صفحه 4 از 27 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 261

موضوع: اشعار زنده یاد مهدی اخوان ثالث

  1. #31
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    میراث

    پوستینی کهنه دارم من
    یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
    سالخوردی جاودان مانند
    مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود
    جز پدرم آیا کسی را می شناسم من
    کز نیاکانم سخن گفتم ؟
    نزد آن قومی که ذرات شرف در خانه ی خونشان
    کرده جا را بهر هر چیز دگر ، حتی برای آدمیت ، تنگ
    خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن ، که من گفتم
    جز پدرم آری
    من نیای دیگری نشناختم هرگز
    نیز او چون من سخن می گفت
    همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم
    کاندر اخم جنگلی ، خمیازه ی کوهی
    روز و شب می گشت ، یا می خفت
    این دبیر گیج و گول و کوردل : تاریخ
    تا مذهب دفترش را گاهگه می خواست
    با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
    رعشه می افتادش اندر دست
    در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می لرزید
    حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست
    زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست
    هان ، کجایی ، ای عموی مهربان ! بنویس
    ماه نو را دوش ما ، با چاکران ، در نیمه شب دیدیم
    مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید
    در کدامین عهد بوده ست اینچنین ، یا آنچنان ، بنویس
    لیک هیچت غم مباد از این
    ای عموی مهربان ، تاریخ
    پوستینی کهنه دارم من که می گوید
    از نیاکانم برایم داستان ، تاریخ
    من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
    نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
    وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
    کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست
    پوستینی کهنه دارم من
    سالخوردی جاودان مانند
    مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم ،که شب تا روز
    گویدم چون و نگوید چند
    سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
    بس پدرم از جان و دل کوشید
    تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
    او چنین می گفت و بودش یاد
    داشت کم کم شبکلاه و جبه ی من نو ترک می شد
    کشتگاهم برگ و بر می داد
    ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
    من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
    تا گشودم چشم ، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم
    پوستین کهنه ی دیرینه ام با من
    اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
    هم بدان سان کز ازل بودم
    باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
    باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
    و آن بآیین حجره زارانی
    کانچه بینی در کتاب تحفه ی هندی
    هر یکی خوابیده او را در یکی خانه
    روز رحلت پوستینش را به ما بخشید
    ما پس از او پنج تن بودیم
    من بسان کاروانسالارشان بودم
    کاروانسالار ره نشناس
    اوفتان و خیزان
    تا بدین غایت که بینی ، راه پیمودیم
    سالها زین پیشتر من نیز
    خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد
    با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
    «این مباد ! آن باد »
    ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست
    پوستینی کهنه دارم من
    یادگار از روزگارانی غبار آلود
    مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود
    های ، فرزندم
    بشنو و هشدار
    بعد من این سالخورد جاودان مانند
    با بر و دوش تو دارد کار
    لیک هیچت غم مباد از این
    کو ،کدامین جبه ی زربفت رنگین میشناسی تو
    کز مرقع پوستین کهنه ی من پاکتر باشد ؟
    با کدامین خلعتش ایا بدل سازم
    که من نه در سودا ضرر باشد ؟
    اَی دختر جان!
    همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار

  2. #32
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    گل

    همان رنگ و همان روی
    همان برگ و همان بار
    همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز
    همان شرم و همان ناز
    همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشک نگونسار
    همان جلوه و رخسار
    نه پژمرده شود هیچ
    نه افسرده ، که افسردگی روی
    خورد آب ز پژمردگی دل
    ولی در پس این چهره دلی نیست
    گرش برگ و بری هست
    ز آب و ز گلی نیست
    هم از دور ببینش
    به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
    ولی قصه ز امید هبایی که در او بسته دلت ، هیچ مگویش
    مبویش
    که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
    مبر دست به سویش
    که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند ، نماند

  3. #33
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    مرداب

    این نه آب است کآتش را کند خاموش
    با تو گویم ، لولی لول گریبان چک
    آبیاری می کنم اندوه زار خاطر خود را
    زلال تلخ شور انگیز
    تکزاد پاک آتشنک
    در سکوتش غرق
    چون زنی عریان میان بستر تسلیم ، اما مرده یا در خواب
    بی گشاد و بست لبخندی و اخمی ، تن رها کرده ست
    پهنه ور مرداب
    بی تپش و آرام
    مرده یا در خواب مردابی ست
    و آنچه در وی هیچ نتوان دید
    قله ی پستان موجی ، ناف گردابی ست
    من نشسته م بر سریر ساحل این رود بی رفتار
    وز لبم جاری خروشان شطی از دشنام
    زی خدای و جمله پیغام آورانش ، هر که وز هر جای
    بسته گوناگون پل پیغام
    هر نفس لختی ز عمر من ، بسان قطره ای زرین
    می چکد در کام این مرداب عمر اوبار
    چینه دان شوم و سیری ناپذیرش هر دم از من طعمه ای خواهد
    بازمانده ، جاودان ،‌منقار وی چون غار
    من ز عمر خویشتن هر لحظه ای را لاشه ای سازم
    همچو ماهی سویش اندازم
    سیر اما کی شود این پیر ماهیخوار ؟
    باز گوید : طعمه ای دیگر
    اینت وحشتناک تر منقار
    همچو آن صیاد نکامی که هر شب خسته و غمگین
    تورش اندر دست
    هیچش اندر تور
    می سپارد راه خود را ، دور
    تا حصار کلبه ی در حسرتش محصور
    باز بینی باز گردد صبح دیگر نیز
    تورش اندر دست و در آن هیچ
    تا بیندازد دگر ره چنگ در دریا
    و آزماید بخت بی بنیاد
    همچو این صیاد
    نیز من هر شب
    ساقی دیر اعتنای ارقه ترسا را
    باز گویم : ساغری دیگر
    تا دهد آن : دیگری دیگر
    ز آن زلال تلخ شورانگیز
    پاکزاد تک آتشخیز
    هر بهنگام و بناهنگام
    لولی لول گریبان چک
    آبیاری می کند اندوه زار خاطر خود را
    ماهی لغزان و زرین پولک یک لحظه را شاید
    چشم ماهیخوار را غافل کند ، وز کام این مرداب برباید

  4. #34
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    غزل - 2

    تا کند سرشار شهدی خوش هزاران بیشه ی کندوی یادش را
    می مکید از هر گلی نوشی
    بی خیال از آشیان سبز ، یا گلخانه ی رنگین
    کان ره آورد بهاران است ، وین پاییز را ایین
    می پرید از باغ آغوشی به آغوشی
    آه ، بینم پر طلا زنبور مست کوچکم اینک
    پیش این گلبوته ی زیبای داوودی
    کندویش را در فراموشی تکانده ست ، آه می بینم
    یاد دیگر نیست با او ، شوق دیگر نیستش در دل
    پیش این گلبوته ی ساحل
    برگکی مغرور و باد آورده را ماند
    مات مانده در درون بیشه ی انبوه
    بیشه ی انبوه خاموشی
    پرسد از خود کاین چه حیرت بارافسونی ست ؟
    و چه جادویی فراموشی ؟
    پرسد از خود آنکه هر جا می مکید از هر گلی نوشی

  5. #35
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    خزانی

    پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
    آنک ، بر آن چنار جوان ، آنک
    خالی فتاده لانه ی آن لک لک
    او رفت و رفت غلغل غلیانش
    پوشیده ، پاک ، پیکر عریانش
    سر زی سپهر کردن غمگینش
    تن با وقار شستن شیرینش
    پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
    رفتند مرغکان طلایی بال
    از سردی و سکوت سیه خستند
    وز بید و کاج و سرو نظر بستند
    رفتند سوی نخل ، سوی گرمی
    و آن نغمه های پاک و بلورین رفت
    پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
    اینک ، بر این کناره ی دشت ، اینک
    این کوره راه ساکت بی رهرو
    آنک ، بر آن کمرکش کوه ، آنک
    آن کوچه باغ خلوت و خاموشت
    از یاد روزگار فراموشت
    پاییز جان ! چه سرد ،‌ چه درد آلود
    چون من تو نیز تنها ماندستی
    ای فصل فصلهای نگارینم
    سرد سکوت خود را بسراییم
    پاییزم ! ای قناری غمگینم

  6. #36
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    دریچه ها

    ما چون دو دریچه ، رو به روی هم
    آگاه ز هر بگو مگوی هم
    هر روز سلام و پرسش و خنده
    هر روز قرار روز اینده
    عمر آینه ی بهشت ، اما ... آه
    بیش از شب و روز ِ تیر و دی کوتاه
    اکنون دل من شکسته و خسته ست
    زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
    نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد
    نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد

  7. #37
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    بازگشت زاغان

    در آستان غروب
    بر آبگون به خاکستری گراینده
    هزار زورق سیر و سیاه می گذرد
    نه آفتاب ، نه ماه
    بر آبدان سپید
    هزار زورق آواز خوان سیر و سیاه
    یکی ببین که چه سان رنگها بدل کردند
    سپهر تیره ضمیر و ستاره ی روشن
    جزیره های بلورین به قیر گون دریا
    به یک نظاره شدند
    چو رقعه های سیه بر سپید پیراهن
    هزار همره گشت و گذار یکروزه
    هزار مخلب و منقار دست شسته ز کار
    هزارهمسفر و همصدای تنگ جبین
    هزار ژاغر پر گند و لاشه و مردار
    بر آبگون به خاکستری گراینده
    در آن زمان که به روز
    گذشته نام گذاریم ، و بر شب اینده
    در آن زمان که نه مهر است بر سپهر ، نه ماه
    در آن زمان ،‌دیدم
    بر آسمان سپید
    ستارگان سیاه
    ستارگان سیاه پرنده و پر گوی
    در آسمان سپید تپنده و کوتاه

  8. #38
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    ناژو

    دور از گزند و تیررس رعد و برق و باد
    وز معبر قوافل ایام رهگذر
    با میوده ی همیشگیش ،‌سبزی مدام
    ناژوی سالخورد فرو هشته بال و پر
    او در جوار خویش
    دیده ست بارها
    بس مرغهای مختلف الوان نشسته اند
    بر بیدهای وحشی و اهلی چنارها
    پر جست و خیز و بیهوده گو طوطی بهار
    اندیشناک قمری تابستان
    اندوهگین قناری پاییز
    خاموش و خسته زاغ زمستان
    اما
    او
    با میوه ی همیشگیش ، سبزی مدام
    عمری گرفته خو
    گفتمش برف ؟ گفت : بر این بام سبز فام
    چون مرغ آرزوی تو لختی نشست و رفت
    گفتم تگرگ ؟ چتر به سردی تکاند و گفت
    چندی چو اشک شوق تو ، امید بست و رفت


    *ناژو : به معنی درخت صنوبر گویش خراسانی

  9. #39
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    دریغ

    بی شکوه و غریب و رهگذرند
    یادهای دگر ، چو برق و چو باد
    یاد تو پرشکوه و جاوید است
    و آشنای قدیم دل ، اما
    ای دریغ ! ای دریغ ! ای فریاد
    با دل من چه می تواند کرد
    یادت ؟ ای باد ، من ز دل برده
    من گرفتم لطیف ،‌ چون شبنم
    هم درخشان و پاک ، چون باران
    چه کنند این دو ، ای بهشت جوان
    با یکی برگ پیر و پژمرده ؟

  10. #40
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    طلوع

    پنچره باز است
    و آسمان پیداست
    گل به گل ابر سترون در زلال آبی روشن
    رفته تا بام برین ، چون آبگینه پلکان ، پیداست
    من نگاهم مثل نو پرواز گنجشک سحرخیزی
    پله پله رفته بی روا به اوجی دور و زین پرواز
    لذتم چون لذت مرد کبوترباز
    پنجره باز است
    و آسمان در چارچوب دیدگه پیدا
    مثل دریا ژرف
    آبهایش ناز و خواب مخمل آبی
    رفته تا ژرفاش
    پاره های ابر همچون پلکان برف
    من نگاهم ماهی خونگرم و بی آرام این دریا
    آنک آنک مرد همسایه
    سینه اش سندان پتک دم به دم خمیازه و چشمانش خواب آلود
    آمده چون بامداد دگر بر بام
    می نوردد بام را با گامهای نرم و بی آوا
    ایستد لختی کنار دودکش آرام
    او در آن کوشد که گوشش تیز باشد ، چشمها بیدار
    تا نیاید گریه غافلگیر و چالاک از پس دیوار
    پنجره باز است
    آسمان پیداست ، بام رو به رو پیداست
    اینک اینک مرد خواب از سر پریده ی چشم و دل هشیار
    می گشاید خوابگاه کفتران را در
    و آن پریزادان رنگارنگ و دست آموز
    بر بی آذین بام پهناور
    قور قو بقو رقو خوانان
    با غرور و شادهواری دامن افشانان
    می زنند اندر نشاط بامدادی پر
    لیک زهر خواب وشین خسته شان کرده ست
    برده شان از یاد ،‌پرواز بلند دوردستان را
    کاهل و در کاهلی دلبسته شان کرده ست
    مرد اینک می پراندشان
    می فرستد شان به سوی آسمان پر شکوه پاک
    کاهلی گر خواند ایشان را به سوی خاک
    با درفش تیره پر هول چوبی لخت دستار سیه بر سر
    می رماندشان و راندشان
    تا دل از مهر زمین پست برگیرند
    و آسمان . این گنبد بلور سقفش دور
    زی چمنزاران سبز خویش خواندشان
    پنجره باز است
    و آسمان پیداست
    چون یکی برج بلند جادویی ، دیوارش از اطلس
    موجدار و روشن و آبی
    پاره های ابر ، همچون غرفه های برج
    و آن کبوترهای پران در فضای برج
    مثل چشمک زن چراغی چند ،‌مهتابی
    بر فراز کاهگل اندوده بام پهن
    در کنار آغل خالی
    تکیه داده مرد بر دیوار
    ناشتا افروخته سیگار
    غرفه در شیرین ترین لذات ، از دیدار این پرواز
    ای خوش آن پرواز و این دیدار
    گرد بام دوست می گردند
    نرم نرمک اوج می گیرند ، افسونگر پریزادان
    وه ، که من هم دیگر کنون لذتم ز آن مرد کمتر نیست
    چه طوافی و چه پروازی
    دور باد از حشمت معصومشان افسون صیادان
    خستگی از بالهاشان دور
    وز دلکهاشان غمان تا جاودان مهجور
    در طواف جاویدشان آن کبوترها
    چون شوند از دیدگاهم دور و پنهان ، تا که باز ایند
    من دلم پرپر زند ، چون نیم بسمل مرغ پرکنده
    ز انتظاری اضطراب آلود و طفلانه
    گردد کنده
    مرد را بینم که پای پرپری در دست
    با صفیر آشنای سوت
    سوی بام خویش خواند ، تا نشاندشان
    بالهاشان نیز سرخ است
    آه شاید اتفاق شومی افتاده ست ؟
    پنجره باز است
    و آسمان پیدا
    فارغ از سوت و صفیر دوستدار خاکزاد خویش
    کفتران در اوج دوری ، مست پروازند
    بالهاشان سرخ
    زیرا بر چکاد دورتر کوهی که بتوان دید
    رسته لختی پیش
    شعله ور خون بوته ی مرجانی خورشید

صفحه 4 از 27 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/