گوئی از روز اول مادر برای من اسمی نگذاشته بود. آقای مهندس، وقتی که من آن روزها را بیاد می آورم و به امروز خودم و کار توی کارخانه و زیر دست شخصی مثل شما فکر می کنم، چنان است که گوئی خواب می بینم. همین روز پنج شنبه بعدازظهر، که شما با لطف بی حدی که به من دارید برای گردش روی کارون دعوتم کردید، صبحش بر حسب یک اتفاق و برای اولین بار در این هشت ماه، پنج دقیقه در ایستگاه دیر حاضر شدم. اما دیدم اتوبوس کارخانه ایستاده و منتظر من است. آقای مهندس، اشک، باز هم اشک می خواهد از چشمم بر صفحه دفتر بیفتد و آبرویم را پیش شما ببرد که این طور دل نازک و حساسم. اما این بار اشک سپاس است که مرا منقلب می کند، نه تأثر به حال خودم. باری، من که این طور دیدم به مذهب روی آوردم که پایه اش فراموشی خود است و توجه به امری والاتر. ولی او می کوشید تا این بت را هم از دستم بگیرد و زیر پا له کند. به من می گفت تو از این لحاظ وضوء می گیری، چادر نماز را زیر گلو سنجاق می کنی و به نماز می ایستی، که از زیر کار در بروی. وگرنه چطور شد که یکباره به یاد خدا افتادی؟! این تعبیر او بود. او که با خوبی و خوشی و تا حدی هم به پیشنهاد خودش نماز را به من یاد داده بود، حالا که نماز خوان شده بودم، این حرف را بهم می زد. گفته بودم که او زن باتقوائی بود. حالا باید اضافه کنم که تقوی از نظر بعضی کسان ممکن است یک چیز ظاهری باشد که از روی عادت به آن روی آورده اند. شاید فکر می کنند که می توانند خدا را گول بزنند. شاید هم به خاطر گول زدن اشخاص دور و بر خویش است که این لباس را می پوشند. سفورا بعدها با گروهی از زنان متظاهر به زهد شهر نیز آشنائی پیدا کرد که در خانه های خود دوره های مذهبی داشتند و پاره ای وقتها در جلسات خود از گویندگان و مبلغین مرد نیز استفاده می کردند. بهرحال، من با خواندن نماز می خواستم لحظاتی داشته باشم که با کسی راز و نیاز کنم. این نیازی بود که شدیداً در روح خسته و درمانده خود حس می کردم. ایامی که نماز می خواندم روح خود را در تحمل دشواری ها بزرگتر و پیکرم را استوارتر می دیدم. نمی دانم، شاید ایامی که استوارتر بودم نماز می خواندم. در خود آرامشی حس می کردم و ناراحتی هایم مثل برفی بود که در یک روز آغاز بهار از آسمان می آید و هنوز به زمین ننشسته آب می شود و به زمین فرو می رود. از این گذشته، من می خواستم در آن خانه و در قلمرو حکومت آن سفاک وقتهائی داشته باشم که مال خودم باشم و او نتواند به من امر و نهی کند. او حتی سر سفره یا توی خواب نمی گذاشت من آسوده باشم- سوگند می خورم که آب را ایستاده می نوشیدم و بارها چون می دیدم ممکن است هر لحظه صدایم بزند، چون می دیدم نگاهش مثل دژخیم روی سرم است، غذا یا آب به گلویم پرت شده است. فقط موقع نماز بود که اگر مرا صدا می زد جواب نمی دادم. نمی توانستم بدهم. و او می گفت تو عمداً نمازت را طول می دهی و دو رکعت را چهار رکعت می کنی که جواب مرا ندهی. این بود که به مخالفت با من برخاست. اول از راه شوخی و خنده بچه ها را وا می داشت تا به اتاقک روی راه پلکان که بطور غیر رسمی اتاق من و جای عبادت من بود- بیایند و مهر و تسبیح و جانمازم را پرو پخش کنند یا ببرند. یا اینکه با شکلک و ادا و اطوار مرا به خنده بیندازند و هرطور شده نمازم را بهم بزنند. به این ترتیب، او که خود غیرممکن بود یک روز نمازش قضا شود، او که خود به قول معروف سرش می رفت، نمازش نمی رفت، کاری کرد که من آن را ترک کردم. بعدها طور دیگر سرزنشم می کرد. می گفت:
- من می دانستم که تو نماز خواندنت یک کار هوسی است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)