صفحه 4 از 19 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 183

موضوع: اتوبوس ( دفتر سفید / دفتر سیاه ) | فهیمه رحیمی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (29)
    خواهر زن عمو برایمان نان آورد . از همان نانها که در ده داشتیم ، اما این بار خودش نپخته بود و به خوشمزگی نانهای خودش نبود . تکه ای نان برداشتم و به اتاقم رفتم . مرغ عشق غمگین بود و با نگاه التماس می کرد . التماس مرا نیرومند ساخت و از اینکه قادر بودم سعادتی را بر هم بزنم ، احساس قدرت کردم . میان اجابت خواهش و رد کردن آن تردید کردم . اما بی اختیار اجابت کردم و مرغ ماده را به نر باز گرداندم . نبوی تا ببینی با چه عشقی نوک بر یکدیگر ساییدند و همدیگر را نوازش کردند . مهربانی بهتر از شقاوت است . با خود گفتم ( من هرگز قاتل خونخواری نخواهم شد ) . به خیابان رفتم و دیوانی به جای دیون پاره شده خریدم ، اما آن دیوان نگوبخت را دور نریختم . می دانم که دیوان شعری استثنای در اختیار دارم . تو هم همین کار را بکن تا بعد کتابهایمان را به یکدیگر قرض بدهیم . می دانی اولین شعری که بعد از چسباندن خواندم چه بود ؟ نه ، مثل اینکه نمی شود تو را شریک نکرد . من همیشه در همه چیز با تو شریک بودم ، پس باید این بار تو شریک جرم من باشی . حالا که حاضری بگذار برایت بخوانم :

    آسمان را بار ها
    با ابر های تیره تر از این
    از درون سفالینه ها
    می شنیدم
    و نگاهم در خلوص سکوت
    به تانی فرو رفته بود .
    حالا دیدی چه اشعار نابی شده اند ؟ !
    من و عمو با نیما و شاهین به تهران خواهیم رفت تا در مراسم شب سال شرکت کنیم . عمو نگران است که چرا منصور و دایی کاظم تماس نگرفته اند .
    با خود می گویم آیا تو را در تهران خواهم دید . ما همگی باید به خانه دایی برویم ، زیرا دیگر از خود مامنی نداریم و چه دردناک است که خانه ای از خود نداشته باشی .
    تهران را چگونه خواهم دید و تو را ؟ آه که نمی دانی چه تصوراتی از تو دارم . گمان می کنم خیلی تغییر کرده باشی و باز هم با لهجه شیرین اصفهانی ات با من صحبت کنی و من با شیطنت به تو بخندم . دلخور نشو این را گفتم که تو را متوجه کنم که خودم نیز لهجه پیدا کرده ام . قول بده که به رویم نیاوری . تو به اصل و اصالت خود برگشته ای ، اما من چه ؟
    آواز رهگذری که شعری محلی را با صدای بلند می خواند مرا اندوهگین می کند ، چرا که هنوز خیلی از کلمات را یاد نگرفته ام . اما خوشحالم . خوشحال که هنوز نوشتارمان یکی است زنان شمالی هنگام برداشت محصول آواز می خوانند تا کمتر احساس خستگی کنند ، این را می دانستی ؟ زن عمو هم هنگام انجام کار های روزانه آواز می خواند و صدای خوشی دارد . اما من هرگز صدای خوبی نداشته ام و خواننده خوبی نخواهم شد !


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (30)
    اتوبوس شلوغ است و جاده از آن شلوغتر . مسافران نوروزی به شمال می آیند و من و عمو و نیما و شاهین به تهران می رویم . توی ساکم بیش از هر چیز گل قاصدک است . آنها را با دقت در کیسه ای نایلونی ریخته ام تا وقتی تو را دیدم ، تمامش را به تو تقدیم کنم . هیچ کس نمی داند من چه ره آوردی با خود دارم . عمو برای تو کلوچه خریده و زن عمو نان ده سوغات داده با یک شیشه مربای بهار نارنج . سوغاتیها در ساک نیماست و من تنها گل قاصدک به همراه دارم . وقتی در انتظار باشی جاده بی انتها می شود . خمی در خم و پیچ دیگر . آن قدر به دور خود می پیچیم که به گمانم می رسد الان است که راننده سرش گیج برود و به ته دره سقوط کنیم . مه از کوه پایین آمده و چون چتری فضای سبز ده را پوشانده است . دلم می خواهد پنجره را باز کنم و دستم مه را لمس کند . اما هنوز هموا سرد است و شیشه ها ورود بهار را باور نکرده اند . وقتی به شمال می رفتم بیشتر جاده را با چشم بسته طی کردم . اما حالا که به سوی تو برمی گردم ، چشم به جاده دوخته ام این جاده کی به پایان می رسد . شوق انتظار و دیدار عزیزان ، از من موجودی منقلب ساخته و قادر نیستم آرام بگیرم . عمو نصرالله حالم را می فهمد و برای آرام ساختنم گاهی فشاری به انگشتانم وارد می کند . نگاهم نمی کند او هم چشم به جاده دوخته و منتظر پایان است .

    در مهمانخانه میان راه توقف کردیم و همگی صبحانه خوردیم . به خوردن تخم مرغ عادت کرده ام . نیما مجله فکاهی اش را با صدای بلند برای شاهین می خواند . آه که از هر جاده است بیزارم .
    از عمو پرسدم " عمو ما زود تر می رسیم یا بدری ؟ " گفت " فکر می کنم با هم برسیم و چقدر خوب بود که هر دو در یک محل پیاده می شدیم و هر دو در همان جا یکدیگر را ملاقات می کردیم . اما عیب ندارد ، من که این همه روز را تحمل کردم ساعتی دیر تر .
    وقتی به تهران رسیدیم اشک در چشمم حلقه بست و هوای دود آلود شهر پذیرایم شد . از اتوبوس که پیاده شدم ، اولین کاری که کردم ریه ام را از هوای تهران پر کردم و سپس به اطرافم نگاه کردم . شهرم را دوست دارم و به زادگاهم که روز های کودکی و جوانی ام را به یاد دارد عشق می ورزم و به این معتقدم که هر انسانی باید به زادگاه خودش برگردد .
    از اسم مهاجرت بیزارم و رویای سفر مرا مجذوب نمی کند . کمتر از یک سال است که از زادگاهم جدا مانده ام . اما گویی قرنی است آن را ندیده ام . با حرصی سیری نا پذیر به خیابانها و اتومبیلها چشم دوخته ام و عبور شتاب آلود رهگذران را نگاه می کنم و همپای آنها بر سرعت گامهایم می افزایم . تند و پر شتاب می روم و برایم مهم نیست که مقصد کجاست . شمال و جنوب خیابان برایم یکی است همه جا یکی است و من در سطح خیابان شهری راه می روم که از آن خودم است . احساس تملک می کنم و دوست دارم با صدایی بلند فریاد بزنم و به همه اعلان کنم که به شهر خود باز گشته ام . دلم می خواهد به مهاجران فخر بفروشم چنانکه آنها به من فخر فروخته بودند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (31)
    در شمال هرگز احساس یکی بودن نکردم اما در تهران حتی طاقی مغازه ها با من مانوس است . اگر عمو زیر بازویم را نمی گرفت و مسیرم را تغییر نمی داد ، همچنان می رفتم . او مرا از حرکت باز داشت و گفت " فراموش کردی ؟ خانه دایی ات شمال شهر است نه جنوب " . گفتم " خانه دایی برایم مهم نیست می خواهم باور کنم که روی آسفالتی آشنا با پای خود قدم می گذارم . اینجا سبزه نیست ، اینجا بوته ای نیست که مار آبی زیر آن لانه کرده باشد . اینجا هر چه هست ، اگر دود آلود و نا زیباست شهر من است . اگر تنفس کردن هوایش بیماری زاست ، برای من از هر منظره ، هر بو دلنشین تر است . من عاشق این شهرم و این شهر مال من است .

    عمو تبسمی کرد و گفت " فراموش نکن که اینجا زادگاه من هم هست و من در این شهر قلب و احساس خودم را به اسارت دادم " . گفتم " پس بیایید راه برویم ، پشت هر ویترین بایستیم و بی قصد خرید ، فقط نگاهی بکنیم . بعد وقتی سیراب شدیم به سمت شمال شهر حرکت کنیم " . و او بدون سخن پشت هر ویترین می ایستد و من هم تماشا می کنم . وقتی به سمت شمال شهر حرکت می کنیم دستهای من پر است از خرید و نمی توانم دستم را به هر سو که دلم می خواهد پرواز دهم . نیما ساک مرا در دست دارد و شاهین بسته ای بزرگ . آن دو دنبال من و عمو ، پشت هر ویترین می ایستند و بی تفاوت نگاه می کنند خسته اند آنها نمی توانستند احساس مرا درک کنند . جاذبه تهران آنها را نگرفت و مثل هر شهرستانی مبهوت اجناس نشدند .
    پشت در خانه دایی کاظم ایستادیم ، زنگ ، زنگ ، زنگ ، اما هیچ کس در را به روی ما نگشود . لحظه بهت رسید . پس کجا باید رفت ؟ این سوال نیما بود و من که بسته ها خسته ام کرده بود ترجیح دادم روی پله خانه مجاور بنشینم . عمو مایوس نشد باز زنگ زد . ظهر شده بود . توی گلو بغض داشتم . یک تلنگر کافی بود گریه ام را در آورد . باورم شد که در شهر خودم ، زادگاهم ، یک غریبه ام ، یک غریب . عمو خانه بغل را زنگ زد . زنی چادر به سر در را باز کرد . عمو با خجالت پرسید " می بخشید همشیره ، آقای مهاجر از سفر برگشته ؟ " زن با یک نگاه همه چیز رافهمید . پرسید " از ده اومدید ؟ " این سخن تاب مرا از کف برد . فریاد زدم " اگر تهران روستاست بله ما از ده آمده ایم " . عمو دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت " ساکت باش " . زن با خشم و تغیر به عمو گفت " نخیر " و سپس در را بست .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (32)
    صبر کردن بیهوده بود . شاهین بسته به دست راه افتاد و به دنبالش نیما . دوست داشتم لگد محکمی به در آن خانه نثار می کردم . سر خیابان ایستادیم و به این اندیشیدیم که ( کجا باید رفت ) . نیما گفت " کاش با اتومبیل خودمان می آمدیم " و عمو تایید کرد . زن عمو می ترسید . او از جاده شلوغ بیمناک است . و شب آخر با گریه از عمو خواست که با اتوبوس حرکت کنیم و اتومبیل همراه نبریم . عمو حال او را می فهمید و برای اطمینانش گفت " باشد هر چه تو بگویی همان کار را خواهیم کرد " . عمو کمی دیگر صبر کرد و سپس گفت " هتل " . آه ، بدری ! باور می کنی که من در شهر خودم مسافر باشم ؟

    آن روز غروب هم عمو باز به در خانه رفت و مایوس برگشت . من گریه می کردم و آن دو مرد جوان نمی دانستند چگونه تسلایم دهند . آن شب شام غریبان داشتیم و هر کسی با فکر خودش مشغول بود .
    صبح زود رفتیم سر خاک مادر . آن قدر گریه کردم که در آغوش عمو از حال رفتم . عمو دور از چشم ما خاک با خود برداشته بود . تو نبودی ، منصور نبود ، دایی نبود ، شب سال و روز سال ، ما چشم به آمدن شما دوخته بودیم . آه افسوس که انتظار بیهوده بود . عمو خاک مزار پدر و مادر را که بوی گلاب می داد و هسته خرمایی که دزدکی در میان خاک جا خوش کرده بود ، با خود برداشت . نیما گریه می کرد و همین طور شاهین ، آن قدر که خون ، رنگ آبی چشمانشان را از بین برد . چون نیامدی من تمام گلهای قاصدک را به دست باد سپردم و با چمدانی خالی برگشتم . با خود گفتم چه فایده که در شهر خودت غریبه باشی ! تو هم باید مثل عمو مهاجر شوی و خاک زمینی را اشغال کنی که مانوس تو نیست . من شهرم را به زنی هدیه کردم که با لهجه غلیظ ، مرا شهرستانی خواند و حصار خانه ام را به او بخشیدم تا خود را تهرانی قلمداد کند .
    وقتی برگشتم دیگر آزاد بودم ، از همه تعلقها گسسته بودم و چون پروانه ای آزاد ، سیر باغ می کردم . یک مشت خاک کافی بود . عمو مشتی خاک به من داد و زن عمو برایم خاک تیمم ساخت و بقیه آن پای جلبکها ریخته شد . باورت می شود از پدر و مادر تنها نصیبم مشتی خاک آغشته به گلاب باشد ؟
    با شاهین قفس مرغها را برداشتیم و با هم بردیم به ده . من در قفس را زیر درختان نارنج باز کردم و به انتظار پرواز آن دو پرنده نشستم . مرغ نر تا نزدیک در آمد و حتی سرکی هم به بیرون کشید اما بی توجه به آزادی که انتظارش را می کشید ، کنار مرغ ماده نشست و به معاشقه مشغول شد . به شاهین گفتم " شاید متوجه نیست که در قفس باز شده ! " خندید و گفت " چرا ، خوب هم می داند . مگر ندیدی که سرکی به بیرون کشید ؟ این مرغ آزادی را به شکل دیگر می بیند . این قفس نیست خانه اوست و کنار جفتش همه چیز تکمیل است " . و چنین شد که مرغ در حصار قفس ، بند بندش آزادی یافت و خود و جفتش را به فریب شاخه و هوای بیرون پر نداد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (33)
    شاهین گفت " می شود به زندان هم انس گرفت و احساس آزادی کرد . می شود در حصار یک خانه گلی قصری ساخت ، می شود که با همه همدل بود . فقط باید طالب بود " . گفتم " ای کاش می شد ، اما می دانم در من ، جاه طلبی نیست ، میلی نیست ، شور و شوقی هم نیست . هر چه هست اجبار است . اختیاری اگر می داشتم ، می رفتم . نه به تهران و یا جایی خاص ! می رفتم ، سواربر اتوبوسی که راه را خوب بشناسد و بداند که مقصد کجاست . من اگر جای این مرغها بودم می رفتم . وقتی بالای درختی می نشستم آن وقت می خندیدم . نه به تو ! بلکه به قفس ! "

    شاید آن وقت می توانستم فکر کنم ، و محبت دستهای را که روزی صمیمانه به سویم دراز شده بودند باور کنم . باور کنم که اجباری در کار نیست . ترحم و دلسوزی به حال دختر یتیمی در بین نیست . همه را می دانم . اما دانستن و باور کردن از هم جداست . من باید بروم !
    به عمو گفتم " من باید بروم . جای من اینجا نیست دیگر تاب نگاه مردم در توان من نیست . توی ده وقت نشاست ، بگذارید بروم ، محصول که آماده برداشت شد می آیم " . عمو پرسید " آخر به کجا ؟ توی تهران که کسی با تو نیست نه منصور ، نه بدری ، حتی دایی کاظم . من تو را دست چه کسی بسپارم ؟ می خواهی پشت سرم حرف بزنند ؟ می خواهی مردم ده طعنه بزنند که آقا نصرالله عرضه نداشت ؟ نه ! من تو را آوردم و اینجا خانه توست ! " بدری ! خواهرم ! یک کلام ساده همه چیز را به هم ریخت . تخم نفاق پاشیده شد . دیدن اخم و نگاه های معنی دار همه دست و پایم را بست . زن عمو آخر شب ، زیر لبی نفرین کرد . باورت می شود که فقط یک کلام ، یک کلام ساده بتواند مهر را به کینه تبدیل کند . من این ده را چگونه تحمل بکنم ؟ این ده قفس است و نفس کشیدن در آن وقتی یک بغض به بزرگی قلب در گلویت باشد خفه ات خواهد کرد . زن عمو لب تنور چمباتمه زده بود و نگاه مبهوتش به خمیر پف کرده ثابت شده بود . خواهرش وردنه را روی خمیر می غلتاند و نگاهش را با تغیر گاه گاهی به خواهرش می انداخت . می گفت " چه اصراری داری ؟ بگذار برود . او که قدر نشناس است . حیف زحمت نیست که برایش بکشی ؟ " زن عمو آه عمیقی کشید و نگاهش را از روی خمیر به تنور دوخت و گفت " با نصرالله چه کنم ؟ اگر مینو برود او هم می میرد ، نسترن و نرگس بی پدر می شوند .نه ، من طاقت ندارم " . هاله غم گرد صورتش نشست و ادامه داد " من می دانستم ، همه چیز را از روز اول فهمیدم . مینو طالب نبود . او به حکم اجبار به شمال آورده شد . مسئله من و بچه ها و ده نیست . مسئله تهران است . مینو اگر برود ، نصرالله هم خواهد رفت " . خواهر زن عمو سر جنباند و گفت " چه قدمش شوم است ! چه زبانی دارد که شوهرت را خام و اسیر خودش کرده ؟ تو چرا خام شدی و رضایت دادی که توی این خانه وبالت باشد ؟ ای کاش او هم با ننه اش نابود شده بود " . زن عمو از جا پرید و با صورتی سرخ شده رو به خواهر کرد و گفت " این حرف را نزن ، زبانت را گازبگیر ، او خیلی جوان است ! ای وای خدای من حرفمان را نشنیده بگیر . ما مینو را دوستش داریم . بهش علاقه داریم . اما اون . . . خب تقصیر خودش نیست . یک سال تحمل کرده و حالا دیگه دوست ندارد با ما هم خانه باشد . درد من نصرالله است ! اون به مینو دل بسته . شایدم حق دارد ، چون فقط او و منصور برایش مانده اند . من زن خود خواهی هستم که می خواهم فقط مال من و بچه هایش باشد . من همه چیز و همه کس دارم . اما او . . . " خواهر زن عمو نگذاشت حرفش را تمام کند و گفت " یک موضوع دیگر ! چند شب پیش شاهین داشت درد دل می کرد صحبت از کار و بار می کرد که یکهو گفت – اگر بخواهد هر چی دارم می فروشم می روم تهران خانه می خرم و یک کارگاه چوب بری همان جا دایر می کنم – از حرف شاهین پشتم لرزید . پرسیدم اگر کی بخواهد ؟ گفت مینو ! اگر بدانم راضیش می کند هر چه دارم می فروشم و راهی می شوم . اینجا بود که فهمیدم علت بی خوابیها و کسالتهایش ، از کجا آب می خورد . نصیحتش کردم که مینو به درد تو نمی خورد . آقا نصرالله او را به تو نمی دهد نه به تو ! به هیچ کس نمی دهد . پس بی خودی دل خوش نکن ، خودت را آواره نکن ! گفت مهم نیست ، صبر می کنم . برای همین است که می گویم ای کاش نبود . تا نه تو ناراحتی می کشیدی نه شاهین ! " زن عمو گفت " من هم حدس می زدم که شاهین به مینو علاقه پیدا کرده باشد . وقتی می آید دایم توی فکر است و آه می کشد . مینو دختر قشنگی است مثل مادرش ! حالا شاهین اسیر او شده و من می ترسم . زندگی نصرالله نابود شد ، حالا نوبت شاهین رسیده . آه . . . باید خدا کمک کند ، کاری از دست ما بر نمی آید " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (34)
    خواهر زن عمو ، اقدس خانم نانها را روی هم دسته می کرد . لحظه ای هر دو تا ساکت شدند . به گمانم فکر می کردند . بلند شدم تا از پشت شیشه دزدانه باز هم نگاهی بکنم دیدم اقدس خانم آهسته از خواهرش پرسید " حالا تو اتاق دارد چه کار می کند که نمی آید بیرون یک کمی کمک بکند " . زن عمو گفت " ولش کن ! با او چه کار داری ؟ او به قدر خودش زحمت می کشد . تازه ، دور از چشم عموش . اگر آقا نصرالله بو ببره که مینو کار می کند هیچی برایمان نمی گذارد . اما مینو تنبل نیست . پا به پای من و بچه ها کار می کند ، فقط یک عیب دارد ، این که ساکت است ، حرف نمی زند " . اقدس خانم گفت " یک ساله که او اینجاست . من فقط صدای سلام کردنش را شنیده ام . مثل مجسمه مات است " . زن عمو گفت " غمگین است ، دلش تنگ شده ، خیلی برای شب سال مادرش نقشه کشیده بود . اما آنها نیامدند . حتی خواهرش بدری ! برای او که کاری نداشت . می آمد خواهرش را می دید و بعد می رفت . این که دیگر زحمت نداشت . به آقا نصرالله گفتم بگذار مینو برود خواهرش را ببیند ، قبول نکرد . فکر می کند اگر برود خواهرش را ببیند دیگر بر نمی گردد نمی دانم ! خودم هم گیج شده ام " . اقدس خانم گفت " فکر خوبی کردی . اگر بتوانی آقا نصرالله را راضی کنی و مینو برود ، همه چیز درست می شود ، هم خیال تو راحت می شود و هم شاهین فراموش می کند . تا برود و برگردد آقای مهاجر و منصور هم برگشته اند و یک فکری به حالش می کنند . من اگر جای تو بودم اصرار می کردم تا راضی بشود " . زن عمو سفره را جمع کرد و با گفتن ( تا ببینم چه پیش می آید ) به انباری رفت .

    همان شب وقتی خود را برای خواب آماده می کردم صدای زن عمو را شنیدم که با عمو صحبت می کرد . دلم می خواست می توانستم در آن گفت و گو شریک شوم و خودم هم برای جلب رضایت عمو تلاش کنم . ولی در بسته اتاق سدی بود . لحظه ای تامل کردم و سپس با این امید که زن عمو موفق خواهد شد ، به بستر رفتم و دیده بر هم نهادم .
    صبح سر سفره صبحانه تنها من و زن عمو نشسته بودیم . او فنجانی چای مقابلم گذاشت و بدون مقدمه گفت " من دیشب با آقا نصرالله صحبت کردم تا اجازه بدهد تو چند روزی به اصفهان بروی و از خواهرت دیدن کنی " . و چون برق خوشحالی را در چشمم دید ، از روی تاسف سر تکان داد و گفت " اما متاسفانه قبول نکرد . نظر عمویت این است که تا آمدن منصور دایی ات باید صبر کنی و اگر آنها اجازه دادند آن وقت راهی بشوی " . گفتم " شاید آنها تا چند ماه دیگر هم نیامدند ! " زن عمو تایید کرد و گفت " من هم همین را به آقا نصرالله گفتم ، اما او گفت مینو یک سال تحمل کرده چند ماه دیگر هم می تواند تحمل بکند " . احساس کردم که لقمه گلو گیرم شد . به سختی توانستم آن را فرو دهم . این بغض لعنتی هنوز هم مثل یک دمل در گلویم نشسته و آزارم می دهد .
    باید بیاموزی که پیرو خط دیگران باشی و از آنها تبعیت کنی . این جمله را بار ها با خود تکرار کردم تا توانستم قدری آرام بگیرم . می دانی بدری وقتی از خود استقلال نداشته باشی باید بگذاری دیگران برایت تصمیم بگیرند و آنها برایت خط مشی تعیین کنند . عمو به عنوان قیم و سرپرست اراده اش را بر من تحمیل می کند و من قدرت سرپیچی از فرمان او را ندارم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (35)
    نیما خبر آورد که اقدس خانم سخت بیمار است و در بستر خوابیده . وقتی زن عمو پرسید ( برای احوالپرسی همراه من می آیی ؟ ) با خوشحالی پذیرفتم . نه برای دیدار اقدس خانم چون می دانم او نظر خوشی نسبت به من ندارد . دوست داشتم بار دیگر آبگیر را از نزدیک ببینم . ولی اقرار می کنم که ته دلم به حال او می سوخت . تو که می دانی نظر من نسبت به بیماران چیست . هرگز دلم به ناراحتی انسانی رضایت نداده ، هر چند که او دشمن باشد . به هر حال با زن عمو برای عیادت رفتیم . اقدس خانم در بستر سفید رنگی خوابیده بود . وقتی مرا همراه زن عمو دید ، لبخندی تصنعی بر لب آورد و خوش آمد گفت . حرفهایش بر دلم ننشست ، اما من هم چون او نقش بازی کردم و با لبخندی از او تشکر کردم و حالش را پرسیدم . آه عمیقی کشید و گفت " ای . . . بد نیستم " . بعد با زبان محلی با زن عمو شروع به صحبت کرد . هاله اندوهی که بر صورت زن عمو نقش بست ، به من فهماند که صحبت مسرت بخش نیست . از خلال حرفها هم چیزی نفهمیدم . من در فرا گیری زبان محلی کند هستم . حوصله ام سر رفت و از زن عمو اجازه گرفتم که کنار آبگیر بروم . زن عمو قبول کرد و اقدس خانم ضمن خارج شدن من ار اتاق گفت " می شود خواهش کنم که به غاز ها غذا بدهی همه چیز توی انباری کنار آبگیر هست " . قبول کردم و با شتاب خود را به آبگیر رساندم . غاز ها و اردکها ظرف غذا را که در دستم دیدند با سر و صدای زیاد دورم حلقه زدند . منظره غذا خوردن ماکیان ، زیبا و سرگرم کننده بود . کنار آبگیر نشستم و بی اختیار به یاد اولین ملاقات با شاهین افتادم و احساس غریبی وجودم را در بر گرفت . دلم می خواست او روی کنده درخت نشسته بود و با هم صحبت می کردیم . مرد خوبی است و نگاهش صاف و صادقانه است . از آن نوع مردانی است که در نگاه اول هیبت مردان اساطیری را به ذهن می آورد . فکر می کنم قبلا در مورد خصوصیات او برایت نوشته ام ، اما اینکه چرا باید او برایم مهم باشد را نمی دانم ، می دانی حس بخصوصی دارم . گمان می کنم حرفم را می فهمد . یعنی خیلی بهتر از دیگران . و حتی از عمو ! او مرد تحصیل کرده و دانشگاه دیده ای است و به خوبی می داند چگونه صحبت کند . مثل نیما از این شاخه به آن شاخه نمی پرد . کلامش موزون و دلنشین است . به چشم نگاه نمی کند چون برای تاثیر کلامش از نگاه بهره نمی گیرد و به خوبی می داند که سخنش بر قلب و روح تاثیر خواهد گذاشت . از حرافی گریزان است و این امتیاز بزرگ اوست .

    از کنار آبگیر بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم ، این کار به من توان می دهد تا بهتر فکر کنم و به مفهوم جملات گفته شده بیشتر اندیشه کنم . می دانم که در هر کلمه از سخنانش رازی نهفته است . درک سخنانش دشوار نیست . اما طمانینه های کلامش گاهی درک را مشکل می کند و در لفافه صحبت کردنش احتیاج به تعمق دارد و من در آن لحظات مطلب را زود فراموش می کنم و باید که در فرصتی مناسب بنشینم و باز مروری به سخنان گفته شده بکنم و تازه در این هنگام نیز پاره ای از آنها را فراموش می کنم .
    صدای زن عمو که مرا به داخل دعوت می کرد ، مانع شد تا از آن محیط ساکت توشه بر گیرم و فکر کنم . زن عمو فنجان چای معطری مقابلمگذاشت و اقدس خانم به خاطر زحمتی که تقبل کرده بودم تشکر کرد . او نمی دانست که غذا دادن به ماکیان تا چه حد باعث شادی ام می شود . هر سه کنار سفره کوچکی نشستیم و در غذای ساده بیمار شریک شدیم . هیچ گاه به یاد ندارم خواب نیمروز کرده باشم ، اما وقتی اقدس خانم پیشنهاد کرد ، پذیرفتم و زن عمو مرا به اتاقی راهنمایی کرد و من روی تخت دراز کشیدم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (36)
    دست شستن از حیات و چشم بستن بر دنیا . همیشه خواب را به دلیل فراموشی اش ستایش کرده ام . چشم بستم تا ذهنم را متمرکز کنم و در آن حالت خوابم برد .

    وقتی چشم گشودم به نظرم رسید که خورشید در حال غروب است . روی تخت نشستم و به اطرافم نگاه کردم . سکوت بود و سکون . کنار پنجره ایستادم و از دور کسی را دیدم که روی کنده درخت نشسته است . قلبم فرو ریخت . شاهین به خانه باز گشته است . از شاهین می ترسم ، اما نه یک احساس مخوف ، یک نوع ترس همراه با گریز . می ترسم اگر نزدیکش باشم نتوانم استقامت کنم و او به التهاب و هیجانم پی ببرد . ای کاش او هم مثل نیما بود ، اما این مرد روی هر واژه مکثی دارد . گویی تاثیر کلام بیش از خود کلام برایش اهمیت دارد . می دانم که خواهی گفت این توصیفات را قبلا کرده ای ، اما دست خودم نیست ، راستش از او می ترسم . زن عمو در اتاق را گشود و پرسید " بیدار شدی بیا عصرانه بخوریم و حرکت کنیم تا برسیم شب می شود " . زن عمو شاهین را هم صدا زد و او با گامهایی موزون به سوی اتاق پیش آمد . حس کردم قلبم بیش از حد به تپش در آمد . برای آرام ساختن قلبم ، نفس عمیقی کشیدم و کنار طاقچه ایستادم . شاهین که وارد شد ضربان قلبم باز هم شدت گرفت . با صدای آهسته که لرزش صدایم را هویدا نکند سلام کردم . نگاهی گذرا به من انداخت و گفت " چه عجب شد که یاد ما کردید " . زن عمو سینی عصرانه را مقابل ما گذاشت و گفت " زود بخورید که حرکت کنیم ." . اقدس خانم گفت " عجله نکن به موقع می رسی " اما زن عمو سر تکان داد و گفت " ما آن وقت که شاهین رسید باید حرکت می کردیم ، اما نگذاشت تو را از خواب بیدار کنم " . گفتم " متاسفم ، من نمی دانم چطور شد که به خواب رفتم . هوای اینجا آدم را کرخت می کند . به هر حال می بخشید " . اقدس خانم گفت " خواهرم بی علت ناراحت است . هنوز چند ساعتی تا شب مانده " . زن عمو گفت " اگر خیال خرید نداشتم مهم نبود ، می خواهم خرید کنم . به همین دلیل است که نگرانم " . صورت شاهین را خشمی گذرا پوشاند ، اما تبسمی بر لب آورد و گفت " من شما را فوری می رسانم " آن گاه دعوتم کرد تا عصرانه بخورم . از مزه عصرانه چیزی نفهمیدم و با شتاب خودم را آماده حرکت کردم . شتاب من ، شاهین را هم عصبانی کرده بود و هم لبخند می زد . چند بار پشت سر هم تکرار کرد " عجله نکنید . به موقع می رسیم " اما من بی توجه به او خودم را آماده کردم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (37)
    وقتی در اتومبیل نشستیم شاهین گفت " اگر می دانستم مهمان داریم زود تر می آمدم " . زن عمو گفت " ای کاش به نیما می گفتم که با تو تماس بگیرد ، اگر زود تر آمده بودی ما هم زود تر بر می گشتیم " . شاهین نگاهم کرد و بدون حرف به رو به رو چشم دوخت . نزدیک یک فروشگاه زن عمو دستور توقف داد و گفت تا من هم پیاده شوم . هر سه پشت ویترین به تماشا ایستادیم . زن عمو لباسی زیبا انتخاب کرد و به درون فروشگاه رفت . شاهین گفت " شما هم یک لباس انتخاب کنید " گفتم " نه ، احتیاج ندارم " . از روی تاسف سر تکان داد و گفت " تا کی می خواهید این خاموشی را ادامه بدهید ؟ " نگاهش کردم و او گفت " متاسفم ، قصد رنجاندن شما را نداشتم " . به درون فروشگاه رفت . زن عمو لباس را پرو می کرد و شاهین لباسها را بر انداز می کرد و گاه گاهی به من نیز می نگریست . زن عمو لباسی را انتخاب کرد و گفت برایش بپیچند و سپس از من پرسید " اگر لباسی برای نسترن انتخاب کنم تو پرو می کنی ؟ " من قبول کردم بار دیگر بر انداز لباسها شروع شد . از میان لباسها یکی را انتخاب کردم و به جای نسترن پرو کردم . زن عمو با شادی گفت " چقدر قشنگ است . کاملا برازنده خودت است . بگذار از این لباس دو تا بخرم تو و نسترن تقریبا همقد هستید " . تشکر کردم و زن عمو آن لباس را برای نسترن انتخاب کرد . من و زن عمو از فروشگاه خارج شده و سوار شدیم . اما هنوز شاهین توی فروشگاه بود . وقتی آمد ، جعبه لباسی در دست داشت که موجب حیرت زن عمو شد . زن عمو کنجکاو شد و پرسید " شاهین برای کی لباس خریده ای ؟ " شاهین خونسرد گفت " روز پنجشنبه می فهمی " . برقی در چشم زن عمو جهید و گفت " هان . . . حالا فهمیدم ، این لباس مال نسیم است . می خواهی روز تولدش به او کادو بدهی " . شاهین تبسمی کرد که در آن جواب مشخصی نبود . مقداری از راه در سکوت طی شد و باز زن عمو بود که سکوت را شکست . این بار مرا مخاطب قرار داد و پرسید " چرا لباس انتخاب نکردی ؟ روز پنجشنبه دیگر نمی گذارم لباس سیاه بپوشی " . گفتم " من که پنجشنبه همراه شما نمی آیم " . ودر پاسخ " چرا" ی او گفتم " چون هنوز آمادگی شرکت در این جور جا ها را ندارم " . زن عمو با قاطعیت گفت " تو همراه ما می آیی . عمویت نمی گذارد توی خانه تنها بمانی " . شاهین مداخله کرد و گفت " تا پنجشنبه دو روز مانده ، ممکن است تا آن روز تغییر عقیده بدهند " . در آن لحظه حوصله نداشتم . اگر داشتم هر دوی آنها را از این بحث بیهوده باز می داشتم . ولی اجبارا شنیدم و خاموش نگاه کردم .

    چه فایده که لب به سخن باز کنی وقتی عقیده ات به حساب نمی آید . موجود تحمیلی ! به عقیده تو چه کسی بر دیگری تحمیل شده ؟ آنکه بدون در نظر گرفته شدن میل و خواسته اش پذیرفته شده ، یا آنها که پذیرنده اند ؟ اگر هر دو به یکدیگر تحمیل شده ایم پس چرا من این حس را دارم که تنها من به آنها تحمیل شده ام و حق خود نمی دانم که روی میل و خواسته ام پا فشاری کنم ؟ من خود را به خواسته دیگران سپرده ام و هر کدام از آنها می تواند به راحتی نظر خودش را به من بقبولاند . در آنجا بود که به شهامت تو آفرین گفتم . یادت می آید یک روز که خشمگین بودی گفتی ( با اینکه من با میل خودم به خانه تان آمدم ، فکر می کنم که به من تحمیل شده اید ! ) تو آن روز حرفت را زدی و بعد پشیمان شدی . اما در آن لحظه احساس آرامش کردی . ای کاش من نیز می توانستم شهامت تو را داشته باشم . روزی گفتم که باید کاری کرد . یا ماند و حرف زد ، و یا باید رفت و لب فرو بست . من بی خود این فکر را می کنم که دیگران از سکوتم جواب می گیرند . احساس رکود و بی هویتی می کنم . دوست دارم عقیده ام بر عقاید دیگران رجحان می داشت و یا دست کم برایشان قابل تامل بود و آنها را کمی به فکر وا می داشت . اگر با آنها زندگی نمی کردم ، اگر همچون یک میهمان به شمال آمده بودم و نظر آنها اینگونه نبود . خوب . . . همین است و چاره ای نیست .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (38)
    به خانه که رسیدیم ، همه جمع بودند . دختر ها مادرشان را دوره کردند و با سوالات گوناگونشان حوصله ام را سر بردند . بلند شدم و اتاق را ترک کردم . برایم تعجب آور بود که عمو آن گروه سر حال را رها کرد و به اتاق من آمد و گفت " چقدر پر چانه اند ! " پرسیدم " چه کسی ؟ " لب تختم نشست و گفت " همه ، هیچ حوصله سر و صدا ندارم . تو هم مثل من طالب آرامشی . بیا فردا با هم برویم به باغ . تو چند وقتی است که سراغ باغ را نمی گیری . دیدن باغ دیگر برایت جاذبه ندارد ؟ " گفتم " نمی دانم . شاید حق با شما باشد من . . . " عمو سخنم را قطع کرد و گفت " می دانم که دلت می خواهد به اصفهان بروی و بدری را ببینی ، اما به من حق بده تا رسیدن داییت تو را اینجا نگه دارم . دلم نمی خواهد آنها فکر های نا روا بکنند . اگر منصور قبول کرد خودم تو را به اصفهان می برم و برت می گردانم . خوب حالا موافقی ؟ " گفتم " هر چه شما بگویید " . لبخند رضایتمندانه ای بر لب آورد و گفت " می دانستم دختر عاقلی هستی و دلایلم را می پذیری تو و من حرف یکدیگر را خوب می فهمیم . یک خواهش دیگر هم دارم . اینکه برای روز پنجشنبه و شرکت در جشن تولد نسیم هیچ عذر و بهانه ای نیاوری . اگر تو از رفتن خودداری کنی ، نسترن و نرگس هم نخواهند رفت و من می دانم که بچه ها تا چه اندازه دلشان می خواهد به این جشن بروند " . خواستم لب به سخن باز کنم و بگویم که ( من مانع رفتن هیچ کس نیستم و واقعا آمادگی شرکت در این جشن را ندارم ) که عمو از نگاهم همه چیز را خواند و گفت " هیچ نگو ! فقط به من نگاه کن و بگو که شرکت خواهی کرد " . نگاهش کردم و به اجبار گفتم " شرکت خواهم کرد " . لبخند رضایتش را بار دیگر تکرار کرد و گفت " فردا به باغ می رویم و تو کار هایی را که کرده ام می بینی " .

    صبح هنوز از خانه خارج نشده بودیم که پستچی نامه منصور را آورد . آنقدر ذوق زده شدم که چند بار آن را بوییدم و بر سینه گذاشتم . می خواستم به داخل خانه برگردم که عمو گفت ( توی ماشین بخوان ! ) و ما حرکت کردیم . نمی دانم چرا صبر کردم تا نامه را در باغ باز کنم . شاید دلم می خواست مادر هم نامه را ببیند و خوشحال شود . به هر حال آنقدر صبر کردم تا به باغ رسیدیم . تحولاتی که عمو از آن نام می برد ، خریدن دو چراغ لاله بود که اطراف عکس مادر روشن کرده بود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 19 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/