جلو رفتم و گفتم:تو برای چی اومدی پایین؟!!!...برگرد برو بالا...بگو همین الان میخوام امید رو منتقلش كنم یه بیمارستان دیگه...مامان رو هم میخوام منتقلش كنم...تو برو بالا تا من كارهاشون رو بكنم...
سهیلا با یك دست بازوی من رو گرفت و گفت:سیاوش...امید رو بردنش برای اسكن از سرش...بهوش اومده اما برای اطمینان از سلامتی جمجمه اش باید اسكنش كنن...سرش از دو ناحیه شكسته...دكتر میگه زیاد جای نگرانی نیست این اسكن هم فقط برای اطمینان از شرایط جمجمه اش انجام میدن...ولی...
- ولی چی؟
- ولی استخوان فمورش از لگن خارج شده...فكر كنم تا یكی دو ساعت دیگه منتقلش كنن اتاق عمل...باید فمور رو برگدونن به حالت اولیه...مامانتم سكته ی مغزی كرده...منتقلش كردن آی.سی.یو...واقعا"پرسنل بیمارستان دارن همكاری میكنن برای چی میخوای منتقلشون كنی یه بیمارستان دیگه؟!!...بیا بشین یه ذره آروم بشی...
آب دهانم رو فرو بردم و با صدایی آروم در حالیكه باور هر كدوم از چیزهایی كه سهیلا گفته بود برام سخت بود گفتم:مامان سكته ی مغزی كرده!!!...چكاپ استخوان جمجمه ی امید!!!...مامان رو بردن آی.سی.یو!!!...استخوان فمور امید از لگنش خارج شده!!!
صدای سهیلا رو بار دیگه شنیدم كه گفت:سیاوش؟...بیا اینجا روی نیمكت بشین بگذار یك كمی آروم بشی...
به همراه سهیلا و دختر عموی مامان سمت نیمكتهایی كه در سالن بود رفتم.
سهیلا و دختر عموی مامان هر كدوم در یك طرف و مقابل هم نشستن.
صدای زنگ موبایلم بلند شد اما به قدری افكارم مشغول شده بود كه با وجود شنیدن مداوم زنگ گوشی واكنشی مبنی بر پاسخگویی به تماسی كه گرفته شده بود از خودم نشون نمیدادم!!!
به نقطه ایی خیره بودم و فقط به این فكر میكردم كه چرا باید همیشه توی زندگیم با موضوعی درگیر باشم؟
چرا هیچ وقت نمیشه كه منم مثل بنده های دیگه ی خدا برای لحظه ایی روی آرامش رو ببینم و از زندگی راضی باشم؟...
اینهمه تلاطم...اینهمه فراز و نشیب...اینهمه التماس به خدا...آخه برای چی؟...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)