صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 79

موضوع: !! رمـــــــــــــان زیبـــــای مستانه عشق !!

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دسته هاي مبل را فشردم و گفتم
    :
    _من خوبم.


    مادر گفت
    :
    _شرمنده همسایه تون هم شدیم.

    زن عمو گفت
    :
    _یه کاسه چه ارزشی داره اشرف جون؟خدا رو شکر که به خیر گذشت.میدونی،دخترت خیلی کم خورد و خوراکه!

    کسی چه میدانست عامل اصلی دگرگونیم بالاي سرم ایستاده؟دیگر صدایش نمیآمد و من که به خودم شک داشتم جرات
    نداشتم به پشت سرم نگاه کنم،ترجیح دادم در همان حال باقی بمانم
    .

    در حالی که من تا شب فکرم مشغول بود و سعی میکردم بفهمم چه خواهد شد زن عمو همان شب ضربه دوم را بر پیکرم فرو
    آورد
    .
    _میگی نظرش چیه خواهر؟

    _
    والا چی بگم؟خودت که بهتر باید پسرتو بشناسی.
    _آخه از هیچ کسی ایراد نمیگیره.فقط میگه امادگیشو ندارم.
    _اي بابا!آخه تا کی؟من که میگم لابد کسی رو زیر سر داره.
    _صد بار ارواح خاك باباشو قسم دادم.میگه نه.
    _میترسم حسرت به دل دیدن دامادیش بمونم.
    _خدا نکنه.حوصله کن!درباره این یکی باهاش حرف زادي؟

    _
    نه.غیر از امروز توي حیاط که شک دارم درست و حسابی دیده باشه.
    _یک جلسه برین خواستگاري.
    _نه میترسم پسره هم منو،هم اونا رو سنگ رو یخ کنه.اول باید با خودش حرف بزنم.دختره هیچی کم نداره.دیدیش که؟

    _
    اره ماشالا.
    _چه میدونم والا.همش میگم تا قسمت چی باشه.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    آره والا!من که خیلی به قسمت اعتقاد دارم.
    _قبل از اینکه این اتفاقات بیفته و خانجان فوت کنه داشتم دختر یکی از فامیل هاي دور خودمو براش رو به راه
    میکردم.حمصهین که خانجان فوت کرد انگار منتظر بهانه بود،فوري عقب نشست.اول خانجان رو بهانه کرد،بعد هم عموش رو
    ،آخر هم گفت دختره کم سن و ساله به درد من نمیخوره.
    _اگه چند سالش بود؟

    _
    هجده سالش.

    قلبم فرو ریخت و اندیشیدم
    :از حالاي منم دو سال بزرگ تر بوده.پس من دیگه هیچی لابد میگه من نینی کچولوم.

    همان شب در حالی که آماده خوابیدن میشودم صداي گفت و گوي زن عمو و پسر عمویم را در اتاق شنیدم
    .همین قدر شنیدم
    که شهرام میگفت:
    _مادر تو رو خدا براي مدتی منو به حال خودم بذار.

    زن عمو گفت
    :
    _مادر جون مگه من چی گفتم؟تو رو خدا با من اینجوري نکن.
    _مگه چی کار کردم مادر؟جاتون رو تنگ کردم یا پسر ناخلفی بودم که میخواهید از سر خودتون بازم کنین؟

    _
    حیا کن پسر!داره سی و سه سالت میشه.
    _سی و دو سال مادر.
    _یکی دو سال چه فرقی داره؟

    _
    خیلی.براي من که یه سر دارم و هزار سودا خیلی وقته.
    _لااقل بگو کی؟

    _
    نمیدونم.
    _ببینم اصلا خیال زن گرفتم داري یا داري منو سرگرم میکنی؟

    _
    بله ازدواج میکنم.اما به وقتش.
    _میشه بفرمایید دیگه چقدر باید حسرت به دل باشم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    خدا نکنه مادر.بالاخره هروقت موقعش بود بهتون میگم.

    خود الهی به تو عقل بده به منم یه کوه صبر
    .

    کمی بعد از تعطیلات نوروزي از طرف دادگاه احضاری هاي مبنی بر تعیین تاریخ دادگاه پدرم،براي شهرام به عنوان وکیلش
    ارسال شد
    .در آن احضاریه تاریخ دقیق ددگاه ذکر شده بود و همین هیجان غریبی میان ما ایجاد نمود.مادر به آن روز نگاهی
    مزترب و پریشان داشت ،من دلشوره داشتم ،شهرام متفکر و آرام و بهزاد ساکت و اندوهگین بود. در این میان زن عمو
    میکوشید با سخنان امید بخش بر افکار نامیدمان خط بطلان بکشد.

    به هر حال هر چه بود گذشت و روز دادگاه فرا رسید
    .آن روز را هرگز از یاد نمیبرم،مثل دختر بچه ها بارها به مادرم اصرار کردم
    به من اجازه همراهی دهد،اما او و شهرام نپذیرفتند و من ساعت ها اشک ریختم.

    مادر و پسر عمویم روز موعود به دیدار پدر رفتند و در دادگاهش شرکت کردند
    .هرگز قادر به از یاد بردن آن روزها و دقایق
    نیستم.انگار هر لحظه آاش یک قرن میگذشت و هر ثانیه آاش یک سال.صد بار مردم و زنده شدم تا مادر و شهرام
    برگشتند.عجولانه مقابل پنجره رفتم و از پشت پرده به سیماي هر دویشان خیره شدم.شانه هاي مادر از زیر چادر فرو افتاده و
    نگاهش یخ زده و بی روح بود.با دیدن مادر در چنان وضعیتی قلبم فرو ریخت و همانجا میخ کوب شدم.صداي مادر را شنیدم
    که از زن عمو تشکر میکرد:
    _این چند وقته خیلی اذیتت کردي اکرم جون.
    _این حرف ها چیه؟خوش خبر باشی.

    این چند وقت؟با شنیدن این کلمه جانی تازه گرفتم
    .با قدم هاي لرزان جلو رفته و سلام دادم.پسر عمویم به سلامم پاسخ داد و
    بالا رفت.
    _خوب چه خبر مادر؟بابا رو دیدي؟
    زن عمو در حال هم زدن لیوانی شربت گفت:
    _حوصله کن سیمین جون!مادرت خسته است.

    تلاش کردم که چیزي بپرسم اما همچنان ساکت مندم و به صورت مادر زل زدم
    .مادر با آهنگی لرزان خطاب به زن عمو گفت:
    _از روي آقا شهرام شرمنده ام.بس که از پله هاي دادسرا بالا و پایین رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    زن عمو گفت
    :
    _مگه براي غریبه بوده؟دیگه غصه نداري بخوري غصه شهرام رو میخوري؟اون عادت داره.


    در دل گفتم
    :در حالی که دل ما مثل سیر و سرکه میجوشه مادر چه حرف ها میزانه...

    به اطراف نظر افکندم بلکه او را ببینم،یک راست به اتاقش رفته بود و دیگر پائین نیامده بود
    .مادر به عقب تکیه کرد و به
    صورت من خیره شد.ناگهان دست چاپش را روي صورتش گذاشت و بی مقدمه بناي گریستن گذارد.زن عمو بلافاصله کنار
    مادر آمد و دست دور شانه هایش افکند و گفت:
    _اي بابا!از تو بعیده!جلوي بچه ها؟مگه چی شده؟
    تازه متوجه شدم پسر عمیم به محض دیدن ما چرا جیم شد.قادر نبود به ما اخبار بد بدهد.تاب نیاورده و با آهنگی لرزان
    پرسیدم:
    _چی شده مادر؟یه چیزي بگین.
    _دیدي بد بخت شدیم اکرم جون؟

    _
    پناه بر خدا!این حرف ها کدومه؟

    _
    مگه بد بخت به کی میگن؟زندگیم به تاراج رفت.اونم از مردم.
    _مگه دنیا به آخر رسیده.کمی خویشتن دار باش.جلوي بچه ها خوب نیست.
    _دیگه نمیتونم،اگه نگم خفه میشم.
    _باشه اما آرام باش.

    شهرام آهسته گفت
    :
    _آروم باشید زن عمو.من از شما بیش از این انتظار داشتم.

    بهزاد با همه بچگیاش پرسید
    :
    _چی شده عمو؟
    شهرام دست بر شانه بهزاد گذارده و گفت:
    _صبور باش پسرم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    به صورتش نگریستم
    .شیره عمو را نمیتوانست به سر من بمالد.پرسیدم:
    _میشه بگین جریان چیه؟
    در آهنگ کلامم چنان تحکم و گستاخی آشکاري حس میشد که مادر و بقیه به صورتم دیده دوختند.شهرام سرفه اي
    مصلحتی کرد و گفت:
    _باز هم باید حوصله کنید.


    از جا برخاسته و با پوزخند گفتم
    :_شما الان چند ماهه که فقط میگین حوصله کنند.آخر این حوصله به کجا ختم میشه؟اگر
    قراره ما چیزي ندونیم،باید بفهمیم اگر هم...
    _من چیزي رو از شما مخفی نمیکنم.
    _پس دلیل این همه پرده پوشی چیه؟اینکه شما فکر میکنید ما بچه ایم؟

    _
    سیمین خانوم من علت عصبانیت شما رو نمیفهم.

    مادر دست از گریه کشیده بود
    .همه با حیرت مرا مینگریستند.انگار گستاخیم به نهیات رسیده بود و من در حیرت بودم که
    چرا کسی چیزي نمیگوید.

    شهرام از جا برخاست و ضمن برداشتن عینک از چشم با تهکمی به میزان خودم گفت
    :
    _شرایط عمو مبهمه و من دلیلی نمیبینم تا از چیزي مطمئن نشدم،حرف بزنم.همینقدر میتونم بگم،عمو فعلا باید در زندان
    بمونه و من همچنان تلاش میکنم رضایت طلب کارها رو جلب کنم.این دقیقا همون چیزیه که قاضی و قانون میگه و نمیشه
    باهاش جنگید.

    پس از این،سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد و شهرام روي مبل قرار گرفت
    .باران نرمی میبرید و آهنگش بر دل
    مینشست.نمیدانم چطور توانستم بی هیچ کلامی راه پله ها را در پیش گرفته و به اتاقم بروم.بغضم نه میترکید و نه فرو
    میرفت.صداي مادر را میشنیدم:
    _روم سیاه!تو رو خدا به دل نگیرید اکرم جون!
    _این حرف ها چیه اشرف جون؟اون هنوز خیلی جوونه و پر از شور و هرارته.
    _آقا شهرام شما به من ببخشید.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    این چه حرفیه زن عمو؟من احساس بچه ها رو درك میکنم...

    باقی حرف ها رو نشنیدم
    .باران شدید تر شده بود و بغض من ترکیده بود و هاي هاي میگریستم.نمیدانام چرا هر چه میکردم
    هنوز بچه و جوان و ناپخته بودم.با به یاد آوردن پدر و آغوش گرمش سیل اشک دو چندان شد.عاقبت ما چه میشد؟تا کی
    آنجا میماندیم؟پدر چه میشد؟من و بهزاد؟
    سرم را از هجوم آن همه پرسش،به دست گرفته و دیده بر هم فشردم.غرق در افکارم بودم که ضرباتی بر در اتاقم خورد و من
    که حال و حوصله نداشتم با آهنگی مرتعش گفتم:

    منو به حال خودم بذارید مادر
    .به خدا اشتها ندارم.

    باز هم ضربه به در اتاق خورد و من گفتم
    :
    _باور کنید میل ندارم مادر!چرا...
    _باز کنید سیمین خانوم.

    قلبم فرو ریخت
    .صدا،صداي خودش بود.شهرام!با شنیدن صدایش خون گرم شرم در رگ هایم دوید و بدنم گر گرفت.تا آن روز
    سابقه نداشت بر در اتاقم ضربه بزند.اینطور مواقع مادر میآمد با کوله براي از نصیحت.اما مگر او با مادر فرق داشت؟!

    کنار در ایستاده و به دیوار تکیه دادم
    .اشک همانطور میآمد.نه،تاب رویارویی با او را نداشتم و اگر رو به رو میشودم ،شجاعت
    عذر خواهی را در خود سراغ نداشتم.همه وجودم لبریز از احساس قروي کاذب بود.او با سماجت پشت در ایستاده بود و من با
    خود میجنگیدم.
    _سیمین خانوم در رو باز کنید.میدونید که من پر حوصله ام و منتظر میمانم.

    نه نمیدانستم
    .از او هیچ چیز نمیدانستم.لب به دندان گرفته و همچنان ایستادم.
    _انطوري زود تر باهم به نتیجه میرسیم.
    _خواهش میکنم منو به حال خودم بذارید.
    _اینکارو میکنم،اما وقتی باهات حرف زدم.

    از سماجتش لذت میبردم
    .درست مثل مواقعی شده بود که براي پدرم ناز میکردم.دلم براي خودم هم سوخت.چه شاهزده اي
    بودم.چه دوران کوتاهی بود.دستم به طرف کلید رفت و در قفل چرخید و اندکی بعد در آرام باز شد.او وسط اتاق ایستاد و من




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    درست پشت سرش بودم
    .براي لحظاتی آرزو کردم هیچگاه به عقب برنگردد اما او که در پناه نور کمرنگ اتاق از نبودن من
    حیرت زده بود به عقب برگشت.یک لحظه از دیدنم جا خورد و با آهنگی شوخ گفت:
    _دختر عمو فکر نمیکنی سنم براي قعیم موشک بازي کمی زیاده؟
    از جمله اش خنده ام گرفت و بی اختیار در تاریکی لبخند زدم.او نیز لبخند زد و گفت:
    _هر چهره اي با لبخند زیباست.پس بخند که دنیا بهت بخنده.


    وسط لبخند گری هام گرفت
    .لبه تختم نشست و دیده به زمین دوخت.او پس از مکثی طولانی پرسید:
    _میشه بگین چرا گریه میکنی؟

    _
    شما میشه بگین دیگه چی مونده بگین؟

    _
    دست شما درد نکنه.من یا شما که هر چی دلتون خواست گفتید؟

    _
    پس چرا اومدید؟
    مکثی کرده و گفت:
    _به دلیل شخصی که فکر میکنم قبلا درباره اش گفتم.

    دست زیر چانه اش زده و بی پروا به صورتم چشم دوخته بود
    .گفتم:
    _دیدن گریه یه دختر بچه چه اهمیتی براتون داره؟
    خندید.خنده اش درست مثل پدر بود و جمله اي که به زبان آورد پشتم را لرزند:
    _پاشو شازده خانوم.پاشو.

    جمله اي بود که همیشه پدر براي به دست آوردن دلم به زبان میآورد
    .هر دو ساکت به یکدیگر مینگریستیم.یکباره به خود
    آمده و گفتم:
    _شما بفرمایید.من میلی به شام ندارم.
    _من که از شام حرف نزدم،زدم؟
    حق با او بود.متعجب به صورتش نگریستم،همچنان بر اندازم میکرد.گفتم:
    _با عرض معذرت من امشب،اصلا...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    اصلا چی؟من اومدم بپرسم مشکل تو چیه؟

    _
    من...من مقصود شما رو نمیفهم.
    _متوجه نشدي؟خیلی روشنه.پرسیدم با کسی یا چیزي مشکلی داري؟
    عصبی پرسیدم:فقط براي اینکه بر مورد پدرم پرسیدم؟
    از جا برخاست و مقابل پنجره ایستاد.
    _من در این مدت هر چه کردم که تو رو بفهمم،نتونستم.

    شادمانی به وجودم دوید
    .پس آنقدر ها ابله نبودام.
    _میدونی من همیشه فکر میکردم شناخت دختر هاي جوان کار ساده ایه.اما حالا میفهمم که اشتباه میکردم.با بهزاد مشکلی
    ندارم اما...

    برگشت
    .چقدر در تاریکی تنومند بود.دو قدم جلو آمد.خدایا چه حادثه اي در شرف وقوع بود؟

    _
    سیمین تو با من مشکلی داري؟نگو نه که میدونم دروغ میگی.

    مقابلم روي پاهایش نشست و در ادامه با آهنگی تحکم آمیز گفت
    :
    _دوست در با این لحن باهات حرف بزنم؟

    _
    شما حق ندارید به من توهین کنید!
    _توهین؟تو اسم چهار تا کلمه حرف منطقی رو میذاري توهین؟من در این مدت هر چه تلاش کردم در تو نفوذ کنم بی فایده
    بود.انگار مثل آهن غیر قابل نفوذي.

    نمیدانام چرا گفتم
    :
    _بله میدانم مزاحمت هاي ما از مرزش گذشته براي همینم...
    _حرف هاي چرند نزن دختر!
    _آخه این همه خود خوري براي چیه؟دیدي با خودت چه کردي؟مگه من آزت نخواسته بودم اگه از چیزي گله داشتی به من
    بگی؟

    _
    نه از چیزي گله ندارم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    یک بار آزت خواستم منو مثل عموت بدونی،نمیدونم چرا اونقدر ناراحت شودي.اما حالا میگم اگر لایق اون نباشم،فکر کنم
    بتونیم با هم دوست باشیم،به شرطی که تو بخواي.

    از تصور رابطه دوستانه لبخند بر لبانم نشست
    .با آهنگی شوخ گفت:
    _چه عجب.ما بالاخره در یک آزمون تو قبول شدیم.

    آرام پرسید
    :
    _حالا تشریف میارین پایین؟

    _
    من...
    _باشه،میدونم هنوز حرف داري.همه پایین منتظرن مفتخر میفرمایید؟

    _
    شما برین.منم میم.
    _چطوره با هم بریم؟البته هر چه زود تر.

    در حالی که از اتاق خارج میشد گفت
    :

    کنم
    .من میرم اما مایلم کمی بعد پایین باشی. ◌ٔ _شاید به خاطر شناخت تو یه سري کتاب روان شناسی مطالعه
    آنشب طی صحبت هایش فهمیدم به راي قاضی اعتراض کرده و چند هفته بعد پدرم دادگاه دیگري خواهد داشت.انتظار و باز
    هم انتظار!

    از آن پس برخورد بهتري با او داشتم اما همچنان حفظ فاصله میکردم و جانب احتیاط را نگاه میشتم
    .مثل هیزومی دا خطر
    حریق.گاهی در دروسم از او کمک میخواستم و او که به خیالش بر من حاکم شده است خرسند مینمود.یکی از دفعاتی که
    امتحانات پایان سال نزدیک بود و من براي پرسیدم چند سوال نزدش رفته بودم،اتفاق جالبی افتاد.او گرم حل معادله بود و
    براي یاد آوري مبحث باید به کتاب رجوع میکرد و کتاب در دست من بود و من که به جانب دیگري مینگریستم به او توجه
    نداشتم که ناگهان با تماس دستش با دستم به خود آمدم و یکه خردم.البته آن برخورد عمدي نبود و او شرم آگین عذر
    خواست.

    آن شب آنقدر شرمنده شد که پس از سر هم کردن مساله به باهامه زدن چند تلفن مرا ترك کرد
    .آمد آتش بر خرمن من زد و
    رفت.خدایا!آنشب تا صبح در حرارت سوزانی سوختم و جاي تماس دستش ملتهب و آتشین ماند




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    حتی دخست تجدید نظر شهرام در رابطه با پدرم موثر واقع نگردید و پدر مهربانم علی رغم تمام کوشش هاي شهرام به چند
    سال زندان محکوم شد
    .مادر همان شب بعد از مشخص شدن تکلیف پدرم صراحتا به زن عمو و پسر عمویم گفت باید رفع
    زحمات کنیم و شهرام که بی نهیات ناراحت شده بود با صورتی بر افروخته گفت:
    _من نمیدونم چرا چنین تصمیمی گرفتید زن عمو و نمیخوام هم بدونم.همین قدر بگم که شما تا اومدن عمو هیچ کجا
    نمیرید.

    مادر با سر افکندگی گفت
    :
    _ازتون ممنونم شهرام خان،اما ما دیگه باید رفع زحمت کنیم.الان قریب یک ساله که آسایش شما رو سلب کردیم.
    _مگه چیزي باعث ناراحتی شمست؟

    _
    این فرمایشات چیه شهرام خان؟توي این مدت شما و اکرم جون خیلی به من و بچه ها محبت داشتید و اونقدر بزرگ واري
    کردید که با همه وجودم شرمنده ام.
    _این حرف ها رو نزنید زن عمو.پس فامیل به چه درد میخوره؟

    _
    آخه موضوع یک روز دو روز نیست...
    _اگر ده سال هم بود فرقی نمیکرد.اینجا به اندازه کافی جا هست.

    زن عمو به میان آمد و پرسید
    :
    _گیرم که رفتی،میخواي چی کار کنی اشرف جون؟

    _
    والا هنوز تصمیم درستی نگرفتم،اما همین قدر میدونم که باید روي پاهاي خودمون بیستیم.اول براي مدتی میرم منزل
    برادرم.بعد هم...

    شهرام گفت
    :
    _اگر مایلید براي تنوع هم شده با توجه به اینکه تابستونه و بچه ها هم تعطیلند،چند روزي برید منزل برادرتون،اما بدونید که
    دوباره باید برگردید اینجا.خونه شما همین جاست و من کسی نیستم که بذارم دا نبود عمو تنا به ریاضت بدید.
    _اما آخه...




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/