238 تا 241
فروغ ساعتِ هفت می رسه هنوز چند ساعتی وقت داریم .
- چه سبد گل قشنگی گرفتید!
- سلیقه شاگردمه بهش سفارش دادم گفتم برو بگوهمایون خان گفته یه سبد گل خوشبو خوشگل بده که یه مهمون ویژه دارم.
- مهمون ویژ]؟!منظورتون فروغ جونه؟
- هم آره هم نه.خوب از درس و مشق چه خبر؟
- مگه برای شما مهمه ؟
- تاوقتی که تواین آلونک درس میخونی نه.
- پس چرا می پرسید؟
- دلم می سوزه.وقت طلاست و تو همینطوری با دستای خودت داری این طلا رو داری می ریزی دور.
- اما من مثل ِ شما فکر نمی کنم
- می دونم اگه فکر میکردی که اینجا نبودی
- شما اصلا یه بار اومدید دانشگاه من ببینید چه جور جائیه؟شاید اونطور که فکر می کنید نباشه .درسته امکاناتش مثل دانشگاهای بزگ نیست .اما مطمئناًاستعدادِبچه ها خیلی بیشتر از جاهای دیگه ی دنیاست.
- یه جوری حرف میزنی انگار دور دنیا رو درکمتر از هشتادروز دیدی؟
- اینو من نمی گم پاپا،نتایج امپیاد ها سند خیلی خوبیه برای این موضوع حدااقل میشه به این دید به دانشگاه نگاه کرد که یه تفریگاه سالمی برای بچه هاست.
- سالم بودنشو میشه از سر و وضع همه خوب تشخیص داد .هستی جان این روز قشنگ رو با این حرفا خراب نکن ،تو که می دونی من زیر بار این حرفها نمی رم .حرف اول و آخرم خارجه فقط خارج.
- پدر راست می گفت حرف زدن با او فایده ای نداشت فقط یک کلمه در ذهن او میجنبیدوآن هم به قول خودش خارج بود و بس.حس برده ای را داشتم که امیدم برای آزادی به صفر رسیده بود.
- کم کم به فرودگاه نزدیک میشدیم ،ساعت یک ربع به هفت بود .پس از رسیدن پدر ماشین را پارک کرد.من هم سبد گل را برداشتم و با هم به اتاق انتظار رفتیم .مسافران تک تک وارد می شدند.اما هنوز از فروغ خبری نبود .با گلهای سبد ور می رفتم که پدر گفت باصدای بلند ی گفت :اومدند.
بلند شدم و به روبرو نگاهی انداختم.چیزی را که میدیدم باور نمی کردم .علاوه بر فروغ،شایان پسر دایی نوزده ساله ام هم دست در دستِ او به سمت ما می آمد.حالا می فهمیدم منظور از مهان ویژه ای که پدردر مورد آن صحبت می کرد چه کسی بود،اینطور که معلوم بود همه از آمدن شایان باخبر بودند به جز ن.
در حالی که سعی میکردم لبخند بزنم برای هر دو آنها دست بلند کردم .فروغ و شایان کم کم به ما نزدیک می شدند .با دیدن فروغ اشک در چشمانم حلقه زد.اورا محکم در آغوش کشیدم وبوسیدم .به ناچار با شایان هم دست دادم .هنوز جرائت نداشتم جلوی پدروفروغ عنوان کنم که دیگر با مرد نامحرم دست نمی دهم .می دانستم که در این شرایط جزمسخره کردن چیزی عایدم نمی شود .کنایه های فروغ از همان لحطه ی ورودش شروع شد.یواشکی در گوشم گفت:
- هستی این چه لباسیه پوشیدی؟آبرومون پیش شایان رفت.
با حرص گفتم :
- فروغ جون انتظارداشتی که لباسِ عروس بپوشم ؟!ناسلامتی دارم از دانشگاه میام .
جوابم را نداد و فوراًبه سمت ماشین رفت .ددسر ها از همین حالا شروع شده بود.موقع ِ برگشت،فروغ روی صندلی جلوی ماشین نشست وبه ناچار من و شایان کنار هم نشستیم.سعی میکردم از او فاصله بگیرم.با تعجب نگاهم می کرد.حق هم داشت.در این زمانِ کوتاه فهمیده بود که دختر عمه ی صممی سالهای پیش نیستم .سکوت کرده بودم اما ذهنم بسیار مشغول بود .چرا شایان بافروغ به ایران آمده بود؟احساسِ خستگی میکردم .ترجیح دادم در ماشین بخوابم احساس خستگی میکردم ترجیح دادم در ماشین بخوابم .وقتی بیدار شدم نزدیکی های خانه بودیم.به شایان نگاهی انداختم .از پشت شیشه به شایان نگاهی انداختم .از پشتِ شیشه به بیرون نگاه می کرد ومتوجه شد نگاهش می کنم سرش را برگرداند،یک لحظه خجالت کشیدم .نگاه سنگینش را همچنان احساس میکردم .تا اینکه به خانه رسیدیم .شب بخیری گفتم و به اتاقم رفتم .
- دو،سه روزی از اومدن شایان میگذشت .به بهانه درس خواندن زیاد با او نمی پلکیدم.هنوز چیزی دستگیرم نشده بودکه چرا به ایران آمده فدوروز از تعطیلات رسمی را پیش روداشتیم.بهانه برای رفتن به دانشگاه و جیم شدن از شایان دیگر اثر گذار نبود .
- روز سه شنبه اولین روز تعطیلات بودف بعد از صبحانه تصمیم بر آ« شد که به نمک آبرود یکی ازمناطق چالوس برویم.هوا هم برای رفتن به پیک نیک بسیار مناسب بود.عصمت خانم واکبر اقا تنامِ وسایل لازم را آماده کرده و در ماشین گذاشته بودند .شایان اسکیتش را برداشت .من هم ساک بد مینتونم را از اتاف برداشتم و راس ساعتِ ده همه کنار ماشین پدر حاضر شدیم وطبق معمول فروغ دیرتر از همه به جمع ما پیوست.به محض اینکه رسید روکردبه من و گفت:
- هستی جون هنوز نرفتید .
- با تعجب نگاهی به او انداختم و گفتم :
- - کجا؟شما که هنوزنیومده بودید.
- - منو چیکار داری .من و همایون می خوایم بعد از مدتها خلوت کنیم.بهتره که شما با ما نباشیدوحالا یالا دیر شده.
- شایان لبخند زنان داخل ماشینم نشست آنقدرحرصم گرفته بود که صدای به هم خوردن دندانهایم را می شنیدم.پدر حرکت کرد و ما هم پشت سر او راه افتادیم .در طولِ راه نه من رفی می زدم ونه شایان.قطعاً هر دو حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم .اما نمی دانستیم از کجا باید شروع کنیم .تا اینکه صبر شایان به سر رسید و با طعنه گفت:
- همیشه موقع رانندگی اینقدر سکوت می کنی؟
لبخندی معنا دار زدم و گفتم:
بستگی داره کی تو ماشین باشه.
مگه غیر از من کس دیگه ای هم میشینه؟منظورم اینه که ...
خوب منظورتو فهمیدم آقا شایان ،تا حالا نه،ولی قراره بشینه
این حرفها رو میزنی که حرص منو دربیاری؟
- نه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)