قطرات بزرگ خون كه روی سرامیكهای هال و فرشها تا اتاق خواب رفته بود رو دنبال میكردم...اما توی اتاق خواب قطرات تموم میشدن!!!
درمونده و نگران با مسعود تماس گرفتم و به محض اینكه گوشی رو برداشت گفتم:مسعود سریع خودت رو برسون خونه ی من...فقط عجله كن...دارم دیوونه میشم...
مسعود كمی مكث كرد و بعد گفت:چته سیاوش؟!!!
- بلند شو بیا اینجا...همین الان...
- باشه میام ولی حداقل بگو چه مرگت شده؟!!...یكباره زنگ زدی فقط داری میگی بلند شو بیا...باشه میام ولی حداقل بگو چی شده؟!!...با سهیلا دعوات شده؟...امید حالش خوبه؟
- مسعود سوال نكن...فقط بلند شو بیا...
جمله ی آخرم رو تقریبا" با فریاد گفتم و بعد هم گوشی رو قطع كردم!
مثل دیوونه ها توی خونه راه میرفتم و هر بار كه به كف آشپزخانه چشمم می افتاد اعصابم بیشتر تحریك میشد!
خونه ی جدیدی كه گرفته بودم با منزل و محل كار مسعود فاصله ی كمی داشت به همین خاطر كمتر از20دقیقه بعد وقتی مسعود زنگ زد و از آیفون تصویری صورتش رو دیدم بلافاصله درب رو باز كردم...درب هال رو هم باز گذاشتم و خودم هنوز كلافه و سردرگم توی هال از یك طرف به طرف دیگه حركت میكردم!
مسعود وقتی وارد هال شد و درب رو بست با نگاهی كنجكاو و گیج به اطراف هال نظری انداخت و بعد از سلام كوتاهی كه كرد گفت:بچه ها كجان؟!!!...سهیلا...امید...چرا هیشكی خونه نیست؟!!!...این وقت روز تو توی خونه چیكار میكنی؟!!
بازوی راستش رو گرفتم و اون رو به سمت آشپزخانه هدایتش كردم و گفتم:مسعود اینجا رو نگاه كن...دارم دیوونه میشم...ایندفعه دیگه نمیدونم چه خاكی توی سرم ریخته شده...
مسعود به آهستگی بازوش رو از دست من خارج كرد و با احتیاط وارد آشپزخانه شد و به خونهایی كه روی میز و كف آشپزخانه ریخته شده بود نگاهی كرد و بعد با تعجب به من خیره شد و گفت:یا امام رضا!!!...این خونها چیه؟!!!
- نمیدونم...نمیدونم...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)