(30)
فصل 11
شب بود و خورشید گرم شهر در انتهای بی مرزی در گودالی در سکوت خفته بود .
صدای کوچه تنها در زمزمه جویبار جاری بود .
و تولد صدا ، شاید از دور می آمد .
آن قدر در انتظار تو نشستم
که پرنده در دستهایم آشیانه ساخت .
آن قدر در انتظار تو نشستم
که پیچک همسایه در من پیچید
و بر شانه ام گل کرد .
طلوع قلب من
در این دشت بی لاله چه غمگین است .
* * *وقتی در حیاط را گشودم ، آقا حبیب و مولود خانم را نشسته به انتظار دیدم . آثار نگرانی از صورتشان هویدا بود . با ورودم هر دو بپا خاستند و آقا حبیب با گفتن الهی شکر که آمدید وقوع حادثه ای را خبر داد .
سلام کردم و پرسیدم : اتفاقی رخ داده ؟
روی سخنم با آقا حبیب بود اما مولود خانم جوابم را داد : بله ! سر شبی بود که زنگ زدن و من در را باز کردم . دو تا مرد غولدنگ پشت در ایستاده بودند . یکی از آن دو پرسید : اینجا خونه علی سیرتیه ؟ من جواب دارم : بله . بعد پرسید خودش خونه اس ؟ گفتم : نه ! اون یکی دیگه گفت ما مأوریم و اومدیم اتاقش رو بگردیم . راستش اونقدر هل شده بودم که زبونم بند اومده بود .
آقا حبیب مداخله کرد و گفت : پرسیدم مگه چی شده سرکار . که گفت چیز مهمی نیست فقط باید اتاقش رو بازرسی کنیم . منم که خیالم از بابت شما راحت بود گفتم بفرمایین و اون دو تا اومدن تو و با خودم رفتیم بالا . یکی شون رو پشت بوم مراقب ایستاد و اون یکی تمام اتاق رو گشت . حتی لای کتابهای دکتر رو هم گشت و بعد از من پرسید این علی آقا دانشجوئه که گفتم : نه ! اون تو چاپخونه کار می کنه این کتابها مال آقای دکتره دوست علی آقاست . پرسید اون هم اینجا زندگی می کنه ؟ که گفتم ، می کرد اما مدتیه که دیگه نمیاد و از قرار معلوم ازدواج کرده . بعد پرسید معمولاً علی آقا کی میاد خونه ؟ که گفتم غروب خونه ست . اونوقت از خونواده شما پرسید که منم راستش رو گفتم و اون ها هم رفتن .
پرسیدم : آیا چیزی هم با خودشون بردن ؟
آقا حبیب سر تکان داد و گفت : نه ، هیچی پیدا نکردن که ببرن . من به اون ها اطمینان دادم که شما اهل قاچاق نیستید و حتییم سیگار تلخ هم نمی کشید . به گمونم قانع شدند و رفتند . اگه دیدین اتاقتون شلوغ پلوغه کار اونهاست . اما راستی علی آقا اون ها از جون شما چی خوان ؟
خندیدم و گفتم : والله چی عرض کنم ، حتماً منو با یک نفر دیگه عوضی گرفتن . اگر هیچ کس منو نشناسه شما خوب می شناسین و می دونین من اهل این کثافتکاری ها نیستم .
مولود خانم آب دهانش را قورت داد و گفت : طلا که پاکه چه منتش به خاکه . بیاین بریم تو اتاق تا براتون یک استکان چای بریزم بخورین . خدا شاهده که از سر شب تا حالا تنم داره می لرزه و نگرانتون بودم .
کلام صادقانه اش به دلم نشست و تمام کینه ام نسبت به او مثل آبی که بر آتش بریزید خاموش شد و حس کردم مهرش بر دلم نشسته .
بی اختیار گفتم : مادر ! از این که باعث شدم تن شما بلرزد متأسفم .
سخنم اشک را به دیده مولود خانم آورد و گفت : تو مثل پسر برای ما می مانی و ترسیدم نکنه خدا نکرده گیر آنها بیفتی .
آقا حبیب گفت حالا که الحمدالله به خیر گذشت و آنها رفتند پی کارشان .
چای را با آنها خوردم اما برای خوردن شام نماندم و به اتاقم رفتم . همه چیز به هم ریخته بود و به گمانم رسید که آنها حتی داخل کتری آب را هم جستجو کرده بودند چرا که در کتری وسط اتاق افتاده بود . ساعتی طول کشید تا دوباره به اتاق نظم بخشیدم و بدون شام به بستر رفتم . فکر های گوناگونی به مغرم هجوم آورده بود ، این بار دیگر نمی توانستم خود را گول بزنم و بی خیالی طی کنم . قراین و شواهد نشان می داد که به راستی تحت تعقیبم و به دنبالم هستند . اما از کی و به چه علت را نمی دانستم . سعی کردم خوب فکر کنم و ببینم چه کار خطایی مرتکب شده ام . آیا خانف نا مردی کرده و از من هم اسمی برده و به اونها گفته که پیش من کتاب داره ؟ چه خوبشد که اون ها رو نابود کردم و پیش خودم نگه نداشتم . منو چه به این کار ها . امید های نتوانستند ترس و تشویش را از وجودم دور کنند و تا هنگامی که خروس ملیحه خانم بانگ زد چشمانم باز بود و به سقف خیره شده بودم . در نهایت با این امید که خدا حمایتم می کند می خواستم چشم بر هم بگذارم که یاد قرارمان افتادم و به سختی بلند شدم . نماز صبحگاهی ام بی ریا و خالص و تنها به خاطر عشق و محبت به ذات حق نبود ترس از عواقب این جریانات و چنگ انداختن به دامانش برای رهایی ، سجده ام را طولانی ساخته بود . وقتی قصد خارج شدن از خانه را داشتم ، مولود خانم به دنبالم آیةالکرسی خواند و بر من فوت کرد و با گفتن مواظب خودت باش بدرقه ام کرد . سنگینی نگاهی را حس نکردم و تا رسیدن به خانه صمصام با خیال راحت طی طریق نمودم . زنگ خانه را که به صدا در آوردم ، خود سحابه در را به رویم گشود و مادر را نیز میان حیاط دیدم . او به سلامم گرم پاسخ داد و با گفتن خدا عوضت بدهد علی آقا امیدوارم با دست پر برگردید هر دوی ما را بدرقه کرد . نمی دانم چرا نمی توانستم شمرده و موزون گام بردارم حس می کردم پا هایم قدرت و توان قدم بر داشتن را ندارند . سر خیابان ایستادم و او هم به ناچار ایستاد و پرسید :
- چیزی شده ؟
- نه ! دارم فکر می کنم که بهتر است اتومبیلی کرایه کنیم اینطوری شما خسته نمی شوید .
- فکر مرا نکنید ، بچه که نیستم زود خسته شوم .
- با این حال بهتره که در بست برویم و با همان ماشین هم برگردیم .
- هر طور که صلاح می دانید .
سر خیابان ایستادم و مقابل چند اتومبیل را گرفتم اما آنها راضی نشدند ما را به مقصد برسانند . داشتم پشیمان می شدم که اتومبیلی دیگر نگه داشت و با چانه زدن بر سر قیمت کرایه راضی شد و سوار شدیم . تمام توجه سحابه به خیابان بود شاید داشت در میان مردم به دنبال قیافه ای آشنا می گشت . از شهر خارج نشده بودیم که راننده سیگاری روشن کرد و همان طور که نگاه به جلو داشت زیر لب آواز ، بستی تو بار سفر از خونه ما ، را سر داد و شیشه را کاملاً پایین کشید شعر را نصفه ، نیمه رها کرد و آه بلندی کشید وقتی دید به او توجه دارم گفت :
- از صب تا شب مثل سگ سوزن خورده جون می کنم و آخر شب فقط دلم خوشه که دمی به خمره می زنم اون رو هم اون عفریته زهر مارم می کنه . چیزی نمونده سر بذارم بیابون و راهی بشم . وقتی دید توجه سحابه هم به حرفهاش جلب شده با گفتن ببخشین آبجی به شوما توهین نشه ، ادامه داد مثل مور و ملخ از سر و روم بچه بالا می ره . از صب تا شب برای سیر کردن شکمشون جون می کنم اما هنوز یکی کفش نداره و اون یکی شلوار ، عیال هم که قربونش برم سالی یکی نون خور اضافه می کنه . قربون خدا برم اجاق یکی رو کور می کنه و به یکی انقدر بچه میده که اگه دست تو دماغش بکنه بچه بیرون میاد . یکی نیست بگه مصب تو شکر بچه میدی خوب بده دستم کم با بچه پول بزرگ شدنشون رو هم بده .
به شوخی گفتم : با هر بچه یک کیسه پول خوبه ؟
- نه بابا یک کیسه زیاده همونقدر بده که بتونم شکمشون رو سیر و لباس براشون تهیه کنم .
- مگه چند تان ؟
- با این یکی که به دنیا بیاد میشن هفت تا . هفت قد و نیم قد . پنچ تا دختر و یک پسر که نمی دونم آخریش چی از آب در بیاد .
- خدا براتون حفظشون کنه .
- ای بابا انقدر چشم و دلم سیره که اگه کم هم بشن دست و دلم نمی لرزه . یک نون خور کمتر بهتر !
از شهر خارج شده بودیم وو چیزی نمانده بود به بیابان مورد نظر برسیم . برای آن که مبادا اشتباه کنم نگاه به جاده دوختم و سکوت کردم . تنها نشانی که داشتم یک دکان پنچر گیری با تابلوی آبی زنگ زده اش در کنار جاده اسفالته بود که متروک مانده بود و بیابان از پشت دکان به صورت جاده خاکی شروع می شد ، خدا ، خدا می کردم که بتوانم آن جا را بیابم و سرگردان جاده نشویم . از چنین منظره ای گذشتیم و دلم هری ریخت پایین و به راننده گفتم نگهدار و کمی به عقب برگرد . می خواستم قبل از پیاده کردن سحابه در مورد درست رسیدن به مقصد اطمینان حاصل کنم . راننده که دید خیال داریم آن جا پیاده شویم متعجب پرسید : این جا پیاده می شوید ؟
گفتم : بله ، البته اگر درست گفته باشم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)