... همچنان كه نتوانسته ام براي توجيه حالات مخصوص روحي خود جوابي پيدا كنم ... من بي اندازه آشفته و پريشانم ، در يك دغدغه دائمي دست و پا مي زنم ... در كنار هيچكس احساس آرامش نمي كنم ... برخلاف هميشه كه از محيط " خوابگاه " گريزان بودم ، و بيشتر وقتم را با دختران متعدد در دانسينگ هاي هامبورگ پرسه مي زدم ، به محض تعطيل كلاس هاي درس ، مثل مرغ غريب ، و از ترس خطرهاي ناشناخته به خوابگاه برمي گردم ، انگار كسي در خوابگاه مدام مرا صدا مي زند اما وقتي به صداي او نزديك مي شوم او با خاموشي مرموزش مرا ميخكوب مي كند ! حس مي كنم اگر " او " را يك روز نبينم چيزي مثل ديفتري گلودرد و از اين قبيل در گلويم مي دود و راه تنفسم را مي بندد ، من نمي خواهم غرورم را بشكنم ، به همين دليل اغلب روزها خودم را پشت ستون ها يا ميز ها پنهان مي كنم تا او مرا نبيند ... اگر دوستانم بفهمند كه من چقدر احمقانه براي نگاه كردن به يك دختر ، پشت ستون ها پنهان مي شوم مرا يكراست به تيمارستان مي فرستند ... خيال نمي كنم در سرتاسر آلمان پسري زندگي كند كه براي ديدن يك دختر خودش را پشت ستون ها مخفي كند و به همين دليل تصميم گرفته ام به يك روانكاو مراجعه كنم و هر چه زودتر خودم را معالجه نمايم چون بي شك اين حالات عجيب روحي نشانه اي از به هم خوردن تعادل رواني است ... "
آه پيتر عزيز . اگر قرار باشد عشق و تظاهرات قشنگش مثل دزدانه نگاه كردن به معشوق ديوانگي و جنون به حساب آيد ، بايد تمام جوانان هموطن من و تمام پسران مشرق زمين را به تيمارستان ببرند ... شايد يك روز من و تو با هم بنشينيم و عشق را تفسير كنيم ... تو حق داري كه اين طور ناراحت از آشفتگي هاي رواني خود بنالي چون در تمام آلمان من هم پسري را نديده ام كه دختري را دزدانه و با نگاهي سوزان و آتشين بدرقه كند ...
باز خطوط آبي رنگ رنگ دفترچه را از زير نظر مي گذرانم :
" بايد اعتراف كنم كه من نمي توانم فشارهاي طاقت فرساي اين حالت ناشناخته رواني را تحمل كنم بايد هر چه زودتر خودم را از چنگال اين تصورات مغشوش و نامعلوم برهانم ، حس مي كنم كه او را هر روز از روز پيش ، حتي هر ثانيه و هر لحظه از لحظه پيش ، بيشتر دوست مي دارم و گاهي وقتي او را مي بينم كه با آن پاهاي خوش تراشش ، كمر باريك و سينه هاي برجسته ، مثل يك رويا از پله هاي خوابگاه بالا مي رود ، مي خواهم اشك بريزم بغض گلويم را مي فشارد و خودم را مسخره مي كنم ، پيتر ! چرا اين طور تسليم افكار پوچ قرون وسطايي شده اي ... برو در اتاقش را بزن و مقابلش بنشين و بگو : شري ، من تو را دوست دارم ... من مي خواهم كه هميشه با تو باشم ... اما هر وقت تصميم مي گيرم به ديدنش بروم نگاه او و شخصيت نيرومند و نافذش هرگز به من اجازه چنين كاري را نمي دهد !"
در چند سطر پايين تر مي خوانم :
" من تصميم گرفته ام يك بار ديگر با ضعف هاي تازه و مرموزي كه شخصيت مرا از درون مي جود و پيش مي رود مبارزه كنم ،
در هر مبارزه اي ، پيروزي با مهاجم است ، چرا من نقشه يك مهاجم حقيقي را نكشم ... زن ها موجودات حساس و حسودي هستند ، او بايد به عمق موقعيت هاي من در برابر جنس زن پي ببرد ! تصادفا اين هفته ما جشن بزرگي در رستوران خوابگاه داريم و او وقتي با چشمان قشنگ خودش ببيند كه چگونه دختران خوشگل براي رقصيدن با من صف مي بندند آن وقت مطمئنا به اين رفتار خشك و خسته كننده اش خاتمه مي دهد . "
من چشمانم را به هم مي گذارم و به جشن پر سر و صدايي كه آن شب در رستوران خوابگاه برپا شده بود برمي گردم ... در آن شب بود كه من احساس كردم " پيتر " با نمايش دوستان متعدد دخترش و گرم گرفتن با " پري " دختر هموطنم مي خواهد توجه مرا به خود جلب مي كند ... و شايد اگر من در لحظات گرم و داغ آن شب مي دانستم كه پيتر اين طور عاشقانه خود را مي آزارد ، لااقل نرمتر با او روبرو مي شدم ... حالا مي فهمم چرا در سراسر جهان همه شاعران حساس و عاشق پيشه در وصف سنگ دلي نرمتنان دفتر ها سياه كرده اند اما من هرگز موجود سنگ دل و بي رحمي نبوده ام ، و نخواسته ام انساني را از سر خودخواهي بيازارم ! پيتر سه صفحه بعد نوميدانه نوشته است :
" من بايد به شكست خود اعتراف كنم ، او سنگ دل تر از آن است كه من تصور مي كردم ، او همه حركات و نمايش هاي جوانانه مرا خسته و شكسته بر جا گذاشت . حالا كه بيست و چهار ساعت از آخرين تلاشم براي جلب توجه شهرزاد مي گذرد ، نشسته ام و از خودم مي پرسم ، آيا حركات و اعمال من براي جلب توجه اين دختر شرقي كار درست و پسنديده اي بوده است ... من بايد هر چه زودتر رفتارم را كه بسيار هم كودكانه جلوه كرده است تصيح كنم ."
از صداقت خالصانه و متواضع پيتر به هيجان مي آيم ، چرا من سعي نكردم او را زودتر بشناسم ... پدرم مي گفت : چقدر خوب است انسان هميشه به جهالت هاي خود صادقانه اعتراف كند ؟ براي رسيدن به مرز كمال ، اولين گام در مسلك ما ، لگد مال كردن خودخواهي هاي احمقانه ايست كه خيال مي كنيم مايه تفاخر ما در برابر كائنات است ... دفترچه " پيتر " كاملا مرا جذب كرده است ، و با اين كه ساعت از دو نيمه شب گذشته است من همچنان به خواندنش مشغولم ...
" من شيوه جنگي خودم را براي تسخير قلب خوشگلترين و سخت ترين دختري كه تا كنون شناخته ام تغيير داده ام ، من بايد مي فهميدم كه او يك دختر آلماني نيست ، بلكه دختريست كه از سرزمين دور و از پشت درياها و كوه هاي بلند و ناشناخته به هامبورگ و دانشگاه من آمده است و اگر چه چون ساير دختران هموطن من لباس مي پوشد ، درس مي خواند ، اما او ساخته و پرداخته فضاي ديگريست كه بايد اول محيط زندگي او را بشناسم شايد همه نقشه ها و كار هاي من از نظر او كاملا احمقانه و درست عكس آن چيزيست كه انتظارش را مي كشيده ام ،وقتي متوجه اين نكته شدم با شتاب به كتابخانه دانشگاه رفتم و هر چه كتاب درباره مشرق زمين بود گرفتم و با خودم به خانه آوردم ، بعد هم به كتابخانه ها و كتاب فروشي هاي سراسر هامبورگ سر زدم و هر كتابي كه نشاني از سرزمين دختر محبوبم داشت گرفتم و آن را به داخل اتاقم ريختم و در ميانشان نشستم . اولين كتابي كه توجهم را جلب كرد كتابي از يك شاعر بزرگ هموطنم ... گوته ... سال هاست كه جوانان آلماني گوته را به كتاب خانه ها فرستاده اند و او را به فراموشي سپرده اند و اين بي اعتنايي هرگز در خور چنان شاعر بزرگي نبوده است ... شايد هم بايد دختران زيبا و احساساتي شرقي بيشتر به سرزمين ما سفر كنند تا ما شاعران پر احساس خود را از درون كتابخانه ها بيرون بكشيم و حرف هاي قشنگ دلشان را كه سرشار از احساس هاي نا شناخته انساني است ، بشنويم ... " گوته " مي تواند پلي بين من و دختر قشنگ و ساكت مشرق زمين بزند كه من با آرامش و استحكام بيشتري اين پل باريك را طي كنم و در آنسوي پل بياستم و دست هايم را به سوي او دراز كنم و بگويم : ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)