صفحه 4 از 11 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 104

موضوع: سوگلي حرمسرا | منوچهر دبیرمنش

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -بنظر تو این لطف خداوندی نیست که ورود من مصادف با تولد فرزندم باشد.
    منوچهر میرزا آب دهانش را فرو برد و د رحالیکه داشت از تعجب و حیرت عقلش را از دست میداد زیر لب گفت:بله قربان همینطور است که میفرمایید.
    -خیلی خوب فرزند تو هم حتما خوابت می آید.برو در عمارت خود استراحت کن من میخواهم بیدار بمانم و اولین کسی باشم که فرزندم را میبینم.
    منوچهر میرزا که دنبال بهانه ای برای جدا شدن از شاهزاده و تفکر در تنهایی میگشت این پیشنهاد را از جان و دل پذیرفت و تعظیمی کرد و به طرف عمارتش رفت و با خود فکر کرد چه میشنوم؟یک ساعت هم نگذشته که من نزد نگین بوده ام و حالا میگویند او دارد بچه ای می زاید.در ظرف این مدت از کجا و چطور میتواند بچه ای بیاورد؟به حق چیزهای نشنیده معلوم میشود من با یک آدم معمولی و عادی طرف نیستم.
    و یکمرتبه یادش آمد که از شدت عجله برزگترین مدرکی را که میتوانست از نگین داشته باشد از او نگرفته است.در حالیکه بخود لعنت میفرستاد با حالی زار و نزار بطرف عمارت خود براه افتاد.
    شاهزاده وارد عمارت نگین شد و چون به تالار رسید گفت:من باید برای چند لحظه نگین را ببینم.
    تمایل فرخ میرزا فورا به اطلاع نگین و عشرت رسید.اتاق از اطرافیان که دور زائو حلقه زده بودند خالی شد و شاهزاده با شور و شعفی بی پایان به بالین نگین آمد.غیر از عشرت و شهین کس دیگری از خدمه در اتاق نبود.صورت نگین در اثر اضطراب و د رعین حال خوشحالی از موفقیت بدست آمده برافروخته شده و گل انداخته بود.چند قطره اشکی هم که بر مژگان داشت به زیباییش می افزود.شاهزاده که چندین ماه در فراق او به سر برده بود و با همه بوالهوسی هایش دست از پا خطا نکرده بود وقتی نگین را به آن حال دید طاقت نیاورده و چند قطره اشک خوشحالی و سرور از چشمانش فرو چکید و روی ریشهای بلند و مشکینش ریخت و جلو رفت و بوسه ای بر پیشانی او زد.
    عشرت متوجه تغییر حال نگین شد و حس کرد الان است که همه نقشه هایش به باد رود برای همین از زیر لحاف چنان نیشگونی از پای نگین گرفت که فریادش بلند شد.در همین موقع نوزاد بیچاره هم که تا آن موقع بیهوش بود به هوش آمد و صدای گریه اش از زیر لحاف بلند شد.دیگر جای ماندن فرخ میرزا نبود و او باید بیرون میرفت که نوزاد را شستشو میدادند و نافش رامیبریدند.شاهزاه با عجله بلند شد و نگاه عاشقانه ای به نگین انداخت و از در بیرون رفت.
    کنیزها و کلفتها دوباره وارد اتاق شدند.نوزاد در دست شهین بود عشرت شتابان خود را به فرخ میرزا رساند و تعظیم کرد و گفت:حضرت والا مژدگانی کنیزان را مرحمت میفرمایید.خداوند به شاهزاده پسری عنایت فرموده است.
    فرخ میرزا تمام پولهایی را که در جیب داشت و کم هم نبود بیرون اورد و جلوی عشرت ریخت و گفت:اینها را بین خدمتکارها تقسیم کن.انعام تو را هم جداگانه خواهم داد بتو یک قطعه زمین خواهم بخشید که تا آخر عمرت آسوده زندگی کنی.حالا بمن بگو کی میتوانم فرزند عزیزم خودم را ببینم.
    فرخ میرزا طوری تغییر حات داده بود که ملاحظه شوون خود را نمیکرد و از آن تکبر ذاتی و همیشگی در وجودش اثری دیده نمیشد و با میرزا حیان حکیم باشی که موقع را مقتضی دانسته و وارد اتاق شده بود که سلامتی نگین را به عرض برساند دوستانه شوخی میکرد و چون حس میکرد میرزا حیان هم منتظر دریافت انعام است گفت:حکیم باشی این برو بچه ها مرا لخت کردند و برای تو چیزی نگذاشتند من از زحماخت و خدمات تو خیلی ممنونم.فردا انعام تو را میدهم.
    خبر وضع حمل نگین به سرعت برق و باد همه جا پیچید و آنهایی که منتظر اینگونه اخبار بودند همان شبانه به دست و پا افتادند و هر کس درصدد تهیه چشم روشنی و هدیه و تعارف بر آمد.تقریبا همه از شنیدن این خبر خوشحال بودند جز شمس آفاق که عزاداری براه انداخته بود و با وجود تلاش محترم و ملیحه که کنار تخت او زانو زده بودند و او را دعوت به آرامش میکردند لحظه ای از گریه باز نمی ایستاد.
    لباس پوشاندن بچه تمام شد و اتاق را برای ورود شاهزاده آماده کردند.حوادثی که پشت سر هم روی داده و نگین را مضطرب کرده بود واقعا قیافه اش را به شکل زنی تازه زا در آورده بود و با رنگی پریده لبهای لرزان و چشمهای از حال رفته حالتی را ایجاد کرده بود که شاهزاده نزد خود اعتراف کرد سوگلی محبوبش جدا رنج برده و درد سختی را تحمل کرده است.کودک بیچاره که هنوز چشمهایش بسته بود در کنار بستر نگین به خواب رفته بود.شاهزاده که سالیان دراز در آرزوی دیدن او بود بی اختیار نزدیک شد و زانو بر زمین زد و بوسه ای از پیشانی نگین برداشت و انگشتر الماس قیمتی ای را که برای همین منظور در جیب جلیقه نهاده بود از جیب در آورد و به انگشت نگین کرد و چون خواست برای بوسیدن کودک بطرف دیگر رختخواب برود شهین که هنوز در پایین پای زائو نشسته بود یکمرتبه چشمش به کهنه هایی افتاد که بچه را لای آن پیچیده و همراه آورده بودند و حالا نصفش از زیر تشک نگین بیرون زده بود.به سرعت دست خود را دراز کرد و کهنه ها را برداشت و زیر پیراهن خود مخفی کرد و اینکار را چنان سریع انجام داد که نگین هم نفهمید.
    شاهزاده خود را به کودک رساند و بوسه ای از پیشانی او بر گرفت و لبخندی از مسرت بر لبان بیرنگ نگین نقش بست و چون حس میکرد برای اتمام کار نیمه تمام وجود فرخ میرزا در اتاق مزاحم است طوری به بیماری و کسالت تظاهر کرد که شاهزاده پس از چند دقیقه توقف از جا بلند شد و پس از سفارشهای لازم به خوابگاه خود رفت.
    وقتی فرخ میرزا رفت عشرت که از تقسیم انعام بین خدمه فراغت یافته و ضمنا بیشتر اشرفی های مرحمتی را برای خود نگه داشته بود وارد اتاق شد و مذاکره با نگین را برای انجام کارهای آینده شروع کرد.قبل از هر چیز موضوع شیر دادن بچه اهمیت داشت.نگین گفت:بالاخره خود منکه نمیتوانم بچه را شیر بدهم و قاعدتا هم بچه را باید به دایه سپرد ولی تا پیدا شدن یک دایه مناسب چه باید کرد؟
    شهین پس از چند لحظه تفکر گفت:بنظر من هیچ دایه ای بهتر از مادر خود طفل نیست.چطور است او را که سرپرستی هم ندارد به عنوان دایه به حرمسرا بیاوریم؟
    عشرت حرف او را قطع کرد و گفت:این فکر بنظر منهم رسید اما قبل از هر کاری باید به آن بیچاره جوابی داد و عذری برای گم شدن بچه اش آورد.
    -هیچ فکر کرده اید که اگر آن بدبخت به هوش بیاید و بچه اش را نبیند چه حالی پیدا میکند؟
    صحبت درباره این موضوع خیلی طولانی شد و هر کدام اظهار عقیده ای کردند و راه چاره ای جستند بالاخره عشرت گفت:وقت ما به این حرفها میگذرد.قسمت بزرگ کار را انجام داده ایم انشالله بقیه اش هم درست میشود.
    آنوقت رو به شهین کرد و گفت:بلند شو تا صبح نشده پیش اقدس برویم و ترتیب کار او را بدهیم چون آن شربت خواب آور چند ساعت دیگر خاصیتش را از دست میدهد.
    شهین که از خستگی و بیخوابی به جان آمده بود با نارضایتی کامل از جا بلند شد و راه افتاد.عشرت که حال او را دید به یادش آمد که از انعامهای فرخ میرزا چیزی به او نداده است این بود که با اکراه هر چه تمامتر چند دانه اشرفی از جیبش در آورد و به او داد و گفت:خواهر از بس سرم شلوغ است فراموش کردم سهم شما را از انعام حضرت والا بدهم.
    نگین گفت:خاله شهین بیشتر از اینها حق دارد.انشالله خودم از خجالتش د رمی آیم.
    اشرفی های عشرت و وعده نگین قدری شهین را سرحال آورده و او با امیدواری به آینده دنبال عشرت براه افتاد و بیرون رفت.
    نگین وقتی تنها شد بیاد اتفاقات آن شب افتاد و داشت با خود فکر میکرد که فعلا چند خطر را از سر گذرانده که یکمرتبه یاد کاغذی که برای منوچهر میرزا نوشته و امضا کرده بود افتاد.با آرامش دستش را زیر تشک برد که کاغذ را بیرون بیاورد و پاره کند ولی کوچکترین اثری از آن ندید.از جا بلند شد و تشک را بلند کرد و همه جا را گشت اما کاغذ نبود ناچار شد تشک را جمع کند متکاها را

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بردارد ، بچه را جا به جا کند و دنبال گمشده خود بگردد، اما هرچه بیشتر جستجو کرد ، کمتر یافت. از صدای گریه بچه یکی از کنیزها که به دستور عشرت مسوول مراقبت نوزاد بود به این تصور که شاید نگین کاری داشته باشد و کمکی بخواد خود را به اتاق او راسند و با نهایت تعجب دید که بیگم رختخوابها را به هم ریخته ، فرش را بلند کرده و مشغول جستجو است.
    کنیز بیچاره تصورش را هم نمی کرد زائوی که دوس اعت پیش زائیده ، حالا از رختخواب بلند شده و به حرکت درآمده باشد. آهسته جلو آمد و با لحنی التماس آمیز گفت:
    - بیگم عقب چه می گردند؟ این کارهای خدای ناخواسته حالتان را بدتر می کند. چه فرمایشی دارید بفرمائید من انجام بدهم.
    نگین فهمید که چه اشتباهی کرده و در اثر گم شدن کاغذ حرکاتی از او سر زده که اگر به جای این کنیز ساده لوح کس دیگری و یا خود فرّخ میرزا سر می رسید همه زحمات و نقشه های او به هدر می رفت و معلوم نبود چه سرنوشتی پیدا می کرد. به این جهت فوراً شروع به ناله کرد و گفت:
    - نمی دانم چرا این قدر جایم ناراحت است. هر قدر هم صدا کردم کسی نیامد. چون خیلی ناراحت و معذب بودم ، خواستم جایم را تغییر دهم.
    - خانم جان ، این کار ، کار شما نیست. بفرمائید جایتان را کجا بیندازم؟
    - یک کمی این طرف تر که پاهایم درست رو به قبله باشد.
    کنیزک بسرعت او را همان طور که دستور داده بود مرتب کرد و او را خواباند و بچه را هم که گریه می کرد با قدری قندآب ساکت کرد و به اتاق خود رفت. نگین واقعاً مضطرب بود. هیچ وقت به یاد نداشت که این قدر ترسیده باشد. کاغذ چه شده و کجا رفته بود؟
    خیلی خوب یادش بود که کاغذ را زیر تشک گذاشته بود. آدم غریبه ای وارد اتاق نشده و نزدیک او نیامده بود. پس کاغذ چه شده بود؟ یکمرتبه مثل دیوانه ها با خود شروع به صحبت کرد:
    « نه ، این طور نشده. خدا نکند این طور شده باشد. اگر او دیده بود طاقت نمی آورد و حتماً همان دقیقه که در اتاق بود موضوع را مطرح می کرد. شاید هم برداشته است که در جای دیگر بخواند. از کجا که فردا یادش نیاید و آن وقت پس از خواندن کاغذ ...»
    نگین تصورش این بود موقعی که فرخ میرزا برای بوسیدن پیشانی طفل نزدیک رختخواب او شده ، تصادفاً کاغذ را دیده و برداشته است. این خیال ترسناک که به نظر او حقیقت مسلمی جلوه می کرد، طوری او را به هراس انداخت که عنان اختیار را از کف او ربود.
    بدبختانه عشرت هم در آنجا نبود که از او چاره جویی کند. آن قدر فکر کرد که تب شدیدی عارضش شد و در همان حال به خواب رفت. نزدیکیهای صبح که هنوز هوا روشن نشده بود حس کرد کسی بالای سر او ایستاده است و چون چشم خود را باز کرد، فرخ میرزا را با لباس خواب بالای سر خود دید. در یک آن حقیقت تلخی جلوی چشمش مجسم شد و با خود فکر کرد:
    « کار من تمام است. شاهزاده آمده که انتقام بگیرد. انتقام فریب خوردنش را، انتقام گول خوردنش را، انتقام لطمه ای را که به شخصیت و حیثیتش وارد شده.»
    فرخ میرزا متوجه کسالت و برافروختگی نگین شده بود. کنارش به زمین نشست، اما نگین از ترس چشمهای خود را بست و منتظر فرود ضربه هولناک شد.

    ****

    شهین از جلو و عشرت به دنبال او از حکومتی خارج شدند. ورود فرخ میرزا و انتشار خبر وضع حمل نگین چنان غوغایی در دیوانخانه به راه انداخته بود و آن قدر افراد مختلف برای گرفتن خبر آمده بودند که کسی به آندو کاری نداشت و توانستند بدون هیچ مانعی از در بیرون بروند. در طول راه صحبت آنها در اطراف طرز برخورد با اقدس پس از به هوش آمدن او و این که چه جوابی به او بدهند، گذشت. سرانجام تصمیم گرفتند به او بگویند که بچه سقط شده است و اگر قبول نکرد و خواست مرده بچه را ببیند، طور دیگری گولش بزنند و بعد از یکی دو روز به او مژده بدهند که محل خوبی برایش پیدا کرده اند و آن وقت او را به حرمسرا ببرند و بچه خودش را در دامانش بگذارند.شهین معتقد بود این عمل نه تنها عیبی ندارد بلکه کلی هم صواب می کنند، چون مادر می تواند بچه اش را در شرایط بهتری که تصورش را هم نمی کرد، بزرگ کند.
    این فکر را هر دو پسندیدند. موقعی که وارد حیاط شدند، جلوی در راهرو و موقع بالا رفتن از پله ها ، شهین کهنه های کثیفی را که از زیر تشک نگین برداشته بود از زیر پیراهنش در آورد و به داخل زیرزمین پرتاب کرد. عشرت پرسید:
    - این دیگر چه بود؟
    - چیزی نبود. موقعی که فرخ میرزا به دیدن نگین آمد،این کهنه ها زیر تشک افتاده بودند. ترسیدم چشم شاهزاده به آنها بیفتد، برداشتم و زیر لباسم مخفی کردم. حالا هم توی زیرزمین انداختم.
    عشرت خنده بلندی کرد و گفت:
    - معلوم می شود تو هم خیلی زرنگ و کهنه کار بودی و من خبر نداشتم. دعا کن کارها رو به راه شوند. فعلاً که شاهزاده وعده خوبی به من داده، اگر خدا خواست و به وعده اش عمل کرد، هر دو راحت می شویم و آخر عمری معطل یک لقمه نان نمی مانیم.
    وقتی وارد اتاق زائو شدند، اقدس بیچاره هنوز به هوش نیامده بود. دو خواهر در دو طرف او نشستند و در نور کمرنگ شمع به چهره پژمرده و زرد او نگاه کردند. پس از چند لحظه شهین به عشرت گفت:
    - بالاخره باید او را به هوش آورد و کار را یکسره کرد.
    عشرت گفت:
    - تا خودش به هوش نیاید هیچ کار دیگری نمی توانیم بکنیم.
    انگار اقدس حرفهای آنها را می شنید، ولی نمی توانست چشمهایش را باز کند و دستهایش را حرکت دهد. صدایی شبیه به ناله از گلویش بیرون آمد و تکانی خورد.
    عشرت با اشاره به شهین فهماند که حرف نابجایی نزند و از جا بلند شد و چند حبه قند را در یک استکان آب حل کرد و به دهان اقدس ریخت و پیشانی او را مالید. حال اقدس کم کم بهتر شد و بالاخره چشمهایش را باز کرد و با وحشت نگاهی به اطراف انداخت. با هزار زحمت دستش را از زیر لحاف پاره بیرون آورد و دامن عشرت و شهین را گرفت. انگار از نگاههای مردّد او مشخص بود که اصلاً آنها را نمی شناسد و مغزش درست کار نمی کند. کم کن توانست حواسش را جمع کن و شروه به دعا کردن در حقّ آندو کرد و پشت سر هم تشکر می کرد و از خدا برای آنها عوض خیر می خواست. عشرت با لحنی محبت آمیز گفت:
    - فعلاً حالت خوب نیست. صحبت نکن و حرف نزن.
    زائو چشم خود را بر هم گذاشت و اطاعت کرد، اما بلافاصله چشمش را گشود و مثل اینکه از مطلبی که می خواهد بگوید خجالت می کشد ، چند مرتبه معصومانه سرش را به چپ و راست گرداند و با دقت اطراف را نگاه کرد و چون بچه اش را ندید با لحی ملتمسانه گفت:
    - پس بچه من کجاست؟ چطور او را نمی بینم؟ نکند هنوز حالم جا نیامده؟
    عشرت نگاهی به شهین انداخت، سپس اشکش را با دستمالش پاک کرد و گفت:
    - دخترجان گفتم که حالت خوب نیست. بی جهت حواست را آشفته نکن. بعداً همه چیز را می فهمی . فعلاً از همه واجب تر این است که استراحت کنی.
    چشمهای اقدس بیچاره با شنیدن این حرف از حدقه بیرون زدند و رخوت و سستی جای خود را به التهاب و تحرک بی سابقه ای داد. بی اراده نیم خیز شد و اگر عشرت و شهین او را از دو طرف نگرفته بودند، قطعاً از رختخواب بیرون می آمد و راه می افتاد. عشرت با کمک شهین مانع بلند شدن او شد و گفت:
    - چرا این طور می کنی دختر؟ حال تو بد است و نباید از جا بلند شوی.
    - نه خانم جان. حال من هیچ بد نیست. ما فقیر بیچاره ها عادت نداریم بعد از زائیدن چند روز در رختخواب بمانیم. اجازه بدهید بلند شوم. بگذارید ببینم به سر بچه بیچاره من چه آمده است. شما را بخدا بگوئید چه شده.
    - آرام باش دخترم. کمی صبر کن همه چیز را می فهمی. خدا را شکر که خودت سالم ماندی، بچه همیشه پیدا می شود.
    صدای ضجه و گریه و زاری اقدس گوش فلک را کرد کرد. فریاد زد:
    - خودم با گوشهای خودم صدایش را شنیدم. چطور باور کنم که مرده؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - اشتباه می کنی دختر جان. بند جفت دور گلوی بچه افتاده و خفه اش کرده بود. حالا این قدر بیتابی نکن. آدم خودش سالم باشد، بچه که قحط نیست.
    - نه بی بی جان. این حرف را نزن. شوهر بدبخت و بیچاره ام که از دستم رفت و کشته شد. دلم خوش بود که اقلاً یادگاری از او برایم باقی مانده است و من با هر فلاکت و ذلّتی بزرگش می کنم. خدایا چه کنم؟ به چه کسی پناه ببرم. چقدر مصیبت؟ چقدر ذلت؟ کاش خودم هم مرده بودم و از این همه بدبختی و بیچارگی راحت می شدم.
    اقدس بیچاره با آه و زاری شرح مصیبت می داد و شهین که دل نازک تر از عشرت بود پا به پای او گریه می کرد. عشرت سعی می کرد او را آرام کند. بالاخره اقدس ساکت شد و آهسته گفت:
    - پس اقلاً بگذارید یک بار بچه بیچاره ام را که نه ماه آزگار سر دل کشیدم و از این ده به آن ده بردم ببینم.
    عشرت همه چیز را پیش بینی کرده بود جز این که زن بچه مرده اش را بخواهد. لحظاتی فکر کرد و بالاخره گفت:
    - مگر خبر نداری که داروغه و کلانتر چقدر سخت می گیرند؟ آنها اگر خبر شوند زنی بچه اش را سقط کرده است، او را برای بازپرسی می برند و هزار سؤال از او می پرسند.
    - برای چه ببرند؟ چه سؤالی بپرسند؟
    - والله من سر از کار آدمهای دولت درنمی آورم. دوره آخرالزمان شده. هزار نسبت به آدم می دهند. مثلاً می پرسند بچه را از کجا آورده ای؟
    - خوب بپرسند. می گویم بچه خودم و شوهر بیچاره ام است که نوکر همین کلانتر بود و به خاطر او کشته شد. هنوز سه ماه هم از کشته شدن شوهر من نگذشته. این را همه ده می دانند.
    - اشکال کار در همین جاست که کلانتر را در تهران کشتند و اقوام او هم همه فرار کرده اند و اگر آدمهای حکومتی بفهمند که شوهر تو نوکر کلانتر بوده، روزگارت را سیاه می کنند و بدتر از همه ممکن است بگویند خودت بچه را به دست خودت از بین برده ای.
    - من؟ من با دست خودم بچه ام را بکشم؟ رویم سیاه، شما را بخدا خانم جان از این حرفها نزنید. خدا را خوش نمی آید.
    - من که این حرف را نمی زنم. می گویم ممکن است این خدانشناس ها این تهمت را به تو بزنند و چون من از قبل این فکر را کرده بودم، به خودم گفتم خوب است به تو خدمتی کنم، این بود که تا صبح نشده بچه را بردیم قبرستان پهلوی دروازه قرآن و خاک کردیم. حالا اگر خیلی اصرار داری، فردا صبح به قبرستان برو و او را از خاک بیرون بیاور. ما فکر کردیم این جوری به تو محبت می کنیم.
    اقدس طاقت این کار را نداشت که قبر بچه اش را بشکافد، برای همین تسلیم شد و سکوت کرد.
    عشرت وقتی سکوت او را دید، قسمت دوم نقشه اش را اجرا کرد و صحبت را به سختی روزگار و بدی وضع مردم کشید و گفت:
    - در این سال و زمانه، آدم از خودش هم نمی تواند نگهداری کند، چه رسد به یکی دیگر. شاید هم مصلحت خدا بوده که بچه عمرش به دنیا نباشد. من الان دارم فکر می کنم که تو زن بدبخت و غریب و بی کس چه خواهی کرد و در این دور و زمانه که رحم و مروت از بین رفته، به سر تو چه خواهد آمد؟
    اقدس گفت:
    - بی بی جان! بعد از این همه مصیبت و بدبختی، مرگ برای من عروسی است. دیگر زندگی را می خواهم چه کنم.
    - نه دختر جان، آدم زنده زندگی می خواهد و تا وقتی که خداوند مشیّتش قرار نگرفته، آدم باید به هر سختی و بدبختی که هست زندگی کند. بالاخره شکم نان می خواهد و تن لباس. تا امروز این طور زندگی کرده ای، از این به بعد چه خواهی کرد؟
    وسوسه های عشرت اقدس را به فکر وادار کرد. حرفهای او کاملاً منطقی بود. زن بیچاره هنوز از یک مصیبت خلاص نشده، گرفتاری دیگری جلوی او عرض اندام کرد و قیافه هولناک گرسنگی و سرما جلوی چشمش آمد. آه سوزناکی کشید و گفت:
    - بی بی جان. خدا بزرگ است. اگر قرار باشد آدم زنده بماند، بالاخره خداوند برای او یک کاری می کند.
    - درست است که خدا بزرگ است، ولی از قدیم گفته اند از تو حرکت از خدا برکت. وقتی خدا سرپرست آدم را می برد، انسان باید به فکر بیفتد. من الان پانزده سال است که شوهر ندارم. در این مدت مثل مردها خودم زندگیم را اداره کرده ام و کسی هم نتوانسته بگوید بالای چشمت ابروست.
    - بی بی جان. شما با من خیلی فرق دارید. من زن دست و پا شکسته ای هستم. چه کاری از دستم برمی آید؟
    - غصه نخور دخترم. خداوند از حکمت دری ببندد، از رحمت در دیگری را باز می کند. تو الان سینه هایت پر از شیر هستند. این همه خانواده های اعیان و اشراف هستند که برای نوزادهایشان دایه می خواهند. من از فردا برایت سراغ جا می گردم. اگر خدا خواست و جای خوبی برایت پیدا شد، دیگر غصه ای نخواهی داشت. خانمها از دایه های بچه هایشان بیشتر از خودشان مواظبت می کنند.
    - یعنی جایی پیدا می شود؟ یعنی کسی مرا قبول می کند؟ هیچ کس نیست که در این شهر مرا بشناسد. فقط خانواده کلانتر بودند که آنها هم می گوئید از شهر رفته و فراری شده اند.
    - من قول می دهم جای خوب و مناسبی برایت پیدا کنم. آن طور هم که تو می گویی مردم خدا را فراموش نکرده اند و فقط تو به من بگو کی می توانی از جا بلند شوی و راه بیفتی؟
    - ما فقیر بیچاره ها عادت نداریم زیاد در رختخواب بمانیم. همین فردا می توانم حرکت کنم.
    - پس حالا بهتر است کمی استراحت کنی. هوا هم روشن شده. من می روم سری به منزلم می زنم. شاید یکی دو جا سراغ بگیرم و جای مناسبی برای تو پیدا کنم. شهین هم همین جا می ماند. بالاخره آدم زائو که نباید تنها بماند. من حتماً تا قبل از ظهر برمی گردم و انشاءالله خبرهای خوشی برایت می آورم.
    شهین که از خستگی دیگر طاقتی برایش نمانده بود، پیشنهاد خواهرش را از دل و جان پذیرفت و عشرت بلند شد و از در بیرون رفت. وقتی از پله ها پائین رفت و از در خارج شد، جلال از پشت اتاق بیرون آمد و پاورچین از پله ها پائین رفت، امّا با همه مراقبتی که کرد به علت تاریکی، پله آخر را ندید و رو به زمین افتاد و چون خواست خودش را نگه دارد، دستش را به چفت شکسته در راهرو گرفت و شدیداً زخمی شد. صدای افتادن جلال، اقدس و شهین را وحشتزده کرد. آنها خیال کردند عشرت به زمین افتاده است، برای همین شهین با همه خستگی و بیحالی که داشت از جا بلند شد و دو سه بار عشرت را صدا زد و چون جوابی نشنید، بیشتر وحشت کرد و از اتاق بیرون آمد. با آن که هوا روشن شده بود، ولی راه پله های زیرزمین کاملاً تاریک بود. دو سه بار دیگر خواهرش را صدا زد، ولی باز هم جوابی نشنید. جلال پائین پله ها افتاده و نفس را در سینه حبس کرده بود. ترس شهین مانع از آن بود که همه پله ها را پائین برود. وقتی صدایی نشنید، بیشتر وحشت کرد و به خود گفت:
    «شاید خواهرم در اثر افتادن از پله ها بیهوش شده باشد که جواب نمی دهد. من هم که جرأت نمی کنم پائین بروم.»
    به اطراف نگاهی انداخت و آرام وارد حیاط شد و در حیاط را محکم کرد و با وحشت به اتاق برگشت. اقدس پرسید:
    - چه خبر شده؟
    - من چیزی ندیدم.
    - پس این چه صدایی بود که هر دومان آن را شنیدیم.
    - من همه جا را گشتم. حتی تا در کوچه هم رفتم، ولی هیچ کس را ندیدم.
    - خدا را شکر. من خیال کردم بی بی عشرت افتادند.
    - من هم همین خیال را کردم.
    یکمرتبه چشم اقدس به گوشه چادر شهین افتاد. بی اختیار فریاد زد:
    - اینها چیست که به چادر شما ریخته؟
    شهین به چادر خود نگاه کرد. خوب که دقیق شد، نزدیک بود از ترس ضعف کند. چند قطره خون تازه روی چادر سفید او خودنمایی می کرد. هر چه فکر کرد نتوانست علت را بفهمد. این نمی توانست خون نوزاد باشد، چون خونها تازه بودند و از این گذشته، او بچه را با کمال دقّت پیچیده بود. باز هم تصور وجود اجنّه در آن خانه به مغزش هجوم آورد، خواب را از چشمش ربود و خستگی را از خاطرش زدود. واقعاً وحشت کرده بود و در دل می گفت:
    «شاید ارواح و اجنّه و شیاطین از عمل امشب من آگاهند و می خواهند با این کارها بدی کار مرا جلوی چشمم مجسّم کنند. خدا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عاقبت مرا بخیر کند .
    اقدس که نگرانی و اضطراب شدید او را دید ، با تعجب پرسید :
    چه خبر است ؟
    شهین فهمید که قافیه را باخته و بر اثر ترس و اضطراب طوری رفتار کرده که اقدس مشکوک شده است . زود دست و پای خود را جمع کرد و گفت :
    دارم فکر خواهر بیچاره ام را می کنم .
    بعد هم دراز کشید و از شدت خستگی خوابش برد .

    ***

    جلال وقتی صدای پای شهین را از بالای پله ها شنید نفسش بند آمد و فقط موقعی خیالش راحت شد که او به اتاق رفت و جلال توانست خودش را بسرعت به زیرزمین برساند . خون از دستش می چکید و بند نمی آمد . وسط زیرزمین چشمش به چند تکه پارچه افتاد . آن ها را برداشت و محکم دور دستش پیچید و با کمک دست چپ و دندان گره زد . در همین موقع تکه کاغذی خون آلود از وسط پارچه بیرون افتاد .
    جلال وقتی از بستن دستش فراغت پیدا کرد ، کاغذ را جلوی سوراخ های پنجره کاشی زیرزمین گرفت و به هر زحمتی بود کلمات را به هم وصل کرد و خواند . هر جمله را چندین بار می خواند و باور نمی کرد که معنی آنها را درست فهمیده باشد . نفسش به شماره افتاده بود و قلبش بشدت می زد . زیر لب گفت :
    تصادف مرا امشب در چه ماجرای عجیبی انداخته است . در این ماه با چه ماجراهای عجیب و غریبی که دست به گریبان نبوده ام . نمی دانم اینها را به حساب خوشبختی بگذارم و یا به حساب بدبختی ؟ آیا دوره در به دری من به سر آمده ؟ آیا باید باز هم خانه به دوش باشم و از سایه خود بترسم ؟ الان در چند قدمی من کسانی زندگی می کنند که زندگیشان در دست من است و به یک اشاره من همگی نابود می شوند . این سند قیمتی تضمین سعادت من است . این نامه به من غذای خوب ، لباس نو و آراسته و نوکر و خدمه می دهد . شاید هم ... شاید هم باعث مرگ من شود . نباید لحظه ای آن را از خود دور کنم . این کاغذ راه رسیدن مرا به مقصود هموار می کند اما کاغذ به این مهمی وسط یک مشت پارچه کثیف و خون آلود چه می کند ؟ این رفت و آمدها نشان می دهد که بچه این زائو را به جای بچه فرخ میرزا گذاشته و به مادر بیچاره اش گفته اند که بچه اش مرده . ولی نگین این نامه را به اجبار چه کسی نوشته ؟ و بعد چرا لای این کهنه های کثیف گذاشته ؟ فعلا" من صاحب قدرت فراوانی هستم . باید قبل از هر چیز با نگین ملاقات کنم . همین امشب به ملاقاتش می روم . من تا دیشب نوکر و مزدور او بودم ، اما امروز جان و آبروی او در دست من است . باید بروم و به سوگلی حضرت والا و معشوقه منوچهر میرزا بگویم که من به همه اسرار تو واقفم و تو مثل موم در دست منی و باید همه خواسته های مرا برآورده کنی . جلال آدمی نیست که به کم راضی باشد . دیشب وجه مختصری بیش نمی خواستم ، اما امشب با کمال قدرت ، هر چه را که آرزو دارم از او خواهم خواست .
    و با این افکار ، کاغذ محبوبش را در جای امنی گذاشت و به خواب سنگینی فرو رفت .


    فصل 9

    نگین که از جستجوی خود نتیجه ای نگرفته و کاغذ را پیدا نکرده بود ، با نگرانی در رختخواب از این دنده به آن دنده می شد و نمی توانست خود را آرام کند . نیم نگاهی به نوزادی که د کنار بسترش خوابیده بود ، انداخت . تا آن لحظه رغبت نکرده بود کودکی را که قرار بود در آینده فرزندش باشد ، تماشا کند . حوادث بقدری سریع اتفاق افتاده بودند که حتی یک لحظه هم فرصت تفکر درباره خود و اوضاع را پیدا نکرده بود . از همه بدتر ، موضوع کاغذ گمشده بود که او را بشدت نگران می کرد . سعی کرد برای رهایی از چنگ افکار آزار دهنده ، سر خودش را با بچه گرم کند . او سرانجام ناچار بود کودک را به سینه خود بچسباند ، قربان صدقه او برود ، صورتش را ببوسد و او را در آغوش بگیرد و خلاصه از یک مادر واقعی تقلید کند ، بخصوص این که طفل پس از سالها انتظار و خونریزی و جنایت به دنیا آمده بود .
    به چهره کودک خیره شد . کودکی بود درشت و سرخ و سفید با چشمانی نیمه باز و نفس هایی تند و کوتاه که زبان کوچکش را دور لبها می چرخاند و مشخص بود که شیر می خواهد . یکمرتبه احساس کرد کودک به نظرش بسیار زیبا و دوست داشتنی است . بچه را برداشت و در آغوش گرفت . کودک هنوز قادر نبود سرش را روی گردن نگه دارد و با حالتی معصومانه ، سر را روی سینه نگین گذاشته بود . نگین ناگهان احساس کرد این کودکی را که پدر و مادرش را نمی شناسد از صمیم قلب دوست دارد و با خود گفت :
    ای کاش این بچه واقعا" مال خودم بود . حالا مادر بیچاره اش چه حالی دارد ؟ راستی که خاله ام استاد شیطان است .
    بچه زبانش را بیرون آورده بود و دور دهان می گرداند . نگین واقعا" نمی دانست بدون شیر با بچه ای به این کوچکی چه باید بکند . کنیزی که رختخواب نگین را مرتب کرده و در آستانه در خوابیده و مراقب او بود ، از گیجی نگین سراسیمه شد و خود را بالای سر او رساند و نگین گفت :
    بچه شیر می خواهد .
    کنیز با عجله گفت :
    نه بیگم جان ، به بچه شیر ندهید . شیر شما حالا آغوز دارد و به بچه ضرر می رساند . تا یکی دو روز بچه را با کره و آب گرم نگه می دارند و از روز سوم کم کم به او شیر می دهید . از این گذشته بیگم شما که نباید خودتان به بچه شیر بدهید .
    پس چه کسی به بچه شیر می دهد ؟
    حتما" حضرت والا برای بچه دایه می گیرند و هیچ وقت راضی نمی شوند که شما به او شیر بدهید و از فرداست که صدها داوطلب برای شیر دادن به بچه پیدا می شود . همه از خدا می خواهند دایه این بچه باشند .
    کنیزک بدون آن که متوجه شده باشد ، مشکل اساسی نگین را با دو سه جمله ساده حل کرد . نگین به قدری خوشحال شد که چند سکه طلا به او داد و گفت :
    تو امشب خیلی زحمت کشیدی . فعلا" این چند سکه را بگیر ، باز هم به تو توجه خواهم داشت .
    کنیز برای نشان دادن حسن نیت بیشتر ، فورا" کمی کره و آب گرم آورد و همراه با کمی بارهنگ در دهان بچه ریخت . هنوز کودک روی پای نگین بود که فرخ میرزا وارد شد و چون او و کنیزک را مشغول کودک دید ، دقایقی منتظر ماند و آنها را تماشا کرد و با لحنی محبت آمیز و پدرانه گفت :
    عزیزم ، معلوم می شود خیلی خوشحالی . من هم با وجود خستگی از شدت خوشحالی خوابم نمی برد .
    نگین به شوهرش نگاه کرد و چون شادمانی بی حد او را دید ، صورتش برافروخته شد و سرش را به زیر انداخت . در آن حال معلوم نبود دارد به چه چیز فکر می کند . آیا از این که این مرد را فریب می داد از درون ملامت می کشید یا از کارهایی که کرده بود می ترسید ؟ شاهزاده با لحنی بسیار مهربان گفت :
    امشب برای اولین بار در زندگیم معنی واقعی سعادت را درک کردم . تو گمشده ای را که یک عمر دنبالش بودم و پیدایش نمی کردم در آغوشم گذاشتی .
    کنیزک از حرف های آنها چیزی نمی فهمید ، از جا بلند شد و از در بیرون رفت . فرخ میرزا که تا آن موقع سر پا ایستاده بود ، کنار بستر نگین نشست و دست او را در دست گرفت و با عشق به او و کودک نگاه کرد . بقدری ملایم و مهربان شده بود که انسان باور نمی کرد این همان شاهزاده جبار و بی رحمی باشد که دهها دختر جوان را به خاطر بچه دار نشدن کشته است . گویی همه قساوت ها و بی رحمی ها از وجود این مرد رخت بر بسته و تبدیل به انسانی باصفا ، با محبت و دلسوز شده بود .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نگین که همه این تغییرات را در چهره شوهرش می دید و مطمئن بود که وجود این نوزاد باعث تمام این خوشحالیها و شادیهاست و همین کودک چند ساعته ،حس خودخواهی و غرور این مرد را اقناع کرده و از او پدری مهربان ساخته است،در عالم عجیبی سیر می کرد و با خود می گفت:
    حالا خوشحال و مهربان است،چون احساس سعادت می کند،ولی اگر بفهمد که فریب خورده است چه می کند؟
    چنان از این فکر بر خورد لرزید که شاهزاده متوحش شد و به خیال انکه سوگلی محبوبش در اثر زایمان و بیخوابی،از پا درامده است،نوزاد را از او گرفت و وادارش کرد دراز بکشد.نگین به رعایت اصول و اداب تظاهر کرد و در بستر دراز کشید.درد دلها و راز و نیازها و شرح داستان ایام جدایی از دو طرف شروع شد.فرخ میرزا درباره مسافرت خود،مفصل برای نگین صحبت کرد.در این داستان نکته جالبی برای نگین وجود نداشت،جز اینکه شاهزاده گفت هنگام بازگشت و در روزهای اخر مسافرت،در دره ای در نزدیکیهای شیراز،پیرمرد زخمی و نیمه جانی را یافته بود.ضربان قلب نگین بسیار تند شد و حس کرد بار دیگر دست تقدیر او را در مسیر حوادث غیر منتظره ای قرار داده است.ناگهان با توجه زیاد به حرفهای شاهزاده که با آب و تاب تمام ماجرا را تعریف می کرد،گوش سپرد.
    شاهزاده که دقت و توجه نگین را دید،آب و تاب موضوع را زیاد کرد.البته خود او هم دقیقا نمی دانست چه به سر پیرمرد امده است،چون پس از صدور دستور برای مراقبت از او معطل نشده و شتابان به راه افتاده بود،ولی نگین از حرفهای او فهمید که دستور داده اسن پیرمرد را به شیراز بیاورند و حکیم باشی،او را معالجه کند.ظاهرا پیرمرد بیچاره از ارتفاع بلند به قعر دره پرتاب و مجروح شده و مدتها به همان حالت باقی مانده بود.شاهزاده گفت:
    من از روی عطوفت ذاتی منتهای ملاطفت را با او به عمل اوردم و حتی دستور دادم او را به دارالحکومه بیاورند تا میرزاحیان زخمهایش را معالجه کند.
    تصادفا نشانیهایی هم از پیرمرد در خاطر شاهزاده باقی مانده بود و از خورجین و قاطر وسکه هایی که در جیبش پیدا کرده بودند چیزهایی گفت که نگین هم همان نشانی ها را از پیرمرد می دانست و مطمئن شد که این مجروح نیم مرده کسی جز همان پیرمردی که او محکوم به مرگش کرده و به دست جلال سپرده بود،نیست.
    نگین با خود گفت:
    از کجا معلوم تا حالا خوب نشده و انچه را که می دانسته نگفته باشد؟
    نزدیک بود دل از سینه اش بیرون بیاید.پیدا شدن پیرمرد،التهاب و آشوبی کمتر از موضوع گمشدن کاغذ نداشت.علیرغم اضطراب درونی،خود را بسیار خونسرد و مهربان نشان داد و لطف وم هربانی فرخ میرزا را تحسین کرد و گفت:
    یعنی حالا پیرمرد بیچاره را به شهر اورده اند؟
    گمان می کنم.
    من به شکرانه این که حضرت والا پس از سالها انتظار صاحب فرزندی شده اند،می خواستم با اجازه شما این پیرمرد بیچاره را به خرج خودم معالجه کنم.البته بدیهی است که صواب این عمل خیر به شما هم می رسد.
    مرحبا بر تو همسر با وفا و مهربان.نذر از این بهتر نمی شود.همین امروز دستور می دهم میرزا حیان معالجه او را بر عهده بگیرد و هر کاری که از دستش براید انجام دهد.
    چقدر خوب بود که اگر اجازه می دادید او را در جایی بستری کنند که ما بتوانیم به وسیله خدمه خود برای او غذا بفرستیم و از او پرستاری کنیم و میرزا حیا ن هم مراقب حالش باشد.بعد هم که معالجه شد انعامی به او می دادیم و او را نزد زن و بچه اش می فرستادیم.
    هر طور میل شما باشد همان کار را می کنیم.
    هوا روشن شده بود و آفتاب داشت طلوع می کرد.فرخ میرزا پس از صحبت های زیاد از کنار بستر نگین بلند شد و می خواست برود که عشرت وارد شد و چون شاهزاده را دید،سرش را برای تعظیم خم کرد و بر جای خود ماند.شاهزاده نزدیک او رفت و از خدماتش تعریف و قول شب قبلش را مبنی بر اینکه می خواهد ملک خوبی را به او ببخشد،تکرار کرد.عشرت بعد از تشکر،چون موقعیت را مناسب و فرخ میرزا را خوشحال و شاد دید گفت:
    اگر حضرت والا اجازه بفرمایید،برای شاهزاده کوچولو دایه ای پیدا کنم که عهده دار شیر دادن و پرستاری از او شود.
    شاهزاده گفت:
    اینها از وظایف من نیست.هر جور صلاح می دانید عمل کنید.
    عشرت دوباره تعظیم کرد و گفت:
    کار هر قدر کوچک و بی اهمیت باشد،اجازه حضرت اقدس والا لازم است،بخصوص اگر مربوط به این کودک باشد که همه امورش باید تحت نظر حضرت والا انجام گیرد.
    فرخ میرزا خیلی از این تعریف خوشش آمد،نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت:
    امروز خوب فکر کن ببین دوست داری کجا ملک داشته باشی و سر شب به من بگو.برای اوردن دایه هم خودت بهتر می دانی.تو اهل شیرازی و همه گوشه و کنار اینجا را می شناسی.هر طور صلاح است اقدام کن.
    فرخ میرزا پس از صدور این دستور نگاه دیگری به نوزاد و نگین انداخت و از اتاق بیرون رفت.بمحض اینکه صدای پای شاهزاده که از پله ها پایین می رفت قطع شد،نگین با اشاره دست عشرت را به طرف خود خواند و آهسته گفت:
    خاله جان دستم به دامنت که روزگارم سیاه شد.
    چرا دخترم؟مگر چه شده؟شاهزاده که خیلی خوشحال از اینجا رفت.چه اتفاقی افتاده؟چرا روزگارت سیاه شده؟
    خبر نداری؟اگر بخواهم از اول ماجرا را بگویم دیر می شود،همین قدر می گویم کاغذ بسیار مهمی که نباید به دست کسی بیفتد و هیچ کس نباید از مضمونش باخبر شود و اصلا نباید نوشته می شد،از دیشب گم شده.نمی دانم چطور شده.انگار یک قطره آب شده و به زمین فرو رفته.
    این کاغذ چه بوده که این قدر اهمیت دارد؟ما که کاغذی نداشتیم.
    خیلی نمی توانم حرف بزنم.وقتی که تو رفتی او اینجا آمد.
    کی؟منوچهر میرزا؟
    بلند حرف نزن.بله او امد و مرا مجبور کرد اقرارنامه ای بنویسم و به دست او بدهم.
    چرا نوشتی؟چه نوشتی؟
    مجبور شدم.تهدیدم کرد که اگر ننویسم همه چیز را به شاهزاده خواهد گفت،من هم همانطور که او می خواست کاغذ را نوشتم،اما خوشبختانه خبر ورود فرخ میرزا حواس او را پرت کرد و بدون اینکه کاغذ را بیگرد از در بیرون رفت.من هم کاعذ را مچاله کردم و زیر تشک گذاشتم.وقتی به جستجوی کاغذ افتادم،دیدم اثری از ان نیست.انگار یک تکه نان شده و سگ ان را خورده است،ولی ای کاش دردم همین یکی بود.اتفاق دیگری افتاده که حواسم را بیشتر از این یکی پرت کرده است.
    چه شده؟
    فرخ میرزا پیرمردی را که با جلال فرستاده بودیم با خود اورده است.اینطور که تعریف می کرد،او را مجروح و زخمی وسط راه پیدا کرده و دستور داده که او را به شهر بیاورند و معالجه اش کنند.نمی دانم این مردک حقه باز کجا رفت که اصلا برنگشت.
    مراجعتش را خبر دارم.فراش باشی می گفت که او همان شب برگشته،اما گرفتاریهایی پیش امد که دیگر نتوانستم از او خبر بگیرم.حالا به نظر تو چه باید کرد و تکلیف من چیست؟بخدا از زور خستگی رمق ندارم و نمی توانم نفس بکشم.کف پاهایم از بس رفتم و امدم تاول زده است.
    حق داری خاله جان.بخدا هر چه بگویی حق داری،اما فکرش را بکن یک کمی غفلت کنیم همه زحماتمان به باد می رود.اول از همه باید پیرمرد را تحت نظر گرفت،وگرنه به دست محترم و شمس افاق می افتد و آن وقت خر بیاور و باقالی بار کن.او شاهد زنده ای است که از همه دنیا برای ما خطرناکتر است.بعد هم باید دنبال کاغذ گشت.اول در اتاق و اطراف ان را جستجو کن.شاید با اثاثیه ای که از اتاق بیرون برده اند،کاغذ را هم برده باشند و و اگر هم به دست کسی افتاده و یا مخصوصا ان را دزدیده باشد،باید به هر قیمتی که شده ان ر ابه دست آورد.وقتی فکرش را می کنم همه تنم می لرزد.از کجا معلوم که دشمنان ما در این اطراف جاسوسی نگذاشته باشند؟از کجا معلوم که الان کاغذ در اختیار انها

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    نباشد؟ ای کاش لا اقل کاغذ دست منوچهر میرزا بود ، آن وقت می توانستم یک جوری او را فریبا بدهم و کاغذ را پس بگیرم. فکرش را بکن اگر یک ساعت دیگر فر میرزا بیاید و کاغذ را جلوی چشم های من بگیرد و بپرسد این چیست چه جوابیباید به او بدهم؟
    نگین می لرزید و کاملا معلوم بود که با همه شجاعت ذاتیش خود را باخته است. عشرت پس از لحظه ای تفکر گفت :
    - چه موقع کاغذ را زیر تشک گذاشتی؟
    - همان موقع که خبر ورود شاهزاده را دادند.
    - غیر از کسانی که من دیدم ، در غساب من کس دیگری هم دور و بر شما آمد؟
    - نه ، غیر از تو و شهین هیچ کس دیگری نیامد. فقط کنیزها و کلفت هایی که خودت هم دیدی ، اینجا بودند و آنها هم هیچ کدام بالای سر من نیامدند. درست یادم است که کاغذ را سمت چپ تشک ، این زیر گذاشتم
    عشرت از جا بلند شد و همه گوشه و کنار های اتاق و حتی زیر قالی ها و کنار مخده ها را هم گشت و اثری از کاغذ ندید. چون از جستجوی خود در اتاق نتیجه ای نگرفت ، بیرون رفت و همه اثاثیه و چیزهایی را که بیرون برده بودند گشت و به شکلی که کنیزها و کلفت ها بویی نبرند از آنها پرس و جو کرد ، ولی هیچ کس خبر نداشت و چیزی ندیده بود. سرانجام نا امید برگشت و گفت :
    - فقط یک نفر مانده که از او سؤال نکرده ام و او هم شهین است. اگر او هم خبر نداشته باشد ، حتما کاغذ گم شده است. در هر حال غصه خوردن و فکر کردن فایده ای ندارد. باید پیش بینی های لازم را کرد. من معتقدم اگر خبر تازه ای نشد ، از همین امروز گوش شاهزاده را از دشمنی و مخالفت دشمنانت پر کنی و مخصوصا با زبانی که خودت بهتر می دانی به او بفهمانی که دشمنان تو از نسبت دادن هیچ تهمتی به تو مضایقه ندارند و حتی محبت و علاقه او را دستاویز قرار بدهی و به او بگویی که دشمنان تو دچار حسادت شده اند و نمی توانند این همه محبت و علاقه را از طرف شاهزاده مشاهده کنند. به این ترتیب او تا حدی قانع می شود و با عشق و علاقه ای که به تو دارد ، قطعا به حرف آنها توجهی نمی کند.
    عشرت خودش هم می دانست که این حرف ها حقیقت ندارد و فرخ میرزا به محض این که کمترین سوءظنی به آنها ببرد همگی را نابود می کند ولی چاره ای نداشت و باید نگین را دلداری می داد. بعد هم صحبت را به آوردن دایه کشاند و گفت خیال دارد مادر بچه را برای دایگی او به حرمسرا بیاورد.
    نگین ابتدا با این نظر مخالف بود و می ترسید که مادر بچه اش را بشناسد ولی عشرت به او اطمینان داد که او حتی یک لحظه هم نتوانسته است بچه اش را ببنید. او پس از دریافتن سفارش های لازم برای اطلاع از وضع پیرمرد و تهیه مقدمات آوردن اقدس به حرمسرا حرکت کرد
    جلوی دیوانخانه به فراش باشی برخورد و در ظرف چند دقیقه فهمید که جلال از خانه او رفته و مجروح را به شهر آورده و در دیوانخانه بستری کرده اند. عشرت سفارش های نگین را به فراش باشی داد و تأکید کرد که او را به خانه ببرد و اگر هم این کار از دستش بر نمی آید ، حداقل او را در جایی بستری کند که زیر نظ خودشان باشد. فراش باشی بینوا که هنوز الاغ و خورجین را از یاد نبرده بود آهی کشید . خیلی دلش می خواست اعتراض کند و بگوید من از اجرای دستورات شما تا به حال چه سوید برده ام که باز هم ادامه بدهم ، ولی خاطره ملاقاتی که با نگین داشت دلش را به لرزه آورد و مثل بچه مطیعی سرش را پائین انداخت و گفت :
    - چشم! به بیگم بفرمائید اوامر ایشان را اطاعت می کنم.
    عشرت با عجله او را ترک کرد و به طرف خانه اقدس رهسپار شد و چون به آنجا رسید هنوز وارد اتاق نشده ، در حالی که نفس نفس می زد از وسط پله ها با صدای بلند گفت :
    - اقدس خانم ، بختت بلند بود!
    صدای پای عشرت اول اقدس و بعد شهین را از خواب بیدار کرد.
    زائوی بیچاره در رختخوابش نیم خیز شد و چشمش را به دهان عشرت دوخت. عشرت هم که التهاب و انتظار او را دید ، برای خود شیرینی نگاهی به اطراف انداخت ، یعنی که شاید کسی آنجا باشد و حرفهایش را بشنود ، سپس جلو تر آمد و کنار بستر زائو نشست و سرش را نزدیک گوش او برد و خیلی آهسته گفت :
    - آخرین کاری هم که از دستم بر می آمد برایت کردم. نظر خداوند شامل حال تو شد که حضرت حاکم هم دیروز صاحب پسری شده است.
    بیست سی نفر از خانم های محترم داوطلب شده اند که بچه را شیر بدهند ، اما چون حضرت والا خودشان به من التفات مخصوص دارند ، از من خواستند یک نفر آدم سالم و مطمئن برای بچه پیدا کنم و این جز لطف خدا هیچ چیز دیگری نیست.
    چشم های اقدس داشتند از کاسه در می آمدند و چند دفعه زیر لب گفت :
    (( منزل حاکم ؟ پسر حضرت حاکم ؟ ))
    او ابدا نمی توانست بین عشرت ، زن نیکوکاری که به دستور کلانتر از او پذیرایی کرده بود و حکومتی و حرمسرا ، ارتباطی پیدا کند ، به همین دلیل با حیرت به عشرت خیره شده بود و این زن عجیب را بسیار مقتدر و با نفوذ می دید . بالاخره بعد از چند دقیقه سکوت چون هیچ کس را غیر از این دو زن در دنیا نداشت و ناچار بود خود را به دست آنها بسپارد تسلیم شد و گفت :
    - هر طور صلاح می دانید. من آن قدر بدبختی و مصیبت کشیده ام که فکرم کار نمی کند و تکلیف خودم را نیم فهمم
    عشرت که دید مقدمات فراهم شده است و کارهای دیگری هم در پیش دارد از جا بلند شد و گفت :
    - پس خودت را آماده کن که امروز بعد از ظهر یا فردا به حکومتی برویم.
    شهین تا آن لحظه مجال نکرده بود قضیه خون آلود بودن چادرش را به عشرت بگوید ، وقتی دید او دارد از در بیرون می رود صدایش زد و موضوع را دقیق برایش تعریف کرد. عشرت بر خلاف شهین زن قویدلی بود و ابدا به اوهام و خرافات اعتقاد نداشت برای همین با دقت به حرف های شهین گوش کرد و آثار تعجب و کنجکاوی در وجناتش هویدا شد و بالاخره به این نتیجه رسید ککه در آن خانه حتما آدم دیگری هم هست و به خود گفت :
    (( چقدر غافل و احمق بودم که موقع ورود به این خانه همه جا را نگشتم. ))
    یادش آمد که یک بار او را در زیر زمین زندانی کرده بودند ، برای همین با عجله به آن جا رفت. خستگی و بیخوابی ، جلال را بی حال کرده و به خوابی عمیق فرو برده بود.
    عشرت همین طور که از پله ها پائین می رفت ، جلال را دید و شناخت. ناگهان به فکرش رسید که جلال حتما از پشت در اتاق حرف های آنها را شنیده است برای همین با عجله برگشت و گفت :
    - همین الان باید از این خانه برویم . حق با توست ، این خانه سنگین است و ماندن زائو در آن صورت خوشی ندارد
    بعد رو به اقدس کرد و پرسید :
    - دختر جان! تو می توانی از جا بلند شوی؟
    اقدس که حساب همه جا را کرده بود و در انتظار رسیدن ساعت حرکت بود ، با شتاب از جا بلند شد و گفت :
    - من حاضرم.
    - آفرین دخترم. تو هم بلند شو خواهر. باید زودتر برویم.
    در ظرف چند دقیقه اثاثه مختصر اتاق جمع شد شهسن و اقدس ، بقچه به بغل راه افتادند و به دستور عشرت تشک مندرسی را هم که وسط اتاق بود به صندوقخانه کوچکی که در دالان بود منتقل کردند و با عجله از خانه خارج شدند. شهین پرسید :
    - کجا می رویم؟
    - می رویم منزل حاجی آقا. امروز شما آنجا می مانید. فردا من اقدس را به حرمسرا می برم.
    زن مصباح همه رختخوابها و اثاثیه اش را از اتاقها بیرون ریخته بود و مشغول نظافت بود که آنها وارد شدند. عشرت خیلی مختصر موضوع را به توازن خانم گفت و از او خواست اقدس را تا فردا نگه دارد. بعد هم پس از دیدن نگین و آماده کردن کارها ، اقدس را با خود به حرمسرا ببرد
    عشرت پس از سفارش های لازم به حرمسرا برگشت تا نگین را در جریان امر قرار دهد.
    نگین پرسید :
    - خاله جان چه خبر؟
    - چیزی نیست فقط امروز کسی در سر راه من و جریان اسرارمان واقع شد که تصورش را هم نمی توانی بکنی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ـ چه كسي؟
    ـ جلال.
    نگين با حيرت پرسيد:
    ـ جلال كجا بود؟
    ـ اين موضوعي است كه من هم نتوانستم بفهمم و تا اين دقيقه هم نفهميده ام.
    ـ خاله جان! اين جلال نا جنس خيلي بيشتر از آنچه بايد بفهمد، فهميده است و از اين به بعد حتما براي ما ايجاد خطرات زيادي خواهد كرد. الان كسي كه از همه بيشتر به راز ما آگاهي دارد، همين جلال است. عجب گرفتاري شده ايم. پيرمردي كه گمان مي كرديم از بين رفته، دوباره زنده شده و برگشته، محترم و مليحه توطئه چيني مي كنند، منوچهر ميرزا مثل مار زخمي منتظر پيدا كردن فرصتي براي انتقام گيري است و بدتر از همه اين آدم بي سرو پاست. همه ي آنها يك طرف، اين متقلب حقه باز يك طرف.
    مدتي هر دو به هم نگاه كردند. طوري ترسيده بودند كه سراپا مي لرزيدند. اين حرف ها، عشرت را به فكر انداخته بود كه هرچه زودتر خود را از اين مخمصه خلاص كند و از خير ملك ششدانگي حاكم بگذرد. با خود گفت:
    « در اين چند ماه به حد كافي براي خودم پول ذخيره كرده ام. چرا بايد خود را گرفتار سرنوشت نامعلوم و منحوس اين دختر كنم؟ او كه جز حمّالي چيزي به من نمي دهد.»
    عشرت به قدري غرق افكار خود بود كه متوجه نشد نگين دارد با دقت نگاهش مي كند و افكارش را از چهره ي متشنجش مي خواند. احساس كرد باز هم اشتباه كرده و با حرف هايش تنها همدلي را كه مي تواند كاملاً به او اعتماد كند، از دست مي دهد. مي دانست كه عشرت پول را از همه چيز بيشتر دوست دارد و تا وقتي كه خطر جاني در پيش نباشد، مي شود او را با پول نگه داشت. نگين تا آن روز با وعده و پول، خانه اش را راضي نگه داشته و او را وادار به انجام كرده بود، امّا آن شب در اثر حوادث پي در پي و اضطراب زياد، عنان را از كف داده و عشرت را به وحشت انداخته بود، براي همين فوراً تغيير لحن داد و با اطمينان گفت:
    ـ امّا من مطمئن هستم كه دنيا به كام ما خواهد شد و ابداً نبايد خود را گرفتار اوهام و خيالات كنيم. جلال در دست ما اسير است، چون اولاً بك زنداني فراري است و نمي تواند خود را نشان بدهد و ثانياً به پول و و پشتيباني نياز دارد كه ما هر دو را به او مي دهيم. از همه مهمتر به خون منوچهر ميرزا تشنه است كه اين براي ما ارزش دارد. محترم و مليحه كه به او پولي نمي دهند و هرچه هم به از شمس آفاق بگيرند، براي خودشان هم كم است، بنابراين از طرف او نبايد نگران بود. منوچهر ميرزا هم بر عهده من، چطور تا به حال او را ساكت نگه داشته ام، بازهم مي توانم اين كار را بكنم. مي ماند مليحه و محترم كه زحمتشان بر عهده توست و مي دانم در مقابل زرنگي و استادي تو هيچ كاري از دستشان بر نمي آيد. از همه اينها مهمتر شاهزاده است كه ما او را به حساب نياورديم. ما قدرتي را دست داريم كه هيچ يك از آنها ندارند و آن هم محبت و عشق شديد شاهزاده، مخصوصاً از حالا به بعد است. چه مي گويي خاله جان؟ غير از اين است؟
    عشرت انگار از خواب سنگيني بيدار شده باشد، چشمهايش را به نگين دوخت و گفت:
    ـ ماجراي يك بار جستي ملخك، دو بار جستي ملخك را شنيده اي؟ آدم بالاخره يك بار گير مي افتد و همان يك بار هم براي هفت پشتش كافي است.
    اين گفتگو خيلي طول كشيد و نگين ظاهراً توانست عشرت را متقاعد كند كه از جلوي حوادث فرار نكند. عشرت به خود گفت:
    « تا وقتي در معرض خطر جدي قرار نگرفته ام، مي مانم. من هميشه بايد آماده فرار باشم و پيش بيني هاي لازم را بكنم.الان فقط كمي پول دارمو اگر بخواهند مرا دستگير كنند، خيلي زود موفق مي شوند، به همين دليل فقط تا جايي كه خطر جاني نداشته باشد، دستورات نگين را اطاعت مي كنم.»
    بعد هم بلند شد و به اتاق خود رفت و از شدت خستگي در گوشه اي افتاد.
    فرداي آن روز زن حاج مصباح به ديدن نگين آمد و اقدس را هم به توصيه عشرت با خود آورد. در حضور زنان اعيان و اشراف، پس از تعيين ساعت سعد و كسب اجازه از شاهزاده، بچه را در آغوش اقدس گذاشتند. زن بينوا كه بيش از سه روز از وضع حملش نمي گذشت، چنان رنگ و روي پريده اي داشت كه نشانه هاي بينوايي از چهره اش مي باريد و با وجود لباسهاي نو و زر و زيوري كه عشرت به توران خانم داده بود تا به او بپوشاند، باز هم نمي شد آثار فقر را از سر و روي او محو كرد. به محض اين كه بچه را در بغل اقدس گذاشتند، صورتش گل انداخت و بي اختيار ضربان قلبش تند شد. بچه بيچاره كه از لحظه تولد تا آن موقع فقط آب گرم نوشيده بود، با التهاب پستان را به دهان گرفت. نگين با ديدن اين منظره ناگهان احساس كرد كسي به قلبش چنگ مي اندازد و افسوس خورد كه چرا اين زن بدبخت نبايد بداند كه دارد فرزند خودش را شير مي دهد. همين افكار هم در ذهن اقدس بينوا مي چرخيد و فكر مي كرد كه چرا نبايد كودك خود را دز آغوش داشته باشد. او برخلاف نگين بسيار خوشحال بود و خدا را شكر مي كرد كه اگر فرزندش را از او گرفته، به جايش به او كودك ديگري را داده است كه خوشبختانه غم نان و آب ندارد.
    خبر آوردن دايه را يكي از كنيز ها به اطلاع محترم و شمس آفاق رساند. محترم داشت با كنيز حرف مي زد كه مليحه وارد شد و گفت:
    ـ امروز خبر تازه اي دارم كه مي دانم از شنيدنش خوشحال مي شويد. محترم كنيزك را مرخص كرد وگفت:
    ـ اين هم لابد شبيه خبر هايي است كه تا به حال آورده اي.
    مليحه احساس مي كرد مدتي است كه ديگر محترم توجهي به او نمي كند و همين حرف هم نشان مي داد كه ديگر به او اعتماد ندارد. در جواب گفت:
    ـ محترم باجي. من هر كاري از دستم برآمده است كرده ام. چه كنم كه نگين حامله شد و زائيد.
    ـ دست از دلم بردار خواهر. ما آن قدر بي عرضگي به خرج داديم كه رقيب كارش را پيش برد. شوهر خانم مرا صاحب شد و به سادگي من و تو خنديد و رفت. ما با همه ادعايمان نتوانستيم بفهميم اين بچه از كجا پيدايش شد؟ بگذار چند روز ديگر سواركار بشود چنان دماري از روزگار ما بر آورد كه بيا و ببين.
    محترم طوري عصباني شده بود و پشت سر هم حرف مي زد كه به مليحه امان نمي داد. مليحه سكوت كرد و گذاشت او هرچه دلش مي خواهد بگويد و وقتي فرصتي به دست آورد گفت:
    ـ هيچ كس نمي تواند خلاف خواست خدا عمل كند. خدا خواسته كه اين دختر صاحب زندگي و مال و منال شود. من هم فقط روي سابقه دوستي با شما به خودم گفتم اگر كاري از دستم برآيد بايد انجام بدهم.
    ـ دست شما درد نكند. اين همه پول گرفتي و رفتي و آمدي و حالا ادعا مي كني كه فقط روي دوستي اين كار را كردي؟ نبايد هم بيشتر از اين شما انتظار مي داشتم، امّا حساب يك جاي كار را نكرده اي. محترم كسي نيست كه سرش كلاه برود. مي دانم چطور تلافي كنم.
    مليحه كه ديد محترم واقعا عصباني است، سعي كرد او را آرام كند و با لحني مهربان گفت:
    ـ چه خبر است خواهر؟ بگذار حرفم را تمام كنم. من نگفتم هيچ كاري از پيش نمي رود. تازه اول كار است. نگين صد تا جان هم داشته باشد از دست من يكي جان سالم به در نمي برد. به شما بگويم كه خبر هايي دارم كه ما را به هدف نزديك مي كنند، ما با يك دختر معمولي طرف نيستيم. او هزار مرد را لب چشمه مي برد و تشنه بر مي گرداند. با او نمي شود مثل آدم هاي معمولي رفتار كرد. براي همين ما هر دو به هم احتياج داريم و بايد با كمك هم كار را پيش ببريم. بايد بنشينيم و عقلمان را روي هم بگذاريم و راهي پيدا كنيم، نه اين كه براي هم خط و نشان بكشيم.
    محترم ناگهان متوجه شد كه اگر مليحه را از دست بدهد يا بدتر از آن مليحه جزو طرفداران نگين شود، كار خودش و خانمش ساخته است، براي همين دست در گردن مليحه انداخت و او را بوسيد و گفت:
    ـ خواهر جان! بخدا گريه و زاري شمس آفاق مرا ديوانه كرده و هيچ نمي فهمم چه مي كنم و چه مي گويم. تو كه اينجا نيستي ببيني چه شب و روزي دارم. راستي هم حق به جانب شمس آفاق است. يك زن جوان و خوشگل كه عزيز دردانه بهترين خانواده ها بود، حالا به اين روز افتاده. ما هم جاي او بوديم جز اين نمي كرديم. حالا بيا بنشينيم و با هم فكري به حال اين قضيه كنيم.
    مليحه گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    -امروز بر حسب تصادف شنیدم که فرخ میرزا پیرمرد مجروحی را با خود آورده ودستور داده معالجه اش کنند
    -این که خبر مهمی نیست.پیرمرد مجروح چه ربطی به وضع ما دارد؟
    -خواهرجان شما هم انگار هفت ماهه به دنیا آمده ای.زن یکی از فراش ها که در همسایگی ماست می گفت این همان پیرمردی است که ما دنبالش می گردیم.
    -نفهمیدی چر مجروح شده؟
    -لابد از یک چیزهایی خبر داشته که زنده بودنش به نفع بعضی ها نبوده است.
    -یعنی چه کسی؟
    -چه کسی غیر از نگین در این ماجرا ذینفع بود؟شما که باید بهتر بدانی .ما قاصد را برای چه کاری به فراهان فرستادیم؟
    -راست می گویی خواهر.من گیج . خرفت شده ام ونمی توانم موضوعات به هم ربط بدهم.
    -یک موضوع دیگر را هم فهمیده ام .ظاهرا قرار است پیرمرد را به منزل فراش باشی ببرند شاید هم تا به حال برده باشند.من شک ندارم که فراش باشی با عشرت ارتباط دارد و از طریق او دستورات نگین را دریافت می کنداین خبرها اهمیت داشتند یا نه؟می دانید چقدر زحمت کشیده ام تا اطلاعات را به دست آورده ام؟
    -خواهرجان من به کاردانی و لیاقت شما تردید ندارم.بیش از این خجالتم نده .پس حالا باید هر چه زودتر پیرمرد را پیدا کنم و ببینم چه پیغامی برای ما آورده و چه کسی او را فریب داده است.
    -همین طور است .اول از همه باید سری به منزل فراش باشی بزنی و از ماجرا سر در بیاوری.زن فراش باشی آدم ساده ای است.کی شود گفت که پیرمرد از اقوام ماست.البته این کار را باید وقتی که فراش باشی در خانه نیست انجام بدهیم.
    آنها مشغول صحبت بودند که شمس آفاق وارد شد و با عصبانیت گفت:
    -باز نشسته اید و دارید چانه می زنید؟ فایده این همه حرف و صحبت چیست؟تا به حال از این همه برو بیا و بگو مگو چه نتیجه ای گرفته اید؟شما را بخدا بس کنید و دیگر خودتان را اذیت کنید نه مرا.یک دختر بی سرو پا آمد و زندگی من وشوهرم را تصرف کرد .فایده این حرف هاچیست؟من تصمیم گرفته ام .می خواهم به شاهزاده پیغام بدهم که مرا روانه تهران کند.این زندگی هم ارزانی نگین خانم.
    سیل اشک بر گونه های شمس آفاق می بارید.محترم واقعا به او علاقه داشت و دلش به درد آمد.از جا بلند شد و زیر بازوی خانمش را گرفت و با اصرار زیاد او را روی تشک نشاند و گفت:
    -خدا مرا کور کند که اشکهای شما را نبینمخانم کمی صبر و دل و جرأت داشته باشیدهمه کارها درست می شوند.پیش پای شما داشتیم می گفتیم که ما با آدمهای هفت خط و مکاری طرف هستیم که حساب همه جا ی کار را کرده اند ولی ما هم بی کار نبوده ایم.شما هم نباید میدان را خالی کنید .هیچ یز بدتر از این نیستکه انسان زنده باشد و میدان را به حرریف واگذار مند و او هم بی دغدغه به مراد دل خودش برسد. در دنیا فقط مرگ است که علاج ندارد یک کمی آرام باشید.
    حرفهای محترم کمی شمس آفاق را آرام کردو گفت:
    -درست می گویی.فقط مرگ است که علاج ندارد.من که هنوز زنده ام نباید ننگ شکست را تحمل کنم.شوهرم پس از ماه ها دوری حاضر نشد حتی یک دقیقه به اتاقم بیای و کنارم بنشیند.من باید انتقام این تحقیر را بگیرم.گذاشتن و رفتن یعنی فرار از مقابل یک دختر بی اصل و نسب.برای من که پشت پدرانم صاحب عنوان ومقام بوده اند این ننگ است.نه من این ننگ را تحمل نمی کنم و ازاین ساعت خود وارد میدان می شوم.درست می گویی محترم.من انتقام این تحقیر وبی اعتنایی و انتقام خون دختران بی گناهی را که به فرمان شاهزاده به دست جلاد سپرده شده اند از این مرد شهوتران و خودخواه می گیرم.آیا می توانم به شما دونفر اطمینانکنم؟
    -آیا لازم است که ما به شما اطمینان بدهیم؟
    -ببین محترم جان یک وقت است آدم برای پول کار می کند ولی حاضر نیست جانش را به خطر بیندازد.کاری که من می خواهم بکنم کار ساده ای نیست و ممکن است جان هر سه نفر ما به خطر بیفتد.تو از بچگی مرا بزرگ کرده ای وممکن است حاضر باشی ئر هر خطری که مرا تهدید می کند سهیم باشی.اما ملیحه باجی بیچاره چه گناهی دارد ک به آتش من بسوزد؟ تا به حال هم خیلی زحمتکشیده و من واقعاً از او ممنونم ولی هیچ وقت راضی نیستم به خاطر من دچار زحمت بیشتری شود.
    ملیحه که تا آن لحظه حال سکوت کرده بود گفت:-من هم به سهم خودم حاظرم هر کاری که از دستم بر آید بکنم و حتی حاضرم تا پای جان بایستم.
    این حرف برای محترم وشمس آفاق عجیب بود و با تردید نگاهی به هم انداختند ملیجه متوجه این نگاه شد و گفت:
    -زیاد تعجب نکنید. هر کسی برای خودش عقیده ای و شاید اسراری داشته باشد.از روز اولی که با محترم ملاقات کردم فهمیدم که با کمک او می توانم به مقصود برسم.فغلا بیش از این نمی توانم بگویم.فقط مطمئن باشید هر کمکی از دستم براید بریا شما انجام می دهم .من قسم می خورم تا زنده هستم به شما خیانت نکنم و شما هم تعهد کنید وقتش که رسید از کمک به من دریغ نکنید.چیزی که من می خواهم مقدور شمس آفاق هست و می تواند مرا به مقصد برسانند.
    شمس آفاق گفت:
    -اگر آنچه که می خواهی برای من مقدور هست همین الان بگو تا برایت انجام بدهم
    -خیر بیگم جان .هر چیزی عوضی دارد .هر وقت خدمتی از دستم برایتان برآمد آن وقت شما جبران کنید.
    -بسیار خوب اگر کاری از دستم برآمد هر وقت لازم شد بگو.پس از گفتگو قرار شد فردا صبح محترم به دیدن زن فراش باشی برد و ملیحه هم از اطراف اخباری را کسب کند و به شمس آفاق اطلاع بدهد.
    10
    آفتاب رنگ پریده زمستان نمی توانست زیرزمین را گرم کند و سوز سردی از لای سوراخهای در و پنجره وارد می شد و جلال را که از این دنده به آن دنده می غلتید ازار می داداو زاندهایش را روی شکمش جمع کرده بود تا کمی گرمتر شود ولی فایده نداشت.هوا هر لحظه سردتر می شد و او را بیشتر عذاب می داد .بالاخره از جا بلند شد تا ببیند کجاست.
    در ودیوار زیرزمین به چشمش آشنا بود .یکمرتبه سوزش شدیدی د دستش حس کرد و تازه فهمید در چه حال است و کجا خوابیده است.خستگی ،بیحالی و گرسنگی حواسش را وغشوش کرده بود .به چد روز گذشته فکر کرد و کم کم یادش آمد که چرا سراز زیرزمین در آورده است.یادش آمد که در آخرین لحظه دستش به چفت در گیر کرده و خون حسابی از آن رفته است .با خدش گفت:
    باید ممنون سرمای هوا بود وگرنه همین طور از بدنم خون می رفت و هلاک می شدم.
    پارچه خون آلود و کثیفی که به دستش بود ناگهان او را به یاد کاغذ انداخت. کاغذی که وسط دستمال بود کو؟ با اضطراب شروع به جستجو

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    کرد.جیبها وسط شال داخل کلاه و هر جا را که عقلش میرسید گشت.چون نتیجه ای نگرفت بلند شد و با آن ضعف شدید همه سوراخ سنبه های زیرزمین را گشت.یادش بود که کاغذ را با هزار زحمت خوانده و جای مطمئنی گذاشته بود.تا وقتی که خوابش نبرد و از خود بیخود نشده بود کاغذ را در دست داشت اما یادش نمی آمد آن را کجا مخفی کرده است.از شدت خشم و بیچارگی هر چه فحش بلد بود به خود داد فریاد زد و کمی هم گریه کرد اما هیچکدام فایده نداشت.کاغذ محبوبش سند قیمتی او که قرار بود با آن یک عمر با اسایش زندگی کند دود شده و به هوا رفته بود.
    با خود گفت ایا کسی به زیرزمین آمده و کاغذ را ربوده است؟
    یکمرتبه بیاد عشرت و زائوی بالای خانه افتاد اما انها جرات نمیکردند به زیرزمین بیایند و اگر هم آمده بودند چکار به کاغذ او داشتند.جلال همه چیز را خوب بیاد می آورد جز اینکه نمیدانست در آخرین لحظه کاغذ را کجا گذاشته است.از شدت ناامیدی بخود میگفت باز هم بدبختی.اصلا چند روز است مدام دارم بد می آورم.افسوس چه گنج باارزشی بدست آورده بودم و از دست دادم.با این گنج میتوانستم پول راحتی آقای ملک خانه و از همه مهمتر ...نگین را به دست بیاورم.شاید اصلا خواب دیده ام.شاید دارم هذیان میگویم.همین کهنه نشان میدهد که خواب نبوده.باید از زیر سنگ هم که شده کاغذ را پیدا کنم.باید بخاطرش صد نفر را هم که لازم شد بکشم.شوخی که نیست.همه زندگی من بسته به آن یک تکه کاغذ خون آلود است.ای کاش لااقل شمعی داشتم و اینجا را روشن میکردم.
    از شدت عصبانیت سرما و گرسنگی را از یاد برده بود و جز به کاغذ به چیزی فکر نمیکرد.وسط زیر زمین ایستاد و دوباره با خود گفت یا موضوع کاغذ را خواب دیده ام یا این زیرزمین واقعا جن دارد.خواب که ندیده ام و از ما بهتران را هم خودم درست کرده ام پس آن کاغذ چطور اینجا آمد و دست من افتاد؟حتما اشخاصی دنبال گمشده خود آمده اند و کاغذ مرا دزدیده اند.
    بار دیگر سرما و گرسنگی او را از پا در اورد اما ناامیدیش چندان به طول نینجامید.در گوشه زیرزمین چشمش به چیز سفید رنگی افتاد.با همه ضعف و بیحالی با دیدن آن مثل عقاب گرسنه ای که به کبکی حمله میکند خود را روی آن انداخت سپس با عجله از پله ها بالا رفت و جلوی روشنایی آن را باز کرد.چشمش که به کاغذ کذایی افتاد از سر رضایت آهی کشید و دوباره خستگی و بیحالی به او غلبه کرد.
    با هر جان کندنی بود خود را به حیاط رساند.دیگر قدرت حرکت نداشت.سرما گرسنگی و اضطراب دمار از روزگارش بر آورده بود.به زحمت از پله ها بالا رفت و خود را پشت در اتاق رساند و گوش ایستاد اما کمترین صدایی نمی آمد.بالاخره پس از دقایقی چند لنگه در را باز و سرش را داخل اتاق کرد.در اتاق هیچکس نبود عجب!پس آنها غیبشان زده بود.با خود گفت حتما یکی از این حقه بازها به زیرزمین آمده و پناهگاه مرا کشف کرده و فهمیده که من به رازشان پی برده ام و بلافاصله خانه را خالی کرده اند.
    چند لحظه به دیوار تکیه داد و دلش ضعف رفت.اگر فشار گرسنگی نبود نه قدرت حرکت داشت و نه جرات میکرد روز روشن در کوچه های شیراز ظاهر شود.باید بقال شب پیش افتاد و بی معطلی به طرف دکان او رفت.بقال تک و تنها در دکانش نشسته بود.و داشت چرت میزد.جلال سلام کرد ولی بقال او را نشناخت.جلال پرسید:عموجان!چرا چرت میزنی؟مگر دیشب نخوابیده ای؟
    -چرا دیشب خوابیده ام.ولی وقتی مشتری نباشد خوابیدن بهتر از هر کاری است.
    -پس مشتریها چه شده اند؟راستی هم شهر خیلی خلوت است.من از خانه تا اینجا حتی یک نفر هم ندیده ام.
    -ای بابا!انگار اهل این شهر نیستی همه مردم رفته اند جلو ارک و حکومتی.امروز آنجا پهلوانها لوطی ها عنتربازها و خرس بازها نمایش دارند.
    -درست فهمیدی عموجان.من تازه آمده ام و از چیزی خبر ندارم.مگر جلوی ارک چه خبر است که مردم جمع شده اند.
    بقال که انگار از تنهایی و بیکاری بتنگ آمده بود و دنبال هم صحبت میگشت از اینکه اطلاعاتش از این دهاتی تازه وارد بیشتر بود بادی به غبغب انداخت و گفت:دیشب خداوند به حاکم پسری کرامت فرموده به علاوه خود حاکم هم همین دیشب از سفر بوشهر برگشته و میگویند بار و بنه و چیزهایی تماشایی کار فرنگ را با خود آورده است.حاکم به مناسبت تولد فرزندش به مردم یک هفته آزادی داده که هر کاری دلشان میخواهند بکنند.فراشها و آدمهای داروغه در این هفته کاری به کار مردم ندارند.مردم هم بعد از زمان خدا بیامرز وکیل الرعایا رنگ خوشی و ازادی بخود ندیده اند پی بهانه میگردند و از خانه ها بیرون ریخته اند و دارند خوشگذرانی میکنند.
    جلال خبرهای تازه را با اطلاعات قبلی خود روی هم ریخت و به نتایج جالبی دست پیدا کرد.خبر ورود حاکم مثل پتکی توی سرش خورد و برای اینکه مرد بقال متوجه تغییر حالتش نشود پرسید:بچه دار شدن حاکم چه ربطی به مردم دارد که بروند درب حکومتی؟
    -مثل این است که یک ساعت دارم حرف میزنم پدرجان!گفتم که مردم این چیزها را ندیده اند و دلشان برای بزن و بکوب تنگ شده.از طرفی میگویند حاکم خیلی دلش اولاد میخواسته و بخاطر همین هم یک کارهایی کرده که گفتن ندارد.
    -درست است عموجان کار حاکم و حکومت بما ربط ندارد.فعلا که من خیلی گرسنه ام.اگر چیزی داری بده بخورم که دارم از گرسنگی میمیرم.
    بقال که مستمع خوبی گیر آورده بود گفت:درست گفتی.در این دوره و زمانه هر حرفی را که نمیشود زد.به قول قدیمی ها دیوار موش دارد و موش هم گوش.من برای خودم ابگوشت بار کرده ام با هم میخوریم و گپی میزنیم.
    بوی آبگوشت بقال دل جلال را برده و اشتهایش را تحریک کرده بود فقط میترسید رهگذری او را بشناسد و کار دستش دهد.بالاخره گرسنگی و سرما زور آورد و بدون آنکه منتظر تعارف بعدی بشود وارد مغازه شد و روی چهار پایه ای نشست و پشتش را بطرف کوچه کرد.
    آبگوشت گرم بقال حال جلال را جا آورد.مرد یکنفس حرف میزد و جلال پشت سر هم میخورد.جلال از حرفهای بقال متوجه شد که اخبار حرمسرا خیلی بیشتر از آن که ساکنان آنجا تصور کنند به گوش مردم میرسد.بقال میگفت که یکی از اقوام زن شیرازی شاهزاده دائما به خانه یکی از همسایه های او بنام طلعت رفت و آمد میکند و برای او هدایایی می آورد که جلب توجه همسایه ها را کرده است.جلال سعی کرد با ترفندی نشانی منزل بقال را بفهمد و متوجه شد روزی که به دستور منوچهر میرزا عشرت را تعقیب میکرد او بهمین خانه ای که حالا بقال اشاره میکرد رفته بود و به این نتیجه رسید که رفت و آمد عشرت به آن خانه بی دلیل نیست و حتما بین صاحب خانه و نگین ارتباطی وجود دارد.با صحبت بیشتر با بقال متوجه شد که طلعت تک و تنها در خانه اش زندگی میکند و با خود گفت ملاقات با این بقال هم از آن تصادفهای عجیب و غریبی است که این روزها با آنها مواجه میشوم.حالا باید ببینم از این سند قیمتی و اطلاعاتی که بقال در اختیارم گذاشت چطور میتوانم بهترین استفاده را بکنم.
    مرد بقال که او را سخت در فکر دید پرسید:چه شده؟نکند حرفهای من ناراحتت کرده؟
    -نه چیزی نیست داشتم فکر میکردم با این روزهای کوتاه زمستان چطور میتوانم کارم را انجام بدهم و به آبادی برگردم.در شهر چند کار دارم و ناچار به تاریکی شب می افتم و شب هم سرد و تاریک است و سفر دشوار.
    -مگر در شهر منزل نداری؟
    -نه اگر داشتم که غصه ای نداشتم.
    -اگر کارت خیلی طول کشید و به شب افتادی بیا همینجا با هم میرویم کلبه خرابه ما.یک شب که هزار شب نمیشو.من شبها معمولا دیروقت به خانه میروم و شبگردها و قراولها چون مرا میشناسند کاری با من ندارند.گاهی هم این دیر رفتنها سبب خیر میشود دیشب یک بنده خدای غریبی آمد اینجا و نان خواست.من برای منزل نان گرفته

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بودم و با او تقسیم کردم. او هم خیلی بیشتز از قیمت نانم داد، ولی کار خیر بود.
    جلال سرش را پایین انداخت و از این صفای باطن ، دلش به شوق آمد. از جا بلند شد و دست در جیب کرد تا پول غذا را بدهد، ولی بقّال نگرفت و گفت:
    - تو مهمان منی. صد سال دیگر هم که بیایی مهمان من خواهی بود و من پولی نمی گیرم.
    آنها با هم خداحافظی کردند و بقال دوباره تاکید کرد که اگر شب جایی نداشت نزد او بیاید. جلال از دکان بیرون آمد و طبق نقشه ای که کشیده بود به طرف خانه طلعت راه افتاد. هنوز هم کوچه ها بسیار خلوت بودند. دو سه مرتبه کوچه ها را اشتباه رفت تا بالاخره خانه طلعت را پیدا کرد و پس از آن که با دقت اطراف را پائید، در خانه را زد.
    *****
    از ساعتی که شاهزاده وارد شده بود، منوچهر میرزا به عمارت خود رفته و بیرون نیامده بود. او گوشه ای نشسته بود و فکر می کرد و فقط بعضی از اوقات علی را صدا می زد و اوضاع اندرون و حرمسرا را از او می پرسید.چندین بار فرخ میرزا دنبالش فرستاده بود، ولی او به بهانه کسالت و بیماری از رفتن حضور شاهزاده عذر خواسته بود. حکیم باشی بنا به دستور فرح میرزا برای عیادت او آمد و دید که او واقعاً بیمار است و چون خبر بیماری او را به شاهزاده داد، او برخلاف عادت همیشگی به دیدن منوچهر میرزا آمد و چند لحظه کنار بستر او نشست و ضمن احوالپرسی دستور داد که حکیم باشی هرچه زودتر برای معالجه او اقدام کند، اما بیماری منوچهر میرزا با طبابت میرزا حیّان خوب نمی شد. او مرضی داشت که جز دو سه نفر، کسی از آن اطلاع نداشت. حکیم باشی چون از معالجات خود نتیجه نگرفت و نتوانست تب منوچهر میرزا را دو سه روز قطع کند، دست به دامن سایر اطبای شیراز شد. آنها هم یکی کی به عیادت منوچهر میرزا آمدند، ولی هیچ کدام نتوانستند بیماری او را تشخیص دهند و یا دارویی غیر از آنچه که حکیم باشی تجویز کرده بود به او بدهند.
    بالاخره کار به جایی رسید که یک روز منوچهر میرزا دستور داد هرچه پزشک است از اتاق بیرون کننند، چون خوش بهتر از هرکسی علت بیماری خود را می دانست. او بیشتر شبها تا صبح بیدار بود و به نگین فکر می کرد و چون نتوانسته بود در این مدت طولانی با وجود همه جور بهانه و وسیله به وصال او برسد، آتش شوقش بیشتر زبانه می کشید و در عین حال دل آشوب تر می شد. هر شب به خود می گفت که فردا نقشه جدیدی را اجرا خواهد کرد، ولی چون صبح می شد خود را از اجرای آن عاجز می دید. گاهی تصمیم می گرفت هرچه را که در مورد نگین دیده و شنیده است به شاهزاده بگوید و به قیمت جانش هم که شده، سزای وعده شکنی او را بدهد، ولی می دید دلیل قانع کننده ای در دست ندارد و شاهزاده با علاقه ای که به نگین دارد، حرفهای او را بسادگی قبول نخواهد کرد و از همه مهمتر مزاحمت خودش آشکار می شود و قبل از آن که بتواند از نگین انتقام بگیرد، فرخ میرزا او را به دست جلاد خواهد سپرد.
    اضطراب نگین کمتر از منوچهر میرزا نبود. خبر بیماری او را شنیده و حدس زده بود که علت کسالتش چیست. بعلاوه علی آنچه را که می دید برای عمویش ، فراش باشی تعریف می کرد و او به عشرت می گفت.حالا نگین از منوچهر میرزا بیشتر از دیگران واهمه داشت زیرا می اندیشید که او در اثر حماقت ، دست به همه کاری بزند و حتی به قیمت جانش هم که شده او را گرفتار کند، در حالی که بقیه به فکر جانشان بودند و بی گدار به آب نمی زدند، برای همین هم پس از فکر زیاد و محاسبه دقیق به این نتیجه رسید که بهتر است منوچهر میرزا را با وعده و وعید ، آرام نگاه دارد و نگذارد در اثر ناامیدی دست به کار خطرناکی بزند. نگین نقشه ای طرح کرده بود که با اجرای دقیق آن امیدوار بود بتواند یکباره از شرّ همه دشمنانش خلاص شود.
    آن شب باز منوچهر میرزا خوابش نبرده بود. شقیقه هایش داغ شده بودند و قلبش زیادتر از حد معمول می طپید. مناظر عجیب و غریبی جلوی چشمش رژه می رفتند و نگین را به هزار شکل می دی. گاهی او را می دید که مقابلش نشسته است و دارد مسخره اش می کند و با خنده استهزا آمیزی دور می شود. گاه فرخ میرزا را می دید که با شمشیر آخته به او حمله کرده است. هرچه می کرد نمی توانست خود را از شر این تخیلات رها کند. از جا بلند می شد و در اتاق راه می رفت ، ولی هنوز چند قدمی بر نمی داشت که بی اختیار زمین می خورد و اتاق دور سرش می چرخید.
    در همین حال بود که حس کرد باد سردی به داخل اتاق وزید و در باز شد و او قیافه آشنایی را در مقابل خود دید. آن آشنا آمد، دولا شد و دستش را در جیب نیم تنه او کرد و چیزی را در آنجا گذاشت و با همان سرعتی که ظاهر شده بود، رفت.پلکهای منوچهر میرزا سنگین بودند و نمی توانست حرکتی بکند،برای همین روی زمین دراز کشید و خوابید.
    فردا صبح وقتی چشمهایش ار باز کرد، هوا روشن شده بود و او نمی دانست شب را کجا و چگونه خوابیده است. به تانی خاطرات شب گذشته را به یاد آورد ، بخصوص هیکل کوتاه و گوژپشت گوهرآغا جلوی چشمش مجسم شد، ولی نفهمید چطور به رختخواب رفته است. با خود گفت:
    « لابد علی از ماجرا خبر دارد و او رویم را پوشانده است.»
    بی اختیار دستش به طرف جیبش رفت و برخلاف آنچه خواب و خیال می پنداشت، کاغذی را پیدا کرد. بسرعت کاغذ را بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. هر قدر بیشتر می خواند، ذوق زده تر می شد، طوری که از جا بلند شد و در بستر نشست و زیر لب گفت:
    «نه آن طورها هم که من تصور می کردم نگین مرا فراموش نکرده است. این زنها چه موجودات عجیبی هستند. آن موقع که هیچ مانعی در کار نبود و من هم بیشتر از حالا قدرت داشتم، مقاوت می کرد و مرا سر می دوانید، اما حالا که کار برعکس شده، به من نوید می دهد و امیدوارم می کند. نمی دان راست می گوید یا باز خیال فریب مرا دارد و نقشه تازه ای طرح کرده است. نه، چه نقشه ای ممکن است داشته باشد. او حالا از من نمی ترسد و می داند با وجود شاهزاده از من کاری بر نمی آید، ولی مثل بقیه زن ها رقیق القلب سات. حتماً خبر بیماری مرا شنیده و متاثر شده است. حتماً به من علاقه دارد که این طور اظهار نگرانی می کند. من بی جهت به او لقب حقه باز و متقلّب دادم.»
    منوچهر چنان مشغول افکار خود بود که متوجه نشد دارد بلند حرف می زند و در همین موقع هم زنی وارد اتاق شده است. آن زن با صدایی محکم گفت:
    - حضرت والا اشتباه می کنند. در نهاد آن زن جز حقّه بازی و تقلب چیزی نیست و حتماً برای شما خواب تازه ای دیده است.
    منوچهر میرزا چنان مضطرب شده و یکه خورده بود که نزدیک بود از تخت بیفتد. با لحنی تحکم آمیز گفت:
    - کیستی؟ اینجا چه کار داری؟
    - یک دوست که جز خیر شما چیزی نمی خواهد، ولی افسوس که شما به دلسوزی های او توجه ندارید.
    منوچهر میرزا این صدا را خوب می شناخت ، ولی در آن لحظه نمی توانست او را بشناسد، برای همین گفت:
    - یک دوست خودش را مخفی می کند؟ زودتر بگو که هستی و حرفت چیست؟ صدایت به نظرم آشناست، اما به یاد نمی آورم کجا شنیده ام.
    زن پیچه اش را بالا زد و گفت:
    - حق دارید خدمتگزاران خود را فراموش کنید، اما آنها همیشه به یاد شما هستند.
    منوچهر میرزا یکمرتبه فریاد زد:
    - محترم باچی ، تو هستی؟چرا این موقع و این طور آمده ای؟ حالا وقت احوالپرسی نیست. لابد کار مهمی داری. بیا جلوتر ببینم چه می گویی.
    محترم کنار تخت روی زمین نشست و گفت:
    - اولاً که برای احوالپرسی شرفیاب شدم، ثانیاً چون حدس می زدم علت کسالت شما چیست، گفتم شاید کاری از دستم بربیاید.
    - ممنونم محترم باجی ، ولی گمان نمی کنم از دست شما برای من کاری بربیاید.
    - برعکس، خیلی هم برمی آید و من مخصوصاً این موقع را برای شرفیابی انتخاب کردم که در این اطراف کسی نباشد و از دست جاسوس ها و خبرچین ها راحت باشم تا بتوانم دو کلمه عرضم را بگویم.
    - مانعی ندارد. بگو ببینم حرفت چیست.
    - حتما! حرفهای آن دفعه ام را به یاد دارید و بعد هم برایتان ثابت شد که دروغ نگفتم ، ولی هیچ توجهی نفرمودید.
    - یادم هست حرفهایی زدی که شاید تا حدی هم درست بودند، اما

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 11 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/