صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 39 , از مجموع 39

موضوع: داستانهاى بحارالانوار جلد 5

  1. #31
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (78) نماز در زير رگبار تير رسول خدا صلى الله عليه و آله با سربازان اسلام براى سركوبى عده اى از مشركين حركت نمود.
    در اين پيكار زنى تازه عروس اسير مسلمان شد كه شوهرش در مسافرت بود.
    هنگامى كه از سفر برگشت اسارت زنش را به او خبر دادند، او در تعقيب لشكر اسلام راه افتاد.
    پيغمبر اسلام در محلى فرود آمد و دستور داد عمار پسر ياسر و عباد پسر بشر نگهبانى كنند؟
    اين دو سرباز شب را به دو قسمت تقسيم كردند. بنا شد قسمت اول شب را عباد و قسمت دوم را عمار پاسدارى كنند.
    عمار به خواب رفت و عباد از فرصت استفاده نمود و به نماز ايستاد كه در آن دل شب راز و نيازى با آفريدگار خود داشته باشد.
    در آن وقت شوهر زند رسيد، شبهى را ديد ايستاده است . از تاريكى شب نفهميد كه او انسان است يا چيز ديگر.
    تيرى به سوى او شليك كرد، تير بر پيكر عباد نشست ، عباد نماز را ادامه داد و قطع نكرد.
    پس از آن تيرى ديگر انداخت . آن هم بر پيكر وى رسيد.
    عباد نمازش را كوتاه نمود، به ركوع و سجود رفت و سلام گفت و نماز را تمام كرد. آنگاه عمار را بيدار كرد و او را از آمدن دشمن باخبر ساخت .
    وقتى كه عمار او را در آن حال ديد كه چند تير بر بدنش اصابت كرده او را سرزنش كرده و گفت :
    چرا در تير اول بيدارم نكردى ؟
    عباد گفت :
    هنگامى كه تيرها به سوى من شليك شدند من در نماز بودم و مشغول خوانده سوره (كهف ) بودم و نخواستم آن سوره را ناتمام بگذارم . چون تيرها پى در پى آمد به ركوع و سجود رفته و نماز را تمام كردم و تو را بيدار نمودم . اگر نمى ترسيدم از اين كه دشمن به من رسيده و به پيغمبر صلى الله عليه و آله صدمه اى برساند و در پاسدارى كه به عهده من گذاشته شده كوتاهى كرده باشم ، هرگز نماز را كوتاه نمى كردم اگر چه كشته مى شدم .
    دشمن كه فهميد مسلمانان از آمدن او باخبرند پا به فرار گذاشت و رفت .(103)

    (79) گزارشى از قبر و برزخ اصبغ بن نباته يكى از ياران برجسته اميرالمؤمنين عليه السلام مى گويد:
    سلمان از طرف على عليه السلام استاندار مدائن بود و من پيوسته با او بودم . سلمان مريض شد و در بستر افتاده بود، من به عيادتش رفتم . آخرين روزهاى عمرش بود، به من فرمود:
    اى اصبغ ! رسول خدا صلى الله عليه و آله به من خبر داده هرگاه مرگم فرا رسيد مردگان با من سخن خواهند گفت . تو با چند نفر ديگر مرا در تابوت نهاده و به قبرستان ببريد تا ببينم وقت مرگم رسيده يا نه ؟! به دستور سلمان عمل كرديم . او را به قبرستان برديم و بر زمين رو به قبله نهاديم . با صداى بلند خطاب به مردگان گفت :
    سلام بر شما اى كسانى كه در خانه خاك ساكنيد و از دنيا چشم پوشيده ايد، جواب نيامد.
    دوباره فرياد زد:
    سلام بر شما اى كسانى كه لباس خاك به تن كرده ايد و سلام بر شما اى كسانى كه با اعمال دنياى خود ملاقات نموده ايد و سلام بر شما اى منتظران روز قيامت . شما را به خدا و پيغمبر سوگند مى دهم يكى از شما با من حرف بزند، من سلمان غلام رسول الله هستم .
    پيامبر صلى الله عليه و آله به من وعده داده كه هرگاه مرگم نزديك شد، مرده اى با من سخن خواهد گفت :
    سلمان پس از آن كمى ساكت شد. ناگاه از داخل قبرى صدايى آمد و گفت :
    سلام بر شما اى صاحب خانه هاى فانى و سرگرم شدگان به امور دنيا. ما مردگان ، سخن تو را شنيديم و هم اكنون به جواب دادن به شما آماده ايم ، هر چه مى خواهى سؤ ال كن ! خدا تو را رحمت كند!
    سلمان : اى صاحب صدا! آيا تو اهل بهشتى يا اهل جهنم ؟
    مرده : من از كسانى هستم كه مورد رحمت و كرم خدا قرار گرفته ام و اكنون در بهشت (برزخى ) هستم .
    سلمان : اى بنده خدا! مرگ را برايم تعريف كن ! و بگو مرحله مرگ را چگونه گذراندى و چه ديدى و با تو چه كردند؟
    مرده : اى سلمان ! به خدا سوگند اگر مرا با قيچى ريز ريز مى كردند از مشكلات مرگ برايم آسان تر بود، بدان كه من در دنيا از لطف خدا اهل خير و نيكى بودم ، دستورات الهى را انجام مى دادم ، قرآن مى خواندم ، در خدمت پدر و مادر بودم ، در راه خدا سعى و كوشش داشتم ، از گناه دورى مى كردم ، به كسى ظلم نمى كردم و شب و روز در كسب روزى حلال كوشا بودم تا به كسى محتاج نباشم ، در بهترين زندگى غرق نعمتها بودم كه ناگهان به بستر بيمارى افتادم . چند روزى از بيماريم گذشت لحظات آخر عمر رسيد، شخص تنومند و بد قيافه اى در برابرم حاضر شد. او اشاره اى به چشمم كرد نابينا شدم و اشاره اى به گوشم كرد كر شدم و به زبانم اشاره نمود لال شدم . خلاصه تمام اعضاء بدنم از كار افتاد. در اين حال صداى بستگانم بلند شد و خبر مرگم منتشر گرديد.
    وحشت در دروازه برزخ
    در همين موقع دو شخص زيبا آمدند، يكى در طرف راست و ديگرى در طرف چپ من نشستند و بر من سلام كردند و گفتند:
    ما نامه اعمالت را آورده ايم ، بگير و بخوان ! ما دو فرشته اى هستيم كه در همه جا همراه تو بوديم و اعمال تو را مى نوشتيم .
    وقتى نامه كارهاى نيكم را گرفتم و خواندم خوشحال شدم اما با خواندن نامه گناهان اشكم جارى شد. ولى آن دو فرشته به من گفتند:
    تو را مژده باد! نگران نباش ! آينده ات خوب است .
    سپس عزرائيل روحم را به طور كلى گرفت . صداى گريه اهل و عيالم بلند شد و عزرائيل به آنها نصيحت مى كرد و دلدارى مى داد. آنگاه روح مرا همراه خودش برد و در پيشگاه خداوند قرار گرفتم و از روح من راجع به اعمال كوچك و بزرگ سؤال شد. از نماز، روزه ، حج ، خواندن قرآن ، زكات و صدقه ، چگونه گذراندن عمر، اطاعت از پدر و مادر، آدم كشى ، خوردن مال يتيم ، شب زنده دارى و امثال اين امور پرسيدند.
    سپس فرشته اى روحم را به سوى زمين بازگرداند.
    مرا غسل دادند، در آن وقت روحم از غسل دهندگان تقاضاى رحم و مدارا مى كرد و فرياد مى زد با اين بدن ضعيف مدارا كنيد به خدا همه اعضايم خرد است . ولى غسل دهنده ابدا گوش نمى داد. پس از غسل و كفن به سوى قبرستان حركت دادند در حالى كه روحم همراه جنازه ام بود...تا اينكه مرا به داخل قبر گذاشتند. در قبر وحشت و ترس زيادى مرا فرا گرفت ، گويى مرا از آسمان به زمين پرت كردند...پس از آن به طرف خانه برگشتند، با خود گفتم :
    اى كاش من هم با اينها به خانه بر مى گشتم . از طرف قبر ندايى آمد: افسوس . كه اين آرزويى باطل است ، ديگر برگشتن ممكن نيست .
    از آن جواب دهنده پرسيدم : تو كيستى ؟
    گفت : فرشته منبه (بيدارگر) هستم من از جانب خداوند ماءمورم اعمال همه انسانها را پس از مرگ به آنها خبر دهم .
    سپس مرا نشانيد و گفت :
    اعمالت را بنويس !
    گفتم : كاغذ ندارم .
    گوشه كفنم را گرفت و گفت : اين كاغذت ، بنويس !
    گفتم : قلم ندارم .
    گفت : انگشت سبابه ات قلم تو است .
    گفتم : مركب ندارم .
    گفت : آب دهانت مركب تو است .
    آنگاه او هر چه مى گفت ، من مى نوشتم ، همه اعمال كوچك و بزرگ را گفت و من نوشتم ...
    سپس نامه عملم را مهر كرد و پيچيد و به گردنم انداخت ، آنقدر سنگين بود گويى كه كوههاى دنيا را به گردنم افكنده اند!
    آنگاه فرشته منبه رفت ، فرشته نكير منكر آمد از من سؤالاتى نمود، من به لطف خدا همه سؤال هاى نكير و منكر را درست جواب دادم ، آن وقت مرا به سعادت و نعمتها بشارت داد و مرا در قبر خوابانيد و گفت : راحت بخواب !
    آنگاه از بالاى سرم دريچه اى از بهشت برويم باز كرد و نسيم بهشتى در قبرم مى وزد. تا چشم كار مى كرد قبرم وسعت پيدا كرد. سپس كلمه شهادتين را بر زبان جارى كرد و گفت : اى كسى كه اين سؤال را از من كردى سخت مواظب اعمال خويش باش ! كه حساب خيلى مشكل است ! و سخنش قطع شد.
    سلمان گفت : مرا از تابوت بيرون آريد و تكيه دهيد، آنها چنين كردند. نگاهى به سوى آسمان كرد و گفت :
    اى كسى كه اختيار همه چيزها به دست توست ، به تو ايمان دارم و از پيامبرت پيروى كردم و كتابت را نيز قبول دارم ...آنگاه لحظات مرگ سلمان فرا رسيد و اين مرد پاك چشم از جهان فرو بست .(104)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #32
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (80) مرگ ابولهب آيينه عبرت پس از شكست كفار در جنگ بدر، ابو سفيان به مكه برگشته بود، ابولهب از او پرسيد:
    علت شكست لشكر، در جنگ بدر چه بود؟
    ابو سفيان گفت :
    مردان سفيد پوش را بين زمين و آسمان ديدم كه هيچ كس توان مقاومت در برابر آنها را نداشت .
    ابو رافع (غلام عباس ) گفت :
    آنها ملائكه بودند كه از جانب خداوند آمدند پيامبر را يارى كنند.
    ابولهب از شنيدن اين سخن بر آشفت ابو رافع را محكم زد كه چرا اين حرفى را گفتى تا مردم به محمد بگروند.
    ام الفضل همسر عباس عمود خيمه را برداشت و بر سر ابولهب كوبيد كه سرش شكست .
    ابولهب پس از آن هفت شب زنده ماند و خداوند او را به مرض طاعون مبتلا نمود براى اين كه مرضش مسرى بود همه مردم ، حتى فرزندانش از ترس او را ترك نمودند، در خانه تنها مرد و سه روز دفنش نكردند پس از سه روز او را كشيده در بيرون مكه انداختند، آن قدر سنگ بر او ريختند تا زير سنگها پنهان شد.(105) بدين گونه حتى دفن معمولى نيز بر او قسمت نشد.

    (81) رمز سقوط ملت ها پس از شكست خاندان بنى اميه ، بنى عباس روى كار آمدند و زمام خلافت را به دست گرفتند.
    در زمان منصور دوانيقى ، محمد بن مروان (پسر مروان حمار وليعد پدرش . بود به زندان افتاد.
    روزى به منصور گفتند:
    محمد بن مروان در زندان تو است ، خوب است او را احضار كنى و از جريانى كه بين او و پادشاه نوبه پيش آمده ، بپرسى .
    دستور داد احضارش كردند.
    منصور گفت : محمد! گفتگويى كه بين تو و پادشاه نوبه اتفاق افتاده مى خواهم از خودت بشنوم .
    محمد گفت :
    هنگامى كه در آخر حكومتمان شكست خورديم ، از اينجا فرار كرده به جريره نوبه پناهنده شديم . وقتى كه خبر ما به پادشاه نوبه رسيد دستور داد خيمه هاى شاهانه براى ما زدند و وسايل زندگى از هر لحاظ آماده كردند، به طورى كه مردم نوبه از ديدن آنها تعجب مى كردند. روزى پادشاه نوبه كه مردى بلند قد، كم مو و پابرهنه بود، به ديدار ما آمد و سلام كرد و بر روى زمين نشست .
    از او پرسيدم : چرا روى فرش نمى نشينى ؟
    پاسخ داد:
    من پادشاهم و سزاوار است كسى كه خداوند مقام او را بالا برده ، تواضع كند، به اين جهت روى خاك نشستم .
    سپس به من گفت :
    شما چرا با چهارپايان خود زراعت مردم را پايمال مى كنيد با اينكه فساد و تبه كارى در دين شما حرام است . مسلمان نبايد در روى زمين فساد كند.
    گفتم :
    اطرافيان ما از روى جهالت اين گونه كارها را مى كنند.
    گفت :
    چرا شراب مى خوريد خوردن شراب براى شما حرام است و نبايد مسلمان شراب بخورد.
    گفتم : گروهى از جوانان ما از روى نادانى مرتكب چنين كارى مى شوند.
    گفت : چرا لباسهاى حرير مى پوشيد و با طلا زينت مى كنيد با اينكه اينها طبق گفته پيغمبرتان براى شما حرام است ، مسلمان بايد از اينها پرهيز كند.
    گفتم : خدمتگزاران غير عرب ما اين كارها را مى كنند و ما نمى خواهيم بر خلاف خواسته آنها رفتار كنيم .
    ديدم خيره خيره به من نگاه كرد و گفت :
    آرى ، خدمتگزاران ما، جوانان ما چنين مى كنند، سپس از روى استهزاء سخنان مرا تكرار كرد.
    آنگاه گفت :
    محمد! چنين نيست كه تو مى گويى . بلكه حقيقت مطلب اين است كه شما ملتى بوديد وقتى به رياست رسيديد به زيردستان ستم كرديد و دستورات دينى خود را زير پا گذاشتيد به آنها عمل نكرديد. خداوند هم طعم كيفر كردار شما را چشاند، لباس عزت را از تن شما كند و جامه ذلت بر شما پوشانيد.
    هنوز غضب خداوند درباره شما به آخر نرسيده ، دنباله دارد كه وقت آن خواهد رسيد.
    ولى من مى ترسم در سرزمين ما عذاب الهى به شما نازل شود و كيفر تو دامن ما را نيز بگيرد. زودتر از اينجا كوچ كنيد و از خاك من بيرون رويد و ما نيز از كشور نوبه خارج شديم .(106)
    آرى بزرگترين رمز سقوط يك ملت فساد و تبه كارى است ، بخصوص فساد فرمانروايشان .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #33
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (82) من يا تو؟ مردى از ابو عمرو فرزند علا حاجتى خواست . ابو عمرو وعده داد حاجت او را بر آورده سازد. اتفاقا مانعى پيش آمد او نتوانست به وعده خود عمل كند. مرد ابو عمرو را ديد و گفت : ابوعمر! تو به من وعده دادى ولى وفا نكردى . ابوعمر: درست است . اكنون بگو ببينم كدام يك از ما بيشتر ناراحت و غمگين هستيم ، من يا تو؟
    مرد: البته كه من ، چون حاجتم بر آورده نشد.
    ابوعمرو: نه ، چنين نيست ، بلكه من بيشتر از تو ناراحت و غمگينم .
    مرد:
    - چرا و چگونه ؟
    ابوعمرو: براى اين كه من به تو وعده دادم حاجتت را بر آورده سازم ، تو به خاطر وعده من شب را با شادى و سرور گذراندى ، اما من شب را در فكر و غم انجام وعده به سر بردم كه چگونه به وعده خود وفا كنم و قضا و قدر مانع از آن شد و اينك به ديدار يكديگر رسيديم ، تو مرا با ديده حقارت مى بينى و من تو را با چشم بزرگوارى و حقا سزاوار است من بيشتر از تو غم و غصه بخورم .(107)

    (83) دروغ شاخدار روزى معاويه به سعد بن وقاص گفت :
    چرا در خونخواهى امام مظلوم (عثمان ) به من يارى نكردى ؟ خوب بود در اين مورد به من كمك مى نمودى !
    سعد گفت :
    مى دانى كه من در كنار تو با على مى جنگيدم . اما از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله شنيدم به على عليه السلام مى فرمود:
    تو نسبت به من ، مانند هارون نسبت به موسى هستى .
    معاويه گفت :
    تو اين سخن را از رسول خدا شنيدى ؟
    سعد گفت :
    آرى ! اگر نشنيده باشم اين دو گوشم كر شوند.
    معاويه گفت :
    اكنون عذر تو مقبول است كه ما را يارى نكردى .
    سپس گفت :
    به خدا سوگند! اگر من هم چنين سخنى را از پيغمبر صلى الله عليه و آله مى شنيدم هرگز با على جنگ نمى كردم !
    البته اين ادعاى معاويه به هيچ گونه قابل قبول نيست ، چون معاويه از اين گونه فرمايشات ، از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام بيشتر شنيده بود. با اين همه هنگامى كه على عليه السلام از دنيا رحلت نمود، معاويه او را لعنت مى كرد و به حضرت ناسزا مى گفت . نظر معاويه اين بود كه سلطنت و حكومت او به وسيله لعن و ناسزا گفتن ، به على برقرار مى گردد و هدف او از آن سخنى كه به سعد گفت ، اين بود كه عذر او پذيرفته باشد.(108)

    (84) در جستجوى همسر لايق يكى از هوشمندترين و خردمندترين عرب مردى بود بنام شن .
    روزى گفت :
    به خدا سوگند آنقدر دنيا را مى گردم تا زنى عاقل و هوشيار مانند خودم را پيدا كنم و با او ازدواج كنم .
    با اين انديشه به سياحت پرداخت . در يكى از مسافرتها با مردى مواجه شد، شن از او پرسيد:
    كجا مى روى ؟
    مرد: به فلان روستا.
    شن متوجه شد او هم به آن روستا كه وى قصد آن را دارد، مى رود.
    به اين جهت با وى رفيق شد.
    شن در بين راه به آن مرد گفت :
    تو مرا جمل مى كنى يا من تو را حمل كنم .
    مرد گفت :
    اى نادان ! هر دو سواره هستيم چگونه يكديگر را حمل كنيم . شن ساكت ماند و چيزى نگفت . به راه خود ادامه دادند تا نزديك آن روستا رسيدند. زراعتى را ديد كه وقت درو كردن آن رسيده است . شن گفت :
    آيا صاحب زراعت آن را خورده است يا نه ؟
    مرد پاسخ داد:
    اى نادان ! مى بينى كه اين زراعت وقت درو آن تازه رسيده است باز مى پرسى صاحبش آن را خورده است يا نه ؟
    شن باز ساكت شد و چيزى نگفت تا اينكه وارد روستا شدند با جنازه اى روبرو شدند.
    شن گفت :
    اين جنازه زنده است يا مرده ؟
    مرد گفت :
    من تاكنون كسى را به اندازه تو نفهمتر و نادان تر نديده بودم ، اينكه جنازه را مى بينى مى پرسى مرده است يا زنده ؟
    شن بار ديگر ساكت ماند و چيزى نگفت . در اين وقت شن خواست از او جدا شود. ولى مرد نگذاشت و او را با اصرار همراه خود به منزلش . برد.
    اين مرد دخترى داشت كه او را طبقه مى ناميدند. دختر از پدرش پرسيد اين ميهمان كيست ؟
    مرد گفت : با او راه رفيق شدم ، آدم بسيار جاهل و نادانى است . سپس . گفتگوهايى را كه با هم داشتند براى دخترش نقل كرد.
    دختر گفت :
    پدر جان ! اين شخص آدم و نادان نيست بلكه او آدم عاقل و فهميده است . سپس سخنان او را پدرش توضيح داد، گفت :
    اما اينكه گفته است آيا تو مرا حمل مى كنى يا من تو را حمل كنم ؟ مقصودش . اين بوده كه آيا تو برايم قصه مى گويى يا من براى تو داستان بگويم ؟ تا راه طى كنيم و به پايان برسانيم .
    و اما اينكه گفته است :
    اين زراعت خورده شده يا نه ؟ منظورش اين بوده كه آيا صاحبش آن را فروخته و پولش را خورده يا نفروحته است ؟
    و اما سخن در مورد جنازه اين بوده آيا مرده فرزندى دارد كه بخاطر آن نامش . برده شود يا نه ؟
    پدر از نزد دخترش خارج شد و پيش شن آمد و با او مدتى به گفتگو پرداخت ، سپس گفت :
    ميهمان گرامى ! آيا ميل دارى آنچه را كه گفتى برايت توضيح دهم ؟
    شن پاسخ داد: آرى .
    مرد سخنان او را توضيح داد.
    شن گفت :
    اين سخن از آن تو نيست و نتيجه انديشه تو نمى باشد. حال بگو ببينم اين سخنان را چه كسى به تو ياد داد.
    مرد در پاسخ گفت :
    دخترم اينها را به من آموخت . شن متوجه شد او فهميده است ، از آن دختر خواستگارى كرد و پدرش هم موافقت نمود و دختر را به ازدواج شن در آورد.
    شن با همسرش نزد خويشان خود آمد.
    وقتى خويشان ، شن را با همسرش ديدند، گفتند:
    وافق شن طبقه ، سازش كرده است . و اين جمله در ميان عرب مثال شد و به هر كس با ديگرى سازش كند، گفته مى شود.(109)
    نكته
    ازدواج مسئله اى بسيار حساس و مهمى است . بايد خيلى مواظب بود و همسر مناسب انتخاب نمود وگرنه انسان در طول زندگى با مشكلات فراوان روبرو گشته ، سرمايه عمرش به كلى سوخته و نابود مى گردد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #34
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (85) قلمها از نوشتن باز ماندند هرگاه كسى عايشه را سر زنش مى كرد چرا جنگ جمل را به پا كردى ؟
    مى گفت : قضا كار خود را كرد و قلمها از نوشتن باز ماندند!! مقدراتى بود پيش آمد!
    به خدا سوگند! اگر من از پيغمبر صلى الله عليه و آله بيست پسر مى داشتم كه همه مانند عبدالرحمن بن حارث مى بودند، داغ آنها را به وسيله مرگ و يا قتلشان مى ديدم ، برايم آسان تر از اين بود كه به على بن ابى طالب خروج كردم و آن همه دشمنى ها درباره او انجام دادم ! در اين مورد دردم را جز به كسى نخواهم گفت . (110)

    بخش سوم : پيامبران الهى عليه السلام ، پيامبران و امتهاى گذشته
    (86) دانشمندتر از همه حضرت موسى به خداوند عرض كرد:
    كدام يك از بندگانت نزد تو محبوب تر است ؟
    خداوند فرمود:
    آن كس كه مرا ياد كند و فراموشم نكند.
    موسى عرض كرد: كداميك در قضاوت برتر از ديگران است ؟
    خداوند فرمود:
    آن كس كه به حق قضاوت كند و از نفس پيروى ننمايد.
    موسى عرض كرد:
    كداميك از بندگانت دانشمندتر است ؟
    خداوند فرمود:
    آن كس كه علم ديگران را بر علم خود بيفزايد، ممكن
    است در اين وقت به سخنى برخورد كه سبب هدايت او گردد و از هلاكت باز دارد...(111)

    (87) مصيبت كمر شكن لقمان حكيم به مسافرت طولانى رفته بود، پس از برگشت غلامش به حضور او رسيد. از غلام پرسيد:
    پدرم چكار مى كند:
    غلام گفت : پدرت مرد.
    لقمان گفت : صاحب سرنوشت خود شدم .
    سپس گفت : همسرم چه كار مى كند؟
    غلام گفت : او نيز مرد.
    لقمان گفت : بسترم تازه گشت .
    پس از آن پرسيد خواهرم چه كار مى كند؟
    غلام : او نيز مرد.
    لقمان : ناموسم پوشيده شد.
    سپس پرسيد: برادرم چكار مى كند؟
    غلام : او نيز مرد.
    الان انقطع ظهرى : اكنون كمرم شكست .(112)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #35
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (88) اميد و آرزو روزى حضرت عيسى در جايى نشسته بود، پير مردى را ديد كه زمين را با بيل براى زراعت زير و رو مى كند.
    حضرت عيسى به پيشگاه خدا عرضه داشت :
    خدايا آرزو را از دل او ببر! ناگهان پيرمرد بيل را به يك طرف انداخت و روى زمين دراز كشيد و خوابيد، كمى گذشت حضرت عيسى عليه السلام عرض . كرد:
    خداوند اميد و آرزو را به او بر گردان ! ناگاه مشاهده كرد كه پيرمرد از جانب بر خاست و دوباره شروع به كار كرد!
    حضرت عيسى از او پرسيد و گفت :
    پيرمرد چطور شد بيل را به كنار انداختى و خوابيدى و كمى بعد ناگهان بر خاستى و مشغول كار شدى ؟
    پيرمرد در پاسخ گفت :
    در مرتبه اول با گفتم من پير و ناتوانم ممكن است امروز بميرم و يا همچنين فردا، چرا اين همه زحمت دهم با اين انديشه بيل را به يك طرف انداختم و خوابيدم !
    ولى كمى كه گذشت با خود گفتم :
    از كجا معلوم كه من سالها بمانم و اكنون كه زنده هستم و انسان تا زنده است وسايل زندگى برايش لازم است ، بايد براى خود زندگى آبرومندى تهيه نمايد، اين بود كه برخاستم و بيل را برداشتم و مشغول كار شدم .(113)

    (89) نفرت از حاكم ستمگر روزى كنفوسيوس ،(114) با شاگردانش به صحرا مى رفت ، ديد زنى وسط باغ نشسته است ، از او پرسيد:
    چرا اينجا نشسته اى ؟
    زن گفت : دعا كن من همين جا بمانم و جاى ديگر نروم ، چون در اين باغ شوهرم ، پسرم و پدرم هم بودند، پلنگى آمد و همه آنها را طعمه خود ساخت و من تنها ماندم .
    كنفوسيوس گفت :
    از اينجا به شهر برو، شهر نزديك است .
    زن گفت : آيا در شهر حاكمى وجود دارد؟
    كنفوسيوس گفت : بله .
    زن گفت : حاكم ظالم است و براى من عيب است به شهرى بروم كه در آن حاكم ستمگر حكومت مى كند، لذا در اينجا مى مانم تا روى حاكم ستمگر را نبينم ، چون من از ظالم متنفرم .(115)

    (90) كيفر كمترين بى احترامى به پدر يوسف عليه السلام پس از مشكلات زياد فرمانرواى مصر شد. پدرش . يعقوب سالها با رنج و مشقت ، دورى و فراق يوسف را تحمل كرده و توان جسمى را از دست داده بود. هنگامى كه باخبر شد يوسف ، زمامدار كشور مصر است ، شاد و خرم با يك كاروان به سوى مصر حركت كرد، يوسف نيز با شوكت و جلالى در حالى كه سوار بر مركب بود، به استقبال پدر از مصر بيرون آمد. همين كه چشمش به پدر رنج كشيده افتاد، مى خواست پياده شود، شكوه سلطنت سبب شد كه به احترام پدر پياده نشد و كمى بى احترامى در حق پدر كرد.
    پس از پايان مراسم ديدار، جبرئيل از جانب خداوند نزد يوسف آمد و گفت :
    يوسف ! چرا به احترام پدر پياده نشدى ؟ اينك دستت را باز كن ! وقتى يوسف دستش را گشود ناگاه نورى از ميان انگشتانش برخاست و به سوى آسمان رفت .
    يوسف پرسيد:
    اين چه نورى است كه از دستم خارج گرديد؟
    جبرييل پاسخ داد:
    اين نور نبوت بود كه از نسل تو، به خاطر كيفر پياده نشدن براى پدر پيرت (يعقوب ) خارج گرديد و ديگر از نسل تو پيغمبر نخواهد بود.(116)

    (91) چاره بى تابى در سوگ عزيزان يكى از قاضى هاى بنى اسرائيل پسرى داشت كه زياد مورد علاقه او بود. ناگاه پسر مريض شد و مرد. قاضى از اين پيشامد سخت ناراحت شد و صدايش به ناله و گريه بلند گرديد.
    دو فرشته براى پند و نصيحت به نزد قاضى آمده و شكايتى را عليه يكديگر مطرح كردند.
    يكى گفت :
    اين مرد با گوسفندان ، زراعتم را لگدكوب كرده و آن را از بين برده است .
    ديگرى گفت :
    او زراعتش را ما بين كوه و رودخانه كاشته بود، راه عبور برايم نبود، چاره اى نداشتم جز آن كه گوسفندان را از زراعت ايشان عبور دهم .
    قاضى رو به صاحب زراعت نموده و گفت :
    تو آن وقت كه زراعت را بين كوه و رودخانه مى كاشتى ، مى بايست بدانى چون زمين زراعت راه مردم است . در معرض خطر خواهد بود. بنابراين نبايد از صاحب گوسفند شكايت داشته باشى !
    صاحب زراعت در پاسخ قاضى گفت :
    شما نيز آن وقت كه پسرت به دنيا آمد بايد بدانى در مسير مرگ قرار دارد، ديگر چرا ناله و گريه در مرگ فرزندت مى كنى ؟ قاضى فورى متوجه شد اين صحنه براى پند و آگاهى او بوده . از آن لحظه گريه و ناله را قطع كرد و مشغول انجام وظيفه خود گرديد.(117)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #36
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (92) حضرت عيسى در جستجوى گنج عيسى عليه السلام با يارانش به سياحت مى رفتند، گذرشان به شهرى افتاد.
    هنگامى كه نزديك شهر رسيدند گنجى را پيدا كردند. ياران حضرت عيسى گفتند:
    يا عيسى ! اجازه فرماييد اين را جمع آورى كنيم تا از بين نرود.
    عيسى فرمود:
    شما اينجا بمانيد من گنجى را در اين شهر سراغ دارم در پى اش مى روم . هنگامى كه وارد شهر شد قدم زنان به خانه خرابى رسيد، وارد آن خانه شد. پيرزنى در آن زندگى مى كرد.
    فرمود:
    من امشب ميهمان شما هستم ، سپس از پيرزن پرسيد:
    غير از شما كسى در اين خانه هست .
    پيرزن پاسخ داد:
    آرى ، پسرى دارم كه روزها از صحرا خار مى كند و در بازار مى فروشد و با پول آن زندگى مى كنيم .
    شب شد. پسر آمد، پيرزن گفت :
    امشب ميهمان نورانى داريم كه آثار بزرگوارى از سيمايش نمايان است ، اينك وقت را غنيمت دان و در خدمت او باش و از صحبتهاى او استفاده كن !
    جوان نزد عيسى آمد، در خدمت حضرت تا پاسى از شب بود. عيسى از وضع زندگى او پرسيد. جوان چگونگى زندگى خويش را به حضرت توضيح داد.
    عيسى عليه السلام احساس كرد او جوانى عاقل ، هوشيار و دانا است ، مى تواند مراحل تكامل را طى كند و به درجه عالى كمال برسد. اما پيداست فكر او به چيز مهمى مشغول است .
    حضرت فرمود:
    جوان ! من مى بينم فكر تو به چيزى مشغول است كه تو را همواره پريشان ساخته است ، اگر مشكلى دارى به من بگو! شايد علاجش كنم . جوان گفت : آرى مشكلى دارم كه تنها خداوند مى تواند حلش نمايد. عيسى اصرار كرد كه او گرفتاريش را توضيح دهد.
    جوان گفت :
    مشكلم اين است ، روزى از صحرا خار به شهر مى آوردم از كنار كاخ دختر پادشاه رد مى شدم ناگاه چشمم بر چهره دختر شاه افتاد. چنان عاشق او شدم كه مى دانم چاره اى جز مرگ ندارم .
    عيسى فرمود:
    جوان ! ميل دارى من وسايل ازدواج تو را تهيه كنم .
    جوان نزد مادرش آمد و سخنان مهمان را برايش نقل كرد.
    پيرزن گفت :
    فرزندم ! ظاهر اين مرد نشان مى دهد آدم دروغگو نيست وعده بدهد و عمل نكند. برو به دستورش عمل كن حضرت برگشت .
    چون صبح شد حضرت فرمود:
    برو پيش پادشاه و دخترش را خواستگارى كن هر مطلبى شد به من اطلاع بده ! جوان پيش وزراء و نزديكان شاه آمد و گفت
    من براى خواستگارى دختر شاه آمده ام ، تقاضا دارم عرايض مرا به پيشگاه پادشاه برسانيد.
    اطرافيان شاه از سخنان جوان خنديدند و از اين پيش آمد تعجب كردند ولى براى اين كه تفريح بيشترى داشته باشند او را به حضور شاه بردند جوان در محضر شاه از دخترش خواستگارى كرد پادشاه با تمسخر گفت :
    من دخترم را هنگامى به ازدواج تو در مى آورم كه برايم فلان مقدار ياقوت و جواهرات بياورى ! اوصافى را بيان كرد كه در خزانه هيچ پادشاهى پيدا نمى شد. جوان برگشت و ماجرا را براى حضرت عيسى نقل كرد. عيسى عليه السلام او را به خرابه اى برد كه سنگ ريزه و ريگهاى فراوان داشت دعا نمود و نيايش به درگاه خداوندى كرد، ريزه سنگها به صورت جواهراتى در آمدند كه شاه از جوان خواسته بود.
    جوان مقدارى از آن را براى پادشاه برد هنگامى كه شاه و اطرافيان ديدند، همه از قضيه جوان در حيرت فرو رفتند و گفتند:
    جوان خار كن از كجا اين جواهر را به دست آورده است و سپس گفتند: اين اندازه كافى نيست .
    جوان بار ديگر خدمت عيسى رسيد و آنچه را در مجلس شاه گذشته بود خبر داد حضرت فرمود:
    برو خرابه به مقدار لازم از آن جواهرات بردار، ببر. جوان وقتى جواهرات را نزد پادشاه برد شاه متوجه شد اين قضيه عادى نيست جوان را به خلوت خواست و حقيقت ماجرا را از او پرسيد.
    جوان هم از آغاز ماجراى عشق تا ورود ميهمان و گفتگوى او را به شاه عرضه داشت .
    شاه فهميد ميهمان حضرت عيسى است ، گفت :
    برو به ميهمانت بگو بيايد و دخترم را به ازدواج تو در آورد.
    حضرت عيسى تشريف آورد و مراسم ازدواج را انجام داد.
    پادشاه يك دست لباس عالى بر تن جوان پوشاند و دخترش را نيز همراه او به حجله عروسى فرستاد. شب به پايان رسيد.
    شاه صبحگاه داماد را به حضور خواست و با او به گفتگو پرداخت متوجه شد او جوان فهميده و هوشيار و لايقى است و چون شاه جز دختر فرزند ديگرى نداشت ، از اين رو جوان را وليعهد خود نمود از قضا در شب دوم شاه ناگهان از دنيا رفت و جوان وارث تخت و تاج شاه شد.
    روز سوم حضرت عيسى براى خداحافظى پيش جوان رفت . شاه تازه ، از او پذيرايى نمود و گفت :
    اى حكيم تو حقى بر گردن من دارى كه هرگز قابل جبران نيست ولى برايم پرسشى پيش آمده كه اگر جوابم را ندهى اين همه نعمت برايم لذت بخش . نخواهد بود.
    عيسى گفت :
    هر چه مى خواهى بپرس !
    جوان گفت :
    شب گذشته اين فكر در من شكل گرفت كه تو چنين قدرتى را دارى كه خاركنى را در مدت دو روز به پادشاهى برسانى . چرا نسبت به خود كارى را انجام نمى دهى و با اين وضع محدود روزگار را مى گذرانى ؟
    فرمود:
    كسى كه عارف به خدا و نعمت جاويد او است و آگاه به فناء و پستى دنيا است ، هرگز ميل به اين گونه امورات پست و فانى نخواهد داشت .
    و ما را در نزد خداوند و در شناخت و محبت او، لذتهاى روحى است كه لذتهاى دنيا با آن قابل مقايسه نيست .
    سپس عيسى عليه السلام از فناء دنيا و مشكلات آن و همين طور از نعمتهاى آخرت و زندگى جاويدان آن دنيا براى جوان شرح داد.
    جوان گفت :
    اكنون پرسش ديگرى برايم مطرح شد. چرا آنچه را كه ارزشمند است براى خود خواستى و مرا به اين گرفتارى بزرگ مبتلا نمودى ؟
    فرمود:
    خواستم ميزان عقل و فهم تو را آزمايش كنم ، گذشته از اين ، مقام براى تو مهيا است اگر آن را واگذارى به درجات بزرگترى نايل خواهى شد و براى ديگران مايه عبرت و پند خواهى شد.
    جوان همان لحظه از تخت به زير آمد، لباس شاهان را از تن كند و لباس . خاركنى خود را پوشيد و با حضرت عيسى از شهر بيرون آمد. هنگامى كه نزد حواريون آمدند، حضرت فرمود:
    اين همان گنجى است كه در اين شهر سراغ داشتم كه به خواست خداوند پيدايش كردم .(118)

    (93) ولى من به شما مى گويم ... حواريون نزد حضرت عيسى آمدند و گفتند:
    يا عيسى ! ما را پند و اندرز بده !
    عيسى عليه السلام فرمود: موسى كليم الله به شما دستور داد به نام خدا سوگند دروغ نخوريد،
    ولى من به شما مى گويم : اصلا به نام خدا سوگند نخوريد! خواه سوگند راست باشد، خواه دروغ !
    گفتند: يا عيسى ! ما را بيش از اين نصيحت كن !
    فرمود: حضرت موسى شما را امر كرد كه زنا نكنيد، ولى من به شما مى گويم :
    ابدا فكر زنا نكنيد!
    زيرا آن كس كه فكر زنا كند، مانند كسى است كه در خانه زينت شده ، آتش . افروزد، دود آن ، زينت خانه را خراب و فاسد مى كند، اگر چه خود خانه را نسوزاند.(119)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #37
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (94) گفتگوى عالم و عابد عالمى نزد عابدى رفت و از او پرسيد:
    نماز خواندنت چگونه است ؟
    عابد: از عبادت مثل من عابد مى پرسى ؟ با اينكه نمازم خيلى طول مى كشد، من از فلان وقت تا فلان وقت مشغول عبادت هستم .
    عالم : گريه ات هنگام راز و نياز چگونه است ؟
    عابد: چنان مى گريم كه اشكهايم جارى مى گردد.
    عالم : براستى اگر بخندى ولى خدا ترس باشى ، بهتر از گريه اى است كه به آن ببالى و افتخار كنى .
    (ان المدل لا يصعد من عمله شى ء):
    آن كس كه به عملش ببالد چيزى از عملش بالا نمى رود. (مورد قبول درگاه الهى نمى شود.)(120)

    (95) عابدى كه گرفتار كيفر مردم شد. خداوند در گذشته ، دو فرشته فرستاد تا اهل شهرى را هلاك كنند، هنگامى كه دو ملك براى انجام ماءموريت به آن شهر رسيدند، به مرد عابدى برخوردند كه در دل شب ايستاده و با گريه و زارى عبادت مى كند.
    يكى از فرشته ها به ديگرى گفت :
    اين مرد را مى بينى ! كه چگونه گريه و زارى مى كند؟ آيا او را نيز هلاك كنيم ؟
    فرشته ديگرى گفت :
    آرى ، من ماءموريت خويش را انجام مى دهم !
    ملك گفت :
    من درباره اين مرد بايد دوباره با خداوند مذاكره كنم . پس از بيان حال عابد، خداوند به او وحى فرستاد، اين عابد را نيز با ديگران هلاك كن كه تاكنون به خاطر من ، خشم ، چهره او را در مقابل گناهكاران دگرگون نساخته است .(121)

    (96) شكم پرستى بزرگترين دام شيطان شيطان نزد پيامبران الهى مى آمد و بيشتر از همه با حضرت يحيى انس . داشت .
    روزى حضرت يحيى به او گفت :
    من از تو سؤالى دارم .
    شيطان در پاسخ گفت :
    مقام تو بالاتر از آن است سؤال تو را جواب ندهم ، هر چه مى خواهى بپرس . من پاسخ خواهم داد.
    حضرت يحيى : دوست دارم دامهايت را كه به وسيله آنها فرزندان آدم شكار كرده و گمراه مى كنى ، به من نشان دهى .
    شيطان : با كمال ميل خواسته تو را بجا مى آورم .
    شيطان در قيافه اى عجيب و با وسايل گوناگون خود را به حضرت نشان داد و توضيح داد كه چگونه با آن وسايل رنگارنگ فرزندان آدم را گول زده و به سوى گمراهى مى برد.
    يحيى پرسيد:
    آيا هيچ شده كه لحظه اى به من پيروز شوى ؟
    گفت : نه ، هرگز! ولى در تو خصلتى هست كه از آن شاد و خرسندم .
    فرمود: آن خصلت كدام است ؟
    شيطان : تو پرخور و شكم پرستى ، هنگامى كه افطار مى كنى زياد مى خورى و سنگين مى شوى بدين جهت از انجام بعضى نمازهاى مستحبى و شب زنده دارى باز مى مانى .
    يحيى گفت :
    من با خداوند عهد كردم كه هرگز غذا را به طور كامل نخورم و از طعام سير نشوم ، تا خدا را ملاقات نمايم .
    شيطان گفت :
    من نيز با خود پيمان بستم كه هيچ مؤمنى را نصيحت نكنم ، تا خدا را ملاقات كنم .(122)
    بدين وسيله حضرت يحيى يكى از مهمترين دامهاى شيطان را از خود دور نمود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #38
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (97) حضرت موسى عليه السلام در مقام سنجش اعمال حضرت موسى عليه السلام در حالى كه به بررسى اعمال بندگان الهى مشغول بود، نزد عابدترين مردم رفت . شب كه فرا رسيد، عابد درخت انارى را كه در كنارش بود تكان داد و دو عدد انار افتاد. رو به موسى كرد و گفت :
    اى بنده خدا تو كيستى ؟ تو بايد بنده صالح خدا باشى ؟ زيرا كه من مدتها در اينجا مشغول عبادت هستم و در اين درخت تاكنون بيشتر از يك عدد انار نديده ام و اگر تو بنده صالح نبودى ، اين انار دومى موجود نمى شد!
    موسى عليه السلام گفت :
    من مردى هستم كه در سرزمين موسى بن عمران زندگى مى كنم . چون صبح شد حضرت موسى عليه السلام پرسيد:
    آيا كسى را مى شناسى كه عبادت او از تو بيشتر باشد؟
    عابد جواب داد: آرى ! فلان شخص .
    نام و نشان او را گفت . موسى عليه السلام به نزد وى رفت و ديد عبادت او خيلى زياد است . شب كه شد براى آن مرد دو گرده نان و ظرف آبى آوردند. عابد به موسى عليه السلام گفت :
    بنده خدا تو كيستى ؟ تو بنده صالح هستى ! چون مدتهاست من در اينجا مشغول عبادت هستم و هر روز يك عدد نان برايم مى آمد و اگر تو بنده صالحى نبودى اين نان دومى نمى آمد و اين ، به خاطر شماست . معلوم مى شود تو بنده صالح خدايى .
    حضرت موسى عليه السلام باز فرمود:
    من مردى هستم در سرزمين موسى بن عمران زندگى مى كنم !
    سپس از او پرسيد:
    آيا عابدتر از خود، كسى را سراغ دارى ؟
    گفت :
    آرى ! فلان آهنگر يا (دهقان ) در فلان شهر است كه عبادت او از من بيشتر است .
    حضرت موسى با همان نشان پيش آن مرد رفت ، ديد وى عبادت معمولى دارد، ولى مرتب در ذكر خداست .
    وقت نماز كه فرا رسيد، برخاست نمازش را خواند و چون شب شد، ديد در آمدش دو برابر شده ، روى به حضرت موسى نمود و گفت :
    تو بنده صالحى هستى ! زيرا من مدتها در اينجا هستم و درآمدم هميشه به يك اندازه معين بوده و امشب دو برابر است . بگو ببينم تو كيستى ؟
    حضرت موسى همان پاسخ را گفت : من مردى هستم كه در سرزمين موسى بن عمران زندگى مى كنم .
    سپس آن مرد درآمدش را سه قسمت نمود. قسمتى را صدقه داد و قسمتى را به مولا و صاحبش داد و با قسمت سوم غذا خريد و با حضرت موسى عليه السلام با هم خوردند. در اين هنگام موسى عليه السلام خنديد.
    مرد پرسيد:
    چرا خنديدى ؟
    موسى عليه السلام پاسخ داد:
    مرا راهنمايى كردند عابدترين انسان را ببينم ، حقيقتا او را عابدترين انسان يافتم . او نيز ديگرى را به من نشان داد، ديدم عبادت او بيشتر از اولى است . دومى نيز شما را معرفى كرد و من فكر كردم عبادت تو بيشتر از آنان است ولى عبادت تو مانند آنان نيست !
    مرد: بلى ! درست است ، من مثل آنان عبادت ندارم ، چون من بنده كسى هستم ، آزاد نيستم ، مگر نديدى من خدا را ذكر مى گفتم . وقت نماز كه رسيد تنها نمازم را خواندم ، اگر بخواهم بيشتر به عبادت مشغول شوم به درآمد مولايم ضرر مى زنم و به كارهاى مردم نيز زيان مى رسد.
    سپس از موسى پرسيد:
    مى خواهى به وطن خود بروى ؟
    موسى عليه السلام پاسخ داد: بلى !
    مرد در اين وقت قطعه ابرى را كه از بالاى سرش مى گذشت صدا زد، پايين بيا! ابر آمد و پرسيد:
    كجا مى روى ؟
    ابر: به سرزمين موسى بن عمران .
    مرد: اين آقا را هم با احترام به سرزمين موسى بن عمران برسان .
    هنگامى كه حضرت موسى به وطن بازگشت عرض كرد:
    با خدايا! اين مرد چگونه به آن مقام والا نايل گشته است ؟
    خداوند فرمود:
    (ان عبدى هذا يصبر على بلائى و يرضى بقضايى و يشكر نعمائى ):
    اين بنده ام بر بلاى من شكيبا، به مقدراتم راضى و بر نعمتهايم سپاسگزار است .(123)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #39
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    1- ب : ج 76، ص 273.
    2- و منهم من يقول ائذن لى و لا تفتنى الا فى الفتنه سقطوا و ان جهنم لمحيطة بالكافرين . توبه : آيه 49.
    3- ب : ج 21، ص 193.
    4- ب : ج 75، ص 95.
    5- ب : ج 15، ص 392.
    6- ب : ج 15، ص 401.
    7- ب : ج 94، ص 279.
    8- ب : ج 19، ص 281 و ج 22 و ج 131 و ج 75، ص 281.
    9- ب : ج 86، ص 19.
    10- ب : ج 7، ص 89.
    11- ب : ج 6، ص 254 و ج 19، ص 246. با كمى تفاوت .
    12- ب : ج 94، ص 56.
    13- ب : ج 103، ص 248.
    14- ب : ج 74، ص 56.
    15- ب : ج 43، ص 296.
    16- ب : ج 82، ص 92.
    17- ب : ج 96، ص 158. در عده الداعى به جاى ياكل الخمر، ياكل الجمر آمده كه در اين صورت معناى حديث چنين مى شود: كسى كه بدون احتياج گدايى مى كند گويا آتش مى خورد.
    18- چون در ميدان جنگ از طرف دشمن اعلان شده بود پيامبر كشته شده است .
    19- ب : ج 22، ص 62.
    20- آيات آخر سوره آل عمران : (191 - 194).
    21- ب : ج 41، ص 16 - 22 و ج 69، ص 275 - 276 و ج 71، ص 319 و ج 77، ص 401 و ج 87، ص . 201.
    22- يا حار همدانى من يمت يرنى
    من مؤمن او منافق قبلا
    يعرفنى طرفه و اعرف
    بنعته و اسمه و ما عملا
    و انت عند الصراط تعرفنى
    فلا تخف عثرة و لا زللا
    اسيقك من بارد على ظماء
    تخاله فى الحلاوة العسلا
    اقول للنار حين توقف للعرض
    دعيه لا تقربى الرجلا
    دعيه لا تقربيه ان له
    حبلا بحبل الوصى متصلا
    23- ب : ج 6، ص 179.
    24- ب : ج 40، ص 331 و ج 41، ص 138 و ج 66، ص 322 با اندكى تفاوت .
    25- ب : ج 40، ص 324 و ج 74، ص 143 و ج 103، ص 93 با اندكى تفاوت .
    26- (آيا كسى كه در ساعات شب به عبادت پروردگار مشغول است و در حال سجده و قيام ، از عذاب آخرت مى ترسيد و به رحمت پروردگار اميدوار است . بگو آيا كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند يكسانند؟!) زمر: آيه 9.
    27- ب : ج 33، ص 399.
    28- ب : ج 41، ص 34 و ج 74، ص 407.
    29- ب : ج 74، ص 205.
    30- ب : ج 75، ص 455.
    31- ب : ج 33، ص 260.
    در تاريخ آمده است كه پس از سخنان كوبنده دارميه ، معاويه به انتقام اين اهانت گفت : به همين جهت شكمت برآمده است . دارميه گفت : مردم همه در بزرگى شكم به مادر تو هند مثل مى زنند!
    معاويه پرسيد: على را چگونه ديدى ؟ گفت : او را ديدم به پادشاهى گول نخورد، دنيا هرگز او را نفريفت ، سخنان او به دلهاى تاريك چون آفتاب روشنى مى بخشيد و مانند زيت كه رنگ ظرف تيره را مى گيرد زنگ دلها را پاك مى كرد.
    معاويه گفت : راست گفتى ! اكنون از من چه مى خواهى ؟
    گفت : به صد شتر سرخ مو نيازمندم .
    معاويه گفت : اگر بدهم در دل تو به اندازه على محبت خواهم داشت ؟
    دارميه گفت : هرگز چنين نخواهد شد.
    معاويه حاجت او را برآورد، سپس گفت :
    به خدا سوگند! اگر على زنده بود چنين مالى به تو نمى داد.
    دارميه گفت : راست گفتى بهيچ وجه نمى داد، على عليه السلام حتى يك درهم از مال مسلمانان را به خواهش دل و بيهوده به كسى نمى بخشيد.(ن )
    32- ب : ج 100، ص 252. شهادت على عليه السلام در سال 40 هجرى پيش آمد و هارون در حدود سال 170 هجرى به خلافت رسيد، بنابراين بيش از 130 سال قبر على عليه السلام مخفى بوده است .
    33- ب : ج 8، ص 35 و ج 36، ص 288 و ج 43، ص 21.
    34- ب : ج 14، ص 198 و ج 43، ص 31.
    35- ب : ج 8، ص 309 و ج 18، ص 351 و ج 103، ص 245 با اندكى تفاوت .
    36- ب : ج 12، ص 264 و ج 43، ص 155 و ج 82، ص 86.
    37- ب : ج 43، ص 225.
    38- بوى خوش قرمز يا زرد رنگ كه از زعفران و غيره مى گيرند.
    39- ب : ج 43، ص 238.
    40-الدنيا سجن المؤمن و جنة الكافر.
    41- ب : ج 43، ص 346.
    42- ب : ج 44، ص 160.
    43- ب : ج 43، ص 239.
    44- ب : 44، ص 266.
    45- ب : ج 78، ص 118.
    46- ب : ج 44، ص 189.
    47- ب : ج 44، ص 318.
    48- ب : ج 6، ص 223.
    49- ب : ج 46، ص 38.
    50- ب : ج 45، ص 332.
    51- ب : ج 46، ص 289. بقر، به معنى گاو و باقر، به معنى شكافنده است .
    52- ب : ج 46، ص 306.
    53- ب : ج 70، ص 56.
    54- ب : ج 78، ص 163.
    55- يا من وهبه لى و لم يكن شيئا جدد لى هبته .
    56- ب : ج 47، ص 79.
    57- ب : ج 75، ص 102 و ج 61، ص 253.
    58- ب : ج 47، ص 55.
    59- ب : ج 74، ص 93.
    60- ب : ج 47، ص 359 و ج 104، ص 39.
    61- ب : ج 47، ص 165.
    62- هر كس تقواى الهى را پيشه كند خداوند راه نجاتى براى او فراهم مى كند و او را از جايى كه گمان ندارد روزى مى دهد. طلاق : آيه (2-3).
    63- ب : ج 22، ص 131.
    64- ب : ج 70، ص 104.
    65- ب : ج 1، ص 226.
    66- انسان هيچ سخنى نمى گويد مگر اين كه در كنار او دو فرشته رقيب و عتيد حاضرند.
    67- ب : ج 76، ص 21.
    68- ابواء دهى است بين مكه و مدينه كه حضرت آمنه مادر پيامبر صلى الله عليه و آله در آنجا دفن شده است .
    69- براى آگاهى بيشتر از حال اين بانوى گرامى ، به جلد دوم ، داستان 37 مراجعه شود.
    70- ب : ج 48، ص 1.
    71- ب : ج 48، ص 2.
    72- ب : ج 48، ص 172.
    73- ب : ج 25، ص 133 و 141 با اندكى تفاوت .
    74- ب : ج 23، ص 75.
    75- ب : ج 78، ص 356.
    76- ب : ج 25، ص 275.
    77- ب : ج 50، ص 38. در روزگار امامان (ع ) باور كردن اين گونه كارها مشكل بود تنها از روى تعبد پذيرفته مى شد ولى امروز كاملا سهل و آسان است . اكنون دانش بشر توانسته است كه تصاوير را به امواج الكتريكى تبديل نموده تصوير گوينده را نشان دهد و چون آوردن تصوير از راه دور انجام گرفته بايد گفت آوردن خود شخص نيز امكان پذير است و كسانى كه خداوند عنايت بيشتر به آنان كرده و علم بيكران در اختيارشان گذاشته توان انجام اين كارها را دارند.(ن )
    78- و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد. سوره ق : آيه 16.
    79- واذا ميثاقهم و منك و من نوح . احزاب : آيه 70.
    80- نبئت و آدم بين الروح و الجسد .
    81- الله يصطفى من الملائكة رسلا و من الناس . سوره حج : آيه 75.
    82- و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم و ما كان الله معذبهم و هم يستغفرون . سوره انفال : آيه 33.
    83- امام جواد عليه السلام در سن نه سالگى به مقام امامت رسيد.
    84- ب : ج 50، ص 80.
    85- ب : ج 50، ص 159.
    86- ابن سكيت اهوازى ، شاعر، اديب ، لغت شناس ، از دانشمندان بزرگ شيعه و يار باوفاى امام جواد عليه السلام و امام هادى عليه السلام بود. متوكل اين دانشمند نام آور را به اجبار براى تربيت دو فرزندش (معتز و مؤ يد) به كار گمارده بود. روزى متوكل از وى پرسيد: اين دو فرزند من نزد تو محبوب ترند يا حسن و حسين ؟ ابن سكيت از اين مقايسه غلط سخت برآشفت و بى پروا گفت : به خدا سوگند قنبر غلام على عليه السلام در نظر من ، از تو و پسران تو، بهتر است متوكل با شنيدن اين سخن ، چنان سخت غضبناك شد، بى درنگ فرمان داد زبان او را از پشت گردنش در آوردند و بريدند و بدين گونه ابن سكيت در 58 سالگى به شهادت رسيد. (در چگونگى شهادت ايشان اقوال ديگرى نيز ذكر شده است .)
    87- ب : ج 50، ص 164.
    88- احمد بن عبيدالله از طرف خليفه وقت مسئول اخذ خراج قم بود.
    89- به امام جواد، امام هادى و امام عسكرى ابن الرضا گفته مى شد.
    90- موفق برادر خليفه معتمد على الله بود و سمت فرماندهى لشكر را داشت و آدم خطرناك و ضد اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله بود.
    91- ب : ج ، 5، ص 325.
    92- ب : ج 50، ص 253 و ج 70، ص 117 و ج 72، ص 163 و ج 79، ص 302.
    93- ب : ج 52 ص 25.
    94- ب : ج 52 ص 25.
    95- فتاواى مشهور بر اساس دلايل ديگر خلاف اين جمله ها است .
    96- ب : ج 78، ص 53، در ج 53 مفصل تر آمده است .
    97- ب : ج 53، ص 246.
    98- ب : ج 52، ص 41.
    99- در زمان طاغوت فكر مى كرديم ما قدرت نداريم . جامعه در شعله هاى فساد مى سوخت اگر روزى قدرت به دست ما بيفتد اسلام را پياده مى كنيم . زندگى از چنگال فساد و جنايات تباه نجات مى يابد. خداوند اين قدرت را از راه امتحان در اختيار ما گذاشت . خدا را شكر، بيست و يك سال از عمر انقلاب مى گذرد، در اين مدت قدمهاى مثبت برداشته شده است ، ولى توقع بيش از اينهاست . متاءسفانه در اين اواخر در برخى موارند نه تنها جلو نرفته ايم بلكه از اوايل انقلاب عقب نشينى هم كرده ايم !!
    100- غالى مذهب كسانى را گويند كه مرتبه خدايى براى ائمه بوده اند.
    101- ب : ج 47، ص 317.
    102- ب : ج 47، ص 306.
    103- ب : ج 20، ص 117 و ج 22، ص 116 با اندكى تفاوت .
    104- ب : ج 22، ص 374 با كمى تلخيص .
    105- ب : ج 18، ص 63.
    106- ب : ج 47، ص 186.
    107- ب : 75، ص 95.
    108- ب : ج 44، ص 35.
    109- ب : ج 23، ص 227.
    110- ب : 44، ص 34.
    111- ب : ج 13، ص 281.
    112- ب : ج 13 ص 424.
    113- ب : ج 14، ص 329.
    114- كنفوسيوس يكى از حكماء است كه در حدود پانصد سال قبل از ميلاد مى زيست و اكنون پيروان زياد در چين و تبت و...دارد.
    115- در مكتب استاد ص 52 (شيرازى ).
    116- ب : ج 12، ص 251 و ج 73، ص 223.
    117- ب : ج 82، ص 155.
    118- ب : ج 14، ص 280.
    119- ب : ج 14، ص 331.
    120- ب : ج 72، ص 307 و 308.
    121- ب : ج 100، ص 83.
    122- ب : ج 14، ص 172.
    123- ب : ج 69، ص 223.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/