صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 36 , از مجموع 36

موضوع: قلب های آسمانی | محبت دار آفرین (تایپ)

  1. #31
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 43


    لحظه دیدار نزدیک می شد به فرودگاه « تورنتو» رسیدیم. با عمه خوشحال وارد سالن گمرک شدیم، وسایلمان را بازرسی کردند و راهی سالن بالا شدیم نمی دانم چرا حس می کردم دوباره فرساد بیرون از سالن انتظار نشسته و از خوشحالی اشک می ریزد. به سالن انتظار نزدیک شدیم همه بودند به جز استاد سمیعی که جایش بسیار خالی بود. ناگهان چشمم به فرساد افتاد.
    با حلقه ای گل و با لبخند مرا با نگاهش دنبال می کرد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. جامه دانم را بر زمین گذاشتم و به سوی فرساد دویدم. وقتی به او رسیدم، حلقه ی گل را به گردنم انداخت. با خوشحالی و دلتنگی به آغوش همسرم پناه بردم. فرشاد، هلن و دریا هم آمده بودند فرشاد به عمه کمک کرد تا وسایلش را بیرون ببرد. سرخ شده بودم. فرساد مرا رها نمی کرد. بعد عمه را در آغوش کشید. عمه با خوشحالی دستم را در دست فرساد گذاشت و گفت: این هم از امانتی که آن قدر به من سفارش کردی سالم تحویل بگیر.
    همه خندیدیم و راهی خانه شدیم. دلم برای خانه ام حتی برای ماری هم تنگ شده بود. همگی با یک ماشین آمده بودند. فرساد قبلاً به فرشاد گفته بود که نمی تواند رانندگی کند. هلن، فرشاد و دریا جلوی ماشین نشستند. عمه، فرساد و من عقب نشستیم. تمام مدت سرم روی شانه های فرساد بود و او هم سرم را می بویید و می بوسید.
    به خانه رسیدیم. با خوشحالی وارد خانه شدم. با هم جای استاد را خالی دیدم. خدا رحمتش کند فکر نمی کردم خانه بدون وجود او این قدر خالی به نظر آید. ناگهان ماری مرا در آغوش کشید و خوش آمد گفت.
    فرساد گفت: کبریا، عزیزم، موافقی تا لب برکه برویم و زود برگردیم؟ گفتم: الان خسته هستم و می خواهم استراحت کنم. ولی از فردا هر جا که بخواهی، می آیم.
    فرساد لبخندی زد و گفت: خوب، کلید قفل این اتاق چه می شود؟ گفتم نزد من است ولی حتماً اتاق گرد و خاک دارد و قابل استفاده نیست، بهتر است فردا که تمیزش کردیم وارد آن جا بشویم و زندگی مشترک را آغاز کنیم.
    فرساد قبول کرد. به همه شب بخیر گفتیم و به طبقه ی بالا رفتیم تا استراحت کنیم.
    فرساد گفت: کبریا از این که به خانه و نزد همسرت برگشتی ممنونم، دیگر هیچ نگرانی ندارم.
    خندیدم و گفتم: از مراقبتهای دورادورت معلوم بود.
    شب بخیر گفتم و خوابیدم.
    صبح شد برای خرید وسایلی که نیاز داشتم به همراه فرساد راهی فروشگاه شدیم. پس از خرید دوری در شهر زدیم، ناهار را به اتفاق یکدیگر خوردیم. تمام قضایا را برای فرساد توضیح داد. او گفت که با بازگشتن دوباره ی من دیگر جای هیچ گونه شک و شبهه ای نیست و با تمام وجود به من عشق می ورزد. عصر به خانه برگشتیم. قرار بود فرشاد و هلن به منزل پدر هلن بروند و عمه را هم با خود ببرند هلن می گفت که اگر بچه به دنیا بیاید نمی تواند به منزل پدرش برود، پس بهتر است قبل از زایمان به آن جا می رفت. خانه ی پدر او در شهر دیگری بود بنابراین آنها برای سفری چند روزه آماده شدند. از من و فرساد خواستند که با آنها همسفر شویم ولی فرساد نمی توانست از شرکت مرخصی بگیرد.
    به آنها قول دادیم در سفر آینده با آنها همراه شویم و هر چهار نفرشان را راهی کردیم. ماری هم برای گذراندن تعطیلات آخر هفته به منزلش رفت.
    بعد از خوردن غذایی مختصر به کنار برکه رفتیم. سوار قایق شدیم. فرشاد دستمال گردنم را نشان داد. گره اش را هم باز نکرده بود. دیر وقت بود. دست در دست هم به خانه برگشتیم. دقایقی به هم نگاه کردیم. زمان وصال فرا رسیده بود. قرار شد فرساد چای آماده کند. من هم به اتاقمان رفتم. ماری آن جا را تمییز و مرتب کرده بود. بعد از آرایش در آیینه به خود نگاه کردم. کبریا بود و همسر فرساد، او را از همه وقت بیشتر دوست می داشتم.
    در کنارم نشست. آلبوم عکسهای عروسی را یک بار دیگر ورق زدیم و به ماه ها قبل برگشتیم، سعی کردیم اتفاق های تلخ را از یاد ببریم و فقط به خاطره های شیرین فکر کنیم. به فرساد گفتم: از امشب به من قول بده که همیشه به عشق و همسرت وفادار خواهی ماند.
    نگاهم کرد و گفت: وفاداری من به کبریای من ثابت شده ولی باز هم قول می دهم تا یک بار دیگر بداند فرساد با بودن او باقی است و همیشه زندگیش را در کنار کبریا می خواهد. خجالت می کشیدم ولی دیگر معنایی نداشت. بی اختیار در آغوشش جای گرفتم. دوباره به من قول داد که همیشه به من وفادار باشد و هر دو از خدا خواستیم تا ما را خوشبخت و سعادتمند کند. او هم از من قول وفاداری گرفت. از آن شب به هم پیوستیم و رسماً با هم ازدواج کردیم تا صبح طلایی وصالمان را با هم آغاز کنیم.


    فصل 44

    صبح با صدای پرندگان از خواب برخاستم. چه صبح زیبایی بود. فرساد هنوز خواب بود. پری برداشتم و بر صورتش کشیدم، آرام چشمهایش را باز کرد. نگاهم کرد و خنده ای از روی محبت به من کرد. حس می کردم خوشبخت ترین زن عالم هستم. مرا در آغوش فشرد و برای تهیه ی صبحانه از جای برخاست. مشغول استراحت بودم که با سینی صبحانه وارد شد. هر دو با هم صبحانه خوردیم و روز را به شب زیبایی متصل کردیم. ماه ها بعد هلن پسری به دنیا آورد سالم و زیبا مثل دریا. عمه خوشحال بود ولی از باردار شدن من خبری نبود. روزهای شیرین زندگی را با فرساد طی می کردیم. او همسری نمونه بود. کم کم نگران وضع بارداریم شده بودم، دلم فرزند می خواست تا با آن به زندگی ام معنایی زیباتر ببخشم.
    عمه یک بار در حرفهایش گفته بو که چون حال خوشی ندارد، از خداوند می خواهد کودک ما را هم ببیند و بعد با خیالی راحت از دنیا برود. ما همه از حرف او نگران شدیم و من از همه بیشتر ار خودم نگران بودم. آن شب با فرساد قرار گذاشتیم بر لب برکه برویم و با هم صحبت کنیم.
    آن جا به فرساد گفتم که من نمی دانم چرا باردار نمی شوم. حتماً باید به دکتر مراجعه کنیم. فرساد با لبخند نگاهی به من کرد و گفت: کبریا تو خود هنوز کوچکی، چطور می خواهی کودکی کوچک را در وجودت پرورش دهی و به دنیا بیاوری؟ فکر می کنی بتوانی؟
    خندیدم و گفتم: خدا را شکر. عمه در کنار ماست، دوست دارم زودتر بچه دار بشوم. دلم برای یک تحول دیگر لک زده است. نگاهم کرد صورتم را در دست هایش گرفت بر پیشانی ام بوسه ای زد و گفت: اگر تو این طور بخواهی من هیچ حرفی ندارم ولی این را بدان که من هیچ وقت تو را به خاطر تولید نسل وارد سرنوشتم نکرده ام و این تو هستی که برای بچه دار شدن اصرار داری من هم راضی هستم به رضای خدا و بعد به رضایت تو.
    من دوست ندارم که تو کمترین دردی را تحمل کنی و بخواهی فرزند مرا به دنیا بیاوری ولی باز هم اگز تو می خواهی من هم می خواهم.
    به او خندیدم. دست بر شانه های هم راهی خانه شدیم. فردا نزد دکتری رفتیم. دکتر برای ما آزمایشهایی نوشت و صبح روز بعد آنها را انجام دادیم. باید دو روز دیگر جواب آن را به دکتر نشان می دادیم. دکتر پس از معاینه ی دوباره جوای داد که فرساد هیچ گونه مشکلی ندارد ولی من ضعیف هستم و مجبورم برای این که فرزند سالم و تندرستی به دنیا بیاورم، باید برای تهیه ی مقداری دارو که منجر به تقویت اعضاء زنانگی من می شود هزینه کنم. فرساد با کمال میل داروها را تهیه کرد و بدون این که عمه و بقیه خبردار شوند ما به معالجه مشغول شدبم. سالگرد عروسیمان را پشت سر گذاشتیم. فرساد جشنی مفصل بر پا کرد که در تغییر روحیه ی من بسیار مؤثر بود.
    مرحله ی اول درمان ناموفق بود. روحیه ام را به کلی باخته بودم. دکتر به فرساد گفته بود درمان 3 مرحله دارد و در صورت ناموفق بودن هر مرحله پس از گذشت 3 ماه می توان مرحله ی بعدی را آغاز کرد. پس از 2 ماه وارد مرحله ی بعدی شدیم. مقدار داروها بیشتر شده بود. تقریباً چاق شده بودم ولی دکتر گفته بود مشکلی نیست. این بار هم درمان بی نتیجه بود. دوباره با ناامیدی به انتظار مرحله ی سوم نشستیم.
    جالب این جا بود که فرساد هرگز ناراحت و ناامید نمی شد و هر لحظه به من می گفت: هر روز علاقه اش نسبت به من بیشتر می شود. ولی من دیگر روحیه نداشتم. دکتر متوجه وضع روحی من شده بود. به فرساد گفت: مرحله ی سوم را وقتی آغاز می کند که من روحیه ام را به دست آورده باشم. دکتر روانکاو من داروهای تقویتی برایم تجویز کرد و ذهن و روحم را آماده ی مرحله ی سوم بارداری کرد. روحیه ی بهتری داشتم. مقدار داروها از هر سه دوره بیشتر شده بود. فرساد فقط نگران روحیه و سلامت من بود. دست به دعا برداشته بود تا مرحله ی سوم را با موفقیت به پایان برسانیم. پس از درمان مرحله ی سوم دوباره به انتظار بارداری نشستم. یک ماه گذشت اما هنوز خبری نبود. ناامید در بستر افتادم. مریض شدم. دکتر به دیدنم آمد، همان جا بود که به فرساد گفت: حالا وقت گرفتن تست حاملگی است. جواب آزمایش منفی بود. فرساد چیزی به من نگفته بود ولی من خودم همه چیز را می فهمیدم، زندگیم را نابود شده می دانستم. خدایا کجا ناشکری کرده بودم؟ کجا اشتباه کرده بودم که حالا باید چنین تقاص پس می دادم؟
    به هلن و کودکانش حساس شده بودم. چرا من نباید بچه دار می شدم؟ ریزبین شده بودم و نسبت به افراد و محیط اطرافم غریبه و کم حوصله. دکتر دوباره به دیدنم آمد. اعتقاد داشت دوباره پس از یک ماه، یک بار دیگر تست بارداری صورت گیرد. بیشتر وقتها روی تخت می خوابیدم و از همه دوری می کردم. فقط فرساد مرا تنها نمی گذاشت. حتی خیلی وقت بود که به برکه هم نرفته بودیم. دکتر به فرساد تلفن کرد و از او خواست سریع به مطب برود.
    حال خوشی نداشتم، لابد می خواست به فرساد بگوید که همسرت عقیم و نازا است. حتماً می خواهد بگوید که دیگر به خاطر من خودش را به زحمت نیندازد و دیگر خرج کردن بیهوده است. دیگر طاقت نیاوردم با بی حالی از جایم برخاستم، شالی بر دور خود پیچیدم و به لب برکه رفتم. آشفته حال و آشفته ظاهر بودم، بر لب آب نشستم. نگاهی به صورتم انداختم. پیر و شکسته شده بودم، فریاد کشیدم، خدا را صدا کردم. قلبم می خواست از جا کنده شود.
    می لرزیدم، دلم نمی خواست پس از تحمل آن همه بدبختی حالا که به خوشبختی رسیده بودم دوباره طعم بدبختی را بچشم، این حق من نبود. آن قدر فریاد کشیدم که از حال رفتم و بر روی زمین افتادم. نمی دانم برای چه مدت در آن حالت بودم. پدر و مادر را دیدم که سرم را روی پاهایشان گذاشته اند و نوازشم می کنند. پدر به من می خندید و می گفت: ما هم با تو انتظار می کشیم، عجب انتظار شیرینی است. هر دو اشک شوق می ریختند. خود را پیرتر از مادرم می دیدم، وحشت بر من غلبه کرده بود، گرمای دست پدر مرا آشفته کرد و از خواب پردیم. سرم را روی زانوان فرساد دیدم. آن دست، دست گرم صمیمی همسرم بود. تنها همدمی که از پدر هم برایم مهربان تر بود.
    به چشم هایش نگاه کردم. دیگر طاقت شنیدن حرف رنج آور دیگری را نداشتم. موهایم را نوازش کرد و گفت: عزیزم امید زندگی ام این جا روی سنگ ها، چرا؟ نمی گویی بدن نازنینت زخم می شود؟ نمی گویی با این وضع روحی آشفته ای که تو داری فرساد چه باید بکند؟ چرا به این روز افتاده ای؟ من که از تو بچه نخواسته بودم، من فقط تو را و عشق تو را می خواستم. چرا خودت را به این روز انداخته ای ژولیده و آشفته، مریض و ناتوان، ناامید از همه چیز. مگر فرساد مرده است؟
    نگاهش می کردم هق هق گریه از سینه ام بیرون می زد و فرساد غصه می خورد.
    ـ بلند شو عزیزم به خانه برگردیم. دوش بگیر، موهایت را شانه بزن، لباسی خوش رنگ بپوش و کمی سر و صورتت را مرتب کن، من هم دل دارم. همسرم را دوست دارم. ناراحتی او غصه ی من است و شادی او سربلندی من، بیش از این مرا ناراحت نکن، بیا برویم که با تو کاری دارم. ببین چه امیدوار برای دیدن تو به خانه آمده ام.
    آرام بلندم کرد و با هم راهی خانه شدیم. حال خوشی نداشتم، می خواستم بمیرم. چقدر مرا نوازش می کرد، جای این که اخم کند، جای این که مثل مردانی که هرگز به خاطر خدا هم غرورشان را نمی شکنند، باشد بیشتر به من محبت می کرد، بیشتر مرا دوست داشت.
    دیوانه شده بودم، از او انتظار داشتم با من مهربان نباشد. دیگر زندگی برایم ارزشی نداشت و همه چیز را بیهوده می دانستم. دیگر امید و انگیزه ای برای زندگی نداشتم. دلم مزار پدر و مادر را می خواست تا در نهان با آنها درددل کنم. نیت کرده بودم اگر باردار می شدم، برای زیارت امام رضا (ع) به ایران بروم. به خانه رسیدیم. فرساد به من کمک کرد تا دوش بگیرم. پس از آن موهایم را شانه زدم و در پشت سرم جمع کردم به اصرار فرشاد آرایش کردم. از ماری خواسته بود تا ملحفه های روی تخت را عوض کند. آرام بر روی تخت دراز کشیدم. حالم خوی نبود. دوباره از جایم برخاستم به دستشویی رفتم، حالم به شدت به هم خورد. عمه و ماری هم نگران در کنار دستشویی ایستاده بودند. صورتم را شستم. نفسم بند آمده بود. از دستشویی خارج شدم. سرم گیج می رفت. فرساد از روبرو به من لبخند زد. به کنارم آمد تا کمکم کند. ورقه ای از جیبش درآورد و نشانم داد. آرام گفت: کبریا، عزیزم، مادر شدنت را تبریک می گویم. از خدا اول برای تو و بعد برای فرزندمان سلامتی می طلبم.
    نگاهم به ورق خیره ماند. باور نمی کردم. فرساد چه می گفت؟ عمه از خوشحالی ماری را در آغوش گرفته بود. به طرف در رفتم و از خانه خارج شدم. باران می آمد. رو به آسمان کردم و خدا را شکر کردم.
    خداوند در رحمتش را به سویم گشوده بود. پس از یک سال و هفت ماه انتظار باردار شده بودم. هر چند مدت زیادی از ازدواج ما نمی گذشت ولی از ابتدا فهمیده بودم که برای بچه دار شدن مشکل دارم و این امر صبر مرا کم کرده بود. به یاد استاد سمیعی افتادم. او با وجودی که از وضه بیماریش با خبر بود ولی مقاومت می کرد. خجالت زده شدم. خیلی زود خود را باخته بودم و شاید تمام اینها امتحان الهی بود که انگار در این امتحان سربلند نبودم.
    صدای فرساد را شنیدم که می خواند:
    جان من در هوای دوست مدام
    همه جان در هوای جان من است
    عشق او را به جان خریدارم
    گرچه عشق بلای جان من است
    برگشتم، نگاهش کردم و خندیدم. دستم را به دستش دادم. گفت: بیا آماده شو که دکتر در مطب منتظر ما است، می خواهد این مادر کوچک را ببیند و دستورات پزشکی و رژیم مخصوص بارداری را به تو بگوید.
    در راه به فرساد نیت خود را گفتم. سکوت کرد و گفت: اگر موافق باشی برای بازگشتن به ایران عجله نکنیم. من 5 سال خدمتم تا چند ماه دیگر تمام می شود و می توانم با تو همسفر باشم. ولی دوباره باید 5 سال دیگر در این شرکت خدمت کنم. بدون اعمال شاقه.
    هر دو خندیدیم. گفت: اصلاً بگذار ببینم. دکتر چه پیشنهادی می کند، بهتر نیست؟
    پذیرفتم و به مطب رسیدیم. دکتر رژیم مخصوص به من داد با تعدادی داروهای تقویتی به مدت 3 ماه تمام باید استراحت مطلق می کردم و پس از 3 ماه دیگر مشکلی برایم به جود نمی آمد. دکتر گفته بود اگر خواستم سفر کنم تا قبل از 6 ماهگی می توانم به شرطی که در بخش بیمران هواپیما بنشینم.
    خوشحال شدم. اولین ماه بارداری را پشت سر گذاشته بودم. فرساد هم می توانست از 3 ماه دیگر از کشور خارج شود. تصمیم گرفتم که به ایران تلفن کنم و به خانم جان بگویم که چند ماه دیگر به ایران خواهم آمد. وقتی تماس گرفتم متوجه شدم باباجان حال خوشی ندارد. ناراحت شدم، به خانم جان گفتم: برایتان دوباره پول می فرستم، ببینید آیا می توانید درمانش کنید یا نه؟ خانم جان تشکر کرد و من 2 ماه تمام در بستر استراحت کردم. وارد چهارمین ماه بارداریم شدم و زمان سفر فرا رسید. عمه توان نداشت که با من همسفر باشد. قرار بود فرساد تا اوایل 6 ماهگی من به ایران بیاید تا برای زیارت به مشهد برویم و بعد به کانادا برگردیم.
    با شادی مشغول جمع آوری وسایلم شدم از نظر دکتر دیگر مشکلی نداشتم. فرساد مدام به من سفارش می کرد که مراقب خودم باشم. حتی با خانم جان تماس گرفت و سفارش مرا به او کرد. خوشحال بودم که این قدر به من اهمیت می دهد و به خود می بالیدم. هر چه زمان رفتن من نزدیک تر می شد، فرساد دوباره حالتهای قدیم را پیدا می کرد. به شوخی به او گفتم: می دانم آن دفعه چون خودم تنها بودم مرا راه نینداختی ولی حالا که بچه ات را با خود حمل می کنم، این قدر هوای مرا داری.
    نگاهم کرد. در حالی که گریه می کرد گفت: من سعی خود را برای خوشبختی تو کرده ام ولی اگر تو نسبت به من این گونه فکر می کنی از شانس بد من است و نهایت بی معرفتی تو. خندیدم و گفتم: می خواهم گذشته را برایم جبران کنی. اشکهایت را پاک کن که طاقت دیدن آنها را ندارم، می خواهی با این وضع همسرت را به سفر بفرستی؟
    با بی حالی بلند شد. بعد از خداحافظی از همه، من و فرساد به فرودگاه رفتیم. از فرساد خواستم دعا کند روزها به زودی بگذرد تا زودتر همدیگر را ببینیم. دلم برایش تنگ می شد. بعد از سفارشهای بسیار در مورد بچه و خودم، از من خداحافظی کرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #32
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 45

    پس از ساعتهای طولانی و توقفی بین راه به ایران رسیدم. صبح بود. برای رفتن به خانه ماشین کرایه کردم. خانم جان در را باز کرد. چقدر پیر شده بود. دیگر مثل گذشته با قامتی راست راه نمی رفت. دلم به حالش سوخت. جامه دان را باز کردم و سوغات او را دادم پرسیدم: بابا جان کی می آید؟ خانم جان سرش را پایین انداخت. سرش را بلند کردم. گفتم: بابا جان چه شده؟ الان کجاست؟ چرا تو این قدر پیر و شکسته شده ای؟
    بریده و بریده گفت: کبریا خانم دیگر بابا جان به خانه باز نمی گردد و دوباره گریه کرد. پرسیدم چرا؟ کجا رفته؟ دوست ندارد این جا در کنار تو باشد؟
    ـ نه، تا آخر عمرش همدم و مونس من بود، مرد خوبی بود ولی خدا رحمتش کند.
    تعجب کردم، حس کردم بچه در شکمم تکانی خورد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: خانم جان کی این اتفاق افتاد؟ چرا مرا خبر نکردی؟
    ـ اتفاقاً شما تلفن کردید، فقط به شما گفتم حال ندارد. ولی آن شب تازه مراسم شب هفت بابا جان بود به کمک همسایه ها توانستیم او را دفن کنیم و با پولی که فرستادی قرض همسایه ها را دادم. حال هم یک روز تشنه و یک روز سیراب در این خانه زندگی می کنم. پرسیدم چرا؟ مگر از لحاظ مالی در مضیقه بودی من که برایتان پول می فرستادم. گفت: نه، به خدا این جا فراوانی بود ولی دیگر من آن قدرت سابق را ندارم. حتی پس از فوت بابا جان بدتر شدم که بهتر نشدم. دلم سوخت. سرم را بین دستهام گرفتم. ادامه داد: می خواستم بگویم خانه را تحویل بگیرید، من می خواهم به آسایشگاه بروم. چون از عهده ی کارها بر نمی آیم، می ترسم یک روز تنها در این خانه بزرگ بمیرم و هیچ کس نفهمد.
    بغلش کردم و گفتم: خانم جان، عزیزم، گریه نکن، مگر من مرده ام؟ چرا این طور فکر می کنی؟ گفت: نه مگر تو می توانی شوهرت را تنها بگذاری و پیش من بمانی؟ بهتر است من هم همین طور پی زندگیم باشم. گفتم: پس خانم جان، به تو قول می دهم که 5 سال دیگر که تعهد فرساد تمام می شود و ما برای همیشه به ایران بازمی گردیم انشاا... آن وقت می آیم و دوباره تو را به این جا باز می گردانم. قول می دهم.
    لبخند بی رمقی به من زد و گفت: از این که این گونه به من محبت می کنی ممنونم. ولی دیگر عمر من تا آن سالها قد نمی دهد ولی لطف دخترم کبریا را هرگز فراموش نمی کنم. گفتم: خانم جان، خدا را چه دیده ای؟ انشاا... هستی و من تو را به خانه باز می گردانم.
    صبح روز بعد اولین کاری که کردم بر سر مزار پدر و مادر رفتم تا ظهر آنجا ماندم. با آنها از دلم سخن گفتم. تصمیم داشتم تمام ماجراهای زندگی ام را برایشان بگویم، می دانستم آنها به حرف من گوش می کنند. بعد کتاب دعا را باز کردم و برایشان دعای زیارت خواندم، پس از قرائت فاتحه، قلبم آرام گرفت، حس کردم کودک من هم آرام به درد دلهایم گوش می کند و وقت دعا مرا اذیت نمی کند. چقدر آرامش داشتم، ای کاش پدر و مادر بودند تا خوشبختی مرا کامل می کردند.
    بعدازظهر به دفتر آقای نیکان رفتم. از آخرین ملاقات با ایشان در فرودگاه حدود 2 سال می گذشت. با خوشحالی به استقبالم آمدند و از اوضاع و احوال فرساد پرسیدند. به ایشان گفتم که فرساد هم قرار است به ایران بیاید و دوست دارد ایشان را ملاقات کند.
    آقای نیکان هر دو چک کامیار را که به امانت نزد خود نگه داشته بود به من داد. گفت: واقعیت این است که من هم پس از رفتن شما فقط دو سه بار توانستم تلفنی با ایشان صحبت کنم. خانه اصفهان به فروش رفته، بعد از مراجعه به منزلشان در تهران متوجه شدم آن جا را فروخته اند ولی در حساب ایشان پولی نیست، نمی دانم چرا به قولهایی که داده بودند عمل نکردند؟
    گفتم: به محل هایی که ایشان برنامه اجرا می کردند، می رفتید، شاید ردی از او پیدا می کردید.
    آهی کشیدم. با خود گفتم: یعنی باز هم دورغ، چرا؟
    ـ حقیقت امر این است که این کار را انجام داده ام. ولی ایشان از همان موقع به بعد برنامه ای نداشته اند، هیچ یک از هنرمندان که با ایشان همکاری می کردند یا او را می شناختند از آقای کامیار خبری نداشتند، به کل خود را از جامعه جدا کرده است.
    نگران شدم و گفتم: نکند برای او اتفاقی افتاده باشد؟
    آقای نیکان لبخندی زد و گفت: خانم عارف من به وجود خانمی مثل شما افتخار می کنم. با وجود این که چند سال است که این مبلغ را از ایشان طلب دارید حتی وقتی که ما به ایشان دسترسی داشتیم و حکمی قانونی مبنی بر تحویل ایشان به مقام قضایی داشتیم، هرگز شما برخورد شدید نداشتید. گرچه ایشان هم همه چیز را درباره گذشته ی شما به من گفتند. (سرم را پایین انداختم) چرا ایشان با وجود این که شما را خیلی دوست داشته است و ارزش خاصی برای شما قائل است، این گونه رفتار کرده است؟ من هم برای ایشان نگرانم، اگر وضع اسفناک زندگی ایشان را نمی دیدم شاید هرگز نگران نمی شدم.
    با شنیدن حرفهای آقای نیکان بیشتر نگران شدم. به خانه برگشتم. حوصله نداشتم، روز پر کاری بود. تصمیم گرفتم ظرف یکی دو روز آینده به منزل آقای پورسینا بروم یا از آنها دعوت کنم که به منزل ما بیایند.
    پیمان گوشی را برداشت از شنیدن صدای من یکه خورد. با تعجب پرسید: شما الان در ایران هستید؟ گفتم: بله چند روزی است که به ایران آمده ام، مشتاقم شما را ببینم. گفت: خوشحال می شوم به منزل ما تشریف بیاورید. تشکر کردم و پرسیدم: حال همسر و فرزندتان چطور است؟
    ـ خوب هستند، خداوند پسری به ما عنایت کرده.
    خوشحال پرسیدم پونه چطور؟ او هم صاحب فرزندی شده است؟
    خندید و گفت: بله، پونه هم برای من عروسی به دنیا آورده است.
    تبریک گفتم. خواستم به منزل دعوتشان کنم که پیش دستی کرد و گفت: پس ما برای فردا شام منتظر شما هستیم، پونه را هم خبر می کنم تا بیاید و دور هم باشیم. قول دادم که با خانم جان مزاحمشان بشویم.
    به خانه ی پورسینا رسیدیم ظاهر ساختمان فرقی نکرده بود. داخل شدیم، پس از ورود به داخل ساختمان پیمان گفت: حقیقت می خواستم از در خیابان پشتی آدرس بدهم ولی گفتم: بهتر است کمی در باغ قدم بزنیم تا به خانه برسیم. به اتفاق خانم جان، پیمان و خانم پورسینا راهی باغ شدیم. تا به خانه ی پیمان برسیم. نمی توانستم تند راه بروم و راه رفتن خانم جان بهانه ای خوب برای آرام رفتن من بود. پیمان جلو افتاده بود. برگشت تا به خاطر این که جلوتر می رود عذر خواهی کند. ناگهان با تعجب مرا نگاه کرد و گفت: شما هم به زودی صاحب فرزند می شوید، درست است؟ خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم: اگر خدا بخواهد بله.
    خوشحال شد و گفت: امیدوارم مادر و کودک همیشه سلامت باشند.
    به خانه اش رسیدیم. به همان اتاقهای پر پیچ و خم که هرگز خاطره ی خوشی از آن نداشتم. دلم می خواست بدانم آن تابلو هنوز بر دیوار نصب است یا خیر؟ نمی دانم کدام اتاق بود. فقط می دانستم در طبقه ی دوم، نزدیک ایوان قرار داشت.
    هنوز ثریا نیامده بود. خانم پورسینا به اتاق دیگری رفت. پیام، پسر پیمان را در آغوش گرفت و پیش ما آورد بچه ی زیبایی بود. خانم پورسینا گفت: ثریا جان هم، الان خدمت می رسند، دارند آماده می شوند. پیمان کمی پریشان بود. از جای برخاست و به اتاق رفت. پس از چند دقیقه با ثریا وارد شدند. ثریا به سردی دستانم را در دستانش گرفت و خوش آمد گفت. از آمدنم پشیمان شده بودم. پیمان گفت: فکر می کنم حوصله ی شما سر رفته است. الان پونه هم می رسد. خوشحال شدم با وجودی که زیاد از پونه خوشم نمی آمد ولی هر چه بود از این وضع بهتر بود.
    با آمدن پونه مجلس گرمای خاصی پیدا کرد. پونه از این که فهمید من باردار هستم خوشحال شد. از حرفهایش فهمیدم که زیاد از ثریا دل خوشی ندارد. فقط می خواستم با پیمان خصوصی حرف بزنم و از وضع کامیار باخبر شوم. پس از دقایقی پیمان آمد. آشفتگی مرا دید. گفت: بهتر است به ایوان بروید تا کمی هوا بخورید. خوشحال شدم، پونه هم با من راه افتاد. به ایوان رفتیم. هوای سرد و مطلوبی بود. پس از دقایقی پیمان آمد. گفت: بابت برخوردهای ثریا متأسفم، او هنوز در مورد شما حساسیت دارد. خندیدم و گفتم: چه حساسیت نابجایی من دنبال زندگی خودم هستم و او هم همین طور. این گونه حساسیت فقط به روحیه ی خودش ضربه وارد می کند.
    پیمان گفت: دوست دارید اتاقی را که تابلو در آن قرار دارد را نشانتان بدهم؟
    ـ با کمال میل ولی الان فکر کنم با وجود این حساسیت دیگر تابلویی وجود ندارد. پیمان خندید و گفت: کسی با این اتاق کاری ندارد، این جا دلکده ی من است. تمام نقاشی هایم را این جا گذاشته ام ثریا این اتاق را دوست ندارد و قرار ما این است که با این اتاق کاری نداشته باشد. هر وقت دلم می گیرد، وارد دلکده ام می شوم و مدتی را با آثارم می گذرانم.
    ناگهان سکوت کرد و گفت: کبریا خانم احساس می کنم شما با من کار ضروری داشتید؟ پونه گفت: من با اجازه ی شما می روم پیش کودکم، می بینمتان.
    ما را ترک کرد. به طرف باغ نگاه کردم و گفتم: بسیار خوب. می خواهم از شما سؤالی بپرسم. امیدوارم هر چه می دانید به من بگویید. که در این صورت کمک فراوانی به من کرده اید.
    ـ بسیار خوب، من سعی دارم به شما کمک کنم.
    ـ الان مدت 2 سال است که کسی از کامیار خبری ندارد ولی فکر می کنم شما خبر داشته باشید. می خواهم اگر از ایشان خبری دارید، مرا هم مطلع کنید. برایم مهم است که از وضع ایشان با خبر شوم به خصوص که شنیده ام مدتهاست کار هنری نمی کند.
    آهی کشید و گفت: کبریا خانم خیلی دوست داشتم کمکتان می کردم ولی حقیقت این است که من هم 2 سال از ایشان خبری ندارم. متعجبم که چرا حتی با من یک بار هم تماس نگرفته. از هنرمندان بسیاری که با او کار می کردند هم سراغش را گرفته ام ولی همه از او بی خبر هستند و هیچ یک از او خبری ندارند.
    بیشتر نگران شدم. خدایا بر سر کامیار چه آمده است؟
    پس از صرف شام تصمیم گرفتم با خانم جان زودتر به منزل بازگردیم. از کامیار بی خبر بودم. مطمئن بودم او هرگز حاضر نمی شد از ایران خارج شود. به قول خودش نه آهی در بساط دارد و نه این که می توانست جایی بهتر از ایران را بیابد. پس چه بلایی بر سرش آورده بودند؟
    به خانه رسیدیم. حال خوشی نداشتم، به زحمت توانستم به اتاقم بروم. پرده را کنار زدم و از پشت پنجره به خیابان نگاه کردم. همیشه دیدن زندگی از این پنجره برایم نمای دیگری داشت. چه ساعتهایی را منتظر پشت پنجره می نشستم تا کامیار بیاید. چقدر انتظارها شیرین بود. برای شناخت هنرمندان از پشت این پنجره آنها را می دیدم و شخصیت آنان را از هیبت و ظاهر آنها حدس می زدم. آن شبی را به یاد آوردم که ماشین کامیار را از پشت پنجره دیدم. راستی هرگز از او نپرسیده بودم چرا قصد جانم را کرده بود! چیزی در قلبم فرو ریخت. اگر او را دیگر نبینم؟ درست است که دیگر او را از دلم بیرون کرده ام اما به عنوان عشق اول هرگز نمی توانم او را فراموش کنم. بعضی وقتها با دیدن برخی چیزها به یاد او می افتادم. حتی این مسأله را به فرساد هم گفته بودم. سعی داشتم که هرگز به او فکر نکنم اما نمی شد، نگران سلامتی او بودم. تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم فرساد بود. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم، سکوت کردم تا فقط صدای او را بشنوم. پس از سلام و احوالپرسی گفت: خوب خودت چه کار می کنی؟ وضع کودکمان چطور است؟ چه شده عزیزم؟ چرا جواب نمی دهی؟ دوستم نداری؟
    خندیدم و گفتم: دلم می خواهد بیشتر صدایت را بشنوم. با خوشحالی گفت: ای کاش بودم تا دور تو می گشتم که این قدر مهربانی. باورت نمی شود اشک در چشمانم حلقه زده است. خداوند هرگز تو را از من نگیرد. گفتم: آن قدر دوستت دارم که شمارشی برای آن وجود ندارد. حالم خوب است و حال کودکمان هم خوب است و سلام می رساند و منتظر رسیدن پدر می باشد.
    خنده ای کرد و گفت: من برای هر دوی شما می میرم. تمام امید من، تو و آن کودک نازنین هستید. امیدوارم هر چه زودتر به دنیا بیاید تا از نگرانی راحت شوم. راستی کبریا در مورد نام کودکمان فکر نکرده ایم. اگر دختر باشد چه اسمی و اگر پسر باشد چطور؟
    دلش گرفته بود و می خواست فقط صحبت کند. آن شب دقایقی طولانی با هم صحبت کردیم. دیگر زمان چندانی به آمدن فرساد باقی نمانده بود. دوست داشتم این روزهای تنهایی به زودی تمام شود.
    خانم جان را در روزهای بعد به زیارت گاه های تهران بردم. حال خوشی نداشتم ولی در بین راه ها با هم استراحت می کردیم. یک روز او را به بازار بردم تا هر چه می خواست بخرد که اگر به آسایشگاه رفت، چیزی کم و کسر نداشته باشد. از من خواست تا به یکی از آسایشگاه های سالمندان برویم تا او از نزدیک با آن جا آشنا شود. یکی از آسایشگاه ها را انتخاب کرد و گفت: این جا آخرین خانه ای است که به آن عزیمت خواهد کرد. از حرف او ناراحت شدم، ای کاش در ایران می ماندم تا او حتی یک روز در آسایشگاه نمی ماند. خیلی ناراحت و غمگین شده بودم. با دیدن پدر و مادرها که تنها و مریض گوشه ی آسایشگاه زندگی می کردند و محتاج محبتهای مردم و جوانان بودند، اشک از چشمانم سرازیر شد. درست است که در آسایشگاه هم به آنها رسیدگی می کردند ولی باز هم جای محیط گرم و صمیمی خانه و خانواده را نمی توانست برای آن عزیزان پر کند. به خانم جان نگاه کردم. او را در آغوش گرفتم و گفتم: نمی گذارم این جا بیایی. برایت یک پرستار می گیرم سعی می کنم هر چند وقت یک بار به ایران بیایم تا با تو باشم، تو زحمت فراوان برایم کشیده ای. حق به گردنم داری، من بی عاطفه نیستم. هر دو اشک می ریختیم. صورتم را بوسید و گفت: الهی من به قربان تو و آن فرزندی که در دل توست شوم. نمی خواهد گریه کنی و خودت را ناراحت کنی. کبریای عزیزم من نمی توانم در آن خانه با یک غریبه زندگی کنم ولی این جا خیالم راحت است دیگر مسؤولیت خانه و زندگی بر دوشم نیست. نمی توانم خانه و زندگی تو را به دست یک غریبه بسپارم. خانم جان برعکس تمام بدبختی هایی که کشیده بود چشم و دلش از مادیات زندگی سیر بود. چقدر خانم بود. راضی شدم و از آن جا خارج شدیم. روز خوشی نداشتیم و دلم می خواست روز به سرعت تمام می شد تا فردای بهتر را در پیش رو داشته باشیم.
    زمستان از راه رسیده بود. دلم زمستانی بود. به زیر زمین رفتم، به محل کار پدر. گذشته ها در ذهنم زنده شدند. چقدر از دنیای هنر دور افتاده بودم. دوباره به برگه های پیانو نگاهی انداختم، آخرین شعر من و ملودی ناتمام پدر. آهی جانسوز کشیدم. پس از رفتن کامیار رفتن کامیار هرگز شعری نگفته بودم. دیگر آن احساس لطیف را از دست داده بودم. چرا از همه چیز دور افتاده بودم؟ نگر آن طرف دنیا نمی توانستم احساساتم را روی برگی بنویسم؟ احساس، احساس بود حال هر کجای دنیا که می خواست باشد. چشمم به تابلویی افتاد که شعر نوشته شده روی آن را خیلی دوست داشتم. خودم از استادی خوشنویش خواستم تا آن را برایم بنویسد و بعد قابش کردم. پدر آن را از من گرفت و گفت که می خواهد این تابلو را در محیط کارش داشته باشد تا همیشه به یاد من باشد. تابلو را از روی دیوار برداشتم. خیره به آن شعر نگاه کردم. شعر از من نبود ولی عاشق این شعر بودم.
    من آن گلبرگ مغرورم
    که می میرم ز بی آبی
    ولی با خفت و خواری
    پی شبنم نمی گردم
    دوست داشتم همیشه کامیار و پدر این شعر را بخوانند و هر یک احساسم را جداگانه برای خود تحلیل کنند. شعر را با صدای بلند خواندم. حس کردم کودکم تکان می خورد، خوشحال شدم. او هم ابراز وجود کرده بود. در احساساتم با من شریک بود. دوست داشتم در آینده فرزندم هنرمندی موفق و متعهد شود با تحصیلاتی خوب و هدفی عالی که خدمتگذار ایران و ایرانیان باشد.
    چقدر این موجود کوچک را دوست می داشتم. با زحمت توانسته بودم او را در بطن خود پرورش دهم نه تنها من بلکه تمام مادران مثل من هستند درد و انتظار شیرینی دارد و از همه شیرین تر وقتی که کودک در بطن مادر با او هم احساس باشد. دوست داشتم صورتش را ببینم. دلم برای کودکم تنگ شده بود چه احساس زیبایی داشتم. چند ماهی تا به دنیا آمدنش باقی مانده بود.
    می خواستم برای فرزندم خرید کنم. دلم تاب نداشت. از جای برخاستم. تابلوی شعر را سر جایش گذاشتم. یک بار دیگر آن را خواندم. دوست داشتم دوباره شعر بگویم چیزهای از ذهنم گذشت، مطالب زیبایی بودند. خودکاری پیدا کردم تا بر پشت ورق زرد شده ای یادداشت کنم. خودکار نمی نوشت. آن را روی ورق م کشیدم، از دستم روی زمین افتاد، خواستم آن را بردارم. قلبم به طپش افتاد. پدر، آری پدر با این خودکار طلایی چه ملودی هایی را که نساخته بودی. حالا چقدر برایم عجیب بود. آن را برداشتم، بوسه ای بر آن زدم و بوی دست پدر را احساس کردم. اشک از چشمهایم جاری شد. کودکم تکان می خورد انگار همدردم بود. خودکار را یک بار دیگر روی ورق کشیدم. دردی پهلویم را گرفت. آرام نشستم، ساکت شد. دوباره اشعار به ذهنم آمد آنها را روی ورق انتقال دادم.
    فرشته که دنیا نیامده ای
    بیا به دنیا تا ببینی، دیده ای
    تو برایم هر چه باشی، باش با من تا دم آخر
    که هنوز از ته قلبم تو محبت ندیده ای
    نمی دانم هنوز نیامده چه شکلی داری
    چه چشمی، چه رخی، چه نگاهی داری
    با یاد صدای خنده ات دل ما را برده ای
    که هنوز دل و ایمان ما را ندیده ای
    با لبان کوچک و چشمان بادامی هنوز
    فرق بین این جهان و آن جهان را ندیده ای
    نمی دانم چه هستی کودکم یا قلب من یا مونس مادر
    تو در شادی و غم با من بوده ای ولی صفایم ندیده ای
    می میرم از آن لحظه، غصه ای گیرد سراغ تو
    که هنوز نیامده به دنیا، جان دادنم را ندیده ای
    برگه را به سینه ام چسباندم گویی صدای خندیدن بچه ام را شنیدم. جالب بود، چه رابطه ی زیبایی بین من و او ایجاد شده بود. از زیر زمین بیرون آمدم. خانم جان روی پله نشسته بود.
    با خوشحالی گفتم: خانم جان دوست داری از شعرهایم برایت بخوانم؟ آن هم از شعرهایی که الان سروده ام؟ خندید و با خوشحالی گفت: بله عزیزم، گوش می کنم. برایش شعر را خواندم، تشویقم کرد. احساس غرور کردم. زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم فرساد بود. برای او هم شعرم را خواندم، آن قدر خوشحال شده بود که شعر را یادداشت کرد تا برای عمه، فرشاد، هلن و ماری هم بخواند. گفت: شعرت را به انگلیسی ترجمه می کنم تا فهم آن برای هلن و ماری ساده باشد. در ضمن برای هریسون هم می خوانم. خندیدم، چقدر برایش جالب بود. گفت: کبریا باز هم سعی کن شعر بگویی من برای هنر تو ارزش قائلم و به آن افتخار می کنم.
    دو روز گذشت. پس از مکالمه ی تلفنی با آقای نیکان دوباره نگران کامیار شدم. دیگر به هیچ وجه نمی توانستم او را از فکرم خارج کنم، برف می بارید. هوا سرد شده بود. پیمان به منزل ما تلفن کرد و پس از احوالپرسی گفت: که از کسی شنیده است که کامیار برای زندگی مدتها است که به تهران آمده است و در خانه ای در پایین شهر زندگی می کند. آدرسی را نوشتم و از او تشکر کردم. از من قول گرفت که اگر خبری از کامیار یافتم به او هم اطلاع دهم. به خاطر مشکلات ثریا نمی توانست با من همراه باشد و خودم هم راضی به زحمت او نبودم. تصمیم گرفتم هر چه زودتر راهی شوم تا آدرس را بیابم. نگاهی به ساعت انداختم ساعت حدود 8 بود. ماشینی کرایه کردم از خانم جان خداحافظی کردم و راهی شدم. وقتی وارد آن محل شدم دلم گرفت. خدایا چه می دیدم؟ چرا بعضی انسانها این گونه زندگی می کنند؟ چرا همه یکسان نیستند تا هیچ غصه ای در میان مردم نباشد؟
    دلم به حال آنان می سوخت. وضع نابسامان زندگی آنها قلبم را به درد آورده بود. خانه را پیدا کردیم. راننده پیرمردی مهربان بود که کمکم می کرد ولی راه رفتن روی برفها برای من که سنگین شده بودم، مشکل بود. آرام قدم برمی داشتم. صاحبخانه در را باز کرد. پرسیدم آیا مستأجری به نام کامیار داشته اید؟
    گفت: حدود یک ماه قبل مستأجری داشتم ولی نامش را نمی دانم. چون نمی توانست کرایه بدهد بیرونش کردم. نمی دانم اسمش چه بود. او را بابا صدا می کردیم.
    خداحافظی کردم. فهمیدم او نبوده است. حالم خوش نبود. به طرف ماشین آمدیم. آدرس را اشتباه داده بودند از بلاتکلیفی عصبی شده بودم. نگران او بودم. هر چه بود روزی نفس و عشقم بود. هنرمندی بود که همه وجودش را دوست می داشتند، هنرآموز پدرم بود و به خانواده ی ما لطف داشت. یک ساعتی بود که می گشتیم. چراغ روشن خانه ها را می دیدم. حتماً داخل آنها گرم و صمیمی بود. با خود گفتم: الان کامیار در کدام یک از این خانه هاست؟ بر سر او چه آمد است؟ زندگی او و کیمیا به کجا رسیده بود؟
    دلم می خواست او را هر چه زودتر ببینم. برای خوشبختی او همیشه دعا می کردم. سعی کرده بودم که او را ببخشم. ولی او تا لحظه های آخر هم با من صدق نبود.
    از کنار پارکی گذشتیم. چراغهای پارک روشن بود. هیچ کس در پارک نبود. مردم همه در خانه هایشان بودند. کاش هوا خوب بود تا دقایقی در آن جا استراحت می کردم. عاشق طبیعت بودم به کاجهای سبز نگاه میکردم که در زمستان هنوز ابهت خود را حفظ کرده بودند.
    حس کردم، از کنار چیزی رد شدیم، برگشتم و نگاه کردم. روی شیشه ی ماشین را برف گرفته بود، ماشین آرام حرکت می کرد، شیشه را پائین کشیدم و به عقب نگاه کردم.
    کسی روی زمین افتاده بود، به راننده گفتم: خواهش می کنم برگردید، خواهش می کنم.
    راننده گفت: خانم بر می گردم، چیزی شده؟
    ـ فقط از کنار خیابان نروید، فکر می کنم کسی روی زمین افتاده و تکان می خورد.
    ـ شاید سگ یا گربه ای را با ماشین زیر گرفته اند.
    ـ نمی دانم، ولی برای اطمینان یک بار دیگر از آن جا رد بشویم تا خیالم راحت شود.
    آرام برگشت، در ماشین را باز کردم تا نگاهی بیندازم، از وحشت جیغی کشیدم، قلبم به شدت می زد. حس کردم، کودکم خود را تکان می دهد. راننده پیاده شد، نگاه کردیم، دخترکی معصوم و کوچک که از بینی و دهانش خون می رفت. خیلی کوچک بود، به زور نفس می کشید.
    ـ خانم بهتر است خود را به دردسر نیندازیم.
    با خشم نگاهش کردم. فریاد کشیدم: انسان است، دارد می میرد، آن وقت ما چه وجدانی داریم، که او را زیر برف رها کنیم و برویم. لطفاً مرا با این بچه به بیمارستان برسان و برو. تا دچار دردسر نشوی. باز فریاد کشیدم: ببین؛ همه در در خانه هایشان، در گرما نشسته اند.
    ولی این دختر. .........اه خدا، گریه مجالم نمی داد. محض رضای خدا، من نمی توانم او را بلند کنم. هنوز نفس می کشد، او را در آغوش من بگذار.
    راننده پشیمان از گفته اش، فوراً بچه را بغل کرد. چنان می لرزید که آه از جگرم بلند شد. او را در آغوش گرفتم، تا به نزدیک ترین بیمارستان برویم، چه دخترک زیبایی بود. اعضای صورتش ریز و ظریف بود، لباس کافی و گرم در تن نداشت، یک روسری کوچک دور سرش پیچیده شده بود. سرد بود نمی دانستم چه کار کنم، سعی می کردم زیاد تکانش ندهم. شال گردنم را باز کردم و به دورش پیچیدم و دست های کوچکش را در دستهایم گرفتم تا گرم بشود، به یاد شعری افتادم.
    با لبان کوچک و چشمهای بادامی هنوز،
    فرق بین این جهان و آن جهان ندیده ای
    ولی برای این دخترک مردن زود بود، او را به سینه ام چسباندم. مثل پر سبک و نرم بود، ولی سرد.
    دلم به حال او می سوخت، با ناراحتی گفتم: تو کودک چه کسی هستی؟ چه کسی الان به دنبالت می گردد. نکند بدون اجازه پدر و مادرت از خانه خارج شده ای؟ شاید هم بی معرفتی تو را این گونه در خیابانها رها کرده؟
    آن نامرد که بوده که تو را به حال خودت در این سرما رها کرده. یعنی وجدان نداشته؟ انسان نبوده یا تو را انسان نمی دانسته؟ یعنی جان تو آن قدر بی مقدار بود که تو را رها کرده و رفته؟
    همیشه نگاه کودکان مظلومانه است ای کاش کسی به این مظلومیت تجاوز نمی کرد.
    بلند بلند گریه می کردم و او را به سینه فشار می دادم، دلم از این همه بی وجدانی سوخته بود. راننده گفت: خانم بی تابی نکنید، برایتان خوب نیست، خودتان هم می خواهید مادر بشوید، من قول می دهم پس از رساندن شما به بیمارستان، دوباره به همان خیابان برگردم تا ببینم کسی سراغ این کودک را می گیرد، یا نه؟ ولی فکر می کنم کسانی که در آن خیابان زندگی می کنند کودکی به این وضع نداشته باشند. این بچه ضعیف و ناتوان است و لباس خوبی بر تن ندارد و شاید بچه یکی از گداها باشد. در فکر فرو رفتم و گفتم: یعنی گدایی که بچه اش را این گونه رها کرده باشد مهر مادری یا مهر پدری ندارد؟
    به صورت معصوم کودک نگاه کردم، چشمهایم را بستم، آهی کشیدم و سکوت کردم. دلم نمی خواست فکر بکنم.
    به بیمارستان رسیدیم سریع او را به اتاق عمل بردند. پلیس آمد ولی راننده به محل برگشته بود، کارت ماشین راننده در نزد من بود. خودش به امانت گذاشته بود که آن را به پلیس بدهم. در سالن انتظار نشستم، راننده برگشت. پرسیدم: کسی به دنبال بچه می گشت یا نه؟
    با بی تفاوتی گفت: هیچ کس، آن جا پرنده هم پر نمی زد. حتی در دو، سه خانه را هم زدم و از آن ها سؤال کردم ولی بی اطلاع بودند. به پارک هم رفتم اما نه گدایی بود نه ابوالبشری.
    ناراحت روی صندلی نشستم. دکتر از اتاق عمل خارج شد، دویدم و گفتم: آقای دکتر خواهش می کنم، صبر کنید، من نمی توانم هم پای شما راه بروم. ایستاد بعد نگاهی به من کرد و عذرخواهی کرد، حال دخترک را پرسیدم گفت: شما چه نسبتی با این بچه دارید؟ گفتم: هیچ نسبتی، گفت: پس چرا می خواهید بدانید، شما خانواده اش هستید؟
    گفتم: ما او را در خیابان، روی برفها دیدیم و به این جا آوردیم تا شاید از مرگ نجات پیدا کند. دکتر با تعجب گفت: حقیقت این است که این دختر به خاطر شدت ضربه در مغزش خون لخته شده بود. آن جا را تراشیدیم و عمل جراحی روی آن انجام دادیم، امیدوارم بتواند سلامتی اش را به دست بیاورد البته به شرطی که برای مدت طولانی بیهوش نباشد. دوباره نگران پرسیدم: دکتر اگر زود به هوش آمد حالش خوب می شود؟
    دکتر گفت: من هم امیدوارم، خدا کند که فلج مغزی نشود و یا دچار فراموشی نشده باشد که آن هم هرچه خدا بخواهد. دکتر دور شد ولی من گفتم: نه، او باید زنده بماند. او کودکی مظلوم است، کودکی بی گناه که شاید کسی را نداشته باشد. پلیس هم آمده بود و داشت از راننده سؤال هایی می پرسید. در فکر فرو رفتم و نشستم کنار پنجره و به آسمان خیره شدم. با خود گفتم: خداوندا تو مرا مامور کردی تا آن وقت شب از خانه خارج شوم، درست است به قصد یافتن کامیار رفتم و ناموفق برگشتم ولی خوشحالم که توانسته ام، جان دخترکی را نجات بدهم و او را به زندگی بازگردانم. خداوندا سلامتی او را از تو می خواهم. کودکان فرشتگان روی زمین هستند. به ساعت نگاه کردم، ساعت حدود یک نیمه شب بود، از یاد برده بودم که به خانم جان تلفن کنم. بچه هنوز به هوش نیامده بود، تصمیم گرفتم با راننده به خانه بازگردم تا خانم جان نگران نشود و لباسهای خونی را از تن خارج کنم و دوباره به بیمارستان برگردم. دوست داشتم وقتی دخترک چشم های زیبایش را دوباره به زندگی گشود، اولین کسی باشم که او را می بیند.
    به خانه رسیدیم. قرار شده بود راننده فردا به اداره پلیس برود تا صحت قضیه با توجه به معاینه ی ماشین ثابت شود. راننده خدا را شکر می کرد. به او گفتم: هر چقدر هزینه کردید من به شما می پردازم، اگر دو سه روز آینده هم پی گیر کارها بودیدو نتوانستید کار کنید، نگران نباشید، حتماً جبران می کنم. شما هم در این کار خیر سهیم هستید . شکر کرد، به انتظارم ایستاد تا مرا به بیمارستان بازگرداند.
    خانم جان منتظرم نشسته بود، با دیدن من فریادی کشید و پرسید که چه بلائی بر سرت آمده است؟ نشستم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
    وقتی لباسم را عوض می کردم، خانم جان، مطمئن شد که سالم هستم. دوباره خداحافظی کردم و به بیمارستان بازگشتیم، دخترک را به بخش برده بودند ولی هنوز به هوش نیامده بود. اتاق تمیز نبود، از پرستار خواستم تا او را به اتاق خصوصی ببرند او را به اتاق تمیز و مرتبی منتقل کردند. در کنارش نشستم. چقدر گونه لاغرش را بوسیدم. فکر کردم، لبانم، استخوانهای صورتش را لمس کرد، دست کوچکش را گرفتم و به صورتم کشیدم، دستهای کوچکش از سرما ترک برداشته بود. یعنی سرنوشت مبهم این دخترک چیست؟ نکند پس از سلامتی اش هم ، کسی او را نخواهد و بی کس باشد؟ پس تا به حال چگونه بزرگ شده است؟ او در حدود دو سال ونیم سن داشت. نزدیک صبح بود، ولی هنوز به هوش نیامده بود، نگران به پیش پرستار رفتم. پرسیدم: چرا به هوش نمی آید؟
    ـ دکتر که گفت، چه وضعی دارد!
    ـ یعنی ممکن است که به هوش نیاید؟
    ـ شاید، خدا کند که به هوش بیاید.
    ـ بله او حتماً به هوش می آید، آن جا را ترک کردم و به اتاق آمدم، دوباره در کنارش نشستم، در حالی که صورتش را نوازش می کردم به او گفتم: عزیزم بیدار شو، خواب بس است، بیدار شو ببین چقدر نگران تو هستم، اگر چشمهایت را باز کنی، فردا برایت عروسکی به اندازه ی خودت می خرم.
    ولی بی فایده بود. سرم را در کنارش روی تخت گذاشتم، دستش در دستانم بود. دیگر به فکر وضع جسمانی خودم نبودم. خوابم برد. نمی دانم چه مدت در خواب بودم. بیدار شدم، نگاهی به دخترک انداختم. مردمک چشمش از پشت پلک تکان می خورد، دستش را در دستانم مالیدم، دوباره شروع کردم به حرف زدن با او. از تکان انگشتانش اشک ریختم، نوازشش کردم، آرام چشمهای بی رمقش را باز کرد و به من نگاه کرد. نگاهش قلبم را سوزاند. نمی خواستم گریه کردنم را ببیند، با عجله به طرف پرستار دویدم و گفتم که دخترم چشم باز کرده است، پرستار با تعجب به من نگاه کرد و گفت: پس او دختر توست؟!
    تعجب کردم، چرا به او دخترم گفته بودم، خنده ام گرفت و گفتم: متأسفانه من کمی زود به احساس مادرانه ام نزدیک شده ام، نه او دختر من نیست، ولی از دیشب مهرش به دلم افتاده است.
    روزها را پشت سر گذاشتیم، خداوند دخترک را دوباره به دنیا فرستاده بود، دکتر گفت: معجزه است و من خداوند را به خاطر معجزه اش شکر می کردم. از طرف پلیس چند بار اوضاع و احوال دختر در روزنامه آگهی شد ولی هیچ کس به سراغ او نیامد. او قبلاً در بهزیستی هم نبوده، پس پدر و مادر داشته است و یا با کسی زندگی می کرده!
    تمام ماجرا را برای فرساد تعریف کرده بودم. او می گفت که من نگران سلامتی تو هستم. آن وقت تو به فکر سلامتی دیگران هستی! ولی از کار من خوشحال بود و من هم به وجود چنین همسری افتخار می کردم. از پلیس خواستم تا مدتی که در ایران هستم، اجازه دهد مسؤولیت دخترک را به عهده بگیرم، و پلیس هم پذیرفت.
    برای او چند دست لباس گرم خریدم و یک عروسک بزرگ که همیشه در بغل او جا داشت. دخترک نمی توانست حرف بزند انگار حرف زدن بلد نبود.
    هر چه اصرار کردم نامش را به من بگوید فقط نگاه می کرد، از دکتر پرسیدم: شاید دچار فراموشی شده بود؟ دکتر گفت: تا پیدا شدن والدینش و یا نشانی از خانه و کاشانه اش ما نمی توانیم بفهمیم که واقعاً می تواند حرف بزند یا نه؟
    تصمیم گرفتم دوباره به محل تصادف بروم، نزدیک آن محل مسجدی قرار داشت، به مسجد رفتم با مسؤولین مسجد صحبت کردم و شماره تلفن خانه را به آنها دادم تا اگر کسی با این شرایط به دنبال فرزندش می گشت با من تماس بگیرد و از آنها خواستم چند اعلامیه به این طرف و آن طرف نصب کنند.
    با خیالی راحت، به بیمارستان رفتم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #33
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 47


    تا آمدن فرساد، یک ماه بیشتر باقی نمانده بود. در این مدت اتفاق های زیادی برایم رخ داده بود. حس می کردم دخترک مرا دوست دارد. برایش کلی اسباب بازی خریده بودم. ساکت و آرام بود. خانم جان هم از این که می خواستم او را به خانه بیاورم خوشحال بود و روحیه اش خوب شده بود. یک روز از مسجد تماس گرفتند، دلم گرفت ولی باید خوشحال می شدم که والدین کودک پیدا شده اند، مسؤول مسجد که مردی خیر خواه بود ضمن تشکر گفت: که پدر دخترک پیدا شده است. البته به شرطی که کودک مال او باشد، بچه را تحویلش بدهید. آن هم از طریق پلیس، بچه را بدون پرس و جو تحویل ندهید، خندیدم و گفتم: حواسم جمع است. قرار شده بود فردا ظهر پدر دخترک را در مسجد ببینم.
    به مسجد رفتم، به انتظار در دفتر مسجد نشستم. قرار بود ساعت 11 پدر دخترک به مسجد بیاید. اذان گفته شد، ولی او هنوز نیامده بود. تصمیم گرفتم در مسجد نمازم را بخوانم شاید آن مرد بیاید.
    دیگر انجام بیشتر کارها برایم سخت شده بود. پس از اقامه نماز دوباره به دفتر برگشتم. مسؤول مسجد گفت: پدرش الان می آید.
    پیرمردی خمیده و ژولیده وارد دفتر مسجد شد، انگار قصد گدایی داشت، نگاهش می کردم و به حالش افسوس می خوردم. معلوم بود که معتاد است و به خاطر مواد مخدر گدایی می کند عجب دنیایی بود، مسؤول مسجد وارد شد به من گفت: خانم پدر بچه همین مرد است. با تعجب گفتم: این گداست یا پدر آن کودک است؟
    گفت: به هر حال می گوید که من دخترم را گم کرده ام و آن شب هم در پارک مجاور بوده است.
    با تعجب پرسیدم: ولی آن شب در پارک کسی دیده نشده بود.
    آرام گفت: مثل این که گوشه ای مشغول کشیدن مواد بوده است. و خمار بوده و متوجه رفتن دخترک نشده است. به هر حال، خانم ما وظیفه خود را انجام دادیم. تشکر کردم. قرار شد او را به بیمارستان ببرم، از این که حتی از کنارش رد بشوم احساس بدی داشتم، خدا خدا می کردم که پدر دخترک نباشد، مرد ژولیده سرش را پایین انداخت و جلوتر از من راه افتاد، سوار ماشین شدیم، من عقب نشستم و او را جلو نشاندم ، نمی توانستم صورتش را ببینم. آنقدر سیاه و کثیف بود که آدم رغبت نمی کرد به او نگاه کند.
    ناخواسته شروع کردم به جر و بحث با او که چرا چنین وضعی دارد. هیچ نمی گفت، عصبانی شده بودم، یعنی این مرد درک نداشت. به او گفتم که بچه را اگر هم مال خودت باشد به تو تحویل نمی دهم. تو را معرفی می کنم، تا وضع تو معلوم شود، ناگهان برگشت و به من نگاهی سریع انداخت برق نگاهش عجیب مرا در فکر فرو برد، این مرد ژولیده مرا به یاد چه چیز و یا چه کسی انداخته بود؟
    نگاهش با من آشنا بود، ناگهان دستم را روی قلبم گذاشتم، بچه در شکمم تکان عجیبی خورد، خدایا یعنی فکری که می کردم درست بود؟ ولی من مطمئن نبودم، ماشین جلوی بیمارستان نگه داشت، پیرمرد زودتر پیاده شد و داخل بیمارستان رفت، می خواستم یک بار دیگر او را از نزدیک ببینم.
    با وجودی که لنگان لنگان راه می رفت اما نمی توانستم به او برسم. جلوی در بخش جلویش را گرفتند. به او رسیدم. با من وارد شد، به او گفتم: مرد صبر کن. شاید دخترک آمادگی دیدن تو را، با این سر و وضع نداشته باشد، او به اندازه ی کافی زجر کشیده است.
    صبر کرد و ایستاد. به او نزدیک شدم، خواستم به صورت او نگاه کنم اما به طرف دیوار برگشت. نه خودم و نه کودکم هیچ یک حال خوشی نداشتیم، درد پهلوهایم، امانم را بریده بود. دستم را روی شانه اش گذاشتم، برگشت. نگاهش همان نگاهی بود که حدس می زدم، محکم او را به دیوار کوبیدم، نگاهش کردم و گفتم: فکر نکن تو را نشناختم، فکر نکن دوباره می توانی مرا گول بزنی، فکر نکن راحت می گذارم دخترت را از این جا ببری!
    بغض گلویم را می فشرد، نگاههای او آتش بر جانم می زد، حس کردم به غرورش لطمه وارد کردم، رهایش کردم، حال نداشتم، روی صندلی نشستم و او را در حالی که سرش پایین بود روبرویم ایستاد ه بود. گفتم: چرا این طور؟ چرا به این وضع؟ چرا این قدر بیچاره و فلک زده؟ دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم، فریاد می زدم. اشکم سرازیر شد و گفتم: یعنی، دیگر به آخر خط رسیده بودی؟ یعنی دیگر نمی توانستی مثل مردم زندگی آرام و راحتی داشته باشی؟
    اگر دلت به حال خودت نمی سوزد به حال این دخترک باید بسوزد. به حال کیمیا باید بسوزد. سرم را بین دستهایم گرفتم، با تعجب به من نگاه می کرد، گریه کنان گفتم: کامیار، امروز مرا آتش زدی، مرا سوزاندی و خاکستر کردی، فکر کردی تو را نشناختم؟!
    مدتهاست به دنبالت می گردم، آن وقت تو، هنرمند بزرگ یک جامعه، چرا باید به این وضع دچار شده باشد؟ بدبخت زنی که برایت این دختر را به دنیا آورده است.
    بلند گفت: من کامیار نیستم، دندانهایش فرم خوبی نداشت، شاید آن دخترک بچه ی من نباشد، من می خواهم او را یک بار ببینم، تو اشتباه می کنی من کامیار نیستم. ولی من مطمئن بودم، بلند شدم. یک بار دیگر به چشمان او خیره شدم. نگاه کردم، صورتش را برگرداند. گفتم نه، نترس. مرا نگاه کن، الان من کامیار را به تو معرفی می کنم، نگاهم کرد چنان کشیده ای بر صورتش زدم که نتوانست خودش را کنترل کند. ترسیده بودم حالم خوش نبود، نگاهم کرد. بغض کرده بود، گفتم: حالا تو کامیار هستی، یا نه؟ چرا خودت را دچار این بلا کرده ای؟ دیگر تو به چه کاری دست نزده ای؟ بگو، بگو تا بیشتر مورد لعن و نفرین قرار بگیری! بگو!
    به طرف اتاق رفت، آرام در را باز کرد. جلویش را نگرفتم، داخل نشد، به دخترک نگاهی کرد، بچه با اسباب بازیهایش بازی می کرد. نور اتاق که بر چهره اش تابید، اشکهای روی گونه اش را دیدم. چشمانش را بست و در اتاق را بست و از جلوی چشمم رد شد، گفتم: صبر کن، پس این دختر، دختر تو نیست؟
    جوابی نداد، گفتم: ولی می دانم که تو کامیار هستی. من امروز دخترت را به خانه ام می برم. آدرس خانه را داری، هر وقت او را خواستی به دیدنش بیا. شاید او ه تو را با همین وضع بخواهد. آنجا را ترک کرد و رفت.
    به مصلحت خدا فکر کردم، من به چه نیتی به دنبال کامیار بودم ولی خداوند چگونه او را به من نزدیک کرد، به چه وضعی دچار شده بود.
    باورم نمی شد. وارد اتاق شدم، فراموش کرده بودم نام کودک را بپرسم، احساس کردم دخترک را بیشتر از پیش دوست دارم. او را در آغوش گرفتم. حالش بهتر شده بود. مرخص شد و او را به خانه بردم.
    یک هفته گذشت. سرنوشت دخترک ذهنم را مشوش کرده بود. به فرساد در مورد وقایع اخیر هیچ چیز نگفته بودم. فقط حال دخترک را از من جویا می شد و نگران بود که نکند پدر و مادر او به دنبالش نیایند.
    زنگ خانه به صدا در آمد، خانم جان در را باز کرد. از پشت پنجره کامیار را دیدم. به حیاط رفتم، خانم جان را به نزد بچه فرستادم، کامیار اجازه گرفت تا داخل شود، در را بستم. با وجود سرما کنار حوض نشست.
    سرش پایین بود و حرفی نمی زد، گفتم: آمده ای که سکوت کنی، می گویی کامیار هستی یا نه؟ سرش را بلند کرد و گفت: نه من کامیار نیستم.
    خندیدم و گفتم: پس مرا مسخره کرده ای. فقط کامیار می تواند بدون داشتن آدرس به خانه ما بیاید. نه پدر دخترکی که در نزد من است. من به هیچ کسی آدرس نداده ام. خجالت کشید، بلند شد و گفت: خودم هستم، آمده ام دخترم را ببرم.
    ـ عجب او را کجا می خواهی ببری، که از این جا بهتر باشد؟ می خواهی طفل بدبخت را به کدامین قصر طلایی ات ببری؟ کیمیا کجاست؟ چرا تنها به دنبال بچه ات می آیی؟ چرا کیمیا نمی آید تا آبروریزی کند؟
    سرش را پایین انداخت، گفت: می خواهم دخترم را ببرم، می خواهم او را ببینم.
    ـ من با این وضع او را به تو تحویل نخواهم داد، خانم جان را صدا کردم و گفتم بچه را کنار پنجره شیشه ای بیاورد تا کامیار او را ببیند، بچه به محض دیدن کامیار جیغ و فریادی راه انداخت که کامیار ناراحت شد و خواست خانه ما را ترک کند.
    او را صدا کردم، کیفم را از خانم جان گرفتم، مقداری پول به او دادم. از او خواهش کردم تا اگر دفعه ی بعد خواست برای دیدن دخترش بیاید، سر و وضعی مرتب تر داشته باشد تا کودکش از او نهراسد. پول را گرفت، قبول کرد و رفت.
    دخترک به من عادت کرده بود. شبها در کنارم می خوابید و روزها بازی می کرد ولی هرگز حرف نمی زد، چقدر به کامیار شباهت داشت. از همان ابتدا که او را در آغوش گرفتم، نسبت به او احساس خوبی داشتم. تپل شده بود و قیافه اش رو آمده بود.
    دیگر به وجودش عادت کرده بودم . تا آمدن فرساد چند روزی بیشتر باقی نمانده بود، از طرفی خوشحال بودم ولی از طرفی به خاطر وضع کامیار نگران بودم، زنگ در به صدا درآمد، با دخترک در حیاط نشسته بودیم، در را باز کردم، کامیار بود. کمی تمیزتر شده بود. موهایش را کوتاه کرده بود و لباسهای مرتب تری بر تن داشت. داخل شد، دخترک به او نگاهی کرد ولی نترسید. کامیار او را در آغوش گرفت ولی بچه با تعجب به او نگاه می کرد. اشک در چشمانم حلقه بسته بود. کامیار به من گفت: می دانی نام دخترم چیست؟
    ـ نه! هرگز لب به سخن باز نکرد تا من بفهمم چه نام دارد.
    ـ او هنوز به خاطر بدبختی های من زبان باز نکرده است. ولی من نام او را به یاد گذشته هایم «رها» گذاشته ام.
    چشمانم را بستم و به دیوار تکیه دادم. چرا به ذخن خودم نرسیده بود، همان نامی که من و کامیار تصمیم گرفته بودیم که اگر فرزند اولمان دختر شد، این نام را بر او بگذاریم. اشک از چشمانم سرازیر شد، به کنار آنها رفتم، دخترک به آغوشم پناه آورد.
    کامیار نگاهی کرد و چشم بر زمین دوخت. می دانم که به چه فکر می کرد. پس تو هم به زودی مادر می شوی؟ خوش به حال فرزند تو!
    ـ چرا به خاطر رها، خود را از آلودگی نجات ندادی؟
    ـ این قصه سر دراز دارد، می دانم گفتنش هیچ سودی ندارد. بگذار دخترم را ببرم، به خدا تمام خرجهایی که کرده ای را به تو روزی پس خواهم داد، قسم می خورم.
    ـ مثل حسابهای قبلی؟ نه این دفعه دیگر فرق می کند، تو نمی توانی از این بچه مراقبت کنی!
    ـ تو مگر برای همیشه به ایران آمده ای؟
    ـ نه ولی تا چند سال دیگر خواهم آمد.
    ـ پس چرا در مورد دخترم، راحت تصمیم می گیری؟ من پدر او هستم.
    خندیدم و گفتم: تو وقتی پدرش هستی که خود را از آلودگی نجات بدهی. پس کیمیا کجاست؟
    وارد پذیرایی شدیم. من روبروی کامیار نشستم. گفتم: دلم می خواهد هر چه برای تو اتفاق افتاده است بدانم. شاید در آن صورت راضی شوم و رها را به تو برگردانم. کامیار سکوت کرد و بعد از چند دقیقه گفت: شنیدن سرنوشت شوم من، چه کمکی به تو می کند؟ بگذار با غصه هایم زندگی کنم.
    ـ نه دیگر دیر شده، سعی کن یک بار هم که شده با من صادق باشی.
    سکوتی عمیق بین ما حاکم شد. احساس کردم که دو دل است که بگوید، چه شده یا نه؟ حوصله کردم. به او نگاه می کردم، دستهای کشیده و تمیز کامیار حال به دستهای چروکیده و سیاه تبدیل شده بود، چقدر عوض شده بود، رها به کنارش رفت. روی زمین نشست و سرش را بالا گرفت. تا با دقت به صورت پدر نگاه کند، آرام به کامیار می خندید و دلربایی می کرد.
    کامیار حواسش به او نبود، من به اداهای رها نگاه می کردم چقدر دوست داشتنی بود. کامیار به خود آمد. نگاهش با نگاه رها درهم آمیخت، اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد، به رها گفت: دوست داری در بغل پدر بنشینی یا...(نگاهی به من انداخت و سکوت کرد) ناراحت شدم و سرم را پایین انداختم، فکر می کردم، شاید به خاطر این که رها را به خود عادت داده ام، دلگیر شده باشد. گفت: کبریا می بینی به چه روزی افتاده ام، این هم از زنگوله ی پای تابوت من که در جلوی چشمانم نشسته و مرا عذاب می دهد. دست بر پهلویم گذاشتم، سکوت کردم. حس کردم نفسم به شماره افتاده است، درد گاهی به سراغم می آمد. آرام بلند شدم تا کمی قدم بزنم، شاید درد کمتر شود.
    گفتم: باز هم خدا را شکر، که بدتر از این بر سرت نیامده، همیشه باید به فکر عواقب بدتر هم بود.
    گفت: همیشه به ایمان و اعتقادات قلبی ات حسادت می کردم. ولی تو نشان دادی که با خداتر از من هستی و خدا هم نشان داد که تو را بیشتر از من دوست دارد. خندیدنم و گفتم: خداوند در رحمت را بر روی تمام بندگانش گشوده، او گفته که اگر بندگانم بدانند چقدر آنها را دوست دارم، همیشه و مدام مرا ستایش می کنند و به اعمال ناپسند دست نمی زنند ولی در مورد این گونه سرنوشتها فکر می کنم، ما خودمان مقصریم، خودان تصمیم های نادرست می گیریم و ناپختگی می کنیم، این را بدان که موقعیت الان من اتفاقی بوده است و شاید من هم از روی منطق تصمیم گیری نکرده بودم تا این که مجبور به قبول سرنوشت خوبی شدم. به هر حال خداوند لطف کرد و مرا پس از آن همه غصه و غم این گونه نجات داد.
    آهی کشید، به من نگاهی عمیق کرد و گفت: پس تو اگر در سرنوشت من رقم می خوردی از غصه و غم نجات پیدا نمی کردی؟ شاید خداوند دیگر به تو هم لطف نمی کرد؟
    با خشم نگاهش کردم و گفتم: می دانی مشکل تو به خاطر چیست؟ آب از سرچشمه گل آلود است. تو از همان ابتدا اعتقادی نداشتی، هیچ گاه خداوند را در کنارت حس نکردی، تو بهترین موقعیتها را داشتی، همچنان که تمام هنرمندان دوره ی تو داشتند، آنها به فعالیتهای هنری شان ادامه دادند و مردم هم دوستشان دارند، ولی تو...عصبانی شده بودم، حس کردم کی تندروی می کنم.
    گفت: حق داری درباره ی من این گونه صحبت کنی، تمام حرفها و نظرات تو درست است و من چوب خطاهایم را می خورم. ولی حالا می خواهم، تمام اتفاقهایی که در این مدت برایم روی داده است را برایت تعریف کنم البته اگر حوصله شنیدن داری اگر نه که بماند برای وقتی دیگر!
    برگشتم و روی راحتی نشستم، حس کردم آرام گرفته ام، نگاهش به تابلوی روی دیوار افتاد. برایش زمزمه کردم.
    من آن گلبرگ مغرورم * که می میرم ز بی آبی
    ولی با خفت و خواری * پی شبنم نمی گردم
    خندید و سرش را تکان داد و گفت: همیشه فکر می کردم تو این تابلوی شعر را برای این اینجا زده ای که مرا مورد خطاب قرار داده باشی.
    نگاهی از روی تأسف به او انداختم و گفتم: حیف که همیشه شما فکر کردید که این طور بوده، ای کاش باور می کردید که حتماً این گونه بوده است.
    سرش را پایین انداخت و به رها نگاه کرد، دخترک آرام بازی می کرد، حس کردم کامیار از دیدن رها لذت می برد، آرام گفتم: من سرا پا گوشم.


    فصل 48


    گفت: تو درست شنیده بودی، که قبل از رفتن تو، من ازدواج کردم. من پس از آخرین دیدارمان، بعد از گذشت چند روز که مورد بی مهری تو قرار گرفتم، مجبور شدم با کیمیا ازدواج کنم، پدر کیمیا وعده های طلایی به من می داد، غافل از این که من در دستان او بازیچه ای بیش نبودم.
    تمام افراد خانواده اش به آمریکا رفته بودند و فقط کیمیا، پدر و مادرش مانده بودند. چند روز بعد از دیدار من و تو در آن شب بارانی در اصفهان، مادر کیمیا از ایران رفت. در آن زمان کیمیا رها را باردار بود و تا زایمان او چند روزی باقی نمانده بود، از ابتدای ازدواجمان، متوجه شدم کیمیا ناراحتی اعصاب دارد، او به زحمت توانسته بود رها را در وجودش نگه دارد و می خواست با انجام بعضی کارها بچه را از بین ببرد. من مانع او می شدم. چون فهمیده بودم پس از مادر، پدر و کیمیا برای رفتن آماده هستند، کیمیا با من خیلی صحبت کرد و گفت به شرطی بچه را نگاه می دارد که من اجازه بدهم بچه را با خود ببرد تا من هم به آنها ملحق شوم.
    ولی من طعمه ای بیش نبودم، آنها به خاطر دل دخترشان مرا بازیچه قرار داده بودن، عشقم را از من گرفتند، به مواد مخدر معتادم کردند، مرا از خانه و کاشانه ام بیرون کردند و تمام پولهایم را بالا کشیدند. ولی من دیگر راضی نبودم جگر گوشه ام را از من بگیرند. در ماههای آخر بارداری کیمیا، با او خیلی بشتر از قبل جر و بحث داشتم، نمی خواستم وعده ی دروغ به او بدهم. راضی نمی شدم بچه ام را به او بسپارم. آنها همه ی زندگی مرا ار من گرفته بودند و دیگر حاضر نبودم تنها سرمایه ی زندگی ام، جگر گوشه ام را به آنها بدهم.
    اشک از روی گونه های لاغرش بر روی عروسکها می چکید. رها متوجه شد، نگاهی زیبا به کامیار انداخت، لبانش را مثل ماهی تکان می داد ولی نامفهوم حرف می زد و ما هیچ یک از حرفهای او را متوجه نمی شدیم، انگار بچه در کنار کامیار احساس آرامش می کرد و از او دور نمی شد. کامیار ادامه داد، در همان روزها آخرین کنسرتم را اجرا کردم و در همان شب تو را دیدم، چقدر شانس آورده بودی که کیمیا متوجه حضور تو نشد، با دیدن تو عزم خود را جزم کردم که دیگر بچه را به کیمیا ندهم و با فرزندم به تهران بازگردم، پس از فروش آپارتمان پول تو را بدهم و با باقیمانده اش خانه ی کوچکی اجاره کنم تا با فرزندم زندگی کنم.
    پدر کیمیا با وجودی که مرا به خانه اش برده بود یک ریال هم خرج نمی کرد تا مبادا از پس اندازهای آن طرف دنیایی اش کم شود. خرج آنها هم به عهده من بود. با پول اجرای آخرین کنسرتم، پول زایمان کیمیا را فراهم کردم، کیمیا رها را به دنیا آورد. بچه از همان ابتدا ضعیف بود.
    او بعد از فهمیدن تصمیم من، حتی حاضر نشد به رها شیر بدهد. حتی به بچه نگاه هم نمی کرد، امیدوار بودم با آمدن این بچه او از رفتن منصرف شود و بخواهد که همیشه در کنارم بماند. حاضر بودم، به خاطر رها ناراحتی عصبی او را نادیده بگیرم فقط برای این که کودکم بی مادر نشود. دیگر همه چیز جدی شده بود.
    به خدا، همیشه آرزو می کردم، کاش تو جای کیمیا بودی و ای کاش تو مادر رها بودی. ولی می دانم که خودم مقصر بودم، کیمیا مرا معتاد کرده بود تا دیگر مانع محکمی برای بردن دخترش نباشم، می خواست آن قدر مرا از صلاحیت باز بدارد، تا حضانت دخترم را هم به عهده کیمیا بگذارند و جگر گوشه ام را از من جدا کنند ولی من متوجه همه ی این رفتارها بودم تا دیگر، یگانه امیدم را از دست ندهم. دیگر چیزی برای باختن نداشتم رها برای من عشق و امید بود.
    رها را در آغوش گرفت، به دستان کوچک رها مرتب بوسه می زد. رها با دستان کوچکش، موهای پدر را نوازش می کرد، به یاد روزهای آشنایی امان افتادم، موهای کامیار کمی جو گندمی شده بود و من ناراحت بودم. خودش می گفت: این گونه مو نشان تکامل و جذاب بودن من است ولی من غصه می خوردم که پیر نشود. به من می گفت که به خاطر من جوان می ماند، مهم دل آدمی است نه ظاهر او.
    به او نگاه کردم و چشمانم را بستم، چقدر الان پیرو فرتوت شده بود، موهایی یک دست سپید، با دخترکی کوچک که در بغلش نشسته بود، دخترکی که سالها با پدرش تفاوت سنی داشت ولی به وجود پدر عشق می ورزید.
    آنها هر دو دوست داشتنی بودند ولی کامیار باید برای آینده ی دخترش سلامتی اش را دوباره به دست آورد. کامیار دوباره ادامه داد: پس از به دنیا آمدن رها این پدر و دختر هر بلایی که توانستند بر سرم آوردند، تمام سرمایه های مرا صاحب شدند، پنهانی با پدر کیمیا قرار گذاشتم که پس از فروش خانه، پول آن را به او بدهم تا بتواند کیمیا را راضی کند و بچه را پیش من بگذارد و برای گرفتن بچه شکایت نکند، زیرا مرا با این وضع لایق نگهداری بچه نمی دانستند.
    پدر کیمیا هم راضی به بردن رها نبود تا دخترش در آنجا بتواند با راحتی زندگی دیگری را آغاز کند. می دانستم از کجا چوب می خورم ولی با تمام بدبختیهایم برای تو آرزوی خوشبختی می کردم. راستی کبریا تو هم برای خوشبختی من دعا می کردی؟
    نگاهش کردم و گفتم: بله من هم برایت دعا ی کردم، خودت خواسته بودی که برای موفق بودنت در زندگی تو را دعا کنم و من هم به پیروی از آخرین خواسته ات این کار را انجام می دادم ولی نمی دانم چرا دعاهای من اجابت نشد.
    رها در آغوش پدر خوابید، او را بغل کردم و به اتاق بردم. با سینی چای به زیر زمین برگشتم، کامیار به پیانوی پدر دست می کشید. با دیدن من بر سر جایش نشست، نشستم و گفتم: خوب دیگر چه شد؟
    گفت: خلاصه آنها راهی شدند. بدون این که کیمیا را طلاق بدهم، مرا ترک کرد، راضی شد که از من شکایت نکند و بچه را به من بدهد، آنها خانه و کاشانه اشان را فروختند طبق قرار قبلی من با پدر کیمیا خانه ام را فروختم، دو سوم پول را به او دادم و با یک سوم بقیه باید خانه ای اجاره می کردم.
    آن قدر مبتلا شده بودم که آن پول هم کم کم خرج شد. نمی دانستم چگونه باید بچه بزرگ کنم، به هر سختی و فلاکتی بود، بچه را به دندان گرفتم، خانم صاحب خانه کمکم کرد تا بچه از آب و گل در بیاید ولی هرگز زبان باز نکرد، منتظر بودم مونس و همزبانم باشد ولی نشد.
    آخرین بار در پایین شهر، اتاقی اجاره کردم ولی چون نمی توانستم پول اجاره را بدهم ما را از آنجا بیرون انداختند.
    ـ همان آقایی که تو را بابا صدا می کرد؟
    نگاهم کرد و پس از مکث کوتاهی گفت: پس شما برای پیدا کردن من، تا آنجا هم رفته بودید؟
    سرم را پایین انداختم و گفتم: بله، من نگران تو بودم.
    ـ از همان شب به بعد در پارکها خوابیدم تا آن شب هولناک فرا رسید و خداوند باعث شد تا دوباره روبروی هم قرا بگیریم.
    کبریا، دیگر چیزی نداشتم تا بفروشم و پول تو را بازگردانم ولی می دانم که به تو مقرضم.
    ـ ولی من پول را از تو می خواهم. با تعجب نگاهم کرد، دلم به حالش سوخت. نفس نفس می زدم، کمی سرم سنگین شده بود، سینی خالی چای را برداشتم و آرام از پله ها بالا رفتم. به کامیار گفتم: به وسایل نگاهی دوباره کن تا من برگردم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #34
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 49


    نقشه ای در سر داشتم، سینی چای را روی پله ها گذاشتم. آرام دوباره به طرف زیر زمین آمدم. از پنجره نگاهی به داخل انداختم، فاصله کامیار با در زیاد بود. نیت کردم و از پله ها آرام آرام پایین آمدم، اول یک لنگه ی در را به طوری که کامیار نفهمید، آرام بستم و لنگه ی دوم را هم یک مرتبه بستم، کامیار به طرف در دوید، هنوز نیروی زیادی داشت. با قدرت تمام در را گرفتم تا بتوانم قفل را روی آن بزنم. تصمیم داشتم کامیار را از اعتیاد دور کنم، به خاطر رها، به خاطر این که خیالم راحت باشد، به خاطر این که او هنرمندی موفق بود. توان نداشتم، دوباره درد پهلو به سراغم آمده بود، بلند خدا را صدا کردم و از او طلب کمک کردم. خانم جان به حیاط دوید، از او کمک خواستم. آن قدر در را کشیدم تا خانم جان قفل را بر آن بزند، به زحمت توانست قفل را بیندازد. روی پله نشستم، حس کردم نه من و نه کودکم سلامت نیستیم، ولی موفق شده بودیم در را قفل کنیم. آرام با کمک خانم جان بالا آمدم، کامیار میله های پنجره را گرفته بود، می گفت: کبریا، خواهش می کنم از تو می خواهم در را باز کنی. من حال خوشی ندارم. اگر دخترم را به اسارت می خواهی بخواه ولی مرا اسیر نکن.
    ترس، بغض، آن همه پریشانی، یک دفعه فروکش کرد. چنان وسط حیاط به گریه افتادم که رها دوان دوان بیرون آمد، جگرم می سوخت ولی من او را اسیر نکرده بودم. باید کاری می کردم که بعد از رفتنم، خیالم راحت باشد. کامیار فریاد می کشید و می گفت: کبریا تقصیر تو است، تو مرا مبتلا کرده ای نه پدر کیمیا!
    تو باعث این همه رنج و عذاب من شدی، مقصر تو بودی، کیمیا و پدرش فقط وسیله بودند. اگر دخترم را می خواهی مال تو، من می خواهم بیرون بیایم، حالم خوش نیست. برای تو پیش در و همسایه آبروریزی می شود، مرا رها کن، فریاد می کشیم، زندگی من به تو هیچ ربطی ندارد، مگر تو شوهر نداری!
    حرفهای او همانند نیشدری به قلبم فرو می رفت، نگاهش کردم، از پله ها پایین آمدم، می خواستم در را باز کنم، راست می گفت زندگی او، چه ربطی به من دارد؟ مگر من همسر ندارم؟ برای من باید مهم زندگی، همسر و فرزند خودم باشد. خانم جان کیست؟ مشغول باز کردن قفل شدم، دستانم می لرزید. فریاد زدم و به خانم جان گفتم: قفل باز نمی شود؟ کمکم کن مادر!
    بی اختیار کلمه مادر از دهانم خارج شد، خانم جان به من نگاه می کرد و اشک می ریخت. سرش را به علامت نه تکان می داد سرم را بالا گرفتم. گویی رها حرف می زد، دو پله بالاتر برگشتم. بچه بر لب ایوان نشسته بود و کلماتی نامفهوم می گفت. در نگاهش التماس دیدم. خدایا این بچه چه می گفت؟ آیا می خواست در آزادی و بدبختی پدر دخیل باشد یا در سلامتی و وجود پدر؟ به او نگاه کردم آرام برف می بارید، باید رها هم اجازه می داد.
    حس کردم رها گیج، مبهوت و سردرگم است، دخترک بغض بر لب داشت و مثل گنجشکی می لرزید. به رها گفتم: دخترم بابا را مدتی در این جا نگه می داریم، تا حالش خوب شود. تو او را هر روز می بینی، دوست داری پدر سلامت باشد؟
    نمی دانم معنی حرفهایم را می فهمید یا نه؟ با چشمهای سیاه و براقش نگاهی پر تمنا به من کرد. انگار اشکهایم را می شمرد، دستش را به سویم دراز کرد، طاقت نیاوردم از پله ها بالا آمدم. درد پهلوهایم، امانم را بریده بود. هنوز دستانش به طرفم دراز بود.
    معنای نگاه ملتمسانه اش را نمی فهمیدم. نزدیک شدم تا او را در آغوش بگیرم. خسته بودم، رها به من لبخند زد و با دستان کوچکش، اشک را از گونه هایم پاک کرد. چنان بر گونه ام بوسه ای گرم زد که چشمانم را بستم. در دل خدا را شکر کردم. پس رها هم به سلامتی پدر امیدوار بود، من هم سلامتی کامیار را به خاطر رها می خواستم. برای دخترکی معصوم و مظلوم که از بدو تولد، مهر مادری را ندیده و نچشیده است، پس جز پدر به چه کسی می تواند تکیه کند؟ اگر کامیار هم نباشد تکلیف او چیست؟
    فریاد های کامیار، مرا عصبانی کرده بود، خانم جان به طرفم آمد با صدای بلند گفت: کبریا، حق نداری پشیمان شوی! یا نباید دست به این کار می زدی یا حالا که نیت کرده ای که او سلامت از آن جا بیرون بیاید، باید تحمل کنی! بگذار آن قدر فریاد بکشد تا بمیرد، روزی که با وجود معتاد بودن، دلش می خواست پدر باشد، باید فکر این روزها را می کرد، این بار لطفی اجباری در حقش می کنی که به صلاح خودش و دخترش است.
    رها را از آغوشم گرفت و او را به داخل برد. هنگام رفتن، رها به فریادهای پدرش گوش می کرد. صورتش را برگردانده بود تا پدر را ببیند. ولی کامیار با بی رحمی فریاد می زد، روبرویش ایستادم، چنان محکم بر سرش فریاد کشیدم که ساکت شد.
    به او گفتم: اگر از من خجالت نمی کشی، از دخترت خجالت بکش، یا نباید او را وارد این دنیا می کردید یا اگر او را به دنیا آوردید در سرنوشت او هم سهیم باشید، او مادر ندارد، حداقل اجازه بده طعم پدر داشتن را بچشد. هر چه دشنام است به من بگو، من تحمل می کنم ولی از اینجا سالم خارج شو تا دوباره سربلند شوی.
    تو راست می گویی، زندگی تو به من هیچ ربطی ندارد ولی از وقتی که من رها را دیدم، همه چیز و همه ی سرنوشت این چند روزه تان در دست من افتاده است، هر چقدر می خواهی فریاد بکش، دیوارها صداگیر است، صدایت زیاد بیرون نمی آید تا پیش همسایه ها آبروریزی شود. در ضمن ما بیماری داریم که همسایه ها از شنیدن سلامتی ش خوشحال خواهند شد، من رها را نمی خواهم، من کامیار و رها را سلامت می خواهم، درست است که ازدواج کرده ام ولی در گذشته عشق من بودی. مگر نگفتی اسم رها را از عشقت گرفته ای؟
    من هنوز اصالت آن عشق را از دست نداده ام و فراموشش نمی کنم، تو هم باید به احترام آن سکوت کنی و از خداوند طلب مغفرت کنی! من تو را مدتهاست که بخشیده ام، اگر از تو نمی گذشتم، مطمئن باش هرگز دل به حالت نمی سوزاندم و طالب سلامتی تو نمی شدم. گریه می کرد، گفت: مگر نگفتی تا چند روز دیگر شوهرت به ایران می آید. خوب با این وضع برای تو مشکل درست می کنم، به خدا فکر نکن که دلم نمی خواهد ترک کنم، بیمار شده ام، اعتماد به نفسم را از دست داده ام. دیگر از دستم کاری بر نمی آید، می خواستم بچه را به پرورشگاه تحویل بدهم، خودم هم در گوشه ای بمیرم. این گونه زندگی کردن به چه دردی می خورد؟
    گفتم: من در اعتیاد تو شریک و مقصر نبودم، وقتی به پای این فساد نشستی، مگر من نبودم؟ مگر تازه به صورتم سیلی نزده بودی؟ مگر تازه مرا از در خانه ی امیدت نرانده بودی؟
    من که به جز تو، تا لحظه های آخر به هیچ کس تعلق خاطر نداشتم! پس چرا مرا مقصر می دانی؟ چرا؟ من که می خواستم زندگی آرام و زیبایی را با تو شریک باشم، گرچه دیگر برای همه چیز دیر شده است، تو به رها تعلق داری و من به فرساد و کودکی که هنوز چشم به این دنیا باز نکرده است.
    گفت: آن روزی که قبل از رفتن به مهمانی، نامه و عکس فرساد را از پشت قاب عکس پدر و مادرت پیدا کردم، همه چیز در من دگرگون شد. فکر کردم که این دوست داشتن دیگر هیچ فایده ای ندارد. کیمیا هم مدام به دنبالم بود. من از قصد با کیمیا تماس گرفتم تا شب خود را به آن جا برساند، قصد آزار تو را داشتم ولی نمی دانستم با سرنوشت خودم بازی می کردم، می خواستم انتقامی سخت از تو بگیرم ولی نه به قیمت از دست دادنت، نمی خواستم تو را از دست بدهم، من دوستت داشتم ولی شهرت باعث شده بود که بی اندازه مغرور شوم حتی ذات پاک خود را هم نمی شناختم. ناراحت بودم که چرا اخلاق تو مثل کیمیا نبود؟ چرا بی بند و بار نبودی؟ چرا لوند نبودی؟ چرا بی دین و بی اعتقاد نبودی؟ وقتی رفتی در دلم گفتم: دوباره شریک زندگی ام مرا تنها گذاشت و رفت، با کیمیا رسماً ازدواج کرده بودم ولی قلباً تو را همسر خود می دانستم. به خدا روزی که به فرودگاه آمده بودم که تو را باز گردانم، از ازدواج چند روزه ام پشیمان بودم. اگر تو یک بار دیگر به من اعتماد می کردی همه چیز درست می شد.
    می دانم که دیگر جایی برای اطمینان باقی نمانده بود. ولی خدا خدا می کردم یک بار دیگر قلب کوچک و غم دیده ات مرا ببخشد، می خواستم اگر از رفتن پشیمان شدی تمام حقایق را به تو بگویم، از کیمیا جدا شوم تا هر دو زندگی مشترکمان را آغاز کنیم. حتی تا دو سه روز پس از رفتن تو با کیمیا رسماً ازدواج نکرده بودم. فقط اسمی ما زن و شوهر بودیم، دلم در گرو مهر و چشمهای تو بود. کیمیا را کیمیا نمی دیدم، در نظرم کبریا می آمد. می دانستم بر او مقدم بودی، می دانستم چند بار، دل نازکت را شکسته بودم و دوباره تو آن را وصله زده بودی، می دانستم خیلی خانم تر از کیمیا بودی ولی شیطان مرا فریب داده بود، فکر می کنی کیمیا نمی دانست دیوانه وار دوستت داشتم؟ وقتی دید راضی به ازدواج رسمی با او نمی شوم به پدرش شکایت مرا کرد، از همان زمان من دچار اعتیاد شدم.
    او وجود مرا، عمر و سرمایه زندگی ام را سوزاند سرش را پایین انداخت، چه گریه ای می کرد. سرش را بلند کرد و گفت: کبریا، به خدا تو مقصر نیستی، مرا ببخش، یک بار دیگر مرا ببخش. بگذار با خیالی راحت و آسوده ترک کنم، حرفهای مرا به دل نگیر، به خداوندی خدا، اسم و وجود پاکت، همیشه برایم محترم و مقدس بوده است، من لیاقت تو را نداشتم.
    اشک مجالم نمی داد، سرش را پایین انداخته بود. قلبم درد می کرد، راضی به ترک اعتیاد شده بود، گفتم: کامیار تو برای من عزیزی! تو و هنرت یادگار پدرم هستید. هر وقت احساس کردی درد، عذابت می دهد، پای پیانو بنشین و از آهنگهای قدیمی ات بزن و بخوان، دلم می خواهد قبل از رفتن، شاهد سلامتی تو و بازگشت تو به دنیای هنر باشم.
    دوست ندارم، جامعه ی هنر از بیماری تو خبر داشته باشند، این برهه از زمان را فراموش کن، من به تو کمک می کنم. قول می دهم، رها، پدر می خواهد، سعی کن زودتر بهبود پیدا کنی!
    گفت: قول بده، قول بده، تحملم کنی! قول بده اگر یک وقت عصبانی شدی در را برایم باز نکنی. می خواهم یک بار هم که شده به حرفت گوش کنم، می خواهم، دیگر کبریا را بچه نبینم.
    کیمیا با وجودی که چند سال از تو بزرگتر بود، اما مثل تو فهم و درک درستی از زندگی نداشت ولی تو با آن سن کم همیشه صادقانه عاشق بودی. می خواهم یک بار دیگر به آن زمان برگردم، می خواهم سلامتی ام را بازیابم، درست است که تاوان بدی پس می دهم و عشق و زندگی و سرمایه ام را از دست داده ام ولی باز هم رها را دارم. هرگز فکر نمی کنم که رها مادری به نام کیمیا داشته است، درست است که او مدتی کوتاه در کنارش زندگی کرده ولی تو برایش مادری کرده ای.
    خوشحالم که خداوند دوباره ما را به هم رساند تا رهای من تو را بشناسد، کبریا قول بده دیگر فراموشم نکنی، هر جای دنیا که باشی و در تمام لحظه ها مرا دعا کنی تا من هم مثل تو باشم.
    نگاهش کردم و گفتم: به خدا زیاد طول نمی کشد، همه چیز درست می شود، یک روز دست دخترت را می گیری و او را به کنسرت خودت می بری، فقط طاقت بیاور، من هم قول می دهم همیشه دعایت کنم تا در کارهایت موفق باشی، از جای برخاستم دستم را به صورتم گرفتم و گفتم: به خدا اگر دوستت نداشتم، هرگز به تو کمک نمی کردم. او را ترک کردم و به داخل ساختمان رفتم، دیگر چشمهایم سیاهی می رفت، به خانم جان گفتم: کلید قفل پیش من است، برایش وسایل گرم ببرو از پنجره نحویلش بده. در ضمن، سعی کن غذاهای مقوی برای او درست کنی، او ضعیف شده است.
    خانم جان گفت: کبریا جان، تو حالت خوش نیست، بهتر است استراحت کنی، برو دخترم، خیالت بابت همه چیز راحت باشد، رها را هم نگه می دارم.
    به سختی از پله ها بالا رفتم، به اتاقم رسیدم، نفهمیدم کی خوابم برد. شب با صدای خانم جان از خواب بیدار شدم، در کنارم رها خوابیده بود، اصلاً حالم خوش نبود.
    ـ کبریا جان، چرا بدنت یخ کرده است؟ می خواهی دکتر خبر کنم؟
    ـ نه خانم جان، بهتر می شوم، فقط کمی استراحت نیاز دارم، راستی چرا رها این جا خوابیده است؟
    ـ از وقتی تو آمدی بالا، بهانه ات را می گرفت، صدای کامیار هم می آمد، بچه ترسیده بود، تصمیم گرفتم او را پیش تو بیاورم. تو اصلاً متوجه نشدی؟
    ـ نه ، هیچ چیزی نفهمیدم!
    ـ بچه آرام در کنارت خوابید، مثل یک مادر و دختر، چقدر تو را دوست دارد، در کنارت احساس آرامش می کند.
    ـ ولی خانم جان، نمی خواهم به من عادت کند، من نمی توانم برایش مادری کنم زندگی من در آن سوی دنیاست. خدا را خوش نمی آید، که او را حتی برای مدتی از کامیار دور کنم. نمی دانم چه باید بکنم، راضی به اذیت و آزار رها نیستم ولی از من مهم تر کامیار است. فقط می ترسم، نکند خدای ناکرده طاقت نیاورد تا ترک کند!
    ـ دخترم تو! نیت تو پاک است. هر کس نان دلش را می خورد. خدا هم کمک می کند در بد راهی قدم نگذاشته ای.
    بلند شد و رفت، به رها نگاه کردم. چقدر آرام در کنارم خوابیده بود، بر صورتش ترنم لبخند را می دیدم، او را بوسیدم و به او قول دادم که پدرش را سلامت به او تحویل بدهم. تا آمدن فرساد چهار روز بیشتر باقی نمانده بود. خوشحال بودم که همسرم را می بینم. حس کردم بچه تکان نمی خورد. شاید آخرین تکانش صبح بود، آرام برخاستم. امروز خیلی به کودکم فشار آورده بودم. او می داند که قصد آزارش را ندارم، اگر کاری خیر انجام داده ام او هم با من سهیم بوده است.
    می خواستم کمی قدم بزنم و بعد پیش کامیار بروم، یک قرص آرام بخش و مقداری غذا بردم تا شب راحت بخوابد. دیگر از فردا صبح قرص هم به او نمی دادم. فقط امشب درد شدیدی دارد.
    روبروی پنجره ایستادم. زیر پتو در گوشه ی زیر زمین نشسته بود و به گوشه ای زل زده بود، چند دقیقه ای نگاهش کردم. وضع او ر درک می کردم، سخت بود ولی چاره ای نداشتیم، خوشحال بودم که خودش هم به این نتیجه رسیده بود.
    آرام صدایش کردم و گفتم: کامیار، کامیار سلام، اگر ممکن است نزدیک من بیا! نگاهم کرد، از چشمانش خون می بارید. معلوم بود لحظه های سختی را سپری می کند!
    بلند شد و به کنارم آمد، سینی غذا را به او دادم، گفتم: امشب این قرص را بخور تا کمی آرام باشی ولی از فردا قرص هم خبری نیست.
    دوست دارم تا آمدن فرساد تمام این مشکلات حل شده باشد، او تا چهار روز دیگر در ایران است. من فردا به بازار می روم. برایت چند دست لباس خوب می خرم. تو هم به حمام زیر زمین برو، وسایل مورد نیاز را خانم جان در اختیارت می گذارد. دلم می خواهد فرساد مرا به خاطر گذشته ام سرزنش نکند. درک می کنی چه می گویم؟ (آشکارا صدایم می لرزید)
    نمی توانست حرف بزند. با سر اشاره کرد که می فهمد. برایم همین کافی بود، نمی توانستم از جای برخیزم. به سختی بلند شدم، با نگرانی نگاه می کرد، سرش را بین دستهایش گرفت و فریاد کشید. کبریا مرا ببخش! تو با این حالت مرا وادار به ترک کرده ای، محبت تو را هرگز فراموش نمی کنم، تو را بخدا مرا ببخش.
    فردا صبح برای خرید، از خانه خارج شدم. کامیار فریاد می کشید، دلم می لرزید، چقدر سخت بود ولی به آینده روشنش می ارزید، در را بستم و رفتم چند دست لباس برایش خریدم! وقت خرید چشمم به ادکلنی افتاد که چند سال پیش برایش خریده بودم، آن را هم خریدم ولی دیگر جان نداشتم، حس می کردم بچه از دیروز تا بحال در دلم تکان نخورده است، ناگهان نگران شدم، ماشینی گرفتم و به خانه رفتم. خریدهای کامیار را نشانش دادم، وقتی مرا می دید، سکوت می کرد ولی از چهره و رفتارش معلوم بود که درد شدیدی را تحمل می کند، ولی به خاطر احترام به من سکوت می کرد.
    به او گفتم: کامیار من باید چند روزی استراحت کنم، حال خودم و کودکم خوب نیست. حس می کنم تکان نمی خورد، ناگهان نگاهم کرد و گفت: باید زود به بیمارستان بروی، بچه از کی تکان نخورده است! اشک در چشمانم حلقه بست، گفتم: از دیروز تا به حال، نمی دانم چه باید بکنم، دستش را به دیوار کوبید و گفت: تو را به خدا به بیمارستان برو، برای کیمیا هم چنین حالتی پیش آمد. می دانم خطر دارد. فردا من نمی توانم جواب همسرت را بدهم، خواهش می کنم همین الان به بیمارستان برو، فکر مرا هم نکن، آخر این که می میرم و شرمنده شما نمی شوم.


    فصل 50


    اولین روزهای شش ماهگی را می گذراندم سریع ماشینی خبر کردم و به بیمارستان رفتم، پس از معاینه دکتر گفت که صدای قلب بچه را نمی شنود. اختیار از کف دادم، نمی خواستم بچه ای را که با آن همه رنج و مشقت به دست آورده بودم، از دست بدهم. رو به پنجره نشستم و به آسمان خیره شدم، آرام گریه کردم، ناامید بودم و با خداوند راز و نیاز می کردم. دستم را بر پهلویم گذاشتم اگر بچه می مرد، من هم با او می مردم. بستری شدم، سرم به من وصل کردند. دکتر ناامید بود. دلم نمی خواست او را از دست بدهم، دوستش داشتم، به جز کودک بودنش، برایم ارزش داشت. برایم همدرد و دوست بود. شاهد تمام سختی های من در این مدت بود. دکتر وارد شد تا یک بار دیگر مرا معاینه کند. نا امید بود. التماس کنان گفتم: دکتر من بچه ام را با سختی به دست آورده ام، تو را به خدا کمکش کنید تا دوباره جان بگیرد، شاید برایش مادری نکرده ام ولی قول می دهم که بیشتر مراقبش باشم، خواهش می کنم.
    دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: ما همه امیدواریم تا خداوند چه بخواهد.
    به خواب رفتم، وقتی چشم باز کردم شب شده بود، انتظار خبر خوشی نداشتم، دست روی شکمم کشیدم. پرستار وارد شد دستم را گرفت، خندید و گفت: حال مادر آینده چطور است؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: از حال من نپرسید، حال کودکم چطور است؟ هنوز صدای قلبش را نشنیده اید؟
    ـ چرا کم کم صدای قلبش قوت گرفت، دکتر زحمت بسیاری کشید تا او را دوباره به لطف خدا به زندگی برگرداند، از ظهر تا به حال چند تلفن داشتی، خانمی تماس می گرفت به نام خانم جان، گفتم: خارج از کشور هم تلفنی داشته ام یا خیر؟
    ـ نه چطور مگر؟
    ـ هیچ دوست ندارم همسرم مطلع شود.
    ـ نه، دیگر خطر رفع شده ولی چند روزی را با ما هستی!
    ـ ولی من مسافر دارم، باید به خانه برگردم.
    ـ متأسفانه امکان ندارد، هنوز حال هر دوی شما به طور کامل خوب نشده است، احتیاج به مراقبت بیشتری دارید، بهتر است با خیال راحت این جا استراحت کنید. چاره ای نیست. تکان کودکم را حس کردم، دلم را به پرواز درآورد، انگار دنیا را به من دادند. روزهای سختی را با وجودش طی می کردم ولی راضی بودم، آن قدر دوستش داشتم که نمی دانم اگر دنیا می آمد باید چه می کردم؟ آرام به او دست می کشیدم او هم تکان می خورد. حس می کردم خودش را برایم لوس می کند!
    حق داشت. باید خریدار نازش می شدم. در این چند روز، زیاد به فکر او نبودم. مقصر بودم. خنده از لبانم نمی رفت. چقدر خوشحال بودم.
    به یاد رها افتادم، آهی کشیدم، حس مردم بچه از تکان ایستاد، می دانستم با من همدرد و همراه است. تصمیم گرفته بودم برای رها، هم مادر خوبی شوم. به هر حال باز می گشتم، او به من تعلق داشت، کیمیا چگونه مادری بود؟ چگونه توانست رها را نبیند و مهرش را نثار او نکند؟ یعنی او در روزهای بارداری هرگز با کودکش خلوت نکرده بود؟
    مطمئن هستم این کار را نکرده بود. هرگز به خاطر سلامتی کودکش خدا را یاد نکرده بود؟ من امروز به خاطر سلامتی کودکم، مردم و زنده شدم، خدا از دلم با خبر بود ولی کیمیا چه؟
    ای کاش کیمیا با کامیار خوشبخت بودند، درست است که عشقم را از من گرفته بود ولی هرگز از خداوند خواستار بدبختی اش نبودم.
    نگران بودم از تخت پایین آمدم و به بخش رفتم تا به منزل تلفن کنم. وقتی با خانم جان صحبت کردم، دلم آرام شد. گفت: کبریا جان، چرا بستری شدی؟ گفتم: برای سلامتی کودکم، لازم بود، معذرت می خواهم که مجبورم شما را با وجود یک بچه و کامیار تنها بگذارم.
    ـ نه دخترم، هیچ اشکالی ندارد. من فقط نگران سلامتی شما بودم در ضمن فرساد دو بار تلفن کرده است.
    ـ خانم جان، به او که چیزی نگفتید؟
    ـ نه دخترم، هیچ چیز، قرار شد دوباره تلفن کند، نگرانت شده است! باید چه بگویم؟ کلافه شدم، گفتم: چاره ای نیست، شماره تلفن بیمارستان را به او بده ولی از ماجرای کامیار حرفی نزن، گفت: باشد! از طرفی رها بهانه تو را می گیرد.
    ـ کامیار چگونه است؟
    ـ بهتر از دیروز است، زیاد غذا نمی خورد، وقتی حالش کمی بهتر است مدام خدا خدا می کند و برای سلامتی تو و فرزندت دعا می کند.
    خندیدم و گفتم: سلام مرا به او برسانید و بگویید کبریا تا دو یا سه روز دیگر بر می گردد. دلش می خواهد شما را خوب و سرحال ببیند.
    قرار شد خانم جان فردا پیش من بیاید تا برنامه ها را هماهنگ کنیم. از هم خداحافظی کردیم.
    صبح با آرامش از خواب بیدار شدم. چقدر استراحت جسمی و روانی در این دوران برای یک مادر لازم است. دیگر تکانهای فرزندم را به خوبی حس می کردم. حدود 3 ماه دیگر به دنیا می آمد.
    بعد از ظهر، خانم جان به ملاقاتم آمد، پس از روبوسی و احوالپرسی پرسیدم: خانم جان رها کجاست؟
    ـ رها نزد پدرش است.
    با تعجب پرسیدم: پدرش؟ کامیار را می گویید؟
    ـ بله، فکر کردم بهتر است این چند ساعت را در کنار پدرش بماند.
    او را از بین میله های پنجره رد کردم و به پدرش دادم.
    خندیدم، چه جالب، البته راست می گفت رها هنوز آن قدر ضعیف و کوچک بود که از بین آن میله ها رد می شد. گفتم: چه فکر خوبی! بهتر است، این طور به وجود هم عادت کنند. راستی، خانم جان، دیشب فرساد به من تلفن نکرد!
    راستش را بخواهید من تلفن را کشیدم اگر حتی یک روز دیرتر از ماجرا باخبر شود بهتر است. او خیلی نسبت به تو حساس است اگر موضوع را بفهمد ناراحت می شود یک روز هم دیرتر بهتر.
    ـ ولی شاید این طوری بیشتر نگران شود. عیبی ندارد، به هر حال با او صحبت خواهم کرد. خانم جان از کامیار بخواهید وقتی فرساد به خانه می رسد، به هیچ عنوان عکس العملی از خود نشان ندهد تا فرساد بیاید این جا. شما رها را به او نشان بدهید ولی از وجود کامیار باید بی اطلاع باشد تا خودم برایش همه چیز را توضیح بدهم. اگر از فرودگاه با شما تماس گرفت تا آدرس بیمارستان را بخواهد، آدرس این جا را ندهید. از او بخواهید ابتدا به خانه بیاید بعد آدرس بیمارستان را بدهید. پس از جابجایی، حتماً به نزد من خواهد آمد. فقط دلم می خواهد از وجود کامیار تا وقتی که مرا ندیده، بی خبر باشد.
    خانم جان گفت: باشد دخترم، با کامیار خان هم صحبت می کنم تا حواسش را جمع کند.
    بعد از رفتن خانم جان حس کردم دلم می خواهد شعر بگویم، از پرستار ورق و خودکار خواستم تا شب دو شعر گفتم و خودم از آن حال معنوی بهره های زیادی بردم. شب به اتاقم تلفن شد؛ گوشی را برداشتم.
    صدای فرساد قلبم را به طپیدنی دوباره انداخت، دلم برایش تنگ شده بود، پس از سلام با دلهره پرسید: کبریای خوبم، تو در بیمارستان چه می کنی؟ خانم عزیزم از دیروز تا به حال صد بار مردم و زنده شدم. حالت خوب است؟
    خندیدم و گفتم: خدا را شکر، چرا فقط حال مرا می پرسی؟ نمی خواهی بدانی حال فرزندت چطور است؟
    ـ من اول از خداوند سلامتی تو را می خواهم و بعد فرزندم را. اگر تو نباشی وجود او هم برایم اهمیتی ندارد.
    به فکر رفتم! پس کامیار چرا وجودش به وجود رها بسته است. نه فرساد هنوز طعم شیرین پدر شدن را نچشیده است که این چنین سخن می گوید.
    ـ حالا در بیمارستان چه می کنی؟
    ـ هیچ، برای استراحت آمده ام، کمی درد پهلو داشتم. خدا را شکر که هیچ جای نگرانی نیست فقط لازم است که یک هفته این جا استراحت کنیم.
    با تعجب پرسید: با چه کسی؟
    خندیدم و گفتم: خوب هر دو نفر، مکثی کردم ، دوباره خنده ام گرفت و گفتم: عزیزم! من و کودکم تا به این دنیا نیاید، او را انسان نمی دانی؟!
    با خنده گفت: الهی من دور سر تو بگردم، که این قدر این بچه را دوست داری ولی حق نداری او را بیشتر از من دوست داشته باشی و گرنه او را به مادرم خواهم داد.
    ـ پس معلوم شد، خیلی حسودی! چون من فعلاً ندیده ی او را حسابی خریدارم.
    ـ ولی اول مرا پسندیدی بعد بچه را خواستی! من نسبت به این مسأله باید تحقیق کنم تا از پس آن برایم.
    هر دو خندیدیم. مکالمه شاد و خوبی بود، هر چند دقیقه هزار بار فدای من و کودکمان می شد. لطفهای احساسی و روحی جلای خاصی به قلب مادر و فرزند می بخشد به خصوص که محبت باران محبت آن پدر باشد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #35
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 51


    دو روز گذشت. در بیمارستان به کمک پرستار دوش گرفتم و بعد از آرایش، منتظر فرساد نشستم. دلم می خواست زودتر ظهر می شد تا فرساد را ببینم. وضع ظاهریم زیاد تغییر کرده بود دلم می خواست زودتر عکس العمل او را ببینم.
    نزدیک ظهر بود، دیگر خسته شدم از تخت آرام پایین آدم، بچه هم مثل من انتظار می کشید، تکان می خورد تا پدر را در کنارش حس کند. به بخش رفتم، آرام و قرار نداشتم، چرا به این وضع دچار شده بودم؟ پرستار می گفت: دلهره و تشویش برایت خوب نیست، آرامش داشته باش، مگر همسرت نمی خواهد به دیدنت بیاید؟ راست می گفت. به اتاقم برگشتم، در کنار پنجره ایستادم. تا بهار چیزی باقی نمانده بود و من خوشحال بودم که کودکم در فصل بهار به دنیا می آید. بهار را به خاطر طراوتش دوست داشتم. دست به پهلویم گرفتم، دوباره خواستم روی تخت بنشینم، وقت برگشتن، ناگهان چشمم به در اتاق خیره شد. خدایا، چه می دیدم؟! فرساد عزیزم، با تعجب مرا نگاه می کرد، خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم، منتظر محبتهای او بودم. وارد شد، در را بست و به طرفم آمد، دسته گل زیبایش را روی تخت گذاشت، اشک در چشمهایش حلقه بسته بود، به سر تا پایم نگاه کرد. بوسه ای بر پیشانی ام زد و مرا در آغوشش گرفت، به من گفت: چقدر تغییر کرده ای! خودت متوجه این تغییر شده ای یا نه؟
    ـ بله، من به این تغییرات عادت کرده ام اما برای تو تازه است. نگاهی به شکمم انداختم، راست می گفت: خیلی بزرگتر شده بود، چرا خودم هرگز به این شکل به خودم نگاه نکرده بودم؟ حتی یک بار هم جلوی آینه نرفته بودم تا خودم را ببینم. دیگر مادر شدن را حس می کردم.
    فرساد کمک کرد روی تخت بنشینم. گل را به دستم داد، آن را بوییدم، چه رنگهای زیبایی در کنار هم چیده شده بود. آن را جابجا کرد و دستهایم را گرفت و آنها را غرق بوسه کرد. از شادی می لرزیدم، تا شب در کنارم بود. صبح مرخص می شدم. برای تهیه ی غذا به بیرون از بیمارستان رفت. پس از یک ساعت بازگشت و به اتفاق هم شام خوردیم. گفت: با رئیس بیمارستان حرف زدم تا شب را در کنارت باشم و صبح با هم از این جا برویم، او هم قبول کرد. خوشحال شدم، فرصت خوبی بود تا در مورد کامیار هم با او صحبت کنم.
    پس از ساعتی لباس گرم پوشیدم و با هم راهی حیاط بیمارستان شدیم تا کمی قدم بزنیم و صحبت کنیم.
    فرساد گفت: عمه خیلی دلش برایت تنگ شده است بعد از کمی صحبت قرار شد هفته ی آینده برای زیارت به مشهد برویم.
    به فرساد گفتم: به جز من، خانم جان و رها، مهمان دیگری هم داریم.
    با تعجب نگاهم کرد و گفت: رها کیست؟
    خندیدم و گفتم: همان دخترکی که در خانه ماست، مگر او را ندیدی؟
    ـ آه! چرا، یادم نبود از کجا فهمیدید نام او رها است؟
    حول شدم، گفتم: پدر دخترک را پیدا کردیم و متوجه شدیم نام دخترک رها است.
    ـ پس اگر خانواده اش را پیدا کرده اید، چرا دخترک هنوز در کنار شماست؟
    ـ فرساد می خواستم در این مورد با تو صحبت کنم. منتظر بودم تا به ایران بیایی و از نزدیک با تو صحبت کنم.
    سکوت کرد و به من خیره شد، سرش را پایین انداخت و گفت: مگر مسأله ی دخترک به جز آن تصادف بوده که خواسته ای از نزدیک با من صحبت کنی؟!
    ـ نه، هر چند تا این جا شنیده ای، عین واقعیت بوده است ولی مسائلی به دنبال داشته که تو از آن بی اطلاعی!
    ـ خوب بهتر نیست زودتر به من بگویی؟
    ـ چرا می خواهم بگویم، حقیقت این است که این دخترک، دختر ...،مکث کردم، نمی دانستم آیا صلاح است بگویم یا نه؟ ولی دیگر دیر شده بود! سرم را پایین انداختم و گفتم: متأسفانه و یا شاید خوشبختانه، پس از مدتی متوجه شدیم پدر دخترک...(نمی دانم چرا نام آوردن کامیار برایم سخت شده بود)
    ـ کبریا تو به من چه می خواهی بگویی؟ چرا حرفهایت را قطع می کنی؟ مرا حساس تر کرده ای!
    نگاهش کردم و گفتم: فرساد، پدر دخترک کامیار است.
    ناراحت شد، سرش را پایین انداخت. انگشتانش را در بین موهایش فرو برد. در حدود یک ربع با هم حرف نزدیم، نمی دانستم که اگر به او بگویم کامیار را در زیرزمین خانه وادار به ترک کرده ام، چه عکس العملی نشان می دهد؟ صلاح دیدم آن قدر سکوت کنم تا خودش شروع کند به صحبت کردن و نتیجه گرفتن.
    سردم شده بود. متوجه شد، کتش را درآورد و بر دوشم انداخت و گفت: خلاصه کامیار پیدا شد؟ ولی چرا حالا؟ خدایا، چرا هر وقت که احساس خوشبختی می کنم این مرد سر راه زندگیم سبز می شود؟ چرا؟
    نگاهش کردم و گفتم: فرساد، مگر او مانع خوشبختی و سعادت توست؟
    نگاهم کرد و گفت: حالا کجاست؟ نکند دخترش را به نیتی پیش تو گذاشته است که تو به جای بچه ی خودت به بچه ی او عادت کنی؟ نکند این ها همه دامی است برای به دست آوردن دوباره ی تو و بدبخت کردن من و فرزندم؟ حرص می خورد، راه می رفت و صحبت می کرد، عصبانی شده بود.
    ـ فرساد اعصاب مرا به هم نریز، این چه حرکاتی است که انجام می دهی؟ کامیار به قصد، دخترش را نزد من نگاه نداشته است، او هیچ دامی نگسترده که مرا به دست بیاورد، او هیچ احتیاجی به من ندارد.
    فریاد کشید و گفت: پس دخترش، نزد تو چه می کند؟ حتماً به بهانه ی دیدار دخترش هم که شده به تو سر می زند! بلکه بتواند دوباره نظر تو را به خودش جلب کند. حتی با وجود داشتن همسر و فرزند به زندگی من رحم نمی کند؟ من این دفعه طاقت ندارم!
    بلند شدم، دستش را گرفتم و گفتم: فرساد بنشین، لطفاً آرام صحبت کن، این جا بیمارستان است، هوار سر است و دیروقت است. من دوست ندارم با این مسأله غیرمنطقی برخورد کنی، احتیاج به کمک تو دارم.
    ـ نکند آن میهمانی که برای زیارت گفتی همان کامیار است؟ نکند کار از کار گذشته و من این جا بی خود حضور دارم؟ اصلاً تو در بیمارستان چه می کنی؟
    با عصبانیت گفتم: خواهش می کنم، داد نزن، چرا بد دل شده ای؟ من دوست ندارم این گونه باشی، چه کاری از کار گذشته است؟ در ضمن به خاطر سلامتی خود و فرزندم در بیمارستان هستم و کسی مقصر نیست. اگر می خواهی این طور باشی، نمی خواهم در کنارم بمانی. ماهها انتظارت را نکشیده ام که با من این گونه برخورد کنی، اشک در چشمهایم حلقه بست، به طرف اتاقم راه افتادم. وقت رفتن گفت: کبریا هیچ چیزی نمی تواند مانع زندگی من و تو شود ولی اگر بدانم دل به گذشته هایت سپرده ای (صدایش می لرزید و ادامه داد) هرگز تو را نمی بخشم.
    آن قدر این جا می مانم تا بچه به دنیا بیاید، اگر تو خواستی بمان ولی من کودکم را با خود می برم. ساکت شد فقط صدای هق هق گریه اش را می شنیدم. ایستاده بودم، آرام چشمهایم را بستم، اشک روی گونه هایم غلطید، چرا مرا گناهکار می دانست؟ خدایا چرا بعضی انسانها طاقت شنیدن حقیقت را ندارند؟ آیا باید به خاطر کم طاقتی شان به آنها دروغ گفت؟ پس فرساد با وجود ضعف اخلاقی که در برخورد با مردم و همسرش دارد، دوست دارد همیشه به او دروغ بگویند تا این طوری هم خوشحال تر شود و هم راحت تر.
    بدون آن که حرفی بزنم، او را ترک کردم. به اتاقم رفتم، کنار پنجره ایستادم. هنوز روی نیمکت حیاط نشسته بود و به زمین نگاه می کرد، آرام روی تختم، دراز کشیدم. دوست نداشتم این طور می شد. باید چه می کردم؟ ای کاش فرساد هم کمی به فکر من بود و کمی به جنبه انسانی قضیه فکر می کرد.
    خوابم برد. در خواب استاد سمیعی را دیدم که به منزل ما آمده بود و می گفت، می خواهد از دو بیمار عیادت کند، هر چه نگاه می کردم، می دیدم همه سالم هستیم و بیماری در بین ما نیست. آرام در کنار کامیار نشست و گفت حالت بهتر شده است یا نه؟ و بعد به من نگاه کرد و گفت: دخترم تو چطوری؟ خسته نباشی. یخ کرده بودم، از خواب پریدم.
    حال خوشی نداشتم. به نفس تنگی افتاده بودم. زنگ بالای تختم را به صدا در آوردم. پرستار سریع داخل اتاق شد، کبود شده بودم. دکتر را خبر کرد، فرساد نبود. ماسک اکسیژن را به دهانم زدند و آمپولی هم تزریق کردند. پرستار بالای سرم ایستاده بود. حس کردم که دیگر جان ندارم، بچه دوباره تکان نمی خورد.
    بدنم لرز عجیبی داشت و چشمهایم خود به خود بسته می شدند. نمی دانم دکتر چه می کرد ولی مدام با پرستار در حال دویدن بودند و دستگاههایی را وارد اتاق می کردند. شکم درد عجیبی داشتم، دیگر برایم مردن و زنده ماندن مهم نبود، فقط دلم می خواست کودکم سالم باشد، شاید با مرگ من تکلیف فرساد هم روشن می شد تا دیگر در مورد من فکرهای نامعقول نکند و دیگر من نباشم تا شاهد عذاب اطرافیانم باشم.
    در آن حال، مرگ را آرزو می کردم. صدای دکتر به گوشم رسید، به پرستار گفت: هر لحظه ممکن است نوزاد را به دنیا بیاورد. ولی فایده ای ندارد. ننفسم به شماره افتاده بود، چرا فرساد نمی آمد؟ کجا مانده بود؟ از شدت درد به خود می پیچیدم، طاقت نداشتم. عرق کرده بودم ولی سرد بود، همه چیز سرد بود. حتی بدنم، حس می کردم کودکم هم سردش است. از شدت درد از حال رفتم و دیگر هیچ نفهمیدم.


    فصل 52


    وقتی آرام چشمهایم را باز کردم، فرساد را در کنارم دیدم، آنقدر گریه کرده بود که چشمهایش از قرمزی متورم شده بود. دلم شکسته بود. جرأت نداشتم به شکمم دست بزنم، درد نداشتم ولی اشک از گوشه ی چشمانم سرازیر شد، حس کردم بچه را از دست داده ام، چشمهای گریان فرساد هم گویای همه چیز بود، صورتم را برگرداندم هنوز ماسک اکسیژن روی صورتم بود.
    دوست نداشتم فرساد را ببینم. در سخت ترین لحظه ها در کنارم نبود، خیلی اذیت شده بودم. شاید خدا دوباره مرا به دنیا باز گردانده بود. هر کار کردم نتوانستم به شکمم دست بزنم تا از وضع بارداریم با خبر شوم، فرساد دستهایم را گرفت.
    انگشتانم را می بوسید، می دانستم از گفته هایش پشیمان شده ولی اگر کودکم را از دست داده باشم،دیگر راضی نیستم حتی یک لحظه با او زندگی کنم. از او دل پری داشتم. صورتم را به طرفش بازگرداند و گفت: دوستم نداری؟ از دیدنم بیزاری؟
    به او گفتم: فرساد، اگر کودکم را از دست داده باشم، ـ هق هق گریه، مجالم نداد، دیگر حتی یک لحظه هم با تو زندگی نخواهم کرد. دیشب در اوج درد و مرگ، تنهایی را حس کردم ولی تو نیامدی که به فریادم برسی. من از همسری تو فقط مال و شهرت نمی خواهم، بلکه عشقی می خواهم که در آن فهم و احساس با هم آمیخته باشد.
    سرش را تکان می داد، دستم را به طرف شکمم برد، آن را آرام روس شکمم کشید، کودک را لمس می کردم، هنوز بود، آرام چشمهایم را روی هم گذاشتم. سعی کردم، تمام ناراحتی هایم را از یاد ببرم. گفت: اشتباه از من بود، معذرت می خواهم. وقتی برگشتم و تو را در آن وضع دیدم، مردم. تو را به خدا دیگر چیزی نگو که این یک شب برایم یک سال گذشته است، فهمیدم که این کودک خیلی تو را اذیت کرده است ولی این را هم فهمیدم که کودکم را و زندگیت را دوست داری، من به وجود تو افتخار می کنم.
    ظهر، خانم جان اینجا بود ولی تو در خوابی عمیق بودی.
    ـ خانم جان چطور بود؟ از رها چه می گفت؟
    ـ رها را نزد کامیار گذاشته بود، مثل چند روز پیش.
    فهمیدم که دیگر تمام موضوع را می داند!
    ادامه داد: کبریا از این که همسر مهربان و فداکاری همچون تو دارم، خوشحالم. مطمئن باش، من هم برای بازگرداندن کامیار به زندگی بهتر تلاش می کنم و تو را در این راه تنها نمی گذارم. می دانم که تو به زندگی من وفادار هستی و من با تمام وجود دوستت دارم و بابت دیشب از تو معذرت می خواهم، آیا مرا می بخشی؟
    گریه امانم نمی داد، لبخندی زدم و گفتم: چرا که نه، مگر می شود من همسرم را نبخشم؟ آن قدر دوستش دارم که حاضرم به خاطرش...انگشتش را روی لبانم گذاشت و گفت: عزیزم، همین برایم کافی است. دیگر ادامه نده. زودتر خوب شو تا به زیارت برویم، می خواهم همه با هم، دسته جمعی به زیارت امام رضا برویم. چطور است؟
    خندیدم و گفتم: بهتر از این نمی شود، برایت همیشه دعا می کنم که در کارهایت موفق باشی.
    گفت: کبریا، می خواهم از این به بعد هر چه را که تو دوست داشته باشی دوست بدارم و هر چه را که دوست نداری من هم آن را دوست نداشته باشم. می دانم که تو آن قدر دل مهربانی داری که من لایق آن دل نیستم. می خواهم وقتی فرزندم به دنیا می آید، از همان روز اول به وجود پدر و مادرش افتخار کند و ما هرگز با هم اختلاف نداشته باشیم. اصلاً تا وقتی برای حل مشکلات می توان از عقل و منطق کمک گرفت چرا به زور متوسل شویم و از غرور و خودخواهی فرمان بگیریم؟ می دانم زندگی کردن با روش اول شیرین تر از دیگری است.
    خوشحال بودم. دوباره احساس می کردم مثل گذشته ها خوشبخت ترین فرد روی زمین هستم. خدا را شکر کردم. فرساد، صبح فردا برای سفر به مشهد بلیط گرفت. قرار شد جمعه همگی بر سر مزار پدر و مادرم، استاد سمیعی و بابا جان برویم تا از طرف آنها هم نائب الزیاره باشیم.
    وقتی به خانه بازگشتیم، کامیار بهتر بود. ولی هنوز در زیززمین بود، رها هم حال بهتری داشت، فرساد و کامیار قبلاً با هم آشنا شده بودند. فرساد رفت پیش رها و من در کنار پنجره نشستم. از پشت میله ها به کامیار گفتم: خوشحالم از این که تو را سر حال می بینم، فکر نمی کنی دیگر باید بیرون بیایی؟
    نزدیک شد، نگاه پر نوری به من انداخت و امید را در چشمهای سیاهش دیدم. تبسم کردم. گفت: نه، نمی دانم چرا با این همه عذابی که کشیدم و عاشق این اسارت شدم، به گذشته ها باز گشتم، نمی دانم چه دنیایی بود، بغض گلویش شکست و گفت: خوبی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: ممنون.
    طاقت دیدن اشکهای کامیار را نداشتم، گفت: می دانم که به خاطر من نزدیک بود کودکت را از دست بدهی، می دانی آن وقت چه می شد؟ نگاهش کردم. گفت: من هم همین جا می مردم، تا شرمنده ی تو نباشم و دیگر نگاهم به نگاه همسرت نیفتد. من همیشه شرمنده ی شما هستم. سلامتی دوباره ام را مدیون کبریای مهربان هستم. ولی بگذار اعتراف کنم که من آدم خوبی نبودم ولی اسارت در این جا نه تنها جسمم را پاک کرد روحم را نیز پرورش داد. شاید هر شب خواب استاد عارف را دیده ام با یاد گذشته زندگی کردم، تا به الان رسیدم ولی بگذار دوباره اسارت بکشم، من این اسارت را دوست دلرم.
    آرام بلند شدم و به پذیرایی رفتم. خانه گرم و صمیمی بود، دلم پدر و مادر را می خواست. با وجودی که تا چند وقت دیگر مادر می شدم ولی احتیاج مادرانه داشتم آن طرف پذیرایی رها روی زانوان فرساد نشسته بود و بازی می کرد.
    به دیوار تکیه دادم و به این صحنه زیبا نگاه کردم.
    فرساد متوجه نگاهم شد. لبخندی شیرین بر لبانش نشست و اشاره کرد به کنارشان بروم و بنشینم، از من پرسید: حال کامیار بهتر شده؟
    خندیدم و گفتم: بله، خیلی بهتر از روز اول شده ولی هنوز راضی است که در آن جا بماند. نمی دانم با گذشته ها چه رابطه ای ایجاد کرده است. آهی کشیدم. به فرساد گفتم: یک بار دیگر کمکم کن تا بتوانم او را به جامعه ی هنر بازگردانم. تو به یادت پدرت و من هم به یاد پدرم، به خاطر پدر هنرمند رها!
    خندید. دستش را روی شانه هایم گذاشت و سرم را تکیه بر سرش داد و گفت: کبریا تو هر چه بگویی، دیگر نه نمی گویم. حس می کنم این همه محبتی که از تو می روید، خواست خداست و نباید مانع رشد این محبتها شد چون در هر شاخه این محبت رازی نهفته است که فقط خدا از آن راز با خبر است، قول می دهم کمک کنم. من نامرد نیستم، نمی توانم ببینم زن باردار من به زحمت بیفتد و من ناراضی، فقط تماشا کنم. نه دیگر من فرساد چند روز پیش نیستم، چه خوب شد کامیار را از نزدیک دیدم. تازه فهمیدم باید به عشق پاک تو احترام بگذارم. چون عشق آلوده ای نبود. ولی خوب، قسمت تو هم نزد عشق من بود. از تمام خوشبختی های دنیا داشتن کبریا کافی است. سرم را نوازش می کرد و می بویید. آرام گفت: تو را با تمام پاکی هایت دوست دارم.
    چشمهایم را بستم و سرم را بر شانه اش تکیه دادم. آرام گفتم: من از داشتن چنین سرنوشتی خوشحال و خوشبختم. عاشق زندگی ام هستم، تو مرا خوشبخت کرده ای، نباید ناشکری کنم. درست است که عشق میان ما، پس از ازدواج آغاز شد ولی ارزش زیباتری برای خود پیدا کرد، من عاشق همین ارزش شده ام.
    سرم را بلند کرد و گفت: کبریا می خواهم یک بار دیگر در چشمهایم نگاه کنی و جمله آخرت را تکرار کنی،فقط یک بار دیگر.
    نگاهش کردم و گفتم: من عاشق با تو بودن و با تو زیستن هستم.
    سرم را محکم در آغوش گرفت، احساس می کردم رها را هم در آغوش دارد، به مهربانی او می خندیدم. پس از خوردن شام، برای استراحت به اتاقهایمان رفتیم. آن شب در خواب دیدم که پدر پیانو می نوازد و کامیار می خواند. خدایا چه آوازی و چه آهنگی همان شعر قدیمی:

    تو چه خوبی سبز مرحم، روی گلبرگی چو شبنم
    جنس بارون بهاری، وقتی که می باره نم نم
    می دونم که قصه ها رو می نویسی با ترانه
    از بهونه ها می سازی سبک خوب عاشقانه
    منم از لطافت تو مثل آسمون می مونم
    مثل مروارید بی لک تو صدف می خوام بمونم
    جای من توی چشاته، همون اشکه که می باره
    دونه، دونه، چکه چکه، وقتی دلت طاقت نداره

    پدر چقدر شاد بود که کامیار می خواند، هر دوی آنها از شادی اشک می ریختند. چقدر زیرزمین سبز و زیبا بود، دیگر غبار نداشت و بوی غربت نمی داد. از خواب پریدم. هنوز صدا می آمد. خدایا بیدارم ولی هنوز آن صدا را می شنوم. با تعجب پنجره را باز کردم، لبانم را به دندان گرفتم و چشمهایم را بستم. باور نمی کردم. با آن وضع از پله ها پایین آمدم، خواستم وارد حیاط بشوم، خانم جان فریاد کشید و گفت: کبریا، کجا می روی؟ تازه از خواب بیدار شده ای، سرما می خوری. دوباره بچه اذیت می شود. شالی برداشتم و دور شانه هایم انداختم. برف می بارید، به طرف زیر زمین رفتم، خدایا چه می دیدم، باورم نمی شد، کامیار پشت پیانو نشسته بود، چنان زیبا آهنگ را می نواخت و چنان خوب می خواند که فکر کردم او هرگز بیمار نبوده است.
    قفل را باز کردم و وارد زیر زمین شدم، روبرویش نشستم و های های گریه کردم، دوست داشتم بنوازد و بخواند، او هم گریه می کرد ولی هر دو خوشحال بودیم، چه لحظه های زیبایی بود، چقدر قلبها و احساسها آسمانی شده بودند، انگار خدا هم به ما نگاه می کرد.
    خانم جان و رها هم به کنارمان آمدند، حس کردم در و دیوار زیر زمین، دیگر رنگ غبار ندارد. هق هق گریه امانم نمی داد، بلند شدم به دیوارها دست کشیدم و گریه کردم. حس می کردم پدر آن جا حضور دارد، دوست داشتم آن قدر آن جا را بگردم تا دستم به وجود پدر بخورد و دیگر احساس غربت نکنم. به نیت او خواستم، کامیار به گذشته های خوب بازگردد.
    هر چه داشتم از عنایت خدا و لطف حضور روحی پدر بود. از موفقیتم خوشحال بودم. دیگر بی طاقت شده بودم، کامیار هم ناله کنان می خواند ولی می خواند تا من بفهمم که هر دو موفق شده ایم. آرام بالا رفتم. حالم خوش نبود و باید استراحت می کردم. با تمام وجود خوشحال بودم. روی مبل دراز کشیدم دلم بیش از همیشه پدر را می خواست. سلامتی کامیار بهانه ای برای خواستن پدر شده بود، عکس آنها را در آغوش گرفتم و به خواب رفتم.
    شب، فرساد با نوازش بیدارم کرد، با التماس به او گفتم اجازه بدهد دوباره بخوابم. به زحمت چند قاشق غذا خوردم و دوباره به خواب رفتم. او هم نگران در کنارم، سرش را روی مبل گذاشت و خوابید. نزدیک ظهر بو که با صدای کامیار از خواب بیدار شدم.
    بوی گل مریم مرا سرمست کرده بود، چشمهایم را باز کردم. هنوز عکس پدر و مادر روی سینه ام بود. کامیار را مرتب و شاداب به همراه فرساد بالای سذم دیدم. در دست کامیار یک شاخه گل مریم بود. آن را به من داد و گفت: امروز قرار بود بر سر مزار عزیزانمان برویم. آیا آمادگی اش را دارید؟
    فرساد گفت: اگر یادت مانده باشد، قرار است فردا عازم مشهد باشیم.
    کبریا، می دانی کامیار از دیروز صبح که تو قفل زیر زمین را باز کرده ای، از آنجا به احترام تو بیرون نیامده بود. تا این که چند ساعت پیش از او خواستیم تا سر و وضعش را مرتب کند و خودش به دیدنت بیاید. شاید حالت بهتر شود و بتوانیم به بهشت زهرا برویم. به هر حال این موفقیت را من به تو و کامیار تبریک می گویم.
    فرساد دستش را به طرفم دراز کرد تا برای بلند شدن کمکم کند. دیگر غصه در آن جا، جایی نداشت. آماده شدم و پس از خوردن ناهار به بهشت زهرا رفتیم.
    همه با هم مهربان و صمیمی بودیم. رها هم خوشحال بود.
    به مشهد رفتیم. سفری سه روزه داشتیم ولی چقدر در کنار هم خوش بودیم. امام رضا(ع) ما را به زیبایی پذیرفته بود و هر چه داشتیم از لطف و عنایت خداوند و ائمه ی اطهار بود، روز بازگشت از مشهد، از امام رضا(ع) خواستیم تا دوباره جمع صمیمی و خوب ما را بطلبد.
    به تهران بازگشتیم. تا رفتن ما از ایران چند روزی بیشتر باقی نمانده بود.
    کامیار هم دوباره فعالیت هنری اش را آغاز کرد.
    مدتی بود که فکری ذهنم را مشغول کرده بود.آن را به فرساد هم گفتم. قرار گذاشتیم فال بگیریم و از حضرت حافظ برای تصمیم نهایی کمک بخواهیم و در صورت اطمینان آن را در جمع مطرح کنیم. شبی همه در کنار هم نشسته بودیم. کتاب حافظ را اوردم، آن را گشودم و خواندم:
    آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
    با دوستان مروت با دشمنان مدارا
    من و فرساد راضی و خشنود به یکدیگر نگاه کردیم.
    فرساد گفت: کبریا می خواهد مسأله ای را به شما بگوید، از قبل به کامیار عزیز و خانم جان خوبم، پیشنهاد می کنم که چیزی را رد نکنند. تا خیال ما هم راحت باشد.
    کامیار و خانم جان، با تعجب به دهان من نگاه کردند، خندیدم و گفتم: اگر موافق باشید کامیار و خانم جان به اتفاق رها تا بازگشتن ما به طور قطع به ایران، در همین خانه زندگی کنند. هر دو تعجب کردند و لبخند زدند.
    کامیار گفت: فرساد جان، من نمی توانم این بار این لطف شما را بپذیرم. به اندازه ی کافی تا به حال باعث زحمت شما شده ام، به خصوص کبریا ، خیلی زحمت داده ام.
    فرساد گفت: این بار هم کبریا تصمیم گرفته است و من هیچ کاره ام، فقط دوست دارم پیشنهاد کبریا را رد نکنید.
    کامیار از جای برخاست و به کنار پنجره رفت و ایستاد.
    گفتم: در صورت موافقت شما دیگر احتیاج نیست خانم جان هم به آسایشگاه بروند، در ضمن چند شعر آماده کرده ام که روی آنها کار کنید، فرساد هم می خواهد سرمایه ی اولیه کار را در اختیارتان بگذارد. فکر کنم همه چیز مهیاست فقط شما باید موافقت کنید.
    وقتی کامیار موافقتش را اعلام کرد. ما اشک شادی را در صورتش دیدیم و خانم جان هم با خوشحالی، رها را در آغوش گرفت. کامیار به همگی ما نگاهی توأم با سپاس انداخت.
    پس از آن با خیالی راحت به کانادا بازگشتیم و به انتظار تولد نوزادمان نشستیم. اوایل بهار، کودک من به دنیا آمد، پسری سالم و زیبا، عمه به یاد پدر، نام او را عرفان گذاشت. در آخر سال دوباره صاحب دختری سالم و زیبا شدیم که نام او را هم به یاد مادر سارا گذاشتیم.
    گاهی فکر می کنم قلبهای آسمانی، نباید بارانی باشند بلکه باید دریایی باشند. گاهی با شور موج همراه و گاهی آرام و بی صدا.
    مهم این است که همه زیر سقف آبی آسمانیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #36
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پــــــایــــــان


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/