272 تا 291
فصل24 هوا گرگ و میش بود و غبار آلود. جیران کتاب زنان در قرن بیستم را که در کاخ سلطنت آباد شروع کرده بود داشت به انتها می رساند که یکباره شکمش به طرز غریبی منقبض شد.مثل آنکه کسی که او را نمی دید با خنجری نا مرئی به شکمش زخم می زد.خنجری آتشین که از درون آو را می سوزاند.عرق سردی بر تمام بدنش نشست.جیران در طی مدتی که در حرمسرا زندگی می کرد درباره قهوه قجری و برخی مواد کشنده و جوشانده های اسرار آمیزی که بدون گذاشتن کوچیک ترین اثری کار قربانی را تمام می کرد شنیده بود,اما چه کسی ممکن بود بخواهد او را مسموم کند.
او که آزارش به کسی می رسید.جیران هرچه در این باره اندیشید به هیچ کس طنش نبرد,در عین حال به همه مظنون بود.از دردی که در دلش نشسته بود می خواست فریاد بزند. می خواست کس را به کمک بطلبد,اما نمی توانست. همان طور که روز مخده افتاده بود و از درد به خودش می پیچید آغا بهرام را دید که در آستانه در طاهر شد.جرفهایی به او زد که او حتی یک کلمه آن را نفهمید.درد را هنوز حس می کرد.درد در عین زجری که داشت مثل یک جور خواب شیرین یا تبی کیف آور در اجزای بدنش پخش می شد.همان طور که خیره به آغا بهرام می نگریست قد او به نظرش بلندتر آمد, همین طور طاق اتاق.به نظرش می رسید سقف بلندتر شده و پر از سایه های عجیب و غریب,سایه هایی که کم کم در تاریکی فرو می نشست.
جیران وقتی چشم گشود در رختخواب تمیز خودش دراز کشیده بود و آفتاب تالار را پر کرده بود.از بیرون صدای گفتگوی در هم بر هم شاه با دکتر طلوزان شنیده می شد.جیران سعید داشت قوای خود را جمع کرده از جا بلند که شاه از در وارد شد. همین که چشمش به جیران افتاد گفت:
«چه می کنی عزیزم ,تو باید استراحت کنی.»
وقتی دید جیران مات ومبهوت با نگاهی استفهام آمیز به او می نگرد توضیح داد:
«خداراشکر که خطر از سرت گذشت.»
«من که نفهمیدم چه اتفاقی افتاده.»
شاه با آنکه دلش نمی خواست در این باره توضیح بدهد,اما ناچار گفت:
«کسانی می خواستند مسمومت کنند.به کسی مظنون نیستی؟»
جیران از آنچه می شنید به فکر فرو رفت و پاسخ داد:
«به هیچ کس و در عین حال به همه.می دانم خیلیها آرزوی مرگ مرا دارند.»
شاه مثل آنکه با خودش نجوا کند زیر لب زمزمه کرد:
«متأسفانه همین طور است.خدایی بود که آغا بهرام آمد,بعد هم من رسیدم. با چهره کبود بیهوش روی مخده افتاده بودی. فلفور دکتر را خبر کردم.دکتر با هزار بدبختی کلی روغن کرچک به خوردت داد و بعد با کمک حرکات دست کاری کرد که هرچه در شکم داشتی بالا بیاوری.تا صبح حال خوبی نداشتی و نبضت بسیار ضعیف می زد.همان دم نذر کردم اگر این خطر از سرت بگذرد همین عید قربان یک شتر به دست خود برایت نهر کنم.دمادم سحر کم کم رنگ و رویت برگشت.من هم به پاس قدر دانی از دکتر انگشتر یاقوت نشانی را که همیشه در دستم بود به اهدا کردم.امروز هم محض سپاسگزاری از اقدام سریع برای نجات جان عزیزت بر آنم نشان شیرو خورشید را با قباله خانه ای اعیانی به او اهدا کنم...»
صدای هق هق گریه جیران باعث شد شاه حرف خود را قطع کند.جیران در حالی که به پهنای صورت مظلومانه اشک می ریخت با گریه گفت:
«آخر نمی فهمم,من که آزارم به کسی نمی رسد.»
شاه با مهربانی به او نگریست و آهسته گفت:
«بگذار هرچه قدر می خواهند در دشمنی پیش بروند.این را بدان که هرچه بیشتر دشمنی کنند قدر و ارزش وجود نازنینت نزد ما بالاتر می رود.از این پس سپرده ام برای حفظ امنیت فقط با ما غذا بخوری تا هر کسی که آرزوی مرگ تو را در دل می پروراند بشنود و از حسد بمیرد.وانگهی خودت هم باید با دقت مراقب باشی
جیران همان طور که اشکهایش را پبا پشت دست از روی صورتش پاک می کرد سر تکان داد.
قریب یک ماهی از مسمویت جیران گذشت.بعد از ظهر بود.شاه جلوی عمارت جیران سر گرم با اعتمادالحرم بود که از صدای فریادهای پی در پی او که به استمداد بلند شده بود خون در بدنش سرد شد.گوشهایش را به جانب صدا تیز کرده بود و به اعتمادالحرم می نگریست.لحضه ای به او خیره شد و بعد بی آنکه حرفی بزند نفهمید چطور خودش را سراسیمه به تالار رساند.همین که در را گشود جیران را دید که با رنگی پریده به دیوار تکیه داده و دستش را روی قلبش گذاشته و خیره به نقطه ای از تالار می نگرد.شاه که از دیدن جیران کمی خیالش راحت شده بود با نگرانی پرسید:
«چه شده عزیزم؟چه اتفاقی افتاده؟»
از صدای شاه جیران مثل انکه تازه به خود آمده باشد قدمی پس رفت و وحشتزده به همان سو که می نگریست اشاره کرد.
شاه که از پاسخ جیران چیزی دستگیرش نشده بود با تعجب پرسید:
«یک مار بزرگ... از زیر همین گنجه بیرون آمد و رفت پشت پرده.حتم دارم برای آنکه مرا بترسانند آن را به عمد...»
هنوز حرف جیران تمام نشده بود که بار دیگر صدای فریادش بلند شد.شاه از دیدن این صحنه دست و پایش را گم کده بود.به اشاره دست جیران که فریاد زنان به نقطه ای از تالار اشاره می کرد و برگشت و به آن سو نگاه کرد.نفسش از دیدن مار سیاه خوش خط و خالی که کنار پرده چنبره زده بود نفسش بند آمد.بی حرکت به مار نگریست و با چند قدم آهسته به جیران نزدیک نزدیک شد که از ترس کم مانده بود قالب تهی کند.با یک حرکت ناگهانی او را که از ترس بر خود می لرزید مثل کودکی در آغوش گرفت و به سرعت برق از تالار خارج شد و در را بست.
همان دم صدای شاه به فریاد بلند شد.با داد و بیداد به خدمه دستوراتی داد.جیران از بس حالش بد بود درست نفهمید چه می گوید,اما دید که خدمه به تکاپو افتاده اند.چنان ترسی در جان جیران افتاده بود و می لرزید که قادر نبود انگاره شربت قندی را که به سفرش شاه برایش آورده بودند به دست بگیرد.شاه با تغیٌر به خدمه گوشزد می کرد که هر چه زودتر دنبال مارگیر بفرستند,بعد به جیران کمک کرد تا جرعه جرعه شربت را بنوشد.جیران همین که توانست چند جرعه از شربت قند را فرو دهد حالش جا آمد.همان دم صدای هق هق گریه اش بلند شد.در حالی که از سوز دلش می گریست خطالب به شاه گفت:
«دیدید سرورم...هنوز هم دست برنداشته اند.می خواستند مرا بکشند.»
شاه دید جیران حال طبیعی ندارد.برای آنکه او را آرام کند دلداریش داد.
«به دلت بد راه نده عزیزم.شاید از یکی از این سوراخ سمبه های کاخ قدیم فتحعلی شاه به اینجا آمده.»
این را گفت و سعی کرد باز هم از شربت قند جرعه ای دیگر به جیران بنوشاند,اما او دست شاه را پس زد و باز حرفش را تکرار کرد.
«من به حرفی که می زنم مطمئنم.»
شاه می دانست حق با جیران است,مانده بود چه بگوید.
همان موقع آغا بهرام همراه پیرمرد مارگیر از در وارد شد.مارگیر که مثل غولی سفید به نظر می رسید و چهره استخوانی اش حالت مرعوب کننده ای داشت گالشهایش را زیر بغل زده و کیسه ای بر دوش انداخته بود.پس از سلام و تعطیم به شاه از او اجازه ورود خواست و خیلی زود دست به کار شد.
جیران که هنوز هم حالش جا نیامده بود چون عروسکی چینی,ظریف و شکننده در آغوش شاه بود و با چشمان درشت سیاه وحشتزده اش از پشت شیشه های رنگین در تالار کار مارگیر را تماشا می کرد.
مارگیر با چوبی که سر آن دو شاخ بود میان وسایل تالار دنبال مار می گشت,هم زمان آوازهای غریبی هم می خواند.ناگهان در مقابل چشمان جیران که هیجانزده این صحنه را تماشا می کرد از لای چین پرده بیرون جهید و به قوزک پای پیر مرد پیچید که بی حرکت ایستاده بود.مارگیر بر خلاف جیران که از دیدن این صحنه نفس در سینه اش حبس شده بود,خیلی آرام خم شد,مار را گرفت و آن را در پارچه ضخیمی که به پشت بسته بود انداخت و در کیسه را بست.
همان دم صدای شاه بلند شد.با صدایی که حاکی از آرامش خاطرش بود آهسته در گوش جیران زمزه کرد:
«از امروز به بعد دیگر به صلاح نیست اینجا بمانی,مِن بعد در اقامتگاه اختصاصی ما باشی بهتر است.این جوری تأمین امنیت راحت تر است.»
سایه برگها روی شیشه پنجره تالار تکان می خورد و آفتاب پاییزی مثل رشته های باریک و پهن و طلایی از لابه لای آن به داخل سرک می کشید.
جیران همان طور که روی صندلی گهواره ای گوشه تالار لمیده بود و به انوار طلایی رنگ آفتاب چشم دوخته بود و در عالم خودش بود.ناگهان صدای نامحسوسی مثل صدای خش خش به گوشش خورد و باعث شد تا حسی شبیه ترس توأم با خیال در ذهنش شکل بگیرد.انگار یک نفر داشت با قدمهای آهسته آرام به آنجا نزدیک می شد, یک نفر که شاید قصد جان او را داشت.
ناگهان در تالار گشوده شد و هم زمان با آن صدای وحشتزده جیران بلند شد و که از ترس دست به گلو برده بود. نگاه در نگاه شاه بلند شد. شاه که از دیدن این صحنه در چهارچوبب در خشکش زده بود قفسهای طلایی رنگی را که در دستش بود بر زمین گذاشت و دستپاچه پیش دوید.
جیران به حالی نبود که قادر به جواب باشد.شاه سرشانه های او را که بی حال روی صندلی گهواره ای افتاده بود مالید.صدایش بلند شد و فریاد زد:
«آغا بهرام,شربت قند درست کن.»
تا آغا بهرام شربت قند را مهیا کند چشمان جیران کم کم به حالت عادی برگشت و تازه شاه را دید.
شاه همان طور که سرشانه های او را می مالید لخند زد.
«پس می خواستی چه کسی باشد,گوشت تنمان را آب کردی دختر,غش کردنت چه بود.»
جیران شرمنده سرش را پایین انداخت و لبش لرزید.
«باور کنید آن قدر ترسیده بودم که از ترس چشمانم شما را ندید.»
شاه از تعجب ابروی خود را بالا داد و با لحن استفهام آمیزی پرسید:
«می شود بگویید از چه می ترسی؟»
جیران مثل آنکه منتظر تلنگری باشد از آنچه شنید اشکش جاری شد.به پهنای صورتش اشک می ریخت .گفت:
«از همه چیز,از در,دیوار..حتی سایه خودم.»
پیش از آنکه شاه حرفی بزند آغا بهرام با انگاره شربت دم در ظاهر شد,اما داخل نیامد.شربت را به دست شاه داد و از آنجا رفت.شاه همان طور که با نگاهی مهربان و آرام به جیران می نگریست و با قاشق چوبی شربت را هم می زد با صدای بلند موچ کشید.هم زمان با صدای شاه صدای چهچه یک جفت مرغ عشق که در قفس طلایی رنگی دم در تالار بود بلند شد.جیران تا آن لحضه متوجه آنها نشده بود.کنار این قفس,قفس دیگری بود که در آن یک طوطی زیبا به چشم می خورد.شاه که متوجه تعجب جیران از دیدن پرندگان شده بود خودش توضیح داد.
«اینها را برای تو آورده ام...اینها مرغ عشق هستند.این هم طوطی است.اگر باهاش سرو کله بزنی می توانی حرف زدن یادش بدهی.»
شاه این را گفت و انگاره شربت را به دست جیران داد و سراغ قفس مرغهای عشق رفت.آن را از زمین برداشت و منتظر شد تا جیران شربتش را سر بکشد.صدای شاه در تالار طنین انداخت.
«خیلی زیبا هستند نه, اگر سرت را به اینها گرم کنی کمتر دچار فکر و خیال می شوی.»
جیران که از دیدن بازیگوشی مرغهای عشق به وجد آمده بود با شوق کودکانه ای پرسید:
«مرغهای به این زیبایی را از کجا آورده اید؟»
«از باغ وحش فرحزاد...هر پرنده ای که دوست داشته باشی می توانم برایت بیاوریم.»
شاه این را گفت و به جیران نزدیک شد.دست خود را سر شانه او گذاشت و خم شد.همان طور که با نگاهش به مرغها می نگریست لحظه ای برگشت و به چشمان غمزده جیران نگریست که هنوز هم آثار ترس در آنها مشهود بود.
«مرا ببخش فروغ السلطنه , اگر می دانستم از دیدن من وحشت می کنی بی سرو صدا وارد نمی شدم.»
«معذرت برای چه, من حال عادی ندارم.شما چه تقصیری دارید.»
شاه سعی کرد به نحوی به جیران روحیه بدهیدبرای همین گفت:
«حتی اگر حال عادی هم نداشته باشی نباید به خودت تلقین کنی تا ان شاءالله کم کم سلامتی ات را بازیابی...حال برای دل ما هم که شده یک لبخند بزن.»
این را گفت و به اجبار لبخند زد.
روزهای کوتاه پاییز به آخر می رسید و آفتابب بی رمقی همه جا سرک می کشید.جیران سخت احساس خستگی و دلتنگی می کرد.پشت پنجره بلند هلالی تالار عمارت اختصاصی نشسته بود و باغ را می نگریست که در این فصل از سال منظره حزن آوری پیدا کرده بود.
جیران در حالی که به بوته های گل یخ روبه روی عمارت چشم دوخته بود و در افکار خود سیر می کرد متوجه حضور شاه پای پلکان عمارت شد.
شاه در حالی که سرداری از جنس ترمه به تن داشت که با مروارید و انواع جواهرات ریز و درشت با نقوش ایرانی مزین شده بود پای پلکان کنار مجسمه شیر مرمر با دختر جوانی که تا آن روز جیران او را ندیده بود سر گرم گفتگو بود. دخترک قد کوتاهی داشت و مثل همه خانمهای اندرون لباس پوشیده بود. با آنکه از آن فاصله جزئیات چهره اش درست به چشم نمی آمد,اما به نظر تو دل برو و نمکین بود.جیران همان طور که آن دو را زیر نظر داشت شاه را دید که دستش را بالا آورد و گونه گوشت آلود او را گرفت و کشید.به او چیزی گفت که دخترک با ناز خندید و پاسخ داد.
جیران با آنکه صدای گفتگوی آن دو را نمی شنید,اما از حال و هوای شاه و حرکاتش متوجه شد که گرم شوخی لفظی با اوست.با آنکه بارها در اندرون نظیر چنین صحنه هایی را از روابط شاه با خانمها دیده بود,اما در آن لحظه مثل آنکه اول بار است چنین صحنه ای را می بیند دلش سخت به درد آمد و یک آن همه آن ناز و نوازشها و عزیزم گفتنهای شاه به نظرش تصنعی رسید.آهسته از کنار پنجره بلند شدو مثل مواقعی که غمگین بود سراغ مرغهای عشق رفت و مدتی سرگرم تماشای آنها شد که در قفس طلایی رنگشان بال و پر می زدند.جیران همان طور که غمزده به پرنده هایش چشم دوخته بود با خود اندیشید که او نیز چون این پرندگان اسیر قفس طلایی اندرون است.
همان دم جیران تصمیم عجیبی گرفت.قفس مرغهای عشق را کنار پنجره ارسی گذاشت و لته بالا بر آن را گشود.در قفس را باز کرد و هر دو مرغ گرفتار در قفس را پر داد.پس از آن با عجله سراغ طوطی زیبایش رفت که چند روزی بود او را از قفس بیرون آورده و زنجیر زلایی بر پایش بسته شده بود.فوری زنجیر را که یک سر آن به گل میخ کنار پرده بسته شده بود از پایش باز کرد و او را مثل مرغهای عشق از چهارچوب پنجره پرواز داد.
جیران همان طور که پرواز آزاد طوطی را که با سبکبالی لابه لای شاخه های خالی از برگ درختان چنار می پرید لبخند می زد.همان موقع از صدای شاه که سر رده وارد شده بود به خود آمد.
«عزیزم,بهتر است پنجره را ببندی, خدای نا کرده سرما می خوری.»
جیران غمزده به شاه نگریست.نا خواسته صحنه چند دقیقه پیش جلوی چشمش جان گرفت. با قلبی شکسته و غروری جریحه دار شده به سردی لبخند زد. شاه که خیلی خوب متوجه این سردی بود یک قدم به او نزدیک شد و دستی نوازشگر به گونه او کشید.جیران که هنوز نتوانسته بود با آنچه دیده بود کنار بیاید نا خواسته گونه اش را با پشت دست پاک کرد و یک قدم به عقب بر داشت.واکنشی که شاه از آن سخت جا خورد و فهمید سوگلی محبوبش از چیزی ناراحت است.برای همین پرسید:
«از اینکه امروز نتوانستم به دیدنت بیایم ناراحتی؟»
غرور جریحه دار شده جیران به او اجازه نداد واقعیت را بر زبان بیاورد.بغض راه گلویش را بسته بود .به سختی و با صدایی که بغض نهفته در کلامش مشهود بود پاسخ داد:
«من دیگر باید سعی کنم به تنهایی خو بگیرم.»
شاه با تعجب به او نگریست و دستهایش را بر شانه او گذاشت.آن قدر به او نزدیک شده بود که جیران گرمی پوست و زبری سبیلش را روی گونه اش احساس می کرد.
«چرا تنهایی؟مگر من مرده ام که تو تنها بمانی.»
و چون دید جیران حرفی نمی زد با صدایی آهنگین ادامه داد:
جیران چنان دل شکسته و غمگین بود که دیگر هیچ زمزمه عاشقانه ای برایش جاذبه نداشت.تنها حسی که داشت لرزش بود که در سراسر بدنش احساس می کرد.
شاه همان طور که عاشقانه به او می نگریست یک آن متوجه لرزش او شد.پرسید:
«حالت خوب است فروغ السلطنه؟»
این پرسش شاه مثل سنگی بود که شیشه صبر و طاقت جیران را شکست و دیگر نتوانست خود را آرام نگه دارد و یکباره صدای هق هق گریه اش بلند شد.آن قدر بلند که شاه دست و پایش را گم کرد.همان دم صدایش به فریاد بلند شد و اعتمالحرم را صدا زد.
اعتمادالحرم مثل جن در چهارچوب در حاضر شد.
شاه در حالی که جیران را که سراسر بدنش می لرزید مثل کودکی در بغل گرفته بود صدایش بلند شد.
«بگو فوری دکتر احیاالملک را خبر کنند.»
اعتمادالحرم این را گفت و پس از تعظیمی از در خارج شد.
پس از آن چه شد دیگر جیران نفهمید.وقتی چشم گشود در رختخواب بود.صدای دکتر احیاالملک را که با شاه در تالار مجاور سر گرم گفتگو بودند شنید.
دکتر به شاه سفارشهای لازم را می کرد.
«بیماری علیا مخدره جسمی نیست.بجوری روحیه اش را از دست داده.باید مراقبت شود.هر موضوع ناراحت کننده ای که باعث تشویش و هیجان باشد نباید جلوی ایشان بازگو شود.»
جیران همان طور که می شنید ملحفه را روی سرش کشید و بار دیگر از ته دل گریست.
«عزیزم,فروغ السلطنه,صدای مرا می شنوی؟»
جیران به زحمت لای پلکهایش را گشود و از هجوم نور دوباره آنها را بست.
بار دیگر صدای شاه به گوشش رسید که گفت:
و سعی کرد پلکهایش را که در اثر انژکسیون دکتر احیاالملک سنگین شده بود باز کند.باز هجوم نور بود و بعد رفته رفته توانست ببیند.پشت سر شاه که هنوز چهره اش را مات می دید سایه دختری را دید که در چهارچوب در ایستاده بود.لحضه ای بعد تصویر دختر واضح و روشن شد.دختری با ظاهری روستایی,نه چندان زیبا و شاید هم زشت که لباسهایی معمولی به تن داشت.پیش از آنکه راجع به او چیزی بپرسد شاه خودش گفت:
«سیده زبیده است,خواهر محمدخان,پیشخدمت ما.برای خدمت به شما شصت تمان خریداری شده.می خواهی با او حرف بزن,اگر نخواستی می گوییم یکی دیگر بیاید.»
جیران به او نگریست,ولی از شاه پرسید:
«سیده زبیده,اهل گروس است.»
«صدایش بزنید تا با او حرف بزنم.»
شاه بی آنکه حرفی بزند با حرکت دست به زبیده اشاره کرد.دختر در حالی که سرش را پایین انداخته بود سلامی کرد و وارد شد.جیران جواب سلام او را داد و با دقت به او خیره شد.لحظه ای سکوت تالار را فرا گرفت که جیران آن را شکست.برای آنکه غیر مستقیم شاه را متوجه سازد که با وجود بیماری حواسش هنوز هم جمع است از او پرسید:
«تو همان نیستی که دیروز بعداز ظهر جلوی عمارت کنار حوض ایستاده بودی؟»
زبیده همان طور سر به زیر پاسخ داد:
«نه خانم جان,من اول بار است که به اینجا می آیم.»
شاه که شاهد گفت و گوی آن دو بود به فراست دریافت جیران از این پرسش چه منظوری دارد.ببرای همین توضیح داد:
«نه عزیزم,آن دختری که تو دیروز دیدی این نبود.او نامش فاطمه است.زبیده چند ماهی می شود که به اینجا آمده,اما او همین هفته پیش از امامه آمده...می خواهی او را ببینی؟»
جیران پس از اندکی تأمل پاسخ داد:
«بدم نمی آید...اما زبیده همین جا می ماند.»
«باشد,هیچ اشکالی ندارد.اگر او را هم خواستی می توانی هر دو را نگه داری.شاه این را گفت و نگاهی به ساعتش انداخت که با زنجیری به جیب جلیقه اش متصل بود.
«ربع ساعت دیگر با وزیر انطباعات جلسه حضوری داریم.می سپارم فاطمه را به اینجا بفرستند تا از نزدیک او را ببینی.»
شاه این را گفت و گونه جیران را بوسید و از در خارج شد.
با رفتن شاه باز هم سکوت بر قرار شد که جیران آن را شکست با آنکه شاه توضیح داده بود,اما برای آنکه سر حرف را با زبیده باز کند از او پرسید:
زبیده سرش را بالا آورد و گفت:
«خانواده ات هنوز آنجا هستند؟»
«نه خانم جان,من در دنیا فقط یک برادر دارم که او هم اینجا خدمت می کند.»
«نه خانم جان,هنوز نه,اما دلش خیلی می خواهد ازدواج کند.»
«به تو نگفته اند باید چه کار کنی؟»
«نه ,اما هر کاری باشد می توانم انجام دهم.»
پیش از آنکه جیران چیز دیگری بپرسد صدای آغا بهرام از پشت در بلند شد.
«علیا مخدره,دختری را که می خواستید آورده ام.»
جیران همان طور که به چهره رنگ پریده زبیده می نگریست گفت:
پرده قلمکار آویخته به در تالار کنار رفت و دختری سبزه رو و نمکی با صورتی گرد و اندامی تپل از در وارد شد.سلامی کرد و گفت:
«خانم جان,من فاطمه هستم.با من امری داشتید؟»
جیران که از اعتماد به نفس فاطمه خوشش آمد.لبخند زد و جوای سلامش را داد و پرسید:
«امامه,اما اصلیتم مال گرجستان است.»
«نبات خانم مرا به اینجا آورد.»
جیران از سر تعجب ابرویش را بالا داد و پرسید:
«نبات خانم؟همان که سمت دایگی اعلیحضرت را دارد؟»
«بله خانم جان,نبات خانم از اقوام دور ماست.»
«نکند نبات خانم تو را برای پسرش می خواهد؟»
فاطمه با معصومیت توأم با شرمندگی پاسخ داد:
«همین طور است.با عمه ماه نسا خانم قول و قرارهایشان را گذاشته اند,اما حقیقتش را بخواهید من دوست ندارم عروسش بشوم.»
جیران که از آخرین جمله فاطمه خنده اش گرفته بود پرسید:
«خب اگر نی خواستی چرا به مادر یا پدرت نگفتی؟»
فاطمه با لبخند محزون پاسخ داد:
«پدرم به رحمت خدا رفته,مادرم هم خیلی وقت پیش شوهر کرد و رفت.من و برادرهایم را عمع ماه نسا خانم بزرگ کرده.»
جیران همان طور که گوش می داد ناگهان رنگی از غم و تحسر گرفت:
«من هم پدر ندارم....نه پدر و نه مادر.»
جیران این را گفت و بی اختیار بغضش گرفت.فاطمه همان طور که ایستاده بود انگشت سبابه دست راستش را دور انگشت سبابه چپش حلقه کرد و با آن بازی می کرد.بعد با لحنی کودکانه گفت:
«در عوض شما خوشگل هستید,درست مثل فرشته ها.»
حرف فاطمه بر دل جیران نشست.
وقتی دید زبیده با حالت غمگینی به آن دو نگاه می کند فوری افزود.
«یعنی هر دختر جوانی زیبایی مخصوص خودش را دارد.»
جیران این را گفت و با صدای بلند آغا بهرام را صدا زد.
همان دم آغا بهرام در چهارچوب در ظاهر شد.قدمی به داخل آمد و همان جا ایستاد و پرسید:
جیران به فاطمه و زبیده نگریست و لبخند زد.
«بله ,به عرض اعلیحضرت برسان هر دو دختر را نگه می دارم.»
آغا بهرام بی آنکه حرفی بزند تعظیمی کرد و از در خارج شد.
یک ماه از این ماجرا گذشته بود.طرفهای ظهر بود.حال جیران با آمدن دخترها بهتر شده بود و سر حال تر به نظر می رسید.جیران داشت موهایش را شانه می زد که صدای در بلند شد.به گمان آنکه شاه است که برای احوالپرسی آمده بر خاست.تا به خود بجنبد پرده آویخته به در سراسر کنار رفت و ننه جان در چهار چوب در ظاهر شد.جیران که نتوانست آمدن او را باور کند ذوق زده خودش را به او رساند و گفت:
این را گفت و او را در آغوش گرفت.
ننه جان هنوز ننشسته شروع کرد به تعریف کردن.
«خدا عاقبتت را به خیر کند.نمی دانی چه سفر خوب و روحانی بود,به خصوص اینکه خانمی مثل قمرالسلطنه میزبان ما بود.قریب به صد ندیمه و کنیز و کلفت و پیشخدمت و خواجه همراهمان بود.خانم قمرالسلطنه عادت دارند سر شام و ناهار سبزی خوردن صرف کنند.برای اینکه در سفر همیشه سبزی خوردن سر سفره باشد دستور داده بودند توی دو سه تخت روان خاک بریزند و تخم تربچه و ریحان و چه می دانم سبزیهای دیگر بکارند و همراه کاروان حرکت کند.در را مکه که آب کم بود همیشه چند شتر آبکش همراه قافله حرکت می کرد که سبزی خوردنهای تخت روان را آب می دادند.بین راه شعر زیاد می گفتند,چه شعرهای قشنگی هم می گفتند.من یکیش را از بر کردم مادر,می خواهی برایت بخوانم؟»
جیران اندوهگین زمزمه کرد:
«چه می شد گر ز راه مهر بر من دیده بگشودی
ز اغیارم نهان بریده جانم عیان بودی
به هر جا هست بیمار از خدا خواهد شفای خود
مریض عشق تو هرگز نیارد نام بهبودی
به راه کعبه گر آتش ببارد رو نگردانم
خلیل آسا گلستان است بر من نار نمرودی.»
ننه جان پس از خواندن شعری که قمرالسلطنه در راه سفر مکه سروده بود کمی ساکت ماند و آنگاه از جیران که غرق در فکر به نقطه ای نا معلوم خیره مانده بود گفت:
«خوب تعریف کن مادر,راستی خورشید کلاه کجاست؟نمی بینمش؟!»
جیران از آنچه شنید باز داغ دلش تازه شد و زد زیر گریه.
ننه جان که از دیدن اشکهای جیران دستپاچه شده بود دلواپس پرسید:
جیران در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت با گریه پاسخ داد:
«بچه ام ناغافلی پر پر شد...درست مثل آن سه تای دیگر.»
ننه جان از آنچه شنید محکم توی صورتش کوبید و چشمانش غرق در اشک شد.سکوت شد.هق هق گریه جیران و بعد صدای اشک آلود ننه جان آن را شکست.همان طور که اشک می ریخت و با تأثر سر تکان می داد گفت:
«دیدم خیلی شکسته شده ای...»
جیران در حالی که با پشت دستش اشکهایش را از روی صورتش پاک می کرد پاسخ داد:
«کجایش را دیده اید...حالا خیلی بهتر شده ام.یک ماه پیش اگر مرا می دیدید نمی شناختید.از وقتی زبیده و فاطمه به اینجا آمده اند تازه توانستم از جا بلند شوم.»
ننه جان سر تکان داد و گفت:
«داغ اولاد است مادر,شوخی که نیست.»
پیش از آنکه جیران حرفی بزند صدای بگو مگوی زبیده وفاطمه از اتاق مجاور تالار به گوش رسید.جیران که گوشش به صدای آن دو بود خیره به ننه جان نگاه کرد و گفت:
«اکثر روزها همین بساط است.همیشه زبیده شروع می کند...بفهمی نفهمی به فاطمه حسادت می کند.»
ننه جان سر تکان داد و گفت:
«من هم آمدم با هم دعوا می کردند.با این حال اینجا باشند بهتر است,این طوری دور و برت شلوغ است.ببینم,زبیده کدامشان است؟»
«همان که لاغر و زرد است.برادرش را باید بشناسید,ملیجک پیشخدمت خاصه.»
ننه جان پس از اندکی تآمل سر تکان داد.
«بله می شناسم.برادرش که آدم خوبی است. ببینم آخر زن گرفت یا نه؟»
«هنوز نه.زبیده که خیلی در فکرش است.خیلی دلش می خواهد برادرش را سرو سامان بدهد.»
«جوان سر به زیری است.سید اولاد پیغمبرم که هست.خودم برایش دست و آستین بالا می زنم.»
«بله ,نوه خودم,زهرا چطور است؟»
«دختر پسرم آقا محمود...همان که پارسال برای خانمهای اندرون پارچه می آورد و خانمش خیاط است.چطور است؟»
«خیلی هم خوب است.ببینم می توانید بساط عروسی راه بیندازید.»
«محض دل تو هم که شده عروسی را به پا می کنم,حالا می بینیم.»
ننه جان این را گفت و محض دلخوشی جیران به زور خندید.
بعداز ظهر یک روز پاییزی بود.آن روز چند تا از سوگلیهای شاه برای وقت گذرانی در عمارت نواب علیه جمع شده بودند و بساط آش رشته و تخمه به راه بود.یکی از سوگلیهای شاه که جایی نزدیک به پنجره ارسی روی مخده نشسته بود مثل آنکه متوجه چیزی شده باشد همان طور که تخمه می شکست لحظه ای به سوی پنجره خیره ماند و با تأسف سر تکان داد.همان دم صدایش بلند شد.
«پیداست حال فروغ السلطنه هیچ خوب نیست. از صبح تا حالا این مرتبه دوم است که دکتر پولک را می بینم.می گوبند از وقتی از سفر آذربایجان برگشته حالش وخیم است.»
عجب ناز که روبه روی او پشت به پنجره نشسته بود همان طور که تخمه می شکست به نشانه بی اعتنایی شانه بالا انداخت و گفت:
«به جهنم,حقش است.کم همه را چزاند,حالا بکشد.»
این را گفت و چون دید اکثر خانمها با تعجب نگاهش می کنند برای آنکه به نحوی حرف خودش را توجیه کند فوری افزود:
«نمونه اش همین بی بی نقلی بیچاره...کی باعث و بانی این بدبختی شد؟»
نواب علیه که چشم دیدن جیران را نداشت و از آنجایی که در باطن دلش با عجب ناز یکی بود فوری پی حرف او را گرفت.
«آی گفتی,همین امروز پیش از ظهر یه تکه پا به عیادتش رفتم.طفلکی روزگار سختی را می گذراند.مثل متکا ورم کرده و دیگر قادر نیست راه برود.نشسته خودش را به این طرف و آن طرف می کشد.»
قدرت السلطنه که تحت تأثیر حرفهای نواب علیه قرار گرفته بود همان طور که گوش می داد با دلسوزی گفت:
«طفلک بیچاره,با این وضعیت به یک پرستار احتیاج دارد.»
نواب علیه مثل آنکه سخن نا به جایی شنیده باشد سگرمه هایش را در هم کشید و با تغیر غرید:
«پرستار بهتر از خواجه فندقی می خواهی...مثل یک لله شب و روز تر و خشکش می کند.تازه قدم شاد را دم به ساعت می فرستم سراغش تا...»
صدای فریادی که یکباره از پای پنجره بلند شد باعث شد تا حرف نواب علیه نیمه تمام بماند.
«به دادم برسید...بی بی دارد خفه می شود.»
نواب علیه در حالی که مثل بقیه گوشهایش را تیز کرده بود با دلواپسی خطاب به خانمها گفت:
«می شنوید,انگار خواجه فندقی است.»
نواب علیه این را گفت و با عجله از جا بلند شد.بقیه خانمها از جا برخاستند و از پنجره به بیرون نگاه کردند.نواب والا درست می گفت.
خواجه فندقی در حالی که پای یله ها ایستاده بود با دستهای کوچکش توی سرش می کوبید و صدایش به استغاثه بلند بود.
«تو را به امام رضا به دادم برسید...بی بی دارد می میرد.»
پیش از آنکه کسی دست به اقدامی بزند نواب علیه لته بالابر پنجره را
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)