صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 78

موضوع: آرزو ( کهربا ) | مریم رضا پور | تایپ

  1. #31
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    226-229


    ذره اي شرم اشك ماتم مي ريختم .كاش اينقدر مغرور نبودم و ميتونستم اين بغض كهنه چون سنگ مانده در گلو رو رها كنم.كاش مي تونستم دريا دريا اشك پنهان شده در خانۀ دلم رو بيرون بريزم تو ببار شايد كه قادر باشي غبار دلم را بشويي كه سالهاست غم وجودم را در برگرفته بعد پشتش را به پنجره داد .دست به سينه شد و به سروناز انديشيد و با خود گفت:چه ميگفت اين دختر امروز كه از زبان دل من حرف ميزد تو كه هنوز سه ماه بيش نيست كه تنها شده اي چرا چنين نالاني ؟ پدرت اگر رفت بر مي گرده من چي يبگم كه روحم مرده ، كه جوونيم رو با تنهايي عجين كرده ام ،من چي بگم كه يه عمربا تنهايي همدم و همخانه شدم،من چي بگم كه اميدي به ديدار ندارم اگه تو بدوني توسينۀ من چه خبره ! دلم شده يه كوه اتشفشان كه هر آن ممكنه گدازه هاي غم رو بيرون بريزه و وجودم رو نابود كنه .ديگه گنجايش نداره لبريز شده از تنهايي و بي همدمي چه غروب هاي دلگيري داره اين شهر و چه پاييز غمناكي داره مامان پيش چشم هاي من و امسال بيشتر از همه سال ها چرا كه تو ياد آور خاطرات تلخ و شيرين مني .نمي تونم منتقلت كنم؟ نمي تونم بمونم كنارت ؟قادر نيستم .چه كنم خدايا ؟ تو كه واقفي به درد دل من ،چرا سارگلي ديگه سر راهم قرار دادي ؟
    دلش به درد آمده بود و سينه اش سنگيني مي كرد آهي كشيد سپس دستي به صورتش كشيد و با خود گفت:سامان چرا اجازه ميدي كه احساسات به جوش بياد؟نه نه تو امروز خودت نيستي سامان يه مرده و يك مرد بايد بتونه مثل كوه در برابر ناملايمات ايستادگي كنه .اين دنيا محل آزمايشه نه آسايش.انسان به دنيا مياد تا بميره و با مرگش به زندگي ابدي دست پيدا كنه .خداوند انسان هايي رو كه در برابر ناملايمات ايستادگي مي كنند بدون اينكه خم به ابرو بيارند و ناله سر بدهند رو دوست داره .خداوند بهشت برين رو به چه انسان هايي وعده داده .پس خودت باش سامان.استوار باش مردباش سرنوشت هر چه كرد با تو،به خواست خداي بزرگ بوده.خدايي كه تو با تمام وجودت اونو ميپرستي بعد لبخند كمرنگي زد سر به آسمان برد و گفت:خدايا ازت مي خوام به تحملم بيفزايي ،وغير از اين هيچ نمي خواهم مگر رضاي تو .
    و پشت ميزش نشست.زنگ تفريح بود و معلمين نجواگونه با يكديگر گپ مي زدند و چاي مي نوشيدند .همه تا حدودي پي به آشفتگي روحي آقاي مدير برده بودند.او گرچه همه روزه تا حدي خشن و جدي بود اما خطوط در هم فشرده شدۀ چهره اش در آن روز بيانگر غمي نهان بود سروناز هم در لاك خود فرو رفته بود و همه ميدانستند او غم فراق پدرش را دارد .چه در اين يك هفته به حد بسيار زيادي به وجود پدرش عادت كرده بود و اينك ديدن جاي خالي وي غبار غم بر دل جوان و كم طاقتش نشانده بود .ماريا نگاهي به سيماي گرفتۀ اقاي مدير كرده استكان چايش را روي ميز گذاشت و زير گوش سروناز گفت:دروغ نگفتم يه رابطه اي بين دل گرفتۀ تو و اون هست .
    سروناز كه متوجه منظور خانم رسايي نشده بود متعجب پرسيد اون كيه؟
    - خودت رو نزن به خري .هموني كه تا تو رو مي بينه انگار پريده تو خُم سركه.و بعد ارام گفت:خويش مونو مي گم
    سروناز سر برگرداند و به اقاي امجد نگاهي كرد.ماريا گفت:چي شده؟باز اول صبح پريديد به هم ؟
    - چرا بايد بپريم؟
    - اون كه از كمش توبه! حالي ميگي چه مرگتونه باز؟
    سروناز شانه اي بالا انداخت و گفت :از اون كه خبر ندارم اما راجع به خودم بايد بگم...
    ماريا با تمسخر گفت:پاپا تو مي خواي؟كه ببردت ددر؟
    - لوس
    - پرويز جانم هم يه وقتايي بهم مي گه لوس اما چه تفاوتهاست ميان لحن تو با اون.از لوس اون بيشتر خوشم مياد و خنده ام ميگيره اما مال تو راه مي بره به قهر،البته اگه من بدعنق باشم دروغ كه نمي گم از اول صبحي عزا گرفتي كه چي؟يه ريزه هم اگه حال داشتيم كه تو گرفتي اون از اون، اينم از تو دلمون رو خوش كرديم به همين زنگ تفريح اصلا يه هفته اس كه زياد تحويلم نمي گيري چرا كه هوش و حواست به باباجونته ،امروزم كه رفت غمباد برت داشته.يكي نيست بگه تو كه اين قدر لوس بودي چرا از خونه زدي بيرون؟مي چسبيدي به پاپا جونت ديگه.
    چشمان سروناز به نم نشست و گفت نميدونستم تحمل دوري اش اينقدر سخته تو كه پدرم رو زياد نمي شناسي .اينقدر خوبه كه ادم يه عمر كنارش بشينه و باهاش حرف بزنه كسل نمي شه هيچ وقت يادم نمياد باهام تند حرف زده باشه ، يا دعوام كرده باشه .
    - واسه همين اينقدر لوس شدي دختر تو كه ميگفتي از مرداي وحشي خوشت مياد
    - اي واي اين چه حرفيه
    - خب همون مرد سالاريه ديگه .
    - مرد سالاري رو باتوحش يكي مي كني
    - خواستم بخندي.نمي دونستم رم مي كني .نخير امروز همش تيرم به خطا ميره.
    - سروناز به نقطه اي نامعلوم خيره شد و گفت:من و پدرم خيلي به هم نزديكيم .هيچ وقت چيزي رو ازش مخفي نمي كنم .در واقع من با اون راحت ترم تا با مادرم .يادم مياد هميشه از مامي مي ترسيدم.اگر همه دخترا با مادراشون درد و دل مي كنند.من برعكس اونا با پدرم درد و دل ميكنم .مامي هميشه توي ذوقم مي زنه،هميشه منعم مي كنه يا به طريقي قانعم مي كنه كه راهم اشتباهه و يا حرفي كه مي زنم درست نيست اون هميشه منو فهميده و دركم كرده.اما مامي توي دنياي خودشه.هميشه بايد حرف اون باشه منو مامي با هم فاصله زيادي داريم .
    - پس به عبارتي پدرت قوۀ جاذبه خوبي داره و مي تونه خيلي خوب آدم ها رو به طرف خودش بكشه .
    - خب اره
    - از قرار اين يك هفته هم خوب تونسته آريالاي امجد رو به طرف خودش جذب كنه ببين چه ماتمي گرفته؟حتما از رفتن پدرت داره دق مرگ مي شه .
    سروناز با ناراحتي گفت:آدم پشت سر فاميلش اينطور صحبت نمي كنه اين چه الفاظ زشتيه كه بهش نسبت مي دي؟دق مرگ!
    - اوا! ببخشيد استاد ادبيات باز چشمتون به پاپاتون افتاد يادتون اومد از كاخ پريديد به كوخ؟رفقا رو از ياد برديد ؟ديگه ما اَخه شديم؟نه جونم پاپا رفت تو موندي و من و كوخ نشيني از اين به بعد اوقاتت رو بايد با من تقسيم كني .با من لات آسمون جل تازه خويش خودمه تو رو به احوالاتش چه كار ؟لازمم نيست واسه اين الفاظ كه بهش نسبت مي دم تأييدم كني .عمريه هر چي خواستيم بار هم كرديم .اصلا مي دوني چيه؟امروز تو با ادم راه نميايي بايد تنها بموني تا احتياجت به من بيفته و التماسم كني اين را گفت و يكوري چرخيد.سروناز كه حوصله چرنديات ماريا را نداشت از طرفي دلش براش مي سوخت گفت بلند شو تا چوب توي سرمون نخورده بريم كلاس .
    - ماريا بلند شد و در حالي كه بند كيفش را روي شانه جا به جا ميكرد گفت: چوبي هم اگه هست واسه كله توئه اينه دق.نه من، منتها من بينوا شدم پاسوزتر هي خدا رو شكر كه فردا جمعه اس و من مي مانم و پرويز جانم تو هم تنها بمون تا حالت جا بياد.پس فردا هم تو رو فرم اومدي هم فاميلمون.
    سروناز پشت سر ماريا به راه افتاد و گفت اين قدر فاميلمون فاميلمون مي كني آخرش نفهميدم چه نسبتي با هم داريد؟
    خانم رسايي برگشت و گفت: اونش كه فوتي نا نه كه امروز خيلي هم خوش اخلاقي توقع هم داري باهات راه بيام ؟خودت رو هم كه به سيخ بكشي لب از لب وا نمي كنم يك پاپاتو ديدي انقدر براي فيس كردي،فكردي ميام پته خويش مون رو برات به آب بدم؟گو اينكه چيزي از پته اش نمونده!
    - حالا چرا داغ كردي ؟ مگه من چي گفتم؟
    - هيچي پشيمونم كه دهنم رو گل نگرفتم و ماجراي زندگي خويش مون رو برات گفتم.تمام ترسم از اينه كه تو منو از ياد ببري و اين خبرها جايي درز كنه آقا سامان بفهمه من از زندگي اش برات گفتم.تكه بزرگم حتي گوشم نيست گمون كنم چرخم كنه .
    - آخه چرا؟
    - چرا چي؟
    - چرا اينقدر حساسيت نشون مي ده ؟
    - چه مي دونم؟ شايد نمي خواد كسي بفهمه كه ما فاميليم مي ترسه مردم كارش شك كنند و فكر كنند اون يه روزي و يه جايي پارتي من شده گو اينكه آقا اينقدر ترش و تلخه كه كسي محاله چنين فكري بكنه همه مي دونند كه اون تو خط پارتي بازي نيست تازه آشناهاشونو اگه دستش برسه بيشتر مي چلونه .واي مي تونم چهرۀ غضبناكش رو مجسم كنم وقتي بفهمه از سارگل برات گفتم.باور كن بعضي وقت ها دچار كابوس مي شم پرويز كه مي گه خيلي گنده اش كردم ، مي گه آقا سامان اينقدر ها هم مخوف نيست .اما من مي گم پاش بيفته هست.
    در همين موقع صداي زبر و خشن آقاي امجد به گوششان خورد كه با لحني تحكم آميز گفت :همه داخل كلاس
    و چون سروناز و خانم رسايي برگشتند جزء خودشان كسي را در راهرو نديدند و آقاي امجد را كه با قيافه اي عبوس جلو در دفتر ايستاده و غضبناك نگاهشان مي كرد.خانم رسايي فقط توانست بگويد ديدي گفتم كه هست و بعد به جانب دفتر برگشت تا به كلاسش برود آقاي امجد با همان قيافه عبوس رو بدو كرد و گفت:لزومي داره همه روزه خانم ملك زاده رو تا دم در كلاسشون بدرقه كنيد؟
    خانم رسايي نگاهي به ته راهرو كرد و گفت:تقصير شماست كه كلاس خانم ملك زاده


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #32
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    230 - 233


    رو اون ته مه ها انداختيد و منو چسبونديد بيخ گوش خودتون .
    آقاي امجد با ترشرويي گفت : اگه از پر حرفياتون کم کنيد هيچ کس مقصر نمي شه .
    - نه ، همه اش هم پر حرفي نيست خودتون اونو سپرديد به من تا دست پسر بابا بهش نرسه .
    - پسر بابا ؟
    ماريا دست بر دهانش برد و گفت : ببخشيد ، اين يک لقب بود که از کلۀ خراب من در اومده . تحويل نگيريد .
    - يادم نمياد اسم از کسي برده باشم .
    - منم نگفتم لقب رو به کي دادم . حالا اگه شما خيلي زرنگيد و فهميديد منظور من کيه ، به من چه . بعد لبخندي زد پشت بدو کرد و رفت تا مورد شماتت واقع نشود .
    چشمان آقاي امجد خنديد ، سرش را چند بار ريز و پياپي تکان داد و در دل گفت : پسر بابا ! قشنگ ترين لقبي که مي شه به کسي داد ! بعد لبخندي زد و گفت : از دست تو ماريا !
    زنگ آخر هم به اتمام رسيد و سروناز که نمي دانست چگونه به اتاقي که از وجود پدر خالي بود پا بگذارد کليد را با قفل آشنا کرده در را گشود . لحظه اي همان جا ايستاد و به اتاق کوچک اما مرتبش چشم دوخت . آهي بلند کشيد سپس پا به درون گذاشته در را پشت سر خود بست . بي حوصله لباسش را عوض کرد . شلوار شيري و بلوزي آسماني به تن کرده موهايش را روي شانه رها کرد و برس کشيد . دست و صورتش را شست و به طرف يخچال رفت . قابلمۀ کوچکي از آن بيرون آورد ، در آن را گشود و به غذاي درون آن که دست پخت پدرش بود نگاهي کرد . پدر عزيزش طاس کباب پخته بود . لبخند تلخي زد و قابلمه را روي سينه گرفته فشرد . چه خوش رنگ و رو بود . پيش چشمانش قابلمه را روي بخاري گذاشت و راديو را روشن کرد خواست روي تخت بنشيند که ضربه اي به در اتاقش خورد . سروناز که فکر کرد خانم ستاري است از همان جا گفت : بيا تو ، و خود روي تخت نشست .
    خانم ستاري زن مهربان و خونگرمي بود . او وظيفۀ خود مي دانست مرتب از دختر جوان سر بزند . به خصوص آن روز که سروناز بيش از دگر روزها احساس تنهايي مي کرد . صداي ضربه دوباره تکرار شد . سروناز که خسته بود بي حوصله از جا برخاست دست به دستگيره برد و در همان حال گفت : گفتم که بيا تو . گوسفند جلو پات ...
    اما در کمال حيرت ديد که پشت در آقاي امجد ايستاده و با چهره اي آرام نگاهش مي کند . او در حالي که لبخندي بر لب داشت گفت : لازم که هست اگه مقدور نيست .
    سروناز دست پاچه شد و گفت : سلام . شما بوديد ؟ معذرت مي خوام .
    آقاي امجد که ابهتي مردانه وجودش را در بر گرفته بود ، گفت : چه کسي غير از مدير مدرسه در نظرتون اينقدر مهمه که بايد گوسفند جلو پاش ذبح کنيد ؟
    سروناز که مي دانست آقاي امجد مرد مغروري است جواب داد : به نظر شما مقام انسانها رو جايگاهشون بالا مي بره ؟ و اينه که قابل تقديره ؟
    - شما جواب منو نداديد و من نفهميدم تکليف گوسفند بينوا چه بود ؟
    سروناز تعمدا گفت : قرار بود جلو پاي خانم ستاري ذبح بشه .
    آقاي امجد سرش را تکان داد و گفت : متاسفانه اقبال با خانم ستاري يار نبود . از ساعت يازده که فرستادمش بيرون ، هنوز برنگشته . و اما جواب شما : اين شخصيت انسانهاست که مي تونه قابل تقدير باشه ، و حالا که صحبت از شخصيت شد خواستم براي داشتن چنين پدر متشخصي به شما تبريک بگم . شما دختر خوشبختي هستيد .
    - شايد .
    - يقينا همين طوره . به خودم هم تبريک مي گم که دست پروردۀ چنين مردي توي مدرسۀ من کار مي کنه . چيزي به آخر پاييز نمونده و من اميدوارم سربلند از شمارش جوجه ها باشيم . من و شما .
    - اما من طور ديگه اي فکر مي کردم .
    - چطور ؟
    - اين که زمين خوردن من ، شما رو شاد کنه . شما مرد مغروري به نظر مي آييد . قبلا هم گفتم ، يک مرد مغرور از اينکه خلاف گفته هاش به اثبات برسه شادمان نيست .
    آقاي امجد نگاهي گذرا به موهاي بلند سروناز که همچون موهاي سارگل آراسته شده بود کرد و گفت : نه هميشه . بعد دست در جيب کتش برد و گفت : اومده بودم اين نامه رو به دست تون برسونم . واسه شماست . هر چقدر صبر کردم از خانم ستاري خبري نشد اين بود که ...
    سروناز نامه را قاپيد . به آدرسش نظر انداخت و فريادي از سر شادي کشيد و گفت : از طرف سپيده اس . بعد هم کودکانه نامه را بوسيد و چون آقاي امجد را متوجه خود ديد گفت : متشکرم خيلي هم زياد !
    برق شادي از چشمان آقاي امجد جهيد . نگاهش خنديد ، لبانش نيز ، و گفت : جمعۀ خوبي داشته باشيد و بدون خداحافظي سوار جيپش شد و از در مدرسه بيرون رفت . دگرباره سارگل پيش چشمانش نمودار شد شاد و سرحال . سروناز هم چون او کودکانه از سر شادي فرياد کشيد و دوباره دل غبار گرفتۀ سامان را در هم فشرد . غمشان شبيه هم ، شادي شان شبيه هم . چه شباهتي بين آن دو ! و سامان حيران بود ! مگر نه اينکه سرّ درون از چشمان آدمي منعکس مي شود ؟ مگر نه اينکه چشمان سارگل و سروناز چون سيبي بود که از وسط دو نيم شده باشد ؟ آيا حالات دروني شان هم يکي بود ؟ يقينا بي شباهت نبود . هر دو خيلي جوان بودند که به سامان برخوردند . هر روز بيشتر از روز پيش سامان به شباهت روحي سارگل و سروناز پي مي برد . هر دو ترد و شکننده و بسيار لطيف و حساس . او آن روز با رفتن آقاي ملک زاده يقين حاصل کرد که سروناز دلي نازکتر از شيشه در سينه دارد . درست مثل سارگل که با تلنگري ميل به گريستن داشت در حين رانندگي با خود گفت : خوشا به حال تو که سپيده اي داري که به وقت تنهايي باهات حرف بزنه و شادت کنه . خوشا به حال تو که پدري داري که از ديدارش شاد بشي و از فراقش غمگين . خوشا به حال تو که پيرامونت هستند کساني که پردۀ تنهايي ات رو کنار بزنند و حلقۀ ماتمت رو بشکافند و تو رو چند صباحي سرگرم سازند و مشغولت کنند و بدا به حال من که به دور خودم پيله اي تنيده ام و تا فنا نشم دست از سر خويشتن بر ندارم . بدا به حال من که در عنفوان جواني اميدم رو از دست دادم و رفيق شفيق حسرت و آه شدم و با خلوت خودم پيماني ناگسستني بستم من که در اين گيتي پهناور يکه مانده ام به خواست و ارادۀ خودم . بعد آهي عميق کشيد و گفت : واي سارگل سارگل کاش اون روز قلبم رو با خودت زير خاک نمي بردي و من رو با دلم به حال خودم مي گذاشتي ، تا من هم بتونم تکليفم رو با خودم روشن کنم حالا من موندم و سينه اي بي تاب و دلي در چنگ خاک و سارگلي ديگر .
    سروناز که احساس سرما مي کرد شعلۀ بخاري را زياد کرده نامه را با دقت گشود و روي تخت نشست و در حالي که زانوان را توي سينه جمع کرده بود شروع به خواندن نمود .
    سلام و ... همون يه دونه سلام
    منو ببخش که ديگه قادر نيستم بگم صد سلام . حق بده که نود و نه تاي ديگه اش مال شاهرخ باشه تو همون يکي برات کفايت مي کنه . بي معرفت هم نيستم همه اش تقصير شاهرخه که قاپ دلم رو دزديده . باورت مي شه اگه بگم روزي شايد صد بار به شاهرخ زنگ مي زنم و مي گم فقط يک کلمه حرف بزن صدات رو بشنوم زود قطع کن . مي خنده ، مي گه کشتي منو با اين همه محبت ! بعد مي گه صبر کن ببينم تو واقعا منو اينقدر مي خواي يا هر کسي ديگه اي جاي من شوهر تو بود تو باهاش اين معامله رو مي کردي ؟ منظورم اينه که طبيعتت شوهري بوده يا نه ؟ ياد حرف تو افتادم که مي گفتي به اولين خواستگارت جواب مي دي از بس که شوهر شوهر مي کني . اما در حقيقت بايد اقرار کنم اين شاهرخه که اينقدر ماهه نه هر مرد ديگه اي . خلاصه من و شاهرخ يک شبه ره صد ساله رو رفتيم يعني اينقدر همديگه رو دوست داريم و به هم انس گرفتيم که ليلي و مجنون رو انگشت به دهن کرديم . رومئو و ژوليت که هنوز توي راهند و به ما نرسيدند . شيرين و فرهاد دارند از حسودي مي ترکند . باشه که يه روز سر از قبر در بياري و ببيني نوادگانت دارند از عشق پر شور سپيده و شاهرخ حرف مي زنند . اصلا قراره داستان عشق ما توي کتب فارسي و تاريخ آيندگان چاپ بشه . اگه ما سوژۀ اشعار شاعران آينده نشديم ، هر چي دلت خواست بگو ، ببين چه روزيه دارم مي گم . از ما گفتن ، خواه دهان تو را آب افتادن يا در برکۀ حماقت ماندن و دست و پا زدن ، خود داني . حالا بذار جونم برات از منوچهر بگه . ديگه کم کم دارم احساس مي کنم اين آقا منوچهر زيبا رو و خوش قد و قامت سعي داره نسبت به من ارادت پيدا کنه . يعني داره خمير مايۀ محبتش رو نسبت به مني که بوي تو رو مي دم ورز مي ده . شايد هم اين افکار و خيالات ساخته و پرداختۀ ذهن بيکار و فضول خودم باشه . نميدونم گفته بودم برات يا نه ؟ در هر صورت اگر هم گفتم باز بشنو ، چون من روز روزش حواس درست و حسابي نداشتم ، حالا که شب تاره و شاهرخ خان هوش و حواس منو زده زیر بغلش و با خودش برده گویا این شاهرخ و آقا منوچهر پیش از خلقت یک روح بودند که پس از تقسیم سلولی میتوز و میوز از هم جدا گشته و در دو جسم جای گرفته اند . اینه که اینقدر وابسته به هم هستند . من پسر عمه پسر دایی ندیده بودم اینقدر کشته مردۀ هم باشند . هر دوشون متولد یک سال و یک فصل و یک ماه هستند با روزهای متفاوت ، در واقع منوچهر دو روز از شاهرخ زودتر به دنیا اومده و عجب که هر دو هم خوشگل و خوش تیپ و خوش قد و قامت هستند ، و البته خوش ژست و خوش احساس . گفته بودم برات که شاهرخ چقدر قشنگ و شیک و رمانتیک سیگار می کشه ؟ حالا که رفتم توی نخ این منوچهر خان ، متوجه شدم بَه پسر چه پکهایی می زنه این یکی ! همه از سر درد دل پر غصه و اندوهش ، خروار خروار احساس و حرف نگفته توی پکّاش نهفته داره . من که به شاهرخ گفتم از آن جایی که سیگار مضرّه و من عاشق ژست سیگار کشیدن تو ، خواهشمندم هیچ کجای دیگه سیگار نکش مگر وقتی که من کنارت باشم . دوست دارم تو بکشی ، منم بنشینم تماشات کنم . اونم می گه اینطوری که توی حس نمی رم باید به حال خودم باشم ، نه اینکه تو بهم زل بزنی . یه مرتبه به شاهرخ گفتم عجیبه که تو و


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #33
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    234-237






    منوچهر مثل هم سیگار می کشید؟مثل هم به یک نقطه خیره میشید مثل هم آه می کشید البته آقا منوچهر سوز و گدازش بیشتره
    شاهرخ هم خندید و گفت:
    -آخه منوچهر یه غمی داره که دل من نداره به امید خدا کامیاب که شد از سو و گدازش هم کم میشه.
    بعد گفتم:
    -شما دو نفر وجوه مشترک زیادی دارید اینطور نیست؟
    اونم موهامون از توی پیشانی ام کنار زد و گفت:
    -میگن ارواح انسانها پیش از اینکه در کالبدشون دمیه بشن توی آسمونها با هم دمخورند گاهی شخصی در دنیای مادی با یک نفر بیشتر از بقیه طرح دوستی و رفاقت میریزه که این صمیمیت برمیگرده به پیش از تولد به عبارتی ارتباط ارواح.اینه که دو نفر احساس می کنند خیلی زیاد همدیگه رو درک می کنند حالا شاید ارواح من و منوچهر هم گذشته از نسبت فامیلی از صمیمیت پیش از تولد برخودار بودند من بدون منوچهر و منوچهر بدون من یعنی هیچ.
    منم پشتم رو بهش کردم و گفتم:
    -دیگه چرا اومدی سراغ من؟تو که منوچهر رو داشتی
    شاهر با یک جست روبروم نشست دستم رو گرفت توی مشتای گرمش لبخندی زد به قشنگی ماه شب چهارده که دلم رو مالش برداشت بعد گفت:
    -من و منوچهر هردو نیمی هستیم که احتیاج به تکامل داریم تو نیمه ی دیگه ی من هستی و اون دوستت شاید نیمه ی دیگه منوچهر ما هر کدوممون نیاز به نیمه ی نا متجانس داشتیم تا به تکامل برسیم قانون طبیعت باید سیر طبیعی و تکاملی خودش رو طی کنه عزیزم
    بعد نوک دماغ به قول تو تیله ایم رو گرفت و گفت:
    -حالا اگه این منوچهر دختر دایی ام بود تو چی کار می کردی از حسودی؟
    منم جفت گوشاشو گرفتم کشیدم و گفتم:
    -دیگه سراغ من نمی اومدی و با دختر دایی جونت که به قل خودت نیمه ی نامتجانست هم بود صد بار تا به حال به تکامل رسیده بودی.
    شاهرخ که خنده اش گرفته بود دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت:
    -فراموش نکن که تو همیشه برای من عزیزترینی و ... سانسور سانسور سانسور.سروناز جان بای بای.
    سروناز نامه را روی تخت گذاشت و به طرف قابلمه ی غذا رفت می دانست که تا شب نامه را دهها بار مرور خواهد کرد کار دیگری نداشت و این بهترین سرگرمی محسوب می شد طاس کباب روی حرارت زیاد بخاری ته گرفته و به روغن افتاده بود اگر پدرش می دانست که زحماتش فنا خواهد شد در پخت آن این همه وسواس به خرج نمی داد.
    آقای بهمن نژاد از مخرصی بازگشته و بسیار قبراق و سر حال به نظر می رسید آقای امجد با دیدن او لبخندی بر لب نشاند به طرفش رفت و گفت:
    -رسیدن بخیر جناب بهمن نژاد.
    آقای بهمن نژاد که از فرط سرمای صبحگاهی مچاله شده بود جواب داد :
    -ممنون ممنون آقای مدیر.
    -اراک خوش گذشت؟
    -ای بد نبود لطف شما کم نشه.
    -لباس تون که خیلی مناسبه با این همه باز هم سرما می خورید؟
    -من ذاتا آدم بی بنیه ای هستم خانم والده از همون بچگی منو به پوشاک زیاد عادت دادند نه اینکه یک دانه پسرشان بودم به اصطلاح لای پنبه بزرگم کردند.
    -بهتره کلاهتون رو بردارید و کنار بخاری بنشینید.
    آقای بهمن نژاد کلاهش را برداشت روی سینه فشرد و با همان ژست کنار بخاری ایستاد و دست دیگرش را روی آن گرفت تا گرم شود.
    آقای امجد هم کنارش ایستاد و گفت:
    -باید قدرت همشیره تون رو تحسین کرد.
    -چطور؟
    -اینطور که شما خودتون رو فکلی کردید و اطو کشیده اید حتما برنج عروسی رو نم کردند دیگه.
    آقای بهمن نژاد دهان گشادش را با لبخندی فراخ باز کرد کلاهش را بیشتر به سینه فشرد و گفت:
    -خیر قربان اشتباه می فرمایید.
    -یعنی می خوای بگی خواهرت موفق نشد بله رو ازت بگیره؟
    -از عروس خانم که چرا اما بنده رضایت ندادم خدمت تون عرض کرده بودم که بنده نرفته بودم بله رو بگم رفته بودم قضیه رو به خوبی فیصله بدم.
    -دادی حالا؟
    -چه جور هم!
    بعد سرش را بالا گرفت سینه اش را جلو داد و گفت:
    -چنان رفتاری کردم تا یادشون بشه واسه من زن انتخاب کنند به عبارتی کاسه و کوزه شان را به هم ریختم و برگشتم.
    -دِ؟!
    بعد با تمسخر اضافه کرد:
    -بینوا عروس خانم که دلش رو صابون زده بود!
    -آن هم چه صابونی به گفته ی خانم والده باید هم بله میگفت چه کم دارم؟خیلی هم دلشان بخواهد که صد البته خواست اما من نخواستم.
    -خب خب؟!
    -به خانم والده و همشیره نشان دادم که آقا جلال دیگه واسه خودش مردی شده اجازه نخواهم داد منو ببرند ددر برام قاقا بخرند شما قضاوت کنید آقا من قراره عمرم رو با یکی سپری کنم اونا چی میگن؟اصلا مگه همشیره ی بنده می دونند من از شریک زندگی ام چه انتظاراتی دارم؟چه تیپ دختری دل چسبمه؟بعد کناره های شلوارش را با دست گرفته قدری آن را بالا گرفته روی صندلی کنار بخاری نشست و گفت:
    -با اجازه
    و بعد پاهای استخوانی اش را روی هم گرداند و گفت:
    -حالا من به احترام حرفشون رفتم خواستگاری اما نه به رضایت و نه به نگاه خریدارانه.
    آقای امجد که ژست آقای بهمن نژاد به خنده اش نداخته و سرحالش کرده بود با اشتیاق گفت:
    -خب خب؟
    -رفتم خواستگاری و دیدم دختری برام نشون کردند سرخ وسفید و تپل مپل مثل هلوی رسیده با تحصیلت ابتدایی اما تا دلتون بخواد مظلوم و خانه دار و کم توقع قناعت از نگاهش خوانده می شد تا دهن باز کردم و پرسیدم تحصیلات دختر خانم چقدری میشه خانم والده شان توپیدند بعد صدایش را ریز کرد سرش را یکوری کرد که اینقدر که دونه که اگه رفتید سفر چارتا خط بنویسیه بیشتر از اون برای دختر توی فامیل ما قباحت داره ما دخترامون رو می گذاریم درس خونه داری و شوهر داری یاد بگیرند.
    سپس با حالت عادی بازگشت و ادامه داد:
    -همشیره ام هم در مقام دفاع بر آمدند که چه بهتر ما هم همین رو می خوهیم آقا داداشمان دستشان به دهانشان می رسه و نیازی به زن کارمند و درس خونده ندارند باز مادر عروس خانم محکم روی پایشان کوبیدند که خدا اون روز رو نیاره که مردی احتیاجش به پول زن بیفته ما به زن کارمند به چشم دیگه نگاه می کنیم ما بد می دونیم که زنها بدون شوهر از خونه بیرون برند مگر که سن و سالی ازشون بگذره زن جوون مال شوهرشه و آفتاب و مهتاب نباید اونو ببینه.
    من هم جسارت به خرج دادم و گفتم:
    -ببخشید پس چطور اجازه دادید دختر خانم امروز سر باز بیان جلو ما؟مگر دختر شما چادری نیستند؟
    نبودید آقا مدیر ببینید چه لباسی پوشیده بودند من که سایزشان به طور کامل دستم آمد خانم والده شان گفتند:یک نظر حلاله دین ما اجازه داده که مرد روز خواستگاری سر تا پای دختر رو دید بزنه و اگه پسندید پا پیش بگذاره خواستم بگم دین ما یک مظر گذرا رو حلال کرده در حالیکه من سانت به سانت هیکل دختر شما رو دید زدم اما نگفتم ترسیدم عروس خانم دلگیر بشند.
    آقای امجد خنده ای کرد و در حالی که از سر به سر گذاشتن دیگران لذت می برد گفت:
    -اختیار چشات که با خودت بود دید نمی زدی.
    آقای بهمن نژاد لبخندی زد و گفت:
    -خودشان به معرض نمایش گذاشته بودند کور چی می خواد از خدا جناب مدیر؟دو چشم بینا ما هم به فتوای خانم والده شان که حکم ظاهری صادر کردند چشم مان را فرستادیم به چرا بعد پاها را قدری دراز کرد و ادامه داد عرض می کردم که بعدش هم خانم والده شان به منبر رفتند که دخترمن ال میکنه بل میکنه یکی رو میکنه شیش تا و گدا رو می بره تو ردیف اغنیا جا میده و از ین حرفها میگفتند خودم یادش دادم خیلی هم افتخار می کردند که دخترشان بی سر زبونه و روی حرف مردش حرفی نمی زنه خانم والده هم کیف میکردند و می گفتند به به چه از این بهتر؟ما هم چنینی عروسی می خواهیم به ایشان گفتم می خواهید برای پسرتان زنی بگیرید که اگر زدید توی سرش نکنه سرش رو بگیره بالا و بپرسه کی بود و چرا زد؟جواب دادند حالا که که قرار نیست بزنیم توی سر زنت چرا دست پاچه شدی؟اشاره به سر بازشان کردم و گفتم:چرا اینکه که اینقدر ادعا داشتند مومن و با حیا هستند سر باز آمدند جلو ما؟شاید این دختر خانم صد تا خواستگار داشته باشه و قسمتش نشه این درسته که هر روز جلو چشم یک مرد عرب رژه بره؟همشیره گفتند اولا که اشکالی نداره دوما مگه روی دست می مونه؟دختر که نیست پنجه ی آفتابه دیر جنبیدی بردنش منم توی دلم گفتم چه بهتر راستش آقای مدیر مادر دختره چنگی به دلم نزد دو روز نگذشته افسار زندگی دخترش رو میگیره توی دستش من دوست ندارم کسی توی زندگی ام دخالت کنه نه از طرف خودم و نه از طرف خانمم دوست دارم خودم باشم و همسر آینده ام دوست دارم برم یه جای دور که دست کسی به ما نرسه و خودمان باشیم و خودمان دروغ میگم؟زن و شوهر را خدا آفرید برای هم.
    -خدا نگفته که همسر اختیار کنی ترک فامیل کنی.
    -ترک که نه مدتی دوری به نظر من تا مدتها نباید کسی کاری به کار زوج جوون داشته باشه تاف رثت داشته باشند فقط به خودشون برسند.
    آقای امجد لبخندی زد و گفت:
    -خوش به حال زنت!از قرار خیلی خوب هواشو داری.
    -من هر چه از دستم بر بیاد دریغ ندارم خودم که فکر میکنم هر کسی زن من بشه خوشبخت میشه.



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #34
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از 238 تا 241

    آقاي امجد كه همچنان تفريح مي كرد با انگشت شست چانه اش را لمس كرد و در همان حال گفت : خب ، خب ؟
    - هيچي ديگه يك دعواي مفصل راه انداختم و كاسه كوزه شان را به هم زدم و برگشتم . من نه عنان زندگيم رو به دست كسي مي دم. نه اجازه مي دم روز بعد از عروسي اقوام سلام سلام راه بيندازند و مخل آسايش ما بشند و نه مي گذارم كسي توي سر زنم بزنه. همشيره كه گفتند : اگر به ميل خودت زن گرفتي حق نداري پا به خونه ي من بذاري ، خانم والده هم كه فعلا باد كردند.
    - پس دسته گله رو به آب دادي
    - غصه ي همشيره نيست . ايشان راهشان دوره و ما كاري بهشان نداريم. خانم والده هم بادشان مي خوابه . مادرند ديگه و دلشان طاقت نمياره. مي دونم كه رضايت مي دن به ميل خودم زن بگيرم.
    - پس تكليف شيريني چي مي شه ؟ كلي به خودمون وعده داده بوديم با اومدنت دهنمون شيرين مي شه .
    آقاي بهمن نژاد نگاهي به جانب حياط انداخت و گفت : به زودي زود اينشاا... شيرين كردن كام شما با من. به همين زودي. دوباره به حياط كه هر لحظه از وجود بچه ها پرتر مي شد نظر انداخت و گفت : چرا امروز هيچ كدام از همكاران نيومدند ؟
    - شما زود تشريف آورديد . دير نكردند.
    زنگ آخر كه زده شد بچه ها با قيل و قال كيف و كتابشان را برداشته و به حياط هجوم بردند.آقای بهمن نژاد آرام ، به سان گربه ای قدم به کلاس سروناز گذاشت و دید که او هم مشغول جمع آوری لوازمش است. سرفه ای کرده پا پیش گذاشت و گفت : می تونم باهاتون حرف بزنم /.
    سروناز زیپ کیفش را بست . سرش را بالا گرفت و گفت : بفرمایید.
    - منتظر می مونم
    - منتظر چی ؟
    - اینکه بچه ها از کلاس بیرون برن
    - شما بفرمایید بچه ها به شما کاری ندارند.
    - اینطور بهتره ، اگه اجازه بدید
    سروناز شانه بالا انداخت و گفت : هر طور مایلید . و خود مشغول دسته کردن اوراق روی میز شد تا به طریقی سرگرم باشد . بعد هم تخته را پاک کرد . کلاس که خالی شد ، آقای بهمن نژاد به طرف در کلاس رفت و آن را بست. سروناز پرسید : چرا در رو بستید ؟ آقای بهمن نژاد که سرخ شده بود گفت : منظور خاصی نداشتم ، خواستم... خواستم صدا کمتر بیاد.
    سروناز به طرف در رفت و گفت : اما من نمی پسندم. با اجازه . و بعد آن را باز گذاشت. آقای بهمن نژاد دست پاچه شد و گفت : ببخشید تعبیر بد نکنید... من فقط می خواستم از شما قدردانی کنم. به خاطر زحماتی که در این یک هفته .. آخه ... و دست در جیب بغلش کرده و بسته ای کادو شده را بیرون آورده و دو دستی به طرف سروناز گرفت و گفت : این نا قابله .
    سروناز که احساس بدی داشت و ناراحت به نظر می رسید سر تکان داد و گفت : به هیچ وجه نیازی به این کار نبود. من از روی علاقه ووو منظورم کارمه. اصلا کار سختی نبود و من خیلی خوشحالم که تونستم .. لطفا اون بسته رو بگذارید توی جیبتون .آقای بهمن نژاد که از شدت شرم عرق کرده بود با لحنی ملتمس و صدایی که ارتعاشی خاص داشت گفت : نا قابله . دستم رو کوتاه نکنید . اگه بدونید چه وسواسی به خرج دادم تا تونستم اینو انتخاب کنم. به امید خدا به نحو مطلوب تری جبران خواهم کرد. این که چیزی نیست. فقط به رسم یادبود . و بعد گامی جلوتر گذاشت . سروناز خود را عقب كشيد و گفت : ابدا ... نيازي به جبران نيست . شما ... شما منو ناراحت كرديد . و با اين حرف سرش را پايين انداخت . آقاي بهمن نژاد با سماجت به سروناز كه التهاب ناشي از شرم زيباترش كرده بود نگاه كرد و گفت : عرض كردم ناقابله. دلم رو نشكنيد . ره آوردي است به رسم ياد بود. و باز كادو را دو دستي به طرف سروناز گرفت و ديده بر چهره ي گلگونش دوخت. اما سروناز سرش را بالا نگرفت . آقاي بهمن نژاد با جسارت گامي ديگر برداشت و ناگاه با صداي خشك آقاي امجد ميخكوب شد كه گفت : نشنيديد كه خانم ملك زاده اظهار ناراحتي كردند ؟ چرا ايشان را در معذوريت قرار مي دهيد ؟
    آقاي بهمن نژاد دستپاچه شده كادو را توي جيبش فرو برد و خود برگشت و پس از سرفه اي كوتاه گفت : من .. من فقط مي خواستم از ايشان قدرداني كرده باشم.
    آقاي امجد با ابروان در هم گره خورده و قيافه ي عبوسش پا به داخل كلاس گذاشت و گفت بدين شكل ؟ شما رو عاقل تز از اين مي پنداشتم كه مراعات حال خانم ملك زاده رو نكنيد . شما كه مي تونيد خيلي قشنگ حرف بزنيد و اداي عاقلا رو در بياريد بهتر نيست تجديد نظري به رفتارتون داشته باشيد ؟اينجا شهرستان كوچكي است و انسان خيلي زودتر از اون كه شما فكرش رو بكنيد مي افته سر زبونا
    شما خودتون بزرگ شده ي شهرستان هستيد. نمي بايد به آداب اين بيشتر آشنا مي بوديد ؟ لازم بود موضوع رو براتون بشكافم ؟ بعد صدايش را كلفت تر كرد و گفت : در ضمن اينجا محل كاره آقاي بهمن نژاد ، نه جاي بذل مهر و محبت و نه جاي تقدير. بعد هم رو به سروناز كرد و گفت : من از شما معذرت مي خوام سركار خانم ملك زاده . بعضي از جوانان خام تر از اون هستند كه به كردارشون دقت نظر داشته باشند . من اطمينان دارم كه نيت آقاي بهمن نژاد پاك بوده و عملشون نسنجيده . در غير اين صورت مبادرت به بستن در كلاس نمي كردند. بعد رو به آقاي بهمن نژاد كرد و گفت : خانم ملك زاده به هيچ وجه نمي پسندند كه توي اتاقي در بسته با مردي تنها باشند . حتي براي جدال. و اين خودش يك حسن محسوب ميشه. در ضمن خانم ملك زاده بدون هيچ چشمداشتي قبول زحمت كردند نيازي به هديه و سوغات و يا هر چيز كه اسمش رو بگذاريد نبود. آقاي بهمن نژاد كه تمايل نداشت آقاي مدير بيش از اين جلوي چشمان سروناز از وي انتقاد كند كناره هاي كتش را گرفته آن را صاف كرد و گفت :
    اگر در رو بستم به همون خاطر بود که شما اشاره کردید ، حرف مردم. حق با شماست این کارم نسنجیده بود. خانم ملک زاده ازتون عذر می خوام با اجازه. و بعد با گامهایی شتابان کلاس را ترک کرد . آقای امجد نگاهی به سروناز که هنوز عصبی و ناراحت به نظر می رسید کرد و گفت به من حق بدید اگر بعضی مواقع بیش از حد موشکاف و سختگیر هستم. ما میان این مردم زندگی می کنیم . خوب یا بد عقایدشان اگر چه ربطی به ما نداره اما دامن گیرمون میشه و ما قادر نیستیم افکار و ذهنیت اونا رو عوض کنیم پس مجبوریم مدارا کنیم . من به شخصیت شما احترام می گذارم اما برادرانه ازتون می خوام حذر کنید از بعضی جوانان دست پاچه و تند مزاج که ابلهانه چون کبک سر به زیر برف می برند و حاضر نیستند به پیرامونشون نظر بیندازند . بعضی از مردم با سماجتشون آدم رو مستاصل می کنند . اطمینان دارم ایشان نظر سوئی نداشتند . از سر سادگی بدون اینکه فکر کنند کاری انجام دادند و توبیخ هم شدند.
    آقای امجد که دانست سروناز از دخالت او ناراحت شده گفت : من مدیر این مدرسه هستم و این حق منه .
    سروناز سرش را بالا گرفت .نگاه جذابش را به دیدگان آقای امجد دوخت وگفت: اگر قدار نبودم راه رو از چاه بازشناسم الان دور از خانواده ام نبودم کار شما شاید از روی تدبیر باشه اما متاسفانه هیچ وقت نخواستید به شخصیت افراد بها بدهید هیچ وقت فکر نکردید دیگران هم ممکنه غرور داشته باشند شما که با غرور ناآشنا نیستید.
    شما امروز مرا مانند دختر بچه ای تحت حمایت قرار دادید وشخصیت خونوادگی ام رو زیر سوال بردید ضمن اینکه توجهی به غرور آقای بهمن نژاد هم نکردید شما می تونستید بعدا" در فرصتی مناسب ایشان رو توبیخ کنید.
    آقای امجد با خشونتی که در تن صدایش آشکار بود گفت:غرور اگر از سر پر باد ناشی بشه باید پایمالش کرد سرکار خانم.
    گفت ومنتظر عکس العمل یا جواب سروناز نشد وخیلی سریع کلاس رو ترک کرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #35
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    نیمه آذرماه بود و موعد امتحانات ثلث اول برنامه امتحانی توسط آقای امجد به بچه ها ابلاغ شد و آنان را دچار دلهره و تشویش کرده بود.آقای امجد هیچ سالی به معلمین مدرسه خود اجازه نمیداد طراح سوال باشند.از این رو موعد امتحانات هر ثلث که میشد معلمین چون دانش آموزان دچار اضطراب بودند و میدانستند آقای امجد به هیچ دانش آموزی اجازه نخواند با معلومات کم پا به کلاس بالاتر بگذارد.او همیشه طالب بهترین بود و همیشه در سخنرانی های کوتاشه سر صف از بچه ها میخواست بهترین نمره را دریافت کنند و در ردیف بهترینهای مدرسه قرار گیرند.اینک او شاد بود تا فرصتی دیگر دست داده و میتوانست بار دیگر خانم ملک زاده جوان و کم تجربه را مورد ارزیابی قرار دهد.به وضوح شاهد اضطرب و نگرانی معلمین جوانتر بود و از این بابت دل در سینه اش پر میکشید.گرچه بروز نمیداد و هم چنان خشک و جدی بود اما ماریا برق ساطع شده در اعماق نگاهش را میدید و سروناز را با آن اشنا مینمود .برای او خواندن نگاه آقای مدیر و درک خطوط چهره اش کار چندان مشکلی نبود.آنها سالها با هم رفت و آمد داشتند.ماریا با خلق و خوی آقای امجد در خارج دز محیط مدرسه آشنایی کامل داشت و زیر گوش سروناز میگفت سومین ماه هر فصل بهترین دوران عمر آقای مدیره.از اول هر فصل میشینه به انتظار چنین روزهایی که همه رو محک بزنه .هم ما رو و هم بچه هارو یک غربیل گرفته دستش تا خوبها رو از بدها سوا کنه.
    سروناز شانه بالا انداخت و گفت:من یکی که باور ندارم این آقای مدیر یک روز از عمرش رو به خوشی و رضایت سپری کنه همه اش به فکر طرح نقشه اس و اینکه کی و کجا مچ یکی رو بگیره.دیگه داره باورم میشه که یک رگ بدجنسی توی وجودش هست و گاه و بیگاه خونش غلیان میکنه.از اینکه حرص آدم رو در بیاره دلش خنک میشه.
    -بدجنس که لفظ درستی نیست.این نکته ای رو که بهش اشاره کردی منم گرفتم.من میگم کرم داره.با کرمش تفریح میکنه.اما یه وقتهایی هم رقیق القبله.خیلی هم زیاد!ولی تا دلت بخواد غرور داره و از اینکه هیبتش یکی رو بگیره کیف میکنه.پرویز که میگه هیبتش خصلت مردونگی شه که در بعضی از مردان بیشتر بارزه.بعد ابرویی بالا داد و گفت از همون خصایصی که تو دوست داری و قبلا اشاره کردی.سپس آهی کشید و گفت:با همین هیبتش سارگل رو کرد لای چادر.
    سروناز هیبت زده پرسید چادر؟
    -آره جونم بهش نمیاد؟
    -نه منظورم این نبود فقط جا خوردم.
    -سارگل دختر متینی بود و خیلی سنگین و رنگین لباس میپوشید.همیشه دامن بلند داشت با بلوزهای یقه بسته و استین بلند.شیرازی بود دیگه.
    -منم که شیرازی ام.
    -آره.اما تو امروزی تر راه میری.سارگل یک کمی محلی تر لباس میپوشید.آقا سامان هم که میدونی همیشه بهترین رو واسه خودش میخواد.حدس میزنم حسود و غیرتی هم هست.پرویز میگه هیچ هم حسود نیست دوست نداره خوشگلی زنش نصیب بقیه بشه که این خیلی هم خوبه.به هر حال.یک کلام فقط یک کلام گفته بود زن با حجابش خوبه.سارگل هم ناراحت شده و پرسیده بود حجاب من چی کم داره؟آقا سامان هم گفته بود که یک چادر.سارگل هم گفته ما حجاب رو به چادر نمیدونیم.عفت و حیا به یک تکه پارچه نیست.میشه از زیر چادر هزار جور گربه رقصونی کرد.میشه هم اینقدر با حیا و عفیف بود که...آقا سامان میپره وسط حرفش و میگه اینها همه صحیح و با اینکه من مرد منطقی ای هستم بدون هیچ دلیلی به چادر علاقه دارم.از نظر من چادر یک حفاظه یک پوشش کامل که به احدی اجازه دست درازی نمیده.اینارو مادر آقا سامان واسه مادرشوهرم با اب و تاب تعریف کرده و باد به غبغب انداخته بود که پسرم آخرش چادر به سر خانمش انداخت.میدونی که مادرشوهرا از قدرت پسراشون چه کیفی میکنند.حالا این قدرت توی هر زمینه ای که میخواد باشه.اولین متبه ای که سارگل با چادر اومد خونه ما از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم.اول از همه چی بگم از خوشگلی اش گفتم آقا سامان اینکه از روز اول قشنگتر شد.اونم خندید و با لذت نگاهش کرد و گفت دلم براش مسوزه اگه نه میگفتم روبنده هم بندازه.بعد از ناهار هم که بحث چادر توسط پرویز کشیده شد آقا سامان گفت یک ماشین آخرین مدل رو در نظر بگیرید که کنار خیابون پارک شده باشه.هر کسی که از کنارش رد بشه محاله چشمش اونو نگیره و توجهش جلب نشه.یکی خم میشه توش یه نگاهی میندازه و دستی به در و پیکرش میکشه.یکی سوت میزنه و تحسینش میکنه و به به و چهچهه اش در میاد یکی آرزو میکنه کاش اونم یکی از اونا داشت و اگر هم جنسش جلب باشه که یه خطی به بدنه اش میکشه.خلاصه کم پیش میاد که بیخیال از کنارش برد بشن.اما حالا این ماشین رو بکشید زیر روکش که همون چادر باشه.احدی بهش توجه نمیکنه.اینه خصلت چادر.یک زن زیبا و نجیب باید زیباییهای خدادادی اش رو پنهان کنه این حکم خداست و البته خواسته هر مرد با غیرتی.
    سارگل هم با غمزه گفت:اینایی که تو گفته در مورد آخرین مدلا صادقه نه من.
    آقا سامان هم نگاش کرد و گفت:حتما واسه من آخرین مدل بودی که خواستم بری زیر چادر نمیخواد با تواضعت از لای چادر بزنی بیرون.زن من باید با حجاب باشه.
    سارگل گفت:منکه حرفی ندارم اما تو که اینقدر مقیدی چرا از اول دنبال با حجابش نرفتی.آقا سامان گفت:اول اینکه تو مهلت ندادی و نشستی سر راهم.دوم مزه اش به اینه که خودم زنم رو با حجاب کرده باشم.
    حالا دیدی چقدر این مرد غرور داره و چقدر دوست داره حرفش رو مردونه به کرسی بنشونه.
    -من با حجاب مخالف نیستم اما تعجب میکنم که این سارگل چطور اطاعت محض بوده؟
    -از بس که دوستش داشت کافی بود سامان بگه سارگل جان دوست دارم امروز بمیری.میرفت رو به قبله دراز میکشید.نه چکی نه چونه ای.اما نه خدایا توبه.یه وقتایی اونم تقاضاهایی داشت.مثلا وقتی که آقا سامان ازش خواسته بود چادر سرش کنه گفته بود باید بری برام بهترینش رو بخری.آقا سامان هم همون شب با یک چادر مشکی درجه یک رفته بود خونه شون.
    بعد آهی کشید و گفت:همه حرف من اینه همه سخت گیری و سماجت در هر موردی برمیگرده به علاقه آقا سامان توی اون زمینه.روی هر موضوعی که بیشتر پافشاری کنه و بیشتر سخت گیری نشون میده معلومه که به اون علاقه بیشتری داره.و اگه به نمره بچه ها حساسه به این خاطره که هم به کارش علاقه منده هم اینکه به آینده اونا علاقه داره و دوست داره اونارو با دست پر از در مدرسه بفرسته بیرون.
    آقای امجد از معلمین هر دو کلاس اول دوم و سوم و ...خواست تا سر جلسه جای خود را با یکدگر عوض نمایند و از کلاس به اصطلاح رقیبشان مراقبت نمایند.خود نیز مدام از این کلاس به آن کلاس رفته و با ترشرویی همه را زیر نظر داشت هنگام برگزاری امتحان خود با وسواس تک تک بچه ها را بازرسی میکرد مبادا کسی خیال تقلب داشته باشد.سروناز اینهمه وسواس و دقت نظر را با چشمان خود میدید و دل در سینه اش تلاطم افتاده بود.او آنروز بیش از پیش بیاد سارگل افتاد و بر روح آزادش رحمت فرستاد دانست که آقای مدیر نمیتواند به کسی اطمینان کند و همیشه سوء ظن با اوست.
    صبح آخرین روز امتحان بود و سروناز دل خوش داشت که دوران تشویش و اضطراب به زودی به سر خواهد رسید.حس میکرد د راین چند روز تنش و هیجان روحی اش از بچه ها کمتر نبوده.هر زمان که آقای امجد با گامهای محکم و کوبنده اش پا به کلاسش میگذاشت و با چشمانی گرد و دران و آن ابروان در هم گره خورده به بچه ها و سپس به او نظر می انداخت دل کوچکش چون پرنده ای اسیر در قفس میلرزید و میل به گریز داشته خود را به دیوار سینه میکوباند.پاهایش بی رمق و سست میشد.گویی نیرویی به ناگاه از وجودش فرو میریخت و احساس رخوت مینمود.گوشهایش وزوز میکرد و سرش گیج میرفت.با اینهمه مقاومت مینمود.شبها هم خواب راحتی نداشت و مدام خدا خدا میکرد بچه ها بتوانند از عهده امتحان بخوبی بر آمده ترس و وحشت بر آنها مستولی نگردد و او را پیش چشمان مدیرشان رو سفید گردانند.او از کارکرد خود رضایت کامل داشت اما اگر بچه ها هم چون او با دیدن چهره عبوس و خشک مدیر خود را میباختند چه؟در چنین حالتی که انسان هر چه را فرا گرفته از یاد خواهد برد.و دائم از خدا میخواست چنین نباشد.
    آنروز هم حال خوشی نداشت.سرش دوران داشت و احساس تهوع میکرد.از صبح بسترش را ترک کرده بود دچار چنین حالتی شده بود.طوری که نتوانست جز جرعه ای چای تلخ چیز دیگری بخورد.بچه ها خودکار در دست پشت میزهایشان نشسته و بدو که صاف کنار پنجره ایستاده بود زل زده بودند.سروناز با آنها اشنایی کامل داشت.زمانیکه آقای بهمن نژاد در مرخصی بسر میبرد فرصت خوبی بود تا سروناز با تک تک آنها آشنا شود و اینک نام همه را میدانست و تا حدی با روحیاتشان آشنا بود.بچه ها هم به او ابراز علاقه میکردند و هر گاه از حیاط یا راهرو گذر میکرد جلو دویده شاد و خندان با صدایی بلند سلامش میدادند.
    ناگهان آقای امجد با دسته ای از اوراق امتحانی وارد کلاس شد.بچه ها که گویی میخ در نیمکتهایشان فرو کرده اند به یکباره از جا کنده شده و صاف ایستادند.آقای مدیر ایستاد نگاهشان کرد بعد با حرکت سر اجازه نشتسن صادر نمود و بطرف سروناز رفت.اوراق را تحویلش داد و گفت:این برگه ها خدمت شما باشه بعد از رفتن من توزیع کنید.سپس رو به بچه ها کرد و گفت:دیگه سفارش نمیکنم.خوش خط و خوانا.بدون هیچ خط خوردگی و با دقت به سوالات پاسخ بدید و برای دادن برگه ها عجله نکنید.وقت کافی دارد بهتره ازش خوب استفاده کنید.یادآوری میکنم که دیگه فرصتی نیست تا ثلث دیگه.بعد بطرف سروناز چرخید دقیق نگاهش کرد و گفت:شما حالتون خوبه خانم ملک زاده؟سروناز که دست و پایش بی حس و سرد بود سرش را بسختی تکان داد و گفت:من خوبم.
    -امیدوارم اینطور باشه.و با عجله کلاس را ترک کرد.
    سروناز برگه ها را آرام ارام بین بچه ها توزیع کرد.بعد بالای کلاس ایستاد و گفت:میتونید شروع کنید.یکی از بچه ها گفت:اجازه خانم حالتون خوب نیست؟
    سروناز دستش را به تخته گرفت تا از افتادنش جلوگیری کند و گفت:من خوبم شروع کنید.
    -اما خانم شما دارید میلرزید سردتونه؟
    -یک کمی آره اما مهم نیست الان ژاکتم را میپوشم.
    سروناز ژاکتش را پوشید و گفت:بچه ها لطفا دست از پا خطا نکنید که با آقای مدیر طرف هستید.من امروز نمیتونم قدم بزنم .همینجا روی صندلی مینشینم.خواهش میکنم هر کسی حواسش به ورقه خودش باشه.لطفا.و خود صندلی را کنار بخاری برد و همانجا نشست.دقایقی بعد آقای امجد پا به کلاس گذاشت و دید که سروناز رنگ به چهره ندارد و علیرغم ژاکت ضخیمی که بتن دارد میلرزد.خم شد و آرام گفت:ناخوش هستید؟
    سروناز که احساس میکرد کلاس دور سرش میچرخد سرش را به دیوار تکیه داد و گفت:خوب میشه چیزی نیست.
    بهتر نیست برید توی دفتر یا اتاقتون؟
    -گفتم که مهم نیست.
    آقای امجد که بچه ها را متوجه خودشان دید ابروانش را گره داده و نهیب زد:حواستون به خودتون باشه.
    سرها به یکباره خم شد و دستها آماده نوشتن.آقای امجد باز خم شد و پرسید:به چیزی نیاز ندارید؟چای گرم یا اب قند؟
    سروناز پلکهای سنگینش را بست و گفت:نه.
    آقای امجد تصمیم گرفت خود مراقبت از کلاس را به عهده بگیرد از این رو گفت:من میمونم شما راحت باشید.و با این حرف شروع به قدم زدن کرد.بچه ها که بیش از پیش ترسیده بودند از یاد بردند که قرار است چه بنوسیند.دلها به تاپ تاپ افتاد و خودکارها به دهان رفت و جویده شد.آقای امجد گاه به بچه ها نظر می انداخت و زمانی به سروناز که کم کم گلگون میشد.دانست که تب دارد اما اقدامی نکرد.نباید حواس بچه ها پرت میشد.وقت امتحان که تمام شد برگه ها را گرفته از آنها خواست ارام و بی صدا به حیاط بروند.خود نیز از کلاس خارج شد و در کلاس را بست.بعد از خانم ستاری خواست قرصی برای فرونشاندن تب به سروناز بخوراند.خود نیز گاه و بی گاه به کلاس سر میکشید.اما خوابی عمیق سروناز را ربوده بود.هیاهوی حیاط و رفت و آمد میان راهرو خدشه ای به خواب سنگیش وارد نکرد و او آرام خوابیده بود.یک مرتبه لای چشمانش را باز کرد و دید که آقای امجد چیزی به رویش میکشد.گویی خواب شیرین میبیند لبخندی گذرا زد و باز بخواب رفت.
    مدرسه تعطیل شده بود و همه به خانه هایشان رفته بودند بجز آقای امجد که توی دفتر نشسته و نگران بنظر میرسید نفت بخاری تمام شده بود.کلاس سرد بود سروناز میلرزید تکانی خورد.چیزی از رویش کشیده شد و بر زمین افتاد.چشم گشود تعجب کرد او آنجا چه میکرد؟چرا خوابیده؟چه مدت است؟پس بچه ها کجا رفتند؟چرا مدرسه اینقدر ساکت است؟خواست برخیزد که پایش به چیزی گیر کرد.نگاه کرد کاپشن آقای امجد بود که روی زمین افتاده بود.آنرا برداشت خاکش را تکاند و از خود پرسید این کاپشن اینجا چه میکنه؟سرش هنوز گیج بود دستش را به دیوار گرفت چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.براه افتاد.در کلاس بسته بود.راهرو خالی از بچه ها بود.همه جا ساکت و خاموش بود.آقای امجد مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و تسبیحش را میگرداند.او با دیدن سروناز از جا برخاست و بطرفش آمد.کاپشن را از دستش گرفت و گفت:خدا را شکر که بهتر شدید.یقینا تبتون هم قطع شده رنگتون که بهتر شده.
    -تب داشتم؟
    -اینقدر گیج بودید که متوجه نشدید خانم ستاری بهتون قرص داد؟
    سروناز سر تکان داد و گفت:الان چه موقع است؟
    -ساعت 3 بعدازظهره.
    -ای وای شما تاحالا اینجا موندید؟متاسفم که براتون دردسر درست کردم.
    آقای امجد لبخند کیمیا و نادرش را که از نظر سروناز چون گوهری زیبا بود بر لب نشاند و گفت:دردسر؟ابدا.البته متاسف باشید که باعث نگرانی شدید.من همون اول صبح که دیدمتون پی به ناخوشیتون بردم.اما فکر نمیکردم جدی باشه.خب شکر خدا که بهتر شدید.بفرمایید بنشینید تا یک چای گرم با نبات براتون بیارم.
    سروناز دستپاچه شد و گفت:نه نه نیازی نیست بهتره برم.
    آقای امجد باز لبخند زد و گفت:اتفاقا نیاز هست صبح تاحالا چیزی نخوردید.نبات رو توی آب گرم حل کردم مونده روش چای بریزم.من الان برمیگردم و خیلی زود به آبدارخانه رفت.سروناز روی صندلی نشست و دستها را در هم مشت کرد.دوباره چشمش به کاپشن افتاد که روی میز بود.لبخندی بر لب آورد.چهره مهربان آقای امجد را باید آورد که خم شده بود و رویش را با ان میپوشاند.از تصور این مهربانی و عطوفت و از بذل توجهی که نسبت بدو روا داشته بود خو در عروقش به خروش افتاد.و وجودش را گرم کرد.آقای امجد با لیوانی چای خوشرنگ وارد دفتر شد.سروناز برخاست و گفت:چرا شما زحمت کشیدید خانم ستاری نبود؟
    -فرستادمش براتون سوپ درست کنه.
    سروناز بیشتر خجالت کشید و گفت:نیازی به اینکار نبود.
    آقای امجد که بسیار آرام مینمود پشت میزش نشست و گفت:سوپ گرم و بعد از اون استراحت بهترین درمانه برای سرماخوردگی.
    -اما منکه مریض نیستم منظورم اینکه گمان نکنم سرما خورده باشم.
    -در هر صورت نه سوپ مضره نه استراحت.و بعد طبق عادت صندلی اش را به دیوار تکیه داد و پایه هاش را به بازی گرفت در حالیکه با انگشتان دستش که درهم رفته بود بازی میکرد و چون سروناز را ناآرام دید لبخندی از سر شیطنت زد و گفت:چای تون سرد میشه.
    سروناز لیوان چای را برداشت نباتش را بهم زد و جرعه ای نوشید.گرمایی لذت بخش وجودش را در بر گرفت و چشمانش درخشید حس کرد دست و پایش جان گرفته نیروی از دست رفته را بازمیافت.چایش را لاجرعه سر کشید.بعد سرش را به دیوار تکیه داد و برای لحظه ای چشمانش را بست و چون بازشان کرد آقای امجد را دید که لبخندی ملایم زد و گفت:حالت چشاتون عوض شد.گمان کنم نه دیشب شام خورده بودید نه صبح صبحانه.
    سروناز جوابی نداد.آقای امجد ادامه داد:بچه هستید؟
    -چرا بچه؟
    -بچه های ترسو و ضعیف صبح روز امتحان میل به خوردن چیزی ندارند.در واقع تشویش و اضطراب اشتهاشون رو کور میکنه.
    سروناز گفت:با این حساب نه تنها امروز که این چند روز اخیر تمام بچه های این مدرسه بدون صبحانه به مدرسه می اومدند.چون گمان کنم این تشویش و اضطراب دامنگیر همه بوده.
    آقای امجد با خونسردی گفت:آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟
    -گاهی وقتها حتی اگه حساب پاک باشه.ترس از محاسبه وجود داره.
    -فقط مواقعی که روحیه سست و ضعیف باشه.
    -همیشه قوی تر از قوی وجود داره که اونو تحت الشعاع قرار میده.گاهی تصور بلایی که قراره نازل بشه آدمی رو هر چقدر هم قوی از پا می اندازه.
    آقای امجد ارام گفت:بلای اسمانی؟بعد صندلی اش را صاف کرد و گفت:شبیه این حرف رو قبلا شخص دیگه ای بمن زده بود.پس حتما صحت داره.و یادش آمد از سارگل بخاطر آورد روزی را که سارگل را به شدت دعوا کرده بود که چرا بدون اجازه او به منزل دوستش رفته و شب را در کنار او به صبح رسانده؟سارگل گفته بود میخواستیم با هم درس بخونیم.دلیلی هم نداشت که نرم.او همسایه ماست و اصلا برادر نداره.پدرش هم یه پیرمرده جای پدرم.شاید هم پدربزرگم.آقای امجد سرش داد کشیده بود به هیچ وجه حق ندارد شب را جایی غیر از منزل خودشان به سر برد.حتی منزل برادرش.او دیگر بخودش تعلق نداشت که سرخود کاری انجام دهد.سارگل لا اشک چشک گفته بود تو مثل یک بلای آسمونی هستی که تن آدم رو میلرزونی.با اینهمه دوست دارم سایه این بالا روی سرم باشه و بعد سرش را روی شانه سامان گذاشته و هق هق گریسته بود.
    دل آقای امجد بدرد آمد.آرنجهایش را روی میز قرار داد سرش را میان دستانش گرفت انگشتانش را لابلای موهای مرتبش فرو برد و پس از آه عمیقی که از سینه برون داد از جا برخاست و از دفتر بیرون رفت.
    مثل همیشه برگه های هر کلاس را معلمی دیگر تصحیح میکرد مبادا معلمی گوشه چشمی به دانش آموزی خاص داشته باشد و یا در برگه ای ارفاقی هر چند ناچیز به بار اید.
    سروناز که هنوز از سلامتی کامل برخوردار نشده بود بی حوصله اما با دقت برگه های بچه های کلاس آقای بهمن نژاد را تصحیح میکرد.ضعیفتر شده بود و اقای امجد میدید که روزها گاه دست به پهلویش میگیرد و لبش را میگزد.گاه رنگش بشدت میپرید چشمانش را میبست و این حالت بیانگر تحمل دردی جانکاه در وجودش بود.او گرچه نگران حال سروناز بود اما به رو نمی آورد و بروز نمیداد.خانم رسایی گاه به پر و پایش میپیچید که چه شده؟اما سروناز میخندید و میگفت:هیچی خوب شدم نمیدونم چرا پهلوم تیر کشید!و یا میگفت مدتیه بدنم درد میگیره مهم نیست خوب میشه.خانم رسایی میگفت:از اعصابه یا میگفت سرما خوردی استخون درد داری و از این قبیل.صبح یکی از روزها خانم ستاری به اقای امجد گفت:خانم ملک زاده گفتند که بهتون بگم نمیتوانند امروز سرکارشون حاضر باشند خواستند اطلاع داشته باشید.
    آقای امجد که میخواست در ماشینش را ببندد پرسید:چرا ؟مگه اتفاقی افتاده؟
    -حالشون خوب نیست اقا.
    آقای امجد دوباره با نگرانی پرسید:چی شده؟
    خانم ستاری که میدانست موضوع میتواند برای آقای مدیر مهم باشد با آب و تاب گفت:تمام تنشون ریخته بیرون.دونه آبدار.خودم با همین چشام دیدم گمونم زوناست.
    -زونا؟
    -چند سال پیش خواهر شوهرم خدا رحمت کرده زونا گرفته بود.دیدم از همین دونه ها داشت.
    آقای امجد با دستپاچگی میان حرفش پرید و گفت:مرد؟
    - کی مرد اقا؟
    -خواهر شوهرت؟
    -بله آقا خدابیامرزتش.
    رنگ از رخ آقای امجد پرید و با نگرانی ای که از چشمانش میجوشید پرسید:مگه زونا میکشه؟
    خانم ستاری خندید و گفت:نه آقا زونا نمیکشه.خواهر شوهرم سکته کرد و مرد.خواستم بگم دونه ها رو شناختم چون قبلا دیده بودم.اینم که این چند روزه حال ندار بودند.علائم زونا بود ما ملتفت نبودیم.
    آقای امجد گفت:حالا از کجا معلوم که زونا باشه تو که دکتر نیستی؟
    -اختیار دارید آقا یکماه تموم خودم از خواهر شوهرم پرستاری کردم.خودم تموم دونه ها شو مرهم زدم.هر چی رو نشناسم زونا رو خوب میشناسم.
    آقای امجد زیر لب گفت:خدا نکنه.
    -بد دردیه اقا!خیلی درد داره گوشت تن آدم میریزه.
    آقای امجد به طرف دفتر براه افتاد و گفت:بسیار خوب ازشون مراقبت کن تا یه دکتر خبر کنم.هر چی که میدونی خوبه براشون آماده کن.
    -مرهم بمالم آقا؟میدونم چی خوبه.
    آقای امجد ایستاد قدری فکر کرد.بعد بطرف خانم ستاری برگشت و گفت:صبر کن دکتر بیاد سرخود دست به مداوا نزن.فعلا برو هر غذایی که میدونی خوبه براشون بپز.شیر گرم لیمو شیرین نمیدونم هر چی که خوبه.
    خانم ستاری از همان جا که ایستاد بود به رفتن آقای مدیر خیره شد و زیر لب گفت براشون لیمو شیرین میپزم.بعد خندید و گفت این حواس پرتی هر کاری که بگی میکنه چون خودشو باخت!بهش نمیاد اینقدر مهربون باشه!میبینه دختره اینجا غریبه دلش به رحم اومده.
    زنگ تفریح بود خانم رسایی که تنها گوشه ای نشسته بود با آمدن آقای امجد به دفتر با صدای نسبتا بلند پرسید:خانم ملک زاده نیومدند جناب مدیر؟
    دیگر معلمین به اقای امجد نگاه کردند.آقای بهمن نژاد عینکش را برداشت و گفت:بنده هم میخواستم همین پرسش رو داشته باشم.
    آقای امجد بطرف پنجره رفت از آنجا نگاهی به بچه ها کرد و گفت:گویا بیمار هستند.بعد پنجره را باز کرد و با خشونت گفت:نسوان از اون قدت خجالت نمیکشی؟ولش کن.بعد پنجره را بست و گفت:زنگ تفریح باید یکی مثل عزرائیل بالای سرشون باشه.منتظرند تا من تنهاشون بزارم تا از سر و کول هم بالا برند.
    آقای کمالی که مرد ارام و مهربانی بود گفت:پسر بچه ان نیاز به شیطنت و بازیگوشی دارند شما منکرید جناب مدیر؟
    آقای امجد که هنوز چشم به بچه ها داشت گفت:رهاشون کنی همدیگه رو لت و پار میکنند.من در قبال همه شون مسئول هستم.بعد بطرف آقای کمالی برگشت و گفت:مگر ما پسر بچه نبودیم؟کجا اینقدر شیطنت میکردیم؟بچه ها حالا خیلی فرق کردند!افسار گسیخته شدند.

    آخر ص 251


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #36
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    252-257

    اقای بهمن نژاد دوباره عینکش را برداشت با دو انگشت شست و سبابه چشمانش را مالاند و گفت :
    چرا ما هم شیطنت می کردیم اما حاضر نیستیم اقرار کنیم .شاید هم فراموش کردیم.اصلا پسر بچه باید شیطنت کنه.
    وبعد عینکش را به چشم زد و ادامه داد :
    البته مشروط بر اینکه از سلامت جسمی و روحی بر خوردار باشه باید ازادشون گذاشت اقا.
    خانم رسایی گفت : اب زیر کاهاش حاضر به اقرار نیستند جگر موشیا که از مردونگی لعابشو دارند.ببخشید قصد اهانت به کسی رو ندارم منظورم اوناییه که اتیشاشونو می سوزونند کرماشونو می ریختند بعد خودشونو به موش مردگی می زدند.
    بعد سرش را یکوری کردو گفت : کم نداریم از این خانواده هایی که فکر می کنند بقیه ی خلق خدا کا هستند.
    اقای کمالی حیرت زده گفت : کما؟؟
    خانم رسایی پا روی پا گرداند و گفت : گویا انقدر با این کلاس اولی ها تاتی تاتی کردید که همون یه جو انگلیسیتون هم نم کشیده اقای کمالی.
    اقای امجد پوزخند زد و گفت : بر عکس تصور اقای بهمن نژاد من فکر می کنم باید بچه های شیطون رو ادب کرد باید مراقبشون بود. بر خی از رمدم جنه برخورد با ازادی را ندارند.گاه به صرف اینکه فرد سالم ، ازاد و توانا هستیم پامون رو بیشتر از گلیممون دراز می کنیم.
    خانم ارجمند یک لنگه ابروی باریکش را بالا داد و گفت گ: من هم زیاد با ازادی موافق نیستم حق با اقای مدیره بعضی از مردم جنبه ی کافی رو ندارند هر چیزی به حد اعتدال باید رعایت بشه.
    اقای بهمن نژاد که متوحه ی کنایه ی اقای مدیر همچنن خانم رسایی شده بود سرخ شده و شانه بالا انداخت و گفت :
    هر گلیمی اندازه داره مال بعضی ها فراخ تره که باید پاشونو دراز کنند.
    اقای امجد پوزخندی زد و گفت :
    من اگر شاهد چنین پای درازی باشم اونو از زانو قطع می کنم.
    اقای کمالی بیسکوییتی از توی طظرف برداشت و گفت : در لفافه بحث می کنید ؟ هر چه هست بگذرید ! صلوات بفرستید بعد هم بلند شد و ظرف بیسکوییت را به طرف اقای امجد گرفت و گفت : کامتون رو شیرین کنید.
    خانم رسایی بدون مقدمه گفت : حالا بیماری خانم ملک زاده چی هست ؟
    اقای امجد که دوست نداشت دوباره یادی از خانم ملک زاده شد اخمی کرد و گفت :
    از کجا بدونم ؟؟ نه دکتنرم نه ملاقاتشون کردم.شما هم نمیتونید یک روز رو بدون خانم ملک زاده سر کنید ؟؟
    خانم ارجمند گازی به بیسکوییتش زد و گفت : انگار نه.
    ماریا قیا فه ی ابلهانه ای به خود گرفت و گفت : اره ، انگار نه.
    اقای بهمن نژادرو به اقای امجد با گستاخی گفت : اگه ملاقاتشون نکردید از کجا میدونید که بیمارند؟؟
    اقای امجد با عصبانیت رو به او کرد و گفت : از طریق خانم ستاری گویا شما وجود ایشون رو از یا دبردید.
    بعد با گام های کوبنده مثل هر زمان که عصبانی می شد از دفتر بیرون رفت.
    خانم رسایی بیسکویتی برداشت و گفت : حالا مگه من چی گفتم ؟ چرا انقدر عصبانی شدند ؟
    خانم ارجکند از بالای شانه نگاهش کرد و گفت : شما و اقای بهمن نژاد مثل بچه ها هستید.خب راست می گن یک روز دندان رو جگر بگذارید حال خانم ملک زاده خوب می شه و بر می گرده.
    بعد هم رو به اقای بهمن نژاد کرد و گفت: شما چرا انقدر با اقی مدیر بحث می کنید؟؟ چرا ملاحظه ی مقام و منزلت ایشون نمی کنید؟؟
    اقای بهمن نژاد چون ابلهانه نگاهی به خانم ارجمند کرد و گفت : با من هستید ؟
    بله با شما که بی جهت اقای مدیر رو عصبانی می کنید!
    اقای بهمن نژاد خرده های بیسکویت را از روی شلوارش پاک کرد و گفت :
    قربون خدا برم گان کنم اقای مدیر از اول خلقتشون عصبانی بودند.اون روز یرو که ایشون خوش اخلا بودند اگه دیدید توی تاریخ ثبت کنند.
    خانم ارجوند گردنش را یکوری کرده چشمانش را ریز تر کرد و گفت :
    ایشون عصبانی نیستند جبروت دارند که بسیار زیبنده ی یک مرد واقعیه و در وجود کمتر کسی دیده می شه او کمتر کسی را با تاکید خاصی ادا کرد و همه دانستند منظور او همان اقای بهمن نژاد است و بعد ادامه داد :
    من به نوبه ی خودم افتخار می کنم که ریاست این مدرسه رو اقای امجد به عهده دارند من برایه ایشون احترام خاصی قائلم.
    اقای کمالی که می خوسات این بحث لفظی خاتمه پیدا دهد . گفت :
    همه ی ما احترام قائلیم.اقای بهمن نژاد هم به سبب جوانی قدری کم حوصله هستند.چرات خانم ستاری چای نمیاره؟
    بیسکویت خوردیم دهانمان شیرین شده بعد بلند شد که خانم ستاری را صدا کند اقای بهمن نژاد از جای برخاست و کنار دست خانم رسایی نشسته با او به نجوا پرداخت.
    زنگ زده شد و بچه ها دسته دسته به طرف کلاس ها رفتند.اقای امجد جلو در راهرو ایستاده بود و بچه ها را کنترل می کرد و متوجه خانم رسایی نشد که ارام از کنارش گذر کرد.حیاط از وجود بچه ها خالی شد.اقای امجد چرخید تا همه ی جایه حیاط را از نظر بگذراند که چشمش به خان مرسایی افتاد.او داشت به طرف اتاق سروناز می رفت اقای امجد گامی برداشت و با لحن کوبنده صدا زد : صبر کنید.خانم رسایی برگردید.
    خانم رسایی لحظه ای ایستاد دیده بر هم گذاشت و گفت :
    خدا به خیر بگذرونه.
    بعد دسته های روسری اش را گرفت و در حالی که ان را دور انگشتانش می تاباند یکوری شد و گفت : با من بودید ؟
    بله با شمام بعد به طرف خانم رسایی رفت و با نگاهی گرفته و لبروانی تاب داده پرسید : کجا تشریف می برید ؟
    خانم رسایی تابی به هیکلش داد و گفت :
    یک احوال پرسی کوچولو خیلی طول نمی کشه.
    لازم نیست بفرماید سر کلاستون.
    خانم رسایی ارام به گونه اش نواخت و گفت : این تن بمیره.
    اقای امجد که برق افتاب پاییزی چشمش را می زد چشمش را تنگ کرد و گفت : خدا نکنه.
    خانم رسایی جری شد و گفت : قول می دم از وقت کلاسم کش نرم در ضمن از این که سر خود راه افتادم پوزش می خوام.حالا برم ؟ زود بر می گردم.
    خوب شد که پوزش خواستید والا می دونستم که چطور تادیبتون کنم.
    بعد لبخند زد و گفت : برگردید به کلاستون و تا مشخص نشده مریضی خان مملک زاده چیه حق ندارید به دیدنشون برید شاید بیماریشون مسری باشه.
    خاطرتون جمع باشه من پوستم کلفته . به قول جمشید دست و پنجه ی میکروبی رو که بتونه ماری رو مریض کنه باید بوسید.
    اقای امجد لبخند زیبایی زد و گفت :
    من نگران حال شما نیستم گویا دوست ندارم دو کلاس بدون معلم باشه ترس من از اینه که بچه ها مریض بشند اونا بر خلاف شما پوست کلفت نیستند شما می تونید ناقل خوبی برایه بچه ها باشید.
    ناقل؟مگه چشه دختره ؟ مردنیه ؟
    این چه حرفیه ؟ منم نمیدونم ایشون چشونه ! دکتر که بیاد مشخص می شه.
    خان مرسایی با نگرانی گفت :
    من که تا فردا دلم هزار راه می ره تو رو به خدا اگر می دونید بگید چشه؟
    من که عرض کردم اطلاعی ندارم.خانم ستاری گفته بدن خانم ملک زاده ریخته بیرون.اون حدس میزنه زونا باشه.اما من حرف دکتر رو قبول م یکنم و به خاطر محکم کاری خانم ستاری رو هم منع کردم از اتاقش بیرو نبیاد اون هم میتونه ناقل خوبی باشه
    خانم رسایی خندید وگفت : پس امرزو واسه همین بی چایی بودیم؟
    دقیقا
    حالا اگه اجازه بدید منم برم عیادت بعدشم منم منع کنید که برم کلاس.
    اقای مجد دستش را به طرف ساختمان مدرسه گرفت و گفت :
    فعلا بفرمایید کلاس شما با گزافه گویی وقت کلاس رو هدر میدید.قول میدم در صورتی که از کارتون راضی باشم از اول تیر منع کنم بیاید کلاس.
    خانم رسایی خنده ی بلندی کرد و گفت : دستخوش بابا ! شرمنده می فرمایید راضی به زحمت نیستم و به راه افتاد
    افای امجد گفت : دیگه نبینم چشکم چپ کردم زیر ابی زدید این طرف اینجا مدرسه است نه جایه دید و بازدید و خاله بازی حرمت مدرسه را نگه دارید خوشم نمیاد فردا دسته دسته راه بیوفتید عیادت
    خانم رسایی برگشت و با لحنی کشدار گفت : ای به چشم.
    مدرسه تعطیل شده بود همه رفته بودند اقای امجد کنار جیپش قدم می زد و منتظر بود تا دکتر از اتاق سروناز بیرو نبیاید طولی نکشید که دکتر با کیف بزرگی و قهوه ای رنگش از اتاق بیورون امد د حالی که خانم ستاری با لپی خندان او را تا نزدیک در مشایعت می کرد.دکتر کنار اقای امجد ایستاد شال گردنش را مرتب کرد و گفت :
    تا به بالین بیمار برسم این خانم خودش را پر پر کرد تا به من بفهمونه بیمار مبتلا به زورناست
    بعد خنده ای کرد و به خانم ستاری که هنوز نظاره گرشون بود نظری انداخت و گفت : حق هم داشت زوئاست.
    اقای امجد گفت :» در حقیقت یه چیزی شبیه به ابله مزغان درسته ؟
    دکتر لبش را به هم فشرد و گفت : با درد خیلی خیلی زیاد این دونه های ابدار در مسیر عصب بیرون می ریزه و به همین دلیل بیمار درد جانگاهی رو تحمل می کنه و مداروهای لازم رو نوشتم به امید خدا خوب می شن البته این بیماری باید دوره ی خودش رو طی کنه
    مسری هم هست ؟
    خب اگر فردی مستعد باشه میتونه مسری هم باشه اما نه به اون حد که بیمار رو قرنطینه کرد.
    پرهیز خاصی نداره؟
    عرض کدرم خدمتتون که این بیماری خواهی نخواهی باید دوره ی خودش رو طی کنه. پرهیز هم به اون شکل که شما فکر می کندی نداره مسلما برای هر بیماری یک سری مسائل باید رعایت بشه . مثل نخوردن غذای سنگین و چرب سرخ کردنی ها و ادویهجات و از این قبیل
    ممکنه نسخه را مرحمت کنید.
    بله البته بفرمایید
    اقای امجد داروهای سروناز را با مقدار زیادی لیمو شیرین هویج فرنگی و، شلغم و سبزی به خانم ستاری داد و سفارش کرد.به نحو احسن از خانم ملک زاده پرستاری کند بعد هم گفت :
    من توی دفتر هستم در صورتی که کاری داشتی صدام کن.
    نمیرید خانه اقای مدیر؟
    فعلا که هستم ممکنه به کمکم نیاز باشه تو برو به بیمارت برس
    چشم اقا.
    فردای ان روز همه پی به بیماری سروناز بردند و هر کس چیزی گفت .
    اقای بهمن نژاد اولین نفری بود که زیان باز کرد و گفت :
    وای وای وای.خدا به دادشون برسه من که نوجوان بودم شوهر خواهرم زونا گرفته بودند.دیدم چه دردی داره خودم شاهد بودم که ایشان بالش را به چنگ می گرفتند و همشیره ام که تازه عروسی بیش نبودند به بالینشان نمی امدند ارام نمی گرفتند
    خان مرسایی خنده ای کرد وگفت : ما به اون میگیم ناز نه درد.
    اقای بهمن نژاد جواب داد : همشیره ام دل نداشتند که کسی برایشان ناز بیاوردوخودشان را می باختند گونه شان را چنگ می زدند و اشک می ریختند
    خان مرسایی گفت : خب شازده دومادم همینو می خواسته دیگه
    اما من معتقدم مرد اگه نشانه مردانگی داشت هباشه نباید دل چون کبوتر نو عروسش رو اب کنه.
    خانم رسایی کیفش را روی صندلی خالی کنارش نهاد و گفت : خب اینا رو به اقا دوماد بگین گو اینکه خیلی از اون سال ها گذشته و گمون نکنم کلاه شوهر خواهرتون واسه زنش حتی پرز داشته باشه.
    اقای بهمن نژاد سرش را چند مرتبه تکان داد و گفت : اما من هنوز هم باور ندارم که ایشان ناز اورده باشند شما ایشان را نمی شناسید خیلی جدی هستند یقینا درد طاقت فرسایی را متحمل می شدند.
    خانم ارجمند گفت : حالا شما نگران نباشید شکر خدا خانم ملک زاده جوان هستند و می توانند تاب بیارند.سن و سال و چگونگی قوای جنسمانی برای تحمل بیماری خیلی مهمه خانم ملک زاده فرد صبوری به نظر می رسند.
    اقای بهمن نژاد گفت : التبه که صبورند راستش ادم دلش واسه فرد صبور بیشتر می سوزه ادم شارلاتام که ترحم نیاز نداره
    خانم رسایی گفت : و ادم ناز نازو.
    خانم شادپرور رو به اقای امجد کرد و گفت : بیماریشون چقدر طول می کشه؟
    اقای بهمن نژاد پرید و سط و گفت : یک ماه
    اقای امجد همان طور که با پایه صندلی اش تاب می خورد گفت : نخیر یک ماه زیاده خونه ی پرش بیست روزه.
    خان مرسایی گفت : اگه انم ملک زاده ست که ظرف دو هفته از جاش بلند شده
    خانم شادپرور پرسید : تکلیف کلاسشون چی می شه؟
    اقایبهمن نژاد صاف نشست و سرفه ای کوتاه کرد و گفت : البته این وظیفه ی منه با اجازه ی اقای مدیر وقت جبران رسیده اگه اینطور راضی نبودم بدین شکل نظر شما چیه اقای مدیر؟
    اقای امجد با خونسردی پرسید : در مورد چی؟
    این که دو کلاس رو یکی کنیم.
    تدبیر خوبیه کلاس شما اماده ست من به مک خانم ستاری دیروز بعد از ظهر ملاس رو اماده کردم این گویو اینم میدان ببینم چه می کنید !
    خانم رسایی از ژست مسئولیت پذیری اقای بهمن نژاد به خنده افتاده بود به طرف اقای امجد برگشت و گفت : بیماریشون که مسری نیست هست ؟
    دکتر گفته بستگی داره فرد چقدر مستعد باشه ویا اینکه قبلا مبتلا شده یا نه.
    اقای بهمن نژاد سر جایش جنبید و با قدری من و من گفت : می شه رفت ؟
    اقای امجد خود را به نفهمی زد و پرسید : کجا ؟ کلاس؟
    خیر و بعد سرفه ای کرد و باز حا به جا شد و رو به دیگرهمکاران نمود و گفت :
    کدوم یک از شما نمایل داره بریم به عیادت خانم ملک زاده ؟
    اقای امجد پاسخ داد : قطعا هیچ کس.
    اقای بهمن نژاد گفت : اما این بی توجهی بیانگر بی انصافی و بی معرتی ما در جایگاه همکاری نیست ؟ و باز رو به دیگران نمود و گفت : شما یک چیز بفرنایید درست عرض نکردم ؟
    خانم ارجمند که تقریبا به بخار چسبیده بود گفت : ابدا من هم با جناب مدیر موافقم.
    اقای بهمن نژاد رو به اقای کمالی نمود و گفت : شما چطور؟
    و او جواب داد : چرا شر به پا می کنی مرد جوان ؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #37
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    258 - 261  2 43  2 43  2 43

    آقای بهمن نژاد رو به آقای صیاد کرد و گفت: و شما؟ او هم سر تکان داد و گفت: من همیشه کنار گود بودم. البته برای سلامتی شان دعا خواهم کرد.
    خانم رسایی گفت: زحمت نکشید آقای بهمن نژاد، یک دست صدا نداره.
    آقای بهمن نژاد گفت: شما که دوست صمیمی ایشان هستید چی؟
    خانم رسایی گفت: من هم تابع آقای امجد هستم. همه ی ما موظفیم. از اون گذشته چه چیزی بهتر از آرامش و استراحت برای یک بیمار؟
    آقای امجد لبخند زد و گفت: خیلی زودتر از اون که فکرش رو بکنید حالشون خوب می شه و بر می گردند سرکارشون. فی الواقع شما به فکر اداره کردن کلاس شون باشید. صلاح نیست و من خودم می دونم، خواستم به هر کس که قصد رفتن داره به خصوص خانمها بگم که سلام ما رو هم برسونند و به ایشان بگند که ما طالب سلامتی شان هستیم.
    آقای امجد لبخندی استهزاآمیز بر لب آورد و گفت: شما لطف دارید. و بعد بلند شد تا زنگ را بفشارد.
    آقای بهمن نژاد دلش طاقت نیاورد و گفت: پس لطف کنید سلام مخصوص ما را به ایشان برسانید جناب امجد. ما از فردا جویای حال ایشان هستیم علی الخصوص از شما.
    آقای امجد که دانست آقای بهمن نژاد به او متلک می گوید به سردی نگاهش کرد و گفت:
    من چه کاره ام آقا؟ من هم یکی مثل شما. بهتره از خانم ستاری جویا شوید.
    - می خواهید بگویید شما از ایشان عیادت نخواهید کرد؟
    آقای امجد به طرفش رفت و با ترشرویی صدایش را بلند کرد و گفت: من به خودم اجازه ی چنین جسارتی نخواهم داد. و خود به طرف حیاط رفت.
    آقای کمالی گفت: آقا جان چرا شر به پا می کنی؟ تنت می خاره انگار! اصلاً چه اصراری دارید به عیادت؟ بهتره برایشان دعا کنید.
    خانم ارجمند گفت: من نمی دونم چرا شما اینقدر با آقای مدیر یکی به دو می کنید؟ عجب تحملی دارند آقای مدیر!
    آقای بهمن نژاد بدون توجه به آنان کنار خانم رسایی نشست و گفت: در صورتی که موفق به دیدار خانم ملک زاده شدید سلام منو به ایشان برسونید و بگویید برایشان دعا می کنم. خانم رسایی که کلافه شده بود با صدای بلند گفت: مگر من مستثنی هستم؟ دیدید که آقای مدیر همه ی ما رو منع کردند.
    خانم ارجمند غرید: آقا دست بردارید. ایوَا...!
    برف ملایمی می بارید. هوا تاریک شده و قدری سرد بود. سروناز سوپ گرمش را خورده و به خواب رفته بود که گرمای مطبوع دستی را بر پیشانی اش احساس کرد. چشم گشود و دید خانم رسایی بر بالینش نشسته و به رویش می خندد. لبخندی زد، نیم خیز شد و گفت: سلام کی اومدی؟
    - چیز زیادی نیست. تقریباً تازه.

    سروناز به کمک خانم رسایی روی تخت نشست و گفت: چرا اومدی؟ می ترسم تو هم مبتلا بشی.
    - دیو شیش سر هم نمی تونه منو توی جا بندازه، این چادر تا دونه ی آبکی که چیزی نیست. تازه اگر هم تونست که چه بهتر، می گیرم تخت می خوابم با مجوز. پرویز جانم هم مرخصی می گیره. می مونه برِ دلم.
    - حالا اگه ناقل بودی برای بچه ها چی؟
    - بچه ها آبله مرغون شون رو گرفتند دیگه فکر کنم مصونیت پیدا کرده باشند. تو جوش نزن، هر چی خدا بخواد همون می شه. از دست تقدیر که نمی شه فرار کرد.
    سروناز لبخندی بی حال زد و گفت: خوب کردی اومدی. دیگه داشتم از تنهایی دق می کردم. البته خانم ستاری تنهام نمی گذاره. خدا عمرش رو زیاد کنه. خیلی برام زحمت می کشه، اما دلم یه همزبون می خواست.
    - والله الانم دزدکی اومدم. البته نمی شه گفت دزدکی، چون آقای امجد اختیار روزهای مدرسه رو داره نه شبها.
    سروناز متعجب پرسید: آقای امجد؟
    - قدغن کرده کسی نیاد سراغت. می گه از خاله بازی خوشم نمیاد. البته گمان نکنم وقتی بفهمه من اومدم زیاد ناراحت بشه. می فهمم که نگرانته. اما نمی خواد بقیه سلام سلام راه بندازن. حساب من با بقیه سواست. خب بنده خدا حق هم داره اگه بدونی پسر بابا داشت چه سینه ای چاک می داد. تا بیاد عیادتت. اونم از یک کنار سردم همه رو چید و تر و خشک رو با هم انداخت توی آتیش. اما من که می دونی از در بیرونم کنند از یه سوراخ دیگه راه باز می کنم. خودش هم می دونه. بعد به طرف بخاری رفت. شعله اش را زیادتر کرد و گفت: داره برف میاد دیدی؟
    سروناز گفت: نه، از کی؟
    - از بعدازظهری، بعد دستانش را روی بخاری گرفت و در همان حال گفت: دیگه داره از دست این مردک کنه عقم می گیره. به قول خانم ارجمند عجب تحملی داره این آقای مدیر، مردیکه ی سمج حیا نمی کنه! اون از زل زدنش از زیر عینک به تو. اون از سیخ نشستنش روبروی تو، فکر کرده با دسته ی کورها طرفه! خودش هالوئه، خیال کرده دیگران هالواند. حکایت کبکه اس. امروز هم بند کرده بود از یه راهی خودش رو بندازه به اتاق
    - خوشم اومد که آقای مدیر شُستش گذاشتش کنار. یه وقتهایی از خشونت آقای مدیر خوشم میاد امروز یه اخمی بهش کرد که جد و آباد بهمن نژاد هم غلاف کردند چه برسه به خودش. اما باز تا آقای مدیر رفت بیرون، زیر گوش من نشست به وز وز که سلامش رو به تو برسونم و بگم که برات دعا می کنه. منم می خواستم گامبی بزنم توی سرش که بینوا برو به حال خود خاک بر سرت دعا کن که خدا یک خل رو نصیبت کنه و تو دست از سر رفیق ما برداری.
    - سروناز خندید و گفت: گرچه حرفات بوی غیبت گرفته اما اینقدر دلم گرفته بود که منعت نمی کنم. و از خدا می خوام اینقدر برف بیاد تا مدرسه ها تعطیل بشه و تو روزها هم بتونی بیای پیشم.
    - دِ؟ بارک ا...! می خوای حق پرویز جانم رو بخوری.
    - اندازه ی خودم حق ندارم؟
    - نه برای تعطیلات... اما چون مریضی، سعی می کنم برات حق بیشتری در نظر بگیرم. راستی نگفتی، چقدر درد داری؟
    - سروناز به بالش تکیه داد و گفت: می گذره دیگه. دعا کن دوره اش زودتر تموم شه.
    - معلومه که دردت زیاده.
    - دردی رو که خدا می ده باید تحمل کرد. دیگه ناله و شکوه نداره.
    - اینم از تحملت ناشی می شه. هر کی دیگه جای تو بود شکایتش به هفت طبقه ی آسمون می رسید، شنیدم دردش طاقت فرساست.
    - زیاد یا کم، از ناله و شکایت چی دستگیر آدم می شه؟ جز اینکه اطرافیان رو ناراحت کنیم؟
    - دل آدم که خنک می شه، پرویز که می گه...
    در این هنگام خانم ستاری ضربه ای به در زد و گفت: خانم رسایی آقاتون اومدن پی تون.
    - وا؟ چی زود! و در حالی که پالتواش را برمی داشت گفت: حتم دارم مامان جونش خونه نبوده. یعنی کجا رفته توی این برف؟ حتماً خونه ی همسایه ها. خب ما رفتیم. کاری نداری؟ خریدی چیزی؟
    - نه، فقط اگه تونستی بازم بیا.
    - باشه، خداحافظ من و آقای بهمن نژاد برات دعا می کنیم.
    سروناز خندید و گفت: لازم نکرده.
    خانم رسایی در حالی که می خندید از در بیرون رفت اما برگشت و گفت: قرون خدا برم با برفاش. اگه بدونی چه برفیه. اون پرده رو کنار بزن تماشا کن. خدا کنه فردا آخ جون باشه. یعنی تعطیل باشه.
    صبح روز بعد خانم ستاری با سینی صبحانه به اتاق سروناز آمده و چون او را بیدار دید لبخندی زد و گفت: بیدارید؟ برف رو دیدید؟ و به طرف پنجره رفت و با یک حرکت پرده را کنار زد و گفت: ببینید چه روز قشنگیه! عجب برفی اومده!
    سروناز که از فشار درد بیدار شده بود قدری چرخید و به حیاط مملو از برف نگاه کرد اما آنقدر درد وجودش را فرا گرفته بود که نتوانست ابراز شادی کند. خانم ستاری فنجان چای را به طرفش گرفت و درحالی که حبه ای قند درون آن می انداخت گفت:
    دعای خانم رسایی گرفت و آخ جون شد، مثل همیشه کم شیرینی باشه؟
    و چون دید سروناز رخ برگرفته و لبانش را می فشارد گفت: بازم درد؟ خدا مرگم بده.
    سروناز سرش را به بالش فشرد و گفت: الان خوب می شه. تو برو به کارت برس.
    - کدوم کار؟ گفتم که آخ جون شده. امروز مدرسه ها رو تعطیل کردند. ببینید چه برفیه.
    اما سروناز توجهی نکرد. چشمانش را بسته و پلکها و لبها را به هم می فشرد. خانم ستاری دلش طاقت نیاورد و از اتاق بیرون رفت پس از لختی با پیراهن نخی بلندی بازگشت و آن را کنار بالش سروناز گذاشت و گفت: دیروز شستمش تمیزه... درد که واگذاشت لباس تان رو عوض کنید تا اون یکی رو بشورم. لباس که تمیز باشه جوش ها زودتر خشک می شه. سروناز تشکر کرد و چون دردش کمتر شده بود به کمک خانم ستاری نشست و سینی صبحانه را روی زانوان نهاد و گفت: ساعت چنده؟ این ساعت هم که خوابیده. رادیو رو روشن کن.
    - ساعت هشت و نیمه خانم جان... چشم اینم از رادیو.
    سروناز صبحانه ی مختصری خورده زیر پتو دراز کشیده بود و از پشت پنجره به حیاط پوشیده از برف نگاه می کرد. خانم ستاری برای دقایقی چند پنجره را باز گذاشته تا هوای اتاق عوض شود و اینک که آن را بسته بود. خنکای مطبوعی در فضا پخش شده بود و گرمای ملایم بخاری دلچسب می نمود. سروناز پتو را تا زیر چانه اش کشیده و با لذتی وافر به برف سفید و یکدست خیره شد. برفی که هنوز پایمال نشده بود و فقط جای پای گربه ای بر آن مشهود بود که صبح هنگام از روی پنجره گذر کرده است. این جای پا تا کنار دیوار به چشم می خورد و جای پای کلاغی و دیگر هیچ.
    ناگهان در بزرگ مدرسه باز شد و آقای امجد خیلی آرام وارد حیاط شد. ماشینش را گوشه ای پارک کرده و با پاهای بلند و استوارش برف بکر را لگدکوب می کرد و به طرف ساختمان مدرسه به راه افتاد. خانم ستاری که مشغول جمع آوری اتاق بود گفت


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #38
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    262-265






    آقای مدیر تعطیلی بر نمی داره؟به گمانم اگه سنگ هم از آسمون بباره این مرد توی خونه اش بند نشه.زن و زندگی نداره این مرد؟برم ببینم چه کار داره.
    سروناز بدون توجه به خانم ستاری از همان جا که روی تخت دراز کشیده بود چشم به آقای امجد داشت چشم به قامت بلند و مردانه اش به شانه های پهن و عریضش به پاهای بلند و گامهای استوارش و حس کرد اعتماد به نفسش را غرور و صلابتش را هیبت و جبروت خانه کرده در چهره اش را و اندیشید به راستی او چگونه مردی است؟کردی جابر خشن متکبر زورگو خشن بداخلاق اخمو؟یا مرد به معنای واقعی کلمه مردی مسئول وظیفه شناس معتمد متعهد مهربان و ...
    هر چه بود زمانی به دل می نشست و زمانی دیگر؟اما نه او همیشه به دل مخاطب می نشست حتی اگر اندیشه می نمودی خشونتش را به جان می خریدی چرا که آن نیز از سر دلسوزی بود گرچه متکبرانه عنوان می شد و می کوباندت سروناز اندیشید اگر پدرش هم مانند آقای امجد رفتار میکرد چه بسا زندگی آنان بدین شکل نبود و مادرش هرگز به خود اجازه نمی داد عنان زندگی را در دستان نالایقش گرفته تا خود و دیگر اعضای خانواده را از سر جهل به بیراهه سوق دهد ملوک افسار گسیخته را چنین شوهری می باید.
    آقای ملک زاده گرچه در نظر سروناز محترم و عزیز بود اما شاید او نیمه ی دیگر ملوک نبود.چرا که آنان به قول شاهرخ به تکامل نرسیده بودند و این نقشی بود از تکامل که هر یک در محافل ایفا می نمودند.پیوندی نبود بینشان جوش خورده بودند به طرزی ناهمگن نامانوس و شاید از روی هوس و بنا به جبر زمانه شاید چرا که ملوک به یک سو می رفت و پدرش به سویی دیگر آنان گه گاه کنار یکدیگر ظاهر می شدند هر آن وقت که ملوک میل می کرد و یا صلاح شان بود یک آن دل سروناز برای پدرش سوخت احساس کرد که پدرش قافیه را باخته و عمر گرانمایه را به هر دلیلی هدر داده و به خواسته ی دل نرسیده چنین زندگی زناشویی ای مطلوب سروناز نبود او متوقع بود زندگی زناشویی اش در آینده ای که چندان هم دور نبود همراه عشق تفاهم یکرنگی و صداقت باشد او دوست داشت به همسری مردی در آید که او را بفهمد سازش در زندگی شان نقش چندانی نداشته باشد دوست نداشت برای حفظ زندگی هر یک خوشتن را وفق دهد خواستن باشد و فقط خواستن دوست داشت پایه ی زندگی شان را فقط عشق بنا کند نه جاه و مقام و نه ثروت و مکنت باید به انتظار روزی می نشست که غنچه ی عشق در دلش شکوفا میگشت گرچه تا ان روز خواستگاران متعددی طالب ازدواج با او بودند اما مگر می شد بدون شناخت کامل خود را درگیر زندگی زناشویی کرد و وارد گود زندگی شد؟مگر میشد به هر جوانی که از گرد راه رسید به صرف ظاهر زیبا و آراسته اش مقام و منصب چشمگیرش و دیگر ظواهر عوام فریبش اعتماد کرد و دل بست؟دست در دستش داد و او را همراه خود کرد یک عمر؟نه هرگز از نظر او خواستگاری جنبه ی معارفه داشت و تنها یک جلسه محسوب می شد بهر شناخت ظواهر انسانی و نمی شد افراد را آن گونه که هستند شناسایی کرد سروناز از میان خواستگارانش هیچ کدام را نپسندیده بود او شخصی را به همسری بر می گزید که مرد واقعی باشد نه اینکه عنوان مردی را یدک بکشد به آن دلیل که زور بازو دارد و موی صورت او مردی را می خواست باوقار متشخص وظیفه شناس مغرور و نه متکبر مردی که قدرت خشنودی چاشنی رفتارش بنماید نه انعطاف پذیر هم چون پدرش با این همه قلبی هم در سینه داشته باشد که خانه ی عشق و ایثار بوده برای همسرش از سر صفا و صمیمیت بپتد مردی که روح لطیف زن را بشناسد و بفهمد که زن موجودی حساس و سکننده است که ممکن است تلنگری خردش کند و نابودش گرداند مبادا شیشه را کنار سنگی و یا آهنی زنگار گرفته نهادن زن را باید فهمید احساس لطیفش را روح بزرگش را از خود گذشتگی و فداکاری اش را باید شناخت و به نحوی مطلوب با وی برخورد نمود و آیا هست چنین مردی با این اوصاف؟آیا این همه صفات مانوس بودند با هم؟می شود مردی هم چون آقای امجد خشن و جدی باشد و هم چون پدرش مهربان و رقیق القلب؟
    هیچ کدام از این اوصاف به تنهایی برای یک فرد زیبنده نبود نه عطوفت بیش از حد پدرش را می پسندید و نه خشونت و جدیت آقای امجد را او دوست داشت یک مرد قلبی رئوف داشته و به خانواده اس مهر بورزد و گاه خشونت را چاشنی رفتارش نماید مرد اگر خشونت نمی کرد که مرد نبود و نمی توانست یار و همدم همسرش بوده با خانواده اش از در رفاقت در آید و ایا آقای امجد چنین مرد خشکی بود که عرصه را بر خانواده تنگ می کرد؟آیا خدا سارگل را می خواست که او را از چنگ چنین مردی رهانید؟نمی توانست به قضاوت بنشیند او که هنوز شناخت درستی در مورد آقای امجد نداشت او ظاهرش را دیده بود و از خصائل درونی اش آگاهی نداشت مگر ماریا بارها نگفته بود بیرون از خونه یه آدم دیگه اس؟با این همه باور نداشت آقای امجد غیر از این باشد اما نه شاید هم حق با ماریا بود و او می توانست مردی مهربان باشد به یاد آورد چهره ی مهربانش را آن روز که به رویش کاپشن می انداخت پس نباید برحسب ظاهر افراد به قضاوت می نشست پدرش بارها این حرف را به او زده بود و حذرش کرده بود از به قاضی نشستن.
    زیر پتو غلتی زد دانه های آبدارش تیر کشید چشمانش را بست شاید که بخوابد و این افکار در هم و این درد جانکاه را به فراموشی بسپارد.
    خواب سنگینی سروناز را در ربود خانم ستاری که دید آقای مدیر با او کاری ندارد به اتاق سروناز سر زد و چون او را در خواب دید به اتاق خودش رفت.
    آقای امجد بدون اینکه کاری برای انجام دادن داشته باشد توی دفتر نشسته بود و روزنامه می خواند روز قشتگی بود اما او توی خانه بند نشد احساس میکرد در و دیوار خانه او را می فشرند نفسش تنگی میکرد و میل به رهیدن داشت رهیدن از میان چهاردیواری خانه ای که شاهد تنهایی او بود شاهد تباه شدن جوانی اش شب گذاشته تار سفید مویی بالای سرش دیده بود آخی بلند از دلش کنده شد و ماتم سراسر وجودش را فرا گرفت به پشت سر نظر کرد جای پای جوانی اش را دید که می خواست آرام آرام از او فاصله بگیرد دروه ای که گذر میکرد و او قدرش را نشناخته بود آن روز صبح قشنگی بود اما نه برای او روزهای خدا وقتی دلپذیر هستند که کامیاب باشی وقتی قشنگ و دوست داشتنی هستند که امید داشته باشی و چشمت به فردا باشد فردایی که هدفی در خود دارد و تو در پی آنی روزهای خدا پیش چشمان کسانی که چون آبی راکد هستند یکنخوات و چه بسا کسل کننده به نظر می رسد افسرده اگر شدی دیگر بهترین و زیباترین هم چنگی به دلت نمی زند.
    مدتی بود که آقای امجد احساس میکرد خسته و افسرده شده جنب و جوشی اگر داشت مختص محیط کارش بود برحسب وظیفه و شاید عادت او در خانه مردی مغموم و سر در گریبان بود ساعتهای پشت پنجره می ایستاد و به نقطه ای نامعلوم چشم می دوخت گاه روی مبلی می نشست و پیاپی سیگار می کشید آن روز برفی او میل به گریز از چهاردیواری خانه داشت به کجا ام کجا را داشت که برود؟تصمیم گرفت به مدرسه رفته و طبق عادت روزمره وقتش را سپری کند نگران حال خانم ملک زاده نیر بود می توانست دورادور جویای حالش باشد سر راه مقداری میوه و سبزیجات خرید که توی ماشینش مانده بود خانم ستاری پرده را انداخته بود تاس فیدی برف چشم سروناز را نزند و او بتواند بیشتر بخوابد ضربه ای آرام به در خورد خانم ستاری ملاقه در دست آن را گشود و دید که آقای امجد پشت در ایستاده دوباره سلام کرد آقای امجد گفت:
    -بیا یه مقدار میوه خریدم با خودت از توی ماشین ببر من دارم میرم کاری نداری؟
    -نه آقا من کی باشم که کارم با شما باشه؟جسارت نمی کنم.
    آقای امجد لبخند کمرنگی زد و گفت:
    -منظورم در مورد خانم ملک زاده اس نیازی به چیزی نیست؟حالشون خوبه؟
    -خدا عمرتونو زیاد کنه آقا خدا سایه شما رو از سرشان کم نکنه بهترند شکر خدا صبحی خیلی درد داشتند اما حالا خوابیدند.
    -بسیار خب بیا بریم اگه چیزی لازم بود بگو تهیه کنم.
    -سلامتی آقا برایشان دعا کنید که دردشان وابگذاره.اینقدر مظلومند که دل آدم ریش میشه.
    آقای امجد سری تکان داد و به راه افتاد در حالی که خانم ستاری با ملاقه اش او را دنبال میکرد.



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #39
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحه 266-269

    صبح روز بعد مدارس باز بود قیل وقال بچه ها گوش سروناز را کر می کرد اما او لبخند زده از گوشه پرده آنها را نگاه می کرد و به یاد دوران کودکی خود افتاده بود.اتاقش گرم رختخوابش نرم و شکمش سیر بود.درد زیادی نداشت و در آن صبح زیبا و دل انگیز احساس خوبی با او یار بود.دلش هوای گذشته را کرده بود آ« زمان که با دوستان هم سنو سال خود توی حیاط مدرسه برف بازی می کرد و از ته دل فریاد می کشید حال وهوای کودکی دگرگونش کرد دوران خوش سرشار از سادگی .یکرنگی صفا وصمیمیت,دل را در سینه اش بی قرار کرد و او را به یاد سپیه انداخت.دلش به سوی دوست دیرینش پر کشید و هوس کرد برایش نامه بنویسد آهسته از جا برخاست کاغذ وقلمی به دست گرفت ونامه مفصلی برای سپیده نوشت .از بیماری اش ودیگر رویدادهای مدرسه برایش نوشت و آخر نامه هم برای شاهرخ خانی که ندیده بود سلام رساند.
    نامه را درون پاکت گذاشت تمبر زد واز خانم ستاری که مرتب به او سر می زد خواست آنرا برایش پست کند خانم ستاری نامه را روی پلک چشمانش گذاشته ,گفتکبه روی چشم من که نامه رو می برم اما اگه توی این برف زمین خوردم ودست وپام شکست کی باشه از ما دوتا پرستاری کنه؟
    سروناز از سر مهر به رویش لبخند زد وگفت: خدا نکنه من که عجله ای ندارم هر وقت رفتی بیرون پستش کن راضی نمیشم به خاطر این نامه بری بیرون.
    خانم ستاری لیوان خالی آب میوه را که به زور به خورد سروناز داده بود توی سینی گذاشتو گفت: نه خانم جان می دونم که این نامه توی این پاکت داره بال بالک میزنه تا به مقصد برسه نفسش تنگی می کنه.خصلت نامه اینه دل کوچیک تو هم توی این غریبی داره بپر بپر می کنه به خصوص که مریض شدی ونازکدل.خاطرت جمع نامه رو می گذارم رو چشام ومی برم پستش می کنم.
    سروناز زیر پتو خزید وگفت:هر طور دوست داری اما بدون که صبر من زیاده یکی دو روز یگه هم روی بقیه روزها برف که آب بشه بری بهتره.
    زنگ تازه خورده بود ومعلمین آماده رفتن به کلاسها بودند خانم رسایی قدری این پا وآ« پا کرد تا دفتر خلوت شود آقای امجد که پی برده بود او حرفی برای گفتن دارد در آستانه در منتظر ماند خانم رسایی آخرین نفری بود که دفتر را ترک می کرد او کتابی را که ب خود همراه داشت زیر بغل زده وکیفش را برداشت وبه راه افتاد کنار در که رسیدلحظه ای ایستاد لبانش را به هم فشرد و بعد رو به آقای امجد کرد وگفت:عصبانی نمیشسید اگه بگمرفتم...رفتم...
    عیادت خانم ملک زاده؟
    خانم رسایی لبخندی زد وگفت:قربون آدم چیز فهم.
    آقای امجد خندید وگفت:خودت می دونستی نمی تونی سر من یکی رو شیره بمالی واسه همین زودتر اعتراف کردی.
    راستش هم اره هم نه.آره واسه اینکه حق باشماست نه واسه اینکه کار دزدکی به دلم نمیشینه اولش خوشم میاد اما بعدش میبینم دلچسبم نیست حالا نگفتید ناراحت نشدید؟
    اگه نمی فتی شاید ناراحت می شدم تو دوست اونی و غیراین از یک دوست انتظاری نیست گذشته از این کی میتونه جلو شیطنت ماری بلا رو بگیره؟نمی رفتی ماریا نبودی.
    راستش رو بخواهید ته دلم قرص بود که خیلی هم عصبانی نمیشید چون که چون که شما ذاتا" آدم مهربونی هستید واز اینکه... منظورم اینه بیماری... خانم ملک زاده شما رو... هم...
    آقای امجد اخم کرد و گفت:شما دارید با گزافه گویی از وقت کلاستون کش میرید فورا برید کلاس.
    ماریا لبخندی زد و گفت: آی به چشمو بهراه افتاد در حالی که در درل می گفت:پرویز گفت انگشت به جای حساس نگذار ولی من که دلم طاقت نمیاره باید بفهمم توی دلش چه خبره.
    خانم ستاری چادرش را به سر کرد و به دفتر رفت تا از آقای مدیر اجازه بگیرد هیچ کس آ«جا نبود آقای امجد با تلفن صحبت می کرد خانم ستاری کنار در ایستاد و منتظر شد آقای امجد که فهمید خانم ستاری با او کار دارد مکالمه اش را کوتاه کرد و گفت: کاری داشتید خانم ستاری؟شال وکلاه کردید کجا؟
    با اجازه شما میرم تا بیرون
    کار خاصی پیش اومده؟
    چه کاری مهمتر از غریب نوازی آقا؟
    آقای امجد تکیه داد وگفت:منظورت چیه از غریب نوازی؟
    خانم ستاری دستش را از زیر چادر بیرون آورده نامه را نشان داد و گفت:خانم ملک زاده این نامه رو دادند برایشان پست کنم اگه اجازه بدید برم وزود برگردم.
    چه اجباری توی این برف؟
    می خوام غریب نوازی کنم آقا دختره از تنهایی پوسید دلم براش می سوزه دل خوش کرده چارتا کلام با اقوامش حرف بزنه.
    آقای امجد سنگینی اش را روی میز انداخت وگفت: لازم نکرده به هر بهونه بزنی بیرون تو برو به کارت برس نامه را هم بزارروی میز خودم با نامههای اداری پست میکنم.
    می ترسم فراموش تان بشه یا خدای نکرده نامه گم وگور بشه.
    آقای امجد اخم کرد و گفت:کی تا حالا اینجا چیزی گم وگور شده؟
    لحن کوبنده آقای مدیر خانم ستاری را از رفتن بازداشت با این وجود نامه هنوز توی دستش بود آقای امجد دوباره اخم کرد و گفت: نشنیدی چه گفتم؟اگه اسرار دولتی رو به دستت میداند چه میکردی؟اینکه یک مشت جفنگه.
    خانم ستاری با اکراه نامه را روی میز نهاد و دید که آقای امجد به ادرس گیرنده نظر انداخت و زیر لب گفت: برای سپیده اس.
    خانم ستاری پرسید: با من بودید؟
    خیر تو برو به کارت برس
    سروناز سلامتی خود را بازیافته بود اما هنوز هم احساس ضعف می نمود با این وجود اصرار داشت هر چه زودتر سرکارش حاضر شود می دانست این برای تقویت روحیه اش بهتر خواهد بود آقای امجد توسط خانم ستاری پیغام داده بود چند روز دیگر به استراحت بپردازد اما او نپذیرفته بود هوا گرچه سرد اما صاف وآفتابی بود سروناز احساس نشاط می کرد می توانست دگرباره میان جمع همکاران ظاهر شده وزندگی عادی و روز مره اش را از سر بگیرد.
    احساس می کرد دلش برای بچه ها تنگ شده همان پسر بچه های سر تراشیده که روز اول نسبت به آنها احساس ناخوشایندی داشت , می دانست که آنان نیز او را دوست داشته ودلتنگششده اند بچه ها با دیدن سروناز هیاهو کرده گردش را گرفتند هر کدام حرفی زده به طریقی ابراز شادمانی می نمود توی راهرو ولوله به پا شده بود.آقای امجد مانع نشد و از توی دفتر نظاره گر بود.خانم ارجمند که زیر پنجره و کنار بخاری نشسته بود از ولوله ای که به پا شده بود اظهار تعجب کرده وگفت:چه خبره جناب مدیر؟چه همهمه ای به پا شده!اقای امجد که لبخند کمرنگی بر لب داشت نگاهش کرد وگفت:خانم ملک زاده توی راهرو هستند.
    خب باشند این که این همه هیاهو نداره نمی خواهید به بچه ها چیزی بگید؟راهرو رو گذاشتند به سرشون.
    چرا جلو دارشون باشم وقتی بهشون حق میدم؟مدت زیادیه که معلمشون رو ندیدند.
    آقای بهمن نژاد دوق کرده جابجا شد و گفت:من هم به بچه ها حق میدهم در واقع ما هم در مقام همکار دلتنگ ایشان بودیم بعد کمر راست کرد پاها را روی هم گرداند و گفت: با این حساب امروز دفتر مدرسه مزین می شود.
    خانم ارجمند اوفی کرده بعد گفت:خجالت نکشید شما هم ولوله دارید بکنید و یکوری نشست.
    خانم شادپرور گفت:شما یکی امروز با دم تون گردوهه رو بشکنید آقای بهمن نژاد.
    آقای بهمن نژاد سرخ شد وگفت:منظورتون چی بود از این حرف؟
    خانم شادپرور خود را به نفهمی زد وگفت: خب از امروز سرتان خلوت خواهد شد آقای بهمن نژاد دست به سینه شد وگفت: شما اشتباه می فرمایید کار مشکلی نبود خوشبختانه باید اعتراف کنم بچه های خانم ملک زاده به قدر کافی درسخوان ومدب هستند که مشکلی ایجاد نکنند.
    خانم ارجمند ابرویش را بالا آورد و گفت: همه بچه های این مدرسه درسخوان ومدب هستند چرا که مدیری توانا بالای سرشان هست این چه ربطی به خانم ملک زاده داره.
    جوجه نوپا چیه که پروراندنش باشه؟این کار تبحر نیاز داره که صد البته آقای مدیر...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #40
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    270-273







    آقای بهمن نژاد گفت:
    -به هر حال من اقرار می کنم که خانم ملک زاده معلم شایسته ای هستند و جا داره که در اینجا به آقای مدیر تبریک عرض کنم.
    خانم ارجمند گفت:
    -....عذر می خوام شما پیشانی سفید شدید و ما می دونیم که به ...
    آقای بهمن نژاد عصبی شد و با صدای نسبتا تندی گفت:
    -توهین می کنید؟
    آقای امجد که می خواست به این بحث خاتمه دهد خودکارش را برداشت و گفت:
    -به هر حال کارنامه ی بچه ها شایستگی هر کدوم از شما رو به اثبات می رسونه و باید به اطلاعتون برسونم که حق با آقای بهمن نژاده و خانم ملک زاده شایستگی شون رو به اثبات رسوندند اگر فعالیت همه ی شما رو به عنوان یک رقابت دوستانه در نظر بگیریم امسال برگ برنده توی دستان خانم ملک زاده اس.
    خانم ارجمند گفت:
    -با این حساب آقای بهمن نژاد به عنوان رقیب رو دست خوردند
    و رو به او کرد و گفت:
    -متاسفم آقا.
    آقای بهمن نژاد لبخندی زد و با آرامش خاصی گفت:
    -بنده از موفقیت ایشان مطلع بودم آقای مدیر لطف کرده بودند و مرا در جریان گذاشته بودند و من نه تنها ناراحت نشدم که بسیار هم مسرورم به قول آقای مدیر این یک رقابت دوستانه اس شایسته نیست به دوست حسادت ورزیدن.
    خانم ارجمند گفت:
    -اما ایشون گوی سبقت رو از شما ربودند.
    -این باعث افتخار منه که همکارانی شایسته و نکونام داشته باشم آوازه ی خانم ملک زاده به اداره رسیده و این مایه ی مباهات همه ی ماست.
    آقای کمالی آرام به خانم ارجمند حرفی زد و او را به سکوت وا داشت همه می دانستند که او از جر و بحث بیزار است و خانم ارجمند را به آرامش و سکوت دعوت کرده.
    آقای امجد هم از اینکه می دید بچه های کلاس خانم ملک زاده نمرات درخشانی کسب کرده اند در دل شاد بود خوشحال بود که خانم ملک زاده توانسته رقیب کبک صفت و آب زیرکاهش را زمین بزند نیک می دانست که آقای بهمن نژاد بر خلاف اظهاراتش فردی حسود است اما علاقه ی وافرش نسبت به خانم ملک زاده او را از حسادت باز می داشت.
    زنگ تفریح آقای امجد از بچه ها خواست صف ببندند پیش از این از ایشان خواسته بود هر کدام که در نگارش انشا توانا تر است در تقدیر از معلم و مقام والایش مطلبی تهیه کرده سر صف در حضور دیگران بخواند بدین ترتیب می خواست به نوعی از زبان بچه ها از خانم ملک زاده قدردانی کرده باشد معلم جوان و کم تجربه ای که توانسته بود در رقابت وارد شده و به قلوب چون آینه ی بچه ها رسوخ نماید او که موفق شده بود بچه ها را به بیشتر و بهتر دس خواندن و ادراک مفاهیم و مسائل درسی تشویق نماید و توانسته بود باعث افتخار مدیر مدرسه شده سر بلند از آزمایشات گوناگون مدیر سخت گیر مدرسه بیرون آید.
    بچه ها با نظم و ترتیب صف بستند معلمین هم در یک ردیف کنار یکدیگر روی صندلی نشستند سروناز هنوز نمی دانست چه خبر است هر چه اصرار کرد ماریا از این مقلوبه حرفی نمی زد و او را به بردباری دعوت می نمود آقای بهمن نژاد با زیرکی صندلی کنار سروناز را اشغال کرد خانم رسایی که برای برداشتن کیفش به دفتر رفته بود با دیدن آقای بهمن نژاد گفت:
    -فکر نمیکنید جای منو اشغال کرده باشید؟
    آقای بهمن نژاد خود را به حماقت زده نیم خیز شد نگاهی به صندلی اش انداخت و گفت:
    -اسم شما رو روش نوشته بودند؟نه نه من که اسم شما رو نمی بینم.
    خانم رسایی گفت:
    -نوشتند اما با آب پیاز یک کم دیگه حرارت ببینه خوانا میشه.
    آقای بهمن نزاد بیشتر به صندلی چسبید و گفت:
    -متاسفانه من علم کیمیا گری نمی دونم لطفا کنارتر بایستید میخوان ناظر باشم.
    آقای امجد دستش را بالا برده و همگات را به سکوت دعوت کرد خانم رسایی مجبور شد کنار آقای بهمن نزاد بنشیند همه ساکت شده چشم به دهان مدیر مدرسه دوختند آقای امجد گفت:
    -فرصتی دست داد تا به همه ی شما خسته نباشید بگم البته امتحانات ثلث اول مدتیاست که به اتمام رسیده اما ما منتظر نتایج اون بودیم باید می دیدیم زحمات شما جای قدردانی برای ما گذاشته یا نه؟خوشبختانه مثل همه سال معلمین محترم ما و شما دانش اموزان عزیز و ساعی به کمک هم آوازه ی خوش این مدرسه رو حفظ کردید
    بعد مکثی کرد و باز ادامه داد:
    -من باید به خودم تبریک بگم که مدیریت چنین مدرسه ای رو به عهده دارم باید اعتراف کنم که مثل هر سال به خودم می بالم.
    باز نفس بلندی کشید و نظری گذرابه بچه ها انداخت و ادامه داد:
    -معلمین ساعی و نمونه به جای خود توسط اداره مورد تقدیر واقع می شن ما امروز اینجا جمع شدیم که مثل هر سال از معلم منتخب قدردانی کنیم
    بعد نیم چرخی به طرف معلمین زد و گفتک
    -سرکار خانم ملک زاده.
    دل در سینه ی سروناز فرو ریخت و چهره اش گلگون شد خانم رسایی قدری خم شد گفت:
    -کله قند رو بنداز توی دلت که وقت آب کردنشه بلند شو برو.
    سروناز که با آیین آن مدرسه آشنا نبود آب دهانش را قورت داد و از جا برخاست در حالی که آقای بهمن نژاد به رویش لبخند می زد و تشویق به رفتنش مینمود.
    آقای امجد با اشاره ی دست از سروناز خواست کنارش بایستد سروناز با دلی ناآرام قلبی لرزان به طرف وی رفت آقای امجد تقدیر نامه ای را که با خط خود نوشته و امضا نموده و آن را قاب گرفته بود از روی میز کوچک کنار دیوار برداشت ان را به طرف سروناز گرفت و گفت:
    -این کمترین کاریه که مدرسه می تونه برای شما انجام بده بچه های کلاس شما زا موفقیت چشمگیر برخوردار بودند و این مایه ی مباهات ماست.
    سروناز که احساس رخوت میکرد و این ضعف به چشمانش خماری دلپذیری داده بود سرش را بالا گرفت و نگاهش را به نگاه آقای امجد دوخت احساس میکرد محبت در جای جای چشمان آم مرد عبوس خانه کرده و آن لبخندی که ماریا بارها یادآور شده بود را می دید که در اعماق نگاهش موج می زند نگاهش گرم و صمیمی بود گرچه هنوز جدی می نمود اما می شد عطوفت و مهربانی را در سیمایش مشاهده نمود و ادراک کرد چه زیباست انسان به وقت مهربانی چه دوست داشتنی می شود آدمی وقتی که سر جدال ندارد چه راحت به خانه ی دل راه می گشاید چهره ی متبسم مشروط بر اینکه از سر ریا و نیرنگ نباشد محبت آن زمان که از دل برآید می تواند بر دل نشیند که هم زبان هستند دلها و هم سخن هستند دیدگان و چه دل نشین است پرتو گرم نگاهی که از چشم دل راه گشاید دل سروناز را مالش برداشت جرقه ای زده شد گویی و غنچه ای به بار نشست دستان مرتعش و لرزانش را دراز کرد قاب کوچک و ساده ای را که آقای امجد با دستان خود تهیه نموده و با روبانی سفید تزئینش نموده بود گرفت چشمان خمارش را بست نفسی تازه کرد و آرام گفت:
    -ممنونم اول از خدا بعد از همه ی شما
    خون ملایمی به چهره اش دویده چشمان جذابش را نم برداشت آقای امجد رو برگرداند تا نبیند سارگلش را با چشمانی نمدار.
    پس از لختی که به خود فایق آمد با صدای بلند گفت:
    -از قرار بچه های کلاس تون هم تصمیم دارند ازتون قدردانی کنند اجازه می دهید خانم ملک زاده؟
    سروناز به بچه ها نگاه کرد تبسمی نموده سر فرود آورد اما حرفی نزد هیجام مانع از جاری شدن جملات بر زبانش شد بغضی کوچک راه گلویش را بسته بود آقای امجد رو به بچه ها کرد و گفت:
    -تیموری بیا ببینم چه کردی!
    پسرکی قد بلند سبزه رو با بلوز یقه اسکی سفید از صف بچه ها جدا شده میان سروناز و آقای امجد ایستاد در حالی که برگه ای در دستان لرزانش دیده می شد چهره اش گر گرفته و تنفسش تند بود سینه اش به وضوح بالا و پایین میرفت سروناز دستی بر سرش کشید و به رویش لبخندی شیرین زد.
    تیموری نگاهی به سروناز سپس به آقای امجد نمود و چون او سرتکان داد محکم و سرشار از احساس چنین خواند:
    -سلام به هر واژه ی مقدسی که بتواند مقام و منزلت معلم را بیان کند سلام بر تو ای هدایت کننده ی نسلها که سرچشمه ی ایثار و شهامتی تو که واژه ی محبت و دوستی را بر قلبهای کوچک مان نوشتی و به ما آموختی که چگونه از سرزمین جهل و نادانی بگذریم تو شمعی فروزانی در بیکران ظلمت تو بذر انسانیت را در شیار مغزهامان پاشیدی و به ما آموختی چگونه زندگی کنیم تا به وقت رفتن نشان از انسانیت خویش برجا بگذاریم تو چشمان مارا به سوی افقی طیبا و آباد گشودی و فردایی مملو از امید را نشانمان دادی سلام بر تو که به ما آموختی نشان صداقت و پاکی را از کبوتر عشق و محبت را از پروانه و رحمت بی دریغ را از باران تو ای والا معلم که معصومیت را در چشمان زلال و غبار ننشسته مان یافتی و به آن اجر نهادی دستهای تو آشیانه ی مهر و محبت است که غنچه ی نوشکفته ی امروز در آن بارور می شود تا گلی به بار آید در گلستان هستی فردا هر روز صبح که با وجودی سرشار از عشق و عاطفه پا به کلاس می گذاری آوای زیبایت که میگویی شکوفه های امروز میوه های امید فردا هستند در فضا طنین می افکند از خدا می خواهیم هر روزت پر بارتر از دیروزت باشد.
    تیموری که حالا التهابش فرو نشسته و حال خوشی داشت صاف ایستاد سکوتی سنگین حکمفرما شده بود هضم بعضی از کلمات و جملات ادا شده برای بیشتر بچه ها سنگین بود اما همین قدر می فهمیدند که باید به احترام این متن زیبا و به احترام معلم نمونه سکوت اختیار کنند آقای امجد دستش را بر شانه ی تیموری گذاشت لبخندی محبت آمیز نثارش کرد و گفت:
    -بچه ها تیموری دانش اموز و نویسنده ی فردای ایران است تشوبقش کنید آفرین!
    بچه ها که گویی رها شده بودند با حرارت برای تیموری دست زدند سروناز اما هنوز از خود بیخود بود و حال طبیعی نداشت باور نداشت این همه محبت را و در دل جای پدرش را خالی میکرد که دید آقای امجد با لحنی صمیمی گفت»:
    -بالاخره روز موعود فرا رسید منظورم آخر پاییزه به سهم خودم از شما سپاسگزارم.
    سروناز فقط توانست سرش را تکان دهد هجوم احساسات قدرت تکلم را از وی صلب کرده بود و او نمی توانست واژه ای مناسب جهت قدردانی بیابد آقای امجد بسته کادو شده را از روی میز برداشت و گفت:
    -می خوام این کادو رو که از طرف اداره برای ابراهیمی ارسال شده با دست خودتون بهش بدید لطفا.





    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/