صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 67

موضوع: شب ايراني | ر.اعتمادي | تایپ

  1. #31
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    ... همچنان كه نتوانسته ام براي توجيه حالات مخصوص روحي خود جوابي پيدا كنم ... من بي اندازه آشفته و پريشانم ، در يك دغدغه دائمي دست و پا مي زنم ... در كنار هيچكس احساس آرامش نمي كنم ... برخلاف هميشه كه از محيط " خوابگاه " گريزان بودم ، و بيشتر وقتم را با دختران متعدد در دانسينگ هاي هامبورگ پرسه مي زدم ، به محض تعطيل كلاس هاي درس ، مثل مرغ غريب ، و از ترس خطرهاي ناشناخته به خوابگاه برمي گردم ، انگار كسي در خوابگاه مدام مرا صدا مي زند اما وقتي به صداي او نزديك مي شوم او با خاموشي مرموزش مرا ميخكوب مي كند ! حس مي كنم اگر " او " را يك روز نبينم چيزي مثل ديفتري گلودرد و از اين قبيل در گلويم مي دود و راه تنفسم را مي بندد ، من نمي خواهم غرورم را بشكنم ، به همين دليل اغلب روزها خودم را پشت ستون ها يا ميز ها پنهان مي كنم تا او مرا نبيند ... اگر دوستانم بفهمند كه من چقدر احمقانه براي نگاه كردن به يك دختر ، پشت ستون ها پنهان مي شوم مرا يكراست به تيمارستان مي فرستند ... خيال نمي كنم در سرتاسر آلمان پسري زندگي كند كه براي ديدن يك دختر خودش را پشت ستون ها مخفي كند و به همين دليل تصميم گرفته ام به يك روانكاو مراجعه كنم و هر چه زودتر خودم را معالجه نمايم چون بي شك اين حالات عجيب روحي نشانه اي از به هم خوردن تعادل رواني است ... "
    آه پيتر عزيز . اگر قرار باشد عشق و تظاهرات قشنگش مثل دزدانه نگاه كردن به معشوق ديوانگي و جنون به حساب آيد ، بايد تمام جوانان هموطن من و تمام پسران مشرق زمين را به تيمارستان ببرند ... شايد يك روز من و تو با هم بنشينيم و عشق را تفسير كنيم ... تو حق داري كه اين طور ناراحت از آشفتگي هاي رواني خود بنالي چون در تمام آلمان من هم پسري را نديده ام كه دختري را دزدانه و با نگاهي سوزان و آتشين بدرقه كند ...
    باز خطوط آبي رنگ رنگ دفترچه را از زير نظر مي گذرانم :
    " بايد اعتراف كنم كه من نمي توانم فشارهاي طاقت فرساي اين حالت ناشناخته رواني را تحمل كنم بايد هر چه زودتر خودم را از چنگال اين تصورات مغشوش و نامعلوم برهانم ، حس مي كنم كه او را هر روز از روز پيش ، حتي هر ثانيه و هر لحظه از لحظه پيش ، بيشتر دوست مي دارم و گاهي وقتي او را مي بينم كه با آن پاهاي خوش تراشش ، كمر باريك و سينه هاي برجسته ، مثل يك رويا از پله هاي خوابگاه بالا مي رود ، مي خواهم اشك بريزم بغض گلويم را مي فشارد و خودم را مسخره مي كنم ، پيتر ! چرا اين طور تسليم افكار پوچ قرون وسطايي شده اي ... برو در اتاقش را بزن و مقابلش بنشين و بگو : شري ، من تو را دوست دارم ... من مي خواهم كه هميشه با تو باشم ... اما هر وقت تصميم مي گيرم به ديدنش بروم نگاه او و شخصيت نيرومند و نافذش هرگز به من اجازه چنين كاري را نمي دهد !"
    در چند سطر پايين تر مي خوانم :
    " من تصميم گرفته ام يك بار ديگر با ضعف هاي تازه و مرموزي كه شخصيت مرا از درون مي جود و پيش مي رود مبارزه كنم ،
    در هر مبارزه اي ، پيروزي با مهاجم است ، چرا من نقشه يك مهاجم حقيقي را نكشم ... زن ها موجودات حساس و حسودي هستند ، او بايد به عمق موقعيت هاي من در برابر جنس زن پي ببرد ! تصادفا اين هفته ما جشن بزرگي در رستوران خوابگاه داريم و او وقتي با چشمان قشنگ خودش ببيند كه چگونه دختران خوشگل براي رقصيدن با من صف مي بندند آن وقت مطمئنا به اين رفتار خشك و خسته كننده اش خاتمه مي دهد . "
    من چشمانم را به هم مي گذارم و به جشن پر سر و صدايي كه آن شب در رستوران خوابگاه برپا شده بود برمي گردم ... در آن شب بود كه من احساس كردم " پيتر " با نمايش دوستان متعدد دخترش و گرم گرفتن با " پري " دختر هموطنم مي خواهد توجه مرا به خود جلب مي كند ... و شايد اگر من در لحظات گرم و داغ آن شب مي دانستم كه پيتر اين طور عاشقانه خود را مي آزارد ، لااقل نرمتر با او روبرو مي شدم ... حالا مي فهمم چرا در سراسر جهان همه شاعران حساس و عاشق پيشه در وصف سنگ دلي نرمتنان دفتر ها سياه كرده اند اما من هرگز موجود سنگ دل و بي رحمي نبوده ام ، و نخواسته ام انساني را از سر خودخواهي بيازارم ! پيتر سه صفحه بعد نوميدانه نوشته است :
    " من بايد به شكست خود اعتراف كنم ، او سنگ دل تر از آن است كه من تصور مي كردم ، او همه حركات و نمايش هاي جوانانه مرا خسته و شكسته بر جا گذاشت . حالا كه بيست و چهار ساعت از آخرين تلاشم براي جلب توجه شهرزاد مي گذرد ، نشسته ام و از خودم مي پرسم ، آيا حركات و اعمال من براي جلب توجه اين دختر شرقي كار درست و پسنديده اي بوده است ... من بايد هر چه زودتر رفتارم را كه بسيار هم كودكانه جلوه كرده است تصيح كنم ."
    از صداقت خالصانه و متواضع پيتر به هيجان مي آيم ، چرا من سعي نكردم او را زودتر بشناسم ... پدرم مي گفت : چقدر خوب است انسان هميشه به جهالت هاي خود صادقانه اعتراف كند ؟ براي رسيدن به مرز كمال ، اولين گام در مسلك ما ، لگد مال كردن خودخواهي هاي احمقانه ايست كه خيال مي كنيم مايه تفاخر ما در برابر كائنات است ... دفترچه " پيتر " كاملا مرا جذب كرده است ، و با اين كه ساعت از دو نيمه شب گذشته است من همچنان به خواندنش مشغولم ...
    " من شيوه جنگي خودم را براي تسخير قلب خوشگلترين و سخت ترين دختري كه تا كنون شناخته ام تغيير داده ام ، من بايد مي فهميدم كه او يك دختر آلماني نيست ، بلكه دختريست كه از سرزمين دور و از پشت درياها و كوه هاي بلند و ناشناخته به هامبورگ و دانشگاه من آمده است و اگر چه چون ساير دختران هموطن من لباس مي پوشد ، درس مي خواند ، اما او ساخته و پرداخته فضاي ديگريست كه بايد اول محيط زندگي او را بشناسم شايد همه نقشه ها و كار هاي من از نظر او كاملا احمقانه و درست عكس آن چيزيست كه انتظارش را مي كشيده ام ،وقتي متوجه اين نكته شدم با شتاب به كتابخانه دانشگاه رفتم و هر چه كتاب درباره مشرق زمين بود گرفتم و با خودم به خانه آوردم ، بعد هم به كتابخانه ها و كتاب فروشي هاي سراسر هامبورگ سر زدم و هر كتابي كه نشاني از سرزمين دختر محبوبم داشت گرفتم و آن را به داخل اتاقم ريختم و در ميانشان نشستم . اولين كتابي كه توجهم را جلب كرد كتابي از يك شاعر بزرگ هموطنم ... گوته ... سال هاست كه جوانان آلماني گوته را به كتاب خانه ها فرستاده اند و او را به فراموشي سپرده اند و اين بي اعتنايي هرگز در خور چنان شاعر بزرگي نبوده است ... شايد هم بايد دختران زيبا و احساساتي شرقي بيشتر به سرزمين ما سفر كنند تا ما شاعران پر احساس خود را از درون كتابخانه ها بيرون بكشيم و حرف هاي قشنگ دلشان را كه سرشار از احساس هاي نا شناخته انساني است ، بشنويم ... " گوته " مي تواند پلي بين من و دختر قشنگ و ساكت مشرق زمين بزند كه من با آرامش و استحكام بيشتري اين پل باريك را طي كنم و در آنسوي پل بياستم و دست هايم را به سوي او دراز كنم و بگويم : ...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #32
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    دلم مي خواهد ملك تيمور را سراسر به تو بخشم و سپاه فزون از شمارش را به فرمان تو آرم . از " بدخش " برايت لعل گران فرستم و از كنار درياي خزر بارهاي فيروزه ارمغانت كنم . ميوه هاي " بخارا " را كه از شيريني به عسل طعنه مي زند به سويت گسيل دارم و بر كاغذ ابريشمين " سمرقند " اشعار دلكش نويسم و نثارت كنم سازم .
    ولي مي دانم كه اين همه ثروت شاهانه خاطر تو را آشفته خواهد كرد و دلت را خواهد آزرد ، زيرا كه اسيران عشق شادي جهان را جز در كنار دلدار نمي يابند .
    در صفحه بعد باز هم مي خوانم :
    " من در اتاق را به روي خودم بسته ام و از ميان كتاب هاي گوناگوني كه در اطرافم ريخته اند از سپيده صبح تا نيمه شب به گشت و گذار مشغولم ... عطر زندگي مرموز مشرق زمين در دماغم پيچيده است و من هر گامي كه در دشت هاي پر از شقايق و كوه هاي نيلي رنگ مشرق زمين برميدارم بيشتر شيفته و جادو مي شوم ... صداي گرم نقالان در قهوه خانه ها كه از رزم هاي شورانگيز قهرمانان عاشق پيشه سخن ها دارند ، نگاه هاي شيرين و عاشق كش دختراني كه با چادر مشكي چهره چون قرص خورشيد خود را به روي هم بسته اند و تنها در برابر عاشق زجر كشيده لحظه اي مي گشايند ، بازارهايي كه فضايش از بوي مخصوص عود و كندر آكنده است ، كوچه هاي عميق و تاريكي كه از آواز گرم و غم انگيز عشاق نيمه شب مي لرزد ، و بانگ الله اكبر كه از مناره ها و گلدسته هاي رنگين مساجد به گوش مي رسد ، مومنين را به سوي خانه خدا مي خواند به هيجان عجيب مي كشاند ...
    من همراه مردم ساده دل و مهرباني كه اعتماد و اعتقادشان به رازهاي ناشناخته اين جهان پهناور حيرت انگيز است قدم مي زنم و سعي مي كنم چون آن ها مهربان ، صبور ، مقاوم ، با گذشت و مطمئن به در خانه شهرزاد بروم و در خانه شان را بزنم و در برابر پدر و مادرش با احترام خم شوم و متواضعانه و بدون اين كه نامي از شهرزاد به زبان آورم بگويم : "
    _ اي بزرگان خانواده ، آيا مرا به غلامي خود مي پذيريد ؟
    آه راستي پدر و مادر شهرزاد من چگونه موجوداتي هستند ؟ آيا آن ها آنقدر گذشت و صبوري دارند كه مردي زرد مو و چشم آبي در كنار سفره گشاده خود بنشانند ، و او را در خود بپذيرند ؟ آه چه قدر ما انسان ها رويايي هستيم ؟ از كجا معلوم شهرزاد من متعلق به مرد ديگري نباشد ؟ در يكي از كتاب ها خواندم كه بسياري از دختران مشرق زمين در لحظه تولد نامزد پسر عموي خود مي شوند ، خداي من نه !... شهرزاد من حتما آزاد است چون هيچ اثر و نشانه اي در انگشتهايش نديدم ..
    در صفحه ديگر چنين مي خوانم .
    من به معني واقعي كلمه گيج شده ام اين عشق هاي عجيب و غريب شرقي ها چيزي متفاوت از دنياي ماست . گويي آن ها در دنياي ديگري زندگي مي كنند ، من حيرت زده از خودم مي پرسم در آن سوي درياي مديترانه و در پس آن قله هاي بلند و نيلي رنگ چه خبر است ؟ آدم ها چگونه به هم عشق مي ورزند چگونه هر رهگذري ممكن است در يك چشم بر هم زدن به آنچنان عاشق شوريده اي تبديل شود كه دست به خنجرش ببرد و چندين قرباني بگيرد . معشوق دلبندش را بكشد و بعد سال ها در زندان بر گور خيالي معشوق اشك بريزد ؟ اما من كه حالا چند روز است خودم را مثل يك غواص در درياي عشق مشرق زميني ها انداخته ام بيشتر شيفته عشق هاي بدون خون ريزي آن ها هستم . در دنياي ما غربي ها هم گهگاه عاشقي پيدا مي شود كه تفنگ را بر سر دست بگيرد و معشوقه و خانواده اش را به دم گرم گلوله ببرد ، اما ما مجنون نداريم ، ما " شيخ صنعان " نداريم كه ناگهان همه عظمت و جلال و شكوه قدسي خود را به فراموشي بسپارد ، مريدانش را مبهوت زده بر جا بگذارد و جلو خانه معشوق خود را از بند اشرافيت خلاص كند ، سروي زمين بنشيند و كاسه گلي از آب كنار پايش بگذارد و فقط به اميد اين كه معشوق زيبا و سنگ دل گهكاه كه از آن كوچه عبور مي كند نيم نگاهي به او بياندازد هستي خود را در قمار عشق مي بازد ... ما " فرهادي " نداريم كه به اميد آن كه شبي مهتابي ، دست در گردن " شيرين " اندازد و از لبانش بوسه اي گرم و جانبخش بگيرد ، سال ها تيشه بر سنگ زند و بعد با يك فريب ، تيشه را از دل سنگ بكشد و بر فرق خود فرود آورد ؟ ... ما در هر روز مي توانيم از لبان دختران متعدد بوسه بگيريم و هيچ وقت خودمان را براي نوشيدن لب يك دختر قرباني نمي كنيم ... منطق ما غربي ها منطق زندگي است " منطق زندگي حكم مي كند كه زندگي خودت را نبايد فداي يك عشق بكني ... درست مثل اين است كه ميزي پر از غذاهاي رنگين در برابر انسان گرسنه اي بگذارند كه از شدت گرسنگي جان مي دهد و او ايراد بگيرد چون فلان غذايش كه من مي خواهم بر سر ميز نيست ، من به غذاهاي ديگر لب نمي زنم و مي گذارم از گرسنگي جان بدهم ... نه من نمي توانم تسليم اين منطق بشوم ... آن ها انسان هاي ديگر و سرشت ديگري هستند ، من از كمند جادوي نگاه دختر سبز پوست شرقي مي گذرم چشمانم را به روي لب هايش كه سرخي و سبزي را آميخته دارد مي بندم و با يك تصميم مردانه ، از او مي گذرم . آن دختر اهل يوگسلاوي زيباست ، چشمانش با رنگ نيلي درياچه هاي قشنگ آلماني برابر مي زند ، گونه هايش برجسته و شيب دار است و آدم مي تواند بوسه هاي خود را روي چهره اش بلغزاند. لب هاي سرخ رنگش هر آدم عطش زده اي را سيراب مي كند دست ها در كمر باريكش چنان حلقه مي شود كه هر مردي فكر مي كند هرگز نمي تواند دست ها را بگشايد ، وقتي مي خندد ، دو چال قشنگ در گونه هايش م-ي افتد و چنان سخاوتمند است كه به راحتي مي توان او را در نقطه اي كه ايستاده است ، بوسيد و بوسيد و باز هم بوسيد...
    من همين حالا كتاب ها را به دور مي ريزم به دنبال دختر اهل يوگسلاوي مي روم و او را براي يك سفر ده روزه با خودم به " لوبك " مي برم . مادرم " ماريانه " از ما پذيرايي خواهد كرد و روزهايمان را به گردش در جنگل هاي اطراف يا قايق سواري مي گذرانيم و من چنان خود را در آغوش او گم مي كنم كه ديگر هرگز به ياد مشرق و جادوي رنگارنگ و افسون ساز مشرق زمين نيفتم ... من بايد خودم را سرزنش كنم . چطور ممكن است جوان آلماني با خصوصيات خاص خودش و با آزادي فراواني كه در چيدن ميوه هاي گوناگون و رنگين زندگي دارد ، ناگهان اسير افسون ها و جادوي يك درخت ممنوعه شود ... " آدم " گول خورد چون نه مدرسه اي ديده بود و نه كالجي و نه منطقي مي دانست ، در اين شهر هزاران درخت ميوه هست كه ميوه اش شيرين تر و چشم گير تر از ميوه درخت ممنوع باشد ... انقلاب ... بله انقلاب ... من بايد خودم را از زير بار يك غم مرموز كه حتي براي يك لحظه هم تركم نمي كند با يك انقلاب برهانم .. افسون هاي او ديگر در من كارگر نيست ... من با آن دختر اهل يوگسلاوي تا يك ساعت ديگر سوار بر اتومبيل عازم " لوبك " هستيم و هنگاميكه باد در موهاي بلند و طلا گونه آن دختر چنگ مي اندازد و من سينه اش را به خود مي فشارم همه اين ظلمات و افسون ها گشوده و بخار مي شوند و در فضا رها مي گردند ... خداحافظ دفترچه خاطرات يك بيمار هذياني ... براي من ديگر همه آن هذيان ها و تب ها مرد و در گورستان بي نام و نشاني مدفون شد ... شايد يك روز به خاطرات اين روزهاي مسخره بخندم ...

    * * *

    دفترچه را مي بندم ، آن را به آرامي روي قلبم مي گذارم و دانه اشكي از گوشه چشمم مي افتد ... خداي من ... آيا من اينقدر ظالم هستم ... آيا درست است كه پيتر به خاطر من و عشق من خودش را اينچنين در ميان اوهام و تصورات آزار دهنده به اسارت كشيده است ... من هرگز نخواسته ام حتي مورچه اي را بيازارم ، هيچ وقت فراموش نمي كنم كه وقتي مورچه اي را زير پا مي گرفتم ، مدت ها بر بالاي جسدش مي نشستم و اشك مي ريختم ، و بعد او را طي مراسمي در باغچه دفن مي كردم و تا چند روز شاخه گلي بر آرامگاهش مي گذاشتم و برايش دعا مي كردم كه در آن دنيا تبديل به پرنده اي از پرندگان باغ بهشت گردد ... و حالا ، شهرزاد نازك دل ، حساس ، موجب سرگرداني و آزار يك انسان شده است و خودش آسوده و راحت ، به درس و كتاب و دانشكده مشغول است ، دفترچه را باز ورق مي زنم و مي خوانم .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #33
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض




    " بله اين اولين شبي است كه من دور از خوابگاه عشقم دور از فضايي كه هميشه از عطر گرم نفس هاي " او " خالي است ، مي گذرانم نيم ساعت پيش من و دختر اهل يوگسلاوي كه اسمش كاتياست از دانسينگ برگشتيم . كاتيا خود ش را روي بستر انداخت و از شدت خستگي بيش از چند ثانيه طول نكشيد كه به خواب رفت ، من بوسه اي آرام به عنوان بدرود شبانه بر لبش گذاشتم و گفتم :
    _ كاتيا دلم مي خواهد در ساحل قدم بزنم ...
    " كاتيا " اصلا نپرسيد چرا در آن نيمه شب سرد ، و نسبتا طوفاني هوس راه رفتن و قدم زدن در ساحل به سرم زده است چون ما عادت نكرده ايم از يكديگر سوال بكنيم ، اما من خوب مي دانم كه اما من خوب مي دانم كه انقلابي سرسخت نتوانسته است كه پا بر سر احساس خود بگذارد و خود را با تمامي قلب تسليم آغوش " كاتيا "سازد ... من اين يادداشت ها را در ساحل سرد و نيمه طوفاني درياي " لوبك " مي نويسم ، در چند قدمي من يك رستوران بزرگ با ديوارهاي سپيد ، خاموش و متروك ايستاده است ، از خودم مي پرسم اين رستوران در تابستان ها چه حوادث قشنگ و جوانانه اي را شاهد بوده است ، اما هرگز در يك نيمه شب سرد زمستاني شاهد انقلابات دروني يك هموطنش نبوده است ... به دريا نگاه مي كنم ، امواج از پي هم بر سر يكديگر مي تازند . دانه هاي سرد آب بر سر و صورتم مي زنند ، سو صفحه سپيد دفترچه ام را مرطوب مي كنند اما نه سرما و نه هوهوي با دو ناله امواج هيچ كدام نمي تواند مانع از آن شوند كه فرياد هاي مرا در گلو خفه كنند ، من با صداي بلند فرياد مي زنم : ... چرا ؟ چرا ؟ ... من نمي توانم تسليم شوم ... اين احساسات پيچيده و مرموز متعلق به من نيست ... هيچ شاعر هموطنم هرگز با چنان شوريدگي خطرناكي دست به گريبان نبوده است ... اما من به هر سو مي نگرم ، چهره لطيف و سبز رنگ ، دو چشمان سياه و درشت و موهاي بلند شهرزاد را مي بينم ، كه سراسر شب را در خود قاب گرفته است و من عطر تن شهرزاد را آشكارا در خود مي كشم ، در اين بيست و چهار ساعت شورشي كه من عليه او به راه انداخته ام حتي يك لحظه هم تركم نكرده است ، حس مي كنم در كمندي اسير شده ام كه هيچ اسب وحشي قدرت گريز از آن را ندارد ، اگر چه من تصميم گرفته ام كه به هر ترتيب كمند را پاره كنم و به دنياي زنده و شاد خود برگردم .. دنياي كلاس درس ، ورزش ، بازي ، رقص و بوسه هاي پايان ناپذير از لب هاي تشنه دختران هموطنم .. هنگاميكه امشب من دست در كمر " كاتيا " انداخته و سينه هاي سفت و محكمش را به خودم مي فشردم يكبار از خودم پرسيدم : چه فرقي بين كاتيا و شهرزاد وجود دارد ؟ .. چه تفاوتي در او و آن دختر است كه من كاتيا را مثل يك عروسك در آغوش مي گيرم و مي بوسم و زيبايي اش را تحسين مي كنم اما شهرزاد براي من عروسك نيست او يك انسان زيبا ، و يك موجود پرستيدني است ، به طرز مرموزي مرا به سوي خود مي كشد ، گاهي وقتي به او فكر مي كنم ، حالت ضعف مخصوصي به من دست مي دهد ، قلبم مي خواهد از دهانم بيرون بيايد ، خودم را بر فراز همه دشت ها ، صحرا ها ، كوه ها ،و حتي آسمان ها مي بينم .. يك نوع كشش معنوي ، چيزي كه من اصلا آن را نمي شناختم ، يك نوع خلوص و صافي مثل حالت بي وزني مثل لحظه تولد و شكفتن انسان در روي كره زمين مرا در خود مي گيرد ، من به چشمان آبي كاتيا نگاه مي كنم و ملتمسانه به او مي گويم كاتيا كمكم كن .دستم را بگير ... من مي ترسم ... اما كاتيا فقط مي خندد و دندان هاي سپيد و قشنگش را به من نشان مي دهد شايد تا ديروز براي من مهم نبود دختري كه دست هايم را در پيست رقص به دست خود مي گيرد و مي فشارد ، فردا به راحتي دعوت يك مرد ديگر را براي رفتن به داخل پيست رقص قبول كند اما امروز در من حس حسادت مثل آتشفشان مي جوشد و از فكر اين كه دختري كه با من مي رقصد با مرد ديگري برقصد مي خواهم دنيا را زير رودخانه هاي مذاب خود فرو ببرم .. اما با همه درگيري ها و آشوب هاي تازه اي كه در من مي جوشد تصميم گرفته ام مثل يك آلماني منطقي و عاقل باشم .

    * * *
    دست هايم از شدت ناراحتي مي لرزد ، دفترچه را روي چشمانم مي گذارم و سعي مي كنم طوفاني را كه بر من وزيده است را به آرامي تحمل كنم . " پيتر " به تدريج در چشمان من تغيير رنگ مي دهد ، پيتر ديگر آن پسر خوشگل و پر شور آلماني نيست ، بلكه مرد جواني است كه احساسات تازه اي در من بر مي انگيزد از غصه هاي او دلم به درد مي آيد ، از شادي هاي او به نشاط مي آيم ، وقتي از چيزي حرف مي زند با دقت تمام مي شنوم ، سطر سطر نوشته اش را با اشتياق شور انگيزي كه طي سال هاي زندگي هرگز در خود نداشته ام مي خوانم ... مثل اين كه من هم عاشق شده ام ... ناگهان از تصور اين كه من هم عاشق شده باشم هيجان عجيبي در خود احساس كردم و بلافاصله اين سوال در ذهنم نقش زد ، اگر پدر من بفهمد كه شهرزاد كوچولويش عاشق شده چه مي گويد ؟. خداي من ، برادرم منصور چه خواهد گفت ...؟ نمي دانم چرا از يادآوري نام برادر پشتم تير كشيد و چهره مسعود پسر عمويم با آن نگاه نگرانش برابرم جان گرفت .. حقيقت اين است كه من عاشق شده ام و اين روياي عاشقانه براي من دردسرهاي زيادي به بار خواهد آورد ، برادرم دخالت خواهد كرد ، پا بر زمين خواهد كوبيد ، مرا با انواع و اقسام تهمت ها خواهد آزرد ، مسعود سر و صدا خواهد كرد ، مادرم گريه كنان دست به گردن من خواهد انداخت كه اگر تو با يك آلماني خارج از مذهب ازدواج كني شيرم را به تو حرام خواهم كرد ، خواهرانم هر كدام در يك سمت اين جبهه قرار خواهند گرفت ، اما در هر صورت برادرم شدت عمل به خرج خواهد داد ، از تصور همه اين ماجرا ها ، لب هايم را گاز مي گيرم ، و چشمانم را مي بندم تا بهتر بتوانم افكارم را متمركز كنم ... " پيتر " را مي بينم كه در برابر هجوم برادر و تمام فاميلم يك تنه ايستاده است ، و مرا از خشم و نفرت آن ها محافظت مي كند و من با نگراني به اين صحنه تلخ مي نگرم و از خود مي پرسم چه خواهد شد ؟
    به چهره پير و خسته و چشمان عميق و گود افتاده تصوير پدرم نگاه مي كنم ... او مطمئنا به من مي گويد دختر به خدا توكل كن ! از سرنوشت گريزي نيست ... هر چه مي خواهد بشود مي شود ، فقط به او اعتماد كن ... قلبم از مزمزه اين جملات روشن و خدايي جلاي مخصوصي مي گيرد . چشمانم مي درخشد ، و اعتماد خاصي كه ناشي از تبليغات ذهني پدرم مي شود در من قدرت هاي ناشناخته و تازه اي را بيدار مي كند ، و بلافاصله دفترچه پيتر را باز مي كنم تا آخرين يادداشت هايش را بخوانم . او نوشته است :
    " آخرين نجوا ها و تصميم هاي من مثل يك خانه متروك و پوسيده در برابر يك زلزله مداوم و پي در پي فرو ريخت ، من بيهوده سعي مي كنم كه آن " پيتر " گذشته باشم كه به تمام مسايل با يك ديد منطقي و عاقلانه نگاه مي كرد ... درست است كه من دانشجوي رشته تعليم و تربيت هستم و عادت كرده ام كه ريشه هاي طرز رفتارم را پيش خود تجزيه و تحليل كنم اما اين جا در پيچيدگي هاي روحي عجيبي كه براي نسل من ناشناخته است ، هيچ ديد منطقي وجود ندارد ، وقتي در هاي اتاق را به رويم بسته بودم و خودم را در لا بلاي اوراق كتاب هاي مردم مشرق زمين مي دواندم به جمله اي برخورد كردم كه شرقي ها با " دل " فكر مي كنند ... و حالا حس مي كنم من هم دارم نا خود آگاه با دلم فكر مي كنم و دلم مرا به كار هاي غير منطقي و عجيبي مي كشاند ... در حالي كه كاتيا با آن اندام درشت و چهره سرخ و سپيدش در كنار من نشسته است من يا كاتيا را نمي بينم يا در تمام حركات و تصوير هايش شهرزاد را تماشا مي كنم ... امروز بعد از ظهر كاتيا حيرت زده به من نگاه مي كرد و پرسيد :



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #34
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    _ پيتر چه خبرت شده ... مثل آدم هاي بهت زده به من نگاه مي كني . گاهي فكر مي كنم تو آدم ديگه اي را توي صورت من مي بيني ... او راست مي گفت براي من ديگر هيچ زني جز شهرزاد وجود ندارد ، تلاش هاي من براي ناديده گرفتن او بيهوده است من به آدمي مي مانم كه خيال مي كند اگر يك ليوان رنگ قرمز به داخل دريا بريزد دريا را قرمز مي كند ... من بايد هرچه زودتر به هامبورگ برگردم و مثل شواليه هاي قديمي سپر و تير و كمان خودم را جلوي پاي شهرزاد بياندازم و بگويم :
    _عزيزم ، من برگشتم ... من ديوانه وار تو را دوست دارم و حاضرم مثل عاشقان هموطنت تا قله كوه قاف با تو بيايم ... من راه خودم را انتخاب كردم ، به قول شرقي ها ، سرنوشت اين طور خواسته است و من با سرنوشت نمي جنگم ... براي كاتيا نامه اي نوشته ام و آن را زير كيف دستي اش گذاشتم تا وقتي از بستر استراحت بيرون آمد مرا سرزنش نكند ، اول سعي كردم همه چيز را براي كاتيا بنويسم و شرح دهم ولي ديدم بي فايده است ... او نمي تواند حرف هاي مرا بفهمد و دليلي هم ندارد كه بفهمد .. فقط برايش نوشتم :
    كاتيا ، من مي روم ، سعي كن بفهمي چرا من اين طور ناگهاني و بي ادبانه تو را ترك مي كنم . هرگز قصد توهين نداشتم ، ولي ادامه اين وضع هم براي من غير ممكن بود ... تا چند دقيقه ديگر من سوار اتومبيل مي شوم و با تمام قدرت به طرف هامبورگ مي روم فقط خدا كند كه شهرزاد مرا بپذيرد ."
    دفترچه را در حالي كه چشمانم مي باريد به هم گذاشتم بي اختيار در اتاق را باز كردم و تقريبا به حالت دو به طرف اتاق " پيتر " به راه افتادم ، ساختمان خوابگاه غرق در تاريكي بود ساعت تز دو نيمه شب هم مي گذشت . بيرون باران يك ريز مي باريد ، و من نيز چون آسمان از چشمانم اشك مي ريختم ... من بايد " پيتر " را مي ديدم سر قشنگ او را بر شانه مي گذاشتم ، موهاي انبوه طلايي اش را نوازش مي كردم و مي گفتم : عزيزم ! ... تو اشتباه مي كني شهرزاد اين قدر ها هم سنگ دل نيست !. شهرزاد هم مثل هر شرقي ديگري با دلش فكر مي كند و خيلي زود پرستار و غم خوار تو خواهد شد . با اين كه مي ترسم رفتارم زننده و حقارت آميز باشد ، اما " عاشق " از اين ترديد هاي حسابگرانه نمي هراسد با سر انگشت به در اتاق پيتر زدم ...
    _ پيتر ! ... منم شهرزاد در را باز كن !
    " پيتر " به آرامي در را گشود ، چراغ خواب اتاقش كه نور سرخي پخش مي كرد چهره اش را سرخ مخملي نشان مي داد چشمانش چون تيله سرخ رنگي در تاريكي مي درخشيد ، من و او در فاصله اي كمتر از سي سانتيمتر ايستاده بوديم ، نفس هاي گرم و نامنظم ما در يكديگر مي دويد ، هاله اي از يك احساس شرم و اشتياق ما را در بر گرفته بود ، تمام پيكرم مي سوخت ، ذره ذره ياخته هاي من براي تسليم و تعويض آماده بودند ، دلم مي خواست " پيتر " دست هاي بلند و كشيده اش را به سوي من دراز مي كرد و همراه با آهنگ جادويي ناشناسي كه از لحظه ديدارمان در گوشم پيچيده بود ، در راهرو خوابگاه مي رقصيديم ، حريم آزادي ديگران را در هم مي شكستيم و من فرياد مي زدم ... من خوبم ؛ من عاشقم ، من و پيتر به لحظه يگانگي رسيده ايم ! ...
    " پيتر " در سكوت مرا تماشا مي كرد ، و من هم خاموش بودم ، ما در خاموشي ، مثل تند ترين رگبارهاي طوفاني مي خروشيديم نمي دانم چقدر اين سكوت طول كشيد ، دست هاي پيتر ناگهان دست مرا لمس كرد ، حس رودخانه مذابي از طريق اين پل و از قلب " پيتر " به قلب من جاري شد ... من مي ديدم كه به آن لحظه يگانگي و خدايي نزديك شده ام ... چشمانم برق مخصوصي داشت ، نفسم مي سوزانيد ، و مطمئنا در آن نيمه شب باراني ، من از روي زمين به فضايي ناشناخته سفر مي كردم ، من بر فراز جايگاه ابرها ، آن جا كه ديگر نه هواست ، نه باران است ، نه فرياد هاي كر كننده زمين ، ايستاده بودم ، " پيتر " هم برابر من ايستاده بود ، از چشمانش يك نيروي مرموز ، يك اشعه گيج كندده ، يك رودخانه لايزال در قلب من جاري مي شد و من با همه توانم ، پر خروش تر از همين پل به سوي او باز مي گشتم .. عشق ... نيروي در بند كشيده ما با پاك ترين احساس انساني كه در قلبمان جاري شده بود ، و اين لحظه مثل لحظه شكفتن گل ها در بامداد لحظه باروري گل ها در ساعات ناشناس هستي ، آرام ، روحاني و مقدس بود و ما با لمس كردن يكديگر ، در سكوت از عشق هم شكفته مي شديم . سرانجام لب هاي پيتر ، از هم باز شد :
    _ شهرزاد
    من خوب معني اين يك كلمه ، يك نام را مي دانستم ، او با بيان اين اسم همه قصه هاي غصه ها ، همه اندوه متراكم خود ، همه فرياد قلبي كه زر سينه اش بالا و پايين مي رفت به گوشم خواند ... در اين كلمه چه فريادها و ناله ها ، چه گله ها و شكايت ها و چه حكايت ها كه نبود ... حالا نوبت من بود كه من هم با يك كلمه تسليم شدن محض و بي چون و چرايم را به خداوند عشق بيان كنم ...
    _ پيتر ...
    پيتر يك گام به من نزديكتر شد ، دستم را كه در دستش گرفته بود ، بالا كشيد ، مقابل چهره اش برد و ناگهان لب هاي داغش را بر دستم گذاشت ، بوي باران هنوز از موهاي انبوه و درهمش بر مي خواست و من ناگهان سرم را جلو بردم و موهايش را بوسيدم ... من هنوز هم كه اين لحظه را در دفترچه ام تصوير مي كنم از شدت شرم به شدت برافروخته مي شوم اما در آن لحظات مخصوص من هيچ چيز گناه آلودي را نمي ديدم ، هيچ ناپاكي و ناخالصي نبود ، پدرم هميشه مي گفت :
    _ شهرزاد ، عزيزم ، وقتي از كاري شرم بكن كه چيزي ناخالص در كار خودت پيدا كني ...
    من نمي دانم دقيقا پدرم درباره روابط دو انسان عاشق چگونه مي انديشيد ، اما من در آن لحظه همه چيز را چون برف سپيد و پاك و چون نغمه هاي آسماني شيرين و روحاني مي ديدم . لب هاي داغ پيتر همچنان پشت دست مرا مي سوزاند و من به تدريج حس مي كردم كه كوچك و كوچكتر مي شوم ، و پيكرم چون بخاري نرم از راه دست هايم به دهان گرم و سرخ پيتر مي لغزد ... آه ! من حس مي كردم در دهان پيتر جاي گرفته ام ... باز نمي دانم چند ثانيه ، چند دقيقه گذشت و ما همچنان بر دست و موي هم بوسه مي زديم ، و بعد من لب هايم را از روي موها به روي چهره پيتر لغزاندم و آن لحظه مخصوصي كه دو انسان عاشق به تكامل عاشقانه خود مي رسند فرا رسيد ، لب هاي ما ، روي هم لغزيدند ، لب هاي باكره من كه تا آن لحظه هرگز لبي را نبوسيده بود در گردباد عظيمي افتاد كه صد دريا ، صد صحرا ، صد جنگل و صد خورشيد را در من شكفت ... در آن لحظه حس مي كردم كه من تبديل به همه هستي شده ام ، هزاران خورشيد پراكنده در آسمان هزاران جنگل مرموز در هزاران سياره و هزاران ستاره در من مي شكفتند . حس مي كردم رنگ هاي ابدي و سرمدي ، سرودهاي مقدسي كه در همه كهكشان ها به نرمي خواب جاريست ، پرندگاني كه در ميليون ها سياره ، در پروازند بر شاخه هاي بي پايان پيكر من نشسته اند ... من تبديل به همه كائنات شده بودم ... من در آن لحظه انسان حقيري كه يك متر و چند سانتي متر قد و چند سانتي متر طول و عرض دارد نبودم ، من و پيتر براي تولد دوباره كائنات ، به يكديگر متصل شده بوديم ... ما آدم و حوا بوديم ... پيتر لب هايش را به نرمي از روي لب هايم لغزاند و با لحني كه اندوه و شادي و سپاس همه عالم را در خود داشت گفت :


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #35
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    _ متشكرم شهرزاد ...
    مي خواستم گريه كنم ، مي خواستم سرم را روي گودي شانه هاي پهنش بگذارم و گريه كنم ... در من اشك با حباب هاي بلورين خود مي جوشيد ... و سرانجام هم بند اشك هايم را گشودم ، چهره ام به بستري از جويبارهاي باريك تبديل شده بود ... پيتر اندكي از من فاصله گرفت ، به چشمانم كه در نور سرخ رنگ اتاق خواب او مي باريد نگاهي انداخت و بعد ناگهان با همه قدرت مرا در سينه اش فشرد ... من حس مي كردم اشك هايم از صافي پيراهن پيتر مي گذرد و با پوست تنش آشنا مي شود .
    آرام گفتم :
    _ پيتر ... باور كن تو اولين مردي هستي كه ...
    پيتر دستش را با مهرباني و لطف در ميان موهاي بلند من فرو برد و گفت :
    _ ساكت ... ساكت . مگر تو از آن سرزميني نيستي كه عشاق در سكوت ، ناله ها و حرف هاي زيادي مي زنند .
    من گريه كنان گفتم :
    _ نمي توانم ... نمي توانم ... دلم مي خواهد فرياد بزنم ... همه بچه هاي خوابگاه را از دل سياه شب بخوانم و قلب خودم وتو را از سينه بيرون بكشم و جلوشان بگذارم و بگويم ديديد ... عشق يعني اين !.
    " پيتر " باز هم بيشتر مرا به خود فشرد .
    _ شهرزاد ، ... فردا صبح مثل غريبه كه با من رفتار نمي كني ؟
    من به آرامي از آغوش " پيتر " بيرون لغزيدم :
    _ تا فردا صبح
    و بعد همانطور كه پيتر در كنار در ايستاده بود ، من خودم را به اتاقم رساندم ، در را گشودم ، بعد چفت در را محكم انداختم ...من مي ترسيدم دوباره و ديوانه وار خودم را به اتاق پيتر برسانم ، و آن فضاي آسماني و عارفانه را به پايين ترين مرز ابتذال بكشانم من مي سوختم و با همه خودداري زنانه ام مي جنگيدم تا اندكي تبم را تخفيف دهم لحظه اي مقابل تصوير پدرم ايستادم . چشمان پدر مثل هميشه زير ابروان سپيدش به من مي خنديد و مي گفت : دخترم ... عشق ميوه درخت رنج هاي مقدس انساني است ... تا عاشق نشوي به رودخانه ابديت نمي پيوندي . نگاه كن به من چطور به ستاره ها و فراتر از ستاره ها عاشقانه نگاه مي كنم ، آنجا كسي هست كه بايد به او بپيوندم .
    من به مقابل پنجره مي روم ، از آسمان ، از آن جايگاه بلند ، باران ، پاكترين مخلوق خداوند به نرمي مي بارد ، خيابان در آن ساعت چهار نيمه شب ، با خودش خلوت كرده است ... من مطمئن هستم در اين لحظه فقط سه جفت چشم به روي خيابان گشوده است ، چشمان خدا ... چشمان من و چشمان پيتر ... دلم مي خواهد برهنه شوم و پيكر آتش گرفته ام را به زير باران بياندازم ، و دانه هاي درشت باران تا سپيده صبح مرا با سم هاي بلورينش نوازش كند ... نمي دانم خوشحال هستم يا غمگين ... هر لحظه كه از شادي داشتن پيتر و يك عشق ، خودم را مي بينم كه بر صفحه ستارگان آسمان مي دوم رنجي دلپذير پاهاي نرمش را در جدار رگ هايم مي گذرد و آواز هاي غمگين را در كوچه و بازارهاي سرپوشيده رگ هايم سر مي دهد ... نمي دانم بايد من از يافتن عشق پيتر خوشحال باشم يه نه . اما وقتي ساعت پنج صبح ، خسته و در هم لهيده ، به بستر مي روم با همه خلوص و صداقتي كه در خود مي بينم با خداي خود نجوا مي كنم ... خدايا از تو متشكرم . آنچه تو مي خواهي همان مي شود ... اگر عشق مرا با رنج آلوده كرده اي قبولش مي كنم ... اگر مي خواهي از چشمان من شبانه روز جويبار اشك بلغزاني به ديده منت مي گذارم ... فقط از تو متشكرم كه پيتر و اين عشق را به من بخشيدي ... هيچ كس باور نمي كند كه يك پسر آلماني ، با عارفانه ترين سوز ها و عشق ها ، خودش را به من تسليم كرده باشد .

    ***
    ظهر بود كه سر و صداي مونيكا را از پشت در شنيدم .
    آهاي شري ... نكنه از عشق پسرهاي الماني خودكشي كردي ؟!
    من به سرعت چشمانم را گشودم ، ساعت ديواري عدد دوازده را نشان مي داد ، خداي من ... آدم عاشق مگر خوابش هم مي برد ؟ در را به روي مونيكا گشودم ، مونيكا در يك بلوز و شلوار خوش رنگ و ضخيم مقابلم ايستاده بود ، و تمامي اعضاي صورتش از شدت شادي و رضايت برق مي زد " والتر " پشت سرش ايستاده بود و به من لبخند مي زد :
    _ شري ، من و والتر براي تعطيلات آخر هفته ميريم سوييس اسكي ... تو كه حتما نمي آيي .

    _ متشكرم ... نه !
    مونيكا ناگهان سرش را جلو آورد و گفت :
    _ خبر داري پيتر برگشته ؟
    من سكوت كردم و او بدون توجه به سكوت من گفت :
    _ مثل اين كه خودش به تنهايي برگشته ، كاتيا نيست ، من " پيتر " را توي رستوران ديدم ... و بعد بدون اين كه منتظر عكس العمل من شود گفت :
    _ خوب شري ، من رفتم خدا حافظ
    _ سفر به خير
    والتر هم برايم دست تكان داد و بعد هر دو در حالي كه دست در دست هم انداخته بودند ، به راه افتادند ، براي يك لحظه به نظرم رسيد كه " والتر " چوب اسكي را بلند كرده و بر پشت مونيكا مي زند و مونيكا مثل شبي كه صدايش را از پشت در مي شنيدم ناله كنان فرياد مي زد ، بزن ... بزن !.. از تصوير اين منظره سرم گيج رفت ، چشمانم را با دستم پوشانيدم و خودم را دوباره به داخل اتاق انداختم ... از نگاه كردن به تصوير پدرم شرم مي كردم . بي اختيار از خودم پرسيدم ك آيا پيتر هنوز هم مثل ديشب مرا دوست دارد ؟. بعد دستم را برابر چشمانم گرفتم و درست همان نقطه اي را كه پيتر بوسيده بود با اشتياق بوسيدم و شوق ديدن پيتر به چشمانم افتاده بود ، او مطمئنا توي رستوران خوابگاه به انتظار من نشسته است ... وقتي از اتاقم بيرون آمدم به عادت هميشگي اول سراغ تابلو اعلانات و نامه ها رفتم ، دو نامه داشتم ... يكي از برادرم و يكي از مسعود ، از تصور اين كه مسعود نامه عاشقانه تازه اي نوشته باشد ناگهان روي پيشانيم دانه هاي عرق نشست ، انگار كه در حق " پيتر " و در نخستين صبح عشق خيانت كرده بودم ... نامه ها را برداشتم و به رستوران خوابگاه رفتم ، پيتر پشت يكي از ميز ها ، در عمق رستوران خوابگاه نشسته و از آن جا به تماشاي فضاي جلو خوابگاه مشغول بود ، از پشت سرشانه هاي قشنگش كمي افتاده به نظر مي رسيد ، يك بلوز كلفت نارنجي پوشيده بود و يك شلوار روشن ، دلم مي خواست همان طور پشت به من بنشيند ، از نگاه كردن در چشمانش خجالت مي كشيدم ، او دربارۀ وقايع ديشب چگونه فكر مي كرد ؟...
    رستوران خوابگاه خلوت بود ، سدو سه نفر از بچه هايي كه من هيچ وقت با آن ها تماسي نداشتم دور يك ميز نشسته و پرحرفي مي كردند به نظر مي رسيد كه اغلب بچه هاي خوابگاه براي تعطيلات آخر هفته به اسكي رفته بودند . من در گوشه نيمه تاريك رستوران پشت ميز نشستم ، دو نامه اي را كه برايم رسيده بود در مقابل خودم پهن كردم ، و بعد به پيتر خيره شدم ، سپيتر چون مجسمه اي خشك و آرام نشسته بود و همچنان فضاي جلوي خوابگاه را تماشا مي كرد ، دلم مي خواست مي رفتم و از پشت او را بغل مي گرفتم و مي بوسيدم ، از سر خودخواهي فكر كردم كه او حالا دارد وقايع ديشب را در ذهنش مرور مي كند ، نامه برادرم را از روي ميز برداشتم ، آن را گشودم و خواندم :


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #36
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    خواهر عزيزم ، اميدوارم حالت خوب باشد ، مدتي است كه براي برادرت نامه اي نداده اي ، مثل اين كه به تدريج خاك بيگانه روي دلت نشسته و تو را از ما جدا كرده است ، اگر نامه اي كه براي پدر داده بودي نمي رسيد ما اين جا خيال مي كرديم كه خداي نكرده مريض شده اي بدبختانه دو مرتبه هم به آقاي مارتين تلفن كردم تا گزارشي از وضع تو بگيرم متاسفانه ايشان هم براي گذراندن تعطيلات زمستاني به مونيخ رفته بود ، دلم شور مي زند و نمي دانم واقعا در آن جا چه مي كني ؟ وضع زندگيت در چه حالي است ، درس مي خواني يا مثل خيلي از دختران دانشجوي ايراني مقيم آلمان به كارهاي ديگري مشغولي "برادرم خوب مي داند كه نيش هاي زهرآگينش را در تن من چگونه فرو كند ، او مي خواسته است بنويسد كه لابد تو هم با پسران متعدد دوست شده اي و ديگر فقط فكر عياشي و خوش گذراني هستي " ...در هر صورت همه ما نگران تو هستيم ، شايد بتوانم نوروز امسال يا خودم به ديدنت بيايم يا يك بليط رفت و برگشت برايت بفرستم كه به تهران بيايي و چند روزي پيش ما باشي ، پدر جان و مادر جان برايت سلام و دعا دارند ، راستي چرا به نامه هاي پسر عمويت مسعود جواب نمي دهي ، او ديروز همه ما را به رستورانش دعوت كرده بود ، جايت خالي پذيرايي مفصلي از ما كرد ، مسعود به تازگي يك " بيوك ريويرا "هم خريده است و مي گفت اگر شهرزاد براي تعطيلات به ايران بيايد در مدتي كه در تهران است اتومبيلم را در اختيارش مي گذارم خواهر عزيز من خوب مي داند كه انسان بايد در هر حال نزاكت و ادب را رعايت كند به فرض هم كه تو از نامه نگاري با پسر عمويت خوشت نمي آيد و سرزمين فرنگ حواست را پرت كرده و مثل همه دختران ديگر گرفتار زرق و برق شده اي لااقل مي تواني رعايت ادب را بكني و. دو كلمه جواب بفرستي ، تازه مسعود از كودكي با تو بزرگ شده است ، غريبه كه نيست از بچگي شما را براي هم نامزد كرده اند حالا من كاري به اين مسائل ندارم ولي اين دور از ادب است كه انسان اين همه محبت و خلوص نيت را ناديده بگيرد . آيا در آن سرزمين كه تو هستي هرگز چنان محبت و صميميتي به چشم ديده اي ؟ .. پدر با پسر ، مادر با دختر بيگانه و غريبه اند واي به حال دختر عمو و پسر عمو ... به هر حال خواهر عزيزم اميدوارم كه به جز درس و دانشكده به هيچ كار ديگري مشغول نباشي ، هرچه زودتر از وضع خودت برايم بنويس ، فتوكپي نمرات دروست را هم اگر برايم بفرستي خيلي خوشحال مي شوم ... خواهرانت وقتي شنيدند كه ممكن است در نوروز به تهران بيايي خيلي خوشحال شدند ، منتظر جواب نامه ام هستم .
    برادرت منصور
    نامه برادرم را با ناراحتي تمام كردم ، برادرم براي اولين بار با گستاخي تمام صحبت از نامزدي من و پسر عمو به ميان آورده است و اين جور حرف زدن از نظر برادرم يعني يك دستور و من بايد اين دستور را بدون هيچگونه مقاومتي بپذيرم ... آه خداي من ، هرگز من تسليم چنان دستوري نمي شوم ، من مسعود را مثل برادرم دوست دارم ، نه مثل يك شوهر ... تازه من عاشق شده ام ... آه كه اگر برادرم بداند مردي كه با جنگيدن و مبارزه هاي خستگي ناپذير مرا عاشق خودش كرده ، حالا پشت به من رو به خيابان " گراندوك " نشسته است و حركت ابرهاي خاكستري را در آسمان تماشا مي كند و نام مرا بر لب مي راند چه خواهد گفت . ناگهان پيتر به طرف رستوران چرخيد و چشمانش روي من ميخكوب شد ... من شرم زده ، او را نگاه كردم ، ولي هيچ كدام از ما از جا تكان نخورديم ... پيتر به دست هاي من نگاه مي كرد كه نامه دومي را مي گشودم ... اين نامه از مسعود بود ...
    مسعود برايم نوشته بود :
    نازي من ، قشنگ من ، شهرزاد من ، اين چندمين نامه ايست كه برايت مي نويسم و تو جوابش را نمي دهي ، نمي دانم ولي اين قدر مي دانم كه اين سكوت راز آلود بين ما ، اين ديوار محكمي كه بين خودمان كشيده ايم ، يا من كشيده ام ديگر دارد مرا خفه مي كند ، آخر تا كي سكوت ؟ تا كي فقط نگاه كردن و آه كشيدن ؟ تا كي هرچه كلام عاشقانه است در دل خفه كردن ؟ .. من كه به جان آمدم ، من كه دارم از اين همه سكوت به جان مي آيم ، ديروز به خودم گفتم مسعود ... تو مردي ، تو داري وارد حرفه پزشكي مي شوي ، تو براي خودت و در جوار تحصيلات شغل ديگري فراهم كرده اي عده اي زير دست و بالت كار مي كنند و زندگيشان از قدرت اراده و شعور اجتماعي تو مي گذرد ، تو چرا وقتي در مقابل شهرزاد قرار مي گيري دست و پايت را گم مي كني لال مي شوي و نمي تواني حرفت را بزني ؟ رفقاي هم دوره ات هر كدام ده يازده دوست دختر نو و كهنه كرده اند ، هر روز دست در بازوي پري چهره اي به اين طرف و ان طرف مي روند ، بعضي از آن ها ازدواج كرده اند ، بعضي عاشق هستند ، اما تو حتي با اين همه دلدادگي و شوريدگي هنوز نتوانسته اي يك كلام و يك نامه عاشقانه براي دختر عمويت بنويسي ،دختر عمويي كه از كوچكي با او بزرگ شده اي ، دختر عمويي كه نافش را به نام تو بريده اند ، دختر عمويي كه همه او را نامزد تو مي دانند ! شهرزاد ، نمي داني از اين تصورات چقدر ناراحت و غمگين شدم . ساعت نه شب بود ، بي اختيار پشت رل اتومبيلم نشستم و به طرف اوشان حركت كردم ، كنار رودخانه اوشان همان جا كه دوتايي با هم مي نشستيم و درسهايمان را مرور مي كرديم نشستم و به فكر فرو رفتم . هوا سرد بود . در اطراف رودخانه پرنده پر نمي زد ، دهاتيها توي خانه هايشان لميده بودند ، فقط ماه بر بالاي رودخانه مثل يك فانوس آويزان بود و نور مختصري به روي آب هاي رودخانه مي پاشيد ، آنجا ، در آن خلوت سرما زده نشستم و با خودم فكر كردم ، به گذشته ها سفر كردم ، به روزهايي كه من و تو بچه هاي فاميل در تابستان ها كه به اين ييلاق مي آمديم گرگم به هوا بازي مي كرديم ، شاد و بي خيال از سر و كول هم بالا مي رفتيم ، همديگر را توي آب رودخانه هل مي داديم ، يادت هست ، تو تازه سيزده چهارده ساله شده بودي ، موهايت مثل حالا بلند بود و روي شانه هايت مي ريخت ، يك پيراهن گشاد و سفيد پوشيده بودي ، و سر به سرم مي گذاشتي ، من آن قدر از دستت عصباني شدم كه تو را بغل كردم و به داخل آب رودخانه انداختم من تا آن لحظه هنوز تو را دختر بچه اي حساب مي كردم كه چيزي از آن زنانگي دلپذير در خود نداشتي ، اما وقتي تو عصباني و ناراحت از رودخانه بيرون آمدي و آب ، پيراهنت را به تن تو چسبانده بود ناگهان چشمانم روي پستي و بلندي قشنگ تنت ماسيد ، درست مثل اين كه در آن لحظه همه چيز عوض شد ، دلم در سينه لرزيد ، چشمانم رنگ ديگر گرفت و يك صداي مرموز به من گفت : نگاه كن ، اين دختر عمويت شهرزاد مثل يك گل روي شاخه زندگي شكفته شده ، او نامزد توست به او افتخار كن ... تو با من قهر كردي و رفتي اما من دو ساعت تمام كنار رودخانه نشستم و حتي اگر يادت باشد براي نهار هم نيامدم ، چون تمام مدت نمي دانم از سرما يا تب بود كه مي لرزيدم ، يك چيزي راه نفسم را گرقته بود ، زانوانم تحمل كشيدن وزنم را نداشن ، من خيلي سنگين شده بودم ، درست مثل كوه هايي كه دره " اوشان " را زير تنه سنگين خود گرفته بودند ، قدرت تكان خوردن نداشتم ، قلبم چنان در سينه مي زد كه مي ترسيدم هر لحظه از دهانم بيرون بيفتد و آب رودخانه آن را با خودش ببرد .

    از آن روز تو ديگر آن شهرزاد كوچولوي من آن دختر بچه 1پر شر و شور عمو ، نبودي تو تبديل به يك زن آن هم زن من ، شدي !..


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #37
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    ... ديگر من تو را طور ديگري نگاه مي كردم ، هر وقت تصادفا با هم كشتي مي گرفتيم و تو به من مي چسبيدي من از عرق شرم خيس مي شدم ، و به بهانه هاي مختلف دستت را مي گرفتم تا تو را بيشتر حس كنم ، هر وقت فرصت مي كردم عكسي از ميان آلبوم خانه عمو از تو مي دزديدم و به خانه مي بردم ، اگر يك روز به تهران برگردي و به خانه عمويت بيايي من جعبه اسرار آميزي دارم كه هنوز نگذاشته ام هيچ كس آن را باز كند و محتوياتش را ببيند در اين جعبه عكس هاي مختلف تو را از آلبوم عكس هاي خانه تان دزديده ام و هر وقت دلم برايت تنگ مي شود اول در اتاق را از داخل مي بندم و بعد به تماشاي آن عكس ها مي نشينم و ساعت ها قربان صدقه شان مي روم و آن ها را مي بوسم ، بعضي عكس ها را آن قدر بوسيده ام كه زرد شده اند ! .. تو روز به روز بزرگتر و رسيده تر مي شدي ، و من مثل باغباني كه سال ها و سال ها پاي درختي را بيل مي زند ، آبياري مي كند تا يك روز درخت به مميوه بنشيند ، در انتظار روزي بودم كه اين درخت زيبا و بلند اين سرو قشنگ و رعنا را در اغوش بگيرم ، و براي هميشه آن را در باغچه دل خود بكارم ...
    من سعي مي كردم همه جا در كنار تو باشم : در محله هميشه مواظب جوان هاي شروري بودم كه برايت چنگ و دندان تيز مي كردند ، و اگر يكي از آن ها جور ديگري به تو خيره مي شد ، وقتي تو به مدرسه مي رفتي من از مدرسه فرار مي كردم به كوچه تان مي آمدم و آن جوان را ادب مي كردم ! شايد تو نداني به خاطر اين كه هيچ كس تو را اذيت نكند ، چه دعوا ها و چه كتك كاري ها كه نكردم همه جا مثل سايه در تعقيبت بودم ، خيلي روز ها ، بدون اين كه تو بداني مثل سايه از دور مواظبت بودم ... هيچ جواني جرات نزديك شدن به تو را نداشت چون مي دانست كه سر و كارش با من است ...
    تا اين كه يك روز زمزمه سفر تو به المان بلند شد . اولين بار كه اين ماجرا را شنيدم دلم به هم پيچيد ، سرم گيج رفت ، حالت تب و لرز گرفتم ، و بيست و چهار ساعت از بيني ام آب مي آمد و از سرما مي لرزيدم . مادرم و همه خيال مي كردند كه من زكام شده ام اما من مي دانستم چه بلايي بر سرم آمده ، من بلاخره سال آخر پزشكي را مي گذرانم و خوب مي دانستم كه اين بيماري ناشناس ، سيك نوع واكنش منطقي به خاطر ترس از دوري توست كه اين طور مرا از پا افكنده است . من هرگز به تو نگفته بودم كه چطور دوستت دارم چه جور برايت مي ميرم ... ما هر وقت همديگر را مي ديديم تو مي گفتي چطوري و من مي گفتم شهرزاد تو خوبي ؟ .. اما من به همين هم راضي بودم همان كه از دهان تو اسم من با آن صميميت خارج مي شد لذت مي بردم ، درست مثل اين كه خودم بودم كه از دهان تو خارج مي شدم ، ديگر در آن روز ها از شيطنت و كشتي گرفتن ها
    خبري نبود ، من و تو بزرگتر شده بوديم ، من براي خودم مردي بودم و تو يك دختر جوان ، زيبا . من خوب مي دانستم در زندگي تو هيچ پسري نقشي ندارد ف چون من نمي گذاشتم هيچ كس به تو نزديك شود ، يادم هست يك روز خواهرم به من گفت مسعود تو خيلي خوش شانسي ، نامزدي به اين خوشگلي داري و هرگز نديده ام رقيبي داشته باشي ... طفلك او نمي دانست و شايد تو هم نمي دانستي كه من چه جور مثل صميمي ترين محافظان از تو محافظت مي كردم و نمي گذاشتم هيچ كس به تو نزديك شود ، حالا ديگر شيطنت هاي كودكانه و نوجوانانه ما به حركات و اعمال يك جوان مغرور تبديل شده بود ، هر وقت به هم مي رسيديم از مدرسه و كتاب و قصه و شعر و ادبيات حرف مي زديم تا آن كه سر چپاول " بادام زميني " همديگر را هل بدهيم و كتك بزنيم اما وقتي من در اتاقم تنها مي شدم روابط من و عكس هاي تو اين طور خشك و مودبانه و معمولي نبود ، من وقتي در اتاق را از داخل مي بستم فورا عكس تو را از ان جعبه سحرآميز بيرون مي كشيدم و با عكس هايت حرف مي زدم . جملات عاشقانه برايت مي گفتم ، نامه هايي را كه برايت نوشته بودم مي خواندم ، با تو قهر مي كردم ، سرت داد مي كشيدم ، و بعد آرام آرام نرم مي شدم ، تو را بغل مي زدم ، نوازش مي كردم و مي بوسيدم و هزار بار از گناهي كه مرتكب شده بودم عذر مي خواستم ، آن روز كه شنيدم تو قصد سفر به آلمان را داري رفتم به اتاقم ، در را از داخل بستم ، عكس هايت را برابرم چيدا ، آن وقت روي دست و پاي عكس هايت افتادم و گريه كنان گفتم :
    شهرزاد تو را به خدا نرو ... مي ترسم اگه بري من اين جا بميرم ، مي ترسم پسر هاي مو بور الماني تو را براي هميشه از من بگيرند ... آن قدر گريه كردم كه نيمه بيهوش روي عكس هايت افتادم ، اي كاش آن بيهوشي هرگز بيداري نداشت ، تو را مي ديدم كه مثل كبوتري كه مي خواهد از قفس آزادشود از سر شوق بغ بغو مي كردي ، پر مي كشيدي و من در سكوت فرياد مي زدم : شهرزاد تو را خدا نرو ... تو را خدا من را تنها مگذار ! ولي نمي دانستم حتي يك كلمه از فريادهايم را بر زبان جاري كنم ، انگار دستي نامرئي لب هايم را قفل مي زد و نمي گذاشت فرياد بزنم ، آن وقت سر عكس هايت داد مي زدم ، كه چرا مي خواهي مرا ترك كني ! چندين بار به خودم جرات دادم كه بيايم و بنشينم و با تو حرف بزنم اما هر بار كه آمدم ديدم تو چنان شيفته پرواز هستي كه دلم نمي آمد دنياي قشنگ پرواز تو را به هم بزنم ، .. دوباره به خانه برمي گشتم و با عكس هايت هم آغوش مي شدم ، تا اين كه تو رفتي ، تو پر كشيدي و از فرودگاه مهر آباد پرواز كردي و من در سكوت به تو نگاه مي كردم ، نمي دانم آن لحظه خداحافظي را به يادم آوري يا نه ؟ هر دو ساكت به هم نگاه مي كرديم ، من قسم مي خوردم كه تو در آن لحظه مي دانستي در قلب من چه مي گذرد ... ؟ تو را به خدا به من بگو كه غير از اين است ؟ ... تو مي دانستي كه من در درونم مي جوشم و بخار مي شوم و همراه هواپيماي تو در آسمان ها سرگردان به اين سو و آن سو مي روم ... آه دختر عمو جان ، تو نمي داني بعد از رفتن تو ، بر من چه گذشت ، سه روز تمام خودم را توي اتاق زنداني كردم مثل ديوانه ها ، عكس هاي تو را روي پيشاني ، لب ها و سينه ام چيده بودم ، تا تو را بيشتر حس كنم ، يك بار هم با قيچي توي چشم مايت فرو كردم ولي آن قدر گريه كردم تا تو من را ببخشي كه مادرم صداي من را از پشت در شنيد و در زد و من براي اولين بار سر مادرم فرياد كشيدم ، برويد از همه تان متنفرم ، مادرم فهميده بود كه چرا من خودم را توي اتاق زنداني كرده ام حتي بعد ها شنيدم كه همان روز گريه كنان خودش را به دست و پاي مادرت انداخته بود كه به اين بچه من رحم كنيد ، اگر شهرزاد بر نگردد ديوانه مي شود ، شما را به خدا شهرزاد را به تهران باز گردانيد ، من حلقه نامزدي مسعود را دستش مي اندازم بعد برود آلمان ... اما به عقيده ما جوجه پزشك ها هر زخمي اگر دواي مناسب هم پيدا نكند ، بعد از مدتي روي زخم التيام پيدا مي كند . دهانه زخم بسته مي شود اما زير پوسته نازك زخم همه چيز همان طوريست كه بود ... من هم همين طور شدم بالاخره توانستم ظاهر زخم هاي دلم را از چشم هاي مادر خوبم ، مادر تو و همه فاميل بپوشانم اما دلم هنوز هم زخمي است ، چركي است و نمي دانم با اين دل زخمي چه بكنم ؟ وقتي تو رفتي من تصميم گرفتم حرف هايي را كه نتوانستم به زبان بياورم را برايت بنويسم اما هر بار كه برايت نامه نوشتم يك مشت كلمات معمولي و بچه گانه رديف كردم چون تا به نوشتم مي نشستم تو را زنده و گرم در برابر خودم مي ديدم و مثل هميشه زبانم از شرم بند مي آمد ...



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #38
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    ... اما ديشب كنار رودخانه اوشان به همه خاطرات قشنگي كه در آن رودخانه و آن ييلاق قشنگ و صميمي داشتيم قسم خوردم كه برايت همه چيز را بنويسم و ميبيني پس از سال ها با خود جنگيدن ، خجالت كشيدن و سكوت كردن حالا با چه گستاخي دارم به تو مي نويسم كه شهرزاد عزيزم تو را با همه جانم دوست دارم من اين جا براي تو كار مي كنم ، براي رضايت تو جان مي كنم ، قشنگترين و مدرنترين خانه ها و اتومبيل ها را فراهم مي كنم تا تو كبوتر قشنگم پر بكشي و يك راست به خانه قلبم فرود آيي ،
    امروز با منصور برادر عزيزت تلفني صحبت مي كردم منصور به من گفت كه تصميم دارد برايت بليطي بفرستد كه تو در عيد نوروز پيش فاميل باشي . نمي داني از شنيدن اين خبر چقدر خوشحال شدم ، گوشي تلفن را صد بار بوسيدم و با برادرت خداحافظي كردم و پيش خودم گفتم بيشتر از از سه ماه به ديدار ما نمانده است ، راستش اگر قرار نبود به تهران بيايي من خودم به هر ترتيب عيد نوروز را به آلمان مي آمدم و حالا نمي داني كه چقدر خوشحالم كه تو برمي گردي ، و من مي توانم در فرودگاه قلبم را زير پايت بياندازم و همان جا زيباترين و گرانبها ترين انگشتر ها را به انگشتت بياندازم و جلو همه فرياد بزنم ، من و شهرزاد مال هم هستيم ... عزيزم نامه ام بر خلاف هميشه طولاني شد . نمي دانم چه چيز ها نوشته ام ، من هرگز انشايم در در مدرسه خوب نبود اصلا نمي دانم چه جور پسر ها به دختر ها نامه عاشقانه مي نويسند يك بار كه براي يكي از عكس هايت نامه عاشقانه نوشتم ناچار شدم براي اين كه جملاتم قشنگ در بيايد از كتاب يكي از نويسندگان جملاتي را بدزدم و در نامه ام جا بدهم ، اما امروز هيچ احتياجي به سرقت ادبي نديدم ، اين حرف ها در دلم تلنبار شده بود و بايد ان ها را به تو مي گفتم ، حالا كه حرف هايم را زده ام احساس آرامش عجيبي مي كنم ولي خودم مي دانم كه اين آرامش موقتي است . از وقتي كبوتر نامه ام را به سويت پرواز مي دهم همه اش نگرانم كه تو چه جوابي به من خواهي داد . واي اگر جوابت منفي باشد ...؟ هزار بار دست هاي قشنگت ، آن چشمان درشت و سياهت رت مي بوسم ، و هر لحظه در انتظار جوابم ... پسر عموي عاشق و بيچاره تو ... مسعود .

    نامه را به زمين گذاشتم . نمي دانم به خاطر غم هاي صادقانه پسر عمو يا گرفتاري و دردسرهاي آينده بود كه به نرمي قطره اشكي از چشمانم غلطيد ، سرم را بلند كردم . " پيتر " در گوشه ديگر سالن همچنان مرا نگاه مي كرد . آن طور كه يك مسيحي مجسمه حضرت مريم را مي نگرد؛ در همين لحظه پيتر از جا بلند شد و به طرفم آمد . لحظه اي مقابلم ايستاد و بعد گفت :
    _ شهرزاد...
    من آرام گفتم :
    _ پيتر .. بنشين ...
    پيتر در سكوت مقابلم نشست ، چشمان آبي او آنچنان عميق و ژرف بود كه من هرگز چنين ژرفايي را در چشمان او نديده بودم روي پيشاني اش دو سه خط ظاهر شده بود و موهاي طلايي و در هم پيچيده اش حالا قهوه اي مي زد من به آرامي پرسيدم :
    - پيتر ، تو خوبي ؟
    پيتر لبخند قشنگي كه دندان هاي سپيدش را آشكار مي كرد زد و در حاليكه حتي براي يك لحظه نگاه تحسين آميزش را از روي چهره من برنمي داشت به فارسي گفت :
    _ خيلي خوب ...
    وبعد بلافاصله يك ديكسيونري آلماني ، فارسي را كه نمي دانم از كجا پيدا كرده بود روي ميز من گذاشت و گفت :
    _ مي بيني ! ...
    گفتم :
    _ بله !..
    ناگهان دستش را روي دستم گذاشت و گفت :
    - شهرزاد ... بگو ببينم توي اين نامه چي بود ؟
    - من مطمئنا نمي خواستم حقيقت را به او بگويم بنابراين گفتم :
    - _ چيزي نبود ...
    - سرش را پايين انداخت و گفت :
    - اون تو را دوست داره ؟
    - من وحشت زده به چهره " پيتر " خيره شدم ، او چگونه فهميده بود نامه اي كه من مي خوانم يك نامه عاشقانه است ...
    اما پيتر به من مجال تفكر نداد :
    _ مي داني من از روزي كه تو را دوست دارم خيلي چيز ها را مي فهمم . بدون اين كه علت خاصي داشته باشد ، مثلا وقتي آن نامه اول را خواندي من اصلا ناراحت نشدم . اما وقتي اين نامه را شروع كردي يك نوع تشويش و اضطراب پيدا كردم ...
    من سعي كردم پيتر را از ناراحتي بيرون بكشم و گفتم : _ پيتر اين ها تصورات شخص است ما ايراني ها وقتي در غرب زندگي مي كنيم براي نامه هايي كه برامون مرسه اشك مي ريزيم ..
    پيتر دستم راگرفت و به لب هايش برد ... من آهسته دستم را از دست پيتر بيرون كشيدم و گفتم :
    _ پيتر من خجالت مي كشم ، خواهش مي كنم !
    پيتر سرخ شد و گفت :
    _ راست ميگي شهرزاد من بايد هميشه متوجه باشم كه تو يك دختر شرقي هستي ...
    حضور پيتر در آن لحظه كه من هنوز زير اثر ناله و ضجه هاي التماس آميز مسعود بودم مرا در بلاتكليفي عجيبي گذاشته بود حس مي كردم دارم مرتكب خيانت مي شوم ، نمي دانم خيانت به چه كسي اما بوي مسموم خيانت را آشكارا در دماغم حس مي كردم بايد تنها مي شدم و اين سرگشتگي را به نوعي معالجه مي كردم پيتر به من نگاهي انداخت و گفت :
    _ ناراحتي ...؟
    _ بله پيتر ... تو بايد منو تنها بگذاري ...
    پيتر گفت :
    _ بسيار خوب ... ولي حتما دعوت منو براي گردش بعد از ظهر قبول مي كني ...؟ من هنوز خيلي حرف ها دارم كه بايد به تو بزنم ... ما اصلا با هم حرف نزديم ...
    _ بسيار خوب پيتر ... بعد از ظهر با هم در هامبورگ قدم مي زنيم و بعد با عجله دو نامه مسعود و برادرم را برداشتم و به اتاقم رفتم ...



    پايان بخش دوازده


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #39
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    دو سه ساعت بعد از ظهر در تنهايي اتاقم به خودم مي پيچيدم ، من بايد براي "مسعود ... " چه بنويسم ؟ من بايد به برادرم چه جوابي بدهم ؟ من چگونه مي توانم حضور " پيتر " را در زندگي خودم با پدر و مادر و بخصوص برادر متعصب و سختگيرم در ميان بگذارم ! آيا اگر برادرم بفهمد كه من عشق يك جوان آلماني را به دل گرفته ام بلافاصله دوره تحصيل مرا در اين كشور قطع نخواهد كرد ..؟
    از تصور طوفان ترسناكي كه بعد از افشاي راز عشق من و " پيتر " بر خواهد خاست برخود مي لرزيدم ... من هرگز عادت نكرده بودم دروغ بگويم و چيزي را مخفي كنم .
    پدرم درس ازادگي را به من آموخته بود و من هميشه از آدم هاي دروغ گو به شدت متنفر و بيزار بودم حالا چگونه مي توانستم به دروغ احساس قلبي خودم را پنهان كنم ؟ ....
    سرانجام بعد از دو سه ساعت سرگرداني ، تصميم گرفتم لااقل گردش بعد از ظهري ، و اولين ميعاد عاشقانه هام را خراب نكنم ، من خوب ياد گرفته بودم كه در لحظات اضطراب ، دريا دل باشم و صبوري كنم .


    ***


    ساعت چهار بعد از ظهر بود كه پيتر در اتاقم را زد ، من از نيم ساعت پيش پشت پنجره ايستاده و منتظر بودم . يك بلوز سپيد يقه بسته ، يك دامن چارخانه با راه قرمز و يك مانتو جير قهوه اي پوشيده بودم موهايم را مثل هميشه از وسط فرق باز كرده و روي شانه هايم ريخته بودم ، سعي كرده بودم لطافت دخترانه ام را با انواع پودر ها و رنگ ها خراب نكنم ، چشمانم به اندازه كافي سياه و مژه هايم بلند و برگشته بود ، اين نخستين بار بود كه من با يك پسر ، و با يك احساس عاشقانه كه همراه داشتم به گردش مي رفتم . به همين خاطر دچار وسواس دل آزاري شده بودم ، بيش از صد بار برابر آينه رفتم و خودم را تماشا كردم ، چپ و راست شدم و هر بار بدبختانه به نظر خودم زشت تر مي آمدم و شايد علتش همين وسواس بود ، سسه بار گوشواره اي را انتخاب كردم و به گوشم بستم و باز آن را در آوردم . نمي دانستم اين گردش چگونه شروع و چگونه ختم خواهد شد همه چيز مثل ان روز ابري ، در پرده اي از يك مه خاكستري پوشيده بود ، خوشبختانه هواي هامبورگ ايده آل من بود ، ابر خاكستري تيره اي آسمان را پوشانيده بود اما باران نمي باريد و زمين از باران بامدادي هنوز خيس بود .
    من در اتاقم را به روي "پيتر" گشودم . " پيتر " با آن چشمان مواج آبي و موهاي بلند قهوه اي و چهره اي پوشيده از يك غم مرموز ، لبخند زنان به رويم سلام كفت ، من دستم را جلو بردم ، او دستم را گرفت و در ئستش نگه داشت و گفت :
    خداي من ! تو زيبا ترين نمونه خلقتي ! تو همان عروس قشنگ كاروان هاي شيرازي كه " گوته " ما از آن حرف مي زند ...
    من در اتاقم را بستم و با او ، با مردي كه پس از ماه ها جنگ و گريز ، دروازه اي قلب خودش و مرا فتح كرده بود به راه افتادم . خوابگاه دانشجويان از هميشه خلوت تر بود ، تقريبا تا جلو پله هاي خروجي هيچ كس ما را نديد و درست در جلو در پري دختر هموطنم ناگهان جلو ما سبز شد .
    او چنان غافلگير و مبهوت شده بود كه حتي سلام هم نكرد و در يك لحظه سرش را پايين انداخت و به سرعت از كنار ما گذشت من و " پيتر " نگاهي به هم انداختيم ولي هيچ كدام حرفي نزديم ، پدرم هميشه مي گفت
    بزرگترين و پر شكوه ترين عشق ها در سكوت متولد مي شود ، رشد مي كند و مي بالد . زبان عشق زبان سكوت است كه ناگهان موج احساس مثل رعد مي غرد و در يك لحظه هزاران كلام بر سر معشوق مي بارد . اما اگر زبان به كار افتد مگر در دقيقه چند كلام عاشقانه مي تواند از دهان بيرون بريزد ؟...
    ما در سكوت از خيابان " گراندوك " گذشتيم ، من دستم را در دست پيتر آزاد گذاشته بودم ولي حس مي كردم يك اشعه سرخ رنگ ، يك حرارت زنده ، يك موج ناشناس ولي بسيار لذتبخش از پل دست هاي ما به سوي بدن هايمان در حركت است و هر دو از اين حرارت مي سوزيم و هزاران بار از درون خود به درون ديگري سفر مي كنيم و برمي گرديم . وقتي تراموا سوار شديم باز هم در سكوت به هم نگاه مي كرديم و لبخند مي زديم . يك بار من به ارامي سرم را در سينه پيتر گذاشتم و در حالي كه از خودم هرگز انتظار چنين بياني را نداشتم گفتم :
    - پيتر ! ... من تو را خيلي دوست دارم... .
    - پيتر لبخندي زد و با دستش فشار تند و عميق به دستم وارد كرد كه از هر جواب و هر كلامي رسا تر بود ... يك پيره زن آلماني كه كلاه پر داري به سر گذاشته بود و صورتش را خيلي تند آرايش كرده بود ُاز لحظه اي كه سوار تراموا شده بوديم چشم از ما برنمي داشت . نگاه ها ، و در هم فرو رفتن هاي ما شايد براي اين پيره زن خيلي عجيب بود ، شايد هم به ياد عشق نخستين روزهاي جوانيش افتاده بود ، شايد هم او در زمان جنگ عاشق يك جوان شرقي شده بود ، دلم مي خواست جلو مي رفتم ، صورت چروكيده اش را مي بوسيدم و از او مي پرسيدم :
    - خانم ! آيا شما هرگز عاشق بوده ايد ؟ ... مي دانيد عشق چه قدر پر شكوه است ؟...
    - اما جرات اين گستاخي را در خود نمي ديدم ،شايد هم احتياجي به اين سوال نبود ، وقتي او يك ايستگاه جلوتر پياده شد و به من لبخندي زد و رفت ... آه اين لبخند چقدر دوستانه و از سر مهر بود ... خداوند همه انسان هاي خوب را ببخشد ... از سرانجام تراموا پياده شديم و در حالي كه همچنان دست هايمان در هم قلاب شده بود از پله ها بالا آمديم آسمان ريز و ملايم شروع به باريدن كرده بود ، منن گفتم :
    - _ چقدر دوست دارم در زير باران قدم بزنيم ...
    - پيتر يك بلوز قهوه اي و يك باراني نايل به زرد پوشيده بود و چون شاهزاده ها زيبا و درخشان به نظر مي رسيد ، به من نگاه كرد و گفت :
    - _ پس من مثل شرقي ها اين گردش زير باران را به فال نيك مي گيرم ...
    - " پيتر " خيلي بيشتر از آن چه من فكر مي كردم در من و در شرق محبوب من غرق شده بود و خيلي چيز ها مي دانست و مي گفت كه شنيدنش از دهان يك آلماني بعيد بود . صداي پيتر مرا از افكار دور و درازم بيرون كشيد : _ با يك قهوه چطوري ؟
    - و بعد بدون اين كه انتظلر جوابي داشته باشد اضافه كرد ...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #40
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    _ بعد از قهوه مي ريم اشتات پارك ... من اغلب روزها به آن جا مي رفتم ... آن جا هم ابر و هم درخت و هم باران ريز و ملايمي هست كه تو دوست داري ...
    اين اولين باري بود كه " پيتر " مرا " تو " خطاب مي كرد و از اين همه صميميت به هيجان مي آمدم ...
    ما وارد يك شيريني فروشي شديم كه معمولا در آلمان اين شيريني فروشي ها قهوه و چاي مي دهند و مردم ايستاده قهوه را مي گيرند و مي نوشند . در آن هواي سرد و نيمه باراني ، بخاري كه از روي فنجان هاي قهوه برميخاست برايم مطبوع و لذت بخش بود ، پيتر جلو رفت تا قهوه من و خودش را بگيردو باورد و من از پشت او را تماشا مي كردم . اين اولين باري بود كه من پيتر را جستجوگرانه تماشا مي كردم .
    سرش از پشت قشنگ بود و دسته هايي از موهاي قهوه اي و بلندش روي گردن و اندكي روي شانه ريخته بود .
    شانه هايش محكم ولي كمي افتاده بود . از آن جمله مرداني بود كه نه زياد بلند و نه چندان كوتاه هستند كاملا متناسب و كمي از من بلند تر بود . در لباس پوشيدن سليقه مخصوصي داشت . و من ناگهان پيش خودم گفتم : بيجهت نيست كه هكه دختران خوابگاه اورا مي خواهند ! او با دو فنجان قهوه در دست به سمت من برگشت و ما در حالي كه همچنان در سكوت به هم نگاه مي كرديم و هزار قصه دل را براي هم مي گفتيم ، قهوه مي خورديم ... و بعد باز دست در دست هم از آن مغازه بيرون آمديم و هنگامي كه دانه هاي ريز و سرد باران روي گونه ها نشست تازه حس كردم من چقدر در اين سرما ، داغ و آتشينم و از گرما مي سوزم ! از برابر چند ويترين فروشگاه ها گذشتيم حس كردم مي خواهم مردي كه مال من استن ، مردي كه عاشقانه او را مي خواهم مثل مردان هموطنم ، ناگهان دستم را بكشد و به داخل يكي از اين فروشگاه ها ببرد و هديه اي برايم بخرد ، مثل اين كه هر لحظه بيشتر و بيشتر " پيتر " را در خود مي پذيرفتم و مي خواستم كه او مرد من باشد ... پيتر ناگهان دست مرا كشيد و به داخل فروشگاه برد و آنجا يك جفت دستكش كه پشت ويترين در كنار لباسي قرار داشت نشان داد ، فروشنده آن را روي ويترين شيشه اي گذاشت . من در سكوت به اين منظره خيره خيره نگاه مي كردم ، پيتر خودش آن ها را در دست من كرد بعد هر دو دستم را روي دست هايش گذاشت ، خوب آن ها را برانداز كرد و خطاب به فروشنده گفت :
    _كاملا متناسب پرنسس من هست آن را مي خرم .
    فروشنه كه زن پير و چاقي بود آشكارا از شنيدن اين جمله " پيتر " خنديد و گفت :
    _ پرنسس قشنگي داريد او را از كدام كشور با خودتان آورده ايد ؟
    پيتر به من نگاهي انداخت و بعد به پيرزن گفت :
    او شهرزاد قصه گو است ... شهرزاد را مي شناسي ؟
    _ به گوشم آشناست .
    _ كافيست ! لطفا " فيش " را بنويسيد !
    " پيتر " حتي يك بار هم از من نپرسيد كه آيا اين دستكش را مي پسندم يا نه ؟ خوشم آمد يا نه ؟ ... فقط وقتي از در فروشگاه بيرون مي آمديم گفت :
    _ شهرزاد اين دستكش ها دست هاي من هستند هر وقت من نيستم دست هايت را در اين دستكش ها بگذار و دست مرا حس كن ..
    حالا كه نيمه شب است و در خانه نشسته ام و دارم دفترچه خاطراتم را مي نويسم من عاشقانه و بدون لحظه اي درنگ دستكش ها را به دستم كرده ام و دارم مي نويسم و هر بار كه چشمم روي دستكش هاي قهوه اي پيتر مي افتد ، آن را مي بوسم و با عشق و علاقه اي باور نكردني تحسينش مي كنم .
    سرانجام پس از آن كه دوباره سوار شديم خودمان را به اشتات پارك رسانديم .
    درختان اشتات پارك همچنان بلند دراز ، كشيده با پوست سوخته و برگ هاي فرو ريخته ايستاده و به ما زل زده بودند ، زمين خيس و مرطوب بود و چمن ها پوك و سايه هاي گل ها از سرما مي لرزيدند . من و پيتر دست در دست هم در عمق پارك پيش مي رفتيم همه جا خلوت و آرام بود . اما من صداي يك موزيك ملايم و مطبوع را مي شنيدم كه در سرتاسر پارك طنين انداز بود .
    پيتر چشم از من بر نمي داشت و من گاهي دستم را رها مي كردم و در زير باران مي دويدم ، گاهي دوباره به سوي پيتر برمي گشتم ، به تنه درختي تكيه مي زدم . دست هايم را به طرفش دراز مي كردم و بي اختيار زير لب زمزمه مي كردم پيتر ... انگار براي تكرار اين نام عطش سيري ناپذيري داشتم ، دلم مي خواست هزاران بار فرياد بزنم .. پيتر ! ... و پيتر مقابلم مي ايستاد و به من تكيه مي زد و نگاه آبي اش را در من مي تابيد و نام مرا تكرار مي كرد .. مثل اين كه هر دوي ما مي خواستيم آن قدر اسم هم را تكرار كنيم كه تمامي كمبود سال هايي كه همديگر را نمي شناختيم پر كنيم ، چون حالا هر دوي ما همديگر را چنان در اختيار گرفته بوديم كه مي خواستيم از لحظه تولد با هم باشيم ... يك بار از پيتر پرسيدم :
    _ پيتر .. تو طبيعت را دوست داري ؟ ... من عاشق طبيعت هستم . عاشق درخت ، عاشق پرنده ، عاشق لحظه شكفتن گل ها ، عاشق پرواز و عاشق بيشه ها و دره هاي معطر ناشناس ...
    پيتر لحظه اي به لب هاي من خيره شد او طوري به لب هاي من نگاه مي كرد كه انگار مي خواست آن ها را براي هميشه در چشم خود مخفي داشته باشد ... و بعد ناگهان با شوري عجيب به من جواب داد !
    - عزيزم ... طبيعت من ، درخت من ، پرنده من ، گل من ، بيشه هاي ناشناس من تويي . بي اختيار به ياد شعر مولانا افتادم كه مي گويد :


    دلبر و يار من تويي
    رونق كار من تويي
    باغ و بها من تويي
    بهر تو بود ، بود من
    خواب شبم ربوده اي
    مونس جان ، تو بوده اي
    درد توام نموده اي
    غير تو نيست سود من
    جان من و جهان من
    زهره آسمان من



    خداي من .. چگونه ممكن است يك پسر مو بور آلماني كه معشوقه هايش را مثل يك ساندويچ گاز مي زند و كاغذش را مثل يك زباله در سطل خاكروبه مي اندازد اين طور عارفانه دم از عشق بزند ..
    حيرت زده پرسيدم :
    پيتر تو واقعا اين قدر مرا دوست داري ؟
    پيتر لبخندي زد و گفت :
    _ باور كردني نيست نه ؟ ...
    براي خودم هم پذيرفتنش مشكل است ولي مي بيني كه من سخت عاشقم .
    وقتي پيتر به من نگاه مي كرذچشمانش نيلي مخصوصي ميزد درست مثل افق هاي دوردست درياي خزر خودمان .



    اگر خدا بخواهد ادامه دارد...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/