صفحه 30 از 40 نخستنخست ... 20262728293031323334 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 291 تا 300 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #291
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از حالت خمیده خارج و دوباره صاف ایستادم و به سهیلا گفتم:هفته ی آینده كه تموم بشه دیگه اول مهر شده و مدرسه اش شروع میشه...برای اون موقع فكر میكنم...
    مادر سهیلا به میون حرف من اومد و گفت:اتفاقا میخواستم بگم قبل از شروع مدارس سهیلا رو عقد كنی خیلی بهتره...
    مادر سهیلا دقیقا" حرفی رو زده بود كه من میخواستم عنوان كنم...چقدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم...نگاهی به سهیلا كردم و گفتم:باشه...من حرفی ندارم...
    بر خلاف تصورم هیچ لبخندی روی لبهای سهیلا نبود و در همون لحظات كوتاه عمیقا" به فكر فرو رفته بود!!!
    دوباره گفتم:سهیلا...من حرفی ندارم...تو موافقی؟
    سهیلا به من نگاه كرد و گفت:سیاوش به من یه فرصتی بده...من باید امید رو آماده ی این موضوع بكنم...
    خندیدم و گفتم:امید رو آماده كنی؟!!!
    - آره...درسته كه اون خیلی من رو دوست داره ولی حس میكنم با این قضیه كه من بخوام همسر تو بشم نمیتونه به راحتی كنار بیاد..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #292
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیلا به من نگاه كرد و گفت:سیاوش به من یه فرصتی بده...من باید امید رو آماده ی این موضوع بكنم...
    خندیدم و گفتم:امید رو آماده كنی؟!!!
    - آره...درسته كه اون خیلی من رو دوست داره ولی حس میكنم با این قضیه كه من بخوام همسر تو بشم نمیتونه به راحتی كنار بیاد...
    با شنیدن این حرف از دهان سهیلا برای لحظاتی كوتاه به فكر فرو رفتم و بعد رو به او گفتم:سهیلا فكر میكنم تو یه ذره زیادی نسبت به رفتار امید حساس شدی...اون یه پسر بچه ی 8ساله اس و خودتم میدونی كه چقدر دوستت داره...اینكه تو همسر قانونی من بشی اگه با این توضیح برای اون همراه بشه كه این موضوع باعث میشه تو رو همیشه توی خونه و در كنار خودش داشته باشه فكر میكنم بهترین توضیح و توجیه برای قانع شدنش باشه...
    مریم خانم به میان حرف من اومد و گفت:راست میگه...این كه تو زمان میخوای برای آماده كردن امید مثل اینه كه امید با تو مشكل داره در حالیكه كاملا" مشخصه این بچه چقدر به تو علاقه داره...
    در عمق نگاه سهیلا حرفهای نگفته زیاد بود اما كاملا"متوجه شدم كه تمایلی به بازگو كردن اونها در حضور مادرش نداره!
    سهیلا نگاهی به من كرد و گفت:فرصت زیادی نمیخوام...فقط یكی دو روز...سیاوش باور كن من این مورد رو كه با امید صحبت كنم ضروری میدونم...باید بعضی مسائل رو براش توضیح بدهم...فقط دو روز...
    سرم رو به علامت موافقت با حرف سهیلا تكان دادم و گفتم:باشه...حرفی نیست.
    مریم خانم نگاه دلخور و ناراحت خودش رو به سهیلا دوخته بود و سپس به آرومی زیر لب زمزمه كرد:لااله الا الله...
    با مادر سهیلا خداحافظی كردم و وقتی به سمت درب هال می رفتم متوجه شدم سهیلا برای بدرقه ی من مانتوی خودش رو روی شونه اش انداخت و روسری هم به سرش گذاشت و با من از درب هال خارج شد و اون رو بست!
    وقتی در كنار من از پله ها پایین می اومد احساس میكردم در ذهنش دنبال كلمات و جملات مناسبی برای گفتن مطلبی خاص میگرده!
    به آرومی رو كردم به سهیلا و گفتم:چیز خاصی میخوای بگی؟...در رابطه با امید...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #293
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سرش رو به نشانه ی تایید حرف من تكان داد و بعد به من نگاه كرد و گفت:سیاوش...خودت خوب میدونی امید روی قضایا و اتفاقاتی كه مربوط به مهشید و كارهاش بوده چقدر دچار شوك میشده...این موضوع كه یك زن و مرد چه روابطی میتونن با هم داشه باشن برای این بچه در جاییكه اصلا" موقعیتش و شعور دركش رو نداشته كاملا"آشكار میشده...اون الان احساس میكنه هر زن و مردی كه به هم نزدیك میشن یا حتی توی یه اتاق هستند دقیقا" همون رفتار و كارهایی رو انجام میدهند كه بارها و بارها از مردهای دیگه با مادرش دیده بوده و ...
    ناخودآگاه اعصابم بهم ریخت و روی یكی از پله ها ایستادم...سعی كردم با كشیدن یك نفس عمیق به اعصابم مسلط بشم و بعد یك دستم رو لای موهایم كشیدم و با كلافگی رو كردم به سهیلا و گفتم:بس كن سهیلا...
    سهیلا برای لحظاتی كوتاه سكوت كرد و به چشمهای من خیره شد و گفت:سیاوش میدونم چقدر تكرار این حرفها تو رو عصبی میكنه...اما یه ذره فقط یه ذره به این فكر كن كه دیدن اون صحنه ها چقدر اعصاب امید رو خراب كرده...اون به این باور رسیده كه هر نزدیكی میون زن و مرد موجب آزار و اذیت زن هست...
    - بسه دیگه سهیلا...
    - سیاوش..امید وقتی شاهد اون صحنه ها بوده شاید5یا6ساله بوده...من نمیدونم دقیقا" از چه زمانی این مسائل وحشتناك توی زندگی این بچه رخ میداده...اما یه بار وقتی از امید پرسیدم دوست داره برای همیشه پیش اون باشم و مثل یه مامان واقعی براش بشم چی بهم گفت؟
    - بسه سهیلا...نمیخوام ادامه بدهی...
    - ولی تو باید بدونی...تو باید بپذیری كه امید از این قضیه كه معلوم نیست چند بار توی عمر كوتاهی كه تا الان داشته رو به رو شده بود در عذاب بوده...سیاوش دست از تعصبت به روی امید بردار...تو باید امید رو پیش یك روان...
    با فریاد گفتم دیگه كافیه سهیلا...
    سهیلا سكوت كرد و فقط با اضطراب به دربهای بسته ی واحدهای مسكونی در اون طبقه نگاه كرد...
    متوجه شدم كه این فریاد من اصلا" كار درستی نبوده و هر لحظه انتظار داشتم درب حداقل یكی از اون دو واحد باز بشه اما این اتفاق نیفتاد!
    سپس با كلافگی رو كردم به سهیلا وبا صدایی آروم گفتم:تو خواستی یكی دو روزبا امید صحبت كنی و اون رو آماده ی این قضیه بكنی...خیلی خوب حرفی نیست دیگه مطرح كردن این موضوعات چیه؟...بس كن دیگه...
    - ولی سیاوش من مطمئنم كه امید نمی تونه بپذیره من...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #294
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با صدایی آهسته اما عصبی گفتم:نمیتونه بپذیره خیلی خوب...تو گفتی ذهنش رو آماده میكنی...مگه نگفتی؟...ببین سهیلا...امید فقط8سالشه به قول خودتم چیزهایی توی این سن و سالش دیده كه هضم و تحلیلش براش غیر ممكن بوده و بنا به ذهنیات یك كودك برای خودش اونها رو تعبیر و تفسیر كرده...غیر اینه؟
    سهیلا با حركت سر پاسخ مثبت به من داد...ادامه دادم:خیلی خوب...این كه دیگه حرفی نیست...تو گفتی ذهنش رو آماده میكنی...خوب بكن...دیگه چه كاریه اسم دكتر و روانپزشك و روان شناس رو عنوان میكنی؟
    - ولی سیاوش به این راحتی هم كه فكر میكنی نیست...
    ناخودآگاه یكی از بازوهای سهیلا رو گرفتم و گفتم:چیه سهیلا؟...نكنه داری بهانه میاری؟...آره؟...نكنه نشستی حسابی فكرهات رو كردی و دیدی زندگی با من برات سخته و حالا داری صغری كبری پشت سر هم واسم میچینی كه در نهایت بگی نمی تونی با من زندگی كنی چون...
    - سیاوش این چه حرفیه؟!!!
    بازوی سهیلا رو رها كردم و با كلافگی بی نهایتی صورتم رو بین دو دست گرفتم و نفس عمیقی كشیدم و گفتم:سهیلا...سهیلا...تو میدونی چقدر در طول چند سال گذشته خورد شدم...تو رو خدا تو دیگه نابودم نكن...
    - اما سیاوش من فقط نگران امیدم و درعشقم نسبت به تو حتی یك ثانیه هم شك نكردم...باشه هر طور تو بگی...دیگه ادامه نمیدهم...اگه فكر میكنی حرفهای من مقدمه چینی برای یك بهانه اس...باشه دیگه ادامه نمیدهم...قول میدهم در رابطه با امید هم خودم تمام سعیم رو بكنم...خوبه؟...حالا تو رو خدا اینقدر عصبی نشو...سیاوش؟
    دستهام رو از جلوی صورتم برداشتم و با قاطعیت رو كردم به سهیلا و گفتم:سهیلا...امید یك بیمار روانی نیست...دیگه هم نمیخوام حرفی بزنی كه مجبور باشم این موضوع رو یادآوری كنم...توی این دو روز هم نمیام اینجا تا حسابی امید رو به قول خودت برای این موضوع آماده كنی...روز سوم میام كه بریم محضر.
    سهیلا به من نگاه كرد و دیگه حرفی نزد.
    شروع كردم به پایین رفتم از پله ها...متوجه شدم سهیلا هم داره میاد پایین...برگشتم به طرفش و گفتم:برگرد بالا...نمیخواد تا جلوی درب حیاط بیای...ممنونم.
    و سپس خداحافظی كردم و از پله ها پایین رفته و از حیاط خارج شدم.
    وقتی به خونه برگشتم دختر عموی مامان هنوز اونجا بود...این چند روز به خاطر مامان حسابی توی زحمت افتاده بود...بعد كلی تشكر از او رو كردم به مامان و موضوع عقد و ازدواجم رو در دو سه روزآینده براش توضیح دادم.
    مامان سكوت كرده بود و فقط گوش میداد...بعد از اینكه حرفهام تموم شد فقط این جمله رو گفت:مباركه...انشالله كه خوشبخت بشی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #295
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دیگه هیچ حرفی نزد!
    میدونستم به خاطر برخورد بدی كه با سهیلا در آخرین تماس تلفنی داشته تا حد زیادی از رو به رو شدن مجدد با سهیلا احساس خوبی نداره...اما چاره ایی نبود...مامان حرف اشتباهی زده بود كه حالا خودش باید ...
    شب موقعیكه میخواستم بخوابم دختر عموی مامان خواست كه به اتاق مامان برم!
    وقتی وارد اتاق شدم مامان رو كرد به من و گفت كه دلش میخواد برای چند روزی به منزل دختر عموش بره!
    نگاهی به دختر عموش كردم و متوجه شدم قبلا" صحبتهاشون رو با هم كرده اند!!!
    از اینكه بازم او در زحمت می افتاد راضی نبودم و خیلی تشكر كردم اما میدونستم مامان فعلا"توان رو یا رویی با سهیلا رو نداره برای همین هم میخواد چند روز و شاید هم بیشتر برای مدتی از خونه دور باشه!
    در نهایت با این موضوع موافقت كردم و گفتم فردا بعدازظهر هر دوی اونها رو به خونه ی دختر عمو خواهم برد.
    صبح روز بعد تا بعدازظهر در شركت بودم و بعد از اتمام كارهام به خونه برگشتم...بعد اینكه به كمك دخترعمو مامان رو در ماشین روی صندلی عقب قرار دادم او نیز سوار ماشین شد تا هر دو را به منزل دختر عمو برسونم.
    در بین راه مامان یادآوری كرد كه دو نمونه از قرصهاش تموم شده و به همین خاطر برای خرید دارو مجبور شدم در جلوی یك دراگ استور توقف كنم.
    جایی كه توقف كرده بودم نزدیك منزل سهیلا بود و اصلا" فكرشم نمیكردم كه در اون ساعت سهیلا و امید هم بیرون از منزل باشند!
    سهیلا برای خرید امید رو همراه خودش به بیرون آورده بود.
    وقتی قصد ورود به دراگ استور رو داشتم با صدای امید كه میگفت((باباجون سلام)) جلوی درب ایستادم...امید با شوق به سمت من دوید و اون رو در آغوش گرفتم...سپس سهیلا هم به كنارمن رسید.
    امید رو كه در آغوش گرفته بودم بوسیدم و گفتم:پسر گل بابا اینجا چیكار میكنه؟!!!
    - با سهیلا جون اومدیم بیرون...آخه سهیلا جون میخواد خرید كنه...
    با سهیلا سلام و احوالپرسی كردم و در همون حال امید رو هم به زمین گذاشتم.
    امید كه ماشین من رو در اون طرف خیابان دیده بود با خوشحالی رو كرد به من و گفت:مامان بزرگ توی ماشینه؟!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #296
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آره پسرم...مامان بزرگ داره میره خونه ی دخترعمو...دارم می برمشون اونجا...
    به محض اینكه حرفم تموم شد امید بی توجه به وضعیت خیابان به سمت ماشین من دوید!
    سهیلا فریادی از روی ترس كشید چرا كه نزدیك بود ماشینی با امید برخورد كنه...
    فقط با فریاد گفتم:امید...
    اما خوشبختانه اتفاق بدی نیفتاد و راننده به موقع ترمز كرد و منهم از همون فاصله از راننده عذرخواهی كردم و امید به طرف ماشین من رفت...اما گویا حادثه در كمین بود!
    سهیلا رو كرد به من و گفت:سیاوش برو امید رو بر گردون...میترسم دوباره با همین بی احتیاطی بخواد برگرده این طرف خیابون...
    گفتم:من میخوام داروی مامان رو بگیرم..تو برو سمت ماشین...با مامان هم یه سلام و احوالپرسی بكن تا من برگردم...
    سهیلا كمی مكث و سپس با حركت سر موافقت كرد...سپس به سمت ماشین در اون طرف خیابون رفت.
    وارد دراگ استور شدم و داروهای مورد نظر رو گرفتم.
    وقتی از اونجا بیرون اومدم دیدم سهیلا به تنهایی عرض خیابان رو طی كرد و به سمت من اومد...نگاهی به ماشین كردم و دیدم امید روی صندلی جلو نشسته!
    چهره ی سهیلا كمی گرفته بود!
    حدس زدم دیدن مامان بعد از چند روز و اتفاقاتی كه افتاده بوده براش كمی ناراحت كننده بوده...
    گفتم:امید چطور توی ماشین نشسته؟!!!
    - دختر عموی خانم صیفی بهش گفت نوه اش سعید هم منزل اونهاس...مثل اینكه امید و سعید خیلی با هم صمیمی هستن...چون امید به من گفت كه میخواد با مامان بزرگش به خونه ی اونها بره...منم دیگه حرفی نزدم.
    با سر حرفهای سهیلا رو تایید كردم و در حالیكه از او خداحافظی میكردم پشتم به ماشین خودم كه در سوی مقابل دراگ استور در اون طرف خیابان بود قرار داشت...
    در این لحظه صدای ترمز شدید اتومبیلی باعث شد به سمت صدا بگردم...
    وای خدای من...!!!...امید...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #297
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای جیغ سهیلا رو شنیدم و بعد كیفش رو پرت كرد در پیاده رو و به سمت جایی كه امید افتاده بود رفت!
    در حینی كه من با سهیلا خداحافظی میكردم امید از ماشین پیاده شده وبا بی احتیاطی كامل خواسته بوده عرض خیابان رو طی كنه...
    ماشینی كه با امید تصادف كرده بود نیز به سرعت محل رو ترك و متواری شد!
    برای لحظاتی كوتاه باورم نمیشد...چیزی رو كه میدیدم نمی تونستم باوركنم...غیر ممكن بود!!!
    به سمت سهیلا رفتم...دو زانو روی زمین نشسته بود و سعی داشت امید رو در آغوش بگیره...
    به امید نگاه كردم...با حالتی از بهت و ترس و ناباوری رو كردم به سهیلا و گفتم:سهیلا...بچه ام زنده اس؟
    سهیلا در حالیكه تمام صورتش از اشك خیس شده بود گفت:آره...آره...ولی بیهوشه...سرش شكسته داره خون میاد...بدو سیاوش...بدو ماشینت رو بیار...
    قدرت هیچ كاری نداشتم روی دو زانو نشستم و دستی به موهای روشن و آغشته به خون امید كشیدم و گفتم:امید جان...بابایی چشمات رو باز كن...
    سهیلا با كف دستش به سینه من كوبید و با فریاد گفت:سیاوش برو ماشینت رو بیار...زود باش...
    با حالتی از بهت و سردرگمی از جام بلند شدم...صدای دختر عموی مامان رو شنیدم كه با فریاد گفت:آقا سیاوش...آقا سیاوش...بدو...مامانت از حال رفته...
    خدایا...چرا یكدفعه اینطوری شد؟!!...چرا همه چیز یكدفعه بهم ریخت؟!!!
    صدای فریاد سهیلا باعث شد به خودم بیام كه گفت:سیاوش چرا ماتت برده؟!!!
    به سمت ماشین دویدم...مامان به شدت رنگش پریده بود...چشمهاش بسته و هیچ واكنشی نداشت...!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #298
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای دختر عمو رو شنیدم كه گفت:وقتی دید ماشین به امید زد جیغ كشید و بعدش بدنش لرزید و از هوش رفت...آقا سیاوش زود باش...هم باید امید رو به بیمارستان برسونی هم مامانت رو...
    به سمت سهیلا نگاه كردم...دیدم با كمك یكی دو نفر دیگه كه داشت بهشون توضیح میداد چطور امید رو از روی زمین بلندش كنن تا صدمه ی بیشتری نبینه امید رو به طرف ماشین آوردن...
    جمعیت زیادی اطرافمون رو پر كرده بود...
    افكارم درست كار نمیكرد...
    یك بار دیگه از سهیلا پرسیدم:سهیلا بچه ام زنده اس؟
    سهیلا كه حالا گریه اش شدت گرفته بود گفت:آره...آره به خدا آره...فقط زود باش برو سمت بیمارستان...
    سهیلا روی صندلی جلو نشست و امید رو در آغوش اون گذاشتند...
    مامان روی صندلی عقب كاملا" از هوش رفته بود و كنارش دخترعموش نشسته بود...
    صدای فریاد مردم رو میشنیدم كه میگفتند:آقا زود باش...برو...برو...برو سمت بیمارستان...دو تا خیابون بالاتره...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #299
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیلا روی صندلی جلو نشست و امید رو در آغوش اون گذاشتند...
    مامان روی صندلی عقب كاملا" از هوش رفته بود و كنارش دخترعموش نشسته بود...
    صدای فریاد مردم رو میشنیدم كه میگفتند:آقا زود باش...برو...برو...برو سمت بیمارستان...دو تا خیابون بالاتره...
    وقتی ماشین رو به حركت درآوردم سعی كردم تا حدودی به اعصابم مسلط بشم چرا كه باید فكرم رو كار مینداختم تا ببینم كدوم مسیر رو برای رسیدن به بیمارستان انتخاب كنم...
    با سرعت به طرف بیمارستان حركت كردم و دقایقی بعد با ماشین وارد محوطه ی بیمارستان شدم.
    كادر بیمارستان نهایت همكاری رو میكردن...خیلی سریع مامان و امید رو به داخل ساختمان بیمارستان انتقال دادن...
    گیج شده بودم...نمیدونستم دنبال كدوم یكی باید برم...دنبال تخت كدوم یكی باید می دویدم...خدایا این چه وضعیه...
    برای لحظاتی وسط سالن ایستادم...با یك دست پیشونیم رو گرفتم...
    احساس بغض و عصبانیت كه همزمان به اعصابم فشار می آورد كلافه ام كرده بود...
    سهیلا رو میدیدم كه كنار تخت امید با عجله راه میره و همراه چند پرستار دیگه به سمت مشخصی تخت رو هدایت میكردن...
    دختر عموی مامان رو میدیدم كنار تختی كه مامان رو روی اون قرار داده بودن راه میرفت و همراه دو پرستار با عجله وارد قسمت دیگه ایی شدن...
    حالا دو دستم رو لای موهایم كردم و به دیوار تكیه دادم...
    خدایا...این دیگه نه...واقعا"نه...تحمل این برام سخته...نكنه بازی رو میخوای به جاهایی بكشونی كه افتادنم رو به روی زمین ببینی...من كه خورد شدنم رو بارها و بارها اعتراف كردم...اما اینجوری دیگه نخواه...خدایا خواهش میكنم...امید...پسرم...اون فقط8سالشه...مادرم...خدایا...خد ایا...خدایا...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #300
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برای لحظاتی احساس كردم از شدت فشارعصبی دارم به انفجار نزدیك میشم...دلم میخواست فریاد بكشم و خدا خدا كنم...بلكه صدام رو می شنید!
    در این لحظه متوجه شدم پرستاری كنارم ایستاده و میخواد كه برای تكمیل پرونده ها و انجام كارهای لازم همراهش برم...
    خیلی سریع با او همراه شدم!
    ساعتی بعد كه كارهای لازم رو انجام داده بودم كلافه و بیقرار توی سالن بیمارستان راه می رفتم...قانون بیمارستان اجازه نمیداد در اون ساعت به طبقات بالا برم...بیخبری از حال امید و مامان بیقرارم كرده بود...
    بارها و بارها به اطلاعات مراجعه كردم و اونها فقط با گفتن اینكه نگران نباشید و چند لحظه تحمل كنید و یا اینكه الان خبر میگیریم باز من رو به حال خودم رها میكردن...
    در شرایط بد و عصبی قرار گرفته بودم كه دیدم دخترعموی مامان از درب آسانسور خارج شد...با عجله به سمتش رفتم و گفتم:مامان چطوره؟
    - ولله درست و حسابی به آدم جواب نمیدن...فعلا"كه منتقلش كردن آی.سی.یو...
    برای لحظاتی خشكم زد و بعد با عصبانیت و تعجب گفتم:آی.سی.یو؟!!!...مادر من مشكل قلب و قطع نخاع داره...باید ببرنش سی.سی.یو...چرا بردنش آی.سی.یو؟!!!...اینجا دیگه چه خراب شده ای هست كه مادر و پسرمو آوردم...
    با عصبانیت به سمت اطلاعات رفتم و به دختر و پسری كه اونجا بودن موضوع رو گفتم و عنوان كردم كه میخوام همین الان هر دو بیماری كه به اونجا آوردم رو به بیمارستان دیگه ایی منتقل كنم...
    پسری كه پشت میز نشسته بود در كمال آرامش گفت:شما اجازه بدین من با بخش مراقبتهای ویژه تماس بگیرم و شرایط بیمارتون رو سوال كنم ببینم چی شده...
    و بعد سریع شروع كرد به شماره گرفتن...
    صدای دخترعموی مامان رو شنیدم كه گفت:آقا سیاوش...سهیلا اومد...
    برگشتم و به دربهای آسانسور نگاه كردم...دیدم سهیلا با چهره ایی نگران و غمزده به طرفم میاد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 30 از 40 نخستنخست ... 20262728293031323334 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/