دو طرف از روي ديوار كشيده شده بود و عطر خوشي را در هوا مي پراكند.
    اوايل خرداد ماه بود و هوا ان قدر گرم نبود. استاد گوشه اي از باغچه را نشان كرد و از ما خواست كه ان را طراحي و بعد رنگ كنيم. من با اجازه استاد به جاي رنگ و روغن، با ابرنگ شروع به كار كردم و جنان شور و اشتياقي به خرج دادم كه استاد چند بار بالاي سرم امد و در حالي كه حركات سريع دستم را تعقيب مي كرد، چند افرين جانانه نصيب من و كارم كرد. هوا داشت تقريبا گرم مي شد كه استاد با چند ظرف بستني امد و گفت:
    _امروز كاوه زحمت كشيده واسه تون بستني اورده. كارهاتونو فعلا بذارين كنار و جمع بشين اينجا تا هم بستني بخوريم و هم گپي بزنيم.
    همه لب باغچه نشستيم و بستني هايمان را در دست گرفتيم. استاد قاشقي از بستني را به دهان گذاشت و پس از كمي سكوت گفت:
    _بچه ها! مي خواستم بهتون بگم امروز اخرين جلسه اي هست كه با هم كار مي كنيم.
    همه جز من انگار از موضوع خبر داشتند، چون كسي تعجب نكرد و فقط من بودم كه قاشق بستني به دست و با دهان باز هاج و واج نگاهش كردم. استاد وقتي سكوت بچه ها را ديد ادامه داد :
    _من براي دوره دكترا! مي رم ايتاليا. گمانم حداقل سه سالي طول بكشه. توي اين فاصله اگه دلتون بخواد مي تونين با استاد استاد دقيقي كار را ادامه بدين.
    با دلهره گفتم:
    _سه سال؟
    _حداقل سه سال، شايدم بيشتر طول بكشه.
    مي خواستم بگويم "اخه واسه چي؟" ولي ديدم بسيار حرف نابجايي است و به جاي ان در حالي كه قلبم از شدت اندوه به درد امده بود گفتم:
    _انشاءالله كه موفق باشين.
    و به خوردن بستني ادامه دادم و ديگر هيچ نفهميدم چه حرفي بين بچه ها و استاد رد و بدل شد.
    اگر مي دويدم به خاطر عشقي بود كه به او داشتم، اگر مي توانستم مشكلات را تحمل كنم به هواي اين بود كه حضور او را در زندگيم داشتم.با او سرافراز بودن و بزرگ بودن كاري نداشت. با او نمي توانستي اشتباه كني، نمي توانستي خودت را دست كم بگيري، نمي توانستي كارت را درست انجام ندهي،نمي تونستي ....
    نمي توانستي...
    داشتم زير اين بار له مي شدم. تنها مايه دلخوشي من داشت از من دور مي شد. چه كسي قدرت داشت جاي او را بگيرد؟ چه كسي مي توانست از دختر ترسويي كه رايگان فروخته بودنش، زني بسازد كه استوار و محكم در مقابل مشكلات زندگي بايستد و بگويد: " بچرخ تا بچرخيم. "
    صداي استاد را شنيدم كه گفت"
    _صبا! برگرد سر كارت.
    با عجله ظرف نيمه تمام بستني را در سيني گذاشتم و سر جايم برگشتم، اما دست و دلم به كار نمي رفت. چند حركت قلم بود و سكون و خيره شدن به منظره روبه رو كه ديگر نه در ان نوري ميديدم نه رنگي. بقدري مشغول افكار خود بودم كه متوجه نشدم استاد بالاي سرم ايستاده است. سرانجام صداي اعتراض اميزش را شنيدم:
    _لازم نيست كار كني، داري خرابش مي كني. ولش كن.
    قلم را كنار گذاشتم و سعي كردم جلوي گريه ام را كه تا گلويم بالا امده بود، بگيرم. كلاس ان روز را به هر جان كندني بود تحمل كردم. موقع خداحافظي بچه ها، استاد گفت:
    _صبا، تو واستا كارت دارم.
    ليلا با نگاهش سوال كرد كه ايا او هم بايد بماند يا نه و استاد با اشاره به او فهماند كه ماندنش ضرورت ندارد. به اتليه برگشتيم و او پشت ميزش نشست و با تحكم گفت:
    _بنشين.
    نشستم و مثل مجسمه به گل هاي گليم خيره شدم. سكوت سنگيني بر اتاق حكمفرما بود و داشت خفه ام مي كرد. بالاخره استاد پرسيد:
    _خب؟
    مانده بودم كه معني"خب" چه مي تواند باشد. جواب ندادم و چشم از گليم برنداشتم. استاد با لحني تحكم اميز فرياد زد:
    _سرت را بلند كن و صاف به من نگاه كن و بگو اين يعني چه؟
    جرات نگاه كردن به او را نداشتم. سرم را بلند كردم، ولي نگاهم را به اين سو و ان سوي صورتش گرداندم و با صدايي لرزان پرسيدم:
    _استاد چي يعني چي؟
    _اين كه كار به اون خوبي رو به اون روز انداختي.
    _استاد ... من ...
    _بله ... تو ... تو هنوز همون دختر بچه لوس ترسويي هستي كه وقتي بار اول بهت تشر زدم كه چرا درست كار نمي كني زدي زير گريه و كم مونده بود مادرت رو صدا كني.
    _استاد؟ من؟ ... من كه امروز ...
    _نه تو امروز گريه نكردي،ولي عكس العملت با اون دختر بچه لوس هيچ فرقي نداشت.
    _من معذرت مي خوام ... اگه رفتارم ...
    _من به رفتارت كاري ندارم ... رفتارت ظاهرا هيچ اشكالي نداشت ... من به فكرت كار دارم ... به اين كه خوب كار كردن و خوب فهميدن و خوب بودنت منوط بشه به هر كسي و هر چيزي جز خودت.
    _استاد! من هيچ وقت ...
    _تو هيچ وقت چي؟ من خيلي هم از حسي كه تو به من داري ممنونم. همون قدر كه واسه تو خوب بوده، واسه منم بوده. هيچ حس با ارزشي نمي تونه تو خلاء ادامه پيدا كنه. همون طور كه تو از دانش و تجربه من بهره بردي، من از سادگي و صداقتت بهره برده ام، اين رابطه ابدا يكطرفه نبوده كه تو فكر مي كني با رفتن من مي ميره يا كمرنگ مي شه يا شكل عوض مي كنه.
    با حيرت نگاهش كردم. ايا استاد بود كه مي گفت من برايش ارزش داشته ام؟ استاد ادامه داد:
    _زري! تو هيچ وقت از من نپرسيدي چرا صبا صدايت مي زنم.
    پرسيدي؟
    _نه استاد. اسم برام مهم نبود.
    _همين ديگه. تو حتي بند اسمت نيستي و اينو مي فهمي يعني چه؟ پس واسه چي بايد بند احساست به من باشي؟
    ناگهان حس كردم به چيزي بسيار عزيزتر از من و استادتوهين شده است. اين رابطه براي من موجودي بود كه جداي از من و استاد به رشد خود ادامه داده و تبديل به موجودي بالغ و مستغل شده بود. كمرم را صاف كردم و چانه ام را بالا نگه داشتم و گفتم:
    _استاد! شما به گردن من حق دارين. بيشتر از پدر و مادر و همهمعلمهام، ولي اون چيزي كه توي اين رابطه براي من مهم بود شما نبودين و خود من هم نبودم، مهم اون سرافرازي و بزرگواري و شاني بود كه اين حس به من مي داد و باعث شده بود راه صد ساله را يك شبه برم.
    _همينو مي خوام بگم. ايا چنين حسي چيزيه كه موجود ضعيفي مثل من يا مثل تو بتونه اونو از بين ببره؟ ايا چنين حس هايي منوط به زنده بودن و مردن ادمها هستند؟
    ناگهان دريچه اي به ذهن من گشوده شد كه تا ان زمان فكرش را نكرده بودم. همه تنم مي لرزيد و از درك چنين مفهومي داشتم پس مي افتادم. مثل گنجشكي كه در چنگال عقاب گرفتار شده باشد داشتم زير نگاه او از پا درمي امدم. زير لب گفتم:
    _نه استاد.
    _نشنيدم، بلند تر بگو.
    _استاد. منوط به ادمها نيست.
    _پس پاشو خودتو صاف نگه دار و دعا كن برم اونجا و چيزهاي زيادي ياد بگيرم و برگردم. خدا رو چه ديدي به دو سه تا از اين بي نهايت مجهولات تونستيم جواب بديم.
    سرم را پايين انداخته بودم و حس مي كردم همه خونم را از بدنم كشيده اند. استاد لحظه اي خاموش نگاهم كرد و گفت:
    _مي خوام قوي و محكم توي روي مشكلات زندگيت واستي. مي خوام نهايت سعي خودتو بكني كه حتي اگر ظاهرا شكست هم خوردي، بتوني به خودت بگي هر چي كه در حد شعور و توانم بود انجام دادم. مي خوام هميشه سر فراز باشي. فهميدي؟
    _بله استاد.




  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در تمام طول راه كلاس تا خانه بابا،دلم از شادي و اميد لبريز بود. مي دانستم كه با اين حس بزرگوارانه هر قدر هم كه اشتباه كنم بالاخره از درياي مشكلات سربرمي اورم. ديگر چندان به اين نمي انديشيدم كه مخاطب اين عاشقي باشكوه كيست. همين قدر كه خدا به من اين فرصت و شان را داده بود كه در دلم عشقي چنين پاك و تعالي بخش را تجربه كنم، هفت گنبد فلك را سير مي كردم.
    در كه زدم و ريحانه در را باز كرد، از ديدن رنگ پريده و چهره مضطرب او ناگهان دلم فرو ريخت. با هراس پرسيدم:
    _چي شده؟
    ريحانه زد زير گريه و گفت:
    _نمي دونم چرا دستش كبود شده. از اون موقع تا حالا يكبند گريه كرده.
    سهراب كه به طرفم مي دويد بغل كردم و دستپاچه و وحشت زده لباسش را از تنش بيرون اوردم تا بقيه تنش را هم ببينم، ولي جز همان لكه روي دستش چيز ديگري نبود. با دست اشاره كردم و پرسيدم:
    ¬درد مي كنه مادر؟
    سرش را تكان داد و گريه كرد. او را بوسيدم و هر چه در ذهنم دنبال علت گشتم، عقلم راه به جايي نبرد. ريحانه با دستپاچگي گفت:
    _يعني به كجا خورده؟
    گفتم:
    _تو ناراحت نشو. به جايي نخورده، احتمالا جاي نيش زنبور جانوري چيزيه.
    _جونور از كجا؟
    _نمي دونم. شايد زنبور نيشش زده.
    __از روي لباس.
    كمي اب گرم و صابون اوردم و ارام محل كبودي را پاك كردم، اما دلشوره عجيبي به جانم افتاده بود. بالاخره هم طاقت نياوردم و لباس سهراب را تنش كردم و گفتم:
    _بايد ببرمش درمانگاه. دلم طاقت نمياره.
    ريحانه با دلواپسي گفت:
    _منم ميام.
    _نه عزيزم. تو واسه چي بيايي؟ وقتي رسيدم خونه، زنگ مي زنم خونه فاطمه خانم بهت مي گم چي شده. تو هم بيخود نگران نباش.



    * * * * * *


    در تمتم مدتي كه پزشك دست سهراب را معاينه مي كرد و روي ان را مي ماليد و پانسمان مي كرد، صدا از سهراب درنيامد، طوري كه پزشك خنديد و گفت:
    _يه چيزي بگو اقا پسر، يه گريه اي، صدايي، چيزي.
    سهراب رو به من كرد و گفت:
    _مادر، درد!
    بغلش كردم و او را بوسيدم و گفتم:
    _اره مادر جان. مي دونم. اقاي دكتر دوا زدن، خوب مي شه.
    دلم براي صبر و مظلوميت سهراب اتش گرفته بود. او هميشه درد و تب و بيماري را همين طور تحمل مي كرد و ابدا گريه و زاري راه نمي انداخت.
    به خانه كه رسيدم، اول از همه به خانه فاطمه خانم تلفن زدم تا ريحانه را از دلواپسي بيرون بياورم و بعد همراه سهراب كه عاشق كمك كردن در كارهاي خانه بود شروع به نظافت خانه و غذا پختن كردم. مثل گلوله برفي دنبالم مي دويد و هر كاري كه مي خواستم بكنم ابزارشرا تا جايي كه ذهن كودكانه اش ياري مي كرد به دستم مي داد. خداي من! چقدر تفاوت بين اين بچه و پدرش وجود داشت. هر چه محمود خدابيامرز كم طاقت و عصبي بود، سهراب بسيار خوش اخلاق و با تحمل بود. دائما دعا مي كردم كه خداوند اين اخلاق را از سهراب نگيرد تا بتوانيم در كنر هم زندگي خوبي را ادامه بدهيم.
    درد دست سهراب باعث شده بود براي ساعاتي، رفتن استاد را فراموش كنم، ولي همين كه او ناهارش رو خورد و در تختش دراز كشيد و خوابيد و من به اوضاع خانه سر و ساماني دادم و توانستم ارام بگيرم، ناگهان سيلي از اندوه، مرا برداشت و با خود برد و بي اختيار شروع به گريه كردم. استاد واقعا حرف زور مي زد. غيبت او برايم گران تمام مي سد و از همين حالا فكگر مي كردم چنان خلايي در زندگيم ايجاد شده است كه نمي توانم به هيچ شكلي ان را پر كنماين را خوب مي دانستم كه گيرم استاد خيال ازدواج مي داشت، به دليل شرايط خاصم و بچه اي كه داشتم و بخصوص به خاطر تفاوت مدرك و سواد خانواده ام، ادمي مثل مرا انتخاب نمي كرد و من اصلا جرات نداشتم به چنين چيزي فكر كنم، ولي اين را كه مي گفت بدون حضور او هم حسم با همان قوت و قدرت ادامه پيدا مي كند، به نظرم كمي خيال پردازي و عاري از واقع بيني بود. من كه در تمام طول هفته به شوق كلاسهاي او مي دويدم و كار مي كردم و درس مي دادم و مطالعه مي كردم، حالا چطور مي توانستم جاي خالي او را تحمل كنم و به خودم دروغ بگويم و تلقين كنم كه هيچ اتفاقي نيفتاده است؟



    * * * * * * * * * *


    هفته بعد استاد با تلفن از تك تك ما خداحافظي كرد و رفت و من مدتها بعد از رفتن او نتوانستم دست به قلم ببرم و طراحي كنم. خدا را شكر كه ناچار بودم براي تامين معيشتم سخت كار كنم و ابدا زندگيم تعارف بردار نبود، و گرنه يكسره مي نشستم و تن به افسردگي مي دادم. در مقابله با دردي كه نه با مرگ مامان و نه با مصائب بعدي قابل قياس نبود، مي ديدم فقط كار به دردم مي خورد و همين جا بودكه تاثير بسيار تعيين كننده كار، ان هم كار شلاقي و زياد را در تحمل كاستيها و مشكلات زندگيم فهميدم و يكي از بهترين داروهاي مقابله با احساس بدبختي و درماندگي را پيدا كردم كم كم كارم به جايي رسيد كه كسب درامد و تامين معشيت برايم در مرتبه دوم قرار گرفت و خودكار به عنوان عامل رهايي و نجات، مهمترين وسيله تحرك و شادماني من شد.
    يك ماه بعد نامه بسيار مختصر و مفيد استاد روي يك تكه ورق تقويم امد كه نوشته بود:
    «هنوز جابه جا نشده ام. جا كه افتادم حتما برايت نامه مي نويسم.
    فرتاش»
    يادداشت كوتاه او را لحظه اي از خود جدا نمي كردم و اگر بگويم صدهزار بار ان را خواندم، كسي باور نمي كند. همين يادداشت كوچك، عامل ارتباط من با كسي بود كه بيش از هر كس ديگري به او مديون بودم و اگر سر راه زندگيم قرار نمي گرفت، معلوم نبود كه از نظر شعور و حس چقدر عقب تر از حالا بودم. با همين يادداشت انگار صدهزار ملكول انرژي به من تزريق كردند و دوباره مثل فرفره به كار افتادم. خداي من! براي خوشبخت بودن چه بهانه هاي ساده اي نياز داشتم! خانه اي كوچك، فرزندي سالم، كاري متوسط و اميدي دور، ابزاري بودند كه من با انها مي توانستم جاده دشوار زندگي را بي ان كه كينه بورزم طي كنم و همه كساني را كه خواسته يا ناخواسته به من ظلم كرده بودند از ته دل ببخشم. با اين شادماني عميق، همه گذشته هايم همچون خاطره اي دور از ذهنم محو شده بودند و دشواري هايي كه هر يك فغان ديگران را به اسمان مي برد، در نظرم اسان جلوه مي كردند.
    پركاري و تلاش من خوشبختانه غالبا جواب مي داد و از كارهايم با ان كه زحمت فراواني براي انها مي كشيدم و پول كمي برايشان مي گرفتم، راضي بودم، چون مي توانستم سهراب و زندگي را به حد ابرومندانه اي اداره كنم و به كسي محتاج نباشم.


    پايان فصل 10





  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 11


    تولد بيست و هشت سالگي من مصادف شد با ازدواج ليلا با يكي از همكلاسي هايمان در كلاس طراحي. كاوه پسر بسيار فهميده و تحصيلكرده اي بود كه تناسب عجيبي با ليلا داشت و من اميدوار بودم در زندگيشان تفاهم و همدلي وجود داشته باشد. استاد با شنيدن خبر ازدواج انها تابلوي كوچك عجيبيي برايشان فرستاد كه ليلا ان را در قفاب بسيار زيبايي قرار داد و در هال منزلش اويخت و هر كس هم كه به ديدنش مي امد با غرور و افتخار،تابلو را نشان مي داد و سرش را بالا مي گرفت و مي گفت:
    « استاد فرستاده ان.»
    و دل همه را اب مي كرد.
    و اين استاد بزرگوار الحق كه در ان تابلوي كوچك ساده چه كه نكرده بود. نهايت لطافت و زيبايي در نهايت ايجاز. مثل يك شعر كوتاه كه هر چه بيشتر مي خواني، مبهوت نر مي شوي و من هر چه به ان تابلو بيشتر نگاه مي كردم، حيران تر مي شدم. به نظر مي رسيد كه هنر ناب ايتاليا، همه استعدادهاي ذاتي استاد را به چالش طلبيده و در اين تلاش جانانه، اثاري چون غزل حافظ گزيده و پر از ايجاز پديد اورده بود.
    هر نشانه اي از او روح تازه اي در زندگي من مي دميد. از ليلا خواستم از روي تابلو عكسي براي من تهيه كند تا هميشه پيش رويم باشد و ان را در اتاق خوابم به ديوار زدم تا هر وقت گرفتار خستگي و ياس مي شدم به نوري كه نمي دانم از كجا مي امد و به كجا مي رفت و در كار او تجلي خاصي پيدا كرده بود نگاه كنم و جان تازه اي بگيرم.
    كلاس طراحي من و ليلا با كمك و حضور كاوه قوت بيشتري پيدا كرد. بعد هم استاد دقيقي قول همكاري داد و برنامه هاي كلاس به شكلي درامد كه مي شد روي ان برنامه ريزي كرد و هر چند خيلي هم جواب هزينه هاي زندگي همه مان را نمي داد، ولي به هر حال جايگاه خوبي براي جذب ساير كارها و سفارش هايي بود كه ما در واقع بخش اعظم هزينه ها را از محل درامد انها تامين مي كرديم.
    با كمك و همراهي كاوه كه مقداري پس انداز داشت، جاي مناسبتري را با سه اتاق اجاره كرديم و توانستيم به كارمان گسترش بيشتري بدهيم. مديريت و قوه ابتكار كاوه، حقيقتا نعمتي بود كه ما را از همراهي و مشورت با افراد زيادي بي نياز مي ساخت.
    سهراب كم كم براي خودش يلي شده بود و كر و فري داشت. او را گاهي با خودم به دفتر كارم مي بردم تا در كنار كاوه دنياي مردانه را هم بشناسد، ولي متاسفانه كاوه به علت مشغله زياد و بي تجربگي در كار با بچه ها، نمي توانست وقت زيادي را صرف سهراب كند. جعفر و مهدي هم سخت گرفتار زندگي هاي پردردسر خود بودند و اگر گاهي هم سري به من مي زدند، جز نصايح اكيدشان در باب تربيت فرزند و لزوم سرسپردگي به سنت هاي گذشته، چيز ديگري نصيب من نمي شد و هرگز به ياد ندارم كه يك بار به من گفته باشند سهراب را براي ساعتي به دستشان بدهم تا او را به پاركي يا خياباني ببرند. انها فقط موقعي ياد من مي كردند كه به پول احتياج داشتند و يا كارشان جايي گير مي كرد. بابا هم كه عملا مثل قديم كنار اتق چندك مي زد و سرش را روي زانويش مي گذاشت و سيگار مي كشيد. از ياداوري اوضاع خانواده ام دلم مي گرفت و گاهي به وحشت مي افتادم.
    خوشبختانه چشم اميد به احدي جز خدا نداشتم، وگرنه بي اعتنايي هاي خانواده شوهرم و بي تفاوتي هاي خانواده خودم، غير از ريحانه كه از جان و دل مايه مي گذاشت، مرا بكلي افسرده و مايوس مي كرد. انها اسوده خاطر از اين كه من به هر ضرب و زوري هست، فرزندم را اداره خواهم كرد، با خيال راحت همه چيز را بر گردن من انداخته بودند و حتي از احوال پرسي ساده هم دريغ مي كردند.



    * * * * *


    هر ماه روز دوم و سوم كه به سراغ صندوق پستي ام مي رفتم، حتما نامه اي از استاد دريافت مي كردم. ان روز براي اولين بار نامه اي انجا نبود. فردا، پس فردا و يك هفته بعد به اداره پست سرزدم، ولي چيزي نديدم. در طول سه سال گذشته، امكان نداشت چنين اتفاقي پيش بيايد. بقيه بچه ها هم خبري از او نداشتند. هر چه به منزل مادر او زنگ مي زديم پاسخ درستي نمي گرفتيم و مي گفتند كه انها مدتي است به خارج رفته اند. دلم بدجوري شور مي زد و شب و روزم را نمي فهميدم. ايا داشت مرا به نبودن خودش عادت مي داد؟ ايا مي خواست به من بفهماند كه بدون اتكاي به حتي يك نامه ماهانه، به زندگي ادامه بدهم؟ او حق نداشت اين كار را با من بكن. من توقع زيادي از او نداشتم و انتظار اين همه تحمل از من، انتظار عادلانه اي نبود.
    سه ماه در اين انتظار پر از تشويش و اظطراب گذشت. كم كم داشتم به حذف خودم از زندگي استاد و به دلتنگي ناشي از ان عادت مي كردم.
    يك شب ساعت حدود ده ونيم بود و من داشتم طرح جلدي را كه تازه سفارش گرفته بودم مي كشيدم كه تلفن زنگ زد. ان را برداشتم و با صدايي خسته گفتم:
    _بله بفرمايين.
    صدايي فوق العاده ضعيف از ان طرف سيم گفت:
    _سلام صبا!
    اول باور نكردم و كمي منتظر ماندم. اين صدا را مي شناختم، ولي نه اين قدر ضعيف و بيمار گونه. با دلهره و اضطراب گفتم:
    _شمايين استاد؟
    _منم، فرتاش.
    _شما كجايين؟
    _همين جا. زير سايه شما.
    _كي اومدين؟
    _سه چهار ماهي مي شه.
    _پس چطور حالا؟ حالتون چطوره؟
    _حالم فعلا بد نيست. يك عمل جراحي داشتم.
    _جراحي؟ كجا؟ چطوري؟
    _توي مغزم.
    سرم تير كشيد. خداي من! چه مي شنيدم؟
    _حالا چطورين؟
    _خوبم. خيلي بهترم.
    _مي شه شما رو ديد؟
    _يك كمي حالم بهتر بشه اره، فعلا ترجيح مي دم استراحت كنم.
    _تلفن چي؟ تلفن مي شه بهتون زد؟
    _اره تلفن بزن. نازنين جواب مي ده. شماره رو بنويس.
    كاغذي اوردم و با عجله شماره رو ياد داشت كردم.
    گوشي را گذاشتم، گريه امانم نداد. من صداي او را با همان قوت و قدرت و استحكام مي خواستم. اين صداي ضعيف و نالان صداي استاد من نبود. اي كاش خداوند درد او را به من مي داد. اي كاش اگر قرار بود بلايي بر سرش بياد، من به جاي او مي رفتم و او زنده مي ماند كه دهها انسان بدبخت و درمانده مثل مرا نجات بدهد. هر لحظه وجود و حضور او به دهها سال عمر امثال من مي ارزيد.
    درد مي كشيدم، دردي كه در همه عمرم تجربه نكرده بودم. دردي كه مي دانستم براي ان دارويي نخواهم يافت. در خواب و بيداري دعا مي كردم كه خداوند باقي عمر مرا به او بدهد و به جايش جان مرا بگيرد. وجود من به درد چه كسي مي خورد؟ گيريم سهراب بي مادر مي ماند. مادري كه نمي توانست براي او اميد و عشق بيافريند به چه دردش مي خورد؟
    داشتم از پا مي افتادم. مثل ديوانه ها كتاب شازده كوچولو را برداشتم و صفحات اخر ان را ورق زدم و صداي چرخ چاه و ستاره هاي اسمان و خنده شازده كوچولو را كه شبيه غلغل اب بود، شنيدم. داشتم خفه مي شدم. مرگ حق نداشت او را از من و از ما بگيرد. حالا وقتش نبود. ما همگي به او نياز داشتيم. ما همگي بدون او در ميانه راه مي مانديم و به مقصود نمي رسيديم.
    همه روزم در اين تب و تاب مي گذشت كه كارهايم را هر چه سريعتر انجام دهم و به خانه برگردم و خود را با كار خانه خفه كنم تا ساعت نه شود و من تلفن بزنم و حال استاد رابپرسم.معمولا همان خانمي كه نمي دانستم چه كاره استاد ااستاد بود و او را نازنين صدا مي زد، گوشي را برمي داشت و با حوصله و صداي ارام و مهرباني مي گفت:
    _سياوش خوابه. مي خواين بيدارش كنم؟
    و من مي گفتم:
    _نه، نه،بذارين استراحت كنن. حالشون چطوره؟
    و او مي گفت:
    _امروز حالش خوشبختانه بهتر بود و تونست يكي دو ساعتي بنشينه.
    و يا مي گفت:
    _امروز حالش زياد خوب نبود و مجبور شديم بهش چند تا مسكن ترزيق كنيم.
    مردن براي من صد در صد از اين جان كندن تدريجي و بي خبري بهتر بود. حالش طوري نبود كه بتوانند ملاقات كننده اي را بپذيرند و در عين حال همه شاگردان او و بخصوص من، نمي توانستيم اين وضعيت بحراني را تحمل كنيم. مدام سعي مي كردم به ان خانم، هر كه بود، دلداري بدهم، چون احساس مي كردم همه رنج و مشقت اين ماجرا به دوش اوست. خودم داشتم از نااميدي از پا درمي امدم و دائما ناچار بودم به او اميد بدهم. بالاخره يكي از شبهاي پرشكنجه، نازنين گفت:
    _گوشي دستتون. سياوش مي خواد باهاتون حرف بزنه.
    سعي كردم لحن شادي داشته باشم و گفتم:
    _سلام استاد! خوب بيماري را بهانه كردين و خوابيدين ها!
    با صداي نالاني گفت:
    _سر درد كلافه ام كرده. يك كلمه هم نمي تونم چيزي بخونم، حتي صداي راديو هم ازارم ميده.
    _استاد ببخشين! چقدر از خودتون توقع دارين؟ مثل اينكه عمل جراحي داشتين.
    _اره، ولي اونا ادعا مي كنن اشغال هاي مخم رو دراوردن بيرون، پس اين دردها چيه؟
    _حتما عوارض عمله استاد. درست مي شه. شما رو بخدا خواهرتونو اذيت نكنين.....
    _خواهرم؟ نازنين رو مي گي؟ نازنين همسر منه.
    _شما كه وقتي مي رفتين....
    _اره، ولي مگه نمي شه اونجا ازدواج كرد؟
    _چرا استاد مي شه. ببخشين كه سوال احمقانه اي پرسيدم.
    _تو اغلب سوالاتت احمقانه است. فكر مي كردم توي اين چند سالي كه نبوده ام، درست شدي.
    _نه استاد. كار من از اين حرفا گذشته، من درست بشو نيستم.
    _عيب نداره. دنيا به امثال تو هم احتياج داره. نمي شه كه همه فيلسوف و دانشمند باشن.
    __استاد! كي خوب مي شين بياييم ديدنتون؟
    _تو دعا كن يك كمي سر دردهام بهتر بشه، مي گم بيايين، همگي تون.
    _حتما استاد. حتما. شما رو بخدا مواظب خودتون باشين.
    _فعلا كه اين طفلك مواظب منه. خب خداحافظ.
    نازنين گوشي را گرفت و من اخرين قطره انرژي و جانم را هم بر سر اين مكالمه گذاشته بودم، سريع خداحافظي كردم و گوشي را گذاشتم و حس كردم سرم دارد از درد مي تركد.




صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/