وفا که مثل او حال و روز خوشی نداشت . آروم آروم به طرف انیس خانم رفت و در حالی که می خواست مقداری از وسایل ها رو از دستش بگیره گفت:
_ بدین به من انیس خانم، سنگینه اذیتتون می کنه.
_ نه .مادر دست نزنی ها لباست کثیف می شه خودم می برمش.
پشت سر انیس خانم وارد آشپزخانه شد. انیس خانم که با دیدنش و زیبایی خیره کننده اش دلیل رنگ پریدگی و دستپاچگی سعید رو فهمیده بود لبخند معنا داری به وفا زد و گفت:
- خدا امشب به داد مون برسه وفا خانم.
با تعجب پرسید :
- چرا؟ مگه قراره امشب چه اتفاقی بیفته؟
انیس خانم در حالی که میوه ها رو داخل کاسه و ظرف شویی می ریخت تا اون ها رو بشوره گفت:
- پسر خاله ی خودت که مدام جلوی چشمشی با دیدنت به اون حال و روز افتاده ؟ وای به حال دوست هاش که قراره امشب برای اولین بار تو رو ببینن.
او که با حرف های انیس خانم نگران و هیجان زده شده بود بدون هیچ حرفی خودش رو با خشک کردن میوه ها سرگرم کرد.
سعید هم بعد از گرفتن دوش و پوشیدن لباس، آماده و خوش تیپ و قبراق به آشپزخانه رفت .
انیس خانم با دیدنش گفت:
-حتما یادم باشه بعد از رفتن مهمون ها یه اسپند درست و حسابی برای شما دو نفر دود کنم . امشب هردوتاتون خیلی خوش تیپ و قشنگ شدین.
با این حرف انیس خانم دوباره برای یک لحظه ی کوتاه نگاه وفا و سعید در هم گره خورد . او با دیدن سعید با اون بلوز صورتی کم رنگ آستین کوتاه و شلوار براق راسته سیاه و ریش سیاه و مرتب و صورت جذاب و گیراش کاملا به انیس خانم در مورد تعریف و تمجید از او حق داد.
سعید نیز همیشه با دیدن اون همه زیبایی و ناز در وفا متعجب و حیرت زده میشد. امشب کاملا بی تابی و بی قراری از چهره اش معلوم بود و با این که می دونست داره مرتکب گناه می شه ولی هر چه قدر سعی می کرد که به وفا نگاه نکنه نمیتوانست و شکست می خورد.
انیس خانم یکی یکی ظرف های کریستال بزرگ رو که را انواع شیرینی و میوه توسط وفا تزئین داده شده بود به دست گرفت و برای گذاشتن روی میزها به سالن برد. سعید که از همون لحظه ای اولی که او رو با اون لباس تنگ و رنگ روشن دیده بود نگران شب و ظاهر شدن وفا با اون همه جذابیت تو دوستانش شده بود آروم به طرف میز غذا خوری رفت و روبروی او ایستاد و با من من گفت:
-کاش برای امشب یه لباس مناسب تری می پوشیدین.
او با تعجب به چهره ی مضطرب و ناراحت سعید نگاه کرد و گفت:
-لباس مناسب تر. مگه این لباس مناسب نیست؟ (و با لحن کشداری در حالی به لباسش اشاره می کرد) آستین بلند، دامن بلند، یقه ی جمع و جور، اصلا متوجه منظورتون نمی شم آقا سعید.
سعید که خودش هم دلیل حساسیت بی موردش رو نمی دونست طبق عادت موهای حالت دار سیاهش رو به عقب زد و گفت:
-بله، این چیزهایی که شما گفتین کاملا درسته ولی خوب انصاف داشته باشین . لباستون خیلی چسبه و اصلا مناسب این مهمونی نیست.
وفا که از اون همه توجه و دقت سعید به خودش احساس غرور و لذت میکرد برای این که اذیتش بکنه گفت:
-ولی به نظر خودم این لباس خیلی خوب و مناسبه در ضمن آقا سعید محض اطلاع شما می گم که من این لباس به قول شما نامناسب رو از فروشگاه خودتون خریدم البته خرید که نه از شما به زور هدیه گرفتم.
سعید که از لحن او خنده اش گرفته بود گفت:
-اولا من نگفتم نامناسب، ثانیا این قدر شما به من آقا سعید می گین که آخر سر انیس خانم می فهمه که شما دختر خاله ی من نیستین و دستمون رو می شه.
او با خجالت گفت:
_ آخه یه کم به من حق بدین خیلی سخته که به این زودی عادت کنم که فقط اسمتون ....
با ورود انیس خانم به آشپزخانه حرف او نیمه تمام موند و هم زمان سعید با شنیدن صدای زنگ در از آشپزخانه خارج شد. دقایقی بعد به همراه چند نفر از دوست هاش با سروصدای زیادی با خنده وارد سالن شدند. همگی روی مبل ها نشستن روی نشستن غیر از هوتن که مدام بلند بلند حرف می زد و می خندید. پسر بسیار شاد و خونگرمی بود. با قدی بلند و نسبتا لاغر اندام.
صورت تمیز و اصلاح شده اش با بلوز و شلوار اسپرتش کاملا هم خوانی داشت موهای لخت و بورش اطراف صورتش ریخته بود و چشم های سبز رنگش زیر چراغ های زیاد لوستر های بزرگ و کریستالی برق می زد. قبل از این که انیس خانم به برای خوش آمد گویی به سالن بیاد هوتن برای عرض ادب و سلام به انیس خانم راهی آشپزخانه شد . سعید که متوجه رفتن هوتن به آشپزخانه شده بود با صدای بلندی که در میان خنده ی حاضرین گم می شد گفت:
-آهای شبگرد کجا داری می ری؟
هوتن بدون این که به طرف سعید برگرده گفت:
-به تو چه ؟ تو رو چه به این کارها، به مهمونات برس.
و با این حرف وارد آشپزخانه شد. اون که از همه جا بی خبر بود با دیدن دختری بی نظیر و بسیار ملیح و زیبا پیش رویش در جا خشکش زد.
وفا با دیدن هوتن از روی صندلی بلند شد و در حالی که شال نازک یاسی رنگش رو که عقب تر رفته بود مرتب می کرد گفت:
-سلام
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)