صبح روز بعد حسام مرخصي داشت و منزل بود.مادر حاضر شده بود تا به منزل الهام برود.من هم حاضر شدم تا با مادر از منزل خارج شوم،زيرا اگر حسام مي فهميد خودم به تنهايي مي خواهم جايي بروم اجازه نمي داد.هنوز با اين مسئله كنار نيامده بود.مادر به حسام گفت كه به منزل الهام مي روم و حسام فكر كرد كه من هم با او مي روم بنابراين حرفي نزد. من با خيال راحت سر خيابان از مادر جدا شدم تا به منزل ژينوس بروم.
با اولين زنگ ژينوس در را به رويم باز كرد.رگه هاي خون در چشمانش نشان مي داد شب سختي را گذرانده است.چهره خسته و پريشاني داشت.من كه هيچوقت او را چنين نديده بودم نگرانش شدم.ژينوس مرا به داخل دعوت كرد.در حالي كه دكمه هاي مانتويم را باز مي كردم گفتم:«ژينوس چي شده؟» همانطور كه به طرف آشپزخانه مي رفت گفت:«تازه از راه رسيدي،صبر كن يك چيزي برات بيارم خنك بشي.»
پشت سر او به آشپزخانه رفتم و همانطور كه دستش را مي گرفتم گفتم:«ژينوس من خيلي عجله دارم.حسام امروز خونه بود.من به هواي خونه الهام اينجا اومدم،مي ترسم يك دفعه مادرم بره خونه حسام بفهمه كه من تنهايي رفتم جايي قشقرق به پا مي كنه.»
ژينوس خيره به من نگاه كرد و گفت:«گفتي حسام خونه بود؟»
«آره شانس من ديگه.»
ژينوس گفت:«الهه من مي تونم باهاش صحبت كنم.»
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:«آره ولي براي چي؟»
همانطور كه به طرف تلفن مي رفت گفت:«شايد اينطوري خيلي بهتر باشه.دست كم از اين كلافگي درميام.»
هاج و واج به او نگاه كردم كه چه مي خواهد انجام دهد.ژينوس به هال رفت و روي صندلي نشست و گوشي را دستش گرفت.لحظه اي به من نگاه كرد و گفت:«بيا پيش من.اينجوري دلم گرمتره.»
هنوز باورم نمي شد كه بخواهد با حسام صحبت كند . بدتر از آن نمي دانستم در چه موردي مي خواهد با او حرف بزند.خودم را لعنت كردم چرا به حرف مادر گوش نكردم و جريان روز پيش را براي او تعريف كرده ام.تا به خودم آمدم و خواستم ژينوس را از اين كار منصرف كنم شنيدم كه گفت:«سلام منم ژينوس ... نه با الهه كار ندارم مي خواستم اگه اجازه بديد با خودتان صحبت كنم.»
رنگ از صورتم پريد.در حالي كه لبانم را زير فشار دندانهايم گرفته بودم ژاهسته به ژينوس نزديك شدم و در همان حال به او اشاره كردم كه نگويد من پيش او هستم.ژينوس متوجه منظورم شد و سرش را تكان داد.روي مبل كنار ژينوس نشستم و با اضطراب به مكالمه او با حسام گوش سپردم.
رنگ و روي ژينوس بهتر از من نبود.پريدگي رنگش نشان مي داد كه در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته است.شنيدم كه گفت:«البته اگر مزاحم وقتتون نيستم.»
كمي به ژينوس نزديكتر شدم تا بتوانم صداي حسام را هم بشنوم.سكوتي كه در منزل بود باعث مي شد صداي حسام از انطرف سيم واضح به گوش رسد«خواهش مي كنم من در خدمتتان هستم.»
ژينوس مكثي كرد و گفت:«مي خواستم سوالي از شما بپرسم،ولي فبل از هرچيز اگر سوال يا صحبت هايم را جسارت دانستيد به بزرگي خودتان مرا ببخشيد.»
دلم با شور افتاده بود و پيش خودم فكر مي كردم چه اتفاقي خواهد افتاد.ژينوس ابتدا با لكنت شروع كرد.از حسام پرسيد:«اگر از شما سوالي كنم در نهايت صداقت جوابم را مي دهيد؟»
صداي حسام نشان مي داد كه از سوال او خنده اش گرفته است و شايد پيش خودش فكر مي كرد اين ديگر چه سواليست.عاقبت به حرف آمدو گفت:«من هميشه سعي كرده ام از كلمه اي به نام دروغ فاصله بگيرم و مطمئن باشيد هر سوالي كه بكنيد جوابش جز حقيقت نيست.»
ژينوس با شيفتگي گفت:«در اين مورد مطمئن بودم و به خاطر همين در نهايت جسارت با شما تماس گرفتم.» حسام با خوش خلقي گفت:«خواهش مي كنم.»
ژينوس نفسي تازه كرد و گفت:«آقا حسام مرا چطور دختري مي بينيد؟»
حسام سكوت كرد.ژينوس با صداي آهسته اي گفت:«خواهش مي كنم فكر ناراحت شدن من نباشيد.دوست دارم با همان صداقتي كه در شما سراغ دارم نظرتان را به من بگوييد.» حسام گفت:«ژينوس خانم من با كمال اطمينان شما را دختر شايسته اي مي دانم.هرچند كه حدس مي زنم در گذشته مشكلاتي داشتيد، ولي خوشحالم راه صحيح درست زندگي كردن را پيدا كرده ايد و خودتان را از چاهي كه قرار بود در آن بيقتيد نجات داده ايد.»
از تعجب كم مانده بود شاخ در بياورم.حرفي كه حسام مي زد نشان مي داد كه از گذشته ژينوس بي خبر نيست.ولي آخر چگونه؟يعني چه كسي به او گفته بود؟
اشك در چشمان ژينوس جمع شد و گفت:«شما كار مرا راحت كرديد.خوشحالم كه از گذشته من كم و بيش مطلع هستيد،چون در اين صورت راحت تر مي توانم با شما صحبت كنم.من تا پيش از آشنايي با الهه و در نهاين با شما زندگي خوبي نداشتم.پوچ بودم و به دنبال چيزي بودم كه مي دانستم در نهايت ادامه راه پدر و مادرم خواهد بود،ولي ديدن شما و شناختن روحيات پاك شما اين باور را به من داد كه هجده سال از قافله عقب بوده ام.آقا حسام محبت شما مرا با خدا آشنا كرد.خدايي كه همه جا و حتي در وجودم بود،ولي او را نمي ديدم.فهميدم مي شود با او صحبت كرد در صورتي كه دراين هجده سال حتي نمي دانستم حمد و سوره را در نماز مي خوانند.»
ژينوس كم كم گرم شده بود و خيلي راحت تمام جيك و پوك خودش را كف دست حسام گذاشت.از اختلاف پدر و مادرش و علت جدايي شان گرفته تا دوستي اش با كوروش حتي از بي اعتقاديهايش و خيلي چيزهاي ديگر براي حسام صحبت كرد.از بس از روي تاسف و ناراحتي با دست به دهان و پيشاني ام زده بودم احساس سرگيجه داشتم.از كار ژينوس سر نمي آوردم و نمي فهميدم چرا اينقدر خودش را ضايع مي كند.همان ذره اميدي كه فكر مي كردم حسام قبول مي كند تا با ژينوس ازدواج كند تبديل به ياس شد.
در تمام اين مدت حسام سكوت كرده بود تا ژينوس حرفش را بزند.صدايي از آن طرف سيم شنيده نمي شد.نه مي دانستم و نه مي توانستم حدس بزنم حسام در اين موقع چه حس و حالي دارد.ژينوس به گريه افتاده بود و با چنان صداقتي از بديهاي خودش صحبت مي كرد كه من هم به گريه افتادم.وقتي تمام اعترافاتش را به زبان آورد و ديگر چيزي نمانده بود گفت:«حالا كه همه چيز را در مورد من فهميديد به عنوان آخرين كلام مي خواهم بگويم تا جايي كه از اسلام مطلب خوانده ام به اين نتيجه رسيده ام بهترين و مقدس ترين كار در اسلام ازدواج است و مي خواهم به استناد از مطلبي كه در مورد ازدواج اولين پيشواي مسلمانان و همسر گرانقدرشان بانو فاطما زهرا خوانده ام از شما بخواهم مرا شايسته همسري خود بدانيد.»
ژانقدر دلم براي ژينوس سوخت كه ديگر طاقت نياوردم و براي اينكه راحت هق هق كنم به اتاقش رفتم و در را بستم. ديگر دلم نمي خواست بفهمم حسام بعد از شنيدن حرفهايش چه به او خواهد گفت. با شناختي كه از روحيه حسام داشتم مي دانستم احساسات مانع ار تصميم گيري او نخواهند شد.فقط از خئا مي خواستم روح پاك و خلوصي كه در ژينوس به وجود آمده بود با تلنگر امتنان حسام از ازدواج با او درهم نشكند.
وقتي آرام شدم ازاتاق خارج شدم و او را ديدم كه همان جا كنار تلفن نشسته و در انديشه هاي دور و درازي عوطه ور است.كنارش نشستم و دستانم را دور شانه اش حلقه كردم. با چشمان خسته اي كه از شدت گريه پف كرده بود به من نگاه كرد و گفت:«احساس سبكي مي كنم.حس مي كنم از يك فشار شديد راحت شده ام.»
سرش را روي شانه ام گذاشتم و گفتم:«كار خوبي كردي،كاش من هم شهامت تو رو داشتم.»
ساعتي كناراو بودم و بعد تركش كردم.از همان راه به منزل الهام رفتم.خوشبختانه مادر هنوز آنجا بود. مبين با ديدن من با خوشحالي به طرفم دويد و خواست تا مثل هميشه با او بازي كنم.براي اولين بار حوصله هيچكس، حتي او را نداشتم و براي اينكه ناراحت نشود گفتم:«كبين جون، خاله سرش درد مي كنه،بزار خوب بشه بعد با هم بازي مي كنيم.»
مبين دست كوچكش را روي سرم گذاشت و مرا نوازش كرد.بوسيدمش و روي مبل دراز كشيدم.كمي بعد مادر برخاست تا به منزل برويم. الهام از من خواست بمانم.من كه حال خوشي نداشتم قبول نكردم و همراه مادر به خانه رفتم.
حسام منزل نبود.مادر براي گرم كردن غذا به آشپزخانه رفت.من كه احساس سردرد شديدي مي كردم به مادر گفتم ميلي به خوردن ندارم و بعد از خوردن قرص مسكني به اتاقم رفتم و دراز كشيدم و كم كم بهخواب عميقي فرو رفتم. زماني كه بيدار شدم هوا رو به تاريكي مي رفت. با يادآوري مادر با عجله نمازم را خواندم تا قضا نشود.درست در لحظه اي كه جانمازم را جمع مي كردم حسام وارد شد و وقتي ديد تازه نماز ظهر و عصرم را خوانده ام سرش را با تاسف تكان داد و گفت:«الان وقت نماز خوندنه؟!»
حرفي نزدم و به كارم مشغول شدم.حسام به اتاقش رفت و تا زماني كه مادر
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)