صفحه 4 از 14 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 138

موضوع: سیندخت

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    گوئی از روز اول مادر برای من اسمی نگذاشته بود. آقای مهندس، وقتی که من آن روزها را بیاد می آورم و به امروز خودم و کار توی کارخانه و زیر دست شخصی مثل شما فکر می کنم، چنان است که گوئی خواب می بینم. همین روز پنج شنبه بعدازظهر، که شما با لطف بی حدی که به من دارید برای گردش روی کارون دعوتم کردید، صبحش بر حسب یک اتفاق و برای اولین بار در این هشت ماه، پنج دقیقه در ایستگاه دیر حاضر شدم. اما دیدم اتوبوس کارخانه ایستاده و منتظر من است. آقای مهندس، اشک، باز هم اشک می خواهد از چشمم بر صفحه دفتر بیفتد و آبرویم را پیش شما ببرد که این طور دل نازک و حساسم. اما این بار اشک سپاس است که مرا منقلب می کند، نه تأثر به حال خودم. باری، من که این طور دیدم به مذهب روی آوردم که پایه اش فراموشی خود است و توجه به امری والاتر. ولی او می کوشید تا این بت را هم از دستم بگیرد و زیر پا له کند. به من می گفت تو از این لحاظ وضوء می گیری، چادر نماز را زیر گلو سنجاق می کنی و به نماز می ایستی، که از زیر کار در بروی. وگرنه چطور شد که یکباره به یاد خدا افتادی؟! این تعبیر او بود. او که با خوبی و خوشی و تا حدی هم به پیشنهاد خودش نماز را به من یاد داده بود، حالا که نماز خوان شده بودم، این حرف را بهم می زد. گفته بودم که او زن باتقوائی بود. حالا باید اضافه کنم که تقوی از نظر بعضی کسان ممکن است یک چیز ظاهری باشد که از روی عادت به آن روی آورده اند. شاید فکر می کنند که می توانند خدا را گول بزنند. شاید هم به خاطر گول زدن اشخاص دور و بر خویش است که این لباس را می پوشند. سفورا بعدها با گروهی از زنان متظاهر به زهد شهر نیز آشنائی پیدا کرد که در خانه های خود دوره های مذهبی داشتند و پاره ای وقتها در جلسات خود از گویندگان و مبلغین مرد نیز استفاده می کردند. بهرحال، من با خواندن نماز می خواستم لحظاتی داشته باشم که با کسی راز و نیاز کنم. این نیازی بود که شدیداً در روح خسته و درمانده خود حس می کردم. ایامی که نماز می خواندم روح خود را در تحمل دشواری ها بزرگتر و پیکرم را استوارتر می دیدم. نمی دانم، شاید ایامی که استوارتر بودم نماز می خواندم. در خود آرامشی حس می کردم و ناراحتی هایم مثل برفی بود که در یک روز آغاز بهار از آسمان می آید و هنوز به زمین ننشسته آب می شود و به زمین فرو می رود. از این گذشته، من می خواستم در آن خانه و در قلمرو حکومت آن سفاک وقتهائی داشته باشم که مال خودم باشم و او نتواند به من امر و نهی کند. او حتی سر سفره یا توی خواب نمی گذاشت من آسوده باشم- سوگند می خورم که آب را ایستاده می نوشیدم و بارها چون می دیدم ممکن است هر لحظه صدایم بزند، چون می دیدم نگاهش مثل دژخیم روی سرم است، غذا یا آب به گلویم پرت شده است. فقط موقع نماز بود که اگر مرا صدا می زد جواب نمی دادم. نمی توانستم بدهم. و او می گفت تو عمداً نمازت را طول می دهی و دو رکعت را چهار رکعت می کنی که جواب مرا ندهی. این بود که به مخالفت با من برخاست. اول از راه شوخی و خنده بچه ها را وا می داشت تا به اتاقک روی راه پلکان که بطور غیر رسمی اتاق من و جای عبادت من بود- بیایند و مهر و تسبیح و جانمازم را پرو پخش کنند یا ببرند. یا اینکه با شکلک و ادا و اطوار مرا به خنده بیندازند و هرطور شده نمازم را بهم بزنند. به این ترتیب، او که خود غیرممکن بود یک روز نمازش قضا شود، او که خود به قول معروف سرش می رفت، نمازش نمی رفت، کاری کرد که من آن را ترک کردم. بعدها طور دیگر سرزنشم می کرد. می گفت:
    - من می دانستم که تو نماز خواندنت یک کار هوسی است.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پدرم هم که همیشه راحتی خودش را جلوی نظر داشت و اصل راحتی خودش بود، طرف او را می گرفت، یا اینکه مسئله را به سکوت برگزار می کرد. بهرحال، از آن به بعد زن پدرم برای همیشه امر به معروف کردن را از یاد برد. «دختر نماز بخوان، نماز! آدم بی نماز جایش قعر جهنم است!» این جمله را بار دیگر هرگز از دهان او نشنیدم.
    یکسال هم به این ترتیب گذشت و من اینک دختر هجده ساله ای شده بودم. آیا لازم است بگویم. این کویری که من به حکم سرنوشت ظالمانه در آن افتاده بودم، کویری که نه آب داشت نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی، کویری که از حیات معنا در آن نه خبری بود نه اثری و تا چشم کار می کرد ریگ بود و ریگزار و بادهای داغ که شن توی چشم و دهان و دماغ می کرد و زندگی را در بن وجود می خشکاند، باز هم برای من خانه پدری ام بود و باز هم من پدرم را از هر کس بیشتر دوست داشتم و یک تب مختصر که می کرد شب تا به صبح پنهانی می گریستم. چه ساعتها که توی آشپزخانه در کنجی می نشستم و ضمن انجام کار که آنهم برایم حالا نوعی عبادت شده بود، نقشه می کشیدم ببینم چطور می توانم پدرم را بسوی خودم جلب بکنم تا کلمه محبت آمیزی از دهان او بشنوم.
    با آنکه چهره مادرم می رفت تا به کلی از صفحه خاطرم محو بشود، در زندان محکومین به اعمال شاقه ای که بودم تنها خوشیهای روحم مثل خزه های سرد میان یک غار، به گذشته های دوری مربوط می شد که رؤیاهای کودکی هنوز جانی دارند و دست و پائی تکان می دهند. آن صبحهای خوش بهار که مادرم به دقت لباس به تنم می کرد و موهایم را شانه می زد و با روبان سفید می آراست و دستم را می گرفت و تا جلوی مدرسه همراهی ام می کرد، و هنگام ظهر نیز لبخند به لب و گلگون چهره بدنبالم می آمد؛ آن شبهای سعادت باری که پشت بام می خوابیدیم، زیر آسمان پر ستاره، توی رختخواب، در آغوش خود با قصه های کودکانه خوابم می کرد. یا صبح روز بعد وقتی که چلچله ها بالای سرم در ارتفاع خیلی پائین پرواز می کردند، می آمد آهسته دست روی موهایم می کشید و با شیرین ترین کلمات بیدارم می کرد. یا حتی آن روزها که بر اثر سرماخوردگی یا سرایت سرخک و مخملک و این نوع بیماریهای کودکان، تبی عارضم می شد و او از شدت ناراحتی به هول و ولا می افتاد،- چه کودکی است که یک بار از شهد اینگونه عواطف چشیده و طعم آن تا پایان عمر از یادش رفته باشد. چیزی که هست دیدن محبت و محروم شدن از آن، همیشه رنجی دارد جانگزاتر از هر رنج و بدبختی.
    باری، اینک من در آستانه هیجده سالگی هفت سال تمام بود که رنج می کشیدم و دم برنمی آوردم. از دهلیزی گذشته بودم که در آن دود و آتش بود. تا شانزده سالگی رشد چندانی نداشتم، و باید بگویم که تقریباً به همان وضع یازده سالگی مانده بودم. از شانزده سالگی به بعد، بخصوص در اواخر هفده سالگی ناگهان استخوانم ترکید. به طوری که هیچکدام از لباسهایم دیگر به تنم نمی خورد. مادرم نیز آن طور که پدرم و عمه ام می گفتند، در همین سن بود که قد کشید و استخوان ترکاند. یعنی درست در زمانی که سر من آبستن بود. او که قبل از آن هیکل ریزه و حتی چنانکه عمه ام می گفت، قیافه نارس و قزمیتی داشت، بعد از رشد بر و بالائی پیدا کرده بود و حسن و وجاهتی که توی زنان محله و شاید تمام شهر کمتر نظیرش دیده می شد. وقتی که کنار پدرم ایستاده بود یک سر و گردن از او بلندتر بود. گفته بودم که مادرم هنگام ترک خانه تمام اسباب و وسائلش را جا گذاشته بود. اینک که امتحان می کردم می دیدم لباسهای او گوئی عیناً برای من دوخته شده بود. نامادری ام چون چاق تر بود نمی توانست از آن ها استفاده کند و اگر هم می توانست نمی خواست، زیرا پیش پدرم دون شأن خود می دانست. بهرحال، این رشد جسمی سریع من که برای همه قابل تعجب بود، گوئی در روحیه ام نیز اثر گذارد و اعتمادم را به خودم بیشتر کرد. من از همان زمانها که مدرسه می رفتم می دانستم که دختر زشت روئی نبودم. روی گونه راستم سالکی افتاده است که در مناطق گرم این صفحات آن را اثر زخم خرما می دانند و چیزی معمولی است. دوستان مدرسه ای ام می گفتند که این زخم مرا خوشگل تر کرده بود. و وقتی می دیدند من از روی عادت دوست دارم همیشه با قسمتی از گیسوانم آن را بپوشانم، سرزنشم می کردند. در خصوص این سالک، من به راستی نمی دانم اگر در صورتم نبود چطور بودم. آنچه که می دانم، در سالهای اولیه دوران کودکی که من هنوز از نعمت مادر محروم نشده و خواریهای بی مادری را نچشیده بودم، هنگام بازی یا در اثر هیجان و شرم، بیشتر از سایر همسالانم صورتم تغییر رنگ می داد. من خودم نمی فهمیدم. آن طور که می گفتند سالک روی گونه ام ابتدا سرخ، بعد پریده و مهتابی می شد و حالت پرمعنا و زیبائی به چهره ام می داد. زیرا شرم زیبا است. من می دیدم که ناگهان کلاس برگشته و مرا نگاه می کند. در اثر این حالت، هر معلمی که به کلاس می آمد اول متوجه من می شد، و بدبختانه یا خوشبختانه همیشه اولین شاگردی را هم که پای تخته صدا می زدند من بودم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    باری، در این لحظه که به عقب برمی گردم و به حکم یک ضرورت یا وظیفه یا هر چه که اسمش را بگذاریم این داستان را بر صفحه کاغذ می آورم، با اینکه از آن زمان، منظورم آغاز هیجده سالگی من است، یک سال بیشتر نگذشته چنان است که گوئی یک روزگار دراز چندین ساله را پشت سر نهاده ام. دروغ است که بگویم آن وقت ها من مطلقاً به زشتی یا زیبائی خود توجهی نداشتم یا بر خلاف همه دختران و زنان، اصلاً نمی فهمیدم آئینه چطور چیزی است و به چه کار می آید. حتی در سخت ترین لحظه ها که از دست اجحاف زن پدر گوشه ای نشسته بودم و غم کلاف می کردم (کلافه ام می کرد)، ناگهان می دیدم بهترین تسلی خاطرم این است که برخیزم و خودم را توی آئینه تماشا کنم. این مرا از تنهائی بیرون می آورد.
    آقای مهندس، اینک که برای شما داستانی را شروع کرده ام و می باید تا پایان بروم، شرمی ندارم که خود را آن طور که بوده و هستم، بدون هیچگونه پرده پوشی از افکار و احساسات و تمایلاتم، بدون اینکه بخواهم چیزی را وارونه نشان بدهم، مقابل روی شما تصویر کنم. من تاکنون به این موضوع فکر نکرده ام که آئینه نگاه کردن از نظر مذهب و هر اخلاق شریف انسانی نیکو است یا ناپسند، مستحب است یا گناه. ولی می دانم که آدمی حتی قبل از بیرون آمدن شیشه از سنگ چهره خود را در آبهای صاف و راکد، در سطوح صیقلی مرمر و میکا و خیلی اشیاء براق دیگر، می دیده و این کنجکاوی برای او همیشه حامل لذت بوده است. این را شنیده ام و می دانم که شانه را خدا همیشه دوست داشته است و فرعون فقط آن زمان از نظر رب تعالی به کلی افتاد که ریشش را به وسوسه شیطان با دانه های جواهر آراست و از آن پس نتوانست مرتب آن را شانه یا به اصطلاح خار کند. آشپزخانه منزل ما طوری واقع شده بود که پنجره اش به کوچه باز می شد. مادرم آن زمان که ملکه بلامنازع این خانه بود، پشت پنجره آئینه کوچکی نهاده بود و هنگام درست کردن غذا چرخی می خورد بیرون را نگاه می کرد، چرخی می خورد آئینه را. و لحظه ای نبود که از فکر زیباتر کردن خود غافل باشد. چشمان او درشت و می زده بود با پلک های موقر، مژگان بلند و برگشته، پر قوت و شاداب. ابروانش صاف و گشاد از هم. پیشانی اش هموار ولی پرشکوه، با برجستگی ملایمی که در تمام سطح فوقانی آن سایه می انداخت و گواهی بود بر روح سرکش و خود کامه اش. گونه هایش آنجا که پوست به طور نرم و نامحسوس شیب برمی دارد و به فک می رسد و آنگاه در یک انحنای دلپذیر به گردی ***** انگیز چانه می انجامد، چنان طرح خوش و استادانه ای تشکیل می داد که هنوز پس از سالها هر وقت به یاد او می افتم و این خط زیبا را جلوی چشم مجسم می کنم، از یک شادی بی دلیل و مبهم قلبم مالش می رود. او با این خوشگلی مثل هر پرنده زیبا، شادی بخش دل همه کس بود جز خودش که باطناً عذاب می کشید و عاقبت نیز تنها فرزند دلبندش را رها کرد و به سوی سرنوشت نامعلوم رفت. من، با همه آنکه گناه مادرم را بزرگ می دانم، میل دارم به خاطر این خوشگلی او را ببخشایم و آرزو کنم بعد از جدائی از پدرم خوشبخت شده باشد. ولی هرگز آرزو نمی کنم که او را ببینم و از جزئیات کار و حال و وضعش آگاه شوم. بهرحال، مادرم که چهارده سالگی به خانه شوهر آمده بود، هر روز که می گذشت از زیبائی روز افزون خود آگاهتر می شد. در هر جمع که بود در آئینه چشم حاضران، که زن یا مرد، چه می خواستند چه نمی خواستند، شیفتگان و تحسین کنندگان جمال او بودند، پی دیدن و باز هم دیدن این زیبائی بود. گاه که در سکوتی معنی دار لبهای ظریفش روی هم جفت می شد، یا به خنده ای کوتاه و حساب شده دندانهای صدف گون و لثه های بی رنگ ***** بار را بیرون می انداخت، (او در این حالت با آگاهی که نسبت به خود داشت سایه چشمها را فرو می افکند و طوق گلویش را ظاهر می کرد) در هر دو حال آتشی بود از افسون و فریب که کمتر مردی در مقابلش مقاومت می کرد. اکنون که من دوباره خطوط چهره او را در ذهنم مجسم می کنم و آن حالات و حرکات غرورآمیز و عشوه آلودش را، ناگاه می بینم که به کسی لبخند می زند. لب های او روی ردیف دندانهایش کش پیدا می کند و به سرش با موهای سرکش و مواجی که دارد حالتی از تأیید می دهد، یعنی که من گفته شما را درک می کنم و قبول دارم. ولی من با آنکه هشت یا ده سال بیشتر ندارم (کودکی آن زمانم را می گویم) این را خوب می فهمم که او به هیچ چیز نمی اندیشید جز به همان قیافۀ تمرین کرده اش جلوی آئینه. آری، او به زیبائی خود و نقشی که این زیبائی پیش هر کس و همه کس بازی می کرد، آگاه بود و دلش می خواست به بهترین نحو از آن استفاده کند. گاه که به سببی وادار به خودستائی می شد می گفت:
    - من آب اندیمشک خورده ام، تعجبی نیست اگر زیبا هستم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چنانکه گفتم، او زاده اندیمشک بود که در صفحات خوزستان به خوب بودن آبش معروف است. بهرحال، اینک آن آئینه، آئینه کوچکی که مادرم پشت پنجره آشپزخانه نهاده بود، هنوز همانجا بود. منتهی کسی که نگاهش می کرد دیگر نه مادر، بلکه دختر آن مادر بود. هر زمان که صورت خود را در آن نگاه می کردم با من به سخن درمی آمد و با بانگی که به شدت در روحم منعکس می شد می گفت:
    - تا کی می خواهی کلفتی یک زن بیگانه و دخترش را بکنی سیندخت؟! زودتر به فکر خودت باش سیندخت.
    اما من چه فکری می توانستم برای خودم بکنم و چه کاری از دستم ساخته بود؟ اگر پدرم شخص بانفوذی بود و اینجا و آنجا در مؤسسات دولتی و شرکتهای خصوصی دوستانی داشت که می شد رویشان حساب کرد، شاید با پیدا کردن کاری آبرومند مشگلم حل می شد. پدرم کارمند دون پایه ای بود، و در حد توقعات ما وضع متوسطی داشت متکی بودن به یک حقوق اداری بدون درآمدهای اضافی، مانع پاره ای ولخرجی ها می شد. اما او به سلامت و خورد و خوراک خود و ما خیلی توجه داشت. آدم راحت طلبی بود که در عین حال راحت خانواده اش را هم در نظر داشت. از یک غذای خوب چهره اش شکفته می شد. موقع غذا خوردن دهانش ملچ ملچ صدا می کرد و با تعریف های پر آب و تابی که می کرد قدر آشپز را بالا می برد و رونق سفره را می افزود. چون زیاد به سر و گردنش عرق می نشست همیشه دستمالی کنار سفره دم دستش بود. آذوقه خانه در هر فصل به موقع پیش بینی و از هر جا که میسر بود فراهم می شد. و چون نامادری ام زن ولنگاری نبود، ما هرگز از این بابتها نگرانی نداشتیم.
    سفورا، چنانکه اشاره کردم این اواخر دوستانی پیدا کرده بود که در خانه های خود جلسات مذهبی تشکیل می دادند. تفسیرهای قرآن می خواندند، از مزیت های دین اسلام گفتگو می کردند و در عین حال چای و شیرینی می خوردند. این جلسات در حقیقت نوعی وسیله سرگرمی بود برای این قبیل زنان که مقید بودند و نمی خواستند آلوده تفریحات ناسالم بشوند. آنها سینما و تلویزیون را حرام و فعل شیطان می دانستند ولی رادیو را مجاز اعلام کرده بودند. به همین جهت نامادری ام مخالف بود که ما توی خانه تلویزیون داشته باشیم، که نداشتیم. به پدرم اصرار می کرد که به جای تلویزیون، اگر زمانی پولدار شد، کولر بخرد- کولر گازی، که واجب تر بود. هر وقت از آن جلسه ها که معمولاً عصرها بعد از ساعت 5 تشکیل می شد و دو ساعتی طول می کشید، برمی گشت، نفس راحتی می کشید و می گفت:
    - آه، چه هوای خنکی، اتاق عین یخچال، کولر واقعاً چیز خوبی است.
    اما او طینتاً اهل حسرت خوردن نبود. یا شاید بود ولی در دل نگه می داشت. او هفته ای دو روز به این جلسات می رفت. ولی چون خودش وسیله اش را نداشت هرگز از آنها دعوت نمی کرد که به خانه ما بیایند، که نمی آمدند. و در حقیقت، این جلسه ها تقریباً همیشه در خانه یکی از زنان مؤمنه گشوده می شد که نامش مهشید بود و به علت شوهری موفق زندگی اش در سطح بالاتری بود و خودش هم برای کارهائی از این نوع جوش و خروشی داشت و سرش درد می کرد. یکی از انگیزه های باطنی نامادری ام که پدرم نیز آن را حس کرده بود، به طور غیرمستقیم، آب کردن طلعت بود که گاه او را هم سفت و ساب می داد و همراه می برد. او با اینکه سواد نداشت شمرده و با لحن گرم و کلمات درستی صحبت می کرد. فوق العاده زرنگ و باهوش بود و به همین وسیله توانسته بود با این گروه زنان که کم و بیش منسوب به خانواده های بالاتر بودند رابطه ایجاد کند و در مجالس و مجامعشان شرکت جوید. یکی از این زنان با علاقه ای مفرط داوطلب شده بود که به او خواندن و نوشتن یاد بدهد که البته از من پنهان می کرد. و هفته ای دو جلسه هم به خانه این زن می رفت. آنها هم کولر داشتند و وضعشان بهتر از ما بود. بهرحال، مشغولیت های جدید که برای نامادری ام در حکم نوعی فعالیت اجتماعی بود، او را توی خانه یا نزد این و آن در وضع برتری قرار می داد. گاه می دیدم که با پدرم از حجاب زن که یکی از مسایل مهم مذهب ما است گفتگو می کرد و می کوشید با دلائلی او را قانع کندکه زن باید تمام قسمتهای بدن خود، یعنی روی و موی و حتی دست و پایش را از مرد بپوشاند. پدرم می گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - بعضی زنان هستند که مردی و مرد بودن را به میزان تشخیص یک نفر می شناسند. به این معنی که خودشان را از بعضی مردان می پوشانند و از بعضی دیگر نه. حال آنکه من زنانی دیده ام که در سن هفتاد سالگی هم از یک بچه دهساله رو پوشانده اند.
    پدرم از برنامه تازه سفورا ناراضی نبود؛ سهل است، خوشش می آمد؛ زیر پوستش احساس نوعی شادی می کردی که به نظر من مقداری شیطنت در آن بود. غیرمستقیم او را تشویق می کرد. ولی بیشتر از پدرم، این من بودم که خوشحال بودم. زیرا ساعاتی که نامادری ام از خانه بیرون می رفت، در مدت دو یا سه ساعتی که غایب بود، من در خانه کاملاً آزاد و بی آقا بالا سر بودم. البته آزاد در چارچوب وظائف جاری خانه داری که او طبق یک برنامه دقیق و فشرده به من تحمیل کرده بود و چه او بود چه نبود میبایست انجامشان دهم. در ساعاتی که او نبود من این وظائف را انجام می دادم، منتهی به میل خودم. او فقط نتیجه کار را می خواست، و اینکه کی و به چه نحو آنها را انجام داده ام، برایش مهم نبود. بعلاوه، در این گونه موقع ها چون او حواسش با تمام قدرت متوجه و معطوف آن جلسه ها بود، چندان پاپی کار من نمی شد و تا حدی آزادم گذاشته بود.
    * * * * *
    یکی از همین روزها که نامادری ام به جلسه مذهبی رفته بود من در خانه تنها بودم. کنار حوض نشسته بودم و لباسهای زیر خودم و بچه ها را می شستم. توضیح بدهم که سفورا شستشوی لباس و ملافه های بچه ها و از جمله طلعت را به عهده من گذاشته بود. لباس و ملافه های پدرم را خودش به عهده گرفته بود که با لباسهای خودش جداگانه آنها را می شست. بعلاوه، من یک کار دیگر را هم نمی کردم و آن شستشوی ظروف آشپزخانه بود، زیرا دستم نسبت به پودرهای مایع به شدت حساسیت داشت و نامادری ام با لطف مخصوص از این کار معافم کرده بود.
    باری، من توی حیاط کنار حوض نشسته بودم و لباس می شستم. تابستان بود و جز یک پیراهن ململ نازک چیزی به تن نداشتم. برای شما که تازه به این شهر آمده اید و از وضع داخل خانه ها چندان خبر ندارید بگویم که آب خانه های اهواز قبل از لوله کشی سازمان آب، از کارون بود. که توسط لوله می آمد، در مقابل یک مبلغ ثابت ماهانه که گویا شش تومان و دهشاهی بود. این آب، توی خانه به منبعی روی بام منتقل می شد و از آنجا در شیر سرویسها و حوض جریان می یافت. این آب وقت بارندگی های شدید چند روزی گل آلود و غیرقابل مصرف می شد که توی دیگ و پاتیل می ریختند و می گذاشتند تا ته نشین بکند. یا به سراغ چاه و چشمه اگر درجائی یافت می شد و آبش هم شور نبود می رفتند. آبی را که از کارون می آمد توی حب یا حبانه که ظرف دهان گشاد بزرگ و سفالینی بود و روی سه پایه ای قرار داشت، می کردند و کمی زاق توی آن می ریختند و دستمال مرطوبی رویش می انداختند. بعد از شبی خنک می شد و زلال مثل اشک چشم. این داستان آب کارون بود. اما اینک پس از لوله کشی آب که از همان آب کارون بود با تصفیه مختصری که از آن می شد، ما آب تصفیه نشده را که هنوز هم بود بسته بودیم و جز برای مصارف درجه دوم از آن استفاده نمی کردیم- بهرحال، من لب حوض نشسته بودم، آب حوض را روز قبل از آن عوض کرده بودیم و هنوز صاف و زلال بود. این را باید اضافه کنم که علاوه بر استفاده معمولی، حوض بزرگ وسط حیاط در سه فصل از سال بزرگترین وسیله تفریح ما بود. اگر خانه مسجد بود این حوض از نظر ما محرابش بود. از خودم که بخواهم بگویم، این حوض و آب روان آن همدم و همراز من بود. زیرا چه بس ساعتها که غم در دلم بود و به بهانه شستن ظرف یا لباس کنار آن می نشستم و با خودم فکر می کردم و نمی خواستم توی اتاق بروم. و آیا آب، با آنکه خود یک راز است همیشه برای بشر گوینده رازها و گشاینده عقده ها نبوده است؟ آب که می گویند مهر حضرت فاطمه است، برای من هم مایه مهر و صفا بود. شما دیروز روی کارون تعجب می کردید که چرا من و آن دو جوجه همراهم مثل بوتیمار آن همه از آب می ترسیدیم. حال آنکه اگر این رودخانه نبود اهواز مرده بود. همچنان که اگر نیل نبود مصر مرده بود. من که اکنون حوض خانه مان را موضوع صحبت قرار داده ام خوب می فهمم که آب برای ما چه اهمیتی داشت. آن ساعاتی که آب بند می آمد و ما چند روزی ماتم می گرفتیم که چه کنیم؛ آن زمان که دوباره می دیدیم آب آمد. فصلهائی که کارون پائین می افتاد و نکبت زمین و زمان را می گرفت. حتی پرندگان دستخوش هول و اضطراب می شدند و لب بامها می نشستند تا از انسان ها یاری بخواهند. آب، آب، این است قافیه زندگی در شهر گرمسیری ما اهواز. از نیمه فروردین که هوا گرم می شد و چلچله ها به ییلاق می رفتند و شلاق آفتاب در بیابان ریشه گیاهان را میسوزاند و زنجره ها را به سکوت وا می داشت و خزندگان را ناگزیر می ساخت تا هر چه بیشتر به اعماق سوراخ های خود بخزند، تا نیمه پائیز، این حوض زیارتگاه ما بود. نه من، بلکه مادرم، آن زمان که بود، نامادری ام، با همه تقدس خشکه ای که داشت و احتیاط هائی که به کار می بست، پدرم، بچه ها، طلعت، همه و همه، در روز دست کم چند بار توی حوض می رفتیم. پدرم شبها گاهی از اثر گرما و عرق زیاد برمی خاست همانطور با پیراهن و زیرشلوار خودش را توی حوض می انداخت و ساعتها بی حرکت روی پاشویه پهن آن دراز می کشید. می گفت دلش می خواهد تا صبح همانجا بخوابد و بیرون نیاید. و بعد هم که بیرون می آمد همان زیر پیراهن خیسش را فشار می داد می پوشید و می رفت می خوابید.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    این را می گفتم که من بی خیال از همه چیز و همه جا لب حوض نشسته بودم و رخت می شستم. در خانه تنها بودم. پدرم ساعت دو و نیم به خانه آمده، ناهارش را خورده دو ساعتی استراحت کرده و پس از صرف چای دوباره سر کار رفته بود. بعضی وقت ها او کارهای صبحش می ماند که عصر می رفت انجامش می داد. این قضیه این اواخر هفته ای یکی دو بار اتفاق می افتاد و من احساس کرده بودم که او به خاطر کسر خرج عمداً کارهای صبحش را به بعدازظهر می انداخت که اضافه کار بگیرد. بعد از رفتن پدرم، سفورا نیز برای آنکه از گرمای خانه فرار کرده باشد، جلسه مذهبی را بهانه کرده و بیرون رفته بود. بچه ها را نیز لباس پوشانده با طلعت همراه برداشته بود. گفته بود، برگشتنی قصد دارد برای آنها از بازار کفش بخرد. با پدرم قرار گذاشته بودند که ساعت هفت و نیم یک جائی توی خیابان همدیگر را ببینند. به طور دقیق نمی توانم بگویم چه روزی از هفته بود. اواسط تابستان و در فصلی بود که تازه خرما شروع به رسیدن کرده بود. ولی رنگ آنها هنوز زرد نارس بود. با آنکه آفتاب عصر هنوز کاملاً ننشسته بود، حیاط ما را سایه فرا گرفته بود. و دلیل این سایه ساختمان کوچک دو طبقه ای بود چسبیده به خانه ما و در ضلع جنوبی آن. میان ساختمانهای پشت به پشت ما که همگی درهایشان به خیابان جدیدالاحداث بیست متری گشوده می شد، این تنها خانه ای بود که طبقه فوقانی اش به حیاط خانه ما مشرف بود. اما از بخت موافق، صاحب این خانه که مرد شیرینی پزی بود سالها پیش آن را به اجاره داده با زن و بچه و آن طور که اصطلاحاً می گویند، علاقه کن، به تهران کوچ کرده بود. آنها مقداری از اسباب و وسائل غیر قابل انتقال خود را در همان اتاق بالا گذاشته و درش را قفل کرده بودند. مستأجر خانه، مرد برنج فروشی بود اصلاً اهل آمل مازندران که در همان خیابان بیست متری دکان داشت. طبقه اول این خانه را که پس از احداث خیابان، در ده یا دوازده سال پیش، حیاطش به کلی از بین رفته و جزو خیابان شده بود، انبار برنج کرده بود. ما از این خانه، یعنی طبقه دوم آن که تابستانها هنگام عصر سایه اش توی حیاط ما را می گرفت و کسی هم در آن آمد و رفتی نداشت، با اینکه موش فراوان داشت و موشهایش به خانه ما هم حمله ور می شدند، خیلی ممنون بودیم. نامادری ام از تنگی جا که سه اتاق بیشتر نداشتیم شکایت داشت، اما از حیاط دنج و بدون مشرف آن با حوض بزرگ سه در چهار متری که داشت، راضی بود. این را هم بد نیست بگویم که نزدیک حوض به دیوار حیاط یک پریز برق بود، و من برای آنکه از اثر گرما بکاهم پنکه را آورده و جلوی خودم نهاده بودم که بادش خنکم می کرد. به تقلید از پدرم با همان پیراهن تنم توی حوض می رفتم و بیرون می آمدم و دوباره جلوی پنکه مشغول کار می شدم. حال و هوای خوشی داشتم و به محض آنکه پیراهن تنم خشک می شد عمل را تکرار می کردم. چون سایه نامادری را روی سرم حس نمی کردم تفریحم شکل شلختگی به خود گرفته بود و از آن لذت می بردم. آن زمان که بیرون می آمدم و پیراهن تر به تنم چسبیده بود، مثل چکاوکی که شیفته بال و پر خویش است به اندام خودم نگاه می کردم، چهره ام شکفته می شد و از خود می پرسیدم:
    - آیا به راستی زیبا نیستم؟ چرا، تو به راستی زیبائی.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اینجا منظور من از زیبائی همان طراوت و شادابی جوانی بود. زیرا من در این موقع که حساس ترین و شکفته ترین مرحله زندگی را می گذراندم، بیش از هر زمان دیگر به آینده ام فکر می کردم. ولی افکار و احساساتم نسبت به عشق خام بود. زیرا قبلاً آن را تجربه نکرده بودم. در آن چاردیواری محصور بی در و روزن، من بودم و حوض آب و آسمان سفید روی سرم. اما غافل از اینکه همان آسمان، همان روز و همان ساعت، رقم خودش را برای من زد و سرنوشتم را تا پایان عمر معلوم کرد. در اینجا، آقای مهندس، نمی خواهم با ذکر داستانی که چون عاقبت به ناکامی کشید گیرائی و یا شاید جنبه تقدس آمیز خود را از دست داد، افسانۀ پری و چشمه سار را برای شما زنده کنم. منظورم اعتراف به گناهی است که اگرچه از جانب من ندانسته و به انگیزه غفلتی کودکانه رخ داد، لیکن خرمن هستی جوانی را به آتش کشاند و او را تا پایان عمر بر تلی از خاکسترهای سرد تلخکامی و دربدری و بدبختی نشاند. بار آخری که توی حوض رفتم بیشتر از آنچه که باید طولش دادم. در همان حال که به پشت روی آب شناور بودم، دستها را بی حرکت از طرفین رها کرده و پلکها را در آرامشی که آب به آدم می دهد رویهم نهاده بودم. در این وضعبت، پنهان نمی کنم که پیراهن به تن نداشتم و کاملاً برهنه بودم. برهنه، همانطور که حالا اندیشه هایم و کلماتم هستند. برهنه، همانطور که آن موقع شمشیر سرنوشت بود و حالا می باید داوری خدا باشد. در آخرین لحظه که فکر می کردم وقت بیرون آمدنم است حس کردم که صدائی شنیده ام. صدای تق تق یک جسم سخت فلزی مثل کلید یا سکه پول روی شیشۀ در. چون گوشهایم توی آب بود هنوز مطمئن نبودم که اشتباه نکرده ام. گفتم شاید صدای پنکه بود که چون عمرش را کرده بود گاهی ضمن کار دچار لرزش شدیدی می شد و چند ثانیه ای بی هوا می گشت. پلکها را گشودم و به پنجره اتاقی که مشرف به خانه ما بود نظر انداختم. آنجا کسی بود که مرا نگاه می کرد. و اگرچه فوراً کنار رفت من دو چشم هیز او را که با خیرگی و ولع کامل در اندام برهنه ام چنگ انداخته بود به چشم خود دیدم. دو چشم کبود و درشت که خبر از وجودی رند و دزد صفت می داد و مانند مار افسا رعشۀ مرگ بر وجود طعمه اش می افکند. و آیا هرگز یک آدم کش حرفه ای، یک جلاد که حلقه دار را به گردن محکومی می اندازد، به نگاه التماس آلود قربانی ناتوان خود در واپسین تلاشهای او برای زنده ماندن توجهی دارد و اهمیتی می دهد؟ من در آن چند لحظه کوتاه که حس کردم زیر دید این دو چشم بیگانه هستم در حکم همان قربانی بودم. آنقدر یکه خورده بودم که ابتدا اهمیت واقعه ای را که اتفاق افتاده بود درک نمی کردم. مثل سایه ای کنار دیوار خزیدم و پیراهنم را که قبلاً شسته و روی طناب انداخته بودم و هنوز کمی نم داشت پوشیدم و مثل جانور ضعیفی که احساس خطر کرده است بهتر دانستم مدتی در پناه همان دیوار خاموش بنشینم، تا اگر کسی مرا دیده است فکر کند خواب و خیال بوده است و پی کار و زندگی خود برود. در آن هوای داغ و سوزان می دیدم که سردم شده است. موی بر تنم ایستاده بود و به معنی درست کلمه می لرزیدم. من آن روز معنی این را که می گویند بند دلم لرزید به رأی العین دیدم و درک کردم نمی دانم با خود چه فکر می کردم. ترس چنان در جانم نشسته بود که اعمال و حرکاتم همه غریزی بود. آخر، اگر کسی آنجا توی اتاق بود و اراده می کرد از روی دیوار بپرد و به این سوی بیاید، کدام زنجیری در آسمان خدا آویزان بود که دست من به آن برسد. او کی بود و برای چه به آنجا آمده بود؟ از چه وقت توی نخ من رفته، و با دیدن بدن من در حالت برهنگی پیش خودش چه فکر کرده بود؟ حتی پنجره را گشوده بود، کاملاً گشوده، تا بهتر بتواند دید بزند. و عجیب بود که من صدای گشوده شدن پنجره را اصلاً نشنیده بدم. شاید با این کارش عمداً خواسته بود توجه مرا به خود جلب کند و شرمسار سازد. زیرا از هرچه بگذریم گناه او در برابر غفلت و بی توجهی وسوسه انگیز من ناچیز بود. به خوبی دریافته بود که وقتی مرا از این گناه بزرگ شرمسار سازد اولین سنگ بنای عشق را به دست خود در بنای وجودم به کار گذاشته است. و اگر من تا آن لحظه خود را دختر مطلقاً پاک و بی خدشه ای می دانستم در مخیله ام بپرورانم که از آن پس باید فقط به صاحب آن نگاه تعلق داشته باشم؟
    آقای مهندس، من حتی آن زمان، آن روز کذائی شوم که پدرم با ظاهر آرام ولی درون آشفته، به خانه عمه ام آمد و خبر داد که مادرم را طلاق داده است، این قدر زیر یک ضربه کشنده واقع نشدم که اینک شده بودم. اما این زمان هرگز تصورش را نمی کردم، هرگز از ذهن ساده ام نمی گذشت که در چاردیواری امن و حریم قدس خانه خویش دستخوش چنین راهزنی سبعانه یا دستبرد رندانه ای بشوم. اگر من مثل پاره ای نورچشمی های خدا لایق دیده، دختری بودم که همه روزه به استخرهای مختلط زنانه-مردانه می رفتم و بدنم را بی مضایقه در معرض دید هر محرم و نامحرم قرار می دادم، شاید تا حدی موضوع برایم عادی و بی تفاوت بود. اما من آدم بدبختی بودم و آدم بدبخت را به قول اهوازی ها از کل (کوزه شکسته یا ظرف آبخوری برای مرغ است) مرغها کوسه می زند. اینک می دیدم از هول و اضطرابی ناگهانی و ناشناس چنان خسته و کوفته شده ام که قادر نیستم نفس بکشم، و به زودی ممکن است بیفتم و قبل از اینکه نامادری ام و بچه ها سر برسند به کلی از پای درآیم. من آن شب از شدت ناراحتی یا ترس تب کردم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قای مهندس، اگر فکر می کردم که وجود زنانه ام در کارخانه و پیش روی شما، سر سوزنی باعث حواس پرتی یا ناراحتی خیال شما نخواهد شد، اگر می دانستم این تماس چشم در چشم و همه روزه ای که من و شما با هم داریم خدشه ای در اندیشه و خللی در کار شما ایجاد نخواهد کرد، هرگز لزومی احساس نمی کردم که برای نوشتن این سطور دست به قلم ببرم و با آب قلب خود دفتری را سیاه بکنم. اما اکنون که چنین لزومی را حس کرده ام، اکنون که نیاز و انگیزه روحی شدید همچون دستی نامرئی دست مرا با قلم در دست گرفته است و بسرعتی شگفت روی صفحه کاغذ می دواند، می بینم که از بازگو کردن هیچ نکتۀ پیدا یا ناپیدا، پنهان یا آشکاری نمی توانم خودداری کنم. گوئی حالت آدم بی هوش شده ای را دارم که بعد از یک عمل جراحی و برگشتن به استراحت کم کم به هوش می آیم. هر چه به زبانم می آید دست خودم نیست. آن شب، هنگام غروب و در زمانی که تازه چراغهای کوچه روشن شده بود پدرم به اتفاق بچه ها و نامادری از خرید بازار برگشتند. پدرم برای هر یک از بچه ها و از جمله طلعت، جفتی کفش تابستانی ارزان قیمت خریده بود. و برای اینکه من ناراحت نشوم، واسه من هم از سر گذر خودمان و به انتخاب نامادری، جفتی دم پائی پلاستیک خریده بود. خوب، من که از خانه بیرون نمی رفتم، بنابراین کفش چه لازم داشتم. اگر کفش برایم می خریدند حتماً هوس بیرون رفتن از خانه بسرم می زد که البته مثل جوجه فوراً نصیب کلاغ می شدم و برای همه خانواده و آبروی پدرم ننگ و مصیبت به بار می آوردم! اما آیا به راستی من غیر از این بودم؟ و واقعه آن روز عصر و دسته گل بزرگ و زیبائی که به آب داده بودم گویای این حقیقت شرمبار نبود که من حتی در چاردیواری بسته و زندان مانند خانه برای خانواده ام ننگ و بی آبروئی می آفریدم؟ آیا اینک تشت رسوائی من در تمام محله از بام به زیر نیفتاده و خرد و کلان، زن و مرد، خودی و بیگانه، از راز بدنامی ام آگاه نشده بودند؟ اولین کسی که متوجه آشفتگی حال و پریدگی رنگ رخسارم شد طلعت بود. تا در را به روی آنها گشودم به آشپزخانه برگشتم و گوشه دیوار روی زمین نشستم. او پهلویم آمد، دست روی پیشانی ام که از داغی تب گرگر می زد گذاشت و گفت:
    - آه، سیندخت، حال تو عادی نیست. چرا نمی ری استراحت بکنی.
    من گفتم که سرم درد می کند ولی میل ندارم استراحت بکنم. چیزی نیست و خودش خوب خواهد شد. او به مادرش خبر داد که توی آشپزخانه آمد و با نگاهی حاکی از هزاران بدگمانی و دیرباوری براندازم کرد ولی سخنی به لب نیاورد. من که جلوی او همیشه خودم را ضعیف حس می کردم، به منظور جلب پشتیبانی یا همدردی اش می خواستم به زبان آیم و قضیه عصر را درست همان طور که برایم پیش آمده بود برایش تعریف کنم. در این صورت شکی نداشتم که او خودش تنها یا همراه با پدرم، شاخ و شانه می کشید و به در آن خانه می رفت تا ببیند کدام خیره سر و به چه جرأت و جسارتی اجازه چنان کار زشتی را به خود داده است که بیاید مثل دزدها پشت پنجره بنشیند و زاغ سیاه دختر جوان همسایه را آنهم وقتی که برای آب تنی لخت شده و توی آب رفته است چوب بزند؟! من با توجه به روحیات نامادری ام که زن متعصب و یکدنده ای بود، یقین داشتم که این کار را می کرد. همان سرشب می کرد و نمی گذاشت شبی از میانش بگذرد. اما این را نیز یقین داشتم که او از آن پس بهانه خوبی به دستش می افتاد که هرگز نگذارد قدم از خانه بیرون بگذارم. مرغی بودم که لنگه کفشی هم به پایم بسته می شد. وقتی سفورا به اتاق برگشت صدای بلند پدرم را شنیدم که از او پرسید:
    - سیندخت سرش درد می کند، چرا؟
    او بی تفاوت گفت:
    - پشه لگدش زده است. همچین می گوید. پرخوری کرده است. شاید هم بهانه است.
    طلعت میان حرف او رفت:
    - مامان، او تب دارد. تنش مثل کوره می سوزد. آن وقت تو می گوئی پشه لگدش زده است!
    سفورا صدایش را بلندتر کرد:
    - تب بیرون رفتن از خانه، من خوب می فهمم او چش میشه!
    طلعت دوباره گفت:
    - دم پائی ها به پای او بزرگ است، خیلی هم بزرگ. من به تو گفتم مامان که اینها برای او بزرگ است اما تو اعتنا نکردی. شاید می خواهی خودت آنها را بپوشی که اینقدر بزرگ گرفته ای.
    سفورا به او پرخاش کرد:
    - خفه شو، حالا تو هم به خاطر این دختر گنده تنه لش به مادرت لغز می گوئی؟ خوب، اگر بزرگ است خودش ببرد کوچکترش را بگیرد.
    بگو مگو و یکی به دو بین مادر و دختر سبب شد که پدرم مرا صدا زد و چون واقعاً گمان می کرد که ناراحتی من بنا به قول نامادری ام از آنجهت بود که توی خانه مانده و همراه آنها نرفته بودم، بدون اینکه توی صورتم نگاه کند، با لحن نیمه خشن و سردی که بیشتر به موضوع دعوای بین مادر و دختر برمی گشت تا من، گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - اگر دم پائی ها بزرگ است کوچکترش را هم داشت، می توانی بروی و آنها را عوض کنی. همین حالا. ما اینها را از خواربارفروشی سر کوچه خریدیم. من، فردا پس فردا تو را می برم و برایت کفش می خرم.
    من که خوشحال شده بودم جایز ندانستم روی حرف پدرم حرف بزنم. و اگرچه در آن لحظۀ بخصوص ابداً مایل نبودم از خانه بیرون بروم، بهتر دانستم امرش را اطاعت کنم تا آن هوای تیره ای که از به اصطلاح ناراحتی من در فضای خانه ایجاد شده بود از بین برود. جورابهایم را پوشیدم، چادرم را تک سرم انداختم و فوراً بیرون رفتم. فکر می کردم شاید طلعت هم همراهم خواهد آمد. بهمین جهت بیرون خانه، دم در کمی منتظر او ماندم. اما سفورا که شیر گیر شده بود از سر کینه عمداً به او فرمانی داد تا نتواند همراه من بیاید. و من ناگزیر خودم تنها راه افتادم. در همان چند دقیقه کوتاهی که دم در ایستاده بودم و روی تک پلۀ موزائیکی بالا و پائین می رفتم و پا به پا می کردم- کمی آن طرف تر در خم کوچه که تیر چراغ برق بود، جوانکی را دیدم ایستاده که یک دستش را توی جیب شلوارش کرده بود. کوتاه بود ولی چهارشانه و قوی. پیراهن نیمه آستین یقه بازی به رنگ سفید با راههای آبی یا نمی دانم قهوه ای پوشیده بود که پائینش را روی شلوار رها کرده بود. کفش هایش تابستانی شبکه دار بود که به شلوارش می آمد. موهایش، اگر درست حدس زده بودم، فرفری، صورتش گرد و با طراوت و چشمهایش که در حالت سکوت سخن می گفت، درشت و روشن بود. سبیلهای کمی که روی لبان تر و تازه و نیمه گلگونش را گرفته بود از وسط جا باز می کرد و حالت بخشنده و بشاش صورت او را که با چشمانی فاصله دار و دور از هم مشخص می شد، تکمیل می کرد. این تصویری است که در آن لحظه بلافاصله در ذهن من نقش بست؛ تصویری که شاید می باید تا به ابد از بین نرود. تا مرا دید که از حیاط بیرون آمدم، مانند نوآموزی که توی کوچه ناگهان به معلمش برخورده است، قد کشید و راست ایستاد. و چون من در جهت مخالف او بسمت دکانهای سر گذر به راه افتادم آهسته دنبالم آمد. اینک سایه او را و صدای پای او را در پنج قدمی پشت سر خود می دیدم و می شنیدم و نکته حیرت آورتر و شگفت آمیزتر، او نام مرا می دانست زیرا دیدم گفت:
    - سیندخت.
    خود را به نشنیدن زدم و بر سرعت قدمم افزودم. ولی او به من رسید و کمی هم جلوتر افتاد. در همان حال دوباره گفت:
    - سیندخت، به تو حق می دهم که مرا نشناسی و به جا نیاوری. از آن روز که ما اهواز را ترک کردیم و به تهران رفتیم ده سال می گذرد. هر دوی ما رشد کرده و بزرگ شده ایم. همه چیز تغییر یافته است.
    فوراً شست من خبردار شد که او چه کسی بود. کیوان پسر بلقیس خانم و آن مرد شیرینی پز، همسایه های جنوبی خانه ما، که ما همین طوری میان خود از آنها با نام شیرینی پزها یاد می کردیم.
    آقای مهندس، مثل اینکه خاطره های دور یا این طور بگویم، عواطف کودکی، در وجود آدم حق آب و گلی پیدا می کنند که ما همیشه نسبت به آنها گذشت یا کشش مخصوصی در دل حس می کنیم. من که گفتی از فرط بی کسی برای گشودن عقده های درونی ام یک دوست قدیم و ندیم پیدا کرده بودم، چیزی نمانده بود که بایستم و کاملاً خودمانی و بی رودربایست با او وارد احوال پرسی و خوش و بش بشوم و از حال مادرش جویا گردم. بخصوص خوشحال می شدم اگر می شنیدم که آنها قصد داشتند همانطور که رفته بودند حالا دوباره به اهواز برگردند و در خانه ملکی خود سکونت گیرند. و آیا اینک بلقیس خانم هم همراه او به اهواز نیامده بود؟ این موضوع البته پس از گذشت هفت سال برای من دیگر مهم نبود و چاق و لاغرم نمی کرد که مردم، چه دوستان قدیم چه جدید، می دانستند یا نمی دانستند که مادرم از پدرم طلاق گرفته بود و من اینک زیر دست نامادری شمر صفتی افتاده بودم که زیره زیره پوستم را می کند و در روغن خودم سرخم می کرد. این برای من دردی شده بود که می باید به تنهائی بکشم و دم برنیاورم. من می خواستم بایستم و با او حرف بزنم، ولی آیا خنده دار نبود که درست برخلاف این میل وقتی که بیست قدمی بیشتر نداشتیم که به سر گذر برسیم، قدمهایم را به حد دویدن تند کردم و در یک چشم بهم زدن خودم را توی خواربارفروشی گذاشتم؟ آنجا نیز پس از عوض کردم دم پائی ها، با آنکه پول همراه برده بودم تا بعضی چیزهای دیگر بگیرم، درنگ نکردم و بدون اینکه اطرافم را نگاه کنم به خانه برگشتم. با خود می گفتم:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - چه خوب شد که نایستادی و با او هم صحبت نشدی. بدون شک او همان کسی است که عصر از توی پنجره نگاهت می کرد. این همان بچه تخس و بی قراری است که آن زمان روزی ده بار از روی دیوار آن خانه می پرید، به این خانه می آمد، کلون در حیاط را باز می کرد و برای خودش بیرون می رفت. اگر کسی حرفی می زد یا اعتراضی می کرد با دهن کجی یا لغز لیچارش روبرو می شد. این او است، این او است، همان پسرک لوس و خودخواهی که از او نفرت داشتی- حالا بزرگ شده و یال و کوپال بهم زده است. حالا بزرگ شده و سبیل درآورده است. مار پوست می اندازد، خلق و خو نمی اندازد. این خود اوست. این خود اوست.
    من به اتاق بالای راه پلکان که مخصوص خودم بود رفتم و پشتم را به رختخواب تکیه دادم. همانطور که ایستاده بودم گفتی کسی پاهایم را از زیر بدنم کشید. با تمام هیکل به زمین نشستم و بیش از پیش در اضطرابی هولناک فرو رفتم. گفتی زنگی بیخ گوشم به صدا درآمده بود که مرا به سوی سرنوشتی شوم و گریزناپذیر فرا می خواند. خود را بره ضعیف و از گله جدا مانده ای می دیدم که وقت دیدن گرگ به علت همان ضعف و ترسش خود به خود به سوی او جلب می شود و گلوگاه نرمش را عرضه دندانهای تیز او می کند. چیزی که بیشتر از همه این افکار تب آلود را در ذهنم دامن می زد خاطره ای بود که مخصوصاً از یک کار این جوان در همان زمانهای کودکی داشتم، و آن این است که برای شما تعریف می کنم:
    - یک روز مادرم در خانه سفره نذری انداخته بود و جزو دعوت شدگان که همه زن بودند، مادر او هم بود. پنداری نه ده یا دوازده سال پیش بلکه همین دیروز بوده است. هنوز چهره سرخ و سفید و کمی لاغر این زن، با آن لحن بسیار ملایم و کشدار بیانش که گفتی حال و حوصلۀ مخالفت با هیچ چیز را نداشت و در نگاه چشمان سبز روشنش مهربانی و موافقت دلنشینی موج می زد، از خاطرم محو نشده بود. عمه ام همیشه داستانی می گفت که قبل از پیدا شدن مادرم، آنها قصد داشتند از همین بلقیس خانم که او را خانم بِلّی صدا می زدند و دختری بود فوق العاده موقر و نجیب، متین و در عین حال دلربا، برای پدرم خواستگاری کنند. و آنگاه که عقدش کردند با باز کردن یک در از میان حیاط به آن خانه، به قول عمه ام هوژی، بیاورندش به این خانه. عمه ام مخصوصاً برای آنکه لج مادرم را درآورد و خوشگلی اش را دست کم بگیرد، همیشه از چشمهای زیبا و فتان این زن و پوست لطیف و آفتاب ندیده اش سخن به میان می آورد. با پشیمانی و آه و ناله دست بر دست می زد و افسوس می خورد که چرا پدرم دیر جنبید و فرصت استثنائی و کم نظیری را از دست داد. و آخر سر این طور می گفت:
    - او آن قدر خوشگل و تو دل برو، آن قدر شیرین و مامانی بود که ما فکر نمی کردیم حتی برای خواستگاری توی آن خانه راهمان بدهند. یک شکرپاره از همان ها که پدر شیرینی پزش درست می کرد و جلوی دکان برای جلب مشتری به بند می آویخت. یک هلوی پوست کنده. اما یک وقت چشم باز کردیم و دیدیم که هلوی پوست کنده توی حلق کسی افتاد که به نان گرده می گوید پپه. یک کارگر آس و پاسی که توی دکان برای پدرش کار می کرد و شبها هم همانجا می خوابید. و گوشت نصیب گربه شد.
    پدرم هم هر وقت صحبت از این زن به میان می آمد، اگر دراز کشیده بود برمی خاست می نشست، و اگر نشسته بود سینه راست می کرد. با غرور مخصوص مثل کسی که فتحی کرده است به اشخاص دور و برش نظر می انداخت. صورتش از هیجان گل گل می شد. دستها را با آستین بالا کشیده به زانویش تکیه می داد و در حالی که آب توی دهانش می گشت همان داستان را با لفت و لعاب بیشتری تکرار می کرد. آن طور که رویهم رفته از این صحبت ها فهمیده بودم، پدر بلقیس، آقای قندچی که اینک مرحوم شده بود، یکی از شیرینی پزهای قدیمی و معروف اهواز بود. در زمان جنگ، به پیروی از غالب همکاران خود که به علت کمبود قند و شکر به آب نبات فروشی روی آورده بودند، کار شیرینی پزی اش را متوقف و منحصراً آب نبات فروش شده بود- آب نبات های پولکی مخصوص خوردن چای که میان مردم رواج فراوان داشت. آقای قندچی که جز یک دختر، اولاد نرینه ای نداشت و از این حیث دستش کاملاً تنها بود، از بخت موافق کارگری پیدا کرده بود بسیار و.فادار و کوشا به خدمت که در آن اوضاع و احوال سخت بهتر از یک فرزند زیر بال او را گرفته و در دکان برایش کار کرده بود. این خانواده که پشت در پشت به کار شیرینی پزی اشتغال داشتند عموماً، و آقای قندچی خصوصاً مردان خداپرست، اصیل، سر به زیر و محتاطی بودند که بنا به طبیعت کاسبانه بی آزار خود دوست داشتند همیشه در حاشیه راه بروند و تا آنجا که ممکن است خود را درگیر مسائل پیچیده و پر سر و صدای زندگی و زمانه نکنند. به طوری که آقای قندچی تنها دختر خود را به مدرسه نفرستاده بلکه برایش معلم سر خانه گرفته بود. و سرانجام نیز چون به هیچ قیمت حاضر نبود او را از خود جدا کند، خلعت دامادی را بر دوش کارگر خود که نامش مقبل بود انداخته بود تا در عین حال او را نیز بتواند برای همیشه نزد خویش نگه دارد. به این ترتیب، مردی که در دنیا هیچ کس را نداشت و سرمایه اش حس وفاداری و وظیفه شناسی اش بود در یک شب از هیچ به همه چیز رسید و صاحب اجاقی شد که به حکم سرنوشت می باید پس از آقای قندچی برای باقی عمر روشنش نگه دارد.
    باری، آن روز در مهمانی سفرۀ مادرم، خانم بلی کیوان را هم آورده بود که توی دهلیز خانه با ما بازی می کرد. اگر بهتر بگویم، او ما را که چند دختر هم قد و همسال بودیم اذیت می کرد و بی سبب از خودش می رنجاند. هنوز که هنوز است من راز این غروری را که بین پسران و دختران کمتر از دهسال هست و آنها را در منتهای کنجکاوی که نسبت بهم دارند بشدت از هم می رماند، می دانم در چیست. پدرم به خواهش مادرم و به خاطر همین مهمانی، تازه خانه را داده بود نقاشی کرده بودند. نمی دانم به خاطر این نقاشی بود که مادرم مهمانی می داد یا به خاطر مهمانی بود که نقاشی را کرده بود. به هرحال خوب نظرم هست که دهلیز آن کاملاً سفید و بی لکه بود. کیوان با کفشهای میخ دار پاها را از طرفین به دیوار تکیه می داد. با مهارتی خاص بالا می رفت و همینکه سرش به گچ سقف می خورد سر می خورد و در یک حرکت پائین می آمد. چون همبازی پسر نداشت، می خواست با این کارها خودش را به رخ ما دخترها بکشد. من سوار لنگه در چوبی حیاط شده بودم و آهسته با آن تاب می خوردم. او کوشید پائینم بکشد و خود سوار شود. و چون زورش از من بیشتر بود سرانجام موفق شد. من که شکست خورده بودم، و به علاوه از شیطنت های او که در و دیوار را زخمی کرده بود و احمقانه بازی بچه ها را بهم می زد خشمناک بودم، حرصم گرفت، صورتش را چنگ انداختم که پوست آن درست روی لپ به قدر پشت ناخنی قلوه کن شد و خون از آن راه افتاد. من وحشت زده عقب نشستم، و او که می رفت تا شکایت پیش مادرش ببرد ناگهان شیر شد و برگشت. فکر کردم قصد زدنم را دارد. ولی نه، نیت او چیز دیگری بود. مرا به دیوار فشرد. بازوانم را محکم گرفت و گونه ام را دو بار از دو طرف بوسید. بوسه ای تند و آبدار که حتی مادرم نیز تا آن زمان آنگونه مرا نبوسیده بود. خلاصم کرد و گفت:
    - این هم سزای گربه ای که چنگ می اندازد. اگر خجالت سرت بشود خودت را توی مستراح خانه به دار می زنی!


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 14 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/