صفحه 36 از 40 نخستنخست ... 26323334353637383940 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 351 تا 360 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #351
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قطرات بزرگ خون كه روی سرامیكهای هال و فرشها تا اتاق خواب رفته بود رو دنبال میكردم...اما توی اتاق خواب قطرات تموم میشدن!!!
    درمونده و نگران با مسعود تماس گرفتم و به محض اینكه گوشی رو برداشت گفتم:مسعود سریع خودت رو برسون خونه ی من...فقط عجله كن...دارم دیوونه میشم...
    مسعود كمی مكث كرد و بعد گفت:چته سیاوش؟!!!
    - بلند شو بیا اینجا...همین الان...
    - باشه میام ولی حداقل بگو چه مرگت شده؟!!...یكباره زنگ زدی فقط داری میگی بلند شو بیا...باشه میام ولی حداقل بگو چی شده؟!!...با سهیلا دعوات شده؟...امید حالش خوبه؟
    - مسعود سوال نكن...فقط بلند شو بیا...
    جمله ی آخرم رو تقریبا" با فریاد گفتم و بعد هم گوشی رو قطع كردم!
    مثل دیوونه ها توی خونه راه میرفتم و هر بار كه به كف آشپزخانه چشمم می افتاد اعصابم بیشتر تحریك میشد!
    خونه ی جدیدی كه گرفته بودم با منزل و محل كار مسعود فاصله ی كمی داشت به همین خاطر كمتر از20دقیقه بعد وقتی مسعود زنگ زد و از آیفون تصویری صورتش رو دیدم بلافاصله درب رو باز كردم...درب هال رو هم باز گذاشتم و خودم هنوز كلافه و سردرگم توی هال از یك طرف به طرف دیگه حركت میكردم!
    مسعود وقتی وارد هال شد و درب رو بست با نگاهی كنجكاو و گیج به اطراف هال نظری انداخت و بعد از سلام كوتاهی كه كرد گفت:بچه ها كجان؟!!!...سهیلا...امید...چرا هیشكی خونه نیست؟!!!...این وقت روز تو توی خونه چیكار میكنی؟!!
    بازوی راستش رو گرفتم و اون رو به سمت آشپزخانه هدایتش كردم و گفتم:مسعود اینجا رو نگاه كن...دارم دیوونه میشم...ایندفعه دیگه نمیدونم چه خاكی توی سرم ریخته شده...
    مسعود به آهستگی بازوش رو از دست من خارج كرد و با احتیاط وارد آشپزخانه شد و به خونهایی كه روی میز و كف آشپزخانه ریخته شده بود نگاهی كرد و بعد با تعجب به من خیره شد و گفت:یا امام رضا!!!...این خونها چیه؟!!!
    - نمیدونم...نمیدونم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #352
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - از امید و سهیلا خبر نداری؟!!...اون دو تا الان كجان؟!!!
    - لامذهب نمیدونم...نمیدونم كه دارم دیوونه میشم...اگه میدونستم كه این حالم نبود...
    - خوب زنگ بزن به موبایل سهیلا...
    - موبایلش اینجاس...همراهش نبرده!
    و به میز وسط هال اشاره كردم.
    مسعود متحیراما با احتیاط طوریكه پاش روی خونها نره از آشپزخانه خارج و رد قطرات خون رو گرفت و متوجه شد كه قطرات تا اتاق خواب من و سهیلا امتداد یافته و سپس قطع شده!!!
    جلوی درب اتاق خواب ایستاد و رو كرد به من و با صدایی مضطرب گفت:سیاوش؟!!!...نكنه برای سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!...نكنه امید به سهیلا صدمه زده باشه؟!!!
    با فریاد گفتم:خفه شو مسعود...خفه شو...امكان نداره امید به سهیلا صدمه بزنه...اون عاشق سهیلاست...
    مسعود به طرف من اومد و رو به روی من ایستاد و گفت:سر من فریاد نكش مرد حسابی...خودتم خوب میدونی كه امید چه مشكلی داره...اینهمه خون توی آشپزخونه و بعدم قطرات خون تا اتاق خواب...اون چاقویی كه كف آشپزخونه افتاده...جای پاها...بلایی كه قبلا" امید سر مادرت آورده...همه و همه نشون میده ممكنه امید باز ناخواسته دسته گلی به آب داده...ولی ایندفعه با متكا نبوده بلكه با چاقو بوده...اونم سر سهیلای بدبخت...
    به قدری از شنیدن حرفهای مسعود عصبی شده بودم كه بی اراده یقه ی اون رو گرفتم و كوبیدمش به دیوار و گفتم:امید سر خودش بلا بیاره سر سهیلا بلا نمیاره...اینو مطمئنم...
    مسعود خواست حرفی بزنه كه صدای چرخیدن كلید در قفل درب هال سبب شد نگاه مضطرب و متعجب هر دوی ما به سمت درب هال خیره بمونه!!!
    درب هال به آرومی باز شد و امید سپس سهیلا پشت سرش وارد هال شدند!!!
    از دیدن امید كه سالم هست بی نهایت خوشحال شدم و یقه ی مسعود رو رها كردم و به سمت اونها رفتم...
    چند روزی بود كه امید چوبهای زیربغلش رو به گفته ی دكتر كنار گذاشته بود...وقتی به امید رسیدم سریع در آغوش گرفتمش و از روی زمین بلندش كردم و گفتم:كجا بودین؟!!!
    و بعد به سهیلا نگاه كردم!...رنگش به شدت پریده بود!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #353
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با نگاهی سریع به سر تا پای سهیلا بلافاصله دست باندپیچی شده اش رو دیدم!
    امید رو به آهستگی روی زمین گذاشتم و گفتم:هیچ معلوم هست كجا رفتین؟!!...دستت چی شده؟!!
    سهیلا درب هال رو بست و مانتو و روسریش رو به جالباسی آویزان كرد...ضعف و بیحالی زیادی در رفتارش میدیدم!!!
    جوابم رو نداد و به هال وارد شد و روی اولین راحتی كه بهش رسید نشست و سرش رو به پشت اون تكیه داد و چشمهاش رو بست!
    مسعود لباسش رو كه در اثر حركت چند دقیقه پیش من نامرتب شده بود صاف كرد و به سمت امید رفت و اون رو در آغوش گرفت و به هال برگشت و با نگاهی پرسشگر و متعجب به سهیلا خیره شد!
    از اینكه امید سالمه خوشحال بودم اما دیدن دست باندپیچی شده ی سهیلا و اینكه با بیخبر گذاشتن من از ماجرایی كه نمیدونستم چی بوده و حالا سكوتش كلافگیم نه تنها از بین نرفته بود كه شدت هم گرفت!
    با صدایی عصبی در حالیكه به سهیلا نگاه میكردم گفتم:مثل اینكه دو تا سوال كردم...چرا حرف نمیزنی؟!
    سهیلا به همون حالتی كه نشسته بود حتی چشمهاش رو باز هم نكرد و گفت:رفته بودم كلینیك دستم رو بخیه بزنن...
    - خوب نمی تونستی از همون خراب شده ایی كه رفته بودی یه تلفن به من بزنی كه اینقدر نگران نشم؟...هیچ میدونی چقدر اعصابم ریخته به هم؟...تو اصلا حالیت میشه كه من چطوری مسیر شركت تا خونه رو اومدم؟...وقتی هم اومدم خونه اینهمه خون توی آشپزخونه بود...میفهمی چه اعصابی از من خورد شده یا نه؟
    صدای من به فریاد شبیه شده بود!!!
    مسعود در حالیكه امید رو در آغوش داشت به سمت اتاق خواب امید رفت و در همون حال رو به من گفت:یه ذره آرومترم میتونی حرف بزنی...
    و در ضمنی كه وارد اتاق امید میشد به سهیلاگفت:تو هم نشین اینجا...بلند شو برو یه لیوان آب قند برای خودت درست كن...با این خونی كه از دستت رفته معلومه هم فشارت افتاده هم قند خونت...
    و بعد وارد اتاق شد و درب رو هم بست.
    فهمیدم مسعود برای دور كردن امید از جو پیش اومده این كار رو كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #354
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رو كردم به سهیلا و گفتم:با یه بی احتیاطی كه معلوم نیست میخواستی چه غلطی بكنی ببین چه صدمه ایی به خودت زدی...چه اعصابی از من خورد كردی...مگه تو بچه ایی؟ یا تا حالا با چاقو كار نكرده بودی كه اینطوری زدی دستت رو بریدی؟...اونم اینطوری كه اینهمه خون از دستت رفته...حالا چند تا بخیه زدن؟
    هنوز چشمهاش بسته و سرش به پشت راحتی تكیه داده شده بود و در همون حال گفت:9تابخیه خورده...
    چشمهام از تعجب گشاد شدن و گفتم:9تابخیه؟!!!
    به آشپزخانه رفتم و در لیوانی چند تا قند و مقداری آب ریختم و با یك قاشق شروع كردم به هم زدن محتویاتش...
    به هال برگشتم...هنوز عصبی بودم...گفتم:چطوری این اتفاق افتاد؟
    - میخواستم مرغ خورد كنم...
    - كدوم مرغ؟!!!...من كه همیشه مرغ خورد شده و آماده میگیرم.
    - امید خواست براش مرغ سرخ كرده درست كنم...توی فریزر مرغمون تموم شده بود...هر چی بهش گفتم صبر كنه تا به تو تلفن كنم و شب كه میای مرغ بخری بیاری قبول نكرد...با هم رفتیم خرید كردیم و اومدیم...وقتی خواستم مرغ رو تیكه كنم...
    به میون حرفش رفتم و گفتم:ولی من مرغی توی آشپزخونه ندیدم!!!
    - توی یخچاله...قبل اینكه بریم كلینیك گذاشتمش توی یخچال...
    لیوان شربت قند رو به طرف سهیلا گرفتم و گفتم:حواست بوده مرغ رو توی یخچال بگذاری ولی حواست نبوده به من تلفن كنی؟...بار آخرت باشه كه اینطوری من رو بیخبر میگذاری...در هر صورت تو وظیفه داشتی یه تماس با من بگیری...هیچ میدونی چقدر نگران امید شدم؟
    در این لحظه چشمهاش رو باز كرد و به من نگاه كرد...نگاهی كه این باردرعمق چشمهاش خشم رو دیدم!!!...گفت:پس تو فقط نگران امید هستی...درسته؟
    لیوان شربتی كه هنوز در دستم بود و سهیلا از من نگرفته بود با عصبانیت روی میز كنارش گذاشتم و گفتم:خوب مسلمه...پس میخوای نگران تو باشم؟...چرا؟!!!...چه دلیلی داره كه نگران تو باشم؟
    - واقعا نگران من نشدی؟!!
    - نه...تو سالمی...مشكلی نداری...ولی امید...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #355
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - آره...درست میگی...امید مریضه...اونه كه مشكل داره...اونه كه بیماری روانی داره...اونه كه به علت بیماریش هر لحظه ممكنه یه حركت غیرمنطقی بكنه...اونه كه به علت تشخیص دكترش هر لحظه ممكنه دست به یه دیوونه بازی بزنه...و من هم هیچ اهمیتی برات ندارم كه چه...
    با عصبانیت بی سابقه ایی كه در این مدت اصلا" در برخورد با سهیلا از من سر نزده بود فریادكشیدم:خفه شو...خودت خوب میدونی كه امید هیچ بلایی سر تو نمیاره...تو اگه دستت بریده به خاطر دست و پا چلفتی بازیت بوده كه از خودت درآوردی...جون و عمر امید تو هستی...خودتم خوب میدونی...پس این مزخرفات رو نگو...نخواه من نگران این باشم كه نكنه امید به تو صدمه برسونه...چون این غیر ممكنه...
    سهیلا از روی مبل بلند شد و رو به روی من ایستاد و گفت:تو واقعا" نگران من نیستی؟!!...صبح تا شب من و امید توی این خونه تنها هستیم...اون قبلا" مادرت رو كشته...یعنی حتی یك درصدم احتمال نمیدی به خاطر روانی بودنش ممكنه به منم صدمه ایی بزنه؟!!!
    - خفه شو سهیلا...مادر من یك بیمار بستری فلج بود بعدشم سكته مغزی كرد و هیچ حركتی نداشت...خودت كه اینارو خوب میدونی...امید به راحتی میتونست سر اون هر بلایی بیاره...چرا شعورت نمیرسه كه اگه اون اتفاق هم افتاد فقط و فقط به خاطر علاقه ایی بود كه امید به تو داشت و ناراحت بود از اینكه تو به مامان داری رسیدگی میكنی و برای اون وقت كمتری میگذاری...
    صدای سهیلا بر خلاف من آروم اما عصبی بود و گفت:نخیر...نخیر...سیاوش چرا سعی نمیكنی پرونده ی پزشكی پسرت رو یك بار با دقت بخونی؟!!...اون روانیه...یك بیمار روانی...كشتن مادربزرگشم هیچ ربطی به علاقه اش نسبت به من نداشته!
    با صدایی بلند فریاد كشیدم:بسه دیگه...خفه میشی یا خفه ات كنم؟
    در این لحظه درب اتاق امید باز شد و مسعود و پشت سرش امید از اتاق خارج شدن...
    سهیلا چشمانش از اشك پر شد و به سمت اتاق خواب رفت و وارد شد و درب رو هم محكم بست!
    امید نگاه حاكی از خشمی به من كرد و بعد به طرف اتاق خواب رفت و داخل شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #356
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود لحظاتی به من نگاه كرد و با طعنه گفت:داشتی طلبت رو از سهیلا وصول میكردی كه اینطوری سرش داد میكشیدی؟...مردحسابی به جای دست درد نكنه گفتنت به اونه...حالا كه الحمدلله هر دو تاشون سالم برگشتن خونه...دستش بریده خوب با اینهمه خونی كه داریم میبینیم حتما خودشم شوك بوده یادش رفته تلفن كنه...این كه دیگه اینهمه بچه بازی نداره...دنیا كه به آخر نرسیده...
    با عصبانیت به مسعود نگاه كردم و گفتم:تو اگه بفهمی من توی همین یك ساعت چقدر اعصابم خورد شده الان نمیخوای كه آروم باشم...دستش رو بریده بعدش رفتن درمانگاه من احمقم بیخبر گذاشته...اومدم خونه و دیدن این وضعیت توی آشپزخونه به مرز جنون رسونده من رو...باور كن فكر كردم امید سر خودش بلایی آورده...حالا هم كه دارم باهاش حرف میزنم یه مشت خزعبلات تحویلم میده...
    مسعود به طرفم اومد و گفت:خیلی خوب بسه...الان عصبی هستی...برگرد شركت...منم باید برگردم به كارم برسم...اونطوری كه تو تلفن زدی و حرف زدی ولله منم داشتم سكته میكردم...بسه دیگه...حالا كه به خیر گذشته...بیا بریم بیرون...شب كه برگشتی خونه آروم شدی تا اون موقع...سهیلا هم الان حتما" درد و خونریزی دستش عصبیش كرده...فعلا" جلوی چشم هم نباشید بهتره...شب كه اومدی خونه از دلش دربیار...
    و بعد بازوی من رو گرفت و هر دو از خونه خارج شدیم.
    تا شب كه برگردم خونه دیگه حوصله ی انجام هیچ كار و ملاقاتی رو در شركت نداشتم و از خانم افشار خواستم هیچ تلفن و ملاقاتی رو برای من ترتیب نده...تمام ساعات در دفترم نشسته بودم و به رفتارم فكر میكردم...حق اون برخورد رو با سهیلا نداشتم...اون واقعا" توی زندگیم داره تمام تلاشش رو میكنه كه من آرامش داشته باشم...مصمم شدم كه شب دلجویی مناسبی از اون به عمل بیارم و عذرخواهی كنم به همین خاطر در راه برگشت هدیه ی قابل توجهی براش تهیه كردم و به همراه یك سبد بزرگ از گلهای مورد علاقه اش به خونه برگشتم.
    ساعت نزدیك10:30بود كه رسیدم خونه...وقتی زنگ زدم و درب هال رو باز كرد برعكس همیشه چهره اش به شدت گرفته و هنوز رنگ پریده بود...وقتی سبدگل و هدیه رو بهش دادم با صدایی گرفته تشكر كرد و اونها رو روی میز ناهارخوری گذاشت و به آشپزخانه برگشت!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #357
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حق داشت دلخور باشه...به دنبالش وارد آشپزخانه شدم و گفتم:سهیلا؟...معنی اون سبدگل و جعبه ی كوچیك هدیه ایی كه برات گرفتم رو فهمیدی یا باید با كلام صریح هم بابت رفتار امروزم عذرخواهی...
    به میون حرفم اومد و گفت:سیاوش...من نیازی به عذرخواهی ندارم...من فقط میخوام بدونم چقدر برای تو ارزش دارم؟...زنتم یا فقط به چشم پرستار مادرت و حالا هم بعد از مرگش به چشم پرستار پسرت و یك معشوقه داری نگاهم میكنی؟...میخوام بدونم اصلا" واقعا" من برای تو جایگاه یه همسر رو دارم یا...
    و بعد به گریه افتاد!
    به طرفش رفتم و با تمام ممانعتی كه میكرد در آغوش گرفته و بوسیدمش و گفتم:سهیلا...این حرفها چیه میزنی دیوونه؟...حتما" باید اعتراف كنم؟...یعنی خودت نمیدونی كه اگه تو توی این چند ماهه اخیر كنارم نبودی به چه فلاكتی افتاده بودم؟...هان؟
    سهیلا كه هنوز گریه میكرد سرش رو به سینه ی من فشرد و گفت:سیاوش...وقتی من عاشقتم میخوام یه ذره هم تو عاشقم باشی...این حق منه كه این رو از تو بخوام...من زنتم مگه نه؟...ولی تو اینقدر كه عاشق امید هستی در عوض من هیچ ارزش و جایگاهی برای تو ندارم جز یه پرستار برای بچه ات و شایدم معشوقه ات...نه یه همسر...تو امروز فقط نگران امید بودی...نگران بودی نكنه سر امید بلایی اومده باشه...حتی یك درصدم به من فكر نكردی نگرانمم نبودی...در حالیكه فرصت ندادی من برات توضیح بدهم كه همون امید باعث بریدگی دست من شد...
    از شنیدن جمله ی آخر سهیلا سوزشی در ستون فقراتم احساس كردم...خدای من...باورم نمیشد!!!
    صورت سهیلا رو با دو دست گرفتم وبه چشمهای اشك آلودش نگاه كردم و ناباورانه گفتم:چی؟!!!...یعنی امید با چاقو به تو...
    سهیلا سرش رو به علامت تایید حرف من تكون داد و گفت:آره...چاقو رو گذاشته بودم روی میز آشپزخونه و تا خواستم مرغ رو از یخچال بیرون بیارم امید چاقو رو برداشت...اول فكر كردم میخواد چاقو رو به من بده...وقتی دستم رو دراز كردم تا چاقو رو ازش بگیرم با شدت اون رو كشید روی دستم...سیاوش...امید وقتی این كار رو كرد اصلا" توی حال خودش نبود...چون بعدش وقتی خونی كه از دستم سرازیر شده بود رو دید به شدت ترسید و شروع كرد به گریه كردن...سیاوش...امید چرا به من حمله كرد؟...چرا؟!!!
    و بعد دوباره به گریه افتاد...
    سهیلا رو سخت در آغوش گرفته بودم و مات و بهت زده به نقطه ایی خیره بودم!
    در این لحظه درب اتاق خواب امید باز شد و در حالیكه بلیز وشلوار خواب به تنش بود و چهره اش نشون میداد كه از خواب بیدار شده رو به سهیلا گفت:سهیلا جون شب میای پیش من بخوابی؟.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #358
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیلا رو سخت در آغوش گرفته بودم و مات و بهت زده به نقطه ایی خیره بودم!
    در این لحظه درب اتاق خواب امید باز شد و در حالیكه بلیز وشلوار خواب به تنش بود و چهره اش نشون میداد كه از خواب بیدار شده رو به سهیلا گفت:سهیلا جون شب میای پیش من بخوابی؟...
    سهیلا با حركتی سریع خودش رو از آغوش من بیرون كشید و صورت خیس از اشكش رو پاك كرد و گفت:آره عزیزم...میام...چرا بیداری شدی؟!
    امیدجوابی نداد و فقط با حالتی خواب آلود شروع كرد به مالیدن چشمهاش...
    از آشپزخانه خارج شدم و به طرف امید رفتم...به آهستگی اون رو از روی زمین بلند كردم و در آغوشم گرفتم و گفتم:حالت خوبه پسرم؟
    امید با حركت سر پاسخ مثبتی به من داد و بعد سرش رو روی شونه ام گذاشت...
    چقدر سبك شده بود...میدونستم اشتهاش مدتهاست كم شده و این لاغر شدن و كم شدن وزنشم به علت بی اشتهایی های چند ماه اخیرش بود!
    با اینكه همراه با داروهای اعصابی كه دكتر براش تجویز كرده بود دارویی هم جهت تقویت اشتها براش نوشته و سهیلا همیشه داروهاش رو سر وقت بهش میداد اما اشتهای امید تغییر نكرده بود!
    در حالیكه امید رو در آغوش داشتم روی یكی از راحتیها نشستم و امید بدون اینكه حرفی بزنه و یا اعتراضی بكنه همچنان سرش روی شونه ام بود...صدای نفسهاش توی گوشم می پیچید و ضربان قلبش رو به وضوح احساس میكردم.
    خدایا...امید تنها فرزند منه...چرا باید اینطوری دچار بیماری روانی بشه؟...چرا باید این اتفاقات یكی بعد از دیگری زندگی من رو دستخوش حوادث بكنه؟....حوادثی كه واقعا" تحمل و هضمش برای هر انسانی چه بسا غیرقابل باور هم باشه؟...اما من اینطوری درگیر باشم...بسان انسانی كه توی یك دریای طوفانی دائم در حال دست و پنجه نرم كردن با موجهای سهمگین هست و دائم اون رو در خودشون غرق میكنن و باز تلاش میكنه تا با شنا لحظاتی سرش رو از آب بیرون نگه داره تا فقط نفسی بكشه برای زنده موندن...آیا این انصاف بود كه من اینقدر درگیر باشم؟
    سهیلا به طرفم اومد و به آرومی دستی روی سر امید كشید و گفت:امید جان...نكنه میخواستی بری دستشویی كه بیدار شدی...آره عزیزم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #359
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    امید با حركت سر پاسخ منفی به سهیلا داد و دیگه حرفی نزد!
    شروع كردم به نوازش كمر امید و در همون حال گفتم:روی تخت تو جا فقط برای تو هست...سهیلا جون اگه بخواد كنار تو بخوابه سختشه...نمی تونه راحت بخوابه...امشب تو هم بیا توی اتاق ما سه تایی روی تخت بخوابیم...باشه پسرم؟
    امید پاسخی نداد...
    سهیلا خم شد و در حالیكه صورت امید رو می بوسید گفت:آره...سه تایی روی یه تخت گنده میخوابیم...خیلی خوبه...مگه نه امید جون؟
    اما امید باز هم حرفی نزد!!!
    به سهیلا گفتم:تو برو بالشت وپتوی امید رو ببر توی اتاق ما...جای اون رو روی تخت بین خودمون درست كن تا من بیارمش...
    سهیلا بلافاصله به اتاق امید رفت وچیزهایی كه امید لازم داشت رو برداشت و به اتاق خواب خودمون برد و روی تخت رو آماده كرد...میتونستم درك كنم از اینكه خواستم امید در اتاق پیش ما بخوابه سهیلا هم خیلی راضی تر شده...اینطوری خودمم خیالم تا حد زیادی راحت شد چرا كه با توجه به حرفهایی كه سهیلا از اتفاق صبح گفته بود نمیتونستم در اون شب تصمیم دیگه ایی بهتر از این بگیرم!
    به آرومی از روی راحتی بلند شدم و در حالیكه هنوز امید در آغوشم بود به اتاق خواب رفتم و اون رو روی تخت قرار دادم.
    سهیلا روی امید رو با پتو پوشاند و كنارش به حالت نیمه درازكش قرار گرفت و شروع كرد به دست كشیدن روی سر و موهای اون...
    كتم رو از تنم درآوردم و كراواتم رو باز كردم و اونها رو روی صندلی جلوی میزآرایش گذاشتم...وقتی میخواستم از اتاق خارج بشم شنیدم سهیلا به آرومی روبه امید گفت:بابا شام نخورده...برم براش غذاشو آماده كنم دوباره برمیگردم پیشت میخوابم...باشه عزیزم؟
    برگشتم وبه هر دوی اونها نگاه كردم...
    امید چشمهاش رو باز كرد وبا دو دست كوچكش دست سهیلا رو گرفت و گفت:نه...نه...پیشم بمون...
    و بعد رو كرد به من و گفت:شما خودت میتونی شام بخوری مگه نه؟
    با سر جواب مثبت به سوال امید دادم...
    امید ادامه داد:پس برو..درب اتاقم ببند...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #360
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نمیدونم به چه علت ولی با شنیدن اینكه امید میخواست از اتاق بیرون برم و درب رو هم ببندم اضطراب بار دیگه به وجودم چنگ انداخت!
    لحظاتی به امید كه نگاه منتظرش روی من ثابت مونده بود خیره شدم و بعد با جدیت گفتم:نه...درب اتاق بسته نمیشه...میرم شام بخورم...اما درب اتاق رو نمی بندم...راستی سهیلا تو خودت شام خوردی؟
    سهیلا كه به صورت امید خیره بود نگاهش رو به سمت من امتداد داد و گفت:نه...خودت كه میدونی من همیشه منتظر میشم شبها باهم شام بخوریم...
    با اینكه میدونستم امید در اون لحظه دوست نداره سهیلا از كنارش دور بشه گفتم:پس بلند شو تو هم بیا با هم شام بخوریم...بعد برگرد پیش امید...امید كه میدونم شامش رو خورده ولی اگه دوست داره بیاد سه تایی با ما دوباره شام بخوره...اگرم دوست نداره بیاد پس منتظر بمونه تا ما شاممون رو بخوریم...
    امید با عصبانیت دست سهیلا رو رها كرد و سپس سرش رو به زیر پتو برد و حرفی نزد!
    با اشاره به سهیلا گفتم از كنار امید بلند بشه و همراه من به آشپزخانه بیاد.
    سهیلا با تردید و به آهستگی از كنار امید بلند شد و به سمت درب اتاق اومد...
    صدای عصبانی امید كه از زیر پتو حرف میزد به گوش رسید:هر دوتاتون برین...درب اتاقم ببندین...نمیخوام هیچكدومتون اینجا باشین...
    با جدیت گفتم:اگه میخوای اینجا تنها بخوابی بهتره برگردی توی اتاق خودت...چون اینجا اتاق خواب تو نیست.
    سهیلا به من اشاره كرد كه اینطوری با امید صحبت نكنم و سپس با فشار ملایم كف دستش به سینه ام من رو به سمت درب اتاق فرستاد...زمانیكه از اتاق خارج میشدیم سهیلا قبل از اینكه درب اتاق رو ببنده رو كرد به امید و گفت:شام رو كه خوردیم سه تایی با هم همین جا میخوابیم...باشه عزیزم؟
    امید پاسخی نداد!
    به همراه سهیلا وارد آشپزخانه شدم و با اینكه سهیلا مقدار زیادی غذا برام توی بشقاب كشیده بود اما اشتهایی به خوردن نداشتم!...اون شب با شنیدن اصل واقعیت ماجرای صبح حالا نگرانیم مضاعف شده بود...واقعا" چرا امید به سهیلا صدمه زده بود؟!!!...باید با دكترش صحبت میكردم...خدایا این گرفتاریهای من پس كی تموم میشه؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 36 از 40 نخستنخست ... 26323334353637383940 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/