صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 63

موضوع: معشوقه آخر | مهناز سید جواهری

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    272 تا 291
    فصل24
    هوا گرگ و میش بود و غبار آلود. جیران کتاب زنان در قرن بیستم را که در کاخ سلطنت آباد شروع کرده بود داشت به انتها می رساند که یکباره شکمش به طرز غریبی منقبض شد.مثل آنکه کسی که او را نمی دید با خنجری نا مرئی به شکمش زخم می زد.خنجری آتشین که از درون آو را می سوزاند.عرق سردی بر تمام بدنش نشست.جیران در طی مدتی که در حرمسرا زندگی می کرد درباره قهوه قجری و برخی مواد کشنده و جوشانده های اسرار آمیزی که بدون گذاشتن کوچیک ترین اثری کار قربانی را تمام می کرد شنیده بود,اما چه کسی ممکن بود بخواهد او را مسموم کند.
    او که آزارش به کسی می رسید.جیران هرچه در این باره اندیشید به هیچ کس طنش نبرد,در عین حال به همه مظنون بود.از دردی که در دلش نشسته بود می خواست فریاد بزند. می خواست کس را به کمک بطلبد,اما نمی توانست. همان طور که روز مخده افتاده بود و از درد به خودش می پیچید آغا بهرام را دید که در آستانه در طاهر شد.جرفهایی به او زد که او حتی یک کلمه آن را نفهمید.درد را هنوز حس می کرد.درد در عین زجری که داشت مثل یک جور خواب شیرین یا تبی کیف آور در اجزای بدنش پخش می شد.همان طور که خیره به آغا بهرام می نگریست قد او به نظرش بلندتر آمد, همین طور طاق اتاق.به نظرش می رسید سقف بلندتر شده و پر از سایه های عجیب و غریب,سایه هایی که کم کم در تاریکی فرو می نشست.
    جیران وقتی چشم گشود در رختخواب تمیز خودش دراز کشیده بود و آفتاب تالار را پر کرده بود.از بیرون صدای گفتگوی در هم بر هم شاه با دکتر طلوزان شنیده می شد.جیران سعید داشت قوای خود را جمع کرده از جا بلند که شاه از در وارد شد. همین که چشمش به جیران افتاد گفت:
    «چه می کنی عزیزم ,تو باید استراحت کنی.»
    وقتی دید جیران مات ومبهوت با نگاهی استفهام آمیز به او می نگرد توضیح داد:
    «خداراشکر که خطر از سرت گذشت.»
    جیران هنوز هم گیج بود.
    «من که نفهمیدم چه اتفاقی افتاده.»
    شاه با آنکه دلش نمی خواست در این باره توضیح بدهد,اما ناچار گفت:
    «کسانی می خواستند مسمومت کنند.به کسی مظنون نیستی؟»
    جیران از آنچه می شنید به فکر فرو رفت و پاسخ داد:
    «به هیچ کس و در عین حال به همه.می دانم خیلیها آرزوی مرگ مرا دارند.»
    شاه مثل آنکه با خودش نجوا کند زیر لب زمزمه کرد:
    «متأسفانه همین طور است.خدایی بود که آغا بهرام آمد,بعد هم من رسیدم. با چهره کبود بیهوش روی مخده افتاده بودی. فلفور دکتر را خبر کردم.دکتر با هزار بدبختی کلی روغن کرچک به خوردت داد و بعد با کمک حرکات دست کاری کرد که هرچه در شکم داشتی بالا بیاوری.تا صبح حال خوبی نداشتی و نبضت بسیار ضعیف می زد.همان دم نذر کردم اگر این خطر از سرت بگذرد همین عید قربان یک شتر به دست خود برایت نهر کنم.دمادم سحر کم کم رنگ و رویت برگشت.من هم به پاس قدر دانی از دکتر انگشتر یاقوت نشانی را که همیشه در دستم بود به اهدا کردم.امروز هم محض سپاسگزاری از اقدام سریع برای نجات جان عزیزت بر آنم نشان شیرو خورشید را با قباله خانه ای اعیانی به او اهدا کنم...»
    صدای هق هق گریه جیران باعث شد شاه حرف خود را قطع کند.جیران در حالی که به پهنای صورت مظلومانه اشک می ریخت با گریه گفت:
    «آخر نمی فهمم,من که آزارم به کسی نمی رسد.»
    شاه با مهربانی به او نگریست و آهسته گفت:
    «بگذار هرچه قدر می خواهند در دشمنی پیش بروند.این را بدان که هرچه بیشتر دشمنی کنند قدر و ارزش وجود نازنینت نزد ما بالاتر می رود.از این پس سپرده ام برای حفظ امنیت فقط با ما غذا بخوری تا هر کسی که آرزوی مرگ تو را در دل می پروراند بشنود و از حسد بمیرد.وانگهی خودت هم باید با دقت مراقب باشی
    متوجه منظورم هستی؟»
    جیران همان طور که اشکهایش را پبا پشت دست از روی صورتش پاک می کرد سر تکان داد.
    «بله سرورم.»
    قریب یک ماهی از مسمویت جیران گذشت.بعد از ظهر بود.شاه جلوی عمارت جیران سر گرم با اعتمادالحرم بود که از صدای فریادهای پی در پی او که به استمداد بلند شده بود خون در بدنش سرد شد.گوشهایش را به جانب صدا تیز کرده بود و به اعتمادالحرم می نگریست.لحضه ای به او خیره شد و بعد بی آنکه حرفی بزند نفهمید چطور خودش را سراسیمه به تالار رساند.همین که در را گشود جیران را دید که با رنگی پریده به دیوار تکیه داده و دستش را روی قلبش گذاشته و خیره به نقطه ای از تالار می نگرد.شاه که از دیدن جیران کمی خیالش راحت شده بود با نگرانی پرسید:
    «چه شده عزیزم؟چه اتفاقی افتاده؟»
    از صدای شاه جیران مثل انکه تازه به خود آمده باشد قدمی پس رفت و وحشتزده به همان سو که می نگریست اشاره کرد.
    «آنجاست...پشت آن پرده.»
    شاه که از پاسخ جیران چیزی دستگیرش نشده بود با تعجب پرسید:
    «کی آنجاست؟!»
    «یک مار بزرگ... از زیر همین گنجه بیرون آمد و رفت پشت پرده.حتم دارم برای آنکه مرا بترسانند آن را به عمد...»
    هنوز حرف جیران تمام نشده بود که بار دیگر صدای فریادش بلند شد.شاه از دیدن این صحنه دست و پایش را گم کده بود.به اشاره دست جیران که فریاد زنان به نقطه ای از تالار اشاره می کرد و برگشت و به آن سو نگاه کرد.نفسش از دیدن مار سیاه خوش خط و خالی که کنار پرده چنبره زده بود نفسش بند آمد.بی حرکت به مار نگریست و با چند قدم آهسته به جیران نزدیک نزدیک شد که از ترس کم مانده بود قالب تهی کند.با یک حرکت ناگهانی او را که از ترس بر خود می لرزید مثل کودکی در آغوش گرفت و به سرعت برق از تالار خارج شد و در را بست.
    همان دم صدای شاه به فریاد بلند شد.با داد و بیداد به خدمه دستوراتی داد.جیران از بس حالش بد بود درست نفهمید چه می گوید,اما دید که خدمه به تکاپو افتاده اند.چنان ترسی در جان جیران افتاده بود و می لرزید که قادر نبود انگاره شربت قندی را که به سفرش شاه برایش آورده بودند به دست بگیرد.شاه با تغیٌر به خدمه گوشزد می کرد که هر چه زودتر دنبال مارگیر بفرستند,بعد به جیران کمک کرد تا جرعه جرعه شربت را بنوشد.جیران همین که توانست چند جرعه از شربت قند را فرو دهد حالش جا آمد.همان دم صدای هق هق گریه اش بلند شد.در حالی که از سوز دلش می گریست خطالب به شاه گفت:
    «دیدید سرورم...هنوز هم دست برنداشته اند.می خواستند مرا بکشند.»
    شاه دید جیران حال طبیعی ندارد.برای آنکه او را آرام کند دلداریش داد.
    «به دلت بد راه نده عزیزم.شاید از یکی از این سوراخ سمبه های کاخ قدیم فتحعلی شاه به اینجا آمده.»
    این را گفت و سعی کرد باز هم از شربت قند جرعه ای دیگر به جیران بنوشاند,اما او دست شاه را پس زد و باز حرفش را تکرار کرد.
    «من به حرفی که می زنم مطمئنم.»
    شاه می دانست حق با جیران است,مانده بود چه بگوید.
    همان موقع آغا بهرام همراه پیرمرد مارگیر از در وارد شد.مارگیر که مثل غولی سفید به نظر می رسید و چهره استخوانی اش حالت مرعوب کننده ای داشت گالشهایش را زیر بغل زده و کیسه ای بر دوش انداخته بود.پس از سلام و تعطیم به شاه از او اجازه ورود خواست و خیلی زود دست به کار شد.
    جیران که هنوز هم حالش جا نیامده بود چون عروسکی چینی,ظریف و شکننده در آغوش شاه بود و با چشمان درشت سیاه وحشتزده اش از پشت شیشه های رنگین در تالار کار مارگیر را تماشا می کرد.
    مارگیر با چوبی که سر آن دو شاخ بود میان وسایل تالار دنبال مار می گشت,هم زمان آوازهای غریبی هم می خواند.ناگهان در مقابل چشمان جیران که هیجانزده این صحنه را تماشا می کرد از لای چین پرده بیرون جهید و به قوزک پای پیر مرد پیچید که بی حرکت ایستاده بود.مارگیر بر خلاف جیران که از دیدن این صحنه نفس در سینه اش حبس شده بود,خیلی آرام خم شد,مار را گرفت و آن را در پارچه ضخیمی که به پشت بسته بود انداخت و در کیسه را بست.
    همان دم صدای شاه بلند شد.با صدایی که حاکی از آرامش خاطرش بود آهسته در گوش جیران زمزه کرد:
    «از امروز به بعد دیگر به صلاح نیست اینجا بمانی,مِن بعد در اقامتگاه اختصاصی ما باشی بهتر است.این جوری تأمین امنیت راحت تر است.»
    سایه برگها روی شیشه پنجره تالار تکان می خورد و آفتاب پاییزی مثل رشته های باریک و پهن و طلایی از لابه لای آن به داخل سرک می کشید.
    جیران همان طور که روی صندلی گهواره ای گوشه تالار لمیده بود و به انوار طلایی رنگ آفتاب چشم دوخته بود و در عالم خودش بود.ناگهان صدای نامحسوسی مثل صدای خش خش به گوشش خورد و باعث شد تا حسی شبیه ترس توأم با خیال در ذهنش شکل بگیرد.انگار یک نفر داشت با قدمهای آهسته آرام به آنجا نزدیک می شد, یک نفر که شاید قصد جان او را داشت.
    ناگهان در تالار گشوده شد و هم زمان با آن صدای وحشتزده جیران بلند شد و که از ترس دست به گلو برده بود. نگاه در نگاه شاه بلند شد. شاه که از دیدن این صحنه در چهارچوبب در خشکش زده بود قفسهای طلایی رنگی را که در دستش بود بر زمین گذاشت و دستپاچه پیش دوید.
    «نترس عزیزم, من هستم.»
    جیران به حالی نبود که قادر به جواب باشد.شاه سرشانه های او را که بی حال روی صندلی گهواره ای افتاده بود مالید.صدایش بلند شد و فریاد زد:
    «آغا بهرام,شربت قند درست کن.»
    تا آغا بهرام شربت قند را مهیا کند چشمان جیران کم کم به حالت عادی برگشت و تازه شاه را دید.
    «شما بودید سرورم؟!»
    شاه همان طور که سرشانه های او را می مالید لخند زد.
    «پس می خواستی چه کسی باشد,گوشت تنمان را آب کردی دختر,غش کردنت چه بود.»
    جیران شرمنده سرش را پایین انداخت و لبش لرزید.
    «باور کنید آن قدر ترسیده بودم که از ترس چشمانم شما را ندید.»
    شاه از تعجب ابروی خود را بالا داد و با لحن استفهام آمیزی پرسید:
    «می شود بگویید از چه می ترسی؟»
    جیران مثل آنکه منتظر تلنگری باشد از آنچه شنید اشکش جاری شد.به پهنای صورتش اشک می ریخت .گفت:
    «از همه چیز,از در,دیوار..حتی سایه خودم.»
    پیش از آنکه شاه حرفی بزند آغا بهرام با انگاره شربت دم در ظاهر شد,اما داخل نیامد.شربت را به دست شاه داد و از آنجا رفت.شاه همان طور که با نگاهی مهربان و آرام به جیران می نگریست و با قاشق چوبی شربت را هم می زد با صدای بلند موچ کشید.هم زمان با صدای شاه صدای چهچه یک جفت مرغ عشق که در قفس طلایی رنگی دم در تالار بود بلند شد.جیران تا آن لحضه متوجه آنها نشده بود.کنار این قفس,قفس دیگری بود که در آن یک طوطی زیبا به چشم می خورد.شاه که متوجه تعجب جیران از دیدن پرندگان شده بود خودش توضیح داد.
    «اینها را برای تو آورده ام...اینها مرغ عشق هستند.این هم طوطی است.اگر باهاش سرو کله بزنی می توانی حرف زدن یادش بدهی.»
    شاه این را گفت و انگاره شربت را به دست جیران داد و سراغ قفس مرغهای عشق رفت.آن را از زمین برداشت و منتظر شد تا جیران شربتش را سر بکشد.صدای شاه در تالار طنین انداخت.
    «خیلی زیبا هستند نه, اگر سرت را به اینها گرم کنی کمتر دچار فکر و خیال می شوی.»
    جیران که از دیدن بازیگوشی مرغهای عشق به وجد آمده بود با شوق کودکانه ای پرسید:
    «مرغهای به این زیبایی را از کجا آورده اید؟»
    شاه لبخند زنان پاسخ داد:
    «از باغ وحش فرحزاد...هر پرنده ای که دوست داشته باشی می توانم برایت بیاوریم.»
    شاه این را گفت و به جیران نزدیک شد.دست خود را سر شانه او گذاشت و خم شد.همان طور که با نگاهش به مرغها می نگریست لحظه ای برگشت و به چشمان غمزده جیران نگریست که هنوز هم آثار ترس در آنها مشهود بود.
    «مرا ببخش فروغ السلطنه , اگر می دانستم از دیدن من وحشت می کنی بی سرو صدا وارد نمی شدم.»
    جیران شرمنده لبخند زد.
    «معذرت برای چه, من حال عادی ندارم.شما چه تقصیری دارید.»
    شاه سعی کرد به نحوی به جیران روحیه بدهیدبرای همین گفت:
    «حتی اگر حال عادی هم نداشته باشی نباید به خودت تلقین کنی تا ان شاءالله کم کم سلامتی ات را بازیابی...حال برای دل ما هم که شده یک لبخند بزن.»
    «چشم سرورم.»
    این را گفت و به اجبار لبخند زد.
    روزهای کوتاه پاییز به آخر می رسید و آفتابب بی رمقی همه جا سرک می کشید.جیران سخت احساس خستگی و دلتنگی می کرد.پشت پنجره بلند هلالی تالار عمارت اختصاصی نشسته بود و باغ را می نگریست که در این فصل از سال منظره حزن آوری پیدا کرده بود.
    جیران در حالی که به بوته های گل یخ روبه روی عمارت چشم دوخته بود و در افکار خود سیر می کرد متوجه حضور شاه پای پلکان عمارت شد.
    شاه در حالی که سرداری از جنس ترمه به تن داشت که با مروارید و انواع جواهرات ریز و درشت با نقوش ایرانی مزین شده بود پای پلکان کنار مجسمه شیر مرمر با دختر جوانی که تا آن روز جیران او را ندیده بود سر گرم گفتگو بود. دخترک قد کوتاهی داشت و مثل همه خانمهای اندرون لباس پوشیده بود. با آنکه از آن فاصله جزئیات چهره اش درست به چشم نمی آمد,اما به نظر تو دل برو و نمکین بود.جیران همان طور که آن دو را زیر نظر داشت شاه را دید که دستش را بالا آورد و گونه گوشت آلود او را گرفت و کشید.به او چیزی گفت که دخترک با ناز خندید و پاسخ داد.
    جیران با آنکه صدای گفتگوی آن دو را نمی شنید,اما از حال و هوای شاه و حرکاتش متوجه شد که گرم شوخی لفظی با اوست.با آنکه بارها در اندرون نظیر چنین صحنه هایی را از روابط شاه با خانمها دیده بود,اما در آن لحظه مثل آنکه اول بار است چنین صحنه ای را می بیند دلش سخت به درد آمد و یک آن همه آن ناز و نوازشها و عزیزم گفتنهای شاه به نظرش تصنعی رسید.آهسته از کنار پنجره بلند شدو مثل مواقعی که غمگین بود سراغ مرغهای عشق رفت و مدتی سرگرم تماشای آنها شد که در قفس طلایی رنگشان بال و پر می زدند.جیران همان طور که غمزده به پرنده هایش چشم دوخته بود با خود اندیشید که او نیز چون این پرندگان اسیر قفس طلایی اندرون است.
    همان دم جیران تصمیم عجیبی گرفت.قفس مرغهای عشق را کنار پنجره ارسی گذاشت و لته بالا بر آن را گشود.در قفس را باز کرد و هر دو مرغ گرفتار در قفس را پر داد.پس از آن با عجله سراغ طوطی زیبایش رفت که چند روزی بود او را از قفس بیرون آورده و زنجیر زلایی بر پایش بسته شده بود.فوری زنجیر را که یک سر آن به گل میخ کنار پرده بسته شده بود از پایش باز کرد و او را مثل مرغهای عشق از چهارچوب پنجره پرواز داد.
    جیران همان طور که پرواز آزاد طوطی را که با سبکبالی لابه لای شاخه های خالی از برگ درختان چنار می پرید لبخند می زد.همان موقع از صدای شاه که سر رده وارد شده بود به خود آمد.
    «عزیزم,بهتر است پنجره را ببندی, خدای نا کرده سرما می خوری.»
    جیران غمزده به شاه نگریست.نا خواسته صحنه چند دقیقه پیش جلوی چشمش جان گرفت. با قلبی شکسته و غروری جریحه دار شده به سردی لبخند زد. شاه که خیلی خوب متوجه این سردی بود یک قدم به او نزدیک شد و دستی نوازشگر به گونه او کشید.جیران که هنوز نتوانسته بود با آنچه دیده بود کنار بیاید نا خواسته گونه اش را با پشت دست پاک کرد و یک قدم به عقب بر داشت.واکنشی که شاه از آن سخت جا خورد و فهمید سوگلی محبوبش از چیزی ناراحت است.برای همین پرسید:
    «از اینکه امروز نتوانستم به دیدنت بیایم ناراحتی؟»
    غرور جریحه دار شده جیران به او اجازه نداد واقعیت را بر زبان بیاورد.بغض راه گلویش را بسته بود .به سختی و با صدایی که بغض نهفته در کلامش مشهود بود پاسخ داد:
    «من دیگر باید سعی کنم به تنهایی خو بگیرم.»
    شاه با تعجب به او نگریست و دستهایش را بر شانه او گذاشت.آن قدر به او نزدیک شده بود که جیران گرمی پوست و زبری سبیلش را روی گونه اش احساس می کرد.
    «چرا تنهایی؟مگر من مرده ام که تو تنها بمانی.»
    و چون دید جیران حرفی نمی زد با صدایی آهنگین ادامه داد:
    «لاف عشق گله از یار؟»
    جیران چنان دل شکسته و غمگین بود که دیگر هیچ زمزمه عاشقانه ای برایش جاذبه نداشت.تنها حسی که داشت لرزش بود که در سراسر بدنش احساس می کرد.
    شاه همان طور که عاشقانه به او می نگریست یک آن متوجه لرزش او شد.پرسید:
    «حالت خوب است فروغ السلطنه؟»
    این پرسش شاه مثل سنگی بود که شیشه صبر و طاقت جیران را شکست و دیگر نتوانست خود را آرام نگه دارد و یکباره صدای هق هق گریه اش بلند شد.آن قدر بلند که شاه دست و پایش را گم کرد.همان دم صدایش به فریاد بلند شد و اعتمالحرم را صدا زد.
    اعتمادالحرم مثل جن در چهارچوب در حاضر شد.
    «امر بفرمایید اعلیحضرت.»
    شاه در حالی که جیران را که سراسر بدنش می لرزید مثل کودکی در بغل گرفته بود صدایش بلند شد.
    «بگو فوری دکتر احیاالملک را خبر کنند.»
    «چشم سرورم.»
    اعتمادالحرم این را گفت و پس از تعظیمی از در خارج شد.
    پس از آن چه شد دیگر جیران نفهمید.وقتی چشم گشود در رختخواب بود.صدای دکتر احیاالملک را که با شاه در تالار مجاور سر گرم گفتگو بودند شنید.
    دکتر به شاه سفارشهای لازم را می کرد.
    «بیماری علیا مخدره جسمی نیست.بجوری روحیه اش را از دست داده.باید مراقبت شود.هر موضوع ناراحت کننده ای که باعث تشویش و هیجان باشد نباید جلوی ایشان بازگو شود.»
    جیران همان طور که می شنید ملحفه را روی سرش کشید و بار دیگر از ته دل گریست.
    «عزیزم,فروغ السلطنه,صدای مرا می شنوی؟»
    جیران به زحمت لای پلکهایش را گشود و از هجوم نور دوباره آنها را بست.
    بار دیگر صدای شاه به گوشش رسید که گفت:
    «عزیزم بهتری؟»
    جیران به سختی پاسخ داد:
    «بله»
    و سعی کرد پلکهایش را که در اثر انژکسیون دکتر احیاالملک سنگین شده بود باز کند.باز هجوم نور بود و بعد رفته رفته توانست ببیند.پشت سر شاه که هنوز چهره اش را مات می دید سایه دختری را دید که در چهارچوب در ایستاده بود.لحضه ای بعد تصویر دختر واضح و روشن شد.دختری با ظاهری روستایی,نه چندان زیبا و شاید هم زشت که لباسهایی معمولی به تن داشت.پیش از آنکه راجع به او چیزی بپرسد شاه خودش گفت:
    «سیده زبیده است,خواهر محمدخان,پیشخدمت ما.برای خدمت به شما شصت تمان خریداری شده.می خواهی با او حرف بزن,اگر نخواستی می گوییم یکی دیگر بیاید.»
    جیران به او نگریست,ولی از شاه پرسید:
    «اسمش چه بود؟»
    «سیده زبیده,اهل گروس است.»
    «صدایش بزنید تا با او حرف بزنم.»
    شاه بی آنکه حرفی بزند با حرکت دست به زبیده اشاره کرد.دختر در حالی که سرش را پایین انداخته بود سلامی کرد و وارد شد.جیران جواب سلام او را داد و با دقت به او خیره شد.لحظه ای سکوت تالار را فرا گرفت که جیران آن را شکست.برای آنکه غیر مستقیم شاه را متوجه سازد که با وجود بیماری حواسش هنوز هم جمع است از او پرسید:
    «تو همان نیستی که دیروز بعداز ظهر جلوی عمارت کنار حوض ایستاده بودی؟»
    زبیده همان طور سر به زیر پاسخ داد:
    «نه خانم جان,من اول بار است که به اینجا می آیم.»
    شاه که شاهد گفت و گوی آن دو بود به فراست دریافت جیران از این پرسش چه منظوری دارد.ببرای همین توضیح داد:
    «نه عزیزم,آن دختری که تو دیروز دیدی این نبود.او نامش فاطمه است.زبیده چند ماهی می شود که به اینجا آمده,اما او همین هفته پیش از امامه آمده...می خواهی او را ببینی؟»
    جیران پس از اندکی تأمل پاسخ داد:
    «بدم نمی آید...اما زبیده همین جا می ماند.»
    شاه لبخند زد.
    «باشد,هیچ اشکالی ندارد.اگر او را هم خواستی می توانی هر دو را نگه داری.شاه این را گفت و نگاهی به ساعتش انداخت که با زنجیری به جیب جلیقه اش متصل بود.
    «ربع ساعت دیگر با وزیر انطباعات جلسه حضوری داریم.می سپارم فاطمه را به اینجا بفرستند تا از نزدیک او را ببینی.»
    شاه این را گفت و گونه جیران را بوسید و از در خارج شد.
    با رفتن شاه باز هم سکوت بر قرار شد که جیران آن را شکست با آنکه شاه توضیح داده بود,اما برای آنکه سر حرف را با زبیده باز کند از او پرسید:
    «اهل کجا هستی؟»
    زبیده سرش را بالا آورد و گفت:
    «اهل گروس خانم جان.»
    «خانواده ات هنوز آنجا هستند؟»
    «نه خانم جان,من در دنیا فقط یک برادر دارم که او هم اینجا خدمت می کند.»
    «برادرت ازدواج کرده؟»
    «نه خانم جان,هنوز نه,اما دلش خیلی می خواهد ازدواج کند.»
    «به تو نگفته اند باید چه کار کنی؟»
    «نه ,اما هر کاری باشد می توانم انجام دهم.»
    پیش از آنکه جیران چیز دیگری بپرسد صدای آغا بهرام از پشت در بلند شد.
    «علیا مخدره,دختری را که می خواستید آورده ام.»
    جیران همان طور که به چهره رنگ پریده زبیده می نگریست گفت:
    «بگو بیاید داخل.»
    پرده قلمکار آویخته به در تالار کنار رفت و دختری سبزه رو و نمکی با صورتی گرد و اندامی تپل از در وارد شد.سلامی کرد و گفت:
    «خانم جان,من فاطمه هستم.با من امری داشتید؟»
    جیران که از اعتماد به نفس فاطمه خوشش آمد.لبخند زد و جوای سلامش را داد و پرسید:
    «اهل کجا هستی؟»
    فاطمه با ناز لبخند زد.
    «امامه,اما اصلیتم مال گرجستان است.»
    «چطور شد به اینجا آمدی؟»
    «نبات خانم مرا به اینجا آورد.»
    جیران از سر تعجب ابرویش را بالا داد و پرسید:
    «نبات خانم؟همان که سمت دایگی اعلیحضرت را دارد؟»
    «بله خانم جان,نبات خانم از اقوام دور ماست.»
    جیران فکورانه پرسید:
    «نکند نبات خانم تو را برای پسرش می خواهد؟»
    فاطمه با معصومیت توأم با شرمندگی پاسخ داد:
    «همین طور است.با عمه ماه نسا خانم قول و قرارهایشان را گذاشته اند,اما حقیقتش را بخواهید من دوست ندارم عروسش بشوم.»
    جیران که از آخرین جمله فاطمه خنده اش گرفته بود پرسید:
    «خب اگر نی خواستی چرا به مادر یا پدرت نگفتی؟»
    فاطمه با لبخند محزون پاسخ داد:
    «پدرم به رحمت خدا رفته,مادرم هم خیلی وقت پیش شوهر کرد و رفت.من و برادرهایم را عمع ماه نسا خانم بزرگ کرده.»
    جیران همان طور که گوش می داد ناگهان رنگی از غم و تحسر گرفت:
    «من هم پدر ندارم....نه پدر و نه مادر.»
    جیران این را گفت و بی اختیار بغضش گرفت.فاطمه همان طور که ایستاده بود انگشت سبابه دست راستش را دور انگشت سبابه چپش حلقه کرد و با آن بازی می کرد.بعد با لحنی کودکانه گفت:
    «در عوض شما خوشگل هستید,درست مثل فرشته ها.»
    حرف فاطمه بر دل جیران نشست.
    «تو هم خوشگل هستی.»
    وقتی دید زبیده با حالت غمگینی به آن دو نگاه می کند فوری افزود.
    «یعنی هر دختر جوانی زیبایی مخصوص خودش را دارد.»
    جیران این را گفت و با صدای بلند آغا بهرام را صدا زد.
    همان دم آغا بهرام در چهارچوب در ظاهر شد.قدمی به داخل آمد و همان جا ایستاد و پرسید:
    «امری داشتید؟»
    جیران به فاطمه و زبیده نگریست و لبخند زد.
    «بله ,به عرض اعلیحضرت برسان هر دو دختر را نگه می دارم.»
    آغا بهرام بی آنکه حرفی بزند تعظیمی کرد و از در خارج شد.
    یک ماه از این ماجرا گذشته بود.طرفهای ظهر بود.حال جیران با آمدن دخترها بهتر شده بود و سر حال تر به نظر می رسید.جیران داشت موهایش را شانه می زد که صدای در بلند شد.به گمان آنکه شاه است که برای احوالپرسی آمده بر خاست.تا به خود بجنبد پرده آویخته به در سراسر کنار رفت و ننه جان در چهار چوب در ظاهر شد.جیران که نتوانست آمدن او را باور کند ذوق زده خودش را به او رساند و گفت:
    «زیارتان قبول عمه.»
    این را گفت و او را در آغوش گرفت.
    ننه جان هنوز ننشسته شروع کرد به تعریف کردن.
    «خدا عاقبتت را به خیر کند.نمی دانی چه سفر خوب و روحانی بود,به خصوص اینکه خانمی مثل قمرالسلطنه میزبان ما بود.قریب به صد ندیمه و کنیز و کلفت و پیشخدمت و خواجه همراهمان بود.خانم قمرالسلطنه عادت دارند سر شام و ناهار سبزی خوردن صرف کنند.برای اینکه در سفر همیشه سبزی خوردن سر سفره باشد دستور داده بودند توی دو سه تخت روان خاک بریزند و تخم تربچه و ریحان و چه می دانم سبزیهای دیگر بکارند و همراه کاروان حرکت کند.در را مکه که آب کم بود همیشه چند شتر آبکش همراه قافله حرکت می کرد که سبزی خوردنهای تخت روان را آب می دادند.بین راه شعر زیاد می گفتند,چه شعرهای قشنگی هم می گفتند.من یکیش را از بر کردم مادر,می خواهی برایت بخوانم؟»
    جیران اندوهگین زمزمه کرد:
    «بخوانید ننه جان.»
    «چه می شد گر ز راه مهر بر من دیده بگشودی
    ز اغیارم نهان بریده جانم عیان بودی
    به هر جا هست بیمار از خدا خواهد شفای خود
    مریض عشق تو هرگز نیارد نام بهبودی
    به راه کعبه گر آتش ببارد رو نگردانم
    خلیل آسا گلستان است بر من نار نمرودی.»
    ننه جان پس از خواندن شعری که قمرالسلطنه در راه سفر مکه سروده بود کمی ساکت ماند و آنگاه از جیران که غرق در فکر به نقطه ای نا معلوم خیره مانده بود گفت:
    «خوب تعریف کن مادر,راستی خورشید کلاه کجاست؟نمی بینمش؟!»
    جیران از آنچه شنید باز داغ دلش تازه شد و زد زیر گریه.
    ننه جان که از دیدن اشکهای جیران دستپاچه شده بود دلواپس پرسید:
    «چه شده؟اتفاقی افتاده؟»
    جیران در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت با گریه پاسخ داد:
    «بچه ام ناغافلی پر پر شد...درست مثل آن سه تای دیگر.»
    ننه جان از آنچه شنید محکم توی صورتش کوبید و چشمانش غرق در اشک شد.سکوت شد.هق هق گریه جیران و بعد صدای اشک آلود ننه جان آن را شکست.همان طور که اشک می ریخت و با تأثر سر تکان می داد گفت:
    «دیدم خیلی شکسته شده ای...»
    جیران در حالی که با پشت دستش اشکهایش را از روی صورتش پاک می کرد پاسخ داد:
    «کجایش را دیده اید...حالا خیلی بهتر شده ام.یک ماه پیش اگر مرا می دیدید نمی شناختید.از وقتی زبیده و فاطمه به اینجا آمده اند تازه توانستم از جا بلند شوم.»
    ننه جان سر تکان داد و گفت:
    «داغ اولاد است مادر,شوخی که نیست.»
    پیش از آنکه جیران حرفی بزند صدای بگو مگوی زبیده وفاطمه از اتاق مجاور تالار به گوش رسید.جیران که گوشش به صدای آن دو بود خیره به ننه جان نگاه کرد و گفت:
    «اکثر روزها همین بساط است.همیشه زبیده شروع می کند...بفهمی نفهمی به فاطمه حسادت می کند.»
    ننه جان سر تکان داد و گفت:
    «من هم آمدم با هم دعوا می کردند.با این حال اینجا باشند بهتر است,این طوری دور و برت شلوغ است.ببینم,زبیده کدامشان است؟»
    «همان که لاغر و زرد است.برادرش را باید بشناسید,ملیجک پیشخدمت خاصه.»
    ننه جان پس از اندکی تآمل سر تکان داد.
    «بله می شناسم.برادرش که آدم خوبی است. ببینم آخر زن گرفت یا نه؟»
    «هنوز نه.زبیده که خیلی در فکرش است.خیلی دلش می خواهد برادرش را سرو سامان بدهد.»
    ننه جان لبخند زد.
    «جوان سر به زیری است.سید اولاد پیغمبرم که هست.خودم برایش دست و آستین بالا می زنم.»
    جیران متعجب پرسید:
    «مگر کسی را سراغ دارید؟»
    ننه جان لبخند زد.
    «بله ,نوه خودم,زهرا چطور است؟»
    جیران پرسید:
    «کدام نوه تان؟»
    «دختر پسرم آقا محمود...همان که پارسال برای خانمهای اندرون پارچه می آورد و خانمش خیاط است.چطور است؟»
    جیران اندوهگین لبخند زد.
    «خیلی هم خوب است.ببینم می توانید بساط عروسی راه بیندازید.»
    «محض دل تو هم که شده عروسی را به پا می کنم,حالا می بینیم.»
    ننه جان این را گفت و محض دلخوشی جیران به زور خندید.
    بعداز ظهر یک روز پاییزی بود.آن روز چند تا از سوگلیهای شاه برای وقت گذرانی در عمارت نواب علیه جمع شده بودند و بساط آش رشته و تخمه به راه بود.یکی از سوگلیهای شاه که جایی نزدیک به پنجره ارسی روی مخده نشسته بود مثل آنکه متوجه چیزی شده باشد همان طور که تخمه می شکست لحظه ای به سوی پنجره خیره ماند و با تأسف سر تکان داد.همان دم صدایش بلند شد.
    «پیداست حال فروغ السلطنه هیچ خوب نیست. از صبح تا حالا این مرتبه دوم است که دکتر پولک را می بینم.می گوبند از وقتی از سفر آذربایجان برگشته حالش وخیم است.»
    عجب ناز که روبه روی او پشت به پنجره نشسته بود همان طور که تخمه می شکست به نشانه بی اعتنایی شانه بالا انداخت و گفت:
    «به جهنم,حقش است.کم همه را چزاند,حالا بکشد.»
    این را گفت و چون دید اکثر خانمها با تعجب نگاهش می کنند برای آنکه به نحوی حرف خودش را توجیه کند فوری افزود:
    «نمونه اش همین بی بی نقلی بیچاره...کی باعث و بانی این بدبختی شد؟»
    نواب علیه که چشم دیدن جیران را نداشت و از آنجایی که در باطن دلش با عجب ناز یکی بود فوری پی حرف او را گرفت.
    «آی گفتی,همین امروز پیش از ظهر یه تکه پا به عیادتش رفتم.طفلکی روزگار سختی را می گذراند.مثل متکا ورم کرده و دیگر قادر نیست راه برود.نشسته خودش را به این طرف و آن طرف می کشد.»
    قدرت السلطنه که تحت تأثیر حرفهای نواب علیه قرار گرفته بود همان طور که گوش می داد با دلسوزی گفت:
    «طفلک بیچاره,با این وضعیت به یک پرستار احتیاج دارد.»
    نواب علیه مثل آنکه سخن نا به جایی شنیده باشد سگرمه هایش را در هم کشید و با تغیر غرید:
    «پرستار بهتر از خواجه فندقی می خواهی...مثل یک لله شب و روز تر و خشکش می کند.تازه قدم شاد را دم به ساعت می فرستم سراغش تا...»
    صدای فریادی که یکباره از پای پنجره بلند شد باعث شد تا حرف نواب علیه نیمه تمام بماند.
    «به دادم برسید...بی بی دارد خفه می شود.»
    نواب علیه در حالی که مثل بقیه گوشهایش را تیز کرده بود با دلواپسی خطاب به خانمها گفت:
    «می شنوید,انگار خواجه فندقی است.»
    نواب علیه این را گفت و با عجله از جا بلند شد.بقیه خانمها از جا برخاستند و از پنجره به بیرون نگاه کردند.نواب والا درست می گفت.
    خواجه فندقی در حالی که پای یله ها ایستاده بود با دستهای کوچکش توی سرش می کوبید و صدایش به استغاثه بلند بود.
    «تو را به امام رضا به دادم برسید...بی بی دارد می میرد.»
    پیش از آنکه کسی دست به اقدامی بزند نواب علیه لته بالابر پنجره را


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    292-293
    کشید و خطاب به خواجه فندقی با صدای بلند پرسید:
    ((ماما پلور را خبر کرده ای؟))
    خواجه فندقی با همان حال پریشانی که به سر و کله اش می زد با صدای بلندی پاسخ داد:
    ((بله،او را خبر کرده ام،اما می گوید از دستش کاری برنمی آید.))
    نواب علیه همان طور که گوش می داد ناگهان صدایش بلند شد.خطاب به خدمتکارش فرمان داد:
    ((محبوبه،فوری میروی سراغ آقاخان نوری و می گویی دکتر طلوزان را خبر کند.))
    نواب علیه این را گفت و با عجله به طرف خانه عروسکی بی بی تقلی راه افتاد.خانم های دیگر هم برای اینکه عقب نمانند راه افتادند.همه مثل جوجه اردک هایی که به دنبال مادر خود حرکت می کنند دنبال او راه افتادند.
    هنوز بیست قدمی تا آنجا فاصله بود که دیدن قدم شاد نظر نواب علیه را به خود جلب کرد.قدم شاه کنیز سیاه پوست نواب علیه،در حالی که در کنار در نشسته بود و اشک می ریخت با دیدن او سراسیمه از جا برخاست.نواب علیه مثل آنکه از دیدن اشک های قدم شاد پی به ماجرا برده باشد همانطور که خشکش زده بود خطاب به یکی از خانمهای سوگلی که کنارش ایستاده بود گفت:
    ((به محبوبه بگو دیگر لازم نیست سراغ آقاخان برود.))
    نواب علیه این را گفت و همراه شکوه السلطنه به طرف عمارت خودش برگشت.هنوز آن دو چند قدمی از آنجا دور نشده بودند که صدای گریه خانمها از داخل خانه عروسکی بی بی نقلی بلند شد.در این میان صدای خواجه فندقی که زاری کنان بر سروسینه اش می کوبید از همه صداها بلند تر بود.

    25

    ((عزیزم،فروغ السلطنه بهتری؟))
    جیران که در اثر انژکسیونهای دکتر پولک هنوز هم احساس خستگی و بی حسی میکرد به سختی چشمانش را گشود و پاسخ داد:
    ((هنوز هم به همان حال هستم.))
    شاه با لحنی محکم،مثل آنکه بخواهد به خود دلداری دهد گفت:
    ((اما من معتقدم خیلی بهتری.شکر خدا رنگ و رویت هم جا آمده.اینطور نیست فاطمه؟))
    جیران تازه متوجه حضور فاطمه شد که روبروی شاه در طرف دیگر تخت ایستاده بود.جیران سرش را برگرداند و به فاطمه که خستگی از چهره اش می بارید گفت:
    ((مرا ببخش،این روزها خیلی باعث اذیتت هستم.))
    فاطمه با نگاهی به صورت رنگ پریده جیران با مهربانی لبخند زد.
    ((معذرت برای چه خانم جان.من کنیز شما هستم.هرچه کرده ام وظیفه ام بوده.خدا رو شکر که بهتر هستید.این چند روزه اعلیحضرت از بابت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    294-299
    بابت كسالت شما خيلي نگران بودند."
    جيران با نگاهي به شاه شرمنده گفت:"ميدانم اسباب دردسر همه شده ام."
    پيش از اينكه فاطمه حرفي بزند شاه گفت :"اين چه حرفيست جانم... آدميزاد است ديگر، گاهي سالم است و گاهي بيمار."
    جيران مثل آنكه با خودش نجوا كند اندوهگين زمزمه كرد:"اما بيماري من يك مرض عادي نيست مي دانم كه از ان جان سالم به در نمي برم."
    شاه از آنچه شنيد اخمهايش درهم رفت و گفت:"لبت را گاز بگير جانم.اين چه حرفيست... نبايد اين قدر نااميد باشي." اين را گفت و دست جيران را در دست گرفت. هنوز هم دستش داغ بود. شاه كه نگراني از پس نگاهش موج مي زد سعي داشت در ظاهر آرامش خود را حفظ كند. پس از لختي سكوت ادامه داد:"باور كن همه كسالتت به خاطر همين روحيه ات است. نه ما بگوييم،بلكه دكتر پولك و حكيم احياالملك هم پس از معاينات جدي و دقيق به اتفاق به همين تشخيص رسيده اند."
    فاطمه كهتا انلخظه سر به زير كناري ايستاده بود به حرف آمد."جسارت است قربان...من اعتقادم به اين است كه خانم را نظر زده اند."
    فاطمه اين را گفت و به صداي بلندي آغا بهرام را صدا زد كه مثل جن ميان چهارچوب در ظاهر شد. فاطمه تا چشمش به او افتاد گفت:"آغا بهرام يك تكه زغال و دو عدد تخم مرغ برايم بياور."
    آغا بهرام رفت و پنج دقيقه برگشت.فاطمه در حالي كه تخم مرغها و تكه زغال را به دست گرفته بود از شاه اجازه گرفت و كنار جيران نشست. اسم يك يك خانمهاي اندرون را مي گفت و با زغال نيم دايره هاي كوچكي روي پوست تخم مرغ مي كشيد و به اين ترتيب اكثر خانمها برده شد و پوست تخم مرغ سياه شد. فاطمه بعد از انجام اين كار روسري جيران را از سرش باز كرد و تخم مرغها را در دو دستش گرفت و چهار اشرفي طلا كه مال خودش بود را در دو سر تخم مرغها گذاشت و با فشار مختصري بار ديگر شروع به گفتن اسم خانمها كرد.تا اينكه به اسم شكوه السلطنه رسيد.همان موقع صداي شكستن تخم مرغها و بعد صداي فاطمه بلند شد."نگفتم خانم جان شما را نظر زده اند."
    فاطمه اين را گفت و دوباره آغابهرام را صدا زد.فاطمه درحالي كه اشرفيهاي طلا را از ميان تخم مرغها برمي داشت خطاب به آغا بهرام گفت:"آغا بهرام اين چارقد را همراه تخم مرغها در جوي روان بينداز،اما اين اشرفيها را بردار و صدقه سر خانم به فقير بده."
    هنوز آغا بهرام از در خارج نشده بود كه صداي ريز و تو دماغي يكي از خواجه هاي خاصه در تالار طنين انداخت.
    "اعليحضرت به سلامت باشند،پيانو را آورده اند."
    شاه كه پيدا بود از شور و نشاط فاطمه روحيه اي تازه پيدا كرده سبيلهاي بلندش را رو به بالا تاب داد و با صداي بلند و پر ابهتي فرمان داد:"بگو پيانو را بياورند داخل."
    شاه اين را گفت و خطاب به جيران كه با استفهام به او مي نگريست توضيح داد:"يك پيانونظير همان كه در عمارت خورشيد است برايت سفارش داده ام.فقط بايد به مادام حاج عباس بگوييم نواختن آن را به تو آموزش دهد."
    پيش از آنكه جيران حرفي بزند فاطمه لبخندزنان خطاب به جيران گفت:"خانم جان شك ندارم شما به واسطه استعداد ذاتي كه داريد نواختن آن را خيلي زود فرا مي گيريد." فاطمه اين را گفت و با محبت جيران را بوسيد و با هيجان از در خارج شد.
    با رفتن او صداي شاه به خنده بلند شد:"اوه اوه چه شوري دارد اين دختر."
    جيران خوشحال از اينكه مي ديد شاه حال و هوايش عوض شده به زور لبخند زد.
    "همين طور است فاطمه در مقايسه با زبيده زمين تا آسمان اخلاقش فرق دارد خيلي هم بلند طبع است خلق و خويش خيلي شباهت به خودم دارد. من فاطمه را طوري تربيت كرده ام كه اخلاق و رفتارش مانند خودم باشد...پس از من مي تواند جايم را بگيرد."
    شاه از آنچه شنيد پكر شد."اين حرفها چيست كه مي زني؟خدا خودت را برايم حفظ كند كه فرشته هستي باوركن وقتي اين طوري حرف مي زني ديوانه مي شوم."شاه اين را گفت و بي اختيار قطره درشت اشكي كه تا آن لحظه گوشه چشمانش در انتظار چكيدن بود روي گونه اش غلتيد. بعد دست هاي تب آلود جيران را كه در دستش بود بالا آورد و به گونه هايش نزديك كرد و با اشك خود تر ساخت تا جيران بداند چه اندازه دوستش دارد. كمي بعد با صداي گنگ و خفه اي كه بيشتر ته نجوا م مانست خطاب به جيران گفت:"بايد قول بدهي هرگز تنهايم نمي گذاري."سسس
    شاه اين كلمه ها را طوري در نهايت دردمندي و تاثر ادا كرد كه جيران بي اختيار دلش به حال پريشان احوالي او سوخت و براي انكه او را آرام كند آهسته و با صدايي بغض آلود زمزمه كرد:"قول مي دهم."
    كمي بعد با ورود كارگراني كه جعبه پيانو را به تالار حمل مي كردند خلوت شاه با محبوبه اش جاي خود را به شلوغي و رفت و آمد داد.
    آفتاب تالار را پر كرده بود و امواج شيري رنگ نور باگذشت از شيشه ها رنگين چتري از رنگين كمان درست كرده بود چون رؤيايي شيرين به نظر مي رسيد. جيران در حالي كه اين نور خيره كننده صورتش را نوازش مي داد از جا برخاست و در بسترش نشست. اين نخستين روزي بود كه پس از پانزده روز دلش مي خواست از جا بلند شود. براي همين هم با سستي و ضعف از جا برخاست و به طرف آينه قدي رفت كه تالار را در خود منعكس مي كرد . در آينه به خودش نگاه مي كرد گيسوانش پريشان و مواج به چهره رنگ پريده اش حالتي محزون مي داد.همان طور كه به خود مي نگريست انگار كه پاهايش قدرت ايستادن نداشته باشند زود خسته شد. همين كه تصميم گرفت به بستر برگردد وجود پيانو بزرگ و مجلل كه به دستور شاه برايش آورده بودند نظرش را جلب كرد راستي كه پيانويي بزرگ و مجلل بود. جيران هان طور كه به آن مي نگريست چون كودكي كه حس كنجكاوي اش تحريك شده باشد آهسته به طرف آن رفت و به چوب براق و صاف آن دست كشيد و به دقت آن را برنداز كرد.دستانش قدرت كافي نداشتند،اما با فشار و به زحمت در بزرگ آن را برداشت و تماشا كرد. شاسيهاي بزرگ پيانو كه رويشان شاسيهاي سياه رنگي نصب شده بود او را وسوس كرد تا زدن پيانو را امتحان كند. از اين رو با دستي لرزان سعي كرد صندلي خراطي شده زيبايي را كه نزديك در بود به طرف پيانو بكشد. همان موقع صداي گفتگوي آهسته شاه به گوشش خورد. شنيد كه شاه مي گفت:"ديشب جنازه سياه شده خواجه فندقي را در گورستان محله هشت گنبد پيدا كرده اند. گويا مثل همه شبهاي ديگر براي فاتحه خواني به آنجا رفته بوده.آغا بهرام ميگفت بر اثر سرما يخ زده است."
    لحظه اي در سكوت گذشتو بعد صداي فاطمه شنيده شد كه با تاسف مي گفت:"بيچاره خواجه فندقي... بعد از مرگ بي بي حالت عجيبي پيدا كرده بود.قدم شاد مي گفت هر وقت وارد خانه اش مي شده با ديدن جاي خالي بي بي به گريه مي افتاده.."
    جيران يكه خورد.انگار چيزي مثل موم در قلبش كش آمد. ديگر توام ايستادن نداشت. صداي سقوطش رو سنگفرش مرمر تالار آخرين صدايي بود كه شنيد.
    "فروع السلطنه بهتر از جانم چرا گريه مي كني؟"
    جيران سرش را برگرداند و چشمش به شاه افتاد كه سرزده وارد شده پيش از آنكه جيران حرفي بزند بار ديگر صداي شا در تالار طنين انداخت.
    "پرسيدم چرا گريه مي كني؟"
    جيران همان طور كه از پشت پرده اي از اشك به شاه مي نگريست آهسته پاسخ داد:"من هرگز خودم را نمي بخشم من مقصر هستم...من باعث و باني مرگ آن دو شدم."
    "اين چه حرفيست عزيز دلم هركس در اين دنيا مقدري دارد.بي بي و خواجه فندقي هم پيمانه شان اين قدر بود. باوركن اگر بي بي زن خواجه فندقي نمي شد طور ديگري اين اتفاق مي افتاد."
    جيران مغموم و دل شكسته تر از آن بود كه از دلداري شاه آرام گيرد. براي همين شاه در حالي كه به اشكهاي او مي نگريست ترجيح داد سكوت كند تا بلكه جيران آرام شود. چند دقيقه در سكوت گذشت تا بلكه جيران آرام شود. چند دقيقه در سكوت گذشت و باز شاه شروع كرد. براي آنكه به نحوي روحيه جيران را تغييري دهد آهسته و به نجوا گفت:"ديروز معمار باشي ر ديدم. گفت عنقريب است كار ساخت عمارت كامرانيه را به اتمام برساند.باز هم به او سفارشهاي لازم را كردم."
    جيران درحالي كه با صورتي خيس از اشك به او مي نگريست به تلخي لبخند زد."سرورم زياد جناب معمارباشي را تحت فشار نگذاريد...از عمر من چيزي باقي نمانده. امروز يا فردا رفتني هستم شما هم بهتر است به فكر يك نفر به جاي من باشيد...يك نفر كه مثل من عاشق شما باشد."
    حرف جبران چون تيري بر قلب شاه نشست."عزيزم من كسي را مي خواهم چه كنم. خدا خودت را برايم حفظ كند. مي دانم كه خوب مي شوي.همين روزها عمارت كامرانيه تكميل مي شود. اين چند صباح باقي مانده را باهم به آنجا..."
    هنوز صحبت شاه به اتمام نرسيده بود كه صداي اعتمادالحرم در تالار طنين انداخت.
    "اعليحضرت جناب صدر اعظم تشريف آورده اند گفتند به عرض مبارك برسانم مسئله مهمي پيش آمده."
    شاه سر تكان داد و گفت:"بگو منتظر بماند"شاه اين را گفت و از جا برخاست.
    "عزيزم تا تو قدري استراحت كني من مي روم و برمي گردم."
    جيران بي آنكه حرفي بر زبان آورد با دستمال صورتي رنگش اشكهايش را پاك كرد و به تلخي لبخند زد.
    پس از رفتن شاه بار ديگر جيران به خواب عميقي فرو رفت. وقتي چشمانش را گشود همه جا در سكوت وهم انگيزي فرو رفته بود.حتي رايحه خوش كندر و عود و عطر گلهاي زيبايي كه در گلدانهاي كريستال


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    300 تا 303

    کنار تختش به چشم می خورد نمی توانست فضای بی روح و کسالت آوری را که بر تالار حاکم شده بود بزداید. نوری که از چراغ کوک می تراوید نشان می داد که شب نزدیک است. ساعت چند بود، جیران نمی دانست. فقط از رنگ آسمان که در قاب پنجره نمایان بود می شد فهمید غروب شده. همان موقع صدای همهمه و بعد شکستن آمد. جیران در حالی که به این صداها گوش سپرده بود آغا بهرام را صدا زد.
    لحظه ای بعد آغا بهرام با سر و روی آشفته نفس زنان در چارچوب در ظاهر شد.
    « امری داشتید علیا مخدره؟»
    « بیرون چه خبر است؟ »
    آغا بهرام که دید جیران حال درست و حسابی ندارد و از آنجا که به او در این باره سفارش شده بود با لبخندی ساختگی پاسخ داد: « نگران نباشید، خبری نیست...»
    هنوز حرف اغا بهرام تمام نشده بود که بار دیگر صدای پی در پی شکستن همراه با داد و فریاد به گوش رسید. جیران که با کنجکاوی به جانب صدا گوش تیز کرده بود سعی کرد از جا بلند شود.
    آغا بهرام که این صحنه را دید فوری معترض شد. « علیا مخدره، اعلیحضرت به حقیر سفارش مؤکد نموده اند شما نباید از جا بلند شوید.»
    جیران که فهمیده بود آغا بهرام چیزی را از او مخفی می کند سعی داشت از جا بلند شود. « تا نفهمم بیرون چه خبر است نمی توانم آرام باشم.»
    آغا بهرام که دید چاره ای ندارد حقیقت را گفت. « علیا مخدره، حقیر استدعای عاجزانه دارم از جا بلند نشوید تا بگویم چه خبر شده.»
    آغا بهرام این را گفت و پس از لختی سکوت ادامه داد. « قرارداد تنباکو خاطرتان است؟»
    جیران همان طور که روی تخت نشسته بود سر تکان داد. « بله... خوب که چی؟»
    « حقیقتش اعلام عقد این قرارداد خشم آیات اعظام را برانگیخته تا آنجا که مصرف تنباکو را تحریم کرده اند. این سر و صداهایی که می شنوید به همین خاطر است. از وقتی این خبر رسیده خانمها در حال شکستن قلیانها هستند... خیلیها برای اعتراض به صورتشان دوغاب مالیده اند.»
    جیران با نگرانی پرسید: « قبله عالم کجا هستند؟»
    « از پیش از ظهر که از اینجا تشریف برده اند تا همین حالا در تالار تشریفات با وزرا جلسه دارند.»
    افکاری نگران کننده چون شب پرده هایی که دور چراغ می پلکند در سر جیران شروع به چرخیدن کرد. همان دم صدایش خطاب به اغا بهرام بلند شد.
    « به من کمک کن، می خواهم از جا بلند شوم.»
    آغا بهرام که دید تیرش به سنگ خورده به التماس افتاد. « می خواهید چه بکنید علیا مخدره؟»
    « باید اعلیحضرت را ببینم.»
    آغا بهرام که دید جیران برای دیدن شاه عزم خود را جزم کرده باز سعی کرد به نحوی او را از این کار منصرف سازد.
    « به عرض رسانیدم که... قبله عالم با وزرا جلسه دارند.»
    جیران باز حرف خودش را تکرا کرد. « هر طور شده باید شاه را ببینم.»
    آغا بهرام که دید کاری از پیش نمی برد به تکاپو افتاد.
    « پس اجازه بفرمایید من به اطلاع قبله عالم برسانم.» این را گفت و دستپاچه راه افتاد.
    تا اغا بهرام شاه را خبر کند، حضور جیران در آستانه در تالار تشریفات همه، به خصوص شاه را مبهوت کرد. جیران بی آنکه حرفی بر زبان آورد تنها به نگاهی از دور اکتفا کرد. همین که از چارچوب در شاه را دید بی آنکه لحظه ای تأمل کند راه افتاد. هنوز چند قدمی از تالار تشریفات دور نشده بود که از صدای شاه بر جا میخکوب شد. شاه که از دیدن جیران غافلگیر شده بود در حالی که در ظاهر نشان می داد از دیدن او خوشحال شده شگفتزده پرسید: « چه چیز باعث شده که افتخار ملاقات محبوبه ام را پیدا کنم؟»
    جیران برگشت و با شرمندگی به شاه نگریست. « باید جسارت مرا ببخشید سرورم. می دانم که رفتارم چندان از سر تعقل نبوده، ولی باور بفرمایید دیگر نتوانستم از نگرانی تاب بیاورم... به این خاطر آمدم که مطمئن شوم اعلیحضرت در کمال صحت و سلامت هستند.»
    شاه از آنچه شنید چانه اش لرزید. لحظه ای مکث کرد تا بر خودش مسلط شود، آنگاه به سختی پاسخ داد: « ممنونم فروغ السلطنه که به فکر من هستی... باید ببخشی که این روزها سرمان شلوغ است. قول می دهم به محض آنکه جلسه تمام شد بیایم... حال برو و خوب استراحت کن.»
    « فروغ السلطنه، بیداری؟»
    جیران به زحمت لای چشمانش را گشود و مات و مبهوت به شاه نگریست که از در تالار وارد می شد.
    « باید مرا ببخشی... این روزها به خاطر مشغله ای که داریم مثل همیشه نمی توانیم در کنارت باشیم.»
    جیران همان طور که در تب می سوخت با لحنی غمناک و با صدایی که به زحمت از حنجره اش خارج می شد پاسخ داد: « شاید این طور بهتر است... باید کم کم به دوری از من انس بگیرید.»
    انچه از دهان جیران خارج شد چون خنجری بر قلب شاه نشست. لحن صادقانه او چون زنگ خطری بود. شاه باز هم در صدد دلجویی برآمد. « من که از این بابت پیشاپیش عذرخواهی کردم. گفتم که مشغله مان زیاد شده.»
    جیران مثل آنکه نخواهد در چشمان شاه بنگرد نگاهش را از او دزدید. سایه ای از حزن و اندوه بر چهره اش نشست. لحظه ای گذشت که جیران گفت: « حرف گله نیست سرورم...» و چون دید شاه با تعجبی آمیخته با ناراحتی منتظر به دهان او چشم دوخته ادامه داد: « من مثل برگ خزان دیده ای هستم که هر آن به بادی از شاخه زندگی جدا خواهم شد. نامه ای برایتان نوشته ام که آن را در مجری جواهراتم گذاشته ام. تنها شما حق خواندن آن را دارید. همان طور که در نامه از شما خواسته ام جواهراتم را بین کنیزان و خواجگانم تقسیم کنید.»
    قطره درشت اشکی که در نگاه شاه پیدا شده بود باعث شد جیران دمی خاموش شود. شاه در حالی که در این موقعیت احساس ضعف می کرد چاره ای نداشت جز آنکه مثل همیشه او را دلداری دهد.
    « فروغ السلطنه، عزیزم... این چه حرفهایی است که می زنی... اطمینان داشته باش به زودی سلامتیت را پیدا می کنی. با هم به سرخه حصار می رویم و باز هم به ساز میرزا عبدالله گوش خواهیم کرد و همراه با آن نوای سحرآمیز برایمان از دوبیتیهای فایز دشتستانی خواهد خواند.»
    سخنان شاه مثل مرهمی بر قلب شکسته جیران نشست و غمگین لبخند زد. پیش از آنکه حرفی بزند بار دیگر نفسهایش به شماره افتاد. چنان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    304 و 305
    سنگین نفس می کشید و سینه اش خس خس می کرد گویا وزنه سنگینی بر سینه اش گذاشته اند . شاه نمی دانست چه باید بکند که آغا بهرام در آستانه در ظاهر شد و ورود اطبا الملک و دکتر پولک رااعلام کرد . شاه که بیش از این طاقت دیدن محبوبه اش را درآن وضعیت نداشت همین را بهانه کرد و از جا برخاست و به تالار مجاور رفت . خود راروی یکی از مخدههایی انداخت که با نخ طلا گلدوزی شده بود . گویا بار این غم بر شانه هایش سنگنی می کرد . مدتی طولانی در سکوت غرق در فکر شد.
    با ورود سرزده نواب علیه که برای احوال پرسی به آنجا آمده بود رشته افکار شاه از هم گسیخت .
    « فروغ السلطنه چطور است؟»
    شاه که در آن وضعیت همدمی یافته بود سر سخن گشود و کلماتی را که تا آن لحظه در ذهنش می گذشت بر زبان آورد.
    « خراب... اطباءالملک و دکتر پولک الان بالای سرش هستند می بینی خانم ... می بینی زندگی چقدر بی ارزش است. چرا ما باید شاهد مرگ عزیز ترین عزیزان مان باشیم و هیچ کاری از دستمان بر نیاید ما کی هستیم؟
    شاه... اما در این لحظه که محبوبمان رو به احتضار است هیچ از دستمان بر نمی آید..»
    پیش از آنکه نواب علیه حرفی بزند . صدای آغا بهرام از پشت در بلند شد.
    « اعلیحضرت همایونی به سلامت باشند . جسارت نباشد .. خانم فروغ السلطنه با شما حرفی دارند.»
    شاه از جا برخاست و نگاهی به نواب علیه انداخت و بی آنکه حرفی بزند راهی تالار شد.
    با ورود شاه به تالار اطباالملک ودکتر پولک تعظیم کردند و کنار ایستادند .
    پیش از آنکه شاه حرفی بزند . جیران به زحمت چشمانش را گشود .او را دید که کنار بسترش نشسته . پلک هایش به قدری سنگین شده بود که نمی توانست آنها را باز نگه دارد سایه دکتر پولک و اطبا الملک را بالای سرش تشخیص داد.
    اطبا الملک آن روز به سفارش نواب علیه بر بالین او حاضر شده بود برای خودشیرینی و اظهار دلسوزی نزدیک شد و آهسته در گوش شاه زمزمه کرد « اعلیحضرت به سلامت باشند... جسارت است... به علیا مخدره نزدیک نشوید چوناحتمال دارد بیماری ایشان به جان اقدس شهریاری سرایت کند .»
    شاه بی آنکه سخن بگوید اخم هایش رادرهم کشید و برای اینکه مخالفت خود رابا نظر او ابراز کند به عمد دست جیران را از زیر ملحفه اطلس که روی بدنش گسترده بودند بیرون کشید و میان دستهایش گرفت .
    دست جیران در دست شاه مثل تکه ای سرب مذاب بود شاه از حرارت جیران که مثل کوره آتش می مانست سخت ناراحت شد.
    برای آنکه تأثر خود را پنهان کند سرش را به طرف دیگر برگرداند.
    دکتر پولک که بهتر از اطبا الملک با روحیه شاه آشنایی داشت و خوب متوجه احوال او بود خواست اجازه مرخصی بخواهد که همان دم صدای جیران بلند شد . همان طور که چشمانش روی هم بود به خیال آنکه دکتر نبض او را در دست گرفته نالید .
    « دکتر .. معاینه رابگذارید برای بعد... می خواهم با اعلی حضرت صحبت کنم.»
    پیش از آنکه شاه حرفی بزند دکتر پولک با دلسوزی پاسخ داد:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    306 تا 315
    « علیامخدره، اعلیحضرت کنارتان نشسته اند... اما همان طور که پیش از این هم سفارش کرده ام شما باید در آرامش استراحت کنید. سخن گفتن باعث ایجاد هیجان در شما می شود. این برای حالتان به هیچ عنوان خوب نیست.»
    جیران در حالی که به سختی نفس می کشید لای چشمانش را گشود. تازه متوجه حضور شاه کنارش شده بود.
    « اعلیحضرت خواهش می کنم... ممکن است دیگر فرصتی نداشته باشم... اکنون باید با شما حرفهایم را بزنم.»
    پیش از آنکه دکتر پولک چیزی بگوید صدای شاه در تالار طنین انداخت. شاه که پیدا بود به سختی بغض خود را فرو داده خطاب به دکتر گفت:« بگذارید صحبتش را بکند.»
    دکتر پولک که این را شنید دیگر چیزی نگفت، تعظیمی کرد و از در خارج شد. دکتر اطباالملک نیز همین کار را کرد.
    چند دقیقه سکوت بر تالار طنین انداخت. کمی بعد صدای لرزان جیران آن را شکست. با صدایی که ضعف و هیجان در آن مشهود بود آهسته شروع کرد به حرف زدن.
    « اعلیحضرت... باید مرا ببخشند که تا این اندازه بی شرم و جسور شده ام... ولی حالا در حالی هستم که احساس می کنم آخرین نفسهایم را می کشم.»
    شاه غرورش را از یاد برده بود. در حالی که دست تبدار جیران را در دست داشت آنها را به گونه اش چسباند و پی در پی بر آن بوسه می زد.
    « حرف بزن عزیز دلم، هرچه در دلت هست بگو.»
    « جسارت این کمینه را ببخشید سرورم... در این ساعتهای واپسین که در آستانه مر گ هستم دلم می خواهد آنچه در دل دارم را برایتان بگویم... از وقتی شما را دیدم تا امروز همیشه محیط محقر اندرونی برایم سنگین بود... شاید به مرحمت لطف شما همیشه بزرگترین و مجلل ترین عمارتها را داشتم، ولی افسوس که کوته نظری اهالی اندرونی نگذاشت حتی یک روز آب خوش از گلویم پایین برود... طی این سالها هرگاه از فرط غم به مرز ناامیدی می رسیدم تنها لطف شما تسکینم می داد، همین و بس... ولی افسوس که نگذاشتند که...»
    بار دیگر سکوت بر تالار حکفرما شد. صدای هق هق گریه جیران بلند شد.
    شاه دردمندانه گفت:« بگو عزیزم... واضح حرف بزن. بگو منظورت کیست؟»
    جیران در حالی که از پشت پرده ای از اشک به شاه می نگریست ادامه داد:« لازم به توضیح نیست... اعلیحضرت خودتان بهتر از من واقفید... خودتان خوب می دانید چطور گلهای زندگی ام را جلوی چشمانم پرپر کردند... اطمینان دارم همانها با معجونهایی که توسط این و آن به من خوراندند مرا به این روز انداختند... اطمینان دارم که سرورم تک تک آنها را می شناسید... اینها همان کسانی هستند که اعلیحضرت در اطراف خود جمع کرده اند... همین کسانی که حکم مار خوش خط و خال را دارند، اما حالا صحبتهای من به واسطه خودم نیست. دیگر از من گذشته... من نگرانی شما را دارم. یقین دارم همان کسانی که زهرشان را به من ریخته اند خواهی نخواهی به شما نیز رحم نمی کنند و...» بار دیگر تنگی نفس و بغضی که راه گلوی جیران را بسته بود به او اجازه نداد حرفش را تمام کند و سینه اش به خس خس افتاد. شاه از تنگ بلور کریستال کوچکی که کنار تخت برروی میزی بود به سرعت لیوانی آب ریخت. سر جیران را بالا آورد و به او کمک کرد تا جرعه ای بنوشد.
    کمی که گذشت حال جیران بهتر شد و توانست ادامه بدهد.
    « از شما خواهشی دارم ... خیلی دلم می خواست امسال در مراسم عزاداری تکیه دولت شرکت داشته باشم، اما می دانم دیگر مقدور نیست...هر سال نذر داشتم در روز عاشورا به عزاداران و تعزیه گردانان آقا شربت نذری بدهم. تا پارسال هم همین کار را کردم. از شما خواهش می کنم شما بعد از من نذرم را ادا بفرمایید... برای خاکسپاری هم دوست دارم در باغ طوطی در جوار حرم حضرت عبدالعظیم حسنی کنار فرزندانم مرا به خاک بسپارید... باشد تا آقا شفیعم شود... از شما می خواهم همیشه به یادم باشید...»
    شاه از آنچه شنید یکباره اختیار خود از کف داد و بی اختیار گریه ای سر داد که هرگز تا آن وقت کسی نظیرش را ندیده بود. همان طور که قطره های اشک از چشمانش جاری بود مثل آنکه با خودش حرف بزند زیر لب گفت:« اگر قرار باشد کسی برود من هستم، نه تو.»
    شاه این را گفت و به افق نگریست که در قاب پنجره پیدا بود. خورشید در دوردست چون گلوله ای آتش گرفته به نظر می رسید که در حال غرق شدن بود. شاه که محو این صحنه شده بود دوباره گفت:« اطمینان داریم که تو به زودی خوب می شوی... عمارت کامرانیه نیز تکمیل شده است. معمار باشی گفته فقط مختصری از موارد جزئی کارش مانده ... باهم می رویم آنجا و این چند صباح باقیمانده عمر را با هم می گذرانیم... حالا می بینی.»
    شاه این را گفت و در پی ارزیابی تأثیر کلامش بار دیگر به چهره جیران نگریست. از آنچه دید خون در رگهایش ایستاد و قلبش از جا کنده شد. چشمان جیران با همان حالت مخمور تبدار نیمه باز به او خیره مانده بود. شاه که به چهره رنگ پریده جیران با دقت می نگریست به وحشت افتاد.حس ششم به او می گفت چهره محبوبه اش رنگ مرگ و نابودی به خود گرفته. برای همین آهسته او را تکان داد و ناامیدانه صدایش زد.
    « فروغ السلطنه... فروغ السلطنه...»
    چون پاسخی نشنید ناگهان صدایش تالار را لرزاند.« دکتر، بیا ببین چه خاکی بر سرمان شده.»
    همان دم دکتر پولک و اطباالملک که در یکی از تالارهای مجاور تالار در انتظار احضار به سر می بردند حاضر شدند. دکتر پولک در معاینه پیش قدم شد. شاه بی ملاحظه مقام و موقعیتش در حالی که اشک در چشمانش برق می زد با چهره ای مشوش در نهایت عصبانیت هردو را مورد خطاب قرار داد.
    « ما سلامت فروغ السلطنه را از شما میخواهیم... فوری معاینات دقیقی انجام دهید واگر لازم است با اطبا دیگر جلسه مشورتی بگذارید.»
    دکتر پولک همان طور که گوش می داد بی آنکه چیزی بگوید بار دیگر نبض جیران را در دست گرفت و برای لحظه ای به همان حال ماند. بعد مثل آنکه به نتیجه ای رسیده باشد با رنگی پریده دست او را رها کرد و سرش را به زیر انداخت و خطاب به شاه که به او خیره شده بود و نگاهش رنگ انتظار و التماس داشت آهسته گفت:
    « sa majeste: malheureusemenp elle eft morte »
    اعلیحضرتا، بدبختانه ایشان از دنیا رفته است.

    قبله عالم از آنچه شنید دو دستی بر سرش کوبید. در حالی که می گریست خودش را روی جسد جیران انداخت.
    دکتر پولک و اطباالملک که تا آن زمان هرگز ندیده بودند شاه در مرگ هیچ یک از عزیزان و نزدیکانش چنین بی تابی کند از آنچه می دیدند دست و پای خود را گم کردند.
    یک ساعت نشد که تالار آینه، جایی که جیران در میان تخت خود چون گلی رعنا و طناز به خوابی ملکوتی فرو رفته بود و از جمعیت خانمها شلوغ شد. شاه در کنار جسد جیران نشسته بود و حاضر نبود به هیچ عنوان از محبوبه از دست رفته اش دور شود.
    نواب علیه و چند تن از سوگلیهای مقرب در حالی که با فنجان های قهوه و گل گاوزبان دور او را گرفته بودند سعی داشتند با گفتن کلمه هایی که برای دلداری و تسلایش می گفتند او را از کنار جسد دور سازند. شاه در حالی که به نحو جانسوزی می گریست قبول نمی کرد. تنها کسی که ممکن بود در این کار موفق شود امام جمعه و یا نقیب الممالک، بزرگ ایل قاجار بود.
    همان زمان خبر آوردند که امام جمعه همراه نقیب الممالک وارد شده اند. خانمها هریک در گوشه ای از تالار ایستادند تا آن دو وارد شوند.
    نقیب الممالک در حالی که می گریست همراه امام جمعه وارد شد.
    شاه همین که چشمش به او افتاد، در حالی که چشمانش از شدت گریه به خون نشسته بود باز صدای گریه اش بلند شد.
    « دیدی عموجان... دیدی چه بر سرمان آمد.»
    نقیب الممالک در معیت امام جمعه جلو آمد تا اینکه مقابل شاه رسید. دست زیر بغل شاه انداخت تا او را از کنار جسد بلند کند. امام جمعه نیز در حالی که در این کار به نقیب الممالک کمک می کرد به شاه دلداری داد.
    « باید به عرض اعلیحضرت همایونی برسانم به مفاد آیه کل من علیها فان همه دیر یا زود خواهیم رفت. قبله عالم بیش از این صلاح نیست بی تابی بفرمایید. وجود مبارک ناراحت خواهد شد. این را در نظر داشته باشید که وجود اقدس شریفتان متعلق به آحاد ملت ایران است.»
    آغا بهرام که تا آن لحظه سر به زیر ایستاده بود و از شدت گریه شانه هایش تکان می خورد برای کمک به آن دو پیش دوید.
    با رفتن شاه از تالار یکباره شیون خانمها که دور پیکر بی جان جیران را گرفته بودند بلند شد. نواب علیه که تا آن لحظه ایستاده بود و برای حفظ ظاهر با دستمال ابریشمی اشکهایش را پاک می کرد خطاب به اعتمادالحرام گفت:« به خدمه بگو تا اعلیحضرت به اینجا تشریف نیاورده اند جسد را با احترامات لازم به غسالخانه برده و در تکیه دولت به امانت بگذارند تا فردا طبق وصیت آن مرحومه به حضرت عبدالعظیم منتقل گردد.»

    26
    این نخستین بار بود که شاه پس از چهل روز در عمارت جیران را می گشود. هنوز هم همه چیز سر جای خودش بود، همه چیز به جز ماه پری رؤیاهایش جیران. جایش خیلی خالی بود.
    شاه در میان چهارچوب در تالار ایستاده بود. یک آن به نظرش آمد او را می بیند. مثل همیشه خندان و زیبا، با همان پیراهن سپیدی که این اواخر می پوشید. باز هم موهایش را پریشان کرده بود. خیالی که خیلی زود با بلند شدن صدای دنگ دنگ ساعت کمدی گوشه تالار به حقیقت تلخ مبدل شد.
    این واقعیت که دیگر جیران نیست یک آن چنان قلب شاه را در هم پیچاند که دلش خواست فریاد بزند. شاه با نگاهی سرگشته در تالار به دنبال گمشده اش می گشت که ناگهان چشمش به عکس او افتاد. خودش آن را انداخته بود. جیران با صورتی غمزده روی صندلی نشسته بود که روبه رویش گلدانهای شمعدانی چیده شده بود. شاه همان طور که غمگین به عکس چشم دوخته بود آهسته پیش آمد و قاب را از روی میز برداشت. چند دقیقه ای به آن خیره شد. مثل آنکه به راستی مخاطبش را پیش رو می دید آرام گفت:« عمارت کامرانیه تمام شد... همان عمارت که گفتی منحوس است. باید ببینی چه کاخی شده، به خصوص باغش دیدن دارد. چقدر خیابان بندی، چقدر درخت، چمن و گل... در حوضخانه اش حوض بلورین ملکه الیزابت را گذاشته اند... اما... اما چه فایده.»
    شاه همان طور که با خود نجوا می کرد و اشک می ریخت مدتی به عکس جیران خیره ماند، آنگاه قاب را سر جای خود گذاشت. قلمدان و دوات را برداشت و روی آخرین برگ از دفتری که همیشه جیران یادداشتهایش را در آن می نوشت شعری را که خود سروده بود و حاصل یک دنیا دلتنگی اش بود روی کاغذ آورد.

    روزی دلم گرفت ز اندوه هجر یار
    آمد به یادم آن رخ و آن لعل آبدار
    آن چشم همچو آهو و آن قد همچو سرو
    آن ابروی کمان و دو زلفین تابدار
    مکتوم در دو زلفش صد قلب غرق خون
    در لعل آبدارش سی دُرِ شاهوار
    در زیر ابروانش صد تیر از مژه
    آراسته به قصد دل عاشقان زار
    چو کردم این خیال زجا جستمی به شوق
    لیکن نکرده وصفش یک دو از هزار
    از شوق بوسه ای که زنم بر لبش شده
    گویی دهان من شکرستان این دیار
    دل در برم قرا نمی یافت هیچ دم
    تا آنکه در رسیدم در صحن کوی یار
    در درگهش ندیدم آثار خرمی
    کاخش همه شکستند و پُر گشته از غبار
    بر جای سار و بلبل نشسته فوج زاغ
    بر جای سنبل و گل روییده تل خار
    آن مسکنی که بودی روشن ز روی ماه
    بر دیده ام بیامد چون شهر زنگبار
    بر جای ناله من از هر طرف رسید
    بر گوشم از دورنش آواز الفرار
    خمها شکسته دیدم، ساغر ز می تهی
    عودش شکسته دیدم بر جای آن نگار
    از گردش سپهر چون آن حال شد عیان
    کردم هزار شکوه از این دور روزگار
    چون آمدم برون ز در، این بیت را به صحن
    دیدم نوشته اند به خطهای زرنگار
    رفتیم از این جهان و نداریم با خود هیچ
    الا دل ربوده عشق جهان، بار بار

    عصر بود.خانمهایی که در عمارت شکوه السلطنه دور هم جمع شده بودند تازه حرفهایشان گل انداخته بود که عفت السلطنه از در وارد شد. هنوز ننشسته بحث داغ و تازه ای را شروع کرد.
    « امروز فهمیدم کسی که شانس دارد در هر صورت دارد.»
    چون دید خانمها با تعجبی آمیخته به استفهام به او خیره نگاه می کنند خودش توضیح داد.
    « فروغ السلطنه را می گویم. در زمان بودنش کم عزیز بود، حالا عزیزتر هم شده.»
    پیش از آنکه کسی حرفی بزند قدرت السلطنه،همان طور که نی قلیان را در دست داشت لبخند زد.« دیگر هر چه بود گذشت خواهر جان، به قول معروف چند صباحی آمد، درخشید و رفت.»
    عفت السلطنه مثل آنکه حرف نابجایی از زبان هوویش شنیده باشد با معنا پوزخند زد.
    « بله رفت! پس معلوم است خبر نداری.» و بدون آنکه معطل پرسش کسی شود خودش توضیح داد.« اعلیحضرت معمارباشی را خواسته و به او فرمان داده در اسرع وقت مقدمات ساختمان مقبره باشکوهی را برای فروغ السلطنه فراهم آورد. تازه نایب التولیه حضرت عبدالعظیم را مأمور کرده تا در فکر آبدارخانه ای معظم در جوار آن باشد. دو قاری هم به دستور قبله عالم ملزم هستند شب و روز در آنجا قرآن تلاوت کنند.»
    عجب ناز که از خانمهای از نظر افتاده قبله عالم بود و همیشه دور وبر شکوه السلطنه می پلکید، مثل همیشه محض خودشیرینی نزد او که باز عنوان مادر ولیعهد را پیدا کرده بود خودش را میان انداخت.« زمان حلال مشلات است. بگذارید چند صباحی بگذرد اعلیحضرت چنان فراموش کنند که انگار نه انگار فروغ السلطنه ای بوده.»
    عفت السلطنه که بیشتر هدفش حرص دادن شکوه السلطنه بود – چرا که فکر می کرد پسر او حق مسلم پسرش مسعود میرزا را غصب کرده – باز هم حرف خودش را تکرار کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    316 تا 325
    « اما من این طور فکر نمی کنم. امروز از نواب علیه شنیدم که گفت اعلیحضرت هنوز هم به آرامش نرسیده اند. مرتب به دنبال بهانه ای هستند تا از هر چیز و هر کس ایراد بگیرند و از کوره در بروند. »
    دختر سالار که تا آن لحظه در سکوت گوش می داد وارد بحث هوو هایش شد.
    « من هم یک خبرهایی به گوشم خورده. از آغا بهرام شنیدم بعد فروغ السلطنه، اعلیحضرت کلید عمارتش را از او گرفته و نزد خودشان نگه می دارند. هیچ یک از خدمه اجازه ورود به آن جا و نظافت و گردگیری ندارند. اعلیحضرت غروب به عروب که دلتنگ می شوند به آن جا سری می زنند. »
    شاهزاده خانم شاه عبدالعظیمی که مثل بقیه خانم ها گوش می داد از سر تعجب یک ابرویش را بالا برد و پرسید:« اما فروغ السلطنه که دیگر نیست! »
    عفت السلطنه با حرارت گفت:« بله، فروغ السلطنه نیست، اما خاطره اش که هست. باور کن هنوز هم خاطرش برای قبله عالم از همه ما عزیزتر است والا اگر جز این بود با روح مرده اش راز و نیاز نمی کردند و برایش شعر نمی گفتند. »
    شکوه السلطنه که تا آن لحظه سخت خودش را نگه داشته بود بیش از این تاب نیاورد و آن چه را در دلش می گذشت بر زبان آورد. با خشمی که نمی خواست بروز دهد، اما روی نازکی صدایش سنگینی می کرد گفت:« نمی دانم آن زن بی اصل و نصب تجریشی چه جادویی در کارش بود که حتی بعد از مرگش هم اعلیحضرت حاضر نیستند دست از او بردارند و فراموشش کنند! »
    بار دیگر صدای عفت السلطنه در تالار طنین انداخت. در تایید حرف خودش گفت:« هر کس اقبال بلندی داشت در هر صورت بخت با او یار است. به قول مادر خدابیامرزم آن وقت که داشتند بخت و اقبال قسمت می کردند من و شما داشتیم دنبال سنگ ترازو می گشتیم. »
    همه خانم ها از آن چه شنیدند زدند زیر خنده. بحث عوض شد و دوباره در تالار ولوله شد.
    غروب بود. شاه مثل مواقع دیگر که با تاریک شدن هوا احساس دلتنگی می کرد خودش را به عمارت جیران رساند. در آن غروب غمگین در گوشه و کنار عمارت محبوب از دست رفته اش پرسه می زد و به یاد روزهای گذشته آه می کشید. ناگهان از صدای در و هم زمان با آن صدای نواب علیه که سرزده وارد شده بود به خود آمد.
    « خدمت فرزند تاجدارم سلام عرض می کنم. »
    شاه که از حضور سرزده مادرش سخت عصبانی شده بود بی آن که جواب سلام او را بدهد بی ملاحظه حرمت مادر و فرزندی پرسید:« چه کسی به شما اجازه ورود به اینجا را داده است؟ »
    نواب علیه که پیدا بود از آن چه می شنود سخت جا خورده بی آن که خودش را از تک و تا بیندازد با حاضر جوابی پاسخ داد:« گمان نمی کردم برای دیدار فرزند دلبندم باید اجازه بگیرم. »
    شاه بی آن که در چشمان نواب علیه بنگرد با صراحت جواب داد:« وقتی به اینجا می آیم و با محبوبه ام خلوت می کنم دوست دارم تنها باشم. »
    نواب علیه با همان اعتماد به نفس خاص خودش لبخند زد. « جسارت است، به عنوان یک مادر باید بگویم کار درستی نمی کنید. اعلیحضرت هربار که جای فروغ السطنه را ببینند افسرده تر می شوند. کسی که رفت رفت. تا به حال سابقه نداشته که با مرگ یک نفر تمام امور دنیا مختل شود. شما شاه مملکتی هستید و اول شخص، پس باید به رفتارتان مسلط باشید تا بدخواهان پشت سرتان میزقون کوک نکنند. خودتان که بهتر از من این خواجه های نمک به حرام را می شناسید. به قیمت ترزن اسرار اندرون را می فروشند. »
    وقتی دید شاه با تعجبی آمیخته به عصبانیت به دهان او چشم دوخته برای آن که از تاثیر کلامش بر او مطمئن شود پس از مکثی کوتاه فوری گفت:« زبانم لال، زبانم لال پشت سرتان حرف درآورده اند که دچار نوعی جنون شده اید. می گویند همین روز هاست که به موش و گربه های عمارت فروغ السلطنه عنوان و منصب بدهید. »
    شاه دیگر نتوانست آرام بماند و گفت:« پدرسوخته ها ... می دانم با همه شان چه کنم ... بفهمم چه کسی این خزعبلات را گفته دهانش را پر از سرب داغ می کنم. »
    نواب علیه دید که حرفش تا حدودی بر شاه اثر کرده با مهارت بحث را عوض کرد. « باید به عرض مبارک برسانم این راه حل مناسبی نیست ... از قدیم ندیم گفته اند در دروازه را می شود بست، اما دهان مردم را نه. شخت نگران آن هستم که این پریشان احوالی شما خدای ناکرده باعث اختلال امور شود. »
    شاه به فکر فرو رفت. سکوتی بر تالار حاکم شد که شاه آن را شکست. با نگرانی نامحسوسی در لحن کلامش موج می زد. با صدای آهسته و درمانده ای پرسید:« شما می گویید چه کنم؟ چطور می توانم فروغ السلطنه را راحت فراموش کنم در حالی که حاضرم همه سال های باقیمانده از سلطنتم را بدهم تا فروغ السلطنه برگردد. »
    نواب علیه همان طور که با دقت و حوصله گوش می داد سر تکان داد. « حالتان را درک می کنم، اما باید سعی کنید از این حال و هوا به نحوی بیرون بیایید. اگر فرزند تاجدارم رخصت دهند پیشنهادی دارم. »
    شاه ابروانش را در هم کشید و پرسید:« چه پیشنهادی؟ »
    نواب علیه که دید شاه با دنیایی پرسش که در نگاهش موج می زد به دهان او چشم دوخته پاسخ داد:« باید این خلئی را که در قلبتان ایجاد شده با جایگزینی از بین ببرید. »
    چون دید شاه با استفهام آمیخته به ناراحتی به او خیره شده پرسید:« انگار اعلیحضرت متوجه منظورم نشدند؟! »
    شاه که پیدا بود خیلی خوب متوجه شده به عمد خودش را به آن راه زد و ساده لوحانه جواب داد:« درست است خانم، نمی فهمم منظورتان چیست؟ »
    نواب علیه که خیلی خوب خشم نهفته در کلام پسر تاجدارش را حسکرده بود بی آن که خودش را از تک و تا بیندازد غیرمستقیم توضیح داد. « باید فکری برای انبساط خاطر مبارک بکنید. »
    شاه با لحنی که نشانگر ناراحتی اش بود پرسید:« امیدوارم منظور شما تجدید فراش نباشد. »
    نواب علیه آن چه را در سینه داشت بر زبان آورد. « چرا، منظورم درست همین است. »
    گویی که تمام خون شاه به گردن و رگهایش دویده باشد صورتش برافروخته شد و با لحن خشن و خشکی که نشانه عصبانیتش بود گفت:« خانم، اگر شخص دیگری غیر از شما این حرف را می زد بی شک مورد عتاب واقع می شد و عقوبتی عظیم داشت. »
    نواب عله در صدد دفاع برآمد. « اما آخر ... »
    شاه بی حوصله دست تکان داد و مانع حرف زدن مادرش شد. « اما و ولی ندارد ... اگر باز به شما بر نمی خورد مایلم تنها باشم ... خودتان که ملاحظه می کنید وضع و روحیه درستی ندارم. »
    نواب علیه که چنین جسارتی را از فرزندش باور نداشت سخت پکر شد و دیگر حرفی نزد. سرش را پایین انداخت و همان طور که محترمانه به او امر شده بود آن جا را ترک کرد و شاه را در عالم خودش تنها گذاشت.

    « با اعلیحضرت صحبت کردید؟ »
    نواب علیه نگاهی به مادام حاج عباس انداخت که آن روز پس از مدت ها مهمانش بود. با تاثر سر تکان داد. « بله، کم مانده بود کتکم بزند. نمی دانم این دختره بی اصل و نصب تجریشی چه جادویی در کارش بود که پس از مرگش هم حاضر نیستند خاطره اش را فراموش کنند. »
    مادام در حالی که به دستبند لیره اش دست می کشید به علامت ندانستن لبش را جمع کرد. « چه بگویم؟ »
    شکوت در تالار حکم فرما شد که صدای نواب علیه خیلی زود آن را شکست. « خیلی نگران هستم مادام ... اعلیحضرت تحمل هیچکس، حتی من که ناسلامتی مادر ایشان هستم را ندارند. صبح ها خیلی دیر از خوابگاه بیرون می آیند و بعد از ظهرها خیلی زود بر می گردند ... اغلب اوقات ناهار و شام را در تنهایی صرف می کنند و اکثر شب ها خیلی زود به خوابگاه می روند. این روزها اعلیحضرت به هیچ کس، حتی شکوه السلطنه روی خوش نشان نمی دهند. »
    مادام در حالی که ته فنجان قهوه اش را سر می کشید گفت:« خدای ناکرده، زبانم لال این طور پیش برود ممکن است بیمار شوند. »
    نواب علیه باز هم از سر تاسف سر تکان داد و به تلخی پوزخند زد. « بیمار بشوند؟ اعلیحضرت بیمار هستند. دیروز صدراعظم چیزی برایم گفت که وقتی شنیدم عرق سرد بر بدنم نشست. »
    صحبت های نواب علیه که به این جا رسید آهی از ته دل کشید و پس از لختی سکوت گفت:« دیروز اعلیحضرت با چند نفر از بزرگان در تالار تشریفات نشست داشتند. میان جلسه یکی از وزرا خطاب به ایشان سوالی پرسیدند، اما اعلیحضرت چنان در فکر فرو رفته بودند که انگار فراموش کرده بودند کجا و در چه حالی هستند ... هیچ متوجه نشدند. آن طور که صدراعظم می گفت گویا حاضران در جلسه که متوجه حال ایسان بودند نگاهی به یکدیگر می اندازند و بعد یکی یکی بلند می شوند و می روند. اعلیحضرت وقتی می بینند دور و برشان خلوت شده بی آن که در این باره از کسی چیزی بپرسند از جا بلند می شوند و به عمارت اختصاصی می روند! »
    مادام همان طور که با دقت گوش می داد از سر تاسف آهی کشید و گفت:« این نشانگر آن است که مرحوم فروغ السلطنه خیلی برایشان عزیز بوده. »
    نواب علیه حرف مادام را تایید کرد. « همین طور است. نه تنها خودش، بلکه هر آن چه متعلق به اوست. عمارتش هنوز به همان صورت پابرجاست. هر غروب چراغ های آن جا را روشن می کنند. انگار اعلیحضرت نمی خواهند باور کنند دیگر فروغ السلطنه ای در کار نیست. زبیده و فاطمه، همان دو دختری که این اواخر در خدمت فروغ السلطنه بودند نزد اعلیحضرت ارج و قربشان از خیلی خانم های والامقام اندرون بالاتر است تا جایی که هر دو را در عمارت اختصاصی نزد خود نگه داشته اند. زبیده در خوابگاه خدمت می کند و فاطمه مسئولیت سفره همایونی را بر عهده دارد. هر دو به رقابت با یکدیگر مثل پروانه دور اعلیحضرت می گردند. فاطمه دختری خوش خلق و مهربان و خیلی خوش سر و زبان است. اما زبیده از جهت رسیدگی به اعلیحضرت جلوتر است. هم او و هم برادرش ملیجک که حالا از اعلیحضرت لقب امین خاقان گرفته خیلی عزیز هستند. اعلیحضرت از زعفران باجی خواسته اند زبیده را برای وظایف مهم تری آماده کنند. »
    مادام همان طور که گوش می داد پس از لختی تامل گفت:« پیشنهادی دارم. »
    وقتی دید نواب علیه با نگاهی پرسشگر به او می نگرد خودش توضیح داد. « از اعلیحضرت بخواهید هر دو را صیغه کنند. »
    نواب علیه که پیدا بود از شنیدن پیشنهاد مادام یکه خورده پوزخند زد. « آدم قحط است! »
    مادام درحالی که جرعه ای از قهوه اش را سر می کشید حاضرجواب پاسخ داد:« مگر بقیه کی هستند؟! درضمن در حال حاضر مسئله ای که باید به آن اهمیت داد سلامتی اعلیحضرت است. این دو به ذقابت با یکدیگر هوای اعلیحضرت را خواهند داشت. »
    نواب علیه در تایید آن چه می شنید سر تکان داد. « درست می گویی، اما در حال حاضر گمان نمی کنم اعلیحضرت پیشنهادم را بپذیرند. ماه آینده خیال سفر به خراسان را دارند و اگر فرصت مناسب دست داد پیشنهاد شما را مطرح می کنم. »

    نگاه خیره نواب علیه تا به مادام افتاد صدایش به خنده بلند شد.
    « مادام تو هم با این پیشنهادت! »
    مادام که پیدا بود متوجه منظور او نشده در انتظار توضیح بیشتر می گشت که نواب علیه گفت:« باید بیایی و ببینی زبیده و فاطمه هر کدام برای خودشان چه دم و دستگاهی به هم زده اند. »
    مادام که چند ماهی می شد از اتفاقات اندرونی خبر نداشت ناباورانه پرسید:« راست می گویید؟ »
    نواب علیه خندید و پکی به قلیان زد و گفت:« بعله ... حالا هرکدام برای خودشان خانمی شده اند. اعلیحضرت به هر دویشان لقب داده اند. زبیده شده امین اقدس و فاطمه هم انیس الدوله. »
    مادام از سر تعجب خندید. « باور نمی کنم. »
    نواب علیه سر تکان داد. « باور کنید. »
    مادام غذق در فکر پرسید:« میانه شان با هم چطور است؟ »
    نواب علیه با احساس لذت شیرینی گفت:« مثل کارد و پنیر. »
    باز مادام با لحن تحریک کننده ای پرسید:« شما طرف کدام هستید؟ »
    نواب علیه به خودش اشاره کرد و گفت:« من؟ معلوم است، انیس الدوله. الحق که دختر بافهم و کمالی است. این را روز مهمانی عیدالزهرا فهمیدم. چند روز پیش از مهمانی قدم شاد به گوشم رسانده بود خانم های اندرون پنهانی با هم قرار گذاشته اند وقتی انیس الدوله وارد شد هیچ کدام پیش پایش بلند نشوند. من که این را شنیدم برای آن که همه را سر جای خودشان بنشانم و به همه بفهمانم هر کس نزد اعلیحضرت عزیز باشد نزد من هم عزیز است، خودم را آماده کردم. همین که انیس الدوله وارد مجلس شد و دیدم هیچ کس به او اعتنایی نمی کند به عمد برای احترام او تمام قد از جا بلند شدم و او را پهلوی خود نشاندم. انیس الدوله که چنین بزرگواری را از من دید با صدایی رسا که همه اهل مجلس می شنیدند این شعر را در مدح من خواند.
    تواضع ز گردن فرازان نکوست
    گدا گر تواضع کند خوی است
    «وقتی خبر به گوش اعلیحضرت رسید، خیلی خوششان آمد و فرمود دهانش را پر از مروارید و گوهر کنند. »
    مادام همان طور که می شنید با تحیر لبخند زد. « با این حساب باید خیلی دختر عاقلی باشد. »
    نواب علیه حرف مادام را تایید کرد. « همین طور است. بی خود نیست که اعلیحضرت تصمیم دارند او را با خود به سفر اروپا ببرند. »
    مادام شگفت زده گفت:« امروز از دهان شما چیزهای عجیب می شنوم. »
    نواب علیه خندید و گفت:« باور کن راست می گویم، هم او و هم عایشه را. »
    مادام از سر تعجب یک ابروی خود را بالا داد و پرسید:« عایشه؟ »
    « بله، عایشه ... همان دختر اهل یوش که مدتی قبل به عقد اعلیحضرت درآمد. »
    نواب علیه این را گفت و چون دید مادام هنوز در فکر است افزود:« عایشه را می گویم ... خواهر لیلی خانم. همان دو خواهری که اعلیحضرت شبی که در جنگل های یوش سرگردان بودند به خانه شان رفتند. »
    « بله، یادم آمد. »
    نواب علیه ادامه داد:« چون عایشع رضایت داده که برای مدتی قبله عالم صیغه اش را فسخ کنند تا اعلیحضرت بتوانند با خواهرش لیلی خانم ازدواج کنند، به تلافی این گذشتش می خواهند او را هم با خود به اروپا ببرند. »
    مادام گوش می داد. چون از این ماجرا بی خبر بود پرسید:« یعنی عایشه خانم دیگر همسر اعلیحضرت نیست؟ »
    نواب علیه پاسخ داد:« در حال حاضر خیر، اما شش ماه دیگر که مدت صیغه خواهرش، لیلی خانم، تمام شود اعلیحضرت دوباره او را عقد م یکنند. آخر می دانید در شرع مقدس ما دو خواهر در یک زمان نمی توانند همسر یک مرد باشند. »
    مادام از آن چه می شنید در شگفت ماند و زیر لب زمزمه کرد:« این طوری که برای دو خواهر خیلی سخت است! »
    نواب علیه نگاه سنگینش را به مادام دوخت و حاضرجواب گفت:« سخت یا آسان، اعلیحضرت شاه مملکتی هستند. هر چه بخواهند می توانند اراده کنند. »
    مادام که پیدا بود با این پاسخ قانع نشده انگشت های ظریفش را درمیان موهای طلایی و مجعدش فرو برد و غرق در فکر آن چه را در ذهنش می گذشت جسورانه بر زبان آورد. « این طور که پیداست اعلیحضرت دیگر مرحوم فروغ السلطنه را فراموش کرده اند. »
    نواب علیه که پیدا بود از صراحت کلام مادام چندان خوشش نیامده با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت:« فراموش نکنند چه بکنند؟ کسی که رفت رفت. در ضمن اعلیحضرت امر فرمودند از شما بخواهم به انیس الدوله نواختن پیانو را تعلیم بدهید. »
    نواب علیه این را گفت و بار دیگر با نفسی عمیق و طولانی به قلیان بلورین زیبایی که در دست داشت پک زد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    326-329
    خانم هاي سوگلي در عمارت عفت السلطنه جمع شده بودند كه دختر سالار با قيافه اي شاد و سرحال از در وارد شد. هنوز ننشسته شروع كرد.
    "خبري دارم كه اگر بشنويد دل همه تان خنك مي شود."
    عفت السلطنه زودتر از بقيه بي طاقت پرسيد:"چه خبري؟"
    دختر سالار قري به سر و گردنش داد و گفت:"اتيس الدوله و عايشه خانم و دايه اعليحضرت را از مسكو برگردانده اند."
    خانمها از آنچه شنيدند به هم نگاه كردند و با لذت لبخند زدند. دختر سالار كه چاي را از استكان كمر باريك با نقش ناصرالدين شاهي با طمانينه سر مي كشيد توضيح داد:"ان طور كه شنيده ام صدراعظم راي قبله عالم را زده. گويا به مجرد ورود به مسكو به محض آنكه حكمران شهر از ورود خانمهاي همراه اعليحضرت به مسكو اطلاع حاصل مي كنند تا دروازه شهر به پيشواز آنها مي روند تا به عنوان اداي احترام دسته گل تقديمشان كنند.صدراعظم به محض شنيدن اين خبر در گوش اعليحضرت مي خواند كه اين ابراز نزاكت و اداي احترام با سنتهاي و عرف ما سازگار نيست و ممكن است باعث دردسر شود. اعليحضرت هم براي گريز از اين گونه دردسرها بدون درنگ دستور مراجعت مي دهند. گريه و زاري خانمها هم اثري نمي بخشد. شنيده ام انيس الدوله سوگند ياد كرده اين كار صدراعظم را تلافي مي كند."
    لحظه اي سكوت بر تالار حكمفرما شد،اما قدرت السلطنه آن را شكست."از زخم مار هفت سر سوختي طاووس"
    قدرت السلطنه اين را گفت و هلال كنج لبهايش افتاد. خانمهاي ديگر نيز ناخواسته لبخند زدند. پيش از آنكه كسي حرف بزند منير السلطنه مادر شاهزاده كامران ميرزا آرام گفت:"با اين اتفاق اطمينان دارم فاتحه صدراعظم خوانده است."
    وقتي ديد همه با حالتي عجيب نگاهش مي كنند گفت:"انيس الدوله آن قدر در ذهن اعليحضرت نفوذ دارد كه مي تواند صدراعظم را عزل كند."
    چند چين روي پيشاني دختر سالار نشست. درحالي كه انگشتر زمردي را كه در انگشت چپش بود با انگشت راستش مي چرخاند در تاييد حرف منير السلطنه گفت:"درست مي گويي. اگر جز اين بود كه براي برادرانش از اعليحضرت ولايت كاشان را نمي گرفت."
    منير السلطنه همان طور كه گوش مي داد با خشمي كه روي نازكي صدايش سنگيني مي كرد گفت:"تا بوده چنين بوده هر روز دور دست يكي است. ديروز دست فروغ السلطنه و امروز دست انيس الدوله دختري كه تا ديروز به گردنش خر مهره مي آويخت و توي روستاي امامه پرسه مي زد حالا بايد به اينجا برسد."
    عفت السلطنه لحظه اي به او خيره شد و با صداي زنگ دارش گفت:"در گذشته هر گوري بوده را بگذار كنار و حالا را ببين شنيده ام روزي خانم مي خواسته براي بازديد ملكه ايران برود. اعليحضرت كالسكه تاجدار در اختيارش مي گذاشته اند. امين اقدس وقتي شنيده كم بوده دق كند."
    باز هم منير السلطنه پوزخند زنان گفت:"او ديگر چرا؟ حالا اگر ما را كه هر كداممان دختر كسي هستيم بگويي يك چيزي. كنيز شست توماني ديروز به فكرش هم خطور نمي كرد كه صندوقدار مخصوص شود. از ديروز اقل بيگ به جاي او خوابگاه را اداره مي كند."
    آنچه از دهان منيرالسلطنه خارج شد چون تيري بود كه بر قلب تك تك خانمها نشست. همگي از صندوقداري امين اقدس بي خبر بودند و از آنچه شنيدند از تعجب خشكشان زد.
    منير السلطنه ديد كه همه از تعجب ماتشان برده با لبخندي عصبي افزود:"هر دويشان خوب از كنار فروغ السلطنه به نون و نوا رسيده اند."
    سكوت سنگيني بر فضا موج زد. اين سكوت مثل سكوت بعد رعد بود. لحظه اي بعد با ورود خدمتكار عفت السلطنه به اتاق بوي چاي دارچين تالار را پر كرد.
    27
    آن شب تالار اينه غرق در نور بود. خانمها غرق در بزك و جواهر براي دبدن شاه كه روز گذشته از سفر فرنگستان بازگشته بود جمع بودند. شاه به توسط اعتمادالحرم به اطلاع خانمها رسانده بود كه قصد دارد در مهماني آن شب سوغاتي را كه از فرنگ با خودش آورده بين خانمهاي اندرون تقسيم كند. براي همين از همه خواسته بود در مهماني آن شب حضور داشته باشند. براي همين بيش از غروب همه انجا جمع بودند همه جز انيس الدوله كه نيامده بودو شاه مدام سراغش را مي گرفت.
    ناگهان پرده مرواريد دوزي شده آويخته به در تالار كنار رفت و انيس الدوله در لباسي متفاوت از سايرين وارد شد. لباسي كه آن شب در بر داشت با سليقه مادام حاج عباس دوخته شده بود.و از يك زيرجامه و يك جور دامن تا روي زانو از جنس ابريشم سفيد دوخته شده بود.مادام دور تا دور دامن چين دار انيس الدوله را با ابريشمهاي رنگارنگ با تصوير سربازان تفنگ بر دوش قلابدوزي و گلدوزي كرده بود. طرح اين لباس به قدري بديع و زيبا بود كه جلب نظر همه، به خصوص شاه را نمود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    شاه زودتر از دیگران به طرح قلاب دوزی شده دامن انیس الدوله اشاره کرد و با لبخند از او پرسید :« انیس جان ، این سربازهای تفنگ به دوش چه کاره اند ؟ »
    انیس الدوله با حاضر جوابی تعظیم کرد و گفت: «باید به عرض مبارک برسانم اینها با تفنگی که در دست دارند ناموس قبلیه عالم را نگهبانی می کنند.»
    شاه از حاضر جوابی انیس الدوله و پاسخ او خوشش آمد و همان دم صدایش بلند شد.
    «از فردا امر می کنیم همیشه یک گارد مخصوص عمارت شما باشد و هر زمان که قصد رفتن به جایی را داشتید گارد شما را همراهی کند.»
    حرفی که از دهان شاه خارج شد مثل دیگ آتش بود که سر خانمها ریخته شد ، اما هیچ کس جسارت اعتراض به امتیازی که شاه به انیس الدوله داده بود را نداشت. این واکنش شاه باعث شد تا خون همه خانمها ، به خصوص سوگلیها به جوش آید و دیگر دست از بگو و بخند بردارند.
    این وضعیت تا پس از شام نیز ادامه داشت. همین که سفره جمع شد و خواه ها با قلیان و چای وارد شدند شاه به آنان امر کرد صندوقهای سوغاتی را که با خود از سفر آورده بود به تالار بیاورند . با وارد شدن صندوق های چوبی حاوی سوغات بار دیگر در مجلس شور نا محسوسی احساس شد. همه با ظاهر ساکت و صامتی نشسته بودند و چشم به شاه دوخته بودند تا ببینند از آن همه سوغاتی که درون صندوق ها پنهان شده چه چیزی نصیبشان می شود. پیش از آنکه شاه در نخستین صندوق را باز کند قوطی بی نهایت کوچک ظریفی را از جیبش در آورد و در حالی که آن را میان انگشت شست و سبابه دست راستش گرفته و تکان می داد به حالت شوخی خطاب به خانم های حاضر در مجلس با صدایی رسا گفت :

    «داخل این قوطی که می بینید شپش خودمان است که سوغات آورده ام ، چون در فرنگستان حمام به سبک ایران نبود این شپش توی پیراهنمان پیدا شد . هر کس این سوغات را می خواهد دست بلند کند.»

    خانم های حاضر در مجلس که از برخورد شاه با انیس الدوله در اول مجلس هنوز عصبانی بودند به تلافی به عمد سکوت کردند. این سکوت چند لحظه ادامه داشت. انیس الدوله که دید شاه در بلاتکلیفی مانده و کسی به او جواب نمی دهد سکوت را شکست . در حالی که دستش را به سوی شاه دراز کرده بود با صدایی بلند که همه قادر به شنیدن بودند گفت: «سرورم من می خواهم»

    حرف انیس الدوله همه خانم ها را به تعجب واداشت و با معنا به یکدیگر نگریستند. منتظر شدند ببینند شاه چه می کند. شاه که از این بر خورد انیس الدوله پیش سایر همراهانش سربلند شده بود با محبت به او نگریست. پیش از آنکه قوطی را به دستش بدهد از سر تعجب ابروی خود را بالا برد و پرسید :«انیس جان ، می شود توضیح دهی شپش ما را می خواهی چه کنی؟»

    انیس الدوله لبخند زنان پاسخ داد :« اگر قوطی را به این کمینه مرحمت کنید نشانتان می دهم»

    شاه بی آنکه حرف دیگری بزند قوطی بی نهایت کوچکی را که در میان انگشتانش بود کفت دست انیس الدوله گذاشت و منتظر به او چشم دوخت. انیس الدوله بی توجه به اهل مجلس که همه چشم شده بودند و او را می نگریستند با وقار و طمانینه سنجاق جقه دار الماس نشانی را که کنار زلفش زده بود از میان موهای انبود سیاهش بیرون کشید و آن را باز کرد .

    آنگاه حلقه کوچکی را که به شکل دایره به در قوطی وصل بود از میان سنجاق رد کرد و دوباره آن را به گیسوانش زد. با صدای بلند گفت : «حالا این جقه برای من قیمتی تر از گذشته است چرا که شپش پیراهن سرورم به زینت آن افزوده.»

    انیس الدوله این را گفت و باز تعظیم کرد. شاه که پیدا بود سخت غافلگیر شده دستی به سبیلش کشید و از هندوانه ای که زیر بغلش رفته بود حالت غرور آمیزی به خود گرفت.

    برای تلافی بی اعتنایی جمع مثل همیشه که سعی داشت آتش حسادت را در میان آنان بر انگیزد و میانشان رقابت ایجاد کند موضوع تازه ای را شروع کرد.

    نگاهی به خانم های حاضر در مجلس انداخت و با لبخند مکارانه ای گفت:« این یک امتحان بود .موقع بازگشت از فرنگ ملکه گردنبندی الماس به رسم هدیه به ما داد و سفارش کرد آن را به گردن ملکه بیندازم. از آن روز تا حالا چون همه شما را دوست داریم در این انتخاب مانده ایم که چه کنیم، اما امشب خانم خانمهای خودمان کارمان را آسان کرد.»

    شاه این را گفت و از جیب جلیقه اش گردنبند الماس نشان بسیار زیبایی در آورد که در نوع خودش بی نظیر بود. آن را بیرون آورد و بر گردن انیس الدوله انداخت که در چهره اش اطمینان و وقار چون نگین های الماس آن گردنبند تلالو داشت.

    همه بهت زده به هم نگریستند و با چشمان خود با دیگری حرف زدند. از همان شب داستان نیمتاج جقه نشان انیس الدوله به افسانه ای در اندرون تبدیل شد.

    دو هفته ای بود که شاه در عمارت امینه اقدس در بستر تب و هذیان خوابیده بود. شاه چنان در بی خبری به سر می برد که تیرگی شب و روشنایی روز برایش یکی شده بود. درست به مرده ای می مانست که فقط نفس می کشید. هر گاه چشمانش را می گشود حرفی نمی زد و به تاثر به نقطه ای خیره می ماند. در این مدت بهترین اطبا را بالا سرش آورده بودند، اما نه تنها تبش مهار نمی شد بلکه روز به روز حالش وخیم تر می شد . دکتر پولک تشخیص داده بود که بیماری شاه بیشتر روحی است تا جسمی. درست هم می گفت . مدتی بود که خاطره فورغ السلطنه و فراق از او روح و جسم شاه را می تراشید . همین باعث شده بود به هیچ چیز و هیچ کس ، حتی امینه اقدس که مثل پروانه دور و برش می چرخید توجهی نشان ندهد، نه نسبت به او و نه نسبت به دیگر خانم ها که هر روز به بهانه عیادت دسته دسته به آنجا می آمدند و دور و برش را می گرفتند. برای رفع زخم چشم برایش تخم مرغ می شکستند و از نذر و نیازهایی که برای سلامتی شاه کرده بودند با یکدیگر حرف می زدند. در این میان تنها چهره ای که با ورودش نشانی از توجه در نگاه شاه ظاهر میشد انیس الدوله بود.

    بر خلاف سایرین هیچ حرفی نمی زد . هر گاه وارد می شد و شاه را در آن حال می دید ، بی صدا می نشست و چشمان درشت و سیاه رنگش غرق در اشک می شد. هر بار خانمها از او می پرسیدند شما برای سلامتی قبله عالم چه نذر کرده اید پاسخ می داد :«خدا بهتر می داند»

    این توجه شاه به انیس الدوله بیشتر از هر کسی امینه اقدس را کلافه کرده بود. تا آن روز که باز هم تب شاه بالا رفته بود و هذیان می گفت. بر حسب تصادف در آن روزها امینه اقدس برادرزاده کوچکش غلامعلی که پسر امین الخاقان خاصه و نوه ننه جان محسوب می شد را برای چند روزی پیش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    334 تا 352
    خودش اورده بود تا مونس و همدم تنهايي او باشد.حضور غلامعلي كه بچه شيطان وبازيگوشي بود به اضافه مسئوليت مراقبت از شاه باعث شده بود كه ان روزها سر امينه اقدس شلوغ باشد.از يك طرف بايد از شاه مراقبت مي كردو از طرف ديگر غلامعلي،ان هم پنهاني.چرا كه بي كسب اجازه از شاه يك روز پيش از انكه شاه را براي استراحت به عمارت امينه اقدس بياورند غلامعلي را انجا اورده بود و در عمارتش نگه داشته بود.
    امينه اقدس براي انكه شاه متوجه حضور غلامعلي نشود از سرناچاري او را در اتاق گوشواره مجاور تالاري كه شاه در انجا مشغول به استراحت بود پنهان كرده بود.گربه ملوسي از نژاد كفتر خان،گربه محبوب شاه،در اختيار برادرزاده اش گذاشته بود تا سرش به بازي با گربه و سه بچه گربه اي كه تازگي به دنيا امده بودند گرم كند.غلامعلي مادر اين بچه گربه ها را ببري خان صدا مي زد.ان روز امينه اقدس براي تهيه ي جوشانده اي كه مي بايست سر ساعت معين به شاه مي داد ربع ساعتي از غلامعلي غافل شد.به خاطر وخامت حال شاه فراموش كرد در اتاق گوشواره را از پشت روي او قفل كند.غلامعلي كه در عرض اين چند روز به خاطر زنداني بودن در اتاق گوشواره كلافه شده بود وقتي متوجه شد در باز است با وجود سفارشهاي عمه اش از سر كنجكاوي خواست سروگوشي اب بدهد و ببيند در تالار مجاور كه هر روز بروبيا هست چه خبر است.براي همين در را گشود و اهسته در تالار سرك كشيد.جز شاه كه در بستر خود در تب مي سوخت كسي نبود.پيش از انكه غلامعلي در را ببندد ببري خان كه مثل خود غلامعلي بعد از چند روز حبس در را باز ديده بود از زير دست و پاي غلامعلي بيرون دويد.غلامعلي بدون اينكه متوجه باشد چه كسي در تالار خوابيده و بي خبر از همه جا براي دستيابي به ببري خان و بچه گربه ها كه دنبال مادرشان از زير دست وپايش مثل برق گريخته بودند و در تالار پخش شده بودند بي اختيار شروع به دويدن كرد.شاه از سر وصداي دويدن غلامعلي و ميوميوي گربه ي مادر و بچه هايش سراسيمه از خواب پريده و حالت تشنج پيدا كرد.صداي فريادش خطاب به غلامعلي كه بي خيال در حال دويدن بودبلند شد:
    -اهاي،كدام پدر سوخته اي تو را به اينجا راه داده؟
    غلامعلي كه شش دانگ حواسش دنبال گربه ها بود،انگار كه صداي شاه را نشنود هنوز در حال دويدن بود و همين باعث شد تا شاه عصباني تر شود.شاه با عصبانيت فرياد زد.امينه اقدس كه در اتاق مجاور سرگم تهيه جوشانده بود باشنيدن صداي فرياد شاه سراسيمه خودش را به انجا رساند.تا چشمش به غلامعلي و گربه ها افتاد از ترس برانگيخته شدن خشم شاه نفسش بند امد.همين كه شاه چشمش به او افتاد صدايش به فرياد بلند شد:
    -اين پدر سوخته را كي به اينجا راه داده؟
    پيش از انكه امينه اقدس قادر به توضيحي باشد غلامعلي كه بچه لوس و بي ادبي و از حضور عمه اش جسارتي يافته بود جلو امد و دست شاه را گرفت و كشيد و با پرخاش كودكانه اي گفت:دِ يالله بلند شو...چقدر مي خوابي؟
    شاه كه سعي مي كرد دستش را از دست غلامعلي بيرون بكشد با خشم خطاب به امينه اقدس گفت:مگر لال شده اي كه جواب نمي دهي؟پرسيديم اين پدر سوخته كيست؟
    امينه اقدس كه ديد اگر حرف نزند شاه عصباني تر خواهد شد من من كنان،توضيح داد:
    -قربانت بگردم،اين غلامعلي برادرزاده ي من است.پسرمحمدخان،پيشخدمت خاصه شما و نوه حاجيه ننه جان.از سادات علوي است.خواهش ميكنم دل اين بچه سيد را نشكنيد واز جا برخيزيد و طبق تقاضاي او چند قدمي راه برويد.
    امينه اقدس را اين گفت و با عجله دست زير بغل شاه انداخت و بي انكه منتظر واكنش او شود با زحمت او را از رختخواب بلندكرد.
    شاه هنوز چند قدمي از بسترش دور نشده بودكه ناگهان قسمتي از سقف گچبري شده تالار كه چلچراغ معظمي از ان اويزان بود يكجا فرو ريخت و گرد و خاك همه جا را فرا گرفت.شاه كه از ديدن اين صحنه از ترس نفسش حبس شده بود اين دفع خطر را به شگون قدم غلامعلي ربط داد.با همان حالت تب الود اغوشش را گشود و گفت:بيا ببينم پسر.
    غلامعلي دوان دوان پيش امد و خودش را در اغوش او انداخت.شاه در حاليكه بر سروصورت كثيف او دست مي كشيد خطاب به امينه اقدس گفت:از حالا تا هر وقت كه بخواهي مي تواني غلامعلي را همين جا نزد خود نگه داري.
    پيش از انكه امينه اقدس حرفي بزند غلامعلي خودش را لوس كرد و گفت:مي مانم،به شرط انكه گربه هايم هم بمانند.
    شاه بي انكه متوجه مقصود غلامعلي باشد به اشاره دست او متوجه ببري خان شد كه داشت يكي يكي بچه هايش را كه در زير گرد و خاك خفه شده بودند از زير اوار بيرون مي كشيد.امينه اقدس در حاليكه از خوشحالي تغيير حال شاه اشك در چشمانش برق مي زند همان طور كه اين صحنه را مي نگريست فرصت را مغتنم شمرد و گفت:مي بينيد سرورم،حيوان زبان بسته هر سه بچه اش را تصدق سر شما بلاگردان كرد.
    از اين حرف امينه اقدس،غلامعلي مثل انكه متوجه قضيه مرگ بچه گربه ها شده باشد صدايش به گربه بلند شد.
    شاه كه هنوز از تب مي سوخت باز هم دستي به سر غلامعلي كشيد و در حاليكه او را مي بوسيد دلداري اش داد:غصه نخور پسرم،مرد كه گريه نمي كنند...ببري خان باز هم مي تواند بچه بياورد.
    چون ديد غلامعلي هنوز اشك مي ريزد براي انكه ارام بشود افزود:به عوض اين بچه گربه ها دستور مي دهم باغ وحشي زيبا برايت درست كنند تا هر حيواني را كه دوست داشته باشي بتواني انجا نگه داري كني.چطور است؟
    غلامعلي همان طور كه گريه مي كرد گفت:خوب است،اما من جز باغ وحش،يك دسته موزيكال هم مي خواهم كه تحت فرمانم باشند.با...با يك عمارت مخصوص.
    پيدا بود شاه از حرفهاي غلامعلي خنده اش گرفته.به علامت توافق سري تكان داد و گفت:باشد قبول است.ببينم چيز ديگري نمي خواهي؟
    غلامعلي همان طور كه هق هق مي كرد با لحني كه از صداقت كودكانه اش نشات مي گرفت گفت:چرا...از خدا مي خواهم شما خوب شويد.
    شاه گونه ي غلامعلي را بوسيد و گفت:تو برايم دعا كن.اگر دعايت مستجاب شود همه چيزهايي را كه خواسته بودي برايت فراهم مي كنم.
    از قضا تا غروب ان شب تب شاه فروكش كرد،همين حادثه باعث شد غلامعلي،پسر پيشخدمت شاه،از همان روز اعتباري پيدا كند.تا انجا كه مدتي بعد شاه لقب مليجك و بعد لقب عزيزالسلطان را به او اعطا كرد.
    ان روز هم نواب عليه ميان دمي كه از قليان ميگرفت مثل همه مواقع كه چشمش به مادام مي افتاد سردرد دلش باز شده بود:
    -هيچ خبر داري مادام،برادرزاده ي لوس و ننر امينه اقدس كه هميشه فينش اويزان است از اعليحضرت لقب عزيزالسلطان گرفته.
    مادام با تعجب پرسيد:راست مي گويي؟
    نواب عليه با حرص سر تكان داد و گفت:پسر گنده نمي داني ديشب در اندروني چه بلوايي راه انداخته بود.سوار يابو راه افتاده بود از اين طرف به ان طرف.به خاطر توجهات اعليحضرت انقدر جسور شده كه حتي به وزرا هم اهانت مي كند و هيچ كس جلودارش نيست.
    مادام همان طور كه گوش مي داد از خستگي بعدازظهر چشمانش سنگين شده بود.نواب عليه باز قصه شيرين و شنيدني را شروع كرده بود.او با خميازه اي فرو خورده،درحاليكه دستش را جلوي دهانش گرفته بود تا وانمود كند براي نشان دادن ادب و چيره شدن به خواب الودگي تلاش ميكند براي به دست اوردن دل نواب عليه و براي انكه خودشيريني كند گفت:
    -مي دانيد،من از همان اول به ماجرايي كه باعث شد او نزد اعليحضرت عزيز شود شك داشتم.حتم دارم از ابتدا كاسه اي زير نيم كاسه بوده.اگر خوب فكر كنيد مي بيند فرو ريختن بي مقدمه سقف عمارت امينه اقدس در ان روزها با مرگ بچه گربه ها چندان بي ارتباط نيستند.هيچ بعيد نمي دانم همه اين ماجراها زير سر خود امينه اقدس باشد،چون افكار و خيالات اعليحضرت را خوانده به عمد اين قضايا را رديف كرده تا از برادر زاده لوس و ننرش نظر كرده درست كند.
    نواب عليه در حاليكه با پكي ممتد و طولاني از قليان دم مي گرفت در تاييد انچه مي شنيد سر تكان داد وگفت:حالا كه بازار اين حرفها داغ است.
    وقتي ديد مادام با تعجب نگاهش مي كند ادامه داد:نمونه اش همين درخت چنار عباسعي كه دارند دوروبرش را حصار مي كشند.
    مادام همانطور كه گوش مي داد عجولانه بين حرف نواب عليه پريد:بله ديدم،راستي ماجراي اين درخت ديگر چيست؟
    -اين يكي باعث و باني اش انيس الدوله است.خانم خانمها يكباره خواب نما شده كه زير درخت امامزاده اي مدفون است.ديشب نمي داني پاي درخت امامزاده اي مدفون است.ديشب نمي داني پاي درخت چه خبر بوده.
    مادام مثل كسي كه خودش مي داند پرسشي كه دارد بي پاسخ است ساده لوحانه پرسيد:حالا اين حقيقت دارد؟
    نواب عليه با تمسخرپوزخند زد:مادام تو ديگر چرا باور كردي؟
    چون ديد مادام با حالتي عجيب نگاهش مي كند توضيح داد:اين يكي ديگر زير سر خود اعليحضرت است...باور نمي كني؟
    طرح مبهمي از لبخند روي لبهاي مادام نشسته بود.زيرلب ناباورانه زمزمه كرد:راست مي گوييد؟
    نواب عليه سر تكان داد و ادامه داد:چون مي دانم انچه مي گويم جايي درز پيدا نمي كند برايت تعريف مي كنم.هفته گذشته اعليحضرت الابختكي گذرشان به حياط مريم خانمي مي افتد.به سرشان مي زند سرزده به عمارت يكي از خانمهاي از نظر افتاده كه سال تا سال از او سراغي نمي گيرند وارد شوند.از قضا ان بيچاره نه اينكه فكر چنين پيشامدي را نمي كرده عمارتش ريخت و پاش بوده.تا چشمش به اعليحضرت مي افتد هول مي شود و براي رفع و رجوع بي نظمي انجا و براي انكه عليحضرت اين وضعيت را پاي شلختگي اش نگذارند عذر مي اورند كه مقصر خدمتكار است.اعليحضرت هم به شوخي مي فرمايند مي دهم سرش را ببرند.خدمتكار كه كناري ايستاده بود مي شنود و از ترس همان وقت مي گريزد.شبانه خودش را به كن مي رساند و از اقا ملاكني امان نامه مي گيرد.وقتي ماجرا به گوش اعليحضرت مي رسد از اين بابت متغير مي شوند.به اقا مي نويسند قضيه جدي نبوده...با اين حال خدمتكار از همان وقت ديگر پيدايش نيست.
    مادام حاج عباس كه مدتها بود در اندرون رفت و امد داشت از انچه مي شنيد پيش از توضيح نواب عليه به نتيجه گيري رسيد.
    مثل كوري كه يكباره بينا شده باشد به جاي نواب كه داشت به قليانش پك ميزد گفت:
    -حالا متوجه شدم...به اين ترتيب اگر در اندرون درختي مثل درخت چنار عباسعلي وجود داشته باشد كه همه بتوانند به ان متوسل شوند من بعد اگر ساكنان اندرون گناهي مرتكب شوند چنار عباسعلي را شفيع قرار مي دهند و ديگر لازم نيست از اندرون خارج شوند.
    نواب عليه با صدايي كه شبيه خنده نبود سر تكان داد و كوزه قلياني را كه در دست داشت روي ميز عسلي كوچك كنار دستش گذاشت.از قاب پنجره به بيرون خيره شد.مثل انكه افكار ازاردهنده اي به ذهنش هجوم اورده باشد يكباره صورتش كدر شد.مادام همانطور كه به او مي نگريست از سر كنجكاوي و براي انكه بداند در ذهن او چه مي گذرد پرسيد:در چه فكريد؟
    از صداي مادام نواب عليه به خود امد.با انكه دلش نمي خواست انچه در ذهنش بود را بر زبان بياورد گفت:
    -مي داني مادام،با اوضاعي كه پيش امده احساس مي كنم به عنوان ملكه مادر ديگر ان اقتدار سابق را ندارم.در حال حاضر اندروني روي انگشت دو نفر مي چرخد،امينه اقدس و انيس الدوله.وضع همينطور پيش برود دو قطب در اينجا بيشتر نمي ماند، چرا كه هر يك هواداران خودشان را دارند.نمونه اش امينه اقدس،كنيز شش توماني ديروز به واسطه برادرزاده الكن و زردنبويش قدرتي بر هم زده كه صدراعظم تازه،علي اصغر خان اتابك،سنگش را به سينه مي زند.انيس الدوله هم هواداران خودش را دارد. منيرالسلطنه، مادركامران ميرزا، يكي از هواداران پروپاقرص اوست.من احساس مي كنم خود اعليحضرت هم از وقتي شنيده انيس الدوله سربند ماجراي بيماري شان ماليات يك سال كاشان را تصدق سرشان به اهالي انجا بخشيده اند نظر ديگري نسبت به او پيدا كرده اند.نمونه اش همين كارخانه(به جاي كلمه ي اشپزخانه در زمان قاجار استفاده ميشد.)مخصوص...از ميان تمام خانمها تنها كسي كه براي خودش كارخانه مجزا دارد انيس الدوله است.
    مادام همانطور كه گوش مي داد به نكته اي رسيد.لبخندي با معنا بر صورتش نقش بست و گفت:
    -با اين حساب لابد رقيب تازه نفس ديگري لازم است.كسي كه بتواند هر دو را در چشم اعليحضرت از رنگ و لعاب بيندازد.
    وقتي ديد نواب عليه با استفهام به او خيره مانده ادامه داد:
    -تا به حال دختر باغبان باشي باغ اقدسيه را ديده ايد؟
    نواب عليه بي انكه بداند مادام از اين پرسش چه مقصودي دارد پاسخ داد:خير نديده ام.چطور؟
    مادام بي تامل توضيح داد:
    -دختري دارد كه هم چهره فروغ السلطنه مرحوم است.ديروز كه براي تهيه ي گل به انجا رفته بودم اتفاقي با روبه رو شدم.براي جمع اوري گلهايي كه براي تهيه عطر حسن يوسف احتياج داشتم از پدرش در گل چيني كمك مي گرفتم كه به گلخانه امد.براي رفع خستگي پدرش چاي اورده بود.باور بفرماييد در يك ان كه چشمم به او افتاد نفسم از تحير بند امد.انگار سيبي است كه با فروغ السلطنه نصف كرده باشند.اگر اعليحضرت يك نظر او را ببينند حتم دارم او را مي پسندند.فقط براي پرهيز از دشمني خانمها صلاح نمي دانم در اين ماجرا از خودتان ردپايي بگذاريد.
    نواب عليه كه پيدا بود فكر مادام را پسنديده لبخند زنان گفت:ميشود توضيح بدهي چه نقشه اي در سر داري؟
    مادام لبخندزنان سر تكان داد:
    -بايد از يك نوه ي عزيز و خوش سرو زبانتان كه شاه بابايش او را قبول داشته باشد بخواهيد در اين باره با اعليحضرت صحبت كند.
    نواب عليه پس از اندكي تامل پاسخ داد:
    -نوه بزرگم،عصمت الدوله،هم سروزبان خوبي دارد و هم نزد شاه بابايش عزيز كرده است.اما فكر نمي كنم او حاضر شود براي مادرش هووي تازه اي بتراشد.
    مادام با معنا لبخند زد:
    -نه انكه مادرش همين يك هوو را دارد.به قول شما ايرانيها اب كه از سر گذشت چه يك ني،چه صد ني.از من مي شنويد با او حرف بزنيد و مجابش كنيد.وقتي به او بگوييد سلامتي شاه بابايش در خطر است و اگر او اين خدمت را بكند در نزد او ارج و قرب بالاتري پيدا مي كند قبول مي كند،به خصوص اگر وعده وعيدي هم بدهيد.مي توانيد به او بگوييد اگر با اعليحضرت صحبت كند شما تلاش خواهيد كرد تا مقام و منصب بالاتري براي شوهرش از اعليحضرت درخواست كنيد.اگر به همان گونه كه مي گويم عمل كنيد اطمينان دارم در نقشه خود موفق مي شويد.پيش از صحبت با او اول با شوهرش جناب دوستمحمدخان معير صحبت كنيد و از او بخواهيد ذهن همسرش را در اين زمينه اماده نمايد.
    نواب عليه با دقت گوش مي داد.سر تكان داد و گفت:
    -بسيار خوب،من هنوز بازديد عيد عصمت الدوله را پس نداده ام.همين را بهانه مي كنم و هفته اتي در اولين فرصت پس از صحبت با جناب معير به خانه اش مي روم.هر طور شده عصمت الدوله را مجاب مي كنم تا با شاه بابايش صحبت كند...چطور است؟
    مادام لبخند زد:از اين بهتر نمي شود.
    ***
    -نواب عليه،جناب معيرالممالك خدمت رسيده اند.
    نواب عليه در حاليكه گيره الماس نشان چارقد حريرش را محكم مي كرد نگاهي به خدمتكارش قدم شاد انداخت و گفت:تعارف كن بيايند داخل.
    قدم شاد رفت و لحظه اي بعد با ميهمان برگشت.جناب معير الممالك به محض ورود به تالار در سلام پيشدستي كرد و پشت دست نواب عليه را بوسيد و نشست.به اشاره نواب عليه،قدم شاد فوري مشغول پذيرايي شد.هنوز پاي قدم شد به بيرون از تالار نرسيده بود كه صداي معيرالممالك در تالار طنين انداز شد:جان نثار اماده ي خدمتگزاري و اجراي اوامر عليا مخدره هستم.
    نواب عليه با اهي بلند حرف خود را شروع كرد:
    -اين نظر لطف شماست.همان گونه كه مستحضريد طي اين چند ساله اخير،پس از فوت مرحوم فروغ السلطنه وضع روحي اعليحضرت روز به روز بدتر مي شود.چيزي نمانده بر اثر اين اشفته حالي زبانم لال،خداي ناكرده از پا بيفتند.در وصف كسالت روحي اعليحضرت همين بس كه شبها را به جاي اينكه با خانمها بگذرانند اغلب پاي قصه گوييهاي جناب نقيب الممالك می نشیند که دارای بیانی شیرین و در فن داستان سرایی بی مانند است. اعلیحضرت جناب نقیب الممالک را به حضور می خوانند تا برایشان از داستانهای کهن بگوید تا هم به نحوی سرشان گرم شود و هم نوه ام فخرالدوله عزیز که قریحه نویسندگی دارد این قصه ها را با خط خوش بنویسد. جز این دو نفر گاهی جوادخان قزوینی به جمعشان اضافه می شود و با کمانچه اشعاری از هجران مجنون و لیلی برایشان زمزمه می کند. حضور این چند نفر بهانه ای است تا اعلیحضرت کمتر به فکر و خیال فروغ السلطنه بیفتد...»
    صحبتهای نواب علیه که به اینجا رسید جناب معیرالممالک هیجانزده رشته کلام او را قطع کرد و گفت: «بنده را ببخشید کلامتان را قطع می کنم. جسارت است... متحیر مانده ام که آن خدا بیامرز چه ویژگی و خصوصیتی داشت که بقیه خانمها ندارند.»
    نواب علیه آمرانه پوزخند زد و گفت: «شما که مرد هستید نباید این سؤال را از من بپرسید. به راستی من هم نفهمیدم. تنها چیزی که می دانم این است که این وضعیت نبایستی به همین روال بماند. اطمینان دارم اعلیحضرت با ازدواج مجدد تغییری در احوالاتشان به وجود خواهد آمد.»
    لحظه ای سکوت تالار را فراگرفت که جناب معیرالممالک آن را شکست. با نگاهی که انبوهی پرسش در آن موج می زد خطاب به نواب علیه گفت: «درست متوجه نمی شوم، از دست حقیر چه کمکی ساخته است؟»
    «باید از عصمت الدوله بخواهید در این قضیه با من همکاری کند.» و چون دید معیرالممالک با تعجب به او خیره مانده ادامه داد: «از همسرت بخواه به بهانه ای برای ملاقاتی خصوصی از شاه بابایش وقت بخواهد. ضمن ملاقات با هر زبانی که می داند از اعلیحضرت بخواهد یک نظر هم که شده دختر باغبان باشی اقدسیه را ببیند.»
    معیرالممالک از آنچه می شنید شگفتزده پرسید: «حالا چرا دختر باغبان باشی اقدسیه؟»
    نواب علیه که پیدا بود از این پرسش خوشش نیامده از سر ناچاری توضیح داد: ««برای آنکه باغبان اقدسیه دختر جوانی دارد که چهره اش از بسیاری جهات شبیه فروغ السلطنه است. او تنها کسی است که ممکن است آرامش را به اعلیحضرت برگرداند.»
    معیرالممالک در حالی که پای راستش را روی پای چپش انداخته و انگشتهایش را درهم گره کرده بود به نشانه توافق سر تکان داد. پس از لختی سکوت غرق در فکر باز پرسید: «جسارت است سؤال می کنم... حالا چرا عصمت الدوله؟»
    نواب علیه که پیدا بود خود را برای شنیدن چنین پرسشی آماده کرده حاضر جواب پاسخ داد: «برای آنکه عصمت الدوله تنها کسی است که می تواند آنچه مد نظر ماست را درست منتقل کند، همین طور او تنها کسی است که ممکن است حرفش بر دل اعلیحضرت اثر داشته باشد.»
    معیرالممالک با نگاهی که پیدا بود مجاب نشده گفت: «بر فرض هم که این طور باشد که می فرمایید، اما فکر نمی کنم عیال بنده حاضر باشد برای مادرش هووی تازه ای بتراشد.»
    نواب علیه همان طور که به معیرالممالک خیره نگاه می کرد از سر تمسخر پوزخند زد و گفت: «نه اینکه مادرش هووی دیگری ندارد. به یقین اضافه شدن یک هووی دیگر چندان تغییری در وضعیت و شرایط زندگی مادرش به وجود نمی آورد، اما به یقین اگر شما مفتخر به چنین خدمتی شوید من یکی به سهم خودم تلاش خواهم کرد تا اعلیحضرت شما را به هر مقامی که در نظرتان باشد منصوب نماید.»
    معیرالممالک که از شنیدن وعده وعیدهای نواب علیه وسوسه شده بود با خوشرویی سر تکان داد.
    «بسیار خوب. من امروز موضوع را با عصمت الدوله در میان می گذارم. اشکالی ندارد که فرمایشات شما را صریح عنوان کنم؟»
    نواب علیه لبخندزنان پاسخ داد: «خیر، هیچ اشکالی ندارد. شما امروز ذهنش را آن طور که می دانید آماده کنید من خودم فردا به بهانه بازدید عید به منزل شما خواهم آمد. هرچه باشد عصمت الدوله یک زن است و دوست دارد شوهرش به موقعیت شغلی و اجتماعی بالاتری دست پیدا کند.»
    معیرالممالک سر تکان داد. «درست می فرمایید. ما فردا منتظر قدم مبارکتان هستیم.» این را گفت و از جا برخاست. دوباره پشت دست نواب علیه را بوسید و پس از تعظیمی از تالار خارج شد.

    فصل 28

    عصمت الدوله تحت تأثیر همسرش و مادربزرگش چند روزی بود نقش خود را تمرین کرده بود تا بتواند به نحوی آنچه را از او خواسته شده با شاه درمیان بگذارد. همان طور که در تالار برلیان در انتظار پدرش به سر می برد هنوز هم در انجام مأموریتی که به او محول شده بود مردد بود که شاه از در وارد شد. عصمت الدوله همین که چشمش به او افتاد ذوق زده از جا برخاست و مثل همیشه در سلام پیشدستی کرد. هنوز شاه ننشسته بود که عصمت الدوله شیرین زبانی را شروع کرد.
    «شاه بابا، باور بفرمایید که دلم برای دیدنتان یک ذره شده بود. مرتب از معیرالممالک جویای احوال مبارکتان می شدم، اما به خودم اجازه نمی دادم با این همه مشغله که دارید مصدع اوقات شریف شوم.»
    شاه با عطوفت پدرانه ای به چهره دخترش نگریست و لبخند زد: «این چه حرفیست دخترم. شاه بابا هر اندازه هم که گرفتاری داشته باشد شما را که ببیند خوشحال می شود.» این را گفت و دست روی قلبش گذاشت و نالید: «آخ!»
    عصمت الدوله همان طور که با نگرانی به او می نگریست چینی به ابروهای کمانی اش انداخت و با دلواپسی پرسید: «شاه بابا، احوالتان خوش نیست؟»
    چون دید شاه از درد چهره اش درهم رفته و چیزی نمی گوید دستپاچه افزود: «می خواهید دکتر پولک را خبر کنم؟»
    شاه با حرکت دست پیشنهاد او را رد کرد.
    لحظه ای سکوت تالار را در برگرفت که شاه آن را شکست. هنوز از درد قفسه سینه اش را می مالید. با آهی ممتد و طولانی گفت: «پس از فروغ السلطنه تا به امروز دیگر حال خوشی ندارم.»
    عصمت الدوله که دید فرصت مناسبی دست داده فوری موقعیت را مغتنم دانست و برای اینکه مقدمه چینی کرده باشد گفت: «شاه بابا، لابد زیاد به آن خدابیامرز فکر می کنید؟»
    شاه مثل آنکه با خودش نجوا کند با پوزخند غم آلودی پاسخ داد: «فکر می کنم... من هنوز هم که هنوز است روزها تا شب و شبها تا صبح در خیالم با او زندگی می کنم.»
    عصمت الدوله همان طور که می شنید ابروهای کمانی اش را درهم برد و برای خودشیرینی نزد شاه بابایش گفت: «خدای ناکرده این طور که مریض می شوید.»
    شاه که پس از مدتها مصاحبی امین پیدا کرده بود نالید. «اوضاع شاه بابایت از آنکه فکر می کنی خراب تر است دخترم.» و پس از گفتن این حرف در حالی که با کف دو دستش بر زانو می کوبید به افسوس سر تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: «دردا که این معما شرح و بیان ندارد.» این را گفت و پس از مکثی کوتاه ادامه داد: «می دانی دخترم، در همه سالهای سلطنتم نظیر فروغ السلطنه ندیدم. باور کن حاضر هستم سالهای باقیمانده سلطنتم را بدهم تا او برگردد... راستی که حیف شد.»
    عصمت الدوله که دید بهترین فرصت دست داده یکراست سر اصل مطلب رفت. در حالی که لبخندی بر لبانش نشسته بود با ناز گفت: «شاه بابا، از بس که شما خوبید باید بگویم آرزوهایتان قابل دسترسی است.»
    شاه خیلی زود حدس زد عصمت الدوله کسی را برای ازدواج با او زیر سر گذاشته است برای آنکه مطمئن شود لبخندی تلخ و آرزومندانه بر لب آورد و گفت: «پیدا کردن نظیر فروغ السلطنه که مرا بفهمد امکان ندارد. وجود امینه اقدس و انیس الدوله نیز تنها برای آن است که عطر او را داشتند.»
    عصمت الدوله در حالی که چارقد قالبی اش را روی سرش مرتب می کرد با ناز لبخندزنان گفت: «امکان دارد... اگر من همزاد فروغ السلطنه را نشانتان بدهم باور می کنید.» و چون دید شاه با تعجبی آمیخته به استفهام به او خیره شده برای آنکه یکباره خود را خلاص کند گفت: «دختر باغبان باشی اقدسیه است. انگار سیبی است که با آن خدابیامرز از وسط نصف کرده باشند. اگر باور نمی فرمایید یک تک پا آنجا تشریف فرما شوید، خودتان ملاحظه می کنید. انگار خداوند او را از گِل فروغ السلطنه آفریده، همان زیبایی و لوندی. باور کنید من که یک زنم سخت مسحور زیبایی او شدم. حاضرم با شما شرط ببندم اگر یک نظر او را ببینید حرف مرا تأیید کنید.»
    شاه تا آن لحظه سر تا پا اشتیاق گوش می داد. از حالت نگاه عصمت الدوله به خود آمد و صدایش بلند شد.
    «چه خبر است دختر؟ ما همین طوری هم به کار اندرون مانده ایم. وای به حال آنکه یک نفر دیگر هم به مجموعه خانمها اضافه شود. همین چند روز پیش انیس الدوله سر به سرمان می گذاشت. می گفت تعداد خانمهای اندرون آن قدر زیاد شده که اگر یکی از آنها را در کوچه و خیابان ببینیم نمی شناسیم.»
    عصمت الدوله با ملاحت لبخند زد و گفت: «باید به عرض شاه بابای عزیزم برسانم که همه خانمها از این شوخیها با همسر خود دارند. مهم آن است که مرد برای چنین لغزهایی همیشه حاضر جواب باشد.»
    لبهای شاه به خنده باز شد. «اتفاقاً دخترم، وقتی انیس الدوله این مزاح را کرد جوابش را دادم. گفتم حاضرم شرط ببندم که همه خانمهای اندرون بین زوار حرم عبدالعظیم پراکنده شوند و من تک تک آنان را از زیر روبنده شناسایی کنم.»
    عصمت الدوله که دید در کار خود موفق شده با خنده پی حرف را گرفت. «بلوف نزنده اید... ایمان دارم که می توانید.»
    عصمت الدوله این را گفت و از جا برخاست. همان دم صدای شاه در تالار آینه طنین انداز شد.
    «کجا دخترم؟»
    عصمت الدوله همان طور که کمر چادرش را می بست پاسخ داد: «باید بروم شاه بابا. امشب میهمان دارم. دیگر سفارش نمی کنم. اگر یک نظر هم که شده دختر باغبان باشی اقدسیه را ببینید بد نیست. خاطر مبارکتان باشد بعد از آن خدابیامرز شما خیلی تنها شده اید. با آنکه اطمینان دارم هیچ کس نمی تواند جای فروغ السلطنه را در قلب شما بگیرد، اما باید به خاطر وجود مبارک خودتان هم که شده فکری برای تغییر احوالتان بکنید.»
    عصمت الدوله این را گفت و پشت دست شاه را بوسید. شاه نیز پیشانی او را بوسید و در گوشش زمزمه کرد: «ممنونم دخترم که فکر شاه بابا هستی. از قدیم ندیم بی خود نگفته اند که دختر غمخوار پدر است.»
    عصمت الدوله که خیلی خوب متوجه اشتیاق پدرش برای اطلاع از احوال دختر باغبان باشی بود پیش از آنکه از در بیرون برود برای محکم کاری گفت: «من هر کاری بکنم وظیفه ام است. جسارت نباشد، می خواهید پس فردا ترتیبی بدهم که او را ببینید؟»
    شاه از شنیدن شباهت دختر باغبان باشی با محبوبه از دست رفته اش همین را از خدا می خواست، اما از آنجایی که تا حدودی شرم پدرانه مانع از آن می شد تا راحت حرف دلش را بزند گفت: «نه دخترم، درست نیست. اگر باغبان باشی خبردار شود که ما قصد ازدواج با دخترش را داریم ممکن است توقعاتی داشته باشد. احتمال اینکه ما دختر را نپسندیم هست.»
    عصمت الدوله لبخند زد. «باید به عرض مبارک شاه بابای عزیزم برسانم که این کمینه فکر آنجا را هم کرده ام. احتیاجی نیست که شخص باغبان باشی در جریان باشد. خودتان سرزده به هوای سرکشی سری به آنجا بزنید و بی آنکه اسمی از خواستگاری ببرید یک نظر فاطمه را ببینید.»
    شاه با لبخند سر تکان داد. «فکر معقولی است، پس فردا قرار است با صدراعظم جدیدمان جناب اتابک برای سرکشی عمارت اقدسیه برویم که در دست تعمیر است. پس از بازدید از آنجا برای دیدار با سفیر کبیر روس، عازم زرگنده می شویم.»
    عصمت الدوله با لحن خوشحالی گفت: «خیلی عالی شد. اگر موفق شدید چه بهتر، اگر هم نشدید مرا خبر کنید تا فکری بکنم.»
    شاه با لبخند از لپ عصمت الدوله نیشگونی گرفت و گفت: «حالا ببینم تا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/