فصل بیست و چهارم
چندی پس از اخرین فریادم که با همه قوا کشیدم صدای گریه بچه را شنیدم . آه ! خدا را شکر پس او سالم بود شنیدم که باجی به کسی گفت
- نگاه کن یه دختره یک دختر تپل و مپل درست مثل بچگی های مادرش خوشگل و قد بلند .
نمی دانم چرا دلم می خواست گریه کنم گریه ام چند علت می توانست داشته باشد شادی زنده ماندن تولد فرزند و رهایی از دردی بی امان که تا مرز جنونم کشانده بود .نیمه بیهوش بودم که سایه کیانوش را دیدم از فرط شادی پیشانی باجی را بوسید و گفت
- متشکرم باجی می دونستم می تونی .
- اقا شما باید خودتون رو کنترل کنید برای این که بچه پسر نیست .
- حرفهای احمقانه نزن باجی ! در خلقت خدا شک می کنی ؟اون دختر منه دختر خودم بذار بغلش کنم .
- باید صبر کنید لباسشو تنش کنم .
- همین جوری خوبه اون دختر منه و من پدرشم مادرش چطوره ؟
- خون زیادی ازش رفته باید تقویت بشه و استراحت کنه .
کیانوش به رویم خم شد و گونه ام را بوسید و گفت
- متشکرم ! به خاطر این عروسک متشکرم و به خاطر شجاعتت متشکرم به خاطر همه چیز متشکرم .
قطره اشکی گرم از گوشه چشمم چکید و بر بالش فرو ریخت چقدر دل نازک شده بودم دلم می خواست تنها باشم .نمی دانستم بفهمم چرا زنها در تحمل چنان دردهایی تنها می بودند ؟رفته رفته به کمک باجی و کیانوش قوای از دست رفته ام را کسب نمودم و قادر شدم سر جایم بنشینم دومین روز پس از زایمان باجی بچه را برای شیر دادن نزدم اورد و به راستی که دختر قشنگی بود .خلق و خوی باجی هم برگشته بود او با مهربانی گفت
- تصدیق می فرمائید خیلی خوشگله ؟هنوز نیامده قلب پدرش رو تصاحب کرده اقا کیانوش نمی ذاره قند تو دلش اب شه تا به حال مردی مثل ایشون ندیده بودم .
اقا کیانوش درست می شنیدم ؟ پس باجی کم کم داشت با او مهربانتر می شد خب البته کیانوش هم خیلی تلاش می کرد تا یخ باجی را اب کند و این نخستین باری بود که باجی کیانوش را به اسم صدا می کرد .
- اقا کیانوش از ذوق بابا شدنشون پیشونی منو بوسیدند من که از خجالتم مردم و زنده شدم .این سکه رو هم به من مژدگانی دادند تازه با نهایت تواضع گفتند این خیلی کمه اما بعدا جبران می کنم . ایشون درست مثل اقاها رفتار می کنند خیلی از مردها این مواقع بد خلق میشن بد و براه می گن اما ایشون مثل ادم حسابی ها رفتار می کنند تمام مدتی که شما درد می کشیدید پشت در بودند و هر بار من برای کاری بیرون می رفتم احوالتون رو می پرسیدند .شما باید از ایشون ممنون باشید که انقدر به فکرتون هستند من به پشت گرمی ایشون این کار رو انجام دادم .مهمتر از همه این که برعکس خیلی از مردها که دوست دارند بچه اولشان پسر باشه با به دنیا امدن دخترتون خیلی خوشحال شدند حتی پدرتون هم سر فیروزه خانم تا این حد......
باجی حرفش را نیمه تمام گذاشت شاید فکر می کرد با به یاداوری گذشته دلتنگم می کند اما حقیقت ان بود که همه حواس من به انتخاب اسمی برای دخترم مشغول بود .شب وقتی کیانوش برای دادن هدیه نزدم امد پرسیدم
- به نظر تو چه اسمی برای این کوچولو مناسبه ؟
- تو چی فکر می کنی ؟
- اگه راستش رو بخوای من از بچگی خیلی به اسم شیرین علاقه داشتم و همیشه دوست داشتم اسمم شیرین بود.
کیانوش بچه را بغل کرد و خوب به صورتش خیره شد انگاه گفت
- واقعا شیرینه ! تو اسم با مسمائی براش انتخاب کردی شیرین اعتمادی .
قیاف او امیخته ای از چهره من وکیانوش بود او قد بلند کیانوش و موهای لختش را به ارث برده بود و دستهای کشیده و لابن و چشمان مرا .چند روز من توانستم ازجایم بلند شوم و زندگی عادی را از سر بگیرم در حالی که هنوز ضعف ناشی از زایمان در من مشهود بود .وقتی دوباره پس از مدتها توانستم به باغ بگذارم پائیز برگهای درختان سر به فلک کشیده باغ را رنگ امیزی کرده بود .باغبان بیچاره به توصیه من هر چه برگ می ریخت جمع می کرد در حالی که زیر لب غر می زد
- اخه نمی شه که یکی دوتا که نیستند .
بدبخت شاگرد وردستش که تا می ایستاد نفس تازه کند ضربه ای با ترکه می خورد
- بجنب بچه مگه نون نخوردی ؟
- چشم اوستا .
- من نمی دونم تو چی بودی خانوم گیر من انداخت ؟
دیگر قادر بودمبا کیانوش سر یک میز غذا بخورم شیرین هم که حسابی دلش را برده بود کنار ما در گهواره کوچکش حضور داشت .روابط کیانوش و باجی هم خوب شده بود و این از دید کیانوش دور نبود. یکی از شبها که باجی درباره ی پارچه سوغاتی که از رم برایش اورده بودیم حرف می زد پرسید
- پس بالاخره می خوای اونو بدوزی ؟
- بله اقا می خوام ازش یک دست لباس شیکبدوزم و سر پیری تنم کنم .
- دیگه ماجرای شارلاتان تموم شد ؟
باجی که تا بنا گوشش سرخ شده و معترض گفت
- خانم شما بد کاری کردید به اقا گفتید .
کیانوش با صدای بلند خندید و گفت
- باجی باید بدونی دل خانمها خیلی کوچیکه ازش ایراد نگیر .
- شما که از دست من نرنجیدید ؟
- معلومه که نرنجیدم تو باید شیرین منو بزرگ کنی دیگه دائه اونی نه مادرش !
باجی در حالیکه از شدت شادی در پوست خودش نمی گنجید گفت
- من دیگه پیر شدم شما باید به فکر دائه جوانتری باشید .
- تجربه مهمه جوونها که چیزی نمی فهمند .تو که نمی خوای دختر فروغ رو به دست غریبه بسپاری ؟
- حق با شماست پرستارهای امروزی چیزی نمی فهمند خودم اونو بزرگش می کنم . اون بچه ارومیه من بچه سه نسل رو دیدم اما هیچ کدوم به این خوشگلی و ارومی نبودند .
- خوشحالم که تو هم اینو فهمیدی راستش فکر می کردم من فقط چنین احساسی دارم .
او حق نداشت تا خودم حضور داشتم مسئولیت بچه را به دیگری واگذار کند .خودم را کنترل کردم تا باجی ترکمان کند انگاه مثل جرقه از جا پریدم
- تو نمی تونی وقتی من هستم مسئولیت بچه را به دیگری واگذار کنی .
- اون دائه توست .
- هرکسی می خواد باشه ! من دوست ندارم دخترم رو کسی سه نسل پیرتر بزرگ کنه
- خب تو می تونی نظارت کنی .بس کن فروغ تو اید از اون ممنون باشی.
- خنده داره من مادر بچه ام انوقت کسی دیگه ای باید بزرگش کنه !
- خب شاید به این دلیله که من در تو صلاحیت این کار رو نمی بینم .
دهانم از تعجب باز ماند اما نگاه او شوخ و منتظر بود ایا قصد لجبازی با مرا داشت یا جدی می گفت ؟ خشمگین او را ترک کردم و به اتاقم رفتم و فکر کردم او اصلا ملاحظه روحیه مرا نمی کند .این خشم و قهر تا سه روز ادامه داشت من حتی اتاقم را از او جدا کرده بودم تا این که روز سوم با عذرخواهی او قهر میان ما خاتمه یافت و گفت مقصودش این بوده که دارای تجربخ کافی نیستم و چقدر من احمق بودم که مقصود او را از این لجبازی کودکانه نمی فهمیدم .من همیشه به نوعی او را نمی شناختم و اعتراف می کنم برای شناختش هم تلاش نکردم .او می خواست به نوعی همه توجه مرا به خودش معطوف کند و همه این لجاجتها از همین دلیل نشات می گرفت که البته من خودم نمی خواستم باورش کنم چرا که او مرد بالغ و عاقلی بود و هرگز وانمود به این حقیقت نمی کرد .همیشه به گونه ای رفتار می کرد که انگار تمایل داشت من به او تکیه کنم و حتی وقتی که به طرز مرموزی به فکر فرو می رفت و نگاهش بر من خیره می ماند مایل نبودم در اسرار فکری اش با او شریک باشم گویی فاصله کاذبی میان ما بود که در هر صورت حفظ می شد .
******************
تا چشم بر هم زدیم دو سال دیگر هم مثل برق و باد گذشت و حالا شیرین ما دوساله بود و تحت حمایت باجی و پدرش حرف اول را می زد .او عشق یانوش بود و من از این جهت به خود می بالیدم ان هم به خاطر داشتن دختری انچنان زیبا و جذاب و بی نظیر دختری که در پایان دوسالگی اش قادر شده بود قلب همه ساکنان خانه را برباید .هرکس فقط او را یکبار می دید و با او هم صحبت می شد کافی بود که به محبوبیت او اعتراف کند حالا فقط یک چیز کیانوش را رنج می داد و ان هم نداشتن روابط حسنه با فامیل بود !
باور کردنی نبود کیانوش مردی که به همه علایق و عزیزانش در جوانی پشت پا زده بود و به همه شایعات انان درباره خودش می خندید حالا از این وضعیت ناخشنود و ناراضی بود و علتش هم در شیرین خلاصه می شد .ان روز را ار یاد نمی برم که در این مورد با او بحثم شد ما هر دو در محوطه باغ نشسته و به بازی شیرین نگا می کردیم که کیانوش گفت
- می دونی فروغ ؟ روحیه او برای من میلونها تومان می ارزه نمی خوام هیچ چیز و هیچ کس باعث برهم خوردن ارامش و شادی اش بشه .
- برای چی همچین فکری می کنی ؟ایا فکر می کنی چیز خاصی او را ازار می ده ؟
او پس از نگریستن به شیرین در حال دویدن به دنبال توپ گفت
- بله شاید حالا باعث ناراحتی اش نشه اما بعدا خواهد شد و من نمی خوام قبل از ان که دیر باشد اقدام کنم .
- و اون چیه ؟
- مطمئنم تو هم از شنیدنش خوشحال میشی درباره ی رفع کدورت و اختلاف با خانواده هایمان.
- از حرفش جا خوردم به طوری که پرتغال از دستم افتاد و در امتداد استخر چرخید و کنار سنی از حرکت ایستاد .او چه می گفت ؟ ایا هوشیار بود ؟ کسی که ان همه رنج و شایعه را به خاطر غرورش نشنیده و ندیده گرفته بود حالا به خاطر یک بچه کوتاه می امد ؟ این باورکردنی نبود. .برای دسترسی به هسته اصلی فکرش با لحنی کیانه امیز گفتم
- تو که به همه اونا می خندیدی حالا چطور برات مهم شدند ؟
- هنوز هم برام مهم نیستند و هنوزم بهشون می خندم می دونی فروغ من در طول زندگی ام هر کاری خواستم کردم و هر ماجرایی را تجربه کردم پشیمون هم نیستم اما به خاطر دخترم و برای بعدا بازخواستم نکنه می خوام برخی چیزها رو نادیده بگیرم و حتی در عملکردم تجدید نظر کنم .نمی دونم اگه روزی با چشم گریون بیاد و بگه بچه ها به خاطر نداشتن مادربزرگ عمه خاله و عمو و دایی مسخره ام می کنند چه حالی پیدا خواهم کرد فقط می دونم دیوونه خواهم شد حالا هر چند کسانی که او به خاطرشون گریه می کنه در نظرم بی اهمیت باشند .
من که به سبب نادیده انگاشته شدنم عصبانی بودم فریاد زدم
- فقط همین ؟ به خاطر اون تو به خاطر اون این کارها رو می کنی ؟یعنی حتی خواست من هم مهم نیست ؟چطور که من باید به خاطر دم دم مزاجی تو مضحکه خاص و عام بشم ؟
او میان لبخندی ارام گفت
- چی میگی فروغ ؟این کار به نفع تو هم هست.
- چی به نفع منه کوچیک شدن ؟
- چه کوچک شدنی ؟ما تلاش خودمون رو می کنیم یا اونا ما رو می پذیرند یا نمی پذیرند .
از ارامش او عصبانی تر گفتم
- چی داری میگی ؟ یعنی خودم بلندشم برم بچه رو بعد از دو سال نشونشون بدم ؟مردم چی میگن ؟
- تو می دونی مردم و حرفهاشون هیچ وقت مورد توجه من نبودند .
- اما حالا به خاطر اون داری به مردمی که با نفرت هردویمان را طرد کردند می پیوندی .
- بله به خاطر اون .
- محض رضای خدا دیگه ا من از این شوخی ها نکن .
- من کاملا جدی ام می دونی که جدی ام !
- پس خوب گوش کن من هم جدی ام .من از خیلی ها انتظار داشتم مارو به خاطر خودمون بپذیرند و به خاطر وجود این بچه به دیدنمون بیان اما چنین نکردند حالا هم مایل نیستم خودم رو کوچیک کنم و قطعا به سرم هم ضربه نخورده برام هم فرقی نمی کنه کسانی که تو درباره اشون حرف میزنی اقوام من هستند یا اقوام تو ؟ مدتها طول کشید تا به خودم مسلط شدم میل ندارم وقتی که تو دوباره سیصد و شصت درجه تغییر کردی من هم گام در راهی بگذارم که از اینده اش با اطلاعم . در واقع دوست ندارم خاطرات تلخ گذشته رو زنده کنم .
- تو در انتخاب راهت مختاری اما من تصمیمم را گرفته ام سالها برای خودم و به خاطر لذت خودم زندگی کردم اما حالا می خوامبرای اون زندگی کنم . تو چطور مادری هستی که به خاطر غرورت حاضر به فداکاری نیستی ؟
او برگ بزرگی از درخت پشت سرش که به روی سرمان سایه انداخته بود کند و در حالی ه به دقت زیر و روی ان را می نگریست ادامه داد
- من پلهای زیادی روپشت سرم خراب کردم نمی دونم شاید من هم با همه کله شقی هایم مقصر بودم .شور جوانی در من ایجاد هیجان می کرد و دوست داشتم به همه چیز و همه کس بخندم .
- اما تو هنوز همپیر نشدی .
- باهاش فاصله ای ندارم من سی و پنج سال دارم عزیزم .
- اگه اونا تو رو نپذیرفتند چی ؟
- التماسشان می کنیم به پاشون می افتیم . برام وحشتناک که روزی ببینم دری به روی شیرین بسته است ان هم به خاطر من حالا چه درست چه غلط .
- تو دیگه داری زیادی بزرگش می کنی تا اون موقع یه دنیا وقت داریم .
- همیشه برای هر کاری دیره .
من به او خیره ماندم و متعجب فکر کردم لابد او دیوانه شده چرا انقدر حرفهای او برایم سنگین و نامفهوم بود ایا زندگی با او تا ان درجه مرا دل سنگ و بی عاطفه کرده بود که حتی مایل نبودم به خانواده ام بیاندیشم ؟ اما حقیقت چیز دیگری بود من با مراجعه به عمیق ترین زوایای قلبم حس می کردم دلم برایشان تنگ شده حتی برای ان بنای کهنه و حال و هوایی که در ان زمان داشتم ولی سرگرمی های متعددی که در زندگی کیانوش داشتم مجال یاداوریشان را نمی داد .امد و رفت های دوستانه موسیقی و تفریح و اجتماعات زنانه !
خوب که دقت می کردم می فهمیدم دیگر کیانوش را در این محافل نمی بینم حالا یا سفرهای متعددش را بهانه می کرد یا هرگاه مهمانی داشتیم به بهانه ای ما را ترک می کرد او جدا عوض شده بود دیگر ستاره ای نبود که در مجالس می درخشید .اوایل بقیه سراغش را از من می گرفتند اما رفته رفته همه از یاد بردند که او اسباب اشنایی من با انها شده گاهی فکر می کردم اگر کار من درست نیست پس چرا او هیچگاه در این مورد به من تذکری نمی دهد یا مانعم نمی شود ؟
اما زیاد مغزم را به این مساله مشغول نمی کردم و دیری نمی گذشت که از خاطرم محو می شد .
*****************
کیانوش نخستین گامش را به سوی مادرش برداشت و دخترمان شیرین را به دیدنش برد و شب وقتی که درباره ی نتیجه کارش پرسیدم در حالی که شیرین را روی پایش نشانده بود و موهایش را نوازش می کرد گفت
- کار سختی نبود لااقل نه انقدر که فکر می کردم شیرین همان دقایق اول دل مادر را برد.
- کسی مانع این کار نشد ؟کسی اونجا نبود ؟
او با خونسردی گفت
- چرا باورم نمی شه اگه بگم کی ! خواهرم اونجا بود خب رفتارش با من سرد و بی اعتنا بود اما شیرین تونست یخش رو اب کنه .از دور دیدم که شیرین را محکم در اغوشش گرفته بود و به خود می فشرد.
- مادرت چی ؟
- اون به سختی از ریزش اشکش جلوگیری می کرد حتی فکرش را هم نمی کرد که بچه دار شدن تا ان درجه باعث تغییر من شود .
من با تمسخر گفتم
- بله متواضع شدی !
او خشمگین گفت
- اگه لازم باشه بیشتر هم میشم .
سپس مرا با خشم و عصبانیت ترککرد و من در حالی که می خندیدم به خوردن چای مشغول شدم .نمی توانستم باور کنم او فاصله را کم کند اخر چگونه ؟
درست مث این که معجزه ای صورت گیرد .قدم بدی برای برادرش بود برادر بزرگش وقصه او جدا شنیدنی بود هر چند که کیانوش حتی برای سوال کردن به من روی خوش نشان نداد اما باجی مفسر خوبی بود چرا که کیانوش در تمام نقشه اش او را به همراه خود داشت .
- اقا کیانوش کمی قبتر ایستادند دلم به حالشون سوخت به من گفتند باجی نمی خوام داداشم با دیدنم ناراحت بشه تو بچه رو ببر تا عموش رو بینه .هیچ وقت اقارو انقدر مضطرب ندیده بودم من با شیرین خانوم جلوی در ایستادم تا این که عموی این کوچولو به پایین امد اول منو نشناخت اما بعد که خودم و دخترتون رو معرفی کردم برای چند لحظه جا خورد و با دهان باز بر من خیره شدند وقتی به خودشون مسلط شدند خواستند در رو ببندند که چشمشون به شیرین خانوم افتاد.
عصبانی میان حرف باجی گفتم
- اون دیوونه شده بچه رو برده تحقیر کرده که اون مردک فقط چند لحظه بغلش کنه ؟
- خانوم جون انقدر جوش نزنید براتون خوب نیست اتفاقا اقا کیانوش هم همین رو می گفتند ایشون میگن شاید محبوبیت شیرین خانوم باعث بشه ایشون رو ببخشند.
- پس می خواد از اون استفاده کنه تا خودش رو تبرئه کنه هیچ نمی دونستم انقدر ترسوئه .خب ادامه بده بعدا چی شد ؟
- خان عمو داداش اقا کیانوش چند لحظه به شیرین خانوم خیره شد و بعد جلوی پاهاش نشست شیرین خانوم گفت عمو جون منو دوس داری ؟
- اینا رو پدرش یادش داده ؟
- خوب خانوم کوچولو به حرف پدرشون گوش می کنند عموی شیرین خانوم به سختی خودشون رو کنترل کردند تا کاری نکنند عاقبت هم نتونست و دستش رو بوسیدند و به من تشر زدند که برای چی این بچه رو با این لباس بیرون اوردی ؟ممکنه سرما بخوره ! تو چه دایه ای هستی ؟چند لحظ بعد اقا هم جلو امدند .
ری صندلی جابه جا شدم و گوشم را تیزتر کردم قطعا بینشان اتفاقی افتاده بود .
- اقا اردشیر با دیدن اقا کیانوش دست و پایش را گم کرد و نمی دونم از شدت خشم بود یا اضطراب که می لرزید اخه اقا بین راه به من گفتند که اگه بتونم با این داداشم روبه رو بشم و مشکلم رو حل کنم می تونم با خشایار هم اشتی کنم .
- از اونا بگو اینا رو بعدا هم می تونی بگی .
باجی کمی رنجید اما ادامه داد
- دو برادر چند لحظه چشم در چشم هم خیره شدند تا این که اقا اردشیر یک سیلی محکم به اقا کیانوش زد من به جای اقا خجالت کشیدم اخه داداششون نباید جلوی من و خانوم وکوچولو به اقا سیلی می زدند .
- کیانوشچه کرد ؟!
- اقا خیلی نجابت به خرج داد و خم شدند دست ایشون رو بوسیدند .
از جا پریده و فریاد زدم
- اون یک احمقه مگه برای نونش به اون محتاج بود ؟
باجی محکمگفت
- شما نباید اینطور صحبت کنید اونا باهم برادرند گوشت هم رو بورند استخوان هم رو نگه می دارند . به نظرم شما خودتون رو از یاد بردید .
- چطور می تونی به من بگی که خودمو گم کردم ؟
باجی گفت
- خیلی بهتره که شما هم با ایشون همراه بشین .
- حالا کار به جایی رسیده که تو باید منو راهنمایی کنی ؟ مگه خود تو یکی از اونا نبودی که با کیانوش مخالف بود ؟
باجی که به واسطه گذشته و حرفهایی که زده بود شرمنده بود گفت
- از اون موقع خیلی گذشته اقا کیانوش حالا دارند تلاش می کنند اشتباهاتشون رو جبران کنند . نمی دونید چطور دو برادر در اغوش هم می گریستند .
با اهنگی ناباور گفتم
- چی میگی ؟ اونا باهم اشتی کردین ؟!
- خب اقا کیانوش بارها و بارها در حضور من از برادرشون عذرخواهی کردند .
این دیگر خارج از تحمل من بود با فریاد پرسیدم
- در حضور تو این کاروکردی ؟
و چون تایید باجی را دیدم با عصبانیت بی توجه به باجی از پله ها بالا رفته و بی مقدمه وارد اتاق کیانوش شدم .او در حال مطالعه بود از کی تا به حال مطالعه می کرد ؟ او که به کتاب علاقه نداشت .با دیدن من خونسرد پرسید
- چی شده فروغ ؟ صورتت مثل اینه که دچار برق گرفتگی شدی !
عصبانی به جلو رفتم وکتاب را از دستش بیرون کشیدم و روی میز انداختم و خشمگین گفتم
- اره منو برق گرفته اونم چه برقی بروخدا رو شکر کن که سکته نکردم ......
- وگرنه چی می شد ؟ به جهنم می رفتی ؟
- همین حالا هم با این وضعیتی که تو درست کردی در بهشت نیستم .
- بس کن فروغ مگه چی شده ؟ من که هر چی خواستی بهت دادم اصلا هم محدودیت نداری دیگه چی می خوای ؟
- تو چطور تونستی خودت رو اونقدر جلوی باجی تحقیر کنی ؟
ابروان او درهم گره خورد و تمسخر از چهره اش رخت بربست .
- قرار شد به کار من کاری نداشته باشی و باید گردن باجی رو به خاطر خبرچینی بشکنم .
- مگه من غریبه ام ؟ یعنی دوست نداری من چیزی بدونم ؟
- تو خودت جدی نمی گیری و گرنه من خودم به تو می گفتم .
- اخه چی بگی ؟کیانوش نمی فهمی من چه رنجی می شم ؟ چرا تو باید خودت رو جلوی اونا تحقیر کنی ایا سرت به جایی خورده ؟
نگاهش خیره و مات بود ایا حرفهای مرا نمی فهمید یا برای تمام شدنشان لحظه شماری می کرد ؟کیانوش از کی ان همه تغییر کرده بود ؟ گویی حرف زدن من با او بی فایده بود انگار با زبان بی زبانی به من می فهماند حرفهای من برایش اهمیتی ندارند. به ناچار از اتاق خارج شدم و هنگام بستن در دیدم که او دوباره کتابش را برای مطالعه به دست گرفت حس می کردم دیگر او را نمی فهمم . چرا او تا ان درجه عوض شده بود ؟ یکبار سعی کردم روانپزشکی را به حضورش بیاورم اما وقتی برای اولین بار با دکتر روبه رو شد در حضور دکتر مرا به باد تحقیر گرفت
- تو احتیاج به دکتر داری یعنی میشه ادمی مثل تو تا این درجه خودش رو از یاد برده باشه ؟ حالا به خاطر خوب بودن باید به دکتر رفت ؟ تو فکر می کنی من دیوانه شدم ؟
دکتر مدتی مات و مبهوت به هر دوی ما نگریست انگاه بی سر و صدا خانه را ترک کرد .ان روز یکی از روزهایی بود که کیانوش چون گذشته عصبانی و غیر قابل کنترل شد و من با خود عهد بستم کاری به کارش نداشته باشم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)