صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 40

موضوع: معجزه عشق | هستی فضائلی فر

  1. #31
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    237_233

    ردی ازش بگیرن،اما هنوز جای اصلی شو پیدا نکردن.بیشتر به خاطر اعتیادش خودشو پنهان کرده.می دونه اگه گیر بیفته باید یه چند وقتی آب خنک بخوره.
    حرف های سودابه انگار از روی کتاب های داستان خوانده می شد.باور کردن همه چیزهایی که اتفاق افتاده بود برای من کار آسانی نبود.بغض گلویم را گرفته بود.چرا باید پسری که در درس و دانشگاه اینقدر موفق بود به کار خلاف کشیده می شد.رامین با اینکه گاهی شیطنت می کرد،اما قلب صاف و مهربانی داشت.رامینی که طرز لباس پوشیدنم را چندش آور می دانست،حالا یک دختر را بی آبرو کرده بود.با صدای بغض آلودی پرسیدم:
    _حالا تکلیف بچه شون چی میشه؟
    _باورت نمیشه هستی،دختره ی خر میگه من بچمو سقط نمی کنم.هنوز هم امیدوارم رامین برگرده.این طور که معلومه عاشقِ سینه چاکِ آقاست.رابطه شون تو این یکی،دو سال اون قدر نزدیک بوده هر بلایی که رامین سر تینا بیاره،بازم دوستش داره.
    _به نظرم کار درستی می کنه.اون بچه که گناهی نداره.
    _می دونم گناهی نداره و معصومه،اما بچه ای که یه پدر،مادر هوسران بالاسرش باشن،همون بهتر که اصلاً به دنیا نیاد.پس فردا که به دنیا اومد و بزرگ شد سرکوفتش می زنند که پدرت اِل بود و مادرت بِل.حالا تو خودتو ناراحت نکن.تا چند روز دیگه که رامین رو پیدا کنند،تکلیف تینا هم روشن میشه.
    _سودابه نمی گم امروز بدترین،اما یکی از بدترین روزهای زندگیمه.به هیچ وجه نمی تونم به خودم بقبولونم این رامینی که تو داری در موردش حرف میزنی،همون رامین چند سال پیش باشه.چطور شد رفت به سمت خلاف؟
    _الله علم.خدا می دونه حتماً از خوشی زیاد.آخه یکی نیست بهش بگه تو دیگه چرا بدبخت؟ ثروت نداشتی که داشتی،تحصیلات نداشتی که داشتی،پدر و مادر خوب،ماشین خوب،خونه ی عالی... و الله منم موندم تو کارِ این پسره.
    _سودابه فکر می کنی تقصیر من بود؟
    _نه.تو چرا،مگه بازم باهات تماس می گرفت؟
    _نه،خودم ازش خواهش کرده بودم دیگه زنگ نزنه.
    _چه بهتر،اصلاً دیگه بهش فکر نکن،خب از آقا حامد بگو،هنوز بهش نگفتی؟
    _نه هنوز.
    _چند روز پیش رضا بهش زنگ زده بود.
    _تو رو خدا،چیزی که بهش نگفت؟
    _آخه دختر خوب میشه به هم زنگ بزنند و چیزی نگن؟ مگه خدای نکرده کر و لالن.
    _منظورم اینه که آقا رضا که حرفی از من به میون نیاورد؟
    _رضا نه،اما حامد چرا؟
    _جدی میگی،چی گفت؟
    _اول از همه در مورد موضوع لیلی که برام تعریف کرده بودی حرف زد،یه جورایی غیر مستقیم ازت تعریف کرد.به رضا گفت تو دوست خوبی برای من هستی.همین که خانم صادقی دوست خوبی برای زهراست.هم خودشون خوبند،هم دوستاشون،یعنی هم ما هم تو.حالا گرفتی؟
    _چقدر پیچیده حرف زد.فقط همین ها رو گفت؟
    _قدم به قدم خانم.اصلاً عجله نکن.
    اتمام صحبت های من و سودابه،تعریف اتفاقی بود که امروز در دانشگاه افتاده بود.سودابه با صدای بلند می خندید و مدام سر به سرم می گذاشت،اما همه ی این حرف ها باعث نشد موضوع رامین را فراموش کنم.
    فصل 13
    پنج روز بعد فروغ می آمد.عصمت خانم تمام خانه را گردگیری کرده بود.اکبر آقا هم مشغول رسیدگی به حیاط و باغچه ها بود.درختان و گلها کم کم رنگ بهار به خودشان گرفته بودند.هوا مطبوع و دلپذیر بود و همه این زیبایی ها به من اطمینان می داد که هرگز نمی توانم بهشتی را که در آن زندگی می کنم با هیچ جای دنیا عوض کنم.
    همه چیز برای استقبال از فروغ آماده بود.او ابتدا وارد تهران می شد.یک روزی منزل دوستش می ماند و بعد راهی شمال می شد.بلاخره روز موعود فرا رسید.من تا ساعت چهار کلاس داشتم.قرار بود پدر دنبالم بیاید.رأس ساعت چهار جلوی در دانشگاه منتظرم بود.چادرم را در نماز خانه گذاشتم و فوراً خودم را به پدر رساندم؛
    _سلام پاپا.
    _سلام خانمی،کجایی؟
    _خسته نباشید،ببخشید دیر کردم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #32
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    238 تا 241




    فروغ ساعتِ هفت می رسه هنوز چند ساعتی وقت داریم .
    - چه سبد گل قشنگی گرفتید!
    - سلیقه شاگردمه بهش سفارش دادم گفتم برو بگوهمایون خان گفته یه سبد گل خوشبو خوشگل بده که یه مهمون ویژه دارم.
    - مهمون ویژ]؟!منظورتون فروغ جونه؟
    - هم آره هم نه.خوب از درس و مشق چه خبر؟
    - مگه برای شما مهمه ؟
    - تاوقتی که تواین آلونک درس میخونی نه.
    - پس چرا می پرسید؟
    - دلم می سوزه.وقت طلاست و تو همینطوری با دستای خودت داری این طلا رو داری می ریزی دور.
    - اما من مثل ِ شما فکر نمی کنم
    - می دونم اگه فکر میکردی که اینجا نبودی
    - شما اصلا یه بار اومدید دانشگاه من ببینید چه جور جائیه؟شاید اونطور که فکر می کنید نباشه .درسته امکاناتش مثل دانشگاهای بزگ نیست .اما مطمئناًاستعدادِبچه ها خیلی بیشتر از جاهای دیگه ی دنیاست.
    - یه جوری حرف میزنی انگار دور دنیا رو درکمتر از هشتادروز دیدی؟
    - اینو من نمی گم پاپا،نتایج امپیاد ها سند خیلی خوبیه برای این موضوع حدااقل میشه به این دید به دانشگاه نگاه کرد که یه تفریگاه سالمی برای بچه هاست.
    - سالم بودنشو میشه از سر و وضع همه خوب تشخیص داد .هستی جان این روز قشنگ رو با این حرفا خراب نکن ،تو که می دونی من زیر بار این حرفها نمی رم .حرف اول و آخرم خارجه فقط خارج.
    - پدر راست می گفت حرف زدن با او فایده ای نداشت فقط یک کلمه در ذهن او میجنبیدوآن هم به قول خودش خارج بود و بس.حس برده ای را داشتم که امیدم برای آزادی به صفر رسیده بود.
    - کم کم به فرودگاه نزدیک میشدیم ،ساعت یک ربع به هفت بود .پس از رسیدن پدر ماشین را پارک کرد.من هم سبد گل را برداشتم و با هم به اتاق انتظار رفتیم .مسافران تک تک وارد می شدند.اما هنوز از فروغ خبری نبود .با گلهای سبد ور می رفتم که پدر گفت باصدای بلند ی گفت :اومدند.
    بلند شدم و به روبرو نگاهی انداختم.چیزی را که میدیدم باور نمی کردم .علاوه بر فروغ،شایان پسر دایی نوزده ساله ام هم دست در دستِ او به سمت ما می آمد.حالا می فهمیدم منظور از مهان ویژه ای که پدردر مورد آن صحبت می کرد چه کسی بود،اینطور که معلوم بود همه از آمدن شایان باخبر بودند به جز ن.
    در حالی که سعی میکردم لبخند بزنم برای هر دو آنها دست بلند کردم .فروغ و شایان کم کم به ما نزدیک می شدند .با دیدن فروغ اشک در چشمانم حلقه زد.اورا محکم در آغوش کشیدم وبوسیدم .به ناچار با شایان هم دست دادم .هنوز جرائت نداشتم جلوی پدروفروغ عنوان کنم که دیگر با مرد نامحرم دست نمی دهم .می دانستم که در این شرایط جزمسخره کردن چیزی عایدم نمی شود .کنایه های فروغ از همان لحطه ی ورودش شروع شد.یواشکی در گوشم گفت:
    - هستی این چه لباسیه پوشیدی؟آبرومون پیش شایان رفت.
    با حرص گفتم :
    - فروغ جون انتظارداشتی که لباسِ عروس بپوشم ؟!ناسلامتی دارم از دانشگاه میام .
    جوابم را نداد و فوراًبه سمت ماشین رفت .ددسر ها از همین حالا شروع شده بود.موقع ِ برگشت،فروغ روی صندلی جلوی ماشین نشست وبه ناچار من و شایان کنار هم نشستیم.سعی میکردم از او فاصله بگیرم.با تعجب نگاهم می کرد.حق هم داشت.در این زمانِ کوتاه فهمیده بود که دختر عمه ی صممی سالهای پیش نیستم .سکوت کرده بودم اما ذهنم بسیار مشغول بود .چرا شایان بافروغ به ایران آمده بود؟احساسِ خستگی میکردم .ترجیح دادم در ماشین بخوابم احساس خستگی میکردم ترجیح دادم در ماشین بخوابم .وقتی بیدار شدم نزدیکی های خانه بودیم.به شایان نگاهی انداختم .از پشت شیشه به شایان نگاهی انداختم .از پشتِ شیشه به بیرون نگاه می کرد ومتوجه شد نگاهش می کنم سرش را برگرداند،یک لحظه خجالت کشیدم .نگاه سنگینش را همچنان احساس میکردم .تا اینکه به خانه رسیدیم .شب بخیری گفتم و به اتاقم رفتم .
    - دو،سه روزی از اومدن شایان میگذشت .به بهانه درس خواندن زیاد با او نمی پلکیدم.هنوز چیزی دستگیرم نشده بودکه چرا به ایران آمده فدوروز از تعطیلات رسمی را پیش روداشتیم.بهانه برای رفتن به دانشگاه و جیم شدن از شایان دیگر اثر گذار نبود .
    - روز سه شنبه اولین روز تعطیلات بودف بعد از صبحانه تصمیم بر آ« شد که به نمک آبرود یکی ازمناطق چالوس برویم.هوا هم برای رفتن به پیک نیک بسیار مناسب بود.عصمت خانم واکبر اقا تنامِ وسایل لازم را آماده کرده و در ماشین گذاشته بودند .شایان اسکیتش را برداشت .من هم ساک بد مینتونم را از اتاف برداشتم و راس ساعتِ ده همه کنار ماشین پدر حاضر شدیم وطبق معمول فروغ دیرتر از همه به جمع ما پیوست.به محض اینکه رسید روکردبه من و گفت:
    - هستی جون هنوز نرفتید .
    - با تعجب نگاهی به او انداختم و گفتم :
    - - کجا؟شما که هنوزنیومده بودید.
    - - منو چیکار داری .من و همایون می خوایم بعد از مدتها خلوت کنیم.بهتره که شما با ما نباشیدوحالا یالا دیر شده.
    - شایان لبخند زنان داخل ماشینم نشست آنقدرحرصم گرفته بود که صدای به هم خوردن دندانهایم را می شنیدم.پدر حرکت کرد و ما هم پشت سر او راه افتادیم .در طولِ راه نه من رفی می زدم ونه شایان.قطعاً هر دو حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم .اما نمی دانستیم از کجا باید شروع کنیم .تا اینکه صبر شایان به سر رسید و با طعنه گفت:
    - همیشه موقع رانندگی اینقدر سکوت می کنی؟
    لبخندی معنا دار زدم و گفتم:
    بستگی داره کی تو ماشین باشه.
    مگه غیر از من کس دیگه ای هم میشینه؟منظورم اینه که ...
    خوب منظورتو فهمیدم آقا شایان ،تا حالا نه،ولی قراره بشینه
    این حرفها رو میزنی که حرص منو دربیاری؟
    - نه.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #33
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحه ی 242 و 243

    _هستی اصلا کنجکاو نشدی چرا من اومدم ایران؟

    _نه،حتما اومدی مسافرت.کارهای تو به من ربطی نداره.
    _چرا داره!
    شایان نگاهی به جلو انداخت و بدون مقدمه گفت:
    _من می خوام باهات ازدواج کنم.
    خندیدم و گفتم:
    _شوخی بامزه ای بود،بعدا حتما بهش می خندم.
    آنچنان سرم داد کشید که مجبور شدم ترمز کنم و بایستم.پیاده شدم و به پارکی که آن طرف خیابان یود،رفتم.شایان با صدای بلندصدایم می کرد و دنبالم میدوید.بالاخره ایستادم:
    _چه خبرته.فکر کردی اینجا کجاست؟
    _معذرت می خوام هستی،دستِ خودم نبود.آخه این چه رفتاری تو با من داری،من که حرفِ بدی نزدم؟
    _نه نزدی،ولی خواهش می کنم دوباره تکرارش نکن.
    _باشه هرچی تو بگی.فقط ازت می خوام چند دقیقه اینجا بنشینیم تا هردومون آروم بشیم.
    روی همان چمنی که ایستاده بودم،نشستم.شایان هم نشست و در حالیکه با برگ کوچکی که در دستش بود بازی می کرد،به آرامی زیر لب گفت:
    _عوض شدی هستی،عوض شدی!
    نگاهی از روی خواهش و تمنا به او انداختم و گفتم:
    _تو که به این موضوع پی بردی،پس چرا اینقدر اذیت می کنی.آره من عوض شدم.شایان من تازه خودمو پیدا کردم.دیگه اون دختری که قبلا می شناختی نیستم.
    _اینکه تو عوض شدی،شکی توش نیست.ولی این رفتار تو نمی تونه قانعم کنه که دوستت نداشته باشم و عاشقت نشم.هستی من از میونِ صدها دختری که باهاشون سروکار دارم، فقط به تو دل بستم.از بچگی جایی بزرگ شدم که هیچ محدودیتی برای ارضای امیالم وجود نداره.با یه اشاره کلی دختر دوروبرمو می گیره،اما اینکه چرا از همه ی اونا تو رو انتخاب کردم این سوالیه که تو باید از خودت بپرسی،چون من به جوابش رسیدم.هستی باور کن من تو رو با این تغییراتم دوست دارم،چرا نمی خوای قبول کنی؟نمی خوام از خودم تعریف کنم،ولی کمتر پسری پیدا میشه که موقعیت منو داشته باشه.مثل خودت تک فرزند خونوادهّ م و می دونی که تمامِ ثروتِ دّدی برای منه.ما می تونیم زندگی مرفهی تو آلمان داشته باشیم.حیفه اینجا بمونی.
    _من دیگه خوشبختی رو تو پول و ثروت نمی بینم.خیلی چیزای دیگه وجود داره که من ازشون غافل بودم و تازه دارم بهشون می رسم.
    _یعنی می خوای بگی از زندگی راحت خوشت نمیاد؟
    _من همچین حرفی نزدم،می گم پول و ثروت تنها وسیله ی رسیدن به زندگی راحت نیست.زندگی کردن فقط به همین چند روزی که تو دنیا هستیم ختم نمیشه،آخرتی هم وجود داره.خیلی آدما هستند که تو این دنیا زندگی سختی دارن،اما هر لحظه به فکرِ آخرتشونن.
    _یعنی تو اعتقاد نداری تا زمانی که تو این دنیا هستیم باید آزاد باشیم و از زندگیمون لذت ببریم؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #34
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ـــ به هر قیمتی نه، یعنی حداقل الان اینطوری فکر می کنم. به هر حال ما به هزارو یک دلیل به درد هم نمی خوریم.
    ـــ می خوام دلایلتو بشنوم.
    ـــ هم سن بودن من و تو، مسیحی بودنت، تناقض لباس و رفتار، حتی حرف زدنمون و خیلی از چیزهایی که من نمی تونم به زبون بیارم. به فرض اینکه با همه ی این مسائل بتونیم یه جوری کنار بیایم. اما ما هم سنیم شایان، با هم بزرگ شدیم. کلی خاطره داریم. ما این قدر با هم راحت بودیم که همه فکر می کردند، خواهر و برادریم. باور کن من همیشه از اینکه تکیه گاهی مثل تو داشتم خوشحال بودم. به واسطه ی اینکه تو خواهری نداشتی و من هم برادری، همیشه خیلی خوب تونستیم همدیگه رو درک کنیم. باید اعتراف کنم هر وقت که کنارم بودی، دلم قرص و محکم بود که یه کسی مثل پسردای ام همرامه، همیشه تو رو به چشم یه دوست فامیل یا حتی نزدیک تر برادر می دیدم.، اما حتی یه بار هم به خودم اجازه ندادم در مورد ازدواج بهت فکر کنم. من تو رو دوست دارم شایان، ولی فقط به چشم یه پسردایی، بذار اون احترامی که همیشه بین ما بود باقی بمونه .دیگه ام دوست ندارم در این مورد با هم صحبت کنیم.
    ـــ هستی اگه مشکلت دین، عوضش می کنم، مسلمون میشم.
    ـــ تو اصلا انگار متوجه حرف های من نشدی، چقدر راحت در مورد چیزی صحبت می کنی که تمام هویتت، دنیا و آخرتته. شایان خان دین لباس نیست که هر وقت دلت خواست بتونی عوضش کنی. مهم اسم دین و آیین نیست، مهم اینه که تو پایبند به عقاید دینت باشی. از صمیم قلب خودتو بشناسی. بدونی برای چه هدفی به دنیا اومدی. ما برای هم مناسب نیستیم.مشکل من اینه که هنوز نمی تونم بهت ثابت کنم من هستی چند سال پیش نیستم.
    ـــ همه ی این مسائل بهانه س، اگه پای یه شخص دیگه ای در میونه خیلی راحت بهم بگو. البته فروغ جون از تو و رامین و رابطه ای که قبلا داشتید برام گفته. خیلی متاسفم که...
    ـــ دیگه چی گفته فروغ جون؟ اینطور که معلومه شما همه ی حرفهاتونو با هم زدید. متاسفم برای خودم که وقت با ارزشمو برای آدمی مثل تو هدر دادم. این سوئیچ ماشین می تونی هر جا دلت خواست بری، اما حق نداری دنبالم بیای.
    سوئیچ را به طرفش پرت کردم. راه افتادم و حتی پشت سرم را هم نگاه نکردم. با شنیدن اسم رامین اعصابم به هم ریخته بود. حالا دیگر شایان هم از اسرار زندگیم مطلع بود.و این می توانست برگ برنده ای در دست او باشد.
    یک ساعتی بی هدف در خیابان ها قدم زدم. داغ کرده بودم. سرم به شدت درد می کرد.طوری که درست نمی دیدم. چند دقیقه ای زیر سایه ی درختی استراحت کردم. خوشبختانه موبایلم خاموش بود و کسی نمی توانست مزاحمم شود.آبی به صورتم زدم و به طرف خانه راه افتادم. وقتی رسیدم ساعت یک بود و اوج گرما... حالم آنقدر بد بود که حس می کردم هر آن بیهوش می شوم. اما باز هم مثل همیشه عصمت خانم به دادم رسید. شایان هم برگشته بود. باید خودم را برای بحث داغ امشب آماده می کردم. قطعا فروغ و پدر از اینکه روز خوبشان را خراب کرده بودم بسیار عصبانی بودند.
    از صدای محکم بستن درها ،مشخص بود که هر دو با توپ پر ب خانه برگشتند. از بس کلافه بودم به سودابه تلفن زدم. خبر مسرت بخش او برای پیدا شدن رامین و ازدواجش با تینا تلخی های امروز را از یادم برد. از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. ازدواج رامین ثابت می کرد که دیگر هیچ رابطه ای میان ما وجود ندارد و این یعنی نقش بر آب شدن نقشه های تمام کسانی که قصد بردن آبرویم را داشتند.
    ساعت شش بود که پدر به بهانه ی خوردن عصرانه بلند و محکم صدایم کرد. خیلی سریع از اتاقم بیرون آمدم. شایان و فروغ مشغول صحبت بودند. پدر هم خیار پوست می گرفت. نمی خواستم مظلوم نمایی کنم. سلامی گفتم وخیلی راحت کنارشان نشستم. فروغ نگاهی به من انداخت و گفت:
    ـــ اگه اشتباه نکنم تو این ساعت همگی باید تو ویلای نمک آبرود بودیم و تو ساحل دریا قدم می زدیم. اما اینکه چرا الان خونه ایم باید ازآقا شایان و هستی خانم پرسید. اینطور نیست همایون جون؟
    ـــ همین طوره عزیزم، حتما باید دلیل قانعی برای برگشتن به خونه داشته باشن. خب حالا از کی شروع کنیم؟
    ـــ پاپا اگه اجازه بدید من توضیح می دم.
    ـــ بفرمایید.
    ـــ فکر می کنم ادب حکم می کنه که با عذر خواهی حرفهامو شروع کنم. از اینکه روز تعطیلتون خراب شد ازتون معذرت می خوام. خودتون بهتر از من می دونید که برنامه ی پیک نیک امروز بهانه ای بود برای مطرح کردن تقاضای شایان، ظاهرا همه ی برنامه ها با نقشه ی قبلی پیش می رفت. طبق خواسته ی شما ما امروز با هم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که زوج مناسبی برای ازدواج نیستیمع اما اون چیزی که بیشتر از همه ناراحتم کرد حرف های شایان در مورد رامین بود. ظاهرا گذشته یمن پوئن مثبتیه برای آقا شایان تا هر جایی که گیر کرد بتونه ازش استفاده کنه.
    ـــ نه اصلا اینطور نیست هستی. منظور من از مطرح کردن گذشته ی تو و رامین این بود که فکر کردم مخالفت تو برای ازدواج با من به واسطه ی شخص دیگه ای مثل رامینه وگرنه اصلا نمی خواستم از این موضوع سوء استفاده کنم.
    ـــ اشتباه می کنی، مخالفت من اصلا بخاطر رامین نیست. چون اون ازدواج کرده. حتی به زودی پدر هم میشه.
    فروغ با تعجب پرسید:
    ـــ کی ازدواج کرده که پدر هم داره میشه؟!
    ـــ یه چند ماهی هست.
    ـــ چه بی خبر! به هر حال اون پسری نبود که لیاقت دختر منو داشته باشه. تا این همه فامیل خوب دور و برمونه، کی دختر به غریبه میده.
    پدر لبخندی زد و گفت:
    ـــ فروغ جون درست میگه. من که تو دنیا یه دختر بیشتر ندارم. دیگه رفتنش رسیده کم کم بفرستیمش خونه ی بخت، مگه نه عروس خانم؟
    ـــ پاپا خواهش می کنم، بس کنید. من حالا حالاها قصد ازدواج ندارم. می خوام درسمو بخونم.
    ـــ اشکالی نداره. می تونی ادامه تحصیل بدی. می دونم که شایان هم مخالفتی نداره.
    ـــ پاپا، اصلا نظر من برای شما مهم نیست؟
    ـــ چرا!
    ـــ پس چرا گوش نمی دید چی میگم؟! من واقعا قصد ازدواج ندارم. اگر هم داشته باشم با شایان نه.
    ـــ فروغ گفت:
    ـــ این پرت و پلاها چیه میگی؟ اگه ما روی شایان اصرار می کنیم به خاطر اینه که می شناسیمش ،می دونیم چقدر پسر خوبیه، می تونه خوشبختیتو تضمین کنه. به شایان بگی نه که چی؟ پس فردا بری به یکی بدتر از رامین دل ببندی! من اجازه نمی دم کسی با احساساتت بازی کنه.
    ـــ اما شما این کار رو دارید می کنید فروغ جون.
    پدر به تندی گفت:
    ـــ بی ادب شدی هستی.
    ـــ ببخشید منظور بدی نداشتم.
    ـــ اصلا همه ش که نباید حرف تو باشه، نظر شایان هم مهمه.
    ـــ همایون خان خواهش می کنم به هستی جون فشار نیارید. امروز ما با هم صحبت کردیم. درسته حرف های هستی چون زیاد امیدوارکننده نبود اما من به شما قول میدم روزهای خوبی رو پیش رو داشته باشیم. به قول ددی، آینده برای ماست. حالا اگه موافق باشید امشب شام همه مهمون من، البته تو بهترین رستوران شهر... امیدوارم این طوری بتونم هستی جونو از ناراحتی در بیارم.
    خنده های کذایی فروغ و همایون به همراه شایان برایم عذاب آور بود. همه می خواستند مرا در عمل انجام شده ای قرار دهند، اما من زیر بار نمی رفتم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #35
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ص249-257
    14
    اولین روز بعد از تعطیلات ساعات نه راهی دانشگاه شدم. بازهرا قرار گذاشته بودم که ساعت دوازده در ناهار خوری همدیگر را ببینیم. آن روز بعد از مدت ها آریکا را دردانشگاه دیدم. به قول خودش از دیدنم شاخ در آورده بود. باور نمی کرد خودم باشم. بعد از ازدواج با مایکل در چالوس زندگی می کرد به همین دلیل کمتر همدیگر را می دیدیم. یک ساعتی با هم صبحت کردیم. آدرسش را گرفتم تا باز هم با هم رفت و آمد داشته باشیم. ساعت دوازده بود که از آریکا خداحافظی کردم و به سمت ناهار خوری رفتم بعد از یک ربع معطلی بالاخره زهرا خودش را رساند .
    -سلام خانم بدقول
    -سلام هستی جون واقعا نمی دونم چطور عذر خواهی کنم آدم وقتی یه داداشی مثل حامد داشته باشه هیچ وقت به موقع سر قرارش نمی رسه.
    -اشکالی نداره اگه کاری داری برو
    -مسخره می کنی؟
    -آره
    -ای بلا البته بگما حالا حالاها باید منتظر می موندی یه بنده ی خدائی اومد منو از دست حامد نجات داد؟
    -حالا این فرشته ی نجات کی بود ؟
    -نمی دونم قیافه اش عجیب غریب بود پسرهای این دوره زمونه دیگه خیلی زود تحت تاثیر قرار می گیرن حالا با حامد ما چی کار داشت خدا می دونه ؟
    با حرفهای زهرا یک لحظه به یاد شایان افتادم آمدن او به اینجا شاید به نظر من بعید به نظر می رسید اما غیرممکن نبود . با زهرا مشغول خوردن غذا بودم که ناگهان چشمم به حامد افتاد که دم در سالن ایستاده بود . زهرا هم متوجه او شد عذرخواهی کرد و بیرون رفت. طاقت نیاوردم من هم پشت سر او راه افتادم. با دیدن شایان رنگ از رخسارم پرید. هنوز چند قدمی از او فاصله داشتم که شایان بلند خندید و گفت:
    -این چه قیافه ای یه هستی؟ اگه کمک این آقا نبود مطمئنم هرگز نمی تونستم پیدات کنم مثل اینکه اینجا مده همه پارچه سرشون بکشن.
    برای اینکه موضوع را به حامد بفهمانم با دست پاچگی رو به زهرا کردم و گفتم:
    -ایشون پسر دائیم هستند شایان تازه از آلمان اومدند از حرفاش ناراحت نشید.
    شایان با کمال پرروئی به چشمان حامد زل زد و گفت:
    -مثل اینکه قرار نیست مارو تنها بذارید . اگه بهتون برنمی خوره خواهش می کنم تشریف ببرید می خوام با نامزدم تنها باشم.
    خونم به جوش آمد و با صدای بلندی گفتم:
    -شایان دیگه شورشو درآوردی تو حق نداری به دوست های من توهین کنی به چه جراتی می گی من نامزدتم.
    -تو به اینا می گی دوست؟
    -خفه شو
    -یعنی تو این پسرو به من ترجیح می دی مگه این چی داره؟
    -جلوتر رفتم و سیلی محکمی به صورتش زدم مات و مبهوت ایستاده بود و نگاهم می کرد. خودم هم باور نمی کردم دست روی شایان بلند کرده باشم. موقع رفتن حامد را به کناری هل داد و خیلی بی ادبانه صحنه را ترک کرد حامد هم با چهره ای درهم رفته سریع به اتاقش رفت و در را محکم بست . همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. وقتی به خودم آمدم زهرا دستم را گرفته بود و آرامم می کرد. کمی که بهتر شدم همه ی ماجرا را برایش تعریف کردم و از او به خاطر حرف های شایان عذرخواهی کردم.
    نمی دانستم چطور باید با حامد روبه رو شوم به او حق می دادم که تا آخر عمر مرا نبخشد . متهم اصلی ماجرایی شده بود که از جزئیات آن خبر نداشت باید فرصت مناسبی دست می داد تا واقعیت ها را با او در میان می گذاشتم.
    بعداز ظهر آن روز بعد از کلاس خودم را آماده کرده بودم تا با حامد صحبت کنم اما در محل کارش نبود .سراغش را از دوستانش گرفتم. آنها هم خبری از او نداشتند. هرجائی که فکرم رسید رفتم و سر زدم ولی نتوانستم حامد را پیدا کنم .ظاهرا از دانشگاه بیرون رفته بود . موقع برگشتن به خانه پدر را دم در دانشگاه دیدم . زودتر از آنچه فکرش را می کردم تنبیه می شدم. جلوتر رفتم و سلام کردم. سری تکان داد و بدون اینکه نگاهم کند گفت:
    -بیا بشین بریم
    -پس ماشین چی ؟
    -تو نگران ماشین نباش به یکی از بچه ها گفتم بیاد برش داره
    داخل ماشین نشستم و راه افتادیم بالاخره بعد از چند دقیقه سکوت پدر با حالتی که مسخره ام کرده باشد گفت:
    -خب تعریف کن ببینم امروز چی کارا کردی این طور که شنیدم پهلوونی شدی واسه خودت
    -چقدر زود همه ی خبرا بهتون می رسه
    -این طور صحبت کردن فایده نداره بذار یه گوشه کناری نگه دارم ماشین را گوشه ای پارک کرد و بعد وارد آلاچیق کوچکی که رو به دریا بود شدیم.
    -هستی اینجا همون جائیه که دوست دارم امروز هرچی تو دلته بهم بگی بذار لااقل یه بار هم که شده مثل یه پدر و دختر با هم درد دل کنیم.
    -تودل من خیلی حرفهاست پاپا اما نمی تونم بهتون بگم چون بارها بهم ثابت شده که ارزشی برای حرفام قائل نیستید. من باهاتون راحت نیستم.
    -آخه چرا؟ این رفتار چیه هستی از خودت نشون می دی اصلا در شان تو نیست.
    -مگه چی کار کردم؟
    -خودت خوب می دونی در مورد چه مساله ای می خوایم حرف بزنیم.
    رفتار امروز تو با شایان جای هیچ عذر و بهونه ای برات نمی ذاره.
    -پاپا رفتار من با شایان کاملا منطقی بود. اگه یکی می اومد محل کار شما اینطور آبروریزی می کرد شما چی کار می کردید؟
    در حالی که عصبانی شده بود بلند شد و با فریاد گفت:
    -نمی تونی یه خورده از اون عقلت هم برای آرامشمون استفاده کنی؟تو چرا نمی فهمی فروغ مهرشو می خواد بذاره اجرا تنها شرطش هم برای نگرفتن مهریه اینه که تو با شایان ازدواج کنی و یا حداقل اینکه باهاش بری آلمان هستی زندگی ما داره از هم می پاشه تصمیمات عجولانه ی تو باعث بدبختی همه مون میشه می فهمی؟
    -پس این همه تاکید برای ازدواج فقط به خاطر مهریه ی فروغ بود .
    بغضم ترکید و گفتم:
    -برم آلمان که چی ؟ هر بلایی که دلشون بخواد سرم بیارن پس شما برای خوشبختی من این همه جوش نمی زدید پاپا فکر از دست دادن مال و اموالتونه که مثل خوره افتاده به جونتون با شایان ازدواج کنم که پس فردا یکی بشم مثل شما یعنی ارزش من تنها دخترتون به اندازه چند تا سکه است آخه خدا چرامن اینقدر بدبختم؟
    -هستی خواهش می کنم گریه نکن باور کن چاره ای ندارم. من نمی خوام تو تو این سن و سال طعم سختی و نداری رو بچشی
    -می دونید پاپا آرزو داشتم با شکم گرسنه سرمو بذارم زمین اما احساس خوشبختی می کردم. دست از خودخواهی هاتون بردارید. نذارید اون بلایی که سر آلبرت اومد سرمنم بیاد.
    با شنیدن اسم آلبرت اشک در چشمان پدر حلقه زد بلند شد و به طرف ساحل رفت. چند دقیقه ای به دریا خیره ماندمطمئنا از بلایی که سر آلبرت آورده بود عذاب وجدان داشت . شاید در حسرت روزهای از دست رفته ای بود که می توانست بهتر از اینها لحظات عمرش را بگذراند.
    چند صباحی از ارتباطات نامشروع فروغ و آرش می گذشت و من هنوز در سردرگمی به سر می بردم که پدر را ازاین ارتباط با خبر کنم یا نه بالاخره باید او را در جریان می گذاشتم. نمی توانستم دست روی دست بگذارم و این بی آبرویی را تحمل کنم. تعریف کردن این موضوعات هم برای پدر فایده ای نداشت باید به چشم خودش می دید تا به عمق فاجعه پی می برد.
    تصمیم گرفته بود که اگر اینبار فروغ برنامه ای با آرش داشته باشد پدر را در جریان بگذارم.
    مدتی می شد که زیاد پی گیر برنامه های او نبودم آن قدر ذهنم درگیر حامد و شایان بود که مسائل دیگر در حاشیه قرار داشتند اما این مسئله ای نبود که بتوانم به کل آن را فراموش کنم.
    چند روزی بود که فروغ دوباره بی قراری می کرد تلفن های پی در پی و مکالمات طولانی اش نشان می داد که آرش دوباره برگشته . به همین دلیل فروغ از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. این طور که معلوم بود علاقه اش آن قدر به آرش زیاد شده بود که مثل بتی او را می پرستید. کار این دونفر از ملاقات های یواشکی و هوس های زودگذر گذشته بود . من وابستگی روحی و روانی فروغ را به آرش به عینه می دیدم و از این بابت واقعا تاسف می خوردم.
    به واسطه ی حضور آرش فروغ شور و اشتیاق داشت که این مساله ناخودآگاه روی رفتارش هم تاثیر می گذاشت و با من و پدر مهربانتر بود . در واقع محترمانه سر همه ی ما شیره می مالید . گاهی اوقات به خودم می گفتم که کاش از همان اول پدر به رابطه ی این دو پی می برد و کار به جاهای باریک نمی کشید.
    فروغ مثل یک دختر جوان دوباره عاشق شده بود . حس وابستگی او به آرش کاملا در چهره اش هویدا بود . روزهایی که به دیدار آرش می رفت بیشتر از گذشته به سرو وضعش می رسید. به قول عصمت خانم مثل نوعروس ها لباس های شیک تنش می کرد و بزک دوزکش از دخترهای هفده هجده ساله بیشتر بود . چرا فروغ باید خودش را به پای هوس یک پسر جوان می فروخت ؟ چرا باید با اینهمه امکانات چنین خیانت بزرگی به من و پدر می کرد؟ واقعا دنیا ارزش اینهمه خیانت را داشت؟
    آن روز طبق معمول پدر ساعت نه و نیم ده سر کار رفت هوا هم گرم بود و شرجی من هم حال خوبی نداشتم و در اتاقم استراحت می کردم. ساعت ده که فروغ از خواب بیدار شده بود موسیقی شادی گذاشت و از همان ساعت اولیه صبح به همه فهماند که امروز سرحال تر از روزهای قبل است . حوصله ی سروصدای زیاد را نداشتم. به همین دلیل سرم را در بالشم فرو کرده بود ما صدایی نشنوم ساعت ده و نیم بود که عصمت خانم برایم آبمیوه آورد. وقتی سراغ فروغ را از او گرفتم گفت که مشغول صحبت با تلفن است . صدای بلند خنده هایش آزارم می داد. سعی می کردم یا بخوابم یا خودم را سرگرم کنم تا به او فکر نکنم. در حال تماشای تلویزیون بودم که فروغ در زد و وارد اتاقم شد.
    -سلام صبح به خیر
    -سلام دخترم چیه امروز حالت گرفته س؟
    -یه خورده خسته ام
    -پاشو بیا بریم بیرونن یه دوری بزنیم.
    -حالا این وقت روز؟تو این گرما؟
    -چه اشکالی داره نزدیک عیده ما هنوز خرید نکردیم می ریم خرید بعد هم ناهار می ریم یه رستوران خوب
    -نه فروغ جون من نمیام امروز اصلا حوصله ندارم.
    - هرجور که راحتی پس من می رم چیزی نمی خوای؟
    -نه مرسی
    با اینکه می دانستم خوش و بش های فروغ درحد تعارف است و تنهایی را به با هم بودن ترجیح می دهد اما اصلا حال و حوصله ی کارآگاه بازی را نداشتم و ترجیح دادم به استراحتم ادامه دهم. فروغ از روزهای گرم و شرجی شمال متنفر بود و معمولا در این روزها لااقل برای خرید بیرون نمی رفت. بیرون رفتن او در این موقع از روز آن هم به بهانه ی خرید عید باعقل جور در نمی آمد. حتما ریگی به کفش داشت که من و عصمت خانم کاملا به آن پی برده بودیم.
    آن روز هر چقدر که منتظر ماندیم فروغ برای ناهار به خانه برنگشت. موبایلش هم خاموش بود. ساعت سه و نیم بود که به پدر تلفن زدم و موضوع را به او گفتم. خیالش راحت بود و مثل من و عصمت خانم نگران نشد. ساعت هفت شد و فروغ برنگشت . همچنان موبایلش هم خاموش بود . به چند تا از دوستانش که با آنها صمیمی تر بود تلفن زدم اما آنها هم بی خبر بودند. غروب بود که ماشین را برداشتم و دوری در شهر زدم به چند بوتیکی که معمولا از آنجا خرید می کرد. سرزدم تاشاید پیدایش کنم . اما بی فایده بود نه و نیم شب شده بود و هنوز کسی از فروغ خبر نداشت.
    عصمت خانم شام را حاضر کرده بود من اشتهایی نداشتم شماره ی موبایل آرش را داشتم اما با چه بهانه ای می خواستم به او زنگ بزنم؟ کلافه بودم و با سودابه تماس گرفتم.
    -الو سلام سودابه
    -سلام خانم دانشجوی عاشق
    -سر به سرم نذار که اصلا حوصله ندارم.
    -دیگه چته ؟
    -هیچی فروغ از صبح تا به حال رفته بیرون و برنگشته
    -اوه فکر کردم چی شده؟ مگه اولین باره میره بیرون
    -نه ولی ازش خبری نداریم موبایلشم خاموشه
    -شاید رفته باشه خونه ی دوستی آشنایی جایی
    -به هر جا که فکرم می رسید زنگ زدم اما نبود که نبود
    -حالا تو چرا این قدر نگرانی ؟
    -می ترسم اون پسره آرش یه بلایی سرش آورده باشه.
    -آرش ؟ ببخشید که من رک صحبت می کنما ولی هستی جون مطمئن باش اونا بلایی سرهم نمی یارن اگه با هم باشن مطمئنا داره بهشون خوش می گذره حالا آرش شماله؟
    - فکر می کنم یعنی به احتمال زیاد هست.
    - پس حدست درسته باهمن اگه امشب نیومد خونه آقا همایونو در جریان بذار
    -پاپا تا چشمای خودش نبینه باورش نمی شه فروغ همچین آدمی


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #36
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ص ٢٥۸ تا ص ٢٧١

    باشه .


    - حالا تو نگران نباش ، لذتشو اونا می برن. حرصشو تو می خوری
    ؟

    - چی کار کنم سودابه، از آبروریزی می ترسم. فروغ هر چقدر هم آدم بدی باشه، اسمش به عنوان یه مادر بالای سرمه.


    - بهت حق می دم، فقط خواستم یه خورده دلداریت بدم ، منو بی خبر نذار.


    - باشه خداحافظ.


    با سودابه خداحافظی کردم و سریع رفتم پایین. در اتاق فروغ باز بود. وارد اتاقش شدم. به غیر از یک سری لوازم آرایش و عطر و ادکلن که مشخص بود از روی میزش برداشته، بقیه ی وسایل سر جای خودش بود. نگاهی به دفترچه تلفنش انداختم، به جز شماره ی دوستان و آشنایانی که همه ی آن ها را می شناختم، شماره ی غریبه ای پیدا نکردم. به چند تا از بیمارستان ها تلفن زدم، خوشبختانه اسمی از فروغ در لیست بیماران نبود. ساعت یازده و نیم شب بود که پدر به منزل آمد.


    - سلام پاپا، خسته نباشید.


    - سلام دختر گلم، چرا اینقدر پریشونی؟ عصمت خانم، چیزی شده؟


    عصمت خانم:


    - سلام آقا، چیزی نیست، شما خودتونو ناراحت نکنید.


    - ای بابا، بالاخره می گید چی شده؟


    - پاپا فروغ جون هنوز بر نگشته.


    - خب اینکه نگرانی نداره، حتما رفته خونه ی دوستاش.


    - اما دوستاش ازش خبری ندارن.


    - برو، دفترچه ی تلفنشو از اتاقش بیار.


    دفترچه را آوردم، پدر به چند تا از دوستان و آشنایان زنگ زد ، وقتی نا امید شد تازه متوجه نگرانی ما شد. مدام راه می رفت و می گفت :


    - ممکنه کجا رفته باشه ، شاید ماشینش خراب شده یا شاید تصادف کرده ، ولی چرا موبایلش خاموشه ، عصمت خانم، فروغ با خونه تماس نگرفت؟


    - نه آقا .


    - این وقت شب ، کجا برم دنبالش؟ هستی جون دیر وقته ، تو برو بخواب.


    - نه پاپا ، خوابم نمی یاد، شما بیاید بنشینید ، خودتونو ناراحت نکنید ، واسه قلبتون خوب نیست. دیگه الان پیداش می شه.


    مشغول صحبت بودیم که اکبر آقا یکدفعه وارد شد و گفت خانم برگشتند.


    با شنیدن این حرف پدر سیگارش را خاموش کرد و به عصمت خانم گفت که فعلا کاری با او ندارد. از من هم خواست به اتاقم برگردم. عصمت خانم خیلی زود امر پدر را اطاعت کرد و به منزل خودشان رفت، من هم شب بخیری گفتم و به اتاقم رفتم.


    هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که سر و صدای پاپا و فروغ بلند شد. ظاهرا مشغول جر و بحث بودند. یواشکی در اتاقم را باز کردم و فال گوش ایستادم.


    - معلوم نیست تا این وقت شب بیرون چه غلطی می کردی؟


    - همایون درست صحبت کن ، از کی تا حالا برای بیرون رفتنم از تو باید اجازه بگیرم ؟ چیه واسه من غیرتی شدی ، اگه راست می گی ، یه چند روزی از اون مغازه ی لعنتی دل بکن ، به زن و بچه ات برس.


    - مگه ، تا الان کوتاهی کردم. صبح تا شب دارم جون می کنم تا امکانات رفاهی خانومو فراهم کنم، خب داری جواب محبتامو می دی.


    - منت سرم نذار، عرضه نداشتی خرج زن و بچه تو بدی واسه چی تشکیل خونواده دادی؟


    - فکر نمی کنی برای این حرفا، یه خورده دیره. تقصیر خودمه باید می ذاشتم مثل بقیه زنا کار کنی و جون بکنی تا بفهمی دنیا دست کیه.


    - پولتو به رخم می کشی، حالا خوبه تمام مال و ثروتت از بابامه.


    - تو دیگه خونه ی بابات نیستی ريا، بیست ساله که زن منی. تا حالاحرف ، حرف تو بود، ولی از این به بعد هر چی من می گم ، می گی چشم.


    - پس بگو دوست داری برده داری کنی ، اگه فکر کردی من از اون زنایی هستم که جلوی شوهراشون دولا، راست می شن ، باید بگم کاملا در اشتباهی. من خیلی زودتر از اینا باید ازت جدا می شدم. تمام جوونی و زندگیمو پای مردی گذاشتم که هیچ وقت دوستش نداشتم.


    - تو ، تموم زندگیتو پای من گذاشتی؟ پس من چی بگم؟ پاره ی تنمو ازم جدا کردی ، به خاطر خوش گذرونی هات ازم می خوای دخترمو ، دستی دستی بدبخت کنم.


    - چیه ، مثل اینکه فیلت یاد هندستون کرده ، تو که اینقدر ادعای مهر و محبت می کنی ، چرا همون بیست سال پیش نرفتی دنبال پسرت، به جای این که برای کسی که معلوم نیست زنده س یا مرده دل بسوزونی به فکر آدمای زنده ی دور و برت باش.


    - خفه شو ، باید قبل از اینا سه طلاقت می کردم ، تا این قدر زبون دراز نمی شدی ، گم شو برو بیرون، فکر کردی خوشم می یاد زن لا اوبالی داشته باشم.


    - باشه می رم. اگه فکر کردی به دست و پات می افتم ، کور خوندی.


    بعد از چند لحظه صدای محکم بستن در به گوش رسید ، فروغ ماشینش را روشن کرد و از خانه بیرون رفت. طاقت نیاوردم و از اتاق بیرون آمدم. پدر با دستش قلبش را گرفته و روی صندلی نشسته بود.


    - پاپا حالتون خوب نیست.


    - برو از اتاقم قرصامو بیار.


    - همین الان.


    سریع به طرف اتاق خواب رفتم و داروها را از روی میز برداشتم.


    - می خواید بریم دکتر.


    - نه ، الان خوب می شم ، کمکم کن برم تو اتاقم.


    - پیشتون بمونم؟


    - نه عزیزم ، برو بخواب. فروغ رفت؟


    - بله.


    - ساعت یک نصف شب کجا گذاشته رفته؟


    - شما نگران نباشید پاپا، حتما رفته خونه ی دوستاش.


    - برو بخواب، شب بخیر.


    دلم به حال پدر می سوخت. در طول زندگی حتی یکبار هم طعم خوشبختی را نچشیده بود.


    یک روز از رفتن فروغ می گذشت ، با این اوضاع شایان هم دیگر حوصله نداشت. روز بعد به تهران زنگ زدم ، همانطور که حدس می زدم فروغ منزل مهسا بود. چند کلمه ای با من صحبت کرد ، اما انگار از من هم دل پری داشت. وقتی پدر فهمید فروغ منزل مهساست خیالش کمی راحت تر شد.


    دو هفته ای می شد که همه ی اعضای خانواده زیر فشار روحی و روانی فوق العاده ای بودیم. پدر هم حال خوشی نداشت ، از یک طرف ناراحتی قلبیش او را می رنجاند و از طرف دیگر رفتار فروغ. به قول پدر ، فروغ دیگر زن زندگی نبود.


    دو سه روزی گذشت پدر دیگر سر کار نمی رفت. فروغ هم فقط با موبایل شایان تماس می گرفت و با او صحبت می کرد و می گفت و می خندید ، اما دو باری که من با او تماس گرفته بودم ، زیاد تمایلی نداشت با من صحبت کند. پدر با تبریز تماس گرفته و از پدربزرگ و مادربزرگ در مورد اتفاقی که افتاده بود کمک می خواست. اگر چه آنها فروغ را به خوبی می شناختندو می دانستند که در این دعوا و جدایی بی تقصیر نیست ، اما از پدر خواسته بودند دنبال فروغ برود و او را به خانه برگرداند.


    صبح زود پدر عازم تهران شد. خوشحال بودم که با فروغ بر می گردد. ساعت سه بعد از ظهر بود که پدر تماس گرفت و گفت منزل مهساست ، اما فروغ تهران نیست. این قدر عصباتی و کلافه بود که نتوانستم جزییات قضیه را از او بپرسم. سریع تلفن را قطع کردم و با منزل مهسا تماس گرفتم.


    - الو سلام مهسا جون ، هستی ام.


    - سلام عزیزم ، حالت خوبه.


    - ممنون ، ببخشید که مزاحمتون شدم ، از فروغ جون خبری ندارید.


    - والله ، آقا همایون اینجا هستند خدمتشون عرض کردم. فروغ جون چهار روز پیش صبح اومد منزل ما ، ناهار اینجا بود ، بعد از ظهر هم ساعت پنج حرکت کرد اومد به طرف شمال. حتی در مورد اختلاف کوچیکی که بین خودشو آقا همایون پیش اومده بود یه خورده باهام درد دل کرد. منهم بهش گفتم که این کارا ازش بعیده و بر گرده سر خونه و زندگیش. از اینکه بعد از ظهر همون روزم داشت بر می گشت فکر کردم خیلی خوب تونستم مجابش کرده باشم و از این بابت خوشحال بودم.


    - مهسا جون شما مطمئنید برگشته اومده شمال ، فروغ جون دوستای زیادی اونجا داره ، شاید رفته باشه خونه ی یکی از اونا.


    - بعید می دونم ، توی این چند روزه ، چند بار با همراهش تماس گرفتم. هر بار که می گفتم کجایی، می گفت شمالم، حتی می گفت با آقا همایون آشتی کرده! حالا دخترم تو زیاد خودتو ناراحت نکن ، من هر طوری شده تا شب یه ردی ، نشونی ازش می گیرم.


    - ممنون از لطفتون ، خداحافظ.


    وقتی گوشی را گذاشتم بغضم ترکید و گریه کردم. اگر تا به امروز مطمئن نبودم که پای آرش در میان هست ، حالا یقین داشتم که یک پای اصلی ماجرا اوست. سرم به شدت درد می کرد. حتی فکر کردن در مورد این قضیه هم گناه بود.


    آن شب پدر خسته تر و عصبی تر از گذشته به خانه برگشت. ظاهرا مهسا هم نتوانسته بود ردی از فروغ بگیرد. صبح روز بعد باز هم پدر مثل چند روز گذشته سر کار نرفت و یک ساعتی با شایان در اتاقش صحبت کرد.


    من هم سراغ عصمت خانم رفتم و به او گفتم که عکس های آرش و فروغ را باید به پدر نشان دهم. مثل همیشه مخالفت می کرد ، اما بعد متوجه شد که چاره ای جز این نداریم. با این که خودم هم حال چندان مساعدی نداشتم ، اما دیگر نباید وقت را تلف می کردم . موبایلم را برداشتم و به اتاق پدر رفتم.


    - سلام پاپا ، اجازه هست.


    - بیا تو.


    - می تونم یه چند دقیقه ای باهاتون صحبت کنم.


    - هستش، باور کن من حالم اصلا خوب نیست. بذاری ه وقت مناسب تر.


    - نمیشه ، پاپا ، موضوع مهمی یه.


    - باشه، بشین ببینم چی می خوای بگی.


    فقط خدا می دانست وقتی که از آرش و فروغ برای پدر صحبت می کردم ، در دلم چه می گذشت. بیچاره پدر با بهت و تعجب فقط نگاهم می کرد و بدون هیچ حرفی به حرف هایم گوش می داد. وقتی عکس ها را به او نشان دادم اوج فمش را با چکین اشک هایش روی گونه هایش دیدم. وقتی پدر به منزل صدر تلفن زد و فهمید آرش شمال است خونش به جوش آمد.


    بعد از ظهر آن روز به چند هتل سر زد ، اما باز هم دست خالی به خانه برگشت. نمی دانم چرا یکدفعه به سرم زد که یه هم به ویلامان در نمک آبرود بزنیم. به نظر پدر هم پیشنهاد بدی نبود. ساعت چهار به طرف چالوس حرکت کردیم. نزدیک عید بود و خیابان ها فوق العاده شلوغ. نزدیکی های غروب به ویلا رسیدیم. از بیرون اوضاع روبه راه بود.


    هر قدر که پدر بوق زد ، سرایدار در را باز نکرد. تا این که پیاده شد ، دوری اطراف ویلا زد ، برگشت و گفت:


    - هستی بیا پایین.


    از ماشین پیاده شدم.


    - ببین ، اون ماشین فروغ نیست.


    - چرا خودشه ، بالاخره پیداش کردیم.


    - مواظب باش کسی نبیندت.


    دوباره به سمت ماشین رفتیم و کمی آن طرف تر از ویلا منتظر ماندیم. من چون سرم به شدت درد می کرد مرتب هر یک ساعت یکبار مسکن می خوردم. هوا دیگه تاریک شده بود و من از این انتظار کم کم خسته می شدم. تا اینکه با دیدن پاترول مشکی ای که وارد ویلا شد، خستگی این انتظار از تنم خارج شد.


    - پاپا راننده رو دیدید؟


    - دیدم، ولی نمی شناسمش. مثل اینکه یه نفر داره پیاده می شه.


    - ا
     ، اینکه فروغ جونه.

    - سرتو بیار پایین، ما رو نبینه.


    - چرا ، مگه نیومدیم دنبالش، ببریمش.


    - فکر نکنم تک و تنها ، اینجا باشه، حتما تو اون ویلا خبرایی یه.


    فروغ چند بسته از داخل ماشین برداشت، با راننده خداحافظی کرد، سپس در را باز کرد و وارد ویلا شد. از روی حصار کوتاهی که ویلا داشت حیاط آن کاملا مشخص بود، اما داخل ساختمان را به خوبی نمی توانستیم ببینیم. پدر هم خیلی آرام قبل از این که چراغ های ویلا روشن شوند و کسی ما را ببیند در را باز کرد، وارد حیاط شدیم و پشت بوته ها پنهان شدیم. سر و صدای جکی، سگ ویلا باعث شد فروغ از طبقه ی بالا نگاهی به حیاط بیندازد. خوشبختانه جکی خیلی زود پدر را شناخت و دشت از پارس کردن برداشت.


    بعد از چند دقیقه فروغ از در پشتی به سمت ساحل حرکت کرد. خیلی طول نکشید که مردی هم به سوی او رفت، دستش را از پشت به روی شانه هایش گذاشت و دو تایی به طرف ساحل حرکت کردند. پدر هم مثل من با صبر و تحمل فراوان مشغول دیدن این صحنه ها بود. کمی که جلوتر رفتند به راحتی می توانستیم مرد غریبه را ببینیم. همانطور که حدس می زدیم متاسفانه آن مرد ، آرش بود.


    فروغ مثل کسی که آرش واقعا شوهر اوست یک لحظه خودش را از او جدا نمی کرد. صدای موج دریا اجازه نمی داد گفت و شنودشان را بشنویم ، اما هر چه که بود معلوم بود که آن دو ، شب پر خاطره ای را پشت سر می گذارند. فروغ و آرش انگار در ماه عسل به سر می برند. فارغ از همه کس و همه جا از این با هم بودن در اوج لذت بودند. فروغ با پیرهن نازک و حریر و موهای رنگی بلندش که به روی شانه های سفیدش افشان شده بود، سرش را روی شانه ی آرش گذاشته و با نوازش های عاشقانه ی او همچون برده ای رام شده، خود را میان دستانش گرفتار می کرد.


    دیدن این صحنه ها برای من که دختر فروغ بودم غیر قابل تحمل بود. بیچاره پدر یک لحظه حس کردم با تمام وجود شکست خورده ، دیگر غرور مردانه ای برایش باقی نمانده بود که به آن افتخار کند.


    طاقت نیاورد و با همه ی توانی که داشت به سمت آرش و فروغ دوید و با سیلی محکمی که به صورت آرش زد آن دو را از هم جدا کرد. فروغ و آرش که با دیدن پدر حسابی جا خورده بودند با دستپاچگی نمی دانستند چه عکس العملی نشان دهند . پدر آرش را هل می داد و با مشت و لگد به جانش افتاده بود. آرش اجازه ی توضیح می خواست ، اما پدر اصلا به او مهلت نمی داد. تا این که باز هم ، همان ناراحتی قدیمی سراغش آمد و ناگهان روی شن افتاد. آرش از فرصت سوءاستفاده کرد و خیلس زود از ویلا خارج شد. سریع خودم را به پدر رساندم. حرصم گرفت و نگاهی به فروغ که بالای سر پدر ایستاده بود، انداختم و گفتم:


    - آخه به تو هم می گن مادر.


    بعد کشان کشان پدر را تا حیاط ویلا آوردم. از شدت درد به خودش می پیچید. سریع به طرف ماشین رفتم و از درون کیف دستی اش قرص هایش را برایش آوردم. فروغ همچنان بالای سر پدر بود و مدام می گفت:


    - همایون تو حالت اصلا اصلا خوب نیست ، پاشو بریم دکتر.


    دیگر نگرانی های تصنعی او نه برای پدر ارزش داشت و نه برای من. نیم ساعتی در ویلا ماندیم. بعد از این که حال پدر کمی بهتر شد. بلند شدیم تا به طرف خانه حرکت کنیم. موقع برگشتن تنها حرفی که پدر به فروغ گفت این بود:


    - ته مونده ی غیرتم اجازه نمی داد اینجا تنها بمونی وگرنه حقته خوراک لاشخور هایی مثل اون پسر بشی. حالا هم را بیفت بیا خونه تا هر چه زودتر تکلیفتو روشن کنم.


    بعد حتی منتظر جواب فروغ هم نماند و به طرف ماشین راه افتاد. پشت سر ما فروغ هم به خانه برگشت. می دانستم که پدر حرفای زیادی در سینه دارد ، اما اوضاع و احوال قلبش بیشتر از این اجازه نمی داد عصبانی شود.


    چند روزی از این ماجرا گذشت. ظاهرا فروغ همان شب اول اظهار پشیمانی می کرد. سرکوفت های او روز به روز بیشتر می شد ، اما تنها عکس العمل پدر سکوت بود و سکوت. تصمیمش برای طلاق قطعی بود. ویلا و چند باب مغازه را برای جور کردن مهریه ی فروغ به بنگاه سپرده بود. در چنین شرایطی پدر حاضر بود برخلاف گذشته تمام دارایی و ثروتش را برای بیرون کردن این زن از دست بدهد. شایان هم بی تفاوت تر و تقریبا ناامید از آنچه که فروغ وعده هایش را به او داده بود ، منتظر بود هر چه سریع تر به آلمان برگردد.


    چند روزی می شد اوضاع خانه به هم ریخته بود و من هم حوصله ی رفتن به دانشگاه را نداشتم. در طول این مدت چند باری با منزل خانواده فتاح تماس گرفتم تا به منزلشان بروم و از حامد عذرخواهی کنم. اما هر بار زهرا بهانه ای می آورد و معلوم می شد حامد حاضر به دیدن من نیست.


    لحظات را با خاطرات حامد پشت سر می گذاشتم. نگاه ها و خنده ها ی دلنشینش ، خاطره ی افتادن کتاب ها ، خاطره ی شب برفی، روزهای معنوی محرم ، همه و همه ... قطار قطار از ذهنم رد می شد. باورم نمی شد به آخر راه رسیده باشم. من تمام آینده را با حضور حامد تصور می کردم. مگر می شد دیگر به او فکر نکنم.


    فصل ١٥


    دو هفته ای به عید باقی مانده بود. برخلاف سال های گذشته خانه ی ما حال و هوای عید را نداشت. همه چیز از هم پاشیده بود. دو روز دیگر سودابه به همراه خانواده اش راهی انگلیس می شدند. با وجود اینکه حالم بسیار بد بود، اما باید برای بدرقه شان به تهران می رفتم. سردرد های مکرر و حالت تهوع، چند روزی می شد که امانم را بریده بودند. عصمت خانم یواشکی و به دور از چشم دیگران مرتب برایم مسکن می آورد، اما خوردن آن ها هم دیگر فایده ای نداشت.


    فقط یک روز دیگر به سفر سودابه باقی مانده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم تا به سمت تهران حرکت کنم، ولی نای بلند شدن از روی تخت را هم نداشتم. ساعت هشت بود که به سودابه تلفن زدم و ماجرا را به او گفتم نگران شد و گفت برای خداحافظی خودشان به دیدنم می آیند. سرم را بستم و چند ساعتی بدون حرکت روی تخت دراز کشیدم. نزدیکی های ساعت ده بود که موبایلم زنگ خورد. نگاهی به شماره اش انداختم، زهرا بود.


    - سلام زهرا.


    - سلام، ببخشید هستی جون از خواب بیدارت کردم؟


    - نه، خواب نبودم.


    - صدات گرفته، حالت خوب نیست؟


    - چیزی نیست، یه کم سرم درد می کنه.


    - خدا بد نده، بیام دنبالت بریم دکتر؟


    - نه، استراحت کنم خوب میشم.


    - این قدر فکر و خیال نکن ، فکر نکن فقط خودت مشکل داری ، این غم و غصه تو هر خونه ای هست. توکلت به خدا باشه، انشاءالله که به حق امام زمان هر چی خیر خوبیه نصیبت بشه.


    - ممنون... زهرا؟


    - جونم؟


    - هنوز هم آقا حامد از دستم ناراحته؟


    - نه ، چرا ناراحت باشه؟


    - پس چرا نمی خواد منو ببینه؟


    - خجالت می کشه.


    - اونی که باید خجالت بکشه منم... آخ سرم.


    - چی شد هستی؟


    - زهرا من اصلا حالم خوب نیست ، بعدا بهت زنگ می زنم.


    خیس عرق شده بودم. آبی به صورتم زدم و کمی در اتاق راه رفتم. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. شایان و فروغ در حیاط قدم می زدند. پدر هم به تنهایی کنار استخر نشسته و سیگار می کشید. ظاهرا همه آرام بودند و آتش وجودشان هنوز فوران نکرده بود. مشغول خوردن آب پرتقال بودم که باز هم موبایلم زنگ زد. شماره ی زهرا بود. می دانستم که نگران حالم است به همین دلیل خیلی زود جوابش را دادم.


    - سلام زهرا.


    - سلام علیکم، حامدم.


    با شنیدن صدای حامد قلبم تندتر از همیشه تپید. سعی کردم آرام باشم، اما نمی توانستم. با صدایی که انگار در حال جان دادن بودم ، گفتم:


    - عذر می خوام که اشتلاه گرفتم، فکر کردم زهرا تماس گرفته.


    - اشکال نداره. والله غرض از مزاحمت این بود که حالتونو بپرسم. وقتی زهرا گفت کسالت دارید، نگران شدم.


    - مرسی از لطفتون. چیزی نیست، فقط یه کم سرم درد می کنه.


    - می خواید با زهرا بیام دنبالتون، بریم دکتر؟


    - نه تورو خدا ، شرمنده م نکنید، الآن بهترم.


    - به هر حال من در خدمتتون هستم.


    - خیلی ممنون، فقط آقل حامد می خواستم در مورد رفتار اون روز شایان ازتون عذرخواهی کنم.


    - راستشو بخواید منم می خواستم باهاتون صحبت کنم، اما از پشت تلفن نمی شه. شما اصلا خودتونو ناراحت نکنید، اول از همه به فکر سلامتی تون باشید.


    - می خوام یه خواهشی ازتون بکنم.


    - بفرمائید.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #37
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از ص 272 تا 281

    - می تونم امروز ببینمتون؟
    - امروز! باشه، اما کی؟
    - همین حالا زیاد وقتتون رو نمی گیرم، اگه اجازه بدید من بیام اونجا.
    - خواهش می کنم بفرمایید.
    خدایا چقدر خوشحال بودم. هیچ وقت انتظار شنیدن حرف هایی را که حامد زده بود نداشتم. یعنی واقعا نگرانم شده بود؟ چقدر راحت و صمیمی صحبت می کرد. اصلا با حامد چند روز پیش قابل مقایسه نبود. باید تا نیامدن رضا و سودابه به منزل خانواده فتاح می رفتم.
    عشق نیروی عجیبی داشت. از بس خوشحال بودم سردردم یادم رفته بود. خیلی زود حاضر شدم و راه افتادم. موقع خداحافظی به پدر گفتم به منزل یکی از دوستانم می روم، اما فروغ و شایان را ندیدم. سرراه دسته گلی گرفتم و به سمت منزل خانواده فتاح حرکت کردم، وقتی زنگ زدم، زهرا در را باز کرد، اولین حرفی که زد این بود که چرا اینقدر لاغر شدم.
    مادر زهرا هم از اینکه رنگ به رخسار نداشتم تعجب کرده بود. نگاهی به دور وبرم انداختم، از حامد خبری نبود.مادر زهرا به بهانه خرید خیلی زود از خانه خارج شد.
    سرگرم احوالپرسی با زهرا بودم که حامد سلام کرد و وارد شد. بلند شدم و جواب سلامش را دادم.
    - راحت باشید.بفرمایید.
    باهمان تواضع همیشگی، اما مهربان تر از گذشته صحبت می کرد. خیلی زود زهرا به بهانه ای جمع سه نفره ی مارا ترک کرد. حالا فقط من بودم و حامد. درست روبروی هم نشسته بودیم. برخلاف گذشته اصلا سرش پایین نبود. به این باور رسیده بودم که امروز باید در این اتاق گفتنی ها گفته شود. دیگر راه برگشتی وجود نداشت. به همین دلیل خجالت را کنار گذاشتم و شروع کردم به حرف زدن:
    - راستشو بخوایید نمی دونم از کجا باید شروع کنم. در مورد رفتار اون روز شایان هیچ توجیهی وجود نداره. البته ادب حکم می کرد خودش بیاد ازتون عذرخواهی کنه. اما چیزی بهش نگفتم، چون می دونستم نمیاد. خلق و خو و رفتارش اصلا تابع ایرانی ها نیست. با این مسائلی هم که پیش اومده، بیشتر لج کرده. براتون اصلا جای سوال نیست چرا اون روز شایان اومد دانشگاه؟
    - خب این یه مسئله خانوادگیه، فکر نمی کنم به من مربوط باشه.
    - اتفاقا به تنها کسی که مربوط میشه شمائید. شاید حداقل من اینطور فکر می کنم. من و شایان پسردائی و دخترعمه خیلی خوبی برای هم بودیم، اما از وقتی که موضوع خواستگاری پیش اومد همه چیز تغییر کرد.
    - خانم صادقی لزومی نداره مسائل شخصیتونو با من درمیون بذارید.
    - خواهش می کنم بذارید حرفمو بزنم. شایان منو به خاطر خودم نمی خواد. پول و ثروت بابام براش خیلی باارزش تر از عشقه. وقتی پای ازدواج اومد وسط بهش گفتم که دوست ندارم شخصی مثل اون همسر آینده ام باشه، اما قبول نکرد. فکر می کرد پسر دیگری رو دوست دارم که البته همین طور هم هست و شایان اون روز حدس زد که اون شخص شما باشید.
    - من؟ این حدس شایانه، شما چی فکر می کنید؟
    - یه واقعیتی رو باید اعتراف کنم. تا چند سال پیش برای من و شایان آدمهایی مثل شما با این طرز تفکر و این شیوه زندگی اصلا مهم نبودند. تنها چیزی که ما میدیدم، جیب پر طرف مقابلمون بود. خونه و ماشین،ویلا، سفرهای خارج از کشور مهمتر از صداقت و درستکاری بود. زندگیمون فقط در خوش گذرونی خلاصه می شد. پول تو جیبی هرروزمون به اندازه حقوق یک کارمند بود. می ریختیم و می پاشیدیم و همیشه از سختی های زندگی غافل بودیم، اما با وجود همه این راحتی ها، یه گمشده ای تو زندگیمون بود که بهش نمی رسیدیم و اونم آرامش بود، چیزی که الان از دست دادمش، به خاطر اینکه عاشقم و برای رسیدن به عشقم حاضرم هرچی دارم بدم. گاهی فکر می کنم آشنایی من با زهرا یه اتفاق بود، اما بعد میگم نه. هیچ کار خدا بی حکمت نیست. خواست خدا این بود که بالاخره از یه جایی مسیر زندگیم از بقیه جدا بشه. فکرم، هدفم، آروزهام، حتی طرز لباس پوشیدنم، حرف زدنم، همه وهمه.... حس اینو دارم که تازه متولد شدم.شیرینی عشق خدا رو واقعا تو قلبم احساس کردم و می کنم و همه اینارو مدیون شما و خونوادتون هستم. شاید اگر به خاطر شما نبود هیچ وقت به خونتون نمی اومدم و بقیه ماجراها اتفاق نمی افتاد. همه این حرفها به خاطر اینه که بگم واقعا تغییر کردم. من امروز علاوه بر عذرخواهی از رفتار شایان، اومدم یه حرف مهمی رو باهاتون درمیون بذارم و اونم اینکه بهتون علاقمند شدم. به نظر من یه دختر باید نیروی عجیبی داشته باشه که بتونه اینقدر راحت باب گفتگو رو با طرف مقابلش باز کنه. علاقه زیاد من به شما این شهامت رو به من داد. به همین دلیل نمی خوام اصلا به خاطر خونواده م، رفتار پدرم، مادرم یا حتی بستگانم شمارو از دست بدم. مثل دخترای دیگه، تو خونه ننشتم تا خواستگار برام بیاد. امروز خودم اومدم اینجا چون می دونستم یه نفر مثل شما، هیچ وقت در خونه مارو نمی زنه. گاهی اوقات به خودم میگم، چقدر خودخواهی هستی ، همه چیزهای خوبو برای خودت می خوای، اما خودت خوب نیستی. من واقعا دوستتون دارم، حالا هم اومدم اینجا نظرتونو در مورد خودم بپرسم.
    - فکر نکردید جوابی بهتون بدم که غرورتون خدشه دار بشه. منظورم اینکه...
    - منظورتون اینکه پیشنهاد منو قبول نکنین و خوار و ذلیل بشم؟ برام مهم نیست. از وقتی تصمیم گرفتم باهاتون صحبت کنم، فکر همه جاشو کردم. خوبیش اینه که وجدانم راحته، حداقل تا آخرین لحظه جنگیدم. چه دنیای عجیبیه. برای بدست آوردن شما، باید با خود شما جنگید.
    - ولی خانم صادقی تصور شما از من اصلا درست نیست.اگه بگم قصد ازدواج ندارم، دروغ گفتم،ولی...
    - ولی با من نه، درست میگم؟
    - نه، نمی خواستم اینو بگم. خب بالاخره هرچیزی یه رسم و رسومی داره، ازدواج مسئله ساده ای نیست که صرفا به واسطه یه حسی مثل دوست داشتن سر بگیره، باید همه جوانب رو سنجید. باور کنید شرایطم اصلا جور نیست. خانواده شما کجا و خوانواده من کجا؟ نه از لحاظ فرهنگی و نه از لحاظ مادی اصلا باهم جور نیستیم.
    - ولی حساب من از خونوادم جداست.
    - مگه میشه،شما تنها فرزند خونواده اید.
    - نه ،نیستم من یه برادر هم دارم که از زن اول بابامه، اما هرگز ندیدمش، از خونه بیرون انداختنش.من خیلی بدبختم. اون از پدرم که فقط دنبال پوله، اون از مادرم که خوش گذرونه، اونم از برادرم که معلوم نیست کجاست. اینارو نمی گم که دلتون برام بسوزه، نه. اگه به شما دل بستم، اگه امروز خودم اومدم اینجا دارم ازتون تقاضای ازدواج می کنم به خاطر اینکه می خوام بقیه عمرم رو در آرامش به سر ببرم.
    - توروخدا آروم باشید. شما الان احتیاج به استراحت دارید.
    از دلسوزی های پی در پی حامد حالم بهم میخورد، عصبانی شدم و گفتم:
    - مثل اینکه التماس های من کافی نبود. اگه می خوای بیفتم به دست و پات، باشه، اشکالی نداره، این کارو می کنم. خوب گوش کن حامد خان فتاح، من، هستی صادقی دخترهمایون خان فرش فروش حاظرم به خاطر تو کارگری کنم. رخت چرک های مردم رو بشورم. یک عمر نوکریتو کنم. از زرق و برق دنیا دست بکشم فقط به خاطر اینکه یه روز کنارت زندگی کنم.بذار همه دنیا بفهمن که من دوستت دارم. چرا ساکتی؟ هیچی نمی گی؟ تو حتی شهامت نداری تو چشمام نگاه کنی و بگی، تو به درد من نمی خوری، تو لیاقت منو نداری! من احتیاجی به دلسوزیات ندارم حامد. من تشنه محبتم می فهمی؟ حالا جوابمو گرفتم. بهت قول میدم خودمو از زندگیت بکشم کنار.
    - این حرفا چیه می زنی؟حالا کجا میری؟
    - چه اهمیتی داره؟
    -چرا متوجه نیستی من نمی تونم حرفامو به راحتی تو بزنم.
    - پس دیگه حرفی نمونده، خداحافظ.
    بلند شدم و به طرف در حرکت کردم. وقتی پا روی اولین پله گذاشتم، دنیا در مقابلم تیره و تار شد. تنها صدایی که شنیدم صدای فریاد حامد بود که زهرا را صدا میزد و بعد افتادنم روی پله ها.
    - زهرا، زهرا، بیا خانم صادقی حالش بهم خورده.
    - وای خاک تو سرم، چی شده حامد؟
    - نمی دونم، یه دفعه حالش بهم خورد.
    - هستی، هستی جون، صدای منو می شنوی؟ حرف بزن خانم، چرا وایستادی منو نگاه می کنی؟ باید ببریمش دکتر.
    - سوئیچ ماشینش کو؟
    - تو جیبشه بگیر.
    - زودباش بیارش پایین.
    - باشه.
    حامد دکتر چی گفت؟
    - هیچی فعلا بستریش کردند.
    - چیزی شده؟
    -نه.
    - پس چرا اینقدر ناراحتی؟
    - تقصیر من بود.
    - داری گریه می کنی؟ مرد گنده خجالت بکش، انشاءالله که هرچه زودتر خوب میشه. اون بابای هستی نیست؟
    - کدوم؟
    - همون آقای قد بلنده، کت و شلواری. چه داد و بیدادی هم راه انداخته، برو جلو خودتو معرفی کن.
    - آقای صادقی؟
    - بله.
    - سلام. فتاح هستم .از هم دانشگاهی های دخترتون.
    - چه بلایی سر دخترم اومده؟ الان کجاست؟
    - تورو خدا آروم باشید، دکتر می خواد شمارو ببینه.
    - چه خبره؟
    - خسته نباشید آقای شریفی، ایشون آقای صادقی هستند، پدر هستی خانم.
    - خوشبختم آقای صادقی. یواشتر اینجا محیط بیمارستانه. بفرمایید توی اتاق من، با هم صحبت می کنیم.
    - چی میگی آقا، من می خوام دخترمو ببینم.
    - باشه، حالا شما بفرمایید. تا چند دقیقه دیگه هم دخترتونو می بینید. آقای فتاح لازمه که شما هم باشید.
    - چشم، حتما.
    - آقای صادقی دخترتون قبلا هم سابقه سردردهای شدید رو داشت؟
    - درست یادم نیست، ولی وقتی فعالیتش زیاد می شد یا عصبانی می شد، گاهی اوقات می گفت سرم درد می کنه.
    - تا حالا عکسی یا نواری از سرش گرفتید؟
    - نه، احتیاجی نبود. لازمه این آقا به حرفهای ما گوش بدن؟
    - این آقا همون کسیه که اگه یه کم دیرتر دخترتونو رسونده بود، معلوم نبود چه بلایی سرش می اومد. آقای صادقی دخترتون زیر فشار و استرس روحی و روانی فوق العاده اییه. دیگه وقتش رسیده که دست از غرورتون بردارید.
    - بالاخره میگی دخترم چشه؟
    - میگم، به شرط اینکه خونسرد باشید. متأسفانه دختر شما تومور ومغزی داره. با عکسهایی که ما ازش گرفتیم، نشون می ده حدود یک ساله و نیمه به این عارضه مبتلاست. متأسفانه طی این مدت تومور بزرگتر شده که این نشون میده از نوع بد خیمه. البته اطلاعات بیشتر رو بعد از عمل به دست میاریم.
    - مرگ که سرنوشت دختر نوزده ساله من نیست؟
    آروم باشید. همه چیز دست خداست. هنوز خیلی زوده درمورد مرگ دخترتون باهم صحبت کنیم.
    - می برمش خارج از این خراب شده، می برمش.
    - لطفا بنشینید آقا. اینجا کسی از تهدید های شما نمی ترسه. بیمارستان خصوصی ما بهترین امکانات رو در اختیار بیمار شما گذاشته، ولی اگه خودتون می خواید، می تونید ببریدش. فقط بهتون بگم که کوچکترین ناراحتی دخترتون به قیمت تموم شدن زندگیشه. یادتون نره رفتار شما و خونوادتون باید طوری باشه که فعلا پی به بیماریش نبره. من می فهمم که الان شما چه حالی دارید، ولی باید واقعیتو بپذیرید. ما هرکاری از دستمون بربیاد برای دخترتون انجام میدیم. کشوندنش از این بیمارستان به اون بیمارستان جز عذاب بیشتر نتیجه ای نداره. خواهش می کنم بذارید ما کارمونو بکنیم. در مورد آقا حامد هم یه حرفهایی هست که حتما باید در جریانش قرار بگیرید. الان هستی تو بخش مراقبت های ویژه است. می تونید برای چند لحظه از دور نگاش کنید، حالا بفرمایید.
    - سلام دکتر شریفی.
    - سلام زهرا خانم، حالت خوبه؟
    - خیلی ممنون، می تونم دوستمو ببینم؟
    - آره بیا بریم، بابا چطورند؟
    - خوبن، سلام می رسونن.
    - صدای موبایل کیه؟خاموشش کنید.
    - چشم همین الان. حامد؟
    - چیه؟
    - موبایل هستیه، دو سه باری زنگ خورد، اما من جواب ندادم.
    - خوب کاری کردی، آقای صادقی دلش نمی خواد فعلا کسی بدونه دخترش بیمارستانه.
    - آقای شریفی نگفت هستی چشه؟
    - نه، یعنی چرا، بعدا بهت میگم.
    - خب رسیدیم. می تونید از اینجا نگاش کنید، البته برای چند دقیقه،آقا حامد شما بیا کارت دارم.
    - بله، در خدمتتونم.
    - پسر خوب، این چه قیافه اییه به خودت گرفتی؟ تو این شرایط هستی بیشتر از همه به تو احتیاج داره، ما که قبلا حرفامونو زدیم یادت که نرفته؟
    - نه، ولی سخته دکتر.
    - مرد باش حامد. تو قبول کردی که خودتو برای شرایط سخت تر از این آماده کنی. یادت نره دیدن خنده های تو برای هستی ،زندگی بخشه.
    - همه اش تقصیر منه که اینطوری شد. جرأت نکردم بهش بگم مریضه اما من دوستش دارم.
    - امشب بازم فکر کن. کسی تورو مجبور به این ازدواج نکرده. وضعیت هستی اصلا مشخص نیست.
    -اگه خونوادش قبول نکردن چی؟
    - نگران نباش خودم با آقای صادقی صحبت می کنم. خب بیا بریم پیش بقیه، زهرا خانم و آقای صادقی وقت ملاقات تمومه. من باید هستی رو معاینه کنم. نگران نباشید دختر مقاومیه.
    -از دست من چه کاری برمیاد؟
    - آقای صادقی ما به یه مقدار دارو احتیاج داریم، آدرس یه دکتر رو توی ساری به شما میدم. باید برید ازش بگیرید.
    - همین الان میرم.
    - نمی خواید خونوادتون رو از نگرانی در بیارید؟
    - کسی نگران هستی نیست، شما دوست دختر منید؟
    - بله آقای صادقی من زهرا هستم خواهر حامد.
    - بخاطر همه کمک ها متشکرم. من الان وقت ندارم، می خوام برم دنبال داروهای هستی. بعدا مفصلا باهاتون صحبت می کنم.
    - آقای صادقی سوئیچ ماشین و موبایل هستی.
    - بمونه پیش خودتون. بعدا ازتون می گیرم.
    - شما حالتون زیاد خوب نیست، می خواید منم همراهتون بیام؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #38
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحه ی 282 تا 295

    نه،آقا پسر بهتر شما برید خونه.خداحافظ.
    حامد بالاخره می گی اینجا چه خبره؟
    به مامان اینا زنگ زدی؟
    آره،می خواست بیاد بیمارستان،اما من نذاشتم،کجا داریم میریم؟
    یه جایی غیر از خونه،پارک بغل بیمارستان چطوره؟
    خوبه.
    پس بیا بریم.همین جا بنشینیم.زهرا؟
    جونم.
    به نظر تو عشق می تونه سیاه باشه؟ از این سوال ها قبلا نمی پرسیدی؟
    جوابمو نمی دی؟
    آره ،به نظر من عشق نیروی مقدسی یه که هر رنگی می تونه داشته باشه.
    حتی رنگ عزا و مصیبت؟
    تو حالت اصلا خوب نیست.یه کم بشین استراحت کن.
    زهرا قول بده حرف هایی که امروز می زنیم مثل یه راز سینه ی هر دومون بمونه.
    جون به لبم کردی حامد،بالاخره میگی چی شد؟
    من می خوام ازدواج کنم.
    جدی می گی حامد.مبارکه حالا این دختر خوشبخت کی هست؟
    دختر هست،اما خوشبخت نیست.
    باز که داری دو پهلو صحبت می کنی؟
    هستی یه؟
    دروغ نگو،هستی صادق خودمون؟ آره.
    چه بی خبر؟راستش به رفتار هستی شک کرده بودم،اما تو نه!
    چیه؟زیاد خوشحال نشدی؟
    چی بگم؟بیشتر از اینکه خوشحال بشم تعجب کردم،حالا چرا هستی.اونم تو این وضعیت؟
    زهرا یه چیزی بگم.باور می کنی؟
    خب، آره
    از وقتی تو با هستی دوست شدی مهرش به دلم نشست.اما چون می دونستم تو خیلی از مسائل با هم اختلاف داریم،سعی می کردم کمتر ببینمش.تو این مدت بیشتر از ده بار توبه کردم که دیگه بی دلیل به دختر مردم فکر نکنم،اما نمی شد.یه روز که نمی دیدمش،دلم براش تنگ می شد.تو دانشگاه به بهونه ی دیدن تو،می اومدم می دیدمش.یه معصومیت خاصی تو چهره اش بود که می دونستم بر خلاف ظاهرش دختر بدی نیست.بعد هم که چادر شد مهرش بیشتر از گذشته تو دلم افتاد.چندبار می خواستم بهش بگم دوسش دارم،اما روم نشد.
    حامد من اصلا انتظار شنیدن این حرف ها رو حداقل از تو یکی نداشتم.
    تو دیگه چرا زهرا؟چرا همه فکر می کنن من تافته ی جدا بافته ام.به خدا منم دل دارم.احساس دارم.من بچه که نیستم،بیست و هفت سالمه.عقلم میگه برای ازدواج با یه دختر شش ماه فرصت کمی یه.اما دلم میگه قدر لحظاتی رو که دارن میرن بدون.به آینده امیدوار بودم،چند بار می خواستم با هستی صحبت کنم.اما غرورم اجازه نمی داد.از عکس العمل تو،مامان و بابا و دوستام می ترسیدم.کم کم داشتم دل و جرات پیدا می کردم که اون تصادف لعنتی اتفاق افتاد.تمام آرزوهام نقش بر آب شد.حالا دیگه وضع فرق می کرد.بیشتر از اینکه به هستی دل ببندم،دلم براش می سوخت.بعد از اون حادثه چند روز بعد با دکتر شریفی قرار گذاشتم تا همدیگه رو ببینیم،رازی رو بهم گفت که چهار ماه تو سینه حبسش کردم.خورد شدم و شکستم،اما به روی خودم نیاوردم.
    حامد تو که نمی خوای خبر بدی بدی؟چه بلایی سر هستی اومده؟
    آروم باش زهرا،گریه نکن.
    گریه نکنم که تو بکنی،اشکات دارن جیگرمو می سوزونن.
    شاید مجبور باشیم برای همیشه از هستی خداحافظی کنیم.هستی مبتلا به تومور مغزی یه.براش دعا کن زهرا.
    حامد این چرندیات چیه میگی؟اصلا شوخی بامزه ی نبود،هستی فقط سرش درد می کنه.دکتر شریفی گفت زوذ حالش خوب می شه و برمی گرده خونه.
    گریه کن زهرا جان تا سبک شی.بذار عقده های دلت واشن.
    آخه خدا چرا میون این همه آدم هستی؟خدایا این چه حکمتیه؟
    یادت باشه که نباید کسی رو تو غم خودمون شریک کنیم.
    قربون دلت دادادش،چطوری این چند ماه تحمل کردی؟
    به نظرت من باید چی کار کنم؟من دوستش دارم زهرا،اما هیچ وقت غرورم اجازه نداد اینو به خودش بگم حتی امروز.
    کاش قبل از اینکه بیمارستان بخوابه بهش می گفتی چقدر دوستش داری
    حالا که نشد،پاشو بریم.
    * * *
    آقای صادقی؟
    بفرمایید.
    سودابه هستم.
    سلام سودابه جان،من بعدا تماس می گیرم.
    آقای صادقی،خواهش می کنم قطع نکنید.من و رضا شمالیم خونه ی شما،از هستی خبر ندارید؟
    هستی!مگه خونه نیست؟
    نه،ما یه ساعتی میشه رسیدیم ،اما هنوز برنگشته.
    اما پیغامی دارید بهش می رسونم.
    پیغام که نه،حتما باید ببینمش.ما فردا پرواز داریم.اومدیم باهاش خداحافظی کنیم.تو رو خدا اگر پیداش کردید بگید زودتر خودشو برسونه،ما همین امروز باید برگریدم تهران،در ضمن موبایلش هم خاموشه.
    باشه،خبرتون می کنم.اه تو این اوضاع اینا از کجا پیداشون شد.حالا چی بهشون بگم.این تلفن لعنتی هم که مدام زنگ می خوره.
    بله؟
    سلام آقای صادقی،شریفی هستم.
    سلام آقای دکتر اتفاقی افتاده؟
    نخیر،نگران نباشید.می خواستم یه خبر خوب بهتون بدم.هستی رو آوردیم بخش.
    خدارو شکر،من تا چند دقیقه ی دیگه خودمو می رسونم.

    * * *
    خب هستی خانم اینم از پدرتون،تا یکی،دو دقیقه ی دیگه می رسه.
    ببخشید شما رو هم انداختم تو زحمت .
    این حرفا چیه دخترم.حالا حالت خوبه؟
    بله،بد نیستم.بیماریم چیه آقای دکتر؟
    قبل از اینکه جوابتو بدم ،بگو ببینم تو از اومدن چند ماه پیشت به اینجا به بابات چیزی نگفته بودی؟
    نه.
    پس عکس ها رو هم بهش نشون ندادی؟
    نه؟
    چرا؟ مگه من نگفته بودم با خونوادت در میون بذار؟
    آخه پیش خودم فکر کردم یه سردرد ساده چیزی نیست که دیگران رو به خاطرش ناراحت کنم.
    پس اینطور،بگذریم .تا حالا از میگرن چیزی شنیدی؟
    فکر کنم یه نوع سردرده.
    آفرین ، سردردهای کوچیکی هست که بعضی اوقات اذیتمون می کنه مثل امروز تو .
    راه درمونی نداره؟
    چرا نداره ، منتها اصلا نباید عصبانی بشی ، ناراحتی برات سمه.فکر کن دنیا همیشه بر وفق مرادته. مثل اینکه صدای در میاد.
    بفرمایید.
    سلام آقای دکتر.
    سلام ، من میرم تا پدر و دختر تنها باشید.
    مرسی ، دختر خوبم چطوره؟دلم برات تنگ شده بود،عزیزم.
    پاپا کجا بودی؟
    همین دورو برا.
    چرا اینقدر ناراحتید؟
    مگه میشه دخترم بیمارستان باشه و ناراحت نباشم.
    نگران نباشید ، دکتر میگه میگرن دارم. زود خوب میشم.
    حتما همین طوره ، راستی یه خبر خوب.
    چیه؟
    سودابه و رضا اومدند.
    وای اصلا یادم نبود ، الان کجان؟
    خونه ، بهشون زنگ زدم بیان اینجا.
    فروغ و شایان چیزی نمی دونند؟
    نه بهشون نگفتم.
    کی به شما خبر داد؟
    آقای فتاح . آقای فتاح؟
    آره مگه نمی شناسیش؟ چرا.
    تا یکی ، دو ساعت پیش با خواهرش اینجا بودند.اما بعد رفتند خونه.مثل اینکه مهمون داری . سرو صدای سودابه نیست؟
    چرا خودشه. بفرمایید.
    سلام ، سلام به دوست عزیزم.
    سلام سودابه، وای چقدر خوشحالم می بینمت.
    مگه قرار بود نبینی. تو کجا اینجا کجا؟ به من نمیاد مریض بشم؟
    نه که نمیاد. پرنسسی مثل شما ، جاش رو تخت سلطنتیه نه رو تخت بیمارستان،مگه نه آقای صادقی ؟
    بله درست می گید . خب آقا رضا اگه موافقید ما مردا بریم بیرون تا خانم ها راحت بتونند حرفاشونو به هم بزنند.
    به شرطی که زیاد طول نکشه. موافقم .پس فعلا ما می ریم.
    به سلامت...آخیش رضا رفت راحت شدم.چته دیوونه ، ببین عشق باهات چی کارا کرده.
    دلت خوشه سودابه ، کدوم عشق؟
    مارو رنگ نکن هستی خانم ، خودمون یه عمره نقاشیم.
    امروز باهاش صحبت کردم. نتیجه؟
    هیچی قصد ازدواج داره .اما با من نه ، کم مونده بود بیفتم به دست و پاش.فقط به حرفام گوش داد . تو بلاتکلیفی بود.
    تعجب نکرد؟
    زیاد نه،انگار می دونست یه روزی در مورد ازدواج باهاش صحبت می کنم . منتظر بود تا بهم بگه نه.
    دوباره برو.
    حرفشو نزن. مغرور تر از این حرف هاست. اومد ملاقاتت؟
    این ط.ر که پاپا می گفت با زهرا رسوندنم بیمارستان ، اما من ندیدمش.
    پس حله هستی. بهت قول می دم خودش بیاد سراغت.
    دیگه فرقی نمیکنه. واقعا؟
    نه ، بدبختی من اینکه هنوزم دوسش دارم.
    غصه نخور ،انشااله که جور می شه.
    کی می خواید برید؟ فردا.
    چقدر زود .
    قربونت برم بغض نکن . هیچی نمی تونه مارو از هم جدا کنه.
    به حسی دارم که انگار دیگه نمی بینمت.
    این حرفا چیه دیوونه؟به محض اینکه کارامون جفت و جور شد براتون دعوت نامه می فرستم.گریه نکن . گوش می دی چی می گم؟فکر می کنی برای من ، دل کندن از تو ،تهرون پر دودمون ،محل تولدم و اون مادری که زیر خروارها خاک خوابیده،خیلی آسونه؟اما چه کنم زندگی اون چیزی که همیشه تصورش رو کردم نیست . غم داره. غصه داره .بالا و پایین داره .باید چند تا قول بهم بدی؟
    بگو.
    اول از همه هر شب با هم چت کنیم.دوم عکس های عروسیتو برام بفرستی. سوم با حامد بیا پیشم و آخرش هم اینکه هر وقت گذرت به تهران افتاد ، بری بهشت زهرا سر خاک مامان.
    نیازی به سفارش کردن نیست.سودابه.مامانت گردن هر دوی ما خیلی بیشتر از این حرفا حق داره.
    من دختر خوبی براش نبودم.دارم تنهاش می ذارم.
    این چه حرفیه می زنی؟براش تا می تونی دعا کن و طلب آمرزش.
    ببخشید ناراحتت کردم.دوربین آوردم یه چند تا عکس بندازیم.خودتو جمع و جور کن تا رضا رو صدا کنم. رضا جان
    بله؟ بیا تو.
    جونم؟
    بیا از من و هستی چند تا عکس بنداز.
    باشه بذار دوربین و حاضر کنم.خب حاضرید؟
    آره. به به چه عکس هایی شد.
    حالا اینقدر عکس ننداز ،یه خورده هم فیلم بگیر .
    اینطور که معلومه دلت نمی خواد برگردیم تهران.
    مگه ساعت چنده؟ نزدیک پنج
    پس کم کم باید رفع زحمت کنیم.هستی اصلا دوست نداشتیم یه روزی اینجا از هم خداحافظی کنیم.اما پیش اومد .به فکر سلامتیت باش.وقتی بدونم با سلامتی و شادی داری زندگی می کنی ،تحمل دوریت برام آسونتر می شه.دیگه سفارش نمی کنم عزیزم.مواظب خودت باش.همیشه بدون که تو سختی ها و شادی ها یکی اون بالا هست که مراقبمون باشه.سخته ،ولی وقتش رسیده خداحافظی کنیم.
    لحظه ی بسیار سختی بود .چند دقیقه ی همدیگر را در آغوش گرفتیم و بعد خداحافظی برای همیشه...

    فصل 16

    دو روزی می شد که از بیمارستان مرخص شده بودم.در طول این مدت زهرا هر روز به ملاقاتم می آمد.اما از حامد خبری نبود.نه من دلیلش را می پرسیدم و نه زهرا حرفی میزد .پدر بر خلاف گذشته رفتارش با زهرا بهتر شده بود .اما با فروغ و شایان برخورد مناسبی نداشت.خیلی زود از سرکار می آمد و خیلی دیر بیرون می رفت. فروغ برای گذراندن تعطیلات عید برنامه ریزی کرده بود که همگی به تبریز برویم.اما پدر نه به من اجازه ی رفتن داد و نه خودش تمایل به این سفر داشت.همین موضوع هم فروغ را بسیار عصبانی کرده بود.
    طرز تفکر پدر کلا عوض شده بود . به من بیشتر می رسید،حتی از شایان خواسته بود هر چه زودتر منزل ما را ترک کند .در عوض روز به روز تعریف و تمجیدش از خانواده ی فتاح بیشتر می شد.
    تا فرا رسیدن سال جدید ده روز بیشتر باقی نمانده بود.فروغ و شایان عازم تبریز می شدند.یک روز بعد از رفتن آنها،پدر در مورد حامد با من صحبت کرد.او به علاقه ام نسبت به حامد پی برده بود.به همین دلیل تحقیقات لازم را در مورد خانواده ی فتاح انجام داد.حتی از بحث آن روز من و حامد هم با خبر بود.
    چند روز بعد با اجازه ی پدر ،حامد به منزل ما آمد و در مورد رفتار آن روزش عذر خواهی کرد.از چیزهایی حرف می زد که باور کردنشان برایم بسیار مشکل بود،از جمله علاقه اش نسبت به من !اوایل فکر می کردم تمام رفتار حامد به واسطه ی ترحم و دلسوزی و عذاب وجدانیست که داشت.اما بعد نظرم در مورد او عوض شد.حامد هر شب تلفن می زد و با حرف های عاشقانه ،علاقه ام را نسبت به خودش بیشتر می کرد.
    حالم واقعا خوب شده بود.همه ی خبرها ،داغ داغ به دست سودابه می رسید.او هم از اتفاقاتی که می افتاد،خوشخال بود.بعد از مدت ها فردا اولین روزی بود که به دانشگاه می رفتم.پدر اجازه نمی داد ماشین بردارم و همین موضوع هم بهانه ی خوبی بود تا حامد و زهرا برای رفتن به دانشگاه همراهی ام کنند.
    صبح روز دوشنبه ،آخرین روز دانشگاه،حامد و زهرا راس ساعت نه جلوی در حاضر شدند.
    سلام،صبح بخیر هستی خانم.
    سلام ،حالت خوبه؟
    مرسی،به مرحمت شما.
    پس زهرا کو؟
    نیومد.
    چرا ؟منتظرش بودم.
    هر قدر اصرار کردم،گفت نمی یام.
    آقا حامد بریم دنبالش ،نکنه تو بهش گفتی نیاد؟
    نه عروس خانم،خودم می خواستم نیام.
    سلام زهرا ،تو اینجایی؟
    سلام ،خواستم یه خورده سر به سرت بذارم.
    آقا حامد ماشین تو پارکینگه باید زحمتشو بکشی.
    چشم،همین الان،آقای صادقی منزل نیستند؟
    چرا تو حیاطه.پس من می رم.
    چی کار کردی باهاش هستی؟با کی؟
    حامد دیگه.پسره از این رو به اون رو شده.
    تو فکر می کنی دوسم داره؟عاشقته.
    پدر و مادرت می دونن؟آره.
    خب نظرشون چیه؟ می گن هر چی حامد بگه ،برای نظر عزیز دوردونه شون ارزش زیادی قائلن.
    زهرا برای من هنوز هم جای تعجبه چرا حامد یه دفعه نظرش در مورد من عوض شد؟
    حامد پسر توداری یه هستی،برای من تعریف می کرد از وقتی که با ماَ


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #39
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 296 تا 357

    هم آشنا شدیم بهت علاقمند شده بود. منتها روش نمی شد بگه. گذشته ها گذشته، حالا دیگه باید به فکر آینده تون باشید، پس این حامد کجا رفته؟
    - حتماً داره با پاپا صحبت می کنه.
    - حلال زادهَ س، داره میاد.
    - بیاین بشینید که حسابی دیر شده.
    - باشه، اومدیم.
    - ببخشید دیر شد با آقای صادقی صحبت می کردم. قرار شده دو سه شب دیگه مزاحمتون بشیم برای مراسمِ بله برون، حرفِ بدی زدم؟
    - نه.
    - پس چرا زهرا داره گریه می کنه؟
    - چیزی نیست اشکِ شوقه حامد جان.
    خیلی طول نکشید که چشمانِ سبزِ حامد هم میزبانِ قطراتِ اشک شد. به وابستگی آن دو غبطه می خوردم. برای چند لحظه به یاد آلبرت افتادم. شاید اگر او هم در کنار ما زندگی می کرد، برادر و خواهرِ خوبی برای هم می شدیم. برای چند لحظه سکوتی غمبار میان ما حکمفرما شد، اما حامد خیلی سریع فضا را عوض کرد و با صدای بلندی گفت:
    - بسه دیگه، ناسلامتی عروسیِ منه، عزا که نیست. دیدی هستی خانم چی کار کردی؟
    با بهت و تعجب پرسیدم:
    - چی کار کردم؟
    خندید و گفت:
    - حسابی منو انداختی تو خرج، فقط همین امروز باید سه، چهار کیلو شیرینی بگیرم. اگر بچه ها بفهمن عروسیمه، کچلم می کنند.
    با دیدنِ لبخندِ حامد ناگزیر لبخند به روی لبانم نقش بست. شیطنتِ خاصی داشت که من از آن لذت می بردم. با ورودِ ما به دانشگاه با جعبه ی شیرینی ای که در دستِ حامد بود، خیلی زود همه ماجرا لو رفت. بیشترِ بچه ها تعجب کرده بودند. مخصوصاً دوستانِ حامد که انتظارِ شنیدنِ خبرِ ازدواجش را به این زودی نداشتند. روزِ بسیار به یاد ماندنی ای بود. قبل از مراسمِ خواستگاری چند جلسه ای با حامد صحبت کرده بودم.
    فردا شبِ خواستگاریم بود. جای خالی فروغ به عنوانِ مادرِ عروس کاملاً احساس می شد. وقتی در موردِ حامد با او صحبت کرده بودم، اول باورش نمی شد، اما وقتی فهمید تصمیمم برای ازدواج جدی است، هرچه دلش خواست گفت و تلفن را قطع کرد.
    شبِ خواستگاری با تمامِ دلهره هایش فرارسید. آنقدر اضطراب داشتم که شام هم نخوردم. انگار برای اولین بار خانواده ی فتاح را می دیدم. حامد می گفت که دکتر شریفی همراه با همسرش خانم دکتر شیدا از میهمانان افتخاری امشب هستند.
    از دو روز قبل، مراسمِ آوردنِ چایی را تمرین می کردم، اما همیشه بیشتر از نصف چای در سینی می ریخت. ساعت نه و نیم بود که زنگِ خانه به صدا درآمد. طبقِ توصیه ی عصمت خانم، چادرِ سفید سر کردم و برای خوش آمدگوئی به میهمانان کنارِ در منتظر ایستادم. چند لحظه بعد اولین کسی را که دیدم چهره ی مهربانِ مادرِ حامد بود و آخر از همه خود حامد با دسته گلی بزرگ از رزهای قرمز با کت و شلواری که به تن کرده بود، زیباتر از گذشته به چشم می آمد.
    بعد از خوش آمدگوئی واردِ آشپزخانه شدم و از پشتِ یخچال به صحبت هایی که می شد گوش دادم. بعد از احوالپرسی های معمولی خیلی زود حرف ازدواج پیش کشیده شد. دکتر شیدا هم مثلِ دکتر شریفی قدرتِ کلام بالائی داشت و خیلی خوب حرف می زد. جالب اینکه همه مراعات می کردند و سراغی از فروغ نمی گرفتند.
    سرگرمِ شنیدنِ صحبت ها بودم که عصمت واردِ آشپزخانه شد و گفت وقتِ بردن چای است. آنقدر دست پاچه شدم که مطمئن بودم صدایِ لرزیدنِ فنجان ها به گوش همه رسیده. همانطور که پیش بینی می شد، مراسمِ بردنِ چای با آبروریزیِ هرچه تمام تر به پایان رسید. نتیجه اینکه یک فنجان شکست و نصفی از چایی ها ریخت.
    وقتی برای صحبت کردن با حامد به جای خلوتی رفتیم، حامد فقط می خندید، مسخره ام می کرد و می گفت:
    - خوبه حالا دو سه روز تمرین کردی وگرنه معلوم نبود چی می شد. آخه دخترِ خوب، چرا کاری که بَلد نیستی انجام میدی؟ خدا به دادِ من برسه، کسی که نتونه یه چایی بیاره، چطوری باید آشپزی کنه؟ از همین امشب باید دورِ خوردن غذایِ خونگی رو فاکتور بگیرم تا عادت کنم.
    - حالا، تو هم زیاد سخت نگیر. اصلاً کی گفته کارای سخت مالِ دختراست؟ من باید سُنت آشپزیِ خانم ها رو بشکنم. از این به بعد من کار می کنم شما آشپزی می کنی!
    - باشه. امر، امر شماست. به قولِ بزرگترها بریم سرِ اصل مطلب... کی اول شروع می کنه؟
    - راستشو بخوای من حرف های زیادی داشتم، اما با شیرین کاری هایی که انجام دادم همه ی حرف ها یادم رفت.
    - پس من شروع می کنم. برای من سه تا عامل خیلی مهمه. اول اینکه ایمان به خدا داشته باشیم. برای هر اتفاق خوب و بدی که تو زندگیمون می افته به خدا تکیه کنیم و از اون کمک بخوایم و در همه حال خدا رو شکر کنیم. دوم اینکه تو زندگی صبر داشته باشیم. شاید الان که نفسامون گرم عشق و تنمون داغه، ناملایماتِ زندگی رو نبینیم، اما همیشه روزگار روی خوش به آدم نشون نمی ده. سعی کنیم صبر داشته باشیم و اما سومین نکته که صحبت کردن در موردش، هم برای من سخته و هم به نظر تو مسخره، موضوعِ بچهَ س، من دوست دارم که تا قبل از تموم شدن درسِت و پیدا کردن یه شغلِ مناسب برای خودم فعلاً حرفی از بچه به میون نیاریم. به قولِ بزرگترها بذار یه چند سالی خوش بگذرونیم.
    - اما به نظر من، همه ی شیرینیِ زندگی به پدر شدن و مادر شدنه.
    - درسته، ولی باید شرایطش جور باشه. فقط قول بده که نه تحتِ تأثیرِ حرف های دیگران و نه به میل و خواسته ی خودمون حداقل تا این سه سالی که درسِت تموم نشده حرفی از بچه نزنی.
    - باشه این قدر جوش نزن، اصلاً فکرشو نمی کردم امشب در موردِ این مسئله صحبت کنیم.
    - ببخشید من خیلی پرحرفی کردم. نوبتی هم که باشه نوبتِ شماست.
    - من حرفی ندارم جز آرزویِ خوشبختی برای هردومون. امیدوارم بعد از این همه اصرار، لیاقت اینو داشته باشم که خوشبختت کنم.
    - حتماً همینطوره. حالا بریم پایین که منتظرمون هستند. راستی خونهَ تون چقدر لوکسه، لوازمی که اینجاست من حتی تو خواب هم ندیدم. خدا همیشه به گدا گشنه هایی مثل من لطف می کنه.
    می دانستم حرف های حامد از یک شوخی ساده هم، ساده تر است. او اصلاً اهلِ مادیات نبود.
    شبِ خواستگاری در اوج صمیمیت و سادگی به پایان رسید. قرار شد روز چهارم عید بعد از اتمامِ ماه صفر مراسمِ عقد و عروسی هر دو با هم برگزار شود و من و حامد زندگی مشترکمان را در طبقه ی دوم آپارتمان کوچکِ آقای فتاح آغاز کنیم.
    بعد از مراسم خواستگاری هر روز برای خرید بیرون می رفتیم. پدر یک سری جهیزیه ی کامل تهیه کرده و در آپارتمانِ نقلی ما چیده بود. همه چیز رنگ و بوی سادگی داشت. پدر پیشنهاد کرده بود که عروسی ما در بهترین و بزرگ ترین تالار شهر برپا شود، اما هم من و هم حامد با پیشنهاد او مخالف بودیم. تصمیم داشتیم مراسم عروسی را در همان خانه ی کوچک و نقلی آقای فتاح و با تعدادِ بسیار کمی از میهمانان برگزار کنیم.
    یادم نمی رفت که تا چند سال پیش حتی برای گل های تزئینی ماشین عروس هم حساسیت نشان می دادم، اما امروز دیدم نسبت به زندگی عوض شده بود. وجودم فقط سرشار از عشق بود. دیگر برایم تاج عروس و دسته گل و تعدادِ میهمانان مهم نبود. مهم این بود که چهارمِ فروردین نقطه ی آغاز زندگی مشترک من و حامد است.
    از میانِ بستگانِ پدری و مادری تنها پدربزرگ و مادربزرگ را برای عروسیم دعوت کرده بودم. به فروغ هم چند باری زنگ زدم، اما اوضاع بهتر که نمی شد هیچ، بدتر هم می شد. در آخرین لحظات هم توصیه می کرد حامد را فراموش کنم.
    یک روز قبل از عروسی حالم اصلاً خوب نبود. حامد یک لحظه هم تنهایم نمی گذاشت همه نگرانِ حالم بودند، اما دکتر شریفی با دادنِ چند قرص و آمپول، پس از چند ساعت این نگرانی را برطرف کرد. آن شب به خانه برگشتم. با اینکه سرحال نبودم یک دورِ کامل در حیاط قدم زدم. آخرین شبِ مجردی را پشت سر می گذاشتم. از فردا زندگی دوباره شروع می شد. به اتاقم رفتم از عروسکِ کوچکِ بچگی که به سقف آویزان بود تا لباس سفید، انگار به اندازه ی یک چشم به هم زدن فاصله بود. به ساعت های طولانی که در اتاقم می گذراندم. اما قدرش را نمی دانستم. حالا باید خاطراتِ تلخ و شیرینم در یک چمدان خلاصه می شد. چیزی که حاصلِ عمرِ نوزده ساله ام بود. از همه سخت تر دل کندن از پیرزن و پیرمردی بود که در شادی هایم شاد بودند و در ناراحتیم ناراحت. پدر هم آن شب بی تابی می کرد. یک لحظه آرام و قرار نداشت. انگار همه ی ما بیشتر از اینکه خوشحال باشیم نگران بودیم، حتی حامد هم زیاد خوشحال به نظر نمی رسید. دوست داشتم سفره ی عقدم هرچند هم ساده در خانه ی خودمان پهن می شد، اما این کار با عدم حضور فروغ امکان پذیر نبود.
    صبحِ روز عروسی ساعت شش و نیم از خواب بیدار شدم. اول از همه نگاهی به آینه انداختم. خدا را شکر، نه چشمانم پف داشت و نه تب خال زده بودم. آبی به صورتم زدم و برای خوردنِ صبحانه پائین رفتم. عصمت خانم مشغولِ اتو کشیدنِ لباس های خودش و اکبرآقا بود.
    - صبح بیخر.
    - صبح بخیر عروس خانم، بیا بشین صبحونه بخور. تا رنگ و روت واشه عزیزم.
    - باشه می خورم. پاپا کجاست؟
    - آقا از بس خوشحالن، سرحالتر از روزهای قبل صبح زود برای ورزش رفتند تو حیاط. الان صداشون می کنم.
    در همین میان بود که پدر بشکن زنان در حالیکه با صدای بلند آواز می خواند، وارد شد:
    - یه دختر دارم شاه نداره، صورتی داره ماه نداره، از خوشگلی تا نداره...
    خیلی خوشحال بود. نمی دانم چرا با دیدنِ چهره ی شاد پدر گریه ام گرفت. به سمتش رفتم و در آغوشش آرام گرفتم. یک لحظه فکر کردم همان هستیِ لوس و نُنُر دورانِ بچگی هستم.
    ساعتِ هفت بود که حامد و زهرا برای رفتن به آرایشگاه دنبالم آمدند. به واسطه ی تعطیلات عید، شهر شلوغتر از گذشته بود. حامد، من و زهرا را به آرایشگاه رساند و خودش هم دنبالِ بقیه ی کارها رفت. مدام سفارش می کرد که به آرایشگر بگویم به قولِ خودش زیاد رنگارنگم نکند. از آرایشِ غلیظ اصلاً خوشش نمی آمد. مخصوصاً در جمع غریبه ها.
    آرایشم سه ساعتی طول کشید. بعضی از بستگانِ حامد هم آمده بودند، اما هنوز از آقای داماد خبری نبود. تا اینکه بالاخره با عجله خودش را رساند. با اینکه صیغه ی محرمیت خوانده بودیم، اما حامد در برخوردش بسیار مراعات می کرد. بیشتر از اینکه حامد از دیدنم تعجب کرده باشد، من مبهوتِ او شده بودم. حس می کردم بیشتر از گذشته می توانم به او تکیه کنم. شاید به واسطه ی اینکه سنم کمتر از او بود رفتار بچه گانه ای داشتم، اما حامد خیلی سنگین رفتار می کرد.
    تا نیمه های راه رفته بودیم که هوس کردم با لباسِ عروس سری به خانه ی خودمان بزنم. وقتی زنگِ خانه را زدم، انگار انتظارِ دیدنِ عصمت خانم را نداشتم. نمی دانم چرا هر لحظه تصور می کردم فروغ را می بینم. اگر چه پدر برای عروسی امروز سنگِ تمام گذاشته بود، اما بودنِ فروغ در کنارم هرچند کم رنگ می توانست مایه ی آرامشم باشد. مثلِ همه ی دخترهایی که راهیِ خانه ی بخت می شدند، وقتِ خداحافظی اشک در چشمانم حلقه زد، اما این بار نه به خاطر خداحافظی با مادر، بلکه از نبودن او گریه می کردم. لحظه ی بسیار سختی بود. دوست داشتم حداقل تلفنی از فروغ خداحافظی کنم، اما حتی به تلفن هم جواب نمی داد.
    با اینکه لحظاتِ سختی را پشت سر گذاشته بودم، اما با دیدن خنچه ی عقدم به آینده امیدوار شدم. من و حامد سرِ سفره ی عقد نشستیم و منتظرِ خواندنِ خطبه شدیم. بی قرار و شاد و غمگین، گیج و سرگردان و حیران، حسی از هر لحظه ام بود که از تعریفش عاجزم. عصمت خانم از راه رسید و خطبه خوانده شد.
    - دوشیزه، سرکار خانم هستی صادقی آیا وکیلم شما را به مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک سکه ی بهار آزادی به نیت الله، یکصد و چهارده رزِ قرمز و یک آئینه و یک جفت شمعدان به عقدِ آقای حامد فتاح دربیاورم، آیا وکیلم؟
    یواشکی زیر چادرم با انگشتان دستم تعداد دفعاتی را که عاقد می خواند می شمردم. سومین بار بود و من باید همان جمله ی معروفِ همه ی عروس خانم ها را می گفتم. مکثی کردم و گفتم:
    - با اجازه ی پدرم و عصمت خانم «بله».
    صدای سوت و کف از هر گوشه ی سالن به گوش می رسید. آنقدر برفِ شادی روی سرمان پاشیده بودند که موهای حامد مثلِ پیراهنم سفید شده بود. بنا به رسم و اعتقاد بزرگترهای فامیل، بعد از عقد، بچه کوچکی را در بغل عروس می گذاشتند تا به یُمن بغل کردن نوزاد سر سفره ی عقد، خداوند فرزندانی سالم به آنها عنایت فرماید. این رسم در مورد من هم مستثنی نبود، اگرچه این یک رسمِ بومی بود و من اطلاع چندانی از آن نداشتم، اما به واسطه ی احترامی که برای حامد و خانواده اش قائل بودم با بی میلی آن را پذیرفتم.
    بعد از عقد، مادرِ حامد نوزادِ دو ماهه ای را در آغوشم گذاشت و برایمان آرزوی خوشبختی کرد. سرگرمِ خوش و بش با میهمانان بودم که چهره ی پدر را از دور دیدم. مظلومتر از همیشه به چشم می آمد. طاقت نیاوردم، بلند شدم و به طرفش رفتم. امروز او هم جای مادرم بود و هم جای برادرم. چند لحظه بعد حامد هم به ما ملحق شد. پدر سندِ زمینِ پانصد متری ساری به همراه آپارتمانِ دو خوابه ی تهران و یک جفت فرشِ نفیس ابریشمی را به عنوانِ کادو به من و حامد هدیه کرد.
    اگرچه می دانستم حامد زیاد خوشحال نشده، اما به خاطرِ من هدایا را پذیرفت. دوست نداشت هیچ کس حتی تصور این را داشته باشد که به خاطر پول و ثروتِ پدر با من ازدواج کرده. دکتر شریفی همراه همسرش و تنها فرزندش امیر هم در جشنِ عروسی ما شرکت داشتند. نگاهِ نافذ امیر به زهرا حداقل از چشم من یکی پنهان نشده بود. تازه فهمیده بودم ماجرا از چه قرار است.
    بعد از ناهار تقریباً بیشتر میهمانان رفته بودند. حامد گاهی کنار من بود و گاهی کنار دوستانش می رفت. فرصتِ مناسبی بود تا چند عکسِ یادگاری بیندازیم. هر قدر که من و حامد اصرار کردیم، پدر و عصمت خانم برای شام نماندند.
    دم دم های غروب بود که ما به دور از چشم دیگران از خانه بیرون رفتیم. حامد عاشقِ دریا بود و من می دانستم اولین جایی که در اولین روزِ زندگیمان می رویم دریاست. به گوشه ی خلوت و دنجی از ساحل رفتیم که مشخص بود حامد لحظاتِ تنهایی اش را آنجا می گذراند. غروبِ دریا همیشه دلتنگم می کرد. حامد پاچه های شلوارش را تا زانو بالا زده بود و آرام آرام کنار دریا قدم می زد. دوست داشتم به طرفش می رفتم و می بوسیدمش، اما خجالت می کشیدم. وقتی نگاهم می کرد طاقتِ نگاهش را نداشتم و سرم را پایین می انداختم. هنوز هم باورم نمی شد ما زن و شوهریم. روی تنه ی درختی که در ساحل بود، نشستم. حامد هم چند لحظه بعد، کمی دورتر از من روی شن ها نشست. آهی کشید و گفت:
    - می دونی چرا اومدیم اینجا؟
    - نه.
    - من از اینجا خیلی خاطره دارم هستی. وقتی برای اولین بار حس کردم که واقعاً دوستت دارم، اومدم اینجا، یه روز کامل با دریا حرف زدم. هرچی تو دلم بود و نمی تونستم به کسی بگم، به این دوست دریایی ام گفتم. به تک تک این قطره ها قول دادم، اون دختری که این همه براشون ازش حرف می زنم یه روزی بیارمش و نشونشون بدم. امروزم خواستم به قولم عمل کرده باشم. همیشه فکر می کردم تو، رو همون تنه ی درختی که الان نشستی، هستی و داری نگام می کنی. باهات حرف می زدم، برات آواز می خوندم.
    - جالبه چی می خوندی؟

    شب به گلستان تنها منتظرت بودم
    بادۀ ناکامی در هجر تو پیمودم
    منتظرت بودم- منتظرت بودم
    آن شب طاقت فرسا من بی تو نیاسودم
    وه که شدم پیر از غم آن شب و فرسودم
    منتظرت بودم- منتظرت بودم
    بودم همه شب دیده به ره تا به سحرگاه
    ناگه چو پری خنده زنان آمدی از راه
    غم ها به سر آمد زنگِ غم دوران از دل بزُدودم
    منتظرت بودم- منتظرت بودم

    چقدر حامد دلنشین و عاشقانه می خواند. بلند شدم و به طرفش رفتم. دستم را دراز کردم. حامد دستم را گرفت و بلند شد. چند لحظه ای به هم خیره شدیم و بعد بی اختیار همدیگر را در آغوش گرفتیم. مثلِ بچه ای بودم که در آغوشِ مادرش آرام گرفته بود. سرم را روی سینه ی حامد گذاشته بودم و با صدای طپش قلبش هر لحظه جان می گرفتم. دیگر با هم غریبه نبودیم. حالا دیگر نه تنها قلب هایمان، بلکه تمامِ وجودمان برای همدیگر بود.
    کم کم تعطیلاتِ عید به پایان می رسید. طی این چند روز من و حامد سرمان بسیار شلوغ بود. یا به مهمانی می رفتیم و یا اینکه مهمان داشتیم. به حامد پیشنهاد کرده بودم که یک هفته ای از دانشگاه مرخصی بگیریم و برای گذراندن ماه عسل به مشهد برویم، اما قبول نمی کرد. همیشه بهانه ی درس و دانشگاه را داشت.
    دو هفته ای از ازدواجِ ما می گذشت، اما هنوز حریمِ خاصی بین ما بود. حامد بیشتر از اینکه به فکرِ زندگی زناشویی مان باشد به فکرِ حالم بود. می دانست که مبتلا به میگرن هستم، به همین دلیل سعی می کرد دچار هیجان نشوم. سردردهای کوچک و بزرگ هر وقت و بی وقت سراغم می آمدند، اما من به خاطر حامد تحمل می کردم.
    شب جمعه زهرا همراه پدر و مادر برای خرید بیرون رفته بودند. اولین شبی بود که خودم برای حامد شام درست می کردم. نه زهرا کمکم می کرد و نه مادر. طرز پختِ ماکارونی را از یکی، دو تا کتابِ آشپزی درآورده بودم. کلمه به کلمه از کتاب آشپزی دستورالعملِ پخت ماکارونی را می خواندم و اجرا می کردم. زیاد به آشپزی علاقه نداشتم، اما چون این بار برای حامد وقت می گذاشتم و غذا درست می کردم، از این کار لذت می بردم.
    - خب، حالا باید چی کار کنم؟ اینجا نوشته شده آب که به جوش آمد، رشته های ماکارونی را دو یا سه قسمت کرده و در آب جوش بریزید، اینم از رشته ها که رفت تو آب جوش. تا اینجاش که سخت نبود، دیگه باید چی کار کرد؟ به مدت هفت الی ده دقیقه بگذارید تا رشته ها به خوبی در آب بجوشد و نرم و پخته شوند و سپس آن را آبکش کنید، پس تا رشته ها بپزه من مواد ماکارونی رو حاضر کنم. طرز تهیه ی مواد هم که نوشته شده. ابتدا گوشت یا سویا را چرخ کرده و سپس آن را سرخ کنید به همراه پیازِ سرخ شده به خوبی آن را مخلوط کنید و بعد 2/1 قاشق مرباخوری نمک و فلفل به آن اضافه کنید، سپس طبق ذائقه دو تا سه قاشق غذاخوری، به آن رب گوجه بیفزایید. برای مزه دار کردن ماکارونی می توانید از خردل، قارچ سرخ شده و یا فلفل دلمه استفاده کنید. این از گوشت و پیاز سرخ شده که مادر زخمتشو کشیده بود. فلفل و نمک هم که بالا سرمه قارچ که نداریم، نمی خواد، فلفل دلمه ای هم که من خوشم نمیاد. می مونه رب که هرچه بیشتر باشه بهتره. خب اینم از مواد ماکارونی... ای وای حواسم نبود این که سَر رفت. آبکش کجاست؟ خدایا کمکم کن فقط امشب آبروم پیش حامد نره، چقدر شفته شده. باید بشینم رشته های به هم چسبیده رو از هم واکنم. اصلاً ولش کن فوقش غذا این قدر بد بشه که حامد نتونه بخوره، دیگه، آقاتر از این حرفاست که آبرومو پیش خونوادهَ ش ببره.
    همه ی چیزایی که درست کرده بودم با هم قاطی کردم و سرگاز گذاشتم. دیگر زیاد به نتیجه ی کار فکر نمی کردم. هر لحظه منتظر آمدن حامد بودم. بیچاره حامد اگر می دانست امشب من شام درست کرده ام، مطمئناً به خانه نمی آمد. برق ها را خاموش کرده بودم و انتظارش را می کشیدم. تا اینکه بالاخره با صدای دزدگیر ماشین مطمئن شدم که خودش است. شمع های روز میز را فوت کرده و پشتِ در خودم را پنهان کرده بودم. می دانستم که طبقِ عادتِ همیشگی اول سری به پایین می زند. صدای قدم هایش را می شنیدم که هر لحظه نزدیک تر می شد. مثلِ شب های گذشته یکی، دو بار زنگ زد، اما در را باز نکردم تا اینکه خودش کلید انداخت و وارد شد. چند بار صدایم زد.
    - هستی جون، خانم خانم ها، خونه نیستی؟ چراغارو چرا روشن نداشته؟
    همین طور که خواست چراغ را روشن کند، جلو پریدم و فریاد کشیدم:
    - خیلی دوستت دارم حامد.
    او که غافلگیر شده بود، هیجان زده و خنده کنان گفت:
    - منم همین طور مهربونم.
    - می دونم خسته ای تا بری دستاتو بشوری، شامو می کشم.
    - چشم به دیده ی منت. هرچی خانوم خونه بگن، حالا شام چی درست کردید، قابلِ خوردن هست؟
    - اذیت نکن حامد جان، شما که هنوز نخوردی، نمی دونی که چه مزه ای داره.
    - کسی برای من زنگ نزد؟
    - چرا، یکی دو ساعت پیش دوستت آقا داوود تماس گرفته بود.
    - نگفت چی کار داره؟
    - نه، سراغتو گرفت. گفتم هنوز نیومدی.
    - بعد از شام باهاش تماس می گیرم، به به ماکارونی درست کردی، بکش برام که از گشنگی دارم می میرم.
    - خدا نکنه.
    - هستی جان فقط در تعجبم چرا این غذای شما عطر و بویی نداره.
    - در عوض مزه داره.
    - بخوریم و تعریف کنیم.
    - فقط ببخشید یه خورده به هم چسبیده.
    - اشکالی نداره.
    حامد با شور و اشتیاق مشغول خوردن غذا شد و من هم بی صبرانه منتظرِ عکس العمل او بودم.
    - خب چطوره؟
    - خودت، دستپختتو خوردی؟
    - نه.
    - یه جوری یه، انگار شیرینه.
    - بذار ببینم، آره راست می گی، چرا؟
    - جوابش همچین مشکل هم نیست، احتمالاً به جای نمک، شکر ریختی تو غذا، نه اینکه هر دوتا سفید بودند، شما هم که دقتت خیلی بالاست، بعد اینطوری می شه دیگه.
    - مسخرهَ م می کنی؟
    - نه عزیزم این حرفا چیه، اشتباهه دیگه، پیش میاد.
    - حالا کجا داری می ری؟
    - دارم می رم پایین از تو یخچال مامان اینا یه چیزی بردارم بیارم بخوریم.
    - تو رو خدا حامد این کاررو نکن، این طوری آبروم می ره، زنگ می زنم الان پیتزا بیارن.
    - باور کن هستی از گشنگی دارم بی هوش می شم، دیگه برای من صبر و تحمل معنایی نداره، ما که همیشه یا شام مهمون اونا هستیم یا برامون شام درست می کنن، حالا این یه شبم روش. نگران نباشد به کسی نمی گم ماکارونی شیرین درست کردی.
    شام آن شب برای هردوی ما خاطره انگیز شد. آن شب بعد از خوردنِ شام برای خواندنِ دعای کمیل هر دو به مسجد رفتیم. شب های جمعه معنویت خاصی داشت. تصورم این بود که انسان به خدا نزدیک تر می شود. همه ی بندگان خدا، کوچک و بزرگ، مرد و زن، پیر و جوان دست هایشان رو به خدا بود و مثل همیشه نیازمند او. هر کدام به نحوی رفتار بودند و گله از دنیا داشتند. یکی برای مرگ جوانش می سوخت و می نالید، یکی برای شفای بیمارش دستش رو به خدا بود. یکی هم مثل حامد رازی را در سینه داشت که زیر لب با خدا زمزمه می کرد. از مسئله ای می رنجید که من از آن بی خبر بودم. از مسجد تا خانه راهی نبود و ما پیاده برگشتیم. در طولِ راه هرچه قدر که از حامد علت ناراحتیش را پرسیدم طفره رفت و جوابی نداد. در تغییر فضا مهارتِ خاصی داشت. جوک می گفت و می خندید. هنوز چند قدمی تا خانه فاصله نداشتیم که حامد دستم را رها کرد و گفت:
    - خب دیگه رسیدیم، تو برو.
    با تعجب پرسیدم.
    - یعنی چه؟ مگه تو نمیای؟
    - نه.
    - چرا؟
    - می خوام امشب تو کوچه بخوابم.
    - لوس نشو حامد، بیا بریم، شبا که تو پیشم نباشی خوابم نمی بره.
    بغضی کرد و گفت:
    - خواهش می کنم هستی، این قدر به من وابسته نباش، من که همیشه کنار تو نیستم.
    بعد دستم را گرفت و فوراً وارد خانه شدیم. آن قدر حواسش پرت بود که حتی پدر را که در حیاط نشسته بود، ندید. کمی از حامد فاصله گرفتم و گفتم:
    - سلام بابا، شبتون بخیر.
    - سلام دخترم.
    - حامد حواست کجاست، بابارو ندیدی؟
    - ببخشید بابا، من خَسته م، می رم بخوابم.
    - هستی خانم؟
    - بله بابا؟
    - حامد از چیزی ناراحته؟
    - والله چی بگم. خودم هم نمی دونم، خستگی دانشگاهه. شما خودتونو ناراحت نکنید. شب بخیر.
    - تنهاش نذار دخترم.
    صحبت های پدر حامد بیشتر نگرانم کرده بود. هنوز از پله ها بالا نرفته بودم که زهرا صدایم زد:
    - عروس خانم؟
    - سلام زهرا جون.
    - سلام، بیرون خوش گذشت؟
    - جات خالی رفته بودیم مسجد.
    - قبول باشه انشاءالله، پس حامد کو؟
    - خسته بود، رفته بخوابه.
    - نمیای تو؟
    - نه مرسی. به مامان سلام برسون.
    سرم باز هم درد می کرد. از یک طرف رفتار حامد کلافه ام می کرد و از طرفی سردردهای طولانی.
    وقتی بالا رفتم حامد روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته بود، اما می دانستم که نخوابیده. چقدر دوست داشتم مثل شب های قبل به بغلش می پریدم و با هم حرف می زدیم و می خوابیدیم، اما امشب فرق می کرد. حامد هم بی حوصله بود و هم خسته.
    لباسم را عوض کردم و کنارش دراز کشیدم. پشتش به من بود. فکر می کردم هر لحظه برمی گردد. چند بار خواستم دستم را روی شانه هایش بگذارم، اما می ترسیدم. نیم ساعتی منتظر ماندم، اما برنگشت. بغض گلویم را گرفت و من هم به او پشت کردم. نمی خواستم در این شرایط خودم را ضعیف نشان دهم. چند دقیقه بعد سرم آنقدر درد گرفت که اشکم درآمد. از صدای گریه ام بود که بالاخره حامد دلش به رحم آمد و به طرفم برگشت:
    - هستی، داری گریه می کنی؟
    دستم را روی صورتم گذاشته بودم. نمی خواستم حامد اشک هایم را ببیند. در حالیکه سعی می کرد دستم را از روی صورتم کنار بزند. یک دفعه عصبانی شدم و دستش را پس زدم.
    - ولم کن حامد، اشکمو درآوردی، دیگه چی می خوای؟
    - خواهش می کنم هستی، گریه نکن. تو نباید ناراحت بشی. من اصلاً منظوری نداشتم.
    - می دونم از دستم خسته شدی. زندگی کردن با یه آدمِ مریض خیلی مشکله. به خدا اگه همین فردا بگی برم، می رم.
    - این حرف ها چیه می زنی دخترِ خوب. آخه تو که نمی دونی تو دل من چی می گذره؟
    - خب به من بگو حامد، مگه من زنت، شریک زندگیت نیستم؟
    - دلم گرفته هستی، دلیلش رو هم نمی دونم. گاهی اوقات خوشی می زنه زیر دلِ آدما. من واقعاً دارم از لحظه، لحظه ی زندگی با تو لذت می برم فقط نگرانِ از دست دادنِ این لحظات هستم.
    - بس کن حامد. اینقدر افکار منفی نداشته باش. یه جوری حرف می زنی انگار همین فردا می خوام بمیرم.
    - تورو خدا دیگه از این حرف ها نزن. اصلاً غلط کردم، ببخشید که ناراحتت کردم. نمی دونم چرا یهو، دلم گرفت. حالا هنوزم قهری؟
    - نه، حامد؟
    - جونم.
    - من آدمِ پرتوقعیَ یم؟
    - اصلاً.
    - پس فکر نکنم یه کم توجه و محبت از کسی که تمامِ زندگیمه، عشقمه، وجودمه توقعِ بیجایی باشه؟
    - قربونِ اشکات برم، دیگه گریه نکن. گفتم که اشتباه کردم، بهت قول می دَم دیگه هیچ وقت تنهات نذارم، حالا بخوابیم که دیروقته.
    صحِ فردا مثل همیشه حامد زودتر از خواب بیدار شد و صبحانه را حاضر کرد. طبقِ عادتِ مشغولِ هر کاری که بود آواز می خواند. بالاخره با صدای آوازش بیدار شدم، اما خواب بهاری آنقدر شیرین بود که نای دل کندن از رختخواب را نداشتم. زیرچشمی مراقبِ حرکات حامد بودم. اول از همه کتاب های دانشگاهیم را داخلِ کیفم گذاشت و بعد مانتو و چادرم را از کمد بیرون آورد و اتو کشید. میز صبحانه را هم کامل چیده بود. حالا فقط منتظرِ بیدار شدنم بود. چند بار دیگر صدایم کرد.
    - هستی، عزیزم، بلند شو لنگِ ظهره، بابا انگار نه انگار درس و دانشگاه داری.
    کنارِ تخت نشست و چند بار تکانم داد. بیدار نشدم.
    - بیدار نمیشی نه؟ خودت خواستی.
    یک دفعه سردی یک لیوان آب را با تمام وجود روی صورتم احساس کردم. مثل فنر از جا پریدم. هم حرصم گرفته بود و هم می خندیدم. حامد که می دانست چه دسته گلی به آب داده، دور و برم نمی پلکید. با این کار او خواب به کلی از سرم پریده بود. دست و صورتم را شستم و بعد سرِ میز صبحانه حاضر شدم.
    - سرحال شدی؟
    - چه جور هم. مگه دستم بهت نرسه.
    - تقصیر خودت بود تنبل خانم، برای نماز صبح هم که پا نشدی؟
    - ای وای، چرا بیدارم نکردی؟
    - دیدم، خسته ای، خوابیدی، دلم نیومد.
    - پس گناهش پای تو.
    - حسابی دیر شده هستی، اگه خوردی پاشو.
    - باشه، ولی تلافیِ کار امروزتو حتماً سرت درمیارم.
    - مثلاً می خوای چیکار کنی؟
    - این کارو!
    ته مانده ی استکان چایی را که دستم بود روی پیراهنِ سفیدِ حامد خالی کردم و خیلی زود فرار کردم.
    - ببین چیکار کردی هستی، تمام پیرهنم لک شد. حالا من چی بپوشم؟
    - این همه لباس تو کمده، برو یکی دیگه بپوش که حسابی دیر شده.
    - بگم خدا چی کارت نکنه. لااقل آب می ریختی سرم. حالا تا من اینو عوض کنم یک ساعت طول می کشه، پس تو برو زودتر زهرا رو صدا کن.
    - باشه.
    کیفم را برداشتم و از پله ها پایین آمدم. تا خواستم در بزنم زهرا در را باز کرد.
    - سلام.
    - سلام، پس چرا حاضر نشدی؟
    - بچه ها زنگ زدند، گفتند امروز کلاسمون تشکیل نمی شه.
    - خوش به حالت، اینقدر زورم میاد جمعه ها برم دانشگاه، یعنی می شه استادمون نیاد.
    - نخیر نمی شه، شما که هنوز اینجائید.
    - سلام حامد.
    - سلام چطوری؟ تو نمیای؟
    - نه برید به سلامت.
    - هستی بدو که حسابی دیر شده.
    - یواش تر بابا، خب زهرا جان کاری نداری؟
    - نه عزیزم، مراقبِ خودتون باشید.
    - خداحافظ.
    حامد جلوی در منتظر بود و مدام بوق می زد.
    - چه خبرته بابا؟ اومدم، می خوای صبح جمعه ای سر و صدای همسایه ها رو دربیاری. اینقدر عجله نکن. اول بگو لعنتِ خدا بر دلِ سیاه شیطان، بعد راه بیفت.
    - چشم، لعنت خدا بر دل سیاه هرچی شیطانه، حالا اجازه می فرمایید بریم؟
    - حالا شد. امروز چی داری؟
    - آزمایشگاه، صبح تا بعدازظهر.
    - چند روز پیش استاد سلیمی رو دیدم.
    - خب؟
    - می گفت خانم صادقی از طرف من به آقای فتاح بگید این ترم نمراتشون افت داشته، یک کم بیشتر تلاش کنند. ایشون دانشجوی بسیار خوبی هستند، حیفه که ادامه تحصیل ندن.
    - می خواستی بگی فتاح دیگه اون فتاح قدیم نیست که، زن و بچه...
    - بچه؟! ما که بچه نداریم.
    - کی گفته نداریم پس تو چی هستی؟ اگه استاد سلیمی رو دیدم می خوام بهش بگم یه زن دارم که از صد تا بچه، شیطون تره. نه میذاره درس بخونم، نه کار کنم.
    - مثل همیشه باز همه ی کاسه، کوزه ها رو سر من شکست.
    - فدات بشم، شوخی کردم.
    - حالا چرا نگه داشتی؟
    - می خوام برم داروخونه، الان برمی گردم.
    خیلی زود حامد رفت و با بسته های قرص برگشت.
    - بیا.
    - اینا چیه؟ بازم ld (قرصِ ضد بارداری).
    - امروز صبح دیدم تموم شده، گفتم سر راه برات بگیرم.
    - حامد تو خودت بهتر می دونی این قرصا هورمونیه، اصلاً به من نمی سازه، احساس می کنم با خوردنِ اینا سرم بیشتر درد می گیره.
    - می خوای بریم پیش دکتر شیدا؟
    - من که می دونم چی بهمون می گه، میگه اگه قصدِ بچه دار شدن ندارید یا باید قرص بخوری یا رعایت کنید که من ترجیح می دَم قرص بخورم، اما یه راه سومی هم هست؟
    - چیه؟
    - یه بچه بیاد تو زندگیمون.
    - حرفشو نزن هستی، مثل اینکه قولمون یادت رفته؟
    - نه، ولی من نمی فهمم تو چرا اینقدر با این موضوع مخالفی؟
    - ما الان وقتِ سر خاروندن هم نداریم، چه برسه به بچه داری.
    - همه ی اینا بهونهَ س بالاخره که چی؟ باید بچه داشته باشیم یا نه؟ نه اینکه خودم تنها بودم. دوست دارم دو، سه تا بچه ی قد و نیم قد دور و برم باشن. همهَ شونم پسر. تو چی، دختر دوست داری یا پسر؟
    - با این تندروی هایی که تو داری می کنی، بعید نیست که اسم بچه ها رو هم انتخاب کرده باشی.
    - کاملاً حدست درسته، اما الان بهت نمی گم. هر چیزی به موقعش. نگفتی دختر یا پسر؟
    - خب معلومه، دختر.
    - چه بی سلیقه.
    - خوبه حالا خودت دختری.
    آنقدر بحثِ بچه بین من و حامد داغ شده بود که اصلاً نفهمیدیم کی به دانشگاه رسیدیم. آن روز هم مثلِ روزهای خوب دیگری که در کنار حامد بودم به پایان رسید.
    شش روز از اردیبهشت گذشته بود و من تولد بیست سالگیم را در کنار همسرم، پدرم، پدر و مادر حامد و زهرا در خانه ی خودمان برگزار می کردم. تولدی کوچک، اما صمیمی. شبِ بسیار خوبی بود. حامد به عنوان هدیه ی تولدم قرآنِ کوچک زیبایی گرفته بود که از هر هدیه ی دیگری برایم با ارزش تر بود.
    با اینکه دو ماهی از ازدواج ما می گذشت فروغ هنوز هم با من حرف نمی زد. از نظر او مرتکب گناه نابخشودنی شده بود. ظاهراٌ از پدر شکایت کرده و منتظرِ حکم طلاق بود. شایان هم بعد از یکی، دو ماه معطلی به آلمان برگشته بود.
    گهگداری که وقت داشتم به عصمت خانم سر می زدم. ماجرای ازدواج امیر و زهرا هم کم کم قوت می گرفت. امیر پسرِ بیست و پنج ساله ای بود که در رشته ی معماری تحصیل می کرد. این طور که حامد می گفت فرزند واقعی دکتر نبود. در واقع نوزادِ سر راهی ای بود که دکتر شریفی و دکتر شیدا زحمتِ بزرگ کردنش را کشیده بودند. ظاهراً زهرا هم از امیر بدش نمی آمد.
    روز به روز که می گذشت حالم بدتر می شد. گاهی اوقات سرم آنقدر درد می گرفت که دچارِ توهم می شدم. چند وقتی می شد که دور از چشم حامد قرص های ld را در سطلِ آشغال می ریختم. فکر می کردم حالم بهتر می شود، اما بهتر که نشد هیچ، گاهی اوقات از شدت سردرد از هوش می رفتم.
    بیست و پنجم خرداد تولدِ حامد بود. به اصرارِ مادرش قرار شد همگی شام منزل آنها باشیم. به پدر هم تلفن زده بودم، اما به علت مشغله ی کاری عذرخواهی کرد و نیامد. میز شام را چیده بودیم که حامد و امیر از راه رسیدند. برخلاف امیر که اصلاً خجالت نمی کشید، زهرا از خجالت سرخ شده بود. حامد هم از فرصت سوء استفاده می کرد و مدام آنها را اذیت می کرد، با اینکه اشتهایی برای خوردنِ غذا نداشتم، سر میزِ شام حاضر شدم. هنوز چند لقمه ای نخورده بودم که یک دفعه حالم به هم خورد. چنان حالتِ تهوعی به من دست داد که مجبور شدم از سر میز بلند شوم. حامد هم فوراً پشتِ سرم آمد. تمام چیزهایی را که از صبح خورده بودم، برگرداندم. سبک شده بودم، اما دیگر نای راه رفتن نداشتم. بیچاره حامد آنقدر ترسیده بود که رنگ به رخسار نداشت. دستم را گرفته و اصرار می کرد نزد دکتر برویم.
    - هستی بهتر شدی؟
    - آره. چیزی نیست، فقط یه خورده معدهَ م سنگین بود.
    - پاشو بریم دکتر.
    - برو شامتو بخور. من خوبم.
    - زهرا بیا کمک کن هستی رو ببریم دکتر.
    - هَمهَ تونو انداختم تو زحمت. مامان شما بفرمایید شامتون سرد شد.
    - باشه عزیزم. خودتو ناراحت نکن، چیزی نیست انشاءالله که با خبرهای خوب برگردی.
    تا رسیدن به بیمارستان چند بار دیگر هم حالم به هم خورد. از شانسِ خوبم دکتر شریفی و دکتر شیدا هر دو بیمارستان بودند و خیلی زود به وضعم رسیدگی کردند.
    - آقا حامد شما بیرون منتظر بمونید، بعد از اینکه معاینهَ ش کردم صداتون می زنم.
    - چشم خانم دکتر.
    - ناراحت نباش داداش، براش دعا کن.
    - جز دعا کردن کاری از دستم برنمیاد.
    - دکتر شریفی داره میاد.
    - سلام دکتر.
    - سلام حامد جان، خانم دکتر کجاست؟
    - رفتند تو این اتاق.
    - نگران نباش، الان میاد. عروسِ گلم هم که اینجاست.
    - سلام آقای دکتر.
    - سلام جانم، حالت خوبه؟
    - خیلی ممنون.
    - خب مثل اینکه خانم دکتر اومدند، چه خبر خانم؟
    - خبرِ سلامتی، خانمت بارداره آقا حامد.
    - ای وای.
    - بهت حق می دم مثلِ مردهای دیگه که خبرِ پدر شدنشونو بهشون می دن از خوشحالی پر درنیاری و بالا و پائین نپری، ولی به هر حال کاری نمی شه کرد. واقعیته که باید قبول کنی.
    - آخه مگه می شه، پس اون قرصایی که می خورد؟
    - نمی خورد، یه چند وقتیه که ازشون استفاده نمی کرد. به هر حال ما برای حفظِ سلامتی خانمتون چاره ای جز سقطِ بچه نداریم. تنها کاری که از دستِ شما برمیاد اینه که بهش روحیه بدید. سعی کنید خودتونو خوشحال نشون بدید.
    - می تونم ببینمش.
    - آره.
    وقتی حامد را جلوی در اتاق دیدم خدا می دانست چقدر خجالت کشیدم. از شرمندگی سرم را بلند نکردم. می دانستم بیشتر از اینکه خوشحالش کرده باشم، ناراحتش کردم. در حالیکه لبخندِ کم رنگی بر لب داشت، آرام جلو آمد، کنار تختم نشست و گفت:
    - حالتون چطوره؟
    - پس شنیدی داری بابا می شی؟
    - بالاخره کارتو کردی؟
    - باور کن حامد من نمی خواستم...
    - بگذریم، سرت هنوز هم درد می کنه؟
    - نه، برعکسِ تو اینقدر خوشحالم که همه چیز یادم رفته. چرا گریه می کنی؟
    - اشکِ شوقه.
    - باور کنم؟
    - آخه کی تا حالا واسه تولد شوهرش یه بچه بهش هدیه داده که تو دادی؟
    - این هدیه ی الهیه حامد، معلومه خدا خیلی دوستت داره.
    - تنها هدیه ای که فکرشو نمی کردم.
    - می دونم ناراحتی، اما بذار کوچولومون به دنیا بیاد، بهت قول می دم همه ی ناراحتی ها رو فراموش کنی.
    - کی مرخص می شی؟
    - وقتی سِرُمم تموم بشه. تو زهرا رو ببر خونه، خسته شده بنده ی خدا.
    - نه، همه با هم می ریم.
    - درس و دانشگاه رو چی کار کنم؟
    - نمی دونم، این آشی یه که خودت واسمون پختی.
    - یه جور حرف می زنی انگار فقط بچه ی منه، همون اندازه که من مقصرم تو هم هستی.
    - باشه اینقدر جوش نزن، یادت باشه دیگه تنها نیستی.

    فصل 17

    یک هفته از ماجرا گذشت. نتایجِ سونوگرافی نشان می داد که من دو ماهه حامله ام. به علت اینکه ویار داشتم، دانشگاه هم نمی رفتم. تمامِ هم و غَمَّم بچه ای بود که در شکم داشتم. برخلاف من، حامد روز به روز بی عاطفه تر می شد. مدام اصرار می کرد که بچه را سقط کنم، اما من زیر بار نمی رفتم. خبرِ بارداری یم را به سودابه هم داده بودم. مثلِ خیلی های دیگر باورش نمی شد.
    زهرا و مادرش واقعاً شرمنده ام کرده بودند. نمی گذاشتند دست به سیاه و سفید بزنم. تا آمدنِ حامد از دانشگاه مثلِ پروانه دورم می گشتند. واردِ ماه چهارم شده بودم. حامد همچنان اصرار داشت که بچه را سقط کنم. هر بار هم که دلیلش را می پرسیدم، جوابِ درست و حسابی نمی داد. ظاهراً دکتر شریفی هم به خاطرِ سردردهایی که داشتم صلاح نمی دانست بچه ام را نگاه دارم، اما من گوشم به این حرف ها بدهکار نبود. عزمم را جزم کرده بودم تا این بچه را به دنیا آورم. حامد از هر دری وارد شد تا منصرفم کند، حتی یک بار دست رویم بلند کرد. اما هیچ کدام از اینها تأثیری روی من نداشت. روی دنده ی لج افتاده بودم.
    یک روز که حامد به دانشگاه رفته بود، به اتاقش رفتم و تمام اتاقش را زیر و رو کردم. عکس های رنگی به همراه برگه های آزمایشاتم را لای لباس هایش در کمد پیدا کردم. چیزی سر در نمی آوردم. عکس ها و برگه ها را برداشتم و به یک دکترِ مغز و اعصاب مراجعه کردم:
    - سلام خانم دکتر.
    - سلام عزیزم بیا تو.
    - خسته نباشید.
    - سلامت باشید، مشکلتون چیه؟
    - راستشو بخواید من مشکلی ندارم. دخترخاله ی من یه چند ماهی یه که مشکلِ سَردرد دارن، سرشون به شدت درد می کنه، حتی گاهی توهم می بینند. من امروز عکساشونو آوردم شما ببینید، بگید دردش چیه؟
    - دکترش چی گفته؟
    - چه عرض کنم. من موفق نشدم باهاشون صحبت کنم، اما به دخترخالهَ م گفته بیماریش میگرنه.
    - شما تنها اومدید؟
    - بله.
    - ظاهراً باردارم هستید.
    - تو رو خدا خانم دکتر اگه موضوع مهمی است بهم بگید. این دلشوره بیشتر عذابم می ده. من طاقتشو دارم.
    - متأسفانه دخترخاله ی شما مبتلا به تومورِ مغزی یه. عکس ها نشون می ده که اندازه ی تومور هم بزرگه که این اصلاً خوب نیست. چی شده خانم؟ حالتون خوب نیست؟ قرار شد شما خونسرد باشید.
    - ببخشید دست خودم نیست، معنی حرف های شما چیه، چطور بگم می تونه به زندگیش امیدوار باشه؟
    - همه باید تا آخرین لحظه به زندگی امیدوار باشن. علم پزشکی به ما میگه از دستِ ما کاری برنمیاد، اما فراموش نکنیم که همه ی ما بنده ی خدائیم. هر چی خدا بخواد همون می شه.
    - چند ماه فرصت داره؟
    - چی بگم، چهار ماه، پنج ماه، یک سال.
    حرف های دکتر مثلِ آهن گداخته وارد سرم می شد حامد از همه بیماریم باخبر بود، گریه های پنهانی، بغض های وقت و بی وقت، نگرانی های پی در پی...
    خدای من چقدر ترحم، از همه بدم می آمد. دوست نداشتم کسی را ببینم. زمین و زمان برایم نفرت انگیز بود. چند بار تصمیم گرفته بودم خودم را زیر ماشین بیندازم، اما جرأت نمی کردم. به زور خودم را تا خانه رساندم. عصمت خانم با دیدنِ اوضاع و احوالم تعجب کرده بود. بدون هیچ حرفی وارد اتاقم شدم و در را قفل کردم. به دلِ کوچک آن پیرزن هم رحم نکردم و هر چقدر سؤال می کرد، جوابش را نمی دادم.
    وقتی یادم می آمد با چه آرزوهائی وارد خانه ی بخت شدم و چه برنامه هایی برای آینده داشتم، بیشتر غصه ام می گرفت. زندگی برایم بی معنی شده بود. یک لحظه از خودم متنفر شدم آنقدر به شکمم مشت زدم تا بچه ام را بکشم، اما بعد از چند دقیقه پشیمان شدم. حالا دیگر تمامِ دلخوشی ام فقط این بچه بود. تنها یادگاری که از من به جا می ماند. زندگی چقدر فراز و نشیب داشت. به تنها حادثه ای که در زندگی فکر نمی کردم مرگ بود. آن روز آنقدر ناراحت بودم که از خدا گله کردم:
    - خدایا میون این همه آدم چرا من؟ می دونم بنده ی خوبی برات نبودم و گناه کردم، اما داری بدجوری تنبیهم می کنی. تازه داشتم طعمِ خوشبختی رو می چشیدم. مادر می شدم. چه آرزوهایی تو زندگی داشتم. دوست داشتم پسردار بشم، دختردار بشم. برای بچه هام مادری کنم، اما الان باید حسرت بغل کردن بَچهَ مو بخورم. من عقلم اینقدرها نمی رسه که از حکمت های تو سر دربیارم. فقط عاجزانه ازت می خوام بهم صبر بدی و طاقتمو بیشتر کنی.
    آن روز غروب وقتی حامد موضوع را فهمید، سراغم آمد. هر قدر که اصرار می کرد در را به رویش باز نمی کردم. در تنهایی خودم فقط اشک می ریختم و اشک. می ترسیدم با دیدنِ حامد عصبانی شوم و عکس العملِ بدی نشان دهم. گریه ها و التماس های حامد که پشتِ در نشسته بود خون به دلم می کرد، اما چاره ای جز نشنیدن نداشتم. خواهش های پدر و زهرا هم فایده ای نداشت. تنها عکس العمل ام سکوت بود و سکوت.

    * * *

    دو، سه روزی می شد که از همه دل کنده بودم. خواب و خوراکم آه بود و حسرت. یک چشمم خون بود و یک چشمم اشک. هر شب کابوس مرگ را می دیدم. وقتی بیدار می شدم خوشحال بودم که حداقل یک روز دیگر زنده ام. حالم بسیار بد بود. دیگر طاقتِ ماندن در اتاق را نداشتم. تا اینکه بالاخره در را باز کردم، حامد پشت در نشسته و سرش را روی زانوانش گذاشته بود. با دیدنش بی اختیار گریه ام گرفت. دستم را به آرامی روی سرش گذاشتم و چند بار صدایش کردم:
    - حامد، حامد جان.
    با دیدنم جا خورد. یک دفعه بلند شد و در آغوشم گرفت. هیچ کدام نمی توانستیم احساسمان را بیان کنیم. هر دو دلتنگِ هم بودیم. اشک های حامد شانه هایم را خیس کرده بود و هق هق گریه هایش غرور مردانه اش را می شکست.
    آن روز هر دو به خانه ی خودمان رفتیم و تا شب با همدیگر حرف زدیم. اگرچه در وضعِ روحی خوبی نبودم، اما به خاطرِ حامد سعی می کردم آرام باشم. این چند روز به اندازه ی چند سال شکسته شده بود. چهره اش خسته به نظر می رسید. چشم های گودرفته، موهای ژولیده، لب های ترک برداشته. انگار دیگر زندگی برایش اهمیت نداشت. گوشه گیر شده بود و خیلی کم حرف می زد. خودش را مقصر تمام اتفاقاتی می دانست که افتاده بود.
    هنوز پدر و مادر حامد از بیماری ام چیزی نمی دانستند و دلشان خوش بود که تا چند وقتِ دیگر صاحب نوه می شوند. تقریباً هر هفته سری به دکتر شیدا می زدم و معاینه می شدم. خدا را شکر، بچه سالم بود. به واسطه ی تعطیلات تابستان حامد و زهرا یک لحظه هم تنهایم نمی گذاشتند. گاهی به زور از حامد می خواستم از خانه خارج شود و حال و هوایی عوض کند، اما هر بار که بیرون می رفت با چشم های قرمز و پف کرده برمی گشت.
    یک شب تصمیم گرفتم عاقلانه بنشینیم و با هم صحبت کنیم. حامد مشغولِ شستن ظرف ها بود که صدایش زدم:
    - حامد.
    - جانم، اومدم.
    - بیا بشین اینجا کارت دارم.
    کنارِ تختم نشست و گفت:
    - امر بفرمائید قربان.
    - می خوام مثلِ دو تا آدمِ عاقل و منطقی بشینیم با هم صحبت کنیم.
    خندید و گفت:
    - ولی تو که دراز کشیدی.
    - شرمنده، نمی تونم بشینم، آخ.
    - چی شده؟
    - وروجک تکون می خوره، می خوای حسش کنی، سرتو بذار روی شکمم، سرو صداشو می شنوی.
    - آره، چقدر شیطونه. گرد و خاک راه انداخته.
    - مامان می گفت از رنگ و روت معلومه پسره.
    بغضی کرد و گفت:
    - چه فرقی می کنه.
    - بغض نکن حامد. برای من فرق می کنه. برای دختر، پسر بودنش نمی گم. به خاطرِ وجودشه. کاش می تونستی مادر بشی و بفهمی من چی می گم. با اینکه هر لحظه بوی مرگ رو حس می کنم، اما عشقِ این بچه به زندگی امیدوارم می کنه. هرگز دعا نمی کنم کسی مثلِ من مریض بشه، ولی اگر خدای نکرده، زبونم لال جای من بودی می فهمیدی چطوری دارم عذاب می کشم. این بیماری لعنتی ذره ذره ی وجودمو داره آب می کنه، اما بازم به عشق تو و این بچه دارم تحمل می کنم. باور نمی کنی هر بار که چشمم رو باز می کنم و تو رو کنارم می بینم چقدر خوشحال می شم. توقع دارم تو هم صبور باشی و با دستای خودت سلامتیتو به خطر نندازی، یه خورده هم به فکرِ خودت باش.
    - کاش به جای این حرف ها، می نشستیم در موردِ آیندهَ مون صحبت می کردیم.
    - اشکاتو پاک کن حامد، تو دیگه واسه خودت مردی شدی. هیچ کس نمی تونه جلوی تقدیرو بگیره. لیلی که یادته. امیدت به خدا باشه. اگه خواست عمرم به دنیا باشه، می مونم. اگرم نخواست می رم. تو این دنیا از همه بیشتر به تو بدهکارم. با اینکه می دونستی مریضم عشقمو به جون خریدی و یک عمر خودتو بدبخت کردی فقط برای دلخوشی من. هر کاری برای جبرانِ محبتات بکنم کم کردم. ازم راضی باش حامد.
    - چقدر مهربونی هستی، واقعاً دوستت دارم.
    گاهی اوقات اگر اشک هایمان به کمکمان نمی آمد تحمل سختی های زندگی برای ما سخت و دشوار می شد.
    اواخرِ شهریور بود که زهرا و امیر در یک مراسم ساده به عقد هم درآمدند. تقریباً پنج ماه از عمرِ پسر کوچک ما می گذشت. به علت وخامت حالم هفته ای یکی، دو بار در بیمارستان بستری می شدم. قرص ها و آمپول ها هم دیگر جوابگو نبودند. این طور که معلوم بود هیچ راهی جز عمل باقی نمانده بود. هر طور که شده بود باید، دو، سه ماه دیگر تحمل می کردم.
    از همه حلالیت طلبیده بودم جز دو نفر، یکی فروغ و دیگری سودابه. برای سودابه که دلم پر می کشید. هر بار با او صحبت می کردم به بهانه ی دلتنگی کلی گریه می کردم. قول داده بود عیدِ امسال سر سفره ی هفت سین در کنار هم باشیم. با این حرف ها بیشتر دلتنگم می کرد. نمی خواستم در غربت ناراحتش کنم. بالاخره روزی از واقعیت باخبر می شد. فروغ هم از پدر جدا شده بود و در آلمان زندگی می کرد. آنقدر سرگرم زرق و برق فرنگ شده بود که خانواده دیگر برایش اهمیتی نداشت.
    در این اوضاع چیزی که بیشتر از همه چیز خوشحالم می کرد، خرید سیسمونی بچه بود. هر روزی که حالم نسبتاً خوب بود برای خرید با حامد بیرون می رفتم. دیدنِ لباس ها و اسباب بازی های نوزادی مرا به وجد می آورد.
    اما حیف که حامد اشتیاقی برای این کار نداشت. غروب های دلگیر پاییز بیشتر دلتنگم می کرد. در سخت ترین لحظات، بزرگ ترین یاورم فقط ذکر و نام امام زمان بود. وجودش را در زندگیم حس می کردم و همین عامل باعثِ دلگرمیم می شد.
    نفس های آخرم در این دنیا دمیده می شد. با اینکه دیگر رمقی برایم نمانده بود از حامد خواستم برای آخرین بار به ساحلی که اولین روزِ زندگیمان به آنجا رفته بودیم، سری بزنیم. اول، مخالفت می کرد، ولی بعد با اصرارِ زیاد قبول کرد. ساحل همان ساحل بود و دریا همان دریا. به روی همان تنه ی درخت نشستم. نگاهم به حامد باز هم عاشقانه بود، اما این بار غم با نگاه ما عجین شده بود. انگار همین دیروز بود که سطر اول دفترِ زندگیم را نوشتم عشق، دوستی، آشنائی، اما امروز باید می نوشتم، غم، دوری، جدائی:
    یک روز غم رسد به اندازه ی کوه
    یک روز رسد نشاط به اندازه ی دشت
    افسانه ی زندگی چنین است عزیز
    در سایه ی کوه باید از دشت گذشت
    کوله بار سفرم آماده بود. از بابتِ مهدی، پسرِ کوچک به دنیا نیامده ام خیالم راحت بود. یقین داشتم که حامد هم پدر و هم مادرِ خوبی برای مهدی می شود.
    روزِ آخری بود که در کنارِ حامد و خانواده اش بودم. ظاهراً قرار بود فردا روزِ تولد مهدی باشد و روزِ خداحافظی من. برای آخرین بار تمامِ آلبوم های عکس را نگاه کردم. طاقتِ دیدنِ فیلم های عروسی و تولدم را نداشتم. با این حال دلم نیامد مراسمِ عقدم را نبینم. چقدر سخت بود دل کندن از وابستگی های دنیا. به یادِ حرف های حامد افتادم که همیشه از پسرخاله ی شهیدش برایم صحبت می کرد. کسی که از هر آنچه که دوست داشت گذشته و جانش را در راه خدا داده بود.
    روزِ آخر فرا رسید. در بیمارستان، حامد بی اندازه ناراحت بود. مخصوصاً وقتی که سَرِ تراشیده ام را دید بیشتر غصه خورد. مثلِ ابر بهاری گریه می کرد. صدایم دیگر درنمی آمد. با اشاره ام خم شد تا آخرین صحبت ها را با او در میان بگذارم. در حالیکه دستم در دستِ حامد بود با صدای گرفته ای گفتم:
    - حامد به عشقِ مهدی زندگی کن. پدرِ خوبی براش باش. مهدی من امانتِ دست تو. خوب ازش نگهداری کن. محرّمِ سال پیش روز تاسوعا نذر کرده بودم اگر بهم رسیدیم، شله زرد بپزم. نذرمو ادا کن حامد. به مهدی یاد بده نوکری امام حسین رو بکنه. ناراحت نباش، یادته همیشه می گفتی:
    خدا گر ز حکمت ببندد دری
    ز رحمت گشاید درِ دیگری
    فقط برام دعا کن.
    - هستی تو خوب می شی. باید قول بدی بی معرفتی نکنی و مَنو تنها نذاری، می شنوی چی می گم؟ هستی منتظرت می مونم، نرو، نرو...
    هر قدر از حامد دور می شدم، نگاهش برایم محو و تاریک می شد...

    فصل 18

    - خدایا من هستیمو از خودت می خوام، یا امام زمان کمکش کن. امام حسین، آقا امام رضا خودتون کمکش کنید. به دادم برسید، نذارید بچهَ م بی مادر بشه.
    - حامد خودتو کنترل کن، بیا بشین اینجا فقط براشون دعا کن، بیا صلوات بفرست. نذر کردم داداش انشاءالله وقتی هستی به سلامت از اطاقِ عمل دراومد، همه با هم بریم پابوسِ آقا امام رضا. به دلم افتاده که هردوتاشون سالم از اطاق عمل درمیان. داداشم کار خدا که با حساب و کتاب ما جور درنمیاد. من مطمئنم به دادِ هستی و پسر گلت می رسه.
    در حالی که زهرا بغلم کرده بود و دلداری ام می داد. اشک هایش شانه هایم را خیس می کرد. به خوبی می دانستم برای او هم مثل من ثانیه ها به کندی می گذرند. بی تابی و بی قراری در چهره اش موج می زد. هر دانه ی تسبیح سفیدش را با قطره های اشکش روی هم می انداخت. سرم را که می چرخاندم همه ی کسانی که دور و برم بودند دست هایشان رو به آسمان بود و برای هستی دعا می کردند. آن قدر دوست داشتنی بود که حتی پرستاران بیمارستان هم برایش دست به دعا بودند.
    مادر طاقت ماندن در بیمارستان را نداشت. همراه عصمت خانم به یکی از امامزاده ها رفته بودند. پدر و آقای صادقی هم سرشان در لاکِ خودشان بود و در گوشه ای از بیمارستان در فکر فرو رفته بودند. هر لحظه که به یاد خاطراتم با هستی می افتادم، بیشتر کلافه می شدم. نمی توانستم حتی یک لحظه هم زندگی بدون او را تصور کنم. خنده هایش و برق چشمانش از ذهنم پاک شدنی نبود. با تمامی وجودم از خدا می خواستم فرصتِ دیگری به من می داد تا می توانستم فداکاری های او را هر قدر هم کوچک و کم جبران کنم.
    مثل مرغ پر کنده طاقت نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم. انگار در فضا سیر می کردم. صدای هیچ کس را نمی شنیدم. لحظه به لحظه ناامیدتر می شدم. هر لحظه تصور می کردم با جسدِ هستی روبرو می شوم. با این تصورات منفی از خودم بدم می آمد. بالاخره بعد از دو ساعت انتظار خانم دکتر شیدا به همراه پرستاری از اطاق عمل بیرون آمدند. از بس حواسم پرت بود. بچه ای را که دستِ پرستار بود ندیدم، با عجله به سمتِ خانم دکتر رفتم و گفتم:
    - چی شد خانم دکتر، هستی زندهَ س؟ بچه به دنیا اومد؟
    - آرومتر، آقا حامد. این پسرته خدا رو شکر سالمه، اما چون زودتر به دنیا اومده، باید یه چند وقتی تو دستگاه بمونه. می خوای اسم قشنگشو چی بذاری؟
    - مهدی، هستی عاشق اسمِ مهدی بود.
    با دیدنِ نوزادِ کوچکی که در دستِ پرستار بود. انگار تمام دنیا را به من بخشیده بودند. می خواستم از خوشحالی پر دربیارم. چند ثانیه ای محو تماشایش شده بودم که ناگهان به یاد هستی افتادم با دست پاچگی گفتم:
    - پس خانم دکتر هستی چی شد؟ اتفاقی براش افتاده.
    - متأسفانه حالش زیاد خوب نیست. تیم پزشکی ما، تمام سعیشونو دارن می کنن. آقای دکتر همراه با پروفسور ضابط از چند دقیقه ی دیگه عملِ مغزرو شروع می کنن .منم باید سریع برگردم اطاق عمل. خدارو شکر کن که کوچولوت سالم به دنیا اومده. زهراجون با گریه کردن کاری درست نمی شه. آقای فتاح، آقای صادقی شما بزرگترید، باید به این بچه ها روحیه بدید. خواهش می کنم. آروم باشید. اینجا محیطِ بیمارستانه. مریض های دیگه ای هم هستند. من دارم می رم، انشاءالله که با خبرهای خوب برمی گردم.
    آقای صادقی گفت:
    - خانم دکتر؟
    - بله.
    - هر کاری از دستتون برمیاد برای هستی من بکنید. تمام امید من تو این دنیا همین یه دختره، مطمئن باشید که تا آخر عمر مدیونِ شما و آقای دکتر می مونم.
    - آقای صادقی همه ی ما وسیله ایم. هستی دختر صبوری یه. من دیگه باید برم.
    باز هم لحظه های انتظار فرا رسیده بود. یعنی می شد که هستی هم مثل مهدی سالم و سرحال از این در خارج می شد. با اینکه چند دقیقه ای نبود که پدر بودم، اما سنگینی بزرگ کردنِ مهدی را با تمام وجودم روی شانه های نحیفم حس می کردم. به قول هستی، مهدی یک هدیه ی الهی بود. از اینکه لطف و عنایت خدا شامل حالم شده بود، باید به درگاهش شکر می کردم. تصمیم گرفتم وضو بگیرم و دو رکعت نماز شکر بخوانم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که آقای صادقی صدایم کرد:
    - آقا حامد کجا داری می ری؟
    - زود برمی گردم آقای صادقی. می خوام برم یه آبی به صورتم بزنم.
    - برو عزیزم.
    وضو گرفتم و وارد نمازخانه ی بیمارستان شدم. ساعت یک ربع به دو بعدازظهر بود. کسی در نمازخانه نبود. مُهری برداشتم و گوشه ای نشستم. نای ماندن روی پاهایم را نداشتم. اشک هایم اجازه ی دیدن مهر را به من نمی دادند. به یاد روزها و شب هایی می افتادم که من و هستی با هم نماز می خواندیم. روی نماز بغضم ترکید و دیگر نتوانستم ادامه بدهم. نشستم و یک دلِ سیر گریه کردم و با خدا درددل کردم:
    - خدایا منو ببخش، به عظمت و بزرگواریت قسم می دم که انشاءالله همه ی مریض ها شفا پیدا کنند، هستی منم خوب بشه، می دونم که هرچی تو بخوای همون می شه. می دونم بنده ی گناهکاری بودم و هستم و همیشه توقع زیادی ازت داشتم. خدایا تا به حال هرچی خواستم بهم دادی. دیگه هیچی برای خودم نمی خوام فقط سلامتی هستیمو. خدایا به دلِ شکسته ی حضرت زینبت در صحرای کربال قسمت می دم که انشاءالله هیچ دلی غم نبینه. به آبروی حضرت زهرا قسمت می دم که انشاءالله همه ی مریض ها لباس عافیت بپوشن، خدایا ایام محرم نزدیکه، عاجزانه ازت می خوام به حرمت اشک هایی که برای امام حسین می ریزیم هیچ پدری رو به عزای دخترش نشونی. هیچ بچه ای رو بی مادر نکنی، الهی آمین. خدایا شکرت بابتِ همه ی چیزهایی که به ما دادی و ندادی. می دونم که نباید گله کنم، اما دستِ خودم نیست، منم یه آدمم، احساس دارم. برای زندگیم برنامه های زیادی داشتم و دارم. دوست دارم لذت بزرگ شدن مهدی رو با هستی بچشم. مثل گذشته با هم حرف بزنیم، بگیم، بخندیم، درس بخونیم. من طاقتم مثل هستی زیاد نیست. خودت کمکم کن.
    - حامد تو اینجایی.
    - چی شده زهرا؟
    - بیا حال هستی خیلی بده، خانم دکتر کارت داره.
    - یا امام حسین.
    بدون اینکه کفش هایم را بپوشم سریع خودم را به طبقه ی سوم رساندم. دکتر شیدا با پدر و آقای صادقی مشغولِ صحبت بود.
    - چی شده؟
    - آقا حامد احتیاج به خون داریم. این برگه رو بگیر با یکی از پرستارا برو به این آدرسی که اینجا نوشته شده، خیلی سریع برگردید.
    - حالش اصلاً خوب نیست؟
    - آقا حامد خانومت از وقتیکه رفته اطاق عمل داره می جنگه، تحملش زیاده، اما چون دو تا عمل داره انجام می شه خون زیادی ازش رفته. ما اینجا ذخیره ی خون داریم، اما کمه. برو طبقه ی اول پیش آقای اکبری، من هماهنگی های لازم رو انجام دادم.
    برگه را گرفتم و فوراً با آقای اکبری به بانک خون رفتیم. مسیر بیست دقیقه ای بیمارستان تا بانک خون به اندازه ی یک عمر طول کشید. وقتی از بانک خون برگشتیم، ساعت سه و نیم بود. از پله ها بالا می رفتم که یکی از کارکنان بیمارستان صدایم زد و گفت:
    - آقا، آقا از پاهاتون داره خون میاد.
    نگاهی به پاهایم انداختم. تازه متوجه شدم که کفش نپوشیدم. از بس که در حیاط بیمارستان روی سنگ ها دویده بودم، پاهایم زخم شده بود. سریع به طرف نمازخانه رفتم، کفش هایم را پوشیدم و به طبقه ی سوم رفتم. مادر و عصمت خانم هم به بیمارستان آمده بودند. با دیدن مادر بی اختیار به طرفش دویدم و در آغوشش گریه کردم.
    - گریه کن مادر، عقده ی دلتو خالی کن، بهت تبریک می گم عزیزم، قدمِ نورسیده مبارک.
    - ممنونم مامان، برای همهَ مون دعا کن.
    - حامد جان هیچ دعایی بهتر از دعای خیرِ پدر و مادر در حق بچه اش نیست. شیرم حلالت مادر، اگه در حق پسری مثل تو دعا نکنم، پس برای کی دعا کنم؟ نگران نباش پسرم، انشاءالله هستی خوب می شه و دوباره زندگیتونو شروع می کنید. خدا ارحم الراحمینه. زهرا جان بیا دخترم براتون غذا آوردم.
    - مرسی مامان، اصلاً اشتها ندارم.
    - رنگ و روت پریده مادر، حامد جان بیا یه چیزی بخور.
    - مامان شما سایه تون روسرمه بهم محبت می کنید، اگر برای هستی اتفاقی بیفته کی در حق مهدی مادری می کنه؟ کی بهش غذا میده، براش لباس می خره، بغلش می کنه؟
    با حرف های من صدای گریه ی زهرا بلندتر از همه، در راهروی بیمارستان پیچید. دیگر پدر و آقای صادقی هم سعی نمی کردند اشک هایشان را پنهان کنند. در همین بین بود که دکتر شریفی از اطاقِ عمل خارج شد. خیلی دوست داشتم مثل بقیه به طرفش می رفتم، اما هر قدر که زور می زدم، نمی توانستم حرکت کنم. میخکوب شده بودم. صداهایی را هم که می شنیدم برایم نامفهوم بود. فقط به قدم های دکتر خیره شده بودم که هر لحظه نزدیک تر می شد. جلوتر آمد، دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت:
    - مردِ بزرگ تو که حالت از خانومت بدتره! رنگ به رخسار نداری.
    - حالش چطوره دکتر؟
    - تومور رو درآوردیم، هر کاری هم که از دستمون برمی اومد براش انجام دادیم. از اینجا به بعد باید ببینیم خدا چی می خواد، باید منتظر بمونیم تا به هوش بیاد.
    - می تونم ببینمش؟
    - الان می یارنش. مثل اینکه اومدند، خسته نباشید پروفسور ضابط، ایشون آقا حامد هستند، شوهر هستی خانم.
    - سلام.
    - سلام جانم، شما که از مریض ما بدحال ترید. دکتر حتماً یه تقویتی بهش تزریق کنید.
    - پروفسور چرا هستی رو نمی یارن؟ من می خوام ببینمش.
    - آوردنش، اینم مریض ما.
    وقتی از دور صدای چرخ های تخت را شنیدم. نمی دانم با چه نیرویی به سمتش دویدم. هستی با همان چهره ی آرام همیشگی اش با سر باند پیچی شده روی تخت دراز کشیده بود. با اینکه چشمانش بسته بود، اما احساس می کردم نگاهم می کند. دستش را گرفته بودم و پا به پای پرستاران دنبالش می دویدم. خیلی زود دستم را از دستِ هستی جدا کردند و او را وارد icu کردند.
    تا آنجایی که اجازه می دادند نگاهش کردم. انگار از دیدنش سیر نمی شدم. نگاهش مثل بار اولی که عاشقش شده بودم دلنشین بود. خیالم کمی راحت تر شده بود. دکتر شیدا به همراه مادر و زهرا و عصمت خانم به بخشِ کودکان می رفتند تا مادر با نوه ی یک روزه اش آشنا شود. قطعاً بیست و هشتم آذر بدلیل اینکه مهدی وارد این دنیای ما شده بود روزِ خوبی برای همه ی ما بود.
    دلم برایش تنگ شده بود. اما با خودم عهد بسته بودم که بدون هستی دیگر سراغش نروم. اگر هستی به هوش می آمد و مهدی را می دید حتماً حالش بهتر می شد. آن قدر عاشق بچه بود که همه ی سختی ها را برای به دنیا آمدنش به جان خریده بود.
    غرق در افکارم بودم که دستی بر شانه ام خیالاتم را برهم زد. وقتی برگشتم با لبخند مهربان و گرمِ دکتر شریفی مواجه شدم. مطمئناً او بیشتر از همه از رابطه ی صمیمی من و هستی با خبر بود. از همان روزهای اولی که عاشق هستی شده بودم رازدار بزرگ زندگی ام دکتر شریفی بود. در بحرانی ترین لحظاتِ زندگی که جرأت درددل کردن با کسی را نداشتم، تنها او بود که دوستِ خوبی برای لحظاتِ تنهاییَ م می شد. دستم را گرفت و گفت:
    - حامد جان امروز روزِ سختی برای همه ی ما بود. من همین الان دارم از پیش هستی خانم میام. فعلاً به هوش نیومده. معلوم هم نیست تا کی این وضع ادامه داشته باشد. شما خونواده تو برسون خونه، موندنشون اینجا فایده ای نداره، اما از اونجایی که می دونم نگرانی و طاقت دوری از هستی رو نداری، خودت برگرد بیمارستان.
    - نمی دونم دکتر چطوری باید جبران کنم. فعلاً خداحافظ.
    - خداحافظ، حامد؟
    - بله.
    - توکلت به خدا باشه.
    - مثل همیشه، چشم.
    آقای صادقی و عصمت خانم را به اصرار خودشان به منزلشان رساندم. پدر و مادر و زهرا هم با دیدن مهدی وقتی از بیمارستان به خانه برمی گشتند روحیه ی بهتری داشتند. زهرا مدام از مهدی برایم می گفت. حرف هایش را می شنیدم، ولی اصلاً حواسم به گفته هایش نبود. به ظاهر آرام بودم، اما در ذهنم غوغایی بر پا بود. به مرورِ خاطراتی می پرداختم که از اولین روزِ زندگی تا به امروز با هستی داشتم.
    وقتی برای برداشتن یک سری از لوازم به طبقه ی بالا رفتم. انگار هر لحظه هستی را می دیدم به یاد شیطنت های وقت و بی وقتش می افتادم که به قولِ خودش نمکِ زندگی مان بود. گاهی اوقات از یک بچه ی کوچک لجبازتر می شد، گاهی هم بسیار فروتن و متواضع بود.
    قرآن کوچک هستی وسط اتاق افتاده بود. از روزی که این قرآن را به او هدیه داده بودم هیچ وقت آن را از خودش جدا نمی کرد، اما امروز صبح حالش آنقدر بد شده بود که قرآن از دستش افتاد و خودش ندید. قاب عکس کوچک همراه با چادر نمازِ سفید روی میز کوچکی کنار تختمان بود . چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
    به طور اتفاقی چشمم به پاکتِ نامه ای که در کتابخانه بود، افتاد. بلند شدم و به طرفش رفتم. با خط زیبای هستی پشت پاکت نوشته شده بود، «وصیت نامه» با خواندن این یک کلمه انگار تمامِ دنیا روی سرم خراب شد. دستم می لرزید. تواناییِ باز کردن پاکت را نداشتم. هستی با کابوس مرگ به اطاق عمل رفته بود، اما هیچ وقت به روی خودش نمی آورد. همیشه امیدوار بود. خدایا این دختر چه زجری می کشید. به یاد شعری افتادم که همیشه زمزمه می کرد.
    رُخم سیلی خور دنیا ولیکن
    لبم پر می شود از خنده هایم
    به شب آن همدم خاموش و سردم
    پناه می آورم از غصه هایم
    آن قدر مهربان بود که حتی در اوج ناراحتی و غم، لبخندش را از من دریغ نمی کرد. من چطور می توانستم مهربانی هایش را فراموش کنم. به پشت پنجره رفتم، به تابلوی سبزِ یامهدی که بالای سر درِ مسجد آن طرف خیابان بود خیره شدم. یک لحظه احساس کردم جز امام زمان (عج) نمی توانم به کسی پناه بیاورم. دیدنِ اسمِ آقا، آرامش عجیبی به من می داد.
    نمی دانم چرا یکدفعه دلم هوای جمکران را کرد. شاید هیچ وقت خودم را اینقدر به حضرت مهدی (عج) نزدیک نمی دیدم. از یک طرف شرمنده بودم که چرا باید در لحظه های سختِ زندگی خودم را به آقا نزدیک ببینم، از طرفی هم، وجودشان را حس می کردم. دیگر تردیدی نداشتم باید به جمکران می رفتم. وصیت نامه ی هستی را برداشتم و سریع از اتاق خارج شدم. از پدر و مادر و زهرا خداحافظی کردم و به طرف بیمارستان حرکت کردم.
    باز هم تغییری در وضع هستی ایجاد نشده بود. از دکتر شریفی و شیدا هم خداحافظی کرد. ساعت هشت شب بود که به طرف جمکران حرکت کردم. اگر خدا می خواست برای نماز صبح می رسیدم. حس مجنونی را داشتم که در پی لیلایش بود. شیشه های باران خورده، خیابان های خلوت، سکوتِ شب، تاریکی ماه، همه و همه دلتنگی ام را دو چندان می کرد. دوست داشتم هرچه سریعتر به مقصدم می رسیدم. از آخرین باری که به جمکران رفته بودم دو سالی می گذشت. خاطره ی دومین سالِ مسافرت دانشجویی در ذهنم تداعی شد. دعاهای نیمه شب، درد دل های صمیمی، اشک های بی ریا، دل های بدون کینه، دلم برای آن ساعت ها پر می کشید، به جایی نزدیک می شدم که همه ی آدم ها با هم فرق می کردند. هر کسی با زبان خودش به دنبال عشقش بود. آدم ها رها بودند. نمی خواستند به اوج برسند. از اینکه خاکِ پای آقا می شدند سربلند بودند. در اینجا دنیا کوچک می شد و دل ها بزرگ. امروز جمعه بود و ثانیه های عاشقی یکی پس از دیگری از پس هم می گذشتند. صدای دلنشین اذان از مسجد به گوش می رسید که میزبانِ مهمان بزرگی بود. ماشین را گوشه ای پارک کردم، وصیت نامه ی هستی را برداشتم و با پای برهنه به سمتِ مسجد حرکت کردم. جمعیت زیادی در مسجد بودند. بی اختیار در حیاط مسجد نشستم و دستم را رو به آسمان بلند کردم:
    - دلِ پُری دارم آقا، از راه دور اومدم، گرفتارم، مریض دارم، از همه جا و همه کس دل بریدم و به شما دل بستم. می دونم که همین جایید، می دونم که حرفامو می شنوید. من شفای هستیمو از شما می خوام.
    در همین بین بود که پیرزنی کنارم نشست و گفت:
    - گرفتاری پسرم، از کجا اومدی؟
    نگاهی به او انداختم. روزگار گرد پیری را روی صورتش برجا گذاشته بود. در حالیکه گریه می کردم، گفتم:
    - مریض دارم مادر، زنم رو تختِ بیمارستانه. مهدیم مادرشو ندیده. ناامید از همه اومدم اینجا، ای خدا کمکم کن. میگن خداتو دلای شکسته است. دلِ منم شکسته مادر.
    - پسرم خدا جوابتو داره می ده، بارونِ رحمتشو داره می ریزه روی سرت. گریه کن، زاری کن، التماس کن. مریض دارها و گرفتارها همه با هم دعای فرج آقا رو بخونید... خدایا لباس عافیت به همه ی مریض های ما بپوشان، عاقبت همه رو ختم به خیر بگردان، خدایا به قائم آل محمد قسمت می دیم که هیچ بنده ای رو ناامید از اینجا برنگردون. الهی آمین.
    سپس رو به من کرد و گفت:
    - پسرم بازم دعا کن. از درِ رحمت خدا هیچ کس دست خالی برنگشته تو هم برنمی گردی.
    پیرزن در حالی که با عصا راه می رفت چادرِ مشکی چروکیده اش را روی سرش گذاشت، کم کم از من دور شد و میان جمعیت رفت. احساس سبکی می کردم به طرف حوض رفتم و وضو گرفتم و وارد مسجد شدم. بعد از نماز به همراه جمع دعای ندبه خواندم و از مسجد خارج شدم.
    ساعت یک ربع به هشت بود و باران لحظه به لحظه تندتر می شد. به سرعت خودم را به ماشین رساندم. نگاهی به موبایلِ هستی انداختم. دکتر شریفی و زهرا برایم پیغام گذاشته بودند. فوراً با بیمارستان تماس گرفتم:
    - بله بفرمایید.
    - سلام خانم خسته نباشید، می خوام با دکتر شریفی صحبت کنم.
    - شما؟
    - من فتاح هستم، حامد فتاح.
    - آقای فتاح، ایشون فعلاً تشریف ندارن. مریض بدحال داشتن رفتند icu شما نیم ساعت دیگه تماس بگیرید.
    - ممنونم.
    فکر کردم:
    - مریض بدحال؟! نکنه هستیه! باید به زهرا زنگ بزنم.
    - الو سلام زهرا.
    - سلام حامد تو کجایی؟
    - چرا گریه می کنی، هستی طوریش شده؟
    - حامد، هستی اصلاً حالش خوب نیست. دیشب، سر شب حالش بهم خورد، رفت تو کما. مگه قرار نبود بیمارستان بمونی؟
    - طاقتِ موندن نداشتم زهرا، اومدم جمکران براش دعا کنم.
    - قربونت برم، خودتو فوراً برسون بیمارستان. تو این لحظات هستی بیشتر از همه به تو احتیاج داره.
    صدای هق هقِ گریه های زهرا اجازه نمی داد حرف هایش را درست بشنوم. دوباره با بیمارستان تماس گرفتم.
    - بفرمایید.
    - خانم خواهش می کنم دکتر شریفی رو پیدا کنید، من کارِ واجبی باهاشون دارم.
    - گوشی دستتون دارن میان. آقای دکتر تلفن.
    - بله.
    - سلام دکتر، زهرا چی می گه؟ چه بلایی سر هستی اومده؟
    - حامد تویی، صداتو خوب نمی شنوم. کجایی؟
    - من قم ام.
    - متأسفانه دیشب هستی ایستِ قلبی داشت با شوک تونستیم نجاتش بدیم. هنوز به هوش نیومده تو کماست.
    - یعنی هیچ امیدی نیست؟
    - نمی دونم چی بگم پسرم. مرگ و زندگی همه ی آدما دستِ خداست.
    - دکتر دارید گریه می کنید؟ مگه همیشه به من نمی گفتید مرد باشم، صبور باشم، امیدم به خدا باشه، پس صبر و امید شما کجا رفت؟ دیدید سخته. من چطور پیش هستی بمونم و شاهد مرگش باشم، اومدم اینجا دلم وابشه.
    - خودتو عذاب نده حامد جان، تو حالا پدر یه بچه ای، باید به فکر اونم باشی.
    - بچه ی بی مادر می خوام چی کار؟
    - کفر نگو پسرم، مگه یادت رفت به خاطر همین بچه، هستی حاضر شد زندگی شو فدا کنه.
    - می دونید الان چی تو دستمه، وصیت نامهَ ش، فکرِ همه جارو کرده بود.
    - بازم می گم امیدت به خدا باشه، به امیر بگم بیاد دنبالت؟
    - نه دکتر، دوست دارم تنها باشم.
    - هر جور که راحتی. کی برمی گردی؟
    - انشاءالله بعد از شفای هستی.
    - انشاءالله.
    - فقط یه خواهشی ازتون داشتم دکتر.
    - بگو می شنوم.
    - می تونید برای چند لحظه مهدی رو ببرید پیشِ هستی، درسته که چشاش بستهَ س، اما می دونم که وجودشو حس می کنه.
    - با دکتر شیدا صحبت می کنم، اگر مقدور باشه حتماً، فعلاً خداحافظ.
    - خداحافظ.
    از اینکه در ماشین نشسته بودم کلافه بودم. ترجیح دادم زیر باران قدم بزنم. به تعداد قدم هایی که برمی داشتم صلوات می فرستادم. با دیدن تازه عروس و دامادها حسرت می خوردم که چرا لااقل یکبار با هستی به اینجا نیامدم. اوایلِ ازدواجمان چقدر اصرار می کرد که برای ماه عسل به مشهد برویم، اما من قبول نمی کردم. حالا باید فقط در حسرت رفتنِ آن لحظه ها غبطه می خوردم.
    موقع نماز ظهر برای یک لحظه باز هم آن پیرزن را دیدم، اما خیلی زود در میان جمعیت گم اش کردم. بعد از نماز ظهر و عصرم از بس خسته بودم روی سجاده ام خوابم برد. با صدای شیطنت بچه ی کوچکی که بالای سرم بود از خواب بیدار شدم. وقتی چشم باز کردم، پسر پنج، شش ساله ای را با یک بسته نذری کوچک بالای سرم دیدم که با رفتار کودکانه اش دلربایی می کرد. بعد از چند لحظه پدرش جلوتر آمد و گفت:
    - ببخشید آقا، مهدی بیدارتون کرد، می خواست بهتون نذری بده.
    - خواهش می کنم چه پسرِ خوشگلیه، خدا براتون نگهداره، آقا مهدی می دونی اسمِ پسرِ منم مهدی یه. می خوای باهاش دوست بشی.
    با زبان کودکانه ای گفت:
    - الان کجاست؟
    بغضم ترکید و گفتم:
    - بیمارستانه، پیش مامانش، براش دعا کن مریضه.
    بعد بغلش کردم و او را بوسیدم. پدر مهدی کنارم نشست و گفت:
    - انشاءالله که خدا شفاشون بده، خدا آقا مهدی رو بعد از چهارده سال به ما بخشیده. من و خانمم نذر کرده بودیم. اگه خدا پسری بهمون داد، هر جمعه نون و پنیر و سبزی میون مردم پخش کنیم. یکی دو سالی یه که آقا مهدی نذرشو خودش ادا می کنه.
    - ماشاءالله واسه خودش مردی شده.
    - آره خدارو شکر پسرِ خیلی خوبیه، خب دیگه ما باید بریم. مزاحمتون نمی شم. انشاءالله که شما هم حاجت روا بشید.
    در همان لحظه نذر کردم که اگر هستی خوب شد بلافاصله، اولین شبِ جمعه با هم به جمکران بیاییم و تا صبح دعا کنیم.
    ساعت سه بعدازظهر بود. نگاهی به موبایلم انداختم، باز هم زهرا پیغام گذاشته بود. فوراً با خانه تماس گرفتم، اما کسی گوشی را برنمی داشت. به موبایل امیر زنگ زدم. خوشبختانه جواب داد.
    - سلام امیر جان.
    - سلام آقا حامد، حالت خوبه؟
    - ممنونم، تو کجایی؟
    - من بیمارستانم. زهرام همین جاست. گوشی رو می دم باهاش صحبت کنی.
    - سلام حامد جان.
    - سلام زهرا، چه خبره اونجا؟
    - راستش آقای صادقی حالشون بد شد. عصمت خانم و اکبر آقا آوردنشون بیمارستان، نگران نباش. خدارو شکر الان بهترن.
    - زهرا چرا هر چی بدبختیه داره رو سر ما خراب می شه؟
    - نمی دونم داداش، شاید این هم یه امتحانه.
    - مهدی چطوره؟
    - الهی عمه قربونش بره، حالش خوبه، دکتر شیدا یه چند دقیقه ای بچه رو برد پیش هستی. می گفت انگار مهدی می دونست هستی مادرشه، مدام سرشو برمی گردوند و نگاهش می کرد. تو نمی خوای دست از ریاضت بِکشی.
    - ریاضتو داره هستی می کشه نه من، امشبو می مونم، فردا بعد از نماز صبح راه می افتم. هر خبری شد به من زنگ بزن.
    - موظب خودش باش، خداحافظ.
    - خداحافظ.
    نان و پنیری را که از دستِ مهدی گرفته بودم نصف کردم و خوردم و بعد یک جعبه خرما گرفتم و برای شادی روح همه ی از دست رفتگان خیرات کردم و بعد در گوشه ای از حیاط در خلوت خودم نشستم و دعای امام زمان را خواندم. در آخرِ دعا هم حاجتم را از خودِ آقا خواستم و برای خواندن نماز مغرب و عشاء وارد مسجد شدم.
    نمی دانم چرا یکدفعه به سرم زد وصیت نامه ی هستی را باز کنم. شاید به خاطر این بود که دلم واقعاً برایش تنگ شده بود و می خواستم به حرف هایش گوش بدهم، اما هر قدر که دنبال وصیت نامه گشتم نتوانستم پیدایش کنم. سریع خودم را به ماشین رساندم. داخل ماشین را هم، زیر و رو کردم، اما وصیت نامه را پیدا نکردم. انگار آب شده بود. دوباره نگاهی به جیبِ کُتم انداختم، اما از پاکت خبری نبود.
    به فکرم رسید شاید موقع پخش کردن خرما در حیاط مسجد افتاده باشد. به حیاط برگشتم تمامِ جاهایی را که رفته بودم نگاه کردم، اما از پاکت خبری نبود که نبود. تمامِ دلخوشی ام این بود که شاید کسی وصیت نامه را پیدا کرده باشد و به بخش اماناتِ مسجد رسانده باشد. دوان دوان خودم را آنجا رساندم. از بدی شانسم چیزی به عنوانِ وصیت نامه پیدا نشده بود.
    به خاطر این کارم هرگز خودم را نمی بخشیدم. آخرین یادگاری هستی را گم کرده بودم. مدام به خودم لعنت می فرستادم. بعد از نماز تا اذانِ صبح به هر جایی که می توانستم سَر زدم، اما نتوانستم وصیت نامه را پیدا کنم. ناامید از همه جا کنارِ حوض نشسته بودم که ناگهان چشمم باز به همان پیرزن افتاد. فوراً به طرفش دویدم و صدایش کردم:
    - مادر، مادر؟
    با کمر خمیده و سری که پایین داشت، سرش را گرداند و نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:
    - جانِ مادر، با منی پسرم؟
    - بله، منو یادتون میاد، دیروز صبح برام دعا کردید.
    - یادم اومد، انشاءالله که به حق همین اذان صبح مریضت شفا پیدا می کنه.
    - ممنون، مادر وصیت نامه ی زنمو گم کردم. از دیشب تا همین الان دنبالش می گردم، یه پاکتِ سفید، شما پیداش نکردید؟
    - حکمت خداست پسرم، دیگه پیدا نمی شه. انشاءالله که خیره، دنبالش نگرد. نمازتو بخون و برو پیش زن و بچه ات، اما اینجارو هیچ وقت فراموش نکن. دنیا و آخرتِ همه ما، همین جاست.
    حرف های پیرزن آرامشِ عجیبی به من می داد. با صدای زنگِ تلفن یک لحظه به خودم آمدم. شماره ی دکتر شریفی بود.
    - سلام دکتر.
    - سلام حامد جان، خبرهای خوب، هستی به هوش اومده. خدارو شکر حالش هم خوبه. مدام اسم تو رو تکرار می کنه، خودتو برسون.
    حرف های دکتر را فقط می شنیدم و خوشحالیم را با قطراتِ اشکی که از چشمانم سرازیر می شد نشان می دادم. برگشتم تا این خبر خوب را به پیرزن بدهم، اما هر قدر به دور و برم نگاه کردم کسی را ندیدم. با عجله به طرف کفش داری زنانه رفتم تا شاید پیرزن را ببینم، اما آنجا هم نبود. از چند نفر از خانم ها سراغش را گرفتم. متأسفانه هیچ کس پیرزنی را با مشخصاتی که داده بودم ندیده بود.
    بغض گلویم را گرفته بود. همانجا سجده ی شکر به جا آوردم و از خدا برای لطفِ بی دریغی که در حقم کرده بود، تشکر کردم.
    نماز آن روز صبح من در جمکران با تمام نمازهایی که در زندگی ام خوانده بودم فرق می کرد. سجاده ام خیس از اشک های شده بود که تنها راه تشکر بنده ی شرمساری همچون من بود. نسیمِ وجودِ آقا و مولایم را حس می کردم. می دانم که نزدیکم بود، اما من لیاقت دیدنش را نداشتم.
    بعد از نماز صبح با شوقی وصف ناپذیر به طرف رامسر حرکت کردم. آن قدر تند می آمدم که در طول راه چند بار نزدیک بود تصادف کنم. بالاخره نزدیکی های ظهر بود که خودم را به بیمارستان رساندم. همه بودند. اینبار اشک شوق در چشمان همه حلقه زده بود. آن قدر برای دیدنِ هستی بی قرار بودم که حتی یادم رفته بود سلام کنم.
    مادر با گریه به استقبالم آمد و گفت:
    - دیدی پسرم هستی شفا پیدا کرد. قربونِ دل شکسته ات برم که دست خالی برنگشتی اشکاتو پاک کن مادر، خانومت چشم انتظارته.
    تنها کاری که توانستم بکنم این بود که مادر را بغل کردم و بوسیدم و بعد همراه دکتر شریفی به icu رفتم. تا خودم با چشمان خودم هستی را نمی دیدم باور نمی کردم به هوش آمده. آنقدر اضطراب داشتم که صدای ضربان قلبم را می شنیدم.
    دکتر شریفی دستم را گرفته بود و مدام سفارش می کرد که آرام باشم و آرامشم را حفظ کنم. نفسِ عمیق کشیدم، اشک هایم را پاک کردم و برای رویارویی با هستی خودم را آماده کردم. وقتی از دور دیدمش، بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد. چشمانش بسته بود، اما خیلی خوب نفس می کشید. لحظه لحظه به تختش نزدیک تر می شدم. طوری که حالا می توانستم دستهایش را لمس کنم. دکتر شریفی اشاره کرد که اشکم را پاک کنم و بعد سرش را نزدیکِ گوش هستی برد و گفت:
    - هستی خانم صدای منو می شنوید، حامد اومده.
    بعد از چند لحظه، هستی چشمانش را آرام گشود، نگاهم کرد و لبخند کم رنگی به روی لبان خشکیده اش نقش بست. در حالیکه دستش را در دستم گرفته بودم، سرم را جلوتر بردم و گفتم:
    - سلام هستی. دیدی گفتم خوب می شی. من و مهدی منتظرت بودیم. می دونی مادر شدی؟ ما حالا یه پسر داریم.
    با تمام ناتوانیش دست مرا فشرد و بعد دوباره چشمانش را بست. قرآن کوچکش را کنارش گذاشتم و بعد از اتاق خارج شدیم. حالا دیگر خیالم از بابت هستی راحت شده بود.
    وقتی از icu خارج شدم، پدر و آقای صادقی را دیدم. با دیدنِ پدر که بابا حامد صدایم می زد از خجالت سرخ شدم و سرم را پایین انداختم. باورم نمی شد که به این زودی پدر شدم. حالا دیگر خوشحالیم دو چندان بود. نمی دانستم چطور باید از خانواده ام، آقای صادقی، عصمت خانم، اکبر آقا و همه ی کسانی که در لحظات سختِ زندگی در کنار من و هستی بودند تشکر می کردم. محبت های بی دریغ دکتر شریفی و دکتر شیدا را مطمئناً نه تنها من، بلکه هستی هم تا آخر عمر فراموش نمی کرد.

    * * *

    بالاخره بعد از دو هفته، هستی سالم و سرحال از بیمارستان مرخص شد. دیگر اثری از بیماری در چهره اش دیده نمی شد. هیچ وقت شادی وصف ناپذیرش را که برای اولین بار مهدی را در آغوش گرفته بود از یاد نمی برم. خانه ی ساکت ما با وجود مهدی شلوغ تر از گذشته شده بود.
    آقای صادقی هر روز به نوه ی کوچکش سر می زد و عصمت خانم و مادر هم آداب بچه داری را به هستی آموزش می دادند. البته زهرا هم از این آموزش ها بی بهره نمی ماند. مطمئناً در آینده به دردش می خورد.
    در این بین خبر شهید شدن آلبرت توسط یکی از دوستانم به دستم رسیده بود. آلبرت سه سال پیش در یکی از مناطق مرزی ایران که مشغول تدریس بود بر اثر انفجار مین به شهادت رسیده بود. هنوز این خبر را به کسی نگفته بودم، حتی به آقای صادقی. نمی خواستم شادیِ به دنیا آمدنِ مهدی و خوب شدن هستی را به این زودی از آنها بگیرم. شاید گذشت زمان این جرأت را به من می داد که خبر شهادت آلبرت را به همه بگویم.
    هستی دو ترم از دانشگاه مرخصی گرفته بود تا در این مدت هم به مهدی رسیدگی کند و هم خودش آمادگی ورود به دانشگاه را داشته باشد. از چند روز دیگر هم ایام محرم شروع می شد، ایامی که به خصوص برای هستی یادآور خاطرات خوبی بود. از اینکه می توانست خودش در روزِ تاسوعا نذرش را ادا کند واقعاً خوشحال بودم. مشغولِ نوشتن بودم که هستی در زد و بچه به بغل وارد اتاقم شد:
    - سلام.
    - سلام عزیزم خسته نباشی. خوابیده؟
    - هیس، یواش صحبت کن. پسرم گشنه اش بود، براش شیر درست کردم، خورد و خوابید.
    - الهی بابا فداش بشه، هستی شبیه منه یا تو؟
    - جفتمون، البته سر کچلش شبیه سر منه!
    - این چه حرفیه می زنی. بهت قول می دم تا عید امسال موهات این قدر رشد کنه که خودم برات گیس کنم.
    - تو چقدر مهربونی حامد. حالا بیا آقا مهدی رو بگیر بذار تو اتاقش که مامانش امروز خیلی خسته شده.
    - چشم، ما نوکر خودش و مامانش هم هستیم. بِدش به من.
    - بیا، ببر بذار توی تختش.
    - خب، مأموریت انجام شد. اگه بازم امری باشه من در خدمتتونم.
    - نه قربونت برم، بیا بشین یه خورده با هم صحبت کنیم.
    - باشه، هرچی شما بگید، حالا چرا اینطوری نگام می کنی؟
    - شاید باور نکنی حامد، ولی همین حالا هم که کنارم هستی، حس می کنم دلم برات تنگ می شه. این چند وقت اگرچه هر دوی ما لحظه های خیلی سختی داشتیم، اما خوبیش این بود که فهمیدیم چقدر همدیگر رو دوست داریم. هنوز هم برام ماجرای وصیت نامه و اون پیرزن باور کردنی نیست. مثل... حامد؟
    - جونم.
    - من چطوری خوب شدم؟
    - خوب شدن تو یه معجزهَ س، «معجزه ی عشق» من و تو نمی تونیم ازش سردربیاریم، فقط باید شاکر باشیم.
    - کی می ریم جمکران؟
    - پنجشنبه، جمعه ی همین هفته.
    - چه خوب.
    - حالا چرا اینقدر دور نشستی، نکنه با من قهری؟
    - نه، منتظر اجازه ات بودم.
    هستی با شیطنت خاصی بلند شد، به طرفم آمد و روی پایم نشست خندید و گفت:
    - اینجا خوبه بشینم.
    - آره، تازگی ها چاق شدی ها.
    - اشتباه می کنی آقا، من چاق نشدم، شما لاغر شدی، خودتو تو آیینه نگاه کردی؟ شدی پوست و استخوان.
    - فدای یه تارِموت، همین که تو خوب شدی برام کافیه، مگه من از زندگیم چی می خوام جز سلامتی تو و مهدی، حلال زادهَ س، داره صداش میاد.
    - تو بشین من می رم.
    هستی موقع رفتن بوسه ای بر گونه ام زد و با عجله به اتاق مهدی رفت. همیشه احساساتش را بدون پرده ابراز می کرد. با صدای جیغ و داد مهدی به اتاقش رفتم. هستی مشغولِ صحبت کردن با تلفن بود. مهدی را بغل کردم تا آرام شد. از صحبت هستی متوجه شدم که با دوستش سودابه حرف می زند. خدارو شکر این بار مکالماتشان کوتاه بود.
    - ببخشید حامد جون، سودابه بود. دختره با شنیدنِ صدای مهدی از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. در ضمن دو تا خبرِ خوب هم برات دارم اول اینکه سودابه هم داره مادر می شه و دوم اینکه امسال عید برای سال تحویل مهمون ما هستند تو ایران. وای حامد نمی دونی چقدر خوشحالم. دلم برای سودابه یه ذره شده. خوبه بچه اش دختر باشه. اون وقت می شه عروس خوشگل خودم.
    - هستی جون فکر نمی کنی برای این حرفا یه خورده زوده؟
    - شوخی کردم حامد، مهدی خوابید؟
    - آره، ببین می خوابه چقدر ناز می شه.
    - چی شد آقا حامد، شما که همیشه با بچه مخالف بودی؟
    - گذشته ها، گذشته...
    - پس باید به فکرِ دومیش باشیم.
    - نه، تورو خدا.
    - سر به سرت گذاشتم. بریم بخوابیم، دیروقته.
    - قبل از اینکه بخوابیم یه لحظه بیا تو اتاقم کارت دارم.
    - چی کارم داری؟
    دستش را گرفتم و به اتاقم بردم.
    - این برگه ها می دونی چیه؟
    - نه.
    - من داستانی رو که نوشته بودی خوندم. از روزی که رفتی بیمارستان ادامهَ شو نوشتم. امیدوارم که تونسته باشم خوب تمومش کرده باشم.
    - وای مثل همیشه سورپرایزم کردی حامد. مهم نیست این داستانو، من تموم کرده باشم یا تو، مهم اینه که داستانِ زندگی ما عبرتی باشه برای دیگران.
    - دوست دارم جمله ی آخرشو خودت بنویسی.
    - باشه.

    «خدایا!
    به هر که دوست می داری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر که دوست تر می داری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر...

    تقدیم به عشق دوست داشتنی زندگی مان
    مهدی عزیز»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #40
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پـــایـــان


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/