اسلام ایران و پیشمرگان و عشایر غیور و افراد عادی امت اسلام ضربات کوبنده ای بر دشمن متجاوز کفار بعثی وارد آوردند...دشمن زبون و پلید که خود را عاجز به پیشروی و شکست امت مسلمانان می دید و با بمباران کردن مناطق مسکونی دزفول و اهواز و کوت عبدالله و هویزه و بستان و آبادان و خونین شهر و کشتن و مجروح کردن و آواره نمودن هزاران هزار زن و بچه و مردم بیگناه دنائت و عجز خود را نشان داده است....
پر کرده کنون مهرت دل و جان
حکمت عین درویش ها دستش را می بوسد،می گذارد روی پیشانیش،تقدیم جلوه ی حضار می کند.ملت همه دست می زنند،حکمت لیوان بلند آبجوش را بلند می کند،به سلامتی می نوشد.در کافه ی ریویرای قوال السلطنه هم دوستان چنین شور و حالی نداشتند.
به هر حال عباس حکمت مثل پارسی از خودش حرف نمی زند،و جملاتش یک کلمه در میان فرانسه نیست،و مثل صفوی هم نویسنده های ایرانی را قاب دستمال نمی داند.هنوز کلی گل ولای ته جوهای پس کوچه های شهرستانی از استان فارس که از آن آمده توی شخصیتش تیر می کشد.بخصوص وقتی کله اش با"پاینت" آبجو گرم است.فکر نمی کنی نویسنده ی رزیدانت لندن و کارمند بریتانیای کبیر است.فارسی اش هنوز یکدست و خالص مانده.عین خمیر گیرهای رفسنجان حرف می زند.
حدود یازده ونیم بلند می شوم خداحافظی می کنم.حکمت توی نخ من نیست و حالا مشغول تعریف خانه ای است که در "کینگز رود"برای خودش خریده و دارد در آن "خلای"ایرانی درست می کند و برای اجازه ی خلای ایرانی در خانه اش دارد با مأمورین شهرداری چلسی و ماوث کنزیگتون کنجار می رود.من توی نخ لیلا آزاده ام اما لیلا هم بیشتر توی نخ ژان ادمون است تا من و حتی عباس حکمت.دارد با او می گوید و می خندد.این هم از این.این هم از انتظارات بزرگ من برای شب ژانویه.حکمت ظاهرا امشب در آپارتمان لیلا آزاده می خوابد.لیلا می رود پیش خواهرش پری می خوابد،یا اینطور صورت جلسه است.پری خواهر لیلا هم که مدام با داریوش فرهاد دانس می دهد.پارسی باز سرزنش را دور دیده با خواهر زنش می لاسد.زن های خنگ پارسی و صفوی با هم در گوشی حرف می زنند.نمی فهمم درباره ی چی.اما فکر نمی کنم درباره ی ناسیونالیسم در دنیا باشد.بقیه ی قوم مهاجر هم هر کس به کاری مشغول است.نامزدی حکمت کبیر و لیلا هم ظاهرا توضیح واضحات است.لیلا قرار است در ماه فوریه به لندن برود.همه هنوز نشسته اند،با بطری ها و گیلاس ها و ظرف های غذا و اوردو ور و میوه و شیرینی،گل می گویند و گل می شنوند،که من بلند می شوم.
دارم از در خارج می شوم که نادر پارسی از پشت سر می آید،مرا صدامی زند- در حقیقت از وسط جنجال جماعت شب ژانویه مرا از پشت سر شانه ام نگه می دارد.
"کجا داری میری جلال،به این زودی؟"
"من ندیدمت.سر و صدا نذاشت دو کلمه بات حرف بزنم."
"چرا به این زودی؟ساعت دوازده تازه هو و جنجال و ماچ و بوسه شروع میشه."
"آره."
"این حرومزاده ژان ادمون.....که لیلا بهش بند کرده؟"
در حقیقت در این موقع لیلا و ژان ادمون به بهانه ی خریدن سیگار به کنار یکی از بارها رفته اند- اما پارسی چون پشتش به آن طرف است،آنها را نمی بیند.
"من از کجا بدونم؟"
"جدا نمی شناسیش؟"
"تو داشتی از سر شب تا حالا باهاش حرف می زدی."
"بیخودی زر می زنه.....حالا دیگه ادبیات ایرانم مثل باقی چیزهای دیگه ایران وکیل و وصی می خواد؟تو خبر داری بین اون و لیلا چه خبرهایی هست؟"
"نه- والله "
"جان من؟"
"من تا الان دو هفته ست که لیلا را ندیده بودم.مسیو را هم تازه امشب چشمم به جمال پر فتوتش افتاد."
"ندیدی چه جوری به حرومزاده نگاه می کرد؟"
"کی به کی نگاه می کرد؟"
"لیلا به اون حرومزاده دیگه."
"لیلا به نصف جمعیت کره ی زمین اون جوری نگاه میکنه."
"وانگهی اون و حکمت تقریبا دارند از پله های محضر میرن بالا."
"لیلا گفت میخوان از پله های محضر برن بالا؟"
داغون است.
"درباره ی پول هنوز کاری نکردی؟"
"نه."
"چقدر احتیاج هست حالا؟"
"حدود صد و چهل پنجاه هزار فرانک."
"نگاه کن،جلال.من با داییم صحبت کردم."
"خوب."
"اون میتونه بهت بده.نرخ بازاریش هم الان فرانک چهار تومن و دوازده،اما اون چهار تومن میده."
"باشه."
"میخوای بگم فردا صبح بیاد هتل؟"
"نه.فعلا تصمیم قطعی نگرفتم."
"بیا شب بریم خونه ی ما،جلال."
"بیا دیگه،عور نیا."
"نه.قربونت."
"پس در تماس باش."
"باشه."
"تصدقت."
"خداحافظ."
"خداحافظ،جلال."
برمیگردد.از دم در،سر برمی گردانم و نگاهش می کنم.از میان جمعیت سرمست و دیوانه ی بار می رود رو به روی لیلا،که باز سر میز برگشته،درجایی که من خالی کرده بودم می نشیند.دوتا گارسن دارند چند بطری تازه روی میز می گذارند و چند تا بشقاب بر می دارند.عباس حکمت سر میز یک چیزی می گوید که همه می خندند.همه کیفورند.منتظر ساعت دوازده و رسیدن لحظه ی سال نو و ماچ و بوسه و آواز و دانس اند.
در روسن ژاک سوز سردی می آید،اما هوا صاف است.مثل شبی است که عرقی ها به داخل ناحیه ی ذوالفقاری و قبرستان آبادان حمله کردند. ما آن شب در سنگری در بووارده ی شمالی جلوی دانشگاه نفت خوابیدیم.عقرب پای یکی از دانشجوها را زد.با چاقو محل زخمش را نیشتر زدم اما تا صبح نتوانستیم از سنگر خارج شویم.تا صبح او منتظر رسیدن لحظه ی مرگش بود.
************************************
در تقاطع خیابان وژیرارو بولوار سن میشل،در سکوت و تنهایی شب خیابان،صدایی را می شنوم که انگار ارابه ی لجام گسیخته ی سرنوشت است که می آید،و لوله ی اگزوزش با اسفالت خیابان باریک مارش عزا می زند.نگاه می کنم،یک ائودی زیتونی رنگ مدل جدید است با شماره ی پلاک آلمان.راننده اتومبیل را کنار پیاده رو نگه می دارد،صدا خاموش می شود و یک نفر سیبیل کلفت می گوید:"موسیو..."
دنیا در ظلمت شب داد می زند،که ایرانی است.می گویم:"بله؟"
"آخ- تصدق شما برم!جنابعالی ایرونی هستین؟"
"بله،قربون.بفرمایید.سلام علیک."
"برادر، این برج ایفل کجاست؟"در صندلی عقب،زن و دو سه تا بچه خرده هستند.مرد ریزه ای است با کت و شلوار خاکستری و قیافه ی مطبوع شمالی و موهای مجعد.می گویم:"برج ایفل از اینجا دوره."
"ما باید این برج ایفل میفل را پیدا کنیم امشب،نمیشه."زبانش معرکه است.
"برج ایفل را می خواهید چکار کنید این وقت شب؟"
می گوید:"قول گفتنی اگر ما شانس داشتیم به ما می گفتن شانس الله.ما می خواهیم بریم منزل این خواهرزاده ی ما که به ما گفت خونش سر یک خیابون روبه روی برج ایفله.اما امشب ما راه گم کردیم."
"ایفل از اینجا نسبتا دوره."
"به ما گفته بود یه بلوار هست که میخوره به میدون برج ایفل.ما امروز از آلمان اومدیم،جاتون خالی.اما سر این خیابون یه پژوی شیر پاک خورده خواست از ما سبقت بگیره،مارو زد چپوند کنار،ما رفتیم روی جدول متقاطع و اگزوزمان پوکید.اینا از ما بدترن به قرآن.صد رحمت به خیابون اسمال بزاز تهران،به والله .صد رحمت به خیابون اسمال بزاز."
"با این اگزوز و سر و صدا ممکنه پلیس جریمتون کنه.بگذارید من با یه سیمی چیزی فعلا براتون سفتش کنم،یک تکه سیم دارید؟"می آید بیرون و با من دست می دهد،می گوید اسمش آقا عباش میرمحمدی است.
"سیم میم مان کجا بود این وقته شبی- خاک بر سر ما.اگه ما شانس داشتیم به ما میگفتن شانس الله،نمی گفتن عباس میر محمدی."
یکی از بچه هایش توی ماشین گریه می کند،زنش سر او فریاد می زند.
کمربندم را در می آورم و شروع می کنم به بستن اگزوز ورآمده به زیر سپر عقب.
"تلفن خواهرزادتون رو ندارید؟می تونید تلفن کنید بیاید سراغتان."
"تلفن خواهرزاده ی ما را داریم- اما کد پستی شان را نداریم."
"اگر اینجا در پاریس اند کد منطقه لازم نداره."
"والله نمره ی تلفن هم گم شده.ما پاسپورت خانم را دادیم برای تعویض عکس اسلامی.کاغذ نمره ی تلفن لای پاسپورت بود.. رفت . آقا ،والله چه مکافات و مناقشاتهایی داشتیم.در هامبورگم هر چه پول داشتیم کم کم به تدریج خرج شد رفت.بعد گفتیم بیاییم سراغ این خواهرزاده ی ما...."
"بنده میتونم یه اتاق امشب توی هتل کوچکی که هستم براتون بگیرم.بچه ها میتونن یه استراحتی بکنن،تا فردا سر فرصت خواهرزادتون را پیدا کنیم."
"نه تصدق شما من برم....باید بریم خونه ی خواهرزاده ی ما را هر طور شده پیدا کنیم.خانمم ناخوشی داره،گروه خونیش هم گیر نمیاد.نمیدونم اوی مخفیه منفیه گیر نمیاد.خواهرزاده ی ما دکتره،میتونه کمکش کنه."
"اگر دکتره من میتونم شمارش را برای شما گیر بیارم....اسمش چیه؟"
"تصدق شما،لطف دارید.مزاحم شوما نمیشم.بابا ما زندگیی داشتیم.راحتیی داشتیم.در بندر پهلوی بنگاه و مغازه داشتیم. در تهران چند قطره زمین داشتیم.نمی دونم چطور شده به قرآن ،چی شد به این مردم.به قول گفتنی همه انگار یکهو خشک شویی مغزی شدن....آقا اونها که باقی ماندن در ایران واقعا بدبختن به والله!"
بستن لوله ی اگزوزش را تمام می کنم،و دست می زنم.دیگر ول نیست.بلند می شوم و به او آدرس می دهم،که از چه راه به میدانی که جلوی محوطه ی"تورایفل"است برسد،اما جوری که اوتکه ی کاغذ را می گیرد و در جیبش می گذارد انگار اصلا سواد خواندن ندارد.به هر حال می گویم در آنجا می تواند آدرس را بپرسد،اگر نزدیک باشد.
"خوب،خداحافظ."
با من دست می دهد و ما سر و صورت همدیگر را می بوسیم،کاری که در آبادان بعد از جنگ همه با هم می کردیم.حالا پشت رل می نشیند وبا سر و صدای کمتری به طرفی که گفته ام یا به طرف باقی مانده ی سرنوشتش حرکت می کند،در انتهای شمالی سن میشل محو می شود.می خواهم پشت سرش داد بزنم بابا تو چرا دیگه در رفتی،اما می بینم از بیشتر بقیه کم و کسری ندارد.شاید هم بدبخت بخاطر زنش آمده،که گروه خون اوی"مخفی" دارد.
صبح روز بعد،در پاریس صبح تعطیلی مرده ای است.حتی هتل پالما هم انگار آنقدرشب ژانویه خورده که تا نزدیکی های ظهر نمی تواند چشمانش را باز کند.هوا هنوز سرد و آسمان گرفته است،و بیرون هتل من چشمم به قد بلند و موهای کوتاه و ته ریش قاسم یزدانی می افتد که ایستاده انگار دو دل است بیاید تو یا نه.با او سلام و علیک می کنم و دست می دهم.ظاهرا از وفادارترین بروبچه هایی است که ثریا را می شناسد و می گوید برای پرسیدن حال ثریاآمده است و نگران است.از او تشکر می کنم و با هم قدم زنان می آییم تا سر سن میشل،من روزنامه می گیرم ،و جایی نامه ای در پست می اندازم.بعد قدم زنان می رویم به طرف بیمارستان.در چشمانش علاوه بر نگرانی،یک نوع خواهش و تمنای معصومانه هست اما نه مثل لوله اگزوز ماشین آقای میر محمدی.دو کتاب قطور زیر بغلش دارد که من اول خیال می کنم باید مربوط به درس و کار دکترای بیوشیمی اش در دانشگاه باشد.توجه او این روزها به وضع ثریا زیادتر شده،اگر چه این توجه به نظر من بی شیله پیله است.شخصیت بی خدشه ی او در مقایسه با تیپ ایرانی های دورو بر لیلا آزاده ساده و دلنشین است.از آنهاست که حتی وقتی می گوید دیشب در مسجد پاریس بچه ها دعای کمیل داشتند و خودش بعد از آن عبادت حال سبک و خوبی پیدا کرده بود شاید آدم حرفش را باور کند.در کمرکش خیابان گیلو ساک کافه ای باز است،و من هنوز برای ورود به بیمارستان خیلی وقت دارم.می گویم:"با یک فنجان شیر قهوه چطوری،آقای یزدانی؟
"با کمال میل...اما مهمان بنده."
"نوبتی هم باشه شما دفعه ی قبل کرامت فرمودی.وانگهی بنده اول خواهش کردم."
"آخر شما بودجه ی اقتصادیتون بخاطر مخارج ثریا خانوم..."
"حتما؟"
"نگران اون نباش."
"صد و پنجاه شصت هزار فرانک کم پولی نیست."
"نه- ولی درست میشه."
ما وارد کافه می شویم در گوشه ای می نشینیم.او کتاب هایش را روی میز می گذارد و دست هایش را فوت می کند و می مالد تا گرم شود.دستور شیر قهوه را فوری می دهیم.یزدانی می پرسد:"شنیدم می خواهید پول از ایران بیاورید."
"به شما اطمینان میدم که دیگر این فکر منتفی شده."
"پس چه طور می خواهید مخارج بیمارستان را بپردازید؟"
"به یک نحوی بالاخره در همین جا پرداخت می کنیم."
"بنده می تونم خدمت کنم."
نگاهش می کنم.بجز از چشمانش،از سر تا پای هیکلش صد فرانک هم امید موجودی عرضه نمی شود.
می گویم:"متشکرم برادر عزیز....این مسئله مربوط به من و خواهرم و ثریاست و من به طریقی حلش می کنم.شما هم مطمئنم مسائل خودتان را دارید.هر کس داره.و امیدوارم شما نمی رنجید.به هر حال خیلی ممنونم."
فنجان های شیرو قهوه می رسد و ما هر دو شروع می کنیم.
"خانم شارنو می گفتند شما انگشتر خودتان را فروختید."
می خندم."برای دستم کوچک شده بود.اگر اجازه بدید در این مقوله حرف نزنیم."
او هم می خندد و می گوید:"چشم......ولی چرا؟"
"من شما را تحسین می کنم،و به شما علاقه مندم.و آدم با کسی که تحسین می کند و دوسش دارد حرف پول نمی زند....وانگهی درخواستی هم از طرف دانشکده ی ثریا برای پرداخت هزینه های درمانی از طریق بیمه کردیم..."
حالا سرش را انداخته پایین و فنجانش را هم می زند.
"خانم شارنو می گفتند از لحاظ ویزای اقامت ثریا خانم هم اشکالات و پیچیدگی هایی بوده و مدت بیمه دانشگاهی اش تمام شده بود."
"کمی پیچیده که هست،ولی درستش می کنیم."
"انشاالله،به امید خدا."
برای این که فکرش را از موضوع پول خارج کنم می پرسم:"چه میخونید؟کتاب های دانشگاهیه؟"
"نه....این یکی."یکی از کتاب های قطور را بلند می کند"انگلیسیه.تازه از آمریکا برایم فرستاده اند brain the structure and the functions ساختمان و کارکردهای مغز.می دانید دانشمندان آنها را اخیرا کارهای بسیار جالبی در این زمینه ارائه داده اند."
"جالبه.خوندید؟"
"مشغولم."
"چیزی درباره ی"کوما"داره؟"
"چند جا اشاره شده،سه چهار جا- وقتی درباره ی جنبه ی آگاهی مغز بحث می شه."
"من خودم هم پس از ماجرای سکته ی کله ی خودم یک کتاب کوچکتر از یکی از دکترها گرفتم.در بیمارستان داشتم می خواندم که جنگ شروع شد...اون یکی درباره ی چیه؟"
یزدانی کتاب دیگر را بلند می کند."این فرانسه است psychologie mystique مال خودمه.پیش یکی از بچه ها بود امروز صبح ازش گرفتم."
"چی میشه؟روانشناسی عرفانی؟یا چی؟"
"بله همین فکر می کنم نزدیکتره به مطلب کتاب."
"مطلب درباره ی چیه؟"
"درباره ی خیلی چیزهاست از جمله علم معنی و روان انسان....به هر حال این یک مسئله است فوق العاده عظیم و تقریبا ناشناخته که در غرب
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)