این چه حرفیه زن عمو؟من احساس بچه ها رو درك میکنم...
باقی حرف ها رو نشنیدم
.باران شدید تر شده بود و بغض من ترکیده بود و هاي هاي میگریستم.نمیدانام چرا هر چه میکردم
هنوز بچه و جوان و ناپخته بودم.با به یاد آوردن پدر و آغوش گرمش سیل اشک دو چندان شد.عاقبت ما چه میشد؟تا کی
آنجا میماندیم؟پدر چه میشد؟من و بهزاد؟
سرم را از هجوم آن همه پرسش،به دست گرفته و دیده بر هم فشردم.غرق در افکارم بودم که ضرباتی بر در اتاقم خورد و من
که حال و حوصله نداشتم با آهنگی مرتعش گفتم:
منو به حال خودم بذارید مادر
.به خدا اشتها ندارم.
باز هم ضربه به در اتاق خورد و من گفتم
:
_باور کنید میل ندارم مادر!چرا...
_باز کنید سیمین خانوم.
قلبم فرو ریخت
.صدا،صداي خودش بود.شهرام!با شنیدن صدایش خون گرم شرم در رگ هایم دوید و بدنم گر گرفت.تا آن روز
سابقه نداشت بر در اتاقم ضربه بزند.اینطور مواقع مادر میآمد با کوله براي از نصیحت.اما مگر او با مادر فرق داشت؟!
کنار در ایستاده و به دیوار تکیه دادم
.اشک همانطور میآمد.نه،تاب رویارویی با او را نداشتم و اگر رو به رو میشودم ،شجاعت
عذر خواهی را در خود سراغ نداشتم.همه وجودم لبریز از احساس قروي کاذب بود.او با سماجت پشت در ایستاده بود و من با
خود میجنگیدم.
_سیمین خانوم در رو باز کنید.میدونید که من پر حوصله ام و منتظر میمانم.
نه نمیدانستم
.از او هیچ چیز نمیدانستم.لب به دندان گرفته و همچنان ایستادم.
_انطوري زود تر باهم به نتیجه میرسیم.
_خواهش میکنم منو به حال خودم بذارید.
_اینکارو میکنم،اما وقتی باهات حرف زدم.
از سماجتش لذت میبردم
.درست مثل مواقعی شده بود که براي پدرم ناز میکردم.دلم براي خودم هم سوخت.چه شاهزده اي
بودم.چه دوران کوتاهی بود.دستم به طرف کلید رفت و در قفل چرخید و اندکی بعد در آرام باز شد.او وسط اتاق ایستاد و من
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)