مسعود رو كرد به من و سهیلا گفت:شما سوار ماشین بشین برین خونه...من و غزاله راضیش میكنیم.
بی توجه به صحبتهای مسعود سمت مریم خانم رفتم و گفتم:حاج خانم تشریف بیارین بریم منزل.
مریم خانم در حالیكه حلقه ی اشك در چشماش به وضوح قابل دید بود گفت:نه دیگه...مزاحم نمیشم...میرم خونه...یه ذره میخوام با خدا خلوت كنم...
مسعود كه حالا به كنار ما رسیده بود رو كرد به مریم خانم و با شوخی گفت:خدا همیشه برای بنده هاش وقت داره...حالا شما همین الان وقت گیر آوردی؟...امشب تا بعد شام همه خونه ی سیاوشیم آخر شب خودم برتون میگردونم خونه...خوبه؟...قول میدم اگرم خودتون بخواین شب اونجا بمونین به زور برتون گردونم خونه و نگذارم اونجا بمونید...خوبه؟
مریم خانم لبخند كمرنگی روی لبهاش نقش بست و رو به مسعود گفت: در شیطون صفتی و بدذاتی تو كه هیچ شكی ندارم...
مسعود با خنده گفت:چیه...هنوز داری حرص میخوری كه اون برگه ی صیغه رو جور كردم و نگذاشتم این داماد شاخ شمشاد ما رو تو هچل بندازی آره؟
لبخند از لبهای مریم خانم محو شد و فقط با نگاهی خیره به مسعود نگاه كرد!
رو كردم به مسعود و گفتم:بس كن دیگه مسعود...
و بعد از مریم خانم بار دیگه خواهش كردم همراه ما به منزل بیاد و در كنار ما باشه...بالاخره راضی شد و همراه سهیلا سوار ماشین شدن و به سمت خونه حركت كردیم.
مسعود هم به همراه غزاله با ماشین خودش به منزل من برگشت.
وقتی رسیدیم خونه دخترعموی مامان برای سهیلا اسپند دود كرد و این تنها كاری بود كه در ظاهر برای سهیلا كه عروس زندگی من محسوب میشد انجام گرفت!
اما سهیلا هیچ شكایتی نداشت و عشق و محبت و رضایت از همه چیز تمام وجودش رو پر كرده بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)