فشار ملايمي به دستم وارد كرد،دوباره نگاهش كردم.
-مامان گلم وقت خوردن داروته.
طناز سيني به دست منو نجات داد و گفت:
-خوب مادر و دختر خلوت كردين،حالا چي مي گفتين.
-هيچي حسود خانم،همه هفته مامان مال شماست و حالا كه من و مامان ده دقيقه با هم هشتيم حسودي مي كني.
-من كور بشم.
خواستم از لبه تخت بلند شوم كه مامان دوباره دستم را فشرد.
-جانم مامان.
مامان بز صدا لبهايش را تكان داد،منظورش را نفهميدم وبه طناز نگاه كردم.
-مامان مي گه چيكار مي كني؟كجايي.
با لبخندي كه سعي داشتم مصنوعي بودنش را مخفي كنم گفتم:
-مامان نازم،شما كه سرايط كاري منو مي دونيد.
دوباره مامان چيزي گفت و طناز برايم ترجمه كرد.
-مامان مي گه تو داري چيزي رو از من پنهون مي كني و غيبت هات طولانيه.
-نگرا ني شما بي مورده،من نياز دارم كمي بيشتر مشغول باشم ولي قول مي دم اين برنامه رو به زودي تغيير بدم حالا راضي شدين.
مامان با تكان دادن سر اعلام رضايت كرد.
-حالا داروهاتون رو بخوريد،من مي رم غذاي تابان رو بدم.
بوسه اي روي گونه مامان كاشتم و از اتاق بيرون آمدم،غذا خوردن تابان را نگاه مي كردم اما ذهنم پي حرفهاي مامان بود.
حركت دست تابان جلوي چشمم،منو به خود آورد.
-جانم؟چيه.
تابان با چهره پر اخمي گفت:
-مثلا داشتم از مدرسه جديدم مي گفتم.
-مدرسه؟مگه مدرسه ها باز شده.
-بله،چهار روزه.
زيرلب گفتم،چه زود مهر ماه اومد و بعد از تابان پرسيدم:
-از مدرسه جديدت راضي هستي؟چطوره؟دوست جديد هم پيدا كردي.
تابان لبش را ورچيد و سرش را پايين انداخت و در حالي كه با قاشق،ماست درون كاسه اش را به بازي گرفته بود گفت:
-آره خب،دوست پيدا كردم...مدرسه خوبيه اما،مدرسه قبلي رو بيشتر دوست داشتم.
-اين طبيعيه تازه چهار روز كه رفتي،يه هفته ديگه اين مدرسه و دوستات رو بيشتر از مدرسه قبليت دوست خواهي داشت.
-طناز هم همين حرف رو گفت اما آجي جون،ناظم اين مدرسه خيلي بداخلاقه و ازش مي ترسم.
-معلمت چي؟
-نه آقاي محمدي خيلي مهربونه.
-تو كه پسر بدي نيستي از ناظمت مي ترسي،پسرهاي بد و شر بايد از ناظم بترسن.
-چيه،باز داره از من شكايت مي كنه.
طناز داشت دستهايش را داخل سينك ظرفشويي مي شست،گفتم:
-نه داشتيم درباره مدرسه جديد تابان حرف مي زديم.
-اتفاقي افتاده؟
-نه فقط تابان داشت برام از محيط جديد مي گفت...داروهاي مامان رو دادي؟
-آره،اما مامان خيلي نگرانت و مي گفت خواب پدر رو ديده كه بهش گفته چرا مواظب بچه هام نيستي.
-اي خدا نگران مامان بودن كم بود،حالا بايد نگران پدر هم باشيم كه نياد به خواب مامان و چغليمون رو بكنه.
طناز به سينك تكيه داد و گفت:
-تو هم بايد...ا تو كه هنوز اينجايي؟غذاتو كه خوردي،چرا نمي ري سر درس و مشقت.
-باز گير داد به من،فردا جمعه است مشقامو مي نويسم،مي خوام پيش طنين باشم.
-واي خدا باز سما دوتا شروع كردين...تابان جان،داداشي حق با طناز برو مشقاتو بنويس تا فردا بيشتر با هم باشيم.
-بگيد مزاحمم،ديگه چرا بهانه مياريد.
-آره مزاحمي،برو ديگه.
-طناز؟
-چيه هي مي گي طناز،اگر بدوني روزي چند بار منو تا مرز سكته مي بره.
تابان شكلكي براي طناز درآورد و به اتاقش رفت،بخاطر اينكه طناز خنده ام را نبيند و جري تر نشود سرم را پايين انداختم و خودم را مشغول غذاخوردن كردم.
-مي بيني توروخدا،پسر ديگه جونم را به لب رسونده.
-من قاضي القضات نيستم كه هروقت منو مي بينيد عليه هم شكايت مي كنيد،شما بايد مشكلتون رو خودتون حل كنيد.
-مشكل من زماني حل مي شه كه تو برگردي خونه و مسئوليت اين وروجك رو برعهده بگيري.
-مثل اينكه موقعيت شغلي منو فراموش كردي.
-فراموش نكردم،اگر تو برگردي سر شغل خودت حداقل وقت بيشتري خونه اي نه مثل حالا كه در هفته فقط يه روز خونه اي.
-به جاي كل كل با من و تابان،بگو مشكلت چيه.
-نه مثل اينكه من شدم خانم تنارديه و تابان شده كوزت،تو هم شدي فرشته مهربون،خوبه والله.
-طناز تو چته،چرا بهانه مي گيري.
با بغض گفت:هيچي.
-طناز بيا شام بخور بعد حرف مي زنيم.
طناز خودش را از ظرفشويي جدا كرد و به سمت خروجي آشپزخانه حركت كرد و گفت:
-ميل ندارم.
از اخلاقش آگاهي داشتم و مي دونستم اصرار فايده نداره،گذاشتم به خلوت خودش پناه ببره و به افكارم اجازه پرواز دادم.بعد از اينكه ميز شام رو جمع كردم و طرفها رو شستم،به سمت اتاق تابان رفتم و بر خلاف انتظارم تابان را مشغول بازي ديدم.اخم آلود گفتم:
-مگه درس نداري،اول سال شد و بخون بخون ما هم شروع شد.
-تو هم شدي طناز،من هم به تفريح نياز دارم.
-شما چتونه تا منو مي بينيد نيازمند تفريح مي شد،هركس ندانه و حرف شما رو بشنوه فكر مي كنه من صبح تا شب پي خوشي خودمم.
-من كه چيزي نگفتم چرا عصباني مي شي،چشم مي رم سر درسم.
-نمي خواد بخاطر من درس بخوني به بازيت ادامه بده فقط حواست به مامان باشه،صداي زنگ رو شنيدي به ما خبر بده.
-مي خوايد كجا بريد؟
-پايين تو محوطه هستيم.
-با طناز ديگه.
-آره.
-طناز رو ببر و برو اون سر دنيا،حواسم به مامان هست.
-فداي داداشي،ديگه سفارش نكنم.
-نه قول مردونه مي دم.
طناز روي تخت دراز كشيده بود،كنارش نشستم و آروم ملحفه را از رويش كنار زدم.ملحفه را از دستم بيرون كشيد و دوباره سر به زير آن برد و گفت:
-طنين اذيت نكن خوابم مياد.
-ببينم گوشهاي من مخمليه،تو داري گريه مي كني.چيه كوچولو با من قهري؟
-نه حوصله ندارم،چه مي دونم دلم گرفته.
-پاشو بريم پايين،هم يه هوايي بخوريم هم درددل كنيم.
طناز با نارضايتي با من همراه شد و روي يكي از نيمكتها نشستيم،نگاه طناز به ساختمان بود و نگاه من به او.طناز با نفس عميقي گفت:
-چه دل خوشي دارن اين مردم.
-كي؟!
-هميني كه امشب پارتي گرفته.
به شوخي گفتم:
-تو هم دعوت شدي و مي توني بري،دير نشده.
-بي مزه.
-طناز تو چته؟از چي ناراحتي؟بگو شايد بتونم كمكت كنم.
-من؟من كه مشكلي ندارم...يعني...فقط دلم گرفته.
-چي باعث دلتنگيت شده؟
-نمي دونم با خودم چه خريتي كردم،عجله داشت درسم تموم بشه كه چي بشه.
-مشكلت همينه،چرا خودتو براي كارشناسي ارشد آماده نمي كني.
-با بلاتكليفي شانه اي بالا انداخت و گفت:
-نمي دونم شايد سروع كنم.
-ديگه؟
-سعيد.
-سعيد چي؟
-خيلي پاپيچم مي شه،ديگه كلافه ام كرده.
-هنوز جوابت منفيه؟
-آره،چي باعث شده فكر كني تغيير عقيده دادم.
-هيچي،با خودم گفتم شايد سعيد موفق شده عقيده ات رو تغيير بده.
-نه خواهر من،جوابم هموني كه گفتم.
-من با سعيد حرف مي زنم،خوبه؟
-آره...تازه نگران مينو هم هستم.
-مينو؟
-آره،هرچي زنگ مي زنم جواب درست و جسابي بهم نمي دن.ديروز رفتم دم خونشون باغبونشون گفت رفتن مسافرت،گويا قرار مينو مدتي شيراز خونه عمه اش بمونه.
-من هم نگران مينو هستم اما نمي تونيم تو مسائل خانوادگي اونها دخالت كنيم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)