صفحه 4 از 13 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

  1. #31
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    "در عوض تفریح می کنی..شاید چنین موقعیتی بعد دست ندهد.."
    صادق لبخند زد و لحظه ای بعد نگاهش کرد..گفت:خدا پدرت را بیامرزد..مثل این که به کره مریخ می رویم..این جاده را که می بینی از نوزادی تا حالا هزار بار رفتم و امدم..سنگ های داخل رودخانه را هم می شناسم..حالا به من بگو چند تاست فوری جواب می دهم..
    پری خندید و گفت:حالا بگو چند عدد است؟
    صادق هم خندید و گفت:جریان چیه؟همه تو را دوست دارند..فقط من هنوز در تردید هستم..چه خاکی بر سرم بکنم..
    "کمی به من اطمینان کنی همه چی درست می شود"
    "حالا اندیم اطمینان هم کردیم.چی درست می شود؟"
    پری ساکت شد و حرفی نزد..صادق گفت:حرف خودت را هم جواب نمی دهی؟لابد خودت هم نمی دانی به چی باید اطمینان کنم؟
    پری سرش را پایین انداخت و اهی کشید..گفت:صبر داشته باش اقای صادق خان..
    صادق با التماس گفت:پری خانم پری عزیز انچه را توی مغزت بزرگ کردی..من بر عکس سعی می کنم فراموش کنم..دیگر این مسئله را به میان نکش..
    پری نگاهش کرد و با ناراحتی گفت:شما مطمئن باش من خیلی خوددار تر از این هستم که خودم را زیر دست و پای شما بیاندازم..این را هم بدان اگر حرفی می زنم می دانم چی می گم...در ضمن اگر بخواهی این طور رفتار کنی از همین جا بر می گردم منزل..
    صادق از لحن او یکه خورد..سرعت ماشین را کم کرد و گوشه جاده ایستاد..ارام گفت:بخدا من منظوری نداشتم که شما این طور ناراحت شوید..گفتم ان مسئله فراموش شود خدای نخواسته قصد
    توهین یا کوچک کردن شما را نداشتم...اگر حرف من شما را ناراحت کرد ..ببخشید..معذرت می خواهم...
    "بهتر است درباره این مسئله دیگر حرفی نزنیم"
    صادق باز هم اصرار کرد و گفت:تو را به خدا ناراحت که نشدی؟
    پری بدون این ک بخندد یا واکنشی نشان دهد فقط نگاهش کرد.چشمان زیبا و پر فروغش را به او دوخت و اهی کشید..ارام گفت:"بهتر نیست راه برویم؟"
    صادق ماشین را به حرکت در اورد .پری گفت:هر وقت چای خواستی بفرمایید برایتان بریزم .اگر هم گرسنه ات شد برایت همین جا چیزی درست کنم..
    "اگر شما هم گرسنه هستید هر جا دلت خواست بگو تا بزنم کنار..ان طوری بهتر می توانم غذا بخورم..
    "من گرسنه نیستم"
    "من هم گرسنه نیستم"
    دوباره سکوت بینشان بر قرار شد تا این که صادق گفت:پری خانماگر باز قاطی نمی کنی سوالی بپرسم.
    پری جوابش را نداد..صادق لحظه ای سکوت کرد و دوباره پرسید :
    "هنوز از من دلخوری؟"
    دختر باز هم پاسخی نداد .صادق اهی کشید و گفت:خدا یک ذره به ما عقل بدهد که بی موقع حرف نزنیم..
    پری خندید و گفت:چرا اینقدر حرف می زنی.بهتر است رانندگی کنی...
    "حالا بپرسم؟"
    "نه"
    "برای چه؟"
    "تا به من اطمینان نکنی سوالهایت را پاسخ نمی دهم..
    "فقط همین؟"
    پری با قهر گفت:بله فقط همین..
    "باشد من به شما اطمینان می کنم..
    "سوالت را بپرس"
    صادق اهی کشید و با کمی مکث گفت:خدا پدرت را بیامرزد اصلا یادم رفت چی می خواستم بپرسم..اها..یادم امد..سوالم این بود..تو با همه ی این قدرت و اگاهی که داری چطور از پس این زنیکه بد دهن بر نیامدی؟
    پری خیلی سریع پاسخ داد:او صاحب دارد..صاحبش هم اقای من است..چطور می توانم بدون اجازه او کاری کنم؟
    "پس اینجا تو مقصری"
    پری با تعجب پرسید:من برای چه؟
    "برای این که پدربزرگت را در جریان قرار ندادی"
    پری اهی کشید و گفت:همین قدر که تو فهمیدی و. برایم مشکل ساز شدی کافی است..
    صادق با تعجب گفت:من..من برایت چه مشکلی درست کردم؟
    "اگر تو نمی دانستی شاید بیش تر از این به من احترام می گذاشتی"
    صادق حالت دفاعی به خود گرفت و گفت:خدای نکرده به شما چه بی احترامی کردم که این طور از من حرف می زنی؟
    "چطور ندارد!از زمانی که داخل ماشین نشسته ای همین طور اخم کرده ای..هر حرفی که می زنم حالت دفاعی می گیری..
    "پری به خدا می ترسم..تو این را به حساب ترس من بزار..نه دفاع یا بی احترامی..تو نمی دانی..من گیج شدم..خیلی سخت است که بتوانم این جریان را هضم کنم..
    "حالا من باید چکار کنم تا تو این مسئله را فراموش کنی؟
    صادق نفسی کشید و گفت:اخ..خدا خیرت بدهد..راحت شدم..
    پری خندید و گفت:من گرسنه هستم..
    صادق ارام گوشه جاده توقف کرد..سپس داخل جاده ای خاکی شد.هر دو پیاده شدند..به پری کمک کرد تا وسایل را بیاورد .هوا افتابی و ملایم بود..پری سفره را روی سبزه ها پهن کرد..برای صادق چای ریخت و پنیر و کره و تخم مرغ را روی سفره چید.
    صادق خندید و گفت:پری خانم..شما خیلی خانم هستید..فکر همه چی را کردید..
    پری نگاهش کرد اما حرفی نزد..صادق تخم مرغ را پوست کند و مشغول شد..پری هم با لذت مشغول خوردن بود..
    صادق گفت:خیلی دلم می خواهد دماغ این زنیکه را یک جوری بسوزانی..
    "نمی شود"
    "تو یک جوری می توانی راهی پیدا کنی..مطمئن هستم.."
    پری ساکت بود..صادق منتظر بود چیزی از او بشنود اما تلفن پری به صدا در امد..پری جواب داد..پدربزرگ بود..پری گفت:"سلام پدربزرگ ما الان فیروزکوه را رد کردیم..داریم صبحانه می خوریم..ما را ببخشید..مرتب به انتن نگاه می کردم..تازه این جا بهتر شده که شما زنگ زدید..
    پدربزرگ وقتی خیالش جمع شد با صادق هم صحبت کرد..ان دو پس از خوردن صبحانه سوار شدند و حرکت کردند ولی صادق هنوز به میترا فکر می کرد..
    ساعت یازده صبح به ساری رسیدند.صادق گفت:مثل این که مامان مریم می خواهد تو را ببیند..
    "می دانم.مرا ببر نزدشان"
    وارد خانه که شدند مادر صادق با خوشحالی پری را در اغوش گرفت..به قد و بالای او نگاه کرد و با خوشحالی گفت:"چه خانم شدی ماشاالله..چقدر هم خوشگل و دوست داشتنی شدی پری خانم..خانم دکتر محسنی.
    پری با همان متانت همیشگی گفت:من کوچک شما هستم..چشمانتان قشنگ می بیند..اگر اجازه بدهید من مرخص می شوم چون پدر و مادرم منتظرم هستند..
    مریم گفت:نمی شود..بیا تو تلفن می زنیم بیایند همین جا شما را ببینند..
    پری بغلش کرد و گفت:به خدا مدت طولانی است انها را ندیدم..دلم داره از سینه ام بیرون میاد..به شما قول می دهم در اینده بیشتر نزد شما باشم..
    مریم با ناراحتی گفت:من اینجوری دوست ندارم..پس بیا بالا یک استکان چای بخور..
    "باشه بعد.اپر اجازه بدهید من می روم"
    مریم به صادق گفت:صادق جان پری جانم را ببر پیش پدر و مادرش و زود برگرد و قرار هم بزار تا دختر خوبم برای برگشتن دچار مشکل نشود"
    "باشد مادر"
    دوباره هر دو سوارشدند و از شهر بیرون امدند..از پلیس راه هم گذشتند..بعد از پل هوایی به جاده ای فرعی پیچیدند..
    "اقا صادق موقع برگشتن این همه بار نداریم"
    "منزلتان کجاست؟"
    "خسته شدی؟"
    "خسته که نه ولی شما گفتید ابندون بالاسر ولی کلی از انجا گذشتیم"
    "کمی جلوتر بروید.پدر و مادرم باید انجا باشند"
    کمی جلوتر صادق چند مرد و زن را کنار جاده دید.پری با خوشحالی


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #32
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    گفت:«آه خدای من ، آمدند. آخ مادر جان. دلم برایت یکذره شده بود.»
    صادق هر چه به اطراف نگاه می کرد خانه یا باغی ندید ، فقط شالیزار یا باغهای مرکبات دید. پر ی گفت:« آقا صادق نگه دار.»
    صادق توقف کرد . هر دو از ماشین پیاده شدند. صادق مردی را دید که شباهت زیادی به پری داشت. او قدبلند و هیکل دار بود که کلاهی هم بر سرش بود. مرد جلو آمد و صادق را در آغوش گرفت.
    «پسر عزیزم ، زحمت کشیدید. من از طرف فامیل از شما ممنون هستم. حالا ماشین راپارک کن بیا استراحت کن.»
    صادق گیج شده بود. پری را نگاه کرد که با اقوامش روبورسی می کرد و خوشحال بود. پسری سه چهار ساله که کلاهی شبیه پدر پری بر سر داشت به طرف صادق آمد . خود را در آغوش او انداخت. صادق او را بغل کرد. پری گفت:« امان الله ، چرا رفتی بغل اقا صادق ، بیا پایین آقا خسته هستند.»
    اما پسرخردسال صادق را رها نمی کرد .پری جلو آمد و دست صادق را گرفت و نزد اقوانش برد. گفت:« این دو تا خواهرهایم هستند و اینها سه برادرانم..اینها هم شوهران خواهرهایم و اینها هم زنان زیبای برادرانم هستند..این سرور و خانم خانمها مهسا خانم مادر قشنگ است...با پدر عزیزم آقا جان داود هم آشنا شدی.»
    صادق هنوز در بهت و حیرت بود. لبخندی زد و گفت:« بله ، آشنا شدم.»
    صادق باز به اطرافش نگاه کرد ، ولی چیزی ندید. پری با خنده گفت:« آه ببخشید ...ماا ین قدر سرگرم بودیم که متوجه نشدم باید شما راوارد این منطقه کنیم.»
    صادق ناگهان متوجه شد منظره بدیعی در مقابلش به وجود آمد. انگار صحنه عوض شد و آن زمین و باغ و هر چه آنجا بود تبدیل به منطقه ای پرجنب و جوش شد. آدمهای زیادی مشغول رفت و آمد بودند. همان باغ سرسبز مرکبات در میانن شهر قرار داشت. خانه های خشتی در کنار چند خیابان طویل بنا شده بود . صادق دهانش باز مانده بود. شهر پر ازجمعیت بود . تمام مردها ، از کوچک و بزرگ کلاه برسر داشتند. زنها هم نوعی روسری به سر داشتند که بر روی چیزی شبیه کلاه قرار داشت. لباس آنان بی شباهت به لباس های قدیم زنان مازندرانی نبود با این تفاوت که دامنشان بلند و چین کمتری داشت. مردان شلوار تنگ و ردای سیاه یا قهوه ای بر تن داشتند. هیچ خانه ای دیوار یا حیاط نداشت ولی ساختمان هایشان بسته به تعداد اولادانشان بزرگ و کوچک بود. پنجره ها همه یک شکل و ماندد شبکه ای پر زرق و برق بود و در ورودی ساختمان هم مثل همان پنجره ها از چوب بود. شهر خیلی تمیز و مرتب بود. چند دگان سر راه صادق باز بود.
    روش حرکت این خانواده جالب بود. ابتدا صادق و پدر پری و پشت سرشان بقیه مردان نسبت به سن ، سپس زنها در حرکت بودند. هر چد بار افرادی برای خوش آمد گویی نزد پری می آمدند و او را در آغوش می گرفتند ومردان صادق را می بوسیدند. تا اینکه صادق را به خانه بردند. او را به اتاقی راهنمایی کردند که فرش های گرانقیمت زربافت در آنجا پهن بود. چند پشتی هم کنار دیوار چیده بودند. عکس مادربزرگش را به اتفاق پدربزرگ و دیگر اعضای خانواده درون قابی بزرگ روی طاقچه دید. کمی تعجب کرد . اندک اندک همه چیز به حالت عادی در آمد. ناکهان به فکر ماشینش افتاد. رویش را به طرف پری کرد که لحظه ای او را تنها نمی گذاشت. با چشمان ملتهب و نافذش از او مواظبت می کرد. آرام گفت: «پری خانم ، ماشین چی شد؟ سوییچ روی ماشین است؟»
    پری گفت :« نگران نباشید. ازآن مواظبت می کنند...الان دارند چمدان ها را می آورند.»
    صادق به طرف پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد. گفت:«پری خانم ، چه شهر بزرگی دارد. راست می گفتید...چه دختران و زنان و مردان خوش برخوردی...مادرتان هم انصافا خیلی قشنگ است.چه خواهر های زیبایی دارید ! پدرتان هم دست کمی از مادرتان ندارد..ولی شکا یک چیز دیگری هستید.»
    پری سرش را پایین انداخت و گفت:» پدرم گفت دلش میخواهد شما اینجا بمانید ، اما گفتم مادرت منتظر است.»
    صادق تازه یادش آمد و با دلهره گفت :« لابد خیلی ناراحت می شود که این همه دیر کردم.»
    صادق سعی کرد با تلفن همراه به مادرش زنگ بزند ، ولی انگار تلفن همراهش یک اسباب بازی بود چون کار نمی کرد. پری خندید و گفت :« مویل فقز در محدوده انسان ها کارمی کند و اینجا کاربردی ندارد.»
    صادق گفت :«میخواهم برگردم.»
    «کمی صبرکن تا پدر بیاید شمارا با خودش ببرد.»
    کمی بعد پدروارد شد. گفت :«آقای محسنی ، تعارف نکنید بمانید ما را خوشحال می کنید.»
    مادرش هم گفت :« صادق آقا ، به خدا نمی گذاریم به شما بد بگذرد بمانید و با پری برید داخل جنگل...آنجا خیلی قشنگ است.»
    دو خواهرش هم آمدند و ه رکدام تعارف کردند. پری گفت :« پدرجان ، مادر عزیزم ، ان شاءالله دفعه بعد آقا صادق می آید یک شب اینجا می ماند تا شب نورافشانی اینجا راببیند. الان مریم خانم منتظر است. لابد نگران هم هست..فقط پدرجان ، زحمت آقا صادق گردن شما است.»
    مادرش جلو امد و یک بسته به دست صادق داد و گفت :« قابل شماراندارد. برای مادرتان پارچه پیراهنی است. سلام زیادی به او برسان...ولی می ما ندید بهتر بود.»
    صادق با خوشحالی هدیه راگرفت و گفت :« چقدرهم قشنگ است. میدانم مادرم خیلی خوشحال می شود.»
    پدر و برادران پری ، صادق را بوسیدند. او به طرف ماشین حرکت کرد اما خیلی سریع تر از رفتن به آنجارسید. دو نفر را دید که کنارماشین کشیک می کشند. صادق همان طور که خداحافظی می کرد به پدر پری گفت :« پدر مرا ببخشید ، بادم رفت از پری خانم بپرسم چه ساعتی بیایم دنبالش و کجا؟»
    «او خودش را به شما می رساند نگران نباشید.»
    صادق با بهت وحیرت سوار ماشین شد و دور زد و دور شد. وقتی در ایینه به عقب سر خود نگاه کرد همان منظره ، یعنی شالیزار و باغ مرکبات را دید .چیز دیگری معلوم نبود.
    صادق به منزل برگشت. ماشین را پارک کرد. و سوغاتی شقایق را از طریق برادر کوچکتر به خانواده اش رساند. جعبه پدربزرگ را هم برای عمو فرستاد. به یادش آمد که هدیه مادر پری را به مادرش بدهد. آن را آورد و به او داد. خودش هم به حمام رفت وچون خسته بود تا آمدن پدرش کمی خوابید.
    وقتی صادق بیدار شد پدرش از اداره برگشته بود. با دیدن پسرش خوشحال شد. خواهر کوچکش که حدود دوازده سال داشت با مادرش کنار او نشستند. مریم گفت :«صادق ، خانواده پری را دیدی؟ چطور بودند؟»
    او همان طور که صورتش را خشک می کرد گفت :« عادی بودند ، سلام رساندند.»
    «مثل اینکه وضع مالی بسیار خوبی دارند؟»
    «چطور مگر؟»
    «از فرستاد پارچه زربفت که خیلی قیمتی است معلومه.»
    صادق همان طور که لبخند بر لب داشت گفت :« ما که چیزی ندیدیم ، حالا شاید این بنده خدا همین ر ا داشته و به ما داده.»
    پدر صادق گفت :«حالا پارچه را ول کن. بذار از پسر دکترمان حال و احوال بپرسیم.» و با خوشحالی گفت :« خوب بابایی ، چطوری؟ ازحال و احوالت به ما بگو آقای دکتر بابا.»
    صادق در حالی که صورت پدرش را می بوسید گفت :« من خوب بابا ، شما چطوری؟»
    «من خوبم ،ولی این مادرت چند شب است مرتب خوابه ای بد می دید. گفت نکند برای صادق اتفاقی افتاده باشد. به همین خاطر کمی نگران بود. من هم چاره ای نداشتم جز اینکه به پدر زنگ زدم و گفتم هر طور شده تو ر بفرستد.»
    صادق مادرش را در آغوش گرفت و گفت :« مامان خودت راناراحت نکن. من هم جایم خوبه. هم درسم عالی پیش میره. تو هم فکرش را نکن.»
    مادر همین طور که لبخند بر لب داشت پسرش را بوسید . گفت :»حالا بیا غذا حاضر است. روی میز چیدم...دارد سر می شود.»
    همه دور میز غذا جمع شدند. صادق خواهر کوچکش را که خیلی دوست داشت صدا کرد.
    «گل مینای خوش بوی داداش ، هنوزمرا نبوسیدی. بیا کنار خودم بنشین ببینم...این چند وقت ماشاءلله خیلی بزرگ شدی.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #33
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    صادق آن دو روز را نزد خانواده ماند. البته در تمام مدت به فکر پری بود.
    تا اینکه شب شنب تلفن منزل به صدا در آمد. مریم گوشی را برداشت. پری بود. او با خوشحالی گفت :« پری جان ، چه عجب ، گفتیم ما را فراموش کردی. خانواده چطورند؟»
    «سلام می رسانند و همه خوبند.»
    مریم با خوشحالی گفت :« پری جان ، دست مادرت درد نکند عجب پارچه ای فرستاده. شما اینها را از کجا خریدید؟»
    «قابل شما رو ندارد ، نمی دانم ، می پرسم بعد عرض می کنم.»
    «با صادق کار دارید؟»
    «بله ، البته قصدم مزاحمت است که بپرسم فردا چه ساعتی بیایم تا به تهران برویم.»
    «شما اول باید ناهار بیایید اینجا بعد به سمت تهران حرکت کنید.»
    «البه برای من مهم نیست چون شنبه کلاس ندارم. آقا صادق را نمی دانم. اگر ایشان کلاس نداشتند می مانیم.»
    «چند لحظه گوشی دستتان باشد.»
    مریم دخترش را صدا کرد و گفت :«مینا بدو برو داداش را بگو بیاید اینجا ، پری خانم پشت خط است.» دوباره پرسید :»پری جان ، الان خانه هستی؟»
    «خیر،آمدم کمی با خواهر هایم قدم بزنم.»
    «سلام مرا برسان. ما مشتاقانه منتظر دیدن شما هستیم. ناهار یادتان نرود..گوشی ، صادق آمد.»
    صادق با خوشحالی گوشی را برداشت. گفت :« دختر معلومه کجایی؟»
    «آقا صادق سلام.»
    «علیک سلام حالا چه عجب یادی از ما کردی. این بنده خدا پدربزرگ ، صد دفعه زنگ زد که از پری خانم چه خبر ، گفتم والله ما هم بی خبر هستیم. حالا مجا هستی؟»
    «آمدم بیرون باخواهرهایم قدم بزنم، ولی من روزی یک بار با پدربزرگ تلفنی حرف زدم.»
    «او تو را دوست دارد ، باید بیشتر تلفن بزنی.»
    «چشم الان زنگ میزنم.»
    «خوب ، چه خبر؟ حالا کی تشریف فرما می شوید تا در معیت جنابعالی عازم درس و شمق خودمان بشویم.»
    «من از فردا صبح آزادم. شما اگر کلاس ندارید می توانید کمی دیر تر حرکت کنیم.»
    «کلاس که دارم ولی نمی توانم نروم.»
    «انگار مریم خانم مراناهار مهمان کرده.»
    صادق با عجله گفت :« نه دیگه ، این دفعه نه...باشد بعد. ساعت نه می آم دنبالت.»
    «باشد ، من جلوی منزلمان منتظرت هستم. در ضمن در مورد ناهار از مریم خانم عذرخواهی کن.»
    صادق با عجله گفت :«من آنجا را بلد نیستم ، گم نشوم؟»
    «شما را راهنممایی می کنیم ، نمی گذاریم راه را گم کنید.»
    پس ازاینکه صادق تلفن را قطع کرد مریم گفت :« چرا قطع کردی؟ میخواستم اصرار کنم ناهار بیاید اینجا.»
    »آه ببخشید مامان ، البته پری علاقه مند بود که بیاید ،ولی من میخواهم زودتر برسم ، چون بعدازظهر کاردارم. دفعه بعد که آمد خودت دعوتش کن.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #34
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل 7
    صادق در ساعت معین برای سوار کردن پری به همان جا رفت، ولی پیش ازاینکه برسد ،پری با اعضای خانواده منتظرش بودند. پس از سوار کردن پری و وداع از خانواده او راهی تهران شدند. پری خیلی خوشحال وشاد بود. چمدان کوچکی هم با خود آورده بود که از چرم بسیار خوش بویی بود.
    «پری خانم ، دیدار خانواده چطور بود؟»
    پری با شوقی باور نکردنی ، همان طور که نفسی بلند می کشید و چشمانش را بسته بود با هیجان گفت :« عالی بود ، عالی..ولی حیف شد شما نیامدید . خیلی هم چشم به راه بودیم.»
    صادق خندید. گفت :« به خدا می گفتی می آمدم ، خودم هم دلم میخواست ولی مانده بودم چطور بیایم.»
    «همین طور که الان آمدی.»
    صادق با تعجب گفت :« همان جا؟»
    پری خیلی عادی گفت:« بله ، چطور مگر.»
    صادق گفت :« باز تو ما را گرفتی...لاب توی هوا در می زدم؟»
    پری خندید و گفت :« تو می امدی، ان وقت می دیدی که من در را چطور باز می کردم.»
    «تو را به خدا یعنی می فهمیدی؟»
    «مگر می شود نفهمیم..بله قبل ندانستی.»
    صادق آهی کشید و گفت :« نمی دانستم ، حالا این دفعه.»
    «البته..دفعه بعد منتظر جناب بدخلاق آقا صادق محسنی هستیم.»
    «موقع آمدن خیلی بداخلاقی کردم؟!»
    «خیلی ، اول که بدبخت شدم ، ولی بعد که غذا خوردی بهتر شدی.»
    صادق گفت :«ببخشید ،دیگر تکرار نیم شود. قول شرف می دهم.»
    «قبول میکنم. » بعد اهی کشید و گفت :« ولی خیلی زمانش کم بود. قول دادم فاصله بین دو ترم به انها سرم بزنم. اصرار داشتند شمارا هم ببرم.»
    صادق نگاهش کرد و ارام گفت :« به طور حتم می آیم. چه پدر مهربان و دوست داشتنی داری.»
    پری باخوشحالی نگاهش کرد و گفت :« دیدی گفتم وقتی خانواده ام را ملاقات کنی از آنهاخوشت می اید.»
    «راستی ، چه خانواده قشنگی هم هستید.»
    «متشکرم آقا صادق ، ولی همه که این طور فکر نمی کنند.»
    «پری ، جریان کلاه چیه که زن و مرد روی سرشان می گذارند؟»
    پری سکوت کرد. گفت :«پدرم خیاط است و مغازه کلاه دوزی دارد.»
    صادق گفت :« بله، گفته بودی . اما جریان کلاه سر گذاشتن را پرسیدم.»
    پری دوباره حرف را عوض کرد . گفت :« چرا برای ناهار نماندید تا مریم خانم بیشتر مارا ببیند؟»
    صادق با بی حوصلگی گفت :«پری ، حالم رانگیر. می خوای باز بدخلقی کنم. بابا به خدا تهران کار داشتم. حالا جریان کلاه را می گی یا دیگر سوال نکنم؟:
    «چه به دردت میخورد که بدانی. به هر حال کلاه است. مثل شما که کلاه می گذارید ...اینکه دیگر سوال ندارد.»
    «به خدا باید چیز مهمی باشد...من که کسی را سربازندیدم.»
    پری آهی کشید و ارام گفت :« بله رازی در کلاه همه طوایف ماست. هم گفتنش و هم دانستنش جرات می خواهد. اگر در خودت می بیبنی برایت تعریف کنم ، وگرنه فکر کن پوشش سر است. دیگر میل توست.»
    «دانستنش ترس دارد؟»
    «ما که ترسناک نیستیم. تو هم در مورد ترس فکر نکن. مگر داخل ابادی شدی کسی تو را ترساند یا از چیزی ترسیدی؟»
    «همین برایم عجیب است. اول خیلی می ترسیدم. وقتی وسط آن بیابان و مزرعه به من گفتی بایستم و آن چند نفر یک دفعه ظاهر شدند ...خداییش می خواستم فرار کنم ، اما وقتی دیدم تو با آنها روبوسی می کنی و تو رابا محبت در آغوش می گیرند کمی تعجب کردم . به دور وبرم که نگاه کردم چیزی ندیدم. پدرت که آمد مرابا احترام و محبت دراغوش گرفتم کمی جا خوردم. موقعی که به من گفتید بریم خانه ، من ماده بودم کجا باید بریم. کمی هم شک کردم ، ولی نمی دانم شما چه کار کردید که یکدفعه مانند پرده سینما با یک خیال با چشمانم دیدم که همه چی عوض شد. باز هم نمی دانم چطور این کار را کرددی اما همه چیز واقعیت داشت. به خانه تان آمدم ، پذیرای شدم ؛ همه چیز را دیدم ، با این تفادت که دیگر ترسی نداشتم. دیدی که وقتی هم دنبالت آمدم تا پدر و مادرت جلو بیایند خودم زودتر انها را درآغوش گرفتم و بوسیدم. پس اگر ترسی بود به دلیل نا آگاهی من بود. حالا فکر می کنم خیلی هم به شما علاقه مند شدم. پس اگر هم چیزی هست که باید بدانم ، برایم بگویی بد نیست. در غیر این صورت تو مختاری.»
    پری از حرف او خوشحال د. گفت :«خیلی برایت نگران بودم. با این حرفت خوشحال شدم. راستش کلاه هایی که سر مردم ما می بینی یک را ز و


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #35
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    رمز و یک تکامل شخصیت است،در واقع سنبل یک ایده و عقیده است.هر یک از ما اگر نتوانند از آن کلاه نگهداری کنند مشکلات زیادی از لحاظ شخصیتی و اصالت پیدا می کنند.شخص کلاه دوز باید کلاهی که بر سر مرد یا زن قرار می دهد عین شناسنامه ثبت کند.اگر کسی آن را گم کند یا از او بدزدند عواقب بدی برای گم کننده به وجود خواهد آمد.مانند ناموس باید از آن نگهداری کند.در ضمن این کلاه دارای یک انرژی تکمیلی است که شخص باید راز آن را خودش بداند.هر کلاهی برای خودش راز مخصوص صاحب کلاه را دارد.آن راز را فقط کلاه دوز می داند و صاحب کلاه.حالا اینجا مسئله ای پیدا می شود و آن اینکه اگر به هر طریقی آن را از دست بدهد آیا می تواند دوباره کلاهی بر سر بگذارد؟جوابش این است،البته با شرایط.باید ثابت شود چطور آن را از دست داده.با حیوانی و دست و پنجه نرم کرده یا در اثر طوفان یا یک اتفاق چنین شده.او را برای مدتی تحت نظر می گیرند.بعد از اثبات قضیه از طرف شورا دستور کلاه جدید برای شخص صادر می شود،درست مثل یک شناسنامه المثنی می ماند.کودکی که در حال رشد است یا نوجوانی که در حال تکامل است نیز به کلاه احتیاج دارد.اگر کسی بین خودمان در اثر زد و خورد کلاه کسی را گرفت باید به او برگرداند.هیچ دعوا یا زد و خوردی از سر به بالا مرسوم نیست.این وسط یک مشکل اساسی موجود است که باعث دردسرهای زیادی برای بعضی از نوجوانان می شود که در اثر بی تجربگی به انسان ها نزدیک می شوند و کلاه خود را از دست می دهند.برای دریافت کلاه راهی ندارند جز اینکه باید همان جا آنقدر بمانند تا از رباینده کلاه را بگیرند.در غیر اینصورت خانواده او را طرد می کنند و کسی هم حق ندارد کمکش کند.او باید آنقدر بماند و نوکری و اطاعت همان انسان را بکند که زندگی انسان رباینده به پایان برسد.غیر این چاره ای نیست."
    صادق با حیرت نفسی عمیق کشید و با هیجان گفت:"چه ماجرای هیجان انگیزی...پس این است معمای کلاه که این همه مورد احترام خاص و عام است."

    "بله،همه باید به نوعی این کلاه را داشته باشند."

    صادق همانطور که به سر پری نگاه می کرد که با چادر پوشیده بود با خنده گفت:"پس چرا تو نداری؟"

    "مگر می شود نداشته باشم."چادرش را کنار زد و روسری را برداشت.او پوششی روی سر پری دید.با تعجب گفت:"این که کلاه نیست."

    پری خندید و گفت:"حالا ما رو به کشتن نده،جلویت را نگاه کن."

    صادق به فکرش رسید تا درباره مکان زندگی پری هم سؤال کند.لذا گفت:"مسئله دیگری که برایم معما شده این است که شما چطوری می توانید هم آن قسمت را ببینید و هم این قسمت را.من اول چیزی جز چند قطعه زمین کشاورزی و باغ ندیدم.به قول تو بعد پرده کنار رفت و منظره شهر شما را با آن جمعیت میلیونی دیدم.خوب اینها چطوری می توانند هم باشند و هم نباشند.من هم ببینم و هم نبینم.این مسئله ای برایم شده!"

    "آقا صادق،دیگر داری خیلی جلو می روی.باشد در وقت دیگر."

    صادق خندید و گفت:"لابد این هم یک راز است؟"

    "بله،راز مهمی است که دانستنش حالا برایت لازم نیست.شاید یک رمز عبور باشد یا یک حرکت دوگانه یا یک اختیار داری دوباره...یا اینطور تصور کن،یک دخالت دوگانه،ولی هرچه هست باید صبر کنی یواش یواش خودت متوجه می شوی.البته بداخلاقی نکنی همه چیز درست می شود."

    صادق تسلیم شد،اما باز گفت:"یک چیز دیگر،آیا من که نمی توانم کسی را ببینم آنها هم این ضعف را دارند که نتوانند مرا ببینند؟"

    "تا کجای کار داری فکر می کنی.هر موجودی محدودیت های محیطی و


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #36
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    ديد دارد هيچ موجودي كامل نيست پس اين ضعف د رهمه مخلوقات عالم هست اين طايفه هم محدوديتهاي دارند مگر اينكه بخواهند شيطنت كنند كه آن هم در بين مخلوقات كم و زياد وجود دارد هر مخلوقي بايد تابع مقررات و قانون باشد همان كه ما مي گوييم اطاعت و نوعي ترس از عواقب كاري كه مي كني حيوانات از سر گروه خودشان دارند انسان ها از قانون و طايفه ما همان مقررات كه شايد سخت تر از انسان هاي پايبندي داريم اين هم اطاعت محض است هر مخلوقي كه خداوند خلق كرده اطاعت از مقررات را هم به او آموخته و به عقل سليم داده و محدوديت هاي بسياري هم برايش قائل شده چون ابتدا طايفه ما بوده و بعد انسان خلق شده من ميدانم منظورت چي است اما مشكل من حل نشد
    موقع آمدن حرفي را زدم اما برداشت شما طور ديگري بوداگر يادت باشد اول بايد به من اطمينان

    كني حالا هم صبر كن از همه چيز آگاه مي شوي البته .
    پري ساكت شد صادق لحظه اي به او نگاه كرد و با بي حوصلگي گفت جان پدر خوش تيپت ما رو اذييت نكن بگو ديگه
    باشد بعد
    صادق گفت "پس مهم نيست اگر هم مهم بود برايم تعريف مي كردي مهم كه هست ولي باز يك جورديگر برداشت مي كني
    صادق سكوت كرد آهي كشيد آرام گوشه جاده پارك كرد هكان طور كه به چهره معصوم پري نگاه ميكرد گفت من اين دوروز خيلي فكر كردم شايد يك راهي باشد براي زندگي باهم پري سرش را باهيجان به سوي او برگرداند با خوشحالي گفت البته كه هست به شما قول مي دهم .
    صادق سرش را روي فرمان ماشين گذاشت و آرلام گفت مي خوام با تو زندگي كنم ولي براي جواني كه چيزي از خودش ندارد زود نيست ؟
    پري با خوشحالي گفت :ما ميتوانيم صبر كنيم ما صاحب بهترين بچه ها ميشويم من تا زنده ام كنيزي تو را مي كنم و تو را خوشبخت ميكنم . اين بار با تمام وجود قبول مي دهم اگر دستت را در دست من بذاري دنيا را سير مي كنيم و سعي مي كنم با تمام وجود تو را سعادتمند كنم
    صادق سرش را بلند كرد و با شوق و اشتياق گفت هر وقت درسم تمام شد با تو از دواج مي كنم صبر ميكني ؟
    پري با هيجان گفت : البته البته من تا دنيا دنياست برايت صبر مي كنم
    صادق نگاهش كرد اول از تو ترسيده بودم ولي حالا به تو علاقمند شدم
    پري از خوشحالي چشمهايش را بست و سرش را به صندلي تكيه داد
    لبهايش را گشود گفت :هر شب برايت لالايي عشق مي خوانم از نسيم بهاري خواهش ميكنم تا فضايراهت را خوشبو كند از عطرگلهاي بنفشه وحشي كنارجويبارهاي شهرم خواهش ميكنم در نفست بدمند تا هميشه بوي بهار بدهي آه امروز جه روز دوست داشتني براي من است اگر خواب نباشم آنچه را از زبانت شنيدم بهترين ترانه هاي شدي بخش است آه اي بادهاي جنگلي خبرش را به خدابرسان شايد خدا اندكي به ما رحم كند
    صادق آهي كشيد و خنديد پري خانوم شعرو شاعري هم بلدي
    پري بدون اينكه چشمانش را باز كند پاسخ داد كلمه عشق خودش شعر است و عاشق يك ديوان مي شود پس من شعر نگفتم يك ديوان سرودم .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #37
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    صادق مرتب می خندید.حرکت کردند.پری چشمانش را باز کرد صادق گفت ایا باید همه چیز رااز خانواده مان پنهان کنیم؟ پری انگار از چیزی وحشت کرده باشد اهسته گفت:بله باید اینطور عمل کنیم صادق گفت :مادرم خیلی شمارا دوست دارد. پری باخوشحالی گفت من هم همین تصور را کردم اما حالا صلاح نیست تا وقتش برسد. تو با خانواده ات چه کار می کنی؟ من هم کتمان میکنم گرچه پیش از این صحبت شده بود ولی مسئله پنهان بماند بهتر است. در منزل خودمان خیلی مشکل خواهد بود من ادم کم طاقتی هستم باور کن. پری خندید و گفت در عوض من پرطاقت هستم حالا شما باور کن اقای دکتر. صادق نزدیک جنگل های زیر اب توقف کرد پری بساط ناهار صادق را فراهم کرد برخلاف موقع رفتن با خنده و اشتیاق غذا خوردند و چند تلفن زدند سپس سوار ماشین شدند و حرکت کردند بعداز ظهر به تهران رسیدند.شعبان درراباز کرد پدر بزرگ خانه بود شقایق هنوز نیامده بو.پدربزرگ از دیدنشان خیلی خوشحال شد با شادی گفت :پری جان انگار سالهاست تو را ندیده ام...چقدر دلم برایت تنگ شده،خدارا شکر به سلامت امدید. صادق او را بوسید شعبان چند جعبه پرتقال و نارنگی و لیمو و سبزیجات شمال را به اشپزخانه انتقال داد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #38
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل 8
    میترا به علت فریب دادگاه برای خود مشکل درست کرده بود او زندانی شده بود خواهر معلولش هم بی سرپناه گوشه ای اواره شده بود. میترا خیلی دادوبیداد می کرد.اوتحمل زندان نداشت و به شدت عصبی شده بود و باعث ازار دیگران. هرکس می خواست اورارام کند موفق نمی شد.حتی چند بار هم کتک خورد اخر امر فکری به خاطرش رسید که باید ارام باشد و نقشه ایی از بازداشتگاه را بکشد.چون فاکتور های خرید جواهراتش همگی ساختگی بود در واقع چنین فروشگاهی در کل تهران وجود نداشت شرایط او بدتر شد تا اینکه به این نتیجه رسیدکه اگر برای ابوالقاسم محسنی نامه ای بنویسد شاید او گذشت کند واز زندان ازاد گردد.به هر حال گفت تیری است در تاریکی.میترا نامه ای به این مضمون نوشت((سلام از طرف زنی بی پناه با خواهری اواره.زنی نادم و محکوم به همه مجازاتها چه در دنیا و چه در اخرت. جناب مهندس محسنی شما مرد بزرگ و با شخصیتی هستید و در جامعه صاحب اسم و رسمی می باشید همیشه گذشت از بزرگان بوده و هست برای شما خوب نیست که شایع شود زنی بی پناه و نادم در گوشه زندان باهرجانی و ادم خطرناکی سر کندمن هم به این نتیجه رسیده ام که بهتر است توافقی طلاق بگیرم ودیگر احتیاجی به هیچ دادگاهی نیست من کار زشتی کردم که باعث ازار مردی بزرگ وخانواده محترمش شدم اکنون می دانم شما از من ناراحت هستید برای اثبات عرایضم می توانید کاررا زودتر یکسره کنیم اگر قول من را قبول ندارید همین جا مرا طلاق دهید بعد رضایت خود را اعلان بفرمایید.بعد هر کداممان به راه خود برویم شاید در قیامت هم یکدیگر را نبینیم. می دانید که ای خواهر معلول من این چند روزرا گوشه خیابان جلو ی بازداشتگاه گذرانده کارش گریه و زاری است ومانند دختری فقیر گدایی می کند تا کسی شکم او را سیر کند این بنده خدا شبها در سرما بی سر پناه مانده اگر شما به من رحم نمیکنید به این بنده خدا که غیرازمن کسی را ندارد کمک کنید . من این نامه رابااشک ندامت خود می نویسم امیدوارم دل مهربان شما برای من و خواهر بی پناهم بسوزد تا شاید سر رحم بیایید و ما رااز این گرفتاری نجات بدهید. کسی که دعا گوی شما تا روز قیامت خواهد بود میترای بی پناه و خواهرمعلولش. مهندس محسنی نامه را خواند و به شدت تحت تاثیر قرار گرفت همهان روز به دادگاه رفت و رضایت داد و به خانه برگشت. به همین راضی بود که این زن متنبه شده .مدتی منتظر ماند تا خبری از او شود وباهم برای طلاق به دادگاه بروند اما انگار میترا اب شده بود و هیچ جا پیدایش نبود .ابوالقاسم محسنی کمی اشتفه شد و فهمید نامه او دسیسه ای بیش نبوده وقتی به دادگاه مراجعه کرد گفتند شما رضایت دادید و کاری نمیشود کرد اگر شاکی هستید قضیه دیگری خواهد بود. این موضوع به گو ش صادق و پری وشقلیق رسید انان متوجه شدند میترا چه کلاه بزرگی سر پدربزرگ گذاشته .صادق باناراحتی گفت:اخه پدربزرگ این همه ماجراجویی اورابا نامه ای دروغی فراموش کردی؟شقایق گفت:حالا پدربزرگ این کاررا کرده باید فکر چاره باشیم .صادق متوجه پری شد که در فکر بود ارام همه رانگاه می کرد ولی حرف نمی زد محسنی اهی کشید و گفت:من همه جارو گشتم ولی بیشرف اب شده توی زمین رفته حالا نمی دانم تو چه کار می خواهی بکنی ولی خودت را توی دردسر نینداز صبر می کنم ببینم چه نقشه ای دارد. صادق گفت پدر بزرگ ممکن است ان موقع دیر بشود.این زنیکه هر جاباشد همین روزها پیدایش می شود . صادق گفت:حالا امدیم و پیدایش شد می خواهی بشینی بااوبحث کنی تا نقشه ای از پیش تهیه شده رااجرا کند؟ محسنی فکری کردو گفت:بله بعید نیست چنین کاری بکند . صادق گفت به هر حال من می خواهم این کار را برعهده بگیرم. محسنی گفت:صادق جان یک وقت با او درگیر نشوی این زن همه کاره است... حواست باشد پدر جان. صادق گفت:خیالتان راحت باشد صادق پس از صحبت با پدربزرگ به اتقش رفت و به فکر فرو رفت که از کجا باید شروع کند این یک کتاب پلیسی نبود زندگی پیرمردی با زنی مکار بود می خواست همه جوانب را در نظربگیرد ابتدا چیزهایی که این زن دوست داشت را مرور کرد از اقوامش یکی دونفررا می شناخت اما دید همه اینها فکر بی خود است. زن ممکن است در خانه خودش باشد و کسی از اوخبری نداشته باشد.اودر افکارش غرق بود که پری وارد اتاقش شد کتاب درسی دردست داشت و تعدادی هم جزوه کپی شده با خود اورده بود.همانطور که نگاهش را به صادق دوخته بود روی صندلی نشست واهی کشید گفت اقا صادق می خواهی چکار کنی؟ صادق باهیجان گفت:پری خانم من باید کاری برای پدربزرگ کنم .پری خونسرد گفت:مثلا چیکار می توانی بکنی که که پدربزرگ نکرده؟ -من که نمی دانم پدربزرگ چه کرده ولی باید یک کاری بکنم .دختربازباهمان خونسردی گفت:اگر دوست داشته باشی من می توانم کمکت کنم. صادق با خوشحالی گفت:یادم نبود...به خدا انقدر گیج شده بودم که تورا فراموش کردم...پری خانم حالا اگر من بخواهم می کنی؟ وبدون اینکه منتظرپاسخ باشد باهیجان گفت:پری خانم خدا شاهد است باان کارهایی که بلدی اگر موافقت کنی پدر این زنیکه رادر می اوریم حالا قبول کن جان مادرت...بیا کاری کنیم تاپدربزرگ رااز اینمخمصه نجات بدهیم. پری سرش را پایین اورد ارام گفت :اوزن پست و بسیار بدی است یادت باشد او هم کسانی رادارد و می تواند باما بجنگد .اگردخالت من باشد ممکن است اتفاقی بیافتد. صادق باتعجب و حیرت گفت: اوهم کسانی دارد یعنی چه؟ بلند شو لباست را عوض کنباهم بریم تا نشانت بدهم .صادق لباس پوشید و به اتفاق اوازمنزل خارج شدند پری گفت شما نباید واکنشی بکنید فقط نظاره گر باشید.خودم به تنهاییی کها را انجام می دهم. صادق قبول کرد .هردو سوار تاکسی شدند در میدان حسن اباد پیاده شدند پری صادق را داخل کوچه ای برد که بسیار شلوغ بود تعدادی از بچه های محل در حال بازی باتوپی پلاستیکی بودند پری جلویدر خانه ای ایستاد دست صادق را گرفت و به او نگاه کرد گفت:اقا صادق شما مثل من ناظر باشید و ببینید.صادق کمی هیجان زده بود نمی دانست این خانه کیست ولی قبول کرد .پری در حالیکه دست صادق را در دست داشت درراباز کرد ووارد منزل شد.خانه ای قدیمی که حوض بزرگی دروسط حیاط ان بود دور حیاط چند اتاق یادرهای زواردررفته وجود داشت معلوم بود ساکنان انجامستاجرهای مفلوکی بودندکه هرکس ساز خودش را می زد مثل مور و ملخ زن وبچه در ان خانه زندگی می کرد پری همانطور که دست صادق صادق رادردست داشت ازدالان سرپوشیده وارد حیاط شد صادق ترسیدفکر کرد الان است که همه برسرشان بریزند اما متوجهشدانگار اهالی خانه انهارا نمی بینند یا توجهی به انها ندارند. پری صادق را به راهیرو دیگری برد ووارد اتاقی شدند در ن اتاق دوزنمشغول کشیدن تریاک بودند چشم صادق به میترا و خواهرش افتاد زن لباس جادوگرها را برتن داشت و تعدادی کتاب و وسائل دعانویسی هم انجا بود اوارایشی بسیارزننده داشت زنی در مقابلش نشسته بود انگار زن متوجه حضور پری و صادق شد چون با اشاره به مترا چیزی گفت ولی میترا حرفی نزد ارام از جا برخاست پری با سرعت بتورنکردنی صادق و خودش را از انجا دور کرد صادق یک لحظه مانده بود چیشده و چرا توی هواست. نزدیکهای منزل فرود امدند پری نگاهش کرد وگفت :میترارا پیدا کردیم حالا باید کارهایش را خنثی کنیم .صادق حیرت زده گفت:چطور شد یک دفعه همهچی قاطی شد؟-قیافه ان زن را دیدی؟صادق کمی فکر کرد وگفت:یک چیزهایی یادم می اد ولی همه چیز چنان باسرعت انجام شد که هنوز گیج هستم. –از این پس دقیق تر باش باید همه چیز یادت بماند این زن جادوگر است میترا هم یک انسام شیطان صفت است.-تو میدانستی یا اامروز فهمیدی؟-پدرم نشانی اورا به من داد نه نمی دانستم .صادق با خوشحالی گفت:خدا پدرت راسلامت بدارد که این حرام لقمه راپیدا کرد حالا که ما جایش را فهمیدیم چرا به پدربزرگ اطلاع ندهیم. پری نگاهش کرد وگفت:هنوز که کاری نکرده تا پدربزرگ علیه او اقدامی بکند ولی من ان زن سوم را میشناسم فردا بااوصحبت می کنم می خواهم تو هم باشی.صادق باهیجان و التماس گفت:یاجده سادات بابابیاازخیراین مسئله بگذریم. پری حرفی نزد فقط لبخندی برلب راند صادق گفت:لابد از من حمایت می کنی تا مشکلی بریام به وجود نیاید؟پری خندید وگفتت:نه اینکه الان شما راانجا تنها گذاشتم وفرار کردم! صادق بازهم با حیرت گفت :وای...چه سرعتی...مثل برق!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #39
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل9
    پری به اتفاق صادق وارد مغازه عتیقه فروشی شدند دختر جوان جلو امد و سلام کرد. پری نگاهش کرد و بدون توجه به دختر فروشنده مشغول نگاه کردن به وسایل و ظرف های قدیمی شد.توجه صادق به زنی جلب شد .او خوش پوش وجوان ودر حدود چهل ،چهل و پنج سال سن داشت .ارایش تندی داشت وپشت میزی نشسته بود و مشغول خواندن چیزی بود به یادش امد همان زنی است که دراتاق میترا دیده بود .پری هم متوجه شد . هردو به طرف ان زن رفتند.پری سلام کرد و زن سلام اورا علیک گفت. در یک ان نگاهایشان به هم دوخته شد زن همانطور که به پری خیره شده بود ارام کاغذ ها را روی میز گذاشت وازجابرخاست. کمی حالت دفاعی به خود گرفت. مشخص بود از چیزی ترسیده.پری خیلی خونسرد لبخند برلب راند.زن کمی احساس امنیت کرد.پری به ارامی گفت:به ما اجازه می دهید چند لحظه در خدمتتان باشیم؟ زن با نگرانی وترس گفت :ببخشید من شمارا به جا نیاوردم... خیلی باید ببخشید. بله بفرمایید بنشینید.وقتی پری وصادق نشستند زن گفت :اگر اشتباه نکنم شما باید پری خانم فرزند اقاداود باشید.حالا هم درس پزشکی می خوانید؟ پری همان طور نگاهش می کرد.ارام گفت:بامیترا چه کار داری... مگر اجیر او هستی؟ زن با نگرانی پاسخ داد:نه به خدا مافقط دوست هستیم. پری با عصبانیت گفت:تو می دانی این زن کیه؟زن باالتماس گفت:نه مگر چه شده؟پری خشمگین گفت او زندگی مارا به هم ریخته این مرد که همراه من است نامزدم است اسمش صادق اقا است حالا هرچه این زن کرده یا تو برایش کردی را بگو . زن با حالت تسلیم گفت :پری جان حالا ارام بگیر ببینم چه خاکی بر سرم کنم.پری سرجایش نشست و ساکت شد. صادق هم از جذبه ی او کمی ترسیده بود .زن دست پری را در دست گرفت و با لبخند به او نگاه کرد پری فوری دستش را ازدست او بیرون کشید و گفت :تو می دانی اگر به من دروغ گفته باشی با ایل پدر درگیر هستی!پری و صادق نشستند و زن شروع کرد به تعریف.او زن بدطینت ولثیمی است . چیزی از من دارد که مرا مجبور می کند تابع او باشم . مگر شما راهی جلوی پای من بگذارید . تازگی اورا معتاد کردم شاید دست از سرم بردارد ولی رهایم نمی کند به هرچه قسمش می دهم این سیاه دل رحم نمیکند ومرا مجبور می کند که دست به این کارها بزنم.پری با ناباوری به او نگاه کرد وگفت حرف هایت را قبول ندارم .پری جان من حقیقت را گفتم .- انجا خانه چه کسی است؟انجا چه می کند؟چرا لباس جادوگر هارا پوشیده؟خواهرش چه می کند؟-خواهرش خل است خودش هم رمال استو انجا هم محل کاروکاسبی است. پری خندید و گفت:حالا فهمیدم او جلب مشتری می کند و توبا اگاهی به او کمک می کنی تاازگذشته و اینده مشتریها باخبر شود و دوتاایی جیب خلق الاه را خالی می کنید.ا فاکتورهاراکه به دادگاه نشان داد مال مغازه تو بود؟ زن سرش را پایین انداخت وارام گفت:بله درست است من به پول علاقه ی زیادی دارم و او می تواند برایم پول ساز باشد...فاکتور ها را هم من صادر کردم. پری باتعجب گفت :پول چه به دردمان می خورد ما همه چیز داریم کداممان دنبال سرمایه هستیم که تو دومی باشی.تازه اگر پول دار شدی کجا خرجش می کننی؟می خواهی خارج بروی،خوب برو ...می خواهی بهترین غذارا بخوری؟باکدام شکم. تو که مثل ما نیستی که غذا بخوری،باید بو بکشی . مگر باپولت بتوانی شکم یک ادم خریده باشی تازه از مائده انسانی تغذیه کنی که ان هم محال است . زن نگاهش کرد و گفت :تو چرا دکتر می شوی،مگر برای پول نمی کنی؟ پری لبخند تمسخرامیز برلب راند و گفت :خداراشکرکه طایفه تصمیم گرفت من باید درس پزشکی بخوانم تا دیوانه ای مثل تو را معالجه کنم. زن سرش را بالا اورد وبه صادق وسپس به پری نگاه کرد . گفت :من کمکتان میکنم ولی باید مرا در نظر بگیرید . پری باصراحت گفت :من اهل هیچ معامله ای نیستم ،اما درصورتی که کمک کنی در اینده کاری به کارت ندارم .زن کمی فکر کرد و گفت:به من مهلت نمی دهی حتی برای یک نصفه روز ؟- یا همین الان یا هیچ وقت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #40
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    زن باز هم فکر کرد و گفت:مغازه ام چی می شود.
    پری با تعجب گفت:مگر این مغازه مال تو نیست؟
    چرا هست.
    اگر هست که می ماند،دیگر نگران چی هستی؟
    فکر کردم باید میان قبیله برگردم.
    پری خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت:همه تو را به عنوان زنی بد و مکار می شناسند.آیا هنوز هم در حال فریبکاری هستی؟
    زن با التماس گفت:نه به خدا پری جان،بی خود این اسم را روی من گذاشتند.همه اینجا مرا به اسم نیلوفر می شناسند.من هم تصمیم خودم را گرفتم...او را رها می کنم.
    پری دوباره نشست و لبخندی بر لب راند.کمی ارام تر گفت:این خیلی بهتر شد.شما از همین حالا دوست خوب خانواده ماخ واهید بود...زن را هم به ما تحویل بده.
    زن با وحشت گفت:دیگر مرا ول کنید و بروید...حتی نمی خواهم یک بار دیگر او را ببینم.
    پری خندید و گفت:ما نخواستیم او را ببینید.می خواهیم شرایطی فراهم کنی که خودش به دام ما بیفتد دیگر هیچ کاری با تو نداریم و در اینده سلام علیک و دوستی بینمان خواهد بود.
    باشد.
    همین حالا بلند شو تا با هم برویم با او صحبت کنیم.
    زن نمی دانست چه کند.ارام گفت:نمی شود بعد؟
    همین حالا.
    زن از جا برخاست و لحظه ای به صادق نگاه کرد.گفت:او را چه می کنی؟
    او از ماست.در قبیله ما رفت و امد دارد.مگر نمی بینی بوی خوش ما را می دهد.
    پس دیروز تو با این جوان امده بودی؟
    نمی دانم چه می گویی.
    برویم.
    پری دست صادق را گرفت.لحظه ای بعد هر سه نفر جلوی در خانه میترا بودند.نیلوفر اول وارد شد.دست صادق در دستهای پری بود و لحظه ای او را رها نمی کرد.وقتی وارد اتاق شدند زن مشغول کار بود.میترا دو مشتری داشت.نیلوفر لحظه ایخ ودنمایی کرد،اما پری و صادق هنوز در پرده بودند.میترا با خوشحالی گفت:به به،سلام علیکم نیلوفر خانم...این موقع روز ما را سرافراز فرمودید!
    او فوری زنان را دست به سر کرد و با نیلوفر تنها شد.زن را کمی ناراحت دید.گفت:چه شده عزیزم،مگر اتفاقی افتاده؟هر چه شده از خواهرت پنهان نکن.
    نیلوفر نگاهش کرد و با حالت عصبی گفت:توم را دست انداختی؟
    میترا با تعجب پرسید:چی شده که من بی خبر هستم؟
    تو برای چه فاکتورها را به دادگاه تحویل دادی؟
    میترا با تعجب نگاهش کرد،بعد با کف دست بر سرش زد و گفت:آی خاک بر سرم،حالا بگو چه شده؟
    می خواستی چه بشود.یا تو را به دادگاه می برند یا من باید تقاص خریت تو را بدهم.
    میترا خندید و گفت:تو را که نمی توانند ببرند،چون زود غیب می شوی،اما مرا چرا...ممکن است،ولی تو کمک می کنی که مرا هم نبرند.
    نیلوفر جلو رفت و یقه زن را گرفت.با خشونت فریاد زد:پدر سوخته،


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 4 از 13 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/