صفحه 37 از 40 نخستنخست ... 273334353637383940 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 361 تا 370 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #361
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیلا هم اشتهایی به غذا نداشت و خیلی زود سیر شد.بعد از غذا ظرفها رو در ماشین ظرفشویی قرار داد ومشغول انجام بعضی كارها در آشپزخانه بود و من در هال روی راحتی نشسته بودم...به ظاهر تلویزیون تماشا میكردم اما در واقع فكر و ذهنم هزار جای دیگه بود به غیر از موضوع در حال پخش از تلویزیون!
    در این لحظه درب اتاق خواب ما باز شد و امید با حالتی عصبی بالشت و پتوش رو كه روی زمین كشیده میشد به دست گرفته و به اتاق خودش رفت و با صدایی بلند گفت:نمیخوام توی اتاق شما بخوابم...میخوام توی اتاق خودم بخوابم...سهیلا جونم نمیخوام بیاد پیشم بخوابه...
    و بعد درب اتاقش رو محكم بهم كوبید و بست!
    سهیلا كه در حال خشك كردن دستهاش با دستمال بود نگاه نگرانش رو به سمت من امتداد داد و سپس سمت اتاق خواب امید رفت.
    بلافاصله گفتم:سهیلا..دنبالش نرو...ولش كن...حالا كه میخواد توی اتاق خودش بخوابه بگذار بخوابه...اصلا" اینطوری بهتره...اگه بری پیشش ممكنه ازت بخواد شب پیش اون بخوابی...
    سهیلا ایستاد و گفت:راضیش میكنم بیاد پیش خودمون بخوابه...واقعیتش خودمم یك كم میترسم پیش امید تنها بخوابم...
    - لزومی نداره راضیش كنی...میدونی كه خیلی لجبازه...ولش كن احتمالا" خودش تا نیم ساعت دیگه میاد بیرون.
    سهیلا با نگرانی سرش رو به علامت قبول حرف من تكان داد سپس روی راحتی نزدیك درب اتاق امید نشست.
    ساعتی بعد وقتی خواستیم برای خواب آماده بشیم سهیلا با احتیاط به اتاق امید رفت و وقتی بیرون اومد گفت كه امید به خواب رفته...
    زمانیكه روی تخت دراز كشیدم به سهیلا كه در حال عوض كردن لباس و پوشیدن لباس خوابش بود نگاه میكردم...متوجه بودم كه با وجود جراحتی كه به دستش وارد شده هنوز دستش درد میكنه...از روی میز آرایش دو قرص مسكن برداشت و با لیوان آبی اونها رو خورد!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #362
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی روی تخت كنارم دراز كشید در آغوش گرفتمش و به چشمهاش نگاه كردم...نوعی اضطراب و نگرانی خاص در چشمهاش موج میزد...بنابراین گفتم:نگران نباش...فردا میبریمش پیش دكترش و تموم ماجرا رو میگیم...حتما" دكترش راه چاره ایی برای این وضع پیشنهاد میكنه...مطمئن باش نمیگذارم دیگه این وضع تكرار بشه...هر قدر كه عاشق امیدم مطمئن باش تو هم برام مهمی و وجودت برام ارزش داره...
    سهیلا حرفی نمیزد اما از اشكی كه توی چشمهای جذابش جمع شده بود بغض غصه و وحشت ناخواسته اش رو احساس میكردم...
    بوسیدمش و دوباره تكرار كردم:نگران نباش...بهت قول میدهم مراقب تو هم باشم...نمیگذارم توی خونه تنها بمونی باهاش...حداقل تا وقتی مطمئن نشدم از وضعیتش نمیگذارم تنها باشین توی خونه...
    ساعتی بعد هر دو به خواب رفتیم...
    نیمه های شب حدودساعت3بود كه نمیدونم به چه علتی اما بیدار شدم!
    همونطور كه سرم روی بالشت بود برای لحظاتی احساس كردم صدای نفس كشیدنی غیر از صدای نفس سهیلا رو دارم میشنوم!!!...سرم رو از روی بالشت بلند و به سهیلا نگاه كردم...خواب بود و بدنش از زیر پتو بیرون مونده بود...پتو رو روی سهیلا كشیدم و وقتی خواستم اون رو درآغوش بگیرم باز هم همون صدای نفس كشیدن به گوشم رسید!!!...اما این بار واضح تر!!!
    سرم رو برگردوندم و دیدم امید در فاصله ی بسیار كمی از تخت كنار من ایستاده و به من نگاه میكنه!!!
    گفتم:امیدجان...اینجا چیكار میكنی پسرم؟!!!...كی اومدی توی این اتاق؟!!!...چرا اینجا وایسادی؟!!!
    از حرف زدن من سهیلا هم بیدار شد و در حالیكه چشمهاش رو كمی می مالید گفت:سیاوش بغلش كن بیارش روی تخت بین خودمون بخوابونیمش...حتما"تنهایی ترسیده اومده اینجا...
    امید رو بغل كردم...از سردی دست و پاش فهمیدم مدت زیادیه كه كنار تخت ایستاده بوده...بنابراین سریع اون رو زیر پتو قرار دادم و در آغوش گرفتمش...سهیلا هم به ما نزدیكتر شد و به نوعی هر سه در آغوش همدیگه به خواب رفتیم.
    صبح كه بیدار شدم امید هنوز توی بغلم خواب بود ولی سهیلا توی اتاق نبود...از سر و صدایی كه می اومد فهمیدم به آشپزخانه رفته و احتمالا" در حال تهیه ی صبحانه بود.
    به آرومی از كنار امید بلند شدم و حوله ام رو برداشتم و به حمام رفتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #363
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زمانیكه سر میز توی آشپزخانه به همراه سهیلا مشغول خوردن صبحانه بودم امید هنوز بیدار نشده بود...از سهیلا خواستم برای اینكه توی خونه با امید تنها نباشن با مادرش تماس بگیره و بخواد كه چند روزی مریم خانم به اونجا بیاد.
    اون روز بعدازظهر امید رو پیش دكترش بردیم و ماجرا رو زمانیكه امید در اتاق دیگه ایی سرگرمش كرده بودن برای دكتر تعریف كردیم...دكتر معتقد بود امید باید مراحل درمانش رو طی كنه و روند درمان به طور طبیعی كند صورت میگرفت و ما فقط باید صبور باشیم و مراقب...روی كلمه ی مراقب تاكید زیادی میكرد و خواست داروهای جدیدی كه برای امید تجویز میكنه حتما" مرتب و سروقت بهش داده بشه و سهیلا كه در این مدت نهایت همكاری و محبت رو كرده بود باز هم قول مساعدت داد.
    آخر اون هفته چند روز تعطیلی بود كه پیشنهاد دادم حالا كه مریم خانم هم اومده بهتره همه با هم چند روزی به شمال بریم...
    سهیلا پذیرفت و مریم خانم هم بعد از اینكه كلی بهش اصرار كردیم راضی شد در این سفر ما رو همراهی كنه...اما امید اصلا"حرفی نمیزد...از وقتی داروهاش تغییر كرده بود ساكت تر از قبل شده بود...نه شكایتی داشت و نه حرفی میزد...درست مثل یك رباط شده بود كه هر چی میگفتیم و میخواستیم بدون هیچ جنجالی انجام میداد و این بیشتر باعث نگرانی من بود چرا كه احساس میكردم امید رنج و عذاب روحی شدیدی رو داره تحمل میكنه اما قدرت بیان نداره...دلم میخواست تمام ثروتم رو از من میگرفتن اما امید رو با خصوصیات چند ماه قبل كه بچه ایی شاد و شیطون بود به من برگردونده میشد...ولی این دیگه از محالات شده بود و من تا به كی باید این وضعیت رو برای دردانه ام تحمل میكردم فقط خدا میدونست و بس!
    قرار شد برای دوری از ترافیك جاده صبح زود حركت كنیم.
    شب قبل از حركت حال و شرایط جسمانی سهیلا كاملا" بهم ریخته بود!...فشارش افت داشت و دائم حالت تهوع بهش دست میداد كه حسابی كلافه اش كرده بود و از اونجایی كه به گفته ی خودش در خوردن هندوانه زیاده روی كرده بود مریم خانم معتقد بود احتمالا" دچار سردی مزاج شده و اون شب با خوردن عرق نعنا و نبات تا صبح سر كرد!
    مسیر تهران تا چالوس هم تا به مقصد برسیم دائم مجبور بودم به علت شرایط سهیلا ماشین رو متوقف كنم!
    در یكی از توقفها وقتی سهیلا از ماشین پیاده شد خواستم منهم پیاده بشم كه مریم خانم به آهستگی گفت:فكر میكنم سهیلا حامله باشه...این حالت تهوع ها یك كمی دیگه غیرعادی شده...هر قدرم هندونه اذیتش كرده بوده دیگه تا الان نمی تونه اثر اونها وادار به تهوع بكنش...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #364
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برگشتم و به مریم خانم كه روی صندلی عقب نشسته بود نگاه كردم...متوجه ی امید شدم كه سرش روی پای مریم خانم قرار داشت و به خواب رفته بود...گفتم:خودمم كم كم داشتم به همین نتیجه می رسیدم...
    در این لحظه سهیلا درب ماشین رو باز كرد و در حالیكه با دستمال جلوی دهنش رو گرفته بود روی صندلی جلو نشست و با كلافگی گفت:اه...این راه لعنتی چرا تموم نمیشه؟...این پیچ و خمهای هزارچم دیگه داره دیوونه ام میكنه...اون از دیشب كه تا صبح نخوابیدم...اینم از الان كه اینجوری با هر پیچ جاده حالم بد میشه...
    مریم خانم گفت:سهیلا تو كه هیچ وقت سابقه نداشته توی ماشین حالت بد بشه...سردی مزاجتم بابت هندونه خوردن هر چی بوده تا الان دیگه باید تموم شده باشه...نكنه این عق زدنهات مال چیز دیگه باشه؟
    سهیلا سكوت كرد و برگشت به سمت عقب و مادرش رو نگاه كرد و سپس نگاهی هم به من انداخت بعد بدون اینكه حرفی بزنه به حالت عادی نشست و كمربندش رو بست!
    ماشین رو روشن كردم و دوباره به راه افتادیم.
    سكوت عجیبی توی ماشین حكمفرما شده بود!
    مریم خانم گفت:رسیدیم چالوس امروز كه نمیشه ولی فردا برو یه آزمایش خون بده...شاید داری بچه دار میشی!
    سهیلا با كلافگی و عصبانیت گفت:بس كن مامان...من فقط سردیم كرده الانم جاده حالمو خراب كرده...همین...
    من حرفی نمیزدم...اما منم مثل مریم خانم حدسم بر این بود كه سهیلا باردار شده!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #365
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی رسیدیم به ویلا یكی دو ساعتی حال سهیلا خوب بود اما زمانیكه برای ناهار از بیرون كباب گرفتم و به ویلا برگشتم به محض اینكه مریم خانم كبابها رو روی میز گذاشت سهیلا به شدت حالش بد شد و به سمت دستشویی دوید...
    برای من و مریم خانم مسلم شد كه سهیلا حامله اس!
    از مریم خانم خواهش كردم وقتی سهیلا ار دستشویی خارج شد حرفی در این مورد به سهیلا نگه و اجازه بده فردا كه بردمش آزمایش بعد از نتیجه خودش متوجه موضوع بشه...احساس میكردم سهیلا یا به علت معذورات اخلاقی در حضور مامانش و یا اینكه واقعا" از داشتن بچه در اون زمان راضی نیست...برای همین نمیخواستم با ایجاد بحث بین اون و مریم خانم اعصابش تحریك بشه!
    ساعتی بعد وقتی خواستم امید رو برای گردش به ساحل ببرم سهیلا احساس كسالت و خستگی میكرد و نتونست همراه ما بیاد و ترجیح داد در ویلا بمونه.
    امید و مریم خانم رو به كنار ساحل بردم...امید مشغول بازی با شن ها شده بود...شرایط آب وهوا و تا حدودی طوفانی بودن دریا اجازه ی آب بازی به امید رو نمیداد برای همین با ماسه ها سر خودش رو گرم كرده بود.
    مریم خانم كنار من روی حصیری كه پهن كرده بودیم نشست و به آرومی گفت:آقا سیاوش...مثل اینكه زیاد خوشحال نیستی از اینكه سهیلا میخواد برات یه بچه بیاره؟!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #366
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مریم خانم كنار من روی حصیری كه پهن كرده بودیم نشست و به آرومی گفت:آقا سیاوش...مثل اینكه زیاد خوشحال نیستی از اینكه سهیلا میخواد برات یه بچه بیاره؟!!!
    در حالیكه هم به امید و هم به امواج نسبتا" خروشان دریا چشم دوخته بودم گفتم:ناراحت نیستم اما خوشحالم نیستم...بچه ی اولم نیست كه ذوق زده بشم...از طرفی ما هنوز در مرحله ی حدس هستیم شاید اصلا"بچه ایی در كار نباشه...در ثانی احساس میكنم خود سهیلا هم زیاد از این وضعیت راضی نیست...از همه ی اینها گذشته در حال حاضر امید و بیماریش به قدری فكر من رو مشغول كرده كه جایی برای ذوق كردن واسه یه بچه ی دیگه باقی نمونده برام...نمیدونم اگه واقعا"سهیلا باردار باشه واكنش امید چیه؟...امید شرایط روحی و روانی مناسبی نداره...میترسم به سهیلا و یا حتی بچه ایی كه احیانا" تازه میخواد شكل بگیره آسیب برسونه...
    تمام این صحبتها رو سعی داشتم با صدایی آهسته گفته باشم تا امید متوجه نشه...اون هم همچنان مشغول شن بازی بود!
    مریم خانم سكوت كرد و نگاهش رو به سمت امید امتداد داد....
    وقتی به خونه برگشتیم امید شام مختصری خورد و خیلی زود به خواب رفت...اون رو به اتاقی كه مخصوص خودش بود بردم و روی تخت قرارش دادم و به هال برگشتم.
    مریم خانم هم خسته بود و خیلی زود برای خواب آماده شد.
    سهیلا به خاطر عق زدنهای پی در پی سر معده اش درد گرفته بود و وقتی شب كنارم خوابید و اون رو در آغوش گرفتم زمانیكه به خواب رفت در خواب گاهی از درد ناله میكرد...كم كم خودمم به خواب رفتم.
    بار دیگه نیمه های شب لحظاتی خوابم سبك شد به آهستگی چشمم رو باز كردم...سهیلا هنوز در آغوشم بود...حس كردم امید كنار تخت ایستاده!!!
    در تاریكی نیمه شب با نور كم یكی از چراغهای حیاط كه اندكی فضای اتاق رو روشن كرده بود دقت كردم و دیدم درست می بینم...امید كنار تخت ایستاده و به من و سهیلا چشم دوخته بود!!!
    به آهستگی از سهیلا فاصله گرفتم و گفتم:امید جان؟!!!...چرا اینجا ایستادی؟!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #367
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیلا بیدار شد و با دیدن امید در كنار تخت تعجب كرد و رو به من گفت:سیاوش چرا معطلی؟!...بغلش كن بیارش بین خودمون بخوابه...
    بار دیگه وقتی امید رو در آغوش گرفتم از سرمای صورت و دست و پاش فهمیدم مدت زمان زیادیه كه كنار تخت ایستاده بوده!!!
    صبح روز بعد همراه سهیلا به یك بیمارستان رفتیم و در آزمایشگاه اونجا به طور آزاد از سهیلا آزمایش خون گرفتن و یك ساعت بعد نتیجه رو به ما گفتن...بله حدس من و مریم خانم كاملا" درست بود...سهیلا باردار شده بود!
    نمیدونم به چه علت اما مسیر بیمارستان تا ویلا رو در سكوتی سنگین كه در ماشین حكمفرما شده بود طی كردیم!
    وقتی وارد ویلا شدیم مریم خانم توی ایوان جلوی ویلا به انتظار ایستاده بود...با اشاره از من سوال كرد نتیجه چی بوده و منم با حركت سرم به او درست بودن حدسمون رو گفتم.
    در این لحظه امید از درب ویلا خارج شد و به طرف سهیلا اومد و گفت:رفته بودین دكتر؟...تو میخوای برای بابام یه بچه بیاری؟
    سهیلا با تعجب نگاهی به من و سپس به مادرش كرد...بعد خم شد و امید رو بوسید و گفت:تواز كجا فهمیدی؟!!!
    امید گفت:بابا و مریم جون توی ماشین با هم داشتن اینو میگفتن...دیروزم لب دریا داشتن همین رو به همدیگه میگفتن...
    سهیلا صورت امید رو بوسید و گفت:آره عزیزم...چند وقت دیگه تو یه برادر یا یه خواهر كوچولو داری...
    امید از سهیلا فاصله گرفت و عقب عقب رفت دوید به سمت ویلا...
    رو كردم به سهیلا و با عصبانیت گفتم:كاش بهش نمیگفتی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #368
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیلا با حالتی حاكی از كلافگی و خشم گفت:كاش تو و مامانم توی ماشین حرفی نزده بودین یا دیروز لب آب...خودت دیدی كه قبل ازاینكه من بگم امید از حرفهای شما دوتا همه چی رو فهمیده بوده...
    - حرفهای من و مامانت برای این بچه مثل خود ما در حد یك حدس بوده ولی تو میتونستی با گفتن نه خیالش رو راحت كنی...
    - بعدش كه بچه دنیا می اومد چی؟...حتما اون موقع هم توقع داری بچه رو قورتش بدهم كه نكنه امید ناراحت بشه...آره؟...سیاوش...اینی كه الان توی شكم منه بچه ی تو هستش...درست عین امید...
    در این لحظه امید با صدای بلند من رو صدا كرد:بابا...بابا...من رو نگاه كن...
    به دنبال صدای امید به سمت ویلا نگاه كردم...
    ویلا سه طبقه بود و در طبقه ی سوم بهارخواب بزرگی قرار داشت كه معمولا" تابستانها از اون طبقه استفاده میشد و با پله هایی بسیار شكیل به حیاط هم راه داشت...
    امید از پله ها بالا رفته بود و در بهار خواب درست بالای نرده های رو به حیاط ایستاده بود!!!
    با دیدن امید روی نرده ها درست مثل این بود كه می تونستم كاملا" حدس بزنم كمتر از یك دقیقه ی دیگه چه فاجعه ایی رخ خواهد داد...
    فریاد زدم:برو عقب...امید...از نرده ها برو پایین...آروم...
    امید با صدای كودكانه ی خودش گفت:ببین...من بلدم بپرم...من از اون بچه ایی كه سهیلا جون میخواد بیاره خیلی بهترم...من همه كار بلدم...من از اون خیلی بزرگترم...ببین چه خوب می پرم...
    و بعد از این حرف...خدای من...باورم نمیشه!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #369
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    این امید قشنگ من بود كه از اون بالا خودش رو به حیاط پرت كرد...نه...خدایا...نه...
    وقتی بالای سرش رسیدم از بینی و گوشش همزمان خون بیرون ریخت و بعد به آرومی چشمهای روشنش بسته شد!
    صدای جیغ و فریاد سهیلا رو می شنیدم...صداهای زیادی توی گوشم می پیچید و من امید رو در آغوش گرفته بودم...و چه بیهوده به دنبال صدای ضربان گم شده ی قلب كوچكش میگشتم...امید من...صدای قلبش برای همیشه خاموش شده بود و من در ت***** بس عبث سر میكردم!
    فاجعه ایی كه از اون می ترسیدم واقع شد!
    باورم نمیشد كه به این راحتی امیدم رو از دست دادم!!!
    ضربه های روحی یكی بعد از دیگری چنان من رو در خودم خورد كرد كه تصور زندگی برایم غیر ممكن شده بود!
    از همه چیز و همه كس متنفر شده بودم!!!
    احساس میكردم دیگه به هیچكس نیازی ندارم و بودن هر فرد رو در نزدیكی خودم مزاحمی میدونستم كه سعی داره من رو بیشتر از پیش در درماندگیم نظاره كنه!
    بعد از انتقال جسم كوچك و بی جان دردانه ام و طی مراتب قانونی لازم به تهران در اوج بهت و ناباوری فامیل و دوست و آشنایانم مراسم عزاداری امید رو برگزار كردم...
    زمانیكه امید رو در منزل ابدیش قرار میدادن به هیچ چیز جز بدن كوچكش كه در لباس سفید سفر پوشانده شده بود نگاه نمیكردم...امید كودك8ساله ی من بسان پرنده ایی زیبا بود كه برای همیشه پرواز كرد و من رو تنها گذاشت...تنها...تنهای تنها...
    حضور دیگران برام اهمیتی نداشت...گریه های سهیلا برام بی معنی بود...از حرف زدن با هر كسی فراری شده بودم...دلم میخواست هیچكسی رو نبینم و در تنهایی غریب خودم غرق بشم...
    به دنبال مقصرمیگشتم و هر كسی از نظرم در بروز تمام این اتفاقات كوچكترین نقشی رو براش متصور میشدم نسبت به او احساس تنفر پیدا میكردم...و در این میان سهیلا...
    در تمام طول مراسم عزاداری روابطم با سهیلا به شدت سرد و خشك شده بود...دلم نمیخواست نگاهش كنم...احساس میكردم در اون روز اگر تنها یك((نه))به امید گفته بود هرگز این اتفاق نمی افتاد...ناخواسته تمام تقصیرها رو متوجه ی سهیلا میدیدم...برام مهم نبود كه حالا در بطن اون كودكی داره شكل میگیره كه از وجود خود من است...تنها میخواستم دیگه كسی رو در اطرافم نداشته باشم...حتی بودن سهیلا هم آزارم میداد!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #370
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    همه ی مراسم زیر نظر مسعود انجام میشد...حضور فامیل و دوست و آشنا و تمام افرادی كه من رو میشناختن در مراسم جمعیت زیادی رو شامل شده بود كه اگه درایت و كاردانی مسعود در اون شرایط نبود واقعا" خودم در وضعیتی نبودم كه به تمامی امور رسیدگی كنم...اما مسعود از پس مسئولیت تمام كارها به نحو احسنت بر اومد.
    پس از پایان مراسم شب هفت وقتی به منزل برگشتیم مریم خانم و مسعود و غزاله نیز همراه من و سهیلا به خونه اومدن...
    سرم به شدت درد میكرد و حوصله ی هیچكس و هیچكاری رو نداشتم...
    بی توجه به بقیه قرص مسكن قوی رو خوردم و فقط از مسعود به خاطر زحماتی كه در این یك هفته متحمل شده بود تشكر كردم و بعد به اتاق خواب رفتم و بدن خسته ام رو روی تخت انداختم...اشكهام بی اختیار از گوشه ی چشمام بیرون میریخت و در لابه لای موهای سرم گم میشدن...

    درب اتاق به آرومی باز شد و سهیلا به داخل اومد...هنوز كاملا"وارد نشده بود كه با صدایی محكم و جدی گفتم:برو بیرون...میخوام تنها باشم.
    لحظه ایی ایستاد و من رو نگاه كرد سپس بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و درب رو بست!
    دراز كشیده به سقف اتاق خیره بودم و بی صدا اشك می ریختم...لحظه ایی صورت امید از نظرم محو نمیشد...لحظه ایی صحنه ی پریدنش از بالای نرده ها رو فراموش نمیكردم...و از اینكه هیچ كاری از دستم بر نیومده بود و شاهد مرگ پسرم شده بودم لحظه ایی عذاب رهایم نمیكرد...
    نمیدونم چه مدت به اون حال دراز كشیدم و گریه میكردم و سپس خوابم برد!
    زمانیكه بیدار شدم همه جا رو سكوت پر كرده بود...ساعت10صبح رو نشون میداد...باورم نمیشد!!!...یعنی حدود12ساعت خواب عمیق من رو از دنیای پرغصه ایی كه در اون غرق شده بودم دور كرده بود!!!
    بلند شدم ولبه ی تخت نشستم...پاهام روی زمین بود و با یك دستم كه از آرنج به روی پام قرار داشت سرم رو گرفته و به كف اتاق خیره بودم...خدایا ای كاش تمام وقایع رو در خواب دیده بودم...یه كابوس...ای كاش هیچیك از اون اتفاقات وحشتناكی كه در یك سال گذشته به سرم اومده بود واقعیت نداشت...ای كاش همین الان صدای خنده ی امید به گوشم می رسید...ای كاش...ای كاش...اما افسوس همه چیز با تمام قوت به وضعیت تلخ خود پا برجا بود!
    از جا بلند شدم و به بیرون اتاق رفتم...همه جا ساكت بود و فقط صدای كتری روی گاز بود كه در فضای سنگین خونه طنین انداز شده بود...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 37 از 40 نخستنخست ... 273334353637383940 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/