خوشي تمام ميشود.
مادر با ناراحتي گفت:چرا ما؟چرا ما بايد پايمال شويم؟چرا رحيم من؟رحيم يتيم من؟
-خوب مسئله خيلي راحت است مرگ براي ضيعف امري طبيعي است ،همان داستان مريم كه مادر تعريف كرد ،مريم ضعيف بود مرد و رفت زير خاكآن پسر عيان آب را خورد و ليوان راشكست ،يك ليوان ديگر بر ميدارد،ندار كه نيست،اگر مريم دختر بصيرالملك بود وضع فرق مي كرد ،بلي چنين است و جز اين نيست .
-پس خدا كجاست؟مگر خدا چشم ندارد نمي بيند؟
-مي بيند ،چرا ميبيند.خوب هم مي بيند.
********************************
ناصر آقا براي خودش داستان درست كرده،شايد هم حسوديش شده ،معلومه حسودي ميكند ،من فرداي نه چندان دور داماد بصيرالملك مي شوم.محبوب من هم خيلي از معصومه بهتراست ،خوب آنها دخترشان را دوست دارند مرا هم دوست خواهم داشت ،مشوم دامادشان ،پسر هم تا بيايد آدم بشه، من پسرشان شده ام ،انيس خانوم گفته بود كه مادره تازگي پسر آورده ،مي دانستم برادر كوچكي دارد ،اما كو تا او بيايد عصاي دست پدرش بشود ،رحيم خودش همه كاره ميشود ،محبوبه محال است...
اما گاهي دلم چرگين ميشود، به نظرم مي آيد زيادي پررو است .آخه دختر به اين پررو يي؟ من يك بار هم نگاهش نكرده بودم م اصلا واخود نبودم او مرا به اين راه كشاند ،رحيم نجار بودم و به نجار بودنم شاد ،كار مي كردم مزد مي گرفتم با زندگي كنار آمده بودم ،اول آمد قاب سفارش داد بعد گل آورد ،اگر او شروع نكرده بود من خر كي بودم كه خاطرخواه دختر بصيرالملك شوم،شايد حق با ناصر خوان است جاي ديگر بند را آب داده ،رحيم بيچاره را دست انداخته.
انيس خانوم خبر آورد:
-واي نمي دانيد كشور خانم چقدر عصباني بود هر چه فحش داشت نثار زن برادرش و دخترهايش كرد مثل اينكه ان يكي برادرش كه عموي دختره مي شود براي پسرش خواستگاري كرده اما دختره باز هم گفته نه ،كشور خانم مي گفت الكي مي گويد مادرش آش و لاش اش كرده ،الكي مي گويند ،از آن مادر همان دختر.
خب پس محبوبه گفته بود كه مي خواهند به پسر عمويش شوهر بدهند ،راست مي گفت كه قبول نميكند و نكرده،خبرش هم پيچيده.
دلم براي محبوب تنگ شده ،دختر بيچاره چه مي كشد ؟ اگر راست راستي آش و لاش اش كرده باشند چي؟دلم مي خواست پيشم بود دست هايش رات مي بوسيدم چشمهايش را مي بوسيدم سرش را روي سينه ام مي گذاشتم و غمش را مي خوردم.
مجال من همين است كه پنهان عشق او ورزم
كنار بوس و آغوشش چه گويم؟چون نخاهد شد.
فقط خدا مي اند اصل موضوع چيه؟شايد همين هم نقشه باشد ،شايد مي خواهند مردم راست راستي باور كنند كه دختره خواستگارها را رد ميكند.اين دفعه از توي خودشان خواستگار تراشيده اند...
اگر راست باشد؟ اگر محبوب پاك نباشد؟اگر مرا دست انداخته باشد؟اگر آن همه ابراز عشق و علاقه جزو نقشه بوده باشد؟اگر...
جلوي در دكان رسيدم.
يعني چه؟چشمهايم را ماليدم ،خواب مي بينم؟دوروبر رانگاه كردم واضح و روشن بود پس خواب نمي بينم ،چنگ زدم به موهايم فدردم امد خواب نيستم بيدارم ،اما موضوع چيه؟در دكان بسته بود و دوتا چوب بلند را شكل ضربدر به در دكان كوبيده بودند اين چه معني دارد؟
پاهايم شل شد،بي اختيار كنار ديوار نشستم ،دكان را بسته اند نه براي يك روز و دو روز اين ميخ كوبي كردن يعني براي خيلي زمان طولاني ،اوستا چه شده؟اوستا را چي كارش كرند؟خاك بر سر شدم ،باز هم بيكار شدم،بيچاره شدم،خودت يادت رفت ميگفتي ديگه ميگذاري از اين محله ميروي؟منتها رويت نميشد كه به اوستا بگويي كه ديگر نمي آيي؟مگر خودت نگفتي كاش اوستا در دكان را ببندد؟آره يادم است ،اماخداجان قربان حكمت بروم چرا هميشه دعاهاي بد را مستجاب مي كني؟ ماغلطي كرديم ،نفهميديم ،جاهل بوديم ،مزخرفي از دهانمان در امد تو ديگه چرا؟برو رحيم از اينجا برو ،اين رحمت الهي است تو حاليت نيست،بگزار برو تو اگر بروي آب ها از آسياب مي افتد ،يا دختره گولت زده يا گول تو را خورده ،در هر صورت تا همين جا هم كه پيش آمده ،بس است ،بقيه را ول كن ،برو ،برو ديگر به پشتت هم نگاه نكنت فكر كن خواب وحشتناكي ديده بودي ،بيدار شو ،عاجز كه نيستي،،ماشاالله يك پا اوستا شده اي برو گذر ديگري ،برو دكان ديگري پيدا كن،بگذار گند قضيه بيشتذ از اين بالا نيايد.
محبوبه را چه بكنم؟فقط من گير نيفتادم آن طفل معصوم هم درگير است.اون را ول كن پدر دارد مادر دارد ،ايل و تبار دارد تو مردي خودت و مادرت را بپا،دختره هزارتا پا د ارد،اما آخه دلم پيش اوست بي دل كجا بروم؟
پسر خر نشو ،اين بچه بازي ها را بگذار كنار تو داري سرت را به باد ميدهي ،غصه دل د اري؟ ولش كن ،برو برو جرات داشته باش ،بلند شو اينجا چه كز كرده اي؟راه بيفت دنيا كه به آخر نرسيده ،روزي تو مقدر است .اين دكان و اوستا وسيله اند،هرجا بري روزي تو با تو هست ،رزاق خداست ،برو يا علي مدد.
راه افتادم ،داشتم فرار مي كردم ،از آن محله از آن دكان از آن خاطرات ،خاطرات تلخ ،خاطرات شيرين ،فرار ميكردم ،از محبوب،از ميعادگاهمان،از در و ديوار دمد گرفته دكان كه شاهد عشقمان بودند،رازو نيازهايمان را در لا به اي درزها و جرزهايشان جا داده بودند.ميدويدم،داشتم فرار ميكردم ،بي دل،بي كس ،بيكار ،نه غصه كار را داشتم نه غم بي كسي را فقط دل گم كرده بودم ،دلم انجا بود ،پيش آن دخترك كوچك كه يكباره بزرگ شد ،آن محبوبه ي شب ،آن مونس روز ،دلم را برد فپس نمي دهد.
بيدل گمان مبر كه نصيحت كند قبول
من گوش استماع ندارم لمن يقول
وقتي ايستادم جلوي خانه اوستا بودم.
حواسم پ
رت بود ،گويا به شدت دقالباب كرده بودم ،شايد هم بكارت.
صداي زن اوستا از پشت در شنيدم كه دمپايي هايش را روي آجرهاي كف حياط مي كشيد و غرغركنان مي امد .
-سر آورده؟
در راباز كرد تا من را ديد جاخورد بربر نگاهم كرد .
-چته؟بي ريش؟ هوس لاس ناصري كردي؟
-؟؟!!
چي شد؟ چي گفت؟ منظورش چي بود؟ديدم اوستا دوان دوان امد.
-برو كنار زنيكه ي احمق و بامبي زد توي سرش .
گوئي از خواب بيدار شدم.اوستا؟دست روش زنش بلند كرد؟آخه چرا؟ اوستا به ان مهرباني،به ان خوبي؟ غم خودم را فراموش كردم ،بد دل شدم.اوستا از اوج آسمان تصورات من افتادپايئن،مرد به ان خوبي،آن همه فداكار ،آن همه با گذشت ،داغ فرزند را به دل گرفت اما نخواست كه دل زنش را بشكند ،از اين كه با او درشتي كرده بود بعد سال ها پشيمان بود ،حالا دست روي همان زن بلند مي كند؟؟آنهم جلوي من؟ جلوي يك غريبه؟
چيزهايي گفت كه شنيدم و موضوع بسته شدن در دكان را هم فهميدم ،مي دانستم زير سر بصيرالملك اسنت اما مسئله خودم رنگ باخت.
كار اوستا حسابي پكرم كرد ،خيلي ناراحت شدم ،خدايا چرا؟آن زندگي خوب و پر صفا و صميميت كه داشتند كو؟يعني آخر زندگي اين است؟يعني عشق همان طور كه بناگاه مي آيد به ناگاه هم مي رود؟منهم با محبوب اينجوري مي شويم؟عشق به اين آساني تبديل به نفرت مي شود؟
پس خدايا ازدواج مقدس نيست ؟اگر هست چرا آخرش به كثافت مي كشد؟اين چه زندگي است؟ اين چه زن و شوهري است؟من هميشه فكر مي كردم كه اوستا مرد خوشبخت است،منهاي اينكه بچه ندارد كه آن هم در پرتوي عشقش به زنش رنگ باخته بود.پس اشتباه مي كردم؟
رحيم !رحيم !پس تو شاهكار ناداني هستي،هر چه مي كني اشتباه ا ست ،تا حالا هر چه رشته اي پنبه شده است آن از عشقت ،اين از كارت ،آرزوهايت ،دعاهايت ،اوستايت ،....
خدائي بود دكان بسته شد ،اگر باز هم بود من ديگر نمي خواستم چشمم به چشم اوستا بيافتد...بدم آمد،خيلي ،خيلي
ديدي رحيم؟خودت جواب خودت را دادي ،ديدي چگونه يك لحظه و با يك حركت اوستاي محبوب تو منفور شد؟مگر دوستش نداشتي؟ مگر مديونش نبودي؟ مگر اين همه سال به وجودش به بودنش به آمدنش و رفتنش عدت نكرده بودي؟چه شد؟با يك حركت ناجور كه از او ديدي ،حالا حاضر نيستي ديگر به صورتش نگاه كني .،عشق همينجوري تبديل به نفرت مي شود ،محبوب منفور ميشود ،معشوق دشمن مي شود ،خانه آبا خراب مي شود ،گرماي محبت به سرماي عداوت مبدل مي شود،يك كلام رحيم آقا بهشت ،دوزخ مي شود.
خيلي راحت ،خيلي آسان ،به يك چشم بهم زدن ،با يك تلنگر ،همه چيز از بين ميرود از اوج آسمان به حضيض زمين مي افتي ،پس بايد مدام مواظب باشي .مدام خودت را بپايي .حرفت را ،كارت را ،حركت چشم و دستت را ،مبادا مبادا يك نقطه بي جا بيافتد كه معني ،كاملا برعكس مي شود.
از آنچه كه در اين اواخر اتفاق افتاده بود احساس مي كردم كه حالت نرمش و شكنندگي مرا تعقيير داده.يدل شده بودم ،وحشي شده بودم .فهميده بودم كه دنيا به آن پاكي و خوبي كه من فكر مي كردم نيست .گاهي بي آنكه تو تصورش را هم كرده باشي ،تهمت مي خوري،گناهكارت مي دانند ،نسبت به تو عداوت مي ورزند.من بيچاره چه هيزم تري به زن اوستا فروخته بودم ؟چرا با من آنطوري كرد؟ چرا آنطوري گفت؟من كجا و حرفهاي او كجا؟
تا وقتي كه ناصر خان براي من توضيح نداده بود ،اصلا نمي دانستم ناصرالدين شاه گردن شكسته چكاره بوده و چه گندي كاشته ،اين متلك ها چه بود كه بارم هم زير سر زن اوستا بوده است ،نميدانم الله علم.
دو روز بود كه پشت سر هم طبق عادت ،جلوي دكان دست به بغل مي ايستادم ،مطمئن بودم كه اوستا نمي آيد ولي ببوي محبوب مي آمدم.به دنبال دلم مي آمدم ،اگر مي آمد و در دكان را بسته مي ديدو مرا نمي ديد حتما غصه دار مي شد ،دستش به هيچ جا بند نبود چه مي كرد؟نكند مثل مريم خودش را بكشد؟اين فكر ديوانه ام مي كرد ،ديگه همان جا مي ماندم،جلو تر از آن را نمي توانستم مجسم كنم.
اگر به خاطر من اذيتش كنند ؟اگر پافشاري بكند و كتكش بزنند؟اگر پدره عصباني شود و شكمش را پاره كند؟من جي ميكنم؟هان؟چه مي كنم؟شانه هايم را بالا انداختم،
من هم خودم را مي كشم،ديگه بعد از او زندگي را چه بكنم؟همه چيز را كه از دست داده ام ،فقط نفس برايم مانده كه آن هم فداي او ،صداي چرخ درشكه هشيارم كرد.
گوشهايم را تيز كردم ،بله درشكه بود.اين هم جناب بصيرالملك ،نگاه غضب آلودي به طرفم پرتاب كرد گويي نگاه كه به من خورد منفجر شدم،تركيدم ،از جاكنده شدم و بي آنكه تصميم قبلي داشته باشم دويدم ،فكر كردم طول كوچه را با دو قدم طي كردم رسيدم دم درشكه پريدم روي پله درشكه گفتم آنچه را كه مي خواستم ،راز دل گفتم ،گفتم خاطر خواه دخترتان من هستم شايد گفتم كه او هم خاطر مرا مي خواهد ديگه چه چيزهاي ديگري گفتم بماند ،سوزش شلاق بيدارم كرد سوخت ،گوشت تنم را كند ،خونم را ريخت بيدار شدم ،هشيار شدم ،تصميم ام را گرفتم هر چه باداباد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)