فصل 43
لحظه دیدار نزدیک می شد به فرودگاه « تورنتو» رسیدیم. با عمه خوشحال وارد سالن گمرک شدیم، وسایلمان را بازرسی کردند و راهی سالن بالا شدیم نمی دانم چرا حس می کردم دوباره فرساد بیرون از سالن انتظار نشسته و از خوشحالی اشک می ریزد. به سالن انتظار نزدیک شدیم همه بودند به جز استاد سمیعی که جایش بسیار خالی بود. ناگهان چشمم به فرساد افتاد.
با حلقه ای گل و با لبخند مرا با نگاهش دنبال می کرد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. جامه دانم را بر زمین گذاشتم و به سوی فرساد دویدم. وقتی به او رسیدم، حلقه ی گل را به گردنم انداخت. با خوشحالی و دلتنگی به آغوش همسرم پناه بردم. فرشاد، هلن و دریا هم آمده بودند فرشاد به عمه کمک کرد تا وسایلش را بیرون ببرد. سرخ شده بودم. فرساد مرا رها نمی کرد. بعد عمه را در آغوش کشید. عمه با خوشحالی دستم را در دست فرساد گذاشت و گفت: این هم از امانتی که آن قدر به من سفارش کردی سالم تحویل بگیر.
همه خندیدیم و راهی خانه شدیم. دلم برای خانه ام حتی برای ماری هم تنگ شده بود. همگی با یک ماشین آمده بودند. فرساد قبلاً به فرشاد گفته بود که نمی تواند رانندگی کند. هلن، فرشاد و دریا جلوی ماشین نشستند. عمه، فرساد و من عقب نشستیم. تمام مدت سرم روی شانه های فرساد بود و او هم سرم را می بویید و می بوسید.
به خانه رسیدیم. با خوشحالی وارد خانه شدم. با هم جای استاد را خالی دیدم. خدا رحمتش کند فکر نمی کردم خانه بدون وجود او این قدر خالی به نظر آید. ناگهان ماری مرا در آغوش کشید و خوش آمد گفت.
فرساد گفت: کبریا، عزیزم، موافقی تا لب برکه برویم و زود برگردیم؟ گفتم: الان خسته هستم و می خواهم استراحت کنم. ولی از فردا هر جا که بخواهی، می آیم.
فرساد لبخندی زد و گفت: خوب، کلید قفل این اتاق چه می شود؟ گفتم نزد من است ولی حتماً اتاق گرد و خاک دارد و قابل استفاده نیست، بهتر است فردا که تمیزش کردیم وارد آن جا بشویم و زندگی مشترک را آغاز کنیم.
فرساد قبول کرد. به همه شب بخیر گفتیم و به طبقه ی بالا رفتیم تا استراحت کنیم.
فرساد گفت: کبریا از این که به خانه و نزد همسرت برگشتی ممنونم، دیگر هیچ نگرانی ندارم.
خندیدم و گفتم: از مراقبتهای دورادورت معلوم بود.
شب بخیر گفتم و خوابیدم.
صبح شد برای خرید وسایلی که نیاز داشتم به همراه فرساد راهی فروشگاه شدیم. پس از خرید دوری در شهر زدیم، ناهار را به اتفاق یکدیگر خوردیم. تمام قضایا را برای فرساد توضیح داد. او گفت که با بازگشتن دوباره ی من دیگر جای هیچ گونه شک و شبهه ای نیست و با تمام وجود به من عشق می ورزد. عصر به خانه برگشتیم. قرار بود فرشاد و هلن به منزل پدر هلن بروند و عمه را هم با خود ببرند هلن می گفت که اگر بچه به دنیا بیاید نمی تواند به منزل پدرش برود، پس بهتر است قبل از زایمان به آن جا می رفت. خانه ی پدر او در شهر دیگری بود بنابراین آنها برای سفری چند روزه آماده شدند. از من و فرساد خواستند که با آنها همسفر شویم ولی فرساد نمی توانست از شرکت مرخصی بگیرد.
به آنها قول دادیم در سفر آینده با آنها همراه شویم و هر چهار نفرشان را راهی کردیم. ماری هم برای گذراندن تعطیلات آخر هفته به منزلش رفت.
بعد از خوردن غذایی مختصر به کنار برکه رفتیم. سوار قایق شدیم. فرشاد دستمال گردنم را نشان داد. گره اش را هم باز نکرده بود. دیر وقت بود. دست در دست هم به خانه برگشتیم. دقایقی به هم نگاه کردیم. زمان وصال فرا رسیده بود. قرار شد فرساد چای آماده کند. من هم به اتاقمان رفتم. ماری آن جا را تمییز و مرتب کرده بود. بعد از آرایش در آیینه به خود نگاه کردم. کبریا بود و همسر فرساد، او را از همه وقت بیشتر دوست می داشتم.
در کنارم نشست. آلبوم عکسهای عروسی را یک بار دیگر ورق زدیم و به ماه ها قبل برگشتیم، سعی کردیم اتفاق های تلخ را از یاد ببریم و فقط به خاطره های شیرین فکر کنیم. به فرساد گفتم: از امشب به من قول بده که همیشه به عشق و همسرت وفادار خواهی ماند.
نگاهم کرد و گفت: وفاداری من به کبریای من ثابت شده ولی باز هم قول می دهم تا یک بار دیگر بداند فرساد با بودن او باقی است و همیشه زندگیش را در کنار کبریا می خواهد. خجالت می کشیدم ولی دیگر معنایی نداشت. بی اختیار در آغوشش جای گرفتم. دوباره به من قول داد که همیشه به من وفادار باشد و هر دو از خدا خواستیم تا ما را خوشبخت و سعادتمند کند. او هم از من قول وفاداری گرفت. از آن شب به هم پیوستیم و رسماً با هم ازدواج کردیم تا صبح طلایی وصالمان را با هم آغاز کنیم.
فصل 44
صبح با صدای پرندگان از خواب برخاستم. چه صبح زیبایی بود. فرساد هنوز خواب بود. پری برداشتم و بر صورتش کشیدم، آرام چشمهایش را باز کرد. نگاهم کرد و خنده ای از روی محبت به من کرد. حس می کردم خوشبخت ترین زن عالم هستم. مرا در آغوش فشرد و برای تهیه ی صبحانه از جای برخاست. مشغول استراحت بودم که با سینی صبحانه وارد شد. هر دو با هم صبحانه خوردیم و روز را به شب زیبایی متصل کردیم. ماه ها بعد هلن پسری به دنیا آورد سالم و زیبا مثل دریا. عمه خوشحال بود ولی از باردار شدن من خبری نبود. روزهای شیرین زندگی را با فرساد طی می کردیم. او همسری نمونه بود. کم کم نگران وضع بارداریم شده بودم، دلم فرزند می خواست تا با آن به زندگی ام معنایی زیباتر ببخشم.
عمه یک بار در حرفهایش گفته بو که چون حال خوشی ندارد، از خداوند می خواهد کودک ما را هم ببیند و بعد با خیالی راحت از دنیا برود. ما همه از حرف او نگران شدیم و من از همه بیشتر ار خودم نگران بودم. آن شب با فرساد قرار گذاشتیم بر لب برکه برویم و با هم صحبت کنیم.
آن جا به فرساد گفتم که من نمی دانم چرا باردار نمی شوم. حتماً باید به دکتر مراجعه کنیم. فرساد با لبخند نگاهی به من کرد و گفت: کبریا تو خود هنوز کوچکی، چطور می خواهی کودکی کوچک را در وجودت پرورش دهی و به دنیا بیاوری؟ فکر می کنی بتوانی؟
خندیدم و گفتم: خدا را شکر. عمه در کنار ماست، دوست دارم زودتر بچه دار بشوم. دلم برای یک تحول دیگر لک زده است. نگاهم کرد صورتم را در دست هایش گرفت بر پیشانی ام بوسه ای زد و گفت: اگر تو این طور بخواهی من هیچ حرفی ندارم ولی این را بدان که من هیچ وقت تو را به خاطر تولید نسل وارد سرنوشتم نکرده ام و این تو هستی که برای بچه دار شدن اصرار داری من هم راضی هستم به رضای خدا و بعد به رضایت تو.
من دوست ندارم که تو کمترین دردی را تحمل کنی و بخواهی فرزند مرا به دنیا بیاوری ولی باز هم اگز تو می خواهی من هم می خواهم.
به او خندیدم. دست بر شانه های هم راهی خانه شدیم. فردا نزد دکتری رفتیم. دکتر برای ما آزمایشهایی نوشت و صبح روز بعد آنها را انجام دادیم. باید دو روز دیگر جواب آن را به دکتر نشان می دادیم. دکتر پس از معاینه ی دوباره جوای داد که فرساد هیچ گونه مشکلی ندارد ولی من ضعیف هستم و مجبورم برای این که فرزند سالم و تندرستی به دنیا بیاورم، باید برای تهیه ی مقداری دارو که منجر به تقویت اعضاء زنانگی من می شود هزینه کنم. فرساد با کمال میل داروها را تهیه کرد و بدون این که عمه و بقیه خبردار شوند ما به معالجه مشغول شدبم. سالگرد عروسیمان را پشت سر گذاشتیم. فرساد جشنی مفصل بر پا کرد که در تغییر روحیه ی من بسیار مؤثر بود.
مرحله ی اول درمان ناموفق بود. روحیه ام را به کلی باخته بودم. دکتر به فرساد گفته بود درمان 3 مرحله دارد و در صورت ناموفق بودن هر مرحله پس از گذشت 3 ماه می توان مرحله ی بعدی را آغاز کرد. پس از 2 ماه وارد مرحله ی بعدی شدیم. مقدار داروها بیشتر شده بود. تقریباً چاق شده بودم ولی دکتر گفته بود مشکلی نیست. این بار هم درمان بی نتیجه بود. دوباره با ناامیدی به انتظار مرحله ی سوم نشستیم.
جالب این جا بود که فرساد هرگز ناراحت و ناامید نمی شد و هر لحظه به من می گفت: هر روز علاقه اش نسبت به من بیشتر می شود. ولی من دیگر روحیه نداشتم. دکتر متوجه وضع روحی من شده بود. به فرساد گفت: مرحله ی سوم را وقتی آغاز می کند که من روحیه ام را به دست آورده باشم. دکتر روانکاو من داروهای تقویتی برایم تجویز کرد و ذهن و روحم را آماده ی مرحله ی سوم بارداری کرد. روحیه ی بهتری داشتم. مقدار داروها از هر سه دوره بیشتر شده بود. فرساد فقط نگران روحیه و سلامت من بود. دست به دعا برداشته بود تا مرحله ی سوم را با موفقیت به پایان برسانیم. پس از درمان مرحله ی سوم دوباره به انتظار بارداری نشستم. یک ماه گذشت اما هنوز خبری نبود. ناامید در بستر افتادم. مریض شدم. دکتر به دیدنم آمد، همان جا بود که به فرساد گفت: حالا وقت گرفتن تست حاملگی است. جواب آزمایش منفی بود. فرساد چیزی به من نگفته بود ولی من خودم همه چیز را می فهمیدم، زندگیم را نابود شده می دانستم. خدایا کجا ناشکری کرده بودم؟ کجا اشتباه کرده بودم که حالا باید چنین تقاص پس می دادم؟
به هلن و کودکانش حساس شده بودم. چرا من نباید بچه دار می شدم؟ ریزبین شده بودم و نسبت به افراد و محیط اطرافم غریبه و کم حوصله. دکتر دوباره به دیدنم آمد. اعتقاد داشت دوباره پس از یک ماه، یک بار دیگر تست بارداری صورت گیرد. بیشتر وقتها روی تخت می خوابیدم و از همه دوری می کردم. فقط فرساد مرا تنها نمی گذاشت. حتی خیلی وقت بود که به برکه هم نرفته بودیم. دکتر به فرساد تلفن کرد و از او خواست سریع به مطب برود.
حال خوشی نداشتم، لابد می خواست به فرساد بگوید که همسرت عقیم و نازا است. حتماً می خواهد بگوید که دیگر به خاطر من خودش را به زحمت نیندازد و دیگر خرج کردن بیهوده است. دیگر طاقت نیاوردم با بی حالی از جایم برخاستم، شالی بر دور خود پیچیدم و به لب برکه رفتم. آشفته حال و آشفته ظاهر بودم، بر لب آب نشستم. نگاهی به صورتم انداختم. پیر و شکسته شده بودم، فریاد کشیدم، خدا را صدا کردم. قلبم می خواست از جا کنده شود.
می لرزیدم، دلم نمی خواست پس از تحمل آن همه بدبختی حالا که به خوشبختی رسیده بودم دوباره طعم بدبختی را بچشم، این حق من نبود. آن قدر فریاد کشیدم که از حال رفتم و بر روی زمین افتادم. نمی دانم برای چه مدت در آن حالت بودم. پدر و مادر را دیدم که سرم را روی پاهایشان گذاشته اند و نوازشم می کنند. پدر به من می خندید و می گفت: ما هم با تو انتظار می کشیم، عجب انتظار شیرینی است. هر دو اشک شوق می ریختند. خود را پیرتر از مادرم می دیدم، وحشت بر من غلبه کرده بود، گرمای دست پدر مرا آشفته کرد و از خواب پردیم. سرم را روی زانوان فرساد دیدم. آن دست، دست گرم صمیمی همسرم بود. تنها همدمی که از پدر هم برایم مهربان تر بود.
به چشم هایش نگاه کردم. دیگر طاقت شنیدن حرف رنج آور دیگری را نداشتم. موهایم را نوازش کرد و گفت: عزیزم امید زندگی ام این جا روی سنگ ها، چرا؟ نمی گویی بدن نازنینت زخم می شود؟ نمی گویی با این وضع روحی آشفته ای که تو داری فرساد چه باید بکند؟ چرا به این روز افتاده ای؟ من که از تو بچه نخواسته بودم، من فقط تو را و عشق تو را می خواستم. چرا خودت را به این روز انداخته ای ژولیده و آشفته، مریض و ناتوان، ناامید از همه چیز. مگر فرساد مرده است؟
نگاهش می کردم هق هق گریه از سینه ام بیرون می زد و فرساد غصه می خورد.
ـ بلند شو عزیزم به خانه برگردیم. دوش بگیر، موهایت را شانه بزن، لباسی خوش رنگ بپوش و کمی سر و صورتت را مرتب کن، من هم دل دارم. همسرم را دوست دارم. ناراحتی او غصه ی من است و شادی او سربلندی من، بیش از این مرا ناراحت نکن، بیا برویم که با تو کاری دارم. ببین چه امیدوار برای دیدن تو به خانه آمده ام.
آرام بلندم کرد و با هم راهی خانه شدیم. حال خوشی نداشتم، می خواستم بمیرم. چقدر مرا نوازش می کرد، جای این که اخم کند، جای این که مثل مردانی که هرگز به خاطر خدا هم غرورشان را نمی شکنند، باشد بیشتر به من محبت می کرد، بیشتر مرا دوست داشت.
دیوانه شده بودم، از او انتظار داشتم با من مهربان نباشد. دیگر زندگی برایم ارزشی نداشت و همه چیز را بیهوده می دانستم. دیگر امید و انگیزه ای برای زندگی نداشتم. دلم مزار پدر و مادر را می خواست تا در نهان با آنها درددل کنم. نیت کرده بودم اگر باردار می شدم، برای زیارت امام رضا (ع) به ایران بروم. به خانه رسیدیم. فرساد به من کمک کرد تا دوش بگیرم. پس از آن موهایم را شانه زدم و در پشت سرم جمع کردم به اصرار فرشاد آرایش کردم. از ماری خواسته بود تا ملحفه های روی تخت را عوض کند. آرام بر روی تخت دراز کشیدم. حالم خوی نبود. دوباره از جایم برخاستم به دستشویی رفتم، حالم به شدت به هم خورد. عمه و ماری هم نگران در کنار دستشویی ایستاده بودند. صورتم را شستم. نفسم بند آمده بود. از دستشویی خارج شدم. سرم گیج می رفت. فرساد از روبرو به من لبخند زد. به کنارم آمد تا کمکم کند. ورقه ای از جیبش درآورد و نشانم داد. آرام گفت: کبریا، عزیزم، مادر شدنت را تبریک می گویم. از خدا اول برای تو و بعد برای فرزندمان سلامتی می طلبم.
نگاهم به ورق خیره ماند. باور نمی کردم. فرساد چه می گفت؟ عمه از خوشحالی ماری را در آغوش گرفته بود. به طرف در رفتم و از خانه خارج شدم. باران می آمد. رو به آسمان کردم و خدا را شکر کردم.
خداوند در رحمتش را به سویم گشوده بود. پس از یک سال و هفت ماه انتظار باردار شده بودم. هر چند مدت زیادی از ازدواج ما نمی گذشت ولی از ابتدا فهمیده بودم که برای بچه دار شدن مشکل دارم و این امر صبر مرا کم کرده بود. به یاد استاد سمیعی افتادم. او با وجودی که از وضه بیماریش با خبر بود ولی مقاومت می کرد. خجالت زده شدم. خیلی زود خود را باخته بودم و شاید تمام اینها امتحان الهی بود که انگار در این امتحان سربلند نبودم.
صدای فرساد را شنیدم که می خواند:
جان من در هوای دوست مدام
همه جان در هوای جان من است
عشق او را به جان خریدارم
گرچه عشق بلای جان من است
برگشتم، نگاهش کردم و خندیدم. دستم را به دستش دادم. گفت: بیا آماده شو که دکتر در مطب منتظر ما است، می خواهد این مادر کوچک را ببیند و دستورات پزشکی و رژیم مخصوص بارداری را به تو بگوید.
در راه به فرساد نیت خود را گفتم. سکوت کرد و گفت: اگر موافق باشی برای بازگشتن به ایران عجله نکنیم. من 5 سال خدمتم تا چند ماه دیگر تمام می شود و می توانم با تو همسفر باشم. ولی دوباره باید 5 سال دیگر در این شرکت خدمت کنم. بدون اعمال شاقه.
هر دو خندیدیم. گفت: اصلاً بگذار ببینم. دکتر چه پیشنهادی می کند، بهتر نیست؟
پذیرفتم و به مطب رسیدیم. دکتر رژیم مخصوص به من داد با تعدادی داروهای تقویتی به مدت 3 ماه تمام باید استراحت مطلق می کردم و پس از 3 ماه دیگر مشکلی برایم به جود نمی آمد. دکتر گفته بود اگر خواستم سفر کنم تا قبل از 6 ماهگی می توانم به شرطی که در بخش بیمران هواپیما بنشینم.
خوشحال شدم. اولین ماه بارداری را پشت سر گذاشته بودم. فرساد هم می توانست از 3 ماه دیگر از کشور خارج شود. تصمیم گرفتم که به ایران تلفن کنم و به خانم جان بگویم که چند ماه دیگر به ایران خواهم آمد. وقتی تماس گرفتم متوجه شدم باباجان حال خوشی ندارد. ناراحت شدم، به خانم جان گفتم: برایتان دوباره پول می فرستم، ببینید آیا می توانید درمانش کنید یا نه؟ خانم جان تشکر کرد و من 2 ماه تمام در بستر استراحت کردم. وارد چهارمین ماه بارداریم شدم و زمان سفر فرا رسید. عمه توان نداشت که با من همسفر باشد. قرار بود فرساد تا اوایل 6 ماهگی من به ایران بیاید تا برای زیارت به مشهد برویم و بعد به کانادا برگردیم.
با شادی مشغول جمع آوری وسایلم شدم از نظر دکتر دیگر مشکلی نداشتم. فرساد مدام به من سفارش می کرد که مراقب خودم باشم. حتی با خانم جان تماس گرفت و سفارش مرا به او کرد. خوشحال بودم که این قدر به من اهمیت می دهد و به خود می بالیدم. هر چه زمان رفتن من نزدیک تر می شد، فرساد دوباره حالتهای قدیم را پیدا می کرد. به شوخی به او گفتم: می دانم آن دفعه چون خودم تنها بودم مرا راه نینداختی ولی حالا که بچه ات را با خود حمل می کنم، این قدر هوای مرا داری.
نگاهم کرد. در حالی که گریه می کرد گفت: من سعی خود را برای خوشبختی تو کرده ام ولی اگر تو نسبت به من این گونه فکر می کنی از شانس بد من است و نهایت بی معرفتی تو. خندیدم و گفتم: می خواهم گذشته را برایم جبران کنی. اشکهایت را پاک کن که طاقت دیدن آنها را ندارم، می خواهی با این وضع همسرت را به سفر بفرستی؟
با بی حالی بلند شد. بعد از خداحافظی از همه، من و فرساد به فرودگاه رفتیم. از فرساد خواستم دعا کند روزها به زودی بگذرد تا زودتر همدیگر را ببینیم. دلم برایش تنگ می شد. بعد از سفارشهای بسیار در مورد بچه و خودم، از من خداحافظی کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)