صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 80

موضوع: قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای متین و دلنشین او را شنیدم که گفت : سلام خانوم مرموز.
    خیلی گرم با هم صحبت می کردیم. از زحماتی که برایم کشیده بود خیلی تشکر کردم. یک لحظه چشمم به فرهاد افتاد که ناراحت روی مبل نشسته بود و سیگار می کشید. خواستم کمی جواب حرکات تند و خشنش را بدهم . گفتم : آقای محمدی خیلی به من لطف داره و مانند پروانه دورم می چرخه. واقعا ممنونم که ایشون را به من معرفی کردید. رئیس خیلی مهربانی است.
    رامین گفت : تورو خدا دیگه اون بیچاره را بدبخت نکن گناه داره.
    لبخندی زده و گفتم : اون مرد واقعا خوبی است . من به او احترام می گذارم. شما هم اینقدر دلواپس او نباش.
    رامین به خنده افتاد.
    گفتم : راستی آقا رامین اگه می شه یک قاب عکس خاتم کاری شده برایم بیاور. می خواهم به خاطر لطف آقای محمدی آن را به او هدیه بدهم. او مرد خیلی پاکی است.
    رامین گفت : باشه حتما می آورم . چیز دیگه ای نمی خواهی؟
    جواب دادم : نه فقط سلامتی شما را از خدا می خواهم.
    رامین آهی کشید و آرام گفت : جدی می گی یعنی باور کنم که تو به من هم فکر می کنی.
    لبخندی زده و گفتم : آره. باید باور کنی . چون هر چی باشه تو شوهر خواهرم هستی و شکوفه...
    رامین با لحنی محکم و جدی گفت : افسون خواهش می کنم . منکه بهت گفتم که ...
    حرفش را قطع کرده و گفتم : باشه باشه می دانم او را از قلبت بیرن رفته است دیگه حرفش را نمی زنم.
    رامین با صدای گرفته ای گفت : ببخشید که مستقیما بهت گفتم که دیگه شکوفه در قلبم جایی نداره ولی می خواستم حقیقت را بهت گفته باشم او یک خاطره است خاطره شیرین و به یاد ماندنی . فقط به یاد ماندنی.
    صدایش می لرزید . آرام گفتم : کاری نداری؟ انشاءالله کی به تهران برمی گردید.
    رامین جواب داد : تا یکی دو هفته دیگه اسباب کشی می کنیم و دیگه مجبور هستی هر روز مرا ببینی.
    با لحن جدی گفتم : مجبور نیستم . دیگه این حرف را نزن.
    رامین گفت : باشه . دیگه حرف نمی زنم و حرفهایت را با جان و دل باور می کنم . خدانگهدار.
    فرهاد به حیاط رفته بود.
    مسعود و دایی محمود چشم غره ای به رفتند تا مکالمه با رامین را کوتاه کنم. خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.
    با رفتن فرهاد به حیاط همه به حیاط رفتند تا دور هم روی نیمکت بشینند. چراغهای توی حیاط را روشن کرده بودند .
    به خاطر اینکه فرهاد را از ناراحتی دربیاورم یک استکان چای ریختم و برایش تو حیاط بردم و جلویش گذاشتم.(عجب رویی داره این دختره شیطونه می گه...)
    دایی که می خواست فرهاد را کمی اذیت کند گفت : خدا شانس بده پس ما آدم نیستیم که چایی برایمان نیاوردی. فرهاد از تو خاستگاری کرده است که اینطور بهش می رسی.
    در حالی که سرخ شده بودم گفتم : ای وای ببخشید اصلا حواسم نبود.
    فرهاد چایی را جلوی دایی محمود گذاشت و گفت : دایی جان شما میل کنید. من چایی نمی خورم. و بعد از تعارف زیاد فرهاد چای را جلوی دایی گذاشت.
    پروین خانم گفت : راستی قراره فردا به جاده چالوس برویم باید صبح زود برویم تا برای ناهار آنجا باشیم.
    گفتم : من فردا می خواهم در خانه کمی استراحت کنم خیلی خسته هستم.
    یکدفعه فرهاد با اخم نگاهم کرد و گفت : بی خود خودت را لوس نکن تو باید بیایی.(چایی نخورده پسر خاله شد)
    همه از این طور حرف زدن فرهاد جا خوردند. خود فرهاد هم یکه خورد و آرام گفت : ببخشید که اینطور رک حرف زدم. یک لحظه از کوره در رفتم.
    همه زدند زیر خنده.
    فرهاد سرخ شده و سرش را پایین انداخت.
    پروین خانم گفت : فرهاد جون راست می گه. عروس خوشگلم اگه نیاد که به ما و مخصوصا به فرهاد جان خوش نمی گذره.
    لبخندی زده و گفتم : باشه به خاطر دایی محمود حتما می آیم.
    دایی با تعجب نگاهم کرد و گفت : به خاطر من ؟
    شیما گفت : داره غیر مستقیم حرف می زنه . شما دیگه چیزی نگو.
    دوباره شلیک خنده بلند شد.
    از کنار آنها بلند شدم و به اتاقم رفتم. از پنجره فرهاد را دیدم که صورتش گلگون شده است و در فکر فرو رفته. به آشپزخانه رفتم . برای خودم چای ریختم و روی میز داخل آشپزخانه گذاشتم. در همان لحظه فرهاد داخل آشپزخانه شد و روبه رویم نشست . بدون اینکه به او حرفی بزنم چای را جلوی او گذاشتم.
    فرهاد همچنان نگاهم می کرد . یکدفعه گفت : تو چرا دوست داری مرا ناراحت کنی.
    جواب دادم این چه حرفیه . یعنی من نمی تونم با شوهر خواهرم صحبت کنم . آخه هیچ عیبی نمی بینم.
    فرهاد کمی صدایش را بلند کرد و با حالت پوزخند گفت : شوهر خواهرم . تو خودت خوب می دونی که اون تو را به چشم خواهر زن نگاه نمی کنه . او تو را دوست دارد. این را خودت بهتر از همه می دانی.
    منهم صدایم را بلند کردم و با عصبانیت گفتم : ولی من فقط او را به چشم شوهر خواهر می بینم .
    فرهاد سرش را میان دو دستش گرفت و من یکدفعه چشمم به دستش افتاد . خراش عمیقی که دیگه زخمش کهنه شده بود روی مچ دستش بود.
    با نگرانی پرسیدم : دستت چی شده ؟ جای چنگ است ؟
    فرهاد سرش را بلند کرد . لبخندی زد و گفت : چقدر خودت را باهوش می دانی.
    با اخم گفتم : راستش را بگو چی شده؟
    فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه چیزی که ذهن منحرف تو را مشغول کرده است باشه چی کار می کنی؟
    سکوت کردم و بلند شدم تا برای خودم چای بریزم.
    فرهاد خنده ای کرد و گفت : ای دختره حسود. حالا اینطور اخم نکن . وقتی تو برایم هفته قبل زنگ زدی و به منشی گفتی کسی که همیشه منتظرش هستی پشت تلفن است با سرعت از پشت میز بلند شدم . چون خیلی دلم برایت تنگ شده بود دستم به لبه میز گرفت و بدجوری پاره شد. توجهی نکردم یکدفعه یادم افتاد که تو حتما از شرکت زنگ می زنی. تمام شوقم از بین رفت.
    پوزخند عصبی زده و گفتم : چقدر هم با من خوب صحبت کردی.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : می خواستم عکس العمل تو را ببینم . در صورتی که وقتی گوشی را گذاشتم خیلی از رفتارم ناراحت شده بودم و ادامه داد : افسون خیلی دوست دارم تمام توجهت فقط به من باشد.
    چشم غره ای به او رفتم و گفتم : چقدر پرتوقع هستی. راستی فرهاد می خواهم شیما را از شما خواستگاری کنم.
    فرهاد خنده ای کرد و گفت : برای مسعود.
    با اخم گفتم : آره مگه عیبی داره که داری می خندی.
    فرهاد گفت : نه عیبی نداره . ولی تا وقتی تو جواب خواستگاریم را ندهی اجازه نمی دهم شما از خواهرم خواستگاری کنید.
    گفتم : ولی مادرت که مرا عروس خودش می داند.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : آره چون چه بخواهی و چه نخواهی عروسش هستی.
    با اخم گفتم : آخه هنوز درس من تمام نشده است. و اینکه می خواهم حتما دانشگاه بروم.
    فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : ولی من از زن شاغل خوشم نمی آید و ادامه داد : و اینکه شیما هم مانند تو هنوز باید درس بخواند . شیما هیجده سال دارد و می تونه خودش برای زندگی خودش تصمیم بگیره. ببینم شیما از دام شما خبر داره.
    لبخندی زده و گفتم : آره . می دونه که از هر دستی بده از اون دست می گیره.
    فرهاد با ناراحتی گفت : پس خودتان همه کار کرده اید. و ما را ...
    سریع حرفش را قطع کردم و گفتم : نه ناراحت نشو . هنوز شیما جوابی به من نداده است.
    فرهاد با دلخوری گفت : ولی از حرکاتش پیداست که چقدر راضی به این ازدواج است و بعد آرام حبه قندی به طرفم پرت کرد و گفت : همه این آتیش ها زیر سر تست.
    گفتم : مگه عیبی داره که می خواهم خواهرت را شوهر بدهم.
    لبخندی زد و گفت : فقط از بی عرضگی شیما حرصم درآمده است. که چرا مانند تو اینقدر برای شوهر کردن ناز نمی کنه. تا آقا مسعود بفهمد که من الان دارم چی می کشم . وادامه داد : من با ازدواج مسعود و شیما مخالفتی ندارم.
    ذوق زده شدم و گفتم : پس قرار خواستگاری را بگذاریم.
    فرهاد خنده بلندی سر داد و گفت : حالا چه عجله ای داری. هر وقت تو جوابم را دادی بعد می توانید به خواستگاری بیایید.
    گفتم : ولی من حالا حالاها تصمیم به ازدواج ندارم.
    فرهاد نگاه جدی به صورتم تنداخت و گفت : پس چرا اجازه دادی دوستت داشته باشم.
    گفتم : به خاطر اینکه من هم دوستت... و بعد سکوت کردم .
    فرهاد لبخندی زد و گفت : بدجنس کوچولو نمی خواهی حرفت را تمام کنی.
    رو کردم به فرهاد و گفتم : ولی تا آن موقع دل برادر عزیز من میمیره.
    فرهاد گفت : فقط داداش سرکار دل داره و من بیچاره دل تو سینه ندارم.
    لبخندی به او زده و گفتم : خیلی لجباز هستی و بعد چای خودم را سر کشیدم. و فرهاد در حالی که به صورتم نگاه می کرد چای خودش را آرام خورد.
    لبخندی به او زدم . فرهاد آرام دستش را جلو آورد و خواست که دستش را روی دستم بگذارد که شیما وارد آشپزخانه شد و او سریع خودش را جمع و جور کرد.
    شیما گفت : شما دو نفر چرا اینجا نشسته اید. همه بیرون نگران شما هستند و رفت پشت فرهاد ایستاد. دو دستش را روی شانه های فرهاد گذاشت و گفت : داداش عزیزم اینقدر زن داداشم را اذیت نکن. بگذار او از آشپزخانه بیرون بیاید . چرا او را اینجا گروگان گرفته ای.
    فرهاد دستش را روی دست شیما گذاشت و گفت : تورو خدا خواهر جان کمی این دختر را نصیحت کن. او داره کم کم دیوانه ام می کنه. مدتی هست که اصلا نتوانستم در دفترم کار کنم. موکلهایم همه از دستم ناراحت هستند. نمی توانم به پرونده ها رسیدگی کنم . تمام فکرم را این دوست عزیزت به هم ریخته است . لطفا منو از دست این بانوی بیرحم نجات بده که داره زره زره وجودم را مال خودش می کنه.
    سرخ شدم در حالی مه بلند می شدم گفتم : دیگه داری زیاد غلو می کنی . اینقدرها هم بی رحم نیستم . حالا پاشو برویم بیرون که الان همه می ریزند اینجا.
    فرهاد خنده ای کرد و بلند شد. هر سه به حیاط رفتیم. پروین خانم تا مرا دید گفت : بیا عروس گلم . بیا کنارم بشین.
    با خچالت رفتم کنارش نشستم. نگاهی به صورت افسرده مادر انداختم . می دانستم که او از این ناراحت است که من فرهاد را به رامین ترجیح داده ام. ولی از نظر خودش چیزی به من نمی گفت .
    دایی محمود نگاهی به صورتم انداخت و گفت : از محیط کار خودت راضی هستی.
    گفتم : آره . برای سرگرمی و اوقات فراقت خوب است. از بی کاری بهتر است.
    دایی با پوزخند گفت : شنیده ام ساعت کار تو تا ساعت سه بعد از ظهر است ولی تو ساعت شش به خانه می آیی.
    در همان لحظه رنگ صورت فرهاد به وضوح پرید.
    مادر با خشم گفت : از ساعت سه تا شش تو کجا می روی.
    جا خورده بودم و رنگ صورتم به وضوح پریده بود.
    با من من گفتم : اضافه کاری می مانم.
    دایی با عصبانیت گفت : دروغ نگو . من مدت یک هفته است که ساعت چهار به شرکت شما می آیم ولی تو را آنجا ندیدم. و فقط امروز دیدمت که همراه آقای محمدی سوار ماشین شدی. به دنبالت آمدم ولی از شانس بد پشت چراغ قرمز گیر افتادم.
    نمی دانستم چه بگویم. آشکارا دستم می لرزید.
    فرهاد در حالی که خودش را به اجبار کنترل می کرد آرام پرسید : با آقای محمدی کجا می رفتی.
    نگاهی به صورت زیبایش انداختم . از ناراحتی قرمز شده بود.
    گفتم : هیچ کجا. آقای محمدی پیشنهاد داد که با هم به یک رستوران برویم و درباره پرونده ها صحبت کنیم.
    فرهاد گفت : دروغ می گویی . من از چشمهایت دروغ را می خوانم.
    رو به دایی کرده و گفتم : دایی جان کاش در این مورد تنها با من صحبت می کردی . شما دارید شک و تردید در دل همه می اندازید.
    دایی با خشم گفت : آخه باید آقا فرهاد بداند که از چه کسی خواستگاری می کنه. هر چی باشه تا چند وقت دیگه نامزد هم هستید . پس اینجا کسی غریبه نیست که من تنها با تئ صحبت کنم.
    با حالت عصبی گفتم : من نمی تونم در این مورد با کسی صحبت کنم. این به خودم مربوط است که کجا می روم. و خیالتان راحت باشد که آقای محمدی به من نظری ندارد و سریع بلند شدم.
    مسعود جلوی مرا سد کرد . نگاهی به صورتم تنداخت و با ناراحتی گفت " تازگیها خیلی خودسر شده ای . انگار زیاد تو را آزاد گذاشته ام.
    با اخم به اتاقم رفتم.
    شیما به اتاقم آمد . با ناراحتی گفتم : نمی دونم چرا هیچ وقت خدا نمی خواهد که من یک روز شاد باشم. بالاخره موضوعی پیش می یاد که لحظه شادم به ناراحتی و جنگ اعصاب تبدیل شود.
    شیما کنارم نشست و گفت : لااقل موضوع بیرون رفتنت را برای من تعریف کن. من و تو دو دوست هستیم.
    گفتم : به خدا نمی تونم وگرنه مسخره دست همه می شوم.
    شیما دستم را گرفت و گفت : پس باید تمام حرکات اطرافیان را تحمل کنی. چون آنها فکرهای دیگری درمورد تو می کنند.
    در همان لحظه فرهاد شیما را صدا زد . با هم از اتاق خارج شدیم و آنها خداحافظی کردند و رفتند.
    با دلخوری به دایی نگاه کردم. او به طرفم آمد و گفت : افسون من به تو ایمان دارم ولی اگه چیزی هست به ما بگو چرا قایم موشک بازی می کنی.
    گفتم : چیز مهمی نیست که شما می خواهید خبردار شوید و خیلی سرد به دایی شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
    ساعت 9 صبح بود که فرهاد و خانواده اش به خانه ما آمدند تا با هم به جاده چالوس برویم.
    من آرام آرام آماده می شدم و فرهاد زیر چشمی نگاهم می کرد. خونسرد کار خودم را می کردم.
    فرهاد غیر مستقیم گفت : لطفا زود باشید دیر شده است . به ناهار نمی رسیم.
    دلم بد جوری برای پیرمرد شور می زد . با خودم گفتم : امروز روز ملاقات است . آن بیچاره ها چشم به راهم هستند. ای کاش خانه بودم تا می توانستم بهانه ای جور کنم و به دیدنشان بروم. به بیرون نگاه کردم همه منتظر من جلو در ایستاده بودند.
    آرام گوشی تلفن را برداشتم و به بیمارستان زنگ زدم. بعد از لحظه ای صدای ضعیف مادر بزرگ را شنیدم. احوال پرسی کردم و گفتم : امروز نمی توانم به دیدنشان بروم . قبول کرد. گفتم : تورو خدا مراقب خودتان باشید . من فردا حتما به دیدنتان می آیم. دوستت دارم. فردا منتظرم باش. حتما می آیم.
    در همان لحظه فرهاد را جلوی در اتاق دیدم. سریع خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. وقتی خواستم از کنار او رد شوم دستش را جلو رویم سد کرد و گفت : با کی صحبت می کردی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نگاه سردی به صورتش انداختم.از خشم عضله های صورتش میلرزید.
    گفتم:این به خودم مربوط است.
    با خشم در را بست.لحظه ای جا خوردم و از خشم او ترسیدم.گفتم:دیر شده باید برویم.
    فرهاد با عصبانیت گفت:چیزی که به تو مربوط باشد به من هم مربوط است.
    گفتم:با دوستم صحبت میکردم.
    پوزخندی زد و گفت:از کی تا حالا به دوستانت میگی که دوستشان داری؟
    در حالی که در را باز میکردم گفتم:خیالت راحت باشه که من فقط به هم جنسهای خودم دوستت دارم میگویم.
    پس لطفا فکرهای ناجور نکن که اصلا خوشم نمی اید.
    فرهاد با اخم گفت:ولی من از این راز لعنتی سر در میاورم.به سرعت از اتاق خارج شد.
    بلوز و شلوار سفید پوشیدم و با یک رُبان سفید موهایم را جمع کردم و کتانی سفید به پا کردم و به راه افتادم.
    شیما با دیدن من گفت:وای چقدر خوشگل شدی.عجب زن داداشی.
    فرهاد با خشم حرف شیما را قطع کرد و گفت:زودتر سوار شو دیر شده است.
    گفتم:جوانها با دایی محمود بیاییند و مادرها با اقا فرهاد.
    فرهاد با لحن سردی گفت:نه.هر کس سوار ماشین خودش بشود.
    پروین خانم اعتراض کرد و گفت:من پیش منیر خانوم می نشینم.
    فرهاد گفت:آخه مادر...
    پروین خانم حرفش را قطع کرد و گفت:آخه نداره ، همین که گفتم.و ادامه داد:افسون جان و مسعود جان با شما می ایند و ما هم با اقا محمود.
    گفتم:اخه دایی محمود تنها میمونه.پس من همراه دایی محمود می ایم.
    شیما سریع گفت:نخیر تو باید همراه من باشی.فرزاد با اقا محمود می اید.دوست دارم که تو با ما باشی.
    فرزاد سریع داخل ماشین دایی محمود نشست تا من اعتراض نکنم.
    من و شیما عقب ماشین فرهاد نشستیم و مسعود کنار فرهاد نشست.اصلا به فرهاد توجهی نمیکردم.احساس میکردم که فرهاد از آینه جلوی ماشین هر چند لحظه یک بار نگاهم میکند.بیشتر به بیرون نگاه میکردم و آرام بودم.فرهاد نوار ملایمی در ضبط ماشین گذاشت و مسعود با او دربارۀ تظتهراتی کع تازگیها در کشورمان به وجود امده بود صحبت میکرد.مدتی بود که سر و صداهایی مانند زمزمه در کوچه و خیابان به گوش میرسید و می گفتند که می خواهد حکومت شاهنشاهی برکنار شود ولی همه را در حد شایعه میدانستیم.وقتی به جاده چالوس رسیدیم کنار رودخانۀ پر از آب بساطمان را پهن کردیم.روز جمعه بود و انجا مملو از جمعیت بود.شلوغی آنجا آدم را سر شوق می آورد.جوانها فوتبال یا والیبال بازی میکردند و مادرها و پدرها در تدارک غذا بودند.دخترها و پسرهایی که نامزد بودند با هم قدم میزدند و صحبت میکردند.
    همین که وسایلمان را پهن کردیم و نشستیم یک خانواده کنار بساط ما جا گرفتند و انها هم وسایلشان را پهن کردند.فرهاد با دیدن انها دگرگون شد و گفت:اینجا زیاد مناسب نیست و بهتره به جای دیگری برویم.پروین خانم سریع اعتراض کرد و مادر هم گفت که خسته است.وقتی فرهاد دید که همه ناراحت هستند دیگه اصرار نکرد.خانواده ای که کنارمان جا گرفته بودند دو تا دختر داشتند و دو تا پسر.پسرها یکی هم سن مسعود و دیگری هم سن فرهاد بودند.(سنشون رو از کجا تخمین زدی؟!d:)
    نیم ساعت بعد آن چهار نفر خواهر و برادر بلند شدند و شرو کردند به والیبال بازی کردن.مسعود هم با فرهاد شطرنج بازی میکرد و من و شیما بازی آن خواهر و برادرها را نگاه میکردیم.دایی محمود با فرزاد حرف میزد.یکدفعه یکی از دخترها بطرف ما امد و رو کرد به شیما و گفت:اگه مایلید شما هم بیایید با ما والیبال بازی کنید.عده ی ما کم است نفرات زیاد باشد بهتر است.من و شیما نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم.رو به ان دختر کرده و گفتم:با کمال میل با شما بازی میکنیم.سریع هر دو بلندشدیم.در همان لحظه فرهاد شیما را صدا زد و با اخم گفت:شیما خانوم.شما لطفا همینجا بمانید.و شیمای بیچاره بدون چون و چرا قبول کرد و سرجایش نشست.من کتانی ام را پوشیدم و بطرف میدان بازی رفتم.در همان موقع دایی محمود گفت:من هم می ایم.می خواهم جای شیما خانوم بازی کنم.خیلی خوشحال شدم.زیر لب غرغرکنان طوری که دایی هم بشنود گفتم:پسرۀ لجباز می خواهد همه را زیر فرمان خودش بگیرد.دایی نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تقصیر خودت است که او را برای زندگی انتخاب کرده ای.دلم برای فرهاد سوخت با دلخوری به دایی نگاه کرده و گفتم:تو رو خدا دایی جون اینجوری دربارۀ فرهاد صحبت نکن.فرهاد پسر خوبیه ولی کمی حساس است.
    دایی خندید و گفت:پس تو چرا اینقدر غرغر میکنی؟
    در همان لحظه برادر آن دختر که اسمش سامان بود(معرفی نکرده اسمشو میدونی!؟)
    جلو امد و گفت:سلام.به جمع ما خوش امدید.
    دایی و من بعد از احوال پرسی با ان خواهر وبرادرها شروع به بازی کردیم.من و یکی از خواهرهای سامان با خود او با هم افتادیم و دایی هم با برادر و خواهر دیگل سامان.
    سامان از من پرسید:ببخشید اسمتون چیه؟
    گفتم:افسون.
    نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:واقعا اسم خوبی برایت گذاشته اند.دوباره بازی را شروع کردیم ، خیلی بازی کردیم.من خسته شده بودم اجازه خواستم که از بازی بیرون بیایم و دایی و سامان قبول کردند.فرهاد گوشه ای نشسته بود بطرفش رفتم.فرزاد و شیما و مسعود آنجا نبودند.حدس زدم که به گردش رفته اند.
    رو به فرهاد کرده و گفتم:شما از والیبال خوشتان نمی اید.
    اخمی کرد و با پرخاش گفت:همین که شما با مرد غریبه بازی میکنید برایم کافی است.
    لبخندی زده و ارام گفتم:ولی والیبال با شما لذت دیگه ای داره.بعد کنارش نشستم.
    نگاهی به من انداخت و گفت:تو چرا اینجوری هستی؟چرا دوست داری همش آزارم بدهی؟
    لبخندی زده و گفتم:چیه؟دست پیش گرفته ای تا عقب نیفتی.از صبح تا حالا برام قیافه گرفته ای.بعد آهی عمیق کشیدم و ادامه دادم:وای اگه میدونستم اینقدر حسود و بداخلاق هستی اصلا سعی نمیکردم که دوستت داشته باشم.
    فرهاد پوزخندی عصبی زد و گفت:الانشم مجبور نیستی دوستم داشته باشی.
    جا خوردم با عصبانیت از کنارش بلند شدم و گفتم:معلومه که مجبور نیستم.چرا قبلا به این فکر نیفتادم؟!
    فرهاد جا خورد و گفت:افسون آرام باش من شوخی کردم.و هر چه مرا صدا زد افسون.افسون.توجه نکردم و با ناراحتی از او دور شدم.
    با صدای بلند طوری که فرهاد بشنود گفتم:اقا سامان اجازه میدهید دوباره بیایم قوت قلبتان شوم تا برنده شوید!؟
    سامان لبخندی زد و گفت:قدمتان روی چشم.تشریف بیاورید.دوباره کلی با هم بازی کردیم.
    دیگر واقعا خسته شده بودم از بازی بیرون آمدم و روی تخته سنگی که کنار رودخانه بود نشستم.از دست فرهاد عصبانی بودم.
    با خودم گفتم:اون چطور جرأت کرد این حرف را بزند؟یعنی او میتواند به این راحتی فراموشم کند که این حرف را زد.
    دایی محمود کنارم نشست و گفت:چیه؟چرا ناراحت هستی؟مثلا امده ایم بیرون تفریح کنیم.
    سکوت کردم.
    دایی خندید و گفت:وقتی ان حرف را به سامان زدی یک لحظه احساس کردم دیوانه شده ای.خود سامان هم شوکه شده بود.از تو اناظار این حرف را نداشت ولی من میدانم این کار تو بی دلیل نبوده است.بالاخره هرچی باشه تو خواهر زاده ی عزیز من هستی.حالا بگو چرا این حرف را به سامان زدی؟
    ماجرا را با ناراحتی برای دایی توضیح دادم و دایی همچنان مانند یک همدم خوب به درد دل من گوش می داد.وقتی حرفهایم تمام شد دایی گفت:پس اینطور ، بیشتر تقصیرها را من داشتم.دیشب نبایستی جلوی انها ان حرف را میزدم.و اینکه چقدر طرز فکر فرهاد پایین است.و با کنایه ادامه داد:صد رحمت به رامین لااقل او حرکات تو را به روی خودش نمی آود.من فکر میکنم تو زیاد به فرهاد بال و پر داده ای و منت او را کشیده ای.او باید بفهمد که نباید اینطور با تو برخورد کند.بعد صورتم را بطرف خودش برگرداند و گفت:ببینم خیلی دوستش داری؟نگاهی به صورت دایی انداختم.بغض روی گلویم نشسته بود.سرم را پایین انداختم و گفتم:نمیدانم.واقعا نمیدانم.فقط میدانم که طاقت اخم و ناراحتی او را ندارم و وقتی او را میبینم ، این قلبی که شما اسمش را قلب سنگی گذاشته اید ف بخاطر او شعر او به طپش می افتد و مثل یک موم در دست اوست.ولی از وقتیکه متوجه شده او رفتارش اینطور است و زیاد حساس و زودرنج است نمیدانم او را می خواهم یا نه.سر دو راهی مانده ام ولی میدانم اگه او را از دست بدهم دیگه نمی توانم به دیگر کسی دل ببندم و یکدفعه به گریه افتادم.
    بعد از مرگ پدرم ، این اولین باری بود که واقعا گریه میکردم و اولین باری بود که دایی مرا گریان میدید و خیلی ناراحت شد.سرم را در آغوش کشید و با ناراحتی گفت:اخه عزیز دایی چرا گریه میکنی؟انشالله همه چیز درست میشه.با خنده ادامه داد:بیچاره سامان را نگاه کن ، هنوز توی فکر است.
    نگاهی به او انداختم.دیدم دایی راست میگه.رو به دایی کرده و گفتم:دایی جان اگه میشه برو به سامان موضوع را بگو ، دوست ندارم او دربارۀ من فکرهای ناجور بکنه.
    دایی بلند شد و با خنده گفت:چشم خانوم خانوما.الان میروم این پسرۀ بیچاره را از تو فکر در می آورم.چکارکنم ، دایی هستم و باید هوای خواهر زاده را داشته باشم.
    من هنوز از روی تخته سنگ بلندشدم و بطرف مادر رفتم.کنارش نشستم و دایی را دیدم که با سامان صحبت میکرد و سامان لبهایش برای خنده باز شد.
    پروین خانم جلوی من میوه گذاشت و گفت:عزیزم چیزی بخور خیلی خسته شدی.مثلا آمده ایم بیرون که با هم خوش باشیم ولی تو و فرهاد با اعصاب ما بازی میکنید و با این کارتون حال ادم را میگیرید.از این حرف پروین خانم خجالت کشیدم.سرم را پایین انداختم و سیبی را برداشتم و آرام شروع به خوردن کردم.اینقدر از فرهاد دلخور بودم که حتی نگاهی به او نکردم.
    فرهاد دراز کشیده بود و روی صورتش روزنامه ای انداخته بود و به ظاهر خودش را به خواب زده بود.
    دایی محمود بطرفم آمد و گفت:افسون جان مایل هستی با هم قدم بزنیم؟
    بلند شدم و همراه دایی به راه افتادم.دایی اشاره ای به سامان کرد و سامان به طرفمان امد و کنار دایی مشغول قدم زدن شد.
    متوجه شدم دایی عمدا سامان را صدا زد تا با ما همراه باشد.
    سامان واقعا پسر خوبی بود و متانت از رفتارش بخوبی به چشم می خورد.کنار رودخانه قدم میزدیم و دایی گاهی با من و گاهی با سامان صحبت میکرد.
    وقتی کمی قدم زدیم دایی گفت:من میروم چند تا نوشابه بگیرم تا موقع قدم زدن با هم بخوریم.با این حرف از ما دور شد.وقتی من و سامان تنها شدیم او گفت:انگار خیلی دوستت داره!
    مکثی کرده و گفتم:کی؟
    خندید و گفت:خودتان بهتر میدانی درباره چه کسی صحبت میکنم.دایی شما همه چیز را برایم تعریف کرده است.
    گفتم:شما اینطور فکر میکنید؟
    سامان جواب داد:آره ، چون اینقدر حساسیت بخاطر دوست داشتن بیش از حد است.ولی شما خیلی خوب اذیتش میکنید.
    سرخ شدم و گفتم:نه.اینطور نیست.و ادامه دادم:ببخشید که شما را غافل گیر کردم.فقط می خواستم یک جوری حرصم را خالی کنم.اصلا دست خودم نبود.بعد بخاطر اینکه موضوع حرف را عوض کنم گفتم:شغل شما چیه؟
    سامان لبخندی زد و گفت:می خواهید موضوع حرف را عوض کنید؟و ادامه داد:من دبیر ریاضی هستم.
    گفتم:چه جالب من از شغل معلمی خیلی خوشم می آید و رو کردم به او و گفتم:شما ازدواج کرده اید یا نه؟سامان خنده ای کرد و گفت:چند لحظه پیش به فکر ازدواج افتادم ولی بعدش...و بعد سکوت کرد.
    در همان لحظه توپی به طرفمان پرت شد و سامان با پا توپ را برای ان بچه ها پرتاب کرد.
    گفتم:خواهرهای زیبایی داری.
    لبخندی زد و گفت:آره خیلی خواستگار دارند ولی انها علاقه بسیاری دارند به دانشگاه بروند.
    یکدفعه و بدون مقدمه رو کردم به سامان و گفتم:میدانید که چرا دایی محمود به شما اشاره کرد که با ما قدم بزنید؟
    سامان لبخندی زد و گفت:ای بابا همینجوری!
    گفتم:دایی به شما این مأموریت را داده است که او را حتما همراهی کنید.
    سامان گفت:دختر باهوشی هستی و لبخندی زد و ادامه داد:دایی شما می خواست عکس العمل نامزد شما را ببینه.
    گفتم:هنوز او نامزدم نیست.چون تا به حال حرفی درباره ازدواج با او نزده ام.
    سامان گفت:از دایی شما شنیده ام که او به شما خیلی علاقه دارد ولی بهتان بگم مردها با محبت بهتر رام میشوند تا با کم محلی.این را در گوش خودتان بسپارید.
    گفتم:ولی معلوم نیست که از امروز دیگه علاقه ای به من داشته باشد یا نه.و میدانم حق با شماست.من نسبت به او خیلی بی اعتناء هستم.
    در همان لحظه دایی محمود با سه عدد نوشابه بطرفمان امد.بعد از خوردن نوشابه رو به دایی کرده و گفتم:دایی جان خسته شده ام.اگه اجازه بدهید بروم پیش بقیه بنشینم.
    دایی قبول کرد و من از انها جدا شدم و بطرف مادر و بقیه بچه ها رفتم.وقتی فرهاد دید که من بطرف انها میروم از جایش بلند شد و بطرف ماشین رفت.خیلی ناراحت بود.دلم داشت برایش پر میکشید.پیش خودم گفتم:ای کاش اینقدر او حساس نبود.ای کاش می توانستم با او راحت باشم و حرف دلم را بزنم.وقتی کنار مادر نشستم مادر اخمی کرد و گفت:دختر خجالت بکش ، اینقدر این پسر را اذیت نکن ، خدا را خوش نمیاد.اینقدر او را عذاب نده و سر به سرش نگذار.
    پروین خانم با ناراحتی گفت:مدت یک هفته است که خنده روی لبهای فرهاد نیامده است.خیلی دلش گرفتار شده است.خودش هم خیلی در تعجب است که چرا وقتی از این حرکاتت خوشش نمی آید پس برای چه عاشقت شده است؟!
    از حرکات خودم ناراحت بودم ، نگاهی به فرهاد انداختم.او داشت با ماشین ور میرفت.کاپوت را بالا زده بود و به ظاهر داشت با موتور سر و کله میزد.
    ماشین را به اندازه ی سی قدم دورتر از محلی که اطراق کرده بودیم پارک کرده بود.یک دلم می گفت پیش فرهاد بروم و یک دلم میگفت نه نرو.بگذار تنبیه شود که دیگه از این حرفها نزند و بالاخره دلم طاقت نیاورد و بطرفش رفتم.
    یک دستش لبۀ ماشین بود.دستم را کنار دستش گذاشتم و گفتم:خسته نباشی.
    سریع دستش را کشید و رفت در صندوق عقب ماشین را باز کرد.
    گفتم:فرهاد؟
    با عصبانیت گفت:خفه شو.
    چیزی نگفتم و به اجبار خودم را کنترل کردم.خودش را مشغول پیدا کردن یک قطعه از ابزار مکانیکی کرده بود و دوباره رفت جلوی ماشین و به موتور مشغول شدم.رفتم جلو و کنارش به تماشا ایستادم.
    سکوت کرده بودم.
    او با خشم ، با موتور ور میرفت.وقتی دید نگاهش میکنم حرصش در امد.در کاپوت را محکم بست و وقتی خواست از کنارم رد شود محکم با یک دست مرا به عقب هول داد.تعادلم را از دست دادم و به تنۀ درخت خوردم.
    احساس کردم بازویم سوزش گرفت.وقتی نگاه کردم دیدم از دستم خون باریکی جاری شده.متوجه شدم وقتی فرهاد هولم داد دستم به تنۀ درخت گرفته و خراش سطحی به وجود امده بود.کنار ماشین زیر درخت سرو نشستم.خیلی از خودم ناراحت بودم.
    لحظه ای سامان را جلوی رویم دیدم.دستمالی را بطرفم دراز کرد و گفت:تمامش تقصیر من بود.نبایستی به خواهرم می گفتم که شما را دعوت به بازی کند.
    لبخندی زده و گفتم:نه.شما هیچ تقصیری ندارید ، او از دیشب تا به حال اینطور قیافه گرفته است و خودم هم باعث این همه عصبانیت بودم.
    سامان به ماشین تکیه داد و گفت:تو به جای این همه عکس العمل تند می توانستی با ملایمت او را بطرف خودت بکشی.و اینکه شما اصلا حالت زنانه نداری.
    به اجبار لبخندی زده و گفتم:در عرض این دو سه ساعت چطور شما میتوانید روی حرکات من نظر بدهید؟
    خنده متینی روی لبهایش نشست و گفت:حتما که نباید با هم زندگی کنیم تا به خصوصیات همدیگر پی ببریم.
    وقتی شما اون حرف را توی زمین بازی به من زدید اول شوکه شدم ولی احساس کردم حرف هایتان جز ظاهر سازی چیز دیگه ای نبوده است.چون هیچ حالتهای عشوه گری و یا لوندی در شما ندیدم و فهمیدم که شما با دخترهای دیگه خیلی فرق دارید.
    گفتم:مگه دخترهای دیگه چطور هستند که من نیستم؟
    نگاهی به صورتم انداخت و گفت:من یک دبیر هستم و در دبیرستان دخترانه درس میدهم و این امر برای من تجربه شده است و حالتهایی که در این دوران تجربه کرده ام در تو ندیده ام.
    در همان موقع دایی محمود بطرفم امد.خیلی عصبانی بود.وقتی دستم را دید که خون امده است خواست بطرف فرهاد برود تا با او دعوا کند ولی خواهش کردم که اینکار را نکند.
    دایی با اخم گفت:از دور دیدم که او با تو چکار کرد.او حق نداشت دست روی تو دراز کند.او فقط یک خواستگاری معمولی از تو کرده است و نباید تا جوابی نشنیده است تو را متعلق به خودش بداند.با خشم ادامه داد:آخه دختر تو چقدر سبک هستی که به یک مرد بی همه چیز دل بسته ای!
    با ناراحتی گفتم:دایی تورو خدا درباره فرهاد اینطور حرف نزن.تقصیر خودم بود او میداند که دوستش دارم بخاطر همین نمیتونه قبول کنه که من به او کم محلی کنم.فرهاد خیلی به من علاقه دارد و دوست دارد که من فقط به او توجه کنم و من درباره او اشتباه میکنم.او را ازدست خودم ناراحت کردم.
    و بعد ارام گفتم:اگه میشه مرا تنها بگذارید و لطفا بخاطر من فرهاد را ناراحت نکن.دایی لبخندی زد و گفت:چشم بانوی فداکار ، هیچی به مرد مورد علاقه ات نمیگویم و بعد دستی به سرم کشید و همراه سامان از من دور شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آستین لباسم کمی خونی و پاره شده بود. به درخت تکیه دادم . احساس گناه می کردم. رامین و فرهاد را با هم مقایسه کردم. چقدر رامین شکوفه را دوست داشت. چقدر هر دو به هم احترام می گذاشتند . اگر شکوفه زنده بود الان آنها خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا بودند . وقتی آن روز در پارک رامین درباره شکوفه صحبت می کرد عشق از چشمهایش خوانده می شد. صدایش به وضوح می لرزید . او دروغ می گوید که شکوفه را فراموش کرده است. عشق هیچ وقت فراموش نمی شود. مخصوصا محبت شکوفه هیچ وقت از یادش نرفته است.
    می دانم رامین هم مانند من هنوز او را دوست دارد و نمی تواند محبت او را فراموش کند.
    یک لحظه احساس کردم کسی بالای سرم است . نگاه کردم فرهاد بود. به بهانه اینکه سیگار را از داخل ماشین بردارد آمده بود ببیند که چرا آنجا نشسته ام. وقتی دید آستین لباسم کمی خونی است ناراحت شد . آمد و کنارم نشست.
    گفتم : خوب سبک شدی؟
    نگاهی با خشم به من انداخت و گفت : هنوز نه.
    به شوخی دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم : اگه هنوز از دست من ناراحتی بیا شاهرگم را بزن تا خیالت راحت شود.
    دستم را با اخم کنار زد و گفت : من مثل تو بیرحم نیستم . تو برای اینکه اعصاب مرا خرد کنی دست به هر کاری می زنی. حتی با اون پسره غریبه...
    حرفشرا قطع کردم و گفتم اسمش آقا سامان است.
    نگاه تندی به من انداخت و گفت : آره با همون پسره غریبه بازی کردی قدم زدی خندیدی ولی من این کار را نکردم . در صورتی که می توانستم نورا خوب اذیت کنم و مانند تو که حرص مرا درآوردی حرصت را دربیاورم. حالا تو مرا بیرحم می دانی . ببینم با اون پسره درباره چی صحبت کردی؟
    گفتم : هیچی درباره شغلش و چیزهای دیگه
    فرهاد با اخم گفت : درباره ازدواج با تو صحیت نکرد؟
    گفتم : نه اجازه این کار را به او ندادم. چون فهمیده است چقدر دوستت دارم.
    فرهاد نگاهی به من انداخت . بلند شد و یک ظرف آب از داخل ماشین برداشت و برایم گرفت تا بازویم را بشویم .
    لبخندی زده و گفتم : می خواهم آثار جرم تو را به مادرت نشان دهم که هنوز عروسش نشده ام پسرش چه بلایی سرم آورده است.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : جقت بود . حالا خودت را لوس نکن و دستت را بشور . دستم را شستم.
    فرهاد گفت: آستین لباست خونی شده . بهتره لباست را عوض کنی.
    گفتم : نمی خواد آخه با خودم لباس نیاورده ام.
    فرهاد به طرف ماشین رفت و ئر حالب که در ماشین را باز می کرد گفت : وقتب حون لباست را می بینم وجدانم ناراحت می شود و اینکه خجالت می کشم مادرت و برادرت ببینند که منن باعث زخمی شدنت شده ام.
    و بعد یکی از بلوزهای خودش را آورد و به دستم داد و گفت : این را ببپوش . بهتر از لباس خونی خودت است.
    نگاهی به بلوز ائداختم و گفتم : وای من که تو این لباس گم می شوم .
    غرهاد لبخندی زد و گفت : حالا اینقدر ایراد نگیر . باید این را بپوشی . دایی محمودت خیلی از دستم ناراحت است وای به روی خودش نمی آورد . فکر کنم تو به او گفته ای که چیزی به من نگوید.
    در خالی مه به طرف ماشین می رفتم تا داخل آن لباسم را عوض کنم گفتم : به هیچکس اجازه نمی دهم به تو توهین کند. و بعد داخل ماشین شدم . فرهاد به درخت تکیه داده بود و پشتش به ماشین بود . آرام زیر لب شعری را زمزمه می کرد .
    از ماشین بیرون آمدم و رفتم پشت فرهاد ایستادم . فرهاد به طرفم برگشت و با دیدن من زد زیر خنده.
    گفتم : چیه مثل مترسک سز جالیز شدم .
    فرهاد با خنده کفت : اتفاقا چقدر بهت می یاد . تو اینقدر خوشگل هستی که هر چه بپوشی زیبا تر می شی.
    فرهاد کمی نزدیکتر شد . خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم .
    دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و گفت : از اینکه تو را هول دادم ناراحت نیستم . ولی چون دستت خون آمد واقعا متاسفم و دیگه اجازه نداری برام قیافه بگیری و یا اخم کنی.
    گفتم : شانس آوردی که دوستت دارم . گرنه تا به حال بین ما همه چیز تمام شده بود.
    فرهاد لبخندب زد و گفت : تو هم شانس آوردی که دیوانه ات هستم وگرنه مانند یک غریبه با تو رفتار می کردم و بعد هر دو به روی هم لبخند زده و با هم به طرف مادر و بچه ها رفتیم.
    شیما تا مرا دید زد زیر خنده و گفت : دختر این لباس چقدر برازنده ات است . خیلی خوشگل شدی.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : متاسفانه اندازه ایشون لباسی نداشتم وگرنه با دل و جان می دادم.
    مادر گفت : دخترم چرا لباسهایت را عوض کریدی؟
    تا آمدم جواب بدهم فرهاد پیش دستی کرد و گفت : لباسش همه گلی شده بود و من هم لطف کردم بهشون یکی از لباسهایم را دادم .
    لحظه ای چشمم به سامان افتاد.
    سامان داشت نگاهم می کرد. لبخندی به من زد و این لبخند از چشم تیزبین فرهاد به دور نماند.
    فرهاد من را صدا زد و با عصبانیت گفت : کنار مادرت بشین.
    گفتم : آخه... حرفم را قطع کرد و گفت : آخه بی آخه.
    سکوت کردم و رفتم کنار مادر نشستم.(بی عرضه)
    دایی محمود نیش خندی تحویلم داد که حرصم درآمدو مسعود هم وقتی سکوت مرا در برار فرهاد دید به خنده افتاد و به شوخی سری به عنوان تاسف برایم تکان داد.
    دیگه همه مارا به چشم نامزد نگاه می کردند چون از احسساس من به فرهاد خبر داشتند.
    پروین خانم چشم غره ای به فرهاد رفت تا اینقدر مرا تحت فشار نگذاردو
    سامان مانند یک برادر مرا نصیحت کرده بود و اگه تصیحت او نبود هنوز من و فرهاد قهر بودبم. ولی سامان من را متوجه اشتباهم کرد.
    سفره را پهن کردیم و من کنار مادر شروع کردم به غذا خوردن و خیلی گرسنه ام بود. بعد از اتمام غذا وقتی سفره را جمع کردیم آرام رو به فرهاد کردم و آهسته گفتم : ببخشید قربان اجازه می دهید بروم بلوزم را آب بکشم.تا موقع رفتن بتوانم این لباس کذایی را در بیاورم.
    فرهاد لبخندب زد و گفت : اجازه ما هم دست شماست. مواظب خودت باش.
    داشتم کنار رودخانه لباسم را اب می کشیدم که سامان به کنارم آمد و کنارم نشست.
    قلبم شروع کرد به طپیدن و نگران شدم. با خود گفتم : اگه فرهاد سامان را اینجا ببینه درباره...
    در همان لحظه سامان با متانت گفت : تبریک می گم انگار اشتی کردید.
    جواب دادم : اره بالاخره او کوتاه آمد و اگه الان شما را پیش من ببینه دوباره شروع می کنه.
    در همان موقع فرهاد با عصبانیت به طرف ما آمد و با خشم رو کرد به سامان و گفت : شما اینجا فرمایشی داشتید.
    به جای سامان من گفتم : ایشون دبیر ریاضی هستند...
    فرهاد حرفم را قطع کرد و گفت : شما ساکت باش. من دارم با این آقا حرف می زنم.
    سامان با متانت گفت : نه کاری نداشتم می خواستم حالشان را بپرسم. چون چند لحظه قبل دیدم از دستشان خون می آید.
    فرهاد با عصبانیت یقه سامان را گرفت . ناخودآگاه بلوز از دستم رها شد و آن را آب با خودش برد. توجهی نکردم و به طرف فرهاد رفتم. دستش را گرفتم تا یقه سامان را ول کند. گفتم : فرهاد ولش کن.
    فرهاد فریاد زد : مرتیکه به تو چه ربطی داره که می خواهی حالش را بپرسی .
    داد زدم : فرهاد بس کن. چرا مثل پسرهای گردن کلفت رفتار می کنی. انگار نه انگار یک وکیل متشخص هستی و برای خودت شخصیت داری.(خوب بابا همه فهمیدن نامزدت وکیله)
    فرهاد یقه سامان را ول کرد و رو کرد به من و گفت : تو دیگه برای من شخصیت گذاشته ای که من آن را حفظ کنم.
    پدر و برادر سامان به سرعت به طرف ما آمدند.
    سامان آنها را آرام کرد و گفت : چیزی نشده. سوء تفاهمی ایجاد شده است.
    مسعود و دایی محمود آمدند و فرهاد را آرام کردند. من از سامان با خجالت معذرت خواهی کردم.
    تمام آدمهایی که برای تفریح آمده بودند دور ما جمع شده بودند. خیلی خجالت می کشیدم.
    دایی دست فرهاد را گرفت و گفت : مرد حسابی تو چرا اینقدر زود از کوره در می ری . عاشقی هم حدی داره . مگه فقط تو عاشق شده ای که اینطور برای مردم شاخ و شانه می کشی.
    فرهاد نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت . کنارم امد و آرام گفت : ببخشید افسون. می دانم چه کار زشتی کردم. یک لحظه منترل خودم را از دست دادم.
    سکوت کردم.
    فرهاد با نگرانی گفت : افسون اینطور سکوت نکن. خواهش می کنم منو ببخش. وقتی دیدم او به طرف تو می آید حرصم درآمد و کنترل خود را از دست دادم.
    باز سکوت کردم. از دست او کلافه شده بودم . رفتم کنار مادرم نشستم. همه ساکت بودند و فرهاد در فکر فرو رفته بود و گاهی با نگرانی به من چشم می دوخت و من با ناراحتی لحظه ای او را نگاه می کردم و بعد سرم را پایین می انداختم.
    مادر جلوی فرهاد چای گذاشت و گفت : پسرم اینقدر ناراحت نباش همه تقصیر افسون است که شما را ناراحت می کند. و بعد چشم غره ای به من رفت.
    یکدفعه فرهاد بدون مقدمه رو به مادرم کرد و گفت : منیر خانم اجازه بدهید همینجا دوباره خودم از دختر شما خواستگاری کنم. من افسون را می خواهم و او هم مرا دوست دارد . ببخشید که بدون مقدمه صحبت می کنم. خواهش می کنم همین الان جوابم را بدهید. و مانند دیشب ایقدر طفره نروید.
    مادر جا خورد و به مسعود نگاه کرد.
    فرهاد لحظه ای بعد دوباره گفت : خواهش می کنم الان جوابم را بدهید دیگه طاقت صبر کردن ندارم لطفا قبول کنید.
    دایی محمود خنده بلندی سر داد و گفت : بالاخره نتوانستی طاقت بیاوری تا به خانه برویم.
    قلبم مانند طبل می زد. با برخوردی که امروز فرهاد داشت تصمیم برایم سخت و دشوار بود. ولی اورا دیوانه وار دوست داشتم.
    مادر به من من افتاده بود . دوباره به مسعود نگاه کرد. مسعود لبخندی زد و گفت : منکه حرفی ندارم افسون جان باید برای زندگی خودش تصمیم بگیره.
    فرهاد نگاهی به من انداخت و من سرم را پایین انداختم.
    فرهاد آرام گفت : افسون من از تو خواستگاری کرده ام قبول می کنی تا با هم خانه کوچک و با صفایی به پا کنیم.
    سکوت کردم. فکر کنم تا بنا گوش سرخ شده بدم.
    فرهاد با لحنی عصبی که به اجبار خودش را نگه داشته بود گفت : افسون جان جوابم را بده تو منو به عنوان یک شریک زندگی قبول داری.
    گفتم : آخه اینجا که نمی شه. در این...
    پروین خانوم حرفم را قطع کرد و با خوشحالی گفت : اتفاقا اینجا بهترین جا برای این موضوع است.
    شیما گفت : تورو خدا جواب فرهاد را بده تو که مارا جون به لب کردی.
    سرم را بلند کردم و به صورت گلگون شده فرهاد نگاهی انداختم. چشمهای میشی رنگش برق می زد . قلبم به شدت می طپید واقعا فرهاد را دوست داشتم . اخمهای فرهاد نتوانسته بود کوچکترین تغییری در قلبم به وجود بیاورد.
    یکدفعه فرهاد داد زد : افسون جوابم را بده. تو داری اعصابم را به هم می ریزی.
    همه از این حرکت فرهاد فرهاد جا خوردند . ولی یکدفعه زدند زیر خنده.
    لبخندی به فرهاد زدم.
    او با ناراحتی دستی به موهایش کشید و گفت : ببخشید افسون جان لطفا جوابم را بده.
    آرام گفتم : هر چه بزرگترها بگویند من حرفی ندارم.
    مادر آهی کشید و نگاهی به صورتم انداخت و گفت : منکه راضی هستم. انشاءالله خوشبخت شوی.
    مسعود گفت : منهم راضی هستم.
    دایی محمود گفت : وقتی خود دختر دیوانه خواستگارش باشد دیگر کی می تونه حرف بزنه. انشاءالله مبارک باشه.
    فرهاد گفت : افسون می خواهم بله را از دهان خودت بشنوم.
    دوباره نگاهی به چشمان جذابش انداختم . دلم فرو ریخت آرام و با خجالت گفتم : بله.
    در همین لحظه پروین خانوم قند روی سر ما ریخت و همه با هم هورا کشیدند.
    پروین خانم انگشتری از انگشتش درآورد و به اصرار در انگشت من کرد و مرا بوسید.
    شیما به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید.
    فرزاد به شوخی گفت : بالاخره طلسم ازدواج برادر من به دست افسون خانوم شکسته شد. دیگه خدا را شکر سد راهی ندارم و با خیال راحت می توانم دست بالا کنم و بعد فرهاد را بغل کرد و او را بوسید.
    فرهاد رو به فرزاد گفت : خوب اگه زن می خواستی چرا زودتر نگفتی تا برایت دست بالا کنم.
    فرزاد خنده ای کرد و گفت : آخه وقتی داداش بزرگتر زن نگرفته من چطوری می توانستم زن بگیرم.
    فرهاد آرام به پشت فرزاد زد و گفت : تو به من چکار داری. خوب زن می گرفتی.
    مسعود به طرفم آمد و سرم را بوسید و گفت : فکرش را نمی کردم به این زودی ما را ترک کنی.
    گفتم : ولی من تا یک سال دیگه مهمان شما هستم چون باید دیپلم بگیرم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : حتما باید دیپلم بگیری وگرنه بدون دیپلم تو را به خانه خودم نمی برم و ادامه داد : بلند شو که می خواهم با خیال راحت با تو قدم بزنم.
    دایی به شوخی گفت : طفلک از صبح تا حالا دلش رفت. اینقدر که افسون او را تنها گذاشته بود.
    فرهاد لبخندی زد و اشاره کرد که قدم بزنیم . از مادر اجازه گرفتم. مادر لبخندی زد و گفت : انشاءالله سفید بخت بشی . برو عزیزم. بلند شدم و در کنار فرهاد لب رودخانه قدم زدم.
    ....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    یکدفعه فرهاد ایستاد و به طرفم برگشت و در چشمانم خیره شد و گفت:افسون بخدا تو را خوشبخت میکنم.به تو قول میدهم.
    چنان این حرف را از صمیم قلب ادا کرد که در چشمانش اشک حلقه زد.ولی غرور مردانه اش به او اجازه نداد که اشکهایش روی گونه بغلتد.به اجبار خودش را کنترل کرد.لبخندی زد و گفت:ببخشید که ناراحتت کردم.فکر کنم خواستگاری من عجیب ترین خواستگاری دنیا بود.افسون دوستت دارم به اندازه تمام دنیا می خواهمت.
    لبخندی زده و گفتم:من هم همینطور.امیدوارم بتونم خوشبختت کنم.
    در حالی که داشتیم قدم میزدیم چشمم به سامان افتاد.رو به فرهاد کردم و گفتم:می خواهم خواهشی ازت بکنم.
    لبخندی زد و گفت:بفرما عزیزم که هر چی بگی گوش میکنم.
    گفتم:اگه میشه از سامان بخاطر برخورد تندت معذرت خواهی کن.من خیلی از رفتارت ناراحت شدم.اون اصلا منظوری نداشت تو نبایستی آنطور با او برخورد می کردی.
    فرهاد دوباره عصبانی شد و گفت:اینقدر این پسره برای تو مهم است که من خودم را کوچیک کنم و از او معذرت بخواهم؟من هرگز این کار را نمیکنم.
    گفتم:آخه تو اشتباه میکنی.او پسر خیلی خوب و با ایمانی است.اون مرا متوجه اشتباهم کرد.او گفت که یم مرد با محبت بهتر رام میشود تا با خشونت.سامان به من گفت:فرهاد تو را دوست دارد که اینقدر حساسیت نشان میدهد.بخدا تو اشتباه میکنی او اصلا به من نظری ندارد.
    فرهاد گفت:اگه اینطور که تو میگی باشه.من قبول کرده و از او معذرت خواهی میکنم.
    با خوشحالی گفتم:بخدا فرهاد تمام حرف هایم حقیقت است.اگه منو دوست داری این کار را بکن چون من خودم را نمی بخشم.
    فرهاد گفت:باشه فقط به خاطر تو که اینقدر برایم عزیز هستی این کار را میکنم.و به تو ثابت میکنم که چقدر دوستت دارم.به طرف سامان رفت.سامان داشت با خواهرهایش قدم میزد وقتی فرهاد را دید که به طرفش میرود ایستاد ولی خواهرهای او با نگرانی به فرهاد چشم دوختند.
    فرهاد رو کرد به سامان و به خاطر دعوایی که با او کرده بود معذرت خواهی کرد.من هم بطرف انها رفتم و کنار فرهاد ایستادم.
    سامان به من و فرهاد به خاطر نامزدیمان تبریک گفت و رو کرد به فرهاد و گفت:آقا فرهاد قدر نامزدت را بدان زن خوبی را انتخاب کردی.هیچوقت به عشق او شک نکن چون برخلاف ظاهر سردش نسبت به شما عشق آتشینی دارد.
    فرهاد لبخندی به من زد و گفت:میدانم ولی ای کاش ظاهرش هم پر حرارت بود.اینجوری دیگه من عصبانی نمیشدم.بعد فرهاد دوباره معذرت خواهی کرد و از او جدا شدیم و کنار هم شروع به قدم زدن کردیم.از فرهاد پرسیدم:چرا یکدفعه تصمیم گرفتی که خودت از من خواستگاری کنی؟
    فرهاد لبخندی زد و گفت:برای یک لحظه حس کردم که تو را از دست میدهم.دیگه طاقت نیاوردم و پیش خودم گفتم بهتره خودم مستقیما از مادرت خواستگاریت کنم.
    گفتم:وای اگه عموهایم بدانند که من بدون اطلاع انها نامزد کرده ام چه غوغایی به پا میکنند.چون ما بدون اجازه انها هیچ کار نمیکنیم.
    فرهاد در حالی که کنار رودخانه ایستاده بود گفت:پس بهتره دوباره به خواستگاریت بیایم.دوست ندارم عموهای زنم از من دلگیر باشند.
    لبخندی زده و گفتم:خیلی عروس خنده داری بودم مگه نه؟
    فرهاد به شوخی اخمی کرد و گفت:منظورت چیه؟
    گفتم:با این لباس مانند مترسک سرجالیز شده ام.خودم از قیافه ام خنده ام میگیره تا برسه نامزدم.والله شکل همه چیز بودم جز یک عروس.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:من همینجوری هم تو را قبول دارم و دیوانۀ قیافه ات هستم.
    یکدفعه بغضی روی گلویم نشست و گفتم:ای کاش پدرم زنده بود و خوشبختی مرا می دید.
    فرهاد با ناراحتی به طرفم برگشت.دستم را گرفت و گفت:عزیزم خودت را ناراحت نکن.من هم پدر ندارم.دلیل نمیشه امروز که بهترین روز برای هر دوی ماست را خراب کنیم.انها الان شاهد خوشبختی ما هستند.تو رو خدا بس کن و برام گریه نکن که حالم گرفته میشه.
    به اجبار لبخندی زده و گفتم:اگه میشه برگردیم من خسته شدم.
    فرهاد با دلخوری گفت:صبح تفریح خودت را کرده ای و حالا که با من هستی میگی خسته شده ای؟!
    گفتم:چه تفریحی؟کتک خوردن هم شد تفریح؟
    فرهاد متوجه کنایه ام شد و گفت:حقت بود.می خواستی اینقدر با غرورم بازی نکنی(عجب رویی داره!)
    ولی باز ازت معذرت می خواهم.
    در همان لحظه مادر ما را صدا زد و گفت:بیایید چایی بخورید.
    من و فرهاد به طرف انها رفتیم.کنار مارد نشستم.پروین خانم لبخندی زد و گفت:قربون عروس خوشگلم بشم.خدا را شکر که بالاخره زن فرهاد را دیدم.همیشه میترسیدم که مرگ اجازه ندهد من عروس قشنگم را ببینم.و خدا را سپاس که این فرصت را به من داد.
    فرهاد به شوخی اخمی به مادرش کرد و گفت:مادر این حرف را نزن ، شما باید حتی نوه هایتان را عروس و داماد کنید.به شوخی ادامه داد:انشالله تا سال دیگه نوه تان را میبینید.
    از این حرف فرهاد تا بنا گوش سرخ شدم و چشم غره ای به او رفتم.همه زدند زیر خنده.
    فرهاد با خنده گفت:اینطور برام اخم نکن.شوخی کردم.تو باید هنوز یک سال دیگه درس بخوانی.
    پروین خانم لبخنید زد و گفت:حالا نمیشه وقتی به خانه شوهر امد دیپلم خودش را بگیرد؟
    فرهاد اهی کشید و گفت:اینجوری که خیلی بهتره ولی میدونم این دختر راضی نمیشه.
    دایی با خنده گفت:فرهاد جان چرا اه میکشی؟یک سال که چیزی نیست چشم به هم بزنی مثل باد می گذره.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:اقا محمود تا به حال عاشق نشدی تا ببینی من چه میکشم.خدا هیچ بنده ای را عاشق نکنه که عشق پدر ادم را در میاره.
    دایی لبخندی زد و گفت:تو از کجا میدونی که من عاشق نشده ام؟پدر عاشقی بسوزه که ادم رو دیوانه میکنه.
    همه به خنده افتادند.پروین خانم به شوخی رو به فرهاد گرد و گفت:الهی برای دلت بمیرم مادر.
    شلیک خنده بلند شد و فرهاد با خجالت سرش را پایین انداخت.
    از کنار مادر بلند شدم رو به فرهاد کردم و گفتم:اگه میشه سوئیچ ماشین را بدهید می خواهم کمی استراحت کنم.
    فرهاد سوئیچ را به دستم داد.
    روی صندلی عقب ماشین دراز کشیدم.خیلی خسته بودم.ناخودآگاه خوابم برد.یک لحظه احساس کردم چیزی رویم انداخته شد.از خواب پریدم.دیدم فرهاد ملافه ای روی من انداخته است.
    لبخندی به او زده و گفتم:نکنه از اینکه خوابیده او ناراحت هستی؟
    فرهاد گفت:ناراحت نیستم.می خواستم ملافه روی سرت بکشم تا راحت تر بخوابی.راستی چرا اینجا خوابیدی؟(پس کجا می خوابید؟!سر قبر تو؟!بچه ها ببخشید که وسط کتاب پارازیت دادم!)
    فرهاد شیشه های ماشین را بالا کشید.با تعجب گفتم:وای تو رو خدا نکنه می خواهی مرا خفه کنی؟
    فرهاد به خنده افتاد و گفت:ای بابا نترس خفه ات نمیکنم.هنوز بهت احتیاج دارم.میخواهم کولر ماشین را روشن کنم تا خنک شوی.
    دیگه خواب از سرم پریده بود.به فرهاد نگاه کردم.فرهاد کنارم نشست و گفت:چیه ناراحت شدی؟
    جواب دادم:نه.تازه داشت خوابم میبرد که جنابعالی مرا بیدار کردی.حالا خواب از سرم پریده است.
    فرهاد گفت:بروم نوشابه بیاورم که توی این گرما خیلی می چسبه و با این حرف از من دور شد.
    دور شدن او را نگاه کردم.ته دلم یک جوری بود.دوستش داشتم ولی یک اضطراب خاصی داشتم.نمیدانستم این چه حسی است که من نسبت به او دارم.
    لحظه ای بعد فرهاد با دو شیشه نوشابه به طرفم امد.یکی را به من داد و گفت:نوشابۀ خنکی است.بعد نوشابه خودش را کمی سر کشید.
    فرهاد لبۀ صندلی کنار من نشسته بود و پاهایش از ماشین بیرون بود.رو به من کرد و گفت:تو چرا اینقدر تو فکر هستی؟نکنه از چیزی ناراحتی؟
    گفتم:نه.فقط کمی خسته هستم.با کنایه ادامه دادم:فکر کنم خستگی ام بخاطر جنگ اعصابی است که صبح داشتم.
    فرهاد با گوشه چشم نگاهی به من انداخت و گفت:مقصر این جنگ اعصاب کی بود؟!حالا داری کنایه میزنی؟ ولی همه این اخم ها و خستگی ها تقصیر خودت بود و حالا اینقدر کنایه نزن که خوشم نمیاد.
    لبخندی زده و گفتم:شوخی میکنم.اقا بزرگ.
    فرهاد گفت:افسون دیگه دوست ندارم سر کار بروی.
    یکدفعه جا خوردم و رنگ صورتم پرید.با خودم گفتم:پس چطوری میتوانم کرایه خانه اقای محمدی را بدهم و یا چطور میتوانم وسیله رفاه مادر بزرگ را فراهم کنم.انها تمام امیدشان به من است و چشم به من دوخته اند.
    نگاه التماس آمیزی به فرهاد انداختم و گفتم:فرهاد تو رو خدا اینقدر اذیتم نکن.دوست دارم این دو ماه را سر کار بروم و از تو می خواهم اجازه بدهی که این کار را بکنم.
    وقتی فرهاد اصرار مرا دید بیشتر شک کرد و با اخم گفت:یعنی اینقدر کار کردن برایت مهم است که حتما بروی؟
    گفتم:نه.فقط برای سرگرمی دوست دارم این کار را بکنم.
    فرهاد گفت:ولی بهت قول میدهم نگذارم حوصله ات سر برود.هر روز سرگرمت میکنم.خب حالا راضی شدی؟
    نمی دانستم چطور او را راضی کنم.هر طور شده بایستی به شرکت میرفتم.به پولش خیلی احتیاج داشتم.وگرنه تمام آرزوهای ان پیرزن و پیرمرد بر باد میرفت.
    با بغض گفتم:اگه اجازه ندهی به سر کار بروم مجبورم بر خلاف میل باطنی ام نامزدی را به هم بزنم.
    فرهاد رنگ صورتش پرید و با خشم گفت:اینقدر این کار برایت با ارزش است؟
    گفتم:آره.نمیتوانم چیزی بهت بگویم.ولی می خواهم اجازه بدهی که بروم.چون دوست ندارم تو را از دست بدهم.دستش را گرفتم و با بغض او را نگاه کردم و ادامه دادم:اینقدر دوستت دارم که فکر جدا شدن از تو برایم یک شکنجه است.ولی خواهش میکنم مجبورم نکن این کار را بکنم.
    فرهاد با عصبانیت دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:اگه پای کسِ دیگری در میان باشد اجازه نمیدهم ، حتی اگه از هم جدا شویم.
    با اخم گفتم:این حرف را نزن.اخه اگه من به کسی دیگه علاقه داشتم پس چرا به تو جواب بله را دادم؟!(همون!یه چیزی گفته واسه خودش تو به دل نگیر!)
    فرهاد با حالت عصبی گفت:باشه میگذارم به شرکت بروی ولی موقع مدارس باید از این شرکت لعنتی بیرون بیایی.
    از خوشحالی فریاد کشیدم و ناخودآگاه بطرف فرهاد خم شدم ولی زود متوجه شدم و خودم را جمع و جور کردم.
    فرهاد خنده اش گرفت و گفت:خجالت نکش.مهم نیست.من که ناراحت نمیشوم.
    با خجالت سرم را پایین انداختمفرهاد با شیطنت گفت:عزیزم ما نامزد هستیم.چرا خجالت کشیدی؟
    در همان موقع پروین خانم به طرف ما آمد.با دیدن او خودم را جمع و جور کردم و از ماشین بیرون امدم.
    پروین خانم لبخندی زد و گونه ام را بوسید و گفت:عزیزم چرا اینجا نشسته ای؟
    فرهاد گفت:مادر جان ، عروسیتون خجالت میکشه که جلوی شما استراحت کند.به خاطر همین اینجا امده است.
    نگاهی به فرهاد انداختم و رو کردم به پروین خانم گفتم امدم استراحت کنم ولی این اقای وکیل اجازه خواب به بنده نداد.فرهاد تا خواست جوابم بدهد ، پروین خانم نگاهی به او انداخت و گفت پسرم اگه میشه قدری ما را تنها بگذار.می خواهم با عروس خوشگل خودم کمی صبحت کنم.
    فرهاد لبخندی به من زد و رو کرد به مادرش و گفت:باشه ولی زودتر حرفتان را بزنید ، آخه حوصله ام سر میره.با این حرف از ما جدا شد.
    پروین خانم دستم را گرفت و گفت:عزیزم انشالله فرهاد جان بتواند تو را خوشبخت کند.دوست داشتم کمی با هم صحبت کنیم.من برای بچه هایم خیلی زحمت کشیده ام.همانطور که مادر شما برایتان زحمت کشیده است.میخواستم ازت خواهش کنم فرهاد را درک کنی.فرهاد مرد خوبیست ولی فقط خیلی حساس و زودرنج است.وقتی اولین بار تو را دید متوجه شدم که خیلی از تو خوشش امده است و میدانستم که اگه او چیزی بخواهد حتما بدست می اورد.وقتی دیپلم گرفت خواست که در دانشگاه در رشته علوم قضایی شرکت کند و حتما قبول شود.همینطور هم شد.
    فرهاد همیشه می خواست که ما در رفاه باشیم و از هر نظر رفاه ما را تکمیل میکرد.من هیچوقت مرگ شوهرم را حس نکردم چون او همه چیز را برایم مهیا کرده بود.او محبت و عاطفه اش را نثار ما کرده است.بخدا او حتی جای پدرش را برایمان پر کرده است.من میدانم که او تو را خوشبخت میکند و رو کرده به من و در چشمانم خیره شد و ادامه داد:دخترم ، اگه تو با احساسات و یا غرورش بازی نکنی او را بهترین مرد دنیا میبینی و من دیدم که امروز چقدر اذیتش کردی.امروز فرهاد فقط بخاطر مادرت چیزی بهت نگفت.وقتی که تو برای اشتی پیش او رفتی خودت دیدی که با تو چکار کرد.بخدا تا حالا هیچوقت فرهاد را این چنین عصبانی ندیده بودم.او در شوخ طبعی در فامیل مشهور است ولی از وقتی که تو را دیده است انگار که در این عالم نیست و مدام در فکر فرو میرود.وقتی امروز او را عصبانی دیدم خودم ترسیده بودم.فرشته دختر خاله اش به شیما پیغام داده بود که اگه فرهاد به خواستگاری او برود او تمام زندگیش را به پای او میریزد و وقتی شیما پیغام فرشته را به فرهاد داد فرهاد با شنیدن این حرف عصبانی شد و گفت وقتی دختر پیشنهاد ازدواج بدهد ، یعنی اینکه خودش را می خواهد تحمیل کند.دختر باید کمی غرور و شخصیت داشته باشد.فرهاد می گفت بخاطر این از افسون خوشم می اید که مثل دخترهای هم سن و سال خودش لوس نیست.حتی وقتی دستش پاره شد چیزی نگفت و خودش را لوس نکرد.من اینجوری دوست دارم.دختر نباید خودش برای جلب توجه کردن پیش قدم شود.افسون او واقعا دوستت دارد و تو هم دوستش داری ولی کمی حالت زنانه به خودت بده تا بتوانی مانند یک زن ریوف و عاشق پیشه باشی.
    گفتم:من از وقتی که پدرم مُرد دیگه از هر چه لوس شدن و یا ناز کردن بود بدم امد.خیلی خودم را برای پدرم لوس میکردم و پدرم واقعا دوستم داشت.اینقدر در خانه پر سر وصدا بودم که صدای اعتراض مادرم بلند میشد.ولی پدرم عاشق سر و صدایم بود و وقتی پدرم مرد تمام عشق و عاطفه ام را به پدرم نثار کردم.دوست نداشتم کسی به من ترحم کند.به خاطر همین همیشه خودم را خشک و خشن نشان دادم تا کسی به من ترحم نکن. هیچوقت قیافه مظلوم به خودم نگرفتم تا کسی برایم دلسوزی کند.از دلسوزی دیگران متنفرم.وقتی می خواستند پدرم را دفن کنند همانجا چیزی مانند عشق و محبت از وجودم خالی شد و در آغوش پدرم پنهان شد.همانجا عشق و علاقه ام را به پدرم هدیه کردم و بعد از مرگ پدرم هیچوقت گریه نکردم تا امروز که پسرتان اشکم را دراورد.بعد لبخندی به پروین خانم زده و ادامه دادم:بخاطر همین است که همه به من لقب قلب سنگی داده اند.چون بعد از مرگ پدرم دیگه گریه نکردم.فرهاد خیلی مرد سخت گیری است.اصلا فکرش را نمیکردم که اینطور باشد.
    پروین خانم لبخندی زد و دستش را دور گردنم انداخت و گفت:فرهاد سخت گیر هست ولی تو میتوانی او را دست کنی.خودت دیدی که بخاطر تو از سامان معذرت خواهی کرد.در صورتی که او مردی نبود که از کسی معذرت خواهی کند.و با خنده گفت:ای وای این پسر سرو کله اش پیدا شد.دلش طاقت نمی اورد کمی از تو دور باشد.
    در همان موقع فرهاد کنار ما امد و گفت:مادر چقدر صحبت میکنی.بگذار کمی من صحبت کنم.حوصله ام سر رفت.
    پروین خانم به شوخی گفت:بیا صحبت کن ، من که نمی خواهم زنت را بخورم که تو اینطور این پا و اون پا میکنی.من رفتم.با این حرف خنده کنان از ما دور شد.
    روی چمن ها دراز کشیدم.خیلی خوابم می امد.
    فرهاد با دلخوری گفت:تا منو دیدی خوابت گرفت!اصلا شوهر داری بلد نیستی.
    گفتم:آخه بی انصاف تو که نگذاشتی بخوابم.بعد کنارش نشستم.
    فرهاد گفت:ناراحت شدی؟
    آهی کشیدم و گفتم:نه.من حق ناراحت شدن ندارم.
    فرهاد خندید و گفت:چرا ناراحت شدی ؟تو استراحت کن.دیگه حرفی نمیزنم.
    گفتم:بهتره پیش بقیه برویم.شاید شیما ناراحت شود.بعد هر دو بلند شدیم و بطرف بچه ها رفتیم.
    دایی و سامان و شیما و مسعود داشتند والیبال بازی می کردند.دایی با صدای بلند گفت:شما نمی خواهید چند دقیقه از هم جدا شوید؟
    فرهاد گفت:بیا برویم والیبال بازی کنیم.
    گفتم:من خسته هستم.بهتره خودت بازی کنی.
    فرهاد گفت:نه اگه تو نیایی من هم نمیروم.
    دایی گفت:آقا داماد بیا والیبال بازی کن.
    فرهاد گفت:نه.افسون خسته است و نمیتواند بازی کند.گناه داره تنهایش بگذارم.
    رو به دایی کرده و گفتم:دایی جان اینقدر اصرار نکنید.اقا فرهاد والیبال بلد نیست و خجالت میکشد که شما اصرار میکنید.
    فرهاد اخمی کرد و گفت:من در والیبال رقیب ندارم.الان بهت نشون میدهم که والیبال بلد هستم.و بعد عینک دودی و کیف پولش را به دستم داد و گفت:اینها را نگهدار تا والیبالم را بهت نشان بدهم.و با این حرف بطرف زمین بازی رفت.
    کنار زمین نشستم و شروع کردم به تشویق کردن فرهاد و او هم با مهارت کامل بازی میکرد.فرهاد واقعا حق داشت چون والیبالیست قابلی بود.بالاخره همه خسته شدند فرهاد لبخندزنان از بازی خودش راضی به طرف من امد و گفت:بالاخره دیدی برنده شدیم؟
    گفتم:آفرین.فکرش را نمیکردم یک اقای وکیل اینچنین قشنگ و با مهارت بازی کند!
    با هم بلند شدیم و رفتیم پیش بقیه.
    شیما با فرزاد داشت صحبت میکرد وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:ببخشید که این برادر عزیزم شما را کمی راحت نمیگذاره.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:حسودیت میشه؟اشکالی نداره چند وقت دیگه در خونۀ ما هم به صدا در میاد و تو هم مثل افسون میشوی.
    شیما سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
    دایی محمود گفت:دیگه داره شب میشه.زودتر اماده شوید برویم.
    همه بلند شدیم و وسایل را جمع کردیم.من بطرف سامان رفتم.او با دیدن من بلند شد.گفتم:از اینکه با شما آشنا شدم خیلی خوشحال.امیدوارم بخاطر برخورد امروز با فرهاد مارا ببخشی.
    سامان گفت:اگه اقا فرهاد ناراحت نمیشود شماره تلفن خانه و مدرسه را به شما میدهم تا اگه نشکلی داشتید با من تماس بگیرید.
    تشکر کردم و شماره را از او گرفتم و بعد از کمی تعارف با هم خداحافظی کردیم.وقتی بطرف فرهاد رفتم او را عصبانی دیدم.متوجه شدم که از دستم ناراحت شده است.گفتم:شما نمی خواهید با اقا سامان خداحافظی کنید؟
    فرهاد با عصبانیت گفت:تو که زودتر این کار را کردی.
    لبخندی زده و گفتم:من با تو فرق میکنم.اگه میشه خودت برو خوب نیست.من شماره تلفن سامان را گرفتم تا اگه...
    فرهاد با خشم حرفم را قطع کرد و گفت:تو بی خود کردی بدون اجازه من این کار را کردی.به اجازه کی این کار را کردی؟
    دست فرهاد را گرفتم و گفتم:بی انصاف نشو.من که منظوری نداشتم.اگه خدای ناکرده منظوری داشتم به تو که نمیگفتم از سامان شماره تلفن گرفته ام.
    فرهاد نگاهی به صورتم انداخت.انگار آرام شده بود.گفت:ببخشید که اینطور عصبانی شدم.دست خودم نبود.اصلا نمیتوانم تو را با یک غریبه ببینم.
    گفتم:تقصیر من بود که نماندم تا با تو پیش او بروم تو باید منو ببخشی.
    فرهاد دستم را فشرد و با لبخند گفت:عزیزم من همیشه تو را می بخشم.
    فرهاد همراه مسعود و دایی محمود رفت تا با سامان خداحافظی کند.با خودم گفتم:اگه من رفتارم خوب باشد ، فرهاد مرد مهربانی است.این تقصیر خودم است که ناخواسته او را عصبانی میکنم.
    همه با هم به خانۀ ما رفتیم و مادر اجازه نداد انها برای شام به خانه خودشان بروند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای مادر را می شنیدم.که به پروین خانم تعارف می کرد که راحت باشد و اینقدر تعارف نکند.
    پروین خانم گفت : آخه خجالت می کشم ما زیاد مزاحمتان شده ایم.
    مادر گفت : این حرف را نزنید ما دیگر فامیل شده ایم و نباید شما تعارف کنید . الان شما پیش عروس خودتان هستید.
    صدای فرهاد را شنیدم که گفت : اینقدر تعارف نکنید . امشب به مناسبت نامزدی من و افسون جان می خواهم برای همه شما را شام از بیرون بگیرم . همه بچه ها هورا کشیدند.
    در همان لحظه فرهاد به اتاقم آمد و گفت : هنوز خوابت می یاد.
    گفتم : نه فقط خیلی خسته هستم.
    فرهاد به شوخی گفت : دختر جان خجالت بکش اینقدر نخواب چاق می شوی. و من از زن چاق خوشم نمی آید.
    بلند شدم لبه تخت نشستم و گفتم : آخه پسر تو چقدر غر می زنی آخه مگه مرد هم اینقدر غرغر می کنه.
    فرهاد بی مقدمه گفت : می خواهم همین هفته عقدت کنم.
    جا خورده و گفتم : مگه می خواهم فرار کنم که این قدر عجله داری تا عقد کنیم.
    فرهاد کنارم نشست و گفت : دوست دارم وقتی با هم تنها هستیم و یا بهت دست می زنم محرم باشیم. من خودم اینطور معذب هستم. خودت می دانی که چقدر دوستت دارم و همین امر باعث می شود که بعضی وقتها ناخودآگاه دستت را بگیرم و یا وقتی با هم پیش فامیلهایم می رویم محرم باشیم وقتی عقد باشیم من و تو راحت هستیم. و باید بدانی که از نظر شرعی درست نیست که زیاد نامزد بمانیم.
    گفتم : پس مدرسه ام چه می شه.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : تو به فکر آن نباش خودم درستش می کنم. هر چی باشه تو زن یک وکیل هستی. و اینکه پس فردا برای خواستگاری مجدد با مادرم می آیم. نمی خواهم عموهایت از دست تو و من ناراحت باشند.
    گفتم : ولی فکر نکنم عموهایم راضی شوند این هفته عقد کنیم.
    فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و با خنده گفت : همینطور که تو را راضی کرده ام عموهایت را هم راضی می کنم.
    گفتم : با این زبون چرب و نرمی که داری معلومه که آنها راضی می شوند. هر چی باشه وکیل هستی و فوت و فن کار را بلدی.
    فرهاد گفت : جون من پاشو بیا بیرون بشین . مدام می خواهی بخوابی . پاشو وقتی که ما رفتیم می تونی راحت استراحت کنی.
    همراه فرهاد از اتاق خارج شدم.
    فرهاد ماجرای خواستگاری را به مادر گفت و مادر قبول کرد ولی خواستگاری را برای روز پنجشنبه انداخت تا او هم آماده باشد.
    فرهاد همراه مسعود رفت تا از بیرون غذا بگیرند . من و شیما داشتیم سالاد درست می کردیم . شیما خیلی سرحال بود و مدام سر به سرم می گذاشت.
    همه دور هم نشستیم و شام را با هم خوردیم . آخر شب فرهاد با خانواده اش به خانه خودشان رفتند.
    فردا صبح سرکار رفتم و آقای محمدی طبق معمول منتظر من بود. سلام کردم و سر میز نشستم . ساعت ده صبح بود که فرهاد زنگ زد و حالم را پرسید . در همان موقع آقای محمدی مرا صدا زد . از فرهاد معذرت خواهی کرده گفتم : آقای محمدی مرا صدا می زند. و فرهاد غرغر کنان خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.
    داخل اتاق آقای محمدی شدم. تا مرا دید سرخ شد و خیلی متین جواب سلامم را داد . گفتم : با من کاری داشتید .
    جواب داد : بله می خواستم به شما بگم به خانه ای که به شما نشان داده ام آماده است. خواستم کلید خانه را به شما بدهم.
    با خوشحالی تشکر کرده و گفتم : به اون خانه نمی کویند آنجا یک بهشت زیبا است. من که خیلی آنجا را دوست دارم . می دانم پدربزرگ و مادربزرگ خیلی در آنجا راحت هستند.
    برقی در چشمانش درخشید و گفت : خیلی خوشحالم که شما از آنجا خوشتان آمده است. ولی آنجا خیلی کوچک است.
    جواب دادم : ولی صفا و زیبایی آنجا را فکر نکنم هیچ خانه ای داشته باشد.
    سرش را پایین انداخت و درحالی که تا بنا گوش سرخ شده بود گفت : این بهشت کوچک فرشته ای مثل شما می خواهد که در آن باغ راه برود.
    سرم را پایی ن انداخته و از تعریفش تشکر کردم. کلید را گرفتم و از اتاقش بیرون آمدم. یک ربع بعد دوباره فرهاد تلفن کرد و اصرار داشت بداند آقای محمدی با من چه کار داشت.
    گفتم : چیزی نبود می خواست بداند فردا چه کسانی را باید ملاقات کند . اسمهایشان را می خواست . و ادامه دادم : مگه تو کار نداری مدام تلفن می زنی.
    خنده ای بلند سر داد و گفت : اینقدر کار دارم که همه روی دستم باد کرده است ولی مدام فکرم پیش تو است.
    گفتم : خیالت راحت من که فرار نمی کنم .
    جواب داد : این که حتمی است. تو چه بخواهی چه نخواهی مال خودم شدی و دیگه چاره ای نداری.
    گفتم : اگه تو کار نداری من بیچاره کار دارم. شب دوباره همدیگه را می بینیم . اگه می شه خداحافظی کنیم که کلی کار دارم. فرهاد قبول کرد و با هم خداحافظی کردیم.
    ساعت سه بعد از ظهر بود که تصمیم گرفتم وقتی تعطیل شدم به بیمارستان بروم. وقتی بیرون آمدم دیدم فرهاد جلوی در شرکت منتظرم است. جا خوردم . دلم خیلی برای مادربزرگ تنگ شده بود. جلوی ماشین رفتم و سلام کردم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : عزیزم بیا سوار شو .
    گفتم : اگه اجازه بدهی می خواستم جایی بروم. می خواهم پیش عموی بزرگم بروم . با او کار دارم.
    اخمی کرد و با عصبانیت گفت : خودم تو را آنجا می رسانم حالا بیا سوار شو.
    گفتم : نه خودم می روم. می ترسم عمویم تو را ببیند و همه چیز برای روز خواستگاری لو برود.
    فرهاد پوزخند عصبی زد و گفت : تو نمی خواهی به من بگی که توی این مغز کوچکت چی می گذره. دروغ گوی کوچولو.
    گفتم : آخه چیزی نیست که تو بدانی. و فرهاد با خشم پایش را روی گاز ماشین گذاشت و از جلوی من بسرعت رد شد.
    از اینکه دوباره او را عصبانی کرده بودم ناراحت شدم. با خودم گفتم : طفلک با چه شور و شوقی به دنبالم آمده بود. تا لحظه ای کنار من باشد. و من چقدر او را ناراحت کردم.
    به طرف بیمارستان رفتم. یک جعبه شیرینی خریدم. وقتی پیرزن مرا دید با خوشحالی به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید. پیرمرد حالش خیلی بهتر شده بود و دیگه آن سرفه های پی در پی را نمی کرد. از خوب شدن او خیلی خوشحال بودم. گفتم : پدربزرگ نمی دانی چقدر خوشحالم که حالت خوب شده است.
    پیرمرد دستم را گرفت و گفت : این سلامتی من همه از لطف تو فرشته کوچک من بود. تو هدیه خدا به ما هستی. تو از طرف خدا فرشته خوشبختی ما هستی.
    شیرینی را باز کرده و گفتم : راستی خبر خوشی را می خواهم به شما بدهم.
    پیرزن گفت: عزیزم زودتر بگو که بی صبرانه منتظر آن خبر خوش هستم.
    خجالت کشیدم که جلوی پیرمرد خبر نامزدی خودم را بدهم. به خاطر همین سرم را نزدیک گوش پیرزن آوردم و خبر را دادم.
    مادربزرگ از خوشحالی مرا محکم بغل کرد و گفت : وای چقدر خوشحالم. انشاءالله سفید بخت شوی. و بعد خبر را به پدربزرگ داد.
    پدربزرگ در حالی که شیرینی را جلوی دهانش گرفته بود گفت : این شیرینی خوردن داره. و بعد در دهانش گذاشت. ساعت پنج بود که از آنها خداحافظی کرده و به خانه رسیدم.
    وقتی به خانه رسیدم مادر گفت که فرهاد چند دفعه تلفن زده است و از من خواست تا با او تماس بگیرم. گوشی را برداشتم و به فرهاد زنگ زدم.
    وقتی فرهادصدایم را شنید با ناراحتی گفت : افسون تو داری روحیه مرا خراب می کنی. آخه تو داری با من چکار می کنی.
    گفتم ک تورو خدا فرهاد تا یکی دو هفته با من کاری نداشته باش بعد خودم همه چیز را برایت تعریف می کنم.
    با پوزخند گفت : از اینکه به شوهرت اطمینان داری خیلی ممنون.
    گفتم : فقط تا یکی دو هفته به من فرصت بده . تو چرا اینقدر عذابم می دهی.
    فرهاد گفت : باشه به تو فرصت می دهم ولی همیشه باید ساعت پنچ بعد از ظهر خانه باشی. من طاقت ندارم دام دلواپس تو باشم.
    گفتم : حتما ولی تو هم اینقدر خودت را ناراحت نکن . ببینم امشب به خانه ما می آیی.
    فرهاد با لحن سردی گفت : معلوم نیست شاید آمدم . کمی پرونده به خانه آورده ام تا آنها را بررسی کنم . اگه کارم تمام شد حتما به دیدنت می آیم. امروز که تو نگذاشتی کار کنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گفتم: خدانگهدار تا شب. و با هم خداحافظی کردیم.
    فرهاد شب به دیدنم آمد و یک بلوز زیبا برایم کادو گرفته بود . از دیدن فرهاد خیلی خوشحال شدم. از حرکات مادر مشخص بود که راضی نبست ما تنها در اتاق باشیم و فرهاد این را به خوبی حس می کرد. بیشتر کنار مسعود بود و من هم در آشپزخانه خودم را سرگرم می کرد.
    یک هفته گذشت و دو روز مانده بود که پدربزرگ از بیمارستان مرخص شود. بایستی برای خانه جدید مادربزرگ و پدربزرگ وسیله تهیه می کردم تا آنها در آن خانه احساس آرامش کنند.
    از ده هزار تومانی که رامین به من داده بود پنج هزار تومان برایم مانده بود. برای خرید وسایل خانه از شرکت نصف روز مرخصی گرفتم و به فروشگاه رفتم. بعد از قیمت گرفتن اجناس با خودم حساب کردم که اگر من دو عد فرش ماشینی بخرم و دو دست رختخواب و وسیله آشپزخانه دوباره ده هزار تومان کم دارم.
    آن روز دو تخته فرش خریدم و یک وانت کرایه کردم و فرشها را به خانه مادربزرگ بردم و آنجا را با فرش پر کردم. گلها را آب دادم و در را کلید کرده و به شرکت برگشتم.
    در این فکر بودم چطور و از کی کمی پول قرض کنم تا بقیه وسایل را تهیه کنم.
    یکدفعه یاد عمو علی افتادم. با خو گفتم : اگه من از عمو پول قرض کنم مطمئن تراست و می توانم بعد از مدتی پول را به او برگردانم.
    ساعت سه از شرکت بیرون آمدم و یک راست به خانه عمو علی رفتم. عمو و زن عمو از دیدن من خیلی خوشحال شدن . عمو گفت : چه عجب دختر عزیزم تو به اینجا آمدی.
    گفتم : عمو جان اینقدر گرفتارم که حد ندارد.
    عمو لبخندی زد و گفت : شنیده ام سر کار می روی. اول خیلی ناراحت شدم . ولی مادرت گفت که فقط در این تعطیلات سر کار می روی و برای سرگرمی این کار را کردی و منهم خیالم راحت شد.
    گفتم : اره تو خونه حوصله ام سر می رفت. به خاطر همین از آقا رامین خواستم تا برایم کاری جور کند. و او هم شرکت یکی از دوستانش را به من معرفی کرد.
    عمو علی خندید و گفت : آقا رامین مرد بزرگی است. اتفاقا قبل از اینکه به شیراز برگردد به دیدن من آمد .
    خجالت کشیدم از عمو علی پول قرض کنم . تا به حال هیچوقت به کسی رو نینداخته بودم که پول به من قرض بدهد. حتی از مادرم پول تو جیبی نمی گرفتم. و خود مادر همیشه روی میز توالتم مقداری پول می گذاشت تا من برای خودم بردارم. به من من افتاده بودم.
    عمو متوجه حالتهای من شده بود . گفت : چیه دخترم چرا سرخ شدی.
    جواب دادم چیزی نیست و بعد سرم را پایین انداختم.
    عمو که متوجه شده بود می خواهم چیزی بگویم گفت : دخترم بهتره برویم توی اتاق من با هم صحبت کنیم . و دستم را گرفت و مرا به اتاق خودش برد و با ملایمت از من خواست تا موضوع را برایش تعریف کنم.
    با کمی تردید گفتم : عمو جان من آمده ام تا کمی پول از شما قرض کنم.
    بیچاره عمو رنگ صورتش پرید و بی حال به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته گفت : عزیز مگه مادرت مشکل مالی دارد که من از آنها غافل بودم.
    سریع گفتم : نه نه اصلا ما مشکل مالی نداریم.
    عمو با نگرانی گفت : دخترم تو که منو نصف جون کردی حرف بزن.
    گفتم : عمو جان خودم مشکل مالی دارم. و می خواهم شما به من کمک کنید. بهتون قول میدهم در دو سه ماه اینده قرض شما را بدهم.
    عمو گفت : دختر عزیزم موضوع پس دادن نیست زندگی من متعلق به تو و مسعود است ولی پول را برای چه می خواهی.
    نمی دانستم چه بهانه ای جور کنم. گفتم : می خواهم یک کار خیری انجام بدهم. برای آرامش روح پدرم و شکوفه و رویا می خواهم به یک خانواده کمک مالی کنم و لطفا شما از من نپرسید که آن خانواده چه کسی است. نمی خواهم کسی از نام انها چیزی بداند.
    عمو به طرفم آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : خدا خیرت بدهد. بهترین کار را تو می کنی. من زندگی ام به شما تعلق داره. و بعد به طرف صندوقش رفت و گفت : دخترم چقدر پول احتیاج داری. گفتم : اگه ده هزار تومان بدهید فکر کنم کافی باشد.
    عمو گفت : دختر مادرت از این کار تو خبر دارد.
    گفتم : نه عمو چیزی نمی داند دوست ندارم او از این موضوع چیزی بداند و اینکه عمو جان این پول را به حساب من بگذارید من خودم همه اش را به شما برمی گردانم.
    عمو لبخندی زد و گفت : عزیزم این حرف را نزن این را از طرف من هدیه به آن خانواده بده. می خواهم دراین ثواب شریک باشم.
    گفتم: نه عمو جان من این راه را خودم قبول کرده ام و نمی خواهم شما تو زحمت بیفتید.
    عمو به شوخی اخمی کرد و گفت : خودت را لوس نکن. نکنه می خواهی همه ثوابها را خودت بگیری.
    گونه عمو را بوسیدم.
    عکو پانزده هزار تومان به دستم داد گفتم : نه عمو ده هزار تومان کافی است.
    عمو لبخندی زد و گفت : شاید کم آوردی بهتره این دستت باشد.
    دوباره با خوشحالی صورت عمو را بوسیدم و تشکر کردم . هر چه عمو اصرارکرد کخ شام را خانه آنها بمانم قبول نکردم و یک راست به خانه برگشتم.
    از اینکه همه چیز به نفع مادربزرگ و پدربزرگ داشت روبه راه می شد خیلی خوشحال بودم .
    فرهاد شب به خانه ما آمد . با خوشحالی به طرفش رفتم و سلام کردم ولی او خیلی سرد جوابم را داد.
    گفتم : ای وای دوباره چی شده ؟ باز که تو اخم کرده ای.
    مادر لبخندی زد و گفت : بهتره من بروم برای داماد عزیزم چای بیاورم و به مسعود اشاره کرد تا مارا تنها بگذارد . چون فرهاد خیلی ناراحت بود.
    فرهاد نگاه تندی به صورتم انداخت و گفت : صبح کجا بودی؟
    گفتم : خوب معلومه تو شرکت بودم.
    با عصبانیت گفت : دختر تو چقدر دروغ می گویی . امروز تا ساعت دوازده به شرکت زنگ زده ولی تو آنجا نبودی و آقای محمدی گفت که مرخصی نصف روز گرفته ای.
    گفتم : آره راست می گی. اصلا حواسم نبود . رفته بودم فروشگاه کمی خرید کنم.
    فرهاد با اخم گفت : حالا چی خریدی که اینقدر درز کردی؟
    لبخندی زدم و با شیطنت گفتم : خوب دختری که بخواهد خانه شوهر برود حتما به جهیزیه احتیاج دارد و من رفتم وسایل خانه شوهرم را انتخاب کنم.
    فرهاد اخمهایش باز شد و نگاهی به صورتم انداخت . لبخندی زده و گفتم : چرا اینطوری نگاه می کنی.
    در همان لحظه مادر به پذیرایی آمد و سینی چای را جلوی فرهاد گرفت.
    فرهاد تشکر کرد و چای را برداشت.
    رو به مادر مرده و گفتم : راستی مامان عمو علی برایتان سلام رساندو
    مادر با تعجب گفت : آنجا چه کار می کردی؟
    گفتم : هیچی همینجور رفتم دلم برایشان تنگ شده بود رفتم به آنها سر بزنم .
    مادر دلت برای کسی تنگ می شه.
    گفتم : از وقتی منو شوهر دادید.
    فرهاد نگاهی به من انداخت و ابخند سردی زد و گفت : بیچاره خودم اصلا تو را درست و حسابی نمی بینم.
    با اصرار مادر فرهاد شام را پیش ما ماند و آخر شب با کلی نصیحت به من خداحافظی کرد و به خانه خودشان رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فردا صبح دوباره مرخصی نصف روز گرفتم.بیچاره اقای محمدی قبول کرد و به فروشگاه رفتم.دو دست رختخواب و یک اجاق گاز و سرویس کامل آشپزخانه ، دو تا پشتی و یک یخچال کوچک خوشگل خریدم و یک وانت کرایه کردم.وقتی به وسایل نگاه کردم درست مثل یک جهاز کوچک شده بود.به خانه رفتم.وسایل را به کمک راننده داخل خانه بردم.وقتی راننده رفت انها را مرتب در اتاقها چیدم.خانه خیلی قشنگ شده بود.پیش خودم گفتم:انها از دیدن این خانه این خانه خوشحال میشوند.اینقدر خسته بودم که روی یکی از پشتی ها خوابم برد.وقتی بیدار شدم ساعت دو بعد از ظهر بودوبا عجله از خانه بیرون امدم و به شرکت رفتم.اقای محمدی با دیدن سر و وضع کمی نامرتبم لبخندی زد و گفت:شما چرا به این روز افتاده اید؟
    خودم را مرتب کردم و در حالی که دستی به موهایم میکشیدم گفتم:خب اسباب کشی این دردسرها را داره.
    با تعجب گفت:شما به خانه اسباب کشی کرده اید؟
    جواب دادم:آره.همین الان کارم تمام شد.
    با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:خب چرا به من نگفتید که برای کمک بیایم؟آخه تنهایی خودتان را خسته کردید.گفتم:اینجوری لذتش بیشتره.
    بعد سر میز خودم نشستم.اینقدر تنم درد میکرد که نمیتوانستم کارم را انجام دهم.ساعت سه بود که به بیمارستان رفتم و با دکتر صحبت کردم.دکتر گفت که پدربزرگ فردا ساعت 10 صبح مرخص است.
    خوشحال شدم و این خبر را به مادربزرگ و پدربزرگ دادم.انها هم مانند من خیلی خوشحال شده بودند.
    از بیمارستان یک راست به خانه رفتم.دایی محمود خانه ما بود.مادر گفت که فردا شب قراره فرهاد با خانواده اش دوباره به خواستگاریم بیایند و مسعود رفته عموهایم را برای فردا شب باخبر کنه(تلفن نداشتید که زنگ بزنه دیگه مسعود این همه راهو نره تا اونجا!)
    دایی محمود نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تازگیها خیلی مرموز شده ای!
    گفتم:چطور مگه؟
    دایی اخمی کرد و گفت:خیلی ادم خوش شانسی خستی.هر وقت که از شرکت مرخص میشوی و من تعقیبت میکنم یا ماشین بین راه خراب میشه یا اینکه پشت چراغ قرمز گیر می افتم.
    گفتم:دلیلی نداره که مرا تعقیب کنی.
    دایی سکوت کرد.ولی در چشمان خیره شد.
    با خنده گفتم:اینطوری نگاهم نکن.چون نمیتونی منو مجبور کنی تا برایت رازم را تعریف کنم که کجا میروم.
    در همان لحظه فرهادتماس گرفت.
    وقتی صدایم را شنید با حالت عصبی گفت:افسون تو نمی خواهی راستش را به من بگی؟امروز دوباره کجا رفته بودی؟چرا اینقدر عذابم میدهی؟
    گفتم:آخه عزیزم چند بار بهت بگم که پای هیچ مردی در بین نیست.من کمی برای خودم مشکل دارم که الحمدالله داره درست میشه.
    فرهاد گفت:اینقدر توی این چند روز از دست حرکات تو حرص خورده ام که موهای سرم چند تا سفید شده است.از اینکه به من اطمینان نداری اعصابم خرد میشه.
    با خنده گفتم:نگران نباش ، من بالاخره مال تو هستم و هیچکس نمیتونه من را از تو جدا کنه فهمیدی شوهر اخموی عزیزم؟
    فرهادخنده ای عصبی سر داد و گفت:چطور خودت را به من تحمیل کردی؟حالا کی مایل بود که تو را بگیره که مدام میگی مال تو هستم.از اولش هم کتاب گرفتن تو از شیما بهانه ای بیش نبود تا منو بدبخت کنی.
    از این حرف فرهاد عصبانی شدم و با خشم گفتم:فرهاد اصلا از این شوخی بی مزه تو خوشم نیومد.
    فرهاد لحن صدایش را جدی کرد و گفت:شوخی کردن ، ناراحت نشو.
    ولی انگار این حرف فرهاد غرورم را خدشه دار کرده و احساس بدی نسبت به خودم حس کردم.
    با خشم گفتم:خداحافظ.
    فرهاد گفت:افسون مسخره بازی در نیاور مگه تو شوخی سرت نمیشه؟ای بابا.ببخشید.خواستم کمی اذیتت کنم.
    گفتم:بس کن فرهاد اصلا حوصله حرف زدن ندارم.خداحافظ.و گوشی را محکم روی شاسی گذاشتم.
    ساعت یازده شب بود که فرهاد به خانه ما امد.
    خیلی سنگین و سرد به او سلام کردم.وقتی به آشپزخانه رفتم او هم به دنبالم آمد و در آشپزخانه را بست.
    با بغض گفتم:فرهاد تو خیلی بی انصاف هستی.و به گریه افتادم.
    فرهاد بطرفم امد و گفت:ببخشید افسون.فکرش را نمیکردم ناراحت شوی و اینکه اینقدر حرصم را در اورده بودی که دیگه نقهمیدم دارم چی مگم.
    روی صندلی نشستم و سرم را میان دو دستم گرفتم.
    فرهاد رو به رویم نشست و گفت:اگه راضی میشوی جلوی پایت زانو بزنم و معذرت خواهی کنم؟
    نگاهی به صورتش انداختم.لبخندی به من زد و گفت:ببخشید که ناراحتت کردم.
    در همان لحظه مشعود به اشپزخانه امد.او نمیدانست که ما انجا هستیم.با دیدن ما سرخ شد و معذرت خواهی کرد.فرهاد گفت:اتفاقادیگه کاری نداشتم.می خواستم چند کلمه با خواهرت صحبت کنم.من دیگه باید بروم و بلند شد.به بدرقه فرهاد رفتم و او روباره از حرفش معذرت خواهی کرد و از در خانه خارج شد.
    فردا صبح اول به شرکت رفتم و مرخصی گرفتم بیچاره اقای محمدی چیزی به من نگفت.به بیمارستان رفتم و بعد از تسویه حساب بیمارستان دربستی گرفتم و پدربزرگ و مادربزرگ را به خانه جدیدشان که من اسمش را بهشت کوچک گذاشته بودم بردم.
    انها از دیدن خانه به شوق امده بودند و لذت میبردند.روی نیمکت زیر درخت گلابی پدربزرگ را نشاندم.
    پدربزگ گفت:این بهترین خانه ای است که توی عمرم دیده ام.اینجا چقدر گل و گیاه دارد.مثل یک جنگل سبز میمونه.
    گفتم:این لطف اقای محمدی بود که خانه اش را به من اجاره داد.
    دست مادربزرگ را گرفتم و داخل اتاقها را به او نشان دادم.
    یکدفعه مادربزرگ به گریه افتاد و سرم را در آغوش کشید و صورتم را غرق بوسه کرد.از کار خودم خیلی راضی بودم.احساس خوبی داشتم.احساس میکردم دارم روی ابرهای اسمان راه میروم.از خوشحالی انها لذت میبردم.
    مادربزرگ خیلی با اشتیاق شروع کرد ناهار درست کردن.
    چند شاخه گل چیدم و در گلدان قرار داده و وسط نیمکت گذاشتم.پدربزرگ گفت:وای چقدر اینجا زیباست.انگار در بهشت هستم.

    گفتم:تا مادربزرگ ناهار را اماده کند من میروم داروهای شما را بگیرم و با این حرف از خانه خارج شدم.
    وقتی از داروخانه برگشتم مادربزرگ سفره را پهن کرده بود و هر دو منتظر من بودند.لبخندی زده و گفتم:وای دستپخت مادربزرگ حرف نداره.صدای شکمم در امده است.
    مادر بزرگ یک سینه مرغ درسته روی برنجم گذاشت.گفتم:نکنه می خواهید با غذا مرا خفه کنید؟این خیلی زیاد است.
    مادربزرگ خنده ای سر داد و گفت:نه عزیز دلم.اخه تو کمی باید چاق شوی.دختر نباید اینقدر لاغر باشه.
    پدرقزرگ لبخندی زد و گفت:این دوره جوانها از دخترهای چاق خوششان نمی اید و بیشتر دنبال دختر لاغر هستند.
    یکدفعه صدای زنگ در بلند شد.قلبم فرو ریخت.گفتم:نکنه دایی محمود مرا تعقیب کرده است.وای حالا ابرویم پیش دایی میرود.
    با ترس و دلهره در را باز کردم.با دیدن اقای محمدی نفس راحتی کشیدم و سلام کردم.از جلوی در کنار رفتم تا او وارد خانه خودش شود.
    اقای محمدی لبخندی زد و وارد خانه شد.وقتی دید پدربزرگ و مادربزرگ زیر درخت نشسته اند گفت:برای خودتان چه لذتی میبرید.ببینم مزاحم می خواهید یا نه؟
    پدر بزرگ با خوشحالی گفت:شما مراحم هستید بفرمایید.بفرمایید تا در خدمتتان باشیم.
    گفتم:پدربزرگ ایشون اقای محمدی صاحبخانه ی عزیز ما هستند.
    اقای محمدی سرخ شد و گفت:خانه ی خودتان است.لطفا این حرف را نزنید.بعد نگاه پر معنایی به صورتم انداخت و گفت:مگه شما با پدربزرگ و مادربزرگتان زندگی می کنید؟
    گفتم:نه من جای دیگری زندگی میکنم.ولی قول میدهم هر روز و یا یک روز در میان به پدربزرگ و مادربزرگ سر بزنم.از اینکه خانه را به من اجاره داده اید خیلی ممنونم.واقعا شما لطف بزرگی به من کردید.
    لبخندی زد و گفت:شما مانند رامین جان برایم عزیز هستید.اینجا متعلق به شما است و باید راحت باشید.
    تشکر کردم.
    مادربزرگ میوه اورد و جلوی اقای محمدی و من گذاشت و گفت:دخترم دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی ، آخه دو نفرادم این همه گوشت و مرغ می خواهند چکار که تو خریدی و در یخچال پر کرده ای؟
    گفتم:قابلی نداره.هر وقتی به چیزی احتیاج داشتید بگویید تا من وقتی امدم برایتان انها را تهیه کنم.
    مادربزرگ یکدفعه بدون مقدمه گفت:ای وای دخترم ، مگه امشب تو مهمان نداری که اینطوری بی خیال نشسته ای؟باید زودتر بروی الان ساعت چهار است.تا به خانه بروی و حمام کنی و کمی به خودت برسی که خواستگارها امده اند.
    در همان موقع رنگ از رخسار اقای محمدی پرید و با نگرانی پرسید:شما امشب خواستگار دارید؟
    با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:بله قراره امشب بیایند.
    اقای محمدی گفت:شما اون مرد خوشبخت را دیده اید؟
    جواب دادم:بله دیده ام ولی هنوز با هم صحبتی نکرده ای.
    دروغ گفتم که او دیگر مرا سین جین نکند.
    دستش آشکارا میلرزید و در فکر فرو رفته بود.پدربزرگ لبخندی به من زد که سرخ شدم.
    تصمیم داشتم امشب فرهاد را بدجوری تنبیه کنم تا دیگه جرأت نکنه با من شوخی های بی مزه و اعصاب خرد کن بکند.
    از مادربزرگ و پدربزرگ خداحافظی کردم وقتی بیرون امدم اقای محمدی اصرار کرد تا مرا برساند و با هم بطرف خانه رفتیم.
    اقای محمدی نفس عمیقی کشید و گفت:امیدوارم درباره ازدواج خوب فکرهایت را بکنی.چون ازدواج چیزی نیست که ادم ان را سرسری بگیره.
    گفتم:ممنونم که به من گوشزد کردید.حتما با دقت به این ازدواج فکر میکنم.
    وقتی از ماشین پیاده شدم اقای محمدی گفت:افسون خانوم درباره ازدواج خوب فکرهایت را بکن تا خدای ناکرده پشیمان نشوی.
    لبخندی زده و گفتم:حتما.
    بعد خداحافظی کردم.وقتی داخل خانه شدم مادرم عصبانی بود که چرااینقدر دیر کرده ام.
    عموها و زن عموهایم همه امده بودند.با دیدن انها سرخ شدم و با خجالت سلام کردم.عموها با دیدن من لبخند زدند و جواب سلامم را دادند.زن عموها بطرفم امدند و بعد از روبوسی با شیطنت مرا اذیت میکردند.
    مادر گفت:زودتر اماده شو.الان انها می ایند.
    به حمام رفتم.هنوز موهایم خیس بود که فرهاد همراه خانواده اش به خانه ما امدند.کتایون دختر عمو علی به سرعت به اتاقم امد و با هیجان گفت:وای افسون ، اقا داماد چقدر خوشگل است.خدا شانس بده.او را چطوری تور زدی؟مثل پسرهای خارجی می مونه(آه ، چقدر خَزه!!)
    نگاه سردی به کتایون انداختم و گفتم:من او را به تور نزده ام.دفعه اخرت باشه که این حرف را زدی.
    کتایون در حالی که سشوار را از دستم می کشید تا موهایم را خشک کند گفت:شوخی کردم تو چقدر بدجنس هستی.
    گفتم:دوست دارم موهایم را لُخت کنم.بهتره اینقدر برس را توی سر بیچاره او پیچ ندهی.
    کتایون به خنده افتاد و گفت:چشم عروس خانوم.میدونی که موهای لخت تو را خوشگل تر میکنه می خواهی دل داماد بیچاره را ببری.
    در همان لحظه زن عمو بزرگه به اتاقم امد و گفت:دختر زود باش.داماد منتظرت است.باید چای را بیاوری.
    گفتم:باشه.فقط چند دقیقه صبر کنید امدم.
    بعد از لحظه ای بلوز و دامن سفید رنگ پوشیدم و یک تِل موی سفید به موهایم زدم و از اتاق خارج شدم و به آشپزخانه رفتم.سینی چای را زن عمو اماده کرده بود.ان را برداشتم و به پذیرایی رفتم.وقتی فرهاد را دیدم لذت بردم.خیلی خوشگل تر شده بود.کت و شلوار مشکی به تن داشت و روی پیراهن سفیدش یک کراوان زرشکی زده بود و یک دسته گل زیبا روی میز به چشم می خورد.
    همه بخاطر ورود من از سر جایشان بلند شدند.تشکر کردم و بعد از احوال پرسی چای را تعارف کردم.وقتی به طرف فرهاد رفتم لبخندی به من زد و ارام گفت:چقدر خوشگل تر شدی.سکوت کردم و فقط با یک لبخند سرد جوابش را دادم.
    وقتی خواستم به اشپزخانه برگردم ، عمو علی مرا صدا زد و گفت:دختر عزیزم بیا کنارم بنشین.و رو کرد به پروین خانم و گفت:باید نظر افسون جون را بدانیم.بالاخره ما داریم درباره زندگی او صحبت میکنیم.
    نگاهی به فرهاد انداختم و بعد سرم را پایین اوردم و گفتم:اگه اجازه بدهید من یک هفته از شما وقت می خواهم تا خوب فکرهایم را بکنم.ازدواج مسئله مهمی است که به فکر درستی احتیاج دارد.
    با این حرف من فرهاد و انهایی که میدانستند من و او با هم نامزد هستیم یکه خوردند و با ناباوری به من چشم دوختند.
    مادر فرهاد با من من گفت:عزیزم فکر کردن نداره.شما که ما را میشناسید و به اخلاق و روحیات همدیگر اشنا هستیم.
    گفتم:بله.حق با شماست.ولی زندگی مشترک را باید جدی تر نگاه کرد.مسئله یک عمر زندگی است.می خواهم در این باره درست فکر کرده باشم.
    بیچاره فرهاد از ناراحتی سرخ شده بود و خشم او به خوبی دیده میشد ولی هر طور بود خودش را کنترل کرده بود.
    مادرم انگار داشت خواب می دید با ناباوری به دهانم چشم دوخته بود و مسعود و دایی اینقدر عصبانی بودند که اگه بخاطر عموهایم نبود حساب مرا می رسیدند.
    دایی محمود گفت:دختر و پسر وقتی می خواهند ازدواج کنند باید اول با هم صحبتی داشته باشند تا به روحیات همدیگر بیشتر اشنا شوند.بهتره شما هم در اتاق دیگ با هم صحبت کنید.
    متوجه منظور دایی شده و گفتم:نه.من حرفی برای گفتن ندارم ، اگر هم حرفی است می خواهم جلوی همه باشد.و سرم را بلند کردم و در چشمان زیبای فرهاد که از خشم سرخ شده بود نگاه کرده و ادامه دادم:می خواهم با مردی ازدواج کنم که به نظریات و عقیده های من احترام بگذارد و شوخی های بی جا نکند.
    فرهاد متوجه منظورم شد و سرش را به حالت تأسف تکان داد و همینطور با غضب نگاهم می کرد.
    عمو علی گفت:افسون جان راست میگه ، باید همه چیز را در نظر گرفت.چون باید یک عمر در کنار هم زندگی کنند.اگه اقا فرهاد قبول داره یا علی.
    سریع گفتم:دایی من یک هفته وقت می خواهم تا خوب فکرهایم را بکنم و بعد جواب بدهم.با خودم گفتم:خدایا اگه مجلس خواستگاری تمام شود مادرم ، مسعود و دایی محمود حسابم را میرسند.و از همه مهم تر نمیدانستم فرهاد را چه کنم.چون من نامزدش بودم.میدانستم بخاطر این توهین مرا هیچوقت نمیبخشد.دنبال چاره می گشتم تا عصبانیتشان فرو کش کند.
    عمو عباس گفت:پس تا هفته دیگه معلوم میشود دختر ما خانه شوهر میرود یا نمیرود.
    بالاخره بعد از کمی صبحبت کردن فرهاد و خانواده اش خداحافظی کردند و رفتند.از ترس دیدن قیافه فرهاد به بدرقه شان نرفتم.
    مادرم اینقدر عصبانی بود که اگه تنهایی مرا گیر می اورد دمار از روزگارم در میاورد.بخاطر همین موضوع مدام سعی میکردم پیش عموهایم بنشینم.از دختر عمو کتایون خواهش کردم از مادرم بخواهد که من شب را به خانه انها بروم و مهمان انها باشم و او هم از خدا خواسته قبول کرد.
    هر چه کتایون اصرار کرد مادر قبول نکرد ولی وقتی اصرا عمو علی را دید به اجبار قبول کرد که شب خانه انها بروم.
    ان شب همراه عمو به خانه شان رفتم.ولی اصلا خوابم نمیبرد.با خودم گفتم:من چرا این کار را کردم؟او که از من معذرت خواهی کرده بود چرا غرور او را خرد کردم؟بعد سرم را در بالش فرو بردم و گریه کردم.
    میدانستم که بدجوری غرورش را زیر پا گذاشته بودم و او هم حتما ناراحت است.
    فردای ان روز جمعه بود ، خیلی برایم سخت و دشوار گذشت.بیچاره عمو زن عمو خیلی به من میرسیدند تا مرا خوشحال کنند ولی من در عالم خودم بودم.از حرکت دیشب خودم داشتم دیوانه میشدم.با این کار خودم را بی شخصیت کرده بودم.دلم خیلی شور میزد هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا این کار را با فرهاد کرده بودم.از عاقبت این کارم میترسیدم.روز جمعه را با هزار بدبختی پشت سر گذاشتم.
    شنبه صبح سر کار رفتم اقای محمدی با دیدن من بطرفم امد و با نگرانی بعد از احوال پرسی در حالی که صورتش رنگ پریده بود پرسید:ببخشید افسون خانوم می خواستم ببینم شما به خواستگارتان چه جوابی دادید؟
    از اینکه اقای محمدی نسبت به دیگر کارکنان شرکت نظر لطفی به من داشت خوشحال بودم.
    لبخندی زده و گفتم:قراره یک هفته دیگه جواب انها را بدهم.
    شنیدم که زیر لب گفت:بله تا یک هفته دیگه.یک هفته دیگه که برایم یک قرن است.بعد ارام ازکنارم رد شد.از حالتهای او خنده ام گرفت.بیچاره نمیدانست این قلب سنگی من دیوانه کَس دیگری است ولی من لیاقت او را ندارم.
    وقتی ساعت کار تمام شد یک راست به خانه رفتم.
    مادر وقتی مرا دید با خشم نگاهم کرد.سلام کردم ولی جوابی نشنیدم.از اینکه مسعود را ببینم میترسیدم.
    شب مسعود به خانه امد ، تا مرا دید با عصبانیت بطرفم امد.مادرم جلوی او را گرفت و نگذاشت مرا کتک بزند.ولی او با خشم فریاد زد:بخدا افسون اگه من جای فرهاد باشم دیگه نگاهت نمیکنم و نامزدی را به هم میزنم.تو خجالت نکشیدی یک هفته مهلت خواستی؟بی شعور مگه تو نامزد او نبودی؟مگه پروین خانوم انگشتر نامزدی در دستت نکرد که تو اینطور غرور فرهاد را جلوی ما خرد کردی؟طفلک از ناراحتی نمیتوانست به ما نگاه کنه.با این کار تو حتی من نمیتوانم با شیما صحبت کنم.از دیدن او خجالت میکشم.ولی تو خجالت و حیا سرت نمیشه.آخه چطور دلت اومد که با فرهاد اینطور رفتار کنی؟دیروز غروب خود شیما به من زنگ زد.از او خجالت می کشیدم.شیما گفت که فرهاد از صبح بیرون رفته و تا حالا خونه نیامده است.امروز زنگ زد و گفت:دیشب فرهاد ساعت دو نیمه شب با اعصابی خرد به خانه امده است و بدون یک کلمه حرف به اتاقش رفته.
    به گریه افتادم و به اتاقم رفتم.به خودم لعنت می فرستادم که چرا این کار را با او کردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به گریه افتادم و به اتاقم رفتم . به خوم لعنت فرستادم که چرا این کار را با او کردم.
    یک هفته گذشت . نه مادر و نه مسعود هیچکدام با من صحبت نمی کردند. اعصابم از این همه بی اعتنایی خرد شده بود. شب وقتی به خانه می آمدم هیچکدام حتی یک کلمه با من حرف نمی زدند جواب سلامم را نمی دادند.
    از شب خواستگاری دو هفته گذشته بود ولی فرهاد برای گرفتن جواب خواستگاری نیامد و زنگ هم نزد. حتی شیما و پروین خانم هم نه به خانه ما می آمدند و نه تلفن می زدند.
    روز پنجشنبه وقتی از شرکت به خانه آمدم مادر با لحنی سرد و خشن گفت : آماده باش می خواهیم به جایی برویم.
    تعجب کرده گفتم : قراره کجا برویم.
    مادر با عصبانیت گفت : امروز قراره به خواستگاری شیما برویم.
    با تعجب گفتم : مگه شیما بله را گفته است.
    مادر نگاه تندی به من انداخت و گفت : مگه همه مثل تو احمق هستند. جا خوردم و با ناراحتی به اتاقم رفتم.
    عمو علی چند لحظه بعد به خانه ما آمد. مادر از عموی بزرگم خواسته بود که برای مراسم خواستگاری همراهمان باشد. خوب هر چی باشه عموی بزرگ مانند پدر آدم است.
    از اتاق بیرون آمدم . مسعود از اتاقش بیرون آمده بود و کت و شلوار قشنگی به تن داشت. رو به مادر کرده و گفتم : من خسته هستم نمی خواهم با شما بیایم.
    مسعود با عصبانیت به طرفم امد و با صدای بلند گفت : تو بی خود می کنی که نیایی. تو باید همراهمان باشی. می خواهم شرمندگی تو را با چشمهایم ببینم. و بعد بازویم را گرفت و به طرف اتاق خواب هولم داد و با خشم ادامه داد : دوست دارم بهترین لباست را بپوشی . حتما باید بیایی.
    عمو با نگرانی گفت : چی شده پسرم تو چرا اینقدر عصبانی هستی.
    مادر سریع گفت : چیزی نیست . مسعود و افسون کمی با هم دلخوری دارند که انشاءالله رفع می شه.
    با اتاقم رفتم. قلبم داشت از سینه در می آمد. از فرهاد و خانواده اش خجالت می کشیدم. بلوز و دامن صورتی روشن پوشیدم و موهایم را با یک پارچه صورتی رنگ جمع کردم. جلوی آینه ایستادم . رنگ صورتم به وضوح پریده بود. کمی از روژ لب مادر را به گونه هایم مالیدم تا پریدگی رنگ صورتم مشخص نباشد.
    مسعود با عصبانیت جلوی در آمد و گفت : زود باش داره دیر می شه.
    از اتاق بیرون آمدم. مسعود نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : خوشگل شدی آره خوشگل مانند یک کودک زیبا که هیچی نمی فهمد و شعور ندارد. سرم را پایین انداختم. بغضی روی گلویم نشسته بود . حرفهای مسعود مانند تیری در قلبم می نشست.
    مادر با ناراحتی گفت : مسعود بس کن دیگه . تو داری شورش را در می آوری.
    دایی محمود هم آمد . او هم مانند بقیه با من رفتار می کرد. خیلی سرد و خشن.
    همه سوار ماشین شدیم و به طرف خانه فرهاد رفتیم. وقتی جلوی در خانه آنها پیاده شدیم نزدیک بود که از دلهره بی هوش شوم. تمام صورتم عرق زده بود. صورتم را با دستمال پاک کردم و همه داخل خانه آنها شدیم.
    پروین خانم با خوشرویی به طرفم امد و مرا در آغوش کشید و روبوسی کرد.
    در حالی که سرم پایین بود به فرهاد سلام کردم و به سرعت از جلویش رد شدم ولی جوابی از فرهاد نشنیدم.
    وقتی همه روی مبلها جای گرفتیم به وضوح دستم می لرزید. دستم را زیر کیفم گذاشتم که لرزش آنها را کسی نبیند.
    عمو علی شروع کرد به صحبت کردن.
    لحظه ای سرم را بالا آوردم . چشمم به فرزاد افتاد. لبخندی تحویلم داد. به اجبار به او لبخندی سرد زدم و دوباره سرم را پایین انداختم. نمی خواستم چشمم به فرهاد بیفتد.
    از بس که حرص خورده بودم یکدفعه دل درد گرفتم . ولی به روی خودم نیاوردم. حالت تهوع به من دست داده بود.
    پروین خانم شیما را صدا زد و شیما در حالی که سینی چای در دستش بود داخل اتاق شد. همه به احترام او بلند شدند. منهم آرام بلند شدم.
    شیما لبخندی به من زد و با مهربانی سلام کرد. جوابش را دادم و وقتی همه نشستیم شیما چای را تعارف کرد.
    وقتی سینی چای را جلوی من گرفت گفتم : نه خیلی ممنون نمی توانم چیزی بخورم.
    صدای فرهاد را شنیدم که خیلی سرد گفت : لطفا تعارف نکنید آدم دست عروس خانوم را رد نمی کنه.
    بدون اینکه نگاهش کنم چای را برداشتم و روی میز گذاشتم.
    احساس می کردم حالم خیلی بد است . با یک معذرت خواهی کوتاه بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم. حالم خیلی بد بود . به صورتم آبی زدم تا کمی بهتر شوم. خود را در آینه نگاه کردم. رنگ به صورت نداشتم . درست مانند مرده ای متحرک بودم.
    مادر با نگرانی پشت در دستشویی آمد و گفت : افسون جان چی شده. در را باز کن ببینم چرا اینطوری شدی. در را باز کردم . لبخندی بی حال زده و گفتم : چیزی نیست حالم خوبه.
    مادر دستم را گرفت و گفت : دستت چقدر سرده. اگه حالت خوب نیست ببرمت دکتر.
    وقتی روی مبل نشستم همه با نگرانی نگاهم می کردند.
    پروین خانم با نگرانی گفت : عزیزم چرا یکدفعه اینطوری شدی.
    به اجبار لبخندی زده و گفتم : چیز مهمی نیست. حالم خوبه فقط کمی ضعف دارم.
    فرهاد با ناراحتی گفت : ولب باید مهم باشد چون رنگ صورتتان پریده است.
    اصلا نمی خواستم نگاهش کنم. از دیدن او شرمنده بودم. سکوت کردم.
    عمو به خاطر اینکه ادامه صحبت دهد گفت : انشاءالله حالش خوب است. و بعد دوباره وارد بحث شد.
    سرم درد گرفته بود. اینقدر که جنگ اعصاب با خودم داشتم. احساس گنگی داشتم.
    یکدفعه احساس کردم کسی کنارم نشست. وقتی نگاه کردم فرزاد بود. با یک لیوان آب قند و گلاب کنارم نشست و آب قند را به دستم داد و گفت : زن داداش اینو بخور برای ضعف خوب است. فکر کنم فشارت پایین آمده است.
    با تعجب نگاهش کردم و آهسته گفتم : ولی من دیگه زن داداشت نیستم. همه چیز تمام شده است.
    فرزاد لبخندی زد و گفت : چرا هستی. چون فرهاد وقتی تصمیم بگیره حتما باید به اون جامه عمل بپوشه. او ول کن شما نیست. این همه اخم او فیلم است. او اینقدر شما را دوست داره که هر روز صبح وقتی شما سرکار می روید از دور به دیدن شما می آید. توی این دو هفته طفلک برادرم اصلا خواب راحت نداشته است و به شوخی ادامه داد : از وقتی که فرهاد زن گرفته من می ترسم به خواستگاری بروم. وقتی او را می بینم پشیمان می شوم.
    به اجبار لبخندی زده و گفتم : من لیاقت فرهاد را ندارم . اون می تونه با زن تحصیل کرده و فهمیده ای زندگی کنه و بعد آرام انگشتر را از کیفم درآوردم و به دست فرزاد داده و گفتم : به فرهاد بگو منو ببخش که اینقدر اذیت کردم. بهش بگو که قلب سنگی من لیاقت قلب مهربان و با گذشت تو را ندارد. به او بگو... و دیگه بغض راه گلویم را بست و اجازه نداد حرف بزنم. به اجبار از ریزش اشکهایم جلوگیری کردم.
    فرزاد انگشتر را در انگشتم کرد و گفت : این حرف را نزن تو بهترین زن داداش دنیا هستی. فقط خیلی در رفتارت با مردها کم تجربه هستی.
    در همان لحظه صدای دست زدن من و فرزاد را به خودمان آورد.
    شیما در همانجا بله را گفت .
    بلند شدم شیما را بوسیدم و به او تبریک گفتم. شیما صورتش سرخ شده بود. وقتی مسعود را بوسبدم او خیلی سرد با من روبوسی کرد. در دلم از این رفتار مسعود حرصم در آمده بود.
    وقتی خواستم سرجایم بنشینم چشمم به فرهاد افتاد که سر جای من نشسته بود و با فرزاد آرام صحیت می کرد.
    کنار عمو علی نشستم.
    فرهاد بلند شد و شیرینی را به همه تعارف کرد. وقتی شیرینی را جلوی من گرفت من هم یک عدد برداشتم.
    فرهاد آرام گفت : دل درت خوب شد.
    نگاهی در چشمان میشی رنگش انداختم و سکوت کردم . احساس کردم که فرهاد خیلی لاغر شده است. وقتی او نشست در چشمانم خیره شد.
    سرم را پایین انداختم . از خودم خجالت می کشیدم. با اینکه شیما یکسال از من کوچکتر بود چقدر سنگین جواب خواستگاری مسعود را داد. ولی من با اینکه نامزد فرهاد بودم به خاطر لجبازی هم شخصیت خودم را خرد کردم و هم غرور فرهاد را شکستم و حالا از این کردار خود پشیمان بودم.
    مادرم با خوشحالی انگشتری در انگشت شیما انداخت و پیشانی او را بوسید. شیما خیلی خوشحال بود و زیر چشمی مسعود را نگاه می کرد .
    من انگشتری که پروین خانم در دستم کرده بود را در آوردم و در حالی که سعی می کردم کسی متوجه نشود آن را روی میز تلفن که کناردستم بود گذاشتم. در دلم غم بزرگی موج می زد فرهاد را با تمام وجودم دوست داشتم. ولی احساس می کردم که فرهاد دیگر علاقه ای به من ندارد.
    موقع خداحافظی همه بلند شدیم که به خانه برویم. فرزاد منو صدا زد و من ایستادم . لبخندی زد و گفت : بهتره شما عقب تر راه بروید و با خوشحالی به طرف مسعود و دایی محمود رفت و با عمو علی شروع کرد به صحبت کردن .
    آنها در راهرو بودند و من جلوی در اتاق ایستاده بودم تا مادرم و پروین خانم از در بیرون بروند که یکدفعه فرهاد بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید. مادرم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد. پروین خانم و مادر مارو تنها گذاشتند.
    فرهاد با ناراحتی به من خیره شد و لحظه ای بعد گفت : افسون من فردا جواب خواستگاری را از تو می خواهم فکر کنم دو هفته مهلت کافی باشد. تو یک هفته خواستی ولی من دو هفته این مهلت را بهت دادم و بعد دستم را گرفت و همان انگشتری که من کنار میز تلفن گذاشتم را دوباره در دستم کرد. و بعد دستم را محکم فشرد و با اخم گفت : به همین راحتی نمی گذارم از دستم خلاص شوی . فهمیدی؟
    جا خوردم و با ناباوری گفتم : با اینکه اینهمه ناراحتت کردم باز تو مرا می خواهی.
    فرهاد با اخم جواب داد : آره می خواهمت. مگه همه مثل تو هستند که عشق را به بازی گرفته ای. من به عشق خودم احترام می گذارم و مثل تو زود فراموش نمی کنم.
    اخمی کرده و گفتم : ولی من توی عمرم یک بار بیشتر عاشق نشده ام و اون هم تو هستی. نمی دانم چطور اینو بهت ثابت کنم. می دانم که خیلی ناراحتت کردم. ازت معذرت می خواهم. ولی دوست ندارم فکر کنی که من بهت علاقه ای ندارم . خودت بهتر می دانی چه عشقی به تو دارم.
    فرهاد پوزخندی زد و گفت : بله می بینم. پس چرا انگشتر را جا گذاشتی. این است عشق تو.
    گفتم : آخه پیش خودم فکر کردم که تو دیگه علاقه ای به من نداری. فقط همین امر باعث شد که انگشتر را...
    در همان لحظه دایی محمود به طبقه بالا آمد و وقتی من و فرهاد را در کنار هم دید گفت : فرهاد جان نمی دانم تو چطور دیگه رقبت می کنی که با افسون صحبت کنی. منکه دیگه حوصله افسون و اون اخلاق مسخره اش را ندارم.
    فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : آقا محمود آخه اگه بدونی چقدر این خواهر زاده لوس تو را دوست دارم دیگه این حرف را نمی زدی. ای کاش اینقدر گرفتارش نبوذدم وگرنه راحت تر می توانستم فراموشش کنم . این دو هفته دیوانه شدم.
    فرهاد این حرفها را با لحنی جدی بیان می کرد و اصلا لبخندی روی لبهایش نبود.
    دایی لبخندی زد و گفت : شما مرد با گذشتی هستی . افسون نباید اینقدر شما را اذیت کند.
    فرهاد دستم را فشرد و گفت : دیگه اجازه نمی دهم او مرا به بازی بگیرد . و با این حرف هر سه از اتاق خارج شدیم. وقتی خداحافظی می کردم او محکم دستم را در دست داشت. خدا را شکر عمو علی متوجه نشده بود.
    شیما با شیطنت گفت : فرهاد جان دست عروسم را ول کن بگذار سوار ماشین شود. همه سوار شده اند.
    فرهاد آرام دستم را ول کرد و من با شیما روبوسی کردم و سوار ماشین شدم. او همچنان نگاهم می کرد. لبخندی به او زدم و دستی برایش تکان دادم ولی او هیچ عکی العملی نشان نداد. حتی لبخند نزد.
    از ته دل خوشحال بودم که فرهاد هنوز به من علاقه دارد. ولی حرکات سرد او رنجم می داد.
    فردا صبح من سرکار نرفتم چون حالم زیاد خوب نبود و تنم خیلی خسته بود. و از آقای محمدی باز مرخصی گرفتم و او چون فهمید که حالم خوب نیست به من مرخصی داد و خیلی تاکید داشت که به دکتر بروم.
    ساعت یازده صبح بود که پروین خانم به خانه ما زنگ زد و به مادرم گفت : منیر جان تکلیف مارا روشن کن . ما جواب خواستگاری فرهاد را می خواهیم فرهاد توی این دو هفته خواب و خوراک نداشته است.
    مادرم با ناراحتی رو به من گفت : الهی افسون جونت در بیاد. به این بیچاره ها چه جوابی بدهم. دو هفته است که اینها را معطل خودت کرده ای. الهی ذلیل بشی که آبروی ما را جلوی آنها بردی.
    گفتم : اگه فرهاد هنوز به من علاقه داره من حرفی ندارم و جوابم مثبت است.
    مادر جوابم را به پروین خانم گفت و بعد از لحظه ای خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت و با ناراحتی گفت : فرهاد نیم ساعت دیگه اینجا می آید. مثل آدم حسابی جوابش را باید بدهی. او خیلی توی این مدت از دست تو عذاب کشیده . وقتی اومد بهش احترام بگذار تا کمی از اشتباه گذشته خودت را جبران کنی .
    قلبم از صدای زنگ در فرو ریخت . می دانستم فرهاد است. من در اتاقم لبه تخت نشسته بودم و از اتاق بیرون نرفتم. بعد از لحظه ای فرهاد به اتاقم آمد. به احترامش بلند شدم . سرم را پایین انداخته بودم و آرام سلام کردم.فرهاد جوابم را نداد و روی صندلی روبه رویم نشست و گفت : افسون تو واقعا منو می خواهی؟
    نگاهی به صورت جذابش انداختم و گفتم : در صورتی که تو هم مرا بخواهی.
    فرهاد پوزخندی زد و گفت : اگه تو را نمی خواستم که دیگه به دنبالت نمی آمدم. تو هنوز مرا خوب نشناخته ای و یکدفعه لحن صدایش خشمگین شد و با صدای نسبتا بلند گفت : افسون دیگه اجازه نمی دهم با غرورم بازی کنی. تو توی این مدت آشنایی خیلی مرا دست انداخته ای . دیگه اجازه نمی دهم و اینکه اصلا مجبور نیستی که با من ازدواج کنی. درسته که برایم خیلی غیر قابل تحمل است ولی دوست ندارم مجبور به این کار باشی.
    با ناراحتی گفتم : ولی کسی منو مجبور نکرده است. من دوستت دارم و می خواهم با تو زندگی کنم و از حرکات گذشته خودم هم از تو معذرت می خواهم.
    فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که از اتاق می خواست خارج شود گفت : تصمیم دارم این هفته عقدت کنم . باید خودت را آماده کنیو خیلی بی تفاوت از کنارم رد شد و از اتاق خارج شد.
    صدای او را می شنیدم که داشت با مادر قرار فردا را می گذاشت تا عموهایم بیایند و خواستگاری به نامزدی تبدیل شود و تاکید داشت که درباره عقد با عموهایم صحبت کند.
    فردای آنروز ساعت سه به خانه آمدم و برای آمدن آنها لباس زیبایی پوشیدم و موهایم را کتایون درست کرد. وقتی جلوی آینه ایستادم قلبم مانند طبل می زد. اضطراب داشتم. حرکات سرد فرهاد بیشتر به این اضطراب من می افزود. ساعت ده شب بود که هنوز آنها نیامده بودند . مادر و مسعود هنوز با من زیاد صحبت نمی کردند. نگران فرهاد و خانواده اش بودم که چرا دیر کرده اند. دایی متوجه نگرانی من شده بود. با لحن کنایه آمیزی گفت : شاید می خواهند تلافی کنند که اینقدر دیر کرده اند.
    از این حرف دایی دلم فرو ریخت. پیش خودم گفتم : اگه امشب نیایند دیگه هیچوقت اسم فرهاد را نمی آورم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خوشبختانه فرهاد همراه خانواده اش و عموی بزرگش آمدند و فرهاد گفت که عمویش کمی دیر کرده بود و آنها مجبور شدند بخاطر او منتظر بمانند و معذرت خواهی کرد.بعد از تعارف زیاد نوبت من شد که چای را دوباره ببرم.
    فرهاد خیلی سرد و رسمی روی مبل نشسته بود و اصلا لبخند روی لبهایش نبود.
    بعد از سلام کردن ، چای را جلوی بزرگترها گرفتم.وقتی چای را جلوی فرهاد گرفتم او بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد استکان چای را برداشت و اصلا تشکر نکرد.
    از عصبانیت داشتم منفجر میشدم.کنار عمو علی نشستم.
    عمو علی درباره شیربها و مهریه صحبت کرد و فرهاد بدون کوچکترین مخالفت همه را پذیرفت.
    مادرم با گرفتن شیربها مخالفت کرد و فقط مهریه را که عمو تعیین کرده بود پذیرفت.
    عموی فرهاد رو کرد به فرهاد و گفت:آفرین پسرم چقدر خوش سلیقه هستی.این عروس خانوم را از کجا گیر آوردی که اینقدر خوشگل است؟
    فرهاد نگاه سردی به من انداخت و گفت:عمو جان خوشگلی برایم مطرح نیست ، فکر کنم خودتان بهتر این موضوع را بدانید و زیر لب ادامه داد:ای کاش به جای خوشگلی کمی با معرفت و با وفا بود.
    از ناراحتی سرخ شده بودم.
    پروین خانم بطرفم آمد و مرا بوسید و گفت:عزیزم انشالله خوشبخت شوی.میدانم فرهاد خوشبختت میکنه.بعد یک گردنبد طلا در گردنم اویخت.همه دست زدند و شیرینی را مسعود تعارف کرد.
    فرهاد را با ناراحتی نگاه کردم ولی او بی توجه داشت با عمو عباس صحبت میکرد.
    زن عمو گفت:الهی قربونت بشم دخترم چقدر سرخ شدی.
    کتایون گفت:سفیدی زیاد این عیب را دارد که خجالت آدم را زود نشان میدهد.
    فرهاد نگاه سردی به من انداخت و بعد دوباره صورتش را از من برگرداند.
    عموی فرهاد یکدفعه موضوع عقد را پیش کشید.
    عموهایم جا خوردند و با تعجب گفتند ولی به این زودی عقدر خلی عجولانه است.
    فرهاد گفت:ولی از نظر شرعی نامزدی طولانی اصلا صحیح نیست.و اینکه هر دو جوان هستیم و نمی خواهم اشتباهی انجام بدهیم.من می خواهم وقتی افسون خانوم را با خودم پیش فامیل هایم میبرم با هم محرم باشیم تا هردو معذب نباشیم.
    عموهایم چون متعصب بودند قبول کردند و قرار شد به زودی عقد صورت بگیرد.
    بعد از ساعتی فرهاد و خانواده اش برای خداحافظی بلند شدند.موقع خداحافظی فرهاد با همه خداحافظی کرد جز من.خیلی ناراحت بودم.پروین خانوم مرا در آغوش کشید و با من روبوسی کرد و شیما وقتی می خواست بوسم کند زیر گوشم گفت:ناراحت نشو ، فرهاد داره کمی قیافه می گیره.تو به دل نگیر.بهت قول میدهم خودش برای آشتی پیش قدم میشود لبخندی به شیما زدم و او خداحافظی کرد.بعد از مراسم نامزدی فرهاد تا دو روز به دیدنم نیامد.از این همه سردی او ناراحت بودم ولی حق را به او میدادم.چون خودم باعث این رفتارش شده بودم.
    بعد از گذشت دو روز از آن ماجرا در شرکت مشغول کار بودم و اقای محمدی با چند نفر خارجی جلسه داشت که فرهاد زنگ زد.بعد از سلام و احوال پرسی سردی که تحویلم داد گفت:ساعت سه به دنبالت می ایم تا با هم بیرون برویم.
    گفتم:ولی فرهاد جان امروز اقای محمدی جلسه دارند و من باید اینجا باشم.کمی دیر به خانه میروم.
    فرهاد بدون این که چیز دیگه ای بگوید یکدفعه گوشی را قطع کرد.
    با ناراحتی خودم به دفتر کارش زنگ زدم.منشی او گوشی را برداشت.گفتم:می خواهم با اقای وکیل صحبت کنم.
    منشی گفت:ایشون امروز با کسی تلفنی صحبت نمیکنند.
    گفتم:من نامزدش هستم و اگه شما به او بگویید که من زنگ زده ام حتما صحبت میکند.
    منشی با صدایی که با بغض همراه بود گفت:گوشی دستتان.
    بعد از کمی انتظار منشی گوشی را برداشت و گفت:ایشون می گویند نمی توانند صحبت کنند و کار دارند.
    گوشی را محکم گذاشتم.حرصم از این حرکات او داشت در می آمد.چند دفعه تصمیم گرفتم نامزدی را به هم بزنم ولی دلم راضی به این کار نشد.چون خودم را مقصر در این رفتارش میدانستم.اقای محمدی به اتاقم امد و فیش حقوقی را به دستم داد و گفت:سر برج است و شما سراغی از حقوقت نمی گیری.
    گفتم:دستتان درد نکنه.اصلا یادم نبود که سر برج است.
    با من من پرسید:شما جواب خواستگای را به خواستگارتان دادید؟
    سرم را بلند کردم.نگاهی به صورت ریز نقشش انداختم و گفتم:بله.جواب را داده ام.
    لرزش دستهایش را می دیدم.سرخ شده بود.وقتی سکوتم را دید گفت:نکنه جواب مثبت داده اید که سکوت کرده اید؟
    گفتم:بله.جوابم مثبت بود.
    در حالی که رنگ صورتش به وضوح پریده بود لبخندی کمرنگ زد و گفت:تبریک میگم.امیدوارم خوشبخت شوید.به اتاق خودش رفت.
    وقتی جلسه تمام شد به خانه زنگ زدم و گفتم:شب به خانه عمو عباس میروم و انجا می مانم.
    مادر با بی میلی قبول مرده و من به جای اینکه خانه عمو عباس بروم به خانه مادربزرگ رفتم.انها با دیدن من خیلی خوشحال شدند و بعد از پذیرایی مفصلی که از من کردند پدربزرگ خواست تا موضوع ناراحتی خودم را برای انها تعریف کنم.
    با بغض و ناراحتی همه موضوع را تعریف کردم.
    پدربزرگ در حالی که داشت توت خشکش را می خورد گفت:عزیزم باز تو اشتباه کردی ، تو بایستی او را قانع میکردی یا اینکه به او می گفتی بیاید دنبال تو و بعد او در شرکت می نشسا وقتی کارت تمام شد با هم میرفتید.
    گفتم:آخه چقدر باید کینه ای باشد.او می خواهد غرور مرا خرد کند.
    پدربزرگ خنده ای کرد و گفت:فرهاد غرور تو را خرد نکرده است.تو بودی که شخصیت و غرور و مردانگی او را زیر سوال بردی.دخترم این رفتار فرهاد حقت بود.تو نبایستی او را اینقدر اذیت کنی.
    مادربزرگ گفت:آخه عزیزم با مردها هر چه ملایم تر برخورد کنی ، در زندگی موفق تر هستی.وقتی به مرد محبت کنی گردن مرد مال خودش نیست.واقعا هستی اش را به پای زن میریزد.حتی مرد حاضر است جانش را بخاطر او بدهد.(مادربزرگ زیادی غلو کردی در مورد مردها!!)
    آهی کشیده و گفتم:مادربزرگ شما با پدربزرگ خیلی خوشبخت هستید؟
    مادربزرگ خندید و گفت:این خوشبختی را تو به ما دادی.ما مدیون تو هستیم.
    ساعت ده شب بود که زنگ در به صدا رد امد.هر سه نفر تعجب کرده بودیم.
    مادربزرگ رفت در را باز کرد.
    اقای محمدی بود.وقتی او تعجب مرا دید لبخندی زد و گفت:مگه شما به خانواده تان خبر ندادید که به اینجا می آیید؟
    با نگرانی گفتم:نه چیزی به انها نگفتم.فقط گفته ام میروم خانه عمو عباس و شب را انجا می مانم.
    او گفت:همه دارند دنبال شما می گردند.چون عموی سرکار خانم در حال حاضر در خانه شما هستند و انها موضوع نبودنتان را فهمیده اند.
    گفتم:شما از کجا خبر دارید؟
    اقای محمدی عینک درشتش را روی چشم جابجا کرد و گفت:اقا رامین به تهران امده است و او به خانه ما زنگ زد و از من سراغ شما را گرفت و پرسید که شما چه موقع از شرکت بیرون امده اید.من چون به شما قول داده بود که آدرس اینجا را به کسی نگویم چیزی به رامین نگفتم ، فقط گفتم ساعت 5 وقتی جلسه تمام شد شما از شرکت بیرون آمده اید.
    سریع اماده شدم و از پدربزرگ و مادربزرگ خداحافظی کردم و با اقای محمدی به خانه رفتم.دم در رو کردم به اقای محمدی و گفتم:اگه میشه شما هم با من بیایید.میترسم که...و بعد سکوت کردم.او لبحندی زد و گفت:باشه.بعد از ماشین پیاده شد و با هم به خانه رفتیم.اشتباه بزرگی کردم.نبایستی از اقای محمدی خواهش می کردم تا با من به خانه بیاید.چون وقتی فرهاد وبقیه او را دیدند فکرهای ناجوری در ذهن کردند.
    مسعود و خانواده ی اقای شریفی و فرهاد انجا بودند.عمو عباس و دایی محمود هم بودند.وقتی مرا با اقای محمدی دیدند همه جا خوردند.بعد از سلام و احوال پرسی با اقای محمدی همه به من نگاه کردند.بخاطر وجود اقای محمدی سکوت کردند ولی در داخل داشتند منفجر میشدند.
    وقتی به جلوی رامین رفتم او ارام و با حالت نگرانی پرسید:تا حالا کجا بودی؟
    لبخند سردی از ترس فرهاد زده و گفتم:خانه یکی از دوستانم بودم.
    میترسیدم به اتاقم بروم ، چون اگه میرفتم فرهاد به اتاقم می امد و دمار از روزگارم در می آورد.
    کنار فرهاد نشستم.نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم.
    عمو عباس با حالت عصبی پرسید:دخترم ، کجا بودی؟شنیده ام قرار بود امشب به خانه ما بیایی!
    با صدایی که از ته چاه بیرون می امد گفتم:خانه یکی از دوستانم رفته بودم و او اصرار کرد تا شب را آنجا بمانم.فرهاد با حالت کینه و عصبانیت گفت:پس اقای محمدی خانه دوستتان چکار میکردند؟
    اقای محمدی گفت:افسون خانوم به من گفته بودند که کجا میروند.شماره تلفن دوستشان را به من داده بودند که هر وقت با ایشان کار داشتم تماس بگیرم.چون چند تا از لیست های خرید داروها رو با خودم به خانه برده بودم تا اگه اشتباهی در این لیستها بود با ایشون در تماس باشم.
    نفس راحتی کشیدم ، ولی فرهاد قانع نشد و گفت:ولی وقتی اقا رامین با شما تماس گرفت شما گفتید که نمیدانید افسون کجا رفته است!
    اقای محمدی لبخندی زد و با متانت گفت:بله.ان لحظه اصلا حواسم به تلفن رامین جان نبود و مهمان داشتم.ولی وقتی گوشی را گذاشتم تازه یادم امد که افسون خانم شماره تلفن دوستشان را به من داده است.ببخشید اگه شما را نگران کردم.و ادامه داد:با اجازه من دیگه باید بروم.ببخشید که مزاحمتان شدم.بعد بلند شد و خداحافظی کرد.من و رامین و مسعود به بدرقه او رفتیم.میترسیدم که کنار مسعود باشم ، بیشتر در کنار رامین بودم.وقتی به اتاق امدیم مسعود با خشم بطرفم امد ولی رامین مانع او شد و جلویش را گرفت.مسعود رو به فرهاد کرد و گفت:اقا فرهاد اگه من به جای تو بودم یخدا افسون را ول میکردم.او لیاقت تو را نداره.او باید با مردی ازدواج کنه تا مثل خودش دروغگو و سر به خوا باشه.
    به گریه افتادم و به اتاقم پناه بردم.
    لحظه ای بعد رامین به اتاقم امد و با ناراحتی گفت:این چه مسخره بازی است که در اورده ای؟از یک ماه قبل تا حالا فرهاد بیچاره کلی لاغر شده است.مگه تو انسان نیستی که به او ظلم میکنی؟تو از عشق او سوءاستفاده کرده ای.مادرت همه چیز را دربار تو وعذاب دادن فرهاد بیچاره را تعریف کرده است.اخه تو چرا اینقدر با او بد برخورد میکنی؟
    تو اصلا شعور و انسانیت شکوفه را نداری.با من اینطور برخورد میکنی بکن من چیزی نمیگویم ولی حالا که شنیده ام فرهاد نامزدت است چرا اینقدر او را اذیت میکنی؟
    گفتم:اخه او مرا درک نمیکنه.امروز به شرکت زنگ زد و خواست که با هم بیرون برویم.گفتم که جلسه داریم ولی او عصبانی شد و گوشی را قطع کرد.او می خواهد شخصیت منو خرد کنه.وقتی به دفترش زنگ زدم فرهاد نخواست با من صحبت کند.چرا او باید اینطور با من برخورد کند؟از وقتی نامزد کرده ایم به دیدنم نیامده است.حتی به من تلفن نمیزند.
    بعد بلند شدم و بطرفم کیفم رفتم.
    رامین گفت:ولی تمام اشتباه ها همه از تو بود و باید حالا حرکاتش را تحمل کنی.
    ده هزار تومان حقوق گرفته بودم.پنج هزار تومان را به رامین داده و گفتم:اگه میشه شما این مقدار پول را بگیرید 5 هزار تومان را ماه دیگه یکجا به شما میدهم ، چون بقیه این پول را باید به کس دیگری بدهم.رامین به شوخی گفت:ولی شما قرار بود همه را یکجا به من بدهید.
    جا خورده و گفتم:ولی من ده هزار تومان بیشتر حقوق نگرفته ام.بعد بقیه پول را به رامین داده و گفتم:اشکالی نداره این را هم بگیرید و لطفا طلاهایم را بدهید.
    در حالی که پول را دسته میکردم و بطرف رامین دراز کرده بودم یکدفه فرهاد در را باز کرد.وقتی دسته پول را در دستم درد که بطرف رامین دراز است با اخم گفت:من نباید از کارهای تو سر در بیاورم؟
    در همان لحظه رامین با یک معذرت خواهی کوتاه از اتاق خارج شد و من و فرهاد را تنها گذاشت.
    فرهاد بطرفم امد.دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا اورد و درحالی که از عصبانیت عضله صورتش میلرزید گفت:اگه به من نگویی که داری با من چکار میکنی بخدا ولت میکنم و همه چیز را که با دست خودم ساخته ام نابود میکنم.
    خیلی دوستش داشتم.گفتم:خودت میدونی که چقدر دوستت دارم.
    خنده تمسخرآمیزی سر داد و گفت:تو دروغ گویی.تو موجود پستی بیش نیستی که داری به من خیانت میکنی.
    از این حرف فرهاد عرق سردی روی پشتم نشست.سرم را پایین انداختم.
    فرهاد بطرف پول ها رفت و گفت:حقوق گرفتی؟
    جواب دادم:آره.امروز گرفته ام.
    با حالت عصبانی بطرفم برگشت و گفت:پس چرا ان را به رامین میدادی؟
    به من من افتاده بودم و نمیدانستم به او چه بگویم.
    فرهاد با عصبانیت پول ها را بطرفم پرت کرد و گفت:پس چرا لال شدی؟در حالی که داشت از اتاق خارج میشد گفت:دیگه هر چه بین ما بود تمام شد.فردا تکلیفت را روشن میکنم.و سریع از اتاق خارج شد.
    ترسیده بودم.سریع بطرف در رفتم.صدا زدم فرهاد صبر کن.ولی او در حیاط بود و داشت ماشینش را روشن میکرد.(اول باید در حیاط رو باز میکرد بعد ماشین رو روشن میکرد اینطوری که میری تو در!)
    به حیاط رفتم و در ماشین را باز کرده و گفتم:فرهاد تو رو خدا صبر کن.تو چرا اینطوری شدی؟
    فرهاد فریاد زد:گمشو دختره هرزه.
    باز خودم را کنترل کردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دستش را گرفتم و در حالی که سوییچ را با دست دیگرم از ماشین بیرون می کشیدم گفتم:تو رو خدا به حرفم گوش کن و بعد اگه دوست داشتی دیگه سراغم نیا.
    فرهاد مرا محکم به عقب هول داد.به دیوار خوردم.فریاد زد:باز می خواهی دروغ بگویی؟
    به گریه افتادم.گفتم:نه فرهاد دروغ نمیگویم.من به حرفهایم را ثابت میکنم.خواهش میکنم آرام باش.
    فرهاد سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و با ناراحتی گفت:گریه نکن.حرف بزن بگو ببینم تو داری با من چه میکنی؟
    اشک هایم را پاک کرده و گفتم:اخه اینجا که نمیشه ، بیا به اتاقم برویم.
    سرش را از روی فرمان ماشین برداشت نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تو برو لباست را عوض کن و صورتت را بشور با هم بیرون میرویم و صحبت میکنیم.
    داخل خانه شدم.رنگ صورتم به وضوح پریده بود.همه با نگرانی نگاهم کردند.از دیدن لیلا و مینا خانوم خجالت می کشیدم.رامین نگاهی به صورتم انداخت و با ناراحتی گفت:خودت باعث شدی که همه درباره تو فکرهای ناجور بکنند.
    با سر حرفش را تصدیق کردم.به اتاقم رفتم.لباسم را عوض کردم و بعد از شستن صورتم با فرهاد سوار ماشین شده و از خانه خارج شدیم.(ایندفعه درو باز کردید؟!)
    نمیدانستم از کجا شروع کنم.گفتم:فرهاد قول میدهی به کسی چیزی نگویی؟
    با خشم نگاهم کرد و گفت:تو به اون مرتیکه بی همه چیز اطمینان میکنی ، با او حرف میزنی با او بیرون میروی ولی به من که شوهرت هستم اطمینان نداری؟
    با ناراحتی گفتم:فرهاد تو رو خدا اینطور صحبت نکن.تو درباره من اشتباه میکنی.
    فرهاد ماشین را کنار پارکی نگه داشت و گفت:پیاده شود کمی قدم بزنیم.
    پیاده شدم و کنار فرهاد شروع به قدم زدن کردم.
    فرهاد گفت:افسون حرف بزن ، دیگه داری حسابی دیوانه ام میکنی.
    گفتم:حالا نمیشه تا مدتی صبر کنی و بعد باریت تعریف کنم؟
    با خشم بطرفم برگشت و فریاد زد:نگفتم؟!باز می خواهی به من دروغ بگویی.
    سریع گفتم:باشه.بس کن.برایت تعریف میکنم.تو چرا اینجوری شدی؟به همه شک میکنی.
    یکدفعه فرهاد گفت:الهی شیما ذلیل بشی که منو بدبخت کردی.
    به خنده افتاده و گفتم:مگه شیما با دوستان دیگرش رفت و آمد نداشت؟پس چرا وقتی مرا دیدی دیوانه شدی؟
    با حالت عصبی گفتم:من گول ظاهر تو را خوردم.حالا بگو بین تو و اقای محمدی چه میگذره که من نباید بدونم.
    با اخم گفتم:بین من و او چیزی نیست که تو بدانی.فقط من از اقای محمدی یک خانه کرای کرده ام.
    با تعجب ایستاد و به صورتم خیره شد و گفت:خانه کرایه کرده ای؟!
    گفتم:لطفا دیگه اینو نپرس چون دوست ندارم کسی از ماجرا بویی ببره.
    با عصبانیت چنگی به موهایم کشید و با خشم گفت:اگه نگویی خانه را برای چه موضوعی کرایه کرده ای تو را ول نمیکنم.اینقدر میزنمت تا همینجا بمیری.(این چرا مثل گربه چنگ میندازه!؟یا مثل سگ هار پاچه میگیره؟!)
    متوجه شدم که فکرهای ناجور درباره خانه کرده است.گفتم:باشهوباشه.ولم کنوبرایت تعریف میکنم.
    موهایم را ول کرد و رو به رویم ایستاد و گفت:حرف بزن!
    گفتم:آخه قول بده به کسی نگویی.مخصوصا دایی محمود.
    فرهاد با نگرانی گفت:اگه اون فکری که من کرده ام نباشه قول میدهم به کسی نگویم.ولی اگه خدای ناکرده همان باشد.به روح پدرم قسم همینجا تو را میکشم.
    خنده ام گرفت و گفتم:باشه عزیزم ، تو خیلی بدجنس هستی و میدانم حتما مرا می کشی.
    فرهاد فت:باید به من ثابت کنی که دروغ نمیگویی.
    گفتم:باشه ثابت میکنم.
    بعد ماجرای شبی که دایی می خواست مرا مورد آزمایش قرار دهد و من چطور با پیرزن آشنا شدم و او چطور به من کمک کرد تا سر بلند از این آزمایش در بیایم و من هم بخاطر این محبت او خواستم جوری تلافی کنم ولی وقتی پیرزن را با اون وضع دیدم به فکرم رسید که کاری برایشان انجام بدهم و...همه را تعریف کردم.
    فرهاد سرش را پایین انداخته بود.رفت روی نیمکت داخل پارک نشست.سرش را میان دو دستش گرفت و با ناراحتی گفت:وای خدایا منو ببخش.
    کنارش نشستم و گفتم:تو رو خدا خودت را نارحت نکن.من طاقت ناراحتی تو را ندارم.
    فرهاد گفت:افسون منو ببخش ، من در عرض این چند هفته خیلی عذابت دادم.تو از دست من و اطرافیان خیلی زجر کشیدی.اخه عزیزم چرا به من نگفتی که من کمکت کنم؟
    لبخندی زده و گفتم:اگه موضوع را بهت می گفتم که آبرویم میرفت ومیترسیدم تومرا مسخره کنی.مخصوصا دایی محمود.ای وای اگه او بفهمه من دیگه آسایش ندارم.
    فرهاد دستم را گرفت و گفت:تو بهترین قلب دنیا را داری.اخه چرا اینقدر خودت را زجر دادی؟اون اسباب کشی میتونست باعث شود که مریض شوی.
    گفتم:از اینکه میدیدم تو از من ناراحت هستی و از حرکاتم عذاب می کشی داشتم دیوانه میشدم.چند بار خواستم موضوع را برایت تعریف کنم ولی خجالت کشیدم.فرهاد من بدون تو می میرم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:من هیچوقت از تو جدا نمیشوم.تهدیدت کردم که برایم ماجرا را تعریف کنی.
    به شوخی گفتم:ولی وقتی اقای محمدی شنید که نامزد کرده ام رنگ صورتش پرید و به من من افتاده بود.
    فرهاد اخمی کرد و گفت:بی خود کرده است.تو زن عزیز من هستی و دیگه نباید اذیتم کنی.
    گفتم:خب حالا که همه چیز را فهمیدی بیا برویم خانه.
    به ساعت نگاه کردم.دو صبح بود.سوار ماشین شدیم و بطرف خانه رفتیم.
    فرهاد گفت:به رامین چقدر قرض داری؟
    گفتم:چیزی نیست ، قراره بیقه اش را ماره دیگه به او بدهم.
    فرهاد اخمی کرد و گفت:نه دیگه حق نداری سر کار بروی.
    گفتمکفرهاد تو رو خدا.
    فرهاد خندید و گفت:من شوهرت هستم و باید از این به بعد به فرمان من باشی.(مگه برده آوردی که باید به فرمان تو باشه؟!)
    گفتم:پدربزرگ و مادربزرگ چه میشوند؟انها تمام آرزوهایشان به باد میرود.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:یعنی به قیافه ام می خوره که بی رحم باشم؟نترس من به انها کمک میکنم و نمیگذارم اب توی دلشان تکان بخورد.و اینکه قرض رامین را هم خودم میدهم.
    فریاد کوتاهی کشیده و گفتم:وای نه فرهاد.اخه خوب نیست.خودم این راه را قبول کرده ام.تازه این که من به کس دیگری هم قرض دار هستم.
    فرهاد نگاهی با اخم کرد و گفت:دیگه ب کی قرض داری؟نکنه از اقای محمدی هم...
    حرفش را قطع کرده و گفتم:نه باب ، من هیچوقت خودم را پیش او کوچک نمیکنم.و این که رامین وقتی دید می خواهم طلاهایم را بفروشم به من پول قرض داد و طلاهایم را برداشت تا اگه به پول احتیاج پیدا کردم مجبور نشوم طلاهایم را به حراج بگذارم.
    فرهاد گفت:رامین مرد خیلی خوبی است.من برایش احترام زیادی قایل هستم.وقتی امشب شنید که من و تو نامزد کرده ایم جا خورد و بعد از لحظه ای بطرف من امد و به من تبریک گفت.به او گفتم شما خودت را راحت کردید ولی من بیچاره شدم.اما رامین لبخندی زد و گفت:این حرف را نزن.افسون دختر خوبی است و اشتباهی نمیکند.او در پاک دامنی مانند خواهرش شکوفه نمونه است و خیلی برای پیدا کردن تو تلاش کرد.
    نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم:ولی تو به او حسودی میکنی.
    فرهاد خندید و گفت:اگه بدانم کسی دوستت داشته باشد باید به من حق بدهی که حسودی کنم.اگه تو به جای من بودی بدتر می کردی.
    به خانه رسیدیم.همه به ظاهر خوابیده بودند.فرهاد خداحافظی کرد و به خانه خودشان رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/