از حالت خمیده خارج و دوباره صاف ایستادم و به سهیلا گفتم:هفته ی آینده كه تموم بشه دیگه اول مهر شده و مدرسه اش شروع میشه...برای اون موقع فكر میكنم...
مادر سهیلا به میون حرف من اومد و گفت:اتفاقا میخواستم بگم قبل از شروع مدارس سهیلا رو عقد كنی خیلی بهتره...
مادر سهیلا دقیقا" حرفی رو زده بود كه من میخواستم عنوان كنم...چقدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم...نگاهی به سهیلا كردم و گفتم:باشه...من حرفی ندارم...
بر خلاف تصورم هیچ لبخندی روی لبهای سهیلا نبود و در همون لحظات كوتاه عمیقا" به فكر فرو رفته بود!!!
دوباره گفتم:سهیلا...من حرفی ندارم...تو موافقی؟
سهیلا به من نگاه كرد و گفت:سیاوش به من یه فرصتی بده...من باید امید رو آماده ی این موضوع بكنم...
خندیدم و گفتم:امید رو آماده كنی؟!!!
- آره...درسته كه اون خیلی من رو دوست داره ولی حس میكنم با این قضیه كه من بخوام همسر تو بشم نمیتونه به راحتی كنار بیاد..
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)