صفحه 4 از 9 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 85

موضوع: فروغ فرخزاد....به بهانه چهل و پنجمین سال خاموشی اش

  1. #31
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغ فرخزادو كاريزماي چگونه مردن/ا. ديانوش
    بخشي از كاريزماي شخصيتي فروغ به چگونگي مرگ او برمي‌گردد.
    مرگ فروغ اگرچه مانند لوركا، دسنوس، فرخي، عشقي و مختاري شهادت‌گونه نيست و اگرچه مثل شريعتي و تختي مرگي مرموز ندارد و هم‌چون هدايت دست به خودكشي هم نمي‌زند اما چنان‌كه در سوگسرودهايي كه براي او گفته شده و هنوز هم گفته مي‌شود مي‌بينيم، داغ و خاكش هنوز تازه است و اين در عناوين اين مراثي از قبيل: تجديد عهد با دريغي بزرگ (نوشته‌يي از احمد شاملو)، اينك اما سياوشي ديگر (بهروز جلالي) و ... نيز مشهود است، يعني كه زندگي و مرگ او رنگ حماسه گرفته است.
    جامعه‌ي ايراني نه‌تنها در ادبيات ملي خود، اساطير جوان‌مرگي چون سهراب و سياوش دارد، بل‌كه از نظر مذهبي نيز با نگاهي شيعي مقوله‌ي مرگ را درمي‌يابد، و از همين منظر و در همين فضا مشاهيري كه درجواني از دنيا مي‌روند، تبديل به يك پديده‌ي اجتماعي مي‌شوند. اما خون فروغ با آن كه «دم» محسوب مي‌شود و نه «ثار»، جاري است؛ يعني نه بر سنگفرش خيابان يا در پي خون‌خواهي بلكه در رگ‌هاي شعر، ادبيات و هنر ايران.
    در زمان مرگ قمرالملوك وزيري، فروغ به خواهرش گفته بود كه «هيچ دوست ندارم اين‌گونه بميرم، يك هنرمند بايد در اوج بميرد، در اوج جواني و در اوج هنر.» در اين كلام فروغ دو نكته است: نخست اين‌كه از ديد او هنرمندي كه تمام شده و آفرينش هنري‌اش ته كشيده، عملا مرده است. چون خودش هم مي‌گويد: « وقتي انسان مايه‌ي زندگيش را از دست داد، ناچار است بميرد.» دوم اينكه مي‌خواهم توجه شما را به كلمه‌ي خاصي در كلام فروغ جلب كنم؛ او مي‌گويد يك هنرمند «بايد» در اوج بميرد و در جاي ديگري گفته: « وقتي مي‌گويم بايد، اين «بايد» تفسير كننده و معني كننده‌ي يك جور سختي غريزي و طبيعي در من است.»
    نمي‌خواهم به مرگ فروغ رنگ و بوي انتحاري بدهم اما مي‌خواهم بگويم كه نوعي خودخواستگي در آن هست. يعني او همه‌ي زندگي‌اش و از جمله مرگش را براي هنرش به خدمت مي‌گيرد. همان‌طور كه خود مي‌گويد: « چرا از مرگ بترسم؟ من بين زندگي و مرگ تفاوتي نمي‌بينم و مرگ هم مثل زندگي يك چيز كاملا طبيعي است.» و ما را به ياد جمله‌ي معروف شريعتي مي‌اندازد: «خدايا! چگونه زيستن را تو به من بياموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت.»
    فروغ تفسير جالبي از مرگ دارد. او مي‌گويد: « گاهي اوقات فكر مي‌كنم درست است كه مرگ هم يكي از قوانين طبيعت است، اما آدم تنها در برابر اين قانون است كه احساس حقارت و كوچكي مي‌كند. يك مسأله‌يي است كه هيچ كاريش نمي‌شود كرد. حتي نمي‌شود مبارزه كرد براي از بين بردنش،‌ فايده ندارد، بايد باشد. خيلي هم خوب است! اين يك تفسير كلي است كه شايد هم احمقانه باشد!»
    بخش ديگري از كاريزماي شخصيتي او به زنانگي‌اش برمي‌گردد. امروز بسياري از شاعران جوان ما ـ از زن و مرد ـ سعي مي‌كنند با تقويت عنصر زنانگي در شعرشان، به نوعي پا جاي پاي فروغ بگذارند و معمولا توجه نمي‌كنند كه زنانگي فروغ يك زنانگي عميق است كه حد جنسيتي را شكسته و به اوج انسانيت رسيده است. هم‌چنان‌كه خودش مي‌گويد: «اگر قرار باشد هنرمند جنسيت خودش را يك حدي براي كار هنري‌اش قرار دهد، هميشه در همين حد باقي خواهند ماند. اين نه به عنوان يك شاعر بلكه به عنوان يك آدم، دليل متوقف بودن و يك نوع از بين رفتگي است، چون اصل، رسيدن به ارزش‌هاي انساني است و اگر يك شعر بتواند خودش را به اينجا برساند، اصلا مربوط به سازنده‌اش نمي‌شود، مربوط مي‌شود به دنياي شعر و ارزش خودش را دارد.»
    برناردو برتولوچي ـ كارگردان موج نوي ايتاليا ـ در سال 1344 از زندگي فروغ فرخزاد ساخت. چرا؟ رمزگشايي از دنياي زن كه برتولوچي در تعدادي از آثار خود، همچون فيلم‌هاي اخيرش «محصور» و «زيبايي ربوده شده» به آن مي‌پردازد، او را به اين‌كار ترغيب مي‌كند، و فروغ براي اين منظور بهترين گزينه است.
    اميدوارم وقتي مي‌گويم مستندي درباره فروغ، ذهن‌تان پيش كارهايي كه اخيرا انجام شده نرود، چون چيزي كه در اين آثار از فروغ تصوير شده، شباهت چنداني با او ندارد و راهي به شناخت صحيحي از او نمي‌برد و اين اتفاق هميشه وقتي كوتوله‌ها در آثارشان به سراغ تصوير كردن برزگان رفته‌اند، افتاده است.
    نمي‌خواهم مثل دولت‌مردان سراسر جهان، بدون در نظر گرفتن مناسبت مراسم حرفي بزنم (فرض كنيد روز پرستار است و من در جمع پرستاران به تهديدهاي فلان دولت خارجي پاسخ مي‌دهم!) اما برخي دوستان در تماس‌ها و پيام‌هايشان، در عين حال صحه‌گذاردن بر مستند و مستدل بودن پاسخ‌هاي من در نقد كتاب تحليل شاملوي منوچهر آتشي، تواضع من برابر او را در نوشته‌ام خرده گرفته‌اند و من نمي‌دانم كه ما كي مي‌خواهيم نقد بدون دشنام را بپذيريم و بياموزيم؟
    خلاصه‌ي سخنراني در مراسم بزرگداشت سي و هشتمين سال درگذشت فروغ فرخ‌زاد
    (اسفند1383)

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #32
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغ فرخزاد و نقد مدرنیسم
    فروغ فرخ زاد
    فروغ فرخزاد در میان شاعران این روزگار « شاعری شهری» است. او دردها و دغدغه های انسان شهرنشین معاصر را بیش از هر کس درک می کند و به تصویر می کشد.به این دلیل او را باید یکی از مدرن ترین و امروزی ترین شاعر معاصر در عرصه " اندیشه " و "زبان" و "ساختار شعر" دانست. ذهنیت فروغ نه مثل نیما در روستاها و جنگلهای مازندران می گذرد و نه چون اخوان در حال و هوای خراسان کهن و پندارهای باستانی و " مزدشتی " جاری است و نه چون سپهری در فضای عرفان هند نفس می کشد و حتی از شاملو با آن زبان باستانگرای بیهقی وار بسیار امروزی تر می نماید! فروغ , بویژه در آغاز جوانی ، منتقد پرشور سنتهای اجتماعی و اخلاقی بود و با بیان بی پرده احساسات زنانه بر چهره هنجارهای رایج احلاقی و سنتی ناخن می کشید…البته کسانی هم – لابد قربة الی الله ! – فروغ جوان را در این عرصه تشویق می کردند.( در اولین تپشهای عاشقانه قلبم که نامه های او به پرویز شاپور است به برخی از این افراد , مثل شجاع الدین شفا و علی دشتی و سعید نفیسی که همه از صاحب منصبان فرهنگی آن دوره اند، اشاره شده است.)
    اما این تمامی ماجرا نیست. فروغ در سالهای کمال اندیشه و شعر خویش به منتقد دنیای مدرن و مناسبتهای حاکم برآن که چه بسا به مسخ انسان و ارزشهای انسانی در مسلخ ماشین انجامیده مبدل می شود. فروغ را بیشتر " شاعری ایستاده در مصاف هنجارهای اخلاقی" شناسانده اند و این بعد از شخصیت او - به عنوان منتقد مدرنیسم - مغفول مانده , لذا در اینجا به بازخوانی نمونه هایی از شعر او با این نگاه می پردازیم:
    فروغ در شعر" آن روزها رفتند" با بیانی نوستالژیک از فضاهای سنتی و قدیمی با حسرت یاد می کند و سرانجام از زنی سخن می گوید که " در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت " (تولدی دیگر ,ص 16 ), و فضاهای شهری امروز به غربت رسیده و" اکنون زنی تنهاست!" فروغ در" آیه های زمینی" که روایتی است سهمناک از دنیای آخرالزمانی بشریت امروز بر " مرگ خورشید " مویه می کند :
    خورشید مرده بود
    و هیچ کس نمی دانست
    که نام آن کبوتر غمگین
    کز قلبها گریخته ایمان است! (همان , ص 95)
    او گاه به "این حقیقت یاس آور " اندیشه می کند که " زنده های امروزی چیزی جز تفاله یک زنده نیستند" (همان , ص 101) و معتقد است :
    شاید که اعتیاد به بودن
    و مصرف مدام مسکن ها
    امیال پاک و ساده انسانی را
    به ورطه زوال کشانده است ( همان , ص 102)
    اما شعر " ای مرز پرگهر" (ص 134 – 143) سراسر هجویه ای است بر زندگی مصرفی که در آن سالها با لفافه ای از وطن پرستی باسمه ای و " افتخارات تاریخی" بزک شده بود و تبلیغ می شد!
    او در شعر بلند " ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد " از " ناتوانی دستهای سیمانی " سخن می گوید( ص 33) به نظر او زبان گنجشکان که "زبان زندگی" و طبیعت است در کارخانه که نمادی است ازدنیای صنعتی امروز می میرد:
    زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار
    زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم
    زبان گنجشکان در کارخانه می میرد ( ایمان بیاوریم…ص 39)
    او در همین شعر از "جنازه های خوشبخت " می گوید که" در ایستگاههای وقتهای معین/ و در زمینه مشکوک نورهای موقت/ و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی" , " در چار راهها نگران حوادث اند" و بناست چون قهرمان عصر جدید چاپلین" در زیر چرخهای زمان " له شوند! (همان , ص 41)
    او می پرسد: آیا " پیغمبران" _که گویا در اینجا فیلسوفان دنیای جدیدند – " رسالت ویرانی را با خود به قرن ما آورده اند / و این انفجارهای پیاپی/ و ابرهای مسموم / آیا طنین آیه های مقدس هستند؟!" لذا او از انسان قرن بیستم که قدم به کره ماه می نهد می خواهد که " تاریخ قتل عام گلها" را بنویسد!( همان , ص 63)
    شاعر تولدی دیگر در "پرنده فقط یک پرنده بود" پرنده را که نماد رهایی و زندگی است در برابر نمادهای زندگی مدرن ، مثل "روزنامه" و " چراغهای خطر " آورده است:
    پرنده کوچک بود
    پرنده فکر نمی کرد
    پرنده روزنامه نمی خواند...

    پرنده روی هوا
    و برفراز چراغهای خطر

    در ارتفاع بی خبری می پرید
    و لحظه های آبی را
    دیوانه وار تجربه می کرد (ص ۱۳۳)
    فروغ در "دلم برای باغچه می سوزد" توصیفگر نزاع سنت و مدرنیسم در جامعه ماست . او در کنار پدری که " از صبح تا غروب شاهنامه و ناسخ التواریخ می خواند " و نماد شخصیتهای منجمد سنتی در دیار ماست ، به خواهر و برادری اشاره می کند که از آن سوی بام افتاده اند و یکی " به فلسفه معتاد است " و ادعای روشنفکری دارد و دیگری " خانه اش در آن سوی شهر است/ او در میان خانه مصنوعیش/ با ماهیان قرمز مصنوعیش/ و در پناه عشق همسر مصنوعیش/ در زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی/ آوازهای مصنوعی می خواند….و حمام ادکلن می گیرد" (همان , ص 75) و در این میان , و در جنگ مغلوبه سنت و مدرنیسم ،تنها فروغ است که به عنوان یک منتقد راستین نگران باغچه (= جامعه ) و گلهای آن است!
    محمدرضا ترکی

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #33
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    مروری بر اندیشه‌های اجتماعی شعر فروغ/الهام کریمی
    فروغ الزمان فرخ زاد عراقی ( اراکی ) در ظهر 14 دی ماه 1313 در تهران زاده شد وچون در همان روز پدرش که نخستین رییس املاک رضا شاه در منطقه ی کجور بود از زندانی که به دسیسه ی آیرم رییس شهربانی وقت – در آن اسیر شده بود آزاد شد و به خانه آمد ، مادر و مادر بزرگ تولد او را به فال نیک گرفتند واو را خوش قدم خواندند . در ساعت 4 بعد از ظهرروز برفی 24 بهمن 1345 به علت حادثه ی تصادف ماشین به اغما فرو رفت و در گورستان ظهیر الدوله برای همیشه آرام گرفت . » [1] در شعر فروغ بیشترین بسامد با واژه های شب و تاریکی ، سپس عشق و بعد از آن پنجره است «فروغ از سالهای 31 و 32 تا سالهای 37 و 38 در سه کتاب اسیر ودیوار و عصیان شاعری چارپاره سراست . چارپاره هایی که با نظائر خود در شعر شاعران رمانتیک آن روزگار تفاوت دارد و می توان گفت هم از نظر تصویر و ترکیب و هم ازلحاظ فکر و محتوا ، خاص اوست . اما در هر قطعه ی « فروغ » تنها نیمی از دوبیتی های پیوسته ی او این مختصه را داراست . و نیم دیگر جز حرفها ی مستقیم منظوم ، هیچ نیست . تا آنجا که اگر وزن آنها برداشته شود ، نثر صرف خواهد شد و دیگر به آنها نمی توان شعر اطلاق کرد:
    آری آغاز دوست داشتن است / گرچه پایان راه ناپیداست / من به پایان دگر نیندیشم / که همین دوست داشتن زیباست .
    یکی از مختصات شعر فروغ تکرار است . به این معنی که «فروغ » گاه چنان با شتاب در تصویر چهره خود می کوشد و چنان در «باور داشت » حرفهای خود به قطعیت می رسد که ناچار از « تکرار » میشود.
    دستهایم را در باغچه می کارم / سبز خواهم شد / می دانم ، می دانم ، می دانم [2]
    کلمات عربی به کار رفته در مجموعه ی سروده های فروغ به کمتر از 1 % می رسد .
    کلمات اغلب روشن هستند کلمات تیره نیز به کمتر از 1 % می رسد .
    هنجار گریزی واژگانی ، سبکی و معنایی نیز بندرت دیده میشود .
    به عنوان شاهد قسمتهایی از شعر رویا از کتاب دیوار فروغ انتخاب شد که می خوانیم :
    ناگهان در خانه می پیچد صدای در / سوی در گویی زشادی می گشایم پر / اوست ... آری .... اوست
    « آه ، ای شهزاده ، ای محبوب رویایی / نیمه شب ها خواب می دیدم که می آئی / ....
    کلمات همه روشن هستند . هنجار گریزی در هیچ کدام از ابعادش دیده نمی شود .
    قسمتی از شعر عروسک کوکی که از کتاب تولدی دیگر به عنوان چهارمین مجموعه شعر فروغ بررسی می گردد « اغلب اشعار این کتاب با زبانی جاری در خط محاوره و تخاطب و با وزنی نزدیک به طبیعت کلام بود » [3] می توان ساعات طولانی / با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت / خیره شد در دود یک سیگار
    خیره شد در شکل یک فنجان / در گلی بیرنگ برقالی / در خطی موهوم بر دیوار
    کلمات همه روشن زبان نزدیک به محاوره و وزن نزدیک به طبیعت کلام است .
    در شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد که پنجمین کتاب او آخرین اشعارش را در بر دارد می خوانیم :
    در کوچه باد می آید / کلاغهای منفرد انزوا / در باغ های پیر کسالت می چرخند / و نردبام چه ارتفاعی حقیری دارد .
    کلمات روشن هستند . انزوا به کلاغ و کسالت به باغ پیر تشبیه شده است . پختگی زبان شاعر به بهترین وجهی دیده میشود . به گفته ی آقای حقوقی « نمی توان از خود نپرسید که اگر فروغ زنده می ماند آیا می توانست از این حد فراتر رود یا نمی توانست . » [4]
    به لبهایم مزن قفل خموشی / که در دل قصه ای ناگفته دارم
    زپایم باز کن بند گران را / کزین سودا دلی آشفته دارم . [5]
    وقتی که مانع از حرف زدن آدمهای آگاه می شویم ، آدمهایی که همیشه قصه ای نگفته دارند به صندوق اسرار آنها قفل زده ایم . جامعه ای که از گفتن آنها که می توانند بگویند جلوگیری می کند راه شکوفایی خود را بسته است .
    اندیشه ای که قدرت آشکار شدن پیدا نمی کند دل را آشفته می سازد و مثل زنجیری محکم همه ی وجود را به بند می کشد .
    به لبهایم مزن قفل خموشی / که من باید بگویم راز خود را / به گوش مردم عالم رسانم / طنین آتشین آواز خود را [6]
    شاعر رازی در .... دارد که با طنین آتشین آوازش می خواهد آن را به گوش عالمیان برساند .
    بیا بگشای در تاپر گشایم / به سوی آسمان روشن شعر / اگر بگذاری ام پرواز کردن / گلی خواهم شدن در گلشن شعر . شاعر پرنده میشود فقط باید درها گشوده گردند تا قدرت پرواز یابد . شعر به آسمانی روشن تشبیه شده است که اگر قدرت پرواز آن را داشته باشد در بوستان شعر گلی زیبا خواهد شد .
    کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی / مرا مستی و سکر زندگانی است /
    چه غم گر دربهشتی ره ندارم / که در قلبم بهشتی جاودانی است .
    آنچه به فروغ سر خوشی می بخشد در زندگی او را غرق خوشی می سازد کتاب / گوشه ای خلوت / سرودن یا خواندن شعری زیباست او که در قلب خود بهشت جاودانی را جای داده به بهشت دیگری نیازمند نیست .
    به دور افکن حدیث نام ای مرد / که ننگم لذتی مستان دارده
    مرا می بخشد آن پروردگاری / که شاعر را دلی دیوانه داد . [7]
    لذت بی خبری و فراموشی مادیات و آنچه برای دیگران ارزش است نه ازطریق نام آوری ( به رغم اندیشه ی حاکم و عرف جامعه ) که ازطریق ننگ ( از دید حاکمان تعیین کننده ی ارزشها درجامعه ) حاصل شده ، فروغ که از پاکی خود مطمئن است به پروردگارش پناه می برد . پروردگاری که دل عاشق را به شاعر بخشیده است .
    خلوت خالی و خاموش مرا / تو پر از خاطره کردی ، ای مرد
    شعر من شعله ی احساس من است / تو مرا شاعره کردی ، ای مرد [8]
    هنگامی که پیرامون انسان تنها ، پر از خاطره می شود ؛ شکوفه ی شعر به گل می نشیند و فروغ در این جا شعر خود شعله ای از آتش احساسا ت خود می داند ، احساساتی که با هیزم خاطرات افروخته شده اند و همه ی این مراحل از وجود انسانی سر چشمه می گیرد که سر چشمه ی الهام شاعر شده است .
    نومید و خسته بودم از آن جستجوی خویش / با ناز خنده کردم و گفتم بیا ، بیا
    راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش / نالید عقل و گفت « کجا می روی ، کجا ؟ » [9]
    عقل در هر لحظه مراقب احوال آدم است در لحظه ی سقوط بازدانده است در بانی است که می خواهد مانع از ورود به دنیای تیرگیها شود . عقل ناله می کند فریاد سر میدهد شیون می کشد تا براحساس غلبه کند ولی آیا می تواند ؟
    همه شب در این بستر / جانم آن گمشده را می جوید
    زین همه کوشش بی حاصل / عقل سرگشته به من گوید : ........... [10]
    ستیز عقل وا حساس در وجود زنی که اسیر عشقی یکطرفه است بروز می یابد
    احساس مانع از آرامش زن است مثل مارزخمی می پیچد و قرار ندارد و عقل حیران از احساسات وهوسها، واقعیتها را به زن باز می گوید تا تسلیم خیال پردازی نشود . عقل در اینجا واقع گرااست و هوس ها واحساسات تسلیم خیالات معرفی می شوند عاقلانه به شعر نگاهی می کنیم فروغ با عجز از زن ، زن در همه ی قرون ، گذشته حال وآینده می خواهد که عاقل باشد .
    گرخدا بودم ، درس اولم نام پاکم بود / این جلال از جامه های پاک پاکم بود
    عشق ، شمشیر من ومستی ، کتاب من / باده خاکم بود ، آری ، باده خاکم بود [11]
    فروغ در این جا به جای آفریننده می نشیند و می گوید که اولین درس برای آنانکه پای درس من نشسته اند نام پاک من است فروغ به بیگناهی خود در جامعه ی مردسالار و کم فرهنگ روزگاری که آگاهانه او را ازخود رانده است باور دارد . از پدر گرفته تا همسر تا هزاران مرد غریبه همه او را طرد کرده اند ، بدنام خوانده شده زیرا جرأت داشته تا از احساس زن سخن بگوید ، هر چه که مردان در طول تاریخ گفته اند بد یا خوب آشکاریا پنهان با باران مرد سالاری تطهیر شده و این جا فروغ است که نمایشگر احساسات زن می شود او فقط از حس تعریف می کند .
    بی آنکه خود هرگز دامن به گناهی آلوده باشد او از جانب همه ی زنان حرف می زند حرفهایی که باید در جامعه مطرح شود نیمی از جمعیت جامعه همواره مهر بر لب زده اشک ریخته اند اینبار فروغ مهر از لب برمی دارد و بلافاصله تا زیانه ی مرد سالاران او را زیر انواع تهمتها می گیرد . شمشیر فروغ در این نبرد نا برابر عشق اوست و کتابش سراسر مستی است و خاک آری شراب اوست .
    می خزند آرام روی دفترم ، دستهایم فارغ از افسون شعر
    یاد می آرم که در دستان من ، روزگاری شعله میزد خون شعر [12]
    فروغ در اینجا به توصیف مرگ خود پرداخته مسلماً هر کس در ذهنش تصوری از مرگ خود دارد و آرزوی چگونه مردن در ذهن افراد مسئول و اندیشمند متجلی می گردد.
    فروغ دوست دارد روی دفتر شعرش بمیرد هنگامی که مسئولیت خود را انجام داده است آنچه را که باید بگوید گفته است ، دوست دارد دستهایش آرام روی دفتر شعرش قرار گیرد دستهایی که از جادوی سرودن رهایی یافته ، فروغ هم در اینجا به اندیشه ای که می گویند شعر شاعر به او ازطریق جن یا سروش الهام می گردد اشاره دارد .
    فروغ در آخرین لحظه هم به شعرهایش می اندیشد ، فروغ در شعرش زندگی کرده و می خواهد در شعرش بمیرد و به لحظات آفرینش اشعارش می اندیشد که چگونه درروزگاری به جای خون در رگهایش شعر جاری بود ؛ فروغ به این آرزو نرسید که روی کتابهایش جان بسپارد .
    شعر آیه های زمینی فروغ از عظمت و قدرت دید فروغ سخن می گوید . فروغ با بصیرتی بی نظیر آینده ی بشر را به تصویر می کشد . آنچه در شعر آیه های زمینی فروغ شکل می گیرد چکیده ی رمان کوری اثر ژوزه ساراماگو است . رمانی که به خالق خود جایزه ی نوبل ادبیات را هدیه مید هد وسی سال قبل فروغ مظلومانه این تصویر راخلق می کند واز تمام جوایز جهانی ، برای فروغ چه ارمغانی می آورد ؟
    آنگاه خورشید سرد شد و برکت از زمین ها رفت . [13]
    دقیقاً با آغاز کتاب کوری هماهنگ است لحظه ای که مرد در پشت چراغ راهنمایی احساس می کند که همه چیز در رنگ شیری ناپدید گشت . کوری سپید ( که بر خلاف کوری عادی که تیره است ) ضرباهنگش با ریتم آیه های زمینی سازگار است .
    دیگر کسی به عشق نیندیشید
    دیگر کسی به فتح نیندیشید .
    وهیچکس دیگر به هیچ چیز نیندیشید .
    اندیشیدن مختص به جامعه ی شاد آزاد وسر بلند است در هنگام انحطاط ، وقوع جنگها همراه با بمباران شهرها ، بروز بیماری های واگیر یا اپیدمی دیگر کسی به عشق به فتح و یا هیچ چیز دیگری نمی اندیشد .
    با صحنه های آغازین رمان کوری مقایسه کنید هنگامی که دکتر معالج کور میشود و بدنبالش پسرک لوچ و... به راستی در آن لحظه ها که ساراماگو به تصویر کشیده ، آواز فروغ شنیده میشود دیگر هیچ کس به هیچ چیز نمی اندیشد .
    در دیدگان آینه ها گویی / حرکات و رنگها و تصاویر / وارونه منعکس می گشت . [14]
    فقط دستش را دراز کرد وآیینه را لمس کرد ، می دانست نقشش در آن منعکس است و او را می نگرد ، عکسش او را می دید ، او نمی توانست عکسش را ببیند . [15]
    آنچه فروغ به آن می پردازد این حقیقت علمی است که وقتی به آینه نگاه می کنی تصاویر عکس تو هستند دست چپ تو با دست راست تصویرت ، گونه ی چپ تو با گونه ی راست تصویرت و ..
    معکوس دیدن میشود ندیدن همین را ساراماگو بیان می کند تو در آینه هستی ولی آینه تو را می بیند و تو را خود نمی بینی .
    برفرازسر دلقکان پست / و چهره ی وقیح فواحش / یک هاله ی مقدس نورانی / مانند چتر مشتعلی می سوخت [16]
    در اینجا تصویر مرد دزد و دختری که عینک دودی میزند در رمان محوری زنده می گردد .
    مرد دزد که حالا کورشده خود را مقدس می انگارد مثل دختر که خودش هم به گذشته ی خود دیگر باور ندارد و همین است که با زدن ضربه ای به ران مرد دزد به اتهام دست درازی مرگ او را رقم می زند . این هاله ی تقدس دور سر مرد دزد و دختر در حال چرخیدن است .
    « آنگاه دختر با تمام قدرت لگدی به عقب سر حواله کرد . پاشنه ی کفشش ، که مثل میخ تیز بود، ران سخت دزد را سوراخ کرد و... » [17]
    مرداب های الکل / با آن نجارهای گس مسموم / انبوه بی تحرک روشنفکران را / به ژرفنای خویش کشیدند و موش های موذی / اوراق زرنگار کتب را / در گنجه های کهنه جویدند [18]
    فروغ به سرزنش روشنفکران جامعه که خود را اسیر بنگ و افیون کرده اند می پردازد گروهی که تحرکی ندارند موش در اینجا مظهر ابتذال است و نابودی . علمی که از آن در عمل استفاه نشود ، اندیشه ای که راه به پویایی بشر نداشته باشد محکوم به نابودی است .
    در جوامع روشنفکری که الکل راه خود را پیدا می کند همه تبدیل به دلاوران میدان می گساری می گردند لاف زدن با سرمست دستاویز بزرگ نمایی می گردد و در میدان عمل جنگاوری به چشم نمی آید .
    سرباز های نگهبان شما شاید آخرین کسانی باشند که کور شده اند ، همه کورشده اند ، تمام شهر تمام کشور ، اگر هم کسی بتواند ببیند حرف نمی زند و رازش را در .... مخفی می کند و ... [19]
    در رمان کوری سربازهای نگهبان نماد روشنفکران شعر آیه های زمینی فروغ هستند آنها هم آخرین کسانی اند که کور شده اند ( مست و بی خبرند ) تمام کشور در مستی به سر می برند از غربتی به غربت دیگری رفتند / و میل دردناک جنایت / در دستهایشان متورم میشد [20] مقایسه کنید با : انگار می خواستند به یک سفر اکتشافی بروند ، حقیقتاً هم سفر اکتشافی بود ، می رفتند دنبال غذا بگردند و ... [21]
    گاهی جرقه ای ، جرقه ی ناچیزی / این اجتماع ساکت را / یکباره از درون متلاشی می کرد
    آنها به هم هجوم می آورند / مردان گلوی یکدیگر را / با کارد می دریدند
    و در میان بستری از خون / با دختران نابالغ / همخوابه می شدند
    در جامعه ی دچار کوری مردم به جان هم می افتند ، جامعه از دورن در حال ویرانی است . مردم به هم هجوم می آورند . ( دعواهای ترافیکی ، در اتوبوسها ، در تاکسی ها ، دعوا بر سر تنه زدن و هزاران علت غیر موجه دیگر که عاملی میشود برای کشته شدن یکی و به زندان رفتن دیگری برای جانی ، فردی که مدتهاست با انسانیت خداحافظی کرده است ..... به دخترکان معصوم در بستری از خون وقاحت خود را از دست می دهد .
    «گروه کوچک راه خود را از میان زندانیان کور بخشهای دیگر باز کرد و پیش رفت » ، [22] به طور خلاصه از این قسمت به عینه کلمات شعر فروغ را می بینیم که اززبان ساراماگو جاری میشوند .
    مردان کوری در قرنطینه ابتدا بابت غذا ، از کورهای دیگر طلب اجناسی قیمتی همراهشان را می کنند ووقتی جنسها تمام میشود ، نیازهای .... شان که با کور شدن بصیرت وبینایی سر به طغیان برداشته اند به هیاهو برخاسته و طلب زن می کنند که همین منجر به درگیری میشود و زن دکتر که تنهای بینای قصه است در انتهاب بخش ، به آرامی منتظر فرصت مناسب برای فرار بود . [23]
    زن دکتر با قیچی که پیدا می کند کورهای متجاوز را کشته و زنهای کور ر انجات میدهد رئیس کورهای متجاوز اولین کسی است که به دست او کشته میشود و دقیقاً بستر خونی که فروغ می گوید در این قسمت نمود می یابد . افتخار کنیم که زنی چهل سال پیش تمام داستان کوری را به روایتی شعر گونه سروده است زنی که در جامعه ی خودش ، حتی هم جنسان خودش هم با او سر ناسازگاری دارند .
    اگر به خانه ی من آمدی / برای من ای مهربان / چراغ بیاور
    و یک دریچه که از آن / به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم [24]
    فرو.غ در خانه اش چراع کم دارد یا ندارد چراغ به معنای راهنما ، آنچه راه را روشن می کند آنچه تاریکی را می زداید و راه را می نماید ( جامعه ی فروغ ، به راهنما نیازمند است )
    وخانه ی فروغ ( جامعه ای که در آن زندگی می کند ) یک سلول دربسته است بی هیچ روزنی که نهایتاً منجربه خفگی ساکنانش میشود برای آنکه جامعه خفه نشود نیاز به نفس کشیدن دارد . تکه ای آزادی حکم سوپاپ اطمینان را دارد . در جامعه ی دیتاتور زده ، دیکتاتور برای آنکه بقای خود را طولانی ترکند، آزادی های کوچکی به گروه های مختلف جامعه میدهد و ایکاش همان را هم نمید ادند و...
    ای هفت سالگی ای لحظه ی شگفت عزیمت بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت [25]
    چرا فروغ روی هفت سالگی انگشت نهاده است ؟ بعد از هفت سالگی همه چیز در جنون و جهالت می گذرد ولی قبل از آن یا علمی وجود دارد ؟ آیا می توان بیداری و آگاهی بشر را به هفت سال اول زندگی نسبت داد . به نظر من هفت سالگی با توجه به تقدس هفت در اساطیر ایرانی و جهانی عبور از مرزهای تقدس رابازگو می کند . شاید به نظر فروغ رسیدن به تقدس هفت با وجود داشتن معانی متعدد، رسیدن به شرایطی رامطرح کند که انسان یکباره در غفلت رها میشود انسانی که تاقبل از رسیدن به کمال شرایط پوینده ای را در کسب علم طی می کرد ، دچار حیرت شده و سقوط می کند . ازطرف دیگر شاید ارتباط به هفت سالی که فروغ درس می خواند داشته باشد . فروغ تا 14 سالگی درس می خواند و بعد ازآن به علت ازدواج تحصیل را رها می کند .
    یک پنجره برای دیدن / یک پنجره برای شنیدن / [26]
    شاعر به راهی برای دریافت حقایق [ از راه دیداری وشنیداری ] نیازمند است . در دنیای محدود و بسته ی زن ایرانی [ این محدودیتها در هر زمانی به شکلی ظاهر میشوند ، در هر دوره ای به نحوی دست وپای زن ایرانی را می بندند . در روزگاری که فروغ می زیست به شکلی زن تحت فشار بود و در زندان افکار موهوم به سر می برد و امروز به شکلی دیگر اسیر است .]
    تنها اگر روزنه ای هم به دنیای آزاد وجود داشته باشد ذهن فعال و پر تلاش زن ایرانی را به جنب وجوش وا می دارد در حرکت به سوی حلقه ی چاهی که به انتهای زمین می رسد و برای شاعر کشف واقعیت می کند یا جایی که خورشید را به غربت گل های شمعدانی فرا می خواند .
    در باغ یک کتاب مصور / از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق / در کوچه ها ی خاکی معصومیت / از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا / در پشت میزهای مدرسه ی مسلول / از لحظه ای که بچه ها توانستند بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند / .... [27]
    مدرسه ی مسلول زائیده ی نظام آموزشی بیمار است . از این نظام بیمار که روبه موت است و حاضربه هیچ گونه تغییری اساسی نمی باشد . فرزندانی زاده میشوند که همه بیماری را به ارث برده اند مدارس مریض اند.حروف الفبا نیازمند به نگرشی دوباره هستند شاید از یوغ عربی رها گردند کتاب که مثل باغی زیباست در این دوره فصل های خشک را می گذراند بی هیچ دوستی و عشقی .
    من شبدر چهار پری را میبویم / که روی گور مفاهیم کهنه روییده است ... [28]
    مفاهیم کهنه اگرچه به خاک سپرده شده اند ولی از خاکشان گلهای جدید می روید که نشاندهنده ی تبدیل و تحول و چرخه ی حیات است اگرچه آن که دیروز به کاری می آمد ، امروز کارآیی خود را از دست داده ولی تکنولوژی شکل امروزین خو د را با تکامل شکل ابتدایی کسب کرده است . این است که نتیجه ی مفاهیم کهنه ی به خاک سپرده شده ، به شکل نوین ( شبدر چهارپر ) مورد استفاده ی افراد دانا قرار میگیرد . شاعر ارتباط بین گذشته و حال را ارزشمند می داند .
    آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
    تا به حدی خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم ؟ [29]
    کنجکاوی شاعر در علوم و مابعد الطبیعه همیشه منجر به صعود او شده قدرت فکرش را بالا برده است و به خدای خوبی که در ذهن بچه گانه اش تصویر قدم زدن در پشت بام را دارد ختم شده است
    که ذهن باغچه دارد آرام آرام / از خاطرات سبز تهی میشود [30] تهی شدن ذهن از خاطرات ، چاووش مرگ است . اندیشه که بیرون می رود خلاء جایگزین میشود و مرگ یعنی انهدام ذهن عقل و آنچه با انسانیت مربوط است . بیراه نیست که می گویند مرگ مغزی یعنی پایان ، زیرا خرد گسسته میشود ، آنچه او را به روی زمین پای بندی کرد از میان برداشته میشود و فرد علی رغم ضربان قلب باید باربندد و برود .
    پدر در اطاقش ، از صبح تا غروب / یا شاهنامه می خواند / یا ناسخ التواریخ [31] شاعر از نسل پیشین خود می گوید نسلی که معتقد است هر کاری می بایست انجام بدهد ، انجام داده است .
    به حقوق بازنشستگی اش راضی است و حالا تنها به مرگ می اندیشد زمان را در اسطوره های میهنی طی می کند برای پدران فرقی نمی کند که باغچه باشد یا نباشد وقتی قرار است که آنها نباشند ...
    برادرم به فلسفه معتاد است / برادرم شفای باغچه را / در انهدام باغچه می داند
    سعی می کند که بگوید / بسیار دردمند و خسته و مایوس است .
    فلسفه درد جامعه را درمان نمی کند . بهبود باغچه با نابودی باغچه متفاوت است ولی تجویز فلسفه مرگ باغچه است . فلسفیون خود را دردمند خسته و ناامید نشان میدهند آیا با چنین دیدی ، می توانند برای جامعه کاری انجام بدهند .
    و بچه های کوچک ما کیف های مدرسه شان را / از بمب های کوچک / پر کرده اند . [32] در مدرسه بجای دانش بچه ها خشونت می آموزند و ابزار آموختن را با ابزار کشتن عوض کرده اند در چنین فضایی چه انتظاری می توان داشت آیا درفضای غرق در خشونت جایی برای علم ودانش باقی می ماند .
    من مثل دانش آموزی / که درس هندسه اش را / دیوانه وار دوست می دارد ، تنها هستم
    علوم محض با جامعه ارتباطی ندارند . علم زمانی که کاربردی شود با جامعه و مردم در تماس قرار میگیرد افرادی که پایبند علوم محض هستند از جامعه دورند و بدیهی است که برای جامعه کاری نمی توانند انجام دهند .

    [1] فرخ زاد ، پوران « کسی که مثل هیچکس نیست » نشر کاروان ، چ اول 1380 ص 18 - 14 با تصرف
    [2] حقوقی محممد « شعر زمان ما » ویژه ی فروغ فرخزاد موسسه ی انتشارات نگاه تهران 1372 ص 58 – 28 با تلخیص
    [3] حقوقی محمد شعر زمان ما ویژه ی فروغ فرخزاد موسسه انتشارات نگاه تهران 1372 ص 182
    [4] همان ص 257
    [5] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انتشارات پاییز 1383 ص 48
    [6] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انتشارات شادان پاییز 1383 ص 48
    [7] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انشارت شادان پاییز 1383 ص 50
    [8] همان ص 54
    [9] همان ص 62
    [10] فرخزاد فرو غ مجموعه ی سروده ها انتشارات شادان 1383 ص 65
    [11] همان ص 182
    [12] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انتشارات شادان 1383 ص 215
    [13] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انتشارات شادان 1383 ص 279

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #34
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    شهرام عدیلی‌پور
    فروغ فرخ زاد ، انسان مدرن ایرانی انسان فروغ نه آن انسان کلی و سمبولیک نیما و اخوان ست ، نه انسان رمانتیک توللی و مشیری و نادرپور ، نه انسان اسطوره ای سپهری و نه آن شیرآهنکوه مرد شاملو که میدان خونین سرنوشت به پاشنه ی آشیل در می نوردد6. انسان فروغ ، انسانی عادی و ساده است که در میان کوچه و بازار می گردد و با تمام عیب و نقص ها و خوبی و بدی و سستی و کمال و زشتی و زیبایی اش انسان است »
    -
    نوشتن از فروغ فرخ زاد و درباره ی او نوشتن بسیار دشوار ست ، هم از این رو که تا به حال درباره ی او بسیار گفته اند و نوشته اند و هم این که فروغ شخصیتی ست که انسان در برابر اش به عجز می افتد ، به قول شاملو یکی از دلایل بزرگی شعر فروغ این ست که داوری درباره ی آن آسان نیست ، شعر او شکست ات می دهد1.
    البته این سخن درمورد خود فروغ هم کاملن صدق می کند . اما با وضعیتی که شعر امروز ایران دارد شاید باز هم گفتن و گفتن از فروغ و پرداختن به او ناگزیر باشد چون پس از گذشتن چهار دهه از خاموشی او هنوز شعر اش حرف اول را می زند و هنوز شعری که بتواند به پای آن برسد یا به آن نزدیک شود و با آن همسری و برابری کند خلق نشده است. همین که هنوز هم اشعار او در مجموعه شعرهای قدیمی او تجدید چاپ می شود و هر بار کتابی جدید و مجموعه ای نو با ویرایش و چاپی متفاوت ازاشعار او از راه می رسد و هنوز هم تحلیل و بررسی درباره ی او و شعر اش ادامه دارد نشانی از زنده بودن شعر او و عطش شدید جامعه ی معاصر به شعر او ست .
    شعر فروغ هنوز هم به نیازهای خفته ی ما پاسخ می دهد و رویاها و آرزوهای پنهان و آشکارمان را سیراب می کند . شعر فروغ زبان گویای نه فقط زنان جامعه ی ما که زبان مردان هم هست چرا که به چنان حدی از غنای انسانی دست یافته است که دیگر از ....ت فراتر رفته است ، هر چند به باور برخی نظریه پردازان ، فروغ به تنهایی زبان گویای زن صامت ایرانی در طول قرن هاست و او را انفجار عقده ی دردناک و به تنگ آمده ی سکوت زن ایرانی می دانند2 اما به باور من این تنها زن ایرانی نیست که بغض دردناک و سکوت طولانی اش در طنین صدای فروغ می شکند و با او زبان به سخن می گشاید بل که این انسان درد کشیده ی ایرانی ست که با نغمه های محزون و جان دار او که از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زند3 زبان به سخن می گشاید و راز درد ناک و اندوه بار خود را با زبان ساده و بی پیرایه و صمیمی این پریشادخت4 شعر معاصر آشکار می کند. بله این درست ست که فروغ در سه کتاب اول خود ( اسیر ، دیوار و عصیان ) تا به تولدی دیگر برسد صبغه ی مردستیزانه و نوعی فمنیسم دارد و رایحه ی ....ت گرایی از آن به مشام می رسد اما در سال های پختگی اش کاملن از این حد فراتر می رود و به نگاهی کاملن انسانی دست می یابد و اگر طنین صدایی زنانه از آن بر می خیزد به خاطر فردیت و تشخص اوست که از امتیازات شعر او محسوب می شود و طبیعی ست که هر هنرمند اصیلی باید به تفردی ویژه ی خود دست یابد تا از دیگر هنرمندان قابل شناسایی باشد و اگر چنین نبود طنین صدای اش با معدود شاعران زنی که صدایی مردانه از آن ها به گوش می رسد فرقی نداشت و درستی این سخن که او شاعری ورای ....ت ست در همین استقبال و ستایش مردان این سرزمین در کنار زنان از شعر او آشکار ست و نشانی ست روشن از پیروزی شگفت فروغ در سرزمین شعر خیز ایران ، آن هم جایی که شاعران بزرگ همه مرد اند و هزار سال ادبیات مرد سالارانه پشت سر او ست . این مهم جز از کسی که دارای نبوغ و نیرویی شگفت و جسارتی بی نظیر ست بر نمی آید.
    به نظر من شعر فروغ جان شعر معاصر فارسی ست چرا که با زبانی ساده و صمیمی و با صراحت و جسارت از زندگی و از انسان سخن می گوید . فروغ را به درستی زن بی پروای شعر امروز نامیده اند ، جسارت او اما تنها در این نیست که گاه چنان سنت شکنی می کند که چشم همه را خیره می کند و گاه بی پروا پا بر سر سنت های کهن و تابوهای مقدسی می گذارد که تا پیش از او کسی حتا از مردان جرئت نزدیک شدن به آن را نداشته اند ، جسارت و بی پروایی او تنها در این نیست که او با تمام محدودیت های جان کاه محیط مردسالار و در یک جامعه ی سنتی برای اولین بار از نیازهای زنانه سخن می گوید و لحن و زبانی زنانه که تا آن زمان از ادبیات ما غایب بوده است به پیشگاه ادب فارسی عرضه می کند و برای اولین بار به عنوان یک زن بی پروا از تجربه ی گناهی پر ز لذت در آغوشی گرم و آتشین5 سخن می گوید تا امروز این گونه شعر الگوی برخی دختران و شاعران زن ما قرار گیرد و در این کار افراط کنند و اشعاری بی مایه و مبتذل بسرایند به این خیال که بی پروایی را به اوج خود برسانند و آنان را بی پروا تر از فروغ بنامند ، بل که بی پروایی و جسارتی به مراتب بالاتر و شگفت تر از این ها در اشعار فروغ موج می زند و آن صمیمانه و ساده سخن گفتن از انسان و زندگی ست .
    فروغ به مانند بسیاری از شاعران هم عصر اش روشن فکر نمایی نمی کند بل که راه خود را می رود و زندگی خود را می کند و صمیمانه خود را بیان می کند و البته در این بیان ، روشن فکری آگاه و بینا را به نمایش می گذارد که« من» خود فروغ ست و با او هیچ فاصله ای ندارد چون شعر فروغ عین زندگی اوست. او خود روزگاری برای تفنن و سرگرمی و شاید دغدغه های کوچکی که داشته شعر می گفته و به طور غریزی هم می گفته چنان که خود به این مسئله اذعان دارد اما در دوران پس از تولدی دیگر شعر می شود جان او و همه ی وجود اش چنان که هر بار شعر می گوید گویی چیزی از او کنده می شود و کم می شود. گفتم جسارت فروغ در این ست که به سادگی از انسان سخن می گوید ، بله انسانی که فروغ در اشعار اش به ویژه از تولدی دیگر به بعد ترسیم می کند دیگر آن انسان کلی و اسطوره ای و ماورایی شعر کلاسیک و حتا انسان ایدئولوژیک و ابر انسان شاعران مرد معاصر نیست . انسان فروغ نه آن انسان کلی و سمبولیک نیما و اخوان ست ، نه انسان رمانتیک توللی و مشیری و نادرپور ، نه انسان اسطوره ای سپهری و نه آن شیرآهنکوه مرد شاملو که میدان خونین سرنوشت به پاشنه ی آشیل در می نوردد6. انسان فروغ ، انسانی عادی و ساده است که در میان کوچه و بازار می گردد و با تمام عیب و نقص ها و خوبی و بدی و سستی و کمال و زشتی و زیبایی اش انسان ست . او گاه زنی ست که هر روز با زنبیلی از کوچه ای می گذرد گاه طفلی که از مدرسه بر می گردد و گاه مردی که با ریسمانی خود را از شاخه می آویزد7 واگر از باغچه بد می گوید و به آن فحش می دهد یا به آن عشق می ورزد یا از کنار آن بی تفاوت می گذرد8 با این همه انسان ست و دائم در تحول و تغییر.
    نگاه فروغ اما نگاهی نوستالژیک و اندوه بار ست . به تعبیر دکتر براهنی فروغ در غربت جهان می زیست و در آرزوی وصل و اتحاد با کل جهان بود9 . این نکته در شعر بلند ایمان بیاوریم آشکار تر پیداست. در بسیاری از اشعار خوب فروغ نگاهی پوچ گرا و اگزیستانسیالیستی و سیاه به چشم می خورد و این نگاهی ست که بر بسیاری از روشن فکران پیشرو دهه ی چهل حاکم بوده است و اغلب تاثیری ست که از شکست نهضت ملی و پیروزی کودتای 28 مرداد و هم چنین ادبیاتی متاثر از کسانی همچون سارتر ، کامو ، کافکا ، بکت و اوژن یونسکو پدید آمده بود . در دهه ی 20 هنوز شعر ایران زیر تاثیر رمانتیک های اروپا بود و صبغه ای رمانتیک سیاه در آثار کسانی مانند توللی و نادر پور و دیگران دیده می شد و فروغ در سه کتاب اول خود بیش تر تحت تاثیر همین ها بود اما از دهه ی 20 به بعد شعر فارسی به تدریج از زیر تاثیر شعر اروپا خود را بیرون کشید و به سمت شعر ایرانی سیر کرد تا در دهه ی 40 به اوج خود رسید و این درست همان زمانی ست که فروغ هم به تولدی دیگر رسید . شعر فروغ شعری کاملن ایرانی ست . او با بهره جستن بسیار از شعر و ادبیات غرب و آثار کسانی مانند ژاک پره ور و الیوت و پل الوار به شعر ایرانی می رسد و گاه در کلام او طنین صدای مولوی و حافظ و خیام را می شنویم . برای مثال آن جا که می گوید :

    و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
    که از حقیر ترین ذره های اش آفتاب به دنیا آمد .10

    علاوه بر این که وحدت وجود را به ذهن متبادر می کند ، یادآور این بیت حافظ ست که :

    زین آتش نهفته که در .... ی من ست
    خورشید شعله ای ست که در آسمان گرفت


    با این همه فروغ در دوران پختگی اش به سمت روشنی سیر می کند و در میان آن نغمه های یاس آور گاهی سرودی امید بخش سر می دهد ، برای نمونه آن جا که می گوید :

    دست های ام را در باغچه می کارم
    سبز خواهم شد
    می دانم می دانم می دانم1

    که رگه هایی از عرفان شرق هم در اندیشه اش پیداست و این نشانگر گرایش فروغ به این اندیشه ها در این دوران ست . از سوی دیگر در « تولدی دیگر» و « ایمان بیاوریم ... » طنین آیات کتاب مقدس پیداست و « آیه های زمینی» اش آشکارا انعکاس تورات ست.
    نکته ی دیگری که در شخصیت فروغ چشم گیرست و به طبع به شعرش هم تسری پیدا کرده است ، عشق ست. عشق عنصر اصلی و کانونی شعر اوست . او به جایی می رسد که در می یابد باید باید باید دیوانه وار دوست بدارد12 و فریاد می زند که زخم های اش همه از عشق ست13. عشق اما در نگاه او چنان که به همه چیز متفاوت می نگرد تفاوت آشکاری با عشق های معمول و آن چه به نظر آشنا می رسد دارد. به قول شاملو ما نمی توانیم در شعر فروغ به دنبال عشق به آن معنا و مفهمومی که به طور معمول در ادبیات و شعر ما بوده است باشیم. یعنی او به دنبال یک مجهول مطلق نبوده است.14
    اکنون کمی به ساختار شعر فروغ بپردازم . دلیل دیگری که شعر او را جان شعر معاصر نامیدم این که شعر اش در نقطه ی تعادل فرم و محتوا و وزن قرار دارد. شعر او از یک سو بسیار پر معنا و با هدف ست و محتوایی غنی دارد و به مسائل مهم زندگی می پردازد و از سویی دیگر به فرم و ساختار شعرش اهمیت می دهد و از آن غافل نیست و این درست در نقطه ی مقابل نظر کسانی ست که امروز برای دست یافتن به شعر ناب از معنا می گریزند و در ساختار گرایی و فرمالیسم افراط می کنند و با استفاده ی افراطی و فهم ناشده ی تئوری های جدید ادبی ، به شعر معنا گریز دامن می زنند تا آن حد که گاهی برخی از آن ها زیر برچسب دهان پرکن پست مدرنیسم به هذیان گفتن افتاده اند و متونی بی جان و مکانیکی و همه شبیه به هم تولید می کنند . فروغ به جز برخی از اشعارش مانند « ای مرز پر گهر » و « علی کوچیکه » که زبان اش کمی ابزاری می شود و در آن مسائل اجتماعی و گاه ..... را خیلی صریح و کم تر هنرمندانه مطرح می کند ، در اشعار خوب اش مثل « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد » و « تولدی دیگر» و « فتح باغ » و « وهم سبز » و مانند آن به غنای زبانی و ساختاری ویژه ای می رسد که اوج تکامل شعر اوست .
    این نکته را با استفاده از نطریه ای نشانه شناسانه از امبرتواکو بیش تر توضیح می دهم.
    یکی از اصول نظام نشانه شناسی اکو تفاوتی ست که بین نشانه شناسی « دلالت» و نشانه شناسی ارتباط قائل ست . از نظر او دو دسته نشانه وجود دارند :1- نشانه های تازه که مربوط اند به نظام نشانه شناسی دلالت و2- نشانه های برگزیده که مربوط به نظام نشانه شناسی ارتباط می شوند. از دومی شروع می کنم . نشانه های برگزیده نشانه هایی هستند که از پیش تعیین شده اند و مدلول هایی در ذهن مخاطب پدید می آورند که تکراری و کلیشه ای اند و راه به تاویل نمی دهند ، این نشانه ها در حکم سیگنال هایی هستند که بین دو دستگاه رد و بدل می شوند و به خوبی پیداست که دستگاه ها هیچ نقشی در تاویل و تغییر این نشانه ها ندارند و باید به طور خودکار آن ها را دریافت کنند ، به این ترتیب متنی خشک و تصنعی پدید می آید مانند متون آکادمیک و دانشگاهی یا زبان اداری. اما نشانه های تازه بین دو موجود انسانی رد و بدل می شوند که تنها برای ارتباط به کار نمی روند و دریافت کننده حق دارد در آن ها دخل و تصرف کند و آن ها را به حکم مدلول های تازه مورد استفاده قرار دهد . نشانه های تازه تن به قرار دادهای از پیش تعیین شده نمی دهند و متن زبان را دچار دگرگونی می کنند . چنین ست که نشانه های تازه زبان را به اجرایی هنرمندانه مبدل می کنند . در شعرهای « ای مرز پر گهر » و « علی کوچیکه » و « دل ام برای باغچه می سوزد » و اشعار سه کتاب اول ، نشانه ها بیش تر از نوع نشانه های برگزیده اند یعنی نشانه هایی از پیش تعیین شده که به عنوان ابزاری در خدمت محتوای شعر هستند . فروغ در این شعرها بیش تر در فکر این ست که حرف های خود را بزند و برای اش آن قدر مهم نیست تا این حرف ها را به بیان هنری محض مزین کند . در شعر « ای مرز ... » فروغ می خواهد شرایطی را که بر جامعه ی مصرفی و سود پرستانه و مدگرا و بی بنیاد زمان اش حاکم ست و ارزش ها همه بر معیار پول و مد و پوسته های ظاهری فرهنگ غرب شکل می گیرد تصویر کند و با نیش خند طنز آن را به باد انتقاد می گیرد . در شعر « دل ام برای باغچه می سوزد » هم او باغچه را به عنوان نمادی از جامعه در نظر می گیرد و حرف های خود را می زند ، طبیعی ست که در این موارد زبان ابزاری می شود و نمی تواند به بیانی هنرمندانه تبدیل شود اما در شعرهای بسیار خوب اش که او با آن ها فروغ شده است و به آن ها اشاره شد ، نشانه ها از نوع نشانه های تازه هستند. به این ترتیب که هم در لا به لای سطرهای این شعرها حرف های نهفته ی بسیاری هست که مخاطب می تواند آن ها را باز خوانی کند و هر بار از آن ها تاویلی نو به دست دهد و هم به خاطر تاویل پذیری شان می تواند در آن ها آزادنه دخل و تصرف کند و در ذهن خود تغییرشان دهد و معنا های تازه ای از آن ها بیرون بکشد . این جا دیگر زبان به مخاطب تحمیل نمی شود و خودکامگی متن می شکند چون مخاطب در دریافت حس و درک هنری و معنا آزاد ست. علاوه بر این شعرهای مورد نظر را نمی توان به راحتی معنا کرد ، آن ها را باید شنید و حس کرد و در سکوتی که پس از لذت خواندن به دست می آید به راز نهانی شان پی برد . خود فروغ تقسیم بندی بسیار زیبایی در مورد شعرهای مختلف دارد ، می گوید : « می دانید بعضی شعرها مثل درهای بازی هستند که نه این طرف شان چیزی هست نه آن طرف شان ، باید گفت حیف کاغذ . به هر حال بعضی شعرها مثل درهای بسته ای هستند که وقتی بازشان می کنی می بینی گول خورده ای ، ارزش باز کردن نداشته اند ، خالی آن طرف آن قدر وحشت ناک ست که پر بودن این طرف را جبران نمی کند . اصل کار آن طرف ست ... خوب باید اسم این جور کارها را هم گذاشت چشم بندی یا حقه بازی یا شوخی خیلی لوس . اما بعضی شعرها هستند که اصلن نه در هستند و نه باز هستند ، نه بسته هستند ، اصلن چارچوب ندارند. یک جاده هستند . کوتاه یا بلند فرقی نمی کند . آدم هی می رود ، هی می رود و بر می گردد و خسته نمی شود. اگر توقف می کند برای دیدن چیزی ست که در رفت و و برگشت های گذشته ندیده بود. آدم می تواند سال ها در یک شعر توقف کند و باز هم چیز تازه ببیند. »15 شعرهای خوب فروغ درست مصداق مورد آخری ست که او می گوید ، برای مثال شعر تولدی دیگر : آدم هی می رود ، هی می رود و بر می گردد و خسته نمی شود . این شعر پر از نشانه های تازه است و تن به معنایی یکه و قطعی نمی دهد اما شعری معنا گریز هم نیست . وقتی او می گوید :

    سفر حجمی در خط زمان
    و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
    حجمی از تصویری آگاه
    که ز مهمانی یک آینه بر می گردد
    و بدین سان ست
    که کسی می میرد
    و کسی می ماند16

    چه گونه می شود این جمله ها را معنا کرد ؟ در بین خطوط این شعر حس ها و حرف های ناگفته ی بسیاری هست و سطر سوم و چهارم اوج زیبایی این قطعه است که به هیچ وجه نمی توان آن را توصیف کرد و آن را تبدیل به نثر کرد . این جا در آمیختگی فرم و محتوا تا حدی ست که اصلن نمی توان آن ها را از هم جدا کرد و از زبان ، ابزاری برای انتقال معنا و مفهوم پدید آورد . صورت گرایان17 روسی شعر را به هم ریختن زبان روزمره می دانند ، قطعه ی بالا درست مصداق همین تعریف ست. یا نگاه کنید به قطعه ی زیر که در آن شاعرانگی در اوج ست و جادوی شاعرانگی کلمات به گونه ای ست که زبان روزمره در آن به محاق رفته است و رفتار متفاوت با زبان و به هم ریختن ساختار روایی زبان روزمره ، فضایی به وجود آورده که در آن رایحه ی خوش شعر خوب ، شعر واقعی بی دروغ به مشام می رسد و می توان در آن ریه ها را از هوایی تازه پر و خالی کرد :

    بر او ببخشایید
    بر او که در سراسر تابوت اش
    جریان سرخ ماه گذر دارد
    و عطرهای منقلب شب
    خواب هزار ساله ی اندام اش را
    آشفته می کنند18


    به خوبی آشکار ست که این شعر چه قدر نو و تازه است و چه ترکیب ها و تصویرهای زیبا و جان داری در آن موج می زند.
    نکته ی دیگری که به شعر فروغ زیبایی و دل نشینی خاصی می بخشد مسئله ی وزن ست . فروغ به این مسئله خیلی حساس ست و توجه ویژه ای به آن دارد . او به شعر بی وزن اعتقادی ندارد . برای او وزن در شعر یک عنصر حیاتی ست و از ارکان مهم شعر محسوب می شود . به بیان دیگر شعریت شعر در وزن و موسیقی آن ست . خودش در این زمینه می گوید : « من جمله را به ساده ترین شکلی که در مغزم ساخته می شود به روی کاغذ می آورم و وزن مثل نخی ست که از میان این کلمات رد شده بی آن که دیده شود ، فقط آن ها را حفظ می کند و نمی گذارد بیفتند . اگر کلمه ی « انفجار» در وزن نمی گنجد و برای مثال ایجاد سکته می کند ، بسیار خوب این سکته مثل گرهی ست در این نخ . با گره های دیگر می شود اصل گره را هم وارد وزن شعر کرد و از مجموع گره ها یک جور هم شکلی و هماهنگی به وجود آورد. مگر نیما این کار را نکرده ؟ به نظر من حالا دیگر دوره ی قربانی کردن مفاهیم به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته ست. وزن باید باشد . من به این قضیه معتقدم . در شعر فارسی وزن هایی هست که شدت و ضربه های کم تری دارند و به آهنگ گفت و گو نزدیک تر اند ، همان ها را می شود گرفت و گسترش داد. وزن باید از نو ساخته شود و چیزی که وزن را می سازد وباید اداره کننده ی وزن باشد بر عکس گذشته زبان ست.... من کنار گذاشتن وزن را صحیح نمی دانم . من تجربه ی بی وزن را به عنوان شعر قبول نمی کنم ، به عنوان فکرهای شاعرانه چرا . وزن باید مثل نخی باشد که کلمه ها را به هم مربوط کند . نه این که خودش را به کلمات تحمیل کند. وزن های کلمات باید خودشان را به وزن تحمیل کنند.»19
    به این ترتیب او در شعر فارسی به پیروی از استاد نیما ، دست به کار بزرگی می زند و وزن را گسترش می دهد . او می داند که شعر امروز فضایی دیگر دارد و زبان و وزن دیگری می طلبد . دیگر نمی توان وزن هایی را که اغلب در شعر کلاسیک استفاده می شد به کار گرفت . او دست به ترکیب وزن ها می زند و شعر موزون به تعبیر کلاسیک اش را تغییر می دهد و به آن معنایی دیگر می بخشد. در شعر های خوب و پیش رفته ی فروغ دیگر وزن های ضربی و تند دیده نمی شود ، اصلن در نگاه اول وزن چندان حس نمی شود و انسان می پندارد وزنی وجود ندارد. انگار همان نخی که فروغ از آن حرف می زند در این شعرها دوانده شده است و نخی نامرئی کلمه ها را مثل دانه های تسبیح به هم می پیوندد . یکی از دلایل موفقیت و جذابیت و زیبایی شعرهایی مثل « تولدی دیگر» ، « ایمان بیاوریم به ... » ، « فتح باغ » ، « وهم سبز» و « عروسک کوکی » وزن آن هاست که به شکل یک هارمونی مرکب از نغمه ها و آواهای خوش آهنگ مختلف در این شعرها جریان دارد .
    در پایان چند نکته ای در مورد شعر « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد » بگویم و سخن ام را تمام کنم . این شعر یکی از ژرف ترین و بهترین شعرهای ادبیات معاصر یا کل ادبیات هزار و اندی ساله ی ماست. شعر فضایی فلسفی و عاطفی دارد که گاه شدت و نیرومندی عاطفه در آن پهلو به ژرف ترین اندیشه های عرفانی می زند که البته ویژه ی خود فروغ ست و به هیچ یک از اندیشه های عرفانی رایج در گذشته و حال شباهت ندارد. فروغ در این شعر به تعبیر دکتر براهنی مرثیه ی بشریت امروز را سروده است20. در این شعر گویی او از آن سوی پنجره ، از آن سوی مرگ و از جهانی دیگر سخن می گوید. او دیگر شمارش اعداد و خطوط را رها کرده است و از میان شکل های هندسی محدود بر گذشته است ، از جهان بی تفاوتی فکر ها و حرف ها و صداها عبور کرده است و به پهنه های حسی وسعت پناه برده است.21 جهان او و اندیشه ی او دیگر چنان وسیع ست که تصور آن برای انسان هایی که در این جهان که به لانه ی ماران مانند ست22 زندگی می کنند و به مسائل حقیر عشق می ورزند و بر سر آن ها با هم جنگ و جدال می کنند بسیار مشکل ست . فضای گنگ و مه آلود این شعر که دائم در آن باد می آید و کلاغ های منفرد انزوا و ابرهای تیره که پیغمبران آیه های تازه ی تطهیر اند در آن می چرخند و غرابت اندوه بار تنهایی23 را القا می کنند چنان غنی و زنده و محسوس و سرشارست که انسان از بزرگی و مهابت اش و از هشدارهای مبهم و تکان دهنده اش به وحشت می افتد و از سردی یخ می زند . سرما و غربت و تنهایی و انزوا در این شعر که شاید قصه ی غمگین انسان معاصر ست بیداد می کند . ایمان بیاوریم شعری ست که در پرتو یک شعور متعالی و به شدت آگاه و حساس خلق شده و شکل گرفته است . ایمان بیاوریم شعری ست ناب از انسانی ایرانی و جهانی شده و مدرن که تاریخی ویران و پرهیاهو و پر آب چشم پشت سرش دارد و در جهانی سراسر نامردمی و دروغ و تزویرو نیرنگ و خشونت زندگی می کند . انسان ایرانی مظلومی که آرمان ها و استوره های اش همه از بین رفته یا سست شده است و بنیان های سنتی اش فرو ریخته و بی آن که چیز جدیدی جای آن را گرفته باشد در میان زمین و آسمان آویزان ست و نمی داند به کجای این شب تیره بیاویزد قبای ژنده ی خود را


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #35
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغ و وسوسه ی شعر
    فروغ فرخ زاد
    سوری احمدلو
    معروف است که به طور کلی ادبیات و شعر به معنای اخص آن، در مواجهه با جامعه و هنجارهای اجتماعی، حقیقتی را در رابطه با جهان به شکلی استعاری بیان می‌دارد و فضایی برای تخیل می‌آفریند تا فرصت ابرازی به ناکامی‌های انسان بدهد. همواره میلِ گرایشی شدیدی در زنان به ادبیات و هنر وجود داشته‌است و آن را حوزه‌ی مهمی برای بیان راز و رمزهای اجتماعی خود یافته‌اند، در حالی که تاریخ نوشتار زنانه خیلی قدیمی نیست، و واکنش‌های ....ت‌گرایانه‌ی بسیاری را برانگیخته‌است که قربانی‌خواهی آنان کمکی به برطرف کردن تنگناهای اجتماعی نمی‌کند. قراردادهای اجتماعی زمانی اعتبار خود را می‌یابند که ارتباطات، استوار بر تمایز و جداسازی نباشد. مهم این است که زنان، امروز در حال نوشتن‌اند. اما می‌دانند که همین نوشتن محصول دگرگونی‌های عصرهای پیشین است، محصول از سرگذراندن ظهور مکاتبی همچون سوسیالیسم و فرویدیسم. با این همه در جامعه‌ی ما که رشد مدرن خود را هنوز به کمال نرسانده تا به جامعه‌ی پست‌مدرن قدم بگذارد، هرگونه گردن‌فرازی در حوزه‌های مختلف ادبی وهنری برای زنان، دل شیر می‌خواهد و پایداری و مداومتی بی‌بدیل، آن هم در نظام ارزیابی که ما از اثار ادبی و هنری داریم. بیش‌تر ما گرفتار چرخه‌ی ارزشیابی مؤلف هستیم نه اثر تألیف‌یافته، و به این شکل این امکان را از دست می‌دهیم که به محدوده‌ی شکل‌گیری و اصالت اثر نزدیک می‌شویم. معماری هر اثری با توجه به تجربه‌های دورنی سازنده‌اش شکل می‌گیرد. و این آزادسازی انرژی نهفته در مؤلف، مراحلی را طی می‌کند که به قول میشل فوکو، دست‌نوشته‌ها، حاشیه‌پردازی‌ها، خط‌ خوردگی‌ها و تمام حواشی یک اثر را جزو آن اثر می‌سازد. اصالت، یگانگی، ریزش درونی قانون‌ها و زیر پا نهادن قراردادهای خاموش بین متن و مؤلف، در ساختار یک اثر، آن را به حوزه‌ی نقد و ارزشیابی‌های واقعی نزدیک می‌کند. حتی مؤلفی که نه آگاهانه از حوزه‌ای دور می‌شود، ناخودآگاه به آن حوزه نزدیک‌تر می‌گردد. فرد هرچه بیش‌تر به آگاهی مستقل‌اش نزدیک می‌گردد، با تضادهای بیش‌تری که از عدم آگاهی او نشأت می‌گیرد می‌رسد، تجرید و از دست دادن هویت در یک نظام مدرن، از خصیصه‌های اجتناب‌ناپذیر است و در نتیجه اثر، سرشار از نشانه‌ها و علائمی می‌شود که پیش روی مخاطب قرار می‌گیرد. شاید یکی از عللی که مؤلف بیش‌تر مورد نقد قرار می‌گیرد همین دشواری راه یافتن به اصالت شکل‌گیری یک اثر باشد. به قول بکت، چه اهمیت دارد که چه کسی سخن می‌گوید.
    سخن از پچ‌پچ ترسانی در ظلمت نیست/ سخن از روزست و پنجره‌های باز/ و هوای تازه/ و اجاقی که در آن اشیاء بیهده می‌سوزند/ و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است/ و تولد و تکامل و غرور/ سخن از دستان عاشق ماست/ که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم/ بر فراز شب‌ها ساخته‌اند/ به چمن‌زار بیا/ به چمن‌زار بزرگ/ و صدایم کن، از پشت نفس‌های گل ابریشم/ همچنان آهو که جفت‌اش را/ پرده‌ها از بغضی سرشارند/ و کبوترهای معصوم/ از بلندی‌های برج سپید خود/ به زمین می‌نگرند.
    فروغ فرخزاد مؤلفی سینماگراست که خیلی پیش‌تر از آن‌که سینما را بشناسد سینما را در پاساژها و سکانس‌های شعرش به تکرار سروده‌است و از این جهت با هیچ یک از زنان شاعر پیش از خودش شباهتی ندارد. زبان ساده‌اش پیچیدگی‌های شخصیتی را در خود نهفته دارد که که عادات اجتماعی سرودن شعر را بیش‌تر تحت تأثیر قرار می‌دهد تا عادات زبانی به معنای کاربردی آن. شاید در سه مجموعه‌ی اول‌اش، هنوز ترس وارد شدن به جامعه‌ی ادبی و شعری آن دوران که به‌درستی با نیما کنار نیامده، شعر او را ساختاری غیر نوین و آمیخته به ادبیات کلاسیک بخشیده باشد، اما همچنان مضامین درونی‌اش رویکردی متناسب با وضعیت اجتماعی و نگاهی امروزی به مسائل زنان دارد، نگاهی که در نوشتار مردانه تا آن روز وجود نداشته است. فروغ از آغاز از جامعه نمی‌گریزد، هراس به معنایی که بیش‌تر هنرمندها از دایره‌ی ممنوع بیرون‌رفتن می‌دانند ندارد. او از غرایز بشری‌اش مثل هر انسان اجتماعی حرف می‌زند و در این راستا نمی‌خواهد چیزی سوای خودش و باورش را به تجربه‌ی همگانی بگذارد تا عکس‌العمل اجتماعی و بازخورد آن را به محک آزمایش بگذارد. در سطرسطر شعرش، همان آدم ساده و سالمی‌ست که سعی ندارد حصاری از تظاهر به خوشبختی و شادکامی، دور خودش بکشد و این ملاحظات در خود فروغ، شخصیت‌اش، و تربیت‌اش وجود ندارد. او غریزه‌اش را بخشی از زندگی آدمی می‌داند و به هیچ وجه در پی نفی آن نیست.
    گنه کردم گناهی پر ز لذت
    کنار پیکری لرزان و مدهوش
    خداوندا چه می‌دانم چه کردم
    در آن خلوتگه تاریک و خاموش
    او در واقع روایت‌گر تاریخ اجتماعی عصر خودش است و این در شعر و نامه‌هایش، در روایت‌اش از سینما، از جذام‌خانه گرفته تا تمام آثاری که او به ادیت آن‌ها پرداخته‌است، به‌خوبی مشهود است. وقتی شروع به نوشتن کرد یا دوربین به دست‌اش افتاد بی‌شک هیچ به فکر برآوردن نیاز نگرشی خودش یا دادن مفهومی به آن نبود تا از روابط میان دیدن و دیدنی چیزی را دگرگون کند. بلکه به عقیده‌ی من درون این فاصله گم شد و گذاشت دیگران هم، تا جایی که می‌توانستند در خود گام بزنند. نشانه‌شناسی آثار او نیاز به بنیاد و انجمنی دارد که این تحول شگرف اجتماعی را در آثار او به تحقیق بگذارد. آن‌چه که از او شاعری غیر خطی ساخت و انفجار صدا، نور و رنگ را در شعر او امکان بخشید.
    برادرم به باغچه می‌گوید قبرستان
    برادرم به اغتشاش علف‌ها می‌خندد
    و از جنازه‌ی ماهی‌ها
    که زیر پوست بیمار آب
    به ذره‌های فاسد تبدیل می‌شود
    شماره برمی‌دارد
    برادرم به فلسفه معتاد است
    برادرم شفای باغچه را
    در انهدام باغچه می‌داند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #36
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    پوران فرخزاد: "دست" در شعر شاملو و فروغ سمبل وحدت و استمداد است
    فروغ فرخ زاد
    پوران فرخزاد در شعر فروغ و شاملو تحقيق مي کند تا اثبات کند بسامد "دست" در آثار آنها جايگاهي خاص دارد. او مي گويد:« ما نقش "دست" را در زندگي فراموش کرده ايم.»
    در اين سرزمين هستند صاحبان قلم و انديشه که اگر مجال بيابند کارها مي کنند شگفتي ها مي آفرينند و استعدادها از خود بروز مي دهند. از اين جمله پوران فرخزاد است که از او کارهايي درباره زنان ديده ايم و اگر زني در ايران کاري سترگ در تاريخ اين سرزمين انجام داده، او همه را در کتابي به نام و به عنوان گردآورده است. خواهر شاعره بزرگ ايران_ فروغ فرخزاد _ اخيرا در حال نگارش تحقيقي است درباره "دست". درباره بسامدي که کمتر به آن پرداخته ايم و به گفته پوران از نقش مهم اين عضو در روابط انساني بي خبر مانده ايم. او در شعر شاعران بلندآوازه اين سرزمين تحقيق مي کند تا اثبات کند بسامد "دست" در اين آثار جايگاهي مهم و تاثير گذار دارد و در اين تحقيق، شاملو و فروغ موضوع تحقيقاتي با اين محوريت قرار گرفته اند.
    از پوران فرخزاد، خواهر بزرگتر فروغ فرخزاد درباره تحقيق جديدش درباره بسامد "دست"در آثار بزرگان عرصه شعر ايران پرسيده ايم و او از تصويري که او را به سمت توجه به بسامد "دست" در شعر و زندگي کشانده، سخن گفته است.
    شما در حال تدوين و يادداشت برداري و نوشتن کتابي هستيد با عنوان "دستان سخن گوي شاملو". عنوان دقيقش را اگر اشتباه مي گويم شما بگوييد. از کي شروع کرديد و آيا تنها به شاملو مي پردازيد يا ديگران هم در تحقيق شما هستند؟
    نگارش اين کتاب تازه شروع شده. من در حال يادداشت برداري هستم. ببينيد! "دست" در آثار شاعران نقش مهمي ايفا مي کند. اگر فرصت و شرايط و البته حوصله اي باقي بود دلم مي خواست از شاعران کلاسيک تا شاملو را بررسي کنم اما نه وقتي هست و نه حوصله اي. در ابتدا مي خواستم تنها بسامد "دست" را در اشعار شاملو را بررسي کنم. بسامدي "دست" در آثار شاملو بسيار زياد است اما ديدم فروغ را نمي توانم ناديده بگيرم چرا که بسامدي "دست"در آثار فروغ بسيار جذب کننده است. در حال حاضر روي فروغ و شاملو به اضافه برداشتهايي از شعر شاعران معاصر کار مي کنم. شاعراني که البته بسامد "دست" در آثارشان زياد نيست اما اگر عمري و فرصتي بود شايد اين کتاب کوچک، سنگ بناي يک کتاب بزرگتر باشد. کتابي بزرگتر و پرمحتواتر که ديگران با برداشت از اين کتاب ادامه دهند.
    چرا "دست"! چه مفهومي از "دست" برداشت مي کنيد که اين بسامد را در اشعار اين دو شاعر بررسي مي کنيد؟
    روابط انساني معمولا از طريق چشم و کلمات بيان مي شود. در صورتي که ما نقش "دست" را فراموش کرده ايم. "دست" بيان کننده بسياري از مفاهيم در شعر و داستان و بيشتر نوشته هاست. در صورتي که ما کمتر به اين بسامدي مهم در شعر و حتا در زندگي توجه کرده ايم.
    _چه شد که به اين فکر افتاديد که روي بسامد "دست" کار کنيد. منظورم اين است که آيا حادثه يا تصوير يا خاطره اي شما را به اين سمت کشيد که شما روي "دست" به عنوان يکي از ابزارهاي مهم بيان عواطف و مفاهيم کار کنيد؟
    چيزي که مرا جذب کرد تا روي "دست" کار کنم تصويري است که روي ديوار اتاق نشيمن منزل من نصب شده از يک هنرمند نزديک به من. در اين تصوير او "دست" هايش را به سمت آسمان بلند کرده و من نه صورت او را مي بينم و نه آوازش را مي شنوم، تنها "دست"هايش با من حرف مي زند. روزها و روزهاست که اين "دست"ها در حال گفت و گو با من هستند. "دست"هاي سخنگو و انگشتهايي که حرف مي زنند، فرياد مي کشند، استمداد مي طلبند و عاشقند و به دنبال يک "دست" ي "دست"هاي ديگر (وحدت) مي گردند. اين تصوير مرا به ياد شعري از شاملو انداخت و بعد از آن به سمت تمامي شعرهايش کشيد. از شاملو به تولدي ديگر فروغ رسيدم و ناگهان در من حس عجيب و شگفت انگيزي جوانه زد و زاييده شد. من خود، بارها فرياد زده ام که "دست"هاي مرا بگيريد و بگذاريد "دست"هاي ما تبديل به "دست"هاي ايزد بانوي ميترا شود. ميترا يکي از اهوراهاي زرتشتي است در ايران باستان که گفته اند هزار "دست" دارد. اين تفسير بسيار زيبايي است. حتا "شيواي" هندي نيز چندين "دست" دارد. تنديس هايي که از او ساخته اند او را با "دست"هاي مختلف نشان مي دهد که از دو سوي پيکر او برآمده اند و به سمت آسمان دراز شده اند. اين مساله مرا به شدت جذب کرد. روزها و شبهاي بسياري روي اين موضوع فکر کردم. به فضا و مفهوم "دست"در اشعار شاملو و فروغ بسيار انديشيدم. به "دست"هاي خودم نگاه کردم و با خود گفتم که بايد اين اثر را به وجود بياورم و اين کتاب را تاليف کنم.
    چه شاعري بيش از همه در اين زمينه شما را مجذوب کرد؟
    * شاملو بيش از همه مرا جذب کرد. بسامدي "دست" در آثار شاملو بسيار زياد است و بسيار تاثير گذار. او شعرهايي با محوريت اين بسامد، بسيار دارد. در آيدا در آينه سروده است:
    « "دستانت" آشتي است و دوستاني که ياري مي دهند تا دشمني از ياد بده شود...»،
    «تا "دست" تو را به "دست" آرم از کدامين کوه مي بايدم گذشت تا بگذرم....»
    «سپيده دم به "دست"هاي تو آغاز مي شود....»
    در هواي تازه مي گويد:« "دستان" تو خواهران تقدير منند...» و...
    شاملو بيش از آنکه با چشم ها و لبهايش از عشق سخن بگويد با "دست"هايش مي سرايد. تا وقتي که جوانتر است و عشق آيدا در او شعله مي کشد از "دست" مي گويد. شاملو کمتر مانند ديگر مردها که بيشتر با جسم خود رفتار مي کنند از عشق مي گويد. "دست"، سمبل وحدت و يگانگي و رسيدن به يک همبستگي انساني است. شاملو سمبل عشق جمعي است و نه عشق فردي. اينکه مي سرايد "من به هيات ما زاده شدم" نشان از آن دارد که شاملو "انسان جمع" است و به هيچ وجه انسان فرد نيست. در اشعار او حتا زماني که از عشق فردي مي گويد باز هم تپش رسيدن به عشق جمعي وجود دارد. حتي گاهي گرفتار ترديد و نا آرامي مي شود و در عشق فردي عشق جمعي را جست و جو مي کند.
    فروغ چطور؟
    * فروغ از "دست" بسيار سخن گفته است اما نگاه او با نگاه شاملو متفاوت است. فروغ مي سرايد:
    «سخن از "دستان"عاشق ماست که پلي از پيغام عطر و نور و نسيم بر فراز شبها ساخته اند....»
    «...و مرا در ساکت آينه ها بنگر که چگونه با ته مانده "دست"هايم عمق تاريک تمام خوابها را لمس مي کند...»
    « "دست"هايم را در باغچه مي کارم، سبز خواهم شد مي دانم، مي دانم، مي دانم....»
    فروغ در اين شعرها به جمع نظر ندارد. اگرچه او هم "انسان جمع" است اما خطاب او بيشتر فردي است. اينها البته بخشهاي بسيار کوچکي است از تحقيقي که قرار است از ديدگاه هاي مختلف روانشناسي و .. به اين موضوع بپردازد. اين مطالب در کتاب به صورت دقيق و با مستندات گوناگون آورده خواهد شد.اين چکيده اي است از آنچه در حال تاليف است.
    آيا شما معتقديد شاعراني که در تحقيق شما در بسامد "دست "از آنها نام برده مي شود در زمان سرايش شعر از اين مفاهيم درباره "دست" آگاه بوده اند و از تکرار آنها در اشعار مختلف قصدي و نيتي داشته اند يا آنچه شما مي گوييد نوعي قرائت بعدي از شعر اين شاعران است؟
    * شاعر هرگز در خودآگاهي شعر نمي گويد. او در ناآگاه خود شعر مي سرايد و وقتي ناآگاه او جمعي است شعر او هم شعر جمعي خواهد بود. اين شعر ديگر شعر "من" نيست، شعر "ما" است. فروغ "دست"هايش را در باغچه مي کارد تا "دست"هايش را تکثير کند چراکه در اعماق وجودش به راز وحدت پي برده است. او "دست"هايش را مي کارد تا به جاي يک "دست" يک ميليون "دست" از باغچه در آيد. اين بسيار مفهوم بلندي است.
    در اين قرائت تنها روي مفهوم "وحدت و همبستگي" تکيه کرده ايد و يا مفاهيم ديگري را نيز در اين زمينه مدنظر داريد؟
    * نه_ مفاهيم ديگري هم مي توان از آن برداشت کرد. "دست" به نوعي مفهوم ايمني هم دارد. کسي "دستش" را دراز مي کند تا کمک بخواهد در جست و جوي يک آرامشگاه است. شايد هم نوعي تمايل بازگشت به رحم مادر است. بازگشت به جايگاه آرامي و آرامش. اگرچه شاملو و فروغ از دو پنجره مختلف نگاه مي کنند اما هر دو به آرامش و همبستگي مي انديشند. به زماني که "دست"ها با هم گره مي خورد و از اين اجتماع و گره خورگي کارهاي بسيار بر مي آيد.
    آيا در شعر شاعران ديگر نيز بسامد "دست" تا به اين اندازه برجسته هست؟
    * من نمي توانم اين ادعا را داشته باشم چرا که با اين ميزان از جزيي نگري به ديوان و مجموعه هاي شعر شاعران ديگر نگاه نکرده ام. فعلا فروغ و شاملو مرا جذب کرده اند.
    _در اشعار شاعران کهن چطور؟ در بررسي هايي که انجام داده ايد آيا به اين موضوع هم پرداخته ايد که در شعر شاعراني مانند حافظ و مولانا اين بسامد تا چه اندازه فعال است؟
    * اتفاقا اين موضوعي است که به آن مي انديشم. عمر ما بسيار کوتاه است و من چندان فرصتي ندارم تا تمامي دواوين شاعران کهن را بررسي کنم. دواوين حافظ و سعدي و خواجوي کرماني و اوحدي مراغه اي و وحشي بافقي و عبيد زاکاني و .... اي کاش کامپيوتر اين کار را انجام مي داد و تعداد تکرار واژه "دست" در ديوان اين شاعران را به دست مي داد البته من آدم سمج و پرکاري هستم. شايد هم اين کار را کردم. شايد هم آدمهاي جوانتر در اين زمينه پيش قدم شوند و کار را ادامه دهند. به نظر من که کار زيبايي است و به هيچ وجه توجه در خوري به آن نشده است.

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #37
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    من خوابِ یک ستاره ی قرمز دیده ام
    فروغ فرخ زاد
    دست نوشته های ناصر زراعتی درباره فروغ دخترک افسوس می¬خورد که چرا این¬همه کوچک است که در خیابان¬ها گم می¬شود و چرا پدر که بزرگ ‏است، کاری نمی¬کند که آمدن آن کس را که او خوابش را دیده جلو بیندازد... و ازآن مهم¬تر، چرا مردم محله ‏‏«کشتارگاه» کاری نمی¬کنند؟ کسانی که خاک باغچه¬ها و تخت کفش¬ها و آب حوض¬هاشان هم خونی است! ‏

    شعرِ «کسی که مثل هیچ¬کس نیست» اگر اشتباه نکنم در سال1343 یا 1344 (به¬هرحال، پیش از مرگِ فروغ ‏در سال 1345)، نخستین¬بار در نشریه «آرش» که سیروس طاهباز درمی¬آورد، چاپ شد و از همان هنگام ‏هم مثلِ هر شعر خوب دیگری، مورد توجه شعر¬دوستان قرار گرفت.‏

    تمامِ شعر از زبانِ دختربچه¬ای است نُه ده ساله (کلاسِ سوم ابتدایی) که با پدر و مادر و برادر (یحیا) و ‏خواهرش (انسی)، در خانه¬ای در جنوب شهرِ تهران، حدود «میدان محمدیه» و «محله کشتارگاه»، در خانه ‏سید جواد، مستأجرند؛ همان سید جوادی که «تمام اتاق¬های منزلِ ما مال اوست»، همان کسی که برادرش ‏‏«رفته است و رخت پاسبانی پوشیده است»، و راوی شعر دوست دارد گیس دخترِ او را بکشد.‏

    این دختربچه تمام شعر را انگار برای خودش واگویه می¬کند؛ یا برای کسی، دوستی، همبازی¬ای، تعریف می¬‏کند؛ با همان واژگان ساده و محدود. ‏

    یکی از ویژگی¬های این شعر همین زبانِ ساده و گفتاری آن است. و کار شاعر وقتی اهمیت خود را بهتر می¬‏نمایاند که خواننده در پایان درمی¬یابد شعر ابعاد و مفاهیم دیگری هم دارد.‏

    راوی خواب دیده است و از خواب خود می¬گوید؛ خواب کسی را دیده است که می¬آید. خوابِ یک «ستاره ‏قرمز» دیده است. (گمانم دیگر لازم نیست به تصویر و مفهوم ستاره قرمز یا سرخ در شعر بپردازیم و آن را ‏برای خوانندگان توضیح بدهیم. قضیه و قصد شاعر روشن¬تر و مشخص¬تر از آن است که به توضیح و تحلیل ‏و تفسیری نیاز باشد). او خواب این ستاره قرمز را وقتی که خواب نبوده، دیده است. یعنی در بیداری، خواب ‏ستاره قرمز را دیده و تأکید دارد که دروغ نمی¬گوید و نشانه¬های آمدن او را هم برمی¬شمارد: پریدن پلک ‏چشمش و هی جفت شدن کفش¬هایش...‏

    ‏«کسی می¬آید» ترجیع شعر است و نقل راوی (این جمله در شعر چهار بار تکرار می¬شود)؛ این کس «دیگر» ‏است، این کس «بهتر» است، «کسی که مثل هیچ¬کس نیست» (عنوان شعر)، او که قرار است بیاید، مثل پدر ‏و مادر و انسی و یحیا نیست. «مثلِ آن کسی¬ست که باید باشد»؛ با قدی بلندتر از «درخت¬های خانه معمار» و ‏صورتی روشن¬تر از صورتِ امام زمان. (جالب این است که در نسخه¬ای که من در اختیار دارم و مجموعه¬‏ای¬ست از شعرهای فروغ چاپ 1371، انتشارات مروارید، کلمات «امام زمان» را حذف کرده¬اند و به جایش ‏چند نقطه گذاشته¬اند. می¬بینید؟ در آن¬سو، حذف می¬کنند و در این¬سو، برداشت نادرست!). باری، این «کس» نه ‏از سید جواد صاحبخانه می¬ترسد و نه از برادرِ «پاسبان»ش. اسم او از زبان مادر که در اول و آخر نماز ‏صدایش می¬زند «یا قاضی¬القضات است، یا حاجت¬الحاجات» (گمانم لزومی ندارد این دو نام را ترجمه و ‏تفسیر کنیم. قضیه روشن است.) این کس که می¬آید آن¬قدر داناست که «تمام حرف¬های سخت کتابِ کلاس سوم ‏را با چشم¬های بسته» می¬تواند بخواند و حسابش هم آن¬قدر خوب است که «می¬تواند حتا هزار را بی¬آن¬که کم ‏بیاورد از روی بیست میلیون بردارد» (حتماً توجه داریم که جمیعت آن زمان ایران بیست میلیون بود و می¬‏گفتند که همه کارها در دست هزار فامیل است)... ‏

    شاید اشکال کار در این¬جا باشد: راوی اشاره می¬کند آن کس می¬تواند کاری کند که لامپ «الله» (که سبز بوده؛ ‏آن¬هم مثلِ صبحِ سحر سبز بوده) دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود...‏

    گفتیم که فروغ از واژگان و اصطلاحات و مکان¬ها و اشخاص و اشیاءِ آشنا و پیرامون این دختربچه نُه ده ‏ساله در بیان و نقل او استفاده می¬کند و البته که این واژگان معنای دوگانه و گاه چندگانه می¬یابند. ‏

    شاید این کاری که من می¬کنم درست نباشد؛ این تقلیل دادن شعر است. می¬دانم که نباید برای واژه¬ها معادل ‏بگذارم. این¬که این واژه مساوی است با فلان چیز و فلان موضوع، زیادی ساده کردن شعر است. اما انگار ‏فعلاً چاره دیگری نداریم. وقتی شعری به این سادگی و روانی این¬گونه بد فهمیده و درک می¬شود، ناچاریم ‏توضیح واضحات بدهیم.‏

    همین¬جاست که راوی از ته دل این جمله را دوبار تکرار می¬کند: «چقدر روشنی خوب است!» ‏
    رنگ سبز، مثل صبح سحر، روشنی، بر زمینه آسمان... ‏
    این آرزوهای زیبا را راوی بیان می¬کند.‏

    حالا ممکن است برخی از ما دراین سال¬های اخیر، نسبت به چنان لامپی کینه به دل گرفته باشیم و خوشمان ‏نیاید که اصلاً این¬گونه لامپ¬ها روشن شود؛ اگر هم جاهایی روشن است، دلمان می¬خواهد سنگی بپرانیم و ‏لامپ را بشکنیم و خاموشش کنیم؛ اگرچه رنگش سبز و قشنگ باشد؛ مثلِ صبح سحر...‏
    اما این¬ها نه به شاعر مربوط می¬شود و نه به راوی نُه ده ساله این شعر.‏

    دخترک در این¬جا، آرزوهایش را بیان می¬کند: آرزو دارد یحیا یک چارچرخه داشته باشد و یک چراغ ‏زنبوری (باز هم روشنایی) تا او روی چارچرخه، میانِ هندوانه¬ها و خربزه¬ها بنشیند و دور میدان محمدیه ‏بچرخد...‏

    لازم به توضیح نیست که یحیا بیکار است و وسیله کار هم ندارد. حتا نمی¬تواند دستفروشی کند.‏
    و آه دیگری از ته دل و به¬حسرت: آخ...‏

    حسرت و آرزوی دور میدان چرخیدن که چقدر خوب است، باغ ملی رفتن، مزه پپسی، سینمای فردین و ‏چیزهای خوب دیگر... و سرآخر، لج بچگانه: «گیس دختر سید جواد را بکشم.»‏

    ‏(در این سال¬ها حتا دیده¬ام که اشاره فروغ به نام فردین، بازیگر فیلمفارسی سال¬های پیش از انقلاب و سینمای ‏او را برخی هواداران آن سینما و آن بازیگر، تأییدی دانسته¬اند از سوی شاعر بر چنان سینما و فیلم¬های ‏مبتذلی... این¬هم از آن دسته ساده¬انگاری¬ها و سطحی¬نگری¬هاست؛ وگرنه فروغ فرخزادی که با ابراهیم گلستان ‏در استودیو او کار می¬کرده و فیلمی مانند «خانه سیاه است» ساخته و همگان با نظرهایش در نوشته¬ها و ‏مصاحبه¬هایش آشنا هستند، چه ربطی داشته با فردین فیلمفارسی؟... همین¬جا بگویم که پشت سر مُرده بدگویی ‏نکرده باشیم؛ فردین بازیگری بود بااستعداد که در چند فیلم نسبتاً خوب توانایی¬هایش را نشان داد و اگر امکان ‏می¬داشت با فیلمسازانی هنرمند کار کند، حتما کارهای خوبی از او باقی مانده بود. و ای¬کاش پس از انقلاب ‏می¬توانست به کار بازیگری در فیلم¬های خوب ادامه دهد. بحث در موردِ ابتذال سینمای آن سال¬هاست که دکتر ‏هوشنگ کاووسی به¬درستی آن را فیلمفارسی نامید و این عنوان باقی ماند تا امروز... دریغا که روزگار ‏طوری شده است که متأسفانه بسیاری از روشنفکران ما هم حسرت آن زمان و چنان فیلم¬هایی را می¬خورند و ‏به تماشای چنین مزخرفاتی در تلویزیون¬های ماهواره¬ای لوس¬آنجلسی می¬نشینند یا نوارهای ویدئویی آن¬ها را ‏از این¬جا و آن¬جا پیدا می¬کنند و ساعات فراغتشان را با تماشای آن¬ها به بطالت می¬گذرانند.)‏

    دخترک افسوس می¬خورد که چرا این¬همه کوچک است که در خیابان¬ها گم می¬شود و چرا پدر که بزرگ ‏است، کاری نمی¬کند که آمدن آن کس را که او خوابش را دیده جلو بیندازد... و ازآن مهم¬تر، چرا مردم محله ‏‏«کشتارگاه» کاری نمی¬کنند؟ کسانی که خاک باغچه¬ها و تخت کفش¬ها و آب حوض¬هاشان هم خونی است! ‏
    حیرت دخترک درست و به¬جاست: اگر قرار است کسانی باشند که بتوانند کاری کنند تا آن «کس» زودتر ‏بیاید، همین اهالی محله کشتارگاه هستند!‏

    آن¬گاه از «آفتاب تنبل زمستان» می¬گوید و کارهایی که از دستش ساخته بوده و کرده است: جارو کردن پله¬¬‏های پشت بام و شستن شیشه¬ها...‏

    و با تأکید باز تکرار می¬کند که «کسی می¬آید»؛ کسی که در دل و نفس و صدایش باماست... کسی که ‏‏«آمدنش» [شاعر نمی¬گوید خودش را، می¬گوید آمدنش را] نمی¬شود گرفت و دستبند زد و به «زندان» انداخت. ‏‏(گمانم یادمان نرفته باشد که درآن سال¬ها، چه کسانی را و چرا می¬گرفتند و دستبند می¬زدند و به زندان می¬‏انداختند!)‏

    این «کس» که زیر درخت¬های کهنه یحیا خانه کرده، روز به روز بزرگ و بزرگتر می¬شود و از «باران»، ‏از صدای «شرشرِ باران»، از میانِ «پچ و پچ گل¬های اطلسی» و از «آسمان توپخانه در شبِ آتش¬بازی» می¬‏آید...‏

    انگار پرسیده¬ایم این بابا می¬آید چه کند؟ که دخترک برایمان می¬گوید:‏
    این «کس» برای انداختن سُفره می¬آید و قسمت کردن نان، پپسی، باغ ملی، شربت سیاه سُرفه، روز اسم¬‏نویسی، نُمره مریضخانه، چکمه¬های لاستیکی، سینمای فردین، درخت¬های دختر سید جواد و هرآن¬چه را که ‏باد کرده... و سر آخر، سهم ما را هم می¬دهد...‏

    شعر با این تأکید ــ¬همچنان که آغاز شده¬ــ به پایان می¬رسد:‏
    من خواب دیده¬ام...‏

    گمانم هیچ توضیحی لازم نیست. هیچ¬کس نمی¬تواند به این سادگی و روشنی و زیبایی از «عدالت» (اجازه ‏بدهید روشن بگویم: از سوسیالیسم) سخن بگوید که فروغ در¬این شعر گفته است.‏

    سخن را کوتاه کنم تا خواننده زودتر به اصل شعر برسد و آن را برای چندمین بار بخواند و ببیند که همچنان ‏شعری¬ست نو و تازه و از آن لذت ببرد.‏

    یک نکته را هم در پایان بگویم:‏
    تصور من این است که این شعر ساده¬تر از آن است که کسی آن را نفهمد. اما بدفهمی بحثِ دیگری است. ‏تفسیر و تعبیرِ نادرست کردن هم از سوی برخی، می¬تواند دلایلی داشته باشد.‏

    شاید این¬گونه کم¬مهری نشان دادن به شاعر خوب و انسان روشن¬اندیش و آگاهی همچون فروغ فرخ¬زاد دلایل ‏دیگری دارد. (خواننده حتماً متوجه است که من چرا فروغ را «شاعر» و «انسان» می¬نامم و نه همچنان که ‏رایج بوده و هست «شاعره» و «زن»؟)‏

    من فقط پرسشی مطرح می¬کنم: ‏
    آیا دلیل این¬گونه بی¬مهری و سطحی¬نگری دراین نکته نهفته نیست که امروزه روز، پس از 39 سال که از ‏مرگ فروغ می¬گذرد، ما که زمانی همچون او می اندیشیدیم، حالا اندیشه¬هامان را تغییر داده¬ایم (به هر دلیلی، ‏فرقی نمی¬کند و من نمی¬خواهم وارد چگونگی و جزئیات آن شوم) و دیگر به آن «کَس» که فروغ دراین شعر ‏از او یاد می¬کند، دلبستگی و میلی نداریم، از او خوشمان نمی¬آید، «کس» یا «کسان» دیگری را به «او» ‏ترجیح می¬دهیم؟ البته هیچ اشکالی ندارد... آدمیزاد شیرِ خام خورده است و قابل تغییر و تحول؛ (به خوبی و ‏بدی و درستی و نادرستی این تغییر و تحول¬ها هم کاری نداریم)... آیا به این دلیل نیست که ما فکر می¬کنیم ‏‏«متجدد» و «تجددخواه» و «تجدد دوست» شده¬ایم و تصور می¬کنیم هرگونه اندیشه¬ای با برچسب ‏‏«ایدئولوژی» بر آن زدن، اَخ و تَخ است و ما البته که آزاداندیش بوده و هستیم و چقدر مرتکب خطا شدیم که ‏درنیافتیم آن پدر و پسر هم «متجدد» بودند و چه نهال¬های «تجدد» که نکاشتند و اصلا مهم نبوده که توجه ‏نفرموده بودند که یکی از شرایط اولیه تجدد، دمکراسی است و البته خُب، با ملت ما چه می¬شد کرد؟ مگر ‏می¬شد به این مردمان دمکراسی داد؟ باید لیاقت و آمادگیش را داشته باشند یا نه؟ وانگهی، حالا آن ‏خدابیامرزها مختصری هم دیکتاتوری فرموده بوده¬اند؛ اشکالی ندارد... یکی دو تا هم کودتا کردند... اهمیتی ‏دارد؟ حالا این ملت باید بنشیند و پنجاه و دو سال هی عزا بگیرد و «عاشورای 28 مرداد» به راه بیندازد که ‏چه؟ خُب، گذشته¬ها گذشته... والله کفن¬دزد اول بهتر بود... نبود؟ و بنا کنیم به شمردن که مگر آن پدر و پسر ‏چند نفر را جمعاً کشتند یا زندان کردند؟ و مقایسه کنیم با سال¬های اخیر... انگار که «جنایت» کمیتش مهم ‏است؛ و همین حرف و سخن¬ها که می¬شنوید و می¬شنویم و می¬خوانید و می¬خوانیم...‏

    وگرنه شعر فروغ فرخ¬زاد مشکل و پیچیده و غیرقابل فهم و درک نیست.‏
    فروغ سوسیالیست بود و مخالف شاه و دیکتاتوری¬اش... می¬گویید نه، بروید شعرهایش را بخوانید.‏

    ‎‎کسی که مثلِ هیچ¬کس نیست‎‎
    فروغ فرخ¬زاد

    من خواب دیده¬ام که کسی می¬آید
    من خوابِ یک ستاره¬ی قرمز دیده¬ام
    و پلکِ چشمم هِی می¬پرد
    و کفش¬هایم هِی جُفت می¬شوند
    و کور شوم
    اگر دروغ بگویم
    من خوابِ آن ستاره¬ی قرمز را‏
    وقتی که خواب نبودم دیده¬ام
    کسی می¬آید
    کسی می¬آید
    کسی دیگر
    کسی بهتر‏
    کسی که مثلِ هیچ¬کس نیست، مثلِ پدر نیست، مثلِ انسی نیست، مثلِ یحیا نیست، مثلِ مادر نیست
    و مثلِ آن کسی¬ست که باید باشد
    و قدش از درخت¬های خانه¬ی معمار هم بلندتر است‏
    و صورتش
    از صورتِ امامِ زمان هم روشن¬تر
    و از برادرِ سید جواد هم
    که رفته است
    و رختِ پاسبانی پوشیده است نمی¬ترسد
    و از خودِ خودِ سید جواد هم که تمامِ اتاق¬های منزلِ ما مالِ اوست نمی¬ترسد
    و اسمش آن¬چنان¬که مادر
    در اولِ نماز و در آخرِ نماز صدایش می¬کند
    یا قاضی¬القضات است
    یا حاجت¬الحاجات است
    و می¬تواند
    تمامِ حرف¬های سختِ کلاسِ سوم را‏
    با چشم¬های بسته بخواند‏
    و می¬تواند حتا هزار را
    بی¬آن¬که کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
    و می¬تواند از مغازه¬ی سید جواد، هر چقدر که لازم دارد، جنسِ نسیه بگیرد
    و می¬تواند کاری کند که لامپِ «الله»‏
    که سبز بود؛ مثلِ صبحِ سحر سبز بود،
    دوباره روی آسمانِ مسجدِ مفتاحیان
    روشن شود
    آخ...‏
    چقدر روشنی خوب است‏
    چقدر روشنی خوب است‏
    و من چقدر دلم می¬خواهد
    که یحیا
    یک چارچرخه داشته باشد
    و یک چراغِ زنبوری
    و من چقدر دلم می¬خواهد
    که روی چارچرخه¬ی یحیا میانِ هندوانه¬ها و خربزه¬ها بنشینم
    و دورِ میدانِ محمدیه بچرخم
    آخ...‏
    چقدر دورِ میدان چرخیدن خوب است
    چقدر روی پشتِ بام خوابیدن خوب است
    چقدر باغ ملی رفتن خوب است‏
    چقدر مزه¬ی پپسی خوب است‏
    چقدر سینمای فردین خوب است
    و من چقدر از همه¬ی چیزهای خوب خوشم می¬آید
    و من چقدر دلم می¬خواهد
    که گیسِ دخترِ سید جواد را بکشم

    چرا من این¬همه کوچک هستم
    که در خیابان¬ها گُم می¬شوم؟
    چرا پدر که این¬همه کوچک نیست
    و در خیابان¬ها هم گُم نمی¬شود
    کاری نمی¬کند که آن کسی که به خوابِ من آمده¬ست، روزِ آمدنش را جلو بیندازد؟
    و مردمِ محله¬ی کُشتارگاه‏
    که خاکِ باغچه¬هاشان هم خونی¬ست
    و آبِ حوض¬هاشان هم خونی¬ست
    و تختِ کفش¬هاشان هم خونی¬ست
    چرا کاری نمی¬کنند؟
    چرا کاری نمی¬کنند؟

    چقدر آفتابِ زمستان تنبل است

    من پله¬های پُشتِ بام را جارو کرده¬ام
    و شیشه¬های پنجره را هم شُسته¬ام
    چرا پدر فقط باید
    در خواب، خواب ببیند؟

    من پله¬های پشتِ بام را جارو کرده¬ام
    و شیشه¬های پنجره را هم شُسته¬ام...‏

    کسی می¬آید
    کسی می¬آید
    کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست

    کسی که آمدنش را ‏
    نمی¬شود گرفت
    و دستبند زد و به زندان انداخت
    کسی که زیرِ درخت¬های کهنه¬ی یحیا بچه کرده است
    و روز به روز
    بزرگ می¬شود، بزرگتر می¬شود
    کسی از باران، از صدای شُرشُرِ باران، از میانِ پچ و پچِ گُل¬های اطلسی
    کسی از آسمانِ توپخانه در شبِ آتش¬بازی می¬آید
    و سُفره را می¬اندازد
    و نان را قسمت می¬کند ‏
    و پپسی را قسمت می¬کند
    و باغِ ملی را قسمت می¬کند
    و شربتِ سیاه سُرفه را قسمت می¬کند
    و روزِ اسم¬نویسی را قسمت می¬کند
    و نمره مریضخانه را قسمت می¬کند
    و چکمه¬های لاستیکی را قسمت می¬کند
    و سینمای فردین را قسمت می¬کند
    و درخت¬های دخترِ سید جواد را قسمت می¬کند
    و هرچه را که باد کرده باشد قسمت می¬کند
    ‏ و سهمِ ما را هم می¬دهد
    من خواب دیده¬ام... ‏

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #38
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    طوسی حائری از فروغ می گوید
    فروغ فرخ زاد
    اولين چيزي كه با مهري رخشا احساس كرديم اين بود كه او با پرويز تجانس روحي ندارد . من پرويز را خيلي خوب مي شناختم . آنوقتها كه با احمد شاملو زندگي مي كردم او زياد به خانه ي ما رفت و آمد داشت ، به هر حال وقتي با فروغ آشنا شدم با او در مورد شعرش بسيار بحث كردم . و در مورد اينكه بايد او راه خودش را بشناسد . و بعد ها ، شايد درست يا غلط ، او را تشويق به جدايي از همسرش كرديم . و فروغ پنج شيش ماه بعد از همسرش جدا شد . بايد اين مسئله رو پذيرفت زندگي در كنار پرويز جلوي رشد شكوفايي استعدا شعري فروغ را مي گرفت. فروغ در مورد شايعاتي كه اينجا و آنجا از او مي نوشتن بسيار حساس و عصبي شده بود . به خصوص كه پرويز نيز او را تهديد كرده بود تمام مطالبي كه در مورد او مي نويسند ، در پوشه اي جمع آوري مي كند تا روزي كه فرزند آنها بزرگ شد به او بدهد و بگويد اين مادر توست . من شاهد رنج و تلخي و گريه هاي بي انتهاي فروغ بسيار بودم ، او از تنهايي مي ناليد و براي فرزندش هميشه بي قرار و نا آرام بود . حتي يك بار وقتي فروغ به ديدن كامي رفته بود او بهش گفته بود برو تو مادر من نيستي ، دوران بي نهايت سختي بر فروغ بود ، در چنين روزهايي فروغ ديوانه وار مي گريست . سخت مي گريست آرام كردن فروغ در اين دوران خيلي مشكل بود . اما اين
    آخرها ديگر تسليم شده بود: " من به تسليم مي انديشم
    اين تسليم درد آلود
    من صليب سرنوشتم را
    بر فراز تپه هاي قتلگاه خويش پوشيدم"
    و مي گفت : باشد من ديگر پذيرفتم اين سرنوشت من است.
    ( خانم حائري كه بشدت مي گريد ) تنها به عشق پسرش بود حسين را از جذام خانه آورد و سرپرستي
    او را بر عهده گرفت . شبي را بياد دارم كه فروغ به منزل مهري رخشا آمده بود ، تازه از سفر اروپاييش
    برگشته بود ، آنشب آقاي شفا ، صادق چوبك ، عماد خراساني و دوستاني ديگر نيز حضور داشتن فروغ
    حمله ي بي رحمانه اي عليه عماد خراساني شروع كرد و مي گفت : عماد چرا تو بايد اينطور خودت را اسير اعتيادت كني كه در نتيجه در كار شعر هم بجايي نرسي . حيف از تو نيست كه هنوز از آه و ناله هاي قلابي عهد دقيانوس شعر ايران دست بر نمي داري ؟
    فروغ آنشب مهماني را بر هم زد . عماد كه رنجيده بود مهماني و ترك كرد . و مهري هم سخت ناراحت شد و به فروغ بشدت اعتراض كرد و گفت : تو چرا عمدا همه را مي رنجاني ، چرا جلسات مهماني را هميشه بر هم مي زني چرا با عماد اينطور بر خورد كردي ؟ و فروغ خيلي ساده گفت :" او نبايد خود را اينطور اسير اعتيادش بكند . او با خودش و شعر فارسي بد ميكند ، چرا يك چنين چيزي رو بايد پنهان كرد ؟ پنهان كردنش كه خيلي بد تر است ." حالا چطور امكان داره يك چنين شخصي اسير اعتياد باشه . هر كه هر چه مي گويد دروغي بيش نيست فروغ گهگاه در مهموني ها مشروب مصرف مي كرد و .... هرگز ، به جرات مي توانم بگويم فروغ به غير از تقريبا سيگار هرگز اعتياد ديگري نداشته . من كه با او به نوعي زندگي مي كردم .


    تقريبا بعد از جدي شدن مسئله ي فروغ با گلستان من ديگر كمتر او را مي ديدم .
    تا اين كه يك شب او را در انجمن ايران و امريكا ديدمش با او گفتم : فروغ دلم مي خواهد ترا ببينم .
    گفت : " من هم اما شما ها مرا بايكوت كرده ايد . " آنوقت آدرس جديد منزلش را به من داد و شبي
    را شام با هم صرف كرديم . فروغ بسيار تغيير كرده بود .


    فروغ هميشه پوششي ساده و بسيار مرتبي داشت . و از اريشهاي تند كه مختص به عروسك ها مي دانست امتناع مي كرد . و زندگي بسيار ساده اي نيز براي خودش فراهم كرده بود . عجيب هر چه داشت به ديگران مي بخشيد اغلب اوقات در طول هفته ي اول تمام در آمد ماهانه اش را صرف ادمهاي نياز مند مي كرد و ما بقي هفته ها رو در شرايط بسيار سختي به سر مي برد . حتي زمستان هايي پيش مي آمد كه هزينه خريد سوخت را براي روشن كردن بخاري نداشت . سخت و مي توانم بگم اصلا كمك كسي و را هم نمي پذيرفت . وقتي به او اعتراض مي كردم مي گفت " نمي تواند
    وقتي مي داند انسانهايي هستند آنچنان نيازمند راحت بنشيند و زندگي كند ."
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #39
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    پدرم هم با مرگ فروغ مرد/کاوه گلستان
    فروغ فرخ زاد
    ده، دوازده سالم بود كه فروغ در خانه ما رفت و آمد داشت ... براي من خيلي جالب بود. فروغ، خانم جواني بود كه يك ماشين آلفارومئوي ژيگولي آبي آسماني داشت و سقف‌اش را بر ميداشت ... اين براي من تصوير يك انسان آزاد و رها بود... هر وقت فرصت مي‌كرد، من را سوار ماشين مي‌كرد و مي‌برد شميران مي‌گرداند ... آن لحظاتي كه در ماشين‌اش بودم برايم تا اندازه‌اي لحظات تعيين كننده‌اي بود. روي من خيلي اثر مي‌گذاشت ... نمي‌دانم چرا ولي احساس آزادي مي‌كردم ... امواجي كه از او مي‌آمد، امواج يك آدم آزاده بود. رابطة ‌پدرم با فروغ يك رابطة باز بود. چيزي نبود كه در خانواده ما به عنوان يك رابطه مجهول و بد به آن نگاه شود. اين دنياي بيرون بود كه رابطه را كثيف كرد. اين آدم هاي حقير بيرون بودند كه به خاطر حقارت فكري خودشان نمي‌توانستند اين اتفاق را درك بكنند ... عشق يكي از ساده‌ترين چيزهايي است كه براي بشر اتفاق مي‌افتد ... آدم هايي بيرون بودند كه با تفسيرهاي مريضي كه از اين رابطه ارائه مي‌دادند، زندگي را براي همه خراب كردند ... يعني ما اين جا مي‌توانيم به يك رابطه سازنده عاطفي بين دو تا آدم در مسير تاريخ اشاره كنيم ... رابطه‌اي كه به هيچ كس نه صدمه‌اي مي‌خورد و نه به كسي مربوط بود...
    موقعي كه فروغ مردهمه چيز عوض شد ... پدرم به يك حالت عجيبي گرفتار شده بود و فضاي خيلي سنگيني در خانه ما حكم فرما بود ... براي من و مادرم خيلي سخت بود كه بتوانيم فشار غم پدر را تحمل كنيم ... او آدمي شده بود كه نمي‌شد باهاش حرف زد، نمي‌شد باهاش ارتباط برقرار كرد ... توي خانه حضور داشت ولي انگار در اين دنيا نبود ... من يادم مي‌آيد از پنجره اتاقم بيرون را نگاه مي‌كردم ... پايين حياط درخت هاي كاجي بود كه پدرم كاشته بود ... هر دفعه كه بيرون را نگاه مي‌كردم پدرم را مي‌ديدم كه مثل آدم هاي در خواب، لاي اين كاج ها ايستاده بود و داشت آن ها را بو مي‌كرد ... امواج غم دور و برش خيلي شديد بود ...

    اگر عشق چيزيه كه با مرگ،‌روي آدم چنين اثري مي‌گذاره، پس اصلاً عشق به چه درد مي‌خوره؟... اشكال طبيعتاً از فروغ نبود؛ اشكال از پدرم بود كه خودش را تا اين حد به او وابسته كرده بود ... جوري كه با قطع اين وابستگي، پدرم هم زندگي‌اش قطع شد ... با اين كه پدرم بعد از مرگ فروغ، توليدات بسيار با ارزشي داشت، اما من ديگر به عنوان يك «انسان زنده» به او فكر نكردم ...

    تا آن جا كه به من مربوطه، پدرم هم با مرگ فروغ مرد

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #40
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغ شاعری استثنایی/محمدعلی شاکری یکتا

    فروغ: شاعری استثنایی در عرصه‌ی ادبیات معاصر ما
    درباره‌ی زندگی فروغ فرخزاد بسیار نوشته اند. مخصوصا پس از مرگ اندوهبارش. گرچه او در زمان زیستن، زیاد به شرح‌حال‌نویسی و این‌گونه کارها اعتقادی نداشت و صراحتا گفته بود "به نظر من حرف زدن در این مورد کار خیلی خسته کننده و بی‌فایده‌ای است"، اما قضاوت ما درباره‌ی زندگی و آثار هر هنرمند وشاعر و نویسنده و به طور کلی افراد تاثیرگذار، حتی کسانی که در آن سوی فرزانگی زیسته‌اند، با دیدگاه فروغ متفاوت است.
    بدون هیچ اغراق و یا مداهنه‌ای- که متاسفانه بسیار مرسوم است- می‌توان فروغ را در عرصه‌ی ادبیات معاصر ما شاعری استثنایی دانست. چرا؟ مگر او چه ویژگی‌هایی دارد که این‌گونه از وی یاد می‌کنیم؟ پاسخ ساده است. اگر به تاریخ هزار ساله‌ی شعر فارسی نگاه کنیم؛ از رودکی تا ظهور نیمایوشیج، در برابر فهرست عریض و طویل شاعران، فقط انگشت شمار زنانی را داریم که نامشان در زمره‌ی شاعران پارسی‌سرای دیده می‌شود. مثلا نام‌هایی چون رابعه و مهستی گنجوی از زمان های دور، و نزدیکتر کسانی چون قره العین و پروین اعتصامی، با احترامی که لایق آنان است، آثارشان از جوهره و ادراک و احساس زنانه خالی است. نمی‌خواهم حکم کلی صادر کنم. شبکه‌ی مضامین و حس نهفته در آثارشان چنین می‌نماید. اگر تخلص آنان را از بسیاری از شعرهایشان برداریم چندان اثری از زن بودن سرایندگانشان نمی‌بینیم. و این در حالی است که سابقه‌ی آثار ادبی بازمانده از زنان- منظورم شعر است- در مغرب زمین به زمانی پیش از تشکیل حکومت هخامنشیان می‌رسد. شاعرانی چون سافو و بیلیتیس در شعر باستانی یونان که البته از موضوع بحث ما در اینجا خارج اند. تاکید می‌کنم که به هیچ روی دوست ندارم خط فاصله‌ای ....ت‌گرایانه در تعریف خود از انسان هنرمند یا غیر هنرمند کشیده باشم. آنچه این مرزبندی را ناگزیر کرده است واقعیت فراروی ماست.
    حضور چشمگیر و حتی اغراق‌آمیز عناصر غنایی زنانه که به هزار و یک دلیل گفتنی و ناگفتنی و آشکار و پنهان خود را بر گستره‌ی ذهن و زبان شاعران ایرانی تحمیل کرده است و در عین حال زمینه‌ساز خلق زیباترین و پرشکوه‌ترین آثار غنایی در فرهنگ و بویژه عرفان ایرانی شده است، واقعیتی است انکار ناپذیر.
    درباره‌ی فروغ فرخزاد و شعرهای غنایی‌اش همین بس که وی نخستین کسی است که شعر غنایی خود را از چهارچوب کلیشه‌ای شعر متداول فارسی و- اگر بر من خرده نگیرید باید بگویم- شعر مردانه رها می‌سازد و احساس و ادراک خویشتن خویش را جایگزین آن نمادهایی می‌کند که زنجیره‌ی تکراری مضامین عاشقانه‌ی ما هستند. اگرچه معشوق در شعر فروغ همان گروه خونی معشوق شعر سنتی را دارد- یعنی با منشی جفاکار و کنشی سنگدلانه که با طرح‌های کلیشه‌ای و کهنه‌ی "زلف و رخ و عارض و قامت" ترسیم نمی‌شود- اما هجرانی‌هایی را بر زبان عاشق بیچاره‌ای می‌نهد که این بار زنی شاعر سراینده‌ی آنهاست. کافی است به کتاب‌های "اسیر" و "دیوار" و "عصیان" نگاه کنیم و بسامد واژگان و ترکیب‌هایی را استخراج کنیم که مبین نگاه سنت‌گرا اما زنانه‌ی فروغ جوان به عشق و سایر مخلفات آن است.
    این فروغ فرخزاد با فروغ فرخزاد مجموعه‌های "تولدی دیگر" و "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" فرق دارد. در نگاه به جهان، در نگاه به انسان و عشق و زندگی، کاملا فرق دارد. طبیعی است که شاعربانوی ما از مرحله‌ی هیجانات روحی دوران نوجوانی برگذشته است و مثل کودکانی که دو کلاس یکی درس می‌خوانند، جهش کرده است، کمال یافته است و با درخششی خیره‌کننده- در قیاس با همعصران خود و بویژه همان شاعربانوان شعر سنتی- در آفاق شعر فارسی ستاره‌وار تابیده است.
    فروغ فرخزاد به معنای واقعی شاعری نیمایی است. تجربه‌های شعری او از چارپاره‌های متداول به سمت فرم‌های نو و جدید شعر نیمایی حرکت می‌کند و کامل می‌شود. فروغ سخت به قالب‌ها و ویژگی‌های شعر نیمایی پایبند است. این پایبندی نه از سر تعصب به شعر موزون، بلکه منبعث از نگاه شاعر به نظم موجود در زندگی و هارمونی طبیعت است. به عبارتی هستی‌شناسی فروغ است که وی را به موسیقی، وزن و قالب‌های شعر ملزم می‌کند. به همین دلیل است که در شعر او هیچگاه وزن عروضی مخل مزاحم بیان شاعرانه و اندیشه‌ی او نمی‌شود. می‌دانید یکی از دلایلی که باعث شده است عنصر وزن در شعر معاصر ما کنار گذارده شود این ادعاست که وزن عروضی برای بیان ناب و خالص اندیشه‌ی شاعرانه کافی نیست. این تفکرکه تا کنون به شکلی عقلایی تئوریزه نشده است، گاه در حد افراط باعث گسیختگی و پدید آمدن انواع و اقسام مکتب‌سازی‌های عجیب و غریب شده است که هیچ پیوندی با جوهره‌ی زبان و ادبیات و کلاً فرهنگ ایرانی ندارد. البته این موضوع جای بحث دارد و نباید یکطرفه به قاضی رفت. فروغ در نامه‌ای به احمدرضا احمدی، بدون تئوری بافی، التزام به وزن را توصیه می‌کند و می‌نویسد: " ... تا می‌توانی نگاه کن و زندگی کن و آهنگ این زندگی را درک کن". در این نامه به نظم حساب شده‌ای که ما با مداقه در پیرامون خود می‌توانیم ببینیم، اشاره می‌شود: " ... تو اگر به برگ درخت‌ها هم نگاه کنی می‌بینی که با ریتم مشخص در باد می‌لرزد. بال پرنده‌ها هم همین‌طور است... جریان آب هم همین‌طور است. هیچ وقت به جریان آب نگاه کرده‌ای؟ به چین‌ها و رگه‌ها؟ وقتی یک سنگ را در حوض می‌اندازی، دایره‌ها را دیده‌ای که با چه حساب و فرم بصری مشخصی در یکدیگر حل می‌شوند و گسترش پیدا می‌کنند؟"
    مثالی را که فروغ درباره‌ی دایره‌های پی در پی و مواج آب می‌زند در شعر "در غروبی ابدی" به کار می‌گیرد:
    من به یک خانه می‌اندیشم
    و به نوزادی با لبخندی نامحدود
    مثل یک دایره‌ی پی در پی در آب
    التزام فروغ فرخزاد به وزن عروضی، چنانکه در تمام آثارش مشهود است؛ درعین حال گریز او را از قافیه‌اندیشان سنت‌گرای سمجی که نمی‌توانستند حرکت نوین شعر فارسی را تاب بیاورند و بفهمند نشان می‌دهد و گاه آنان را به باد سخره می‌گیرد:
    در سرزمین شعر و گل و بلبل
    موهبتی‌ست زیستن آن‌هم
    وقتی که واقعیت بودن تو پس از سال‌های سال پذیرفته می‌شود
    جایی که من
    با اولین نگاه رسمی‌ام از لا به لای پرده، ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می‌بینم
    که حقه‌بازها، همه در هیئت غریب گدایان
    در لای خاکروبه، به دنبال وزن و قافیه می‌گردند...
    (ای مرز پرگهر)
    از مساله‌ی وزن که بگذریم ساختار نحوی شعر فروغ نیز از همان شکل‌بندی‌های زبانی و نحوی شعر نیمایی پیروی می‌کند که به دلیل کمی وقت اشاره می‌کنم و می‌گذرم. مثل نوآوری در کاربرد حروف اضافه- نوآوری در مضاف و مضاف الیه- نوآوری در کاربرد افعال- تکرار فعل با هدف تاکید و تاثیرگذاری بر مخاطب- کاربرد قید به جای صفت.
    محوریت شعر فروغ انسان است اما نه انسان تعریف نشده‌ای که در شعر پاره‌ای از شاعران می‌بینیم. مثل انسان شعر نیما و اخوان مشخصه‌هایی دارد. انسان شعر نیما، شکل و شمایلی طبیعی و روستایی دارد. انسان شعر اخوان موجودی آرکائیک است و انسان شعر فروغ شهروندی‌ست گرفتار در چنبره‌ی ساختاری تودرتو و روابط ناهنجار شهرنشینی. خلاصه می‌گویم، آدم‌های شعر فروغ، خود ما هستیم با ویژگی‌های اقلیمی و فرهنگی‌مان. فقط شگرد هنرمندانه‌ی فروغ این است که تصویر پردازی شاعرانه‌ی او، دور از شعارزدگی و سیاست‌زدگی‌هاست. به قول زنده‌یاد محمد مختاری نگرش او به انسان "نگرشی هنری است". حتی در شعر "آیه‌های زمینی" که ترجمان الیوت گونه‌ی جهان‌بینی فروغ است، وقتی از "انبوه بی‌تحرک روشنفکران" یا "گروه ساقط مردم" یا "اجتماع ساکت بی‌جان" حرف می‌زند فکر و ذکر ما به ناکجاآباد نمی‌رود. نه به یاد انسان آرکائیک اخوان می‌افتیم نه انسان عارف مسلک سپهری و نه انسان کلی و گاه بی‌شناسنامه‌ی شاملو، بلکه آدم‌های کوچه و بازار و یا جماعت روشنفکرنمای معلق از سقف ایدئولوژی و سیاست زده‌ای را می بینیم که گیج می‌زنند، و تلوتلوخوران شعارهای ..... پس می‌دهند؛ و نهایتا شهری را مجسم می‌کنیم که در آن:
    دیگر کسی به عشق نیندیشید
    دیگر کسی به فتح نیندیشید
    و هیچ‌کس
    دیگر به هیچ چیز نیندیشید
    بگذارید یکی از کارهای معروفش را مرور کنیم، و "دلم برای باغچه می‌سوزد " را در حد وقت محدودمان در این جلسه باز بشکافیم. آنوقت هنرمندانگی نگاه او بیشتر آشکار می‌شود. درست است که در سراسر این شعر، راوی کل به ظاهر روایت خود را می‌گوید و به اصطلاح حدیث نفس سر می‌دهد، اما ژرفاکاوی شعر حکایت دیگری می‌گوید. عناصری در محوریت شعر ظاهر می‌شوند که یک واحد کوچک اجتماع اند- یعنی خانواده. اما همین عنصر واحد که در سطرهایی نام‌های خاصی را در خود جای داده‌اند، قابل تعمیم به جامعه‌ای گسترده‌ترند. امروزه دیگر نمی‌توان در شعری چون "دلم برای باغچه می‌سوزد"- وقتی از خمپاره ومسلسل می‌گوید- از متن، تفسیرهای شبه‌انقلابی بیرون کشید و منظور شاعر را به شعر چریکی- که از نظر من اصطلاحی گنگ و نامفهوم است- تأویل و تفسیر کرد. اما وقتی کمی به دور و برمان نگاه کنیم هنوز هم پس از گذر سال‌ها نفرت و انزجار شاعر را از خشونت و جنگ حس می‌کنیم و درمی‌یابیم که انسان صلح‌طلب چقدر تنها و درمانده است:
    حیاط خانه‌ی ما تنهاست
    حیاط خانه‌ی ما تنهاست
    تمام روز
    از پشت در صدای تکه تکه شدن می‌آید
    و منفجر شدن
    همسایه‌های ما
    در خاک باغچه‌هاشان به جای گل
    خمپاره و مسلسل می‌کارند
    همسایه‌های ما همه بر روی حوض کاشی‌شان
    سرپوش می‌گذارند
    و حوض‌های کاشی
    بی‌آنکه خود بخواهند
    انبارهای مخفی باروتند
    و بچه‌های کوچه‌ی ما کیف‌های مدرسه‌شان را از بمب‌های کوچک
    پر کرده‌اند
    حیاط خانه‌ی ما گیج است.
    آیا این شعر بیان شاعرانه و غم‌انگیز شرایط حاکم بر همسایه‌های ما از غزه تا کابل و دیگر جاها نیست؟
    گفتیم که او تصویرگر فضای شهری است و انسان شهرنشین. با نگاهی معترض به شکل و شمایل ناهنجاری که از برکت ساختار قدرت و سلطه‌ی ساختار اقتصادی و تبعیت بی چون وچرا از فرهنگ وارداتی و غیربومی و غیرملی پدید آمده است. شعر "ای مرز پرگهر" طنز تلخی است که در آن اعتراض به وضع موجود در آن سال‌ها و ایضاً برای من خواننده هنوز هم در آن موج می‌زند. فروغ در این شعر بیش از هر چیز نگاه انتقادی‌اش را متوجه لایه‌ای از جامعه‌ی خود کرده است که زیر پوسته‌ی افکارشان شارلاتانیسم روشنفکرنمایانه‌ی هفت‌خطی پنهان است. او بدون اشاره‌ی مستقیم به تفکری خاص و با گریز هنرمندانه از شعارزدگی و تن دادن به آلودگی سیاسی، زبانی ساده و بی‌تکلف را به کار می‌گیرد و البته با کمی پرخاشگری ادیبانه سخن سرمی‌دهد، آن سان که دانی.
    شعر "ای مرز پرگهر" که عنوانش را از سرودی معروف گرفته است، در مقایسه با دیگر کارهای او، اثری چندان برجسته از نظر ساختار ادبی نیست. اما پیام آن با توجه به فضای اجتماعی آن سال‌ها برجسته و قابل تامل است، تا جایی که ضعف بیان شعری‌اش را می‌پوشاند.
    در "ای مرز پرگهر"، از تخیلات لطیف یا خشن شاعرانه خبری نیست. به هر حال چنین به نظر می‌رسد که او عمداً از طرز بیان گزارشی استفاده کرده است تا هم حسابی دق و دلش را خالی کرده باشد و هم خواننده را برای گرفتن پیامش سردر گم نکرده باشد. مثلاً وقتی می‌گوید:
    برگزیدگان فکری ملت
    وقتی که در کلاس اکابر حضور می‌یابند
    هر یک به روی .... ششصد وهفتاد و هشت کباب‌پز برقی
    و بر دو دست ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر
    ردیف کرده و می‌دانند
    که ناتوانی از خواص تهی کیسه بودن است ، نه نادانی...
    به مصداق ضرب المثل "العاقل یکفی بالاشاره" تکلیف را روشن می‌کند و حرفش را از صد تا مقاله‌ی تئوریک اندر باب علم بهتر است یا ثروت، رساتر و گویاتر بیان می‌کند، و برگزیدگان فکری ملت را که جماعت روشنفکر باشند به باد تمسخر می‌گیرد، و حق دارد که بگیرد.
    من در اینجا به ابعاد دیگر شخصیت هنری فروغ- مخصوصا فعالیت‌هایش در عرصه‌ی سینمای مستند- حرفی نمی‌زنم، و در پایان اشاره می‌کنم که هنر ماندگار از مرزهای زمان و مکان می‌گذرد و زمان‌شمول می‌شود. تجربه‌ی سالیان به ما آموخته است که به ضرب و زور تبلیغات و به پشتوانه‌ی اعوان و انصار یک دار و دسته‌ی ..... نمی‌شود شاعر یا نویسنده و هنرمند مردمی شد. هنر و شعر ماندگار با زمانه حرکت می‌کند، در حافظه‌ی مردم خوش می‌نشیند و به حرف دل مردم تبدیل می‌شود. و از این منظر، شعر فروغ فرخزاد از ماندگارترین آثار فرهنگی و ادبی معاصر ایران زمین است. خدشه‌ناپذیر و پویا، درست مانند فروغ فرخزاد که:
    هنوز سنگ مزارش تازه‌ست
    مزار آن دو دست جوان را می‌گویم
    که زیر بارش یکریز برف مدفون شد...
    با سپاس از شما.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 4 از 9 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/