صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 67

موضوع: رمان شب سراب

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    کاغذ را کي برايش داد ؟
    آره کاغذ را من نوشتم اما قسم ميخوردم که ندادم ، از دستم افتاد ولي اون برداشت ، چيزي ننوشته بودم نه اسمش تويش بود نه عنواني داشت يک بيت شعر حافظ ، آخه اينکه گناه نيست ؟ رحيم خودت هم مي داني که دروغ ميگي ، لااقل به خودت دروغ نگو ، تو تمام وجودت بوي آن دختر را گرفته ، توي تخم چشمهايت شکل و شمايل اون پيداست ، دروغ نگو دروغگو دشمن خداست ، راست بگو ، بگو دوستم دارد بگو دوستش داري به اوستا بگو به مادرت بگو به در و همسايه بگو ، عيب که نيست خلاف شرع که نيست تو پسر عذب هستي زن نداري که بگوئيم گناه مي کني ، نه با کسي قول و قراري داري نه دل به کسي دادي خب بالاخره بايد سر و سامان بگيري ، هر پسري مثل تو ، هر دختري مثل محبوب تو ، اين قانون طبيعت است اين خواست خداست ، از اولش با دروغ و پنهان کاري شروع نکن .
    يکي ديگر از نوشته هايم توي جيبم بود روي قلبم ، فکر مي کردم هماني است که دست اونه ، نگاه مي کند ، مي خواند ، مطمئن مي شود که منهم دوستش دارم ، تک تک کلمات برايم رنگ ديگري پيدا کرده بودند دل ميرود ز دستم ، اين دل من بود ، اين دل گمشده من بود کجا برد ؟ پيش محبوبه من پيش آن دختر کوچولو که با يک حرکت پيچه برايم بزرگ شده بود يکدفعه ده سال بزرگتر شده بود ، من بچه سال را نمي خواستم . من همين سن و سال را دوست دارم خدايا چه مي کند ؟ اصلا از کجا معلوم که سواد داشته باشد و بتواند نوشته ام را بخواند دخترهاي اعيان و اشراف معلم سرخانه دارند اين طفل معصوم از کجا بايد سواد داشته باشد ؟ انشالله درس قران خوانده ، شايد هم مکتب خانه مي رود که اينقدر راحت مي تواند سري هم بمن بزند ، والا دختر تنها ، توي کوچه ها ، چه مي کند ؟
    مثل فرفره کار مي کردم با خيالات او خوش بودم ، با او چنان مانوس و يکدل شده بودم که اين بار ديگر خجالت نخواهم کشيد ، چرا خجالت بکشم ؟ يک دختر مال يک پسر است ، اين بار وقتي آمد محبوبم خواهم گفت گل عزيزم خواهم گفت عزيز دلم خواهم گفت
    محبوبه شب خشک شده بود اما روي ديوار فرو کرده بودم به درز کنار دولابچه ، اگر اوستا بيايد و ببيند چه بگويم ؟
    مي گويم دير آمدي والا مي ديدي که چقدر معطر بود ، معامله پاياپاي کرديم اون گل داد من قاب ، هر کس متاع خودش را ارائه داد ، آخ خدا چه معامله اي ، چقدر اين مزد برايم شيرين بود چقدر با ارزش بود مزد يک عمرم بود ، بهاي تمام زندگيم بود .
    هر چه فکر مي کردم نمي توانستم حساب بکنم ببينم فاصله آمدن هايش چند روز بود ، چرا اين بار روزها دير به دير مي گذشت ؟ دفعات قبل تا تکان مي خوردم دور و برم پيدايش مي شد اما حالا چشم براهش هستم پيدايش نيست ، کار مي کردم کار مي کردم و استراحتم فقط چند دقيقه اي بود که چشم به در مي دوختم و طول کوچه را نظاره مي کردم ، آه از همانجا بايد بيايد از دست راست از همان طرف است که آفتاب زندگيم طلوع خواهد کرد ، امروز نيامد ، فردا حتما خواهد آمد ، اگر دوستم دارد که دارد مي آيد ، خودش با پاي خودش آمده باز هم مي آيد . فردا نيايد ، پس فردا حتما حتما مي آيد ، دلش براي من تنگ مي شود ، مثل دل من .
    اگر نيايد ؟ اگر از نوشته ام بدش بيايد ؟ اگر سواد خواندن نداشته باشد و بچگي بکند و بدهد يک بزرگتر بخواند ؟ چه مي شود ؟ واويلا مي شود ، من بدبخت مي شوم ، اوستا بيرونم مي کند ، درست مثل شاگردهاي قبلي ، گوشم را پر مي کرد که حساب کار خودم را برسم ، آنها را هم بجرم اينکه سر و گوش شان مي جنبيد بيرون کرده ، مگر من چه چيزم بالاتر از آنهاست ؟ خاک بسرت رحيم تازه يک لقمه نان حسابي خودت با مادرت مي خورديد ديدي چه کردي ؟ ديدي چه رسوائي بار آوردي ؟ ديدي چه شد ؟
    حالا چکار کنم ؟ چه بکنم ؟ بگويم من ننوشتم ؟ اگر کاغذ را به اوستا بدهند چي ؟ مسطوره خط مرا دارد مگر مي توانم قسم بخورم و حاشا کنم ؟ دروغ بگويم ؟ اين ديگه عذر بدتر از گناه است ، خدايا غلط کردم اين بار نجاتم بده ديگر تکرار نمي کنم ، غلط مي کنم نامه عاشقانه مي نويسم ، غلط مي کنم بدخترها نامه مي دهم ، خب اين يعني چه ؟ يعني ولگردي يعني همان کاري که بي پدر و مادرها مي کنند يعني همان کاري که پسرهاي لات مي کنند ، مادر ديوانه مي شود ، اگر بفهمد رحيم سربزيرش يک شبه پررو شده بي حيا شده دختر بازي ميکند عياشي مي کند ، خدايا تو کمکم کن ، اين بار گندش بالا نيايد ديگه تکرار نمي کنم .


    ( 13 )

    هفته به اخر رسيد باز هم پنج شنبه آمد ، اين هفته اوستا اصلا پا به دکان نگذاشت دو روز پيش سورچي آقاي بشيرالدوله آمد کارهائي را که تمام کرده بودم تحويل گرفت و برد و پيغام اوستا را که دستور داده بود چه بکنم را داد و رفت ، امروز ديگه بايد اوستا پيدايش شود ، هيچوقت نشده که در طول هفته يکدفعه هم نيايد ، خدايا چه شد آن صميميت ، آن پدر فرزندي ، داشتم حسابي محبتش را در دل مي گرفتم ، ديگر احساس مي کردم پدر دار شده ام ، اما اينهم بهم خورد ، چه کيفي داشت وقتي مي نشست چائي مي خورد چپق مي کشيد و حرف مي زد .
    اصلا اوستا يک جوري شده ، نه مياد نه وقتي گاه بگاه که مي آيد حرف مي زند ، آخه مگر من چه کرده ام ؟
    آيا همه چيز را خودم خراب کرده ام ؟
    چقدر راحت تر بود اگر يکباره سرم داد مي زد و اتمام حجت مي کرد که رحيم دست از پا خطا بکني بيرونت مي کنم و من همه جريان را به او مي گفتم ، همه را مي گفتم چه بکنم ؟ راست راستش را مي گفتم پدرم بود راز دلم را با پدرم مي گفتم يک کلام مي گفت آهان يا نه
    رحيم بکن يا رحيم اين کار عاقبت خوشي ندارد ولش کن
    بجان مادرم به روح پدرم اوستا هر چه بگويد اطاعت مي کنم ، ده بار بيشتر نصيحتم کرده بود که از تجربه ديگران استفاده بکن ، خب اوستا جوانم جاهلم نمي دانم تو بگو اگر بجاي من بودي چه مي کردي ؟
    صداي چرخ درشکه آمد ، برگشتم نگاه کردم از سر کوچه رد شد ، اما درشکه بصيرالملک نبود بکارم مشغول شدم ، هوا گرم شده پيراهنم خيس عرق است به تنم چسبيده ولي چه بکنم ؟ لخت نمي شود کار کرد در دکان باز است شايد اوستا بيايد ، شايد سورچي بشير الدوله بيايد .
    دوباره صداي چرخ کالسکه اي سکوت کوچه را در هم شکست ، صداي نعل اسبها از دور چه صداي خوبي داشتند آمد نزديکتر ، سر کوچه رسيد ، رد شد ، باز هم مثل اينکه خبرهائي هست معلوم نيست شب جمعه اي کجا مهماني است ، دسته دسته مي آيند ، با کالسکه مي آيند توي خانه هاي بزرگ مي روند چه مي کنند ؟
    نمي دانستم ، از مهماني هاي خانه اعيان و اشراف هيچ تصويري نداشتم ، فقط مهماني خانه اوستا بنظرم مي آمد ، شايد يه خرده آب و روغنش زيادتر بود .
    بياد زن اوستا افتادم و آن بدرقه بدي که از ما کرد ، چرا ؟ نفهميدم ، اما مادر دلخور شده بود ، بروي خودش نياورد اما دل آزرده شد ، بيچاره مادر
    ياد مادرم آتش بجانم زد ، رحيم خاک بر سر بي وفايت بکنند ، ميداني چند شب است با مادر چند کلمه حسابي حرف نزده اي ؟
    صبر دارد ، صبر مي کند صبر ايوب دارد هيچي نمي گويد ، سرم داد نمي زند ، گله نمي کند . اما آيا واقعا ناراحت نيست ؟ ...
    - رحيم آقا
    صداي اوستا بود تندي قد راست کردم .
    - سلام اوستا دلم برايتان تنگ شده بود ، سلامت هستيد ؟
    اوستا آهي کشيد و دست کرد توي جيب اش ، آمده بود مزدم را بدهد .
    - اوستا حالتان خوب هست ؟
    - چيه مگر رنگم فرق کرده ؟
    رنگ اوستا فرق نکرده بود اما چشمانش حالت افسرده اي داشت ، شايد خستگي بود .
    - رحيم ببخش تنهايت گذاشتم ، پول را روي ميز گذاشت و در حاليکه مي رفت گفت :
    - مزد هفته ديگر را هم دادم شايد هفته ديگر نيامدم ، خداحافظ
    - خدا ... حافظ ... اوستا
    اوستا بسرعت رفت ، خدايا چه شده ؟ شايد کار بشير الدوله خيلي سنگين است ، بيچاره ديگه پير شده ، مگر آدميزاد چند سال توان کار کردن داره ؟ گفت چهل و چهار سال است کار مي کند ، بيچاره ، چه بکند ؟ کار نکند از کجا بخورد ؟ رحيم ببخش که تنهايت گذاشتم ، خدايا شکر پس از من دلگيري ندارد اگر من گناهکار بودم فحشم ميداد نمي گفت ببخش ، پس کسي خبرچيني نکرده ، کسي راپورت نداده ، راحت شدم ، خدايا شکرت .
    پول را توي جيب قبايم گذاشتم ، تراشه ها را جمع کردم ، دمادم غروب بود ، خود اوستا هميشه اجازه داده روزهاي پنجشنبه کمي زودتر دکان را ببندم ، چوبها را کنار ديوار گذاشتم اره و سطره و چکش را روي رف گذاشتم قبايم را پوشيدم شال کمرم را بستم ، آخ که کمرم خشک شده خميازه اي کشيدم ، صداي ترق ترق مهره هاي کمرم و پشتم بلند شد ، اما سبک شدم ، جلوي درب دکان تاريک شد ، مثل اينکه اوستا برگشته ، آرام برگشتم آه چه مي بينم ؟
    - آخر آمدي !
    پيچه را بالا زد لبخند بر لب داشت ، آفتاب دوباره طلوع کرد .
    - ميداني چند وقت است سراغي از ما نگرفته اي ؟
    از چشمهايش شيطنت مي باريد ، تمام هيکلش پر از رمز و راز بود ، تير نگاهش تا درون قلبم را نشانه کرده بود گفت :
    - مي دانم
    پس او هم حساب روزها را داشت ، پس او هم مي دانست که چشم به انتظارم
    - مي خواهيد مرا ديوانه کنيد ؟
    هميشه جواب حسابي دم دستش بود فوري گفت :
    - وقتي من ديوانه شده ام چرا شما نشويد ؟
    يعني اينقدر در فکرم بود ؟ ماتم برد ، حيرت کردم ، باورم نمي شد که اينطور بصراحت سخن بگويد گفت :
    - نمي دانستم سواد داري
    - دارم
    چقدر شيرين حرف مي زد ، چه صداي خوشي داشت ، مثل اينکه صدايش طنين داشت کلماتش چندين بار توي گوشم صدا مي کرد .
    - خط به اين خوشي را از کجا ياد گرفته اي ؟
    يعني کسي به او گفته خطم خوش است ؟ کي اسرار ما را فهميده ؟ به کي نشان داده ؟ خدايا مگذار راز دلمان فاش شود .
    - در تبريز ياد گرفتم ، تا دوازده سالگي در انجا بودم ، پدرم از ولايات انجا بود ، مادرم اهل شمال است ، در خانه يک ملا اتاق گرفته بوديم ، سواد و خط خوش را او به من ياد داد ، شش هفت سالي پيش او درس خواندم ، وقتي پدرم مرد آمديم تهران هنوز هم هر وقت فراغت پيدا مي کنم مشق خط مي کنم .
    - حافظ هم مي خواني ؟
    - نه ، ولي ملآيم هميشه از اشعار حافظ به من سرمشق مي داد .
    - ديگر درس نمي خواني ؟
    - دلم مي خواهد ، مي خواستم بروم دارالفنون
    - پس چرا نرفتي ؟
    - گفتم که ، پدرم مرد خرج مادرم به گردنم افتاد ، حالا مي خواهم چند صباحي کار کنم ، وقتي پولي پس انداز کردم مي روم مدرسه نظام .
    - آهان ، خيلي کار خوبي مي کنيد ، گرچه حيف است که زلف هايتان کوتاه شود .
    دستپاچه شدم ، اين دختر خيلي پرروتر از من بود ، من امکان نداشت به اين آساني صحبت از سر و زلف او بکنم ، زنها چه راحت اسرار دلشان را بازگو مي کنند ، هيچ ابائي ندارد که من راز دلش را بفهمم
    - اين مال شماست
    دستهاي کوچک و سفيدش را بطرف من دراز کرد .
    - مال من ؟
    - بله
    خنده ام گرفت .
    مثل اينکه يک گل دو گل بازي بکنيم مچ دستش را محکم بسته بود .
    - چي هست ؟
    - بگيريد خودتان مي فهميد .
    از اينکه دستش به دستم بخورد واهمه داشتم ، مي ترسيدم ، ناخود آگاه به ذهنم رسيد که همين حرکت مسير آينده ام را تعيين مي کند و به راهي مي افتم که بازگشت ندارد اما او زرنگتر از من بود و شايد هم آينده نگري نداشت نفهميدم چطوري نامه را در دستم گذاشت و رفت .
    وقتي بخود امدم رفته بود ، بي خداحافظي ، بي صدا ، درست مثل خيالش ، آرام مي آمد و آرام مي رفت .
    نشستم ، نه ننشستم ، کف زمین افتادم ، روی تراشه ها ، برق مرا گرفت ، بیحالم کرد ، شل شدم بوی خوش تن و بدنش مسحورم کرد ، آتش کف دستم گذاشت ، یکدنیا محبت ، یکدنیا عشق برایم نامه نوشته ، خدای من ، می شود این لحظه جانم را بگیری و با همین لذت بمیرم ؟
    چشمهایم را بستم ، صورتش ، چشمهای پر از رمز و رازش درون چشمهایم بود ، بی اختیار دستم را جلوی لبهایم گرفتم ، بوئیدم ، بوسیدم و بر دیده نهادم ، بوی تن او را می داد ، معطر بود ، برگ گل بود ، مثل گل خوشبو ، مثل گل زیبا
    وای خدای من چه کرده ؟ چه کرده ؟ دور تا دور کاغذ را گل کشیده چه گلهای ریز خوشگلی ، بخوشگلی خودش این بلبل ، داستان عشق ما را می خواند چه چهچه ای ! نگاهم روی کلمات لغزید مثل اینکه جلوی چشمهایم را اشک گرفته ، اشک شوق است اشک لذت است ، اشک شادیست یک کلمه تکرار شده هوس ، هوس ، هوس
    یعنی همه چیز هوس است ؟ یعنی برای او بازی کردن با من است ؟ با دل من ؟ با تمام زندگیم ؟ نه این منصفانه نیست .
    " حال دل با تو گفتنم هوس است "
    چرا هوس ؟ چرا واقعی نه ، چرا همیشگی نه ؟ چرا صادقانه و پاک نه ؟ پس این دختر کار کشته است ، هوس کرده مدتی هم با من بگذراند ، نه ، نه
    " خبر دل شنفتنم هوس است "
    سین ِ دو کلمه هوس و است مثل پر مرغی نرم که روی رگ های قلبم کشیده شود دلم را مالش داد ، در عالم مستی و هشیاری ، اشک چشمهایم فرو ریخت ، این شیره لذیذی بود که از دلم بیرون آمده بود حتی برای او اشک ریختن هم لذت بخش بود ، از جا بلند شدم بطرف در دکان رفتم توی دکان حسابی تاریک شده بود زیر نور کمرنگ آفتاب غروب کاغذ را تماما خواندم
    " حال دل با تو گفتنم هوس است "
    " خبر دل شنفتنم هوس است"
    " طمع خام بین که قصه فاش "
    " از رقیبان نهفتنم هوس است "
    این گل خوشبوی من با سواد است ، نکته سنج است ، ادیب است ، شاعر است ، پس قصه عشقمان را فاش کرده ، به کی گفته ؟ حتما به مادرش ، دخترها همه راز دل را با مادر در میان می گذارند ، مادر عاشق شدم عاشق
    حروف را شمردم هشت تا سین و شین دارد ، این را بفال نیک گرفتم ، او از دل من با خبر است دل به دل راه دارد فهمیده که دو حرف محبوب من سین و شین است .
    از کجا این شعر را پیدا کرده که هم مناسب حال است و هم دارای اینهمه حرف خوش آواز ؟

    192 - 199


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    کاغذ را ده بار بوسيدم بوي بهشت مي داد دل نمي کندم مي خواستم در تاريکي شب همانجا بمانم و فقط آنرا ببوسم به لبهايم بمالم گرمي لبهايش توي کاغذ پيچيده بود ، عطر تن و بدنش توي همين بود .
    صداي بسته شدن دکانهاي اطراف هوشيارم کرد .
    نه ديگر بايد رفت ، بايد برگشت ، هيچوقت و هيچ لحظه اي از زندگي بدست و اعتبار ما نيست هميشه همه چيز در گذر است چه خوب چه بد مي گذرد .
    اگر لحظه هاي خوشي پايدار بودند بهشت بود اگر غم ها پايدار بودند دوزخ بود پس چون هر چه هست مي گذرد گويا برزخ همينجاست .
    کاغذر را تا کردم ، دل در او پيچيده بود ، با احتياط تا کردم گذاشتم توي جيب پيراهنم ، روي قلبم ، اينکه داشت به خانه مي رفت پاي من نبود بال در آورده بودم پرواز مي کردم ، بين زمين و هوا ، روي زمين نبودم ، سبک شده بودم ، وجودم مالامال از دوست داشتن و مهر ورزيدن بود .
    - رحيم آمدي ؟ پدرم در آمد پسر .
    صداي مادر بود دم در منتظرم بود .
    - سلام مادر
    - رحيم مردم و زنده شدم از روزيکه حالت بهم خورده هزار فکر توي کله ام هست تا بروي تا بيائي صد بار مي ميرم و زنده مي شوم
    - مادر بچه که نيستم
    - يادت رفت رو دوش اوستا آمدي ؟
    - يکبار که هزار بار نيست پيش آمد و تمام شد
    لباسم را در آوردم بوي عطر توي اطاق پيچيده نکند رسوا شوم ، نکند مادر بفهمد ، چه کنم ؟ کجا بگذارم ؟ هر جا بگذارم پيداست ، عطرش عالمگير است ، همه خانه را پر کرده قائم کردن فايده ندارد .
    کشتن شمع چه حاجت بود از بيم رقيبان
    پرتو حُسن تو گويد که تو در خانه مائي
    مادر رفته بود شام بياورد ، اينور آنور را نگاه کردم توي يک وجب اطاق جائي نبود که پنهانش کنم دوباره بوئيدم ، کجا پنهانت کنم ؟ کجا ؟
    صداي پاي مادر آمد ، از پله ها بالا مي آمد ، هول کردم تند تند فرو کردم توي رختخوابم که يک گوشه اطاق رويهم بود .
    - رحيم سر و صورتت را بشور شام بخوريم .
    دلم نمي آمد دستي را که دست لطيف او را گرفته بود بشويم و نشُشتم ، دست چپم را شستم ، با دست چپم صورتم را شستم ، بگذار همينجوري بماند ، امشب در آغوشم باشد و شد .

    ***
    صبح وقتي بيدار شدم مادر توي اطاق نبود ، از پنجره ، نگاه کردم متفکر و مغموم روي پله ها نشسته بود .
    سماور مي جوشيد ، نان هم خريده بود ، پنير هم داشتيم .
    انگاري خودش صبحانه اش را خورده بود ، هيچوقت بدون من صبحانه نمي خورد ، امروز چه شده ؟
    کاغذ را که زير بالشم گذاشته بودم برداشتم بالش و لحاف را توي تشک گذاشتم و دوباره کاغذ را توي آنها جا دادم ، رختخوابم را گوشه اطاق توي چادر شب گذاشتم و چادر شب را گره زدم
    - سلام مادر صبح بخير
    - سلام رحيم
    - چرا اينجا نشستي ؟
    - همينجوري
    سرسنگين بود ، مثل اوستا توي صورتم نگاه نمي کرد .
    نشستم کنار حوض ، باز هم نمي خواستم دستم را بشويم ، بايد طوري مي کردم که مادر نفهمد ، يک وري نشستم طوري که دست چپم بطرفش بود ، اجبارا پشتم هم بطرفش شد .
    فکر مي کنم ناراحت شد بلند شد رفت زير زمين ، تندي باز با دست چپ صورتم را شستم و دويدم توي اطاق
    هميشه مادر برايم چائي مي ريخت ، اما دير کرد نيامد .
    خودم چائي ريختم خوردم ، نان را وسط سفره پيچيدم بشقاب پنير را روي سفره گذاشتم مادر آمد ، بقچه حمام من را آورده بود .
    منکه نگفته بودم حمام مي روم ، ولي خب اغلب روزهاي جمعه اين کار را مي کردم ، چيزي نگفت ، فقط در حاليکه بقچه را جلوي پنجره مي گذاشت گفت :
    - سر راه صابون بخر نداريم
    - هوا گرم شده دم حوض خودم را مي شويم
    با تحکم گفت:
    - نه برو حمام
    - ا ؟ ...
    وقتي از در خارج مي شدم گفت :
    - اگر آمدي ديدي نيستم يک تک پا مي روم منزل انيس خانم
    - باشد خداحافظ
    - خداحافظ
    مادر يک جوري شده بود ، هرگز سابقه نداشت تنها روز تعطيلي که من خانه هستم جايي برود ، هرگز سابقه نداشت با زور مرا حمام بفرستد چي شده ؟
    يکساعته برگشتم مادر نبود ، آئينه و قيچي را آوردم جلوي پنجره ، از بچگي عادت کرده بودم ، مادرم موهايم را کوتاه مي کرد ، از نداري بود ، پول سلماني هم از آن خرجهاي بيخودي است که هميشه هست ، بزرگ که شدم خودم اين کار را مي کنم .
    موهايم را شانه کردم ، پس محبوبه من از موهايم خوشش مياد صدائي توي گوشم پيچيد " گر چه حيف است که زلف هايتان کوتاه شود " عزيز دل من ، اگر هم کوتاه بکنم بخاطر تو خواهم کرد ، بخاطر عشق تو .
    با قيچي يکدسته از موهايم را بريدم ، دسته کردم ، از قوطي نخ و سوزن مادر يک رشته نخ برداشتم ، موها را محکم بستم مبادا يک تار مو بيفتد ، آئينه و قيچي را بر مي داشتم مادر آمد ديد که آئينه را سر جايش مي گذارم ، ديد که قيچي دستم هست .
    - پس چرا کوتاه نکردي
    - حالا زوده
    - زود نيست رحيم چند روزه مي خوام بگم موهايت را کوتاه کن درويش شدي
    - بد شدم ؟
    - آره ، پريشان حالتت نشان مي دهد.
    توي دلم گفتم ، برو از چشم محبوبم نگاه کن ، دل ندارد يک تار مويم کم شود .
    - باشد براي بعد
    - اه
    نمي دانستم چه بايد بگويم نمي دانستم چه بايد بکنم قلم و دواتم را آوردم جلوي پنجره زير آفتاب نشستم ، کاغذ نداشتم .
    - ننه جانم برايم کاغذ کنار گذاشته ؟
    - هر وقت احتياج داري ياد ننه جانت مي افتي
    دلخور بود حق داشت از روزيکه دلم جاي ديگر بود حواسم بخود نبود ، به خانه مي آمدم ، مي نشستم مي خوردم مي خوابيدم اما در عالم خودم بودم ، انگاري مادر را نمي بينم ، انگاري کسي دور و برم نيست هر جا نگاه مي کردم چشمهاي قشنگ او بود ، به هر چه دست مي کشيدم لطافت و گرماي دستهاي او را بيادم مي آورد .
    سر يک قوطي مقوائي را از زير گليم بيرون آورد و بطرفم انداخت .
    مادر دلخور بود سر سنگين بود يک جوري بود .

    برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر
    وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد
    ساقيا جام ميم ده که نگارنده غيب
    نيست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
    بدرخشيد ، بدرخشيد ، سحر سحر اسرار اسرار اسرار


    ( 14 )

    از خدا پنهان نيست ، از شما چه پنهان که با وجود اينکه چند روز است نديدمش و اينطرف ها پيدا نشده اما زياد دلواپس اش نيستم .
    شب تا چشم روي هم مي گذارم در آغوشم است ، آنطوريکه مي خواهم ، آنطوريکه اگر خودش بفهمد خجالت مي کشد ، چه مي دانم شايد هم خجالت نکشد ، شايد او هم شبها خوابم را مي بيند که هوس آمدن نمي کند .
    منکه با اين راضيم ، چه حالي ؟ چه روزگاري
    خدايا تا به امروز کجا بود که دير آمد ؟ خيلي زودتر مي توانست بيايد خيلي زودتر ، تمام روز بفکر شب بودم و اينکه زودتر سر بر بالش بگذارم چشمهايم را ببندم و خودش را در آغوشم بيندازد ، حتما بيادم هست که خواب نمايم مي شود ، اگر او هم هر شب ...
    ديگه چه جوري بفهمم که دوستم دارد ؟ غير ممکن است بياد من نباشد و شب تا صبح کنارم باشد تو که با من سر ياري نداري ؟ چرا هر نيمه شب آئي بخوابم ؟ سر ياري دارد ، ديگه چه جوري بايد حاليم بکند ، روز روشن گل مي دهد ، روز روشن برايم کاغذ نقاشي مي کند ، تنهاي تنها توي دکان پهلويم مي آيد ، مگر اينکه خنگ باشم نفهمم چي به چيه رحيم عجب شانسي آوردي واقعا از آسمان افتاد توي بغل ات ، پسر فکرش را مي کردي ؟ کي فکر مي کرد که توي همين اطاق يک وجبي توي همين رختخواب که مادر تازگي با تکه پارچه هاي کوچکي که انيس خانم برايش مي دهد حسابي نو نوارش کرده ، هر شب دختري مثل قرص ماه را در آغوش بگيري
    از اينکه اوستا هر روز غروب به غروب نمي آمد راضي شده بودم ، دلم نمي خواست افکار شيرينم گسيخته شود ، نمي خواستم پاي نا محرمي به خلوتکده ما وارد شود ، مي خواستم تنم بوي او را داشته باشد چشمم صورت او را ببيند و در کله ام جز ياد او ياد ديگري نباشد .
    پنجشنبه اوستا آمد ، مثل هميشه سرد ، کم حرف ، مزد دو هفته را يکجا داد ، لنگه هاي پنجره را که درست کرده بودم وارسي کرد .
    - رحيم وسط هفته مشدي رجب را مي فرستم بده اينها را ببرد دم در آقاي بشير الدوله تحويل بدهد
    - چشم اوستا
    - خداحافظ
    - بسلامت اوستا
    رفت از وسط کوچه برگشت ، خدا را شکر کمي قيافه اش باز شده بود .
    - ببين رحيم تو مشدي رجب نگي ها بهش بگو حاجي آقا ، خوشش مياد ، خوش اخلاق ميشه .
    - چشم اوستا
    رفت ، به عجله ، با سرعت ، گوئي از دکان فرار مي کرد ، چه مي دانم شايد از من هم فرار مي کرد ، اما ديگر فرصت پرداختن به اخم و تخم نه اوستا را داشتم نه حتي مادر را .
    مادر هم سر گران شده بود ، گوئي از نگاه کردن به من ابا داشت ، کمتر با من حرف مي زد ، منهم کمتر به حرفش مي کشيدم ، چه بگويم ؟ حرفي نداشتيم که بزنيم ، حرفها همه حرفهاي ما بود ، يک عالمه حرف توي دلم بود که به محبوبم بگويم يک هزار بار بايد مي گفتم که بد جوري گرفتارم کرده ، دلم را ربوده و رفته .
    صبح جمعه برخلاف هميشه که مادر مي گذاشت تا هر وقت که مي خواهم بخوابم ، زود بيدارم کرد .
    - رحيم بلند شو ، هي با تو هستم ، بلند شو
    چشمم را باز کردم بالاي سرم ايستاده بود .
    - چه خبره ؟
    - چه خبر بايد باشد ؟ لنگ ظهره
    به آفتاب نگاه کردم چرا دروغ مي گفت ؟ هنوز آفتاب وسط آسمان نبود هنوز خيلي هم مانده بود که وسط آسمان برسد .
    لجم گرفت
    - مثل اينکه امروز روز استراحت ماست ها
    - بلند شو ، کمتر حرف بزن
    از من دلخور بود ، معلوم بود که دلخور است جاي حاشا نبود .
    - چه شده اول صبحي بد اخم شدي ؟
    - حرف زيادي ميزني بلند شو اول برو حمام بعد بيا کارت دارم .
    - چه کاريه که بايد اول صبحي غسل بکنم ؟ سمنو بايد بپزي ؟
    خواهي نخواهي بلند شدم
    - فقط براي سمنو پختن غسل نمي کنند ...
    زنها عجب شامه قوي اي دارند ، انگاري بوي عروس به بيني اش خورده ، انگاري فهميده که کسي تمام دلم را پر کرده ، از کجا فهميده ؟ چه جوري فهميده ؟ من که هر روز کاغذ محبوب را توي جيبم روي قلبم با خودم مي بردم و با خودم مي آوردم ، تازه موهاي خودم هم توي جيب بغلم است ، مادر از کجا بددل شده ؟
    وقتي از حمام برگشتم لحاف و تشک و بالشم را آش و لاش وسط حياط انداخته بود . روکش همه را در آورده شسته بود روي طناب بود . بالشم را روي پايه نردبان زير آفتاب گذاشته بود ، لحافم را روي سه تا پايه ديگر انداخته بود تشکم روي زمين بود ، نه چيزي گفتم نه چيزي پرسيدم .
    اما اين ملافه و روکش را تازه دوخته بود ، عجب آدم بيکاري هست ها
    حوله و لنگم را خودم توي حوض آب کشيدم ، انداختم روي طناب ، رفتم توي اطاق
    هوا گرم بود مي خواستم شال و قبايم را در آورم که صداي مادر از زير زمين بلند شد
    - رحيم آمدي ؟
    - بلي آمدم
    - قبل از اينکه لباست را در بياوري برو منزل انيس خانم ...
    بالا آمد رسيد جلوي پنجره
    - براي چي ؟
    - نردباني دارند که بايد بياوري اينجا
    - نردبان ؟ ما که نردبان داريم
    - چهار تا پله دارد ، اينکه تا بام نمي رسد
    - کي مي خواد بره بام ؟
    - تو يا من
    - من مي روم ، چه خبره ؟ بام ريخته ؟ موش سوراخ کرده ؟
    - نه بام ريخته نه موش سوراخ کرده ، هوا گرم شد ، يکي مان مي رويم پشت بام مي خوابيم .
    - من که زياد احساس گرما نمي کنم
    اصلا احساس هيچ چيز نمي کردم ، شيرين ترين خوابي بود که امشب ها مي کردم ، نه گرما حريفم بود نه پشه خاکي ها
    - من مي روم ، چانه نزن ، تو برو نردبان را بياور
    - آخه خودشان لازم ندارند؟
    - حتما ندارند ديگه . مادر بيحوصله شده بود
    - پرسيدي ؟
    - رحيم روده درازي نکن ، ميري يا خودم بروم ؟
    عجب گيري افتاديم ، کفش هايم را پوشيدم و راه افتادم
    ناصر خان در را برويم باز کرد ، سلام و عليک کرديم ، روبوسي کرديم ، بنظرم مهربانتر شده بود .
    - کم پيدائي رحيم جان
    - بيکار نيستم ناصر خان ، شما که مثل من هيچوقت خانه نيستيد
    چه بکنم آقا رحيم زندگي نمي گرده ، اگر از صبح تا شام کار نکنم چه جوري خرج سه نفر را در بياورم ؟
    چرا سه نفر ؟ انيس خانم که خودش کلي درآمد داشت ، چيزي نگفتم بي ادبي بود .
    - تو هم گرفتاري ، مي بينم صبح زودتر از من مي روي ، حالا که باز خوبه ، فردا که زن بگيري ، بيشتر بايد کار بکني
    خنديدم
    - کو زن آقا ناصر ؟ کي مي خواد زن بگيره
    - اتفاقا ديگه وقتش است ، زياد طولش نده بله بگو و قال قضيه را بکن ...
    از چي صحبت مي کرد ؟ نکند مادر داستان کوکب را گفته ، مثل اينکه خبرهائي داشت که من نداشتم به اينها چه ارتباط دارد که من کي مي خوام زن بگيرم يا نگيرم ، دلم مي خواد ، خيلي هم مي خواد اما اين موضوع بخودم ارتباط دارد به در و همسايه چه مربوط است ؟
    خم شد نردبان را بلند کند ، عجب نردباني بود ، بلند ، تر و تميز ، تازه ساخت .
    - شما زحمت نکشيد من خودم بر مي دارم
    - کمک ات مي کنم
    - نه چيزي نيست خودم بر مي دارم
    سنگين نبود ، حق با اوستام بود اگر قرار بود اينهمه پله به آن پهني باشد که من ساختم دو تا مرد هم حريفش نمي شد
    - ماشالله با اين زور بازو که تو داري زن گرفتن حق ات هست ... و خنديد منهم خنديدم ، خبر نداشت که با چند قطره خون که از دستم رفت مثل جوجه شده بودم .
    - به مادرت سلام برسان
    - بزرگي تان را مي رساند .
    يادم رفت من هم بگويم به انيس خانم و معصوم سلام برساند ، احساس کردم زنها تعمدا آفتابي نشدند ، و الا هميشه تا مرا مي ديدند سه تائي دورم جمع مي شدند .
    يک خبرهائي هست ، يک خبرهائي که من بي خبرم ، ولي هم آنها و هم مادر در جريانش هستند باشد ، اين به آن در ، توي دل من هم غوغائي است که اينها خبر ندارند ، من مي دانم و محبوبم و بالاي سرمان خداي بزرگمان
    اما جريان اين نبود ، طشت رسوائي من از بام افتاده بود که خودم را مادر به بام تبعيد کرد .
    در طول عمرم بیاد ندارم با اینهمه فاصله دور از مادر خوابیده باشم من بالای بام دوازده پله پایین تر ,بیاد شبهایی افتادم که پدر زنده بود اما سه تایی رئی بام می خوابیدیم.شبهای تبریز جون می دهد برای پشت بام خوابیدن دمادم صبح یخ می کنی توی چله تابستان چله زمستان می شود سردم می شد نمی دانم چطور مادر می فهمید که من سردم است وقتی لحاف را روی شانه هایم می کشید با چشمانی نیمه باز به صورتش لبخند می زدم,موهایم را نوازش می کرد دوباره خوابم می برد ازآن شبها تابه این شب؟
    آخ خدایا چقدر فاصله است ,چقدر غصه وقصه بیت این دوتا شب را پر کرده است صحبت یکسال نیست صحبت عمر من است صحبت بدبختی های من است,بی پدریم در بدری مان بی نان وآبی مان, رحیم,بیچاره چه داستانی زندگی تو دارد دل به پدر بستی از دست رفت دل به مادر خوش کردی آ«هم امروز ترا از خود راند مثل مرغی که جوجه هایش را بزرگ کردند نوکی می زند و از خود می راند.
    دلم گرفت بالای بام زیر آسمان تک وتنها خوابیده بودم,احساس غربت کردم انگاری بیکس و کار شدم,انگاری بین منو مادر جدایی وفراق افتاد,مادرم,مادرم..
    گریه ام گرفت از لحظه ایکه امروز صبح با مادر نامهربانی بیدارم کرده بود بغض فروخورده ای در گلو داشتم غمی مبهم دلم را چنگ می زد وحالا, تنهای تنها هستم رحیم تنهایی,کسی صدایت را نمی شنود عقده دل باز کن گریه کن سبک کن,بی مادر شدی چه فرقی می کند؟جسمش پایین است اما روحش از تو جدا شده ترا از خودش رانده با تو سرسنگی بود وبلاخره هم کرد آنچه را که می خواست,دورت کرد از اطاق بیرونت کرد روده درازی می کنی رحیم زیاد حرف می زنی رحیم,میری یا خودم بروم رحیم,همه اینها حرفهای سرد بود محبت با آن عجین نبود بوی فراق می داد وفراق افتاد توئی رحیم,تویی که یک عمر در کنار بسترش خوابیدی حالا تنها بین زمین واسمان ولت کرده ,تو که نگفته بودی گرمت است تو که از پشه ننالیده بودی بهانه بود همه اینها را بهانه کرد می خواست دورت کند جدایت کند که کرد.
    بالشم خیس شده بود برگرداندم با آستینم اشکهایم را تند تند پاک می کردم که اینطرف بالشم هم خیس نشود,گریه امانم نمی داد گریه کن رحیم جدایی مادر در حال حیات رنج بیشتری دارد از جدایی پدر در حالی که مرده باشد بیاد نداشتم که برای مرگ پدر اینقدر گریه کرده باشم.
    اشکهایم از درون دلم بیرون می آمدند دلم شکسته ام جگرم آتش گرفته دار می سوزم بی مادری بلاست بی مادری پدر در می آورد بی مادری جگر را می سوزاند.
    نمی دانم کی خوابم برد ,نمی دانم.
    دمادم سحر که بصدای اذان بیدار شدم توی اطاق که بودم صدای اذان را نمی شنیدم اما اینجا بیدارم کرد از گلدسته مسجد محل بود,صدای پای مادر را شنیدم داشت می رفت کنار حوض وضو بگیرد.
    حی علی الصلوه گویی اشکهایم دلم را صاف کرده بود گویی دلم روشن شده بود حی الفلاح,برخاستم تصمیم گرفتم بلند شدم نماز خواندم بدرگاه الهی رو می آوردم شاید همه گرفتاریها و غمهایی که بسرم می ریزد از بی نمازی است از حلال وحرام نشناختن است.
    برخاستم از نردبان پایی نرفتم کنار حوض مادر داشت مسح می کشید سلام دادم با تعجب جوابم داد وضو گرفتم از توی پنجره نگاهم می کرد هیچی نگفت دوباره رفتم بالای بام روی کاه گل دو رکعت نماز خواندم قربتا"الی الله


    200- 211


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض





    ۲۱۲-۲۲۱
    دو روز است توی دکان خدا وکیلی ول میگردم دستم بکار نمی آید قدم میزنم راه میروم و گاهی از صدای خودم که بلند با خودم حرف میزنم هم تعجب میکنم هم خنده ام میگرد انگاری خل شده ام دیوانه شده ام رحیم خجالت بکش به سرت زده
    تصمیم میگرفتم نقشه میکشیدم لحظه به لحظه زمانی را که این آتشپاره آمد و آتش به خرمنم زد را جلوی چشمم مجسم میکردم شبهایی را که در آغوشم بود را دوباره بیاد می آوردم نه رحیم خیلی تند رفتی خیلی تند اون محرم تو نیست اون بیگانه است نباید دستش را توی دستت میگرفتی معصیت است گناه کردی دست به نامحرم زدی برای همان عزیزترین کس ات را خدا از تو گرفت گناه مجازات دارد و چه زود مجازاتت کرد
    نه دیگر دستم به دستش نخواهد خورد دیگر توی چشمهایش زل نخواهم زد شیطان با لذت بندگان خدا را گول می زند و گولم زد او را هم گول زده او هم گناه میکند نه این گناه کاری عاقبت خوشی ندارد یکباره قال قضیه را میکنم همانطوریکه ناصر خان گفت بله میگویم زن میگیرم این برو بیاها این نامه پرانی ها درست نیست هر چند که هر دو عذب هستیم هر دو آزاد هستیم اما باز هم درست نیست
    تکلیفم را روشن میکنم اگر منو میخواد خوب مادر را میفرستم برای خواستگاری مساله ای نداریم من دوستش دارم او هم دوستم دارد مهمترین مشکل همین است که حل شده پدرش چکاره است باشد دیگه از اوستای ما بالاتر نیست مگر آن شب اوستا نگفت اگر دختر داشت به پسری مثل من شوهرش میداد خب من هرچه دارم ندارم همین هستم یا قبول میکند یا نه دیگر گول شیطان را نمی خورم دیگر دنبال لذت گناه آلود نمی روم
    پیرمردی زهوار در رفته وارد دکان شد
    رحیم نجار تویی
    با اجازه تان
    سلام علیکم
    خجالت کشیدم یادم رفته بود سلام بدهم و او جواب سلامم را می داد با دستپاچگی گفتم
    سلام امری دارید
    اوستا محمود روانه ام کرده آمدم دنبال کارهای کرده
    خاک بر سرم کارها را تمام نکرده بودم چه بکنم
    هنوز حاضر نیست
    چطور
    نتوانستم تمام بکنم خیلی بود
    چهار تکه که بیشتر نبود من دیروز باید می آمدم یکروز هم دیرتر آمدم چطور حاضر نکردی
    گفتم کار زیاد بود تمام نشد
    میدونی من از کجا آمدم کجا باید بروم تو باید حاضر میکردی مگر اوستا دستور نداده بود
    مشدی خم رنگرزی نیست که فرو کنم در آوردم کار دارد کار می فهمی
    عصبانی شد یکدفعه یادم آمدکه اوستا گفته حاجی خطابش کنم جون میگرد و خوش اخلاق میشود
    من پیرمرد را سکه روی یخ کردی با این پا درد اینهمه راه را آمدم چه جوری دست خالی بروم
    یکی دیگر جلوی دکان ایستاد این دیگه کیه
    نگاه کردم محبوبه بود دلم فرو ریخت صدایم لرزید چکار کنم چه جور این پیرمرد را دست بسر کنم
    حاجی چشم حالا شما تشریف ببرید من تا فردا پس فردا حاضر میکنم خودم میبرم دم در منزلشان
    محبوبه رد شد مثل اینکه متوجه شد غریبه توی دکان است آهسته آهسته قدم بر میداشت معلوم بود که می ماند تا این مزاحم برود
    بله حاجی شما فرمودید چشم شما تشریف ببرید تا من زودتر به کارم برسم فردا عصر قبل از اذان مغرب خودم می برم در منزلشان
    عرقچین را از روی سرش برداشت موهایش را خاراند دوباره عرقچین را به سرگذاشت فس فس کنان از دکان بیرون رفت با نگاه دنبالش کردم تا مطمین شوم که دور میشود با خیال آسوده چپقش را تکان داد و با طمانینه آن را پر شالش زد دستی به پاشنه های گیوه اش کشید و لک لک کنان به راه افتاد
    از پیچ کوچه که پیچید محبوبه پیدایش شد این دختر عجب بلایی است کجا بود
    آخر رفت
    فورا دستهایم را زیر بغلم گره کردم پشت میز کارم ایستادم که بین ما فاصله باشد دستهایم را قفل کردم که بی اختیار به طرفش دراز نشود
    سلام
    سلام
    نگاهش نکردم رفتم به طرف دیوار لباسم آنجا اویزان بود دسته موهای گره کرده را از جیبم در آوردم بطرفش برگشتم نزدیکتر نرفتم می ترسیدم مثل آهنربا مرا جذب میکرد آهنرربا بود اما نه کهربا بود من در برابرش سبکتر از کاه می شدم دیگر آهن نبودم پر در می آوردم بی اختیار می شدم مرا بطرف خودش می کشید سرگردانم میکرد توی دلم زمزمه کردم اهدنا الصراط المستقیم دور ایستادم دستم را به طرفش دراز کردم
    این مال شماست
    با اشتیاق نگاه کرد مثل اینکه منتظر بود
    چی هست
    خنده ام گرفت چه بگویم گرفت پیچه را بالا زد دوباره صورتش را دیدم خندیدم او هم خندید
    برگ سبزیست تحفه درویش
    چشمهایش جادو میکرد مسحورم میکرد مثل مار که موری را مسحور کند جادو کند اسیر کند بطرف خودش بکشد و بالاخره خردش کند نه دیگر نباید اختیار از کف بدهم دیگر نباید این بازی ادامه داشته باشد کار را تمام باید کرد
    می خواهم بیایم خواستگاری
    گویا هیچ انتظار شنیدن این جمله را نداشت
    نمی شود
    چرا
    مکث کرد بددل شدم نکند همانطوریکه نوشته هوس است دلم فرو ریخت خنده بر لبم خشکید رنگم پرید
    می خواهند مرا به پسرعمویم بدهند
    اه
    بهانه است چه بگوید با تو چند صباحی بودنم هوس است هوس که خواستگاری نمی خواد هوس که جدی نیست حتما توی دلش به من می خندد که پسر بچه ای چشم و گوش بسته ام که تا با اون آشنا شدم می خواهم بروم خواستگاری بهانه می آورد
    تو هم می خواهی
    نه
    سرم را پایین انداختم چه جوری بفهمم راست می گوید یا دروغ فرق راست و دروغ را چه جوری می فهمند اگر هوس نیست پس باید بفهمم اونهم مرا بخواد بخواد که زنم بشود پسر عمو بهانه است گفت
    دارم میروم خانه خواهرم که به او بگویم پسر عمو را نمی خواهم
    خوب حتما می پرسد پس که را می خواهی
    حاضر جواب بود همیشه جواب دم دستش بود
    می گویم نجار محله مان را
    از صداقتش خنده ام گرفت خنده بلندی کردم آسمان دلم از شک و بدگمانی صاف شد چه زود می گذرد قهر و آشتی بین دو عاشق دو دلداده دو دلباخته
    راست می گویی
    آره
    خب اگر راست مس گوید که مطمین شده ام صادق است پس چرا نمیگذارد بروم خواستگاری
    پس بگذار بیایم خواستگاری
    نه صبر کن الآن وقتش نیست صبر کن اول خواهرم باید به پدر و مادرم بگوید بعدا خودم خبرت میکنم
    راست می گفت خبرم میکرد یا سر به سرم گذاشته
    راستی راستی حاضری زن من بشوی زن من یک لا قبا
    به سر و وضع خودم نگاه کردم نمی دانستم دختر کی هست اما از سر و وضعش معلوم بود که وضع زندگیش بهتر از من است
    آره
    دلم برایش سوخت او هم گرفتار دل بود به این خوشگلی به این زیبایی با آن سواد با آن هنر زن آدمهای بهتر از من میتوانست بشود
    حیف از تو نیست
    بازهم می دانست چه بگوید بدون تامل جواب هر چه که بود حاضر داشت
    مگر تو عیبی داری
    عیبم چه عیبی بالاتر از نداری چه عیبی بالاتر از بیکسی و غریبی
    عیبم این است که با دست خالی عاشق شده ام
    خندید
    لطفش به همین است
    مثل خیال آمد مثل رویا رفت رفت و مرا تنها گذاشت گویی تنهایی در سرنوشت من نوشته شده است از اول زندگیم تنها بودم نه خواهری نه برادری نه هم بازی ای نه درست و حسابی مدرسه رفتم که همشاگردی یکدل داشته باشم نه توانستم سربازی بروم که آنجا دوستانی داشته باشم نه اهل دم کوچه ایستادنم که آنجا آشنایی داشته باشم مدام کنار مادرم بودم که مرا از خود راند توی از صبح تا غروب غروب به غروب چشمم به در بود ه اوستایم می آید اونم دیگر نمی آید و این دختر
    روی بام گوشه تنهایی ام بود دنج بود سجاده ام کاهگل بام بود و مهرم هم همان بود با لذت روحانی سر بر زمین میگذاشتم و نماز می خواندم سر بالا میکردم درون ستاره ها دنبال خدا میگشتم آنجا نبود اما صدایم را می شنید مرا می دید هر لحظه ای که به در بارگاهش می رفتم در برویم باز بود
    آسمان روی بام نزدیکتر بود آسمان تهران بنظرم نزدیکتر از آسمان تبریز بود ستاره ها را بهتر می شد دید میشد لمس کرد میشد شمرد
    وقتی بچه بودم دستم را دراز میکردم که ستاره ها را بگیرم دور بودند خیلی دور اما حالا نزدیکترند ولی دیگر میفهمم که به دست گرفتنی نیستند
    از آن صبحدمی که بعد از گریه شبانه با صدای اذان بلند شدم و نماز خواندم هر شب مثل یک مستنطق به گفته هایم و کرده هایم رسیدگی میکنم انگاری به خدا حساب پس می دهم خدایا شکر خدایا سپاس از آنروز دیگر گناه نکرده ام دیگر دستم به نامحرم نخورده هیچ هوسی در دل ندارم تصمیم گرفته ام بروم خواستگاریش زنم بشود حلال من الله
    دیگر بخوابم هم نمی آید وقتی پایین بودم هرشب کنارم بود اما اینجا دیگر پیدایش نمی شود هر چه هست راضیم نمی خواهم بیاید نیاید بگذار تا بعد.....
    از آمدنش واهمه دارم دیگر کمتر در انتظارش می مانم شبها که توی بستر می روم سعی میکنم به او فکر نکنم نه به نگاهش نه به گفتارش
    مادرم یادم داده چه بکنم
    رحیم میخواهی بخوابی دعا بخوان
    چه دعایی مادر
    قل اعوذ برب الناس را بخوان بلدی می گویند اینرا بخوانی شیطان گولت نمی زند
    خجالت کشیدم بلد نبودم بقول خودم من درس خوانده بودم مادر بیسواد اما او بلد بود نمی دانم چه جوری یاد گرفته بود اما بلد بود
    بجای شعر که هی می نویسی و صد تا یک غاز نمی ارزد اینرا بنویس یاد بگیر بیسواد که نیستی
    بگو بنویسم
    قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس
    آرامتر مادر دارم می نویسم تند تند نمی شود
    خب بنویس تا اینجا را نوشتی
    آره اله الناس
    مادر سکوت کرد نگاهم کرد زیر زبانش چیزی میگفت
    خب اله الناس
    رحیم من اینجوری نمی توانم بگویم از اول باید بخوانم
    خندیدم خودش هم خندید آخ بمیرم برایت مادر مدتی بود خنده قشنگت را ندیده بودم
    قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس من شرش وسواس الخناث
    یواش مادر یواش در نوشتن خناث ماندم املاش را بلد نبودم چه جوری می نویسند اما کلمع وسواس قشنگ بود خوشم آمد
    نوشتی
    نه بلد نیستم نمی دانم خناث را چه جوری بنویسم
    هر جور نوشتی بنویس مهم خواندن است مگر من نوشتن بلدم
    حق با مادر بود اما ناسلامتی من با سواد بودم بهر صورت
    خب بگو
    خندید
    چیه چرا می خندی
    جوابم را نداد اما خواند
    قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس من شر وسواس الخناس الذی یوسوس فی صدورالناس
    صبر کن فی صدور...الناس الذی یوسوس فی صدورالناس
    قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس من شر وسواس الخناس الذی یوسوس فی صدورالناس من الجنة والناس
    غلط غلوط نوشتم آنشب از روی نوشته خودم خواندم اما صبح تا برسم دم در دکان چند بار نوشته ام را از جیب در آوردم نگاهش کردم حفظ کردم عصر وقتی به خانه برگشتم فوت آب بودم شب موقع خواب خواندم
    مدتی بود می خواندم و می خوابیدم راحت هم می خوابیدم قبل از خواب نماز شبم را می خواندم و با وضو می رفتم توی رختخواب و این دعا را می خواندم گاهی بجای یکبار چندین و چند بار می خواندم که خوابم می برد و صبح که بیدار میشدم همین دعا نوک زبانم بود
    یکروز جمعه بعد از ناهار مادر ظرفها را برد شست و وضو گرفت آمد توی اطاق سجاده اش را پهن کرد جا نمازش را باز کرد مهر وتسبیح و یک کتابچه کوچک توی جانمزش بود تا آنروز متوجه آن نشده بود برداشتم باز کردم کتاب دعا بود
    مادر این چیه
    کتاب دعاست
    تو که نمی توانی بخوانی
    شگون دارد
    از کجا گرفتی
    انیس خانم داد
    من نگاهش بکنم ببینم آخه چی نوشته اینهمه مدت ندادی من بخوانم باز کردم خیلی ریز نوشته بود ورق زدم آخ خداجون همین دعا را هم دارد خوشحال شدم
    مادر قل اعوذ را دارد دستپاچه شده بودم
    الله اکبر
    معنی اش را هم دارد چه خوبه
    الله اکبر
    نماز داشت می خواند نباید با او صحبت میکردم اشتباه کردم خودم برای خودم خواندم کیف کردم عجب معنی خوبی دارد مادر از کجا می دانست شیطان را فرار می دهد همینجوری دهن به دهن سینه به سینه بهمدیگر میرسانند یکی به انیس خانم گفته انیس خانم به مادر گفته و مادر بمن یاد داده بگذار نمازش را تمام بکند بگویم اینهمه سال بی آنکه بداند چه می گوید متوجه شود که حرفهای خوبی زده است
    السلام علینا و علی عبادالصالحین السلام علیکم و رحمة الله و برکاتة
    دستهایش را از روی زانوها بلند کرد دوبار تکان داد و گره زیر چانه اش را باز کرد
    رحیم وقتی یکی نماز میخواند با او حرف نمی زنند
    ببخش مادر می دانم اما دستپاچه شدم آنروز سر املا کلمات مانده بودم و حال آنکه این دعا توی جا نماز تو بود
    چی نوشته
    قل اعوذ برب الناس
    مادر خیلی ذوق کرد خیلی خوشحال شد مثل اینکه کشف تازه ای کرده بود که کرده بود کتابچه را از دستم گرفت بوسید روی چشمهایش گذاشت باز کرد نگاه کرد چه فهمید هیچی
    بگذار نماز عصر را هم بخوانم بعد برایم معنی اش را بگو
    چند بار از رو خواندم نوشته خودم افتضاح بود هم خنده دار بود هم گریه آور حیف که سواد درست حسابی نداشتم دعاهای دیگر هم داشت انا اعطیناک الکوثر اینرا بارها شنیده بودم روضه خوان ها آخر روضه ها می خواندند عجب کتاب دعای خوبی انیس خانم داده حتما ناصر خان سواد درست حسابی دارد راستی بالاخره ما نفهمیدیم روکوب کار یعنی چکاره
    خب بگو رحیم بگوشم
    بگو پناه می جویم به پرودگار آدمیان پادشاه آدمیان اله یکتا موجود آدمیان از شر وسوسه شیطان شیطانی که وسوسه و اندیشه بد افکند در دل مردمان چه آن شیطان از جنس جن باشد یا از نوع انسان
    تمام شد
    آره
    یعنی چی
    مثل اینکه مادر نفهمیده بود حتی معنی فارسی اش را هم نفهمیده بود تا جاییکه خودم فکر میکردم فهمیده ام برایش توضیح دادم
    خلاصه شیطان را دور میکند مگر نه رحیم
    این همان معنی ای بود که از اول توی کله مادر فرو رفته بود همان را می دانست باور کرده بود و حفظ میکرد با بقیه کلمات کار نداشت ماحصل همان بود و کافی هم بود



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    صفحه 222-227


    عصر پنجشنبه بعد از اینکه اوستا آ»د واخرین الوارها را دستور داد که ببرم ورنده کنم وچه بکنم و چه نکنم باز هم مزد دو هفته را داد بدون اینکه حرفی بزند راهی شد که برود.
    چون تصمیم گرفته بودم دیگر گناه نکنم چون تصمیم گرفته بودم هیچگونه شیله پیله توی کارم نباشد از سرسنگینی اوستا هم دیگه داشت حوصله ام سر می رفت دنبالش راه افتادم .
    جلوی در دکان ایستاد.
    چیه؟چه می خواهی رحیم؟
    چیزی نمی خوام اوستا می خواستم بگویم آن دختره آ»د قاب عکس را برد.
    برد که برد حال اصاحب دکان توئی.
    شرمنده شدم
    اما اوستا مزد نگرفتم.
    خوب کردی چیزی نبود اندازه مال من بود؟
    نه بابا خیلی کوچیکتر بود.
    خب همین؟
    جرات نکردم بگویم بجای مزد گلم داد وبقیه داستان...
    اوستا راه افتاد چند قدم که رفت برگشت.
    رحیم هر وقت فرصت کردی این شعر را برای من بنویس می خواهمش.
    چی اوستا؟
    مداد داری؟دارم.
    کاغذ چی؟
    نداشتم روی همان الواری که باید اره می کردم نوشتم:
    زن بد در سرای مر دنکو هم در این عالم است دوزخ او

    یعنی چه نکند اوستا از راز من آگاه است؟دختره را می شناسد ,من غیرمستقیم پندم دادو رفت.
    شال وکلاه کردم در دکان را بستم و راه افتادم باز هم فکر های عجیب وغریبی به کله ام هجوم کرد .
    محبوب مدتی است پیدایش نیست چی شده؟عروسی کرد؟زن پسر عمو شد؟بازار گرمی می کرد؟همه دختر ها از این نازها دارند.
    صدای موتور کامیونی مرا به خود آورد از کوچه تنگی داشت عبور می کرد خودم را چسباندم به دیوار که رد شود آمد و آمد جلوی پای من ایستاد دوتا سرباز سبیل از بناگوش در رفته پریدند بیرون وتا من بجنبم دست وپای مرا گرفتند ومثل گوسفند انداختند پشت کامیون .
    بلند شدم نشستم گوش تا گوش کامیون پر از پسرهای کم سن وسال بود بعضی ها رنگ پریده وبعضی ها بی اعتنا بعضی ها گریه می کردند.
    سربازگیری بود.
    مارا بردند واز شهر خارج کردند بنظرم طرف شاهزاده عبدالعظیم می رفتیم منکه نمی دانستم آ«هایی که می دانستند صحبت می کردند.
    وسط بیابان از دور جایی بزرگ که چندتا ساختمان سفید کنار هم قرار داشتند دیده شد گویا پادگان بود.
    کامیون هن هن کنان و پت پت کنان فاصله را طی کرد از در بزرگ پادگان وارد شد جلوی ساختمان ایستاد وپرده پشت کامیون را بالا زدند.
    بیایید پایین.
    یکی کی پریدیدم پایین همه را مثل گله گوسفند بردند توی یک محوطه ای که دور تادورش سیم خاردار کشیده بودند.
    همه در هم می لولیدند,گویا از صبح کامیون کامیون سرباز جمع کرده واینجا تلمبار کرده بودند.
    هوا کاملا تاریک شده بود چراغ ساختمان سفید روشن بود اما جایی که ما بودیم تاریک تاریک بود بعضی ها گریه می کدند وای ننه ام,آخ خواهرم ,پدرم,زنم,بچه ام از هر دهن ناله ای بیرون می آمد چند فنری هم یک چیزهایی می گفتند وقاه قاه می خندیدند بلبشوی عجیبی بود من گویا ماتم برده بود هیچ نه ناله می کردم نه حرف میزدم نه می خندیدم نه گریه می کردم فکر میکنم صد نفری می شدیم.
    مادرم حالا چه می کرد؟دلواپسم بود.باز فکر می کرد پس افتادم غش کردم دستم را بریدم حالا چه می کنند؟حتما دست به دامن انیس خانم وناصرخان می شود,من حرف نمی زدم ولی آنها می نالیدند که حالا پدرمان,مادرمان نگرانمان هستند سرباز سیبیل کلفتی که پاهای مرا گرفته بود یک تعلیمی بدست وسط جمعیت می گشت فقط یک جمله را هزار بار تکرار می کرد:ننه من غریبم راه نندازید.
    ماه بالا آ»د و تا حدی انجا را روشن کرد از صدای قار وقوری که راه افتاده بود فهمیدم خیلی از وقت شام گذشته اما از شام خبری نبود.
    این صدنفر راچه جوری باید شام بدهند؟مثل اینکه همان کامیون پت پتی بود که با چراغهای روشن بطرف قرار گاه ما آمد.
    نزدیکتر که شد دور زد وپشت به ما ایستاد سه چهار سرباز قد ونیم قد لاغر تریاکی بیرون پریدند کامیون مثل کامیون های شن کش خر خر صدا می کرد واز آن بالا یک عالمه نان را پایین ریخت این شام ما بود.
    گرسنگی که پیش بیاد آدمیزاد سنگ را هم می خورد چه آنهاییکه گریه می کردند چه آنهاییکه می خندیدند تا نان را دیدند حمله کردند به طرف نان.
    شاید یا حتما من تنها کسی بودم که از جایم تکان نخوردم,ما گرچه ندار بودیم اما نمی دانم مادر چه کرده بود چشم ودل من سیر بود هیچ وقت هلاک شکم نبودم اگر خیلی میخوردم واگر نبود صدایم در نمی آمد طاقتم در برابر گرسنگی وتشنگی خیلی بود وقتی کار داشتم خوراک فراموشم می شد اصلا از صحبت کردن راجع به شکم ابا داشتم فکر می کردم ادم را کوچک می کند شاید مشدی جواد حق داشت که به من و مادر می گفت گدای کله شق.
    گدا بودیم که بودیم کله شق هم که بودیم ضررمان به کسی نمیرسید به دیگران چه که ما چه بودیم وچه هستیم همه خوردند وبنظرم بسکه گرسنه بودند وحالا خوردند و وا رفتند ,صدا از کسی بیرون نمی آمد داشتند چرت می زدند.
    همان سرباز سیبیل کلفت با تو تای دیگر دور تا دور محوطه را قدم می زدند به این می گفتند گشت زنی.
    ماه بالا آمد هوا خنک شد گویا امشب همینجا باید مار ابخوابانند,هیچ دلواپس نبودم جای من همیشه زیر اسمان روی کاه گل بام بود امشب دوازده پله پایین تر می خوابم مگه چه می شود؟
    صدای نق ونق بلند شد:سرکار ما خواب داریم سرکار رختخواب ما کجاست,سرکار زیراندازی رواندازی بالش متکایی...
    لوس بازی در نیاوردی خانه عمت نیست که دستتان را بگذارید زیر سرتان بخوابید.
    دادوقال بلند شد فریاد کشیدند سوت زدند گریه کردند.
    ننه من غریبم راه نیاندازید همینه که هست.
    خب پس جوای خوابمان همینجاست دور بر را نگاه کردم,آبی به چشمم نخورد چه بکنم؟بلند شدم در یمان عده ای که دراز کشیده بودند بلند شدنم جلب توجه کرد سرباز های گشتی متوجهم شدند.
    کاری بکار آنها نداشتم گیوه هایم را در اوردم ,شالم را باز کردم قبایم را در آوردم شالم را باز کردم قبایم را دراوردم آستین هایم را بالا زدم قد قامت الصلوه قد قامت الصلوه
    روی زمین تیمم کردم و روی زمین تیمم کردم وری زمین نماز مغرب وعشا را بجا اوردم.
    شالم را زیر سرم گذاشتم وقبایم را رویم انداختم وبدون آنکه با کسی کاری داشته باشم شروع کردم به خواندن دعای شبم.
    صبح به جای اذان با شیپور بیدارمان کردند تند تند بلند شدم باز هم نمازم را خواندم ولباسم را پوشیدم ونشستم.
    پسرهای دیگر همانهایی که شب لحاف وبالش می خواستند بالش پر قو می خواستند با چشمهای پف کرده از خواب واخمهای در هم رفته ونگاه خصمانه بق کرده بودند.
    آفتاب طلوع می کرد که باز هم کامیون پت پت کنان آمد با جیپ دور زد همه را ورانداز کرد آن سه تا سرباز گشت شب که کشیشان تمام شده و رفته بودند و سه تای دیگر بجایشان آمده بودند را صدا کرد,نفهمیدم چی گفت و چه دستور داد اما وقتی رفت یکی از آنها سوتی زدوبهمه ما برپا داد بلند شدیم بصف کشیدند وثل صف سربازان شکست خورده افتان وخیزان بطرف ساختمان بردند.
    من از دیشب اینطور فکر کرده بودم که یا همانطوریکه قبلا هم می دانستم بخاطر کفالت مادرم ولم می کنند یا زور زورکی بخدمتم می برند که آن قسمت اول را مادرم دوست داشت و این قسمت دوم آرزوی خودم ومحبوب بود پس هیچ نیازی به آه وناله نبود.
    یک عالمه صاحب منصب اینور وانور در رفت وامد بودند وهیچ کس هم زیاد محلشان نمی گذاشت ,آن فامیل زن اوستا چه دبدبه وکبکبه ای در غربت برای خودش فراهم کرده بود اینجا بیست تا بیشتر مثل او بودند وچه حوصله ای خداوند به اینها داده بود یکی یکی این پسرها را می بردند جلو و سوالاتی می کردند بعد دستوراتی می دادند وقتی نوبت به من رسید تقریبا یاد گرفته بودم چه جوری بایستم و چه جوری جواب بدهم.
    پسر اسمت چیه؟
    رحیم قربان.
    کار میکنی؟
    بله قربان.
    چه کاره ای؟
    نجار قربان.
    پدرت چکاره است.؟
    پدر ندارم قربان
    مادر چی ؟
    دارم قربان.
    برادر داری؟
    نخیر قربان.
    عمو؟
    نخیر قربان.
    دایی؟
    نخیر قربان.
    صاحب منصب درجه داری را صدا کرد وچیزی گفت,رفت وبرگشت زیر گوشش موضوعی را گفت.من همانجوری ایستاده بودم.
    گفتی نجاری آهان؟
    بلی قربان.
    اسم اوستای تو چیه؟
    اوستا محمود قربان.
    صاحب منصب نگاهی به درجه دار کرد
    برو بیرون تا صدایت کنم.
    وقتی آمدم بیرون برای اولین بار با آنهایی که از دیشب یکجا بودیم شروع به صحبت کردم.
    ببینم از تو چی پرسید؟از تو؟تو؟
    به هیچکس نگفته بودند که برو بیرون ومنتظر باشد تا صدایش کنند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض





    از اول 228 تا آخر 233







    همینجوری که سرگردان ایستاده بودم خویشاوند زن اوستا را دیدم چقدر دیدن یک آشنا حتی خیلی آشنای دور در میان عده ای غریب و در غربت لذت دارد می خواستم به طرفش بروم و به او بگویم که من کفیل مادرم هستم دیگه خسته شده بودم از نظام و اینجور کارها بدم آمده بود می خواستم کفیل باشم و از اینجا در بروم ولی آن آقا رفت نمی دانستم اینها را چه بنامم بهمه جناب سروان می گفتم وقتی قیافه ی یکی در هم می رفت می فهمیدم که بالاتر از جناب سروان است وقتی گل از گلش باز می شد می فهمیدم که پایین تر از سروان است.
    نزدیکی های ظهر شد نوز سوال و جواب از بقیه تمام نشده بود خدایا مادر در چه حال است فکر می کنم حالا در خانه ی ما عزا هست عزای یکنفره ما که کسی را نداشتیم در عروسی یا عزایمان شرکت بکند شاید جمعه است انیس خانم و پسر و عروسش هم باشند شاید مادر حال ضعف و غش است آب توی صورتش می پاشند سرکه جلوی دماغش می گیرند پارچه ی سوخته می آورند آب قند درست می کنند چه می دانم حالا آنجا چه خبر است رحیم در فکر خودت باش که معطل و گرسنه اینجا ایستاده ای چکارم دارند؟سوال کرد و فهمید که بیکس هستم نه عموئی نه دایی ای نه پدری و نه برادر بزرگتری منم و مادرم بیکار و عاطل باطل هم که نیستم نجارم آدرس اوستا را هم می دهم بروند تحقیق کنند اصلا این خویش زن اوستا دید که می رفتم خانه ی اوستا می تواند بگوید که کار دارم نان آور خانه هستم.
    ظهر از گرسنگی داشتم واقعا غش می کردم یک چیزی شبیه آش با یک تکه نان دادند و خوردیم باز هم انتظار باز هم سر پا ایستادن خدایا کمکم کن نمازم را در خانه بخوانم خدایا کمکم کن زودتر خلاص شوم شروع کردم به خواندن نمازم همانجوری ایستاده سرپا نمازم را خواندم دعای شبم را خواندم نه یکبار نه دوبار با انگشتانم حسابش را داشتم نه بار خوانده بودم که سربازی فس فسوء لاغر مردنی که فکر می کنم وزن پوتین هایش بیشتر از خودش بود و به زحمت آنها را حمل می کرد آمد روی پله
    -رحیم نجار
    -بلی قربان
    دیگه فکر می کردم همه ی ساکنین اینجا "قربان" هستند.
    -بیا بالا.
    دویدم بدنبالش دویدم از توی کریدور رد شدیم او بزحمت راه می رفت و من پشت سرش جلوی دری ایستاد روی در نوشته بود:پزک ارتش بمن دستور داد بروم تو در را باز کردم و رفتم تو
    -سلام
    -پسر تو نمی دانی کهق بل از ورودی به اطاق باید در را بزنی و اجازه بخواهی؟
    نه واقعا نمی دانستم این اولین بار بود که در تمام عمر مچو چیزی می شنیدم.
    -برو بیرون.
    چنان فریاد زد که عقب عقب امدم و خوردم به در یواشکی دستم را بردم عقب و در را باز کردم و رفتم بیرون
    -درو ببند
    در را بستم یک لحظه بعد دوباره فریاد زد:
    -حالا بیا تو
    چه باید می کردم؟با دستم تاپ تاپ زدم به در و اتفاقا در باز شد.
    -احمق اینجوری نه با انگشت.
    انگشتش را کج کرد و چند ضربه زد روی در
    -اینجوری فهمیدی؟بلی قربان جون بکن
    با احتیاط در زدم
    -لش ات را بیار تو!!
    رفتم تو
    -خبردار بایست
    نمی دانستم خبر دار یعنی چه ولی صاف ایستادم
    -صبر کن یکی پهلوی آقای دکتر است آن بیاد بیرون تو برو.
    !!
    من بروم پیش دکتر؟آخه برای چی؟من که مریض نبودم به هر صورت صبر کردم این بار گروهبان بداخلاق از خود راضی که به من ادب یاد می داد اما خودش بی ادب بود پشت میز کوچکی نشسته بود و دفتر دستکی جلوی رویش بود.
    پسری هم سن و سال من از اطاق آمد بیرون مثل لبو سرخ سرخ بود یا تب کرده یا اطاق خیلی گرم بود با عجله بی آنکه کسی را نگاه کند دوید بیرون.
    -تو برو تو.
    -باز هم باید در را بزنم؟
    -هر دری که جلوی روت باشد.
    دوتا تلنگر به در زدم صدایی نودب گفت:
    -بفرمایید.
    آهسته در را باز کردم رفتم تو.
    -سلام قربان.
    -سلام عزیزم اسمت چیه؟
    -رحیم قربان.
    -خب خب رحیم آقا.
    نگاهی به کاغذی که جلویش بود انداخت چیزی را خواند بعد با دقت مرا ورانداز کرد.
    -کجا کار می کنی رحیم؟
    -نجاری قربان.
    -اوستا داری؟
    -بلی قربان.
    -اینقدر قربان قربان نگو من خوشم نمیاد.
    !!چه جوری باید می فهمیدم کدامیک از این آقایان از قربان خوششان می آید کدام نه؟نفهمیدم.
    -رحیم به من بگو ببینم رفتار اوستا با تو چطور است؟
    -خوب مثل پسرش دوستم دارد
    احساس کردم لبخندی گذرا از روی لبانش گذشت.
    -هان هان کثل پسرش اهان
    -آقا رحیم من جوانترم یا اوستای تو
    خنده ام گرفت
    -چرا می خندی؟
    -قربان اوستای من پیرمرد است همه ی موهای سرش موهای ریشش سفی سفید است کمرش یه خرده خم شده چهل و چهار سال است نجاری می کند زهوارش در رفته
    -پس اینطور زن دارد؟
    -بلی
    -رحیم لباسهایت را در اور می خوام معاینه ات کنم.
    شال کمرم را باز کردم قبایم را درآوردم و با پیراهن چلوار و شلوار ایستادم آقای دکتر داشت چیزی می نوشت سرش را بلند کرد نگاهم کرد.
    -رحیم همه را درآر
    خجالت می کشیدم با ناراحتی پیراهنم را در آوردم کمرم را محکم کردم.
    -رحیم معطل نکن همه را در آور همه را شلوارت زیر جامعه ات هر چه که هست.
    و آن لحظه بود که فهمیدم نفر قبل از من چرا مثل لبو سرخ شده بود هر چه التماس کردم مشد و بالاخره اگر همانجا مرا می کشتند بهتر از آن بود که لخت و عورم کنند و بعد آقای دکتر هی مرا چرخاند و هی معاینه کر از سر تا پارا...خدایا این دیگر چه بلایی بود که گرفتار شدم.
    -بپوش رحیم بپوش برو پسرم دیگر کارت ندارم.
    تند تند لباسهایم را پوشیدم ضمن اینکه من لباس می پوشیدم درجه دار قبلی را ضدا کرد و شنیدم که گفت:
    -به فلانی بگویید خلاف به عرضتان رسانده اند
    چیزی نفهمیدم سرخ شده و تب کرده بیرون آمدم همان گروهبان بدعنق بی تربیت مهری کف دستم زد و گفت:
    -به نگهبان در نشان بده آزادی.
    آاااخ آزادی
    تا شهر برسم دویدم دویدم به طرف غروب آفتاب می دویدم آفتاب کم مانده بود غروب کند و از چشما پنهان شود که پا به شهر گذاشتم از نفس افتاده بودم زیر درختی نشستم تازه به پشت سرم نگاه می کردم دیشب و امروز چه برمن گذشت؟مادر در چه حال است؟مال من که تمام شد حالا باید تیمار مادر را بدارم حتما گریه کرده گریه کرده خسته شده حتما حالا بیحال افتاده تا مرا ببیند دوباره می زند زیر گریه فکر کردم چرا منتهای غم و منتهای شادی هردو به یک شکل هستند؟چرا هم وقتی خیلی غمگین هستیم گریه می کنیم هم وقتی خیلی خوشحالیم؟اسم اینرا گذاشته اند اشک شوق آن یکی اشک غم است آخه چرا؟مگر خدا خالت کم آورده بود که در موقع خلقت از یک جویبار بدو حالت متضاد استفاده می کرد؟
    خستگی ام کم شد دوباره به راه افتادم دیگر نمی دویدم که اگر می دویم مردم با حیرت نگاهم می کردند من دلواپس نظر مردم بودم همیشه اینطور بود از بچگی از قبل از فوت پدر همیشه ی روزگار بخودم ستم می کردم تا مردم درباره ام بد فکر نکنند قدم هایم به طول یک متر میشد به سرعت تمام می خواستم خودم را بالای سر مادر برسانم و یگویم مادر نگران نباش برگشتم.
    نزدیک در خانه رسیدم قبل از باز کردن در گوش خواباندم صدای گریه نمی آمد مادر بسکه گریه کرده بخواب رفته در را آهسته باز کردم.
    -رحیم آمید.
    -آمدم سلام.
    -علیک سلام
    جا خورده بودم انتظار این منظره را نداشتم آنچه را که برای خودم مجسم می کردم دنبال آن بودم پس همه ی دلواپسی های من بی جهت بود مادر کک اش هم نگزیده سرگردان بودم چه بگویم؟
    -فهمیدند که کفیلی؟
    از کجا می دانست؟چه جوری مطمئن بود جریان را برایم گفت:
    -وقتی دیر کردی اتفاقا انیس خانم پیش از آمدنت اینجا بود وقتی دید خیلی نگرانم گفت مدتی است خانه ی اوستا رحیم خویششان نرفته گفت برویم از اون بپرسیم حتما می داند چه پیش آمده من خدا خواسته چون فکر می کردم باز هم حالت بهم خورده یا در دکان ماندی یا اوستا برده خانه ی خودش
    دفعه ی قبل بیچاره از نفس افتاده بود تا ترا بیاره اینجا رفتیم جای تو خالی شام هم نگذاشت برگردیم مطمئن بود که ترا اشتباهی گرفته اند بعنوان سرباز فراری گفت سر راه دیده بود پسرهایی را که سرکوچه ها و سرگذر ها ایستاده بودند بزور می گرفتند و می انداختند توی کامیون دیگه فهمیدم که موضوع اینه خب چرا اینقدر طولش دادند؟همان شب نمی توانستند بفهمند که تو کفیلی؟
    مادر چی می گفت؟مثل اینکه همه ی تشکیلات به خاطر من تنها کار می کن یک گروه بودیم.
    -تا نوبت به من برسد تا عصر طول کشید.
    -اذیت که نکردند؟کتک متک که نزدند؟
    -برای چی؟چرا کتک بزنند؟مگر تقصیر کار بودیم؟
    نگاهم به گوشه ی حیاط افتاد همانجا که ماه ها نردبان از زمین به بام تکیه داده شده بود نردبان نبود چی شده؟چیزی نگفتم حوصله نداشتم حوصله ی حرف زدن نداشتم خسته ی خستیه بودم سرو صورتم را توی حوض شستم رفتم توی اطاق جلوی پنجره طاق باز دراز کشیدم و خوابم برد.
    -رحیم بلند شو چیزی بخور برو تو رختخوابت پسر.
    کجا هستم؟چرا تمام تنم درد می کند؟چرا پاهایم مور مور می کند؟انگشت های پایم خشک شده.
    -رحیم بلند شو
    چشمم را باز کردم مادر سر سفره نشیته بود من از کی خوابیده بودم؟شب بود دمادم نصفه های شب بشدت گرسنه بودم اما بدجوری پاهایم درد می کرد خسته بودم کوفته بودم نشستم کشان کشان خودم را سر سفره رساندم بشدت تشنه بودم دوتا لیوان آب پشت سر هم خوردم آب گرم بود ولرم بود ساکت یه خرده مادر را نگاه کردم
    -بخور بگیر بخواب خسته ای وارفتی
    برایم غذا کشید خوردم و کم کم خواب...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    از سرم پريد ، درد پاهايم بجايش بود اما ذهنم روشن شد ، نگاه کردم ديدم مادر رختخوابم را پهن کرده ، بعد از چند ماه باز هم رختخوابم را توي اطاق پهن کرده بود ، حتما ديشب نبودم دلش سوخته ، حتما با خدا عهد کرده که سالم برگردم دوباره اجازه بدهد پهلويش بخوابم ، پس نردبان بي دليل نبود که سر جايش نبود ، کي برده ؟ حتما خودش هن و هن کنان برده پس داده ، بلند شدم رفتم توي حياط وضو گرفتم برگشتم بي آنکه حرفي بزنم نمازم را خواندم ، رختخوابم را جمع کردم گرفتم روي کولم
    - کجا ميري رحيم ؟
    - توي حياط
    - توي حياط چرا ؟ چرا همينجا نمي خوابي ؟ توي حياط پر ويآي است ، مادر شمالي بود رشتي بود بزبان خودشان به سوسک و مورچه و اينجور چيزها رويهم ويآي مي گفت
    - مهم نيست مادر دلواپس من نباش
    بلند شد جلوي مرا گرفت ، رحيم مگر ديوانه اي ؟ کف حياط مي خواهي بخوابي ؟ آخه چرا اينجا نمي خوابي ؟
    چرا نمي خوابم ؟ منکه يک عمر کنار مادر خوابيده بودم ، مگر خودش بيرونم نکرد ؟ مگر خودش با تحکم نگفت برو نردبان را بيار و روي بام بخواب ؟ مگر تا زنده ام آن شب را فراموش مي کنم که مرا از خودش راند ؟ نه مادر ، رحيم ديگه پهلوي تو نخواهد خوابيد ، تمام شد ، دل نيست کبوتر که چو برخاست نشيند - از گوشه بامي که پريدم پريدم
    - برو کنار مادر
    - يعني چي ؟ اين ديگه چه اخلاقي است پيدا کردي ؟
    - اخلاق سگي
    - گيرم حالا توي حياط خوابيدي وقتي زمستان آمد چي ؟
    - تا آنموقع کي مرده کي زنده ؟ کو تا تابستان !
    ديد که اصرارش بيفايده است رفتم توي حياط تشکم را انداختم روي زمين و افتادم رويش و لحاف را کشيدم تا بالاي سرم
    چرا اینقدر با مادر سر گرانی کردم ؟ دلم شکسته بود ، امروز هم بر خلاف انتظارم ، سر حالش دیدم ، گویا اگر ناله و زاری کرده بود ، اگر می آمدم می دیدم توی رختخواب دراز کشیده و مریض احوال است وضع فرق می کرد حتما کنارش می خوابیدم ، ولی نه ، از هیچ طرف بوی محبت نشنیدم ، رحیم دل مادر را شکستی شاید حالا دل توی دلش نیست چرا اینکار را کردی ؟ مگر آن شب که بر بالای بام من از جدائیش گریه می کردم مادر حالیش شد که منهم حالا دلواپس اش شوم ؟ پسر اون مادر است اون حق دارد دل ترا بشکند اما تو حق نداری ، کی همچو قانونی وضع کرده ؟ این ظالمانه است یک طرفه است خلاف قانون طبیعت است ، منکه کوه نیستم ، سنگ نیستم ، جلوی کوه فریاد بزنی ، عزیزم برمیگردد عزیزم ، چطور شده منی که از یک مشت جنس بنجل بی دوام پوسیدنی ساخته شده ام . باید محکمتر از سنگ باشم ؟ این قانون نیست این زور است ، من زیر بار زور نمی روم ، پسر حرمت مادری را حفظ کن ، مگر حرف بدی زدم ؟ مگر درشتی کردم ؟ گفت برو رفتم ، آن شب کوچکترین سوالی نکردم که آخه چرا باید بروم بالای بام ، خب حالا هم بی احترامی نکردم ، وقتی گفت همینجا بخواب باید می خوابیدی ، چرا ؟ مگر بازیچه هستم ؟ مگر هپلی هپو هستم ؟ مگر خل و چل هستم ؟ که از خودم هیچگونه اراده ای نداشته باشم ؟ قبول دارم اخلاق سگی دارم ، چه بکنم ؟ خودم که نکردم ، چه می دانم از کدامشان به ارث بردم از خودش یا از پدرم ، همینجورم ، دلم که شکست دیگه درست بشو نیست ، بد ، انگی ، شتر کین هستی ، هر چه هستم همین هستم ، بچه خودش هستم از سر راه که برم نداشته ، از خون و استخوان و پوست خودش هستم ، دو سال آزگار شیرش را خوردم اخلاقم با شیر اندرون شده با جان بدر شود ، خب چطوری ؟ هان ؟
    غلتی توی رختخواب زدم داشتم خفه می شدم لحاف را کنار زدم ، پسر وضعم امشب در برابر دیشب حال و احوال شاهانه دارد ، خیلی هم خوبم روی تشک نرم ، توی حیاط کوچک ، دیشب توی بر و بیابان روی خاک خوابیده بودم ، جدی جدی راست می گویندها ، نظام مرد را می سازد ...!
    صبح صدای شر شر آب بیدارم کرد مادر بلند شده بود ، گوئی هزار سال است خوابیده ام خواب شیرینی کرده بودم ، بعمرم اینهمه راه را ندویده بودم خسته و خراب عمیق خوابیده بودم سرحال بودم بلند شدم .
    - سلام مادر
    - علیک السلام
    با من سر سنگین بود ، برایش گران آمده بود که رحیم حرف شنوی نکند ، گویا فراموش کرده بود که آن شب چه اخم و تخمی با من کرده بود ، مثل اینکه چیزی هم رحیم گردن شکسته بدهکار شده ، خب مادر است انتظار دارد ، بیخود انتظار دارد بیخود ، مگر مادر خودش بچه اش را تربیت نمی کند ؟ من که حرف بلد نبودم من که مثل خمیر بی شکل توی دستهایش بودم هر شکلی دارم خودش بمن داده ، بد شکلم خودش کرده ، خوش شکلم خودش کرده ، زود رنجم خودش کرده ، منکه تقصیر ندارم ، تو دل مادر را نباید بشکنی گناه کردی ، گناه گناه گناه ! گناه را کسی می کند که اول بار بکند ، مقابله بمثل صدا در برابر کوه است ، چه بخواهی چه نخواهی بر می گردد ، اول اون دل مرا شکست ، دل شکسته جز آه و ناله چه پس می دهد ؟
    در صدا خورد .
    !
    اینموقع صبح کی دارد می آید خانه ما ؟ ما که کسی نداریم ، بسرعت بلند شدم رختخوابم را کول گرفتم دویدم توی اطاق ، مادر سلانه سلانه رفت بطرف در ، در را باز کرد .
    - سلام اوستا خوش آمدید صفا آوردید
    - رحیم آمد ؟
    - بلی که آمد دیروز دمادم غروب آمد ، بفرمائید تو ، بفرمائید ، رحیم ، رحیم
    رختخوابم را تندی جابجا کردم ، یک وجب خانه که صدا کردن نمی خواد خودم همه چیز را شنیده بودم
    دویدم بیرون
    - سلام اوستا
    - جناب سروان سلام
    هر دو خندیدیم ، بفرمائید تو اوستا ، خودتان را زحمت دادید ، صبح به این زودی آمدید
    اوستا آمد ، توی دستش دستمالی بود که داد به مادر ، یک چیزی آورده بود ، بفرمائید صبحانه میل کنید ، حاضر است .
    چائی را مادر دم کرده بود اما هنوز سفره را نینداخته بود ، با عجله سفره را آوردم تویش نان پیچیده بود باز کردم قند و شکر را گذاشتم .
    - عجله نکن رحیم ، حالا حالاها هستم ، آمدم صبحانه را با شما بخورم
    مادر آمد با ظرفی پر از خامه و توی یک شیشه هم عسل بود ، اوستا آورده بود ، خودمان هم پنیر داشتیم .
    - خب رحیم تعریف کن ببینم چه خبر بود ؟
    همه را برای اوستا از بای بسم الله تا تاء تمت تعریف کردم ، وقتی جریان معاینه را تعریف می کردم اوستا هم سرخ شد سرش را پائین آورد گویا ناراحت شده بود ، مادر با تمام وجود گوش می داد ، اینها را دیشب به او نگفته بودم ، نه اینکه قصدی داشتم ، نه ، او نپرسید منهم خسته بودم خوابیدم .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    دوباره نفت ریختم و راه انداختم از تمیزیش خوشم آمد دود سیاهی هم که اطراف پریموس روی دیوار جمع شده بود آنها را هم پاک کردم خرده چوبها را یک طرف ریختم چوبهای قابل مصرف را یکطرف جمع کردم فقط تراشه ولو بود ناهار را داشتم می خوردم دیدم پسر بچه ده دوازده ساله ای در حالیکه چند تا گونی روی کول گرفته بود وارد شد
    اوستا رحیم تویی
    آره گونی آوردی
    اوستا محمود داده دیدم دستمال نان مرا نگاه میکند
    خیلی خب بگذار آنجا اطاعت کرد
    کار نداری
    بیا بشین با من غذا بخور بیا سر ظهره
    اهل تعارف نبود آمد نشست روی یک تکه نان یه خرده سبزی خوردن گذاشتم نصف کوکوی سیب زمینی را هم پهلویش گذاشتم بقیه نان را جلویش کشیدم بخور نان باز هم دارم اسمت چیه
    علیمردان
    خنده ام گرفت گفتم بی ادب که نیستی هاج و واج نگاهم کرد ناراحت شدم دستش جلوی نان خشک شده بود
    بخور پسر شوخی کردم تو این شعر را نشنیدی که
    داشت عباسقلی خان پسری پسر بی ادب و بی هنری
    نام او بود علیمردان خان کلفت خانه زدستش به امان
    نیشش باز شد سر و صورتش چرک و کثیف بود
    نه تو بی ادب نیستی اما علیمردان دور بر تو آب پیدا نمیشه
    چرا نمیشه آقا سقاخانه آب دارد تو آنجا چکار میکنی پادو هستم پس سقا باشی به تو نمی گوید سر و صورتت را باید بشویی خجالت کشید کمی سرخ شد توی دلم گفتم رحیم حقا که ناجوانمردی یک لقمه نان دادی با هزار فرمان
    بخور من دیگه نمی خورم سیر شدم قبل از آمدن تو شروع کرده بودم تو بخور تا بقیه شعر را برایت بخوانم
    آب برای خوردن داری
    تشنه اش بود اما سر و صورتش انقدر کثیف بود که دلم نیامد توی لیوان چایی خودم آب بدهم لیوان اوستا را برداشتم از توی کتری آب ریختم دادم دستش یا این نیت که اوستا دیگه توی دکان چای نمی خورد
    آب را با شالاپ شولوپ سر کشید جلوی دهنش را با سر آستین اش پاک کرد و زیر لب گفت لعنت بر یزید قاتل امام حسین
    بقیه هر چه که مانده بود را خورد تند تند می بلعید دلم بحالش یوخت ای روزگار از من هم بدبخت تر پیدا می شود سراغ بقیه شعر را نگرفت من هم نخواندم پرسیدم
    مادر داری
    نه زن پدر دارم
    پس پدر داشت پدرت چکاره است آبحوضی مادرت چرا مرد نمرده پدرم طلاقش داده
    تو چرا با مادرت نماندی
    تا هفت سالگی پهلوی مادرم بودم اما هفت ساله که شدم پدرم با یک آژان آمد دم در خانه مادرم و مرا بزور گرفت
    چرا
    گفت عصای دستم باشد
    دلم خیلی سوخت طفل معصوم مادر نداشت که اینطور توی کثافت وول می خورد
    زن بابا اذیت ات نمی کند که
    نه کاری به کارش ندارم صیح میام بیرون شب بر میگردم هر روز دو ریال مزد میگرم همه اش را می دهم به زن پدرم
    پس تو مادر داری چرا گفتی نه
    کدام مادر من است مادر خودم که رفت دیگه پیشم نیست که پس مادر ندارم زن پدر دارم
    با تمام کوچکی می فهمید چه دارد می گوید
    توی دکان چه کار میکنی
    جارو میکنم آب میاورم خاک گیری میکنم هر کاری که باشد میکنم
    حالا خیلی راحت نشستی فکر نمی کنی اربات دعوایت بکند نه آقا هنوز بر نگشته
    کجا رفته رفته ناهار
    پس کی دم در دکان است مگر دکان باز نیست
    نه
    بسته رفته
    آره
    مگر می دانست میایی اینجا
    نه
    پس تو کجا بودی
    یعنی چه کجا بودم
    وقتی اربات می رفت کجا بودی
    جلوی دکان
    تو بودی در دکان را بست
    آره مگه چیه
    آخه پس تو کجا باید می ماندی پوزخندی زد
    جلوی دکان می نشینم تا برگردد
    هر روز
    هر روز
    اوستا محمود را از کجا می شناسی
    همینجوری
    چه جوری
    با ارباب سلام علیک می کند منم هر وثت از جلوی دکان رد می شود سلام می دهم
    امروز کجا دیدی
    کی را
    اوستا را
    داشت می آمد گونی ها را بدهد به تو دید جلوی دکان ایستادم بمن گفت ببر بده به اوستا رحیم
    آهان خب ناهار کجا می خوری
    همانجا جلوی دکان
    ناهارت را خورده بودی جواب نداد لبخند زد دست توی جیبش کرد یک دستمال مچاله شده خاکستری و سیاه چهار خانه که ببزرگی چارقد مادر من بود کشان کشان از جیبش در ةورد گذاشت روی پایش دوباره دستش را کرد توی جیبش نگاهش به من بود یک تکه سنگک بیات بیرون آورد قسمت سه گوش و خمیر سر نان سنگک بود
    اینها ناهارم اینجاست سنگک را بطرفم دراز کرد
    می خورس ناهارت را من خوردم تو هم ناهار منو بخور
    نه سیرم نگه دار برای خودت
    تعارف که نمی کنی خنده ام گرفت
    نه بابا بگذار عصری بخور تکه نان را گذاشت سر جایش دستمال را هم تپاند روی آن
    نمی افتد
    خیلی دلم بحالش سوخت خیلی
    علیمردان چایی می خوری متفکرانه نگاهم کرد
    هان چایی نه بابا عادت ندارم یه خرده توی صورتم زل زد بعد پریموس را نگاه کرد بلند شده بود که بره
    اگر داری قندم رابده بخورم دماغش را بالا کشید با آستین پاک کرد
    آاااخ جگرم کباب شد یک مشت قند بهش دادم همه را امروز نخورها دندانت درد میگرد کم کم بخور دوباره دستمال را بیرون کشید قندها را ریخت توی جیبش دستمال را تپاند توی جیبش ا؟ خندید
    یادم رفت بخورم دستمال را در آورد یک حبه قند گذاشت توی دهانش و دوباره دستمال را تپاند توی جیبش که لباسش ور آمد قلبمه شد
    کاری نداری
    نه
    با لذت قند را با صدا توی دهنش خرد می کرد
    شیرین کام باشی
    عجب حرفهایی بلد بود چی باید می گفتم آهان گفتم نوش جان
    رحیم می گویند توی شهر چو افتاده سردار سپه تاجگذاری میکند
    بکند نکند به ما چه چی به ما میماسه ما باید زحمت بکشیم مزد بگیریم حالا چه فرق می کند روی پول عکس این باشد یا آن ارزش پول که بالا نمیره میره
    میگم دکان بازار تعطیل میشه
    بشه نشه کجا را داریم بریم در شمیران باغ داریم یا در کرج
    میریم ورامین
    ورامین آهان پس مادر نقشه داشت آن مقدمه چینی ها بیخود نبود والا خودش می دانست که برای ما فقیر فقرا نه ناصرالدین شاه....بود نه جد بزرگوارش
    سفر بخیر سوقاتی ما را فراموش نکنی
    مسخره بازی را بگذار کنار با هم می رویم بریم تو این دختره را ببین همانجا خواستگاری هم بکنیم دیگه داری پیر میشی
    مادر چرا دوست داری وقت و بی وقت خون مرا کثیف کنی روی سگم را بالا بیاری آندفعه گفتم که نه باز هم بگم
    رحیم چه پسر چه دختر فرق نمی کند وقتی می تواند زن بگیر یا شوهر بکند و نکند مردم هزار حرف نامربوط بارش میکنند
    بکنند مثلا چه می گویند بگذار هر چه دلشان می خواهد بگویند
    نه رحیم اینقدرها هم که فکر می کنی نباید بی خیال بود مردم آدم را چنان رسوا می کنند که دیگه سرش را نمی تواند بلند بکند
    ننه جان کن دور و بری های خود آدم دهنشان کیپ باشد مردم کاره ای نیستند
    یه خرده دستپاچه شد من البته منظوری به او نداشتم اما خودش گویا حرفهایی زده بود
    پسر یک دندگی نکن یکبار بریم هم فال است هم تماشا
    حوصله ندارم
    یکبار بگو راحتم بکن اصلا می خواهی زن بگیری یا مثل عموی خدا بیامرزت عذب اوغلی می میری
    چه بگویم بگویم که زن می خواهم اما آن زن فقط محبوبم باید باشد جز او دختر شاه هم بیایاد نمی خواهم بگویم نگویم اگر پرسید دختر کیه پدر داره یا نداره مادر داره یا نداره چی بگم من که فقط می دانم پسر عمو دارد و می خواهند شوهرش بدهند
    یاد حرفهای محبوبه افتادم چی گفت گفت دارند مرا می دهند به پسر عمویم بعد گفت می رود خانه خواهرش پس خواهر هم دارد برای چی می رفت آنجا آهان که راز دلش را به خواهر بگوید که او هم به پدر و مادرش بگوید خب پس پدر و مادر دارد اما چکاره اند
    تو از چی ناراحتی حوصله ات را سر برده ام
    ببین چی میگه خدا اصلا رحیم اخلاقت خراب شده خودت حالیت نیست برای همین است که میگم زود سر و سامان بگیر این بد اخلاقی هات بخاطر همینه
    بخاطر چیه بخاطر اینه که نمی خوام کوکب خانم ترا بگیرم که نمی خوام عروسک بازی بکنم
    خب زور نیست که نگفتم حتما همان را بگیر اصلا من گفتم آهااان هوپ غلط کردم کوکب ذلیل مرده را فراموش کن اما بالاخره تکلیف منو روشن کن باید زن بگیری یا نه من جوابی برای در و همسایه داشته باشم
    ااااآخه به مرم چه چرا اینقدر زاغ سیاه مرا چوب می زنند نه اهل عیش و نوشم نه اهل قمار و لاتاریم نه عرق خورم چکارم دارند سرم به کار خودم مشغول است نه اهل این محل را می شناسم نه سلام و علیک دارم بابا ولم کنید
    قبایم را برداشتم و بدون خداخافظی رفتم بیرون تا وسط کوچه رفته بودم دوباره برگشتم
    مادر از پنجره دید که برگشتم رفتم ایستادم جلوی پنجره
    ننه جان تا تاجگذاری به تو میگم که برو خواستگاری راضی شدی
    لبخند محزونی زد هیچ نگفت
    دوباره از خانه آمدم بیرون جلوی خانه انیس خانم که رسیدم در صدا کرد باز شد و آقا ناصر بیرون آمد
    آه سلام رحیم خان
    سلام از من است ناصر خان چطورید
    خوب خوب تو چطوری کم پیدایی شنیدم رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت
    بلی گذشت اما یک ۲۴ ساعت پدرمان در آمد
    خوبه مزه سربازی را چشیدی برگه معافی ات را گرفتی
    نه هنوز
    چرا ندادند
    نه مثل اینکه باید ۲۱ سالم تمام بشود بعد بدهند
    پسر ۲۱ ساله نشدی آه من پیر شدم ۳۲ سالم است
    اصلا نشان نمی دهید
    شوخی میکنی ببین موهای شقیقه ام سفید شده
    نه چیزی معلوم نیست حالا کو تا پیری
    رحیم شنیدم خبر مبری هست بابا دست بالا کن ما هم شیرینی ای بخوریم
    هیچ خبری نیست آرزوهای مادر است من بی خبرم
    همه مادرها اینطورند هی آدم را هل می دهند زود باش زود باش بعد ناصر خان سرش را تکان داد آی رحیم من فکر میکنم مرد خدا به دور خواهرش را هم بگیرد با مادره مادر شوهر است حالا زن بگیر بعد می فهمی چه می گویم
    آقا ناصر با من درد دل می کرد اما من خوشم نمیاد دوست نداشتم آدم حرف نزدیکترین کسانش را به بیگانگان بگوید آخه من کی بودم که ناصر خان پشت سر زن و مادرش با من حرف می زد چه جوری حاضر بود از زنی که شیرش را خورده به بیگانه گله کن
    من همیشه دهنم قرص بود هیچوقت گله مادرم را به کسی نمی کردم اگر چه گاهگاهی بین ما هم شکر آبی میشد اما چه جوری می توانستم از او به دیگری شکایت کنم
    سر کوچه رسیدیم خداخواسته گفتم
    با اجازه تان ناصر خان من از اینطرف باید بروم
    خداحافظ پیش ما بیایید
    چشم
    دلم رمیده شد و غافلم من درویش که آنشکاری سرگشته را چه آمد پیش
    حساب روز و هفته از دستک بیرون رفته محبوبه پیدایش نیست نمی دانم چی شده بزور شوهرش دادند مگر می شود چرا نمی شود اینقدر دخترها را بزور کتک شوهر می دهند که بی حساب است مگر وقتی مادرم را به مردی که به اندازه پدرش بود می دادند مادر راضی بود تصمیم را پدر خانواده می گیرد دختر چکاره است بگوید می خواهم یا نمی خواهم
    از تصو اینکه محبوب زن دیگری شده رگ گردنم سیخ می شد خون بصورتم می دوید و چشمانم تار می شد
    رحیم اگر شوهر کرد چی کار میکنی چکار میکنم نمی دانستم می تونی فرارش بدهی مگر از قدیم ندیم دختر و پسر با هم فرار نمی کردند حالا هم می کنند می توانی اگر بخواهی می توانی
    این فکر یه خرده آرامم می کرد دلگرم میشدم بلی آخرین علاج همین است اگر به زبان خوش ندادند به زور می برم اصل خود دختر است که دو ستم دارد همین
    اما اگر تا بحال به حجله رفته باشد چی
    دلم گرفت غیر ممکن است محبوب من با دیگری به حجله نمی رود در حجله بدست رحیم باید باز شود نه دیگری خب بعدا هم می توانید فرار کنید
    بعد کدام بعد اگر دست مردی فقط مثل خود من بدست محبوب بخورد دیگر محبوب برای من می میرد نه امکان ندار دست دوم را ببرم محال است هر چند برایش می میرم اما این در صورتی است که حتی در خیالاتش هم جز من کسی نباشد
    آه خدایا فکر و خیال دارد مرا از پا در میاورد آخه من خاک بر سر اصلا نشان خانه اش را هم ندارم چه بکنم مگر خیال داری بروی به خانه اش نه توی خانه که نه اما سر کوچه اش که می توانم بروم می توانم در خانه شان را بزنم و نشانه خانه ای دیگر را بپرسم بالاخره یک کاری می توانم بکنم زیاد هم دست پا چلفتی نیستم اما یک بلایی سرش آمده اینهمه مدت که ننشسته من بسراغش بروم خودش مثل رویا آمده و مانده و رفته
    خدایا محبوبم را به تو سپردم خدایا خبری بمن برسان والله جوانم یک عالمه آرزو دارم
    مادر خوب خبر داشت توی شهر برو بیایی بود و دیوارها را رنگ میکردند دکاندارها را مجبور کرده بودند شیشه پنجره هایشان را پاک بکنند دیوارهای فرو ریخته را تعمیر می کردند و مهم اینکه هر چه نجار توی شهر بود از در و پنجره ساز گرفته تا مبل و صندلی ساز همه و همه داشتند لوله برای پرچم و علم می ساختند
    کاری هم نداشت هر روز ده پانزده تا می شد ساخت و اوستا که کار بشیرالدوله را تحویل داده بود ایندفعه این کار را گرفته بود
    اما با زهم بدکان نمی آمد مگر برای پرداخت مزد من و دستور اینکه چه باید بکنم وسط هفته بود حدود چهل و چند تایی از این لوله ها را آماده کرده بودم که او ستا آمد
    رحیم یه خرده عجله کن یک ماشین سر کوچه بالا ایستاده همه نجارها محله آنچه را که ساخته اند آنجا ساخته اند آنجا تحویل می دهند ما هم باید برویم آنجا
    من چه بکنم اوستا
    هر چی ساختی بردار بیار سر کوچه
    اوستا بسرعت رفت منهم لوله ها رو بغل کردم دنبال اوستا دویدم
    سر کوچه ماشین باری کوچکی ایستاده بود و تا نصفه پشت اش پر از این جور لوله ها بود ما هم ساخته خودمان را تحویل دادیم ماشین رفت من و اوستا داشتیم دور شدن آنرا نگاه میکردیم که صدای چرخهای درشکه از طرف راست شنیده شد
    اوستا با یک نگاه شناخت
    درشکه مردکه است
    کروکی درشکه پایین بود سه تا زن تویش نشسته بودند من برای اینکه خانوم خانوما را ببینم توی درشکه را نگاه کردم
    واای چه می بینم خدایا محبوب من آن وسط نشسته بود دستپاچه شدم مثل اینکه خودم را پشت اوستا قایم کردم چرا نمی دانم
    اوستا با خوشحالی گفت
    خانوم خانوماست با محبوبه خانم دختر وسطی بصیر الملک ماشالله ماشالله دیگر نفهمیدم او ستا کی رفت من کی آمدم
    هیچ انتظار این بدبختی را نداشتم بدبختی معلومه بدبختی از این بالاتر نمی شود من یک لاقبا کجا بصیرالملک کجا آخه این دختر چرا اینهمه مدت یکبار هم بمن نگفت دختر کیه خدایا چه بکنم کمکم کن باید دل بکنم باید فراموشش کنم من و اون واای واای تفاوت از زمین تا آسمان است مگر می شود باور کرد که پدرش رضایت بدهد این دختر زن من بشود هرگز هرگز چه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    بکنم چه خاکی بسرم بزنم رحیم احمق بیشعور خاک بر سر این عاشق شدن چیه چه بر سر خودت آوردی بدبخت شدی بدبخت خدایا دستم بدامنت کمکم کن ای خدایی که همه دربند ماندگان را رها می کنی کمکم کن
    فقط انتظار شیدم که عصر بشود برگردم خانه این باری نبود که بتنهایی بتوانم تحمل کنم نه باید راز دل را به مادر بگویم او عاقلتر است او جهاندیده تر است حتما راهی جلوی پای من می گذارد بالاخره یک کاری می شود کرد زن است زن ها را بهتر می شناسد شاید بتواند بمن بگوید اگر محبوب پافشاری کند پدرش رضایت می دهد که زن من بشود
    دوان دوان رفتم بخانه مادر بود مثل همیشه آرام اما کمی دلگیر از من مگر نه اینکه او هم بخاطر زن گرفتن من بگو مگو کرده ایم خب مادر بشین تا برایت بگویم
    از کجا شروع کنم از کجا به تو بگویم اصلا تو محبوبه را می شناسی چگونه به تو بگویم که پسرت تنها پسرت که فکر می کرد در دل دارد پیش تو می آورد اینهمه مدت یک کلمه از دختری که با او سر و سری پیدا کرده برای تو نگفته نه شروع کردن خیلی مشکل است مهم اینست که از کجا شروع کنم چه بگویم
    یا حق خدایا خودم را به تو سپردم
    مادر بصیر الملک یادته
    نگاه استفهام آمیز به چهره ام دوخت مکث کرد گفت بگوشم آشناست اما به جا نمی آورم
    یادته انیس خانم می رفت توی خانه شان برای خیاطی
    آهان یادم آمد همان که حق اوستای ترا خورد
    آفرین مادر عجب یادته
    رحیم یکی نیکی فراموش نیکی فراموش نمی شود یکی بدی یادمه آره یادمه
    مادر فکر میکنی اگر ترا بفرستم برای خواستگاری دخترشان بمن می دهند
    نگاه محبت آمیزی بمن کرد تا حدی جان گرفتم اما اشتباه کرده بودم گفت
    حالا دیگه شوخی ات گرفته اینهم شد جواب من همه جا صحبت تا جاگذاری است تو قول دادی قبل از تاجگذاری بریم خواستگاری
    سر قولم هستم بریم همین فردا بریم
    رحیم حوصله ندارم سر بسرم نگذار تو یا جدی جدی هستی یا دلقک دلقک
    مادر به روح پدرم جدی هستم
    چشماش گشاد شد دراز کشیده بود بلند شد نشست توی صورتم زل زد
    مثل اینکه کارت از دلقکی گذشته خل شدی پسر
    مجبور شدم تمام داستان را نه حقیقت را برایش بگویم مادر هرازگاه یا صورتش را می خراشید یا بامبی میزد روی رانش
    رحیم بیچاره شدیم بدبخت شدیم پسر این چه کاریست که شروع کردی
    وای رحیم ایکاش پایت می شکست به آن محله نمی رفتی
    چرا مادر مگر عیب دارد دختر خودشان دنبال من آمده منکه دنبالش نرفته بودم
    ببینم رحیم همان که پیغام انیس خانم را می آورد
    یکدفعه مثل اینکه چیزی در مغزم صدا کرد چی چی گفتی مادر آه مثل اینکه حق با مادر بود گویا همین دختر بود آره والله خودش بود منتها من واخود نبودم پس اون فکر می کند که من می دانم دختر کیه ای وای میگم چرا یک کلمه اشاره نکرد نگو فکر میکند من شناختمش آخه چه جوری با چادر و چاقچور چه جوری می شود شناخت تازه من اصلا زنها را نگاه نمی کنم آنهم یک دختر بچه چه ساده بودم من حق با مادر است من خل شدم
    رحیم پسرم این وصله جور ما نیست پسرم آنها کجا ما کجا آخه هیچکس کرباس را روی حریر وصله می زند فراموشش کن ولش کن خاطرخواهی رسوایی داره بدبختی داره آنهم چی تو و دختر یک شازده یک اشراف زاده والله عاقبت خوشی ندارد
    مادر چه بکنم می گویی چه بکنم آب از سرم گذشته دلم آنجاست منهم ولش کنم اون ول نمی کند
    نه پسر اون بزرگتر دارد اون فک و فامیل دارد نمی گذارند می کشند اما به تو نمی دهند
    تصور اینکه محبوبه را بکشند دیوانه ام کرد حالن بهم خورد مادر راست می گوید خیلی از این اتفاقات می افتد پدر کنار باغچه منزلش سر دخترش را می برد مگر نشنیدیم
    ولی آخه فقط بخاطر خاطر خواهی ما کاری نکردیم
    مادر فقط بخاطر خاطر خواهی این کار دل است کار خود آدم نیست چه جوری پدری راضی می شود به خاطر کار دل دخترش را بکشد
    نه مادر اگر همینجا تمام شود تمام شده اما عاقبت این کار خودش نیست بخاطر عاقبتش است که پدر می کشد
    ترا بخدا مادر فال بد نزن انشالله هیچی نمی شود انشالله بخوشی تمام می شود
    رحیم شاید اشتباه کردی شاید آنی که توی درشکه بود آن دختره نبود یا اوستا نشتاخت
    مادر چی می گفت تمام تار و پود وجودم فریاد می زدند که محبوب من است اگر نگاهش هم نمی کردم از ضربان قلبم می فهمیدم که او دارد رد می شود اوستا ممکن است اشتباه کرده باشد اما من نه
    رحیم می خواهی بروم انیس خانم را بیاورم اون حسابی با آنها آشنا شده تو شکل و شمایلش را بگو شاید آن نباشد
    نه مادر نه پای انیس خانم را به میان نیار دوره می گرده لغز بارمان می کنه
    خیال کردی خیر باشد فکر کردی همینجوری می مونه نقل محافل میشه تمام شهر خبردار میشن کم از خبر تاجگذاری نیست نجار محله دختر اشراف را محله را برده هه هه برم بگم بیاد شاید اونی که تو میگی فرق داره اوستا چند ساله از آنها خبر نداره اما انیس خانم تازه بر و بچه هایشان را دیده
    ساکت ماندم مگر نه اینکه عقل خودم دیگه قد نمی داد بگذار مادر یک کاری بکنه مادر چادرش را بسر انداخت و رفت
    احساس کردم یه خرده آرام شدم قلبم که متلاطم بود آرام گرفته مثل اینکه پر شده بود سر ریز شده بود دیگه گنجایش نداشت حالا که عقده دل پیش مادر وا کردم آرام شدم بیخود نبود که حضرت علی با آنهمه علم و دانش می رفت سر چاه و غصه هایش را توی چاه فریاد می کرد
    آدمیزاد حتی قدرت تحمل افکار و اعمال خودش را ندارد می ترکه منفجر می شه خدایا چه می شود هه چه می شود صحت خواب چه شده چه شده حالا من چه باید بکنم اگر پا پس بکشم همه چیز می آید به روال سابق چکار کنم اول کاری که باید بکنم اینه که دیگر پایم را توی دکان اوستا نگذارم اون که نشان خانه من را نداره برای او فقط دکان شناسه چه بکنم به اوستا چه بگویم بگویم نمی نمی آیم چه بکنم نمی پرسد رحیم ازما بدی دیدی اوستا آقاست من هیچ بدی از او ندیدم نه رویم نمی شود نمی تونم بگم که نمی آیم کاش ایکاش اوستا خوش بیرونم کند ایکاش یک روز برم ببینم در دکان بسته است آن موقع راحت می شوم دیگه رو در روی اوستا نمی ایستم دیگه مجبور نیستم دروغ هم سر هم کنم خاک بر سرت رحیم مزدت را چکار میکنی هان سی شاهی صنار جمع کردی فکر می کنی فتح خیبر کردی پسر دوباره گرسنه می مانی نه فقط خودت که مادرت هم کار پیدا می کنم می روم محله دیگر امروزه کار نجاری بالا گرفته دستور دولت است همه مغازه دارها در و پنجره شان را تعمیر می کندد می روم یک جای دیگر چه بکنم جز فرار راه دیگری ندارم اه اه رحیم بدم آمد ناجوانمردی بی مروتی پس اون چی اون چی بکنه بیشعور چند ماه بود می رفت می آمد تو خنگ حالیت نبود پس اون از خیلی پیش دلباخته تو رفتی خب جون خودت را نجات دادی رفتی محبوبت چه بکند اگر بکشندش قاتل واقعی تویی مگر می توانی بقیه عم راحت بشی وای وای رحیم حالا زنده است خیالش روزگارت را تنگ کرده اگر بمیرد بناحق بمیرد میدانی روحش چه به روزگار تو می آورد از بند تن آزاد میشه بال در میاره هرجا بری دنبالت میاد شی و روز نداری خواب و بیداری نداری نه نه مبادا فقط بفکر خودت باشی دیگران هر چه می گویند بگذار بگویند اما شما با هم قاطی شدید بهم پیوستید پسر پیوند دل مهم است نه پیوند تن آنقدر زن و شوهرها هستند که از هم دورند نسبت به هم بیگانه اند هر چند سرشان را همه شب روی یک بالش می گذارند تو و اون یکدل و یک جان شده اید عقد و عروسی و قرارو مدار و بنویس و بریز و بپاش اینها همه تشریفات است کار تو از کار گذشته
    مادر و انیس خانم آمدند
    مثل دختری که خواستگار برایش آمده و خجالت زده شده خجالت می کشیدم سرم پایین بود جرات نگاه کردن نداشتم چی باید بگویم چه چیزها را دوباره باید تکرار کنم
    آقا رحیم به مادرت گفتم آن چند روزی که خانه بصیرالملک بودم داشتند خودشان را برای مراسم خواستگاری از دخترشان آماده می کردند پسر عطاءالدوله خواستگارش بود آدم هچل هفتی نیست که نه بگویند پسرشان اصل و نسب دار است با سواد است مثل اینکه می گفتند در فرنگستان هم تحصیل کرده من را برده بودند برای عروس خانم لباس بدوزم سه دست لباس کامل دوختم از حال و هوای دختر من نفهمیدم که راضی نیست راضی بود می خندید خودش چند بار رفت دنبال مغزی برای پیراهن اش دختری که نخواد خواستگار بیاد اینجوری پر در نمیاره والله چی بگم
    خبر نداری که عروسی شده یا نه
    بگمانم آنجور که عجله داشتند عروس خانم حالا پابماه است خیلی دستپاچه بودند آخه داماد خیلی بالا بود یک چیزی هم باید نذر خدا می کردند که دخترشان مقبول مادر داماد بشه
    من جرات نداشتم نه حرفی بزنم نه انیس خانم را نگاه کنم اصلا مثل اینکه گناهکار بودم و داشتند در مورد گناهان من صحبت می کردند
    انیس خانم از شکل و شمایلش بگو
    والله چی بگم پسته قد بود نه چاق بود نه لاغر میزان بود چشم و ابرو مشکی دختر بود دیگه مثل دخترهای دیگه چیز فوق العاده ای نداشت که چشمگیر باشد
    شاید خواستگارها نپسندیدند
    نمی دانم هیچ خبر ندارم نه اینکه بد بود نه اما آش دهان سوزی هم نبود
    قربان قدت انیس خانم نمی توانی یک خبر درست و حسابی پیدا بکنی
    از کی دیگه به چه بهانه ای منزلشان بروم چه بگویم بپرسم لباسها خوش قدم بود
    هر دو تاشان خندیدند من اصلا حوصله خندیدن نداشتم اما دلم می خواست مادر می پرسید آخه اسم دختر چی بود اما نمی دانم یادش نبود یا هول شده بود
    مدتی به سکوت گذشت هر سه فکر می کردیم منتها هر کس در عالم خودش انیس خانم گفت
    میگم فردا سری به خانه کشور خانم بزنم سر و گوشی آب بدهم بالاخره اگر عروسی باشد عمه خانم را بیخبر نمی گذارند حتما دعوتش می کنند هر چند که بین خواهر شوهر و برادر زن شکر آب است
    الهی قربات قدمت انیس خانم ما از زمانی که همسایه شما شدیم همه اش دردسر برایتان فراهم کرده ایم
    نه بابا چه دردسری رحیم هم مثل پسر خودم هست فکر میکنم این بلا سر ناصر آمده است
    بلا خدا همه می گویند بلا عشق بلاست دوست داشتن بلاست دختری به آن نازنینی خاطر خواه آدم شدن بلاست آره رحیم بلاست شاهنامه آخرش خوش است
    دو شب و دو روز بود که بی آنکه آگاه باشم مدام بدرگاه خدا دعا می کردم که دختر بصیر الملک زن پسر عطاءالدوله شده باشد ای هدا کمک کن انیس خانم بیاید بگوید زاییده ای خدا کمک کن بگوید با شوهرش فرنگ رفته خدا جون تو که قادری تو که با یک کن فیکون زمین و زمان را ساختی این کار را بکن الهی دختره محبوب من نباشه خدایا کمکم کن خدایا جز تو چه کسی را دارم ای همه بیکسان را فریاد رس



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    شام را خورده بودیم و داشتیم برای خواب آماده می شدیم که صدای در آمد کیه این وقت شب مادر باهوش تر از من است شاید هم گوش بزنگ بود بعجله بلند شد
    باید انیس خانم باشد
    و بود دلم شروع کرد به طپیدن دستهایم می لرزید رنگم پرید خدایا خبر خوش خبر خوش انیس خانم وارد شد سلام داد با محبت علیک گفت مادر تشک را کشید زیر پای انیس خانم
    بنشین انیس خام بفرما خوش خبر باشی
    والله چی بگم نمی دانم این خبر خوش است یا نا خوش عمه دختره گفت نه عروسی سرنگرفته گفت دختره مثل مادرش از آنهاست خوب بلدند بگردند لقمه خوبی گیر بیاورند مادرش هم فهمیده بود که چه جوری برادر نازنین مرا تور بزنه دختره بک وجبی گفته داماد را نمی خواهم بچه داره
    وا مگر داماد زن داشت
    گویا زن اول اش دختر عمویش بوده که سر زا رفته یک بچه از اون مانده که پهلوی مادر بزرگه زندگی میکنه کاری به کار این دختر که نداشت
    اما انیس خانم بالاخره مرده هم دست اول نبوده دیگه دختره معلومه عاقل است
    وا خواهر چه حرفها می زنی باز این دختر پدر درست و حسابی داشت یک چیزی خود پدرش که هوو سر مادرش آورده؟
    ا آه آه یادم آمد راست میگی قبلا رحیم تعریف کرده بود مادر با دست می زد روی دستش
    رحیم رحیم از کجا می دانست
    مادر بجای من جواب داد
    اوستا محمود گفته بود آره آره یادم است الله اکبر راست گفتند کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد
    مادر گویی مهربانتر شد
    میدانی انیس خانم دختره حتما سوز و گذاز مادرش را دیده فهمیده که نباید گول پول و مقام را بخورد وسر عطاءالدوله نباشه پسر خود رضا خان باشد زن وقتی توی بغل شوهرش خوابیده نه شاه تاج اش به سرش نه دوریش کشکول اش به دوش چیزیکه ایندو را گرم میکند پاکی و صداقت و سلامت هر دو است اگر خدای ناکرده یکی بلنگد توی رختخواب پر قو هم که باشند سردند
    والله چی بگم مرد خاک بر سر بیرون خانه هر غلطی می کند بکند توی خانه نان و آب و رخت و لباس زن و بچه اش را فراهم بکند بس است
    نه انیس خانم آدم نان گدایی می خورد نان بی غیرتی نمی خورد مردها فکر می کنند زنها غیرت ندارند نه خیلی خوب هم دارند منتها گاهی نجابت گاهی لا علاجی نمی گذارد بروز دهند مادره ناچار است تحمل کند دم نزند چی بکند
    اما دختره که مجبور نیست هر شب بغل مردی بخوابد که مدتها بغل زن دیگری بوده گیرم که پسر فلان الدوله است پسر فلان کس بودن پول داشتن و در فرنگستان درس خواندن هیچ ارتباطی به مساله پاکی و پارسایی ندارد آن چیز دیگری است این چیز دیگر دست دوم دهن خورده است
    میدانی خواهر اگر اینجوری حساب بکنی سنگ روی سنگ نمی ماند مردها همه همینجورند تو یک مرد پولدار نشان داری که به یک زن قانع باشد منتها خبرش بیرون درز پیدا نمی کند یا کنیز یا کلفت را صیغه می کنند یا با پررویی چند تا چند تا عقد می کنند قربان شکلت بروم تا بود چنین بود
    نه انیس خانم ما مردهای خوب هم دیدیم شاید بین پولدارهایشان کم باشد اما بین ماها زیاد بوده
    از قدیم گفته اند مرد که شلوارش دوتا شد تجدید فراش میکند
    شاید هم درست گفته باشند مردها ظرفیت ندارند فکر می کنند با پول می توانند دل زن را بخرند پس وقتی پول دارند چرا نخرند اما دل خریدنی نیست
    خدا عمرت بده تو هم چه حرفها میزنی مردها کاری به کار دل زنها ندارند که بنده ...... الله اکبر استغفرالله بلند شوم بروم حالا بچه ها می خوابند
    از آن شب ببعد همه شب بعد از شام انیس خانم و ناصر خان و معصومه خانم منزل ما بودند عجب موضوع داغی شده بود ناصر خان می گفت
    چه اشکال دارد دست و بال رحیم خان را بگیرند برای خودش اوستا کار ماهری می شود مثلا خود این جناب بصیر الملک چکاره است هان مادر چکاره است
    والله کارش را نمی دانم اما پولداره چه خانه ای چه آلاف اولوفی نوکر وکنیز وللـه و آشپز یک عالمه نانخور توی خانه دارد
    مادر جان کار خوش چیه تاجره اهل دیوان است آخه چکاره است
    نفهمیدم ناصر نپرسیدم هم
    خب پول یامفتی که معلوم نیست از کجا آمده دارد سرمایه ای می دهد به رحیم خان این کار بکند شرافتش از هزار تا دوله و سلطنه بیشتر است حضرت علی با وجود اینکه کار خلافت داشت از راه بیل زدن نان می خورد مالک بودن که کار نیست مالک چی این ارث پدری را از کجا آوردند زمین را که خدا ساخته چه جوری اینها مالک اش شده اند هان
    ناصر خان راست می گفت اولین با چه جوری کسی مالک شده خوبه آسمان را خرید و فروش نمی کنند من هیچ وقت از اوستا هم نشنیدم بصیر الملک چکاره است
    مثلا این آقای بصیر الملک از فتحعلی شاه بالاتر است کر و فرش بیشتر است منشی آسمان جل گرمرودی را آورد دخترش ضیاءالسلطنه را داد بهش بعد هم دست و بالش را گرفت یک لقب هم برایش دست و پا کرد شد میرزا مسعود خان انصاری چی شد آسمان به زمین آمد آبها از جریان افتادند رحیم را هم می کنیم ناصرالدوله
    و قاقاه خندید خودم هم خنده ام گرفت
    اما حرفهای ناصر خان به دلم نشست جراتم را زیاد کرد راست می گوید من اگر کمی سرمایه داشته باشم حالا دیگر می توانم برای خودم کار بکنم کار می کنم مدام کار می کنم درس هم می خوانم وقتی توانستم شاگردی مثل خود پیدا کنم خب چکار دارم کتاب می خرم می خوانم سوادم را زیاد می کنم اینها چشمشان به پول است مثلا یه خرده سواد تازه سواد برای چی رضا خان سواد دارد شاه مملکت شده نادر سواد داشت اصل و نسب داشت می گویند وقتی صحبت از اصل و نسب می شد یاد گرفته بگوید چه بگوید منم نادر فرزند شمشیر نوه شمشیر خب نادر نشد شاه نشد تازه پدر من آدم بدی نبود هنوز اگر تبریز بروی بپرسی صحبت از سلامت و جوانمردیش بر سر زبانهاست خب پدر مرد گرسنگس کشیدیم اما کار خلاف شرع نکردیم بی پولی که عیب نیست هرجوری بود خودمان را به اینجا رساندیم آقای بصیرالملک چه کرده من هم اگر پول یامفتی داشتم هر روز یک جور لباس تنم می کردم سوار درشکه می شدم روغن کرمانشاهی می خوردم زعفران روی پلو می ریختم اینها که هنر نیست هنر این است که حق مردم را ادا کنی با آنهمه دبدبه و کبکبه مزد اوستای بیچاره را خورده این ننگ است بقیه همه رنگ
    ناصر خان با حرفهایش حال و هوای دیگری به قضیه داده بود
    خدا را چه دیدی حتما خدا اینجوری می خواد دست مرا بگیرد و بالا بکشد داماد بصیرالملک شدن یک شانس است یک توفیق الهی من چند سال کار بکنم می توانم یکهزارم زندگی آنها را داشته باشم اصلا با پول حلال با پولی که با عرق جبین و کد یمین بدست آمده باشد مگر می شود آنجور زندگی کرد اینها پول ندارند علف خرس دارند انیس خانم می گوید یک لباس را دوبار نمی پوشند یعنی چه یعنی اصلا حالیشان نیست که پول از سنگ در میاد پدر آدم در میاد اینها نمی فهمند فکر می کنند خیلی سر هستند که اینهمه ریخت و پاش می کنند از خریت شان است والا چه نیازی به اینهمه دنگ و فنگ است آدمیزاده نه به لباس است نه به خوراک اصل آدمیت است اصل جوانمردی شازده فلان الدوله و فلان الممالک
    یک شب انیس خانم تمام خیالاتم را بهم زد
    میدانی حق با ناصر است دیشب یک چیزی گفت من تازه بفراست افتادم
    مادر با دلواپسی پرسید
    ناصر خان چی گفت حرفهای ناصر خان را با آب طلا باید نوشت
    ناصر می گوید شاید همه اینها نقشه باشد
    چه نقشه ای همه چی ها
    میدانی خب مردها جور دیگه مساله را نگاه نگاه می کنند ناصر می گوید که اینها می خواستند دخترشان را شوهر بدهند خواستگار را عم پسندیده بوده اند که پیغام داده اند بیایید لباس دوختند بزک کردند رفتند آمدند دختره زیر بار نرفت ظاهر قضیه اینست که به داماد ایراد گرفته اند که زن داشت بچه دارد اما
    اما چی
    انیس خانم نگاهی به من کرد و نگاهی به مادر سرش را پایین آورد چادرش را کشید روی پاهاش مثل اینکه از گفتن مطلبی ابا داشت
    اما چی انیس خانم
    والله از این جور چیزها خیلی دیدیم شاید دختره ..... شاید دختره عیب و علتی دارد
    چه عیبی
    چشمکی که انیس خانم به مادر زد بدور از نگاه من نبود
    یادت هست آن دختره دهقان زاده شیمیران
    کی
    هنوز خاک گورش خشک نشده پسر یکی از اعیان بلا سرش آورد بعد ولش کرد و رفت دختره خودش را کشت هنوز مردم اشک چشمهای پدرش را فراموش نکرده اند
    به زیر خاک سیه فام مریم ای مریم
    چه خوب خفته ای آرام مریم ای مریم
    برستی از غم ایام مریم ای مریم
    بخواب دختر ناکام مریم ای مریم
    هنوز مردم شمیران بیاد دارند که هر روز بر سر مزار دخترش زار می زد و در برابر سوال دیگران مدام تکرار میکرد که
    درون خاک مرا دختری جوان افتاد برای آنکه جوانی شود دو روزی شاد
    برآن جوانک ناپاک روح لعنت باد
    مادر نگاهی از روی دلسوزی به من کرد
    یعنی چه اینها دیگه چه حرفی است می زنند یعنی ممکن است محبوبه هم
    از آنشب ناصر خان تبدیل شد به یک غیب گو
    جلوی پنجره می نشست دو تا دستش را انگشت به انگشت بهم می چسباند باز و بسته می کرد و توضیح می داد
    اینها می دادند چه می کنند این اعیان و اشراف هزار تا گند و کثافت دارند منتها بلدند چه جوری ماست مالی کنند پول دارند نقشه می کشند آدم اجیر می کنند بعد آب از آب تکان نمی خورد
    مثلا شما فکر می کنید چه در کله دارند مادر چنان ملتسمانه می پرسید که دلم ریش می رفت
    خیلی ساده است خیلی ساده رحیم خان را بلا گردان می کنند چند روزی زنش می کنند بعد طلاق می گیرند در بین اینها هم که دختر و زن فرق ندارند یک مرد بیوه پیدا می شود مباد یک زن بیوه را می گیرد و خب همه چیز به خوبی و



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خوشي تمام ميشود.



    مادر با ناراحتي گفت:چرا ما؟چرا ما بايد پايمال شويم؟چرا رحيم من؟رحيم يتيم من؟



    -خوب مسئله خيلي راحت است مرگ براي ضيعف امري طبيعي است ،همان داستان مريم كه مادر تعريف كرد ،مريم ضعيف بود مرد و رفت زير خاكآن پسر عيان آب را خورد و ليوان راشكست ،يك ليوان ديگر بر ميدارد،ندار كه نيست،اگر مريم دختر بصيرالملك بود وضع فرق مي كرد ،بلي چنين است و جز اين نيست .



    -پس خدا كجاست؟مگر خدا چشم ندارد نمي بيند؟



    -مي بيند ،چرا ميبيند.خوب هم مي بيند.



    ********************************



    ناصر آقا براي خودش داستان درست كرده،شايد هم حسوديش شده ،معلومه حسودي ميكند ،من فرداي نه چندان دور داماد بصيرالملك مي شوم.محبوب من هم خيلي از معصومه بهتراست ،خوب آنها دخترشان را دوست دارند مرا هم دوست خواهم داشت ،مشوم دامادشان ،پسر هم تا بيايد آدم بشه، من پسرشان شده ام ،انيس خانوم گفته بود كه مادره تازگي پسر آورده ،مي دانستم برادر كوچكي دارد ،اما كو تا او بيايد عصاي دست پدرش بشود ،رحيم خودش همه كاره ميشود ،محبوبه محال است...



    اما گاهي دلم چرگين ميشود، به نظرم مي آيد زيادي پررو است .آخه دختر به اين پررو يي؟ من يك بار هم نگاهش نكرده بودم م اصلا واخود نبودم او مرا به اين راه كشاند ،رحيم نجار بودم و به نجار بودنم شاد ،كار مي كردم مزد مي گرفتم با زندگي كنار آمده بودم ،اول آمد قاب سفارش داد بعد گل آورد ،اگر او شروع نكرده بود من خر كي بودم كه خاطرخواه دختر بصيرالملك شوم،شايد حق با ناصر خوان است جاي ديگر بند را آب داده ،رحيم بيچاره را دست انداخته.



    انيس خانوم خبر آورد:



    -واي نمي دانيد كشور خانم چقدر عصباني بود هر چه فحش داشت نثار زن برادرش و دخترهايش كرد مثل اينكه ان يكي برادرش كه عموي دختره مي شود براي پسرش خواستگاري كرده اما دختره باز هم گفته نه ،كشور خانم مي گفت الكي مي گويد مادرش آش و لاش اش كرده ،الكي مي گويند ،از آن مادر همان دختر.



    خب پس محبوبه گفته بود كه مي خواهند به پسر عمويش شوهر بدهند ،راست مي گفت كه قبول نميكند و نكرده،خبرش هم پيچيده.



    دلم براي محبوب تنگ شده ،دختر بيچاره چه مي كشد ؟ اگر راست راستي آش و لاش اش كرده باشند چي؟دلم مي خواست پيشم بود دست هايش رات مي بوسيدم چشمهايش را مي بوسيدم سرش را روي سينه ام مي گذاشتم و غمش را مي خوردم.



    مجال من همين است كه پنهان عشق او ورزم


    كنار بوس و آغوشش چه گويم؟چون نخاهد شد.


    فقط خدا مي اند اصل موضوع چيه؟شايد همين هم نقشه باشد ،شايد مي خواهند مردم راست راستي باور كنند كه دختره خواستگارها را رد ميكند.اين دفعه از توي خودشان خواستگار تراشيده اند...



    اگر راست باشد؟ اگر محبوب پاك نباشد؟اگر مرا دست انداخته باشد؟اگر آن همه ابراز عشق و علاقه جزو نقشه بوده باشد؟اگر...



    جلوي در دكان رسيدم.



    يعني چه؟چشمهايم را ماليدم ،خواب مي بينم؟دوروبر رانگاه كردم واضح و روشن بود پس خواب نمي بينم ،چنگ زدم به موهايم فدردم امد خواب نيستم بيدارم ،اما موضوع چيه؟در دكان بسته بود و دوتا چوب بلند را شكل ضربدر به در دكان كوبيده بودند اين چه معني دارد؟



    پاهايم شل شد،بي اختيار كنار ديوار نشستم ،دكان را بسته اند نه براي يك روز و دو روز اين ميخ كوبي كردن يعني براي خيلي زمان طولاني ،اوستا چه شده؟اوستا را چي كارش كرند؟خاك بر سر شدم ،باز هم بيكار شدم،بيچاره شدم،خودت يادت رفت ميگفتي ديگه ميگذاري از اين محله ميروي؟منتها رويت نميشد كه به اوستا بگويي كه ديگر نمي آيي؟مگر خودت نگفتي كاش اوستا در دكان را ببندد؟آره يادم است ،اماخداجان قربان حكمت بروم چرا هميشه دعاهاي بد را مستجاب مي كني؟ ماغلطي كرديم ،نفهميديم ،جاهل بوديم ،مزخرفي از دهانمان در امد تو ديگه چرا؟برو رحيم از اينجا برو ،اين رحمت الهي است تو حاليت نيست،بگزار برو تو اگر بروي آب ها از آسياب مي افتد ،يا دختره گولت زده يا گول تو را خورده ،در هر صورت تا همين جا هم كه پيش آمده ،بس است ،بقيه را ول كن ،برو ،برو ديگر به پشتت هم نگاه نكنت فكر كن خواب وحشتناكي ديده بودي ،بيدار شو ،عاجز كه نيستي،،ماشاالله يك پا اوستا شده اي برو گذر ديگري ،برو دكان ديگري پيدا كن،بگذار گند قضيه بيشتذ از اين بالا نيايد.



    محبوبه را چه بكنم؟فقط من گير نيفتادم آن طفل معصوم هم درگير است.اون را ول كن پدر دارد مادر دارد ،ايل و تبار دارد تو مردي خودت و مادرت را بپا،دختره هزارتا پا د ارد،اما آخه دلم پيش اوست بي دل كجا بروم؟



    پسر خر نشو ،اين بچه بازي ها را بگذار كنار تو داري سرت را به باد ميدهي ،غصه دل د اري؟ ولش كن ،برو برو جرات داشته باش ،بلند شو اينجا چه كز كرده اي؟راه بيفت دنيا كه به آخر نرسيده ،روزي تو مقدر است .اين دكان و اوستا وسيله اند،هرجا بري روزي تو با تو هست ،رزاق خداست ،برو يا علي مدد.



    راه افتادم ،داشتم فرار مي كردم ،از آن محله از آن دكان از آن خاطرات ،خاطرات تلخ ،خاطرات شيرين ،فرار ميكردم ،از محبوب،از ميعادگاهمان،از در و ديوار دمد گرفته دكان كه شاهد عشقمان بودند،رازو نيازهايمان را در لا به اي درزها و جرزهايشان جا داده بودند.ميدويدم،داشتم فرار ميكردم ،بي دل،بي كس ،بيكار ،نه غصه كار را داشتم نه غم بي كسي را فقط دل گم كرده بودم ،دلم انجا بود ،پيش آن دخترك كوچك كه يكباره بزرگ شد ،آن محبوبه ي شب ،آن مونس روز ،دلم را برد فپس نمي دهد.



    بيدل گمان مبر كه نصيحت كند قبول


    من گوش استماع ندارم لمن يقول


    وقتي ايستادم جلوي خانه اوستا بودم.



    حواسم پ



    رت بود ،گويا به شدت دقالباب كرده بودم ،شايد هم بكارت.



    صداي زن اوستا از پشت در شنيدم كه دمپايي هايش را روي آجرهاي كف حياط مي كشيد و غرغركنان مي امد .



    -سر آورده؟



    در راباز كرد تا من را ديد جاخورد بربر نگاهم كرد .



    -چته؟بي ريش؟ هوس لاس ناصري كردي؟



    -؟؟!!



    چي شد؟ چي گفت؟ منظورش چي بود؟ديدم اوستا دوان دوان امد.



    -برو كنار زنيكه ي احمق و بامبي زد توي سرش .



    گوئي از خواب بيدار شدم.اوستا؟دست روش زنش بلند كرد؟آخه چرا؟ اوستا به ان مهرباني،به ان خوبي؟ غم خودم را فراموش كردم ،بد دل شدم.اوستا از اوج آسمان تصورات من افتادپايئن،مرد به ان خوبي،آن همه فداكار ،آن همه با گذشت ،داغ فرزند را به دل گرفت اما نخواست كه دل زنش را بشكند ،از اين كه با او درشتي كرده بود بعد سال ها پشيمان بود ،حالا دست روي همان زن بلند مي كند؟؟آنهم جلوي من؟ جلوي يك غريبه؟



    چيزهايي گفت كه شنيدم و موضوع بسته شدن در دكان را هم فهميدم ،مي دانستم زير سر بصيرالملك اسنت اما مسئله خودم رنگ باخت.



    كار اوستا حسابي پكرم كرد ،خيلي ناراحت شدم ،خدايا چرا؟آن زندگي خوب و پر صفا و صميميت كه داشتند كو؟يعني آخر زندگي اين است؟يعني عشق همان طور كه بناگاه مي آيد به ناگاه هم مي رود؟منهم با محبوب اينجوري مي شويم؟عشق به اين آساني تبديل به نفرت مي شود؟



    پس خدايا ازدواج مقدس نيست ؟اگر هست چرا آخرش به كثافت مي كشد؟اين چه زندگي است؟ اين چه زن و شوهري است؟من هميشه فكر مي كردم كه اوستا مرد خوشبخت است،منهاي اينكه بچه ندارد كه آن هم در پرتوي عشقش به زنش رنگ باخته بود.پس اشتباه مي كردم؟



    رحيم !رحيم !پس تو شاهكار ناداني هستي،هر چه مي كني اشتباه ا ست ،تا حالا هر چه رشته اي پنبه شده است آن از عشقت ،اين از كارت ،آرزوهايت ،دعاهايت ،اوستايت ،....



    خدائي بود دكان بسته شد ،اگر باز هم بود من ديگر نمي خواستم چشمم به چشم اوستا بيافتد...بدم آمد،خيلي ،خيلي



    ديدي رحيم؟خودت جواب خودت را دادي ،ديدي چگونه يك لحظه و با يك حركت اوستاي محبوب تو منفور شد؟مگر دوستش نداشتي؟ مگر مديونش نبودي؟ مگر اين همه سال به وجودش به بودنش به آمدنش و رفتنش عدت نكرده بودي؟چه شد؟با يك حركت ناجور كه از او ديدي ،حالا حاضر نيستي ديگر به صورتش نگاه كني .،عشق همينجوري تبديل به نفرت مي شود ،محبوب منفور ميشود ،معشوق دشمن مي شود ،خانه آبا خراب مي شود ،گرماي محبت به سرماي عداوت مبدل مي شود،يك كلام رحيم آقا بهشت ،دوزخ مي شود.



    خيلي راحت ،خيلي آسان ،به يك چشم بهم زدن ،با يك تلنگر ،همه چيز از بين ميرود از اوج آسمان به حضيض زمين مي افتي ،پس بايد مدام مواظب باشي .مدام خودت را بپايي .حرفت را ،كارت را ،حركت چشم و دستت را ،مبادا مبادا يك نقطه بي جا بيافتد كه معني ،كاملا برعكس مي شود.



    از آنچه كه در اين اواخر اتفاق افتاده بود احساس مي كردم كه حالت نرمش و شكنندگي مرا تعقيير داده.يدل شده بودم ،وحشي شده بودم .فهميده بودم كه دنيا به آن پاكي و خوبي كه من فكر مي كردم نيست .گاهي بي آنكه تو تصورش را هم كرده باشي ،تهمت مي خوري،گناهكارت مي دانند ،نسبت به تو عداوت مي ورزند.من بيچاره چه هيزم تري به زن اوستا فروخته بودم ؟چرا با من آنطوري كرد؟ چرا آنطوري گفت؟من كجا و حرفهاي او كجا؟



    تا وقتي كه ناصر خان براي من توضيح نداده بود ،اصلا نمي دانستم ناصرالدين شاه گردن شكسته چكاره بوده و چه گندي كاشته ،اين متلك ها چه بود كه بارم هم زير سر زن اوستا بوده است ،نميدانم الله علم.



    دو روز بود كه پشت سر هم طبق عادت ،جلوي دكان دست به بغل مي ايستادم ،مطمئن بودم كه اوستا نمي آيد ولي ببوي محبوب مي آمدم.به دنبال دلم مي آمدم ،اگر مي آمد و در دكان را بسته مي ديدو مرا نمي ديد حتما غصه دار مي شد ،دستش به هيچ جا بند نبود چه مي كرد؟نكند مثل مريم خودش را بكشد؟اين فكر ديوانه ام مي كرد ،ديگه همان جا مي ماندم،جلو تر از آن را نمي توانستم مجسم كنم.



    اگر به خاطر من اذيتش كنند ؟اگر پافشاري بكند و كتكش بزنند؟اگر پدره عصباني شود و شكمش را پاره كند؟من جي ميكنم؟هان؟چه مي كنم؟شانه هايم را بالا انداختم،



    من هم خودم را مي كشم،ديگه بعد از او زندگي را چه بكنم؟همه چيز را كه از دست داده ام ،فقط نفس برايم مانده كه آن هم فداي او ،صداي چرخ درشكه هشيارم كرد.



    گوشهايم را تيز كردم ،بله درشكه بود.اين هم جناب بصيرالملك ،نگاه غضب آلودي به طرفم پرتاب كرد گويي نگاه كه به من خورد منفجر شدم،تركيدم ،از جاكنده شدم و بي آنكه تصميم قبلي داشته باشم دويدم ،فكر كردم طول كوچه را با دو قدم طي كردم رسيدم دم درشكه پريدم روي پله درشكه گفتم آنچه را كه مي خواستم ،راز دل گفتم ،گفتم خاطر خواه دخترتان من هستم شايد گفتم كه او هم خاطر مرا مي خواهد ديگه چه چيزهاي ديگري گفتم بماند ،سوزش شلاق بيدارم كرد سوخت ،گوشت تنم را كند ،خونم را ريخت بيدار شدم ،هشيار شدم ،تصميم ام را گرفتم هر چه باداباد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/