صفحه 4 از 11 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 107

موضوع: آتش دل

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فشار ملايمي به دستم وارد كرد،دوباره نگاهش كردم.
    -مامان گلم وقت خوردن داروته.
    طناز سيني به دست منو نجات داد و گفت:
    -خوب مادر و دختر خلوت كردين،حالا چي مي گفتين.
    -هيچي حسود خانم،همه هفته مامان مال شماست و حالا كه من و مامان ده دقيقه با هم هشتيم حسودي مي كني.
    -من كور بشم.
    خواستم از لبه تخت بلند شوم كه مامان دوباره دستم را فشرد.
    -جانم مامان.
    مامان بز صدا لبهايش را تكان داد،منظورش را نفهميدم وبه طناز نگاه كردم.
    -مامان مي گه چيكار مي كني؟كجايي.
    با لبخندي كه سعي داشتم مصنوعي بودنش را مخفي كنم گفتم:
    -مامان نازم،شما كه سرايط كاري منو مي دونيد.
    دوباره مامان چيزي گفت و طناز برايم ترجمه كرد.
    -مامان مي گه تو داري چيزي رو از من پنهون مي كني و غيبت هات طولانيه.
    -نگرا ني شما بي مورده،من نياز دارم كمي بيشتر مشغول باشم ولي قول مي دم اين برنامه رو به زودي تغيير بدم حالا راضي شدين.
    مامان با تكان دادن سر اعلام رضايت كرد.
    -حالا داروهاتون رو بخوريد،من مي رم غذاي تابان رو بدم.
    بوسه اي روي گونه مامان كاشتم و از اتاق بيرون آمدم،غذا خوردن تابان را نگاه مي كردم اما ذهنم پي حرفهاي مامان بود.
    حركت دست تابان جلوي چشمم،منو به خود آورد.
    -جانم؟چيه.
    تابان با چهره پر اخمي گفت:
    -مثلا داشتم از مدرسه جديدم مي گفتم.
    -مدرسه؟مگه مدرسه ها باز شده.
    -بله،چهار روزه.
    زيرلب گفتم،چه زود مهر ماه اومد و بعد از تابان پرسيدم:
    -از مدرسه جديدت راضي هستي؟چطوره؟دوست جديد هم پيدا كردي.
    تابان لبش را ورچيد و سرش را پايين انداخت و در حالي كه با قاشق،ماست درون كاسه اش را به بازي گرفته بود گفت:
    -آره خب،دوست پيدا كردم...مدرسه خوبيه اما،مدرسه قبلي رو بيشتر دوست داشتم.
    -اين طبيعيه تازه چهار روز كه رفتي،يه هفته ديگه اين مدرسه و دوستات رو بيشتر از مدرسه قبليت دوست خواهي داشت.
    -طناز هم همين حرف رو گفت اما آجي جون،ناظم اين مدرسه خيلي بداخلاقه و ازش مي ترسم.
    -معلمت چي؟
    -نه آقاي محمدي خيلي مهربونه.
    -تو كه پسر بدي نيستي از ناظمت مي ترسي،پسرهاي بد و شر بايد از ناظم بترسن.
    -چيه،باز داره از من شكايت مي كنه.
    طناز داشت دستهايش را داخل سينك ظرفشويي مي شست،گفتم:
    -نه داشتيم درباره مدرسه جديد تابان حرف مي زديم.
    -اتفاقي افتاده؟
    -نه فقط تابان داشت برام از محيط جديد مي گفت...داروهاي مامان رو دادي؟
    -آره،اما مامان خيلي نگرانت و مي گفت خواب پدر رو ديده كه بهش گفته چرا مواظب بچه هام نيستي.
    -اي خدا نگران مامان بودن كم بود،حالا بايد نگران پدر هم باشيم كه نياد به خواب مامان و چغليمون رو بكنه.
    طناز به سينك تكيه داد و گفت:
    -تو هم بايد...ا تو كه هنوز اينجايي؟غذاتو كه خوردي،چرا نمي ري سر درس و مشقت.
    -باز گير داد به من،فردا جمعه است مشقامو مي نويسم،مي خوام پيش طنين باشم.
    -واي خدا باز سما دوتا شروع كردين...تابان جان،داداشي حق با طناز برو مشقاتو بنويس تا فردا بيشتر با هم باشيم.
    -بگيد مزاحمم،ديگه چرا بهانه مياريد.
    -آره مزاحمي،برو ديگه.
    -طناز؟
    -چيه هي مي گي طناز،اگر بدوني روزي چند بار منو تا مرز سكته مي بره.
    تابان شكلكي براي طناز درآورد و به اتاقش رفت،بخاطر اينكه طناز خنده ام را نبيند و جري تر نشود سرم را پايين انداختم و خودم را مشغول غذاخوردن كردم.
    -مي بيني توروخدا،پسر ديگه جونم را به لب رسونده.
    -من قاضي القضات نيستم كه هروقت منو مي بينيد عليه هم شكايت مي كنيد،شما بايد مشكلتون رو خودتون حل كنيد.
    -مشكل من زماني حل مي شه كه تو برگردي خونه و مسئوليت اين وروجك رو برعهده بگيري.
    -مثل اينكه موقعيت شغلي منو فراموش كردي.
    -فراموش نكردم،اگر تو برگردي سر شغل خودت حداقل وقت بيشتري خونه اي نه مثل حالا كه در هفته فقط يه روز خونه اي.
    -به جاي كل كل با من و تابان،بگو مشكلت چيه.
    -نه مثل اينكه من شدم خانم تنارديه و تابان شده كوزت،تو هم شدي فرشته مهربون،خوبه والله.
    -طناز تو چته،چرا بهانه مي گيري.
    با بغض گفت:هيچي.
    -طناز بيا شام بخور بعد حرف مي زنيم.
    طناز خودش را از ظرفشويي جدا كرد و به سمت خروجي آشپزخانه حركت كرد و گفت:
    -ميل ندارم.
    از اخلاقش آگاهي داشتم و مي دونستم اصرار فايده نداره،گذاشتم به خلوت خودش پناه ببره و به افكارم اجازه پرواز دادم.بعد از اينكه ميز شام رو جمع كردم و طرفها رو شستم،به سمت اتاق تابان رفتم و بر خلاف انتظارم تابان را مشغول بازي ديدم.اخم آلود گفتم:
    -مگه درس نداري،اول سال شد و بخون بخون ما هم شروع شد.
    -تو هم شدي طناز،من هم به تفريح نياز دارم.
    -شما چتونه تا منو مي بينيد نيازمند تفريح مي شد،هركس ندانه و حرف شما رو بشنوه فكر مي كنه من صبح تا شب پي خوشي خودمم.
    -من كه چيزي نگفتم چرا عصباني مي شي،چشم مي رم سر درسم.
    -نمي خواد بخاطر من درس بخوني به بازيت ادامه بده فقط حواست به مامان باشه،صداي زنگ رو شنيدي به ما خبر بده.
    -مي خوايد كجا بريد؟
    -پايين تو محوطه هستيم.
    -با طناز ديگه.
    -آره.
    -طناز رو ببر و برو اون سر دنيا،حواسم به مامان هست.
    -فداي داداشي،ديگه سفارش نكنم.
    -نه قول مردونه مي دم.
    طناز روي تخت دراز كشيده بود،كنارش نشستم و آروم ملحفه را از رويش كنار زدم.ملحفه را از دستم بيرون كشيد و دوباره سر به زير آن برد و گفت:
    -طنين اذيت نكن خوابم مياد.
    -ببينم گوشهاي من مخمليه،تو داري گريه مي كني.چيه كوچولو با من قهري؟
    -نه حوصله ندارم،چه مي دونم دلم گرفته.
    -پاشو بريم پايين،هم يه هوايي بخوريم هم درددل كنيم.
    طناز با نارضايتي با من همراه شد و روي يكي از نيمكتها نشستيم،نگاه طناز به ساختمان بود و نگاه من به او.طناز با نفس عميقي گفت:
    -چه دل خوشي دارن اين مردم.
    -كي؟!
    -هميني كه امشب پارتي گرفته.
    به شوخي گفتم:
    -تو هم دعوت شدي و مي توني بري،دير نشده.
    -بي مزه.
    -طناز تو چته؟از چي ناراحتي؟بگو شايد بتونم كمكت كنم.
    -من؟من كه مشكلي ندارم...يعني...فقط دلم گرفته.
    -چي باعث دلتنگيت شده؟
    -نمي دونم با خودم چه خريتي كردم،عجله داشت درسم تموم بشه كه چي بشه.
    -مشكلت همينه،چرا خودتو براي كارشناسي ارشد آماده نمي كني.
    -با بلاتكليفي شانه اي بالا انداخت و گفت:
    -نمي دونم شايد سروع كنم.
    -ديگه؟
    -سعيد.
    -سعيد چي؟
    -خيلي پاپيچم مي شه،ديگه كلافه ام كرده.
    -هنوز جوابت منفيه؟
    -آره،چي باعث شده فكر كني تغيير عقيده دادم.
    -هيچي،با خودم گفتم شايد سعيد موفق شده عقيده ات رو تغيير بده.
    -نه خواهر من،جوابم هموني كه گفتم.
    -من با سعيد حرف مي زنم،خوبه؟
    -آره...تازه نگران مينو هم هستم.
    -مينو؟
    -آره،هرچي زنگ مي زنم جواب درست و جسابي بهم نمي دن.ديروز رفتم دم خونشون باغبونشون گفت رفتن مسافرت،گويا قرار مينو مدتي شيراز خونه عمه اش بمونه.
    -من هم نگران مينو هستم اما نمي تونيم تو مسائل خانوادگي اونها دخالت كنيم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نفس عميقي كشيدم و به آسمان نگاه كردم چه زود پاييز آمد،يعني من سه ماه خونه معيني فرها را دارم تفتيش مي كنم اما هنوز به هيچ چيز نرسيده بودم!
    -طنين؟
    -ها.
    -نمي خواي بگي.
    -چي رو؟
    -موضوع فرزاد رو.
    -چرا مي گم...
    در حال بازي كردن با بند ساعت مچيم گفتم:
    -دوشنبه بود،مايع ظرفشويي تموم شده بود كه بانو به من گفت برو پايين از تو انباري بيار.من هم از خدا خواسته رفتم پايين و داشتم انباري رو مي گشتم كه صداي در اومد،با خودم گفتم اگر اين بانو بذاره حتما دير كردم اومده دنبالم اما با ديدن فرزاد از جا پريدم.در حالي كه با اون چشمهاي دريده اش منو نگاه مي كرد،آهسته در رو پشت سرش بست و از خنده شيطانيش فهميدم چه نقشه اي برام داره.مي دونستم اگر فرياد بزنم صدام به گوش كسي نمي رسه،اون هم از اين موضوع خبر داشت و با خيال راحت بهم نزديك مي شد.به اطراف نگاه كردم شايد راه فراري پيدا كنم كه صدايش منو از جا پروند.
    -اينجا يه راه فرار بيشتر نداره كه اونم من بستم.
    آب دهانم را به زحمت قورت دادم و گفتم:
    -چكار داريد آقا فرزاد؟
    -هيچي،كاريت ندارم كوچولو فقط يه ذره ابراز عشق مي خوام.آخه از بس كه چموش بازي در آوردي منو بيشتر ديوونه خودت كردي.
    اما چشمان هوس بازش چيز ديگري مي گفت،براي همين گفتم:
    -آقا فرزاد،توروخدا.
    -توروخدا چي؟
    -اگر خانم بفهمه...
    -گور پدر خانم.
    راه ديگه اي نداشتم و بايد براش نقش بازي مي كردم،گفتم:
    -من هم عاشق شما هستم اما خانم گفته نبايد كاري به كار پسرها داشته باشم.من هم به خاطر اينكه ديدن شما رو از دست ندم مجبور بودم عشقم رو پنهان كنم،نذارين عشق پاكمون اينجوري خراب بشه.
    -بچه خر مي كني.
    -نه،يعني شما متوجه نشدين كه آقا حامي چند بار خواسته مچ گيري كنه و مخفيانه مواظب ما بوده،حالا هم اگر دير كنم ميان دنبالم و همه زحمت من به باد مي ره.
    وقتي مچ دستم را گرفت مشمئز شدم اما كوچكترين حركتم باعث مي شد به قعر بي آبرويي سقوط كنم،با صداي لرزاني گفتم:
    -الان وقتش نيست بانو مياد.
    مطوئنا خدا صداي قلبم رو شنيد كه صداي بانو در فشا طنين انداز شد،فرزاد رهايم كرد و زير لب گفت:لعنتي.
    -بعد دستش را روي بينيش گذاشت و گفت:هيس،صدات در نياد.
    -مثل اون آهسته گفتم،نمي شه بانو مي دونه اينجام و بعد با صداي بلند تري گفتم:بانو اومدم.
    -دختر رفتي مايع ظرفشويي بسازي...چرا اين در باز نمي شه.
    فرزاد خودش رو به ديوار كناري در چسباند و دست را روي بينيش گذاشت،مي خواستم حضورش را به بانو اعلام كنم تا ديگه از اين غلط ها نكنه اما عقل به من حكم كرد اين كار را نكنم.بانو نجاتم داد اما تا آخر اين هفته تنم مي لرزيد كه نكنه يه بار ديگه اون اتفاق تكرار بشه،خوبه از حامي مي ترسه و از اين غلط ها نمي كنه.
    -طنين بيا شنبه برو،بگو ديگه نمي خواي ادامه بدي.
    -چرا؟
    -بخدا اين پسره خطرناكه.
    -اما من از فرزاد نمي ترسم،وحشتم از حاميه.
    -نكنه اون هم كاري كرده.
    -كاري نكرده،اما نگاهش ترسناكه.
    -نكنه عاشقش شدي و مي خواي منو گول بزني.
    -چه حرفا مي زني!عاشق بشم اون هم عاشق كسي مثل حامي،نه جانم عمرا.حرف من چيز ديگه ايه،نگاه حامي حرف داره و يه راز توشه،نمي دونم چيه اما حس ششمم مي گه بايد ازش حذر كنم چون برام خطرناكه.
    -خواهش مي كنم از اون خونه بيا بيرون،اين قوم عجوج و مجوج يه بلايي سرت ميارن و من تحمل يه اتفاق شوم ديگه رو ندارم.
    -نترس خواهر گلم،ميام بيرون اما سر فرصت فقط تا آخر ماه بهم فرصت بده.
    -نمي دونم مي خواي چيكار كني...اما خواهش مي كنم مواظب خودت باش،فكر ما نيستي فكر مامان باش.
    -باشه چشم،امر ديگه اي نيست.
    -چرا پاشو بريم داخل.
    -تو برو،ميام.
    به رفتن طناز نگاه كردم.نياز به فكر كردن و تنها بودن تمام وجوم را پر كرده بود،قدم رنان از محوطه خارج شدم و غرق در خاطرات خوش گذشته گشتم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل يازدهم
    صداي همهمه،صداهاي گنگ و نا مفهوم و صداي گامهاي بلندي كه در كنارم متوفق شد مرا به خود آورد.
    -حامي چي شده؟
    صداي احسان بود اما سوالش با سوال ديگه اي پاشخ داده شد.
    -مامان رو بردي خونه خاله؟
    جواب احسان را نشنيدم جون دو برادر از من دور شدن،اين رو از صداي پاهاشون فهميدم.صداي در اتاق عمل آمد به آن نگاه كردم كه پرستاري با گامهاي بلند و تند از آبيرون آمد.به كفپوش سراميكي خيره شدم،آن صحنه و چهره پرخون لحظه اي از جلو چشمم كنار نمي رفت.خدايا كمكش كن،خدا جون خيلي جوونه،بهش مهلت دوباره بده.
    -طنين.
    احسان روي پا جلوي من نشسته بود،كي؟نمي دانم؟صاف نشستم.
    -حالت خوبه؟
    -بله.
    يعني اين صداي من بود،گرفته و خش دار!گلوم خشك شده،اي كاش يه ليوان آببود كه بخورم.احسان نگاهي به سمت اتاق عمل انداخت و گفت:
    -خدا كنه از اين اتاق زود بيان بيرون...پاشو برو دستات رو بشور و يه آبي به صورتت بزن.
    مي خواستم بگم لازم نيست اما با ديدن دستهام يخ كردم،روي آن پر بود از لكه هاي لخته شده خون...براي بلند شدن پشتي صندلي كناري را گرفتم.احسان پرسيد:
    -كمك مي خواي؟
    با سر پاسخ منفي دادم.چرا اينطور شده بودم،چرا انرژيم رو از دست دادم،در كنار ديوار راه مي رفتم تا پشت و پناهم باشد.دستم را چندين بار شستم اما گرماي خون را روي آن حس مي كردم.از داخل آينه چهره ام را ديدم،رنگم مثل گچ ديوار شده بود و لبهايم بي رنگ بود اما روي پيشانيم هنوز رد خون باقي بود.به صورتم آب پاشيدم و با وسواس چندين بار روي پيشانيم دست كشيدم و دوباره به خودم نگاه كردم،چهره وحشت زده ام با موهاي كوتاه خيس چسبيده به سرم صورتم را قاب كرده بود.تحمل ديدن قيافه ام را نداشتم و چشمم را بستم و باز هم اون صحنه،قدم به عقب گذاشتم و صداي نه گفتن خودم را شنيدم.پشتم كه به ديوار خورد به دوروبر نگاه كردم،توي توالت تنها بودم.
    -طنين...طنين،حالت خوبه؟
    احسان بود.از خودم خجالت كشيدم،توي اين وضعثت شده بودم قوز بالاي قوز.هنوز به در مي كوبيد كه در را باز كردم،گفت:
    -كشكلي پيش اومده؟
    از ديدن قيافه ام وا رفت.روسري را روي سرم كشيدم و در دستشويي را پشت سرم بستم و گفتم:
    -خوبم...خبري نشد؟
    -چرا،حامي از پايين تماس گرفت و گفت يه مامور رو ديده داره مياد بالا...
    -منظورم از اتاق عمله.
    -آهان...نه.
    به در بسته نگاه كردم و گفتم:
    -خيلي طول كشيد.
    -آره...نگرانم.
    -گفتيد مامور...
    -خوب شد يادم انداختيد...حامي حدس مي زنه با ما كار داشته باشن،بهتر باهاشون حرف نزني تا بعد.
    بهم برخورد و احساس بدي پيدا كردم،روي صندلي نشستم و با اخم گفتم:
    -چرا؟
    -با وضعيت روحي كه داريد شايد...به حامي اطمينان كنيد،بهتر فردا يا يه وقت ديگه به سوالاتشون جواب بدين...هروقتي به غير از حالا...
    -فكر مي كنم عقلم هنوز سرجاشه و زائل نشده.
    -ميل خودته...از من فاصله گرفت و به ديوا روبرو تكيه داد و به تقطه اي روي يقف خيره شد.از گوشه چشم ديدم كسي به ما نزديك مي شه،اضطراب به دلم چنگ زد،سرم را به ديوار چسباندم و چشمم را بستم.خدا جون غلط كردم،اون سالم از اين اتاق بياد بيرون مي رم وقيد و اون كتابهاي عتيقه رو مي زنم.قدمها كنارم متوقف شد و صدايي گفت:
    -شما مصدوم را به بيمارستان رسونديد؟
    شق و رق نشستم و گفتم:
    -من...بله،من و برادرشون.
    احسان فاصله را طي كرد و كنار ما ايستاد،مامور دوباره رو به من گفت:
    -شما چه نسبتي با مصدوم...اسمشون؟
    -فرزاد معيني فر.
    اين بار نگاه مشكوكي به احسان انداخت و لحظه اي براندازش كرد و بعد پرسيد:
    -شما با مصدوم چه نسبتي داريد؟
    -برادرمه.
    -پس شما و خانم،ايشون رو رسونديد.
    -نه برادر بزرگم و خانم نيازي...من بعدا خبردار شدم و مستقيم اومدم بيمارستان.
    -برادر بزرگتون كجا هستن؟
    -براي تهيه دارو رفتن بيرون،ديگه بايد پيداشون بشه.
    -خانم چه نسبتي با مصدوم دارن؟
    قبل از احسان خودم جواب دادم:
    -من منرلشون كار مي كنم.
    -خانم،شما بايد تا روشن شدن وضعيت همراه ما بيايد...برادر شما هم...
    نگاه لرزانم را به احسان دوختم،اگر پام به كلانتري باز مي شد ديگه حسابن پاك پاك بود.
    -من بايد شكايتي داشته باشم كه ندارم...
    -شما...
    -برازد بزرگم اومد.
    به انتهاي سالن نگاه كردم،حامي مثل هميشه خشك و خشن با گامهاي بلند به سوي ما مي آمد.انگار احسان هم آسوده خاطر شده بود خون صداي نفس عميقش را شنيدم.حامي با اعتماد به نفس زيادي سلام كرد و گفت:مشكلي پيش اومده.
    -شما همراه اين خانم،مصدوم رو به بيمارستان رسونديد؟
    -بله.
    -بايد تا روشن شدن وضعيت...
    -بله،بله مي دونم...اجازه بديد خدمتون توضيح بدم.
    بعد دستش را پشت مامور پليس گذاشت و او را به سمت ديگه اي برد.به احسان نگاه كردم،با لبخند اطمينان بخشي گغت:
    -خيالت راحت،حامي مي دونه چكار مي كنه...بهتر بشيني چون رنگت خيلي پريده و فكر كنم فشارت پايينه،برم به پرستار بگم بياد فشارت رو بگيره.
    -متشكرم چيز مهمي نيست...بعد از فوت پدرم،زماني كه مضطربم اينطوري مي شم.
    قسمت دوم حرفم را خيلي آروم گفتم و فكر كنم اصلا نشنيد،به جاي قبليش برگشت و به ساعتش نگاه كرد و گفت:
    -خيلي طولاني شده...دلم شور مي زنه.
    به سويي كه حامي با آن مامور رفته بود نگاه كردم.داشتن حرف مي زدن.احسان در خودش بود و جلوي من قدم مي زد،آرنجم را روي زانويم گذاشتم و صورتم را در دست گرفتم و به قدمهايي كه جلوي من رژه مي رفت نگاه كردم.قدم ها كه از حركت ايستادن،نگاهم را بالا آوردم و حامي را ديدم كه به ما رسيد و سوال منو احسان پرسيد:
    -چي شد؟
    -فعلا حل شد تا فردا.
    گويا منو نمي ديد،كنارم با يه صندلي فاصله نشست و نفس عميقي كشيد و به احسان گفت:
    -خبري نشد؟
    -نه...خيلي طول كشيده.
    -مي دوني باز اين احمق اكس زده بود...ضربه بدي به سرش خورده،خدا بهش رحم كنه...
    با تعجب به گفتگوي دو برادر گوش كردم،پس يه خطر بزرگ از كنار گوشم گذشته بود...اكس!بعضي وقتها مي ديدم حركاتش عجيبه،من احمق رو باش...وقتي حامي باهاش جروبحث مي كرد و مي گفت اون كوفتي،چرا فكر مي كردم اهل سيخ و سنجاقه و چرا حتي يه درصد هم احتمال اكستازي نمي دادم.در اتاق عمل با قيج قيج باز شد و دكتر در حالي كه ماسكش را باز مي كرد جلوي ما ايستاد،لحظه اي به چهره منتظر ما نگه كرد و بعد سري تكان داد و زير لب گفت:
    -متاسفم،ما سعي خودمون رو كرديم اما...
    احسان روي زمين نشست،صداي هق هق مردانه اش به گوش مي رسيد.حامي به سويش رفت و او را در آغوش گرفت.لحظه اي بعد برانكارد كه تنپوشي از ملحفه شفيد را حمل مي كرداز اتاق بيرون آمد و از مقابلم گذشت و من با نگاهم او را بدرقه كردم.دنيا جلوي چشمم مي چرخيد روي صندلي وا رفتم و با دست،صورتم را پوشاندم.يعني فرزاد مرد اونم به همين مفتي،نه اين يه خوابه يه كابوسه،خدا جون اون خيلي جوون بود و مردن براش زود بود.چهره پرخونش جلو چشمم بود و صداي خس خسش در گوشم كه كسي منو از عالم خودم بيرون كشيد.
    -طنين.
    حامي جلوي من ايستاده بود،چشمانش قرمز بور و يك ليوان آب يكبار مصرف به سويم گرفته بود.بدون اينكه تعارفم كند از دستش گرفتم و لاجرعه سركشيدم،راه گلويم باز شد.به دور و برم نگاه كردم احسان نبود،شنيدم كه حامي گفت:
    -بردمش تو ماشين...بهتر شما رو تا منزل برسونيم...
    -تسليت مي گم.
    سري تكان داد و گفت:
    -خيال نداريد بلند شيد.
    او حركت كرد و من مثل طفلي كه به دنبال مادرش مي دود به پاهايم سرعت دادم،وقتي با او همگام شدم پرسيد:
    -من گفته بودم شما امروز به منزلتون برگرديد چرا خونه بوديد...بين تو فرزاد چه اتفاقي افتاد...
    -كمي كار داشتم،مجبور شدم بمونم و امروز انجامشون بدم.
    -اين يه بهانه است نه...اين حرفها به درد من نمي خوره.
    -ولي ان يه واقعيت.
    -واقعيت اينكه فرزاد مرده و شما با اون تو خونه تنها بوديد.
    كم كم از حركت باز ماندم اما حامي همچنان تند مي رفت،با حالت نيمه دو بهش رسيدم و گقتم:
    -منظورتون چيه؟
    -منظور من روشنه...ما به تو گفته بوديم از فرزاد فاصله بگير.
    -من با برادر شما كاري نداشتم و خودم حدم رو مي دونستم.
    -اما حادثه امروز چيز ديگه اي رو مي گه...مي خوام بدونم امروز چه اتفاقي افتاد.
    لجم گرفت و با حرص گفتم:
    -حالا كه شما حرفم رو باور نمي كنيد بايد بگم هرچي بود،به من و اون مرحوم ربط داشته.
    اينبار حامي ايستاد و خيره نگاهم كرد،بعد به راه افتادم و گفت:
    -و پليس،مثل اينكه فراموش كردين.
    لرزه اي به وجودم افتاد و به آرامي گفت:بله...من و فرزاد مرحوم و پليس،شما جايي تو اين مثلث نداريد.
    با پوزخندي گفت:
    -مي شه حدس زد،زياد سخت نيست...بهتر سوار شي،نمي خوام اين حرفا جلوي احسان ادامه داشته باشه.
    پشت رل نشست و در را بست.از كله ام دود بلند شد،با خشم در را باز كردم و گفتم:
    -منظورت از اين حرف چي بود،چرا به جاي رك بودن با كلمات بازي مي كني.
    از ماشين پياده شد،به آن تكيه داد و دستش را روي سينه اش گره زد و گفت:ببين خانم كوچولو،من حرفم رو پس مي گيرم و ديگه نمي خوام بدونم چه اتفاقي باعث مرگ غرزاد شده چون براحتي مي شه حدس زد كه فرزاد قرباني ناز و عشوه هاي دخترانه تو شده.
    -تو...تو...خيلي بي شرمي،چطور مي توني به من تهمت بزني.
    -اين تهمت نيست واقعيته،حالا سوار شو.احسان حالش خوب نيست.
    -من با كسي كه اينقدر درموردم بيشرمانه قضاوت مي كنه جايي نميام.
    -مطمئني؟
    -به سلامت آقا.
    -هرطور ميل شماست.
    دوباره پشت رل نشست و با يه دنده عقب از پاكينگ خارج شد و با يه گاز از جا كنده شد و رفت.به ساعتم نگاه كردم،يك ربع به دو نيمه شب بود.نگاهي به سر و وضعم انداختم،هيچ پولي به همراه نداشتم و لباشهايم پر بود از لكه هاي خشك شده خون.لبه جدول نشستم و كمي به افكارم سروسامان دادم،بعد به بيمارستان برگشتم و از نگهباني پرسيدم:
    -مي تونم يه تماس بگيرم.
    -توي بيمارستان براي تماس داخل شهري يه تلفن عمومي رايگان هست.
    با راهنمايي نگهبان تلفن را پيدا كردم.
    -الو طناز،منم طنين.بيا دنبالم.من جلوي بيمارستان...هستم.
    ***
    -طنين...طنين بيدار شو،اه طنين با تو هستم بيدار شو كه بدبخت شديم.
    با زور چشمم را باز كردم و گفتم:
    -چيه؟
    -پاشو پليس...
    -پليس!
    -آره،رفتن دم خونه عفت خانم دنبالت.
    -خونه عفت خانم؟چرا ما بايد بد بخت بشيم.
    -هنوز خوابي،مگه يادت نيست به معيني فر آدرس اونجا رو دادي.
    تازه همه چيز را به ياد آوردم،با يك دست پتو را كنار زدم و روي تخت نشستم.
    -اون چي گفته؟
    -پيرزن نصف جون شده بود،فقط به مامورا گفته از اونجا رفتيم اما بهمون پيغام مي رسونه.تزه صبح اول وقت هم وسايلت رو بردن با يك نامه دادن...نمي خواي بگي چه خبره.اون از نصف شب زنگ زدنت،اون از لباش خونيت و اين هم از پليس و جواب كردن معيني فر.
    بلند شدم و ايستادم هنوز لباس خوني ديشب تنم بود،مشمئز شدم و در حالي كه به خودم فحش مي دادم مانتو را از تنم خارج كردم.وقت دوش گرفتن نبود.
    -وقت نمي كنم صبحونه بخورم،يه قهوه غليظ و تلخ برام رو براه كن.
    غرغر طناز را مي شنيدم اما وقت نداشتم جوابش رو بدم.مانتو و شلواري ساده با يك روسري مشكي پوشيدم كه قهوه طناز حاضر شد،فنجون رو به دستم داد و گفت:
    -تا اينو بخوري من هم حاضر مي شم.
    -تو كجا؟
    گردن كج كرد و گفت:تا پشت در كلانتري،تا تو بري و برگردي دق مرگ مي شم.
    -به شرظي كه سوالي نپرشي.
    -باااااشه...بيام.
    -زود حاضر شو.
    در حالي كه قهوه را مزه مزه مي خوردم،به اين فكر مي كردم كه به پليس چي بگم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -تموم شد.
    -اگر خدا بخواد.
    كمربند ايمني رو بستم و گفتم:
    -چرا ايستادي حركت كن،الان سوالات جديد يادشون ميفته.
    -چي شد؟چي گفتن.
    -هيچي،صدبار اتفاقات ديروز رو تعريف كردم...آخرش گفتن فعلا از تهران خارج نشم.
    طناز دنده را جا زد و گفت:
    -تو ديشب چيزي خوردي؟
    تازه يادم اومد از ديروز طهر تا حالا چيزي نخوردم.
    -نه...برو خونه عفت خانم.
    -نه اول يه اغذيه فروشي پيدا كن.
    -برو خونه عفت خانم،اول وسايل و نامه رو بگيريم بعد ناهار مي گيريم مي ريم خونه.
    -از قيافه ات خبر داري،شدي مثل ميت.
    ياد قيافه ديشب فرزاد افتادم و تمام تنم مور مور شد،چشمم را بستم و با انگشتم گوشه آن را فشردم.
    -فعلا اشتها ندارم.
    -طنين.
    -مي دونم چي مي خواي...فرصت بده بهت مي گم.
    بيچاره عفت خانم از وضعيتي كه براش درست كرده بودم ناراحت بود و با زبون بي زبوني از ما خواست كه ديگه پاش رو به اينجور موضوعات باز نكنيم.حق هم داشت،هرچي باشه توي اون محل قديمي آبرو داشت.تمام وسايلم را برگردونده بودن و در نامه حقوق ماهانه ام بود و يك نامه كه عذر مرا خواسته بودن و آخر آن مزين بود به امضا حامي،پيش بيني اين اتفاق با جر و بحث ديشب زياد سخت نبود و مي دانستم اين كار را مي كند.از اون شخصيت خشن و خودخواه اين حركت چيز غريبي نبود،اون عادت كرده بود همه بهش بگن چشم ولي من چشم تو چشم جوابش رو داده بودم و ممعلوم بود كه نمي تواند منو تحمل كند.خدا كنه براي انتقام از از اتفاقي كه براي فرزاد افتاده بهره برداري نكنه ولي اگر اين كار را مي كرد نابود مي شدم،با برملا شدن هويتم همه چيز برعليه من مي شه و محكوم شدنم حتميه.بهتر برم ازش عذرخواهي كنم،نه در اين صورت فكر مي كنه من كمر به قتل برادرش بسته بودم.ولش كن بذار پليس كارش رو بكنه،اگر حامي برام دردسري درست كرد يه كاري مي كنم.
    قاشق را درون ظرف ماست مي چرخوندم و فكرم در كوچه پس كوچه اضطراب مي چرخيد.
    -طنين.
    -ها.
    -خيال نداري چيزي بخوري.
    به ظرف غذاي مقابلم نگاه كردم كه چيزي جز مخلوط ماست و برنج باقي نمانده بود و چند قطره ماست اطراف بشقابم ريخته بود،با دستمال كاغذي آن را پاك كردم و گفتم:
    -ميل ندارم.
    -آجي جون.
    تابان كنارم نشسته بود،به زحمت لبخند زدم و گفتم:
    -جانم.
    -فردا نمي ري سر كار؟
    نگاهي با طناز ردوبدل كردم و گفتم:
    -نه،چطور؟
    -مي ياي مدرسه.
    -بچه جان بذار مدرسه باز بشه بعد خراب كاري كن،چي كار كردي باز.
    -هيچي،اصلا كي با تو بود.
    -طناز؟!چرا بايد بيام مدرسه،كاري كردي تابان.
    -نه مديرمون گفته فردا بايد يكي از والدينمون بيان مدرسه،من كه...
    از بغضي كه كرده بود،دلم ريش شد و گفتم:
    -باشه ميام،اگر نتونستم طناز مياد...تو هيچ وقت نبايد غصه اين موضوع رو بخوري،درسته كه پدر ديگه نيست...مامان هم مريضه اما من و طناز هميشه با تو هستيم.
    -طناز نه،فقط تو بيا باشه.
    -چرا من نه،مگه مايع آبروريزي جناب عالي هستم.
    -طناز...من حوصله ندارم،جر و بحث ممنوع...من رفتم يه چرتي بزنم.
    آمدم استراحت كنم،به آن نياز داشتم اما خواب از چشمانم فراري بود.جلوي پنجره ايستادم و يه كوه جلوم بود،چرا تا بحال نديده بودمش.
    -تو كه بيداري،من فكر كردم خوابيدي.
    -خوابم نبرد...تو فكر تابان بودم.
    -دلم براش مي سوزه،من و تو حداقل حضور پدر و مادر رو چشيديم اما اون ظفلك كه پدر به خودش نديد و مامان هم شده يه عروسك شكسته...طنين.
    -باشه برات تعريف مي كنم،مي دونم چه حالي داري.
    -ديشب وقتي با اون ريخت و قيافه و لباس خوني ديدمت بعدشم مثل جسد افتادي و تا صبح ناله كردي،صبح هم اول وقت احضار شدي به كلانتري بعد هم ماجراي خونه عفت خانم،حق دارم بپرسم چي شده.
    -فرزاد مرد.
    -فرزاد معيني فر!
    سرم را بالا پايين بردم و به علامت تاييد تكان دادم.طناز عقب عقب رفت تا به تخت خوابش رسيد،روي آن نشست و گفت:
    -چطور مرده؟...نگو كه پاي تو هم گيره.
    -اتفاقا پاي من يكي گيره.
    اشك ناتواني از گوشه چشمم شره كرد و بغضي به عظمت كوه روبروي آپارتمان در گلويم رشد كرد.
    -چطور اتفاق افتاد؟
    چشمم را بستم تا ديگر اشكم روي گونه ام جاري نشود و گفتم:
    -ديروز،خانم به بانو گفت كه بهم بگه زودتر برم خونه اين شب آخري رو قبل از رفتن به كيش با خانواده ام باشم تا جبران آخر هفته كه نيستم بشه،بعد از لابلاي حرفهاي بانو فهميدم قرار با احسان برن امام زاده صالح.با خودم يه فكري كردم و گفتم الان بهترين فرصت،اينها كه رفتن خونه خلوت مي شه و من هم بعد از يك جستجوي حسابي مي فهمم اون كتابها تو خونه هستن يا نه بعد ميام خونه و صبح زنگ مي زنم مي گم مامانم حالش خوب نيست و يه بهانه جور مي كنم و استعفا مي دم،هم از سفر كيش راحت مي شم هم از اين خانواده عذاب.كمي دست دست كردم تا اونها رفتن و من هم به بهانه اينكه هنوز كار دارم خونه موندم،قرار شد سريع كارهام رو انجام بدم بيام خونه.وقتي رفتن وقت رو از دست ندادم و همه جا رو وجب به وجب گشتم تا رسيدم به كتابخونه،كتابهاي پايين رو جا به جا كردم دنبال يه مخفي گاهي گاوصندوقي چيزي مي گشتم.رديفهاي پايين نبود رفتم بالاي چهارپايه و شروع به بيرون كشيدن كتابها كردم كه صداي در كتابخانه اومد،قلبم از حركت ايستاد و دستم در هوا باقي ماند.فكر كردم حامي و توي دلم گفتم،ديگه فتحه ات خوندست بدبخت شدي.
    -خانم خوشگله دنبال چيزي هستي يا قصد مطالعه داري.
    نفس آسوده اي كشيدم،فرزاد بود،هرچند اون هم به نوع خودش دردسر بود اما بهتر از اين بود كه حامي مچم را بگيرد.
    -سلام آقا فرزاد...داشتم گردگيري مي كردم.
    -گردگيري...بچه گول مي زني دزد كوچولو...نمي خواي حامي بفهمه يا پاي پليس وسط بياد نه.
    نگاهش كردم،حالت چهره اش شيطاني بود و برق چشمانش يك نقشه پليد را مژده مي داد.راه فراري نبود چون در كتابخونه توسط خودش مسدود شده بود،از چهارپايه پايين اومدم و گفتم:
    -من فكر نمي كردم كه نياز باشه چغولي منو به برادرت بكني يا پليس بازي در بياري.
    -جان من...پس چرا داري مث يه گنجشك مي لرزي و قلبت تند تند مي زنه،من اونقدر بدجنس نيستم و اگر دختر خوبي باشي من هم كور و كر مي شم...راستي تو يه قولهايي به من داده بودي.
    هيچ راهي جز مسالمت نداشتم تا راهي براي فرار پيدا كنم،با يك حركت تند مچ دستم رو گرفت و همراه خودش به اتاقش برد.در را فقل كرد و كليدش را نشانم داد و گفت:
    -ببين اين كليد ناز و كوچولو رفت تو جيب شلوارم پس فكر فرار نداشته باشيم.
    بعد يه قرص سفيد گذاشت كف دستم و گفت:بخور تا بزممون كامل بشه.قرص را زير زبونم نگه دشتم و يه ليوان آب سر كشيدم،وقتي خيالش راحت شد خودش هم يكي از همون قرص ها خورد و بعد سيستمش رو روشت كرد و يه آهنگ گوش كر كن گذاشت.وقتي سرش تو كمدش گرم بود،قرص را در دستم تف كردم و روتختي را بالا زدم و دستم را با ملحفه تشك پاك كردم.از داخل كمدش يه لباس خواب بيرون آورد و گفت:
    -اينو بپوش تا خوشگل بشي.
    نمي دونستم چه قرصي بود،با اين حال خودم رو به گيجي زدم و با لحن لوده اي گفتم:
    -اينطوري كه نمي شه بايد سورپريز بشي.
    -يعني چي؟
    -يعني برو بيرون وقتي لباس رو پوشيدم بيا،فكرم چطوره؟
    -خوبه.
    -من،تو اين اتاق قايم مي شم و تو بايد پيدام كني.
    -باشه.
    وقتي از اتاق بيرون رفت فهميدم نقشم رو خوب بازي كردم و خودم را داخل سرويس بهداشتي انداختم،خدا خدا مي كردم در اتاق ديگه باز باشه.آخه سرويس بين دوتا اتاق بود،در يك كلام يه سرويس مشترك براي احسان و فرزاد.وقتي دستگيره را پايين كشيدم و در باز شد مثل اين بود كه بهشت را باز كردم بعد در را آهسته پشت سرم بستم و پاورچين پاورچين پشت در رسيدم و گوشم را به در چسباندم،صدايي نشنيدم.در را نيم لا باز كردم و از فرزاد خبري نبود،وارد اتاق احسان شدم و از همانجا به اتاق فرزاد كه درش باز بود آروم سرك كشيدم،پشتش به من بود و داشت سرش رو تكون مي داد و به سمت كمدش مي رفت.توي دلم از خدا كمك خواستم و اونجا رو ترك كردم،تو حياط همين طور پشت سرم را نگاه مي كردم و مي دويدم به يه جسم سخت خوردم.اين ديوار گوشتي كسي نبود جز حامي،تو اين گير و دار همين يه نفر رو كم داشتم.زبونم لال شده بود،اون هم اسفهام آميز نگاهم مي كرد كه فرياد شاد فرزاد را شنيدم.
    -آي پيدات كردم پري كوچولو...برادر مهربونمم كه اينجاست.راستي كوچولو فكر كردي فقط خودت بلدي پرواز كني،الان من هم مي پرم.
    مهلتي به ما نداد تا تكون بخوريم و از روي تراس جلوي پنجره اتاقش پريد،صداي شكستن نورگير حامي و من رو بخود آورد.حامي مي دويد و من پشت سرش،وقتي رسيديم بالا سرش روي سراميك لبه استخر نقش زمين شده بود و دور سرش هاله اي از خون بود.چشماش باز بود و خس خس مي كرد،حامي در حالي كه نبضشو مي گرفت سوئيچ را به سويم گرفت و گفت«برو درهاي ماشين رو باز كن»اما من همين طور نگاهش مي كردم.وقتي فرزاد را بغل كرد و ديد هنوز كنارشم،سرم فرياد زد:
    -چرا ماتت برده،برو درها رو باز كن.
    درهاي ماشين رو باز كردم و كناري ايستادم اما اون گفت:
    -بشين.
    -بشينم؟!كجا.
    -رو قبر من،چرا اينقدر گيجي تو دختر...رو صندلي عقب.
    وقت جدل با حامي نبود،امرش رو عجابت كردم و روي صندلي عقب نشستم و خودم را در ديگر چسباندم.حامي،فرزاد را روي صندلي گذاشت و گفت:
    -صرض رو بذار روي پاهات...دهنش رو كج نگه دار تا خونها بياد بيرون و بتونه نفس بكشه.
    كاري كه حامي خواسته بود كردم.حامي به سرعت مي راند و من به اين سو آن سو پرت مي شدم اما نمي تونستم چشم از چهره داغون فرزاد بردارم،چشماش...چشماش باز بود...خيلي وحشت كرده بودم...اين دومين جسدي بود كه مي ديدم...چرا من...
    -طنين...طنين،نمي خواد ديگه بگي.
    به ياد پدرم به هق هق افتاده بودم.
    -بيا،بيا اين قرص و بخور.
    قرص را در دهان گذاشتم و ليوان آب را لاجرعه سر كشيدم،بعد با كمك طناز روي تخت دراز كشيدم.طناز پتو را رويم كشيد و گفت:
    -سعي كن بخوابي،به هيچ چيز هم فكر نكن.
    ***
    از صداي تلويزيون بيدار شدم.چقدر سرم درد مي كرد،چشمم را فشرئم اما صداي تلويزيون تو سرم مي پيچيد.
    -طناز خفه كن اون تلويزيون رو.
    طناز خودش را داخل اتاق انداخت و گفت:
    -چه خبرته،چرا داد مي زني.
    -سرم...سرم داره مي تركه،برو اون تلويزيون رو خفه كن.
    -باشه باشه...تو هم پاشو يه دوش آب سرد بگير خوب مي شي،فكر كنم اثر قرص هاست.
    در حالي كه با دستم سرم را مي فشردم افتان و خيزان به حمام پناه بردم،تجويز طنا موثر بود.همينطور كه به مبل لم داده بودم به ياد خونه معيني فر افتادم و به ساعت نگاه كردم،شش بعدازظهر بود يعني تقريبا سه روز از مرگ فرزاد مي گذشت دلم ديگه طاقت نياورد،حاضر شدم و در مقابل سوال طناز كه گفت«كجا مي ري»گفتم خونه معيني فر و او هم با چند تا ناسزاي آبدار بدرقه ام كرد.
    جلوي در منزلشون يه **** بود با عكس فرزاد و يك تاج گل از گلهاي داوودي و گلايل سفيد و ديوارهاي پوشيده از پارچه هاي مشكي و پلاكارد تسليت،با يادآوري صحنه مرگش بغض كردم.حياط شلوغ بود اما كسي به من اعتنايي نكرد،از در آشپزخانه وارد شدم چندتا كارگر زن و مرد در حال كار كردن بودن كه اونها هم به من توجه نكردن.نمي دونم اومدنم درست بوده يا نه،نگاهي به پشت سرم انداختم و مردد بودم برگردم يا نه كه بانو وارد آشپزخانه شد و با ديدن من برق شادي در چشمش درخشيد.
    -طنين.
    -سلام بانو.
    -چه سلامي،كجا غيب شدي بدون خداحافظي بي معرفت.
    -آقا عذرم رو خواست...اينجا چه خبر؟
    مثل اينكه تازه به ياد آورده باشد چهره اش را غم گرفت و گفت:
    -تو خونه اي كه عزا باشه چه خبر.طفلك آقا فرزاد كه جوون مرگ شد،امروز دفنش كردن.اون دختر ذليل مرده حتي براي ديدار آخر با برادرش نيومد و گفت من وقت ندارم...سمانه هم گفت ديگه نميام و تو هم ناپديد شدي،براي همين آقا زنگ زد بع شركت خدماتي اين چند نفر رو فرستادن.
    نگاهي به كارگرها انداختم با اينكه مشغول كار بودن اما معلوم بود گوششون به حرفاي ماست.
    -اين آقاي تو هم يكدفعه برق مي گيردش...بدون علت وسايلم رو فرستاد و گفت ديگه نمي خواد بيايي.
    -آقا احسان به خانم مي گفت تو و آقا حامي،فرزاد جوونمرگ رو رسونديد بيمارستان آره.
    سرم رو تكون دادم.
    -مگه قرار نبود تو بعد از ما بري،چرا موندي.
    حالا نوبت بازپرسي اين يكي شد.
    -داشتم وسايلم رو جمع مي كردم كه آقا فرزاد اومد خونه.تو حياط بودم و مي خواستم در را ببندم كه آقا حامي اومد،داشتم از ايشون خداحافظي مي كردم كه اون اتفاق افتاد.
    -خدا براي هيچ خونه اي داغ جوون نياره...چه خوب كردي اومدي...مي خواي بري.
    -اگر كاري هست حاضرم كمك كنم...شما به گردن من خيلي حق داريد.
    -الهي پير شي دختر.
    با چشم به كارگرها اشاره كرد و با صداي آهسته اي گفت:
    -حواست به اينها باشه،من برم تو سالن و يه سر به مهمونها بزنم،ديگه بايد از رستوران غذا بيارن.
    از حركات بانو خنده ام گرفت،وسواسي و حساس و همچنان وفا دار به خانم وآقايش بود.از شدت خستگي كف پاهام گزگز مي كرد،آخرين دستمال تا زده را داخل كشو مخصوص گذاشتم و براي خودم يه چاي ليواني ريختم و منتظر بانو روي صندلي وسط آشپزخانه نشستم.به صدي صحبتهايي كه از داخل سالن مي آمد گوش دادم،صداي خنده هاي ريز و صحبت هاي نجوا گونه.ياد فرزاد افتادم و دلم براي جوانيش سوخت،هنوز براي او چشيدن آب گور زود بود.
    -شما اينجا چكار مي كنيد!
    از جا جهيدم،صداي واژگوني صندلي وحشتناكتر از حضور او نبود.با سر انگشتم اشكهايم را پاك كردم و دستهاي سرگردانم را در هم فرو كردم و گفتم:
    -اومدم به بانو سر بزنم.
    -بانو؟!
    ديدن نگاه پر سوظنش آزارم مي داد،گفتم:
    -بله منتظر بودم بياد خداحافظي كنم برم.
    -خيال نداشتيد بيايد خدمت كارفرماي سابقتون براي عرض تسليت.
    اعتماد به نفسم را به دست آوردم و گفتم:
    -كارفرماي سابقم بدون علت منو جواب كرده،پس نتيجه مي گيريم تمايلي به ديدن من ندارد.
    -كارفرماي شما مادرم بود.
    -جدا...پس چرا شما منو بيرون كردين.
    -يه فنجون قهوه بيار اتاقم.
    مي خواستم بگم من ديگه خدمتكار شما نيستم ولي نگفتم،ازخود راضي مغرور راهش رو گرفت و رفت.قهوه جوش رو روي اجاق گاز گذاشتم،از وسواسش خبر داشتم و با دقت فنجوني انتخاب كردم.قهوه را داخل فنجون ريختم و با نااميدي نگاهي به سالن انداختم،كسي داخل سالن نبود و صداي چند نفري از داخل حياط ميامد حتما از هواي شبهاي پاييز لذت مي بردن.حامي جواب دق الباب رو داد،مردد جلوي در ايستادم و نگاهش كردم پشت به من رو به پنجره ايستاده بود و روبدوشامر سياه با طرح اژدهاي چيني در فضاي نيمه تاريكي كه فقط روشناييش با آباژور كوچك كنار تختش بود بسيار رعب انگيز مي نمود.
    -قهوه رو بذار روي ميز كنار صندلي.
    اين ديگه چه عجوبه اي بود،پشت سرش هم چشم داشت.سيني را جايي كه خواسته بود گذاشتم،روي پا چرخيد و با نگاه دقيقي سر تا پايم را كنكاش كرد.همينطور كه نگاهش را مثل ميخ در روان من فرو مي كرد گفت:
    -خيلي دوسش داشتي؟
    -دوسش داشتم؟!كي؟منظورتون رو نمي فهمم.
    -بهت نمي آد دختر كودني باشي...منظورم واضح و روشنه.
    -براي من روشن نيست.
    -فرزاد رو مي گم.
    اين ديگه مسخره ترين فكر بود،شايد هم يك مزاح بود اما از قيافه حامي بعيد بود كه حرفش را بشه شوخي تلقي كرد.اگر هرجاي ديگه بود چقدر بهش مي خنديدم و دستش مي انداختم اما فضاي موجود اجازه هيچ عكس العمل احمقانه اي را به من نمي داد.پسرك چقدر خودش رو زرنگ تصور كرده،گفتم:
    -نه،چي باعث شده اين فكر به دهنتون خطور كنه.
    -منكر مي شيد...باورش سخته،پس مراسم آبغوره گيري كه راه انداخته بودي براي چي بود.
    سرم رو پايين انداختم و گفتم:
    -براي تنهاييش...امشب حتي يك نفر هم براي مردنش متاثر نبود،همه مثل اينكه به يك ضيافت شام دعوت شده اند تا مراسم سوگواري...گريه ام براي جوونيش و بي كسيش بود.
    حامي با صداي غمگيني گفت:
    -فرزاد محبوبيتي نداشت...اون و پدرش توي اين خونه مهمون نا خونده بودن كه ما و اقوامشون به سختي حضورشون رو تحمل مي كرديم.درسته كه فرزاد برادرم نبود اما به اندازه احسان براش وقت و انرژي گذاشتم،هرچند اين اواخر خيلي ناسازگاري مي كرد اما ازش غافل نبودم و دورادور روي كارهاش نظارت داشتم.هم فرزاد و هم فرنوش با آبروي مادرم زياد بازي كردن...
    حامي روي صندلي گهواره اي نشست و فنجونش رو برداشت،مي خواستم اتاقش رو ترك كنم كه شنيدم گفت:
    -حالا مي خواي چيكار كني؟
    -من!
    -بله شما.
    -خوب بيكار شدم و قاعدتا بايد برم دنبال يه كار ديگه.
    -چكاري؟
    -هركاري كه پيدا بشه.
    -هركاري؟
    -هركاري كه نه...
    -مي دوني چه چيز تو منو متعجب مي كنه.
    نگاهش كردم،قهوه اش را با طمانينه خورد.نگاهي به من انداخت مثل اينكه از منتظر گذاشتن من لذت مي برد.
    -اينكه تو با داشتن اين همه محاسن باز هم دنبال مشاغل پست هستي.
    -محاسن.
    -تو هم زيبايي و هم زيادي بلبل زبون،مي توني يه فروشنده خوب توي يه فروشگاه بشي يا با تسلطي كه به زبان انگليسي داري مي توني مترجم بشي يا زبان تدريس كني.
    -همه اينا يه ضامن معتبر مي خواد كه من ندارم.
    واقعا قباحت داره!داشتم مثل آب خوردن دروغ مي گفتم،توي اين مدت اين يك مورد به محاسن ديگه ام افزوده شده بود.
    -خدمتكاري ضامن نمي خواد؟
    -خدا،اينجا با من يار بود.
    -خدا...خدا يكبار ديگه به ياري تو اومده...من يه پيشنهاد كاري برات دارم.
    اين ديگه كيه،يك بار جوابم مي كنه و چند روز بعد مي خواد دوباره استخدامم كنه.تو اين خانواده فكر مي كردم اين عقلش درست كار مي كنه كه اين آقا هم رد شدن.
    -چه كاري؟
    -كامپيوتر كه بلدي.
    -تا حدودي.
    -منشي من داره بازنشست مي شه،تو بايد جايگزين اون بشي.
    -من منشي گري بلد نيستم.
    -خانم بختياري اونچه كه بايد ياد بگيري را برات توضيح مي ده.
    لحظه اي براندازش كردم،خيلي راحت نشسته بود و پاهاي بلندش رو دراز كرده بود.صورتش در پرتو نور ضعيفي كه به آن تابيده مي شد سايه روشن بود و چشمانش مثل دو حفره خالي،لبهايش هم با لبخند مسخره اي نيمه باز بود.دلم را به دريا زدم و گفتم:
    -كي بايد بيام شركتتون؟
    -پس فردا ساعت نه...
    -با اجازه تون.
    هنوز پام به در نرسيده بود كه با صدايش متوقف شدم،گفت:
    -آدرس شركت رو نمي خواي.
    ختره ي احمق خراب كردي.برگشتم و دستپاچه گفتم:
    -چرا فراموش كردم بپرسم.
    -روي ميز عسلي كنار تخت يه كارت ويزيته...وسايلت رو جمع كن،به راننده بگم برسونمت منزل.
    يعني امشب شرت رو كم كن.
    -نيازي نيست با آژانس مي رم،فعلا خدانگهدار.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم
    نگاهم كل سالن را طي كرد،سالن ابهتي خاص داشت اما به تازهواردين آرامشي عطا مي كرد.گوشه اي از سالن دو تا ميز بزرگ قرار داشت همراه با دو صندلي كه يكي از آنها اشغال بود و آن شخص هم خود را در پناه كامپيوترش مخفي كرده بود.به سويش حركت كردم،صداي پاشنه كفشم در سالن مي پيچيد.كنار ميز منشي ايستادم خانم داشت با تلفن صحبت مي كرد،كمي از چهره اش را بررسي كردم با اينكه سن و سالي ازش گذشته بود اما چهره اي زيبا و متين داشت و آدم از ديدن چهره اش لذت مي برد.لحظه اي سربلند نمود و نگاهم كرد،لبخند زدم و با سر سلام كردم او هم همينطور جوابم را داد و دوباره به سررسيد مقابلش نگاه كرد و گفت:
    -آقا خدمتتون گفتم تا هفته آينده وقت ندارن...نه آقا نمي شه...من نمي تونم كاري براي شما انجام بدم...نه آقا،من نمي تونم تلفن شما رو به اتاقشون وصل كنم...هرطور ميلتونه اما حضور شما اينجا وقت تلف كردنه...شما كه چند ساله با ايشون كار مي كنيد و اخلاقشون رو مي دونيد...كاري از من برنمياد،خدانگهدار.
    او گوشي را گذاشت و نفسي تازه كرد و گفتم:
    -با آقاي معيني فر قرار ملاقات داشتم،نيازي هستم.
    -وقت...گفتيد خانم نيازي.
    -بله...
    -پس فرشته نجات من هستيد...من بختياري هستم.بيا خانمي،بيا روي اين صندلي بشين كه خيلي كار داريم.
    خانم خوش مشربي بود و با صبر و حوصله تمام مسئوليتم را توضيح مي داد،در اين بين از شوخي و خنده كم نمي ذاشت.موقع ناهار به سلف شركت رفتيم و من را به چند نفر معرفي كرد،گهگاهي هم با سر با اشخاصي كه با او فاصله داشتن احوالپرسي مي كرد و افرادي را هم به من معرفي مي كرد و بعد با خنده مي گفت،نمي خواد همه افراد رو به خاطر بسپاري به مرور با اينها آشنا مي شي ناهارت رو بخور توانايي داشته باشي براي بقيه كارهاي باقي مونده.همراه با خوردن غذا گوشه اي از زندگيش را برام تعريف كرد،در جواني بيوه شده بود و با زحمت و پشت كردن به خودش تنها دخترش يادگار عشق بزرگش رو به ثمر رسونده بود و با ازدواج دختر به علت تنهايي به كارش ادامه داده بود.حالا مادربزرگ شده بود و مي خواست اوقاتش رو با نوه اش سپري كنه مي گفت،خسته شده و مي خواد استراحت كنه.بعد از ناهار كارها رو عملا به دستم سپرد و خودش نقش يه ناظر رو به گردن گرفت،مي گفت خيلي از كارها نياز به زمان داره تا بتونم بهش وارد بشم.حق هم داشت،شركت به اون بزرگي كار زيادي داشت كه منشي مدير كل بايد انجام مي داد.در پايان گفت از فردا نمياد و من بايد همه كارها رو تنظيم كنم.
    ***
    سه روز از آغاز كارم گذشته بود اما هنوز حامي را نديده بودم.ظهر روز چهارم آمد با چهره اي پر از اخم در حالي كه به حرفهاي آقاي جوادي معاون شركت گوش مي داد،به احترامش ايستادم اما اون بدون اينكه نگاهم كنه به سوي اتاقش رفت و در حال در باز كردن گفت:خانم نيازي بگيد از بايگاني پرونده شركتn.dكانادا رو بيارن.
    يه تلفن به بايگاني زدمو يه تماس هم با آبدار خونه گرفتم و از آقا كريم خواستم براي آقاي رئيس و همراهش قهوه بيارند،بعد فرصت بود براي فكر كردن درباره رفتار حامي.يكي نيست بگه دختر احمق تو رو چه به پليس بازي،كم تو خونه اش تحقير شدي اين كارو قبول كردي.حق با طناز،پيدا كردن اون كتابهاي خطي به چه قيمتي تموم مي شه من شخصيتم رو دارم زير پاي اين خانواده له مي كنم،براي چهار تا ورق پاره براي كي براي تابان و طناز...اين از طناز كه اين همه منو برده زير سوال يعني تابان هم بزرگ بشه منو مسخره مي كنه...بي خيال هرچي پيش اومد،من شش ماه براي اين كار وقت گذاشتم و حالا دو ماهش مونده لااقل در آينده وجدانم راحت كه تلاشم رو كردم.
    وقتي پرونده مورد نظر رو از بايگاني آوردن،به قصد بردن پرونده پشت در اتاقش رفتم.همزمان در باز شد و جوادي بيرون اومد و با لبخندي آروم گفت:
    -حسابي فيوز سوزونده،مراقب باش برقش نگيردت.
    چه پرو،به قول طناز چايي نخورده پسرخاله شد.جوابش رو ندادم و وارد اتاق حامي شدم تا اون لحظه اتاقش رو نديده بودم،تزئينات اتاقش بين دو رنگ قهوه اي و كرم بود.وسايل اتاقش تشكيل مي شد از يك ميز مديريت بزرگ همراه با ميز كنفرانس هشت نفر و در سوي ديگر اتاقش يك ست مبل راحتي با روكش چرم قهوه اي،پرده هاي اتاق كرم خوشرنگ بود.پنج دقيقه جلو ميزش ايستاده بودم و او بدون اينكه نگاهم كند با لپ تابش سر و كله مي زد،بالاخره روزه سكوتش رو شكست و گفت:
    -بذاريدشون روميز...امروز چند تا قرار ملاقات دارم.
    -نمي دونم،بايد ببينم.
    روي برگه چيزي نوشت و به سويم گرفت و گفت:
    -برگرديد پشت ميزتون،بريد توي اين سايتها و مطالب جديدشون رو سرچ كنيد...خبر بديد با چند نفر قرار ملاقات دارم...هرچي كه بايد امضا كنم بياريد.
    كارهايي كه گفته بود انجام دادم،آخر وقت ازم خواست هرچه سرچ كردم پرينت بگيرم تا مطالعه كند.
    ***
    -سلام،اومدي.
    طناز در حال جمع كردن طرفهاي ميوه روي ميز بود.
    -سلام...مهمون داشتي؟
    -آره.
    سيني به دست به طرف آشپزخونه رفت و گفت:
    -نگار اينجا بود...چه خبر امروز چه طور بود.
    -هيچي...
    -سلام آجي جون.
    -خوبي تابان.
    -مگه با حضور اين خانم و دوستش مي شه خوب بود.بخدا ابن قديميا خيلي آدماي باحالي بودن كه مي گفتن ديوانه چو ديوانه بيند خوشش آيد،حكايت خواهر منه.نبودي ببيني اين دو تا بهم نگاه مي كردن و قهقهه مي زدن،حالا خوبه يكيشون خواهرم بود و من هم آبروي خواهرم رو نمي برم ولي خواهر من جاي ديگه اينجوري نخند فكر بد در موردت مي كنن.
    -خوبه...خوبه،كارم به جايي رسيده كه اين نصف آدم منو مسخره كنه.
    -من دارم با آجي جونم حرف مي زنم،تو چرا خودتو قاطي مي كني.
    -شما دو تا دعوا كنيد تا من بيام.
    به سمت اتاقم حركت كردم و تابان هم دنبالم اومد،در حال باز كردن دكمه مانتوم گفتم:
    -چيه؟چيزي مي خواي.
    تابان از در اتاق نگاهي به بيرون انداخت و بعد به چهارچوب تكيه داد و گفت:
    -مي شه بياي مدرسه.
    -من كه چند روز پيش مدرسه تو بودم،كاري كردي.
    -من،نه بخدا...بچه ها هر چهار تا لاستيك ماشين آقا معلم رو پاره كردن،نمي دونم چرا فكر كردن كار منه و امروز منو دفتر خواستن كه من گفتم خبر ندارم.بعد سركلاس رياضي آقا معلم منو برد پاي تخته و چند تا مسئله گفت كه نتونستم جواب بدم و منو از كلاس بيرون كرد،آقا ناظم وقتي منو ديد گفت فردا با بزرگترت بيا.
    -باز چيكار كردي؟
    تابان از ديدن طناز يكه خورد و بعد با اخم گفت:اگر مي خواستم تو بدوني نمي اومدم تنهايي با طنين حرف بزنم.
    طناز بي تفاوت نسبت به ناراحتي تابان اومد و روي صندلي نشست و گفت:
    -طنين چي شده،چرا بايد بزرگترشو ببره مدرسه؟ديدم دنبال تو راه افتاده،شصتم خبردار شد شازده گل كاشته.
    -طناز!...تابان خودت فكر مي كني چرا به تو شك كردن،مگه روز قبل معلمت بهت چيزي گفته بود يا تو شيطنتي كردي؟دوستات چطور.
    -بخدا نه،به جان مامان كاري نكردم،من اصلا با كسي دوست نشدم.
    -چي شده طنين؟
    -هيچي بايد فردا برم مدرسه تابان،اشتباه شده...تابان مرد و مردونه همه چيزو گفتي،نيام مدرسه دروغگو شم و آبروم بره.
    -همه چيزو گفتم،مي ياي؟
    -آره،حالا برو سر درس و مشقت.
    تابان رفت و طناز همچنان مصر بود كه مشكل تابان را بداند،وقتي حرفهاي من تموم شد گفت:
    -مي خواي كار داري من برم،من كه بايد برم دارالترجمه يه سر هم به مدرسه اون مي زنم.
    -نه خودم مي رم اگر مي خواست تو بري سعي نمي كرد مخفيانه به من بگه،كمتر باهاش كل كل كن.
    -اون به من گير مي ده...مرجان صبح زنگ زد.
    -چي مي گفت؟
    -هيچي حرفاي تكراري،از بي معرفتي تو.كجا؟
    -برم بهش زنگ بزنم.
    -پرواز داشت،فردا عصر خونه است.
    -باشه...تو هم سرت گرم بود نه.
    -آره مرديم از خنده...تازه به بحث شيرين غيبت هم پرداختيم و در آخر گناهان دوستان عزيز سبك شد و ما سنگين.
    -پس حرفاي تابان درست بوده.
    -اي گفتي،تو نمي دوني ما چيكار كرده بوديم...گوش كن،ترم پيش من ترم آخر بودم و فقط يه درس با نگار و بقيه هم دوره اي ها داشتم.يكي از پسرها خيلي شلخته بود و همون ترماي اول اسمش و گذاشتيم شپش،هميشه ژوليده و نامرتب مي اومد سر كلاس.پسرا ازش فراري بودن چه برسه به ما دخترا،سرتو درد نيارن يه روز اين پسره شپش اومد جزوه منو خواست و من هم خجالت كشيدم ندم،دادم به اين آقا و ديگه اون جن شد و من بسمه الله.تا اينكه با يه نقشه حسابي كه نگار كشيد طي يك عمليات پارتيزاني شپش رو گير انداختيم و اون هم با تته پته كردن فراون گفت،تو خوابگاه با دوستاش شوخي مي كرده وقتي مسخره بازيشون تموم شده ديده جزوه من بدبخت پاره و خيس زير پاهاشون افتاده.وقتي شنيدم خونم به جوش اومد اما ديگه نمي شد كاري كرد،شپش سر به زير چند قدم عقب عقب رفت و در يك چشم بهم زدن غيب شد.تا اينجا داستان من و حالا داستان نگار،نگار با يكي از اين دختر افاده اي ها اصلا راه نمي اومد و اسمشو گذاشته بود دماغ فيل،آخه طرف بدجوري نگارو چزونده بود.همون روز كه شپش از قرباني شدن جزوم گفت،سركلاس نگار بهم گفت مي خواي از شپش انتقام بگيري دلت خنك بشه.
    -آره،چطوري.
    -صبر كن.
    آخر ساعت دو تا نامه نشونم داد و يكيش رو بدستم داد و گفت:
    -بذار لاي كلاسور دماغ فيل.
    -اون يكي مال كيه؟
    -صبر كن مي فهمي،فقط نفهمه كار توئه.
    وقتي نامه را لاي كلاسور طرف گذاشتم نگار داشت با شپش حرف مي زد كه با يه نيم نگاه به من اشاره كرد،شپش هم با گردني كج به من نگاه مي كرد و قيافه اش از شرمندگي چروك شده بود.زماني كه از كلاس بيرون اومديم نگار دستم را كشيد و پشت در ايستاديم،استفهام آميز نگاهش كردم اما او انگشت اشره اش را روي بيني اش گذاشت.بعد از چند دقيقه كه كلاس كاملا خلوت شد نگار سركي به داخل كلاس كشيد و به من هم اشاره كرد اينكار را كنم،شپش نيشش تا بناگوشش باز بود و داشت نامه اش رو مي خوند اما قيافه دماغ قيل مثل يه كوه آتشفشاني در حال انفجار سرخ بود و داشت به شپش نگاه مي كرد.شپش وقتي مطالعه اش تموم شد دماغ فيل رو ديد و مثل آدمي كه گنج پيدا كرده باشه به اون نگاه كرد اما اين حالت براش دوام زيادي نداشت و به يكباره جنجالي شد بيا و ببين،هنوز چيزي نگذشته بود كه جمعيتي زيادي جلو در كلاس جمع شدن و ما هم رديف جلو با بهترين كيفيت اين فيلم رو مي ديديم اما متاسفانه حراست جلو اكرانش رو گرفت.نگار ديگه كنترل خنده اش رو نداشت،رفتيم روي چمن ها نشستيم و نگار ميار خنده گفت چنان نامه عاشقانه اي براشون نوشته بودم كه اگر چاپ مي شد،دست داستان ليلي و مجنون رو از پشت مي بست.امروز كه نگار با يه كارت عروسي اومد،ديگه كم مونده بود روي سرم شاخ ### شه آخه دماغ فيل داره با شپش ازدواج مي كنه.
    به حرفاي طناز مي خنديدم و در تعجب بودم از اين ازدواج عجيب.
    -واقعا ديدن داره اين عروس و دوماد،ولي دوستان با معرفتي داري با اينكه فارغ التحصيل شدن تو رو فراموش نكردن.
    -آخه اين عشق سوزان و اين عروسي رو مديون خشم من و مغز فعال نگار هستن،حتي شپش موقع كارت دادن به نگار گفته بود جزوه خانم نيازي باعث شد من درس عشق رو اون ترم بردارم و اين ترم امتحان بدم و نمره قبولي بگيرم.
    -پس طرف فهميده كار شماست،حالا با چه رويي مي خواي بري عروسيش.
    -با سربلندي.
    -خيلي رو داري بخدا.
    ***
    كيفم را داخل كمد كوچك زير ميز گذاشتم و از آقا كريم بابت چاي تشكر كردم و گفتم:
    -آقاي معيني اومدن.
    -بله خانم نيازي،سراغ شما رو مي گرفتند.
    -باشه الان مي رم خدمتشون.
    برگه ها را مرتب كردم و نامه هايي كه نياز به امضا داشت رو برداشتم و با ضربه اي ملايم وارد اتاقش شدم،داشت چيزي مي نوشت.
    -سلام آقاي معيني فر،اين نامه...
    -معيني هستم خانم نه معيني فر.الان وقت اومدنه،ساعت ده.
    -شرمنده،مسكلي پيش اومد.
    -بفرماييد به كارتون برسيد.
    از اتاقش بيرونم كرد بد اخلاق،هنوز به در نرسيده بودم صدايم زد و يك دسته از برگه هايي رو كه ديروز از سايت مورد نظرش سرچ كرده بودم به سويم گرفت و گفت:تا آخر وقت ترجمه كنيد.
    خشكم زد اين همه برگه،با گيجي پرسيدم:
    -همه اينها رو؟
    -بله خانم،همه برگه ها.
    آدم بي منطق مي خواست دير اومدنم رو اينطور توبيخ كنه اما اگر تو پرويي،من پروترم و نمي ذارم به خودت ببالي كه من كم آوردم.ساعت سه و نيم عصر كارم تموم شد،گردنم خشك شده بود و در حال ماساژ ليوان نسكافه را برداشتم اما با خوردن جرعه اي از اون اخمهام تو هم رفت.سرد شده بود از خوردنش منصرف شدم و برگه ها را مرتب كردم و به اتاق حامي برگشتم،لم داده بود و داشت برگه هايي رو به زبان انگليسي مي خوند.با ديدنم گفت:
    -كاري پيش اومده.
    دسته برگه ها رو روي ميزش گذاشتم و گفتم:تموم شد آقا.
    -تموم كردي!
    با مهارت اثر تعجب را از صورتش پاك كرد و گفت:
    -خوبه...
    بعد برگه هاي زير دستش رو جمع كرد و به سويم گرفت.
    -اينها رو تا فردا،آخر وقت اداري ترجمه كن.
    اين ديگه آخر بيرحمي بود،مطالعه اونا سه روز وقت مي برد و اون از من انتظار محال داشت.برگه ها رو گرفتم و گفتم.
    -سعي مي كنم امري نداريد.
    -نه...كارهاي عقب مونده رو انجام بديد،صبح دوساعت و نيم تاخير داشتي و بهتر اين تاخير رو جبران كني.
    آه از نهادم برخاست،اين ديگه كي بود.صبح به علت عجله صبحانه نخورده بودم و ظهر هم وقت نداشتم ديگه از گرستگي سرم داشت گيج مي رفت،گفتم:
    -اگر از نظر شما اشكالي نداشته باشه فردا اين تاخير رو جبران كنم.
    -كار امروز رو به فردا مسپار،بفرما خانم.
    بهتر ديدم غرورم رو حفظ كنم،از گرسنگي حرفي به ميان نياوردم و به پشت ميزم برگشتم.وقتي آقا كريم آخر وقت براي نظافت اومد،ازش خواستم برام چاي با شيريني بياره تا كمي از دل ضعفه ام جلو گيري كنم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -اومدي طنين،بيا يه خبر مهم...واي طنين باورت نمي شه بيا اينو ببين.
    پاكت مخصوص كارت عروسي را روي هوا تكان داد و گفت:اگر گفتي اين چيه.
    -اين ديگه معما طرح كردن نمي خواد،معلومه ديگه كارت عروسيه،خوب تو پنجشنبه پيش عروسي بودي وگرنه فكر مي كردم چندين ساله به عروسي دعوت نشدي.
    -نه منظورم اينكه كارت دعوت كيه.
    -حتما يه دوست ديگه ات كه تو و نگار به هم سنجاقشون كردين.
    -نه...تو چرا اينقدر ديپرسي.
    -يعني نمي دوني؟
    -نه از كجا بدونم...نكنه اين پسر باز پاچه ات رو گرفته.
    -اينكه چيز تازه اي نيست كار هرروزشه،تو اين چهار ماه حسابي به گير دادنش معتاد شدم و مي ترسم اگر يه روز حالم رو نگيره مجبور شي منو به تخت ببندي.
    -پس چته؟چرا قيافه مال باخته ها رو به خودت گرفتي.
    -سعيد رو ديدم.
    -هوم،باز برات نقش يه عاشق رو بازي كرد.
    -بخدا طناز گناه داره،اون دوستت داره.
    -من دوستش ندارم،زوره؟
    -زور نيست،انصاف داشته باش و كمي بهش فكر كن پسر بدي نيست.
    -ارزوني تو.
    -از من خواستگاري نكرده.
    -يعني اگر از تو خواستگاري مي كرد اكي مي دادي.
    -چرند نگو...چرا اينقدر مي چزونيش،اون كه ديدن تو نيومده بود اومده بوده مامان رو ببينه.
    -پايين كشيك مي كشيد تو بيايي تا مثل بچه لوسها از من شكايت كنه.
    -نه توي آسانسور ديدمش،داشت مي رفت.
    -اه،سعيد ولش كن...نگفتي عروسي كيه.
    -مي خواي بگو نخواستي هم نگو،من رفتم استراحت كنم.
    راه اتاقم را در پيش گرفتم و طناز هم به دنبالم حركت كرد.
    -عروسي مينو دعوت شديم.
    حتما اشتباه شنيدم،با ترديد به سويش چرخيدم و چند قدم رفته را برگشتم و برگه هايم را به دستش دادم و كارت را ازش گرفتم.
    -بالاخره از خر شيطون پياده شدن و به ازدواج مينو و رسول رضايت دادن.
    -نه اونها سوار خر شيطون هستن اما مينو پياده شده.
    كارت را از پاكت بيرون آوردم اما به جاي اسم رسول در قسمت اسم داماد،تورج نوشته شده بود.خشكم زد،با تعجب به طناز نگاه كردم و گفتم:اين هم يكي از شوخي هاي مسخره تو نگار،نه.
    -نه...امروز كميل اينو آورد و گفت مينو سرعقل اومده و فهميده كه خانواده اش صلاحش رو مي خوان.طوري حرف مي زد كه انگار ما باعث عاشق شدن خواهرش شديم،پسره ي پرو...اينها چيه آوردي؟امشب هم بايد تا ديروقت بيدار باشيم،اين شركت چقدر متن داره كه بايد ترجمه بشه.
    -چه مي دونم،همش كه مربوط به شركت نيست و بعضي هاش مال كارخونه اش.
    -پس خواهر ما دوشغله ست.
    -دو تا نه،سه تا.مترجم كارخونه و شركت و منشي...جدي جدي اين دعوت نامه حقيقيه.
    -اي بابا...شك داري زنگ بزن خونه شون،اين مدت كه به تلفن هاي ما جواب سر بالا مي دادن حتما داشتن رو مخ مينو كار مي كردن.
    -دلم براش مي سوزه.
    -دلت براي خودت بسوزه كه بايد اينها رو ترجمه كني،تازه از من بيچاره ام كه مفتي كار مي كشي.اين پسر منظورش چيه؟
    -اون هم يه ديوونه اي مث پدر و برادراش،اي كاش مي شد تو اين دو هفته قبل از عروسي بريم ديدن مينو.
    طناز با پوزخندي گفت:
    -چي...فكر كنم تو اين دو هفته تحت تدابير شديد امنيتي باشه كه آفتاب مهتاب روي مينو رو نبينه،تو هم جوك مي گي.راستي طنين بيا و يه كاري كن.
    -چه كار؟
    -پارتي من شو.
    -پارتي تو بشم...ها فكر مي كني من با كميل حرف بزنم،مي ذاره مينو رو ببينيم.
    -اه كي گفت مينو...تو نمي خواي از فكر مينو بيايي بيرون.
    -چرا درست حرف نمي زني.
    روي مبل لم دادم و پاي راستم رو روي پاي چپم انداختم و سر تا پاي طناز رو نگاه كردم،با لبخندي روبرويم نشست و گفت:
    -از حامي بخواه منو استخدام كنه،هم كار تو سبك مي شه و هم من يه كار درست و حسابي پيدا مي كنم و از دست اين مظفري و دارالترجمه مسخره اش راحت مي شم.
    -من چه غلطي كنم...هوم...فكر كردي من بخاطر اين شرايط كاري ايده آل دارم اون ايكبيري رو تحمل مي كنم،جدا از اين شرايط و بيگاري مزخرف اون دشمن ماست مي فهمي.
    -تو نمي خواي اين افكار پوچ و قديمي رو بريزي دور.
    -كدوم افكار؟
    -همين دشمني و نمي دونم كينه توزي.
    -صبر كن ببينم كجا داري مي ري،حرف زدي بايد جوابش رو بشنوي...مي خواي بگي تو نسبت به اين خانواده كينه نداري.
    -نه،پدر مرده و با اين كارها زنده نمي شه.تازه پدرش اين بدي رو در حق ما كرده كه اون هم مرده،ديگه ادامه بازي بيهوده است.
    -تو مي خواي چشمتو ببندي اما من نه،هروقت مامان رو مي بينم اين كينه برام تازه مي شه و تا زماني كه زهرم رو به اون خونواده نريزم كوتاه نمي يام.
    طناز سكوت كرد و رفت،سكوتش علامت رضايت نبود بلكه فقط كوتاه آمده بود.با خشم مقنعه ام را كشيدم و دستم را روي ميز كوبيدم.
    -سلام...بيا طناز اين هم ليست خريد،همه رو خريدم البته مايع دستشويي اون ماركي كه مي خواستي نداشت يه مارك ديگه خريدم.حالا ماكاروني درست كن.
    تابان،نايلون خريدش رو روي اپن گذاشت و به من گفت:
    -آجي جون...ا پس سعيد كو؟
    -رفت.
    -رفت؟!كجا؟به من قول داده بود امشب با هم مسابقه بديم،برام به بازي جديد آورده بود.
    -كاري داشت مجبور شد بره،گفت بهت بگم قرار مسابقه سرجاشه اما وقتش به بعد موكول شده.
    -كاري نداشت،حتما دوباره طناز حالش رو گرفته.نه؟
    -خفه شو تابان.
    طناز با خشم دستهايش را به اپن تكيه داده بود و به تابان نگاه مي كرد.
    -طناز مودب باش،تابان تو هم درست صحبت كن.
    -مگه دروغ مي گم،بيچاره سعيد گفت اومده به مامان سر بزنه اما اين خانم تا مي تونست حرف بارش كرد.نمي دونم چرا اون شده دشمن خووني اين خانم.
    -تو كار بزرگترها دخالت نكن،برو تو اتاقت.
    تابان در حالي كه زير لب غرغر كنان به سمت اتاقش مي رفت گفت:
    -آخر هم نفهميدي يه دفعه مي گن بزرگي و دفعه ديگه مي گن بچه اي البته هروقت كار دارن مي گن مرد شدي و خرم مي كنن.<o></o>
    -تابان در اتاقت رو ببند.
    به طناز نگاه كردم و سري تكان دادم.
    ***
    صداي قيچ قيچ در آسانسور توجه ام را جلب كرد.هومن از آن خارج شد،مدتها بود نديده بودمش.با لبخندي به سويم آمد و گفت:
    -به خانم...طنين خانم بوديد ديگه؟مشتاق ديدار.
    -نيازي هستم.
    -خانم نيازي...شما كجا،اينجا كجا.
    -آقي معيني اينطور صلاح ديدن.
    -حامي گفته بود به زبان انگليسي خيلي مسلطي...حقيقت داره؟
    -آقاي معيني اينطور عقيده دارن.
    -حامي راحت كسي رو تاييد نمي كنه.راستي كدوم موسسه آموزش ديدي،من علاقه زيادي به يادگيري زبان دارم.
    -مي تونيد بريد ديدن آقاي معيني،تنها هستند.
    روي راحتي نشست و پاهايش را روي هم انداخت و گفت:
    -حامي بقدري سرش شلوغه كه از خداشه من ديرتر برم تو دفترش،نگفتيد كدوم موسسه آموزش ديديد.
    -موسسه خاصي نبود،بيشتر علاقه ام باعث شد يه چيزي ياد بگيرم.
    -چه جالب...خانم نيازي بهت نمي خوره از خانواده معمولي باشي،اسم پدرتون چيه؟
    -ناد...ناصر.
    نفس عميقي كشيدم،نزديك بود خراب كاري كنم.اين پسره هم چشم زنش رو دور ديده داره مخ منو مي زنه،شيطونه مي گه همچين پرشو بچينم تا عمر داره يادش نره.
    -ناصر نيازي...با نادر نيازي نسبت داريد،نكنه عموته.
    -ن...نه پدرم تك فرزند بود.
    يخ كردم و خودكار درون دستم را محكم فشردم چي مي خواست بدونه،نكنه بويي بردن.زنگ تلفن داخلي راهگشايي براي فرار من بود.
    -بله آقاي معيني؟
    -با جوادي تماس بگيريد و بگيد قرار داد شمسيان رو بيارن.
    -چشم...جناب معرفت هم اينجا هستن،بفرستمشون داخل.
    -بفرستيدشون.
    به هومن نگاه كردم،متفكر به من مي نگريست.
    -آقاي معيني منتظرتون هستن.
    -ممنون.
    لحظه اي ايستاد و مردد منو نگاه كرد،بعد دسته كليدش را با انگشت مي چرخوند به سمت اتاق حامي رفت.با چشم بدرقه اش كردم و از سر آسودگي نفس تازه كردم و با جوادي تماس گرفتم،منشي اش گفت از شركت بيرون رفته.گوشي را برداشتم تا به حامي اطلاع دهم اما مثل اينكه او گوشي را بد گذاشته بود،خواستم آن را سرجايش بگذارم و به داخل اتاقش بروم كه با شنيدن جمله«اين دختره خيلي زبله»خشكم زد.
    حامي جواب داد:من گفتم اين نقشه نتيجه دلخواه رو نداره اما تو اصرار كردي.
    هومن-نقشه من حرف نداشت،تو كه نبودي.
    حامي-نبودم اما ديدم و شنيدم.
    ديده و شنيده،چطور ممكنه!گوشم به آنسوي سيم بود و با نگاهم به روي ديوارها به دنبال دوربين مداربسته مي گشتم.پس اين يه نقشه از پيش برنامه ريزي شده بود،دوربين را كجا تعبيه كرده بود.
    هومن-نقشه من حرف نداشت،حالا اين دختره خيلي تيزه و دم به تله نمي ده من مقصر نيستم.
    دوست داشتم بقيه حرفاشون رو گوش كنم اما ترسيدم،بايد بعد از اين محتاط تر عمل كنم.گوشي را روي دستگاه گذاشتم و چند تا برگه را بهانه كردم و به اتاق حامي رفتم،حامي پشت ميزش نبود و همراه با هومن روي ست راحتي نشسته بودن.
    -آقاي معيني لطفا اين برگه ها رو امضا كنيد.
    حامي خودكار رو از جيبش بيرون آورد و مشغول شد،زير چشمي به هومن نگاه كردم داشت نگاهم مي كرد.بعد بي تفاوت اطراف اتاق را نگاه كردم و چشم به تلويزيون ال سي دي دوختم،خاموش بود يعني امكان داشت دوربين به آن وصل باشه اگر روشن بود مي فهميدم دوربين كجا نصب شده.
    -بفرماييد خانم نيازي.
    -متشكرم...با آقاي جوادي تماس گرفتم نبودن.
    -جوادي،چرا؟
    پس تماس با جوادي نخود سياه بوده،خودم را به نفهميدن زدم و گفتم:
    -شما خواستين،فراموش كردين.
    -آهان يادم اومد،باشه مهم نيست بفرماييد به كارتون برسيد.
    در را پشت سرم بستم و پشت آن ايستادم،پس اينها به من مشكوك شدن و من در تمام مدت زير نظر بودم.با يادآوري دوربين و اينكه همين لحظه در حال ديدن من هستن،دستپاچه شدم و بدون اينكه به اطرافم نگاه كنمسعي كردم عادي به سمت ميزم بروم و به كار روز مره ام بپردازم.حامي هنگام ظهر با هومن شركت را ترك كردن و منو با حل معماي دوربين هاي مخفي تنها گذاشتن.
    تلاشم بي فايده بود،چند بار قصد كردم به داخل دفتر حامي بروم و سر از اين كار دربيارم ولي ترسيدم اين عمل ناشي من به ضررم تموم بشه.اصلا نمي تونستم تمركز كنمو كارم رو انجام بدم،ليوانم را برداشتم به بهانه چاي به سراغ آقا كريم رفتم.
    -ا خانم چرا تشريف آوردين اينجا،تماس مي گرفتيد چايي مياوردم خدمتتون.
    آقا كريم رو صندلي فلزي قديمي نشسته بود و داشت راديو گوش مي كرد.
    -مشكرم آقا كريم،خسته شدم و خواستم به اين بهانه كمي قدم بزنم.حالا يه چايي تازه دم بهم مي ديد.
    -به روي چشم.
    در حال چاي ريختن بود،دلم را به دريا زدم و گفتم:
    -آقاي معيني خيلي كم شركت هستند اما چطور مي تونند از كارمندها مطمئن باشن؟
    -خانم،شما تيزه اومديد و خبر نداريد چقدر آقا به ما كارمندها لطف دارن.
    -اگر غير از اين بود بايد ظك مي كرد.
    عجب آدم دورويي هستم من.
    -آره خانم نيازي،آقاي معيني يه گوهر.
    -من فكر مي كردم براي امنيت شركت دوربيني چيزي براي كنترل كار گذاشتن.
    -دوربين كه بله،الان طرف يه مغازه فسقلي داره توش دوربين مداربسته گذاشته چه برسه به اين شركت با اين ابهت و دم و دستگاه.
    -جدا پس چرا من دوربيني نديدم.
    -اي خانم دوربين رو جلوي چشم نمي ذارن،آقا كلي پول خرج كرده دوربينهاي مجهزي از خارج آوردن و با وسواس نصب كردن.
    پس دوربيني وجود داره و من اين همه مدت زير نظرش بودم،خونه...نكنه تو خونه هم دوربين گذاشته...نه اگر دوربين بود بانو مي گفت...اگر نگفته باشه چي،از حرفهاي حامي به هومن معلوم بود به من شك كرده پس بيخود نبود چند بار مچ منو تو خونه گرفت...خدا كنه تو خونه دوربين نذاشته باشه.
    -خانم...خانم.
    -بله.
    -كجايي،رفتي تو فكر.
    -به درايت آقاي معيني فكر مي كردم.
    -اگر درايت مديريت نداشت به اين سن نمي تونست رئيس اين شركت معتبر و كارخونه باشه.
    درسته كلاهبرداري درايت زيادي مي خواد و بايد آدم باهوشي باشه كه در پوشش اين شركت مهم بتونه مردم رو تيغ بزنه.
    -خانم نيازي.
    -ها ها...بله چيزي فرمودين.
    -كجايي خانم،بفرماييد چاييتون.
    -متشكرم.
    حالا با كشف موضوع دوربين ها ديگه دست و دلم به كار نمي رفت.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل سيزدهم
    -خانم نيازي،چي شد اين صورت جلسه؟
    و بعد صداي گذاشتن گوشي را شنيدم،پسر بيشعور دست پيش مي گيره پس نيفته.
    -چيزي شده خانم نيازي؟
    به آقاي جوادي نگاه كردم و زير لب گفتم:نه.
    در حال مرتب كردن صورت جلسه به ياد برخورد صبحش افتادم،از در كه وارد شد مثل سگ هار منتظر پاچه گرفتن بود.وقتي گفت امروز جلسه مهمي دارم بگيد منشي جوادي بياد اينجا،در ضمن شما هم بايد تو جلسه حضور داشته باشيد و صورت جلسه برداريد.
    دهانم آتش گرفت و گفتم:
    -چشم آقاي معيني فر.
    چنان فريادي سرم كشيد و گفت:
    -خانم صد بار گفتم،من معيني هستم نه معيني فر.
    تا بحال در عمرم كسي سرم فرياد نكشيده بود،چشمانم را بهم فشردم تا صداي خرد شدنم از چشمانم سرازير نشود.او بي رحمانه خرده هاي شخصيتم را زير پا گذاشت و به دفترش رفت،با اومدن آقاي جوادي و رسمي شدن جلسه وارد سالن كنفرانس شدم.چنان اخمهاي آقا آويزون بود كه با يك من عسل هم نمي شد خورد،ولي اين قيافه فقط براي من بود.اين كارش بقدري اعصابم رو متشنج كرده بود كه خودكار در دستم نافرماني مي كرد.
    -خانم پورمند مي شه اين صورت جلسه رو براي آقاي معيني ببريد.
    خانم پورمند كه داشت آماده مي شد به دفتر كار خودش برود گفت:
    -من،خانم نيازس؟
    -اگر زحمتي نيست،آقاي معيني اينها رو لازم دارن(به برگه هاي تو كازيو اشاره كردم)من بايد اينها رو وارد كامپيوتر كنم.
    -باشه...
    قيافه اش داد مي زد كه تمايلي به اين كار نداره...هنوز خانم پورمند قدم به داخل اتاق نگذاشته بود كه صداي فريادش رو شنيدم.
    -خانم بفرماييد بيرون،بدين خودشون بيارن.
    دختر جوان وقتي صورت جلسه را به دستم داد از لرزش لبهاش فهميدم آماده گريستن،از اون بدتر حال خودم بود.آخر دلم را به دريا زدم و گفتم هرچه باداباد،اگر دوباره بخواد سرم داد بزنه همه اين برگه ها رو به سرش مي كوبم گور پدر اين منشي گري و اون كتابهاي عتيقه حداقل عقده اين چند ماه رو خالي مي كنم.خوشبختانه اصلا نگاهم نكرد گه برسه به اينكه فرياد بزنه،اين وسط دلم بحال خانم پورمند سوخت كه بخاطر من با فرياد اين غول بي شاخ و دم غرورش جريحه دار شد.
    در حالي كه صورت جلسه مي داد گفت:
    -خانم نيازي اين رو بايگاني كنيد...شما هم حاضر شيد بايد جايي بريم.
    خودش مهمانانش رو بدرقه كرد،وقتي كيف به دست جلو ميزم ايستاد نگاهي به قامت بلندش انداختم.
    -بريم خانم.
    -اساعه آماده مي شم.
    از عمد با تاني كارهايم را انجام مي دادم،زير ذره بين نگاهش اين كار خيلي سخت بود اما براي جبران كار امروزش مي ارزيد.نگاهش نمي كردم اما از نفس هاي عميقش مي شد پي به حالش برد.
    -خسته نشديد،خانم بهتر بقيه اين كارها رو بعد انجام بديد من عجله دارم.
    -چشم رئيس.
    آرواره هايش منقبض شد و لحظه اي چشمهايش را بست،بعد از باز كردن آنا به سقف نگاه كرد.طنين فاتحه ات رو بخون كه پا رو پوست خربزه گذاشتي،دختر فرياد صبح بس نبود الان يه سيلي نوش جان مي كني...غلط مي كنه،مگه كيه بخواد دست رو من بلند كنه.
    همه اين افكار در عرض چند ثانيه از ذهنم گذشت،با اضطراب آب دهانم را فرو دادم و منتظر عكس العمل حامي شدم.
    -ببين خانم نيازي...گوشهات رو خوب باز كن...من نه معيني فر هستم نه رئيس نه قربان،من فقط حامي معيني هستم،روشن شد.
    حالا يه نقطه ضعف از اين پسر پيدا كردم،وقتي با آنچه كه انتظار داشتم روبرو نشدم جراتم بيشتر شد.
    -بله آقاي رئيس(بعد از مكث چند لحظه اي)آقاي معيني.
    خودش فهميد غير عمدي در كار نبوده و بازدمش را يكجا با دهان فوت كرد.
    -بريم خانم.
    كيفم را روي شانه ام انداختم و گفتم:
    -من آماده ام.
    جلو تر از من به سمت آسانسور راه افتاد،داخل آسانسور سنگيني نگاهي را حس كردم.حامي به من يره شده بود و نگاهش پر از حرف بود اما نمي توانستم آن را تعبير كنم،براي گريز از نگاهش سرم را با باز و بسته كردن زيپ كيفم گرم كردم.با توقف اتاقك آسانسور نفسي آسوده كشيدم و براي اولين بار پا به پاركينگ شركت گذاشتم و مثل بره اي مطيع دنبال حامي راه افتادم،با ريموت قفل ها رو زد و بعد در جلو ماشين رو باز كرد و با دست اشاره كرد.
    -بفرماييد.
    به سوي در ديگر رفت و پشت رل نشست،از نشستن در كنارش معذب بودم.با سرعت سربالايي خروجي را طي كرد كه ناگهان نور شديد آفتاب چشمم را زد،عينك آفتابي را از كيفم درآوردم و به چشم زدم.نگاه خيره حامي را حس كردم و با تته پته گفتم:
    -چشمم به نور خورشيد حساسه.
    -من چيزي پرسيدم.
    -خودتون نه،اما چشماتون آره.
    از قهقهه ناگهانيش جا خوردم،نه بابا اين يه چيزيش هست نه به صبحش كه پاچه مي گرفت نه به حالا كه خوش خنده شده.عينكش رو از روي جاعينكي كنار شيشه برداشت و به چشم زد و در حالي كه لبخندش را حفظ كرده بود گفت:
    -حالا از شر سوالات چشمام در اماني...
    -حالا كه چشماتون رو پشت عينك پنهون كردين مي تونم بپرسم كجا مي ريم.
    -جايي كه داريم مي ريم چه ربطي به پنهان شدن چشمام داره.
    -بدتون نيادا...من از چشماتون مي ترسم.دوباره صداي شليك خنده اش را شنيدم تا جايي كه با من بود سرش به جايي نخورده،پس چرا اينقدر مي خنده.خنده اش را جم و جور كرد و گفت:
    -چرا ناراحت شديد.
    -من؟ناراحت نشدم فقط جا خوردم.
    -چرا؟
    -يعني خودتون نمي دونيد چرا؟...نگفتيد كجا مي ريم.
    -خاطرت جمع،خيال دزديدن شما رو ندارم...مي ريم كارخونه،چند تا مهندس خارجي اومدن بايد حرفاي اونها رو براي كارگرها ترجمه كنيد.قبل از شما مهندس كرمي اين كار رو مي كردن اما امروز صبح در حال ورزش كردن زمين خوردن و تاندون پاشون پاره شده و نمي تونند بيان كارخونه.
    -واي نه،يه كار ديگه.
    در حال دنده عوض كردن گفت:به شما گفته بودم بايد كارهاي ترجمه كارخونه و شركت رو انجام بدين.
    -بخدا اين انصاف نيست،از قرائن معلومه شما قبلا دو تا منشي داشتين با يه مترجم اما در حال حاضر من كار اين سه نفر رو انجام مي دم.در ضمن بقدري شما كار براي منزل با من همراه مي كنيد كه من بدبخت مجبورم از خوابم بزنم،بخدا من از زماني كه استخدام شركت شما شدم شبي دو سه ساعت بيشتر نمي خوابم.تازه اين رو هم مدايون كمكهاي خواهرم هستم،اگر اون نباشه ديگه اصلا وقتي براي خواب نداشتم.
    -با اين حساب خواهرتون هم مسلطه به زبان،باشه حاضرم خواهرت رو هم استخدام كنم ديگه جاي شكايتي نيست.
    -خواهرم نه،اون نمي تونه اين شغل رو قبول كنه.
    -چيه،مي ترسي كارت رو از چنگت در بياره.
    -نه نه،مسئله اين نيست...اون براي يه دارالترجمه كار مي كنه،تازه نمي شه مامان رو تنها گذاشت و يكي از ما بايد هميشه پيشش باشيم.
    -چه بد،باشه يه منشي استخدام مي كنم تا كارهاي شما سبك بشه ديگه چه بهانه اي داريد.
    -متشكرم...
    -خانم نيازي خيال نداريد حال بانو رو بپرسيد.
    -اتفاقا دلم خيلي براش تنگ شده اما شما رفت و آمدم رو به منزلتون قدغن كرديد.
    -آمدو شد شما رو ممنوع كردم،تلفن زدن شما رو قدغن نكردم.
    -من فكر كردم دستور شما شامل همه نوع ارتباطه.
    دوست نداشتم به اون حادثه اشاره كنم اما يك سوال مثل موريانه ذهنم را مي خورد.
    -ب...ببخشيد اينو مي پرسم...
    -بفرماييد.
    -از فرنوش چه خبر،با اون اتفاق چه كرد.
    به يكباره جمله ام را گفتم و در آخر نفس عميقي كشيدم،از سكوت چند دقيقه اي حامي ترسيدم و خودم را لعنت كردم.
    -هنوز هم بهش فكر مي كنيد.
    -اون دومين صحنه وحشتناك عمرم...شبهاي اول همش كابوس مي ديدم و اون صحنه از جلو چشمم كنار نمي رفت اما مدتي كه كمتر كابوسشو مي بينم...ديشب دوباره اون اتفاق رو تو خواب ديدم...
    -نه منظورم...فراموش كن.
    -چي رو؟سوالم رو.
    -نه...فرنوش نيومد حتي وقتي احسان خبر رو بهش رسوند گفت من هيچ برادري ندارم و شما براي من مردين،فقط با من زماني تماس بگير كه بايد بيام ارثيه ام رو بگيرم...هميشه اسفنديار رو لعنت مي كنم،تا زماني كه خودش بود كم عذابم نداد حالا هم كه مرده بچه هاش موجب عذابم مي شن.باز خدا رو شكر،احسان از خون مامان تو رگهاش هست كه نذاشته به پليدي پدرش باشه اما اون خواهر و برادر به تمام معنا عفريته بودن و هستن...بهتر بريم سر موضوع كارخونه،در زمان نصب اين دستگاهها لازم نيست بيايد شركت،راننده رو مي فرستم بياد دنبالتون مستقيم شما رو بياره كارخونه...
    از نه گفتن ناگهاني من هر دو يكه خورديم.
    -چي؟نه.
    خاك بر سرت،حالا چطور مي خواي اين گندي كه زدي رو رفع و رجوع كني.
    -نمي خواد راننده بياد دنبالم.مي دونيد تو محله اي كه من زندگي مي كنم چطور بگم،برام بد مي شه.
    چه دروغگوي ماهري شدم!
    -باشه...مي خواين با آژانس بيايد به حساب كارخونه.
    -خيلي خوبه.
    حامي جلو يه در بزرگ شيري توقف كرد و چند تا بوق زد،در باز شد و يك مرد ميانسال در چارچوب آن ظاهر شد و دستي براي ما بلند كرد.با يك تك بوق وارد شديم و حامي با يك فرمون ميان دو ماشين پارك كرد و به سوي يك ساختمان دو طبقه با نماي گرانيت مشكي و پنجره هاي نقره اي رنگ كه شيشه رفلكس هاي را در آغوش گرفته بود حركت كرد.ساختمان مربوط به قسمت اداري كارخونه بود،در طبقه اول چندين اتاق بود كه هركدوم با يك تابلو كوچيك نوع فعاليت داخلش رو مشخص كرده بود.به وسيله پله ها به طبقه دوم رفتيم،يك سالن نسبتا بزرگ كه با يك ميز منشي و چندين صندلي با روكش چرم مزين شده بود.حامي بقدري تند قدم برمي داشت كه فرصت نكردم بقيه سالن را نگاه كنم،منشي با ديدن ما از جا بلند شد و حامي بدون اينكه نگاهش كند با دست به او اشاره كرد تا بنشيند پس رفتارش تنها با من اينطور نبود.در اتاق مدير كل رو باز كرد و به من اشاره كرد تا اول وارد شوم.احسان به احترام ما بلند شد و گفت:
    -به به طنين خانم،پارسال دوست امسال آشنا چه سعادتي.
    -خواهش مي كنم آقاي معيني...فر.
    اين مكث من در بيان نام خانوادگي احسان باعث خنده حامي شد و در حالي كه دو برادر با هم دست مي دادن گفت:
    -خانم نيازي اگر به احسان بگي معيني ناراحت نمي شه درست برعكس من،پس سخت نگيريد.احسان اينجا ديگه ايشون طنين نيست،فقط خانم نيازي هستن.
    -بفرماييد بشينيد،بگيد چه مي كنيد با سخت گيري هاي حامي.
    -جز سوختن و ساختن كاري هم مي شه كرد.
    -به جاي شمردن محاسن من بگو چه خبر،روند كار چطوره.
    آنها مشغول صحبت در معقوله كار شدن و من هم مشغول كنجكاوي،تمام وسايل اتاق سرمه اي آبي بود و من را ياد حامي مي انداخت حتما اينجا هم به خواست حامي دكوراسين شده بود.دوباره توجه ام به حامي جلب شد كه داشت گزارش كار مي داد.
    -حالا مجتبي رفته هتل دنبال مهندسا،اگر بخوايم طبق برنامه قبل پيش بريم تا سه روي ديگه بايد تموم بشه.
    -قرار نيست تغييري تو برنامه بديم،خانم نيازي كار مهندس كرمي رو انجام مي ده،مگه بليط برگشتشون رو okنكردي.
    -چرا.
    -خب ديگه،حرفي نيست من مي رم شركت.
    به احترام حامي از جا بلند شديم هنوز دستش به دستگيره نرسيده بود كه به سمت ما برگشت و گفت:
    -احسان،خانم نيازي رو با آژانس بفرست منزلشون.
    -چرا آژانس،خودم ايشون رو مي رسونم.
    -ايشون با آژانس راحت تر هستن...خب اين هم از مهمونها.
    احسان نگاهي به پنجره اي كه پشت سر ما و رو بروي حامي بود انداخت،من هم از آن تبعيت كردم و خودروي مشكي را ديدم كه وارد محوطه شد.
    -احسان بگو زود كار رو شروع كنن امروز به اندازه كافي وقت هدر داديم.
    هرسه از ساختمان اداري خارج شديم،بعد از معارفه حامي رفت و ما هم به كارمون پرداختيم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كلافه و عصبي بودم و مرتب به ساعتم نگاه مي كردم.
    -چرا اينقدر پريشونيد؟
    به فرانك نگاه كردم،او بود كه اين سوالها را از من پرسيد.
    -با دوستام قرار دارم و مهندس معيني هم دير كردن،مي ترسم به قرار نرسم.
    -مهندس دير نكرده،اگر هم دير كني مطمئنم دوستت از اينكه رفيق خوشگلي مثل تو بدقولي كرده ناراحت نمي شه.
    امان از دست اين كله بورها،خيلي راحت حرف مي زنند.با لبخندي گفتم:
    -اتفاقا اين دوستاني كه من دارم كافيه يك دقيقه دير كنم،پوستم رو مي كنند.
    از چشمهاي گرد شده اش فهميدم زيادي غلظت واژه هايم را بالا بردم و ادامه دادم:
    -اشتباه نكنيد اين يه اصطلاحه،يعني حسابي اذيتم مي كنند تا دير كردنم جبران بشه.
    -اه درسته،يك اصطلاح ايراني...مي دوني من از ايران خوشم مياد.ما از يك نژاديم بنابراين بعد از آلمان ميهنم عاشق ايرانم و زياد به ايران سفر كردم،اصفهان،شيراز،اون غار تو همدان حتي كوير ايران رو ديدم.
    -خوشحالم.
    -نمي دونم چرا فكر مي كنم تو رو قبلا جايي ديدم.مي دونستم منو كجا ديده،نگاهي به احسان انداختم كه با عزتي مشغول صحبت بود،واي چه آدم گند دماغي اين عزتي.به دو تا همكارهاي فرانك نگاه كردم آنها هم با هم سرگرم بودن،براي همين به فرانك گفتم:
    -شايد منو در يكي از پروازها ديدي،من مهماندار هواپيما هستم.
    -اه پس تو يك steward (يعني مهمان نواز آسماني)پس اينجا چكار مي كني؟
    -با اتفاقي كه براي مهندس كرمي افتاد من براي كمك اومدم.
    -پس تو يك دوست واقعي هستي براي مهندس معيني.
    آره چه دوستي،حاضرم سر به تنش نباشه ولي حيف كه نمي شد اين حرفها رو به اين خارجي گفت براي همين فقط به يك لبخند كوتاه اكتفا كردم.واي خداي من چه اشتباهي كردم،كافيه اين آلماني جلو حامي حرفي بزنه اون وقت همه چيز دستگيرش مي شه.خدا كنه حامي نياد،حاضرم تا فردا صبح اينجا باشم و قيد عروسي مينو رو بزنم اما حامي نياد.اين فضول آلماني وقتي ديد تمايلي به ادامه گفتگو ندارم سرش را با دوستانش گرم كرد،حالا اين من بودم كه مثل اسفند رو آتش بالا و پايين مي پريدم و صداي ماشين حامي رو كه شنيدم بند دلم پاره شد.فرانك گفت:
    -خانم نيازي مثل اينكه مهندس اومد،بهتر زودتر دستگاهها رو استارت كنيم و تحويلشون بديم تا شما به دوستانتون برسيد.
    حرفهاي او را براي احسان ترجمه كردم البته با سانسور قسمت پاياني اون،همه از اين پيشنهاد استقبال كردن آخه پنج شنبه بود ما و كارگرها تا ساعت چهار منتظر حامي بوديم.وقتي حامي همه ما رو جلوي در ساختمان اداري ديد با لبخندي كه كمتر مي شد در چهره اش ديد گفت:
    -چه استقبالي،ببخشيد دير كردم...مشكلي كه پيش نيومد.
    حامي شروع به دست دادن با مهندسين كرد و در همين حين احسان گفت:
    -همه خسته اندو منتظر تا كار رو تحويلت بدن و برن براي استراحت.
    بالاخره دستگاه ها راه اندازي شد و صداي من به خدا رسيد و فرانك جلو حامي حرفي نزد،فقط موقع خداحافظي گفت اميدوارم در سفر بعدي من به ايران فرشته آسماني را در هواپيما ببينم.
    باز هم خدا يارم بود كه حامي در حال گوش دادن به توضيحات يكي ديگر از مهندسين بود.آقا توفيق،نگهبان كارخونه گفت:خانم مهندس آژانس اومد.
    تو اين مدت نتونستم به اين مرد حالي كنم كه من مهندس نيستم،حامي قبل از حركت من گفت:
    -آقا توفيق بگو آژانس برگرده،خودم خانم نيازي رو مي رسونم.
    حامي به حرف زدنش ادامه داد،اشهدم رو خوندم،بايد قبل از جواب كردن آژانس كاري مي كردم.
    -ببخشيد آقاي معيني،من عجله دارم.
    -گفتم كه شما رو مي رسونم.
    با حرص گفتم:چشم آقاي رئيس.
    با زدن پوزخندي به ادامه گفتگويش پرداخت.آخرين تيرمم به هدف نخورد.
    به غروب خورشيد نگاه مي كردم خدا به دادم برسه،طناز دمار از روزگارم درمياره.
    -كار تو كارخونه چطور بود؟
    نگاهي به حامي انداختم و گفتم:
    -وحشتناك.
    ابروهايش بالا رفت و گفت:
    -وحشتناك؟!اما ظواهر خلاف اين حرفتون رو ثابت مي كنه،شما با خارجي ها حسابي گرم گرفته بودين.
    -من از داخلي ها چندان دل خوشي ندارم،اون مهندس عزتي با غرغرهاش كمتر از پيرزن ها نبود.
    -فكر نمي كنم مهندس عزتي اينطور كه شما مي گيد باشه.
    -حرفم رو باور نداريد،اون نمي تونست منظورش رو درست عنوان كنه از من ايراد مي گرفت كه درست ترجمه نمي كنم.خدا رو شكر وقتي برادرتون اومد مثل من ترجمه كرد و جواب گرفت،تازه قبول كرد.
    -اگر با من نبودش هيچ ميلي چرا ظرف مرا بشكست ليلي.
    -مي فرماييد من بد ترجمه كردم تا اون به من...
    -نه سوتفاهم نشه،شايد مهندس عزتي از عمد(با لبخند ادامه داد)ظرف شما رو مي شكند.
    -غلط كرده.
    -چرا جوش مياري خانم نيازي.
    -با اون سن افلاطوني اش چه حرفا...
    -بنده خدا سني نداره،نگاه به موهاي جوگندميش نكن ارثيهو سي و يكي،دو سالش بيشتر نيست.
    -هرچند سالشه مي خواد باشه.
    -اين چه حرفيه،يك دختر خوب نبايد وجهه خودش رو خراب كنه وگرنه موقعثت ازدواج موقت رو از دست مي ده.
    كمي براندازش كردم،لبخند به لب داشت اما لحنش نشان نمي داد داره مسخره ام مي كنه يا جدي مي گه.
    -من خيال ازدواج ندارم.شما هم دست از اندزهاي پدرانه برداريد.
    -چه جوابي به عزتي بدم.
    -فكر نمي كنم عزتي تمايلي براي درخواست دادن داشته باشه.
    -من ترغيبش كردم،حالا هم منتظر جواب شماست.
    كم مانده بود قلبم از حركت بايستد،گفتم:
    -شما چكار كردين؟
    -هيچي بهش گفتم اين دختر خوب رو از دست نده،به تو هم مي گم يه دختر اين موقعيت خوب رو از دست نمي ده.
    -موقعيت خوب هوم...
    از پنجره به بيرون نگاه كردم همه چيز به سرعت از كنارمون مي گذشت،هوا نيمه تاريك شده و چراغهاي شهر روشن شده بود.
    -من چه جوابي به عزتي بدم؟
    -بگيد بره جهنم...شما هم ديگه ادامه نديد.
    خدايا ببين كارم به كجا رسيده كه پسر معيني فر برام شوهر پيدا مي كنه،با ديدن چراغ چشمك زن گفتم:
    -بعد از اين چهارراه پياده مي شم.
    -تا منزل مي رسونمتون.
    -متشكرم بايد جايي برم،مزاحمتون نمي شم.
    -هرجا بخوايد بريد مي رسونمتون،من باعث تاخيرتون شدم بايد جبران كنم.
    -ممنون از لطفتون اما خودم برم راحت ترم.
    -اما...
    خسته از سماجت او،حرفش را قطع كردم و گفتم:
    -آقاي معيني،من قبلا شرايطم رو به شما گفته بودم پس اصرار نكنيد و همين كنار نگه داريد.
    -باشه...بفرماييد.
    در را باز كردم و خواستم پياده شم كه صدام زد،به سمتش چرخيدم.
    -بله.
    -داشتم فراموش مي كردم.
    دست برد از روي صندلي عقب يك بروشور برداشت و به سويم گرفت،چشمانم گرد شد و ابروانم در هم گره خورد.
    -آقاي معيني اين چيه.
    -اينها را تا شنبه ترجمه كنيد و بعد بدي تايپ كنند تا يكشنبه حاضر باشه،براي جلسه اون روز مي خوام.
    به حجم بروشور نگاه كردم و گفتم:
    -من امشب مي خوام برم عروسي،فردا هم فرصت نمي كنم كل اين رو ترجمه كنم حتي اگر خواهرم هم تمام وقت كمكم كنه.
    -فقط صفحه هايي رو كه علامت زدم ترجمه كنيد زياد نيست.
    گوشهايم سوت كشيد،بارها ديده بودم متنهايي كه ترجمه مي كنم بعضي صفحاتشون علامت داره اما اون نگفته بود فقط همون صفحه ها مهم هستن و با بدجنسي گذاشته بود من تمام متن ها رو كه حجم زيادي هم داشتن ترجمه كنم.
    اگر يك لحظه ديگه تامل مي كردم كنترلي روي زبانم نداشتم،آهسته گفتم خدا نگهدار و پياده شدم.
    قدم زنان سر چهارراه برگشتم و تاكسي دربست گرفتم.
    ***
    -الان بايد بيايي،نگاهي به ساعت انداختي.
    -طناز خواهش مي كنم.
    -طناز خواهش مي كنم،طناز خواهش مي كنم فقط اينو داري بگي.تو همه چيز رو فداي خواسته هاي خودت مي كني.
    -خودت تنهايي مي رفتي،در ضمن فراموش نكن من همه اين كارها رو براي خودم تنها انجام نمي دم.
    -باشه قبول،برو حاضر شو بريم.
    -من نمي يام،تو برو.
    -لوس نشو ديگه،من با تو مي رم.
    -من بايد دوش بگيرم.
    -نيم ساعت فرصت داري.
    -دير مي شه.
    -ما عروس و داماد نيستيم كه به خاطر ما ملت معطل شن،برو ديگه.
    دوش گرفتن و سشوار موهاي كوتاهم با آرايش صورتم بيست دقيقه طول كشيد،خوشبختانه طناز لباسم رو آماده كرده بود.يك تاپ و شلوار ### لجني و يك مانتو سفيد و شال ### روشن و صندل هاي لاانگشتي پاشنه سه سانتي،بعد از اينكه لباس پوشيدمبراي آخرين بارنگاهي به تركيب لباسهام انداختم و داخل آينه موهايم را مرتب كردم و با يك چرخ به سوي طناز برگشتم.
    -چيه،چرا بد نگاه مي كني.
    -هيچي.
    طناز كيفش و برداشت و در حالي كه به طرف در اتاقمون مي رفت با شيطنت گفت:
    -فكر كنم امشب تو نذاري به خيلي ها خوش بگذره.
    -به كيا؟چرا؟
    صدايش آغشته به خنده بود گفت:
    -به كميل و دخترهاي چشم به اشاره كميل.
    -صبر كن حسابتو برسم.
    از پشت بند كيفش رو گرفتم و گفتم:چي گفتي؟جرات داري دوباره بگو.
    -طنين ديرمون شده بايد دنبال نگار هم بريم.
    -برو،شانس آوردي.من هم با مامان خداحافظي كنم بيام،طناز يادت باشه گل بگيريم.
    -نگار برامون سفارش داده،با هم مي گيريم.
    داخل ماشين منتظر نگار نشسته بوديم،صداي موسيقي آرام تركي به من آرامش مي داد و دوست داشتم غرق در رويا شوم.چنان در خودم بودم كه بعد زمان رو از ياد بردم تا اينكه با صداي طناز به خودم اومدم،گفت:
    -اين هم از نگار،زرد قناري.
    نگار داشت از خيابون رد مي شد برامون دست تكون داد.
    نگار-چه عجب خانم ها اومدين،راستش رو بگين قرار بريم ظرفهاي عروسي رو بشوريم.
    طناز-نگار سر من غر نزن،مقصر طنين كه دير اومد.
    طنين-ببخشيد بچه ها،اگر از سر تقصيرم نمي گذريد همين حالا در ماشين رو باز كنم و خودم رو پرت كنم پايين.
    نگار-نه عزيزم،عروسي رو به كاممون تلخ نكن.
    طناز-مي بينم متحول كردي خودتو قناري.
    نگار-قناري چيه؟زرد رنگ ساله،بهم مياد نه...مي خوام امشب يه بنده خدايي رو از راه بدر كنم.
    خانواده مينو يه خانواده مذهبي بودن و نگار يه دختر آزاد،براي همين خانواده مينو علاقه اي به رابطه مينو با نگار نداشتن.نگار و مينو و طناز در دبيرستان با هم دوست شده بودن و هيچ كس نتونسته بود اونها رو از هم جدا كنهجز رشته قبولي مينو در دانشگاه،با اين حال هنوز هم با هم در ارتباطند اما نه به پررنگي سابق،براي همين نگار هميشه در شوخي هاش مي گفت من بايد بيشتر از قبل هم با خانواده مينو صميمي شم و تنها راهش ازدواج با كميل و همه ما مي دونستيم اين اتفاق نا ممكنه اما نگار دست از شوخي در اين باب بر نمي داشت.
    طناز-حتما اون بنده خدا برادر مينو،كميله نه.
    نگار بشكني زد و گفت:ايول.
    طناز لبخندي زد و به من نگاه كرد،شيطنت تو اون چشماش موج مي زد.اخم كوچكي كردم و گوشه لبم رو گاز گرفتم اما مگه مي شه حريف طناز شد،مخصوصا اگر نگار همپايش باشه.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    طناز-نگار بيچاره من،اون كميل بدبخت اسير يه سنگدلي مثل خودشه.
    نگار-جان من،كميل رو مي گي،نه بابا كم چاخان كن.
    طناز-چاخانم كجا بود.
    نگار-حالا طرفش كي هست؟بگو ديگه.طناز دوباره نگاهم كرد و گفت:طنين.
    نگار-نه،سركارم گذاشتي طناز.
    طناز-پس خبر نداري و نمي دوني كميل چه نامه هاي عاشقانه اي و چه اس ام اس هايي توپ و پر از سوز و گدازي مي زنه.
    نگار-برو بابا خر گير آوردي!من هم تو رو مي شناسم هم كميل رو،تو كه آخر پياز داغ اضافه كردني و كميل هم به چيزش مي گه دنبالم نيا بو مي دي.اين حرفها رو برو به كسي بگو كه شما رو نشناسه،هيچ كس هم نه كميل با اون غرورش،پسره ي از خود راضي.
    طناز-چيه،خيلي طالبش هستي.
    نگار-نه بابا ارزوني ننه باباش،مگه خرم حبس ابد رو به جون بخرم اونم بخاطر اون پسره ي خر مغز.
    طناز-باور كن كميل خواهان طنين شده،تو خبر نداري اين عشق نطفه اش از كودكي بسته شده.
    نگار-نه داستان داره هيجان انگيز مي شه،پس اين پسره مادرزاد منحرف بوده و براي ما تسبيح آب مي كشه.
    طناز-آره بابا،كميل با طنين تو يه مهد كودك بودن.اينو من و مينو كشف مرديم و اين دو تا گمشده رو بهم رسونديم،بهت نگفته بودم.
    نگار-نه ديگه وقتي شما فاميل دراومديد ما غريبه شديم،حالا كي قرار شيريني بخوريم.
    طناز-اينو بايد از طنين بپرسي.
    نگار-فعلا عروس خانم رفته گل بچينه و با كسي حرف نمي زنه.
    طنين-نگار جون،زياد حرف هاي طناز رو باور نكن.
    نگار-مي گم منو گذاشتي سركار مي گي نه.
    طناز-ا،ا من كجاشو دروغ گفتم طنين.
    طنين-كميل در لفافه يه چيزي گفته،من هم جواب رد دادم فقط در همين حد.
    نگار-واي خدا امشب چه شبي شود،مچ چشم چروني بعضي ها رو مي گيريم نه طناز.
    طناز-امشب شب مهتابه عزيزم رو مي خوام(به من اشاره كرد)عزيزم اگر خوابه حبيبم رو مي خوام(به نگار اشاره كرد)حبيبم اگر خوابه.
    نگار-طنازم رو مي خوام...خوبه،مي ترسم تو گلوي كميل خان گير كنيم خفه شه.
    طناز-دخترهاي خوب،خانم شين كه رسيديم.
    نگار-خدا كنه طرفاشون رو نشسته باشن و براي ما كاري باقي مونده باشه.
    طناز-نگار كم نق بزن،همش يك ساعت و نيم دير كرديم.
    نگار-بدبختي اينكه عروسي دو ساعت و نيم و من كلي سوژه از دست دادم.
    داخل پاركينگ هتل پارك كرديم و مسير را با مزه پروني نگار و طناز طي كرديم و با گذشتن از كنار آخرين ماشين،كميل را ديديم كه جلوي در قسمت آقايون ايستاده بود.
    نگار-اوليا حضرت منتظر شرفيابي سلطان بانو،طنين هستن.
    طنين-بچه ها ضايع بازي در نياريد،تورو خدا.
    طناز-خواهر من،شتر سواري دولا دولا نمي شه و هركي خربزه مي خوره پاي لرزش هم مي شينه.
    نگار-طناز حالا كي شتر سوار شده و كي خربزه خورده.
    طناز-هيس نگاري داري نگامون مي كنه البته منو تو رو نه،طنين رو ديد مي زنه.
    سبد گل رو در دستم فشردم و در حالي كه ظاهرا مي خنديدم با دندانهاي بهم فشرده گفتم:
    -طناز برسيم خونه مي كشمت.
    طناز-نگاري تقصير توئه،من ديگه تو خونه خودمون هم امنيت جاني ندارم.
    نگار نيم نگاهي به ما انداخت و بعد با صداي نسبتا رسايي گفت:
    -سلام آقاي يغماييان تبريك مي گم،دفعه بعد شيريني شما رو بخوريم.
    من و طناز هم سلام كرديم و تبريك گفتيم اما نگار دست بردار نبود.
    طناز-آقا كميل حالا كي شيريني شما رو بخوريم.
    كميل-خدا بخواد مينو عاقل شده و اگر بذارن عاقل بمونه و اين شيريني از گلومون بره پايين،چشم سر فرصت به شما شيريني هم مي ديم.
    طناز با آرنج به پهلوم زد،نگار هاج و واج نگاهش بين ما سه تا مي چرخيد.كميل هم با نگاه سردش زير چشمي ما رو مي پاييد،وقتي سكوتمون طولاني شد گفت:
    -بفرماييد سالن خانم ها از اين سمت،خيلي خوش اومديد.
    بعد خودش به داخل سالن مردونه رفت و از سويي كه اشاره كرده بود وارد هتل شديم.
    نگار-من كه نفهميدم منظورش چي بود،شما چي؟
    من و طناز به نگاهي بسنده كرديم.
    نگار-جدي جدي خبريه،من كه گفتم حرفهاي كميل بو داره.
    طناز-بودار كه بود،بوي عروسي و عشق و ناناي ناي مي داد.
    نگار-طناز بچه گير آوردي.
    طنين-تو راه برگشت برات تعريف مي كنم كه چرا كميل خان تيكه بارمون كرد.
    در سالن زنانه بقدري سر و صدا بود كه آدم سرگيجه مي گرفت،تو اون همهمه صداي مادر مينو و شنيديم.
    -بچه ها خوش اومدين(صداشو پايين آورد)خواهش مي كنم با مينو حرف بزنيد،آبروم رفت.تو آرايشگاه كلي گريه كرد و از وقتي هم كه اومديم سالن بغض كرده و اخماش باز نمي شه...بفرماييد اتاق پرو اون سمته.
    سبد گل را تعارفشون كردم و گفتم:خودتون كه علتشو مي دونيد بايد پيش بيني اينو مي كردين.
    -دختره مي خواست دستي دستي خودشو بدبخت كنه و بجاي اينكه از ما تشكر كنه اين اداها رو درمياره،بريد پيشش شايد اخماش باز شه.
    داخل اتاق پرو،مانتو و شالم رو برداشتم و آرايشم رو تجديد كردم كه باز چونه نگار گرم شد.
    -بخدا ديگه كنترل زبونم رو ندارم،اينجا خبريه.
    طنين-گفتم بهت مي گم اينجا جاش نيست،فقط مختصر و مفيد...مينو عاشق شده بود.
    نگار-خب امشب هم شب وصال عاشق و معشوقه،كجاي اين موضوع اينقدر حرف و حديث داشت.
    طناز-آي كيو طرف كس ديگه است،نه داماد امشب.
    نگار-خب از اول بگو...چي؟مي خواي بگي شكست...
    طنين-هيس.
    دو تا خانم وارد اتاق پرو شدن و چيزي نمونده بود نگار آبرو ريزي كنه.
    طنين-بچه ها بريم.
    نگار-نه صبر كن...اه چرا اين زيپ بالا نمي ياد...من هنوز آرايشم رو تجديد نكردم.
    طناز-بجاي فك زدن،آرايشت رو تجديد مي كردي كه الان ما رو معطل خودت نمي كردي.
    نگار-بريم،من همين جوري بدون آرايشم خوشگلم.
    طناز-بميرم...الان بدون آرايشي،واي اگر آرايش كني ديگه مي خواي چكار كني.
    طنين-اگر تيكه پروني هاتون تموم شد بريم.
    صداي بلند موسيقي،همهمه صحبت و سوت و جيغ و دست زدن چه معجوني از صداها ساخته بود.مينو روي كاناپه جايگاه عروس و داماد لم داده بود كه با ديدن ما لبخند كم رنگي روي لبهاش نقش بست.
    نگار-اي رفيق نيمه راه،تنهايي مي ري شوهر تور مي كني چرا فكر من ترشيده رو نكردي.
    غم تو چشمان ابري مينو نشست و لبهاش از شدت بغض لرزيد،طناز چشم غره اي به نگار رفت.
    طناز-چقدر خوشگل شدي جيگر.
    طنين-خوشگل بود.
    مينو دامنش رو جمع كرد و گفت:فكر كنم چهارتامون جا بشيم.
    نگار-تو غصه نخور،جا نشيم خودمون رو جا مي كنيم.خدا رو چه ديدي شايد بختمون باز شد،تو هم لطف كن يه دستي به سرمون بكش...بگو ببينم خواهر شوهر داري؟
    نه مثل اينكه نگار حسابي از مرحله پرته و تا اشك مينو رو درنياره ول كن نيست.
    مينو-آره،دو تا دارم.
    نگار-واي جاي داداششون رو گرفتيم،الان ميان گيسمون رو مي كشن.
    طنين-من و تو كه گيس نداريم،طناز بايد نگران باشه.
    طناز-نگار بيا بريم وسط مجلس گرم كني،شايد يكي از اين مادران در جيتجوي عروس چشمشون ما رو گرفت.
    نگار-اوه فكر كردي با اين جماعت وسط،كسي من و تو رو مي بينه.
    طناز بلند شد و دست نگار رو گرفت و گفت:مگه عروسي ناز مي كني.
    طناز رفت و ما رو از شر پرچونگي نگار نجات داد.
    مينو-طنين دارم خفه مي شم،بگو چيكار كنم.
    -اون زماني كه نبايد قبول مي كردي،بايد كاري مي كردي نه الان...چي شد،چرا بله رو گفتي.
    -من بله رو نگفتم بزور گرفتن...بابا گفت اگر بله رو نگي رسول رو مي كشم هرچند الان هم تا مرگ فاصله اي نداره،اگر باور نداري مي برمت نشونت مي دم.بابا منو برد بيمارستان و از ديدن رسول روي تخت بيمارستان دلم ريش شد،گفت زنده بودنش به بله گفتن تو بسته اس و من هم مجبور شدم...رسول گفته شب عروسي من خودشو مي كشه،بهش گفتم بايد من رو هم بكشي چون...من از تو بدبخت ترم.نگرانشم،اگر يه مو از سر رسول كم بشه دق مي كنم.
    -اون جوون عاقليه،اون زمان احساساتي شده و يه حرفي زده...بهتر ديگه به رسول فكر نكني،فكر شوهرت باش.اسمش چي بود؟تورج خان بود،نه(مينو سرش رو به نشانه تاكيد تكان داد)بايد به اون فكر كني به زندگيت.
    -حتي يك لحظه هم نمي تونم،ازش متنفرم.
    -اما تو بايد به اون و زندگي جديدت فكر كني.
    -چون جاي من نيستي راحت حرف مي زني،اگر تو به زور شوهر مي كردي مي تونستي دوسش داشته باشي.
    -نمي تونم دروغ بگم...من تو موقعيت تو نيستم اما راه زندگي تو اينه و بايد بپذيري.
    -من از بابام و اون م...
    حضور خانم جواني باعث شد مينو حرفش را نيمه كاره رها كند.
    -شما بايد از دوستاي مينو جون باشيد،درسته...
    -بله.
    -حدس زدم،به خواهرمم گفتم شما بايد براي مينو جون عزيز باشيد كه نطقشون باز شده...اگر اشكالي نداري لطفا بلند شيد،آقا داماد دارن ميان كنار عروس خانم بشينند.
    -مينو جون خوشبخت بشي،من مي رم كنار بچه ها بشينم.
    اون شب با ديدن شوهر مينو شوكه شدم،بيچاره مينو،نمي دونم پدرش به چي اين شاخ شمشاد علاقه مند شده و مينو رو به عقدش درآورده.داماد حدود چهل و خرده اي سن داشت با هيكلي بدتركيب،كچل بود و اين گردي سرش رو بيشتر نشون مي داد،چشماني ريز و گرد،بيني كوفته اي و دهاني با لبهاي باريك.
    نگار-شبيه دراكولاست.
    طناز-هيس كسي بشنوه زشته،صورتش زيبا نيست اما خدا كنه سيرتش خوب باشه.
    نگار-حق با توئه مامان بزرگ.
    طنين-بيچاره مينو.
    نگار-مينو چشم نداشت و گور بود،مامان و باباش چرا.
    طناز-نگار تو آبرو ريزي نكني آروم نمي شي،گفتم كه تو راه برگشت همه چيز رو برات تعريف مي كنم.
    طنين-طناز بريم.
    نگار-كجا بريم،ما تازه اومديم.
    طناز-من هم با تو موافقم اما اگر بريم...مينو گناه داره،بخاطر اون بايد تحمل كنيم.
    طنين-من نمي تونم،دارم خفه مي شم.
    حتي اصرار بيش از اندازه خانم ثغماييان هم نتوانست من را وادار كند تا اون مراسم خفقان آور رو تحمل كنم.در مفابل تبريك گفتن من،مينو فقط نگاهم كرد و داماد با نگاه هرزه و لبخند گله گشادش براندازم كرد.
    از مدير داخل هتل خواستم برام يه تاكسي خبر كنه و تو لابي منتظر نشستم،چشمم به در خروجي بود كه ديدم كميل با گامهاي تند از هتل خارج شد.كاش مي تونستم چند تا سيلي آبدار تو گوش اين پسر مغز نخودي بخوابونم،چه با افتخار از به گند كشيدن زندگي خواهرش مي گفت و انتظار داشت مدال افتخار به سينه اش بزنيم.حضور رسول رو حس مي كردم و كنجكاوانه افراد اونجا رو از نظر مي گذروندم،نمي شناختمش ولي دوست داشتم با مشخصاتي كه مينو داده بود او را بيابم اما كسي رو با اون مشخصات پيدا نكردم.كميل با خمون عجله كه رفته بود برگشت،فكر كنم نگاه سنگين من رو حس كرده بود چون از حركت ايستاد و چشم تو چشم شديم نگاه مرددي به پله ها كرد و بعد به سوي من گام برداشت.
    -چرا اينجا نشستيد؟
    -منتظر تاكسي هستم.
    -كجا به اين زودي؟
    -نيمه شب پرواز دارم،فقط براي عرض تبريك اومدم.
    -ديديد براي مينو چه همسر شايسته اي انتخاب كرديم.
    خاك بر سرت كه به اين غول بيابوني مي گي شايسته،گفتم:اميدوارم خوشبخت بشن.
    -حتما خوشبخت مي شن.
    تو خواب ببيني،اين پسر هيچ چيزي نداره كه مينو رو شيفته خودش كنه.
    -جز اين آرزويي براي مينو ندارم.
    متصدي هتل به سويم اومد و گفت:خانم تاكسي حاضره.
    -متشكرم...آقاي يغماييان اميدوارم هيچ وقت از انتخابي كه براي مينو كردين پشيمون نشيد و مثل يه مرد پشت خواهرتون بايستيد،خدانگهدار.
    فصل چهاردهم
    -خانم پورمند مهمانها اومدن؟
    -واي خانم نيازي چرا اينقدر دير كردين،آقاي معيني دنبالتون مي گشتن،جلسه تقريبا تشكيل شده.
    دق الباب كردم و وارد اتاق كنفرانس شدم و پوشه هاي حاوي برگه ها را جلوي تك تك مدعوين گذاشتم و از اتاق كنفرانس بيرون اومدم،مي دونستم بعد از تموم شدن جلسه حسابي توبيخ مي شم.خانم پورمند رو مرخص كردم،نمي دونم چرا حامي يه منشي ديگه براي اين قسمت نمي گرفت بيچاره خانم پورمند شده بود مثل توپ فوتبال،هروقت جلسه داشتيم از دفتر آقاي جوادي به اين قسمت پاس داده مي شد.مهمانها يك به يك يا چند نفري از سالن خارج شدن و رفتن،آقاي معيني به همراه آخرين نفر از مهمانها خارج شد و از ديدن آقاي ممدوح كنار حامي قلبم از حركت ايستاد،مشاور سابق پدرم اينجا چه مي كرد!
    -خانم نيازي فكر نمي كردم شما رو اينجا ببينم،اول كه ديدمتون فكر كردم اشتباه مي كنم اما از حرفهاي آقاي معيني فهميدم اشتباه نكردم.خانم كجا يكدفعه غيبتون زد و ديگه هيچ حالي از ما نپرسيديد،اينجا چه مي كنيد از هواپيمايي استعفا داديد.
    زبانم در دهانم سنگين شده بود و فقط قيافه حامي رو مي ديدم،يك چشمش رو باريك كرده بود و زير ذرع بين نگاهش از حركت ساقط شده بودم.
    -به هرحال از ديدنتون خيلي خوشحال شدم،به خانواده علي الخصوص والده گراميتون سلام گرم منو برسونيد.
    فقط توانستم بگم:
    -چشم.
    او با حامي دست داد و به قول معروف سفارش منو كرد و رفت،حامي هم بدون هيچ حرفي به اتاقش برگشت.ديگه جاي من اينجا نبود،با دستي لرزان و خطي خرچنگ قورباغه استعفا نامه ام رو نوشتم اما جرات رفتن به اتاق حامي رو نداشتم،نكنه زنگ بزنه به پليس اما من كه كاري نكردم...دلم رو به دريا زدم و بدون اينكه در بزنم وارد اتاقش شدم كنار پنجره ايستاده بود و بيرون رو نگاه مي كرد،از گوشه چشم نگاهي به من كرد و دوباره به طرف پنجره برگشت.
    -شما نمي دونيد وقتي وارد جايي مي شيد بايد در بزنيد.
    فراموش كرده بودم.او بعد از سكوت طولاني من،گفت:
    -امرتون.
    -من...من...مي خوام استعفا بدم.
    -استعفا؟هوم...چرا؟
    -...
    -چرا ساكتيد؟(روي پا چرخيد)اگر نگران شناساييتون هستيد،بايد بگم من از روز اول شما رو شناختم.
    دو تا شوك در يك روز،من ديگه ظرفيتش رو ندارم.
    -حتما با خودتون مي گيد از كجا مي شناسمتون...اسفنديار خيلي اصرار داشت براي شريك شدن با پدرت،من با تو نامزد كنم فقط در حد يه شيريني خوردن و يه حلقه رد و بدل كردن و بعد اگر نخواستم بهم بزنم،زير بار نرفتم.اون عكس تو رو توي دفتر پدرت ديده بود تا اينكه تو يه مهموني كه هم پدرت دعوت بود هم اسفنديار،اون با هزار ترفند منو يه اون مهموني برد و من اونجا ديدمت.تو خيلي براي نقشه هاي اسفنديار حيف بودي و من،تو روش وايسادم و در اين راه از قدرت مادرم هم استفاده كردم...شانس آوردي اسفنديار قبل از ديدن تو مرد وگرنه خدا مي دونه چه سرنوشتي داشتي،جز من كسي تو رو توي خونه ما نمي شناخت پس نمي خواد بترسي.اون روز اول كه توي حياط ديدمت به چشام شك كردم اما بعد مطمئن شدم فقط نمي دونم چرا به خونه ما اومدي،اول فكر كردم براي انتقام از اسفنديار اومدي اما بعد از اسفنديار چرا ادامه دادي هنوز هم نمي دونم چرا اومدي حتي بعد از جواب كردن تو باز هم اومدي.وقتي ازت خواستم بيايي شركت راحت پذيرفتي،عشوه و ناز هم تو كارت نبود پس براي اغفال ما هم نيومده بودي.
    پس اين همه مدت رو دست خورده بودم و اون داشت باهام بازي مي كرد،چه احمقي بودم من.چقدر به من خنديده بود و از اينكه منو دست انداخته به خودش باليده بود.
    -با اين حساب اومدن تو منزل ما نقشه نبود فقط براي كار كردن اومده بودي اما باز هم يه سوال،تو مهماندار هواپيما بودي و نياز به كار نداشتي.شايد هم اخراج شدي،باز هم اگر باور كنم اخراج شدي با تخصصي كه داري مي تونستي شفلي بهتر از مستخدمي و منشي گري پيدا كني.
    -من نيازي به كار نداشتم...من دنبال امانتي بودم كه پدرم براي تضمين قرار داد به پدر شما داده بود...من اون كتابهاي خطي كه ميراث خانوادگي ماست مي خوام،در تمام مدت دنبال اونها بودم.
    -بارها ديده بودم تو دنبال چيزي هستي.
    -حالا كه فهميدي دنبال چي هستم لطفا كتابها رو پس بديد.
    -متاسفم نمي تونم.
    -حدس مي زدم مثل پدرتون باشيد اما نمي دونم چرا چند درصد احتمال مي دادم در شما وجدان وجود داره.
    -خانم تند نرو...اون كتابها دست من نيست.
    -پس مي تونيد بگيد كجاست،خودم برم دنبالشون.
    -بخشيدمشون به ميراث فرهنگي.
    ديگه نمي تونستم رو پاهام بايستم و نم دونم چرا اينقدر ناگهاني وزنم زياد شد،با دستان ناتوانم پشت يكي از صندلي ها رو گرفتم و به اون تكيه دادم و با صداي لرزاني گفتم:چكار كردين؟
    -اون كتابها خيلي ارزشمند بودن و متعلق به فرهنگ يه كشور.
    دلم مي خواست فرياد بزنم و با ناخنهايم چشمانش را از حدقه در بياورم،اون با اجازه كي اونچه كه از آن ما بود بخشيده بود.زبانم به سنگيني يه كوه شده بود و سرم گيج مي رفت،به هر مشقتي بود روي همان صندلي ياري دهنده نشستم.نمي دونم آب قند از كجا رسيد اما وقتي سردي ليوان رو روي لبم حس كردم با خشم دست حامي رو پس زدم و از روي ميز منشي كيفم رو برداشتم و از حامي و شركتش گريختم،از خيابانها با هق هق گريه گذشتم و با ناكامي پا به خانه گذاشتم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كليد را آهسته در قفل چرخاندم و در را با يك هل كوچك باز كردم و پاورچين وارد شدم فقط آباژور گوشه سالن روشن بود،نور همان كفايت مي كرد تا جلوي پايم را ببينم.صداي نجواگونه اي گفت:
    -طنين اومدي؟
    دستم را روي قلبم گذاشتم و به سوي منبع صدا نگاه كردم.
    -طناز؟!تويي.
    -آره...ببين من بعدا تماس مي گيرم.
    گوشي را روي دستگاه گذاشت.
    -نصف شبي با كي حرف مي زدي؟
    -با دوستم،قهوه مي خوري.
    -تو با دوستت حرف زدي و سرخوشي ولي من از خستگي دارم مي ميرم،قهوه بخورم كه خوابم نبره.
    -ما بايد با هم حرف بزنيم.
    -اگر مي خواي درباره دوستت حرف بزني،گوشهاي من خيلي خسته اند و حوصله شنيدن ندارن.
    -درباره تابان،بايد باهات حرف بزنم.
    نور تند چراغ آشپزخانه باعث شد چشمم را ببندم.
    -چيه باز به جون هم افتاديد.
    -نه،بيا بشين تا قهوه درست مي شه برات بگم.
    روي صندلي لم دادم،طناز از داخل كشو بسته سيگاري جلوم گذاشت و گفت:
    -اينو ديروز از تو جيب تابان پيدا كردم.
    -سيگار!
    -نخير سيگاري...
    -حشيش؟
    -آره.
    -اون براي اين كارا خيلي بچه است.
    -ديروز كه اينو پيدا كردم رفتم مدرسه شون و با معلم مشاورشون حرف زدم.
    -تو رفتي به معلمش گفتي برادرمون حشيش مصرف مي كنه.
    -نه رفتم ببينم دوستاش كي هستن،منم مي دونم اگر معلمش بفهمه ممكنه بجاي كمك مشكل رو بغرنج كنه.
    -خب،چي كشف كردي؟
    -گفت مدتيه كه با بچه هاي بزرگتر از خودش مي گرده،چند تا از كلاس سومي ها از اين بچه هايي هستن كه دوسال دوسال كلاسها رو مي گذرونند.بچه هاي شر و مشكل دار...فكر كنم بايد مدرسه اش رو عوض كنيم.
    -اين مشكل با پاك كردن صورت مسئله حل نمي شه و بايد يكي با تابان صحبت كنه،اون يه نفرم من و تو نيستيم.
    -دوستمم همين عقيده رو داشت و مي گفت اين كار تابان تو اين سن مشكل حادي نيست،هر پسري تو اين سنين اين كارها رو مي كنه.
    -اين دوست مفسر خصوصيات و روحيات پسران كيه،از تو لپ لپ پيداش كردي.
    طناز سرش رو پايين انداخت و در حالي كه با دسته فنجون قهوه اش بازي مي كرد گفت:
    -تازه آشنا شديم،مدارك تحصيليشو آورده بود براي ترجمه و مي خواست براي ادامه تحصيلات بره آمريكا پيش خواهرش اما منتفي شده...پسر خوبيه.
    -پسر خوبيه؟طناز من براي خودم به اندازه كافي دردسر دارم،نگران تو هم بايد باشم.
    -نه،من...حالا با تابان چيكار كنم.
    -مي گم سعيد باهاش صحبت كنه.
    -چرا سعيد؟
    -نه،پس رفيق شفيق شما با اين نظرات عديده روحيه شناسيش.
    -اون خيلي روشنفكره.
    -اين بحث رو تموم كن،خودم فردا با سعيد حرف مي زنم.ديگه حرفي باقي نمونده چون من پرواز خسته كننده اي داشتم بايد بخوابم،درباره اين دوست جديدت هم كمي دقت كن.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 11 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/