اشک به چشمم هجوم آورد. فریاد دوباره راه گلویم را باز کرد و بدون این که حتی خودم بفهمم چطور، به جنازه که روی دوش مردها از من دور می شد رسیدم.
خانم جون، خانم جون! خانم جون رو کجا می برین؟ بگذارینش زمین.
نیرویی فراتر از آن که بشود تصور کرد وجودم را در خودش گرفته بود. دوباره باید صورتش را می دیدم. کسی حریفم نمی شد. چنگی را که به رو انداز خانم جون زده بودم رها نمی کردم. جنازه را زمین گذاشتند و کنار رفتند. ترمه را کنار زدم. آن جا بود، مادر بزرگ من، یادواره همه دوران های زندگیم، مهربان مادر ثانی من. در حالی که چشم هایش حالا دیگر بسته بود، با موهایی به رنگ برف و صورتی مثل مهتاب، روشن و آرام.
خانم جون با آرامش خوابیده بود. گریه نمی کردم، زار می زدم، با تمام وجود. یکی از عزیز ترین عزیزانم را صدا می زدم و درمانده می خواستم درد تلخ و گزنده از دست دادن را با فریاد آرام کنم.
ضجه می زدم و به وجودی که دیگر نفس نداشت التماس می کردم و سیل اشکم صورت خانم جون را خیس می کرد. فریادهایم با گریه دیگران به هم آمیخت. هر چه سعی کردند دورم کنند، فایده نداشت. مادرم با صورتی غرق اشک، امیر و محمد را صدا زد.
در حالی که هنوز با تمام قدرتم ، بازوی خانم جون را نگه داشته بودم، بغلم کردند و از خانم جون دور.
درمانده التماس کردم: خانم جون رو نبرین، خانم جون بدون ما تنها هیچ جا نمی مونه، محمد تو، نگذار ببرنش.
ولی محمد با چشم هایی اشکبار مرا عقب می برد و امیر هق هق کنان کنار پدرم زیر تابوت را گرفت.
شیون بی ثمر بود. خانم جون بر سر دست از من دور می شد. به محمد التماس می کردم رهایم کند و ناخن هایم را با تمام قدرت توی بازوهایش فرو می کردم، ولی فایده نداشت. خانم جون و جمعیت با هم از خانه خارج شدند و من خرد و بی چاره، صورتم را توی سینه محمد قایم کردم و زار زدم.
در جواب محمد که مرتب توی گوشم از من می خواست که آرام باشم، فقط زار می زدم. دور و برم شلوغ بود و هیاهو. صدای اکرم خانم را شنیدم:
محمد آقا ، صلاح نیست ببرینش سر خاک.
محترم خانم هم گریه کنان گفت: آره مادر، دیشب هم هول کرده، اگه بخواد این طور کنه ، مریض می شه، بمونه بهتره.
وحشتزده سر بلند کردم، نه، باید می رفتم. از سر درماندگی، اشکریزان به محمد خیره شدم که می پرسید: می شنوی مهناز؟! اگه بخوای این طوری کنی، اگه آروم نگیری، نمی برمت. با التماس نگاهش کردم، لبم را به دندان گرفتم که صدایم خفه شود و چانه ام که از شدت گریه می لرزید به اختیارم درآید.
محمد که خودش هم چشم هایش از گریه قرمز بود دوباره پرسید: قول می دی آروم باشی؟
سرم را تکان دادم. یعنی آن ها فکر می کردند این اعمال اختیاری و ارادی است؟ در تمام طول راه، تا گورستان اشک می ریختم. زندگی ام، از بچگی تا آن روز و خاطراتم با خانم جون مثل برق از جلوی چشمم می گذشت: شیرین زبانی هایش، مهربانی هایش، نصیحت هایش، وساطت هایش، دعاهای از ته دلش، قرآن خواندن های با سوز دل و مناجات سحرهایش، نمازهای طولانی و اول وقتش، اسباب سماور با سلیقه و صبحانه هایی که از زمانی که به یاد داشتم، از دست یا کنار خانم جون خورده بودم، صدای پاهای خسته اش که به گوشم آشنا بود و خبر از وجودی مهربان در نزدیکی ام می داد، موجودی عزیز که بدون او، زندگی ما صفا و نورش را از دست می داد و حتی تشر زدن های گاه و بی گاهش که هیچ وقت تلخ نبود.
اولین زخمی که مرگ و از دست دادن به جان من زد چه دردناک بود. تا آن زمان عزیزی را از دست نداده بودم و طعم تلخ جدایی و اندوه را این طور با تمام وجود حس نکرده بودم.
دلم می سوخت، سوزشی بی امان و تحمل ناپذیر. نمی خواستم و نمی توانستم باور کنم که همه چیز تمام شده، یک دنیا مهر و عاطفه و گذشت و خاطره، با قطع یک نفس می رود که زیر خاک مدفون شود. سیلاب اشک حتی سر سوزنی از سوز جگرم را کم نمی کرد. فقط جلوی فریادم را می گرفت. ناباورانه، پایان راه یک زندگی، یک دنیا، یک انسان را می دیدم، که این بار عزیز من بود، برایم فاجعه بود.
با سفارش های محمد که می خواست پیش مردها برود، کنار مادر و محترم خانم نشستم، منتظر، تا مادر بزرگم را از غسالخانه، از آخرین حمام هر انسانی در این دنیا بیاورند.
هر چه می شنیدم شیون بود و فغان و هر چه می دیدم لباس سیاه بود و چشم های اشکبار. هر کس در عزای عزیزی اشک می ریخت و فغان می کرد و من هم با همدردی اشک می ریختم، چون که عزیزی از دست داده بودم.
نمی خواستم باور کنم آن که در پارچه ای سفید، پیچیده اند و براو نماز می خوانند خانم جون من است. پاهایم حسش را از دست داده بود. همه به نماز ایستادند و من اشک ریختم. از زمین بلندش کردند و خانم جون انگار عجله داشت، باز با سرعت از من دور می شد. تمام قدرتم را برای این که فریاد نزنم به کار می بردم. احساس می کردم فشار بغضی بی امان گلویم را سوراخ می کند، بغضی که با اشک آرام نمی گرفت. دندان هایم را روی هم فشار می دادم که صدایم در نیاید. از ترس این که در این آخرین لحظات از خانم جون دورم کنند، باید خفه می شدم.
تابوت را سه بار زمین گذاشتند و برداشتند و باز نزدیک دهانه قبر زمین گذاشتند. خانم جونم را می خواستند توی این خانه تاریک و تنگ، زیر خروارها خاک مدفون کنند؟!
لرزشی استخوان هایم را لرزاند. ترس، غصه ، وحشت و اندوهی بی نهایت و وصف ناپذیر داشت قلبم را پاره پاره می کرد. جلوی چشم های وحشتزده من امیر، علی، محمد و حاج آقا، خانم جون را باز بلند کردند. آقا جون اشکریزان پیکر مادرش را سرازیر کرد. وحشت تا مغز استخوانم را لرزاند.
آن جا توی آن گودال تاریک و تنگ و سیاه، مادر بزرگ من بود که مدفون می شد؟! آقا جون را که به پهنای صورت اشک می ریخت، صدا زدند که صورت مادرش را باز کند.
چیزی در درونم جوشید. این آخرین لحظه ها بود، به زودی تمام می شد و من دیگر هیچ گاه آن صورت عزیز را نمی دیدم. ناخودآگاه شعر سوزناکی که همیشه ورد زبان خانم جون بود با صدای خودش توی ذهنم زمزمه شد، صدایی که لحظه به لحظه اوج می گرفت:
در خانه تاریک گور، در پیش دارم راه دور
کو همنشین جز مار و مور، استغفرالله العظیم
باز خروشی بی نهایت وجودم را در بر گرفت و سوزاند، دهانم را به فریاد باز کرد و پاهایم را به جلو راند، باید یک بار دیگر می دیدمش.
دست هایی که سعی می کردند نگهم دارند، فقط بازوهایم را خراشیدند. این من نبودم، نیروی محبت و خون خود خانم جون بود که توی رگهایم می جوشید و مرا به جلو می راند. زانو زدم و شیون کنان صدایش زدم. اگر دست های امیر و محمد مانع نشده بود، شاید من هم افتاده بودم آن پایین، توی خانه ترسناک خانم جون.
آقا جون لرزان و زاری کنان، صورت مادرش را باز کرده بود و روی خاک می گذاشت، صورتی پر چین که با آرامشی ملکوتی به خواب رفته بود. فریاد های جگر خراش و بی اختیارم آرام نمی شد، نمی توانستم ببینم و باور کنم و ساکت باشم. صورت خیس اشک آقا جون ، شانه های لرزان از گریه امیر وعلی و صورت اشک آلود مادرم و عظمت مصیبتی که تا آن روز حتی بهش فکر نکرده بودم، فراتر از توانم بود.
دلم می خواست با ناخن هایم، خاک را پس بزنم و به خانم جون برسم. وحشتی به عظمت و تاریکی مرگ، وجودم را در بر گرفته بود، آن جا، تنها زیر خروار ها خاک، خانم جون من چه می کرد؟ زورم به محمد که وقتی دید نمی تواند مرا کنار بکشد، از زمین بلندم کرده بود و دورم می کرد، نمی رسید. مشت هایم را توی سینه اش می کوبیدم و فریاد می زدم و خانم جون را صدا می زدم که احساس کردم دنیا جلوی چشم هایم سیاه می شود و صداها دور. از هوش رفتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)