حالا دیگر برق به منزلمان آمده بود و وسایل زغالی و باتری دار جای خود را به وسایل برقی می داد. البته هنوز از پنکه و یخچال خبری نبود، زیرا پدر این وسایل را زیاد ضروری نمی دانست. تابستان که پنجره را با پرده حصیری می پوشاندند و با باز گذاشتن آن جریان ملایم باد خنکی مطبوعی در اتاقها ایجاد می کرد و با سایه روشنی که داشت جلوه قشنگی هم به منزل می داد.
از وقتی که پدر صاحب خانه شده بود اقوام او به تهران می آمدند و مرتب منزلمان مهمانی داشتیم. مادر به مرور تناسب اندامش را از دست می داد و چاق می شد. البته این اضافه وزن برای او همراه بیماری بود، زیرا مبتلا به برونشیت و فشار خون بالا بود. به همین دلیل نمی توانست به تنهایی کار منزل را انجام دهد و به ناچار مجبور به گرفتن کمک شد. ابتدا دختری از طریق یکی از آشنایان به ما معرفی شد که پدر او را با ماهی ده تومان استخدام کرد. نامش زری و دختری کاری و زرنگ بود. او شبانه روز پیش ما بود تا اینکه به خانه بخت رفت. بعد از او زن دیگری برای کمک به منزلمان آمد و پس از مدتی او هم رفت. زنی به نام ننه گلی هر هفته برای رختشویی به منزلمان می آمد که او نیز معتاد به تریاک بود به این ترتیب که یک تکه تریاک را با سقز در دهانش می گذاشت و در طول کار آن را می جوید. گاهی سیگار هم می کشید. آخر کار علاوه بر مزدش که دو یا سه تومان بود یک ظرف غذا و یا پیاله ای برنج خشک و یا روغن و کیسه زغالی همراهش می شد و او با یک دنیا دعا و ثنا منزلمان را ترک می کرد.
کم کم هفت سالم شده بود و باید به مدرسه می رفتم. پدر نامم را در مدرسه عطار نوشت که جنب مدرسه ترقی بود که مجید می رفت. ارمک آبی، یقۀ سفید توری، جوراب ساقه کوتاه و یک پاپیون سفید لباس فرم مدرسه بود که پدر همان روز برایم تهیه کرد. البته تنها دخترها نبودند که باید لباس یک شکل می پوشیدند. پسرها هم از همین قاعده پیروی می کردند. به خاطر دارم مجید هم کت و شلواری طوسی می پوشید که اکثر مواقع یا دکمه هایش گم شده بود و یا درزهایش پاره شده بود.
مدیر مدرسه ای که در آن تحصیل می کردم زنی بود به نام خانم خلاقی که خیلی خوش پوش و خوش اخلاق بود. او را خیلی دوست داشتم و احساس می کردم من نیز مورد توجه قرار دارم، البته دلیل آن کاملاً مشخص بود. پدر عضو انجمن خانه و مدرسه بود و با پرداخت مبلغ دویست تومان عضو بانفوذ انجمن گردید. گذشته از آن خوش پوشی و خوش صحبتی اش باعث اعتبار من در مدرسه شده بود. البته خودم نیز جزوِ بچه هایی بودم که با پشتکار درس می خواندم.
کلاس اول شاگرد ممتاز شناخته شدم و کارنامه ام را با افتخار به دست پدرم دادم. پدر نیز جایزه ای برایم گرفت که همان مرا تشویق کرد تا همیشه جزوِ بهترینها باشم.
به کلاس دوم رفتم و با تجربه خوبی که از ممتاز بودن به دست آورده بودم سعی کردم آن سال را هم با موفقیت پشت سر بگذارم.
یک روز سر کلاس، مهتاب، یکی از همکلاسیهایم که کنار دستم می نشست بدون دلیل به خنده افتاد. با تعجب نگاهش کردم و در همین وقت معلم سرش را بلند کرد و ما را دید. فکر کرد من باعث خندیدن او شده ام به همین خاطر خط کشی را که روی میزش بود به طرف من پرت کرد. خط کش به صورتم خورد و مختصر دردی ایجاد شد. از شدت ناراحتی به گریه افتادم، اما درد صورتم نبود که مرا به گریه انداخته بود، بلکه چون در این کار بی تقصیر بودم احساس کردم تحقیر شده ام. تا آخر کلاس ناراحت و افسرده بودم و بعد از خوردن زنگ با همان حال به منزل رفتم. با دیدن پدر بغضم سرباز کرد و ماجرا را به او گفتم. صبح روز بعد پدر خودش مرا به مدرسه برد. هنگامی که سر صف می رفتم او را دیدم که به طرف دفتر مدرسه می رفت. نمی دانم چه گفت و چه کرد که در عرض دو روز آن خانم معلم را از مدرسه عطار به جای دیگری منتقل کردند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)