امیر خونسرد روی صندلی نشست و گفت:« شما به کسی نمی گی من اینجام، چون همه دعواتون می کنن و هر موقع پیدام نکنن فکر می کنن پیش شما و سرمه هستم.»
آن قدر غمگین بودم که لقمه به سختی از گلویم پایین می رفت. سکوت خانه دلگیر کننده بود. امیر زیر چشمی داشت نگاهم می کرد که مادربزرگ گفت:« تا نیره بچه هاشو نیاورده پاشو برو امیر. جلوی دهن بچه رو که نمی شه گرفت. بفهمن اینجا بودی دودمان من رو به باد می دن.»
امیر لیوان چای را روی میز گذاشت و بلند شد. رفت و تنها شدم.
آن روز تا شب گریه کردم. هر چنگی که به پیراهنش می زدم با اشک و آه همراه بود. صد بار خودم را لعنت کردم که به علت غیبت او شک کرده بودم. شب داشتم پیراهنش را اتو می کردم که صدای خر و پف مادربزرگ در فضای خانه پیچید. اتو را از برق کشیدم و چراغ را خاموش کردم. امیر زنگ زد.
« شب به خیر.»
« امیر، می گی چرا زدت؟ اینو که می تونی بگی؟»
« از کارام خوشش نمی آد دیگه.نمی تونم اونی باشم که بابا می خواد. می دونی چیه، رابطه احساسی من و تو داره از مرز سادگی می گذره. وسوسه کلافه کننده ملاقات دیشب به من فهموند اون قدرها هم که فکر می کردم با اراده نیستم. اگر روزی خوای نکرده در مقابل تو دست از پا خطا کنم به هر دومون خیانت کردم... این جوری سرنوشتمون به خطر می افته. این حرفا رو نمی تونستم رو در رو بهت بگمك»
« راستش دلم می خواد مخفیانه ازدواج کنیم و بزرگ ترای بی فکر رو در مقابل عمل انجام شده قرار بدیم.»
« این حرفا از تو بعیده! کمی فکر کن. خواهش می کنم خودت رو دست کم نگیر. ما باید با سربلندی با هم ازدواج کنیم. کمی فرصت می خوام. به قول شیخ محمود شبستری: کسی کو عقل دور اندیش دارد ــ بسی سرشکستگی در پیش دارد.»
« چقدر باید صبر کنم، بگو راحتم کن.»
« اگه بگم یک سال ناراحت می شی؟ می خوام از ایران برم، البته نه الان، وقتش معلوم نیست.»
« چی می گی امیر؟ یک سال تو رو نبینم دیوونه می شم، کجا می خوای بری؟!»
« به خاطر آینده باید به این سفر برم.»
« نمی فهمم این کار چیه که تو کشود خودمون نتیجه نمی ده.»
« اگه نتیجه می داد دیوونه نبودم راه دور برم. تو فکر می کنی برام آسونه؟ جدایی از تو پوستم رو می کنه، اما وقتی با دست پر برگردم به وجودم افتخار می کنی.»
نرم نرم داشتم گریه می کردم که گفت:« فقط در صورتی که بمیرم بر نمی گردم. اون موقع هم توقع ندارم بشینی زاتوی غم بغل بگیری و برام اشک بریزی. در هر صورت باید به فکر آینده خودت باشی، حتا اگر امیری در کار نباشه.»
« ریز ریز می خوای گوشم رو پر کنی که دق نکنم. یه شب باهات حرف نزنم روانی می شم. تو که قصد سفر داشتی چرا به من نزدیک شدی! من دختر بی تجربه ای هستم و در عمرم جز تو به هیچ کس فکر نکردم.
در واقع نمی دونستم عشق چیه. حالا که بهت دلبسته شدم حرف از رفتن می زنی؟»
« به من اعتماد کن. من آدم بی سر و پا و نامردی نیستم که ولت کنم برم. کلی دردسر کشیدم تا نظر تو رو جلب کردم. مغزم تکون نخورده که راحت از دست بدمت.»
گوشی را که گذاشتم مادربزرگ میان چهارچوب در ایستاده بود. گفتم:« بی خوابی به سم زده مادر جون.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)