226-229
ذره اي شرم اشك ماتم مي ريختم .كاش اينقدر مغرور نبودم و ميتونستم اين بغض كهنه چون سنگ مانده در گلو رو رها كنم.كاش مي تونستم دريا دريا اشك پنهان شده در خانۀ دلم رو بيرون بريزم تو ببار شايد كه قادر باشي غبار دلم را بشويي كه سالهاست غم وجودم را در برگرفته بعد پشتش را به پنجره داد .دست به سينه شد و به سروناز انديشيد و با خود گفت:چه ميگفت اين دختر امروز كه از زبان دل من حرف ميزد تو كه هنوز سه ماه بيش نيست كه تنها شده اي چرا چنين نالاني ؟ پدرت اگر رفت بر مي گرده من چي يبگم كه روحم مرده ، كه جوونيم رو با تنهايي عجين كرده ام ،من چي بگم كه يه عمربا تنهايي همدم و همخانه شدم،من چي بگم كه اميدي به ديدار ندارم اگه تو بدوني توسينۀ من چه خبره ! دلم شده يه كوه اتشفشان كه هر آن ممكنه گدازه هاي غم رو بيرون بريزه و وجودم رو نابود كنه .ديگه گنجايش نداره لبريز شده از تنهايي و بي همدمي چه غروب هاي دلگيري داره اين شهر و چه پاييز غمناكي داره مامان پيش چشم هاي من و امسال بيشتر از همه سال ها چرا كه تو ياد آور خاطرات تلخ و شيرين مني .نمي تونم منتقلت كنم؟ نمي تونم بمونم كنارت ؟قادر نيستم .چه كنم خدايا ؟ تو كه واقفي به درد دل من ،چرا سارگلي ديگه سر راهم قرار دادي ؟
دلش به درد آمده بود و سينه اش سنگيني مي كرد آهي كشيد سپس دستي به صورتش كشيد و با خود گفت:سامان چرا اجازه ميدي كه احساسات به جوش بياد؟نه نه تو امروز خودت نيستي سامان يه مرده و يك مرد بايد بتونه مثل كوه در برابر ناملايمات ايستادگي كنه .اين دنيا محل آزمايشه نه آسايش.انسان به دنيا مياد تا بميره و با مرگش به زندگي ابدي دست پيدا كنه .خداوند انسان هايي رو كه در برابر ناملايمات ايستادگي مي كنند بدون اينكه خم به ابرو بيارند و ناله سر بدهند رو دوست داره .خداوند بهشت برين رو به چه انسان هايي وعده داده .پس خودت باش سامان.استوار باش مردباش سرنوشت هر چه كرد با تو،به خواست خداي بزرگ بوده.خدايي كه تو با تمام وجودت اونو ميپرستي بعد لبخند كمرنگي زد سر به آسمان برد و گفت:خدايا ازت مي خوام به تحملم بيفزايي ،وغير از اين هيچ نمي خواهم مگر رضاي تو .
و پشت ميزش نشست.زنگ تفريح بود و معلمين نجواگونه با يكديگر گپ مي زدند و چاي مي نوشيدند .همه تا حدودي پي به آشفتگي روحي آقاي مدير برده بودند.او گرچه همه روزه تا حدي خشن و جدي بود اما خطوط در هم فشرده شدۀ چهره اش در آن روز بيانگر غمي نهان بود سروناز هم در لاك خود فرو رفته بود و همه ميدانستند او غم فراق پدرش را دارد .چه در اين يك هفته به حد بسيار زيادي به وجود پدرش عادت كرده بود و اينك ديدن جاي خالي وي غبار غم بر دل جوان و كم طاقتش نشانده بود .ماريا نگاهي به سيماي گرفتۀ اقاي مدير كرده استكان چايش را روي ميز گذاشت و زير گوش سروناز گفت:دروغ نگفتم يه رابطه اي بين دل گرفتۀ تو و اون هست .
سروناز كه متوجه منظور خانم رسايي نشده بود متعجب پرسيد اون كيه؟
- خودت رو نزن به خري .هموني كه تا تو رو مي بينه انگار پريده تو خُم سركه.و بعد ارام گفت:خويش مونو مي گم
سروناز سر برگرداند و به اقاي امجد نگاهي كرد.ماريا گفت:چي شده؟باز اول صبح پريديد به هم ؟
- چرا بايد بپريم؟
- اون كه از كمش توبه! حالي ميگي چه مرگتونه باز؟
سروناز شانه اي بالا انداخت و گفت :از اون كه خبر ندارم اما راجع به خودم بايد بگم...
ماريا با تمسخر گفت:پاپا تو مي خواي؟كه ببردت ددر؟
- لوس
- پرويز جانم هم يه وقتايي بهم مي گه لوس اما چه تفاوتهاست ميان لحن تو با اون.از لوس اون بيشتر خوشم مياد و خنده ام ميگيره اما مال تو راه مي بره به قهر،البته اگه من بدعنق باشم دروغ كه نمي گم از اول صبحي عزا گرفتي كه چي؟يه ريزه هم اگه حال داشتيم كه تو گرفتي اون از اون، اينم از تو دلمون رو خوش كرديم به همين زنگ تفريح اصلا يه هفته اس كه زياد تحويلم نمي گيري چرا كه هوش و حواست به باباجونته ،امروزم كه رفت غمباد برت داشته.يكي نيست بگه تو كه اين قدر لوس بودي چرا از خونه زدي بيرون؟مي چسبيدي به پاپا جونت ديگه.
چشمان سروناز به نم نشست و گفت نميدونستم تحمل دوري اش اينقدر سخته تو كه پدرم رو زياد نمي شناسي .اينقدر خوبه كه ادم يه عمر كنارش بشينه و باهاش حرف بزنه كسل نمي شه هيچ وقت يادم نمياد باهام تند حرف زده باشه ، يا دعوام كرده باشه .
- واسه همين اينقدر لوس شدي دختر تو كه ميگفتي از مرداي وحشي خوشت مياد
- اي واي اين چه حرفيه
- خب همون مرد سالاريه ديگه .
- مرد سالاري رو باتوحش يكي مي كني
- خواستم بخندي.نمي دونستم رم مي كني .نخير امروز همش تيرم به خطا ميره.
- سروناز به نقطه اي نامعلوم خيره شد و گفت:من و پدرم خيلي به هم نزديكيم .هيچ وقت چيزي رو ازش مخفي نمي كنم .در واقع من با اون راحت ترم تا با مادرم .يادم مياد هميشه از مامي مي ترسيدم.اگر همه دخترا با مادراشون درد و دل مي كنند.من برعكس اونا با پدرم درد و دل ميكنم .مامي هميشه توي ذوقم مي زنه،هميشه منعم مي كنه يا به طريقي قانعم مي كنه كه راهم اشتباهه و يا حرفي كه مي زنم درست نيست اون هميشه منو فهميده و دركم كرده.اما مامي توي دنياي خودشه.هميشه بايد حرف اون باشه منو مامي با هم فاصله زيادي داريم .
- پس به عبارتي پدرت قوۀ جاذبه خوبي داره و مي تونه خيلي خوب آدم ها رو به طرف خودش بكشه .
- خب اره
- از قرار اين يك هفته هم خوب تونسته آريالاي امجد رو به طرف خودش جذب كنه ببين چه ماتمي گرفته؟حتما از رفتن پدرت داره دق مرگ مي شه .
سروناز با ناراحتي گفت:آدم پشت سر فاميلش اينطور صحبت نمي كنه اين چه الفاظ زشتيه كه بهش نسبت مي دي؟دق مرگ!
- اوا! ببخشيد استاد ادبيات باز چشمتون به پاپاتون افتاد يادتون اومد از كاخ پريديد به كوخ؟رفقا رو از ياد برديد ؟ديگه ما اَخه شديم؟نه جونم پاپا رفت تو موندي و من و كوخ نشيني از اين به بعد اوقاتت رو بايد با من تقسيم كني .با من لات آسمون جل تازه خويش خودمه تو رو به احوالاتش چه كار ؟لازمم نيست واسه اين الفاظ كه بهش نسبت مي دم تأييدم كني .عمريه هر چي خواستيم بار هم كرديم .اصلا مي دوني چيه؟امروز تو با ادم راه نميايي بايد تنها بموني تا احتياجت به من بيفته و التماسم كني اين را گفت و يكوري چرخيد.سروناز كه حوصله چرنديات ماريا را نداشت از طرفي دلش براش مي سوخت گفت بلند شو تا چوب توي سرمون نخورده بريم كلاس .
- ماريا بلند شد و در حالي كه بند كيفش را روي شانه جا به جا ميكرد گفت: چوبي هم اگه هست واسه كله توئه اينه دق.نه من، منتها من بينوا شدم پاسوزتر هي خدا رو شكر كه فردا جمعه اس و من مي مانم و پرويز جانم تو هم تنها بمون تا حالت جا بياد.پس فردا هم تو رو فرم اومدي هم فاميلمون.
سروناز پشت سر ماريا به راه افتاد و گفت اين قدر فاميلمون فاميلمون مي كني آخرش نفهميدم چه نسبتي با هم داريد؟
خانم رسايي برگشت و گفت: اونش كه فوتي نا نه كه امروز خيلي هم خوش اخلاقي توقع هم داري باهات راه بيام ؟خودت رو هم كه به سيخ بكشي لب از لب وا نمي كنم يك پاپاتو ديدي انقدر براي فيس كردي،فكردي ميام پته خويش مون رو برات به آب بدم؟گو اينكه چيزي از پته اش نمونده!
- حالا چرا داغ كردي ؟ مگه من چي گفتم؟
- هيچي پشيمونم كه دهنم رو گل نگرفتم و ماجراي زندگي خويش مون رو برات گفتم.تمام ترسم از اينه كه تو منو از ياد ببري و اين خبرها جايي درز كنه آقا سامان بفهمه من از زندگي اش برات گفتم.تكه بزرگم حتي گوشم نيست گمون كنم چرخم كنه .
- آخه چرا؟
- چرا چي؟
- چرا اينقدر حساسيت نشون مي ده ؟
- چه مي دونم؟ شايد نمي خواد كسي بفهمه كه ما فاميليم مي ترسه مردم كارش شك كنند و فكر كنند اون يه روزي و يه جايي پارتي من شده گو اينكه آقا اينقدر ترش و تلخه كه كسي محاله چنين فكري بكنه همه مي دونند كه اون تو خط پارتي بازي نيست تازه آشناهاشونو اگه دستش برسه بيشتر مي چلونه .واي مي تونم چهرۀ غضبناكش رو مجسم كنم وقتي بفهمه از سارگل برات گفتم.باور كن بعضي وقت ها دچار كابوس مي شم پرويز كه مي گه خيلي گنده اش كردم ، مي گه آقا سامان اينقدر ها هم مخوف نيست .اما من مي گم پاش بيفته هست.
در همين موقع صداي زبر و خشن آقاي امجد به گوششان خورد كه با لحني تحكم آميز گفت :همه داخل كلاس
و چون سروناز و خانم رسايي برگشتند جزء خودشان كسي را در راهرو نديدند و آقاي امجد را كه با قيافه اي عبوس جلو در دفتر ايستاده و غضبناك نگاهشان مي كرد.خانم رسايي فقط توانست بگويد ديدي گفتم كه هست و بعد به جانب دفتر برگشت تا به كلاسش برود آقاي امجد با همان قيافه عبوس رو بدو كرد و گفت:لزومي داره همه روزه خانم ملك زاده رو تا دم در كلاسشون بدرقه كنيد؟
خانم رسايي نگاهي به ته راهرو كرد و گفت:تقصير شماست كه كلاس خانم ملك زاده
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)