صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 34 , از مجموع 34

موضوع: حكايتهاي آموزنده ايراني

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    روزی مردی عقربی را ديد که درون آب دست و پامي زند .او تصميم گرفت عقرب
    را نجات دهد اما عقرب انگشت او را نيش زد.

    مرد باز هم سعي کرد تا عقرب را از آب بيرون آورد اما عقرب بار ديگر او را نيش زد

    رهگذری او را ديد و پرسيد: " برای چه عقربی را که نيش مي زند نجات می دهی "

    مرد پاسخ داد:

    "اين طبيعت عقرب است که نيش بزند
    ولی طبيعت من اين است که عشق بورزم".


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    حكايت زنده ماندن عشق...

    روزی روزگاری درجزيره ای تمام حواس زندگی ميکردند. شادی،غم،غرور،عشق... روزی خبر رسيد به زودی تمام جزيره به زير آب خواهد رفت .

    پس همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده کرده و جزيره را ترک کردند.اما عشق مايل بود تا اخرين لحظه باقی بماند چرا که او عاشق بود. عاشق جزيره.

    اما وقتی که جزيره به زير آب فرو ميرفت ، عشق از ثروت که با قايقی با شکوه جزيره را ترک ميکرد كمک خواست وبه او گفت:آيا می توانم با تو همسفر شوم؟

    ثروت گفت:خير نمی توانی. من مقدار زيادی طلا و نقره در قايقم دارم و ديگر جايی برای تو وجود ندارد .

    پس عشق از غرور که با يک کرجی زيبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.

    عشق به غرور گفت :لطفا کمک کن و مرا با خود ببر.غرور با خود خواهی گفت: نمی توانم تمام بدنت خيس و کثيف شده. قايق مرا کثيف ميکنی.

    غم در نزديکی عشق بود.پس عشق به او گفت :اجازه بده تا من با تو بيايم .غم با صدايی حزن الود گفت:آه عشق . من خيلی ناراحتم و احتياج دارم تنها باشم.

    پس عشق اين بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.اما او انقدر غرق در شادی و هيجان بود که حتی صدای عشق را نشنيد .

    ناگهان صدايی مسن گفت: بيا عشق من تو را با خود می برم. عشق انقدر خوشحال بود که حتی فراموش کردنام ياريگرش را بپرسد ،سريع خود را داخل قايق او انداخت و جزيره را ترک کرد .

    وقتی به خشکی رسيد پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که چقدر به پيرمرد بدهکار است .چرا که او جان عشق را نجات داده بود .

    عشق از علم پرسيد : او که بود.

    علم پاسخ داد : او زمان است.

    عشق گفت :زمان؟ او چرا به من کمک کرد؟

    علم لبخندی خرد مندانه زد و گفت:

    زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    شكرنعمت

    گويند روزى داودعليه السلام از خدا خواست رفيق خودش را در بهشت نشانش دهند. از اهل ايمان كه خدا او را دوست مى دارد.

    ندا رسيد فردا بيرون دروازه برو او را مى بينى . فردا كه جناب داود از دروازه خارج شد با متى پدر يونس پيغمبر برخورد كرد، مقدارى هيزم به دوش گرفته است دنبال مشترى مى گردد.

    يك نفر آمد و خريد او جلو رفت با او مصافحه و معانقه كرد، گفت :
    امروز ممكن است ميهمان شما باشم ، متى گفت زهى سعادت بفرماييد برويم .

    جناب متى از همان پول هيزم و آرد و نمك خريد به مقدار سه نفر خودش و داود و سليمان .

    پيش از خوردن متى سر به آسمان بلند كرد و گفت : پروردگارا هيزمى كه من كندم ، درختش را تو رويانده بودى ، نيرو و قدرت بازو تو به من عنايت كرده بودى ، توانايى حمل آن را تو دادى ، مشترى را تو فرستادى ، آردى كه جلوى ما هست گندمش را تو آفريدى ، دستگاهى براه انداختى كه حالا ما بتوانيم نعمت تو را مصرف كنيم.

    مى گفت و اشك در گوشه هاى چشمانش مى ريخت داود رو به سليمان كرد و گفت همين شكر است كه انسان را به مقامات عالى مى رساند. و اين طور بود كه داود عليه السلام همنشين خود را در بهشت يافت .

    شكر نعمت نعمتت افزون كند كفر نعمت از كفت بيرون كند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    عاقبت مرد خسيس



    يكي بود يكي نبود. مرد ثروتمندي بود كه در يك ده كوچكي زندگي مي‌كرد. بيشتر از هزارتا گوسفند داشت. ولي او بسيار خسيس بود و هيچ وقت نه يك كاسه از شيرشان را به كسي مي‌داد و نه گوشت گوسفندي را به عنوان غذا خيرات مي‌كرد و به بيچاره‌اي كمك مي‌كرد. هيچ‌كس هم جرات نداشت به او حرفي بزند و بگويد چرا اينقدر خسيس هستي. گاهي اوقات هم براي خودش گوسفند مي‌كشت.
    زنش با ترس و لرز به او مي‌گفت: كمي‌ از گوشت اين گوسفند را به كارگرها و مردم ده بده كه آنقدر زحمت مي‌كشند؛ اما مرد چوپان صورتش سرخ مي‌شد و چشم‌هايش قرمز و فرياد مي‌زد كه: نمي‌دهم. مال خودمه و اختيارش را دارم. دلم نمي‌خواهد به كسي چيزي بدهم. مگر زوره و زن بيچاره ساكت مي‌شد. اما باز دلش طاقت نمي‌آورد و يواشكي مقداري گوشت به كارگرها مي‌داد. مرد ثروتمند وقتي گوسفندي را سر مي‌بريد، دل و جگر و قلوه‌اش را خودش مي‌خورد و بوي كبابش همه جا را پر مي‌كرد. ولي او ذره‌اي به كسي نمي‌داد. هر روز و شب گوسفندان را مي‌شمرد كه مبادا هنگام چرا از تعدادشان كم شده باشد. وقتي همه سر جايشان بودند خوشحال مي‌شد. واي به روزي كه يكي از آنها كم يا اين‌كه مريض مي‌شد. آنقدر عصباني مي‌شد كه خدا بداند. يك روز صبح زود وقتي براي شمردن گوسفندان رفت صداي بع‌بع گوسفندي را شنيد كه بيشتر ناله مي‌كرد. معلوم بود كه اين حيوان بيچاره درد مي‌كشد. مرد، كارگرانش را صدا زد و آنها به سمت طويله رفتند و متوجه شدند كه يك بره كوچولو در حال به دنيا آمدن است. پس از چند ساعتي بره سفيد نازنازي به دنيا آمد. هفته‌ها مي‌گذشت و بره كوچولو با سرعت زيادي چاق مي‌شد. او تا به حال چنين چيزي نديده بود. نه در آن روستا و نه در هيچ جاي ديگر. هفته‌ها و ماه‌ها گذشت و بره كوچولو گوسفند بزرگ و چاق و چله‌اي شده بود. وقتي از طويله بيرون مي‌آوردش تمام چشم‌ها به آن خيره مي‌شد چون هيچ‌كس تا به حال چنين گوسفندي نديده بود. خيلي‌ها مي‌خواستند آن گوسفند را از مرد ثروتمند بخرند، اما او با اين‌كه گوسفندان زيادي داشت او را نمي‌فروخت. گوسفند آنقدر چاق شده بود كه نمي‌توانست راه برود و چند قدم كه مي‌رفت نفسش مي‌گرفت و روي زمين پهن مي‌شد. مرد دستور داد تا براي گوسفند يك گاري درست كنند و او را روي آن بگذارند و به اين طرف و آن طرف ببرند. يك روز وقتي گوسفند را به ده مي‌برد چند نفر دور او جمع شدند و به مرد ثروتمند گفتند: اين حيوان بي‌گناه را عذاب نده. خدا را خوش نمي‌آيد. تو هم خودت را زجر نده. عيد قربان نزديك است. او را در روز عيد قرباني كن و بين آدم‌هاي فقير ده تقسيم كن. اين كار ثواب هم دارد. اما مرد قبول نكرد. چند روزي گذشت تا يك روز صبح كه مرد ثروتمند سراغ گوسفندش رفت ديد كه او حركت نمي‌كند و بيدار نمي‌شود. مرد بقدري ناراحت شد كه بيهوش روي زمين افتاد. دكتر آوردند و مرد را از مرگ نجات دادند و در آن وقت تصميم گرفت از اين به بعد به مردم ده كمك كند و به فقرا رسيدگي نمايد تا هم خودش سالم بماند و هم پيش خدا ثواب زيادي ببرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/