صفحه 4 از 12 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 112

موضوع: شب بي ستاره | فریده شجاعی

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح روز بعد حسام مرخصي داشت و منزل بود.مادر حاضر شده بود تا به منزل الهام برود.من هم حاضر شدم تا با مادر از منزل خارج شوم،زيرا اگر حسام مي فهميد خودم به تنهايي مي خواهم جايي بروم اجازه نمي داد.هنوز با اين مسئله كنار نيامده بود.مادر به حسام گفت كه به منزل الهام مي روم و حسام فكر كرد كه من هم با او مي روم بنابراين حرفي نزد. من با خيال راحت سر خيابان از مادر جدا شدم تا به منزل ژينوس بروم.
    با اولين زنگ ژينوس در را به رويم باز كرد.رگه هاي خون در چشمانش نشان مي داد شب سختي را گذرانده است.چهره خسته و پريشاني داشت.من كه هيچوقت او را چنين نديده بودم نگرانش شدم.ژينوس مرا به داخل دعوت كرد.در حالي كه دكمه هاي مانتويم را باز مي كردم گفتم:«ژينوس چي شده؟» همانطور كه به طرف آشپزخانه مي رفت گفت:«تازه از راه رسيدي،صبر كن يك چيزي برات بيارم خنك بشي.»
    پشت سر او به آشپزخانه رفتم و همانطور كه دستش را مي گرفتم گفتم:«ژينوس من خيلي عجله دارم.حسام امروز خونه بود.من به هواي خونه الهام اينجا اومدم،مي ترسم يك دفعه مادرم بره خونه حسام بفهمه كه من تنهايي رفتم جايي قشقرق به پا مي كنه.»
    ژينوس خيره به من نگاه كرد و گفت:«گفتي حسام خونه بود؟»
    «آره شانس من ديگه.»
    ژينوس گفت:«الهه من مي تونم باهاش صحبت كنم.»
    با تعجب نگاهش كردم و گفتم:«آره ولي براي چي؟»
    همانطور كه به طرف تلفن مي رفت گفت:«شايد اينطوري خيلي بهتر باشه.دست كم از اين كلافگي درميام.»
    هاج و واج به او نگاه كردم كه چه مي خواهد انجام دهد.ژينوس به هال رفت و روي صندلي نشست و گوشي را دستش گرفت.لحظه اي به من نگاه كرد و گفت:«بيا پيش من.اينجوري دلم گرمتره.»
    هنوز باورم نمي شد كه بخواهد با حسام صحبت كند . بدتر از آن نمي دانستم در چه موردي مي خواهد با او حرف بزند.خودم را لعنت كردم چرا به حرف مادر گوش نكردم و جريان روز پيش را براي او تعريف كرده ام.تا به خودم آمدم و خواستم ژينوس را از اين كار منصرف كنم شنيدم كه گفت:«سلام منم ژينوس ... نه با الهه كار ندارم مي خواستم اگه اجازه بديد با خودتان صحبت كنم.»
    رنگ از صورتم پريد.در حالي كه لبانم را زير فشار دندانهايم گرفته بودم ژاهسته به ژينوس نزديك شدم و در همان حال به او اشاره كردم كه نگويد من پيش او هستم.ژينوس متوجه منظورم شد و سرش را تكان داد.روي مبل كنار ژينوس نشستم و با اضطراب به مكالمه او با حسام گوش سپردم.
    رنگ و روي ژينوس بهتر از من نبود.پريدگي رنگش نشان مي داد كه در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته است.شنيدم كه گفت:«البته اگر مزاحم وقتتون نيستم.»
    كمي به ژينوس نزديكتر شدم تا بتوانم صداي حسام را هم بشنوم.سكوتي كه در منزل بود باعث مي شد صداي حسام از انطرف سيم واضح به گوش رسد«خواهش مي كنم من در خدمتتان هستم.»
    ژينوس مكثي كرد و گفت:«مي خواستم سوالي از شما بپرسم،ولي فبل از هرچيز اگر سوال يا صحبت هايم را جسارت دانستيد به بزرگي خودتان مرا ببخشيد.»
    دلم با شور افتاده بود و پيش خودم فكر مي كردم چه اتفاقي خواهد افتاد.ژينوس ابتدا با لكنت شروع كرد.از حسام پرسيد:«اگر از شما سوالي كنم در نهايت صداقت جوابم را مي دهيد؟»
    صداي حسام نشان مي داد كه از سوال او خنده اش گرفته است و شايد پيش خودش فكر مي كرد اين ديگر چه سواليست.عاقبت به حرف آمدو گفت:«من هميشه سعي كرده ام از كلمه اي به نام دروغ فاصله بگيرم و مطمئن باشيد هر سوالي كه بكنيد جوابش جز حقيقت نيست.»
    ژينوس با شيفتگي گفت:«در اين مورد مطمئن بودم و به خاطر همين در نهايت جسارت با شما تماس گرفتم.» حسام با خوش خلقي گفت:«خواهش مي كنم.»
    ژينوس نفسي تازه كرد و گفت:«آقا حسام مرا چطور دختري مي بينيد؟»
    حسام سكوت كرد.ژينوس با صداي آهسته اي گفت:«خواهش مي كنم فكر ناراحت شدن من نباشيد.دوست دارم با همان صداقتي كه در شما سراغ دارم نظرتان را به من بگوييد.» حسام گفت:«ژينوس خانم من با كمال اطمينان شما را دختر شايسته اي مي دانم.هرچند كه حدس مي زنم در گذشته مشكلاتي داشتيد، ولي خوشحالم راه صحيح درست زندگي كردن را پيدا كرده ايد و خودتان را از چاهي كه قرار بود در آن بيقتيد نجات داده ايد.»
    از تعجب كم مانده بود شاخ در بياورم.حرفي كه حسام مي زد نشان مي داد كه از گذشته ژينوس بي خبر نيست.ولي آخر چگونه؟يعني چه كسي به او گفته بود؟
    اشك در چشمان ژينوس جمع شد و گفت:«شما كار مرا راحت كرديد.خوشحالم كه از گذشته من كم و بيش مطلع هستيد،چون در اين صورت راحت تر مي توانم با شما صحبت كنم.من تا پيش از آشنايي با الهه و در نهاين با شما زندگي خوبي نداشتم.پوچ بودم و به دنبال چيزي بودم كه مي دانستم در نهايت ادامه راه پدر و مادرم خواهد بود،ولي ديدن شما و شناختن روحيات پاك شما اين باور را به من داد كه هجده سال از قافله عقب بوده ام.آقا حسام محبت شما مرا با خدا آشنا كرد.خدايي كه همه جا و حتي در وجودم بود،ولي او را نمي ديدم.فهميدم مي شود با او صحبت كرد در صورتي كه دراين هجده سال حتي نمي دانستم حمد و سوره را در نماز مي خوانند.»
    ژينوس كم كم گرم شده بود و خيلي راحت تمام جيك و پوك خودش را كف دست حسام گذاشت.از اختلاف پدر و مادرش و علت جدايي شان گرفته تا دوستي اش با كوروش حتي از بي اعتقاديهايش و خيلي چيزهاي ديگر براي حسام صحبت كرد.از بس از روي تاسف و ناراحتي با دست به دهان و پيشاني ام زده بودم احساس سرگيجه داشتم.از كار ژينوس سر نمي آوردم و نمي فهميدم چرا اينقدر خودش را ضايع مي كند.همان ذره اميدي كه فكر مي كردم حسام قبول مي كند تا با ژينوس ازدواج كند تبديل به ياس شد.
    در تمام اين مدت حسام سكوت كرده بود تا ژينوس حرفش را بزند.صدايي از آن طرف سيم شنيده نمي شد.نه مي دانستم و نه مي توانستم حدس بزنم حسام در اين موقع چه حس و حالي دارد.ژينوس به گريه افتاده بود و با چنان صداقتي از بديهاي خودش صحبت مي كرد كه من هم به گريه افتادم.وقتي تمام اعترافاتش را به زبان آورد و ديگر چيزي نمانده بود گفت:«حالا كه همه چيز را در مورد من فهميديد به عنوان آخرين كلام مي خواهم بگويم تا جايي كه از اسلام مطلب خوانده ام به اين نتيجه رسيده ام بهترين و مقدس ترين كار در اسلام ازدواج است و مي خواهم به استناد از مطلبي كه در مورد ازدواج اولين پيشواي مسلمانان و همسر گرانقدرشان بانو فاطما زهرا خوانده ام از شما بخواهم مرا شايسته همسري خود بدانيد.»
    ژانقدر دلم براي ژينوس سوخت كه ديگر طاقت نياوردم و براي اينكه راحت هق هق كنم به اتاقش رفتم و در را بستم. ديگر دلم نمي خواست بفهمم حسام بعد از شنيدن حرفهايش چه به او خواهد گفت. با شناختي كه از روحيه حسام داشتم مي دانستم احساسات مانع ار تصميم گيري او نخواهند شد.فقط از خئا مي خواستم روح پاك و خلوصي كه در ژينوس به وجود آمده بود با تلنگر امتنان حسام از ازدواج با او درهم نشكند.
    وقتي آرام شدم ازاتاق خارج شدم و او را ديدم كه همان جا كنار تلفن نشسته و در انديشه هاي دور و درازي عوطه ور است.كنارش نشستم و دستانم را دور شانه اش حلقه كردم. با چشمان خسته اي كه از شدت گريه پف كرده بود به من نگاه كرد و گفت:«احساس سبكي مي كنم.حس مي كنم از يك فشار شديد راحت شده ام.»
    سرش را روي شانه ام گذاشتم و گفتم:«كار خوبي كردي،كاش من هم شهامت تو رو داشتم.»
    ساعتي كناراو بودم و بعد تركش كردم.از همان راه به منزل الهام رفتم.خوشبختانه مادر هنوز آنجا بود. مبين با ديدن من با خوشحالي به طرفم دويد و خواست تا مثل هميشه با او بازي كنم.براي اولين بار حوصله هيچكس، حتي او را نداشتم و براي اينكه ناراحت نشود گفتم:«كبين جون، خاله سرش درد مي كنه،بزار خوب بشه بعد با هم بازي مي كنيم.»
    مبين دست كوچكش را روي سرم گذاشت و مرا نوازش كرد.بوسيدمش و روي مبل دراز كشيدم.كمي بعد مادر برخاست تا به منزل برويم. الهام از من خواست بمانم.من كه حال خوشي نداشتم قبول نكردم و همراه مادر به خانه رفتم.
    حسام منزل نبود.مادر براي گرم كردن غذا به آشپزخانه رفت.من كه احساس سردرد شديدي مي كردم به مادر گفتم ميلي به خوردن ندارم و بعد از خوردن قرص مسكني به اتاقم رفتم و دراز كشيدم و كم كم بهخواب عميقي فرو رفتم. زماني كه بيدار شدم هوا رو به تاريكي مي رفت. با يادآوري مادر با عجله نمازم را خواندم تا قضا نشود.درست در لحظه اي كه جانمازم را جمع مي كردم حسام وارد شد و وقتي ديد تازه نماز ظهر و عصرم را خوانده ام سرش را با تاسف تكان داد و گفت:«الان وقت نماز خوندنه؟!»
    حرفي نزدم و به كارم مشغول شدم.حسام به اتاقش رفت و تا زماني كه مادر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برای خوردن شام صدایش کرد از آنجا بیرون نیامد. آن شب حسام در فکر بود . طوری که چند بار مادرش صدایش کرد تا مطلبی به او بگوید. گاهی به من خیره می شد . احساس می کردم می خواهد صحبت کند ولی خیلی زود پشیمان می شد و ترجیح می داد چیزی نگوید.

    دو روز از این ماجرا گذشت . روز سوم حسام بدون اینکه مادر مادر متوجا شود مرا به حیاط کشاند و با لحنی جدی گفت: به دوستت زنگ بزن بگو اگه می تونه یک ساعت وقت بذاره کارش دارم.
    با هانی باز نگاهش کردم و گفتم: با دوست من چی کار داری؟
    حسام اخمی کرد وگفت : نمیخواد خودت رو به اون راه بزنی . برو کاری که گفتم بکن ، خودتم حاضر شو بریم بیرون.
    بدون هیچ حرفی برای زنگ زدن به ژینوس تلفن کردم . به او گفتم حاضر باشد تا دنبالش بیاییم.
    به اتفاق حسام به منزل ژینوس رفتیم . با اولین زنگ گویی پشت آیفون منتظر بود زیرا به سرعت در را باز کرد. از پشت آیفون به او گفتم که بیاید پایین. بعد ژینوس با چادر مشکی و خیلی محجبه از منزل بیرون آمد. من کنار حسام روی صندلی جلو نشسته بودم و او در عقب را باز کرد و با گفتن سلام روی صندلی نشست. برای دیدن او به عقب برگشتم و پاسخ سلامش را دادم . حسام هم با متانت پاسخ او را داد و حالش را پرسید و در همان حال آینه جلوی خودرو را به سمت بالا متمایل کرد تا چشمش به ژینوس نخورد. من از این همه پرهیز حیرت کردم و با تعجب فکر کردم تا چه حد او را می شناسم.
    می دانستم حسام می خواهد با ژینوس حرف بزند و به همین احساس خوبی نداشتم. و فکر می کردم مزاحم گفت و گوی آن دو هستم . به خصوصی وقتی فکر کردم اگر به ژینوس بگوید که حاضر نیست با او ازدواج کند ترجیح می دادم نباشم تا اینکه شاهد شکسته شدن غرور و دل او باشم.
    پس از گذشتن از چند خیابان کنار پارکی ایستادیم. با یاد قراری که برای اولین بار با کیان گذاشته بودم افتادم . به شدت دلم هوای دیدنش را کرد.
    به شدت دلم هوای دیدنش را کرده بود. چند وقت بود که ندیده بودمش و دلم برایش یک ذره شده بود. همان موقع با خودم فکر کردم در اولین فرصت با او تمایس خواهم گرفت. نمی دانم ژینوس در آن لحظه چه حالی داشت شاید او هم مانند من در زمان ملاقات با کیان میان احساسی بین ترس و هیجان دست و پا می زد. زیر چشم به حسام نگاه کردم و با دیدن صورت جدی و خشک او فکر کردم هیچ شباهتی به کیان ندارد. چهره خندان و نگاه شیفته کیان کجا و صورت جدی و نگاه مصمم حسام کجا ! با صدای حسام تکانی خوردم و به سرعت نقش کیان را از ذهنم پاک کردم. حسام رو به من کرد و گفت: بهتر است اینجا پیاده شویم.
    من و ژینوس بدون کلامی از خودرو پیاده شدیم و به سمت پیاده رو به راه افتادیم. حسام پس از قفل کردن در به سمت ما آمد و هر سه به طرف نیمکتی که داخل پارک بود رفتیم. حسام دو قدم جلوتر از ما راه می رفت و من و ژینوس به دنبال او می رفتیم تا جایی را برای نشستنمان انتخاب کند. در حاشیه پارک در جای خلوتی دو نیکت روبروی هم قرار داشت. حسام با دست یکی از نیمکت ها را نشان داد به این معنی که روی آن بنشینیم. ژینوس برای نشستن پیش قدم شد و گوشه نیمکت را برای نشستن انتخاب کرد. حسام منتظر بود من هم کنار ژینوس بنشینم که ترجیح دادم نیمکت روبرو را برای نستن انتخاب کنم تا آن دو راحت تر باشند . حسام چیزی نگفت و خودش با فاصله کنار ژینوس نشست. از جایی که نشسته بودم به راحتی آن دو را نظاره می کردم . ولی صدایشان به گوشم نمی رسید. حسام در حالیکه با تسبیح دستش بازی می کرد صاف و مستقیم روی نیکمت نشسته بود و صحبت می کرد. ژینوس هم سرش را پایین انداخته بود و درحالیکه به جلوی پایش خیره شده بود به حرفهای او گوش می داد .
    خیلی دوست داشتم بدانم حسام چه چیز از ژینوس پرسید که او سرش را به علامت نفی تکان داد و به حسام چیزی گفت. کنجکاوی کلافه ام کرده بود و خودم را با کلمات خود شیرین و بدبخت سرزنش می کردم که چرا همان موقع کنار ژینوس ننشته بودم تا من نیز حرفهایشان را بشنوم . کمی بعد از نگاه کردن به آن دو خسته شدم و با خودم فکر کردم وقتی صدایشان را نمی شنوم چرا به آنان نگاه می کنم و خودم را حرص می دهم؟ بهتر از این فرصت استفاده کنم . به چیزهایی که دوست دارم فکر کنم. به راستی هوای خنک پارک به حدی مطبوع و آرامش بخش بود که افسوس می خودم را اجازه نداشتم مرتب به پارک بروم . چنان غرق لذت از نشستن و غوطه ور خوردن در افکار خوشایندم بودم که نفهمیدم زمان چطور سپری شد فقط هنگامی به خودم آمدم که حسام گفت : الهه بلند شو بریم.
    با صدای حسام نگاهم را به او دوختم و تازه متجه شدم که آن دو آماده رفتن هستند. با بی میلی از جا برخاستم و با خودم گفتم کاش کمی بیشتر می ماندم ، حیف شد.
    در حضور حسام حتی نتوانستم دو سه کلمه با ژینوس صحبت کنم . چهره ژینوس شاد یا غمگین نبود ، ولی نشان می داد در فکری عمیق غرق است. کنجکاوی امانم را بریده بود و دوست داشتم حتی شده با یک کلمه نتیجه گفتگوی آن دو را بفهمم. حسام ، ژینوس را جلوی منزلشان پیاده کرد و با هم به خانه بر گشتیم. سپس به اتاقش رفت تا مثل همیشه مطالعه کند. از آن ساعت تا شب پر پر می زدم تا لحظه ای فرصت پیدا کنم و به ژینوس تلفن بزنم ولی حسام لحظه ای منزل را ترک نکرد و این کار با حضور او غیر ممکن بود.
    صبح روز بعد هر چه به منزل ژینوس تلفن کردم کسی گوشی را بر نداشت. به حدی نگران و مصطرب بودم که نمی دانستم چه باید کنم. تا عصر صبر کردم و دوباره تماس گرفتم . خوشبختانه منزل بود . به او گفتم صبح تماس گرفتم و او گفت که برای دیدن مادر بزرگش رفته بود . با ژینوس خسلس صحبت کردم . ولی هر چه تلاش کردم نتوانستم از او بپرسم روز گذشته بین او و حسام چه صجبت هایی شده اسد . پیش از خداحافظی ژینوس گفت که روز بعد قرار است به مدت یک الی دو هفته به منزل عمویش به شمال برود و گفت کهای کاش من هم میتوانستم همراه او بروم که در آن صورت به هردویمان خوش میگذشت.با حسرت آهی کشیدم و حرف او را تائید کردم.کمی بعد خداحافظی کردم،ولی در خماری عجیبی دست و پا میزدم.
    از اینکه چیزی از ژینوس نپرسیده بودم و او هم چیزی در این مورد به من نگفته بود خیلی حالم گرفته شد.می دانم تا دو هفته بعد که از شمال برگردد هم چنان سردرگم باقی خواهم ماند.با رفتن ژینوس به مسافرت حوصله ی من نیز سر میرفت.با اینکه خیلی کم میتوانستم به منزلشان بروم ولی دست کم او به خانه مان میامد.
    گذشته از آن بیشتر اوقات با هم تلفنی صحبت میکردیم.هنوز دو روز از رفتن او نگذشته بود که نق زدنهای من شروع شد و مرتب از بیکاری و بی حوصلگی نزد مادر شکایت میکردم.
    مادر با خوشحالی پیشنهاد کرد برای اینکه حوصلهام سر نرود با ثریا خانم،خیّاط محلمان،صحبت کند تا به من دوخت و دوز لباس یاد بدهد.پیشنهادش به هیچ وجه مورد پسندم واقع نشد و به محض شنیدن این موضوع با اخم و تخم شانههایم را بالا انداختم و با قهر به اتاقم رفتم.
    مادر به خوبی میدانست به هیچ عنوان از خیاطی خوشم نمیآید و در عوض عاشق یاد گرفتن آرایش گری بودم،ولی حتی صحبت در مورد آن داد و فریاد حسام را در میآورد.
    با نبودن ژینوس دیگر بهانه ی برای بیرون رفتن از خانه نداشتم و این بدترین شکل دلتنگی بود.از طرفی با حضور مداوم مادر وگاهی حسام در خانه حتی دسترسی به تلفن هم برایم غیر ممکن بود.تنها سرگرمی من شده بود رفتن گاه و بی گاه به منزل الهام که آن هم هر دو هفته یا ده روز یک بار بود زیرا الهام مرتب به منزل ما میآمد.
    حمید و شبنم هر دو خارج از منزل کار میکردند و هیچ وقت خانه نبودند که بخوام پیش آنها بروم.روزهای تعطیل هم که یا منزل ما بودند یا منزل مادر شبنم.کس دیگری هم نبود که بخواهم به منزلشان بروم.از دوستانی که میتوانستم با آنان مراوده داشته باشم یکی ژینوس بود و دیگری افسانه که ازدواج کرده بود و حتی ماهی یک بار هم او را نمیدیدم.
    به خاطره سختگیریهای حسام دوستان دیگری نداشتم که با وجود آنان سرم را گرم کنم.یک بار مادر اصرار کرد تا به منزل عالیه خانم برویم تا هم دیداری کرده باشیم و هم با دیدن عاطفه حوصلهام سر جایش بیاید،ولی من از رفتن سر باز زدم و به بهانه ی رفتن به حمام مادر را به تنهایی روانه ی خانه ی آنان کردم.
    از وقتی که با کیان بیرون رفته بودم از دیدن عالیه خانم و به خصوص عرفان گریزان بودم.با دیدن آنان احساس بدی نسبت به خود پیدا میکردم و حس شرمساری وجودم را فرا میگرفت.
    یک روز فرصتی پیش آمد و توانستم به کیان تلفن کنم.شماره ی او را گرفتم،ولی در همان حال حدس زدم که شماره را اشتباه گرفتم.وقتی تماس برقرار شد صدای غریبه را شنیدم و فهمیدم حدسم در مورد اشتباه بودن شماره ی تلفن درست بود است.به سرعت تماس را قطع کردم و یک بار دیگر سعی کردم به ذهنم فشار بیاورم و با جابجا کردن ارقام شماره ی دیگری را گرفتم،باز هم اشتباه بود و تلفن را قطع کردم و دیگر زنگ نزدم.
    در این بین خواستگاری برایم پیدا شد که آخر هم نفهمیدم معرف آنان چه کسی بود.روزی دو زن چادری در منزلمان را زدند و مادر را خواستند.مادر جلوی در رفت و به مدت یک ربع بیست دقیقه با آنان صحبت کرد.وقتی داخل برگشت از چهرهاش میشد تعجب را خواند.آن روز مثل همیشه الهام منزلمان بود.وقتی از مادر پرسیدم اینا کی بودند نگاه پر خنده و معنی داری به الهام انداخت و لبخند زد.منتظر پاسخ مادر بودم که الهام از نگاه مادر متوجه منظر او شد و گفت:خواستگار بودند؟
    مادر که از تیزی الهام خندهاش گرفته بود سرش را به نشان مثبت تکان داد.
    با تعجب گفتم:خواستگار؟برای کی؟
    الهام با خنده گفت:برای من،خوب غیر از تو دختر دم بخت این خونه کیه؟
    از حرفش زیاد خوشم نیومد.بدون اینکه به او لبخند بزنم استکانهای چای را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم.وقتی برگشتم شنیدم که مادر به الهام میگفت:والله خودشون گفتند این پنجشنبه.
    مبین که مشغول گوش دادن به صحبتهای مادر و الهام بود نگاهی به من کرد و گفت:یعنی پنجشنبه خاله عروسی میکنه؟ا
    ز خجالت سرخ شدم.در حالی که دندانهایم را به هم میفشردم و بدون اینکه نگاهی به مادر و الهام کنم که لبهایشان را گاز گرفته بودند مبین را در آغوش گرفتم و او را به حیاط بردم تا با هم بازی کنیم.
    پنجشنبه ی کذایی از راه رسید و طبق قرار قبلی خواستگاران به منزلمان آمدند.سه زن چادری به همراه دو مرد مسن و خود داماد.از آن سه زن دو تای آنان همانهایی بودند که در منزل امدنده بودند و بعد فهمیدم خواهر و زن برادر همان پسری هستند که به خواستگاریام آمده بود.دو مرد هم دایی و برادر بزرگ او بودند.نامش حمید بود و فقط او را یک نظر دیدم،ولی در همان یک نظر تصمیمم را برای ردّ کردن او گرفته شد.موهایش بی حالت وصّاف بود و کمی به قهوه ی می زد.
    چشمانش نیز روشن بود،ولی خوب تشخیص ندادم چه رنگی است.کت و شلوار سرمه ی رنگی به تن داشت که با بلوز کرم رنگش تناسبی نداشت.بر خلاف بار اول که دلم آشوب میشد و اضطراب زیادی داشتمین بار خیلی خونسرد و آرام بدون مخالفت با یک سینی چای داخل رفتم و بعد از تعارف کردن آن از اتاق خارج شدم.سپس در آشپزخانه نشستم و منتظر ماندم تا بروند.
    ساعتی طول کشید تا منزلمان را ترک کردند،باز هم مانند دفعه ی قبل صحبت در مورد خواستگار و خانواده ی او جریان پیدا کرد،همان طور که در آشپزخانه مشغول شستن ظرفهای میوه و چای بودم شنیدم که مادر گفت:والله منم ازشون پرسیدم کی شما رو معرفی کرده،بعد که خواهرش گفت یک بنده خیر خواه فهمیدم نمیخواد بگه.منم زیاد اصرار نکردم.
    زیر لب بر کسی که مرا به آنان معرفی کرده بود لعنت فرستادم،زیرا تیپ

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قیافه داماد به هیچ وجه مورد پسندم واقع نشده بود.
    بعد فهمیدم پسری که به خواستگاری ام امده بود بیست و شش ساله و تحصیلاتش نیز دیپلم است . شغل ازاد داشت و صاحب یه مغازه بزرگ لوکس فروشی بود . به گفته خواهرش که با الهام صحبت کرده بود اهل نماز و روزه و مسجد و هیئت و این برنامه ها بود و دلیل انتخاب خانواده ما را چنین عنوان کرده بود : راستش ما خیلی دنبال دختر خانواده دار و مومن بودیم اون بنده خدایی که شما را به ما معرفی کرد گفت این خانواده همون کسانی هستند که دنبالشان می گردید . ما هم شما را دیدیم و دختر نجیبتان را پسندیدیم . از شما چه پنهون ما نمی خواهیم برادرم از این دخترائی بگیره کمه شاید شما حتی ندونید چه جوری هستن.
    با شنیدن این حرف دندان هایم را از حرص به هم فشار دادم و گفتم:چقدر از خودشون متشکرند امیدوارم یکی از همه بدتر گیر برادرشون بیاد.
    وقتی الهام نظرم را درباره خواستگارها پرسید با نفرت گفتم:اصلا حرفشون رو نزنید.و با این جمله به همه فهموندم که صددرصد جوابم منفی است.
    چند روز بعد که به منزلمان زنگ زدند تا جواب بگیرند مادر محترمانه پاسخ رد داد ولی دست بردار نبودند و چندین و چند بار امدند و رفتند تا عاقبت قبول کردند که کاسه کوزه شان را جمع کنند و جای دیگر دنبال دختر خانواده دار و نجیب بگردند.
    فصل تابستان به اخر نزدیک می شد . هنوز هوا گرم و روزها بلند بود.دلتنگی و افسردگی بازهم به سراغم امده بود و همه چیز برایم تکراری و یکنواخت شده بود.دلم می خواست به مسافرت برویم حتی شده ورامین تا دست کم تنوعی برایم ایجاد شود . ژینوس هنوز از مسافرت برنگشته بود و من با حرص فکر می کردم چرا بر نمی گردد . روزی چند بار به مادرم می گفتم خسته شدم حوصله ام سر رفته . گاهی از من می خواست قبول کنم و برای یاد گرفتن خیاطی پیش ثریا خانم بروم .
    از وقتی که مادر حرف رفتن پیش ثریا خانم و یاد گرفتن خیاطی را مطرح کرده بود از او به شدت متنفر شده بودم.یک بار تا مادرم اسم او را اورد از حرص پایم را به زمین کوفتم و با فریاد گفتم خدایا این ثریا خانم را بگیر و مرا نجات بده.مادر لبش را به دندان گرفت و کلی سرزنشم کرد.بعد از ان دیگر اسم ان بنده خدا را نیاورد.من دست بردار نبودم و مرتب سرش غر می زدم و روزی نبود که چندین بار این جمله حوصله ام سر رفته چه کار کنم را تکرار نکنم.عاقبت مادر که حسابی از دست من کلافه شده بود شکایتم را به حسام کرد.او با من حسابی دعوا کرد و گفت حق ندارم از ان پس مادر را اذیت کنم.قضیه به همینجا خاتمه نیافت.از فردای ان روز با خود کتاب های قطوری می اورد تا به اصطلاح ان ها را بخوانم و علاوه بر انکه چیزی یاد بگیرم حوصله ام سر نرود.کتاب هایی که حسام می اورد تمامش دینی و مذهبی بود ان هم از نوع فلسفی.من که تمایلی به خواندن ان همه مطلب سخت و دور از فهم نداشتم بدون اینکه حتی لایشان را باز کنم انها را روی طاقچه اتاقش رها می کردم.
    از طرفی دلتنگ کیان و بیشتر از ان دلتنگ ژینوس بودم و خودم را سرزنش می کردم چرا شماره تلفن کیان را همان موقع که در ذهنم بود جایی یادداشت نکرده ام.
    با از راه رسیدن خواستگاری دیگر سر و صدایم به اسمان بلند شد و با اعتراض به مادر گفتم:وقتی من نمی خواهم ازدواج کنم چرا قرار می گذارید.
    مادر کلی صحبت کرد که نباید مردم را ندیده از در راند و از این جور صحبت ها.من که سر لج افتاده بودم گفتم:اگر مرا بکشید پایم را به اتاق نمی گذارم چه رسد به اینکه برایشان چای بیاورم تا کوفت کنند.
    بر خلاف گفته ام با نگاه چپی که حسام پیش از امدن خواستگارها به من انداخت حاضر شدم و در اشپزخانه منتظر شدم تا بیایند و برایشان چای ببرم.
    این بار پسر قد بلند و چهارشانه ای به نام بهزاد به خواستگاری ام امده بود که نسبت به خواستگاران قبلی ام تیپ و قیافه بهتری داشت با این حال قابل مقایسه با کیان نبود از بخت بد من او هم دنبال دختری از خانواده مومن و چادری می گشت و از اشنایان یکی از همسایه هایمان بود.بهزاد طلافروشی داشت و ان طوری که می گفتند وضعش توپ بود.با این حال برای من که معیارم برای ازدواج چیز دیگری بود تفاوتی نداشت چه کاره باشد و چه چیزی داشته باشد.وقتی با سینی چای به اتاق رفتم متوجه شدم با نگاه دریده ای سر تا پایم را بر انداز کرد.البته شاید نگاهش ان طور که من فکر می کردم نبود ولی هر چه بود از او خوشم نیامد و با قیافه و اکراه سینی چای را چرخاندم و مانند دفعات قبل از اتاق خارج شدم و دیگر خودم را نشان ندادم.
    این بار هم خواستگارم سمج از اب در امد و بعد از شنیدن پاسخ رد چند بار دیگر مزاحممان شدند.وقتی به این مسئله فکر کردم با خودم گفتم عجب بدبختیه.از در و دیوار پسر مومن می ریزه.بابا یکی نیست به اینا بگه ما شوهر مومن نخواهیم باید به کی بگیم.
    با رسیدن شهریور ژینوس از مسافرت برگشت و فردای روزی که بازگشته بود بی خبر به خانه مان امد.وقتی مادر در را باز کرد و من فهمیدم ژینوس است از خوشحالی سر و پا برهنه برای استقبال از او به حیاط دویدم و او را محکم در اغوش گرفتم.به راستی دلم برایش یک ذره شده بود.ژینوس در این مدت که ندیده بودمش کمی لاغرتر شده بود ولی خودش می گفت که در این مدت به او خیلی خوش گذشته است.ژینوس از شمال برایم سوغات اورده بود.او خیلی راحت و بدون رودربایستی وارد منزلمان شد و یک بار دیگر مادر را در اغوش گرفت و گفت:مادر جون در این مدت دلم برای شما بیشتر از هر کس دیگه تنگ شده بود.
    مادر او را بوسید و گفت که دل او هم برایش یک ذره شده بود.همان لحظه بود که باخودم گفتم ای کاش حسام با ژینوس ازدواج می کرد.مطمئن بودم ان دو زوج خوشبختی می شدند.ژینوس مثل همیشه از مادر حال تک تک اعضای خانواده را پرسید و وقتی به حسام رسید خطاب به مادر گفت:حال داداش حسام چطوره؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به حدی از شنیدن این جمله جا خوردم که استکان چای که در دستم بود و مشغول نوشیدن آن بودم لب پر زد و مقداری از آن روی پایم ریخت. چای داغ بود و پایم را سوزاند با این حال صدایم درنیامد. متوجه شدم مادر نیز از شنیدن این کلمه جا خورد زیرا شل و وارفته به او گفت که خال او نیز خوب است. ژینوس برخلاف گذشته خیلی زود بلند شد تا برود. هرچه به او اصرار کردم تا مدتی بماند قبول نکرد و گفت که پدرش منتظرش می باشد و چون دیگر طاقت نداشته آمده تا ما را ببیند.
    پس از رفتن او به این فکر افتادم که چه اتفاقی افتاده که ژینوس حسام را برادرش خطاب می کرد.
    عصر حسام که به منزل آمد مادر بسته ای کلوچه برای او آورد و گفت که این سوغات را دوست الهه آورده. حسام با لبخند کمرنگی گفت: « اِ ، به سلامتی برگشته اند.»
    مادر به حسام خیره شد و گفت: « آره مادر ، امروز به محض اینکه رسیده بود اومد خونمون تا سری بزنه. به همه سلام رسوند.»
    حسام در حالی که بسته کلوچه را باز می کرد گفت: « سلامت باشند.»
    من و مادر به او نگاه می کردیم تا از واکنشش بفهمیم در مغز او چه خبر است. اما او سفت تر از آن بود که بخواهد به کسی اطلاعات بدهد.
    آمدن ژینوس به منزلمان و آوردن سوغاتی بهترین فرصت بود تا مادر را راضی کنم برای پس دادن بازدیدش با دسته گلی به منزلشان بروم. با گرفتن پولی برای خرید گل حاضر شدم تا به منزل ژینوس بروم. پس از مدتها که کوچه و خیابان ندیده بودم چنان با لذت به هوای باز نگاه می کردم که گویی زندانی حبس کشیده ای بودم که آزاد شده ام. وارد خیابان که شدم دلم می خواست پرواز کنم. همین که خواستم از پیچ خیابان رد شوم چشمم به اندام مردی افتاد که با دیدنش قلبم فرو ریخت. پشت او به من بود ، ولی می دانستم ممکن نیست اشتباه کرده باشم ، زیرا فقط او چنین اندامی داشت و به این صورت لباس می پوشید. لرزشی در قدمهایم افتاده بود که راه رفتنم را سخت کرده بود. یک لحظه مرد برگشت و من با رنگ و رویی پریده دیدم او کسی جز کیان نیست. گویی مغزم فلج شده بود و چیزی نمی فهمیدم. کیان انجا چه می کرد. خیلی اتفاقی سرش را چرخاند و همان لحظه مرا دید. آشکارا دیدم که تکان خورد. شاید او هم انتظار دیدن مرا نداشت ، زیرا خیلی تابلو و آشکارا به من خیره شد و بعد لبهایش تکان خورد. فهمیدم نام مرا به زبان آورد. سرم را پایین انداختم و به سرعت به راهم ادامه دادم. آن قدر عصبی و مضطرب بودم که متوجه نشدم جهت منزل ژینوس را اشتباه می روم و زمانی که خیابان برایم ناآشنا شد تازه فهمیدم مسیر را اشتباهی طی کرده ام. یک لحظه مکث کردم تا حواسم را جمع کنم و از کوچه پس کوچه ها به راه اصلی برگردم که با صدای بوق خودرویی تکان خوردم. همان لحظه به خودم گفتم بی بروبرگرد کیان است زیرا طوری بوق می زد که گویی می گفت الهه.
    بدون اینکه برگردم درجا ایستادم. گویی وزنه های سنگین به پایم آویزان کرده بودند. حتی نتوانستم یک قدم دیگر بردارم. خودروی کیان جلو پایم ایستاد. او را دیدم که به سرعت پیاده شد و با هیجان گفت: « الهه ، آخرش دیدمت.» و بعد خندید و ادامه داد: « باور کن دیگه تو آسمون دنبالت می گشتم. حالا هم از دیدنت روی زمین بدجوری شوکه شدم.»
    صدایش جریان خون را در تنم راه انداخت. کم کم احساس کردم یخ وجودم ذوب می شود و بدنم گرم می شود. با خجالت سرم به یک سمت خم شده بود گفتم: « سلام.»
    با لحن خوشایندی پاسخم را داد و قدمی به جلو برداشت. لحظه ای فکر کردم می خواهد در آغوشم بگیرد. با ترس قدمی به عقب برداشتم و به اطرافم نگاه کردم. متوجه منظورم شد و گفت: « بیا سوار شو.»
    با تردید نگاهش کردم و و هنوز پاسخ منفی نداده بودم که در جلو را باز کرد و گفت: «دیگه نه و نمی تونم نداره ، شده بدزدمت ، امروز ولت نمی کنم. نمی دونی چقدر مکافات کشیدم تا تونستم پیدات کنم.»
    با تعجب به او نگاه کردم و گفتم: « پیدام کردی؟ چطوری؟»
    با خنده گفت: « همین طور که الان می بینی. ده روز وجب به وجب محلتون رو زیر رو رو کردم.»
    با دهانی باز هاج و واج نگاهش کردم. سرددر نمی آوردم چطور فهمیده محل ما کجاست.
    با لبخند گفت: « قربون اون چشمای خوشگلت که وقتی این جور نگاه می کنی درست مثل یک غزال وحشی میشی.»
    با شنیدن لفظ غزال وحشی بهم بخورد. نگاهم را به زمین دوختم و شنیدم که گفت: « الهه ناز نکن ، برو تو ماشین. الان یه فضول از راه می رسه ها. زود باش عزیزم.»
    تردید را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم سوار خودرویش شوم. با خودم گفتم دفعه اول که نیست. من که او را می شناسم. تازه می خوام بدونم چطوری محلمون رو پیدا کرده.»
    به محض نشستن در را بست و به سرعت خودش هم سوار شد و به چشم به هم زدنی خودرو از جا کنده شد و با گاز شدیدی که می خورد از آنجا دور شد. نمی دانستم کجا می رود. در آن لحظه با خودم فکر کردم جواب مادر را چه بدهم اگر پرسید ژینوس چطور بود. همان لحظه پاسخی به ذهنم رسید که بگویم ژینوس منزل نبود. با یادآوری اینکه به چه منظور می خواستم به منزل او بروم دلم هموای رفتن به آنجا را کرد. خیلی دلم می خواست جریان صحبت او و حسام را از خودش بپرسم. کمی فکر کردم و به خودم گفتم دو هفته از این موضوع خبر نداشتم یکی دو روز هم روی آن. به هر حال ژینوس را می بینم و همه چیز را او می پرسم. تنها مسئله ای که باقی می ماند تاخیرم بود که می ترسیدم طولانی شود. آن وقت چه باید می کردم؟! در حال بررسی اوضاع بودم که کیان گفت: «خب حالا بی خبر می زاری می ری. نه تلفنی ، نه پیغامی ، نه چیزی؟ فکر نکردی اگه رو قله قافم بری می گردم و پیدات می کنم؟»
    آهسته گفتم: « شماره تلفنت رو گم کرده بودم ، نشونی ات رو هم نداشتم.»
    خندید و گفت: «همین الان شماره منو حفظ کن تا دیگه بهانه نداشته باشی.»
    سپس چند بار شماره را تکرار کرد تا آن را حفظ شوم. متوجه شدم هر دو باری که به او تلفن کرده بودم و اشتباه بود ، سه رقم آخر شماره را پس و پیش گرفته بودم.
    وقتی کیان مطمئن شد شماره را به خاطر سپرده ام گفت: «وقتی دیدم ازت خبری نشد ، کتی رو مجبور کردم بره بیمارستان تا شاید نشانی ات رو به اون بدن.
    با تعجب پرسیدم: «کتی خانم؟»
    «آره دیگه ، خودم که می رفتم نشونی ات را نمی دادند هیچ با اردنگی هم پرتم می کردن بیرون.»
    از اینکه این قدر راحت صحبت می کرد خنده ام گرفته بود. کیان ادامه داد: «هرچند که کتی هم نتونست کاری کنه ، چون مسئول بیمارستان گفته بود اجازه چنین کاری را ندارند. کتی هم درسش رو خوب بلد بود. وقتی دیده بودند زیاد اصرار می کند او را به مدرسه ات حواله دادند. یک روز هم با کمند علاف مدرسه ات بودم. تا اینکه با هزار کلک تونستیم نام محلتون رو از یک بنده خدایی بگیریم.»
    با حیرت به او نگاه می کردم تا صحبتش را تمام کند. در همان حال به این فکر می کردم روی چه حسابی کیان برای پیدا کردن من خواهر و مادرش را مجبور به این کار کرده. همان لحظه خودش پاسخ سؤالم را داد. در حالی که می خندید گفت: «ولی خودمونیم همون یک کلمه برای من خیلی خرج برداشت.»
    در حالی که نمی فهمیدم از چه صحبت می کند گفتم: «کدوم کلمه؟»
    «نام محلتون دیگه»
    احساس آدم گنگی را داشتم که متوجه مفهوم کلمات نمی شود. «برای چی؟»
    با خنده گفت: «هیچی اولش که کتی برای دادن نام مدرسه ات خرج رفت و برگشتش به ترکیه رو دستم گذاشت. بعدشم نوبت کمند بود که حسابی تیغم بزنه.»
    کم مانده بود چشمانم از حدقه بیرون بزنه. خیلی خودم را نگه داشتم تا از او چیزی نپرسم. کیان بدون توجه به من صحبت می کرد و توضیح می داد چگونه بعد از اینکه نام محل را به دست آورده چند روز به بهانه های مختلف سر خیابان می ایستاده تا شاید مرا ببیند. در آخر با خنده گفت: «ولی عجب بچه محلهای باحالی دارید. در این مدت کلی دوست و رفیق هم پیدا کردم. امروز اقبالم بلند بود که دیدمت. هرچند دیگه کم کم داشتم به خونتون هم می رسیدم.
    خودرو با شتاب خیابانها را پشت سر می گذاشت. به کیان گفتم: « من نمی تونم زیاد بیرون از خانه باشم. قرار بود به خانه دوستم بروم ، می ترسم مادرم به منزل آنها زنگ بزند و از اینکه آنجا نباشم نگران شود.»
    این حرف را از قصد به او گفتم تا حواسش باشد از محل زیاد دور نشود. در حقیقت مادر شماره ژینوس را نداشت و من می خواستم به او بفهمانم که نمی توانم زیاد با او باشم.
    کیان گفت: « من زیاد وقتت رو نمی گیرم. دلم به حدی برات تنگ شده بود که اگه نمی دیدمت دیوونه می شدم.»
    در دل گفتم منم همین طور. کیان ادامه داد: « خب ، حالا شماره تلفن خونتون رو به من بده.»
    لب به دندان گزیدم و گفتم: « من خودم بهت زنگ می زنم.»
    خندید و گفت: « دِ نشد دیگه. یک بار علافی کشیدم برای هفت پشتم بسه. یا نشونی خونتون رو بده یا شماره تلفنت رو. هرچند که خودم می تونم گیر بیارم.»
    فکری کردم و ترجیح دادم شماره تلفنمان را به او بدهم. به محض گفتن شماره آن را داخل حافظه تلفن همراهش کرد و نفس راحتی کشید و گفت: « دیگه خیالم راحت شد که گمت نمی کنم.» سپس دستش را جلو آورد و دستم را گرفت. مانند برق گرفته ها تکان خوردم و از ترس خشکم زد. به سرعت دستم را کشیدم و با خجالت سرم را پایین انداختم. به جای معذرت خواهی از کاری کرده بود خندید و گفت: « الهه، الهه این نجابتت منو کشته. به خدا هیچ دختری مثل تو ندیدم.»
    همان لحظه به ذهنم رسید آیا او با دختران دیگر هم همین کار را کرده که با اطمینان چنین چیزی می گوید. همین باعث شد برای اولین بار طعم حسادت را احساس کنم. چیزی به رویم نیاوردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم ، ولی این احساس به قدری در من قوی بود که با لحن تندی گفتم: « خواهش می کنم نگه دار می خوام پیاده بشم.»
    کیان با تعجب گفت: « اینجا؟»
    نگاهی به اطراف انداختم و با تردید گفتم: « می خوام برم خونه.»
    با لبخند گفت: « می ری کوچولو ، این قدر بی تابی نکن.»
    کیان از ژینوس پرسید و گفتم که قرار بود به منزل آنها بروم. گفت: «ببینم هنوز نتونسته برادرت رو تور کنه؟»
    به تعجب به او نگاه کردم و در این فکر بودم که از کجا به این موضوع پی برده است. نگاهم را که دید با خنده گفت: «این جور نگاه نکن. تعجب نداره هر کس دیگری هم بود خیلی راحت متوجه این موضوع می شد به خصوص با حرارتی که اون داشت.»
    همان لحظه به یاد ژینوس افتادم که حسام را برادرش خطاب کرده بود و به این فکر می کردم که این موضوع چه دلیلی می توانست داشته باشد. کیان وقتی دید در فکرم گفت: «وقتی با منی به هیچ چیز دیگه فکر نکن ، فقط به این فکر کن که خیلی دوستت دارم.»
    از اینکه مثل روانشناسان افکارم را می خواند در عین تعجب خنده ام گرفته بود. کیان به خیابانی پیچید که انتهای آن همان جایی بود که سوار شده بودم.
    کیان خودرو را نگه داشت و گفت» « دلم نمی خواد بری ، ولی چون می گی خانواده ات نگران می شن مجبورم کمتر سخت بگیرم.»
    لز خودخواهی اش خنده ام گرفته بود. با لبخند نگاهش کردم و گفتم: «ممنون.»
    وقتی خواستم پیاده شوم گفت: « پس تلفن یادت نره.»
    می دانستم هرچه بگویم او قبول نمی کند ، بنابراین گفتم: « باشه.»
    لبخند زد و گفت: «در ضمن بعضی روزا سر همون خیابونی که منو دیدی می ایستم.»
    از حضور او در محل نگران شدم و گفتم: «ولی من خیلی کم می تونم از خونه بیام بیرون. امروز هم اتفاقی بود که خودم تنها آمدم. اکثر اوقات با مادرم جایی می رم. بیشتر وقتا هم برادرم مارو می رسونه. بهتره نیایی. من خودم بهت زنگ می زنم.»
    خندید و گفت: «نگران نباش. گفتم که تو محلتون دوست و رفیق زیاد پیدا کردم. نمی دونم این پسره که سر خیابونتون موتورسازی داره می شناسیش؟ اسمش چی بود؟»
    هنوز نامش را نگفته بود که من با ترس پیش خودم گفتم: داود مریدی.
    همان لحظه گفت: «آها... یادم افتاد ، داود مریدی. بچه باحالیه.»
    وارفته گفتم: «به اونم گفتی دنبال کی می گردی؟»
    نگاهم کرد و گفت: «نترس ، کارم رو خوب بلدم. اسمت رو که نگفتم ، فقط نشونی هات رو بهش دادم ، ولی مثل اینکه خوب می شناختت چون بهم گفت نکنه این دختری رو که می گی خواهر همون یارو پاسدارست. منم خودم رو به اون راه زدم که مثلا نمی دونم کی رو می گه. گفتم مگه برادرش پاسداره. اونم گفت با بدکسی طرف شدی. یارو حتی به سایه خودشم شک داره و البته خیلی چیزهای دیگه هم گفت که شاید عنوان کردنش درست نباشه.»
    برای اولین بار از اینکه کسی مثل داوود که حتی لایق نگاه چپ حسام هم نبود در مورد او حرف شده بود خیلی ناراحت شدم. داوود رو خوب می شناختم چون به شرارت در محل معروف بود. مغازه ای زیر خانه پدرش زده بود که به اصطلاح موتورسازی بود ، ولی فقط خدا می دانست چه کارهای خلافی آنجا صورت می گرفت. حسام به شدت از او متنفر بود و شک نداشتم که او نیز همین احساس را نسبت به حسام داشت. چند بار به خاطر اذیت کردن دختران محل با او درگیر شده بود. البته این موضوع پیش از آن بود که به خدمت سپاه دربیاید. آن زمان در بسیج بود. یک بار هم زد و خوردی بین او و حسام به وجود آمد که آنطور که زهرا خانم همسایه مان دیده بود و برای ما تعریف کرد حسام حسابی خدمتش رسیده بود. داوود که دیده بود کم آورده برای حسام چاقو کشیده بود که خوشبختانه حسام آسیب جدی ندید و فقط دستش خراش برداشت ، ولی همین موضوع و استشهاد اهالی محل از مزاحتمهای او باعث شد مدتی به زندان برود که بعد از اینکه خانواده اش برای کسب رضایت در منزلمان آمدند از زندان آزاد شد. از ان به بعد با حسام کرکری داشت تا اینکه وقتی حسام به خدمت سپاه درآمد خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد کمتر جلوی او آفتابی شود. هنگامی که به مدرسه می رفتم چند بار چشمم به او افتاده بود که مانند گرگ گرسنه ای که به گوسفند از گله جدا شده ای خیره شده به من نگاه می کرد. نگاهش آن قدر ترس و وحشت در من به وجود آورد که بعد از آن سعی می کردم هیچ وقت هنگام رد شدن از جلوی مغازه او سرم را بلند نکنم تا چشمم به او نیفتد. در این مورد هیچ وقت جرات نکردم به کسی چیزی بگویم ، زیرا می ترسیدم اگر حسام بویی از این جریان ببرد جریان زد و خورد چند سال پیش تکرار شود.
    کیان فهمید از این موضوع نگرانم و مرا مطمئن کرد که او بویی از ملاقات ما نخواهد برد ، ولی من از چیز دیگری نگران بودم. از کیان خداحافظی کردم و از خودرویش خارج شدم. صبر کردم تا او حرکت کند سپس مسیر رفته را بازگشتم و را خانه ژینوس را در پیش گرفتم. وقتی به خود آمدم جلوی خانه او بودم. به محش فشردن زنگ در خانه شان یادم لفتاد که قرار بود به گلفروشی بروم. دیگر چاره ای نبود. وقتی در باز شد داخل شدم. ژینوس جلوی در به استقبالم آمد و از دیدنم اظهار خوشحالی کرد. همان طور که می بوسیدمش به این فکر کردم ای کاش می توانستم از کیان برایش صحبت کنم. اما افسوس بعد از دیدار اولی که به اتفاق ژینوس با کیان داشتم او موضع را تمام شده می دانست و حتی در فکرش هم نمی گنجید که من هنوز با کیان در ارتباط باشم. من هم روی گفتن این موضوع را به او نداشتم.
    ژینوس مثل همیشه برای آوردن شربتی خنک به آشپزخانه رفت و من در نبود او به این فکر کردم که چطور سر صحبت را باز کنم. وقتی ژینوس از آشپزخانه خارج شد گفت: «خب ، الهه چطور؟»
    «خوبم. تو چه کار می کنی؟»
    «هی می گذرونم ، داری سعی می کنم برای دوره پیشرفته زبان آماده بشم.»
    «خوش به حالت من که ول ول دور خودم می چرخم.»
    «خب تو هم می تونی تو یه کلاسی چیزی ثبت نام کنی.»
    «دلت خوشه ، من اگه تا سر کوچه بخوام برم باید هزار تا گذرنامه نشون بدم. تنها جایی که مامان راضی به اونه خونه ثریا خانم خیاطمونه ، اونم که من حالم از هرچی دوختنه به هم می خوره.»
    ژینوس خندید و گفت: «حالا شربتت رو بخور گرم نشه.»
    تشکر کردم و شربتم را سر کشیدم. ژینوس به من خیره شده بود فهمیدم به فکر فرو رفته است. دلم می خواست مثل خودش می توانستم راحت صحبت کنم. لبخندی به او زدم و گفتم: «چی شده تو فکری؟»
    نگاهش رنگ گرفت: «داشتم به این فکر می کردم چقدر زود گذشت؟»
    «چی زود گذشت؟»
    «روزهایی که تازه با هم آشنا شده بودیم.»
    با لبخند حرفش را تایید کردم و به روزهای اول آشناییمان کشید شد. مدتی با هم خاطرات گذشته را مرور کردیم و کلی خندیدیم. به خصوص جریان فرار از مدرسه را.
    ژینوس گفت: « اون موقع به هیچ چیز فکر نمی کردم جز اینکه کاری را که مایلم انجامش دهم ، ولی الان که به اون روزا فکر می کنم می بینم تمام کارهایی که به آنها نام شجاعت داده بودم مفهومی جز حماقت نداشت.»
    لبخندی زدم و به شوخی گفتم: « اینم از برکت وجود داداش بنده بود که مفهوم واقعی این کلمه رو بهت یاد داد نه؟»
    ژینوس خندید و سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
    گفتم: « راستی ژینوس یادم رفت ازت بپرسم اون روز حسام چی بهت می گفت؟»
    «همون روز که با هم رفته بودیم پارک؟»
    «مگه غیر از اون روز با هم حرف زده بودید؟»
    ژینوس سرش را تکان داد و من با تعجب گفتم: «کی؟»
    ژینوس گفت: «فردای آن روز قرار شد بهش زنگ بزنم.»
    هاج و واجا نگاهش کردم و گفتم: « قرار شد؟ یعنی خودش قرار گذاشت؟»
    «آره. روز قبلش وقتی با هم صحبت کردیم قرار شد من خوب فکرامو بکنم بعد بهش جواب بدم.»
    از حیرت حتی نمی توانستم دهانم را ببندم. دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم: «صبرکن ، صبر کن. از اول برایم تعریف کن چه اتفاقی افتاد. از اون لحظه ای که سوار ماشین شدیم بریم پارک.
    خندید و گفت: «خنگه ، مگه خودت تو ماشین با ما نبودی ، حتی تا توی پارک از کنار من تکون خوردی فقط وقتی حسام از ما خواست بنشینیم خودت رفتی نیمکت روبه رو نشستی.»
    «خب بابا تو هم چقدر نکته بینی ، خب از همون موقع که من گردن شکسته برای خودشیرینی رفتم صندلی روبه رو نشستم را تعریف کن.»
    ژینوس خندید و گفت: « هیچی. وقتی تو رفتی روبه رو نشستی آقا حسام گقت معذرت می خوام اینجور مزاحمتون شدم. برای صحبت در مورد موضع مهمی که می خواستم با شما در میان بگذارم صلاح ندیدم پشت تلفن وقتتان را بگیرم به خاطر همین از الهه خواستم شما رو به زحمت بیندازد. الهه داداشت خیلی ابهت داره ، من که هیچ وقت تو صحبت کم نمی آوردم احساس می کردم نمی تونم لام تا کام حرف بزنم.»
    «نمی خواد از جاذبه داداش من تعریف کنی ، من یه عمره که با این جاذبه درگیرم. خب بعدش چی شد؟»
    «هیچی ، بعد از کمی مقدمه چینی گفت من شما رو دختر شایسته ای برای خوشبختی یک مرد می دونم و در این مورد شک ندارم. تنها چیزی که این وسط مانع شده با تمام وجود دل به زندگی با شما بسپرم اینه که از خیلی وقت پیش خواهان دختری نجیب درست مثل شما بودم.»
    از تعجب هین بلندی کشیدم و گفتم: «حسام اینو گفت؟»
    ژینوس اخمی کرد و گفت: « مگه اینو نمی دونستید؟»
    فهمیدم اگر بند را به آب بدهم ژینوس دیگر چیزی از مکالمه شان نخواهد گفت و من تا ابد باید در آتش کنجکاوی بسوزم. بنابراین گفتم: « چرا ولی اینکه خودش گفته تعجب کردم. خودت که می شناسیش با انبردست هم نمیشه حرف از دهنش بیرون کشید.»
    ژینوس لبخند زد و گفت: «خب لابد منو مورد اعتماد دیده که گفته.»
    لبخند زدم و سرم را تکان دادم ، ولی احساس ناخوشایندی به من دست داد. حس کردم حسودی ام شده که حسام به او بیشتر از من اعتماد داشت.
    ژینوس گفت: « منم اون موقع خیلی جا خوردم ، ولی آقا حسام این موضوع را خوب مطرح کرد و خیلی زود با آن کنار آمدم. اون لحظه به خودم فکر نمی کردم به این فکر بودم که بتوانم کاری برای اون انجام دهم.»
    سکوت کرده بودم تا ژینوس حرفش را تمام کند.
    «وقتی آقا حسام سکوت مرا دید گفت: خانم سپهری ناراحت شدید که من این موضع را مطرح کردم. منم سرم را تکان دادم و گفتم نه صداقت شما قابل تقدیره. بعد گفت: منم می خواستم قبل از اینکه هر تصمیم دیگه ای گرفته بشه حرف پنهانی بین من و شما نباشد. به همین خاطر خواستم حضوری ببینمتون و بعد از این موضوع تصمیم گیری رو به عهده خود شما بگذارم. من برای ازدواج با شما حرفی ندارم و برای من افتخار بزرگی است که همسرم دختر نجیب و پاکی مثل شما باشد. اگر پاسخ شما در مورد ازدواج با من هنوز جای خودش بود دوست دارم بهم خبر بدید تا طی مراحل دیگه مثل خواستگاری و اینجور برنامه ها اقدام کنم.»
    ژینوس سکوت کرد و من که بی صبرانه منتظر شنیدن نتیجه کار بودم گفتم: «خب بعدش چی شد؟»
    ژینوس نفس عمیقی کشید و گفت: «اون روز اومدم خونه ، اولش از ذوق و شوق دلم می خواست همان لحظه گوشی تلفن رو بردارم و به آقا حسام زنگ بزنم و بگم تنها آرزوش من اینه که جتی اگه شده یک روز با شما زندگی کنم. ولی بعد به خودم گفتم باید فکر کنم و واقعا خیلی فکر کردم. حتی آن شب تا صبح به رختخواب نرفتم و سرتاسر شب تو اتاقم قدم زدم. صبح روز بعد تصمیم رو

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هاج و واج نگاهش كردم و گفتم:قرار شد؟يعني خودش قرار گذاشت؟
    آره.روز قبلش وقتي با هم صحبت كرديم قرار شد من خوب فكرامو بكنم بعد بهش جواب بدم
    از حيرت حتي نمي توانستم دهانم را ببندم.دستم را جلوي دهانم گرفتم و گفتم:صبر كن.صبر كن.از اول برام تعريف كن چه اتفاقي افتاد.از اون لحظه اي كه سوار ماشين شديم بريم پارك
    خنديد و گفت:خنگه مگه خودت تو ماشين با ما نبودي؟حتي تا توي پارك از كنار من تكان نخوردي.فقط وقتي آقا حسام از ما خواست بشينيم خودت رفتي رو نيمكت روبه رو نشستي
    خب بابا تو هم چه قدر نكته بيني.خب از همون موقع كه من گردن شكسته براي خودشيريني رفتم صندلي رو به رو نشستم را تعريف كن
    ژينوس خنديد و گفت:هيچي وقتي تو رفتي رو به رو نشستي آقا حسام گفت معذرت مي خوام اينجور مزاحمتون شدم.براي صحبت در مورد موضع مهمي كه مي خواستم با شما در ميان بذارم صلاح نديدم پشت تلفن وقتتان را بگيرم به خاطر همين از الهه خواستم شما را به زحمت بيندازد.الهه داداشت خيلي ابهت داره.من كه هيچ وقت تو صحبت كم نمي آوردم احساس ميكردم نميتونم لام تا كام حرف بزنم
    نمي خواد از جاذبه داداش من تعريف كني.من يه عمره با اين جاذبه درگيرم.خب بعدش چي شد؟
    هيچي بعد از كمي مقده چيني گفت من شما رو دختر شايسته اي براي خوشبختي يه مرد مي دونم و در اين مورد شك ندارم.تنها چيزي كه اين وسط مانع شده دل به زندگي با شما بسپارم اينه كه از خيلي وقت پيش خواهان دختر نجيب درست مثل شما بودم
    از تعجب هين بلندي كشيدم و گفتم:حسام اينو گفت؟
    ژينوس اخمي كرد و گفت:مگه شما اينو نمي دونستيد؟
    فهميدم اگر بند را آب بدهم ژينوس ديگر چيزي از مكالمشان نخواهد گفت و من تا ابد بايد در آتش كنجكاوي بسوزم.بنابراين گفتم:چرا ولي اينكه خودش گفته تعجب كردم.خودت كه مي شناسيش با انبر دست هم نميشه حرف از دهنش بيرون كشيد
    ژينوس لبخند زد و گفت:خب لابد منو مورد اعتماد ديده كه گفته
    لبخند زدم و سرم را تكان دادم ولي احساس ناخوشايندي به من دست داد.حس كردم حسودي ام شد كه حسام به او بيشتر از من اعتماد داشت
    ژينوس گفت:منم اون موقع خيلي جا خوردم.ولي آقا حسام اين موضوع را خوب مطرح كرد و خيلي زود با آن كنار آمدم.اون لحظه به خودم فكر نمي كردم به اين فكر بودم كه بتوانم كاري براي اون انجام بدم
    سكوت كرده بودم تا ژينوس حرفش را تمام كند
    موقعي آقا حسام سكوت مرا ديد گفت:خانم سپهري ناراحت نشديد كه من اين موضوع را مطرح كردم.منم سرم را تكان دادم و گفتم:نه صداقت شما قابل تقديره.بعد گفتم:منم مي خواستم قبل از اينكه هر تصميم ديگه اي گرفته بشه حرف پنهاني بين من و شما نباشد.به همين خاطر خواستم حضوري ببينمتون و بعد از گفتم اين موضوع تصميم گيري رو به عهده شما بگذارم.من براي ازدواج با شما حرفي ندارم و براي من افتخار بزرگي است كه همسرم دختر نجيب و پاكي مثل شما باشد. اگر پاسخ شما در مورد ازدواج با من هنوز جاي خودش بود دوست دارم بهم خبر بديد تا براي طي مراح ديگه مثل خواستگاري و اين جود برنامه ها اقدام كنم
    ژينوس سكوت كرد و من بي صبرانه منتظر شنيدن نتيجه كار بودم گفتم:خب بعدش چي شد؟

    ژينوس نفس عميقي كشيد و گفت:اون روز اومدم خونه.اولش از ذوق و شوق دلم مي خواست همان لحظه گوشي تلفن را بردارم و به آقا حسام زنگ بزنم و بگم تنها آرزوي من اينه كه حتي اگه شده يك روز با شما زندگي كنم.ولي بعد به خودم گفتم بايد فكر كنم و واقعا خيلي فكر كردم.حتي آن شب تا صبح به رختخواب نرفتم و سر تا سر شب تو اتاقم قدم زدم.صبح روز بعد تصميمم رو گرفته بودم نه از روي احساس بلكه از روي عقل و اين درست ترين تصميمي بود كه در طول عمرم گرفته بودم.همان روز قبل از سفرم به آقا حسام زنگ زدم و نتيجه رو به او گفتم.به من گفت بازم روي تصميمي كه گرفتم فكر كنم. ولي من به او گفتم كه تمام جوانب كار را بررسي كردم و اين تصميم بي نقص ترين كاري است كه انجام داده ام
    كلافه پرسيدم:چي بهش گفتي؟
    گفتم من از اين روز برادري به نام حسام خواهم داشت و به اين موضوع نيز افتخار خواهم كرد
    با افسوس ناليدم:ژينوس چه كار كردي؟اون مي خواست با تو ازدواج كنه پس چرا اين كارو كردي؟
    ژينوس با خنده گفت:آقا حسام مرد بزرگ و از خود گذشته ايه.اون با من ازدواج ميكرد ولي دوست نداشتم به خاطر خودخواهي خودم داغ حسرت رو به دلش بزارم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هاج و واج نگاهش كردم و گفتم: قرار شد؟ يعني خودش قرار گذاشت؟
    - آره روز قبلش وقتي با هم صحبت مي كرديم قرار شد من خوب فكرامو بكنم بعد جواب بهش بدم.
    از حيرت حتي نمي توانستم دهانم را ببندم. دستم را جلوي دهانم گرفتم و گفتم: صبر كن. صبر كن . از اول برايم تعريف كن چه اتفاقي افتاد. از اون لحظه اي كه سوار ماشين شديم بريم پارك.
    خنديد و گفت: خنگه مگه تو ماشين خودت با ما نبودي، حتي توي پارك از كنار من تكون نخوردي فقط وقتي آقاحسام از ما خواست بنشينيم خود رفتي رو نيمكت روبرو نشستي.
    - خب بابا تو هم چقدر نكته بيني، خوب از همون موقع كه من گردن شكسته براي خودشيريني رفتم صندلي روبرو نشستم را تعريف كن.
    ژينوس خنديد و گفت: هيچي وقتي تو رفتي روبرو نشستي آقاحسام گفت معذرت مي خوام اينجور مزاحمتون شدم. براي صحبت در مورد موضوع مهمي كه مي خواستم با شما در ميان بگذارم صلاح نديدم پشت تلفن وقتتان را بگيرم به خاطر همين از الهه خواستم شمارو به زحمت بياندازد. الهه داداشت خيلي ابهت داره، من كه هيچ وقت تو صحبت كم نمي آوردم احساس مي كردم نمي تونم لام تا كام حرف بزنم.
    - نمي خواد از جاذبه داداش من تعريف كني، من يك عمره كه با اين جاذبه درگيرم. خب بعدش چي شد؟
    - هيچي بعد از كمي مقدمه چيني گفت من شما رو دختر شايسته اي براي خوشبختي يك مرد مي دونم و در اين مورد شك ندارم. تنها چيزي كه اين وسط مانع شده با تمام وجود دل به زندگي با شما بسپارم اينه كه از خيلي وقت پيش خواهان دختري نجيب درست مثل شما شده ام.
    از تعجب هين بلندي كشيدم و گفتم: حسام اينو گفت؟
    ژينوس اخمي كرد و گفت: مگه شما اينو نمي دونستيد؟
    فهميدم اگر بند را به آب بدهم ژينوس ديگر چيزي از مكالمه شان نخواهد گفت و من بايد تا ابد در آتش كنجكاوي بسوزم. بنابراين گفتم: چرا ولي اينكه خودش گفته تعجب كردم. خودت كه مي شناسيش با انبر دست هم نميشه حرف از دهنش بيرون كشيد.
    ژينوس لبخندي زد و گفت: خب لابد منو مورد اعتماد ديده كه گفته.
    لبخندي زدم و سرم را تكان دادم، ولي احساس ناخوشايندي به من دست داد. حس كردم حسودي ام شد كه حسام به او بيشتر از من اعتماد داشت.
    ژينوس گفت: منم اون موقع خيلي جا خوردم، ولي آقاحسام اين موضوع را خوب مطرح كرد و خيلي زود با آن كنار آمدم. اون لحظه به خودم فكر نمي كردم به اين فكر بودم كه بتوانم كاري براي او انجام دهم.
    سكوت كرده بودم تا ژينوس حرفش را تمام كند.
    - وقتي آقاحسام سكوت مرا ديد گفت" خانم سپهري ناراحت نشديد كه من اين موضوع را مطرح كردم." منم سرم را تكان دادم و گفتم" نه صداقت شما قابل تقديره". بعد گفت"منم مي خواستم قبل از اينكه هر تصميم ديگه اي گرفته بشه حرف پنهاني بين من و شما نباشه.. به همين خاطر حضوري خواستم ببينمتون و بعد از گفتن اين موضوع تصميم گيري را به عهده خود شما بگذارم. من براي ازدواج با شما حرفي ندارم و براي من افتخار بزرگي است كه همسرم دختر نجيب و پاكي مثل شما باشد. اگر پاسخ شما براي ازدواج با من هنوز جاي خودش بود دوست دارم بهم خبر بديد تا براي طي مراحل ديگه مثل خواستگاري و اينجور برنامه ها اقدام كنم".
    ژينوس سكوت كرد و من كه بي صبرانه منتظر شنيدن نتيجه كار بودم گفتم: خب بعدش چي شد؟
    ژينوس نفس عميقي كشيد و گفت: اون روز اومدم خونه. اولش از ذوق و شوق دلم مي خواست همان لحظه گوشي تلفن را بردارم و به آقاحسام زنگ بزنم و بگم كه تنها آرزوي من اينه كه حتي اگر شده يكروز با شما زندگي كنم. ولي بعد به خودم گفتم بايد فكر كنم و واقعا خيلي فكر كردم. حتي آن شب تا صبح به رختخواب نرفتم و سرتاسر شب تو اتاقم قدم زدم. صبح روز بعد تصميمم رو گرفته بودم از روي احساس بلكه از روي عقل و اين درست ترين تصميمي بود كه در طول عمرم گرفته بودم. همان روز قبل از سفرم به آقاحسام زنگ زدم و نتيجه را به او گفتم، به من گفت باز هم روي تصميمي كه گرفته ام فكر كنم، ولي من به او گفتم كه تمام جوانب كار را بررسي كرده ام و اين تصميم بي نقص ترين كاري است كه انجام داده ام.
    كلافه پرسيدم: چي بهش گفتي؟
    - گفتم من از اين پس برادري خواهم داشت و به اين موضوع نيز افتخار خواهم كرد.
    با افسوس ناليدم: ژينوس چه كار كردي؟ اون كه مي خواست با تو ازدواج كنه پس چرا اينكارو كردي؟
    ژينوس با خنده گفت: آقا حسام مرد بزرگ و از خود گذشته ايه. اون با من ازدواج مي كرد، ولي دوست نداشتم به خاطر خودخواهي خودم داغ حسرت رو به دلش بزارم.
    با ناراحتي و حرص گفتم: برو، تو هم با اون فداكاري احمقانه ات حالم رو به هم مي زني، حسام و خاطرخواهي؟ اون تنها چيزي كه براش اهميت داره نجابت و حجاب زنشه. تو فكر مي كني بعد از ازدواج حسام به كس ديگه اي فكر مي كنه؟
    ژينوس با آرامش و متانت گفت: اتفاقا خوب مي شناسمش به حدي كه مي دانم به خاطر اينكه غرور مرا نشكند خيلي راحت از خودش گذشت.
    نفس عميقي كشيدم و درحالي كه سرم را مي چرخاندم گفتم: ولمون كن بابا حوصله ندارم.
    دستش را روي گونه ام گذاشت و سرم را به طرف خودش چرخاند و گفت: حسام جوون با احساسيه. اونم عاشقه، اينو بفهم. فقط يك عاشق مي تونه نگاه يك عاشق رو بفهمه.
    به چشمان قهوه اي ژينوس نگاه كردم و به اين فكر كردم چرا فهميدن بعضي چيزها براي من خيلي سخت است. چرا نمي توانم مثل او حسام را درك كنم. من از حسام جز خشونت و تعصب و خودخواهي چيز ديگري نديده بودم، ولي ژينوس كه يك غريبه بود و مثل من سالها با او زير يك سقف زندگي نكرده بود صفاتي مثل گذشت، احساس و محبت را در او كشف كرده بود. خدايا او كجا بود و من كجا بودم. براي اولين بار دلم براي حسام تنگ شد. آه كشيدم و گفتم: بعد از اينكه به حسام گفتي از ازدواج با او منصرف شدي چي گفت؟
    - گفت بازم فكر كنم و حتي گفت منتظر تصميم بعديم خواهد بود، اما به او گفتم حتي اگر ذره اي ترديد داشتم به او زنگ نمي زدم و باز هم فكر مي كردم.
    - يعني ديگه تموم شد؟
    - نه من هنوز او را دوست دارم و به وجودش افتخار مي كنم، ولي به عنوان يك برادر و اين بهترين احساسي است كه تا به حال داشته ام.
    به ظاهر قبول كردم، ولي در باطن نهايت آرزويم بود كه او همسر حسام شود. بعد از مدتي سكوت گفتم: ژينوس، حسام به تو نگفت دختري كه مي خواهد چه كسيست؟
    - نه ولي فكر مي كنم هر كي هست شايسته حسام بوده كه او را انتخاب كرده است.
    آهي كشيدم و به فكر فرو رفتم كه چه كسي توانسته توجه حسام را به خود جلب كند. در همان حال چشمم به ساعت روي ديوار افتاد. تكاني خوردم و از جا پريدم. حدود سه ساعت بود كه از خانه خارج شده بودم. به ژينوس گفتم خيلي ديرم شده و به سرعت از جا برخاستم و با عجله مانتوام را تنم كردم. ژينوس متعجب گفت: هنوز يك ساعت و نيم نشده كه اومدي، چرا اينقدر عجله مي كني؟
    به او نگفتم كه پيش از آمدن به منزل او مدتي هم با كيان بودم. فقط گفتم مادرم گفته زود به خانه برگردم. پيش از خداحافظي او را بوسيدم و برايش آرزوي خوشبختي كردم و سپس منزلشان را ترك كردم.
    به خانه كه رسيدم از حضو سه زن غريبه تعجب كردم. خوشبختانه حضور آنان باعث شد مادر به تاخير سه ساعته ام توجه چنداني نداشته باشد. از قرار معلوم مهمانان تازه از راه رسيده بودند، زيرا به محض رسيدن مادر گفت براي مهمانان چاي بياورم.
    لباسم را عوض كردم و بدون حجاب براي مهمانان چاي بردم. مادر گفت كه كنارش بنشينم. لحظه اي پيش او نشستم و متوجه نگاههاي خيره زنها به چهره و اندامم شدم. چهره زني كه از همه مسن تر بود به نظرم آشنا رسيد، ولي به خاطر نمي آوردم او را كجا ديده ام. از نگاههاي انان به سرعت حدس زدم به منظور خاصي كه زياد هم خوشايندم نبود به منزلمان آمده اند. به بهانه جمع كردن استكان هاي چاي از اتاق خارج شدم و ديگر برنگشتم. وقتي خواستند بروند مادر مرا صدا كرد. از اتاق بيرون رفتم و آنان را تا جلوي در راهرو بدرقه كردم. وقتي مادر برگشت گتم: اينا كي بودند؟
    مادر گفت: نشناختيشون؟
    م را تكان دادم. مادر گفت: خانم فرهادي، خانم جلسه ايمون بود ديگه.
    تازه به خاطر آوردم او را كجا ديده بودم. پرسيدم: اوناي ديگه كي بودند؟
    - اون كه سفيد رو و خوشگل بود عروس بزرگشه. اون يكي هم امينه دخترش بود ديگه. ماشاله بس كه بزرگ شده بود منم اول نشناختمش. يادت مياد يكبار خونمون جلسه داشتيم، خانم فرهادي دخترش رو آورده بود چقدر كوچولو بود؟
    مادر تلاش مي كرد تا من آنان را به خاطر بياورم. منكه حدس مي زدم آمدنشان به منزلمان بدون منظور نيست بدون اينكه از شناختن آنها اظهار خرسندي كنم گفتم: براي چي اومده بودن؟
    مادر كه از قيافه گرفته من فهميده بود چه فكري مي كنم گفت: اومده بودن يك سر بزنن. منم گاهي خونه اونا مي رم ديگه. حالا چطور مگه؟
    نفس عميقي كشيدم و گفتم: هيچي.
    مادر حرف را به جاي ديگر كشاند و من متوجه شدم مي خواهد حواس مرا به جاي ديگر معطوف كند. با خودم گفتم خدا كند اشتباه كرده باشم چون به راستي ديگر حوصله چاي بردن و نه گفتن و نصيحت شنيدن را در مورد بخت و شوهر مون و اين جور چيزا نداشتم.
    همان طور كه حدس مي زدم دو روز بعد مادر فاش كرد كه خانم فرهادي مرا براي پسرش كه از قضا سرگرد نيروي انتظامي بود در نظر گرفته است. وقتي شنيدم قرار است عصر جمعه آينده به منزلمان بيايند با حرص گفتم: كه گفتيد اومده بودن سر بزنند؟ حالا ديديد سلام گرگ بي طمع نيست؟
    به محض گفتن اين كلام مادر كه گويي دق و دلي داشت و حوصله اش از حرف هاي من سر رفته بود نگاه تندي به من كرد و گفت: مردم فقط ظاهر را مي بينند. اگر بدونن چه عجوبه اي هستي ديگر هيچ كس در اين خونه را نمي زنه. نمي خواهي نخواه. نمي تونم به مردم بگم نياين چون دخترم هنوز شعور شوهر كردن را پيدا نكرده، تو هم اگر عقل و شعور داشته باشي صبر مي كني بعد از اينكه خواستگارت رو ديدي جواب مي دادي. خانم فرهادي دو تا پسر داره كه هر كدام از آن يكي گل ترند. پسر بزرگش دكتره، عروسش رو ديدي، انگشت كوچيكه او هم نمي شي از بس كه خانم و فهميده است. تازه اونم ليسانس داره و صدتاي تو هم خوشگلي داشت. چته تا يكي اين در و مي زنه داد و هوار راه مي ندازي. هر چي هيچي نمي گم شورش رو در آوردي.
    خيلي كم پيش مي آمد مادر جوش بياورد. همين حرفهاي مادر كافي بود تا خفه شوم و تا روز خواستگارينطقم باز نشد. روز جمعه عصر خواستگاران با سبد گل بزرگي از راه رسيدند. تعداد ميهمانان زياد بود به حدي كه فكر مي كردم در اتاق پذيرايي كوچك خانه جا نخواهند شد. چهار زن و چهار مرد براي خواستگاري آمده بودند كه با پسر خانم فرهادي مي شدند نه نفر. از طرفي حميد و شبنم و الهام و آقامسعود هم منزلمان بودند كه با مادر چهارده نفر مي شدند. با وحشت فكر كردم چطور چهارده استكان را در يك سيني حمل كنم. خوشبختانه چاي را الهام برد و من خيالم راحت شد كسي قرار نيست چاي به دست دور اتاق بگردد. درست زماني كه فكر مي كردم با من كاري ندارند الهام به سراغم آمد و گفت كه همراه او به اتاق پذيرايي بروم. به او گفتم نمي آيم و او گفت كه همه منتظر هستند. از الهام پرسيدم جا براي نشستن هست. خنديد و گفت: تو نگران نباش يك جا پيدا ميشه بشيني.
    عاقبت با اصرار او و انكار من با چادري سفيد پشت سر الهام وارد اتاق پذيرايي شدم. به محض اينكه سلام كردم صداهاي زيادي پاسخم را دادند. ولي من حتي سرم را بلند نكردم تا كسي را ببينم. به احترام ورود من همه بلند شدند و من از خجالت حسابي سرخ شدم. صداي مادر و حميد را شنيدم كه آنان را به نشستن دعوت مي كردند. به طرف زنها رفتم و با آنان روبوسي كردم و گوشه اي كنار الهام نشستم. برخلاف تصورم هنوز در پذيرايي براي عده اي ديگر جا بود. سرم را زير انداخته بودم و به گلهاي قالي خيره شده بودم. جرات بلند كردن سرم را نداشتم، زيرا حدس مي زدم نگاه اطرافيان به من است.
    هنگامي كه يك لحظه سرم را بلند كردم پسر خانم فرهادي را كه نامش محسن بود ديدم. به حدي از ديدن او تعجب كردم كه لحظه اي فراموش كردم كه ممكن است كسي حواسش به من باشد و پيش خودش بگويد دختره چقدر بي حيا و از خدا خواسته است. الحق كه خيلي خوش تيپ و خوش قيافه بود. چشم و ابروي مشكي، قد بلند، اندام ورزيده و از همه مهمتر ان طور كه مي گفتند ليسانسه بود و هنوز هم در حال ادامه تحصيل بود. خيلي زود سرم را زير انداختم و به فكر فرو رفتم. مدتي بعد با اشاره الهام از جا براخاستم و بعد از گرفتن اجازه از اتاق خارج شدم.
    برخلاف خواستگاراني كه پيش از آنها به خانه مان آمده بودند پس از رفتن آنها نه جلسه اي تشكيل شد و نه بحصي پيش آمد. شايد ديگران فكر كرده بودند اين طريق بهتري است كه اعتنايي به من نكنند تا خودم تصميم بگيرم و شايد هم فكر مي كردند پاسخم صد در صد مثبت است. محسن به راستي از هر نظر مناسب بود. چيزي كه بيش از همه چير توجه ام را جلب كرده بود اين بود كه با وجودي كه خانم فرهادي خيلي مومن و حتي معلم قران و برگزار كننده جلسه هاي زنانه بود، ولي پسرش محسن ريش و سبيلش را سه تيغه كرده بود و موهايش را بالا زده بود. ترديد به جانم افتاده بود و نمي دانستم بايد چه كنم. چشمان يشمي رنگ كيان پيش رويم بود و جسارتش دلم را مي لرزاند. ولي نمي دانستم آيا مي توانم به آينده با او اميدوار باشم يا اينكه فقط مي خواست با من دوست باشد.
    آن شب بي آنكه كسي چيزي از من بپرسد گذشت. فرداي آن روز ژينوس به خانه مان آمد، از ديدنش بي نهايت خوشحال شدم. نيم ساعت از اومدن او نگذشته بود كه حسام هم به خانه رسيد. سرتا پا چشم شده بودم تا برورد حسام و ژينوس را ببينم. حسام با ديدن ژينوس لبخند زد و به گرمي با او احوالپرسي كرد. ژينوس برخلاف هميشه كه با خجالت و سري به زير افكنده پاسخش را مي داد خيلي روباز و راحت او را برادرش خطاب كرد و حالش را پرسيد. حسام پس از كمي صحبت ما را ترك كرد و به اتاقش رفت. به يقين اطمينان پيدا كردم كه ژينوس ديگر به ازدواج با حسام فكر نمي كند و در دلم افسوس خوردم.
    همان شب مادر در حضور الهام و من نظر حسام را در مورد ژينوس پرسيد. حسام در حضور ما پاسخ داد كه ژينوس مثل الهه، خواهر ديگر من است. با اين حرف آب پاكي را روي دست الهام و مادر ريخت. الهام و مادر متعجب به هم نگاه كردند، ولي من كه جريان را مي دانستم واكنشي نشان ندادم، پس از آن نوبت من شد كه پاسخم را در مورد محسن بيان كنم. برعكس حسام چنان رنگ و رويم سرخ و زرد شد كه حد نداشت. به مادر گفتم: هنوز بايد فكر كنم. به اين ترتيب وقت بيشتري خواستم تا خوب فكر كنم.
    آن شب نيز گذشت. صبح روز بعد همين كه مادر مي خواست براي خريد از منزل خارج شود زنگ تلفن به صدا درآمد. مادر از جلوي در هال برگشت و تلفن را برداشت. كسي جواب نداد و تلفن قطع شد. مادر با تعجب به گوشي نگاه كرد و آن را سرجايش گذاشت.
    من مشغول ورق زدن مجله اي بودم كه شب گذشته حسام به منزل آورده بود. به مادر گفتم: كي بود؟
    - چيزي نگفت. گوشي را قطع كرد.
    بي تفاوت مشغول كارم شدم و لحظاتي بعد متوجه شدم مادر هنوز كنار تلفن ايستاده است. به او نگاه كردم و گفتم: براي چي ايستاده ايد؟
    - نمي دونم كي بود. شايد از شيراز تماس گرفته بودند. منتظرم شايد دوباره زنگ بزنند.
    بي منظور گفتم: شايد هم مزاحم بود.
    مادر با اطمينان گفت: نه ما كه مزاحمي نداريم. اين هر كي بود از راه دوري بود، شايد هم الان زنگ بزنه.
    همانطور كه به مجله نگاه مي كردم فكر كردم چه كسي ممكن است زنگ زده باشد. ناگهان از فكري كه به ذهنم ريسخت قلبم فرو ريخت. با خودم گفتم نكنه كيان زنگ زده؟ حس كردم رنگ رويم پريده و به همين دليل سرم را بلند نكردم تا مادر چهره ام را نبيند. مادر چند لحظه ديگر همان جا ايستاد و وقتي ديد خبري نشد به من گفت: من زود بر مي گردم. اگه يك موقع كسي زنگ زد بگو من تا يك ربع ديگه بر مي گردم.
    مادر رفت و من به اين فكر مي كردم كه آيا حدسم درست بوده است؟ هنوز از رفتن مادر مدتي نگذشته بود كه تلفن بار ديگر به صدا در آمد. لحظه اي صداي زنگ تلفن مرا ميخكوب كرد. با زنگ سوم از جا پريدم و گوشي را برداشتم. لحظه اي صدايي نيامد. وقتي براي بار دوم گفتم بله بفرماييد صدايي از پشت خط گوشي گفت: منزل آقاي احمدي؟
    گفتم: نخير اشتباه گرفتيد.
    صدا خنديد و گفت: باور كن درستِ درست گرفتم.
    فوري او را شناختم. صدايش پشت تلفن عوض شده بود، ولي حالت خنده اش تغيير نكرده بود. ناخودآگاه به در هال نگاه كردم و آب دهانم را قورت داد و گفتم : سلام.
    - سلام به روي ماهت، خوبي عزيزم؟
    - ممنون.
    - الهه مي خوام ببينمت.
    دستي به صورتم كشيدم و گفتم: گفته بودم كه از خونه نمي تونم بيرون بيام.
    - ببين مي دونم چي گفتي، ولي من مي خوام ببينمت. چه كار بايد بكنم؟
    - نمي دونم.
    - پس كي مي دونه، بگو برك ازش اجازه بگيرم. الهه من مي خوام ببينمت فهميدي؟
    با كلافگي گفتم: آره مي فهمم، ولي وقتي نمي تونم بيام بايد چه كار كنم؟
    - يك راهي پيدا كن.
    - چه راهي؟
    - خودت فكر كن، فردا صبح همون جايي كه اون بار سوارت كردم مي بينمت. باشه؟
    - صبر كن كيان.
    - عزيزم ديگه صبرم تموم شده، يعني من از اولش هم با صبر ميونه خوبي نداشتم. فردا همون جا اوكي.
    سكوت كردم و صدايش را شنيدم كه گفت: الهه منتظرم نذار باشه؟
    لحنش به حدي تاثير گذار بود كه ناخودآگاه گفتم: سعي مي كنم.
    - خب پس مي بينمت. صبح ساعت ده باي.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گوشي را سر جايش گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا ليواني آب بنوشم. مادر به محض برگشت گفت: الهه كسي تلفن نكرد.
    ابتدا با ترس فکر کردم از جریان بویی برده است، ولی با دیدن چهره اش که مثل همیشه آرام بود فهمیدم بدون غرض این جمله را بر زبان آورده است. سرم را به حالت نفی تکان دادم اما وجدانم به شدت عذابم می داد که چرابه او دروغ گفته ام. به هر صورت نمی توانستم حقیقت را به او بگویم و جز این چاره ای نداشتم.
    آن شب تا نیمه های شب به فکر فردا بودم که به چه بهانه ای به دیدن کیان بروم. صبح روز بعد مانند مرغ پرکنده ای پر پر می زدم و آرام و قرار نداشتم. هر چه به ساعت ده نزدیک تر می شدم کلافگی من هم بیشتر می شد ناگهان فکری به خاطرم زد و چند کتاب از کتابخانه حسام برداشتم و به آشپزخانه رفتم. مادر مشغول پاک کردن سبزی بود. به او گفتم: وقت دارید با هم تا خانه ژینوس برویم و زود برگردیم؟
    مادر نگاهی به من انداخت و گفت: برای چی؟
    - بنده خدا چند روزه چند تا کتاب خواسته، همش یادم می ره بهش بدم.
    - پریروز که اینجا بود می خواستی بهش بدی.
    - همون دیگه اون موقع گذاشتم بیدون، اونم یادش رفت ببره. بهش گفتم خودم برات میارم.
    مادر گفت: حالا بزار باشه بعد بهش بده، امروز من کار دارم. شب حمید و شبنم میان خونمون می خوام به الهام و مسعود هم بگم بیان.
    قلبم فرو ریخت. می دانستم جلسه امشب با خواستگاری من بی ارتباط نیست و شاید خانواده ام دور هم جمع می شدند تا تصمیم مرا جویا شوند. همانطور که فکر می کردم مادر گفت: دیگه وقتشه جوابمون رو به خانواده فرهادی بدیم نمیشه مردم را علاف کنیم.
    بدون اینکه حرفی درباره این باره بزنم گفتم: پس اجازه بدین من برم خونه ژینوس زود بر می گردم.
    مادر کمی فکر کرد و گفت: نمیشه بعد بری بهش بدی؟
    - آخه بنده خدا می خواد امتحان بده، الان چند هفته اس هی امروز و فردا می کنم.
    - خیلی خوب ولی زود بیایی. ممکنه حسام هم زود بیاد ببینه نیستی می دونی که؟
    سرم را تکان دادم و گفتم: باشه زود میام.
    در همان حال فکر کردم مادر هم برای ترساندن من از خوب حربه ای استفاده می کند. درحالی که هم او و هم من می دانستیم حسام آن روز هم مثل همیشه ساعت پنج بعدازظهر به منزل می آید.
    به سرعت حاضر شدم و مثل همیشه مغنعه ام را سر کردم تا مادر به چیزی شک نکند، سپس کتابها را داخل کیسه ای گذاشتم و کیفم را برداشتم و از مادر خداحافظی کردم. با قدمهای پر شتاب به سمت خیابانی که می دانستم کیان منتظر من است حرکت کردم. وقتی به انجا رسیدم او را دیدم که داخل خودرو نشسته و چشم براه است. با دیدن من بدون اینکه پیاده شود خودرویش را روشن کرد و آن را به حرکت در آورد و جلوی پایم توقف کرد. نگاهی به اطراف انداختم و سوار شدم. سلام کردم. با لبخند پاسخ سلامم را داد. با وجود این احساس کردم مثل همیشه نیست و از چیزی ناراحت است. پرسید: چقدر وقت داری؟
    گفتم: مثل همیشه خیلی کم.
    لبخندی زد و گفت: خب پس می تونیم تا یک پارکی چیزی بریم نه؟
    با دلهره گفتم: نه پارک نه. یک دفعه بازم می گیرنمون.
    نگاهی به من کرد و با خنده گفت: خب معلومه وقتی تو مثل دختر دبیرستانی مقنعه سرت می کنی همه می فهمند که من بلندت کردم دیگه.
    خیلی ناراحت شدم و با قهر سرم را برگرداندم. صدای خنده اش زیر سقف خودرو پیچید. گفت: الهه، به خدا کشتی منو از بس که شیرینی. قهر نکن شوخی کردم. دستش را جلو آورد و صورتم را به سمت خودش چرخاند. از تماس دستش با صورتم لرزنشی بدنم را گرفت. سرم را عقب کشیدم. از اینکه این قدر راحت بود خیلی تعجب کردم. در عوض او با خنده گقت: چرا اینقدر معذبی؟ یک کم راحت باش.
    نگاهی به کیسه ای که روی پایم بود انداخت و گفت: اینا چیه می خونی؟
    - مال من نیست. آوردم بدم دوستم بخونه.
    نگاهی به عنوان کتابها کرد و گفت: چی تو کله مردم می کنن. اینا رو بریز دور.
    به سرعت کتابها را پشت و رو کردم تا بحث در این مورد ادامه پیدا نکند. خوشبختانه او هم دیگر چیزی نگفت. در فرصتی که پیش آمده بود گفتم: می خواستی منو ببینی. مثل اینکه کارم داشتی.
    - کارم همین بود. می خواستم ببینمت چون دلم برات تنگ شده بود. ولی مثل اینکه سرت حسابی شلوغ بوده، درسته؟
    بدون اینکه بدانم در مورد چه چیز صحبت می کند گفتم: نه کاری نداشتم از صبح تا شب تو خونه هستم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من است حرکت کردم. وقتی به انجا رسیدم او را دیدم که داخل خودرو نشسته و چشم به راه من است با دیدن من بدون اینکه پیاده شود خودرویش را روشن کرد و به حرکت دراورد جلوی پایم توقف کرد. نگاهی به اطرافم انداختم و سوار شدم. سلام کردم با لبخند پاسخ سلامم راداد. با وجود این احساس کردم مثل همیشه نیست و از چیزی ناراحت است. پرسید« چقدر وقت داری؟»
    گفتم:« مثل همیشه خیلی کم»
    لبخندی زد و گفت: « خب پس می توانیم تا یک پارکی چیزی بریمنه؟»
    با دلهره گفتم:« پارک نه . یکدفعه بازم میگیرنمون.»
    نگاهی به من کرد و گفت:« خوب معلومه وقتی مثل دخترهای دبیرستانی مغنه سرت میکنی همه می فهمند من دنبالت کردم دیگه.
    خیلی ناراحت شدم و باقهر سرم را برگردانم. صدای خنده اش زیر سقف خودرو پیچید.گفت:« الهه بخدا منو کشتی از بس شیرینی. قهر نکن شوخی کردم» دستش را جلو اورد و صورتم را به سمت خودش برگرداند. از تماس دستش بها صورتم لرزشی بدنم را فرا گرفت. سرم را عقب کشیدم. از اینکه این قدر راحت بود تعجب کردم. در عوض او گفت:« چرا اینقدر معذبی؟ یکم راحت باش.»
    نگاهی به کیسه ای که روی پایم بود انداخت و گفت:« اینا چیه می خونی؟
    مال من نیست اوردم بدم به دوستم بخونه.
    نگاهی به عنوان کتابا کرد وگفت: تو کله مردم چی میکنن. اینارو بریز دور.
    به سرعنت کتابها رو پشت ر کردم تا بحث در این مورد ادامه پیا نکند.
    خوشبختانه اوهم دیگر چیزی نگفت. در فرصتی که پیش امده بود گفتم:« می خواستی منو ببینی مثل اینکه کارم داشتی.»
    کارم همین بود میخواستم ببینمت چون دلم برات تنگ شده بود. ولی انگار حسابی سرت شلوغ بوده، درسته؟»
    بدون اینکه بدانم در مورد چه چیز صحبت میکند گفتم:« نه، کاری نداشتم از صبح تا شب تو خونه هستم.»
    خوب به هرحال مهمانداری و پذیرایی از مهمان هم خودش یک کاره.
    با تعجب فکر کردم این حرفش چه معنی می توناند داشته باشد وقتی سکوت مرا دید گفت:« شنیدم برات خواستگار اومده، اره؟»
    خیلی جا خوردم. و مثل کسی که خلافی کرده باشد دست و پایم را گم کردم طوری که حس کردم او هم متوجه شد. با لکنت گفتم:« اره، ولی..»
    نمی دانستم چه باید بگویم. شاید باید میگفتم خب این مسئله برای هر دختر دم بختی طبیعی است و شاید بهتر بود بگویم خب که چی؟ منظورت چیه؟ به جای ان سکوت کردم و اومانند بازپرسی گفت: ولی چی؟
    با دستپاچگی گفتم: من هنوز جواب ندادم.
    نیشخندی روی لبش ظاهر شد و همانطور که نگاهش به جلو بود گفت: جوابت چیه؟
    سکوت کردم و به جای پاسخ لبم را زیر فشار دندانهایم گرفتم. نمی دانم چرا احساس ترس سر تا پایم را گرفته بود و از اینکه برای ملاقات با او از خانه امده بودم پششیمان شدم. وقتی سکوتم طولانی شد گفت: نگفتی؟
    اهسته گفتم: فعلا قصد ازدواج ندارم.
    نمی دانم چرا این جمله از دهانم خارج شد. شاید احساس ترس این کلمه را به ذهنم القا کرد و یا شاید حضور او در معذوریت قرارم داد.
    کیان با لبخند نگاهی به من انداخت و گفت: اره، این طوری خیلی بهتره.
    با شنیدن این جمله از دهان او متوجه شدم پاسخم رضایتش را جلب کره است. کم کم از ان حالت سرد و بی حوصله خارج شد و مثل همیشه گرم و خواستنی شد. وقتی خواستم از او جدا شوم هنوز در خودرو را باز نکرده بودم که دستم را گرفت و گفت: الهه..
    بازهم تکان خوردم و خواستم دستم را بکشم که ان را محکم میان دستانش نگه داشت و در حالی که با نفوذ و سخت نگاهم میکرد گفت:« می خوام بهت بگم وستت دارم و می خوام بدونی تو فقط مال منی. فقط مال من فهمیدی؟»
    سرم را پایین انداختم . تپش قلبم از برخورد با دستش به حدی شدید بود که لرزش ان را از روی مغنه احساس میکردم. فشاری به دستم اوردم تا ان را رها کند ولی پنجه هایش چون گیره اهنی به دستم گره خورده بود. چند لحظه بعد خودش دستش را شل کرد و من توانستم دستم را پس بکشم به چهره اش نگاه کردم و گفتم:« خداحافظ»
    رگه های خون در چشمانش دیده میشد و نگاهش چون تیری بر چشمانم می نشست.بر خلاف چهره اشفته اش به ارامی گفت: نگو خداحافظ چون از این جمله خوشم نمیاد. هر وقت خواستی از من جدا بشی بگو به امید دیار.باشه؟
    اهسته گفتم: به امید دیدار و به سرعت پیاده شدم. تا زمانی که جلوی در منزل رسیدم نفهمیدم راه را چطوری طی کردم. سرتاسر راه در فکر بودم و مدام حرف کیان در ذهنم تکرار میشد. تو فقط مال منی. فقط مال من.
    به یاد شب و بحث درمورد خواستگاری پسر خانم فرهادی افتام و چهره محسن جلوی چشمم ظاهر شد. شاید اگر در جریان دوستی با کیان نبودم او همان ایده الی بود که می خواستم، اما اکنون در مسیر سیلاب حوادث افتاده بودم و احساس می کردم نمی توانم تصمیم قاطعی بگیرم. تنها از یک چیز سر در نمی اوردم و اینکه چطور کیان از جریان خواستگاری مطلع شده بود. هر چه فکر کردم عقلم به جایی قد نداد.
    ان شب همانطور که مادر گفته بودم تمام خانواده جمع بودند. احساس سردرد می کردم و دلم میخاست ای خلوتی پیدا کنم، ولی می دانستم موضوع اصلی که انان را دور هم جمع کرده بود خواستگاری محسن از من بود. الهام و شبنم مرا با ترفند دوره کرده بودندو پرسیدند نظرم راجع به محسن چیست. نگاهم را از ان دو گرفتم و گفتم: نمی خوامش.
    هم الهام هم شبنم فکر میکرند شوخی میکنم ولی وقتی دیدند موضوع جدی است با حیرت گفتند: چرا؟!!
    پاسخی برای پرسش انان نداشتم گفتم: « فعلا قصد ازدواج نارم.»
    شبنم و الهام خیلی سعی کردند مرا متقاعد کنند تا از روی احساس تصمیم نگیرم و باز هم خوب فکر کنم. وقتی دیدند حرفهایشان نتیجه ای ندارد بلند شدند و مرا ترک کردند تا به بقیه نظر مرا بگویند. بعد از شنیدن جواب من به خواستگاری محسن بهتی سنگین خانواده را گرفت.شاید فکر میکردند من چقدر کم عقل هستم که پسر به این شایستگی را رد کرده ام. حتی حمید با من صحبت کرد و خواست دلیلم را بگویم. من دلیلی برای ارئه نداشتم سکوت کردم تا اینکه خسته شد و با گفتن اینکه الهه من فکر میکنم تو در سختگیری داری افراط میکنی مرا ترک کرد و رفت.مادر بعد از حمید کسی بود که مفصل با من صحبت کرد و محسنات این ازدواج را برشمرد. جواب من همان بود که حمید داده بودم. سکوت و سکوت و سکوت.
    پس از رد کردن خواستگاری محسن دیگر برای تمام خانواده مبرهن شده بود که عقلم رااز دست داده ام . حسام تا چند روز با منحتی حرف نمی زد. سختگیریهای مادر بیش از حد شده بود. مدام سرم غر میزد که لگد به بخت خودم زده ام و من چاره ای جز تحمل سرزنش های خانواده ام را نداشتم. گاهی کیان به منزلمان تلفن می کرد و زمانی که غیر از من کسی گوشی را بر می داشت حرف نمی زد. من از ترس مادر و به خصوص حسام هر وقت تلفن زنگ میزد جرات نگاه کردن به ان سمت را نداشتم، زیرا با نگاه خشمیگن و معنی دار حسام مواجه میشدم. تا چند وقت این برنامه ادامه داشت و تهدید های حسام نیز کاری از پیش نبر تا اینکه به خواست حسام تلفن تحت کنترل قرار گرفت. دیگر ارتباطم با کیان قطع شده بود. منتظر فرصتی بودم تا به او تلفن کنم و بگویم که دیگر به منزلمان زنگ نزند.
    شهریور رو به پایان بود. از همان موقع می شد بوی پاییز را حس کرد. بوی پاییز حس رفتن به مدرسه را در من زنده می کرد. با افسوس به روزهایی فکر می کردم که کنار دوستانم بی خیال و سرخوش روزگار می گزراندم و حالا از هیچ کدامشان خبر نداشتم به جز ژینوس و افسانه. ژینوس چند هفته ای بود که منزل مادربزرگش رفته بود تا از او که بیمار بود پرستاری کند. یکی دوبار از انجا به من زنگ زد و حالم را پرسید، ولی من از وقتی که تلفن تحت کنترل قرار گرفته بود جرات نزدیک شدن به ان را نداشتم. یک روز حمید و شبنم به منزلمان امدند و گفتند قصد دارندبه مشهد بروند و از مادر خواسته اند بهانه اورد که قرار است با کاروان و همراه دوستانش به مشهد سفر کند و از انان خواستند تا خودشان بروند و خوش باشند. شبنم گفت: پس اجازه بدهید الهه با ما بیاید . من از خدا خواسته دعا کردم مادر اجازه رفتن مرا بدهد که بازهم مخالفت کرد. حمید و شبنم هر چقدر اصرار کردند مادر راضی کنند مرا با خود ببرند مادر نپذیرفت که نپذیرفت. بعد که دلیل کارش را پرسیدم گفت:« چرا نفهمیدی که اصرار حمید و شبنم از روی احترامی است که برایمان قایل بودند وگرنه طفلکیها تازه به سفر ماه عسلشان می روند.»
    دیگر چیزی نگفتم. از طرفی الهام قرار بود و به اتفاق خانواده شوهرش به شهرستان نزدیک همدان بروند و روزهای اخر تابستان را انجا بگذرانند. الهام هم از مادر خواست تا با انها همراه شود که مادر او را هم نپذیرفت. با رفتن الهام و حمید حسابی دلم خالی شده بود. دلم به همان دیداری که گاهی از انان می کردیم خوش بود که با رفتن انان لین دلخوشی نیز از من گرفته شد. به راستی مانند کبوتری در قفس دلم می خواست خودم را به در و دیوار بکوبم تا راهی برای فرار از ان زندان اجری پیدا کنم.
    یک روز که مادر از جلسه قران بر گشت احساس کردم در فکر است. چیزی نپرسیدم تا اینکه شب پس از صرف شام وقتی سفره را جمع می کردم شنیدم که به حسام گفت:« امروز عالیه خانم گفت می خواهند بروند کلاردشت، اون باغی که چند سال پیش حاج مرتضی به نامش خریده .»
    حسام گفت:« به سلامتی . خبردارم، چون امروز عرفان به من گفت که می خواهد برای رفتن به مسافرت مرخصی بگیرد.
    مادر گفت:«عالیه خانم خواست ما هم برویم.»
    حسام لبخند زد و گفت:شما چی گفتید؟
    مادر گفت: گفتم بزار با حسام صحبت کنم ببینم اون چی می گه، ایا می تونه مرخصی بگیره...
    پس جواب مثبت رو دادید؟
    نمی دونم اگه بتونی مرخصی بگیری بد نیست بریم چون عالیه خانم دو سه ساله میگه که بریم اونجا ، منم هی امسال سال بعد می کنم. امسال هم که حمید و الهام نیستند دلم برنمیداره اینجا بمونم به خصوص که عالیه خانم هم بره حسابی دلم می گیره. گفتم دو سه روز بریم تا بچه ها از سفر برگردن ما هم برگشته باشیم.
    حسام سرش را تکان داد و گفت: فکر بدی نیست. اگه شما بخواهید من فردا درخواست مرخصی کنم.
    مادر نگاهی به او کرد و گفت: توکل به خدا اگه تونستی بگیر
    با موافقت مادر حسام قرار شد به همراه عالیه خانم و خانواده اش به باغی که در کلاردشت داشتند برویم. از همان زمان که شنیدم دلشوره بدی به سراغم امد. می دانستم با حضور عرفان در شرایط بدی قرار خواهم گرفت. بار دیگر وسوسه دیدن او در من قوت گرفت و بر خود لعنت فرستادم که چرا ان قدر هرزه فکر می کنم.
    روز بعد حسام گفت چند روز مرخصی رد کرده است. مادر با خوشحالی موضوع را به عالیه خانم اطلاع داد و قرار شد برای سفر اماده شویم. همان روز عالیه خانم به منزلمان امد و از اینکه قرار شد همراه انها برویم ذوق و شوق زیادی از خود نشان داد و گفت به جز لباس چیزی با خود نبریم زیرا همه چیز انجا مهیا می باشد.طبق برنامه ریزی مادر و عالیه خانم قرار شد دو روز دیگر که مرخصی حسام و عرفان شروع میشد حرکت کنیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مادر از انباری چمدانی در اورد و در حالی که گرد و خاکش را می گرفت به من گفت که چیزهایی که لازم دارم اماده کنم. با ذوقی کوکانه به سراغ کمد لباسم رفتم تا چند لباس برای سفر بردارم.عاقبت بعد از چند سال طلسم شکسته شده بود و میخواستیم به سفر برویم. از بین لباسهایم یک شلوار جین که خیلی دوستش داشتم برداشتم. با اینکه بعید می دانستم حسام سر پوشیدن ان سرم غر نزند با این حال ان را تا کردم و د رچمدان گذاشتم.دو بلوز سفید و زرشکی که خیلی به من می امد را برداشتم و روی شلوار گذاشتم. از دو مانتویی که داشتم مانتوی مشکی ام را در چمدان گذاشتم و مانتو سفیدم را برای روز سفر گذاشتم . زمانی که مانتوی سفیدم را از کمد برداشتم تاان را امتحان کنم متوجه شدم کثیف شده است . ان را کنار گذاشتم تا همان روز به خشکشویی ببرم.
    پیش از ظهر کارهایم تمام شد. مانتو را پیش مادر بردم و گفتم اگر برای خرید بیرون می رود ان را به خشک شویی بدهد.
    مادر گفت:« ممکن است برای پس فردا اماده نشود بهتر است خودت ان را بشویی ، بعد می دهیم ان را یک بخار بهند.
    همان کار را کردم چون هوا هنوز گرم بود زود خشک شد. عصر همان روز به مادر گفتم که ان را برای اتو کردن به خشک شویی ببرد. مادر قبول کرد و گفت که ان را کنار بگزارم. مانتویم را داخل کیسه نایلونی کنار در هال گذاشتم و به مادر تاکید کردم که یادش نرود مانتوی مرا ببرد. مادر سرش را تکان داد و گفت:«باشه، چقدر میگی»
    عصر که مائر برای خرید از منزل خارج شد فراموش کرد که ان را بردارد. وقتی برگشت نایلونرا به او نشان دادم و گفتم:« عجب یادتون نرفت!»
    مادر نفس بلندی کشید و گفت:« ای وای از بس فکرم مشغول بود یادم رفت.»
    سپس فکری کرد و گفت:«میشه خودت اتوش کنی؟»
    با اخم گفتم:« اگه میتونستم که بهتون نمی گفتم ببریدش.»
    مادر که می دانست اخم من یعنی افتادن سر دنده لج گفت:«خیلی خب. من دیگه نا ندارم این همه راه رو دوباره برگردم بلند شو خودت ببرش زود هم بیا سر راه هم یک بسته دستمال کاغذی و یک کیلو نخودچی بگیر و بیار . از بس حواسم پرت بود یادم رفت بگیرم.
    با بی میلی از جا برخاستم و حاضر شدم. مانتو را برداشتم و از خانه بیرون رفتم. سرخیابان نگاهم به جایی افتاد که کیان را دیده بودم. ناگهان فکری به خاطرم رسید حال که بیرون امده ام میتوانم به کیان تلفن بزنم و به او بگویم دیگر به منزل ما زنگ نزند زیرا تلفن تحت کنترل قرار دارد. مغازه سر خیابان تلفن سکه ای داشت، اما ترسیدم به چیزی شک کند با خودم گفتم وقتی خواستم مانتو را به خشکشویی بدهم از همان جا به کیان زنگ می زنم. بااین فکر به طرف خشکشویی به راه افتادم. هنگام گذشتن از موتورسازی داوود چشمم به او افتاد.به سرعت سرم را پایین انداختم وبا قدمهای تند از انجا دور شدم . هنوز به سرخیابان نرسیده بودم که شنیدم پسربچه ای صدا می زند:«خانم.....خانم....»
    با خودم گفتم نکند با من باشد، بعد فکر کردم با من نباشد. اگر برگردم زشت است. به همین دلیل به راهم ادامه دادم تا اینکه پسربچه در حالی که نفس نفس می زد به من رسید و گفت: خانم با شما هستم
    با تعجب برگشتم و او را نگاه کردم. به خاطرم نمی امد او را قبقلا جایی دیده باشم. سرم را تکان دادم و گفتم: بله بفرمایید
    پسر که ده دوازده سال بیشتر نداشت با هوشیاری نگاهی به اطراف انداخت ، سپس کاغذی از جیبش دراورد و گفت: این مال شماست.
    اخمی کردم و گفتم: این چیه؟
    شانه هایش را بالا انداخت و گفت: من نمی دونم، اق داوود داده بدم به شما
    با اخم گفتم: داوود غلط کرده با تو
    قدمی به عقب گذاشت و با ترس گفت: به من چه، اون به من گفت اینو بدم به شما بگم مال....
    بعد حالتی به خود گرفت که گویی نام کسی را که می خواست به زبان بیاورد فراموش کرده است.
    نگاهی به کاغذ کردم وبا تشر گفتم:« دیگه نبینم از این کارها بکنی ها» و برگشتم به راهم ادامه دادم که شنیدم گفت: فکر کنم گفت این مال اقا کیوانه.
    در جا میخکوب شدم. شنیدن نام کیوان مرا به یاد کیان انداخت و با خود گفتم نکند به جای کیان اشتباهی نام کیوان را گفته است. برگشتم و به پسربچه که با ترس منتظر بود نگاه کردم. اهسته گفتم:« کیان؟»
    با هیجان سرش را تکان داد و گفت:« اره.. اره.. اقا کیان»
    نمی دانستم چه باید بکنم. بهتر بود نامه را از او بگیرم یا اینکه ان را قبول نکنم. با خودم گفتم گرفتن نامه بهتر از این است که دست اوود باقی بماند. زیرا ممکن نامی از من داخل ان باشد. نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: بده من
    پسر نامه را به طرفم دراز کرد و گفت: خانم کاری با من ندارید؟
    سرم را تکان دادم و گفتم: نه مرسی
    پسر بچه که فکر میکرد کار مهمی انجام داده با خوشحالی گفت:« خیلی ممنون. خداحافظ»
    سرم را تکان دادم و با ناراحتی برگشتم. نمیدانستم کیان چرا نامه را به داوود داده تا ان را به من برساند. نامه حجمی نداشت و به صورت کاغذ تا شده بود که هر کسی می توانست ان را خوانده باشد. معلوم بود در ان پیغامی نوشته شده است. با احتیاط لای نامه را باز کردم و خواندم. نوشته بود: به محض دیدن پیغام با من تماس بگیر، منتظرم. کیان.تا ان موقع خط کیان را ندیده بودم و نمی دانستم ایا اوست که چنین پیغامی را ر کاغذ ی سرباز نوشته و یا اینکه.....
    شک را از خودم دور کردم و بعد از اینکه مانتویم را به خشک شویی دادم به مغازه ای ان طرف تر رفتم و با انداختن سکه ای شماره کیان را گرفتم. با اولین بوق خودش گوشی را برداشت. وزمانی که گفت سلام الهه چه عجب! متوجه شده منتظر تلفنم بودهاست. با تعجب به او گفتم:« از کجا فهمیدی منم»
    گفت:« کلاغا بهم خبر دادند.»
    مشخص بود داوود خبرگزار خوبی برای او بوده است و پیش از من با او تماس گرفته و راپورت کارم را به او داده است. وقتی برای گله کردن از کار کیان نبود. شاید او جز این چاره ای برای تماس با من نداشت. به او گفتم که تلفن تحت کنترل است و به همین خاطر نمی توانستم با او تماس بگیرم. لحنش نشان میداد حسابی شاکی است زیرا گفت:« شاید مجبور بشم اخر و عاقبت بدزدمت تا به اون داداش گردن کلفتت نشون بدم اسر نگرفته.»
    گفتم ان طور که فکر می کند نیست. چون مزاحم داریم او این کار را کرده است.نفس بلندی کشید و گفت:« پس تلفنهای من کار دست تو داده»
    با تعجب گفتم: یعنی تو شب و نصفه شب هم به من زنگ میزدی؟؟!»
    نه بابا، تند نرو، یک بار ساعت یازده شب که دلم خیلی هوایت را کرده بود زنگ زدم تا شاید فقط صدایت را بشنوم همین.باقی روزها که عصر و سرشب بود. کی من نصف شب زنگ زدم.
    گفتم:« به هر صورت دیگه تلفن نزن. چون....»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تو چی؟ تو نمی تونی به من زنگ بزنی ؟
    گفتم که تلفن کنترله.
    ای بابا... این داداش تو چی از جونت می خواد.
    چیزی نمی خواد فقط نمی خواد کسی مزاحم خواهرش بشه.
    صبر کن ببینم، یعنی من مزاحم تو هستم؟
    نه.
    نه یعنی چی؟ واضح حرف بزن
    خب اون فکر نمی کنه من خودم....
    خودت چی؟
    کیان اذیت نکن؟
    اذیت منو ندیدی. صبر کن بذار ببینمت بهت می گم اذیت یعنی چی
    سکوت کردم و بعد از لحظه ای گفتم: گفته بودی بهت زنگ بزنم. چه کارم داشتی؟
    یعنی تو نمی دونی یا خودت رو زدی به اون راه. تو چطور دلت میاد با قلب نازک پسر مردم این طور بازی کنی
    خب اگه بدونم هم نمی تونم کاری بکنم. خودت که تا حالاباید فهمیده باشی من چه شرایطی دارم.
    من قبول ندارم تو اگه بخوای می تونی با هزار تا کلک خودتو به من برسونی.
    نه به خدا. اینطور نیست. دلم می خواد ولی نمی تونم ترو خدا درکم کن.
    مگه تو منو درک می کنی؟
    اره، ولی نمی تونم کاری بکنم باور کن.
    خب حالا کی ببینمت؟
    از اینکه باز هم حرف خودش را می زد خیلی کلافه شده بودم. چیزی نگفتم تا اینکه خودش به حرف امد و گفت: فردا خوبه؟
    با کلافگی گفتم: من دارم می رم مسافرت.
    کی؟
    پس فردا صبح.
    کجا می ری؟
    نمی دونم ، فکر کنم شمال
    کجای شمال؟
    نمی دونم می ریم باغ یکی از دوستامون
    می تونی اونجا منو ببینی؟
    وای. مگه میخای تو هم بیای؟اگه تو بخای اون سر نیا هم شده میام
    نه، بهتره اینکارو نکنی. چون...
    عزرائلتم میاد؟
    فهمیدم منظورش حسام است. دلگیر شدم . با این حال گفتم: اره برادرم هم میاد قراره اون ما رو ببره.
    خب، فهمیدم .حالا چقدر می مونی؟
    فکر کنم دو سه روز بمونیم.
    کی برمی گردی؟
    نمی دونم
    تو چی می دونی؟
    سکوت کرم .کیان بدون مقدمه پرسید : ببینم این دوستان که پسر مسموم ندارن.
    قلبم فرو ریخت حتی تصور پرسیدن این سوال رو نمی کردم. اب دهانمو قورت دادمو گفتم : نه.
    خب خیالم راحت شد . هر وقت برگشتی هر طور شده بهم زنگ بزن. اگرهم خیلی سخت بود می تونی پیغامت رو بدی به داوود.
    اخم کردم و گفتم: مگه قرار نبود اون بویی از دوستی منو تو نبره؟
    با خونسردی گفت: خیلی چیزا قرار بود .مگه تو سر قرارت ماندی؟
    می دانستم بحث در این مورد بی فایده است. گفتم: خب اگه کاری نداری من باید برم تا الانم خیلی دیرم شده.
    دوست دارم بازم بمونی تا صدات رو بشنوم . ولی میدونم که اصرارم بی فایده است .پس یادت نره وقتی برگشتی با من تماس بگیری. باشه؟
    باشه سعی می کنم.
    الهه قول بده.
    باشه
    خب سفر خوش بگذره
    مرسی خداحافظ.
    خداحافظ عشق من
    گوشی رو سرجایش گذاشتم و راه خانه رو پیش گرفتم هنگام بازگشت داوود را جلوی در مغازه دیدم. مثل همیشه سرم را زیر انداختم ولی بدجوری دچار عذاب وجدان شده بودم به خصوص وقتی به این فکر کردم که با دشمنان برادرم دوست شده ام. از خودم متنفر شدم. ای کاش هیچ وقت کیان او را دخالت نمی داد.
    روز بعد مثل برق گذشت مادر خودش مانتویم را از خشک شویی گرفت. همه چیز اماده شده بود. پیش از خواب مادر بار دیگر وسایل را بررسی کرد. همان شب حسام تمام وسایل را به جز غدایی که برای بین راه پخته بودیم دخل صندوق عقب ماشین جا داد. ان شب بی خوابی بد جوری به جانم افتاده بود. از همان لحظه دلهره صبح فردا و دیدن عرفان به دلم چنگ انداخته بود. به یاد کیان افتادم که پررسید: دوستانتون که پسر ندارند و من واضح به او گفتم بودم: نه. پر واضح بود که کیان در این مورد خیلی حساس است. هرچند دلیلش برایم روشن نبود ولی خودم را این طور راضی کردم که کیان از کجا خواهد فهمید ما با خانواده محمدی به سفر رفته ایم. گاهی چشمان جسور کیان جلوی چشمم ظاهر میشد و گاهی نگاه عمیق عرفان دلم را به انسو می کشاند. خیلی وقت بود عرفان را ندیده بودم یعنی از روز عاشورا به بعد دیگر نتوانسته بودم او را ببینم. فقط یکبار که دنبال حسام امده بود صدایش را شنیدم که با مادر سلام واحوالپرسی می کرد. بعد از ان نه دیدمش و نه صدایش را شنیده بودم.
    تا نیمه های شب به دیدار فردا فکر می کردم و اینکه قیافه عرفان در این مدتی که ندیدمش چقدر تغییر کرده هاست. می دانستم حاج مرتضی زودتر به شمال رفته تا کارهایی را انجام دهد. صبح روز بعد علی و عرفان به همراه افسانه و عالیه خانم و عاطفه با ما راهی شوند.
    هنوز لذت خواب را درک نکرده بودم که با صدای مادر چشمانم را گشودم. هوا هنوز تاریک بود. مادر می گفت زودتر بلند شوم تا مبادا دقیقه ای دیر کند. از بی خوابی شب گذشته چشمانم به سوزش افتاده بود و دلم می خواست برای لحظه ای چشمانم را روی هم بگذارم.
    به زور از جایم بلند شدم و وقتی چشمم به ساعت افتاد دیدم حدسم درست درست است هنوز دو ساعتی وقت داریم. برای شستن دست و رو و گرفتن وضو به دستشویی رفتم . چند مشت اب سردی که به صورتم زددم نتوانست خستگی و سوزش چشمانم را برطرف کند. بعد از نماز روی صندلی اشپزخانه نشستم . سرم را روی میز گذاشتم و چشمانم را بستم . چون همه وسایل را داخل ماشین گذاشته بودیم دیگر نگران جا ماندن چیزی نبودیم در این بین مادر مرتب به این طرف و ان طرف می رفت و نگران بود مبادا چیزی را جا بگذارد و با پرسدن:فلاکس چای را توی ماشین گذاشتی؟قاشق و چنگال برداشتی؟ استکانها چی؟ اونا رو توی سبد گذاشتی؟و....چرتم را پاره می کرد. بدون اینکه به سوالاتش فکر کنم با گفتن اره براشتم اره گذاشتم خودم را راحت می کردم. بااینکه عالیه خانم به مادر گفته بود جز لباس چیزی برندارد اما او تمام وسایل را جمع کرده بود حتی دو پتو و بالشت هم در بقچه ای پیچیده بود و داخل صندوق عقب گذاشته بود . برای من این کارها بی معنی بود زیرا وقتی جایی امکانات کافی داشت دیگر لزومی نداشت بارمان را سنگین کنیم، ولی مادر عقیده داشت اختیاط شرط عقل است.
    با شنیدن صدای زنگ در فهمیدم وقت رفتنن استخواب الود سوار خودروی حسام شدم و حرکت کردیم سرخیابان مادر پیاده شد تا با غالیه خانم سلام و احوالپرسی کند ولی من سلام علیک را گذاشتم برای وقتی که سرحال تر شدم.هنوز هوا تاریک بود و چشم چشم را نمی دید با وجود تکان های مادر به چنان خواب عمیقی رفته بودم که نفمیدم چطور راه را طی کردیم.با صدای صحبت مادر و حسام چشمانم را گشودم . صبح شده بود و خورشید درافق دیده می شد.از بس به یک سمت خوابیده بودم کمر خشک شده بود.تکانی به خودم دادم و به پهلوی دیگر چرخیدم خواب از سرم پریده بود ولی دوست نداشتم از جایم بلن شوم و بنشینم ان هم به دلیل دلهره ای بود که از فکر دیدن خانواده محمدی ، بخصوص عرفان به من دست داده بود . یکبار دیگر این حالت را تجربه کرده بودم و ان موقع زمانی بود که خیلی کوچک بودم و پدرم هنوز زنده بود شب بود و مطابق معمول وسط هال خوابم برده بود. اخر شب عمو و شوهر عمه ام و رامین امده بودند. مادر من را که چون جنازه ای وسط هال افتاده بودم را بلند نکرد تا به رختخوابم ببرد در عوض پتویی انداخته بود رویم. من که همان ابتدای ورود انان از خواب بیدار شده بودمزیر پتو خیس عرق شده بودم وولی رویم نمی شد از جا بلند شوم تا مبادا به انان سلام کنم . این لحظه نیز احساسم مانند همان موقع بود می ترسیدم با بلند شدن روی صندلی چشمم به عرفان بیفتد که می دانستم پشت فرمان تویوتای زرشکی شان نشسته است ان قدر این پهلو و ان پهلو شدم که دیگر حوصله ام سر رفت و با خودم گفتم تا ابد که نمی شود خودم را پنهان کنم خواه نا خواه باد با او روبه رو شوم پس بهتر است خجالت را کنار بگذارم . علاوه بران این اولین بار نیست که او را می بینم پس چه مرضیست که خودم را پنهان می کنم. با همین فکر مانند موشی که با احتیاط سر از لانه موش بیرون می اورد ابتدا نیم خیز شدم تا مطمئن شوم خودروی انان جلوی ما حرکت می کند ، سپس از جا برخاستم و پشت سر حسام نشستم. حسام از اینه نگاهی به من انداخت و گفت: علیک سلام، ساعت خواب.
    سلام کردم و مادر جوابم را داد . به عادت همیشگی دوست داشتم ابی به صورتک بزنم تا سرحال شوم. کم کم احساس ضعف و گرسنگی بر من قالب شد . از طرفی به علت گذشتن از پیچهای جاده و تونل های تاریک احساس سرگیجه و تهوع می کردم. سرم را به صندلی تکیه دادم و با کشیدن نفس های عمیق سعی کردم این احساس نا خوشایند را از خودم دور کنم. کم کم ارام شدم و توتنستم با راحتی بیشتری به اططرافم چشم بدوزم. منظره کوه و جنگل و دره به حدی زیبا و فرح بخش بود که دوست داشتم ساعت ها به انها نگاه کنم. خودروی عرفان با فاصله جلوی ما حرکت می کرد و من می توانستم سرنشینان ان را از پشت ببینم. افسانه وعالیه خانم وعاطفه به ترتیب عقب نشسته بودن و عرفان و علی هم جلو. از مادر شنیده بودم ممکن افسانه باردار شده باشد، ولی هنوز مطمئن نبودند.بی صبرانه منتظر بودم این خبرا از خودش بپرسم. به طور حتم اطلاعات خودش دقیق تر بود. به راستی دلم برایش تنگ شده بود.
    همان طور که محو تماشای اطراف بودم متوجه شدم حسام خودرو را به شانه خاکی جاده کشید و متوقف شد. خودروی حسام جلوی ما ایستاده بود و راهنمای ان چشمک می زد. مادراز حسام پرسید: چیزی شده؟
    حسام همان طور که پیاده می شد گفت: نمی دونم، می رم بپرسم.
    عرفان از خودرو پیاده شد و در حالی که دستانش را از هم باز کرده بود خستگی کمرش را رفع می کرد. برای اولین بار بود می دیدم بلوز استین کوتاه به رنگ ابی به تن دارد. قیافه اش با گذشته فرق چندانی نکرده و همان متانت و استواری را میشد از رفتارش حس کرد. حسام و عرفان را دیدم که با هم صحبت می کنند.عرفان با دست نقطه ای را به حسام نشان داد . پس از برگشتن حسام فهمیدم به پیشنهاد علی قرار شده برای صرف صبحانه کنار جاده پیاده شویم تا استراحتی هم کرده باشیم.
    انان به راه وارد بودند و جلوتر از ما حرکت می کردند.منظره های عجیبی طی راه دیدم. کوهها و سبزی جنگل به حدی زیبا و چشمگیر بود که مدتها به ان خیره شدم. عاقبت کنار باغ زیبایی ایستادیم.با دیدن عالیه خانم و افسانه و عاطفه فهمیدم ما هم باید پیاده شویم. صبر کردم ابتدا مادر پیاده شود بعد من پیاده شدم. رودربایستی و احساس خجالت که می کردم از بین رفته بود. جلو رفتم و با بقیه سلام و احوالپرسی کردم. افسانه با دیدن من با ذوق و شوق گفت: چه خوب شد امدید.خیلی دلم می خواست سوالی که ذهنم را مشغول کرده بپرسم ، ولی حس کردم مدتی که او را ندیده ام با او رو دربایستی پیدا کردهام و نمی توانم به این زودی ان را مطرح کنم. کنجکاوی ام را گذاشتم تا بعد ارضا کنم. احساس فرحبخش داشتم، بخصوص بوی مطبوعی که از هیزم سوخته به مشام میرسیدو شرشر ابی که چون موسیقی دلنوازی گوش را نوازش می داد. هوا خنک و به حدی تمیز بود که لحظه ای احساس سردی در قفسه سینه ام کردم.کوههای سنگی چون سربازان اماده به خدمت پشت به پشت هم ایستاده بودند وبه نظاره ما مشغول بودند. سبزی درختان با بعضی از رنگهای زرد پاییز ادغام شده بودند و منظره ای بس شگفت اور پیش چشم ترسیم کرده بود. گاهی نسیم سردی می وزید که از ان می شد رسیدن پاییز را درک کرد. کنار خودروی حسام ایستاده بودم و بدون حرکت از انچه می دیدم و می شنیدم غرق لذت بودم. زیر اندازها روی زمین پهن شد و فلاسکهای چای و سایر وسایل روی ان گذاشته شد. با صدای مادر که مرا برای نوشیدن چای صدا می کرد به طرف جمع رفتم. افسانه و علی کنار هم نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. حسام و عرفان روبه روی دره ای که کمی ان طرف تر بود ایستاده بودند و به نقطه ای نا معلوم نگاه می کردند. عالیه خانم با لبخند به من گفت: الهه جان خسته شدی؟
    با لبخند گفتم: با دیدن منظره اینجا خستگی راه از یادم رفت.
    با پهن شدن سفره کنار عاطفه نشستم. مادر حسام و عرفان را صدا کرد تا صبحانه بخورند. با نزدیک شدن عرفان قلبم شروع به تپش کرد. هنوز با او روبه رو نشده بودم. حسام و عرفان صحبت منان پیش امدند. عرفان به بقیه سلام کرد و نگاهش روی من متمرکز شد. با دستپاچگی سلام کردم حس کردم حواس همه جمع من و او شده است. عرفان مثل همیشه با لبخند حالم را پرسید.
    من در حالی که حس می کردم سرخی شرم گونه هایم را گلگون کرده است با یک کلمه پاسخ او را دادم.
    متشکرم.
    با حضور عرفان که درست روبه رویم کنار حسام نشسته بود با وجود دل ضعفه و گرسنگی مفرطی که داشتم حتی نتوانستم لقمه اولن را فرو دهم. نه اینکه مورد توجه او بودم نه، به هیچ وجه نگاه او روی من نبود ، ولی حس می کردم بغضی عجیب راه گلویم را بسته است. میان حسی بین خوشحالی و غم دست و پا می زدم و نمی دانستم دلیل این دوگانگی چیست. پس از صبحانه حسام و عرفان کمک کردند و وسایل را داخل خودرو گذاشتند و حرکت کردیم.گاهی خودروی ما جلو بود و گاهی عرفان از ما سبقت می گرفت و هنگام گشتن چند بوق می زد.
    عاقبت بعد از طی جاده ای خاکی و ناهموار به راهی مسطح و صاف رسیدیم. کمی جلوتر عرفان جلوی در اهنی بزرگی توقف کرد. بید مجنونی کنار دربود و سکویی هم زیر ان بود. با خودم گفتم چه منظره قشنگی باری گرفتن عکس می باشد و خودم را تصور کردم که روی سکو نشسته ام و در حال عکس گرفتن هستم. با پیاده شدن عرفان توجهم به او جلب شد. با کلیدی در بزرگ باغ را باز کرد و با لبخندی که به حسام زد به طرف خودرویش پیش رفت و داخل باغ شد.
    محوطه باغ بزرگ و دل انگیز بودو نشان از سلیقه صاحب ان داشت. درختان میوه صف به صف قامت بسته بودند. درختان گیلاس و البالو و الوخالی از میوه بودند و فقط برگهایشان باقی مانده بود در عوض درختان سیب و گلابی و هلو با میوه های رسیده و ابدار منظره ای بس دل انگیز پیش چشم نمایان می کردند. به یاد گرسنگی ام افتادم و ابی را که از دیدن میوه ها داخل دهانم جمع شده بود قورت دادم. حسام کنار خودروی عرفان که جلوی خانه ای زیبا و دنج وسط باغ ایستاده بود پارک کرد. به محض پیاده شدن احساس سرما کردم. برخلاف بزرگی باغ خانه ای که وسط ان بود به نظر نقلی و کوچک می رسید. وقتی وارد شدم متوجه شدم ارای دو اتاق و اشپزخانه است اثاثیه ام را گوشه ای جا ادمو چون سردم شده بود گوشه ای نشستم. عرفان به محض وارد شدن به سراغ شومینه رفت و با با ریختن چند تکه چوب سعی کرد ان را روشن کند. دودی که ابتدای که ابتدای روشن شدن چوب از ان برخاست باعث شد سرفه ام بگیرد و چشمانم نیز پر اشک شده بود. عرفان نگاهی به من انداخت با لبخند گفت: معذرت می خوام. مثل اینکه از همین اول شروع کردم به مهمون نوازی.
    نگاهش خیلی مهربان و عمیق بود. سرم را زر انداختم . با صدای اهسته ای گفتم: من جای بدی نشستم. بلند شدم و از اتاق خارج شدم.
    مادر و عالیه خانم که هیچ وقت از صحبت با هم خسته نمی شدند کنار خانه ایستاده بودند و صحبت می کردند. عاطفه و افسانه همراه حسام مشغول بردن اثاثیه داخل منزل بودند . حسام با دیدن من اشاره ای کرد تا کمک کنم. بدون اینکه به رویم بیاورم به سمت جوی ابی که کنار کلبه بود رفتم و روی صندلی نشستم. از حاج مرتضی خبری نبود ولی تمیزی و مرتب بودن خانه نشان از حضور او را مید اد. یخچال منزل از میوه های درشت و سالم باغ انباشته بود. عالیه خانم تا حاضر شدن ناهار مقداری میوه اورد تا ته بندی کنیم.طعم گلابیهای باغ به حدی عالی بود که فکر می کردم برای اولین بار چنین گلابی خوشمزه ای خورده ام. موقع ناهار حاج مرتضی با سطلی ماست رسید و با دیدن ما با خوشحالی ورودمان را خیر مقدم گفت ناهار دلچسبی به همراه ماست محلی صرف کردیم که برخلاف صبحانه حسابی به من چسبید و دلی از عزا در اوردم.
    هنگام عصر مردی با دو پسر بچه خوردسال که معلوم بود دوقلو هستند به کلبه امد. بچه ها به محض دیدن عرفان با گفتن عمو عمو دوان دوان به طرف او رفتند. عرفان با دیدن انها با صدای بلند خندید و نشست تا ان دو را در اغوش بگیرد. هر دو را با هم بلند کرد و صورتشان را بوسید. شنیدم بچه ها از او چیزی می خواستند و او را دیدم همان طور که انان را در اغوش داشت از کلبه خارج شد و دیدم در دست بچه ها بسته هایی است که مشخص بود اسباب بازی داخل انهاست.
    پدر بچه ها با خجالت از عرفان تشکر کرد . عرفان همان طور که انان را می بوسید گفت: این چه حرفیه مشدی، حسن و حسین رفیقهای من هستند، مگه نه بچه ها؟
    هر دو کودک با خوشحالی گفتند: اره عمو رفیق ماست.
    مرد به بچه ها گفت از اغوش عرفان پایین بایند تا بروند. بچه ها خودشان را به پایین سر دادند. عرفان کمی خم شد و انان را پایین گذاشت و بوسه ای روی موهایشان نشاند و با خنده گفت: عمو، دو سه روز اینجاست بازم بیاید پیشم.
    بچه ها با خوشحالی سرشان را تکان دادند و به طرف پدرشان رفتند. همان طور که به عرفان و رفتارش با دو پسر بچه خییره شده بودم صدای عاطفه رااز پشت سرم شنیدم که گفت: مشهدی عباس باغبونمونه. مرد خیلی خوبیه شش تا بچه داره که اخریش همین حسن و حسین دوقلو هستند.
    به طرف عاطفه برگشتم و با لبخند سر تکان دادم . عاطفه ادامه داد: عرفان عاشق بچه هاست. مامانم به شوخی بهش میگه اگه تو دختر بودی مربی مهد کودک می شدی.
    از تصور اینکه اگر عرفان دختر بودچه شکلی می شد به خصوص با ان قد بلند و اندام چهار شانه خنده ام گرفت.
    عاطفه دستش را دور شانه ام انداخت و گفت: بریم تو یک چایی بخوریم. بعد اگه دوست داشتی می ریم باغ رو بهت نشون می دم.
    همراه عاطفه داخل کلبه رفتیم. گرمای مطبوع انجا به حدی لذت بخش بود که دوست داشتم همان جا جلوی شومینه دراز بکشم و خودم را به دست سرمای گرمای دلچسب اتش بسپارم.
    پیش از غروب عاطفه باغ را نشانم داد. فهمیدم انجا بزرگتر از ان است که فکر می کردم. شب هوا سردتر از ان شد که فکرش را می کردم. خوشبختانه هوای گرم و دلچسب اتاق خوابی لذت بخش را نوید می داد. به خصوص با صدای جیرجیرکها که از بیرون چون سمفونی زیبایی گوش را نوازش می کرد. گاهی اوقات صدای پارس سگها ترس را به وجودم می انداخت، ولی به نظر عاطفه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 12 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/