-بنظر تو این لطف خداوندی نیست که ورود من مصادف با تولد فرزندم باشد.
منوچهر میرزا آب دهانش را فرو برد و د رحالیکه داشت از تعجب و حیرت عقلش را از دست میداد زیر لب گفت:بله قربان همینطور است که میفرمایید.
-خیلی خوب فرزند تو هم حتما خوابت می آید.برو در عمارت خود استراحت کن من میخواهم بیدار بمانم و اولین کسی باشم که فرزندم را میبینم.
منوچهر میرزا که دنبال بهانه ای برای جدا شدن از شاهزاده و تفکر در تنهایی میگشت این پیشنهاد را از جان و دل پذیرفت و تعظیمی کرد و به طرف عمارتش رفت و با خود فکر کرد چه میشنوم؟یک ساعت هم نگذشته که من نزد نگین بوده ام و حالا میگویند او دارد بچه ای می زاید.در ظرف این مدت از کجا و چطور میتواند بچه ای بیاورد؟به حق چیزهای نشنیده معلوم میشود من با یک آدم معمولی و عادی طرف نیستم.
و یکمرتبه یادش آمد که از شدت عجله برزگترین مدرکی را که میتوانست از نگین داشته باشد از او نگرفته است.در حالیکه بخود لعنت میفرستاد با حالی زار و نزار بطرف عمارت خود براه افتاد.
شاهزاده وارد عمارت نگین شد و چون به تالار رسید گفت:من باید برای چند لحظه نگین را ببینم.
تمایل فرخ میرزا فورا به اطلاع نگین و عشرت رسید.اتاق از اطرافیان که دور زائو حلقه زده بودند خالی شد و شاهزاده با شور و شعفی بی پایان به بالین نگین آمد.غیر از عشرت و شهین کس دیگری از خدمه در اتاق نبود.صورت نگین در اثر اضطراب و د رعین حال خوشحالی از موفقیت بدست آمده برافروخته شده و گل انداخته بود.چند قطره اشکی هم که بر مژگان داشت به زیباییش می افزود.شاهزاده که چندین ماه در فراق او به سر برده بود و با همه بوالهوسی هایش دست از پا خطا نکرده بود وقتی نگین را به آن حال دید طاقت نیاورده و چند قطره اشک خوشحالی و سرور از چشمانش فرو چکید و روی ریشهای بلند و مشکینش ریخت و جلو رفت و بوسه ای بر پیشانی او زد.
عشرت متوجه تغییر حال نگین شد و حس کرد الان است که همه نقشه هایش به باد رود برای همین از زیر لحاف چنان نیشگونی از پای نگین گرفت که فریادش بلند شد.در همین موقع نوزاد بیچاره هم که تا آن موقع بیهوش بود به هوش آمد و صدای گریه اش از زیر لحاف بلند شد.دیگر جای ماندن فرخ میرزا نبود و او باید بیرون میرفت که نوزاد را شستشو میدادند و نافش رامیبریدند.شاهزاه با عجله بلند شد و نگاه عاشقانه ای به نگین انداخت و از در بیرون رفت.
کنیزها و کلفتها دوباره وارد اتاق شدند.نوزاد در دست شهین بود عشرت شتابان خود را به فرخ میرزا رساند و تعظیم کرد و گفت:حضرت والا مژدگانی کنیزان را مرحمت میفرمایید.خداوند به شاهزاده پسری عنایت فرموده است.
فرخ میرزا تمام پولهایی را که در جیب داشت و کم هم نبود بیرون اورد و جلوی عشرت ریخت و گفت:اینها را بین خدمتکارها تقسیم کن.انعام تو را هم جداگانه خواهم داد بتو یک قطعه زمین خواهم بخشید که تا آخر عمرت آسوده زندگی کنی.حالا بمن بگو کی میتوانم فرزند عزیزم خودم را ببینم.
فرخ میرزا طوری تغییر حات داده بود که ملاحظه شوون خود را نمیکرد و از آن تکبر ذاتی و همیشگی در وجودش اثری دیده نمیشد و با میرزا حیان حکیم باشی که موقع را مقتضی دانسته و وارد اتاق شده بود که سلامتی نگین را به عرض برساند دوستانه شوخی میکرد و چون حس میکرد میرزا حیان هم منتظر دریافت انعام است گفت:حکیم باشی این برو بچه ها مرا لخت کردند و برای تو چیزی نگذاشتند من از زحماخت و خدمات تو خیلی ممنونم.فردا انعام تو را میدهم.
خبر وضع حمل نگین به سرعت برق و باد همه جا پیچید و آنهایی که منتظر اینگونه اخبار بودند همان شبانه به دست و پا افتادند و هر کس درصدد تهیه چشم روشنی و هدیه و تعارف بر آمد.تقریبا همه از شنیدن این خبر خوشحال بودند جز شمس آفاق که عزاداری براه انداخته بود و با وجود تلاش محترم و ملیحه که کنار تخت او زانو زده بودند و او را دعوت به آرامش میکردند لحظه ای از گریه باز نمی ایستاد.
لباس پوشاندن بچه تمام شد و اتاق را برای ورود شاهزاده آماده کردند.حوادثی که پشت سر هم روی داده و نگین را مضطرب کرده بود واقعا قیافه اش را به شکل زنی تازه زا در آورده بود و با رنگی پریده لبهای لرزان و چشمهای از حال رفته حالتی را ایجاد کرده بود که شاهزاده نزد خود اعتراف کرد سوگلی محبوبش جدا رنج برده و درد سختی را تحمل کرده است.کودک بیچاره که هنوز چشمهایش بسته بود در کنار بستر نگین به خواب رفته بود.شاهزاده که سالیان دراز در آرزوی دیدن او بود بی اختیار نزدیک شد و زانو بر زمین زد و بوسه ای از پیشانی نگین برداشت و انگشتر الماس قیمتی ای را که برای همین منظور در جیب جلیقه نهاده بود از جیب در آورد و به انگشت نگین کرد و چون خواست برای بوسیدن کودک بطرف دیگر رختخواب برود شهین که هنوز در پایین پای زائو نشسته بود یکمرتبه چشمش به کهنه هایی افتاد که بچه را لای آن پیچیده و همراه آورده بودند و حالا نصفش از زیر تشک نگین بیرون زده بود.به سرعت دست خود را دراز کرد و کهنه ها را برداشت و زیر پیراهن خود مخفی کرد و اینکار را چنان سریع انجام داد که نگین هم نفهمید.
شاهزاده خود را به کودک رساند و بوسه ای از پیشانی او بر گرفت و لبخندی از مسرت بر لبان بیرنگ نگین نقش بست و چون حس میکرد برای اتمام کار نیمه تمام وجود فرخ میرزا در اتاق مزاحم است طوری به بیماری و کسالت تظاهر کرد که شاهزاده پس از چند دقیقه توقف از جا بلند شد و پس از سفارشهای لازم به خوابگاه خود رفت.
وقتی فرخ میرزا رفت عشرت که از تقسیم انعام بین خدمه فراغت یافته و ضمنا بیشتر اشرفی های مرحمتی را برای خود نگه داشته بود وارد اتاق شد و مذاکره با نگین را برای انجام کارهای آینده شروع کرد.قبل از هر چیز موضوع شیر دادن بچه اهمیت داشت.نگین گفت:بالاخره خود منکه نمیتوانم بچه را شیر بدهم و قاعدتا هم بچه را باید به دایه سپرد ولی تا پیدا شدن یک دایه مناسب چه باید کرد؟
شهین پس از چند لحظه تفکر گفت:بنظر من هیچ دایه ای بهتر از مادر خود طفل نیست.چطور است او را که سرپرستی هم ندارد به عنوان دایه به حرمسرا بیاوریم؟
عشرت حرف او را قطع کرد و گفت:این فکر بنظر منهم رسید اما قبل از هر کاری باید به آن بیچاره جوابی داد و عذری برای گم شدن بچه اش آورد.
-هیچ فکر کرده اید که اگر آن بدبخت به هوش بیاید و بچه اش را نبیند چه حالی پیدا میکند؟
صحبت درباره این موضوع خیلی طولانی شد و هر کدام اظهار عقیده ای کردند و راه چاره ای جستند بالاخره عشرت گفت:وقت ما به این حرفها میگذرد.قسمت بزرگ کار را انجام داده ایم انشالله بقیه اش هم درست میشود.
آنوقت رو به شهین کرد و گفت:بلند شو تا صبح نشده پیش اقدس برویم و ترتیب کار او را بدهیم چون آن شربت خواب آور چند ساعت دیگر خاصیتش را از دست میدهد.
شهین که از خستگی و بیخوابی به جان آمده بود با نارضایتی کامل از جا بلند شد و راه افتاد.عشرت که حال او را دید به یادش آمد که از انعامهای فرخ میرزا چیزی به او نداده است این بود که با اکراه هر چه تمامتر چند دانه اشرفی از جیبش در آورد و به او داد و گفت:خواهر از بس سرم شلوغ است فراموش کردم سهم شما را از انعام حضرت والا بدهم.
نگین گفت:خاله شهین بیشتر از اینها حق دارد.انشالله خودم از خجالتش د رمی آیم.
اشرفی های عشرت و وعده نگین قدری شهین را سرحال آورده و او با امیدواری به آینده دنبال عشرت براه افتاد و بیرون رفت.
نگین وقتی تنها شد بیاد اتفاقات آن شب افتاد و داشت با خود فکر میکرد که فعلا چند خطر را از سر گذرانده که یکمرتبه یاد کاغذی که برای منوچهر میرزا نوشته و امضا کرده بود افتاد.با آرامش دستش را زیر تشک برد که کاغذ را بیرون بیاورد و پاره کند ولی کوچکترین اثری از آن ندید.از جا بلند شد و تشک را بلند کرد و همه جا را گشت اما کاغذ نبود ناچار شد تشک را جمع کند متکاها را
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)