صفحه 4 از 68 نخستنخست 123456781454 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 680

موضوع: •°•(¯`·._ متن ها و شعرهای عاشقانه _.·´¯)•°•

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بچگيها

    بغل دستم نشسته بود. ازم پرسيد: مجيد! شنيدم تو هم يه زماني عاشق شدي! راسته؟؟
    يهو خنده ام رفت هوا!! آره بابا... عجب دوراني بود. بچه بوديم ديگه! بچه!
    - خوب، تعريف كن ديگه!!
    - نه بابا! ول كن. چي رو تعريف كنم!
    - جون من تعريف كن. جون من!
    - هيچي بابا! بچگي هم براي خودش عالمي داره! دفعه اول كه ديدمش دستم چند تا كاغذ بود. تا چشم به چشمش افتاد، همه بدنم كرخت شد! بچه بودم ديگه! كاغذا از دستم سر خورده و افتاده بودن. اما من نفهميده بودم.. قلبم چه ضرباني داشت. مثل اينكه صد كيلومتر دويده بودم!! عجب دوراني بود. بعدش هم يه سال و نيمي آواره فكرش شدم! سوار يه آونگ، اين ور و اون ور مي رفتم! خوابش رو مي ديدم. صداش رو مي شنيدم! روزگار عجيبي بود! بچه بوديم ديگه. بچه بوديم.
    - عجب.... بعدش چي شد؟
    - بعد؟ بعدي نداشت! مگه سرياله كه قسمت دوم داشته باشه؟!
    (خنديد)
    من هم خنديدم و بعدش سكوت كرديم و من يه آه كشيدم. سوزناك و بلند....
    - چي شده مجيد؟ چرا آه كشيدي؟
    با صدايي كه به زحمت در مي اومد، بغض گلوم رو خوردم و گفتم
    هيچي! دلم هواي بچگيهام رو كرده...

    چه بادي تو ذهنم مي اومد

  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    داغ یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی
    شهر خاموش دلم رو تو پرآوازه کردی
    آتش این عشق کهنه دیگه خاکستری بود
    اومدی وقتی تو سینه نفس آخری بود
    به عشق تو زنده بودم
    منو کشتی
    دوباره زنده کردی
    دوستت داشتم
    دوستم داشتی
    منو کشتی
    دوباره زنده کردی
    تا تویی تنها بهانه واسه زنده بودنم
    من به غیر از خوبی تو مگه حرفی میزنم؟
    عشقت به من داد عمر دوباره
    معجزه با تو فرقی نداره
    تو خالق من بعد از خدایی
    در خلوت من تنها صدایی
    به عشق تو زنده بودم
    منو کشتی
    دوباره زنده کردی
    دوستت داشتم
    دوستم داشتی
    منو کشتی
    دوباره زنده کردی
    رفته بودیم هر چی که داشتیم دیگه از خاطر من
    کهنه شد اسم قشنگت میون دفتر من
    من فراموش کرده بودم همه روزای خوبو
    اومدی آفتابی کردی تن سرد غروبو
    عشقت به من داد عمر دوباره
    معجزه با تو فرقی نداره
    تو خالق من بعد از خدایی
    در خلوت من تنها صدایی
    به عشق تو زنده بودم
    منو کشتی
    دوباره زنده کردی
    دوستت داشتم
    دوستم داشتی
    منو کشتی
    دوباره زنده کردی

  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    راز من

    هیچ جز حسرت نباشد کار من
    بخت بد بیگانه ای شد یار من
    بی گنه زنجیر بر پایم زدند
    وای از این زندان محنت بار من
    وای از این چشمی که می کاود نهان
    روز و شب در چشم من راز مرا
    گوش بر در مینهد تا بشنود
    شاید آن گمگشته آواز مرا
    گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
    فکرت آخر از چه رو آشفته است
    بی سبب پنهان مکن این راز را
    درد گنگی در نگاهت خفته است
    گاه می نالد به نزد دیگران
    کو دگر آن دختر دیروز نیست
    آه آن خندان لب شاداب من
    این زن افسرده مرموز نیست
    گاه میکوشد که با جادوی عشق
    ره به قلبم برده افسونم کند
    گاه می خواهد که با فریاد خشم
    زین حصار راز بیرونم کند
    گاه میگوید که : کو ‚ آخر چه شد
    آن نگاه مست و افسونکار تو ؟
    دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
    نیست پیدا بر لب تبدار تو
    من پریشان دیده می دوزم بر او
    بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
    خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
    زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست
    همزبانی نیست تا برگویمش
    راز این اندوه وحشتبار خویش
    بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
    خویشتن را مایه آزار خویش
    از منست این غم که بر جان منست
    دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
    پای در زنجیر می نالم که هیچ
    الفتم با حلقه زنجیر نیست
    آه اینست آنچه می جستی به شوق
    راز من راز نی دیوانه خو
    راز موجودی که در فکرش نبود
    ذره ای سودای نام و آبرو
    راز موجودی که دیگر هیچ نیست
    جز وجودی نفرت آور بهر تو
    آه نیست آنچه رنجم میدهد
    ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو

    فروغ فرخزاد

  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آرزوئی دلنشین

    در سکوت دلنشین نیمه شب

    می گذشتیم از میان کوچه ها

    راز گویان هر دو غمگین هر دو شاد

    هر دو بودیم از همه عالم جدا

    تکیه بر بازوی من میداد گرم

    شعله ور از سوز خواهش ها تنش

    لرزشی بر جان می ریخت نرم

    ناز آن بازو به بازو رفتنش

    در نگاهش با همه پرهیز و شرم

    برق می زد آرزوئی دلنشین

    در دل من با همه افسردگی

    موج میزد اشتیاقی دلنشین

    زیر نور ماه دور از چشم غیر

    چشمها بر یکدگر می دوختیم

    هر نفس صد راز می گفتیم و باز

    در تب ناگفته ها می سوختیم

    نسترن ها از سر دیوارها

    سر کشیدند از صدای پای ما

    ماه می پائیدمان از روی بام

    عشق می جوشید در رگهای ما

    باز هنگام جدائی در رسید

    سینه ها لرزان شد و دلها شکست

    خنده ها در لرزش لبها گریخت

    اشکها بر روی رویا ها نشست

    چشم جان من به ناکامی گریست

    برق اشکی در نگاه او دوید

    نسترن ها سر بزیر انداختند

    ماه را ابری به کام خود کشید

    تشنه تنها خسته جان آشفته حال

    در دل شب می سپردم راه خویش

    تا بگریم در غمش دیوانه وار

    خلوتی میخواستم دلخواه خویش

    فریدون مشیری

  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    منتظر باش
    منتظر باش که بارانی شوم
    تا ببارم بر کلون خانه ات
    تا ببوسم جای دستان تو را
    روی قفل آهنین خانه ات
    منتظر باش کبوتر بشوم
    بپرم تا آشیان سبز تو
    تو ندانی من که هستم من ولی
    خیره باشم در دو چشم مست تو
    منتظر باش که پاییز شوم
    خالی از سر سبزی و رنگ بهار
    تا بماند روی گلدان های تو
    دست هایم زردو خشک و بی قرار
    منتظر باش که یک خواب شوم
    روی ذهن تو بچرخم مثل باد
    چشم هایت خسته تر، مستانه تر
    روی یک خمیازه پرامتداد
    منتظر باش که یک بغض شوم
    تا بپیچم روی فریادی بلند
    در گلوی خود مرا احساس کن
    دست و پایم را نبند
    منتظر باش که یک لاله شوم
    سرخِ سرخ ِسرخ در دامان خاک
    هر کجایی باش ، من هم مانده ام
    تا گذاری پای بر این خاک پاک
    منتظر باش که یک اشک شوم
    نرم و آهسته به روی گونه ات
    جای من در لای مژگان تو بود
    می چکم اما ز چشم روشنت
    منتظر باش که یک حرف شوم
    تا بیایم روی لب های تو باز
    تو مرا تکرار کن، تکرار کن
    می شوم آماده آواز باز
    منتظر باش که خورشید شوم
    تا بتابم بر تن و بر دست تو
    گرمِ گرمِ گرم از رویم شود
    راهها و کوچه بن بست تو
    منتظر باش که یک شب بشوم
    ساده و تاریک و غمگین و سیاه
    من می ایم روی بام خانه ات
    می نشینم تا طلوع یک نگاه
    منتظر باش که یک عکس شوم
    روی دیوار اتاقت جای من
    یا شوم یک پنجره در گوشه ای
    که تو بنشینی شبی در پای من
    منتظر باش که یک شعر شوم
    در میان صفحه های دفترت
    یا شوم خودکار در دستان تو
    یا ستاره ای شوم من در شبت
    منتظر باش که یک عطر شوم
    تا بیاویزم به سرتاپای تو
    یا شوم راهی که اید سوی تو
    یا نسیمی در شب زیبای تو
    منتظر باش که یک ابر شوم
    تا شوم مهمان پاییزی تو
    منتظر باش که یک پرده شوم
    یا شوم نقشی به رومیزی تو
    منتظر باش که یک سیب شوم
    تا که بنشینم به روی ظرف تو
    منتظر باش که یک آه شوم
    در میان انتظار حرف تو
    منتظر باش که یک سایه شوم
    پابه پای تو به هر جا می روی
    منتظر باش که یک برف شوم
    در زمستان های سرد بی کسی
    منتظر باش که یک پله شوم
    رد پای تو برایم آرزو
    منتظر باش که یک شاخه شوم
    از کنار پنجره سر کرده تو
    منتظر باش که یک قصه شوم
    قصه اسطوره های عاشقی
    منتظر باش که یک دشت شوم
    پر شوم از شاخه های رازقی
    منتظر باش که یک رنگ شوم
    روی هر روز تو تکرار شوم
    منتظر باش که یک نامه شوم
    حسرت لحظه دیدار شوم
    منتظر باش که یک فکر شوم
    تا فراموشت نگردد یاد من
    آشنای انتظار و خستگی
    این تویی آغاز این فریاد من
    منتظر باش که یک فرش شوم
    روز و شب اما به زیر پای تو
    این من و این خستگی هایم ببین
    هیچ کس در دل ندارد جای تو
    منتظر باش که یک گل بشوم
    غنچه غنچه روی خاک خانه ات
    منتظر باش که بارانی شوم
    تا ببارم بر کلون خانه ات

  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پرواز
    سال ها شد تا که روزی مرغ عشق
    نغمه زد برشاخه انگشت من
    آشیان آسمان را ترک گفت
    لانه ای آراست او در مشت من
    دست من پر شد ز مروارید مهر
    دست من خالی شد از هر کینه ای
    دست من گل داد و برگ آورد و بار
    چون بهار دلکش دیرینه ای
    سینهاش در دست هایم می تپید
    از هراس دامهای سرنوشت
    سخت می ترسید از پایان وصل
    وز پلیدی های خاطرهای زشت
    آه اگر روزی بمیرد عشق ما
    وای اگر آتش به یخبندان کشد
    خنده امروز ما در شان یاس
    اختران اشک در چشمان کشد
    مننوازشگر شدم آن بال و پر
    من ستایشگر شدم آواز او
    خواستم بوییدم و بوسیدمش
    با نیازی بیشتر از ناز او
    عاشقان هر کس که دارد از شما
    مرغ عشقی بر فراز شاخسار
    پاسداری بایدش هر روز و شب
    چشم ترسی بایدش از روزگار
    هر کجا در هر خم این رهگذر
    درکمین بدخواه سنگ انداز هست
    عشق من پرداشت آه ای عاشقان
    پربرای جنبش و پرواز هست
    در غروب یک زمستان سیاه
    مرغک من ز آشیان خود گریخت
    دور شد در اشک چشمم محو شد
    بعد از او هم سقف این کاشانه ریخت
    در بهار پر گل این بوستان
    دست من تک ساقه پاییز ماند
    برگهای خشک عشقی سوخته
    بر فراز شاخه ها آویز ماند
    گرچه دیگر آٍمان ها تیره است
    شب ز دامان افق سر می کشد
    باز با پرواز مرغان بهار
    آرزویی در دلم پر می کشد
    می فریبد دل به افسون ها مرا
    می سراید بر من این آواز ها
    بال دارد مرغ عشق
    باز خواهد کرد او پروازها

    سیاوش کسرائی

  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    حرفهاي ناتمام
    باز چشمهايم باريد
    باز دستهايم لرزيد
    حرفهايم در عمق دلم جاماند
    اما خاطراتت بيرون ريخت
    روزهاي سخت بر من خنديدند و رفتند
    شبهاي سرد ايستادند و نظاره كردند
    و چه سخت بود شبهاي جدايي
    وچه سخت بود لحظه هاي بي تو بودن
    و غربت نمك زخمهايم
    كاش تو را مي ديدم
    در آن لحظه اي كه لب جوي مي نشستي
    كاش تو را مي ديدم
    در آن وقت كه ديدگانم خاموش نبود
    آهسته تر مي گويم
    كاش تو را مي بوسيدم
    در آن وقت كه گفتي:
    -(( خداحافظ))
    تا امروز در آتش دل نسوزم
    آتشي برگرفته از جان
    در سينه پر دردم
    دنياي من:
    چگونه تو را احساس كنم
    تا كه بال و پرم نسوزد
    ولي بدان اگر خاموش نشوي
    بال وپر كه هيچ
    جان را فدايت ميكنم


  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    روز ها میگذرند
    روز ها میگذرند لحظه ها از پی هم میتازند
    وگذشت ایام,چون چروکی است که برچهره من میماند
    روزهامیگذرند , که سکوتی ممتد, برلبم میرقصد
    قصه هایی که زدل می آیند , زیرسنگینی این بارسکوت
    بی صدامیمیرند
    روزها میگذرند , که به خود میگویم
    گرکسی آمدوبرداشت زلب مهرسکوت
    گرکسی آمدوگفت قطعه شعری بسرود
    گرکسی آمدوازراه صفا دل ما را بربود
    حرفهاخواهم زد , شعرها خواهم خواند
    بهر هر خلق جهان , قصه ای خواهم ساخت
    روزها میگذرند
    که به خود میگویم
    گرکسی آمدوبرزخم دلم , مرحمی تازه گذاشت
    گرکسی آمدوبرروی دلم , طرحی ازخنده گذاشت
    گرکسی آمدودرخاطرمن , نقشی ازخودانداخت
    صدزبان بازکنم
    قصه هاسازکنم
    گره از ابروی هر غمزده ای درجهان بازکنم
    من به خود میگویم
    اگرآمدآن شخص !!!!!!
    من به او خواهم گفت , آنچه درمحبس دل زندانیست
    من به او خواهم گفت , تاابددردل من مهمانیست
    ولی افسوس و دریغ
    آمدی نقشی زخود در سر من افکندی
    دل ربودی و به زیر قدمت افکندی
    دیده دریا کردی
    عقل شیدا کردی
    طرح جاوید سکوت , توبه جای لبخند , برلبم افکندی
    دل به امید دوا آمده بود
    به جفا درد برآن زخم کهن افکندی
    روزها می آیند
    لحظه ها ازپی هم میتازند
    من به خود میگویم

    مستحق مرگ است گر کبوتر بدهد دل به عقاب

    من نيستم
    آنکه بايد مي بودم ، آنکه بايد باشم


  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نميدانم چرا رفتی ...
    نمیدانم چرا رفتی
    نميدانم چرا !!! شايد خطا کردم

    ***
    و تو ... بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
    نميدانم کجا؟! تا کی؟! برای چه؟!
    ولی رفتی ...

    ***

    بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد
    و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
    و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت ،
    تمام بالهايش غرق در اندوه غربت شد

    ***
    و بعد از رفتن تو آسمان چشمهايم خيس باران بود
    و بعد از رفتن تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
    و من بی تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد

    ***
    و بعد از رفتنت دريا چه بغضی کرد
    ميدانم تو نام مرا از ياد خواهی برد

    ***

    هنوز آشفته چشمان زيبای توام ... برگرد!
    ببين که سرنوشت من چه خواهد شد
    و بعد از اين همه طوفان و وهم و پرسش و ترديد
    کسی از پشت قاب پنجره آرام و زيبا گفت:
    تو هم در پاسخ اين بی وفاييها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

    ***
    و من در حالتی ما بين اشک و حسرت و ترديد
    کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
    و من در اوج پاييزی ترين ويرانی يک دل
    ميان غصه ای از جنس بغض کوچک يک ابر

    ***
    نميدانم چرا !!!
    شايد به رسم عادت" پروانگی مان "
    برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهايت دعا کردم.

  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نگاه کن...
    نگاه کن که غم درون دیده ام
    چگون قطره قطره آب می شود
    چگونه سایه سیاه سر کشم
    اسیر دست آفتاب می شود
    نگاه کن تمام هستی ام خراب می شود
    شراره ای مرا به کام می کشد
    مرا به اوج می بردد
    مرا به دام میکشد
    نگاه کن تمام آسمان من
    پر از شهاب می شود
    تو آمدی ز دور ها و دورها
    ز سرزمین عطر ها و نور ها
    نشانده ای مرا کنون به زورقی
    زعاجها ، ز ابرها ، بلورها
    مرا ببر امید دلنواز من
    ببر به شهر شعر ها و شور ها
    به راه پر ستاره می کشانی ام
    فراتر از ستاره می نشانی ام
    نگاه کن من از ستاره سوختم
    لبالب از ستارگان تب شدم
    چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
    ستاره چین برکه های شب شدم
    چه دور بود پیش از این زمین ما
    به این کبود غرفه های آسمان
    کنون به گوش من دوباره می رسد
    صدای تو ، صدای بال برفی فرشتگان
    نگاه کن که من کجا رسیده ام
    به کهکشان، به بیکران، به جاودان
    کنون که آمدیم تا به اوجها
    مرا بشوی با شراب موجها
    مرا بپیچ در حریر بوسه ات
    مرا بخواه در شبان دیر پا
    مرا دگر رها مکن
    مرا از این ستاره ها جدا مکن
    نگاه کن که موم شب براه ما
    چگونه قطره قطره اب میشود
    صراحی سیاه دیدگان من
    به لالای گرم تو
    لبا لب از شراب خواب می شود


صفحه 4 از 68 نخستنخست 123456781454 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/