صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 52

موضوع: تمنای دل |حمیرا رضاییان |تایپ

  1. #31
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    داد. هردوشون ساکت بودند و توی افکار متشنج و نابسامانشون غرق شده بودند. صدای زنگ موبایل سعید سکوت سنگین داخل اتومبیل رو شکست. گوشی رو از توی جیب شلوار جینش بیرون کشید و بعد از نگاه کردن به شماره ی تماس گیرنده جواب داد:
    - الو، سلام مامان جان، چه عجب یادی از ما کردی؟
    روح انگیز مادر سعید با لحن ناراحتی گفت:
    - سلام پسرم، عجب از ماست پسر ارشد یه خونواده این طوری از احوال پدر و مادرش جویا می شه؟ می دونی چند وقته که با ما تماس نگرفتی؟
    سعید با شرمندگی گفت:
    - ببخسید مادر، به خدا سرم خیلی شلوغ بود برای خرید رفته بودم دبی تازه برگشتم. خوب حال بابا چه طوره، بچه ها خوبن؟
    - خوبَن مادر، احوال همه رو پرسیدی ولی اصل کاری یادت رفت.
    سعید که متوجه کنایه ی مادرش شده بود خواست زودتر حرف رو عوض بکنه برای همین گفت:
    - ریزان چی کار می کنه؟ قرار عروسی رو گذاشتین یا هنوز مشخص نشده؟
    - یه حرف هایی زده شده، فکر کنم تا یه ماه دیگه جشن عروسی رو بگیریم. خوب سعید جان نمی خوای حال نامزدت رو بپرسی؟
    او که نمی تونست پیش وفا راحت صحبت بکنه ماشین رو کنار اتوبان متوقف کرد و بعد از این که با ایما و اشاره از وفا عذرخواهی کرد از ماشین پیاده شد و بعد چند قدم از ماشین فاصله گرفت و در حالی که از حرف مادرش عصبانی شده بود گفت:
    - مادر من، باز شروع کردی؟ هنوز هیچی نشده که شما داری اون طوری نامزد نامزد می کنی. اگه یکی بشنوه فکر می کنه که همه ی کارها انجام شده و ما واقعاً نامزدیم.
    روح انگیز که این اولین بار نبود، نارضایتی و کج خلقی پسرش رو می دید گفت:
    - سعید جان، پدرت و عمو رفیع همه ی حرف هاشون رو زدن و کارو تموم کردن، بهتره تو هم بیشتر از این خودت رو اذیت نکنی، روژان خیلی هم دختر خوبیه تازه غریبه هم که نیست دخترعمونه، هم خونته، الهی دورت بگردم مادر، همین فردا یه سرویس طلای خوب و سنگین بخر و بیا مریوان، هم عموت رو خوشحال کن هم بذار روژان بیچاره هم یه دلگرمی پیدا کنه که این همه از بلاتکلیفی نناله.
    سعید که دیگه نمی تونست خودش رو کنترل بکنه با خشم موهاش رو به عقب زد و دستی به ریش سیاه و مرتبش کشید و در حالی که صداش از عصبانیت می لرزید گفت:
    - مامان جان، تورو خدا سر به سرم نذار. من اصلاً حالا حالاها قصد ازدواج ندارم نه با روژان نه با هیچ کس دیگه. شما هم ببینین اگه خیلی دلتون می خواد که روژان عروستون بشه بگیرینش واسه ی پیمان. چه فرقی می کنه من و پیمان نداریم که تازه سن و سالشون هم بیشتر به هم دیگه میاد.
    روح انگیز که خیلی عصبانی شده بود با خشم گفت:
    - بسه بسه، خجالت بکش! سعید، روژان نشون کرده ی توئه. چه طوری غیرتت قبول می کنه بگی زن پیمان بشه؟! دیگه از این حرف ها نزنی ها. اگه به گوش پدرت برسه خون به پا می کنه.
    سعید که دیگه حوصله ی بحث کردن نداشت به طرف ماشین رفت و به مادرش گفت:
    - خوب مامان جون، من کار دارم، اگه اجازه بدی خداحافظی می کنم.
    روح انگیز که باز هم از حرف زدن با سعید نتیجه ای نگرفته بود با نارضایتی گفت:
    - نه کاری ندارم ولی یادت باشه بازم یه جواب درست و حسابی به من ندادی برو به سلامت.
    سعید گوشی رو خاموش کرد و سوار ماشین شد. نگاهی به وفا که سرش رو به صندلی تکیه داده و چشم هاش رو بسته بود کرد و در حالی که نمی تونست چشم ازش برداره گفت:
    - معذرت می خوام خیلی معطل شدین.
    او بدون این که چشم هاش رو باز بکنه گفت:
    - نه خواهش می کنم. مثل این که من مزاحم شما شدم و نتونستین تو ماشین راحت صحبت بکنین.
    سعید که نمی خواست حتی به حرف های مادرش در مورد روژان فکر هم بکنه ماشین رو روشن کرد و گفت:
    - مادرم بود گلایه می کرد که چرا احوالشون رو نمی پرسم.
    او با غصه گفت:
    - یکی مثل شما قدر نعمت هایی رو که داره رو نمی دونه، یکی هم مثل من حسرت داشتنش رو می خوره.
    سعید که نمی خواست او رو به اون زودی برسونه خونه و در واقع می خواست یه کم روحیه اش عوض بشه گفت:
    - دلتون می خواد محل کار منو ببینین.
    چشم هاش رو باز کرد و به سعید که به روبرویش خیره شده بود نگاه کرد و گفت:
    - واقعاً؟! اصلاً فکر نمی کردم که یه روز یه همچین پیشنهادی بهم بکنین.
    سعید در حالی که لبخند دلنشینی صورت مردانه و جذابش رو گرفته بود گفت:
    - چرا یه همچین فکری می کردین؟
    سرش رو برگردوند و از پنجره به بیرون نگاه کرد و با بی تفاوتی گفت:
    - نمی دونم، همین جوری گفتم.
    سعید که دید او نمی خواد به سؤالش جواب بده دیگه اصراری نکرد و گفت:
    - پس موافقین دیگه؟
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - بله، خیلی دوست دارم به قول خودتون محل کارتون رو ببینم.
    سعید پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار داد به طوری که ماشین تویوتای مدل بالاش به پرواز دراومد. و خیلی طول نکشید که جلوی یه ساختمان لوکس بزرگ پنج طبقه توی یکی از منطقه های خوب شمال شهر ماشین رو نگه داشت. او شال سیاهش رو مرتب کرد و از ماشین پیاده شد. سعید جلوتر از او رفت و در ورودی بزرگ شیشه ای رو برای داخل شدن او باز کرد. او وقتی که پاش رو توی فروشگاه گذاشت از تعجب دهنش باز موند. پیش رویش یک واحد خیلی بزرگ و شیک بود که انواع لوازم برقی منزل با مارک های خارجی چیده شده بود.
    سعید کنارش ایستاد و گفت:
    - این واحد مخصوص لوازم خونگی ست، البته بیشترش لوازم برقیه.
    - خیلی قشنگه!
    سعید با گام های آروم به راه افتاد و او هم در حالی که با ذوق و دقت به اطرافش نگاه می کرد پشت سرش رفت. همه ی کارگرها و فروشنده ها با دیدن سعید و همراه جوان و زیبا و جذابش از جاشون بلند می شدند و با احترام زیادی سلام و احوالپرسی می کردند. او به سعید که کنارش راه می رفت گفت:
    - من فکر می کردم که شما فقط تو خط لباس و کلاً پوشاک هستین، اصلاً فکرشم نمی کردم که کارتون به این وسعت و گستردگی باشه.
    - این نظر لطف شماست.
    در حالی که به یخچال های بزرگ و تلویزیون های ال سی دی شیک نگاه می کرد از سعید که با حوصله کنارش قدم می زد پرسید:
    - آقا سعید! شما این لوازم برقی رو هم از دبی میارین؟
    - نه، فقط بعضی ها رو از دبی می خریم، خرید عمده ی لوازم برقی منزل رو از کره و ژاپن می کنیم.
    خیلی دلش می خواست بقیه ی واحد ها رو هم زودتر ببینه ایستاد و به طرف سعید برگشت و گفت:
    - می شه بریم بقیه ی واحدها رو ببینیم.
    سعید که از بودن در کنار او لذت می برد و انگار توی آسمون ها پرواز می کرد با مهربانی لبخندی به صورت زیبا و چشم های درشت و مشتاق او زد و در حالی که با دست به پله های برقی اشاره می کرد گفت:
    - حتماً بفرمایین.
    طبقه ی دوم فروشگاه مخصوص لوازم چوبی بود؛ انواع مبل های سلطنتی، انواع بوفه و ویترین های بزرگ و کوچک، تخت های دو نفره و تک نفره با عسلی و میز توالت های بسیار شیک و لوکس. او که از اون همه سلیقه و ظرافت ذوق زده شده بود با دقت و حوصله به همه ی وسایل ها نگاه می کرد. بعد از این که بازدید از طبقه ی دوم تموم شد دوباره دوشادوش هم سوار بر پله های برقی به طبقه ی سوم رفتند.
    سعید دلش نمی خواست زیاد توی اون واحد بمونَن. بالای پله ها رو به روی او ایستاد و در حالی که سعی می کرد زیاد به چهره ی اغواگر و مدهوش کننده ی او نگاه نکنه گفت:
    - فکر نمی کنم زیاد از این واحد خوشتون بیاد یه نگاه کوچولو بندازین تا بریم واحد بعدی.
    وفا از همون لحظه ی اول ورود به اون طبقه متوجه نگاه های خیره و تحسین برانگیز مشتریان و فروشنده ها به خودش شده بود در حالی که کاملاً متوجه حساسیت و منظور سعید شده بود عمداً خودش رو به نفهمیدن زد و در حالی که خرامان خرامان مثل طاووس قدم برمی داشت و پیش می رفت به سعید که از عصبانیت داشت منفجر می شد گفت:
    - آقا سعید، شما از کجا می دونین که من از این واحد خوشم نمیاد، اتفاقاً خیلی دلم می خواد این رو ببینم.
    سعید که اصلاً نمی تونست خشمش رو کنترل بکنه در حالی که صداش می لرزید با طعنه گفت:
    - آخه وقت گذروندن تو این واحد به چه درد شما می خوره؟ این جا مخصوص آقایونه، مثلاً می خواین کت و شلوار یا بلوزهای اسپرت و تی شرت و شلوارهای مردانه رو ببینین که چی بشه؟
    از حرص خوردن سعید و حساسیتی که نسبت به او داشت حسابی کیف می کرد با بی تفاوتی شانه اش رو بالا انداخت و گفت:
    - مگه حتماً باید لوازم و اجناسی رو که به خود آدم و جنسینش مربوط می شه رو دید که به دردش بخوره، مثلاً چه اشکالی داره من همه ی قسمت های این واحد رو ببینم.
    سعید دیگه کم کم داشت کنترلش رو از دست می داد و کم مونده بود همه ی پسرهای خوش تیپ و جوونی رو که توی اون واحد فروشنده بودن رو همون لحظه به دلیل چشم چرانی و دید زدن او اخراج کنه. با یک حرکت سریع جلوی او رو گرفت و روبرویش ایستاد و در حالیکه صورتش از خشم کبود شده بود گفت:
    - خواهش می کنم تمومش کنین، گشتن توی این واحد اصلاً مناسب شما نیست.
    او که کاملاً متوجه وضعیت حاد و خشم سعید شده بود کوتاه اومد و گفت:
    - باشه، هر طور شما صلاح می دونین.
    سعید با این حرف او خودش رو بالای ابرها و در اوج آسمان ها می دید. طبق عادت با انگشت های هر دو دستش موهای سیاه و حالت دارش رو به عقب زد و در حالی که به طرف پله های برقی می رفت لبخندی زد و گفت:
    - خیلی ممنون، پس بفرمایین طبقه ی چهارم.
    واحد چهارم مخصوص بانوان بود. انواع لباس های شب و مجلسی کیف و کفش های شیک و انواع لباس های زیر زنانه، مانتوهای اسپرت و خوش رنگ، همه ی اجناس هم مارک دار و خارجی بودند. سعید که دلش می خواست باز هم او رو همراهی بکنه با احساس شیرین و دل چسب مالکیت در کنارش قدم بر می داشت.
    او که دلش می خواست تلافی رفتار سعید تو واحد سوم رو سرش دربیاره قدم هاش رو کندتر کرد و به سعید که با تعجب بهش نگاه می کرد گفت:
    - فکر نمی کنم نیازی باشه شما تو این واحد منو همراهی کنین.
    سعید با دلخوری جواب داد:
    - چرا؟
    او لبخند زیبایی زد که قلب بی تابش رو لرزوند و گفت:
    - آخه این جا اصلاً مناسب قدم زدن شما نیست، من خودم تنهایی همه جا رو نگاه می کنم و در ضمن یه مقدار هم خرید دارم.
    و در حالی که شیطنتش حسابی گل کرده بود و می خواست به نوعی اون رو بچزونه و حالش رو بگیره با لحن معنی دار و کش داری گفت:
    - شما هم بهتره تشریف ببرین واحد سوم، فعلاً خداحافظ.
    سعید که از لحن او و متلکش حسابی جا خورده بود در حالی که به رفتنش نگاه می کرد لبخندی زد و با دست ریش خوش ترکیب و سیاهش رو مرتب کرد و از واحد چهار خارج شد.
    او از هر چیزی که خوشش می اومد می خرید. از بچگی همون طوری بود، هیچ وقت برای پول خرج کردن و خرید محدودیتی نداشت. حالا هم که با اون ماهیانه ی خیلی زیاد و قابل توجهی که عمو جهان توی حسابش می ریخت باز هم ولخرجی هاش گل کرده بود و پشت سر هم می خرید، کیف، بلوز، شلوار، دامن، انواع لباس زیر، همه رو خرید، تو لحظه ی آخر چشمش افتاد به یه کت و دامن زیبا و خوش دوخت یاسی رنگ. وقتی که از فروشنده ی خانوم قیمتش رو پرسید، با این که خیلی گرون بود ولی خواست که پروش بکنه تا تن خورش رو ببینه. فروشنده که زن جوانی بود لبخندی زد و گفت:
    - فکر نمی کنم نیازی به پرو داشته باشین، با این هیکل زیبا و چهره ی بی نقص شما، هر لباس زشت و بی ارزشی هم زیبا و جذاب جلوه می کنه، چه برسه به این لباس زیبا و خوش دوخت.
    در جواب لبخندی زد و گفت:
    - خیلی ممنون، ولی ترجیح می دم پروش کنم.
    وقتی که زن فروشنده کت و دامن خارجی یاسی رنگ رو تن او دید از حیرت و تحسین دهانش باز موند. آبشار موهای مواج سیاه رنگش رو باز کرده و روی شانه های خوش ترکیب عروسکیش ریخته بود. کت تنگ با یقه ی بزرگی که با پولک و سنگ های قرمز و طلایی و سیاه طراحی شده بود. با دامن تنگ بلندی که روی خط های عمودی با همان سنگ هایی که در یقه ی کت بود با دقت و ظرافت طراحی شده بود. اون قدر اون لباس به هیکل تراشیده و قیافه ی بی نظیرش اومد که چند تا از فروشنده های خانومی که از دور نظاره گر بودند با عجله به طرفش اومدن و همه با حسرت و حیرت به اون همه زیبایی و ناز خیره شدند. بعداز خرید آخرش که همان کت و دامن مارک دار خارجی بود قبض صورتحساب رو برای تسویه حساب به صندوق برد. پسر جوانی که پشت صندوق نشسته بود. مشغول صحبت کردن با بی سیمی بود که تو دست همه ی فرشنده ها بود وقتی که قبض رو به طرفش گرفت با عجله به شخصی که پشت خط بود چشم قربانی گفت و بعد تماس رو قطع کرد. با احترام خاصی قبض رو از دستش گرفت و از روی صندلی بلند شد و پرسید:
    - خانم شایسته!
    با تعجب گفت:
    - بله!
    - آقای کامروز دستور دادن که از شما وجهی دریافت نکنیم.
    او با ناراحتی گفت:
    - یعنی چه؟ خواهش می کنم آقا، شما کارتون رو انجام بدین. من خودم خرید کردم خودم هم پولش رو پرداخت می کنم.
    بعد چهار بسته از اسکناس های درشتی که توی کیفش بود رو بیرون کشید و روی میز گذاشت و دوباره گفت:
    - بفرمایین.
    پسر جوان دوباره با التماس گفت:
    - ولی خانم شایسته من مأمورم و معذور، آقای کامروز به بنده دستور اکید دادن که از شما مبلغی نگیرم. خواهش می کنم منو در مقابل آقای کامروز قرار ندین.
    - آقای محترم، شما با آقای کامروز چی کار دارین من به شما می گم که لطف کنین و با من هم مثل سایر مشتری ها تسویه حساب کنین، همین.
    - خواهش می کنم خانم، من نمی تونم این کارو بکنم. اگه آقای کامروز بفهمه که به دستورشون عمل نکردم حتماً منو اخراج می کنه. خواهش می کنم موقعیت منو درک کنین.
    او که از حالت درماندگی جوان حوصله اش سر رفت بود گفت:
    - خیلی خوب آقا، تمومش کنین. آقای کامروز الان کجا هستند. می خوام خودم باهاش صحبت بکنم.
    پسر جوان خوشحال از این که مجبور به سرپیچی از دستور رئیسش نشده نفس عمیقی کشید و با بی سیم مشغول صحبت شد. بعد از قطع تماس گفت:
    - آقای کامروز گفتن که الان میان این جا، چند لحظه تشریف داشته باشین.
    در حالی که از شدت عصبانیت رنگ چهره اش کاملاً پریده بود و نفس نفس می زد کنار صندوق دار به دیوار تکیه داد و به انتظار ایستاد.
    سعید که از همون لحظه ای که او رو ترک کرده بود آروم و قرار نداشت و مثل اسپند روی آتش بالا و پایین می پرید. اون قدر این ور و اون ور رفته بود که پا درد گرفته بود. نمی تونست یک لحظه هم چهره ی شاد و پر از شیطنت او رو از یاد ببره. نفسش داشت بند می اومد و اون قدر قلبش تند تند می زد که می ترسید همه صدای بلند و نامنظم ضربان قلبش رو بشنون. وقتی که یادش افتاد اون قراره خرید بکنه با عجله به صندوق دار واحد چهارم اطلاع داده بود که از خانم شایسته مبلغی دریافت نکنه و در واقع باهاش تسویه حساب نکنه. حالا که صندوق دار باهاش تماس گرفته و گفته بود که خانم شایسه می خواد باهاش صحبت بکنه، بهش گفت که خودش می ره طبقه ی چهارم. برای دیدن او بی تاب پله های برقی رو دو تا یکی طی کرد و با قدم های بلند و سریع خودش رو به اون رسوند.
    او با دیدن سعید یک دفعه قلبش لرزید و همه ی خشمش از بین رفت، اصلاً یادش رفت که برای چی می خواست سعید رو ببینه.
    سعید با لبخند زیبایی که روی لبش بود کنارش اومد با لحن معنی داری گفت:
    - سلام، پس بالاخره اجازه دادین که بیام توی این واحد. اون قدر جدی ازم خواستین همراهیتون نکنم که گفتم دیگه اجازه نمی دین حتی در نبودتون هم پام رو توی این واحد بذارم.
    او که از حس ناشناخته ی درونش و لرزش قلب و کم طاقتی خودش حرصش گرفته و تعجب کرده بود سعی کرد خودش رو ناراحت و خشمگین نشون بده، گفت:
    - این جا چه خبره آقا سعید؟ (و با دست به صندوق دار اشاره کرد) این آقا چی می گه؟ چرا نمی تونن با من تسویه حساب بکنن؟
    سعید در حالی که سعی می کرد او رو آروم بکنه با لحن آرومی گفت:
    - چرا این همه عصبانی شدین؟ (و با دست به پسر صندوق دار اشاره کرد) این آقا تقصیری نداره. من گفتم که ازتون پولی دریافت نکنن.
    بی حوصله گفت:
    - آخه برای چی؟ من کلی خرید کردم. خواهش می کنم به این آقا بگین که به طور کامل با من تسویه حساب کنن.
    سعید یک لحظه نگاه بی تاب و بی قرار خودش رو به چشم های درشت و سرکش او دوخت و گفت:
    - وفا خانم، شما چرا این طوری می کنین؟ یعنی من نمی تونم خریدهای شمارو بهتون هدیه بکنم؟ واقعاً چنین حقی ندارم؟
    او که دوباره با دیدن نگاه مردانه و پرجذبه اش و شنیدن صدای آروم و مطمئنش


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #32
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    احساس می کرد که توی دلش داره یه اتفاقاتی می افته سعی در کنترل رفتار خودش رفتار خودش کرد و گفت :
    -ببینید، هدیه دادن خیلی هم قشنگه ولی نه این قدر، من بالای سیصد هزار تومان خرید کردم
    سعید که برخلاف نظر او اصلا از شنیدن مبلغ خرید وفا تعجب نکرده بود با مهربانی گفت:
    ‏- اصلا قابل شما رو نداره، خوب حله دیگه ؟ اگه دیگه بحثی، جدلی، چیزی نموده بریم طبقه ی آخر که می دونم خیلی هم خوشتون میاد.
    با خشم صورتش رو به سمت دیگری برگردوند و خیلی محکم و جدی گفت:
    -باشه، پس خواهش می کنم دستور بدین همه و جنس هایی رو که خریدم برگردونن سر جاشون، اگه پولش رو پرداخت نکنم هیچ کدومشون رو نمی خوام.
    و با این حرف به طرف پله ها رفت. سعید به سرعت خودش رو به او رسوند و گفت:
    -‏­نمی خواین طبقه ی پنجم رو ببینین ؟
    بی حوصله و بی تفاوت گفت:
    -نه، خسته شدم، می خوام برگردم خونه.
    ‏~ با لحن دلجویانه ای گفت:
    ‏-حیفه ها، واحد آخر مخصوص بچه هاست. هم لباس و پوشاک، هم انواع اسباب بازی رو داره. مطمئنم خیلی خوشتون میاد، بیاین بریم ببینین.
    -گفتم که خسته شدم، باشه برای بعد.
    سعید که سرسختی او رو دید دیگه اصرار نکرد و بعد از این که به دور از چشم او به صندوق دار اشاره هایی کرد پشت سر او از پله ها پایین رفت. او بیرون از فروشگاه کنار ماشین برای رسیدن سعید به انتظار ایستاد. دقایقی بعد سعید همراه کار گری که بسته هایی رو تو دستش داشت به طرف ماشین و کنار او اومدند. او که حدس می زد
    سعید خرید های اون رو داره صندوق عقب ماشین میذاره. با حرص سوار شد. سعید بعد از مرخص کردن کارگر فروشگاه پشت رل نشست و ماشین روشن کرد . او خیلی ناراحت بود و هیچ حرفی نمی زد و فقط در سکوت به موزیک ملایمی که از ضبط پخش می شد گوش داد.
    سعید که کاملا متوجه ناراحتی او شده بود آروم پرسید:
    -­دوست دارین بیرون شام بخوریم؟
    صورتش رو ار سعید برگردوند و از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:
    ‏- نه ترجیح می دم تو خونه و کنار انیس خانم شام بخورم.
    سعید دیگه برای بهتر شدن رابطه اش با او اصرار نکرد و تو فضای دلچسب و رویایی به موزیک گوش سپرد و رانندگی کرد.

    اون خودش هم نمی دونست که چش شده. اصلا وضعیت خوبی نداشت، انگار از اون چیزی که حدس می زد و اون اتفاقی که داشت آروم آروم توی قلبش می افتاد می ترسید. احساس خطر می کرد. با خودش گفت: چرا این طوری شدم؟ چرا همش دلم می خواد با سعید لج کنم؟ چرا دوست دارم عصبانی بشه. چرا وقتی که گفت دلش نمی خواد تو واحد سوم بمونم کیف کردم و ناراحت نشدم؟ چرا نذاشت پول وسایلی رو که خریده بودم رو بودم.رو بدم ؟ وای خدای من! اگه فاکتور خرید هام رو ببینه چی؟ آبروم می ره ‏من کلی لباس و وسایل خصوصی خریدم. آه کاش اصلا هیچی نمی خریدم: آخه من چه می دونستم که این آقا سعید این همه دست و دل بازه؟ چرا این حس ناشناخته رو که دارم نسبت به سعید پیدا می کنم این همه شیرین و دلچسبه؟ من تا حالا به هیچ پسری یه هم چین احساسی رو پیدا نکرده بودم؟ یعنی واقعاً دارم عاشق می شم؟ آخه چرا؟ چرا دارم به کسی علاقه پیدا می کنم که قراره به زودی با یه دختر دیگه ازدواج بکنه بکنه؟ یعنی قراره این هم یکی از بدبختی ها و ناکامی هام باشه؟ خدایا، خودت کمکم کن. اراده ام رو قوی کن نزار که دوباره شکست بخورم. خدایا، جز تو هیچ کس رو ندارم، این علاقه یک طرفه خواهد بود و سرانجامی جز بی ابرویی و شکست خوردن من نخواهد داشت . سعید بیچاره همون روز اول تو دبی به من گفت که نامزد داره، اون نمی خواست که من در موردش فکرهای دیگه ای بکنم ، اون خواست همون لحظات اول حساب کار دستم بیاد و در واقع حد و اندازه ی خودم رو بدونم. اه لعنت به من .اون قدر توی تفکرات خودش غرق بود ه اصلا متوجه رسیدن به خونه نشد.سعید ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد و بعد به او که به دور دست ها خیره شده بود نگاه کرد و گفت:
    ‏-نمی خواین پیاده بشین؟
    با شنیدن صدای سعید به خودش اومد و بدون هیچ کلامی از ماشین پیاده شد.
    بدون این که منتظرش بمونه از پارکینگ خارج شد و به طرف خونه رفت. انیس خانم که روی مبل نشسته بود با دیدنش لبخندی زد و با خوشحالی گفت:
    ‏- سلام ننه! کجایین؟ مردم از تنهایی.
    لبخند بی جانی زد و گفت:
    ‏-سلام انیس خانم، خیلی ببخشین تنها موندین آقا سعید یه مقدار کار داشت برای همین دیر کردیم. فعلا با اجازه، خیلی خسته ام می خوام برم تو اتاقم.
    انیس خانم که باز هم با رفتن وفا قرار بود تنها بشه با نارضایتی گفت:
    - برو ننه. برو استراحت کن، ولی زود تر برگرد پایین تا شام رو با هم بخوریم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #33
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    تازه لباس هاش رو عوض کرده بود و بلوز و شلوار سفید راحتی پوشیده بود می خواست رو تخت دراز بکشه که با شنیدن ضربه ای به در اتاقش خورد پرسید
    -بله
    سعید از پشت در گفت:
    ‏-وفا خانم، خواهش می کنم یه لحظه تشریف بیارین.
    شال سفیدش رو سرش کرد و در اتاق رو باز کرد. سعید رو دید که داشت بسته ها و نایلون های خریدش رو کنار در می ذاشت.
    سعید با دیدن او که با اون لباس یک دست سفید راحتی مثل فرشته ها شده بود لبخندی زد و گفت:
    ‏-­می خواستین بخوابین ؟
    با تظاهر به ناراحتی گفت:
    - نه کاری داشتین؟
    سعید اشاره ای به بسته های خرید کرد و گفت:
    ‏- خرید ها تون رو فراموش کرده بودین با خودتون بیارین، من براتون آوردمشون.
    بدون این که به وسایل ها و سعید نگاهی بکنه با لحن بی تفاوتی در حالی که می خواست در اتاقش رو ببنده گفت:
    -‏­گفتی که نمی خوامشون، خواهش می کنم برشون گردونین.
    سعید که دیگه کاسه و صبرش لبریز شده بود با خشم گفت:
    ‏-همین حالا این ها رو می برین تو اتاقتون، مثل این که حرف ها و منو فراموشی کردین، ولی یک بار دیگه براتون می گم خانم وفا شایسته، من بعد تا رمانی که در خونه ی من هستین دست به پولتون نمی زنین هر چیزی هم که لازم داشته باشین بهخودم می گین، درسته که شما نیازی به پول خرج کردن من ندارین و خودتون کار خونه دارین ولی این رو بدونین که با دست بردن تو کیف پولتون موجب آزار من می شین و در واقع شخصیتم رو زیر سؤال می برین.
    بعد کمی سکوت کرد و نفس عمیقی کشید. یک لحظه نوع نگاهش تغییر کرد و با شیدایی و حرارت سوزانده ای به زیبای دلربائی که همه ی وجودش رو تسخیر کرده و به اسارت کشیده بود خیره شد و با لحن متفاوت و نفس گیری گفت:
    ‏-من می رم پایین و منتظر می مونم که شما بیاین تا شام رو با هم بخوریم
    دیگه نتوانست بیشتر از اون به او نگاه بکنه و در حالی که احساس می کرد داره تو دریای پر موج و طوفانی چشم های او غرق می شه. نگاهش رو ازش گرفت و با سرعت از اتاق او دور شد.
    ان قدر از نوع نگاه و سخن تبدار سعید حیرت کرده بود که مثل برق گرفته ها خشکش زده بود. قدرت انجام هیچ حرکت و عکس العملی رو نداشت. همه و توانش ور از دست داده بود و بی رمق و نیمه جان به رفتن سعید نگاه می کرد. آتش نگاه سعید همه و تنش رو سوزونده و خاکستر کرده بود. دقایقی توی همون وضعیت مونده بود و در واقع احساس می کرد که تو خوابه و همه ی اون اتفاقات رویایی بیش نبرده که ،یک دفعه با صدای انیس خانم از خلسه ی که درونش غوطه ور شده بود بیرون اومد و هوش و حواسش رو جمع کرد تا ببینه انیس خانم چی می گه.
    انیس خانم با صدای بلندی گفت:
    ‏- وفا جان، مادر! بیا پایین شام حاضره.
    اصلا آمادگی روبرو شدن با سعید رو نداشت. دلش می خواست که از انیس خانم عذرخواهی بکنه و از رفتن به پایین امتناع بکنه ولی می دونست که انیس خانم دست بردار نخواهد بود و آخر سر پیرزن بیچاره مجبور می شه که با اون پا درد از پله ها بالا بیاد .بنابراین صداش رو کمی بلندتر کرد تا انیس خانم بشنوه و گفت:
    ‏- چشم انیس خانم، الان میام.
    با عجله بسته های خرید رو که جلوی در بود برداشت و به اتاقش برد. همه و اون رو روی تخت گذاشت و خودش برای پوشیدن لباس مناسب تر به طرف کمدش رفت . یک دفعه یادش افتاد که از فروشگاه سعید بلوز شلوار کشی قهوه ای رنگی برای خونه خریده . به طرف نایلون ها رفت و بعد از کمی این ور و اون ور کردن اون ها لباس مورد نظرش رو پیدا کرد و پوشید. جلوی آینه به تن خور لباسش نگاه کرد. بلوز یقه هفت و استین بلند تنگ قهوه ای، با شلوار راسته و چسب. اون قدر بهش می اومد که خودش از روی رضایت لبخندی زد. زمینه ی بلوز و شلوار با حروف بزرگ خارجی به رنگ طلایی طراحی شده بود. دقیق تر توی آینه به صورتش نگاه کرد تا اگه نیاز باشه آرایشش رو تجدید بکنه ولی با دیدن صورت مهتابی و مرمرینش که با کرم پودر خارجی و اصلش که بعد از ظهر زده بود براق تر شده و کاملا تو صورتش فیکس شده بود از تصمیمش منصرف شد و با عجله روسری سیاهش رو سرش کرد و از اتاق خارج شد . ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود احساس کرد که قلبش داره از حلقش بالا میاد چند نفس عمیق کشید و دستی به گونه های برجسته و تبدارش که از فرط هیجان سرخ سرخ شده بود کشید و به آشپزخانه رفت و سلام کرد
    سعید که بی صبرانه منتظر دیدن او بود . دست به غذاش نزده بود تا او برسه . با هم غذا بخورن . در اثر برخورد با بشقاب چینی پر از سالاد صدای ناهنجاری رو به وجود آورد . در حالی که احساس می کرد بدنش مثل کوه اتشقشان شده و گدازه های اتیش داره از دم و بازدمش به بیرون می زنه به سختی نگاهش رو از او گرفت .و بدون این که حتی جواب سلام او رو بده به میز غذاخوری که با سلیقه انیس خانم رنگین شده بود خیره شد . انیس خانم که شاهد بی تابی و دستپاچه شدن سعید بود لبخندی به روی او زد و از روی صندلی بلند شد و گفت :
    -سلام به روی ماهت . بیا بشین مادر . الان برات غذا می کشم
    با عجله به طرف انیس خانم رفت و در حالی که اون رو وادار به نشستن روی صندلی می کرد گفت
    -شما بشینین انیس خانم . غذا روی میز خودم می کشم
    با این حرف روی صندلی روبروی سعید نشست و مقداری غذا توی بشقاب چینی روبرویش ریخت . جرات نمی کرد به صورت سعید نگاه بکنه می ترسید که دوباره جادوی نگاه پر جذبه و مردانه سعید بشه . و دوباره توهمات و خیالات به سراغش بیاد هر دو تاشون بدون حرفی مشغول بازی کردن با غذاشان بودن . سعید هراز گاهی با چنگال مقداری کاهو دهانش می گذاشت . و دوباره به فکر فرو می رفت . انیس خانم که از رفتار سرد . قیافه های پکر و گرفته هر دو تاشون متعجب شده بود چشم هاش رو تنگ کرد و گفت
    -شما دو تا چرا ساکتین ؟ چرا غذاتونو نمی خورین؟ نکنه با هم حرفتون شده ها ؟
    او هیچ حرفی نزد، انیس خانم رو به سعید کرد و پرسید:
    -سعید خان، چی شده مادر. نکنه با هم قهرین. آخه سر چی دعواتون شده خوب به منم بگین دیگه
    سعید که کمی اوضاعش بهتر شده بود. به او نگاه کرد و لبخندی زد و رو به انیس خانم گفت:
    -چیزی نشده انیس خانم، باور کن من بی تقصیرم.
    ‏- پس می گی وفا جان بی خودی ناراحت و پکره ؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #34
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    - اصلا انیس خانم شما قضاوت کنین، من چند تا هدیه و کوچولو برای وفا خانم خریدم کار بدی کردم؟ آخه شما بگین یعنی کار من این قدر بده که وفا خانم باهام قهر بکنه؟
    انیس خانم که کم کم داشت متوجه قضیه می شد به او که سرش رو پایین انداخته بود و صورتش از شدت خجالت رنگ به رنگ می شد نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
    ‏-آره مادر ؟ واسه ی همین چیزی که آقا سعید می گه ناراحتی و باهاش قهر کردی؟
    زیر نگاه معنی دار و پر شیطنت سعید داشت آب می شد با من و من گفت:
    ‏-انیس خانم من که با آقا سعید قهر نکردم، فقط دوست داشتم پول اون جنس هایی رو که خریده بودم رو خودم بدم ولی آقا سعید نذاشت.
    انیس خانم که حوصله اش از اون همه تعارف و تشریفات سر رفته بود گفت:
    ‏-مادر جون یعنی چه ؟ مگه سعید خان غریبه است. اون پسر خالته. خب دلش نخواسته ازت پول بگیره جرم که نکرده. والله من که از کار شما جوون ها سر در نمیارم اصلا چرا باید دختر خاله و پسر خاله این همه با هم رسمی و تشریفاتی حرف بزنن ؟ وفا جان تو خسته نمی شی این قدر به پسر خاله ی خودت اقا سعید اقا سعید می گی یا تو سعید خان اذیت نمی شی همه اش به وفا جان، وفا خانم وفا خانم میگی؟ بابا بریزین دور دیگه این رود روایسی ها رو راحت باشین ببین تو رو خدا کار به جایی رسیده که از وفا جان از هدیه دادن پسر خاله اش ناراحت شده . من که نفهمیدم تو دل شما جون ها چی می گذره
    سعید که حرف های انیس خانم خیلی به مذاقش خوش آمده بود در حالی که زیر چشمی به او نگاه می کرد گفت
    -والله انیس خانم منم با حرف های شما موافقم ولی به خدا می ترسم اسم وفا خانم رو بدون پسوند و پیشوند صدا کنم ازم ناراحت بشه و دوباره قهر کنه اصلا چه معنی داره که وفا خانم واسه یه همچین چیزهایی پیش پا افتاده و کم اهمیتی با من قهر بکنه
    انیس خانم که انگار حالا حالا قصد تموم کردن بحث رو نداشت رو به او کرد و گفت :
    -اره مادر . تو گفتی که اگه سعید خان اسم تو رو تنها صدا بکنه باهاش قهر می کنی ؟
    او که از هر طرف محاصره شده بود در حالی که از شدت شرم و خجالت همه تنش عرق کرده بود و نمی تونست به راحتی نفس بکشه اروم سرش رو بلند کرد و به انیس خانم نگاه کرد و گفت :
    -نه به خدا . من اصلا یه همچنین چیزی به آقا سعید نگفتم باور کنین
    انیس خانم که خودش رو پیروز این بحث می دید گفت
    -باشه ننه . باور می کنم پس از این لحظه به بعد دیگه هیچ کدومتون حق ندارین اون یکی رو آقا یا خانم صدا بزنین باشه ؟
    سعید که از وضعیت پیش آمده کاملا راضی و خوشنود بود دست هاش رو بالا گرفت و گفت:
    ‏-بنده تسلیمم انیس خانم، هر چی شما بگین.
    انیس خانم به او نگاه تا جواب اون رو هم بشنوه که با من و من گفت:
    -چشم هر طور که صلاح بدونین منم همون کار رو می کنم.
    انیس خانم با رضایت خنده ی پر صدایی کرد و گفت:
    -خوب خدا رو شکر . حالا غذاتون رو بخورین تا از این بیشتر سرد نشده.
    سعید تو اتاقش مشغول خوندن نماز بود. از وقتی که سر شام او رو با اون وضع دیده بود تا همون لحظه که به نماز ایستاده بود مدام زیر لب از خدا طب بخشش می کرد و استغفر الله می گفت .دیگه نمی تونست جلوی خودش رو از نگاه کردن به زیبایی سحر کننده و جادویی او بگیره. خیلی تلاش می کرد که حتی به صورتش نگاه نکنه ولی این تلاش چند لحظه بیشتر دوام نمی آورد و خیلی زود اختیار و قدرت خودش رو از دست میداد و برای چند صدمین بار مرتکب اون گناه می شد. کاملا به خودش حق می داد که در مقابل او کم بیاره و اراده اش سست و ضعیف بشه. او بی نظیر بود و این رو هم خودش خیلی خوب می دونست. بیشتر به فکر فردا بود. فردا روز جمعه بود و از صبح تا شب تو خونه بود، البته می دونست که خودش دلش می خواد تو خونه بمونه والا فروشگاه جمعه ها از بعدازظهر تا شب باز بود و اون می تونست ­بعدازظهر بره سر کارش و تا شب هم بر نگرده، ولی به هیچ وجه این کار رو نمی کرد و ترجیح می داد توی اتاقش خودش رو حبس بکنه ولی همین قدر که احساس بکنه نزدیک وفا ست براش کافی بود. با دلی گرفته و غصه دار کتاب دعای کوچکش رو برداشت و مشغول خوندن دعای توسل شد. غیر از توسل به خدا و ائمه ی اطهار کار دیگری از دستش بر نمی اومد. از خدا خواست که خودش راه درست رو نشونش بده و جلوی لغزش و خطایش رو بگیره.
    در اتاق دیگر نیز او توی تاریکی اتاق جلوی پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه ی کرد دیگه مطمئن بود که اراده ی قلبش از دستش خارج شده و دیگه نمی تونه . اون خیلی زود در مقابل سعید کم آورده بود. سعید در نظرش نمونه و کامل یه مرد با شخصیت و سالم بود. چه از نظر ایمان و اعتقادات مذهبی و چه از نظر ظاهری .‏ از هر نظر از همه سرتر بود. وقتی که فکرش رو می کرد که قراره دو سه ماه دیگه از اون خونه بره .و برای همیشه سعید رو ترک بکنه قلبش از اندوه فشرده میشد . اون می خواست سعی بکنه که بیشتر از اون به سعید وابسته نشه می دونست که پیشرفت این احساس در قلبش در آینده اون رو دچار مشکل می کنه . برای همین نمی خواست که دیگه ندای قلبش رو بشنوه . می خواست روی احساساتش سر پوش بذاره و در واقع خودش رو گول بزنه . ولی خبر نداشت که عشق تازه توی دلش جوانه زده . و داشت به سرعت رشد می کرد اون هم توی قلبی که تا حالا جایگاه هیچ عشق و احساسی نبوده و خیلی بکر و دست نخورده است . عشق تازه و نو توی قلبش تبدیل به گل زیبا و خوش بویی می شد ولی او از این می ترسید که این غنچه ای که قرار بود به زودی توی قلبش شکوفا بشه در مقابل سرنوشت و ناملایمات روزگار دووم نیاره . و هنوز باز نشده پر پر بشه . و این براش حکم مرگ رو داشت


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #35
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    10

    به سختی چشم هاش رو باز کرد. دلش می خواست باز هم بخوابه. غلتی زد و به ساعت دیواری نگاه کرد. ساعت ده بود. پس خیلی هم دیر بیدار نشده بود. اصلاً حال و حوصله ی بیدار شدن و پایین رفتن رو نداشت. نمی دونست که سعید روزهای جمعه سرکار می ره یا نه. ترجیح می داد در صورت خونه بودن اون تو اتاقش بمونه و تمام روز رو بخوابه. اصلاً دلش نمی خواست باز هم خودش رو به خاطر خیال پردازی هاش سرزنش بکنه وقتی که فکرش رو می کرد که باید مدام جلوی چشمش باشه و این ور و اون ور بره بیشتر خجالت می کشید و بهتر می دید که اصلاً پایین نره. اصلاً چه لزومی داشت که کل روز رو پیش یه مرد نامحرم بمونه و باهاش هم صحبت بشه. با تمام منفی بافی هایی که توی ذهنش کرد عاقبت به این نتیجه رسید که فعلاً بگیره بخوابه تا ببینه بعداً چی پیش میاد. ملافه ی نارنجی رنگ رو روی سرش کشید و همین که خواست چشم هاش رو ببنده شنید که ضرباتی به در اتاقش نواخته شد. با تعجب ملافه رو از روش کنار زد و آروم پرسید:
    - بله.
    انیس خانم از پشت در گفت:
    - وفاجان، مادر بیداری؟
    با شنیدن صدای انیس خانم نفس آسوده ای کشید و با صدای تقریباً بلندی که انیس خانم بشنوه گفت:
    - سلام انیس خانم، بله بیدارم. کاری داشتین؟
    - مادرجون، صبحونت آماده اس. می خواستم برم حموم گفتم اول تورو بیدار کنم تا بلند شی یه چیزی بخوری. اگه با من کاری نداری من بِرم حموم.
    از اون همه محبت و توجه انیس خانم خجالت زده شده بود بلند گفت:
    - خیلی ممنون انیس خانم، من خودم می رم پایین صبحانه ام رو می خورم شما خیالت راحت باشه، برو به کارت برس.
    - باشه ننه، پس من رفتم. زیاد طولش ندی ها، زودتر برو یه چیزی بخور تا ضعف نکردی.
    خواست از انیس خانم بپرسه که سعید خونه است یا نه که دیگه انیس خانم رفته بود و سؤالش بدون جواب موند. دیگه خواب از سرش پریده بود و نمی تونست بخوابه بی حوصله بلند شد و برای گرفتن دوش به طرف حموم رفت. با گرفتن دوش آب گرمی همه ی بی حالیش از بین رفت و سرحال شد. مطمئن بود که اون خونه نیست چون در غیر این صورت انیس خانم سعید رو تنها نمی ذاشت بره به حموم. خیلی احساس گشنگی و ضعف می کرد، برای همین فقط کمی از آب موهاش رو گرفت و اون ها رو باز گذاشت. موهای سیاه و بلندش به خاطر خیس و نمدار بودن کاملاً فر خورده و موج دار شده بودن و این حالت مو بیشتر به صورت کشیده و فرم دارش می اومد. با عجله برای خوردن صبحونه از اتاقش خارج شد، پله ها رو که طی کرد به آخرین پله رسید و خواست راهش رو به طرف آشپزخونه کج کنه یک دفعه با سعید که از آن جا خارج می شد شاخ به شاخ شد.
    سعید که برای ریختن چای به آشپزخونه رفته بود پاش رو سوزوند و سوزش شدید پا و آتشی که توی دلش افتاده بود خیلی کاری تر از سوزش پایش بود و با این که همه ی قدرتش رو به کار گرفت تا صدای فریادش رو توی گلوش خفه بکنه به سختی فقط تونست از ته دلش بگه:
    - آخ!
    وفا که از روبرو شدن با سعید خیلی شوکه شده بود با دیدن اون صحنه مخصوصاً سوختن پای سعید دیگه نتونست اون جا بمونه و به حالت دو از پله ها بالا رفت و خودش رو توی اتاقش انداخت. هرچی فحش و ناسزا بود بار خودش کرد که چرا وقتی که از بودن یا نبودن سعید توی خونه مطمئن نبوده با اون سر و وضع پایین رفته. کم مونده بود گریه بکنه مخصوصاً که باعث شده بود سعید فنجان چای داغ رو روی پاش بریزه. انگار که پای خودش سوخته بود چون کاملاً می تونست سوزش پای سعید رو احساس بکنه. قلبش از احساس درد و ناراحتی سعید لبریز از اندوه شد با عجله مانتوی سفیدش رو پوشید و شال هم رنگش رو سرش کرد و از اتاق خارج شد. خیلی نگران حالش بود، می خواست که هرچه زودتر از وضعیت پاش مطلع بشه، با عجله از پله ها پایین رفت توی سالن رو نگاه کرد ولی از او خبری نبود. توی آشپزخانه هم سرک کشید ولی اون جا هم نبود. پس کجا رفته بود؟ پیش خودش فکر کرد: «نکنه سوختگی پاش خیلی زیاد بوده و مجبور شده بره بیمارستان، وای خدای من این چه غلطی بود که کردم؟ اگه پاش خیلی صدمه ببینه چی کار کنم؟ اگه انیس خانم بپرسه که چی شد که این طوری شد چی بگم؟ خدایا، خودت کمک کن که سوختگی پای سعید شدید نشه و من مجبور به جواب پس دادن به انیس خانم نشم.» بی حال و بی رمق به آشپزخونه رفت همه ی اشتهاش از بین رفته بود یه لقمه ی خیلی کوچک نون و پنیر درست کرد و از داخل قوری چای ساز برای خودش توی فنجان چای ریخت و از آشپزخونه خارج شد به زور اون لقمه ی کوچک رو خورد و برای خوردن چایش روی مبل راحتی نشست.
    سعید که با دیدن وفا همه ی کنترل و توان خودش رو از دست داده بود بیشتر از سوختگی شدید پاش سوزش دردناک و ذوب کننده ی قلبش آزارش می داد. با برگشتن او به طبقه ی بالا توانش رو از دست داد و به زمین افتاد. پوست، روی پاش قرمز و ملتهب شده بود و به شدت می سوخت. آروم از روی زمین بلند شد و با دست گوشه ی شلوار شش جیب ارتشی رنگش رو گرفت تا به روی پای سوخته اش نخوره و سوزشش رو شدیدتر نکنه. از در خارج شد و به حیاط رفت. لِی لِی کنان خودش رو به استخر بزرگ پر از آب رسوند و پای آسیب دیده اش رو توی آب خنک فرو کرد. خنکی آب آروم آروم سوزش شدید پاش رو گرفت و دردش رو تسکین داد. دلش می خواست همه ی تنش رو توی آب خنک بندازه تا شاید زبانه های آتشی رو که از قلب و جانش به بیرون می زد رو خاموش بکنه. چشم هاش رو بست و توی ذهنش برای هزارمین بار زوایای زیبا و بی نقص چهره ی وفا رو ترسیم کرد. این چه دردی بود که به جانش افتاده بود؟ یعنی واقعاً عشق این همه کشنده و دردآور بود؟ چرا همش احساس می کرد قلبش هزار تکه و پاره پاره شده؟ چرا اون قدر نفس کشیدن براش سخت شده بود، اون که همیشه برای جمعه ها با دوست هاش برنامه ریزی می کرد و با هم بیرون می رفتن، چرا این هفته با هیچ کدوم از اون ها قرار نذاشته بود و دلش می خواست تو خونه بمونه؟ با خودش و افکار نابسامانش درگیر بود که با صدای گرم و نگران او از عالم رویا و خلسه بیرون اومد. البته صدای وفا رو از تو خونه شنید که می گفت:
    - آقا سعید کجایین؟
    با این که دلش می خواست با اون صدای پر از نازش بیشتر اسمش رو صدا بزنه ولی از ترس ناراحت شدنش برای زودتر جواب ندادنش با صدای بلندی گفت:
    - بله، من توی حیاطم.
    دقایقی بعد قامت رعنا و چهره ی زیبایش در چارچوب در نمایان شد و با عجله گفت:
    - آقا سعید! شما این جایین؟
    با این که تقریباً از وفا فاصله ی زیادی داشت ولی بوی دل انگیز عطرش رو کاملاً می تونست احساس کنه. با تعجب گفت:
    - انیس خانم خونه نیست؟
    - چرا، رفته حموم. چه طور مگه؟
    سعید لبخند زیبایی زد و گفت:
    - می گم چون اگه می شنید که شما دوباره اسم منو با پیشوند آقا صدا زدین حتماً دعواتون می کرد و به حسابتون می رسید.
    شرمگین و متعجب از حرف سعید گفت:
    - آقا سعید، تلفن زنگ می زنه.
    سعید چینی به پیشانی بلندش انداخت و گفت:
    - پس چرا جواب نمی دین؟
    با تعجب گفت:
    - من جواب بدم؟
    سعید با لحن شوخ و بانمکی در حالی که اشاره به پاش می کرد و گفت:
    - نکنه می خواین من با این پای جزغاله شده این همه راه رو بیام که به تلفن جواب بدم؟
    - آخه...
    - آخه، نداره تلفن سوخت از بس زنگ زد. برین ببینین کیه که دست بردار هم نیست.
    با نارضایتی به خونه برگشت و گوشی تلفن رو برداشت و گفت:
    - بله، بفرمایین!
    صدای پسر جوانی از آن سوی خط گفت:
    - الو، سلام!
    - سلام، بفرمایین.
    پسر جوان که صاحب صدا رو نشناخته بود پرسید:
    - ببخشین شما؟
    با طعنه گفت:
    - عذر می خوام شما زنگ زدین اون وقت من باید خودم رو معرفی کنم؟
    پسر جوان که از حاضرجوابی مخاطبش غافلگیر شده بود گفت:
    - بله، بله شما درست می فرمایید من هوتن هستم دوست آقا سعید. می شه با ایشون صحبت بکنم؟
    - بله، لطفاً چند لحظه گوشی رو داشته باشید الان صداشون می کنم.
    و با این حرف گوشی رو روی میز تلفن گذاشت و دوباره به حیاط برگشت و به سعید که به آب خیره شده بود گفت:
    - آقا سعید، دوستتون پشت خطه، می خواد با شما صحبت بکنه. چی بگم؟ می تونین بیایین یا بگم بعداً تماس بگیره؟
    - خودش رو معرفی نکرد؟
    - چرا فکر کنم گفت اسمش هوتنه.
    سعید با شنیدن اسم هوتن پاش رو از توی آب بیرون کشید و از روی سکوی استخر بلند شد. تای شلوارش رو باز نکرد و همون طوری به طرف خونه رفت. همین که خواست از کنار وفا رد بشه قدم هاش رو کندتر کرد و با نگاه شیطنت باری گفت:
    - اگر انیس خانم رو ببینم حتماً می گم که شما چه قدر به حرفش گوش دادین.
    با خجالت سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
    - آقا سعید!
    سعید که از اذیت کردن به این دختر ناز و زیبا لذت می برد با صدای بلندی خندید و به طرف میز تلفن رفت. او هم پشت سرش وارد خونه شد و دوباره روی مبل نشست و چای تقریباً سردش رو نوشید. سعید همین که گوشی رو برداشت گفت:
    - بَه سلام آقا هوتن مزاحم، چه عجب یاد ما افتادی؟
    هوتن که دلش می خواست هرچه زودتر صاحب صدایی رو که باهاش صحبت کرده بود رو بشناسه گفت:
    - زهرمار سلام! این چه طرز حرف زدنه؟ سعید بگو ببینم اون خانمی که تلفن رو جواب داد کی بود؟ خره آخر سر عروسی کردی به ما نگقتی؟ دخترعموت روژان بود دیگه آره؟
    سعید که از سر به سر گذاشتن هوتن کیف می کرد گفت:
    - نه خیر حدستون کاملاً اشتباه بود.
    - برو بابا من خودم یه پا صافکارم نمی خواد منو رنگ کنی.
    - به خدا راست می گم.
    - اگه راست می گی پس اون خانم کی بود؟ غیر از روژان کدوم ناقص العقلی زن تو می شه.
    - اولاً حرف دهنت رو بفهم در ثانی نمی گم تا از فضولی بمیری. خوب نگفتی چی شده که یاد من افتادی رفیق بی وفا.
    جمله ی آخر و کلمه ی وفا رو برای اذیت کردن وفا عمداً کشدار و با غیظ گفت. هوتن که نتونسته بود جواب سؤالش رو بگیره بی حوصله گفت:
    - برو گمشو، تو که مدام یه پات دُبیه و یه پای چلاق شده ی دیگه ات هم توی ترکیه است. اصلاً تو تهران هستی که ما ببینیمت.
    - خوب منظور؟
    - منظور این که امشب شام یه ده بیست نفری مهمون داری البته تو دولت سراتون نه بیرون و رستوران و این جور جاها.
    - چه جالب! اون وقت برای چی و به چه مناسبتی دوباره خودتون رو انداختین؟
    - خیلی پررویی سعید! مارو باش که می خواهیم برای تو نمک نشناس جشن تولد بگیریم.
    سعید عمداً برای این که وفا هم بشنوه بلند گفت:
    - اِ، جداً امروز تولد منه! اصلاً یادم نبود.
    - راستی! نکنه دور و برت خیلی شلوغه و بهت خوش می گذره که همه چی رو فراموش کردی؟
    - هی یه چیزی تو همین مایه ها. خوب دیگه؟
    - دیگه هیچی، فقط سلامتی شما. پس عصر منتظر مهمون های عزیز و محترمت باش.
    - هستم، فعلاً به سلامت.
    وفا که هنوز هم سوختن پای سعید از یادش نرفته بود و می خواست ازش در مورد پاش بپرسه گفت:
    - آقا سعید.
    سعید دوباره برای اذیت کردن وفا دستش رو روی زانوش زد و گفت:
    - پس این انیس خانم کجاست؟ خیلی باهاش حرف دارم.
    وفا که متوجه منظورش شده بود با ناراحتی گفت:
    - آقا سعید خواهش می کنم اذیت نکنین دیگه!
    سعید با مهربانی به روی او لبخند زد و گفت:
    - به من چه، انیس خانم این قانون رو گذاشته. اون وقت شما به من می گین اذیت نکنم؟!
    برای این که بحث رو هرچه زودتر عوض بکنه نگاهی به پای قرمز سعید انداخت و گفت:
    - سوختگی پاتون خیلی عمیقه نه؟
    سعید نگاه گذرایی به پاش انداخت و گفت:
    - فدای سرتون مهم نیست.
    - کاش یه سر می رفتین اورژانس، شاید لازم باشه پاتون رو ببندن.
    - نه بابا، نیازی نیست خودش خوب می شه.
    - تو خونه پماد سوختگی ندارین؟ لااقل یه کم سوزش پاتون رو کمتر می کنه.
    سعید شانه ای بالا انداخت و گفت:
    - نمی دونم، بی زحمت خودتون داخل جعبه کمک های اولیه رو نگاه کنین شاید یه چیزی پیدا کنین.
    با این حرف از روی مبل بلند شد و به آشپزخونه رفت و با پماد برگشت. در حالی که کنار پای سعید روی زمین می نشست و از دیدن پوست قرمز شده پایش چهره اش درهم رفته بود گفت:
    - شما اگه به پاتون نگاه کنین سوزشش رو خیلی بیشتر احساس می کنین. بهتره اصلاً به پاتون نگاه نکنین من این کار رو می کنم.
    سعید که نمی دونست باید چی کار بکنه مردد و مستأصل با شرم به او نگاه کرد. با تمام کردن حرفش، روش رو از سعید برگردوند و به آشپزخونه رفت. سعید مثل مجسمه بی حرکت و مات سر جاش نشسته بود. اون قدر وضعیت روحیش خراب و داغون شده بود که کم مونده بود زار بزنه. بوی عطر دل انگیز وفا در بند بند وجودش رخنه کرده بود و دیوانه اش می کرد. در حالی که دانه های درشت عرق از پیشانیش روی صورت و گردنش می ریخت با درماندگی موهای سیاه و خیس از عرقش رو به عقب زد و به سختی پشت سر هم چند تا نفس عمیق کشید. هم زمان با برگشتن او از آشپزخونه انیس خانم هم آروم آروم از پله ها پایین اومد. در حالی که با مهربانی به صورت پر از چین و چروک انیس خانم که در اثر حمام کردن طولانی مدت سرخ شده بود لبخند می زد گفت:
    - سلام انیس خانم، عافیت باشه.
    انیس خانم هم در حالی که گره روسری نخی سفید گلدارش رو می بست گفت:
    - سلام ننه، انشاءالله که خوشبخت بشی. صبحونه تو خوردی؟
    - بله.
    سعید که آروم آروم داشت از شوک بیرون می اومد رو به انیس خانم کرد و گفت:
    - سلام انیس خانم پس تو کجایی بابا؟ سه ساعته رفتی حموم! بیا بشین کلی باهات حرف دارم.
    وفا که حدس می زد سعید می خواد چُقُلیش رو به انیس خانم بکنه با التماس به سعید که پیروزمندانه بهش لبخند می زد نگاه کرد.
    انیس خانم سلانه سلانه کنار سعید رفت و روی مبل نشست و گفت:
    - بفرما سعید خان، خوب بگو ببینم چی می خواستی بهم بگی؟
    بدون این که توجهی به نوع نگاه وفا بکنه با نامردی گفت:
    - یادته که دیروز چه قانونی رو برای ما گذاشتی؟
    انیس خانم با تعجب بدون این که حرفی بزنه به سعید نگاه کرد. سعید ادامه داد:
    - بابا مگه شما دیشب نگفتی که ما حق نداریم هم دیگه رو آقا و خانم صدا بزنیم حالا یادت افتاد؟
    انیس خانم که تازه متوجه منظور سعید شده بود گفت:
    - آره، خوب چه طور مگه؟
    سعید که خودش رو آماده می کرد که اسم وفا رو به تنهایی بیاره گفت:
    - بنده به حرف شما گوش کردم و قراره طبق قانون شما عمل بکنم ولی وفا...!
    ادامه ی حرفش رو خورد و دقیق تر به چهره ی خشمگین وفا نگاه کرد. او که از دست سعید خیلی عصبانی شده بود خواست چیزی بگه و حرفی بزنه که انیس خانم با مهربانی گفت:
    - تورو خدا سعید خان، دختر منو اذیت نکن آخه دلت میاد؟ ببین از خجالت صورت خوشگلش چه قدر قرمز شده.
    سعید که ناخواسته از دو طرف مورد سرزنش قرار گرفته بود گفت:
    - یکی به داد من برسه بابا، انیس خانم این قانون شماست به من چه که می گین من دارم وفا رو اذیت می کنم. اگه ناراحتین برین قانون خودتون رو اصلاح کنین.
    انیس خانم در حالی که از روی مبل بلند می شد گفت:
    - شما مردی آقا سعید، مثل خانم ها خجالتی نیستی که، تو به قانون من عمل کن، وفا جان هم کم کم خجالتش می ریزه و به قانون عمل می کنه.
    سعید که از نتیجه ی به دست آمده خیلی راضی بود گفت:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #36
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    -کجا میری انیس خانم ؟ من که هنوز حرفام تموم نشده .
    -مادر جون ظهر شده و من ناهار درست نکردم بذار به کارم برسم .
    -بابا من که اصل کاری رو هنوز بهت نگفتم. .امشب یه ده بیست نفری مهمون داریم؟البته برای شام
    انیس خانم ایستاد و به طرف سعید برگشت و گفت:
    ‏- خیر باشه مادر خبریه ؟
    ‏- بله، امشب تولد منه و دوستام خودشون، خودشون رو دعوت کردن.
    انیس خانم با خوشحالی گفت:
    - مبارکه، انشاالله که صد و بیست ساله بشی مادر . پس من زودتر برم به کارام برسم
    با این حرف از سالن خارج شد و به آشپزخانه رفت. وفا که بدون هیچ حرفی روی راحتی نشسته بود و حرفهای سعید و انیس خانم گوش می داد با رفتن انیس خانم از روی مبل بلند شد و خواست از پله ها بالا بره که سعید گفت:
    ‏- کجا دارین می رین ؟ از دست من ناراحت شدین ؟
    با بی تفاوتی شانه اش رو بالا انداخت و گفت:
    ‏-نه اصلا، در ضمن ممنون که سوختگی پاتون رو به انس خانم نگفتین.
    خواست دوباره به راهش ادامه بده که سعید گفت:
    - وفا!
    وفا که از شنیدن نام خودش از زبان سعید تعادلش رو از دست داد و خواست از پله ها بیفته که محکم نرده ی فلزی رو چسبید و مانع از افتادنش شد. بدون این که صورتش رو به طرف سعید بگردونه گفت:
    -بله.
    سعید که خودش هم از اون همه جسارتی که به خرج داده بود تعجب کرده بود گفت
    ‏-اگه از این که اسمتون رو به تنهایی صدا می زنم ناراحت می شین بهم بگین
    او که انگار بین زمین و آسمان معلق مانده بود گفت:
    ‏- نه اتفاقا این طوری راحت ترم.
    و دیگه صبر نکرد و با عجله به اتاقش رفت.


    11

    انیس خانم برای شام چند نوع غذا درست کرده بود و حسابی سرش شلوغ بود. وفا تونست فقط برای درست کردن ژله و سالاد ها به انیس خانم کمک بکنه. عصر ساعت هشت بود که انیس خانم به او که روی صندلی پشت میز غذا خوری نشسته بود
    و نگاهش می کرد گفت:
    ‏-پاشو مادر. برو یه کمی به خودت برس و لباس هات رو عوض کن. الانه که مهمون های آقا سعید از راه برسن.
    او با تعجب گفت:
    -مگه قراره منم توی این مهمونی حضور داشته باشم؟
    -وا یعنی چه ؟ مگه تولد آقا سعید نیست . دختر خاله و آدم تو خونه اش باشه و تو جشن تولدش شرکت نکنه، پاشو مادر اگه این طوری کنی سعید خان ازت دلگیر می شه .زود باش ننه برو آماده شو.
    با تردید به اتاقش رفت. نمی دونست که باید تو اون جشن حضور داشته باشه یا نه . از یه طرف خجالت می کشید که تو جمعی که بیست نفر مرد غریبه هست حضور داشته باشه از طرف دیگه می ترسید که به قول انیس خانم سعید ازش ناراحت بشه و بهش بر بخوره که اون تو جشن تولدش شرکت نکنه. در حالی که هنوز هم مردد بود به طرف کمد لباس هاش رفت بی حوصله همه رو از نظر گذروند و یک دفعه یاد کت و دامنی که از فروشگاه سعید خریده بود افتاد با عجله لباس مورد نظرش رو از رو بیرون کشید و جلوی آینه ایستاد. لباس رو کنار صورتش نگه داشت. پارچه ی بی براق و یاسی رنگ کت و دامن خیلی به رنگ سفید پوستش می اومد. با ذوق لباس رو پوشید و برای آرایش کردن صورتش جلوی میز توالت روی صندلی نشست. آخر سر موی های سیاه و بلندش رو با کش از پشت سر بست و بعد شال نازک هم رنگ لباسش رو روی سرش انداخت. اون قدر زیبا و برازنده شده بود که خودش هم با رضایت کامل تصویرش درون آینه لبخندی زد و از اتاق خارج شد. خیلی دوست داشت که سعید چه زودتر اون رو با لباس جدیدش ببینه می خواست که عکس العمل او رو با چشم های خودش ببینه. خیلی براش مهم بود که نظرش رو در مورد لباس و نوع آرایشش بدونه در حالی که قلبش از هیجان و استرس روبرو شدن با سعید بی تابانه توی سینه اش می تپید آروم ار پله ها پایین رفت. هنوز دو سه پله برای رسیدن به سالن باقی مونه بود که او از بیرون وارد سالن شد. یک لحظه نگاه بی تاب و پر رمز و راز هر دو درهم گره خورد.
    سعید با شرم و تحسین به تصویر رویایی روبرویش خیره شد. کم مونده بود که همه ی خرید هاش از دستش روی زمین بریزه که انیس خانم به دادش رسید در حالی که نایلون ها رو ازش می گرفت بی خبر از همه جا گفت:
    ‏-چی شده ننه حالت خوش نیست؟ چرا رنگت پریده؟ بیرون برات اتفاقی افتاده ؟
    حتی قدرت حرف زدن رو هم نداشت. به سختی نگاه بی تابش رو از زیبایی افسون کننده ی پیش رویش گرفت و از سالن خارج شد و با حالتی زار و پریشان به حیاط رفت.
    انیس خانم که کم کم داشت نگران احوالش می شد در حالی که زیر لب با خودش حرف می زد خواست به آشپزخانه بره که با دیدن وفا که بالای پله ها ایستاده بود نگاه دقیق و افتخار آمیزی به سر تا پایش کرد و گفت:
    -‏­هزار ماشا الله، مادر جون چه قدر خوشگل شدی! بیا پایین ببینم، چهقدر لباست بهت میاد. به به انشاالله لباس عروسی تو بپوشی عزیزم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #37
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    وفا که مثل او حال و روز خوشی نداشت . آروم آروم به طرف انیس خانم رفت و در حالی که می خواست مقداری از وسایل ها رو از دستش بگیره گفت:
    _ بدین به من انیس خانم، سنگینه اذیتتون می کنه.
    ‏_ نه .مادر دست نزنی ها لباست کثیف می شه خودم می برمش.
    پشت سر انیس خانم وارد آشپزخانه شد. انیس خانم که با دیدنش و زیبایی خیره کننده اش دلیل رنگ پریدگی و دستپاچگی سعید رو فهمیده بود لبخند معنا داری به وفا زد و گفت:
    ‏- خدا امشب به داد مون برسه وفا خانم.
    با تعجب پرسید :
    ‏- چرا؟ مگه قراره امشب چه اتفاقی بیفته؟
    انیس خانم در حالی که میوه ها رو داخل کاسه و ظرف شویی می ریخت تا اون ها رو بشوره گفت:
    ‏- پسر خاله ی خودت که مدام جلوی چشمشی با دیدنت به اون حال و روز افتاده ‏؟ وای به حال دوست هاش که قراره امشب برای اولین بار تو رو ببینن.
    او که با حرف های انیس خانم نگران و هیجان زده شده بود بدون هیچ حرفی خودش رو با خشک کردن میوه ها سرگرم کرد.
    سعید هم بعد از گرفتن دوش و پوشیدن لباس، آماده و خوش تیپ و قبراق به آشپزخانه رفت .
    انیس خانم با دیدنش گفت:
    -حتما یادم باشه بعد از رفتن مهمون ها یه اسپند درست و حسابی برای شما دو نفر دود کنم . امشب هردوتاتون خیلی خوش تیپ و قشنگ شدین.
    با این حرف انیس خانم دوباره برای یک لحظه ی کوتاه نگاه وفا و سعید در هم گره خورد . او با دیدن سعید با اون بلوز صورتی کم رنگ آستین کوتاه و شلوار براق راسته سیاه و ریش سیاه و مرتب و صورت جذاب و گیراش کاملا به انیس خانم در مورد تعریف و تمجید از او حق داد.

    سعید نیز همیشه با دیدن اون همه زیبایی و ناز در وفا متعجب و حیرت زده میشد. امشب کاملا بی تابی و بی قراری از چهره اش معلوم بود و با این که می دونست داره مرتکب گناه می شه ولی هر چه قدر سعی می کرد که به وفا نگاه نکنه نمیتوانست و شکست می خورد.
    انیس خانم یکی یکی ظرف های کریستال بزرگ رو که را انواع شیرینی و میوه توسط وفا تزئین داده شده بود به دست گرفت و برای گذاشتن روی میزها به سالن برد. سعید که از همون لحظه ای اولی که او رو با اون لباس تنگ و رنگ روشن دیده بود نگران شب و ظاهر شدن وفا با اون همه جذابیت تو دوستانش شده بود آروم به طرف میز غذا خوری رفت و روبروی او ایستاد و با من من گفت:
    ‏-کاش برای امشب یه لباس مناسب تری می پوشیدین.
    او با تعجب به چهره ی مضطرب و ناراحت سعید نگاه کرد و گفت:
    -‏­لباس مناسب تر. مگه این لباس مناسب نیست؟ (و با لحن کشداری در حالی به لباسش اشاره می کرد) آستین بلند، دامن بلند، یقه ی جمع و جور، اصلا متوجه منظورتون نمی شم آقا سعید.
    سعید که خودش هم دلیل حساسیت بی موردش رو نمی دونست طبق عادت موهای حالت دار سیاهش رو به عقب زد و گفت:
    -‏­بله، این چیزهایی که شما گفتین کاملا درسته ولی خوب انصاف داشته باشین . لباستون خیلی چسبه و اصلا مناسب این مهمونی نیست.
    وفا که از اون همه توجه و دقت سعید به خودش احساس غرور و لذت میکرد برای این که اذیتش بکنه گفت: ­
    -ولی به نظر خودم این لباس خیلی خوب و مناسبه در ضمن آقا سعید محض اطلاع شما می گم که من این لباس به قول شما نامناسب رو از فروشگاه خودتون خریدم البته خرید که نه از شما به زور هدیه گرفتم.
    سعید که از لحن او خنده اش گرفته بود گفت:
    ‏-اولا من نگفتم نامناسب، ثانیا این قدر شما به من آقا سعید می گین که آخر سر انیس خانم می فهمه که شما دختر خاله ی من نیستین و دستمون رو می شه.
    او با خجالت گفت:
    ‏_ آخه یه کم به من حق بدین خیلی سخته که به این زودی عادت کنم که فقط اسمتون ....

    با ورود انیس خانم به آشپزخانه حرف او نیمه تمام موند و هم زمان سعید با شنیدن صدای زنگ در از آشپزخانه خارج شد. دقایقی بعد به همراه چند نفر از دوست هاش با سروصدای زیادی با خنده وارد سالن شدند. همگی روی مبل ها نشستن روی نشستن غیر از هوتن که مدام بلند بلند حرف می زد و می خندید. پسر بسیار شاد و خونگرمی بود. با قدی بلند و نسبتا لاغر اندام.
    صورت تمیز و اصلاح شده اش با بلوز و شلوار اسپرتش کاملا هم خوانی داشت موهای لخت و بورش اطراف صورتش ریخته بود و چشم های سبز رنگش زیر چراغ های زیاد لوستر های بزرگ و کریستالی برق می زد. قبل از این که انیس خانم به برای خوش آمد گویی به سالن بیاد هوتن برای عرض ادب و سلام به انیس خانم راهی آشپزخانه شد . سعید که متوجه رفتن هوتن به آشپزخانه شده بود با صدای بلندی که در میان خنده ی حاضرین گم می شد گفت:
    ‏-آهای شبگرد کجا داری می ری؟
    ‏هوتن بدون این که به طرف سعید برگرده گفت:
    ‏-به تو چه ؟ تو رو چه به این کارها، به مهمونات برس.
    و با این حرف وارد آشپزخانه شد. اون که از همه جا بی خبر بود با دیدن دختری بی نظیر و بسیار ملیح و زیبا پیش رویش در جا خشکش زد.
    وفا با دیدن هوتن از روی صندلی بلند شد و در حالی که شال نازک یاسی رنگش رو که عقب تر رفته بود مرتب می کرد گفت:
    ‏-سلام


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #38
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    - خیلی ببخشید آقا سعید، ولی شما حق ندارین با من این طوری حرف بزنین. من هر طور که دلم بخواد لباس می پوشم و به هیچ کس هم اجازه نمی دم که تو کارهام دخالت بکنه. در ضمن فکر نکنین که من دلم می خواست تو این جشن حضور داشته باشم. برعکس خیلی هم از بودن تو یه همچین جمعی ناراضی بودم ولی فقط به اصرار انیس خانم تا حالا این جو، رو تحمل کردم. اما دیگه نمی تونم حتی یک دقیقه هم این جا بمونم. ترجیح می دم که تو اتاقم تنها بمونم و دیگه شاهد چشم چرانی دوستانتون و رفتار توهین آمیز شما نباشم.
    با تموم کردن حرفش با خشم صورتش رو از سعید برگردوند و برای این که سعید رو بیشتر عصبانی کنه شالش رو که کاملاً عقب رفته بود اصلاً جلو نکشید و با اون هیکل زیبا و دلفریبش که تو اون لباس گران قیمت و خوش مدل جذاب تر شده بود با گام های آروم از جلوی نگاه های تحسین برانگیز همه ی حاضرین گذشت و از پله ها بالا رفت. همه ی مهمونا دور میز نشستند و مشغول صرف غذا شدند، ولی سعید که همه ی فکرش پیش او بود نمی تونست چیزی بخوره. از جمع عذرخواهی کرد و به آشپزخونه رفت. با کمک انیس خانم سینی بزرگی رو با غذا و سایر مخلفاتش پر کرد و از پله ها بالا رفت. جلوی در اتاق او ایستاد و آروم به در زد ولی جوابی نشنید. دوباره چند تا ضربه ی دیگه هم به در زد و آروم گفت:
    - وفا! خوابی؟
    او از این که می دید سعید کم کم داره باهاش راحت حرف می زنه توی دلش خوشحال شد و یک دفعه همه ی ناراحتیش از بین رفت و همون طوری که جلوی میز توالت روی صندلی نشسته بود با سردی گفت:
    - نه خیر، بیدارم. کاری داشتین؟
    سعید که متوجه سردی کلام او شده بود با دلجویی گفت:
    - براتون غذا آوردم، لطف می کنین در رو باز کنین؟
    با همون لحن خشک قبلی گفت:
    - خیلی ممنون، ولی اصلاً میل ندارم لطف کنین برش گردونین.
    سعید که به اون راحتی ها دست بردار نبود گفت:
    - خواهش می کنم درو باز کنین، زشته پایین همه منتظرم هستن.
    - گفتم که میل ندارم شما هم بی خودی وقتتون رو تلف نکنین. زودتر برگردین پایین.
    سعید با لحن جدی تری گفت:
    - وفا، بیا درو باز کن. باور کن اگه بازش نکنی همین جا پشت در می شینم و دیگه هم برنمی گردم پایین.
    سرسختی سعید رو که دید برای این که بیشتر از اون آبروریزی نشه از روی صندلی بلند شد و در رو باز کرد. سعید با دیدن او سینی غذا رو به طرفش گرفت و گفت:
    - خیلی ازم ناراحتین نه؟
    با تظاهر به خونسردی گفت:
    - نه، اصلاً مهم نیست.
    سعید با لحن ملایم تری در حالی که سعی می کرد به صورتش نگاه نکنه گفت:
    - اگه باهاتون بدرفتاری کردم ازتون عذر می خوام.
    وقتی دید سعید متوجه اشتباه خودش شده برای این که حالش رو بگیره گفت:
    - گفتم که اصلاً ناراحت نشدم، ولی نمی دونم چرا دلم واسه دخترعموی بیچاره اتون می سوزه که قراره یک عمر با شما زندگی بکنه، البته چون فامیل هستین بعید نیست که با بعضی از خصوصیات اخلاقیتون آشنایی داشته باشه و زیاد تحمل کردنتون براش سخت نباشه.
    سعید که می دید داره با اون حرف ها و متلک هاش رفتار بدش رو تلافی می کنه گفت:
    - شما نمی خواد نگران آینده ی من باشین. همین که حالا عذرخواهی منو قبول کنین کافیه.
    سینی رو از دستش گرفت و گفت:
    - مجبورم این کار رو بکنم، شما هم خواهش می کنم زودتر برگردین پایین تا این دوست کنجکاوتون سر و کله اش پیدا نشده.
    و با این حرف وارد اتاق شد و در رو بست. سعید دوست های صمیمی زیادی داشت ولی با هوتن خیلی راحت تر و صمیمی تر از بقیه بود. بعد از صرف غذا کامران و بهروز موزیک رو ردیف کردن و همه دور هم مشغول حرف زدن و خندیدن و خوشگذرانی شدن. هوتن که کنار سعید نشسته بود از او پرسید:
    - اگه یه سؤال ازت بپرسم راستش رو می گی؟
    - آره، چرا باید دروغ بگم؟
    - دخترخاله ات مجرده؟
    سعید که اصلاً انتظار یه همچین سؤالی رو از هوتن نداشت گفت:
    - به تو چه؟ مجرد یا متأهل بودن دخترخاله ی من چه ربطی به تو داره؟
    هوتن که همه ی ذهنش درگیر او شده بود با لبخند معناداری گفت:
    - خوب خیلی فرق می کنه، اگر مجرد باشه منم که مجردم و اون وقت...
    در حالی که توی رویا خودش رو در کنار وفای زیبا با لباس دامادی می دید از شدت هیجان دست هاش رو بهم مالید و ادامه داد:
    - تورو خدا سعید دخترخاله ات مجرده، آره؟ جون هوتن راستشو بگو.
    سعید که از حرف هوتن و نیتش بسیار عصبانی شده بود با طعنه گفت:
    - هوتن تو با این اعتماد به نفس بالات کار دست خودت می دی ها، یه کم واقع بین تر باش. آخه بچه تو به چیت می نازی که می خوای با دختری مثل وفا ازدواج بکنی؟ دیونه اون تا حالا صد تا خیلی پول دارتر و خوش تیپ تر از تو رو بی خودی و بی دلیل جواب کرده اون وقت تو می خوای ازش تقاضای ازدواج بکنی؟ خیلی رو داری به خدا!
    هوتن که حوصله اش از حرف های سعید سر رفته بود گفت:
    - تو دیگه به اوناش کاری نداشته باش، خودم می دونم چه طوری دلش رو ببرم.
    سعید با این حرف هوتن کنترلش رو از دست داد و با خشم در حالی که صورتش کبود شده بود گفت:
    - هوتن، به خدا قسم اگه فقط یه بار دیگه دور و بر وفا ببینمت گردنت رو می شکنم فهمیدی؟
    هوتن که از حساسیت و ناراحتی سعید تعجب کرده بود گفت:
    - چرا یه دفعه بهم ریختی، مگه من چی گفتم؟! خوب یه دختر و پسر مجرد صدتا موقعیت ازدواج براشون فراهم می شه بین این ها هم ایده آل ترین و مناسب ترین کیس رو انتخاب می کنن. حالا منم یکی از همون چند تا خواستگاری که تو گفتی برای وفا اومده می شم، حالا یا قبول می کنه یا قبول نمی کنه. این کجاش بده که تو ناراحت شدی؟
    سعید که خودش هم می دونست باز هم در مورد وفا بی خودی حساس شده گفت:
    - حرف های تو کاملاً درسته ولی دیگه دوست ندارم در این مورد باهام حرف بزنی باشه؟
    هوتن که با دیدن اوضاع بد روحی سعید فعلاً بحث کردن رو مناسب نمی دید با دلخوری گفت:
    - باشه، باشه هرچی تو بگی.
    ساعت نزدیک دو نیمه شب بود و تقریباً نیم ساعتی می شد که مهمون ها رفته بودن. سعید بدون این که لباسش رو عوض بکنه همون طوری روی مبل راحتی دراز کشیده بود. با خودش فکر می کرد. هفت روز از بودن وفا توی خونه اش می گذشت. توی اون هفت روز بیشتر از هفتاد بار با دیدن وفا بدون پوشش مرتکب گناه شده بود. اون که همیشه مراقب رفتار و اعمالش بود تا مرتکب هیچ گناهی نشه به راحتی و بدون قصد و غرضی توی گناه افتاده بود. حتی همین که چند کلمه با وفا حرف می زد باز هم احساس گناه می کرد. وقتی که احساس می کرد با بو کردن عطری که وفا همیشه ازش استفاده می کرد و همه ی خونه رو بوی عطرش پر کرده بود داره به سمت گناه کشیده می شه دلش می خواست نفس نکشه تا بیشتر مرتکب خطا نشه. ولی نمی شه واقعیت این رو که وفا قرار بود برای مدتی چه کوتاه و چه زیاد با او هم خونه بشه و اون ها روزانه چندین بار با هم روبرو می شدن و با هم هم کلام و هم صحبت می شدن و گاهی وقت ها هم ورود ناگهانی سعید و پوشیده نبودن وفا، همه ی این ها هر دوی اون ها رو به طرف گناه و خطایی می کشوند که خودشون به هیچ عنوان راضی و مقصر نبودند. او در پی راه چاره ای بود که از این وضعیت نجات پیدا بکنه. هم برای رهایی خودش و هم برای وفای بیچاره که به خاطر بعضی از معذورات نمی تونست به راحتی توی اون خونه زندگی بکنه. از صبح وقتی که وفا با دلسوزی و بدون هیچ نوع حس و نیت گناه آلودی به پای سعید پماد می زد اون به سختی عذاب می کشید با خودش کلنجار می رفت که باید تو اون لحظه چی کار می کرد. خیلی از راه ها رو تو ذهن خودش بررسی کرده بود ولی هیچ کدومشون عقلانی و قابل اجرا نبودند. فقط یک راه حل بود که می تونست اون ها رو از مسیر گناه دور بکنه نمی دونست که آیا طرح این موضوع برای وفا قابل قبول و حتی قابل هضم خواهد بود. وفا دختری نبود که بشه به این راحتی باهاش حرف زد و ناراحتش نکرد. خیلی مغرور و حساس بود. کوچکترین حرف و حرکتی دلگیرش می کرد. ولی او نمی تونست بیشتر از این تحمل بکنه. اون از زمانی که بد و خوب رو از هم تشخیص داده بود اون قدر پاک و مؤمن بود که حتی تا به حال نگاه گناه آلودی به هیچ دختری نکرده بود. ولی با بودن وفا تو خونه اش همَش احساس می کرد که شیطان رانده شده تو گوشه گوشه ی اون خونه حضور داره و می خواد به هر نحوی اون رو از راه به در بکنه و تو منجلاب و گرداب گناه و معصیت غرق بکنه. چه قدر براش سخت بود که پیشنهادش رو با وفا درمیون بذاره. اصلاً دلش نمی خواست که ازش برنجه و پیشنهادش رو یه جور سوءاستفاده تلقی بکنه. ولی اون هیچ راه دیگه ای نداشت و باید یه جورایی خودش رو از این وضعیت بحرانی نجات می داد. تصمیم گرفت که فردا سر فرصت باهاش صحبت کنه و نظرش رو بهش بگه. بلند شد و کادوهای اهدایی دوستانش رو به همراه کادوی مسخره و خنده دار هوتن رو برداشت و با دست های پر به طوری که حتی جلوی پاش رو هم نمی دید به سختی از پله ها بالا رفت.

    ****

    وفا هنوز بیدار بود و هم چنان به وقایع دلچسب و خوشایند اون روز فکر می کرد. اگر سعید نامزد نداشت وفا راحت تر می تونست حساسیت ها و نگاه های معنادارش رو قبول بکنه، ولی واقعیت این بود که سعید در مقابل یه دختر دیگه تعهد داشت و از نظر وفا همه ی این حدسیات، غلط و به دور از عقل بود. به ساعت دیواری نگاه کرد ساعت نزدیک های سه بود و به شدت احساس ضعف می کرد. اون قدر فکر و خیال کرده بود که گرسنَش شده بود، به همین دلیل اصلاً نمی تونست بخوابه. بلوز و شلوار راحتی ساتن صورتی رنگش تو تنش بود. بدون این که موهاش رو ببنده شال سفیدش رو سرش کرد و از اتاق خارج شد. با خودش فکر می کرد که حتماً سعید براش کیک نگه داشته و بیشتر برای خوردن سهم خودش از کیک تولد پایین می رفت. همه جا تقریباً تاریک بود و راهروی عریض فقط با یه چراغ خواب کم نور قرمز رنگ روشن شده بود. خیال می کرد که او خوابیده برای همین آروم آروم از راهرو گذشت و به پله ها رسید در حالی که سرش رو برگردونده بود و به پشت سرش و اتاق او نگاه می کرد پاش رو روی اولین پله گذاشت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #39
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    او هم که با بودن اون همه وسایل توی دستش که کاملاً جلوی چشمش رو گرفته بود حالا به آخرین پله رسیده بود، در همین لحظه چنان با شدت به هم برخورد کردند که صدای فریاد وحشت زده ی وفا به هوا بلند شد. او که حسابی هول شده بود و دست و پاش رو گم کرده بود خواست وسایل توی دستش رو روی زمین بذاره که دوباره صدای فریاد وفا وحشت زده اش کرد. وفا که از شدت درد گوشش به خودش می پیچید هراسان گفت:
    - سعید! تو رو خدا وسایل رو تکون نده نمی دونم کدومش به گوشواره ام گیر کرده.
    سعید که هم از شنیدن نام خودش بدون پیشوند آقا از زبان او و هم از اتفاقی که افتاده بود بسیار هیجان زده و گیج شده بود گفت:
    - باشه، باشه یه لحظه صبر کن فکر می کنم درخت مسخره ی هوتن به گوشواره ات گیر کرده، الان درستش می کنم، فقط یه کم تحمل کن.
    سعید بدون توجه به شکستن و خراب شدن کادوهاش همه رو روی پله ها انداخت و فقط درختچه ی تزئینی هوتن تو دستش موند. اون قدر زلم زیبو و انواع زنجیر و روبان و خس و خاشاک بهش آویزون کرده بود که سعید نمی تونست تشخیص بده که کدوم یکی به گوشواره ی حلقه ای گرد و بزرگ اون گیر کرده.
    و او که احساس می کرد کم کم گوشش داره پاره می شه، در حالی که شال سفیدش از سرش باز شده و روی شونه اش افتاده بود با ناله گفت:
    - وای سعید! به خدا گوشم داره پاره می شه. وای خدایا! مردم، زود باش سعید، یه کاری بکن.
    سعید که کاملاً کنترلش رو از دست داده بود و طاقت شنیدن ناله ها و دیدن بی تابی او رو نداشت در حالی که صداش می لرزید و به نفس نفس افتاده بود گفت:
    - وفا، تو رو خدا آروم باش. تو بدتر داری هولم می کنی. بذار ببینم چی کار باید بکنم.
    سعید که توی اون موقعیت حساس همه ی معذورات رو کنار گذاشته بود آروم و با احتیاط درختچه ی مصنوعی رو به دست وفا داد و با دقت مشغول باز کردن زنجیری شد که به گوشواره ی او گیر کرده بود.
    وفا نیز از شدت درد و خجالت خیس عرق شده بود و دست و پاش می لرزید با باز شدن زنجیر گیر کرده به گوشواره اش همه ی توانش رو از دست داد و همون جا روی پله نشست و گریه کرد. سعید که تو وضعیت خیلی بد روحی ای بود با فاصله ی کمی کنارش روی پله نشست و با دست موهای آشفته و نامرتبش رو به عقب زد و با خشم گفت:
    - هوتن الهی دستت بشکنه با این کادوی مزخرف و مسخره ات!
    بعد با ناراحتی به وفا که شالش رو سرش می کرد نگاه کرد و گفت:
    - معذرت می خوام خیلی عذاب کشیدی ها؟
    در حالی که می خواست خودش رو به او نزدیکتر بکنه تا گوشش رو ببینه گفت:
    - بذار ببینم گوشت زیاد آسیب ندیده.
    کمی آروم شده بود و کنترلش رو به دست آورده بود لبخند بی جانی به چهره ی نگران و بی تابش زد و در حالی که از روی پله بلند می شد گفت:
    - نگران نباشین. چیزی نشده.
    سعید با بلند شدن او از روی پله بلند شد و گفت:
    - آخه شما نصف شب این جا چی کار می کنین؟ من اون قدر بارم زیاد بود که حتی جلوی چشمم رو هم نمی دیدم.
    با شرم، گفت:
    - راستش خیلی گرسنه شده بودم اصلاً نمی تونستم بخوابم خواستم برم پایین یه چیزی بخورم که این طوری شد.
    سعید لبخند زیبایی به رویش زد و گفت:
    - بچه ها خیلی دیر وقت اجازه ی بریدن کیک رو بهم دادن، گفتم شاید اون موقع خواب باشین، برای همین براتون کیک نیاوردم. سهمتون رو گذاشتم تو یخچال. (جلوتر از او از پله ها پایین رفت) بیایین پایین کیکتون رو بخورین.
    - شما برین بخوابین، خودم می رم از یخچال برش می دارم.
    سعید با شوخ طبعی گفت:
    - با این بلایی که سر شما اومد اون قدر حرص خوردم و ناراحت شدم که منم ضعف کردم، ترجیح می دم تو خوردن کیک شما رو همراهی بکنم، البته اگه یه تیکه از کیکتون رو بهم بدین.
    بدون هیچ حرفی پشت سر سعید وارد آشپزخونه شد. فضای تاریک آشپزخونه با چند تا از لامپ های رنگی هالوژن اندکی روشن شده بود. پشت میز نشست و سعید هم برای آوردن کیک به سمت یخچال دوقلوی بزرگ سیاه رنگ رفت. برش خیلی بزرگی از کیک داخل ظرف کریستال بیضی شکل بود که با احترام جلوی دست او گذاشت و بعد از برداشتن دو تا پیش دستی و چنگال روبروی او روی صندلی نشست. پیش دستی ها رو به دستش داد تا برای هردوشون کیک بذاره.
    او با دقت تکه ای کیک در بشقاب سعید گذاشت و به دستش داد و تکه ی کوچک دیگری توی بشقاب خودش گذاشت. با چنگال مقداری از کیک رو توی دهانش گذاشت از طعم تازه و خوب و بی نظیرش خیلی خوشش اومد، گفت:
    - واقعاً خوشمزه س!
    سعید هم مقداری کیک در دهانش گذاشت و گفت:
    - نوش جان.
    برای یک لحظه دردی رو توی گوشش احساس کرد و در حالی که چهره اش از شدت درد گرفته و ناراحت شده بود دستش رو از زیر شال روی گوشش گذاشت تا کمی دردش تسکین پیدا بکنه. سعید که همه ی حواسش به او بود از دیدن رنگ پریده و ناراحتیش گفت:
    - هنوز درد داری؟ آخه نمی ذاری که گوشت رو نگاه کنم ببینم چی شده؟
    برای این که بیشتر از این موجب نگرانی سعید نشه گفت:
    - باور کنین چیزی نشده، فقط یه لحظه احساس درد کردم همین.
    - چای می خوری؟
    - مگه آماده هست؟
    - بله مگه می شه چای سعید خان ردیف نباشه؟ الان می ریزم.
    با عجله از روی صندلی بلند شد و گفت:
    - شما بنشینین من می ریزم.
    سعید حتی از نگاه کردن به او در حین ریختن چای هم شرم می کرد. او اون قدر با اون لباس خواب ساتن صورتی رنگ زیبا و دوست داشتنی شده بود که سعید می ترسید زیاد نگاهش کنه. موهای سیاه و موج دار بلندش از جلو و عقب از شال بیرون مونده بود و این بیشتر سعید رو دیوونه می کرد. این اولین باری بود که با هم تنها بودن و قرار بود با هم چای بخورن. خیلی دلش می خواست تو این فرصت به دست اومده در مورد پیشنهادش با اون صحبت بکنه. می دونست نباید این فرصت اندک و شاید غیرقابل تکرار رو از دست بده.
    فنجان چای سعید رو مقابلش گذاشت و خودش دوباره با فنجانی که توی دستش بود روی صندلی روبروی سعید نشست. هیچ قدرتی برای شکستن سکوت تو خودش نمی دید و بنابراین ترجیح داد ساکت بمونه. سعید جرعه ای از چای داغش رو نوشید و در حالی که با شرم به چشم های زیبای او نگاه می کرد برای شکستن سکوت گفت:
    - امشب خیلی اذیت شدین، اون از رفتار بد من، اینم از آسیب دیدن گوشتون. حالا بمونه که چند ساعت رو هم مجبور شدین تو اتاقتون زندانی بشین.
    با متانت زیبایی گفت:
    - فراموشش کنین، من باید از شما عذرخواهی کنم که فرصت نشد حتی تولدتون رو بهتون تبریک بگم. (خواست سر به سر سعید بذاره) اگه اون روزی که منو برده بودین فروشگاهتون بهم می گفتین که چند روز دیگه تولدتونه، حتماً تو واحد سوم یه چرخی می زدم و یه چیز خوبی براتون کادو می گرفتم.
    - همین که تولدم رو بهم تبریک بگین کافیه، دیگه نمی خواد واسه خاطر من تو واحد سوم فروشگاه که اصلاً مناسب حضور شما نبود خودتون رو تو معرض نمایش و دید زدن می ذاشتین.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #40
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    شانه اش رو بالا انداخت و به لبخند پر معنی سعید نگاه و گفت:
    ‏-به هر حال تولدتون مبارک. البته با عرض پوزش برای تاخیر در گفتن این جمله ی کوتاه
    سعید لبخندی زیبا به رویش زد و در حالی که از لحن گرم او ضربان قلبش بالا رفته بود موهاش رو به عقب زد و دستی به ریش سیاه و مرتبش کشید و گفت:
    ‏- خیلی ممنون ... وفا ؟
    سرش رو بلند کرد و با اون چشم های خمار و درشتش بهش نگاه کرد و جواب ‏داد.
    سعید ادامه داد
    ‏- چند روزه می خوام یه موضوعی رو باهات در میون بذارم. راستش نمی دونم از پیشنهادم ناراحت می شی یا نه؟
    کاملا غافلگیر شده بود و تو ذهنش هزار تا سؤال جورواجور به پرواز در اومده بود . بدون هیچ حرفی برای شنیدن ادامه ی حرف های سعید به او خیره شد. سعید که کم کم احساس خفگی می کرد و تو گفتن و نگفتن حرفش مردد بود. نگاهش رو از او گرفت و به محتویات فنجان توی دستش خیره شد و گفت:
    ‏-قبول کردن یا رد کردن این پیشنهادی که بهت می دم کاملا به خودت مربوط می شه و هیچ اجبار و اصراری در کار نیست، ولی از این می ترسم که تو نیت پاک و بدون غرض منو از این پیشنهاد یه جور دیگه برداشت کنی و ازم برنجی.
    دیگه طاقتش رو داشت از دست می داد بی حوصله گفت:
    -چی می خواین بگین آقا سعید؟ خواهش می کنم راحت باشین و زودتر حرفتون رو تموم کنین
    -تواین هفت هشت روزی که با هم خونه شدیم، بارها پیش اومده که بدون قصد و کاملا غیر عمدی من سر زده وارد خونه شدم و شما رو بدون پوشش مناسب دیدم . یا بارها شده که شما با بودن من توی خونه مجبور شدین تو اتاقتون بمونین که مثلا مزاحم من نشین و خودتون هم راحت باشین، و بارها هم اتفاق افتاده که من به خاطر آسایش و آرامش شما خیلی دیرتر به خونه اومدم و حتی وقتی هم که بودم خودم رو با حیاط و گل و درخت ها و این جور چیزها سرگرم کردم که توی خونه نباشم؟ ولی این فقط مال این هفت هشت روزه و ظاهرا هر دوی ما کم کم داریم از این معذورات و محدودیت ها خسته می شیم.
    او با سکوت سعید گفت:
    ‏-خب همه ی این چیزهایی که می گین کاملا درسته، ولی شما راه حل بهتری سراغ دارین که به قول شما این همه تو معذورات نباشیم؟
    سعید که از گفتن اون چیزی که توی دلش بود احساس شرم می کرد گفت
    -­ببین وفا، هر دوی ما مسلمان هستیم و یه سری اعتقادات و تفکرهای داریم من از درون تو خبر ندارم. ولی خودم رو می گم. باور کن حتی نمی تونم باهات راحت حرف بزنم، یا حتی به صورتت نگاه بکنم، احتمالا خودت تو این مدت کوتاه به فکر و اعتقادات من پی بردی. من از این که با تو روبرو بشم و باهات هم کلام و صحبت بشم می ترسم و احساس گناه می کنم خوب این خیلی طبیعیه، چون من و به هم نامحرمیم و حتی نفس کشیدن دو تا نا محرم زیر یه سقف هم گناه بزرگیه چه برسه به زندگی کردن، اون هم برای چند ماه.
    کاملا با سعید هم عقیده بود و تو این چند روز دقیقا مثل حرف هایی که در مورد رفتار خودش می زد او هم احساس گناه می کرد گفت:
    ‏-­شاید شما نتونین از ظاهر و نوع پوشش من پی به نوع تفکرم ببرین ولی احساس منم دقیقا عین خودتونه و برای همین هم هست که سعی می کنم زیاد جلوی چشمتون نباشم. ولی خوب این موقعیت به وجود اومده پیشنهاد خود شما بود و من هیچ تقصیری ندارم، اما اگه شما خیلی عذاب می کشین من کاملا بهتون حق می دم .سعی می کنم طی یکی دو روز آینده رفع زحمت کنم و از این جا برم.
    سعید از همون چیزی که می ترسید داشت به سرش می اومد، اون قدر هول شده بود که نمی دونست باید چی کار بکنه و چی بگه. با عجله گفت:
    -نه نه خواهش می کنم این حرف رو نزن. من اصلا منظورم این نبود. تو اجازه ندادی که من پیشنهادم رو بگم . من فقط دلایل این پیشنهاد رو بهت گفتم نه خود پیشنهادم رو..او بدون هیچ عکس العملی دوباره به انتظار ادامه ی سخنان سعید موند.) من خودم رو در قبال تو مسئول می دونم اگه خودت هم از این جا موندن بیزار بشی و بخوای بری جای دیگه من نمیذارم . پس خواهش می کنم که قضاوت عجولانه نکن.من تصمیم گرفتم اگر تو راضی باشی و با این قضیه مشکلی نداشته باشی فردا با هم بریم مسجد محلمون . حاج آقا ارشادی پیش نماز و متولی اون جاست و منم خوب می شناسه . اگه تو هم با من هم عقیده باشی فردا از حاج آقا ارشادی می خواهیم که بین ما یه صیغه ی محرمیت بخونه که به هم محرم بشیم. اون وقت دیگه هیچ کدوممون این همه عذاب نمی کشیم و مجبور نیستیم از هم فرار کنیم. ما مدت صیغه رو می گیم که دو سه ماهه بخونه که تا زمان برگشتن تو به خونه تون خود به خود این صیغه هم باطل بشه. البته باز هم تکرار می کنم اگه خودت راضی به این کار باشی و گرنه من هیچ اصراری نمی کنم و تو رو تو معذورات قرار نمی دم. اگه دوست داری فعلا فکر کن بعد بهم جواب بده.
    با شنیدن حرف های سعید متوجه برداشت اشتباه خودش شده بود و می دید که سعید همون طوری که خودش اون رو شناخته بود پسر مؤمن و با اعتقاد و مذهبی هستش در حالی که ته دلش از این موضوع و از این پیشنهاد راضی بود خودش رو به خون سردی زد و گفت:
    -نه نیازی به فکر کردن نیست اگه با این صیغه واقعاً همه ی مشکلات حل میشه و به قول شما ما دیگه بیشتر از این مرتکب گناه نمی شیم من راضیم که این کار رو بکنم . هر وقت که شما بگین همراهتون میام.
    سعید از این که او بدون ناراحتی و اجباری حرفش رو قبول کرده بود خیلی خوشحال شد و لبخند دلنشینی پهنای صورت جذاب و مردانه اش رو گرفت و در حالی که چشم های سیاه و نافذش از شوق و رضایت برق می زد گفت:
    -خیلی ازت ممنونم که موقعیت منو درک کردی . واقعاً باور نمی کردم که به این زودی و راحتی حرفم رو باور کنی . و متوجه نیت قلبی و اوضاع بد روحیم بشی . باز هم ازت ممنونم . حالا دیگه بهتره بری بخوابی می ترسم انیس خانم برای نماز صبح بیدار بشه و ما رو ببینه که همین طوری این جا نشستیم .
    از روی صندلی بلند شد و گفت
    -شب به خیر
    سعید هم با مهربانی گفت
    -شب بخیر


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/