تند تند ظرفها را آب کشی کردم و با خودم فکر کردم الان یه هفته بیشتره با مسعود قهرم. البته اون خواسته آشتی کنه ولی من رو ندادم هر دفعه که منو دیده لبخند زده و سلام کرده ولی من کم محلی کردم . لیوان را زیر آب گرفتم واینقدر شستم که به قرچ قروچ افتاد . افکارم را ادمه دادم . خوب چرا کم محلی کردی ؟ تو طاقت نداری برو آشتی کن واینقدر خود خوری نکن بدبخت . آب داغ دستم را سوزاند . نه نمی تونم هنوز ازش کینه دارم. آخرین لیوان را هم آب کشیدم دستم را خشک کردم و از پنجره به حیاط نگاه کردم اِ... داره برف می آد . چقدر دلم می خواد برم بیرون.پالتویم را پوشیدم و رفتم تو حیاط سوز خیلی سردی می اومد . سرم را بالا گرفتم . دانه های درشت برف روی صورتم خورد و توی چشمم ریخت . پلک زدم و کنار استخر قدم زدم .آه .. که چقدر دلم گرفته . دوست دارم تا صبح راه برم چند دقیقه بیشتر نگذشت قطرات برف تبدیل به تگرگ شده و محکم به سر شانه ام کوبید . ایستادم و نگاه کردم . زمین یکدست پر از گلوله های یخی سفید شد درست عین پودر قند که روی کیک شکلاتی می ریزند.باز هم قدم زدم پالتویم خیس شد و حسابی لرزم گرفت . انگشتهایم یخ کرد و دندانهایم بهم خورد . وای چقدر سرده . بهتره برگردم تو والا همین جا قندیل می بندم . به خودم تشر زدم رفتم کدوم آدم عاقلی آخر شب زیر برف قدم می زنه که تو می زنی ای مغز فسیلی .با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم . دستم را دراز کردم که خاموشش کنم . ولی بدنم خشک بود وکشیده شد. آب دهنم را قورت دادم . وای خدای من چقدر گلوم درد می کنه انگار خنجر توش فرو کرده اند . آخ سرم . سرم هم درد می کنه . حتما سرما خورده ام . دیشب تو برف ایستادن کار خودش را کرد . چند تا سرفه پی در پی کردم و ساحل را صدا زدم . "نمی دونم چرا حالم خوب نیست ."
به سرم دست زد. "تو چقدر گرمی . حتما تب داری ."
مامان را خبر کرد و درجه تب را برایم گذاشت . هر دو با هم در جه را نگاه کردند . سی ونه . مامان اخمهایش رفت "تو هم چه بلایی سر خودت آوردی . مشخصه سینه پهلو کردی ."
رو کرد به ساحل" برو به بابات بگو سر راهش من ساغر را هم به درمانگاه برسونه ."
مثل فنر از جا پریدم :" ای بابا من که چیزیم نیست . یه سرما خوردگی ساده ست . با چند تا تب بر خوب می شم ."
مامان و ساحل در اوج ناراحتی زدند زیر خنده ، مامان زد پشتم "خجالت بکش دختر خرس گنده هنوز از آمپول می ترسی؟ پاشو زود تر لباس بپوش وقت نداریم ."
از بی حوصله گی شروع کردم به البوم ورق زدن آه ... الان پنج روزه که تو خانه ام و دانشگاه نرفته ام . انگار یه قرنه . از بچه ها هم که خبر ندارم هر چند خیر سرشون قراره امروز بیان عیادتم . آلبوم را کنار گذاشتم و بطرف پنجره رفتم ، نخیر خبری ازشون نیست . از تو کمد سوئی شرت آبی ام را برداشتم و روی بلوزم پوشیدم نمیدونم هوا سرده یا اینکه سرمای اون شب هنوز تو تنمه ؟زنگ زدند و فریبا و مهتاب بایه جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند. بهشون توپیدم :"شماها خجالت نمی کشین امروز اومدین عیادت . یکباره صبر می کردین واسه کفن و دفنم می اومدین ."
مهتاب خندید :" نه بابا ما از این شانسها نداریم ."
فریبا جعبه شرینی را باز کرد :" خوب شد تو مریض شدی و ما تونستیم بیائیم خانه شما . تو که ماشاالله اینقدر با معرفتی که تو این دو سال حتی یکبار هم نگفتی بذار این بچه شهرستانی مظلوم را که از بسکه غذاهای دانشکده را خورده و دچار سوء هاضمه شده را دعوت کنم . حداقل یه غذای خانگی بخوره."
افتادم رو سرفه" نترس به جایش مامانم امروز برات غذایی درست کرده که چشمات از خوشی بزنه بیرون."
فریباگفت : "مثلاً چی ؟"
"هم باقالی قاتوق ، هم سیر قلیه ."
شیهه خوشی کشید :"جون من راست می گی مامانت بلده ؟"
"بعَ ... خبر نداری مامانم آشپز بین المللیه غذاش حرف نداره ."
بعد از ناهار سعی کردم به طریقی حرف مسعود را پیش بکشم
" از بس که هر دفعه به کلاس ، سرک کشید و دید تو نیستی . بی چاره خیلی پکر شد . مگر خبر نداره مریضی ؟"
شانه هایم را بلا انداختم :" نمی دونم."
فریبا دوزاریش افتاد" آها . احتمالا بینتون شکر آب شده مگه نه ؟"
جواب درستی ندادم و حرف تو حرف آوردم . نباید لو بدم که چند شبه پشت سر هم مسعود زنگ می زنه ولی تا من صدایش را می شنوم گوشی را می ذارم . مطمئنم اگه فریبا بفهمه دودستی می کوبه تو سرم و هر چی فحشه نثارم می کنه . نزدیکهای عصر مهتاب بلندشد خوب دیگه کم کم بریم شب شد . فریبا هم شال و کلاه کرد "آه برای من که خیلی دیر شده اگه قبل از ساعت هفت نرسم خوابگاه منو راه نمی ده . نمی دونی خانم شاهد خیلی عوضیه . البته سر پرست قبلی خوابگاه هم مثل همین دیونه بود. اگه زودتر برم سر خانه و زندگی خودم از شر اینها خلاص می شم ."
تا دم در باهاشون رفتم . فریبا گفت:" هی تنبلی بسه . پاشو بیا دانشگاه اینقدر خودت لوس نکن ، در ضمن به اون مسعود بدبخت یه زنگ بزن . گناه داره تو چقدر بد جنسی ."
خندیدم :" حالا."
در را بستم تو فکر رفتم . یعنی واقعا ً چند روز غیبت من اینقدر مسعود را کلافه و بی تاب کرده که همه بچه ها متوجه شدن ؟ تبسم زدم اگه اینطور باشه . عالیه بذار یک کم دنبالم بدوه تا آدم بشه .
مامان تا دم در بدرقه ام کرد . "این شال را هم بنداز روی سرت . گرم تر باشی بهتره . تازه بعد از هفت و هشت روز از مریضی بلند شدی . دوباره خودت را ننداز ."
غر زدم" من که دارم ماشین می برم . پس این کارها برای چیه ؟"
شال را زیر گلوم گره زد :" برو حرف هم نزن ."
از شیشه ماشین بیرون را نگاه کردم عجب برف سنگینی . الان جون میده آدم تو برفها راه بره . با خودم خندیدم . من چقدر پروئم یادم رفته چند تا آمپول زدم تا حالم خوب شده .ماشین را تو پار کینگ دانشگاه پارک کردم و بطرف ساختمان اصلی راه افتادم . دلم تو دلم نبود . هیجان خاصی داشتم الان که برم تو کلاس حتما مسعود را می بینم . چه عکس العملی نشان بدم ؟ پله ها را بالا رفتم و وارد راهرو شدم . هر چه به کلاس نزدیکتر شدم ضربان قلبم لحظه به لحظه شدیدتر شد. حس کردم داره از سینه می آد بیرون حالا چه جوری آرامش کنم انگار از دست من خارج شده . چند لحظه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم و به خودم تشر زدم. احساساتی نشو ساغر . تو باید ظاهرت را حفظ کنی.اینو گفتم و وارد کلاس شدم . بچه ها با دیدنم کلی شادمانی کردند و حالم را پرسیدند "کجایی ؟ کم پیدایی؟"مریم ، لاله ، مهر ناز، فاطمه همه دور ورم را گرفتند . از این همه استقبال گرم به وجد آمدم . عجب تا حالا نمی دونستم اینقدر بهم علاقه دارند . کنار فریبا و مهتاب نشستم .
فریبا گفت "چه عجب خانم قدرنجه فرمودن . می ذاشتی یکدفعه ترم دیگه می اومدی ."
مهتاب خندید" شاید اگر دلش گیر نبود همچین کاری را هم می کرد ."
هر دوتاشون را نیشگان گرفتم . برای دیدن مسعود دلم پر کشید ولی با تمام قوا خودم را کنترل کردم . . حتی نگاه نکردم ببینم اومده یا نه . ولی وسطهای زنگ دوباره وسوسه شدم . کنجکاوی امانم را برید زیرچشمی آن طرف کلاس را از نظر گذراندم یکدفعه خشکم زد . وا... پس مسعود کجاست ؟ یهنی امروز نیامده؟ عجب بابا من بی خودی این همه خودم را کشتم و با خودم کلنجار رفتم . دوباره با دقت بیشتری نگاه کردم وای ، اونجاست ردیف وسط نشسته و بهم خیره شده . لبخند زد نگاهم رو دزدیم .اه ... چه بد شد فهمید دارم دنبالش می گردم رو دست وخوردم از عصبانیت پام را به زمین کوبیدم مسعود خیلی زرنگه ، آقا که همیشه عادت داشت آخر کلاس بنشینه می دونم از قصد جایش را عوض کرده تا غافلگیرم کنه منم که گند زدم خاک بر سرم که هیچوقت آدم نمی شم . اقای کاشف چند جمله به زبان انگلیسی گفت یه مسئله ساده حسابداری را هم به انگلیسی حل کرد .
فریبا زد تو سر خودش "ما به فارسی هم نمی تونیم حسابداری را بفهمیم دیگه چه برسه انگلیسی ."
بهش تنه زدم "خوب خنگ خدا اسمش روش دیگه زبان تخصصی ، معلومه که آسون نیست باید یه خرده از مغز بوگندوت کار بکشی ."
نه گذاشت نه برداشت انگشتش را محکم کرد تو چشمم و گفت :" حالا حال کن ، خوب شد ؟ خنگ خودتی ، عوضی ."
بعد از کلاس مهتاب بلند شد گفت :"بچه ها بریم بوفه ؟"
گفتم :" بریم ." فریبا چایی ها را روی میز گذاشت سرو کله امیر و مسعود پیدا شد از هولم یه قلپ گنده از پای داغ را سر کشیدم تمام زبان ، نای و مری ... تا همه جایم سوخت به روی خودم نیاوردم و دم نزدم .
امیر اومد جلو و سلام کرد ." کجا هستین ساغر خانم خدا بد نده شنیدم مریض بودین ؟"
"بله چند روزی سرما خورده بودم ."
تبسم ملایمی زد" خوب خدارو شکر که الان حالتون خوبه ."
"مرسی خیلی ممنون ."
مسعود جلو نیومد و حرفی نزد دوتایی زیاد نموندند فقط به اندازه خرید چای و وقتی مسعود خواست از بوفه بره بیرون چند لحظه مکث کرد بی اختیار چشمم تو چشمش افتاد تو نگاهش پر از رنجش و دلخوری بود . به روی خودم نیاوردم و سرم پایین انداختم .
فریبا خندید :" چیه هنوز باهاش قهری آقا انگار توپش پره ."
موقعیکه آخرین کلاسم تمام شد ساعت 6 بود و هوا کاملا تاریک از پله ها پایین آومدم با خودم غر زدم ...اَه از زمستان به خاطر همینش بدم می آد تا آدم به خودش بجنبه شب می شه فریبا و مهتاب کار درستی کردند تا این ساعت کلاس نگرفتند. سرم را تو یقه پالتویم فرو کردم اوف ... سوز و سرما خیلی از صبح بیشتر شده برف هم قربونش برم چند ساعتیه که داره می باره و خیال قطع شدن نداره ، عجب بدبختی یه !سوئیچ را در دستم چرخاندم چه خوب شد امروز بابا ماشین را بهم دادبعضی وقتها مریض شدن هم بد نیست بزرگترین حسنش اینه که آدم عزیز می شه . برفهای روی ماشین را کنار زدم و سوار شدم که از دانشگاه بیام بیرون وا .. چرا ماشین اینطوری شده . تکان می خوره ؟ پیاده شدم و نگاه کردم اَه ...به خشکی شانس پنچره منم که چقدر از پنچرگیری بدم می آد جک را بیرون آوردم و آستین هایم را بالا زدم و دست بکار شدم هنوز یک دقیقه نگذشته انگشتانم چنان یخ زد که قدرت نداشتم لاستیک را از زیر ماشین بیرون بیارم خدایا من لاستیک پاترول به این سنگینی را چطوری بلند کنم ؟با ز هم کلنجار رفتم چه بدبختیه حالا چه خاکی به سرم بریزم دستی به نرمی منو کنار زد و لاستیک را ازم گرفت تو وایسا کنار من خودم درستش می کنم مسعود بود .
تندی گفتم :" لازم نکرده خودم از عهده اش بر می آم ."
به حرفم توجهی نکرد و منو عقب زد و شروع کرد به پنچرگیری به ماشین تکیه دادم بهش خیره شدم . پشتش به من بود چه شانه هایی عضلانی و ستبری داره قوی و محکم دلم ضعف گرفت . چند دقیقه بیشتر طول نکشید مسعود کارش تمام شد و بلند شد و دستهای سیاهش را با دستمال پاک کرد بطرفم اومد و با نگرانی گفت :"خیلی با سرعت نرو این یکی لاستیک هم که عوض کردم خیلی پوسیده و کفش صافه خیلی با احتیاط رانندگی کن ." سکوت کردم چند ثانیه بهم نگاه کرد نگاهی نافذ و پر از حرف که تا اعماق وجودم رسوخ کرد و شعله کشید گر گرفتم آروم سرش پایین انداخت و ازم فاصله گرفت تو تاریکی به دور شدنش نگاه کردم آخ که غرورم اجازه نمی ده والا دلم می خواد فریاد بزنم مسعود نرو.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)