صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 94

موضوع: دلسپرگان | هانیه حدادی اصل

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در هر حال من از شما پوزش می خوام که مزاحم فکر و وقتتون شدم.می بخشین با اجازه تون من باید برم.
    خواهش می کنم صبر کنین.ما باز هم می تونیم با هم صحبت کنیم وبه نتیجه بهتری برسیم باور کنین.شما باز هم
    می تونین فکر کنین تا هر وقت که دلتون بخواد من منتظر می مونم تا هر وقت که شما بخواین.
    دیگه نمی خوام فکر کنم به هیچ چیز وهیچ کس.این تصمیم گیری اصلا اون طوری که شما فکر می کنین آسون نبود که بخواد دوباره تکرار بشه.
    مطمئن هستین؟
    صد در صد.
    پشیمون می شین.
    امیدوارم نشم.
    ولی....
    خواهش می کنم بذارین برم.خواهش می کنم.
    دلم نمی خواد آزارتون بدم چون خوشبختی تونومی خوام.سعادتتونو دوست دارم.این رو راست می گم باور کنین.هر کجا برین این خودتون هستین که از من جدا می شین نه هیچ چیز دیگه ای.من همیشه وهمه جا به یادتون زندگی می کنم ومنتظرتون می مونم تا بالاخره یه روز برگردین.
    مطمئن هستم که یک روز دوباره می بینمتون.توی همین کره خاکی.برای همین هست نمی گم دیدار به قیامت.می گم برین به سلامت. از شدت اشک ودرد قلبم نتوانستم یک لحظه ی دیگر هم آنجا بنشینم وخداحافظی کردم.وقتی از رستوران خارج شدم بی اراده از کنار پنجره نگاهش کردم.دستهایش را تکیه گاه سرش کرده وبه میز خیره شده بود.
    چهره اش پیدا نبود اما احساس کردم شانه ها وقامت مردانه اش می لرزند.بسرعت به طرف ماشین به راه افتادم وتا وقتی که به خانه رسیدم فقط اشک ریختم.اشک،اشک واشک...
    به خانه رسیدم از شانس بدم خاله مهناز آنجا بود.تا مرا دیدبا تعجب گفت:
    وای خدای من!نازی چی شده؟چرا این شکلی شدی؟
    چیزی نیست خاله جون.
    با صدای او مادر بسرعت از اتاق بیرون آمد وگفت:
    وا!نازنین چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟
    بزور لبخندی زدم وگفتم:
    چیزی نشده.موقع رانندگی یک راننده ی بی فکر پیچید جلوم.تا اومدم حرفی بزنم از ماشین پیاده شد ودست پیش
    گرفت که پس نیفته وهر چی دلش خواست نثارم کرد.منم که خودم رو بی تقصیر دیدم از ماشین پیاده نشدم. پشت فرمون گریه ام گرفت واز اونجا تا خونه همه اش گریه کردم.
    خدا بگم چه کار کنه این آدمهارو.آدمی که فکر طرف مقابلش رو نکنه که زنه یا مرد هرچی از دهنش در بیاد بگه به درد هیچی نمی خوره.
    حالا خاله جون شما خودتون رو ناراحت نکنین.با اجازه تون من برم کمی استراحت کنم .سرم خیلی درد می کنه.
    برو عزیزم.
    وقتی پا به اتاق گذاشتم با همان لباس خودم را روی تخت انداختم وبازاشک ریختم. نیم ساعتی گذ شته بود که مادر با یک سینی کیک و شیر وارد شد و روی لبه تخت نشست.
    بلند شدم و کنارش نشستم .سرم را پایین انداختم خجالت می کشیدم توی صورتش نگاه کنم . مامان سرم را بلند کرد و گفت:
    نازی جان مادر چرا گریه می کنی ؟ اتفاقی نیفتاده که. حالا همه چیز رو بهش گفتی؟
    بله همه چیز رو .
    چی گفت؟
    فقط نگاهم کرد. نگاهی که تا اعماق وجودم را س.ز.ند.
    عیب نداره بالاخره باید یکی رو انتخاب می کردی . باید یک جوری حرفت رو می زدی یا نه؟ حالا هم چیزی نشده که . فراموشش کن. مطمئن باش تا یکی دو هفته دیگه همه چیز از یادت میره .بهت قول می دم.
    امیدوارم مامان،امیدوارم.
    حالا بلند شو یک چیزی بخور تا شام حاضر بشه.ناهار هم که نخوردی.
    من امشب اصلا پایین نمیام.دلم نمی خواد بابا وامین من رو با این حال ببینن.شما بگین حالم بده وخوابیده ام.
    باشه مادرولی یک چیزی بخور.این جوری بیشتر حالت بد می شه.دیگه هم نمی خواد خودت رو بیشتر از این ناراحت کنی.مطمئن باش اون هم بالاخره یک روز ازدواج می کنه وهمه چیز رو فراموش می کنه.مگه بقیه خواستگارات که ردشون کردی زن نگرفتن؟خدارو شکر زندگی خوبی هم دارن این هم مثل بقیه.حالا هم پاشو صورتتو بشور یک چیزی بخور وبگیر بخواب تا حالت خوب بشه.بلند شو.
    آن شب تا صبح خوابهای عجیبی دیدم.خوابهایی که بیشتر شبیه کابوس بودند.نیمه های شب بود که از خواب پریدم وتا صبح خوابم نبرد.
    در تاریکی شب در تراس اتاقم نشستم وتا وقتی سپیده دمید به نور ماه خیره شدم واشک ریختم.صبح وقتی با چشمهای پف آلود که بزور نگه داشته بودم پیش مامان رفتم با نگرانی گفت:
    نازی جان مگه دیشب نخوابیدی که چشمات این طور پف کرده؟یا باز دوباره گریه کردی؟
    لبخندتلخی زدم وگفتم:
    هر دو مامان جون،هردو.
    آخه چرا دخترم این قدر خودت رو آزار می دی؟خوب خوب اگه ناراحتی اگه پشیمونی برو درباره اش باهاش حرف بزن.
    نه مامان.نه دیگه دیر شده.بهتره فراموشش کنم.خواهش می کنم شما هم فراموش کنین.
    باشه.
    مامان من از دیروز تا حالا چیزی نخورده ام.می شه برام یک لیوان شیر بریزین؟
    تا وقتی پیش مامان بودم سعی کردم طوری رفتار کنم که او را بیشتر ناراحت نکنم.وقتی صبحانه ام تمام شد خواستم به طبقه بالا بروم که از وسط راه برگشتم وکنار در آشپزخانه ایستادم ومامان را صدا زدم وگفتم:
    مامان جون،از قول من به خانواده خرسندی بگین نازنین تصمیمش رو گرفته.اگه از نظر شما وبابا اشکالی نداره
    پیغام بدین بیان.
    مطمئنی؟
    آره مامان ؛مطمئنم .بهتره بگین بیان.فکر می کنم تا حالا هم خیلی منتظرشون گذاشتم.
    باشه بذار شب موضوع رو به بابات بگم,بعد پیغام می دم.
    هرجور خودتون صلاح می دونین عمل کنین.با اجازه تون من برم اتاقم،کمی کار دارم.
    باشه برو ولی تو رو خدا دیگه فکر وخیال نکن.
    به مامان قول دادم اما خودم هنوز مطمئن نبودم.
    ***
    از آن روز به بعد تصمیم گرفتم راجع به این مسأله اصلا فکر ننکنم و سر خودم را به کارهای مختلف مشغول می کردم.قراربود از اول شهریور ماه سر کار بروم.
    تا آن موقع به طرق مختلف خودم را سرگرم می کردم.روزها از پی هم می گذشتند ومن باز داشتم همان نازنین قبل می شدم.انگار نه انگار که امیدی در زندگی من آمده ونا امید رفته بود.
    وقتی مادر به من گفت که خانواده خرسندی دوباره تلفن کرده وجواب خواسته اند وقرارشده چند روز دیگر برای خواستگاری بیایند احساس راحتی کردم وتلاش کردم تا همه فکرم مشغول زندگی آینده ام در کنار سعید و خوشبخت کردن اوشود.از مادر خواستم تا راجع به امید با هیچ کس صحبت نکند واو هم مثل همیشه گنجینه اسرار من شد.از شقایق هم بی خبر نبودم.از آن روز به بعد,نه من دیگراز او چیزی پرسیدم ونه او به من چیزی گفت.ما هر دو سعی می کردیم که وقتی یکدیگر را می بینیم مثل سابق باشیم وشکر خدا موفق هم بودیم.
    مراسم خواستگاری سعید از من انجام شد.سعی کردم تمام خصوصیات اخلاقی وآنچه را که هستم برایش توضیح بدهم وآنچه را که هستم برایش توضیح بدهم وآنچه را هم که درآینده انتظار دارم برایش بگویم.چون عقیده داشتم جنگ اول به از صلح آخر است.خوشبختانه همه را قبول کرد.وقتی از خودش صحبت می کرد کاملا او را مثل خود م می دیدم .هم من وهم خانواده ام او را قبول داشتیم.
    سعید مردی بود که من می توانستم در آینده به او تکیه ودر کنارش خوشبختی را مثل گذشته احساس کنم.چیزی که بیشتر خوشحالم می کرد خوشحالی خانواده ام بود چنان در تکاپو بودند وابراز خوشحالی می کردند که واقعا لذت می بردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آنها احترام زیادی به خانواده خرسندی می گذاشتند و واقعا آنها را دوست داشتند.البته این احترام متقابل بود.خانواده سعید بقدری به من محبت داشتند که گاهی اوقات شرمنده ی این همه پاکی وصداقت می شدم.
    بعد از خواستگاری ورفت وآمدهای پی در پی آن خانواده جوابم را دادم وتصمیم گرفته شد تا بعد از انجام آزمایش خون مراسم بله برون انجام شود.
    زمانی که این پیشنهاد از طرف پدرم مطرح شد آنها هم بدون هیچ مخالفتی قبول کردند وبعد از چند روز من وسعید به آزمایشگاه رفتیم.تقریبا نزدیک ظهر بود که من را به خانه رساند ورفت.وقتی خواستم وارد خانه شوم در را که باز کردم پاکت سفیدی از لای در به زمین افتاد.
    آن را برداشتم و وارد خانه شدم ومتوجه شدم مامان حمام است.به طرف اتا قم به راه افتادم.وقتی به اتاقم رسیدم در را پشت سرم بستم وروی صندلی نشستم ودوباره به پشت پاکت نگاه کردم.از آنچه دیدم نزدیک بود همان جا بیهوش شوم.نامه از یک آشنا بود واین طور آغاز شده بود:
    به نام تک نوازنده تار محبت
    ار آن روز که پا به عرصه جهان گذاشتم هر روز با لطف آنکه مرا به این کره ی خاکی آورد چشم باز کردم وهر شب تاریکیها را با امید به او به روز روشنتری سپری کردم.در این گذر روز وشب یک روز در آسمان آبی قلبم تابش گرمای خورشید عشق را احساس کردم،اما همه چیز تمام شد.شاید برای همیشه.هنوز باور ندارم.هنوز هیچ
    چیز را باور ندارم.شاید دیگر هیچ گاه صدای قدمهایت را نشنوم.شاید دیگر هیچ گاه نتوانم خبر رسان قاصدکهایت باشم.
    در حالی که برایت آخرین کلمات را که خبر از حال کنونی ام می دهند به رشته تحریر در می آورم ،فرسنگ ها از تو دور هستم.روزی را که با من وداع کردی به خاطر بسپار.روزی را که رفته ای تا برای همیشه فراموشم کنی،
    هیچ گاه از یاد مبر.
    خواستم با تو باشم،نخواستی .خواستم مونس ویارت باشم،نخواستی.خواستم در زندگی هم قدمت باشم،نخواستی.
    خواستم برای همیشه در کنارت بمانم،نخواستی.خواستم همگام و هم نفس روزهای تنهائیت باشم،نخواستی.
    خواستم پذیرای نگاه مهربانت باشم،نخواستی .خواستم قلبم را به یادگار تقدیمت کنم،باز نخواستی.نخواستی،هیچ
    کدام را نخواستی.
    آرزو داشتم به تمام آرزوهایم دست پیدا کنم،افسوس که فاصله ی بین شادی وغم به اندازه یک قدم است.افسوس وصد افسوس.
    اما با همه ایه احوال امیدوارم،به آینده ،به آینده ای که شاید روشن باشد و می اندیشم که بی دلیل نیست که نامم را امید نهاده اند.
    دلم می خواهد از دیار کهنه غم کوچ کنم و عشقت را تا ابد در نهانخانه دل جاویدان نگه دارم.
    امیدوارم در تمام مراحل زندگیت در کنار خانواده ی عزیزت زندگی پر از شادی وسر بلندی داشته باشی،امیدوارم همیشه همسفر لایقی در سفر زندگی همراه داشته باشی.
    این چند سطر فقط به خاطر سبک کردن دلم وگفتن حقایق زندگی ام بود.خوشبختی تو آرزوی من است.
    مانند روز برایم روشن است روزی مقابلت قرار می گیرم،اما امیدوارم هیچ گاه نادم وپشیمان نبینمت.
    خدا حافظ،برای تو چه آسان بود،ولی برای من سرآغاز پریشانی بود.
    کسی که بعد از خدا تو را برای همیشه می پرستد.
    آرزومند خوشبختیت
    امید
    وقتی نامه را به پایان رساندم در حالی که اشکهایم را که شاهد این همه صداقت و در ماندگی بودند پاک کردم .
    آن را روی میز گذاشتم و با خود گفتم « من هم همینطور، ولی چه کنم؟ چاره جز این نداشتم زمانی که با تو همکلام و همسفر چشمانت شدم کس دیگری را در انتظار خود می دیدم . تو هم مطمئن باش که همیشه در قلب روح من جا داری . من هم برایت آرزوی خوشبختی می کنم . همیشه به یادم باش زیرا من هم برایت آرزوی خوشبختی می کنم . همیشه به یادم باش زیرا من هم هیچگاه فراموشت نخواهم کرد. چه کنم که قسمت این گونه بود؟ هر دو باید خود را به خاطر سرنوشتی که برایم رقم خورده است آماده کنیم تقدیر برایمان چیز دیگری خواسته است. خداوند پشت و پناهت»
    نامه امید آتش به خاکستر نشسته ام را شعله ور کرد واین بار برای مهارش تلاش بیشتری لازم بود.
    آن روز تصمیم گرفتم این نامه را به هر قیمتی که شده است نگه دارم . آن را در مکانی ازاتاقم که همیشه وسایلی که خودم و خدای خودم از بودنش اصلاع داشتیم پنهان می کردم، گذاشتم تا بعد برایش چاره ای بیندیشم.
    خواستم از اتاق خارج شوم که مامان وارد شد و بعد از سلام من گفت:
    نازی بیا بریم پایین مهمون داریم .
    مهمون؟ مگه قرار بود کسی بیاد؟
    کسی که نه یک مهمون سر زده.
    غریبه است؟
    نه خیلی هم خودیه. زود بیا نتظره.
    باشه الان میام.
    بعد از رفتن مامان دستی به سر و رویم کشیدم صورتم را شستم و پایین رفتم. صدای آشننایی به گوشم خورد . متوجه شدم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    متوجه شدم که مهتاب است. مشغول گفتتگو با مامان بود . حرفشان را با سلام و احوالپرسی قطع کردم و کنارش نشستم . مهتاب مثل همیشه با همان چهره سرزنده گفت :
    خوب عروس خانم حالتون چطوره ؟
    خندیدم و گفتم بهتره بگی عروس آینده یا عروس بعد از این. خوبم ممنون چه عجب یادی از ما کردی ؟
    من همیشه به یاد شما هستم این شما هستی که فراموش کردی که برادری ، زن برادری داری.
    من همیشه به یادتون هستم ولی چه کنم که....
    می دونم، این روزها سرت شلوغه، وقت نداری، گرفتاری از این حرفها نه؟ درست نمی گم؟
    تقریبا یک همچین چیزهایی .
    مادر از جای خود بلند شد و گفت:
    نازی همیشه همین جور بوده چه وقتی که دانشجو بود، چه وقتی که درسش تموم شدو چه حالا که داره ازدواج می کنه.
    مامان شما به جای اینکه طرفداریم رو بکنین دارین بر ضدم صحبت می کنین؟
    مگه دروغ می گم؟
    نه ولی دیگه اینقدر .
    خوب پس دیگه چیزی نگو.
    چشم.
    بعد از رفتن مامان مهتاب گفت:
    نازی تو گریه کردی ؟ نمی خواستم جلوی مامان ازت چیزی بپرسم.
    نه برای چی؟
    آخه چشمات اینجوری میگن .
    تو چه کار به چشمام داری ؟ ببنی زبونم چی می گه که اونم می که نه.
    از دست تو که هیچ وقت یک جواب درست به آدم نمی دی .
    خوب حالا بگذریم چه خبر؟
    یک خبر خیلی خوب برات دارم .
    چه خبری؟
    یک خبر داغ داغ. خودم هم تازه فهمیدم.
    بگو دیگه.
    به شرط اینکه به کسی چیزی نگی ، تا خود طرف بهت بگه.از من خواسته که فعلا به هیچ کس چیز ی نگم ولی طاقت نیاوردم و گفتم اگه امروز اومدم اینجا به تو بگم.
    تو بگو خیالت راحت باشه . من به هیچ کس حرفی نمی زنم.
    باشه خوب گوش کن. نازی خانم شما دارین زندایی میشیین.
    زندایی؟ زندایی چه کسی؟
    دختره بی حواس . بابا جون سیما باردار شده.
    جیغی کشیدم و گفتم؟
    جدی می گی ؟
    یواش چه خبرته ؟ آره بابا سیما مادر شده.
    مامان که از صدای جیغ من به آشپزخانه بیرون آمده بود با نگرانی پرسید:
    چه خبره ؟ چی شده؟
    هیچی نشده مامان جون چیز مهمی نبود می بخشین شما رو ترسوندیمتون.
    خواهش می کنم دخترم .
    بعد رو به من کردو گفت :
    نازی از دست تو که معلوم نیست چه کار می کنی.
    می بخشین مامان جون.
    من برم تا برنجم سر نرفته .
    بفرمایین.
    بعد از اینکه مامان دوباره به آشپزخانه رفت گفتم :
    تو جدی جدی راست می گی ؟
    نه پس دروغ می گم . سیما مدتی بود که متوجه شده بود .بعد از آزمایش مطمئن شد. دو روز پیش زنگ میزنه به مامان می گه. مامان هم امروز صبح به من گفت. فعلا خواسته هیچ کس خبردار نشه تا بعد خودش بگه.
    پس با این حساب تو عمه شدی . امیدوارم خوش قدم باشه.
    من هم همینطور . امیدوارم سالم باشه و قدمش کبارک.
    من هم امیدوارم . حالا بلند شو بریم ببینیم مامان کاری ندارن.
    بریم.
    مهتاب تا عصر خانه ما بود . نزدیک غروب بود که افشین دنبالش آمد و رفتند بعد از رفتن آنها متوجه شدم مامان به طرز خاصی نگاهم می کند . برای اینکه حواس مامان را پرت کرده باشم بعد از کمی صحبتهای معمولی سر صحبت رو باز کردم و گفتم:
    راستی مامان چند دقیق می خوام درباره امین باهاتون صحبت کنم.
    برای چی ؟ مگه اتفاقی افتاده ؟
    اتفاقی که نه ولی شما خیا ل ندارین دستی بالا کنین ؟ داره یواش یواش پیر می شه. نزدیک سی سا لشه.
    می دونم ولی چه کنم ؟ هر وقت می خوام موضوع رو مطرح کنم یک جوری از دستم فرار کنه.
    آخه این جوری که نمی شه.
    می گی چه کار کنم؟
    اجازه بدین من با ها ش صحبت کنم شاید موفق شدم راضییش کنم.
    اگه فکر می کنی صحبت کردن تو فایده داره خوب این کارو بکن ولی نازی جان نمی خوام بهش تحمیل بشه . دلم می خواد مثل افشین خودش بیاد بهم بگه که قصد ازدواج داره.
    من هم دلم نمی خواد امین به اجبار کاری رو انجام بده. فقط باهاش صحبت می کنم. شاید خودش کسی رو در نظر داره و روش نمی شه بگه.
    احتمال داره این طور باشه. امین پسر عاقل و فهمیده ایه. حتما کسی رو که در نظر می گیره مثل خودشه.
    همین طوره.
    با این که این دو برادر فقط دو سات بت هم تفا وت سن دارن ولی نمی دونم چرا اخلا قاشون این قدر فرق داره. هرکی این دو تا رو می بینه فکر می کنه افشین یک پسر 23،22 سا له اس که این قدر شوخه و بگو و بخند داره وهنوز احساس می کنه سنش کمه یا اینکه امین خیلی سنش زیاده که این قدر توی خودشه و آرومه.
    مامان جان هرکس یه جوره دیگه. همه آدما مثل هم نیستن. همیشه می گن از اون نترس که های و هوی داره از اون بترس که سر به تو داره.
    آره حق تو اه.
    من راضیش می کنم خیالتون راحت باشه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آن شب هر کاری کردم تا بتوانم با امین صحبت کنم فرصت دست نداد.روز بعد هم مرتبا با خودم تمرین می کردم که چه چیزی باید به او بگویم وچطور باید سر صحبت را باز کنم.منتظر فرصتی بودم تا بتوانم راحت با او صحبت کنم.بالاخره انتظارم به پایان رسید وسر وکله اش پیدا شد وزودتر از بابا آمد وگفت:
    پدر برای انجام کاری عصر از شرکت بیرون رفته وشب دیرمیاد خونه.
    آن ساعاتی که پایین نشسته بودیم مدام او را زیر نظر داشتم.خوشبختانه آن شب سرحال بود ومی شد با او حرف زد.
    ***
    آخر شب بعد از آمدن پدروصرف شام به اتاقش رفت.یک ساعتی گذشته بود که شب به خیر گفتم وبه طرف طبقه بالا حرکت کردم.وقتی پشت در اتاقش رسیدم هنوز چراغ روشن بود.خودم را آماده کردم وچند ضربه آرام به در نواختم.
    اجازه هست؟
    بفرمایین.
    در را باز کردم و وارد شدم.با همان لبخند همیشگی با من برخورد کرد.
    شب به خیر.
    شب به خیر،بیا بشین.
    ممنون،می بخشی که مزاحمت شدم.
    این حرفها چیه؟
    بعد از کمی مکث وحاشیه روی گفتم:
    امین جان غرض از مزاحمت این بود که امشب خیلی دلم گرفته،گفتم اگه اجازه بدی بیام چند کلمه ای با هم صحبت کنیم.
    چیه دختر؟نکنه از این که داری اینجارو ترک می کنی دلت گرفته وناراحتی؟
    نه از این بابت نیست.تازه هنوز نه به باره نه به داره.ناراحتی من از بابت تواه.
    من؟برای چی؟مگه چه کار کرده ام که باعث ناراحتیت شده ام؟
    تو کاری نکردی امین.تو خوب می دونی که من اصلا اهل حاشیه روی ومقدمه چینی نیستم.
    منظورت چیه؟
    ببین،هم پدر ومادر وهم من نگرانت هستیم،مخصوصاً مامان.اون از من خواسته که با تو صحبت کنم.
    آخه راجع به چی؟
    راجع به آینده ات.
    آینده؟مگه تو از اون خبر داری که می خوای من رو مطلع کنی؟
    شوخی نکن امین.
    راست می گم.آخه چی شده که این قدر نگران وپریشون شدی؟
    سال گذشته یادته؟ همین موقع ها بود.وقتی بابا موضوع خواستگاری سعید رو مطرح کرد،من توی حیاط نشسته بودم وفکر می کردم.اومدی پیشم وبا هم چند کلمه ای صحبت کردیم.
    خوب آره یادمه.چطور مگه؟
    - تو اون روز به موضوعی اشاره کردی و وقتی که من خواستم دنبا لشو بگیرم ومنظورت رو از حرفی که زدی بپرسم، نخواستی، بلند شدی ورفتی.حالا می خوام ازت بپرسم.امین اون کسی که یک لحظه درباره اش حرف زدی کیه؟به من بگو.باور کن تا اونجایی که بتونم کمکت می کنم.به من بگو ومطمئن باش که درباره اش با هیچ کس صحبت نمی کنم.
    بعد از صحبتهای من،امین بلند شد،مقابل پنجره ایستاد وبه خیابان خیره شد؛دستی به موهایش کشید وگفت:
    - یعنی نگرانی شما همینه؟
    - مامان می گه خیالم از بابت افشین راحت شده.تو هم که به همین زودیها می ری سر زندگیت،می مونه امین که بیشتر از همه شماها فکرمو مشغول کرده.
    - ببین نازنین!از قول من به مامان بگو امین هیچ مشکلی نداشته ونداره،فقط...
    - فقط چی امین؟من می خوام همون فقط رو بدونم.
    - نازی جان،من به این دلیل از تو خواستم با مامان صحبت کنی،چون شما دوتا حرف هم رو بهتر می فهمین.اگه ناراحتی خودم باهاش حرف می زنم.
    - نه امین.من با مامان صحبت می کنم وسعی می کنم قانعش کنم،ولی تو باید با من حرف بزنی.مامان ممکنه راضی بشه وتا مدتی حرف نزنه،ولی من هرگز.تا یک جواب منطقی نشنوم ولت نمی کنم.تو باید همه چیز روبه من بگی.
    - مگه تو به من چیزی گفتی؟
    با تعجب بلند شدم وپشتش ایستادم وگفتم:
    - چی رو؟من چی رو باید به تو می گفتم که نگفتم؟
    - هیچ چیز رو.فراموش کن.
    - نه،دوست دارم بدونم.می خوام بفهمم منظورت از این حرف چی بود؟
    - نازی،من همیشه توی زندگی بیشتر از اونکه با افشین که برادرم هست وحرف همدیگه رو می فهمیم،
    صمیمی باشم با تو بوده ام وهستم.نمی دونم چرا دوست دارم بیشتر حرفامو به تو بگم وبا تو درد دل کنم.
    با تو حرف بزنم وخودموسبک کنم.این رو خودت هم می دونی.متقابلاً هم دوست دارم توهم نسبت به من
    همین طور باشی.اون روز که تو رو سردر گم دیدم،حدسی زئم ورفتارت در روزهای بعد حدسم رو به یقین تبدیل کرد.من متوجه شدم،ولی می خواستم از زبون خودت بشنوم که تو هم دلایلی آوردی. دلایلی که خودت می دونی پوچ وبی اساس بودن.من هم دیگه بحث رو ادامه ندادم.
    - ولی امین،اگه من صحبتی نکردم به خاطر این نیست که مشکلی برام پیش اومده بود.خوب آره یک اتفاقاتی
    افتاده بودن که خیلی پیش پا افتاده بودن.یک خواستگاری ساده بود، فقط همین. حالا هم که می بینی در من اثری ایجاد نکرده ومن هم مثل هر دختر دیگه ای دارم راهی خونه ی بخت می شم.موضوع اونقدرها هم که تو تصورش رو می کنی مهم واساسی نبوده.اگر بود باور کن من حتماً درباره اش باهات صحبت می کردم، مثل دفعات قبل. درست مثل وقتی که راجع به آقای صناعی صحبت کردم.این مورد این قدر ساده بود که باور کن اصلاً زبونم نمی چرخید که بهت بگم، چون فکر می کردم مسخره ام می کنی.بنابراین فراموشش کردم.حالا تو هم فراموش کن، خواهش می کنم.در ضمن اگه از دست من ناراحت شدی، من ازت عذر می خوام. منوببخش.
    - این چه حرفیه که می زنی؟ باشه هر چند باور نمی کنم،ولی قول می دم فراموش کنم.
    - باور کردن یا نکردنش باشه به عهده خودت، هر جور که دلت می خواد ، اما از اینکه قول دادی از یاد ببری ورنجشی از من به دل نگیری ازت ممنونم. حالا نمی خوای بهم بگی؟
    - چی رو؟
    - همون صحبتی رو که قرار شد با هم داشته باشیم.درباره ی تو بحث کاملاً فرق می کنه. من می دونم تو از
    یک موضوعی رنج می بری که احتیاج به کمک داری، حتی اگه خودت ندونی یا نخوای. امین خواهش می کنم بگو.
    بعد از کمی سکوت ، امین گفت:
    - باشه می گم، ولی قول می دی که پیش خودت بمونه وحرفهایی رو که امشب با هم می زنیم جایی بازگو نکنی؟ نازی، من چون به تو اعتماد دارم همه چیز رو بهت می گم.بهت می گم چون همیشه محرم اسرارم بوده ای. هرگز دلم نمی خواد با اسرارم پدر ومادر رو ناراحت کنم.افشین هم مثل بقیه. هیچ وقت خودمو مثل اون ندیدم. همیشه دوست داشتم مثل اون باشم ، ولی نمی شه . احساس می کنم وقتی با تو حرف می زنم
    راحت تر هستم ،البته اگه این بار هم مثل دفعات قبل باشی نازی جان ،رازدار وخونسرد.
    - قول می دم امین.قول می دم .باور کن.حالا بگو،من سراپا گوشم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    همه ماجرا از وقتی شروع شد که پدر جراحی کرده بود ویک ماه بستری بود.در این مدت از من خواسته بود تا در غیابش کارهاشو به عهده بگیرم. هر روز به جای اینکه به دفتر و نقشه های خودم برسم به اتاق پدر می رفتم وتمام وظایفی رو که اون بر عهده ام گذاشته بود انجام می دادم.
    یک روز دقیقاً خاطرم هست دوشنبه بود پشت میز پدر نشسته بودم و نقشه هایی رو که کارمندها تحویل داده بودن نگاه می کردم و ایرادشو نو رفع می کردم که صدای در منو به خودم آورد وگفتم بفرمائین وخانم جوانی داخل شد.
    چون تا اون روز اونو توی شرکت ندیده بودم کنجکاو شدم بدونم اون تازه وارد کیه وچی می خواد.دست از
    نقشه ها کشیدم وگفتم،«بفرمایین خانم .امری داشتین؟»
    گفت،«من با آقای مبینی کار داشتم.»
    گفتم،«خودم هستم.»
    گفت،«اما این طور که مشخصات دادن،ایشون آقای میانسالی هستن.»
    گفتم ،«بله،بله.ایشون پدرم هستن.متأسفانه الان بیمار هستن ومدتی نمی تونن بیان سر کار .بنابراین من جای ایشون انجام وظیفه می کنم.الان هم در خدمتتون هستم.»
    گفت ،«من سحر امیری هستم.»
    گفتم،«از آشنایی با شما خوشوقتم.بفرمایین بنشینین.»
    وقتی نشست گفت ،«برای استخدام اومده ام .»
    گفتم،«ولی ما که کارمند جدید نمی خواستیم.»
    گفت،«پدرتون در جریان هستن.سفارش من رو آقای عباسی به ایشون کرده ان.»
    گفتم،«اما پدر به من حرفی نزده ان.»
    گفت،«از طریق آقای عباسی وطبق قراری که با آقای مبینی گذاشته بودن من امروز باید در خدمتتون باشم.حالا چطور ایشون شما رو در جریان نگذاشتن نمی دونم.»
    گفتم،«خب طبیعیه .حال جسمانی وروحی پدر در وضعیت مناسبی نبود.حتی من رو از بعضی سفارشات وکارهای شرکت هم بی خبر گذاشته بودن.»
    گفت،«حق باشماست.»
    گفتم،«حالا خانم امیری من چه کاری می تونم برای شما انجام بدم؟»
    گفت«شما؟خب استخدامم کنین دیگه»
    با لبخندی گفتم«ببینین استخدام یا خدای ناکرده اخراج در شرکت دست من نیست.شما اجازه بدین وقتی پدر خودشون اومدن در خدمتتون خواهیم بود.»
    گفت«اما آقای مبینی من به یک امیدی اومده بودم اینجا.»
    گفتم«من کاملاًمتوجه هستم شما چی می فرمائین ولی بنده بی تقصیرم.»
    پرسید«هیچ راهی نداره؟»
    کمی فکر کردم و بعد گفتم «باشه من امروز که به ملاقات پدر می رم حتماً جریان شما رو براشون تعریف می کنم. شما اینجا سری بزنین تا خبرش رو بدم.»
    گفت«ممنونم آقای مبینی پس اگه اجازه بدین من شماره ی تماسم رو بدم که با من تماس بگیرین.»
    گفتم «خواهش می کنم.»
    کاغذ وقلمی از داخل کیفش در آورد وشما را یاد داشت کرد وروی میز گذاشت وگفت،«بفرمایئن امیدوارم پیغام خوبی برام داشته باشین.»
    گفتم «امید به خدا»
    گفت«خب اکه اجازه بدین مرخص می شم.»
    گفتم«به سلامت.ببخشین فراموش کردم پذیرایی کنم»
    گفت«ممنون .احتیاجی به پذیرایی نبود.همین قدر که نا امید برم نگردوندین خودش کلیه.»
    گفتم«راستش هنوز فوت وفن ریاست رو یاد نگرفته ام .»
    همین طور که از در خارج می شد گفت «انشا الله یاد می گیرین.» ورفت.
    عصر که به ملا قات پدر رفتم جریان را تعریف کردم . وقتی پدر شنید گفت«ببخش امین جان ،فراموش کردم
    بهت بگم .هفته گذشته قبل از اینکه به بیمارستان بیام عباسی با من تماس گرفت و مشخصات این خانم رو داد و از من خواست که استخدامش کنم.قرار ملا قات هم امروز بود.حالا ببینم چه جوری بود؟»
    گفتم «خوب بود. دختر با شخصیتی به نظر می رسید . می شه بهش امیدوار بود.»
    گفت «خب اگه این جور بود چرا ردش کردی؟»
    گفتم «ردش نکردم گفتم باید با شما صحبت کنم.»
    بابا گفت «ببینم پسر مگه تو رئیس شرکت نیستی؟»
    گفتم«نه.»
    بابا گفت«چرا فعلاً هستی.پس توی این مدت هر چی اتفاق می افته مسؤولیتش با تواه>»
    پرسیدم «هر چی ؟حتی استخدام؟»
    بابا گفت«همه چیز.»
    گفتم «اما پدر از آینده اش می ترسم.»
    بابا خندید وگفت«ای ترسو!نا سلامتی مردی.از هیچ چیز نترس.باید یاد بگیری.ببینم افشین هم کمکت می کنه یا نه؟»
    گفتم «آره.طفلک از صبح که میاد پا به پای من کار می کنه.»
    بابا با خوشحالی گفت«خدا حفظتون کنه. اگه شما ها نبودین معلوم نبود چه بلایی سر شرکت می اومد.»
    گفتم «ممنونم بابا. اگه اجازه بدین دیگه برم .»
    بابا گفت«برو .فقط یادت باشه وقتی زنگ زدی که اطلاع بدی خانم امیری بیاد،بهش بگی حتماًنمونه کار هم بیاره.»
    گفتم«چشم پدر.»
    پدر دوباره سر به سرم گذاشت وگفت«اما امین فکر می کنم ریاست خیلی بهت بیاد.»
    گفتم «شما لطف دارین پدر.با اجازه.»
    گفت«برو به سلامت.»
    از اتاق بابا بیرون آمدم و در را بستم اما دوباره آن را باز کردم وسرم را داخل اتاق بردم وگفتم«پدر جون از این که به من وافشین اعتماد کردین ممنون.» و او تنها با لبخندی پدرانه پاسخم را داد.
    روز بعد در شرکت شماره ی خانم امیری را به خانم سپهری دادم وگفتم با او تماس بگیرد و برای روز بعد قرار بگذارد.
    روزی را که با یک بغلل پر از کاغذ آمد فرامش نمی کنم.وقتی دوباره مقابلم نشست بعد از سلام واحوالپرسی
    گفت« دیروز که منشی تون با من تماس گرفت وگفت امروز بیام یکی از بهترین روزهای زندگیم بود.»
    پرسیدم «چرا این قدر علاقه دارین اینجا استخدام بشین؟»
    گفت«آقای مبینی فکر کنم این سوال جزو مصاحبه باشه اون هم بعد از دیدن نمونه کار.»
    گفتم «معلومه اینجا اولین جایی نیست که برای کار اومدین.»
    خندید وگفت«اولین جایی هم نیست که قراره استخدام بشم.»
    پرسیدم«یعنی شما قبلاً هم کار کردین؟»
    گفت«مثل اینکه شما رسم دارین اول مصاحبه کنین.باشه بپرسین .»
    گفتم«نه این طور نیست. اجازه می دین کارهاتونو ببینم؟»
    گفت«خواهش می کنم.بفرمائین.»
    تمام نقشه ها را روی میز گذاشت.آنها را یکی یکی باز کردم وهر کدام را با دقت دیدم.دلم می خواست ساعتها بنشینم وفقط نقشه ها را تماشا کنم.بقدری بی نقص وجالب بودند که برای یک لحظه شک کردم کار خودش باشد. وقتی آنها را کامل دیدم به او که همچنان منتظر مقابلم نشسته بود با لبخندی گفتم«بلد نیستم از کسی یا چیزی تعریف کنم اما این رو واقعاً عرض می کنم این کارها عالی هستن.این نقشه ها هیچ ایرادی ندارن.شما استخدام شدین.»
    خنده با وقار وسنگینی کرد وگفت«البته بعد از مصا حبه.»
    با همان خنده جوابش را دادم وگفتم «حق با شماست.»
    گفت«من حاضرم.»
    گفتم «همون طور که اون روز خدمتتون عرض کردم هنوز به ریاست وارد نشده ام ونمی دونم رؤسا در چنین مواقعی چه کار می کنن و چی می پرسن .برای همین ازتون می خوام خودتون هر چی دوست دارین
    بگین.»
    گفت«این جور که شما می گین صحبتهای من جنبه درد دل پیدا می کنه. »
    گفتم «هر جور که خودتون دوست دارین شروع کنین.»
    وشروع به صحبت کرد و در بین صحبتهایش متوجه شدم.....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از خانواده متوسطی است و به غیر از خودش خواهر کوچکتری هم دارد.قبلاً توی یه شرکت کار می کرده اما چون اون شرکت ورشکست شده اون هم بی کار شده .عاشق کار کردن ونقشه کشیدن بود.می گفت اگه شب وروز هم نقشه بکشه وطرح بده خسته نمی شه .گفت مجرده وهیچ نیازی به کار کردن نداره اما برای اینکه عاشق این رشته وکار هست ومی خواد روی پای خودش بایسته این راه رو انتخاب کردده . عاشق انتقاد بود، چه در مورد خودش چه دیگران و دیونه رقابت.
    می گفت کافیه کسی رو هم سطح همکار ببینه ، شب و روزش میشه پیشی گرفتن . از همونجا قول داد که می تونه کارمند مفیدی برای شرکت باشه. در پایان صحبتهایش گفتم :
    «خانم امیری ، شرکت ما به وجود شما نیاز داره و افتخار می کنه .»
    گفت:امیدوارم گفته ها مو در عمل ثابت کنم .
    گفتم : حتما همین طور خواهد بود .
    او را به اتاقی که قرار بود در آن کار کند بردم و از آن روز به بعد او جز کارمندا شرکت شد.
    سه ماه از کار کردن او دز شرکت می گذشت . پدر سر کار خودش و من هم سر کار خودم برگشتیم . دوباره شدم همون امین مبینی سابق . یک روز صبح وقتی به شرکت رفتم ، خواستم وارد بشم که اون رو کنار در ورودی دیدم که داشت به داخل ساختمان می رفت .
    گفت سلام صبح بخیر .
    گفتم سلام خانم امیری صبح شما هم بخیر حالتون چطوره؟
    گفت : خوب هستم متشکر .
    گفتم: مثل همیشه دست پر اومدین . شما اینطوری ما رو هم به رقابت وادار می کنین.
    گفت: مگه ایرادی داره ؟
    گفتم: نه هرگز از کار توی شرکت راضی هستین؟
    گفت: عالیه خیلی راحتم .
    گفتم: خوب خدا رو شکر با اجازه تون اگر امری ندارین برم دفتر .
    گفت: بفرمایین..... راستی آقای مبینی
    گفتم : بله ؟
    گفت: من خیلی دوست دارم با هاتون رقابت کنم . التبه اگه خودتون مایل باشین.
    گفتم: با من ؟ ... با کمال میل . اما از کی ؟
    گفت: از همین امروز
    گفتم : قبول الان شما روی چه پروژه ای کار می کنین ؟
    گفت: هنوز شروع تکرده ام . ولی قراره نقشه ساختمان مسکونی رز رو شروع کنم. شما چطور ؟
    گفتم: من هم دارم روی یک مجتمع ورزشی کار می کنم . دوست دارین روزی که نقشه ها تمام شد ن با هم پیش پدر بریم؟
    گفت: حتما
    گفتم : پس تا اون روز با اجازه .
    از آن روز به بعد تمام وقتم را روی نقشه ها گذاشتم و هر چه ایده داشتم روی آنها پیاده کردم، تا بالاخره روزی که قرار داشتیم از راه رسید . زودتر از سحر آمده و در دفتر پدر نشسته بودم. دل توی دلم بند نبود . دلشوره عجیبی داشتم .دوست داشتم زودتر بیاد و طرحش رو ببینم . به کارهاش خیلی علاقه داشتم ، چون کاملا روی اصول و حساب بودن .
    پدر داشت با تلفن صحبت می کرد . وقتی مکالمه اش تمام شد صدای در هم بلند شد وو با گفتن بفرمایید در رو باز گرد.
    ضربان قلبم صد برابر شده بود .احساس کردم برای لحظه ای رنگم پرید اما سریع به خودم مسلط شدم.با همان لبخند همیشگی وارد شد و گفت«سلام آقای مبینی ،روز به خیر.»
    پدر گفت«سلام، بفرمایین. خیلی خوش قول و وظیفه شناس هستین.»
    گفت«اما مثل اینکه آقای مبینی از من خوش قولترن.»
    پدر گفت «علت زود اومدن امین چیز دیگه ایه»
    گفتم«پدر خواهش می کنم .»
    پدر گفت«باشه .معذرت می خوام. حالا کی اول طرحش رو نشون می ده؟»
    سحر گفت«آقای مبینی بفرمایین اول شما.»
    گفتم «چرا من؟»
    پدر گفت«راست می گن امین جان؛بلند شو بیار .»
    بنا چار قبول کردم وآن را روی میز گذاشتم .وقتی پدر با دقت آن را دید و گفت« خیلی خوبه .یعنی عالیه .اجراش کنین .همین خوبه .البته نظر صاحبش می مونه که اون هم حتماً قبول می کنه . خب حالا خانم امیری شما طرحتون رو بیارین.»
    وقتی پدر نقشه او را دید گفت«باریکلا،آفرین .هیچ ایرادی نداره . خیلی خوبه .آفرین دخترم با این نقشه نشون دادی که مهندس قابلی هستی .»
    پدر راست می گفت.نقشه واقعاً تعریفی بود .نمی دونم چرا یک لحظه به سحر حسودیم شد اما اصلاً به روی خود نیاوردم.
    وقتی پدر نقشه ها را به دستمان داد،گفت«بنشینین کارتون دارم .»
    وقتی نشستیم بعد از اینکه دستور چای داد مقابلمان نشست وگفت «امین تا حدودی در جریان هست ولی برای روشن شدن مطلب اونو با شما در میون می گذارم.یکی از دوستان قدیمیم تصمیم گرفته در شمالی ترین نقطه شهر مرکز تجاری بسازه وبرای سرمایه گذاری از هیچی مضایقه نداره.از من خواسته تا دو تا از مهندسینم رو برای نقشه معرفی کنم.حقیقتش اینه که من اکثر کارهای بقیه رو دیدم ولی هیچ کدومشون به اندازه ی این دو کار به دلم ننشسته.شما هر دو افراد قابلی برای این کار هستین .اگه موافقین باید از فردا کارو شروع کنین.»
    هر دو نگاهی به همدیگه کردیم ومنتظر موافقت هم بودیم.رو به پدر کردم وگفتم «از نظر من ایرادی نداره.»
    سحر گفت«منم موافقم.»
    پدر گفت «خوب از پس فردا شروع کنین ولی امروز بعد از ساعت اداری با هم برین و زمین رو ببینین.»
    عصر وقتی شرکت تعطیل شد کنار ماشین منتظر ایستاده بودم که سحر آمد وگفت«خیلی دیر کردم؟»
    گفتم «نه اصلاً سوار شین بریم.»
    توی راه دیگه نتونستم طاقت بیارم و گفتم «خانم امیری خوب تونستین برای خودتون جا باز کنین .»
    پرسید«کجا؟»
    گفتم «پیش پدر.»
    پرسید «چطور مگه؟»
    گفتم «چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ امروز که دیدین چطور از کارتون تعریف می کرد .»
    گفت «ایشون به من لطف دارن.»
    گفتم «می دونین خانم امیری؟امروز غیر ار حس رقابت حس دیگه ای هم در من پیدا شد.»
    با تعجب پرسید«چه حسی؟»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گفتم « حسادت .»
    با تعجب بیشتری نگاهم کرد وگفت «حسادت؟»
    گفتم «بله .باید اقرار کنم امروز به شما حسودیم شد .»
    خندید وگفت «مبارکه . شما چه راحت حرف دلتون رو می زنین .»
    گفتم «ایرادی داره؟»
    گفت «نه اصلاً.آخه می دونین آقایون به این راحتی به ضعف هاشون اعتراف نمی کنن.»
    گفتم «من هم جزو همون دسته هستم اما بعضی وقتها احساس می کنم لازمه.»
    گفت «شاید همین طور باشه .من از دنیای مردها خبر ندارم.»
    وقتی به زمین رسیدیم وبا صاحب آن آشنا شدیم قرار شد از روز بعد طرح اولیه و کشیدن نقشه رو شروع کنیم .بعد از متراژ دقیق زمین اونجا رو ترک کردیم .روز بعد هر کدوم با چند طرح جدید به شرکت آمدیم .
    بعد از گفتگو و ترکیب بهترین های هر طرح ، یک طرح مناسب انتخاب شد ومشغول کشیدن شدیم .
    دقیقاً یک ماه با هم کارکردیم .بالاخره کار با همه تضاد سلیقه ها و جر وبحثهای دوستانه اش تموم شد.روزی که طرح رو به پدر و صاحب ملک نشون دادیم برق رضایت رو توی چشمهای هر دوی اونا دیدیم.
    از اون روز به بعد پدر بیشتر به هر دویمان کار می داد.رقابت بینمان بسیار شدید شده بود .دو ماه دیگر هم از آشنایی من با سحر گذشت .می تونم بگم دیگه حسابی بهش علاقه پیدا کرده بودم به اندازه ای که شب وروز به اون فکر می کردم .اگه یک روزی توی شرکت نمی دیدمش شب تا صبح خواب به چشمهایم نمی اومد و توی فکرش بودم .
    همه اش از خدا می خواستم تا بابا طرح مشترک به ما بده .شش ماه مدت مناسبی بود برای عاشق شدن .من سحر رو دوست داشتم بقدری که حاضر بودم به خاطرش هر کاری بکنم. عاشق روحیه اش بودم ،عاشق علاقه به کار کردنش بودم .عاشق اخلاق و رفتارش بودم .در یک کلام عاشقش بودم .تا جایی که صبرم اجازه می داد سعی می کردم با وجود علاقه ام مزاحم کارش نشم .نمی دونم از نگاهم چیزی می فهمید یا نه ،
    اما من از نگاهش خیلی چیزها رو حدس می زدم .
    وقتی پدر،موضوع کشیدن نقشه ی بیمارستانی توی آبادان رو به ما و چند مهندس دیگه که افشین هم جزو اونا بود مطرح کرد،انگار دنیا رو بهم دادن .با خودم گفتم فرصت خوبیه برای بهتر شناختنش .
    تا قبل از رفتن باید کار مرکز تجاری تموم می شد وما هر روز به اونجا سر می زدیم تا اگه مشکلی بود اونو
    حل کنیم .در همین رفت و آمدها یک روز توی ماشین،سحر گفت « هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر بتونم توی این شرکت موفق باشم .پدرتون واقعاً به من لطف دارن.»
    گفتم «شما واقعاًارزش این همه تشویق رو دارین .»
    گفت «این نظر لطف شماست .از روزی که پدرتون موضوع بیمارستان رو گفتن برای رفتن روز شماری می کنم.»
    پرسیدم« یعنی دوست ندارین؟»
    پرسید «چی رو،جنوب رو؟»
    گفتم «نه،سفر رو.»
    گفت «ولی الان شما گفتین جنوب .»
    گفتم «خوب حالا می گم سفر.»
    گفت«پس جنوب چی بود ، سفر چیه؟»
    گفتم «هر دو تا یکیه ،یعنی سفر جنوب یا جنوب سفر.»
    او که از گیج شدن و پرت وپلا گفتن من خنده اش گرفته بود گفت «می بخشین آقای مبینی،می تونم ازتون بخوام واضح تر صحبت کنین؟»
    گفتم «گیج شدین ؟حق دارین.چون منم گیج شده ام.ببینین سحر خانم ...»
    با حیرت پرسید«سحر؟»
    گفتم «مگه اسمتون سحر نیست؟»
    گفت «چرا، ولی تا به حال منو به اسم کوچیک صدا نکرده بودین .»
    گفتم «اشکالی که نداره؟می خوام از این به بعد صداتون کنم .»
    گفت «ولی نه در حضور جمع .»
    گفتم «خیالتون راحت باشه .»
    گفت «تشکر،خواهش می کنم بقیه صحبت رو ادامه بدین.»
    گفتم «چی رو؟»
    گفت «همون سفر رو دیگه.»
    گفتم: سفر به جنوب یا نقشه جنوب ....یا جنوب.... یا سفر ..
    گفت: آقای مبینی سوالی رو که پرسیدین . اصلا باور کنین خودم هم یادم رفت جریان چی بود .
    گفتم : اما من یادمه پرسیدم نظر تون چیه .
    پرسید: راجع به چی؟
    گفتم : راجع به سفر. به جنوب.به نقشه به کار . به ازدواج . به من..
    توی اون لحظه چهره اش واقعا دیدنی بود.نمی دونی چه جوری نگاهم می کرد.از نگاهش خنده ام گرفته بود.
    در میان خنده گفتم « چرا این جوری نگاهم می کنین؟ می خواین دوباره تکرار کنم؟»
    گفت«اگه ممکنه.البته همون دو کلمه آخر رو .»
    گفتم «پرسیدم نظرتون راجع به من وازدواج با من چیه؟»
    زیر لب گفت «دیوونه.»
    با حیرت پرسیدم «با من بودین؟»
    گفت«آره ...نه،نه،با خودم بودم.گفتم دارم دیوونه می شم.اصلاًمتوجه نمی شم.شما چی می گین؟ حسابی گیج شده ام.»
    ماشین رو کنار اتوبان پارک کردم .پشت به پنجره رو به رویش چشم در چشمش گفتم «خانم سحر امیری،رقیب و همکار بنده،ازتون می خوام خوب به حرفهام گوش کنین.این کار رو می کنین؟»
    سرش را به زیر انداخت و گفت «بله حتماً»
    گفتم «ببینین سحر خانم .من امین مبینی در این لحظه دارم از شما خواستگاری می کنم .اگر نظر شما نسبت به من مثبته اجازه بدین با خانواده خدمتتون برسم .»
    ناگهان پیاده شد وپشت به من به کاپوت ماشین تکیه داد.از عصبانیت با مشت روی فرمون ماشین کوبیدم وگفتم « لعنت به این شانس .خوبه حالا یک هفته جلوی آینه تمرین کرده ام .این هم از این افتضاح بازی .حالا چطور باید از دلش در بیارم و بهش ثابت کنم که قصد بدی نداشتم .خدایا کمکم کن.»
    از ماشین پیاده شدم ،دستی به موهایم کشیدم ،عصبانیتم را پشت چهره ای خونسرد مخفی کردم وکنارش ایستادم وگفتم ...........

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    «می بخشین خانم امیری .قصد بدی نداشتم .بفرمایین توی ماشین،براتون توضیح می دم .»
    پوزخندی زد وگفت«خیلی ممنون،احتیاجی به هیچ توضیحی نیست.توضیحات قبلی خیلی کامل بودن.»
    پرسیدم «چرا از دست من ناراحت شدین؟من که حرف بدی نزدم .»
    گفت«هیچ وقت فکر نمی کردم مردی که شش ماه در کنارش کار کرده ام و به چشم یک همکار بهش نگاه کرده ام،نظر ودید دیگه ای نسبت به من داشته باشه.»
    احساس کردم دنیارو بر سرم کوبیدند.چشمام سیاهی رفتن وقلبم برای لحظه ای کوتاه از حرکت باز ایستاد.گیج شده بودم .چه جوابی داشتم بدم؟خدایا تو که از نیت قلبی من با خبری .تو که می دونی قصدم هوسرانی نبود. پس چرا اون این طور فکر می کرد؟
    هیچ نگفتم،فقط بدون این که نگاهش کنم گفتم،« سوار شین برسونمتون ،امروز نمی ریم سر ساختمون.»
    گفت ،«من خودم می رم .شما بفرمایین .»
    با تمسخر گفتم ،«به عنوان یک همکار نمی تونم همین جا،اون هم در حین انجام وظیفه،رهاتون کنم .بفرمایین سوار شین .»
    در سکوت و بدون این که هیچ حرفی بینمون زده بشه،رانندگی می کردم.نمی دونستم مقصدم کجاست،فقط می دیدم و می راندم .فکرم جای دیگه ای بود .اونو به منزلش رسوندم و خودم هم به خونه برگشتم. تصمیم گرفتم از اون به بعد دید دیگه ای بهش داشته باشم و روی هر چی علاقه وعشق بود سر پوش بذارم و اون
    رو توی گورستان قلب و احساسم دفن کنم .
    تا مدتی که به سفر باقی مونده بود از پدر مرخصی گرفته بود و نمی اومد .روز سفر هم وقتی دیدمش احساس کردم کلی لاغر و نحیف شده .پای چشماش گود افتاده بود. دلم به حالش سوخت و از کاری که کرده بودم احساس پشیمونی می کردم.
    شب بود که به آبادان رسیدیم .در یکی از هتلهای شهر برامون چند تا اتاق رزرو کرده بودن. صبح روز بعد به دیدن زمین رفتیم و کاملاً از همه جهت اونو دیدیم ومتراژ کردیم و قرار بر این شد که هرکس نقشه ی جداگانه ای بکشه تا بعد با هم مقایسه بشه . محلی رو برای این کار در اختیارمون گذاشتن .هر روز صبح به اونجا می رفتیم و هر کدوم به تنهایی مشغول کار می شدیم . برای هر کس یک میز نقشه کشی جدا با وسایل در نظر گرفته شده بود .
    ***
    یک هفته از اقامتمون می گذشت .شنبه بود .روز بعد باید نقشه ها رو برای مقایسه آماده می کردیم. اون روز هر کس مشغول انجام کارش بود .همه جا ساکت بود .فقط صدای ورقها بود که این سکوت رو می شکست ،اما ناگهان صدای افتادن چیزی نظر همه رو جلب کرد .وقتی بر گشتیم متوجه شدیم سحر روی زمین و میز نقشه کشی روی اون افتاده .همه به سرعت دست از کار کشیدیم وبه سمت اون دویدیم .خانم شوکتی که او هم یکی از همکاران بود،اونو بلند کرد وچند بار به صورتش زد و از ما خواست براش یک لیوان آب بیاریم . افشین به سرعت لیوان آب رو آورد و خانم شوکتی چند قطره به صورتش پاشید و مقداری از اون رو به خوردش داد .
    وقتی به هوش اومد اونو سریع به دکتر رسوندن .همه که رفتن ،میز رو بلند کردم ومتوجه شدم همه جوهر راپیدها روی نقشه ریخته واونو از بین برده وسیاه کرده . همه رو جمع کردم و به هتل بردم و برگشتم سر
    نقشه های خودم و اونو تموم کردم . وقتی کارم تموم شد اونا برگشتن.
    خانم شوکتی گفت« دکتر گفته فشارش پایین اومده .چند روزه که چیزی نخورده و ضعیف شده . باید تا فردا استراحت کنه .سرم بهش وصل کرده ان و کمی بهتر شده .الان هم بردم توی اتاق خودش که استراحت کنه.»
    شب که همگی برای خواب رفته بودیم توی اتاق نقشه ها را روی زمین باز کردم و شروع به کشیدن اونا کردم و از روی اونا دوباره کشیدم .تا نزدیکیهای صبح طول کشید .آفتاب گرم وسوزان آبادان بر پهنه ی زیبای آسمونش می درخشید که کارم تموم شد .
    قبل از اینکه کسی بیدار بشه اونا رو کنار بقیه نقشه ها بردم .اون روز تکلیف معلوم می شد .با خلاصه و انتخاب بهترینهای هر نقشه،یک نقشه ی کلی انتخاب وقرار شد توسط من کشیده و کامل بشه .اون روز رو به خودمون مرخصی دادیم . غروب بود .افشین و دو همکار دیگرمون برای گردش در شهر و خرید از بازار رفته بودن .من که اصلاً حوصله نداشتم نقشه ها رو بهونه کردم واز رفتن سر باز زدم .بعد از رفتن اونا به سرم زد به کنار دریا برم .بلند شدم ورفتم .غروب جنوب وصف ناپذیر بود،بقدری که دلم می خواست هر روز اون لحظه، اونجا بودم و اونو تماشا می کردم .وقتی به کنار دریا رسیدم ،دیدم سحر روی ماسه ها داغ نشسته و به دریا خیره شده.خواستم از اون دور بشم و جای دیگه ای برم و از اون فاصله بگیرم ،اما انگار پاهام بی اراده و بدون فرمان مغزم حرکت می کردن .پشت سرش ایستادم. اون که نمی دونم چطور متوجه حضورم شده بود .
    گفت ،« سلام آقای مبینی ، بفرمایین بنشینین .»
    پرسیدم « اجازه می دین ؟»
    گفت « زمین خداست ،بفرمایین. »
    آروم نشستم و هیچ نگفتم .بعد از مدتی خودش سکوت رو شکست وگفت « ازتون ممنونم .»
    پرسیدم « بابت چی ؟»
    گفت « نقشه ها.»
    گفتم « من کاری نکردم .شما خودتون کشیده بودین . خواهش می کنم دیگه درباره اش صحبت نکنین .»
    گفت «در هر حال من یک تشکر و عذر خواهی به شما بدهکارم.»
    با تعجب پرسیدم « عذر خواهی؟»
    گفت « برای قضاوت عجولانه ام . واقعاً شرمنده ام .من نباید اون روز با شما اون طوری صحبت می کردم »
    گفتم «من ناراحت نشدم .»
    گفت « اما من شدم .باور کنین از اون روز به بعد حال بدی دارم .قلبم سنگین شده .احساس گناه می کنم .من به شما تهمت زدم .»
    گفتم « شما فقط نظرتون رو گفتین .»
    گفت « اما نظرم این نبود، یعنی حرف دلم نبود .»
    گفتم « بعضی اوقات زبون آدم برخلاف قلب و فکرش حرکت می کنه .طبیعیه .»
    در حالی که اشک در چشمها و بغض در گلویش نشسته بود به چشمانم خیره شد وگفت « امین من رو می بخشی ؟»
    با لبخندی گفتم « تو باید من رو ببخشی . من نباید موضوع رو اون طوری مطرح می کردم . تو حق داشتی از دستم عصبانی بشی .»
    برای این که اونو از اون حال وهوا خارج کنم گفتم «تا حالا سوار بلم شدی ؟»
    گفت «نه.»
    گفتم « دوست داری سوار بشی؟»
    گفت « اگه تو بیای .»
    گفتم « بلند شو بریم .»
    یک بلم کرایه کردیم و سوار شدیم و تا وسط آب رفتیم .غروب زیبا داشت کمکم جای خودشو به شب پر ستاره می سپرد . برای اینکه سکوت رو بشکنم گفتم:
    به نظر تو اینجا آرامش نداره ؟
    گفت: خیلی احساس سبکی می کنم .
    پرسیدم: حالت بهتر شده ؟
    گفت آره چیز مهمی نبود .درد بدتری داشتم که اون هم در مون شد .
    گفتم: خوش به حالت
    پرسید: چرا؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گفتم « چون من هنوز دردم درمون نشده.»
    گفت « درد رو بسپر به طبیبش ، حتماً درمونت می کنه .»
    گفتم « اگه طبیب بخواد این مریض رو بپذیره .»
    گفت « طبیبت کیه ؟»
    گفتم «تو.»
    گفت «اگه قبولم داشته باشی این کارو می کنم .»
    گفتم «اگه قبولت نداشتم که مطبت نمی اومدم .دختر ببین با من داری چه می کنی.درد رو خودت به جونم انداختی ،حالا خودت هم باید درمونش کنی.»
    گفت« این مطب ،فقط یک مریض داره .اونم تویی .بعد از این هم درش رو می بندم .»
    گفتم «نبندی ،خودم می بندمش.»
    گفت « با هم می بندیم.»
    گفتم «حالا شد .»
    دو هفته دیگه هم توی آبادان موندیم و کارمون تموم شد.همگی راهی تهران شدیم. پدر برای اینکه خستگی ما برطرف بشه ،دو روزی به همه مون مرخصی داد .بعد از دو روز دوباره همگی کار رو شروع کردیم .موضوع خواستگاری از سحر رو به هیچ کس نگفتم ،چون قرار بود اون با خانواده اش صحبت کنه.
    پدر به اون پروژه تازه ای به اصرار خودش داده بود. پروژه یک ساختمان اداری. هر روز کارش این بود که برای سرکشی بره .بعضی وقتها هم با هم می رفتیم .
    یک شنبه بود و قرار بود سحر اون شب با خانواده اش درباره من صحبت کنه تا قرار خواستگاری گذاشته بشه و اگه قبول کردن من با پدر ومادر صحبت کنم. روز بعد که به شرکت رفتم اون هنوز نیومده بود. سر کارم رفتم ومشغول شدم ، یک ساعتی گذشته بود که پدر احضارم کرد .وقتی به اتاقش رفتم و چشمای قرمز وچهره ی پریشانش رو دیدم رعشه به تنم افتاد.
    با دلهره و ترس پرسیدم « چی شده پدر؟»
    با ناراحتی گفت «بشین کارت دارم.»
    با دلهره پرسیدم « اتفاقی افتاده؟»
    پدر با تحکم گفت« بشین.»
    وقتی نشستم گفت « تو اولین کسی هستی که داری این خبر رو می شنوی . ازت می خوام به بقیه هم اطلاع بدی .»
    پرسیدم « چه خبری؟»
    پدر گفت « خبر فوت یکی از همکارامون رو.»
    اضطراب به دلم چنگ انداخت وگفتم « فوت؟ فوت چه کسی؟»
    پدر پرسید « جرأت شنیدنش رو داری؟»
    گفتم « سعی می کنم.»
    پدر گفت «سحر.»
    احساس خفگی کردم و چشمام سیاهی رفتن. احساس می کردم اتاق روی سرم خراب شده .پدر چه می گفت؟
    چطور می تونست این قدر راحت از مرگ سحر که تا دیروز پا به پای من کار می کرد و توی شرکت کنارم بود حرف بزنه؟مگه نمی دونه سحر همه چیز منه؟ مگه نمی دونه سحر قراره وارد خونواده مون بشه؟ مگه نمی دونه قلبم در گروی عشق اونه؟ کاش اولین کسی نبودم که این خبر رو می شنیدم.چطور از من می خواد که به همه خبر مرگ عزیز ترینم رو بدم؟
    فقط تونستم بپرسم «چه طور این اتفاق افتاد؟»
    گفت «دیروز که برای سرکشی می ره سر ساختمون.روی پشت بوم با کارگران مشغول گفتگو بوده. همون طور که با اونا قدم می زده و صحبت می کرده ، روی لبه پشت بوم ایستاده و کمی خم شده بوده تا از بالا،ارتفاع رو ببینه که ناگهان سنگی زیر پاش می ره و تعادلش رو از دست میده وبا صورت می افته .تا می خوان بلندش کنن وبه بیمارستان برسونن، تموم می کنه .امروز از خونه شون تماس گرفتن و گفتن مراسم تشییع جنازه فرداست .»
    بلند شدم وگفتم« از من نخواین به کسی چیزی بگم. خودتون می دونین طاقت گفتن چنین چیزهایی رو ندارم.اگه هم اجازه بدین،برم توی اتاقم.»
    از وقتی پا به اتاق گذاشتم مثل آدمهای بهت زده فقط به میز خیره شده بودم .تا پایان ساعت اداری همونجا نشستم.عصر هم رفتم به منزل یکی از دوستان رو پیش پدر بهونه کردم و تا شب تو خیابونا پرسه زدم واشک ریختم.
    فکرمی کردم،به آینده،به سحری که دیگه در کنارم نبود.با خود گفتم عشق یک بار به سراغم اومد و این اولین و آخرین بار بود.
    سرمو به آسمون بلند کردم و گفتم « سحرم تو رفتی، اما من یاد وتصویرت رو همیشه توی سینه دارم. تا ابد به پات و تا روزی که دیدارت کنم انتظار می کشم.همون طور که اون روز با هم عهد بستیم که بعد از مرگمون با یاد و خاطره هم زندگی کنینم.ما باهم ،اما دور ازهم مردیم.»
    ***
    صحبتهای امین وقتی تمام شدند که سپیده سر زده بود .بی خوابی در چشمهای هر دویمان موج می زد.همان طور که مات ومبهوت نشسته بودم.فقط توانستم بگویم واقعاً متأسفم. امین گفت:
    نمی خواد خودت رو ناراحت کنی.جریانی بود که ممکنه توی زندگی هر آدمی پیش بیاد.بهتره فراموش کنی .
    یاد اون همیشه توی ذهن من باقی می مونه ، ولی فقط توی ذهن وقلب من نه کس دیگه ای.دلم نمی خواد موجب ناراحتی دیگران باشم.
    فقط امیدوارم جواب سؤالاتو گرفته باشی.آدم وقتی گرفتار کسی می شه ،اگه اسیر واقعی باشه باید تا آخرین نفس پایبند بمونه.(قابل توجه آقا پسرها)
    پایبند اون عهد وقسمی که یاد کرده.من هم بعد از سحر نه اینکه بگم به خاطر اینکه چون یک بار نتیجه ندیدم حاضر به پذیرفتن شخص دیگری نیستم یا اینکه حرفهای کسی رو که عشقش بیشتر شبیه به هوس هست بزنم ،نه،ولی نمی دونم چرا .بعد از اون نمی تونم حتی به شخص دیگه ای فکر کنم ،چه برسه به این که بخوام راجع به ازدواج حرف بزنم .نازی جان،دلم می خواد حرفهایی رو که امشب به تو گفتم همیشه توی سینه ات حبس کنی .مادر رو هم هر جور که خودت می دونی قانع کن .طوری باهاش صحبت کن که دیگه حرف ازدواج رو جلوی من نزنه. هر وقت صحبتی راجع به من میون میاد احساس می کنم روح سحر از من رنجیده . من همیشه به یاد اون نفس می کشم و زندگی می کنم.از تو هم ممنونم که به حرفام گوش دادی.
    بعد از کمی صحبت ودلداری و همدردی با امین،شب به خیر گفتم واز اتاق بیرون آمدم .وقتی وارد اتاق خودم شدم ؛ روی تخت دراز کشیدم و به حرفهایش فکر کردم .هیچ وقت فکر نمی کردم امین چنین مردی باشد .حرفهایی که او آن شب به من زد بیشتر شبیه به درد دل بود تا پاسخ به سؤالاتم.او از هر لحاظ قابل احترام بود.
    می دیدم دختر زیبایی به نام سحر که تا آن شب هیچ آشنایی با او نداشتم امین را طوری اسیر و پایبند کرده بود که حتی بعد از مرگش هم او این طور با یاد و خاطره اش زندگی می کرد.نا گهان به یاد نامه امید افتادم .به سراغش رفتم و آن را برداشتم و مجدداً خواندم. با خودم فکر کردم«یعنی اون هم می تونه مثل امین باشه؟یعنی به حرفی که زده پایبند می مونه؟من چی ؟اگر اون قدر عاشقش بودم چرا مثل امین به عشقم پایبند نموندم؟ آیا واقعاً عشق سعید رو جایگزین عشق دیرپای امید کردم؟ هر چه بود، امروز تنها سعید روبرویم قرار داشت و من باید به او وفادار می ماندم.
    نامه را سر جایش گذاشتم وکنار پنجره رفتم وبه یک صبح زیبای دیگر سلام دادم. با آنکه خیلی خسته بودم ولی خواب از چشمان اشکبارم رخت بر بسته بود. خودم را به خواندن کتابی مشغول کردم تا همه از خواب بیدار شوند.
    فصل هشتم تموم شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نزدیکی های ظهر بود .مشغول ورق زدن مجله ای بودم که مادر آمد و در مقابلم نشست وپرسید:
    نازی دیشب قرار بود با امین صحبت کنی این کار رو کردی؟
    لبخندی زدم وگفتم :
    بله مامان جون صحبت کردم.
    خوب؟ نتیجه چی شد؟
    هیچ چیز مهمی اتفاق نیفتاد.
    یعنی چی ؟ تکلیف منو روشن کن . امین می خواد ازدواج کنه یا نه؟
    نه .
    نه؟ چرا؟
    مامان می تونم یک خواهشی ازتون بکنم؟
    چه خواهشی ؟
    دیگه حرف ازدواج و تشکیل خونواده وعروسی و خواستگاری و از این قبیل حرفها رو جلوی امین نزنین.
    آخه برای چی؟
    مامان جان، امین دلش نمی خواد ازدواج کنه.می گه از زنها خوشش نمیاد.می گه دوست داره مجرد باشه.دلش می خواد زندگی و بقیه عمرشو طور دیگه ای ادامه بده.
    میگه هیچ وقت نمی تونه اون کسی رو که بتونه خودشو با اخلاق امین وفق بده و خواسته های اونو برآورده کنه ویا بتونه خوشبختش کنه پیدا نمی کنه.اون تصمیم گرفته که همیشه همین طوری زندگی کنه؟
    یعنی چی ؟این حرفها چیه ؟ امین بالاخره باید یک روزی مثل بقیه مردها ازدواج کنه یا نه؟مثل افشین .تا کی می خواد همین طور بمونه؟
    بالاخره یک روز خسته و مجبور به ازدواج می شه ولی وقتی این تصمیم رو می گیره که دیگه من و پدرش یا نیستیم یا اگه هم باشیم خیلی پیر و از کار افتاده شدیم که نمی تونیم هیچ کاری براش بکنیم.باید باهاش صحبت کنم تا راضی بشه. این حرفهایی که به تو زده از روی غرور جوونی بوده.
    دو روز دیگه که سنش بیشتر و خودشم عاقل تر شد می فهمه چه اشتباهی کرده .اون وقت دیگه نمی تونه موقعیتی رو که الان داره اون موقع هم داشته باشه .اصلاً می گم امشب باباش باهاش صحبت کنه. هر چی باشه دو تا مرد بیشتر حرف هم رو درک می کنن .
    با عجله بلند شدم و کنار مامان نشستم و گفتم:
    نه ، نه مامان جان . تو رو خدا این کار رو نکنین . من به امین قول دادم شما رو راضی کنم . ببین مامان جون اولا این رو بگم که شما همیشه سایه تون بالای سر ما هست .دیگه از این حرفها نزنین که خوشم نمی یاد . در ثانی حرفهایی که امین دیشب به من زد هیچکدوم شون از روی غرور جونی نبود بلکه خیلی منطقی و صحیح بودن . من هم بهش حق دادم .
    این جور که می گفت هیچ وقت قصدشو نداره چه الان چه درآینده . امین راهشو انتخاب کرده و دوست داره اینجوری ادامه بده ، تنها و بدون حضور هیچ زنی در کنارش . شما هم که افشین رو داماد کردین و آرزوتون برآورده شده.پس بزارین امین هر جور دلش می خواد زندگی کنه.
    از این وضع راضیه و این جوری راحت تره . مامان جان، بعضی ها دوست دارن همسری هم داشته باشن تا خوشبختی بیشتری رو احساس کنن، ولی بعضی ها جور دیگه ای احساس خوشبختی می کنن. اونا دوست دارن همیشه تنها باشن چون فکر می کنن هیچ کس حرفشونو نمی فهمه و درکشون نمی کنه.
    امین هم جزو این گروه آدمهاست. پس بذارین همین جور که می خواد باشه. اگه شما زیاد اصرار کنین ممکنه به خاطر اینکه شمارو از خودش نرنجونه تن به این کار بده ،ولی مطمئن باشین هیچ وقت خوشبخت نمی شه و شما هم بیشتر از الان احساسناراحت یو نگرانی می کنین . از همه مهمتر عذاب وجدان هم پیدا می کنین . پس بهتره فراموش کنین.خواهش می کنم این کار رو بکنین.
    ولی نازی جان .
    مامان تو رو خدا دیگه ولی واما نیارین . من خواهش کردم ، ازتون می خوام روی من رو زمین نندازین .
    نمی دونم چی بگم؟ شاید حق با تو باشه . هر چندکه خیلی سخته ولی من و پدرت سعی می کنیم دیگه راجع به این موضوع فکرو صحبت نکنیم.
    ممنون مامان. مطمئنم که امین هم خیلی خوشحال میشه .پس اگه امکان داره شما با پدر هم صحبت کنین.
    خیلی خوب من با پدرت صحبت می کنم و همه چیز رو بهش می گم.
    متشکرم مامان .
    از آن لحظه به بعد دیگر حرف ازدواج امین در خانه و خانواده مطرح نشد . پدر و مادر هر چند برایشان سخت بود ولی تلاش کردند فراموش کنند و بگذارند امین هر طوری که دلش می خواهد زندگی کند .
    او از این جریان راضی بود و به زندگی همیشگی و تنهای خود ادامه م یداد.یک هفته گذشت. روزی بود که باید جواب آزمایشهایمان را می گرفتیم.
    حدود ساعت دو بعد از ظهر بود با صدای مامان که سلام و احوال پرسی می کرد حدس زدم که سعید آمده است . وقتی از آشپزخانه با یک سینی شربت خارج شدم دیدم حدسم درست است .کنار مادر و سعید رفتم و بعد از خوش آمد گویی نشستم . پس از کمی صحبت مادر رو به من کرد و گفت:
    نازی جان چرا شربت ها رو تعارف نمی کنی ؟
    هنگامی که داشتم به سعید شربت تعارف میکردم ، متوجه چشمانش که می خندیدند شدم و فهمیدم که جواب آزمایش خوب بوده است و هیچ مشکلی نیست . زمانی که این موضوع توسط خودش مطرح شد دانستم که خوشحالی او بی مورد نبوده است.
    بعد از ساعتی وقتی خواست برود رو به مادر کرد و گفت که پدرش شب تماس می گیرد تا قرار مراسم بله برون را بگذارد . خداحافظی کرد و به راه افتاد تا دم در بدرقه اش کردم . زمانی که خواست از در بیرون برود رو به من کرد وگفت:
    راستی نازنین خانم می خواستم مطلبی رو به شما بگم .
    بفرمایین.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/