صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 69

موضوع: عروس فرانسوی | ایولین آنتونی ترجه فاطمه سزاوار

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    لیدی کاترین به عروسش لبخند زد و گفت : " چه خوب است چند لحظه ای دور از جمعیت و هیاهو در کنار هم هستیم . " آن ها در باغ بزرگ کاخ قدم می زدند . روز بهاری زیبایی بود .
    " آن " جواب داد : " آسایش و تنهایی در اینجا غیر ممکن است وقتی به منزلم در پاریس نقل مکان کنم مادر عزیز ، شما هر وقت بخواهید می توانید یه آنجا بیایید . "
    - دخترم جیمز هم بسیار خوشحال می شود . او هر روز از زندگی در اینجا کسل تر می شود و اگر تو نقل مکان کنی مطمئنا خیلی به دیدنت می آییم .
    - برای من هم دیدار شما خوشحال کننده است شما مثل والدین خودم هستید . ممکن است قبل از شب نشینی رسمی یک روز با من غذا بخورید ؟
    - بله عزیزم حتما . همه درباره هتل و میهمانی مخصوصت صحبت می کنند . خیلی ها با اشاره به من می فهمانند که دوست دارند جزو میهمانان باشند . می دانی دخترم سر و صدای زیادی در اطراف خودت به راه انداخته ای حتما یادت نمی رود که کنتس دوباری را هم دعوت کنی !
    - البته که یادم نمی رود و خیلی دلم می خواهد که اعلیحضرت هم حضور داشته باشند . راستش می خواستم از شما تقاضا کنم که مرا به حضور مادام دوباری معرفی کنید می دانم که از دوستان نزدیک شماست .
    - دخترم این کار را با رغبت انجام می دهم فقط از تو می خواهم با او خیلی معقول و پسندیده رفتار کنی ولی نه خیلی صمیمانه . اگر چه او زن خوش قلب و مهربانی است ولی صمیمیت و دوستی نزدیک با او برای تو مناسب نیست . عزیزم دلم می خواهد بدانم چه چیز سبب شده که خودت را این طور در دربار به نمایش بگذاری . راستش اولش فکر می کردم که خیلی زود از اینجا خسته می شوی و به شارنتیز بر می گردی . البته از این موضوع خیلی خوشحالم ولی هنوز کمی متعجب هستم .
    - پس شما نمی توانید علتش را حدس بزنید ؟
    - نه ، نمی توانم مگر این که به زندگی در ورسای دل بسته باشی که آن هم خیلی بعید به نظر می رسد . من از ورسای متنفرم . از زندگی در دو اتاق کوچک قفس مانند ، ساعت ها روی پا ایستادن ، تشنه و گرسنه منتظر ساعت معین سرو غذا بودن و تحمل سرما و گرما ، به خصوص از نوبت گرفتن برای غذا ، عجله برای دیدن شاه و ده بار در روز به مناسبتهای مختلف لباس عوض کردن منزجرم . ماندن در پاریس هم برایم مثل یک کابوس است ولی به خاطر جلب رضایت شوهرم هر جایی که او باش می مانم و هر کاری که لازم باشد انجام می دهم . فکر می کنم اگر میهمانی های من سرگرم کننده باشد او به جای رفتن به خانه دیگران در آن ها شرکت می کند و در خانه مجلل من در پاریس به دیدنم می آید . تمام این ها به خاطر اوست . و من با تمام عشقی که به زندگی در شارنتیز دارم دلم نمی خواهد او را در آنجا زندانی ببینم .
    کاترین ناگهان از حرکت ایستاد : " خدای من همه اینها به خاطر چارلز است ؟ "
    - بله به خاطر او و خودم چون دوستش دارم .
    - عزیزم مرا ببخش ولی آیا تو واقعا امیدواری که این کار ها او را به طرف تو می آورد ؟ خواهش می کنم اگر ناراحت نمی شوی به من بگو واقعا رابطه شما چطور است ؟ من از روز ازدواجتان همیشه نگران تو بوده ام ولی جیمز مرا از دخالت در زندگی شما منع کرده در غیر این صورت زود تر این سوال را می کردم . دلم می خواهد حقیقت را بدانم . به ندرت پسرم را می بینم وقتی هم که می بینمش به زحمت می توانم خودم را راضی به صحبت با او کنم ولی شایعات را در مورد این که هنوز معشوقه اش را ترک نگفته کم و بیش می شنوم . خودت چه فکر می کنی آیا او را ترک کرده است ؟
    - خیر ، ولی مرا هم ترک نکرده و همین برایم امیدوار کننده است . هنوز هم گاهگاهی به دیدنم می آید البته هیچوقت نمی دانم کی و کجا ولی بالاخره می آید .
    کاترین گفت : " و در مواقع دیگر کاملا به تو بی توجه است به تو توجه نمی کند ، تمام وقتش را با آن موجود احمق می گذراند و فقط گاهی به دیدنت می آید . . . آیا منظورت همین است ؟ "
    - بله او مرا با خودش به سالن دی آپولون برد و یک بار هم با هم به شکار رفتیم به غیر از این موارد فقط گاهی شب ها پیشم می آید .
    و بعد با شرم و حیا به مادر شوهرش نگاه کرد و گفت : " از من بدتان نیاید ولی آخر دوستش دارم و نمی توانم از او چشم بپوشم .
    زن مسن به صورتش خیره شد : " و تو هنوز این موجود رذل را دوست داری ؟ اگر نصیحت مرا می خواهی باید بگویم که کاردی زیر بالشت پنهان کن و دفعه بعد که پسرم می آید با همان کارد از او پذیرایی کن ! "
    - ولی مادر من مثل شما فکر نمی کنم . چارلز هر کار به من بکند نمی توانم او را آزار برسانم . شما متوجه نیستید ، اگر او به من اصلا علاقه نداشت هرگز پیشم نمی آمد چون مطمئنم که از روی وظیفه شناسی این کار را نمی کند حتما احساسی نسبت به من دارد که به دیدنم می آید .
    کاترین پرسید : " آیا با تو مهربان هست ؟ آیا به تو گفته است که دوستت دارد ؟ "
    - نه او به ندرت با من حرف می زند . گاهی خیلی آقا و مهربان است و گاه کاملا خشن و بی لطف و من دیگر به رفتارش عادت کرده ام ولی اگر دیگر به دیدنم نیاید آن وقت می فهمم که همه چیز بین ما تمام شده است . مادر ، من به هر قیمتی که باشد می خواهم این یک ذره را هم که از او دارم نگهدارم .
    کاترین دوباره به راه افتاد : " می فهمم چه می گویی دخترم . " آن ها دوباره نزدیک فواره ها رسیدند و توقف کردند . نسیم خنک ذره های آب را به صورتشان می پاشید .
    - می فهمم دخترم و فکر می کنم پرسیدن سوالات دیگرم کاملا بیجاست .
    - نه مادر هر چه می خواهید از من بپرسید هیچ مانعی ندارد . مطمئن باشید من رازی را از شما پنهان نخواهم کرد .
    - می خواستم بپرسم کاپیتان انیل با تو چه رابطه ای دارد . همه کس معتقد است که معشوقه توست به خصوص از وقتی که او را در هتل استخدام کرده ای .
    - همه آن ها اشتباه می کنند . راستی که طرز فکر این مردم به پستی و بی مایگی اخلاقشان است . انیل برای من یک دوست عزیز است و تنها کاری که برایش کرده ام این است که او را در هتل به کار گماشته ام تا فرصتی پیش بیاید و او را به حضور شاه معرفی کنم . به هر حال من به یک مدیر قابل نیاز دارم . امور مربوط به هتل و کارکنان ، آن قدر زیاد است که به تنهایی از عهده آن ها بر نمی آیم . من همیشه یک مباشر ، یک حسابدار و عمویم را برای کمک در امور در شارنتیز داشته ام . مطمئن باشید که صدقه به او نمی دهم و اگر فکر می کنید که انیل از یک معشوقه یا هر کس دیگری صدقه می پذیرد باید بگویم او را نشناخته اید .
    کاترین آرام گفت : " عزیزم او را نمی شناسم و هرگز هم او را ندیده ام امیدوارم که از حرف های من برداشت بد نکنی . این را بدان که اگر معشوقه ات هم بود من خوشحال می شدم فقط از این که بدون دلیل بد سابقه شوی متاسف هستم .
    - مادر در این محیط کثیف هیچ زنی را بدون سابقه بد نمی بینی حالا خواه واقعا حرف ما در موردش صدق کند یا خیر . اگر انیل نبود این مردم بیکار کس دیگری را برای چسباندن به من پیدا می کردند . می دانم به محض این که شاه پستی به او بدهد اینجا را ترک خواهد کرد و شاید این برای آن مردم قانع کننده باشد .
    - ولی " آن " یک مسالاه کاملا باعث تعجب من است . از آنجا که پسر دیوانه و مغرورم را می شناسم در عجبم که چطور تا به حال با کاپیتان گلاویز نشده است . خیلی مواظب باش دخترم هیچ چیز بیشتر از یک دوئل و کشتن یک مرد حتی اگر بیگناه باشد چارلز را مسرور نمی کند . خواهش می کنم به خطر سلامتی این مرد جوان هم که شده خیلی مراقب باشی .
    - نگرانی شما بی مورد است ماما . چارلز از وفا داری من نسبت به خود اطمینان دارد و باید بگویم آن طور هم که شما می گویید پست نیست . حالا می توانیم بر گردیم ؟
    - بله اگر تو بخواهی . از من آزرده نباش " آن " ، فقط دلم می خواهد از تو حمایت کنم و اما راجع به وفا داری به پسرم باید بگویم که هر گاه که تصمیم بگیری به او خیانت کنی بدان که دعای خیر من همراه توست .
    " آن " خندید : " ماما واقعا خوشحالم که عروستان هستم نه پسرتان . " و آن دو بازو در بازوی یکدیگر به کاخ برگشتند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در پایان ماه آپریل هتل دی – برنارد آماده بهره برداری بود . " آن " با وجود این که در حال نقل انتقال به آنجا بود هنوز آپارتمانش در ورسای را نیز در اختیار داشت . موقعی که با کالسکه اش به هتل رسید کاپیتان انیل دم در انتظارش را می کشید . لباس های کهنه او با لباس های کاملا شیک و مدرن تعویض شده بود . مودبانه خم شد و دست " آن " را بوسید و گفت : " همه چیز کاملا آماده است . از صبح زود مشغول بوده ایم که برای ورود شما همه چیز آماده باشد فقط امیدوارم راضی باشید ! "
    " آن " لبخند زنان پاسخ داد : " می دانم که کاملا رضایت خواهم داشت . " کاپیتان لحظه ای بیش از حد معمول دستهای " آن " را در دستهایش نگه داشت . پشت سر او مباشر ، کارکنان و خدمتکاران صف کشیده بودند . هال مرمر از تلالوء شمعدان های طلا و نقره و برنز می درخشید . کاپیتان بازویش را پیش آورد و آن ها با هم وارد خانه مجلل شدند . از پله های واکس زده و براق که از چوبهای گرانبها با طرح های بسیار جالب بود بالا رفتند ، از کنار نقاشی ها و مجسمه ها گذشتند و داخل اتاق پذیرایی شدند . همه چیز عالی بود . وقتی که به سالن غذا خوری رسیدند " آن " حیرت زده ایستاد ، این دیگر با همه فرق داشت فوق العاده و باور نکردنی بود . او خودش تمام مبلمان و وسایل لازم را انتخاب کرده بود ولی ترتیب و دکوراسیون آن ها را به فرانسیس واگذار کرده بود . حالا با تعجب شاهد بود که سالن غذا خوری چیزی که خودش سفارش داده بود نیست میز غذا خوری طلایی با کنده کاری های بی نظیر ، سطح روی میز آن چنان صاف و صیقلی بود که در مقابل نور مشعل ها مانند جواهری نفیس می درخشید و شعاع های نورانی لرزانی به اطراف می پراکند . صندلی ها همه طلایی با رویه ابریشمی بود که تصویر پرندگانی عجیب و غریب بر روی آن ها طراحی شده بود . قالیچه یا پرده نقش داری بر روی دیوار نبود فقط نقاشی های دیواری که صحنه های عشقی لطیفی را بر صفحه طبیعت به نماش می گذاشت ، درختان و فواره ها و چشم اندازی از گلهای زیبا در زمینه آبی نیلگون آسمان و ابر های پراکنده ، زیبایی سحر آمیز و گیرایی به اتاق می بخشید .
    - کاپیتان باور نکردنی است ، آن میز و صندلی فوق العاده زیبا هستند و این نقاشی ها ، خارق العاده اند .
    - کار بوشر است . او قبلا برای مادام دوباری هم کار هایی کرده است . فکر می کردم کارش را بپسندید .
    " آن " زیر لب زمزمه کرد : " ولی به چه قیمت ! او مدرنترین و گرانترین هنرمند پاریس است . "
    کاپیتان پیروزمندانه گفت : " حتی یک پنی از آنچه شما برای مخارج به من دادید بیشتر خرج نشده است . من مرد خسیسی هستم و آن قدر از سایر مخارج ، اضافی آمده بود که توانستم این سورپرایز را تقدیم حضورتان کنم . فقط امیدوارم که واقعا مورد پسندتان باشد در غیر این صورت ترجیح می دهم گورم را گم کنم .
    - آه کاپیتان شیفته اش هستم ، تمام پاریس به ما حسادت خواهند کرد . بر سر غذا خوردن در این سالن خیلی ها با هم خواهند جنگید . فرانسیس تو نهایت هوش و سلیقه را به کار برده ای .
    - فقط دلم می خواست شما را خوشحال کنم . بعد از آن همه لطفی که در حق من کرده اید این کمترین کاری است که می توانستم برایتان انجام بدهم .
    - کاپیتان من برای شما هیچ کاری نکرده ام فقط بهترین دوستی را که یک زن در شرایط من می تواند آرزو داشته باشد برای خود یافته ام . از تو متشکرم ، هرگز چیزی به این زیبایی ندیده ام .
    با هیجان به طرف او رفت و گونه اش را بوسید . کاپیتان گلگون شد و زمزمه کرد ، با این همه لطف شما می ترسم خودم را ببازم .
    " آن " دستش را روی قلبش گذاشت و گفت : " جای تو و تمام کسانی که دوست دارم در قلب من است فرانسیس . حالا بقیه را به من نشان بده . "
    هیچ کدام از آن ها متوجه خدمتکاری که مشغول مرتب کردن مشعل ها درست بیرون در نیمه باز سالن غذا خوری بود نشدند . این خدمتکار هفته پیش خیلی ناگهانی از خدمت دوشس دی گرامونت به بهانه ازدواج خارج شده و در هتل دی برنارد شروع به کار کرده بود . او و ده خدمتکار دیگر همزمان استخدام شده بودند . پیه ری پادوی خانه دوشس که از طرف مری خدمه لوییز ماموریت داشت شخص مناسبی را برای انجام توطئه شان پیدا کند دخترک را وادار به خروج از منزل دوشس و کار در هتل کرده بود . پنج پیستول قبلا به او داده و قرار گذاشته بود که بقیه را وقتی که مدرکی دال بر خیانت " آن " به دست آورد به او بدهد . ضمنا پیشنهاد شده بود که اگر مدرک روشنی به دست نیامد یکی جعل کند . دخترک از مشاهده صحنه چند لحظه پیش در اتاق غذا خوری خیلی خوشحال شد و فکر کرد نیازی ندارد که برای ساختن داستان جعلی مغز خود را به زحمت بیندازد .
    " آن " تنها در اتاق خوابش روی یک صندلی طلایی نزدیک پنجره نشسته بود . اتاق خواب هم بسیار زیبا و متناسب بود . با تختخواب کاناپه ای بزرگ ، پرده های ابریشم زرد که بالای آنها با گل های نقاشی شده تزیین شده بود بسیار زیبا می نمود . میز توالت ، چهار پایه های کوتاه ، قفسه های برنزی و چوبی نفیس همگی از مادرش به او رسیده بود . روی سقف اتاق الهه های برهنه ای که محتاطانه با ابر پوشیده شده بودند نقاشی شده بود . " آن " حاضر بود با رغبت تمام این شکوه و عظمت را برای لحظه ای زندگی آسوده در شارنتیز با اتاق ها و مبلمان آشنایش و صدای عو عو سگهایش که به پیشبازش می آمدند عوض کند . از شکار در ورسای اصلا خوشش نمی آمد چون خیلی رسمی و محدود بود . اصلا نمی شد آن را با تعقیب آزاد در اطراف باغ ها و جنگل و زمین های خودش مقایسه کرد . یک لحظه خستگی و ملالت سراسر وجودش را گرفت . قیافه مادر شوهرش که در هنگام صحبت از چارلز با یاس به او خیره شده بود از خاطرش گذشت . او دیدار های ناگهانی چارلز را نه تنها دلیل محبت نمی دانست بلکه آن را نوعی بی حرمتی که بر انگیخته از هوس آنی او بود تلقی می کرد او مادرش بود و شاید حق با او بود .
    صدای مری جین به گوشش خورد : " مادام قصد مزاحمت نداشتم ولی پیکی نامه ای برای شما آورده و منتظر پاسخ است . "
    " آن " مهر مک دونالد را روی نامه دید . به سرعت آن را باز کرد ، نوشته بود : " دختر عزیزم ترتیبی داده ام که با مادام دوباری در میهمانی فردا شب در سالن دی مارز ملاقات کنی . همچنین ملاقاتی نیز برای کاپیتان انیل گرفته ام . این را عوض رفتار نا مناسب روز گذشته ام بپذیر . مادرت کاترین مک دونالد . "
    " آن " از جا جست . تمام نا امیدی چند لحظه پیش را فراموش کرد . از این که دیگر می توانست کاپیتان را از دیدن شاه امید بدهد خوشحال بود . مطمئن بود هر چه دوباری بپذیرد برای شاه نیز قابل قبول است .
    - مری جین فورا کاپیتان را صدا بزن .
    کاپیتان انیل به اتاق مخصوص " آن " آمد . دو پیشخدمت در خدمت آن ها شراب سرو می کردند .
    انیل گفت : " باور نمی کنم ، این طور ملاقات برای همه نهایت آرزوست . فکر می کنم به این طریق بتوانم نشان مارشالی دریافت کنم . "
    " آن " خندید : " تو لیاقتش را داری . ولی همه اش لطف و محبت مادر شوهرم است نه من . دلم می خواهد او را ببینی . هنوز هم فوق العاده زیباست . "
    - مادام آیا از او خواستید کمکم کند ؟
    - فقط در صحبت هایم اشاره ای به موضوع کرده بودم . البته من درباره ملاقات با شاه حرف زدم نه دوباری . به او گفتم که امیدوارم بتوانم تو را به حضور شاه معرفی کنم ولی این دیگر به مراتب بهتر است . فرانسیس عزیز آیا خوشحال نیستی ؟
    کاپیتان لحظه ای پاسخی نداد . به این ترتیب به آنچه که قبلا خواسته بود می رسید و زندگیش تامین می شد . این که در خدمت پادشاه فرانسه باشد بهترین آرزویش بود ولی همه این ها قبل از ملاقات " آن " برایش ارزش داشت . آرام گفت : " بله خیلی خوشحالم فقط از این که باید شما را ترک کنم ناراحتم . "
    - می دانم کاپیتان . نمی دانم اگر شما نبودید تا به حال چکار می کردم و نمی دانم از این به بعد بدون شما چه خواهم کرد ولی خوب این همان چیزی است که تو می خواستی ، این طور نیست ؟
    چشمان آبی مرد به " آن " خندید و حالتی از شادی غیر منتظره ای در آن ها نمایان شد : " بله همین طور است و اگر به خواسته ام برسم بر می گردم و از تو تقاضایی می کنم . یک تقاضا قبل از این که ترکت بگویم . "
    - همین حالا بخواه کاپیتان . از راز بدم می آید دلم می خواهد همین حالا بگویی .
    - نه حالا وقتش نیست . مهم نیست که چه پیش آید ولی در وقت مناسب این را از تو خواهم خواست .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سالن دی مارز در داخل کاخ بود و محلی بود که شاه بعد از صرف شام همیشه در آنجا ورق بازی می کرد . همراهانش را همیشه به دقت از میان شاهزادگان اصیل و نجبای خانواده های مختلف انتخاب می کرد . البته در بین آن ها گاهی کسانی که به دلیلی مورد توجه یا باعث سرگرمی شاه بودند نیز دیده می شد .
    وقتی " آن " همراه کاترین و در پشت سر آن ها انیل وارد سالن شدند ، " آن " دم در تعظیمی کرد . و بعد از این که وارد اتاق شد در مقابل میزی که شاه مشغول قمار بود نیز تعظیم کرد . شاه نگاهش کرد و سری به علامت آشنایی تکان داد . " آن " بدون این که برگردد همراه مادر شوهرش از مقابل شاه گذشت و به جمعی که در گوشه ای از سالن دور شیی که هنوز برای " آن " نا شناس بود حلقه زده بودند ، نزدیک شدند . " آن " زیر چشمی به کاپیتان نگاه کرد و لبخند زد . کاپیتان لباس بسیار مناسبی به تن داشت و به توصیه " آن " بر روی مو هایش کلاه گیس نگذاشته بود . " آن " معتقد بود شاه به کسانیکه کمی با سایرین فرق داشته باشند بیشتر توجه نشان می دهد ، نصیحت خوبی هم بود چون وقتی که کاپیتان وارد شد زنها همه به طرفش برگشتند و مو های طبیعی زیبایش را نگاه می کردند . شاه که تنها زنان خیلی زیبا نظرش را جلب می کردند همچنان به ورق های دستش خیره بود .
    کاترین به داخل جمع رفت و پس از چند دقیقه با اشاره آن ها را به طرف خود خواند . گروه پراکنده شدند و دوباری با لباس زیبای صورتی در حالی که پا های زیبایش را روی هم قرار داده و سینه های درشت و مرمرینش از چاک لباس کاملا نمایان بود لمیده در صندلی راحتیش به آن ها لبخند زد .
    کاترین گفت : " با کمال احترام عروسم مادام مک دونالد را به حضورتان معرفی می کنم . " " آن " لبخند به لب ، تعظیمی آنچنان که مناسب خانواده و خواسته اش بود تحویل داد .
    دوباری گفت : " شما را بار ها دیده ام . جواهرات شما همیشه تحسین مرا بر می انگیزد و مرا وا می دارد که به زیبایی جواهرات خود شک کنم . "
    " آن " نگاهش را روی صورت زیبا و دوست داشتنی دوباری نگه داشت : " کنتس شما به جواهر نیازی ندارید طبیعت شما را کاملا تزیین کرده است . "
    دوباری با صدای بلند خندید . خنده اش آن قدر با طنین و شاد بود که شاه لحظه ای سرش را بلند کرد و به او نگریست .
    - متشکرم مادام . شنیدن این تحسین از زبان یک همجنس نادر و جالب است . مادر شوهر شما به من گفت که شما قصد دارید هتل مجلل دی برنارد را افتتاح کنید . چه ایده خوبی ، مطمئنم که خیلی از حسادت خفه خواهند شد .
    - بله کنتس و برای گشایش هتل میهمانی مخصوصی ترتیب داده ام .
    حرف زدن با سوگلی شاه چه آسان بود . او اصلا سردی و تکبر خاص مادام دی پمپادر را که قبل از او در کاخ بود نداشت . " آن " ادامه داد : " امیدوارم بر من منت بگذارید و در مراسم افتتاح با حضورتان سر افرازم نمایید . "
    دوباری پاسخ داد : " اگر مناسب شاه باشد البته . برای دیدن آن خانه مجلل به شدت کنجکاوم . اینجا دیگر خفه ام می کند و خوشحال می شوم شبی را دور از اینجا بگذرانم . " و سرش را به علامت تایید و پذیرش تکان داد . کاترین لبخندی از رضایت تحویل عروسش داد .
    همین که " آن " کنار رفت کاترین به فرانسیس که گستاخ و بی پروا ایستاده بود نگاه کرد و آهسته گفت : " با او مهربان باش . "
    کاپیتان سرش را به علامت قبول جنباند و جلو رفت ، خم شد و دست دوباری را بوسید . او بار ها معشوقه شاه را در کاخ دیده بود ولی حالا می دید که جذابیتش از نزدیک صد چندان است . چشمان روشن و درخشان دوباری با لوندی خاصی که مانند نفس زدن جزیی از طبیعت دوباری بود به چشمان کاپیتان خیره شد . ارزیابی او مثل خود کاپیتان بی پرده و ستاینده بود و با لبخند شیرینی آن را کاملا نشان داد .
    کاترین گفت : " کاپیتان انیل پیشکار عروسم را معرفی می کنم . ایشان مدت مدیدی است که برای به دست آوردن چنین فرصتی در ورسای منتظرند . "
    - آقا متاسفم که نمی توانم شما را پیشکار خودم کنم . حتی اگر خودم بخواهم شاه نمی پسندد . چه مدت است که اینجا هستید ؟
    فرانسیس به سردی جواب داد : " دو ماه مادام . اگر لطف مادام مک دونالد که مرا به استخدام خود در آوردند شامل حالم نمی شد مجبور می شدم در پایان هفته اول یا دوم اینجا را ترک بگویم . زندگی در دربار خیلی گران است . "
    دوباری زیرکانه به او چشمکی زد : " خوشحالم کسی را برای دوستی پیدا کردید . حالا هر چه لازم می دانید درباره خودتان به من بگویید . "
    - خیلی کم می توانم بگویم . خانواده کاتولیک من پس از در گیری انگلیسی ها ، از ایرلند تبعید شدند . من نه ثروتی دارم و نه ملکی . تمام مدت زندگیم سرباز بوده ام و برای هر کسی که به من مزدی داده است جنگیده ام به امید این که شمشیرم را در خدمت شاه به کار گیرم به اینجا آمده ام .
    - شما دوستی هم اینجا دارید آقا ؟
    - به جز مادام مک دونالد هیچکس را .
    من از نشستن خسته شده ام آقا دستتان را به من بدهید و تا آن طرف اتاق همراهیم کنید .
    دوباری از جایش بلند شد و در حالیکه به نرمی یک رقاصه حرکت می کرد نگاهی موذیانه به کاترین انداخت و دست در بازوی انیل به طرف دیگر اتاق رفت . آن ها جلوی یک پنجره ایستادند .
    انیل با تعجب متوجه شد که حالا دیگر کاملا صورت کنتس جدی است .
    - کاپیتان اگر شما دوستی اینجا ندارید دشمنان زیادی پیدا کرده اید . حرف های زیادی درباره شما و مادام مک دونالد شنیده ام . از هر دوی شما خوشم می آید . اگر خواهان ماموریتی از طرف شاه هستی برایت فراهم می کنم ولی متوجه هستی که او را از دست می دهی ؟
    فرانسیس احساس آرامش در مقابل این زن می کرد و حالا بین آن ها هیچ تظاهر و خود نمایی وجود نداشت : " خیر مادام او را از دست نمی دهم . به محض اینکه مشغول شوم او را با خودم می برم . "
    - خوشحالم که این را می شنوم شوهرش یک خوک کثیف است .
    - مادام از شما به خاطر مهربانیتان متشکرم . ناچار نیستید به من کمک کنید ولی اگر به هر دلیلی این کار را بکنید برای همیشه ممنونتان خواهم بود .
    دوباری لبخند زد : " من هرگز به کسی بدی نکرده ام و دلم می خواهد اگر بتوانم کار خوبی انجام بدهم . می توانم به خاطر بیاورم که بدون دوست و پول بودن چه معنی می دهد . من در مورد ورسای و اتفاقاتش شامه تیزی دارم کاپیتان عزیز و بوی گرگ هایی را که اطراف شما دو تن را گرفته اند استشمام می کنم . چرایش را نمی دانم ولی شایعات در اطراف شما خیلی زیاد است . برای هر دو شما بهتر است هر چه زود تر با هم از اینجا بروید . گرفتن ماموریت از شاه به عهده من ، ظرف یک ماه مشغول خواهی شد . حالا قبل از این که شاه سرش را بلند کند و ما را ببیند بهتر است برگردیم . رفتار او هر روز از روز قبل غیر قابل پیش بینی تر می شود .
    وقتی که دوباری دوباره روی صندلی مخصوصش جای گرفت فرانسیس تعظیم بلندی کرد و با احترام گفت : " مادام همیشه در خدمتگزاریتان حاضرم . "
    دوباری با مسرت پاسخ داد : " هر وقت به یک شمشیر باز دلیر نیاز داشتم به یادت می آورم . خداحافظ کاپیتان . "
    همین که " آن " و کاپیتان همراه کاترین به طرف کریدور به راه افتادند کاترین با خوشحالی گفت : " کاپیتان تبریک می گویم شما روی او اثر نیکو گذاشتید و مطمئنا کمکتان خواهد کرد . "
    کاپیتان به صورت زیبا و چشمان نافذ کاترین که با مو شکافی نگاهش می کرد ، نگریست : " بله خودم هم معتقدم که کمکم می کند از شما هم به خاطر لطف فراوانتان متشکرم . ابتدا مادام و حالا شما مرا مدیون خود ساخته اید . امیدوارم روزی خوبی های شما را جبران کنم . "
    " آن " کمی جلو تر از آن ها قدم می زد و کاترین با استفاده از این فاصله آرام گفت : " بله کاپیتان شما می توانید همه را با دور شدن محتاطانه از " آن " جبران کنید . " کاترین متوجه خشم در چشمان انیل شد دستش را به علامت دعوت به سکوت بلند کرد و ادامه داد : " می دانم که دوستی شما کاملا پاک است ولی این را هم می دانم که شایعات مسموم در مورد شما به خصوص از زمانی که در هتل مشغول به کار شده اید به شدت افزایش یافته است . همه شما را معشوق او می دانند و من کاپیتان عزیز از آن می ترسم که روزی پسرم شایعات را جدی بگیرد . پس از ملاقات با شما البته معتقد شده ام که شما همرزم قابلی برایش هستید ، فقط ترسم از این است که چه بر سر " آن " خواهد آمد به خاطر او هم که شده پس از گرفتن ماموریت هر چه زود تر اینجا را ترک کنید . در ضمن امیدوارم که هر چه زود تر از خدمت خود استعفا بدهید و هتل را ترک کنید . "
    فرانسیس آرام و مودبانه پاسخ داد : " مادام من هرگز افتخار ملاقات پسر شما را نداشته ام و از آنچه درباره اش شنیده ام می توانم حدس بزنم که اگر به " آن " ظنین شود چه بر سرش خواهد آمد . به همین خاطر هم اصلا قصد ندارم او را ترک کنم . درباره ماموریت هم باید بگویم که معتقدم حتما آن را به دست می آورم و با اطمینان به شما می گویم که به محض کسب آن ورسای را ترک خواهم گفت . درباره پسرتان هشدار می دهم که اگر مرا متهم کند یا به " آن " آزار برساند یقینا او را می کشم . "
    - بله ممکن است این طور بشود کاپیتان و بدانید که اگر او را بکشید همه خوشحال خواهیم شد . حالا شما را ترک می کنم .
    و به طرف " آن " رفت و او را بوسید و شب بخیر گفت . بعد به طرف انیل برگشت ، با او دست داد و گفت : " می دانم که مواظب دخترم هستید و او را سالم تا خانه اش در پاریس همراهی می کنید ، شب بخیر کاپیتان . "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در خیابان طولانی که به طرف کردی ماربر می رفت دو کالسکه از کنار هم گذشتند ، یکی عازم پاریس بود و دیگری از تریانون بر می گشت . در کالسکه ای که از تریانون بر می گشت لوییز نشسته بود ، او به جلو خم شد و به کالسکه ای که از کنار آن ها رد می شد نگاه کرد . راهنمایان چراغ حمل می کردند و در نور چراغ لوییز بازوان " آن مک دونالد " را در کالسکه ای که می گذشت دید . همچنین سایه شخص دیگری را در کنارش مشاهده کرد . به عقب تکیه داد و به چارلز که با چشمان بسته کنارش نشسته بود نگاه کرد . آن شب را به قمار در تریانون گذرانده بودند چارلز مبلغ زیادی باخته بود در حالی که لوییز کلی برنده شده بود . چارلز حال خوبی نداشت ولی لوییز نمی خواست فرصت را از دست بدهد . جاسوسش در هتل هنوز مدرک لازم را به آن ها نرسانده بود و از آن گذشته " آن " به او طنین شده بود .
    لوییز با تمسخر گفت : " جای تاسف است که خواب بودی و زنت را که همراه معشوقش به پاریس بر می گشت ندیدی . "
    چشمان روشن چارلز باز شد و خیره خیره نگاهش کرد : " زنم و معشوقه اش . . . تو بودی این را گفتی یا خواب می دیدم . "
    لوییز تاکید کرد : " همان چیزی است که من گفتم . شکی نیست که تو کاملا درباره آن ها همه چیز را می دانی ، همه کس می داند . " زیر چشمی نگاهی به مرد انداخت و با وجودی که می ترسید ، به مسخره کردن ادامه داد ، فکر می کرد حتی اگر کتکش بزند ارزشش را دارد : " چارلز از تو تعجب می کنم فکر نمی کردم به این راحتی تن به بی غیرتی بدهی . آن ها در آن کالسکه زیبا در جلوی چشم همه خود را به نمایش می گذارند . خوب البته به من مربوط نیست تصور می کنم حق دارد خودش را سرگرم کند اگر چه خیلی بی احتیاط عمل می کند . "
    چارلز پرسید : " مسخره ام می کنی لوییز ؟ یا با بد سلیقگی برایم جوک تعریف می کنی ؟ قبل از این که از حرف هایت پشیمانت کنم حقیقت را بگو . "
    - من حقیقت را می گویم عزیزم . قبلا هم بار ها به این موضوع اشاره کرده ام ولی تو هرگز متوجه نشدی . حالا تمام ورسای درباره این موضوع صحبت می کنند ، در مجالس رقص بار ها آنها را با هم دیده اند و در هتل با هم زندگی می کنند . خودش او را پیشکار خود می خواند و همه از گستاخی آن ها حالشان به هم می خورد . متاسفم که ناراحتت کردم ولی فکر می کنم آنچه را همه می دانند تو هم می دانی .
    - خوب باید بگویم که نمی دانستم .
    غیر ممکن بود عمل یا گفته بعدی او را بتوان پیش بینی کرد و لوییز او را خوب می شناخت و می دانست که چه آشوبی در وجودش به پا شده است . لحظه بعد طناب را کشید و به محض دیدن سر کالسکه چی دستور داد که بایستد . کالسکه ایستاد و چارلز به لوییز گفت گه پیاده شود .
    - چی ؟ منظورت چیست پیاده شوم ؟
    - منظورم این است که می خواهم به پاریس بروم و فرصت برگرداندن تو را به کاخ ندارم . باید تاوان زبان تلخت را بپردازی . خارج شو قدم زدن برایت خیلی خوب است .
    - چه می گویی چارلز تا کاخ ربع مایل مانده است تو می دانی که نمی توانم راه بروم . پاشنه کفش هایم خراب می شود . اگر کسی مرا ببیند مسخره می شوم . چارلز لطفا مرا همراهت ببر اگر مرا به کاخ نمی رسانی .
    - اگر چیزی را که به من گفته ای حقیقت داشته باشد حتی اگر مسخره دیگران هم باشی با من خواهی ماند . حالا وقت بحث کردن را ندارم در را باز کن و قبل از این که بیرونت بیندازم خارج شو .
    چارلز به جلو خم شد و در کالسکه را باز کرد . یکی از کالسکه رانان پیاده شد و در خارج شدن به لوییز کمک کرد . لوییز مبهوت وسط جاده ایستاده بود و به چارلز نگاه می کرد . صورتش مثل گچ سفید بود و لبانش می لرزید : " چارلز تو را به خاطر این کارت هرگز نمی بخشم . "
    چارلز در را بست و به کالسکه ران دستور داد که با عجله راه پاریس را در پیش بگیرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دربان هتل دی برنارد نیمه خواب بود که کالسکه ای جلوی هتل ایستاد . درشکه چی پایین جست و زنگ را به صدا در آورد . دربان غر غر کنان بیرون آمد او می خواست بداند که چه کسی دیر وقت می خواهد وارد بشود . ساعت از دو نیمه شب گذشته بود و " آن " چند لحظه قبل به هتل رسیده و دستور داده بود که در ها قفل کنند .
    کالسکه ران فریاد زد : " احمق در را باز کن ، ارباب شما آقای مک دونالد هستند ، منتظرشان نگذارید . "
    مرد پیر جواب داد : " من در خدمت مارکوییز هستم و مک دونالد را نمی شناسم . " ولی با غر غر در را باز کرد و کنار رفت تا کالسکه وارد شود . در جلوی در داخلی هتل نیز همین صحنه تکرار شد .
    چارلز به دربان دوم چپ چپ نگاه کرد و گفت : " کجا می توانم مادام را پیدا کنم ؟ "
    - طبقه بالا در اتاق مخصوصشان هستند آقا ، ایشان دستور دادند که در را ببندیم .
    - مرا به آنجا راهنمایی کن ولی اگر دهانت را باز کنی و خبر ورود مرا بدهی خفه ات می کنم .
    چارلز به دنبال دربان از پله ها بالا رفت . خانه در سکوت کامل بود . مرد ، دم در یکی از اتاق ها ایستاد . چارلز به او امر کرد که سر پله ها منتظر باشد تا در صورت لزوم او را بخواند .
    دستگیره در را خیلی آرام فشار داد و با یک حرکت در را طوری باز کرد که محکم به دیوار خورد . وارد اتاق مخصوص " آن " شد کاملا خالی بود . در همان لحظه دری در قسمت دیگر باز شد و " آن " با لباس خواب و رنگ پریده در آستانه در ظاهر شد .
    - چارلز چه شده تو که مرا ترساندی ؟
    - می خواستم که سورپریزت کنم و مثل این که موفق شده ام . این در را می بندم و تو آن در را کاملا باز کن . می بینم که خواب تشریف داشته اید .
    - بله درست است خواب بودم .
    " آن " داخل اتاق شد و چارلز از کنارش گذشت . و وارد اتاق خواب گردید . آنجا هم کسی نبود و با یک نگاه مطمئن شد که تنها بوده است . بالش ها برای یک نفر مرتب شده بود و هیچ نشانی از بی نظمی در اتاق نبود که نشان دهد مردی در آنجا بوده است . دیگر زحمت گشودن کمد ها را به خود نداد چون مطمئن شده بود .
    - چارلز ممکن است بگویی دنبال چه می گردی و چرا مانند دزد ها به اتاق من شبیخون زده ای ؟
    - مادام با من این طور آمرانه صحبت نکن . بنشین آمده ام با تو حرف بزنم .
    " آن " به سردی گفت : " نه ، برای گشتن اتاقم آمده ای . " خیلی عصبانی بود و وقتی که متوجه شد که با تمام این حرف ها دلش می خواهد چارلز آنجا بیشتر بماند از خودش بدش آمد .
    مادام فکر نمی کنی این حق یک مرد نیست که زنش را مورد سوال قرار دهد ؟
    - آیا شوهر به فکرش نمی رسد که به جای گناهکار دانستن زنش از او دفاع کند . . . انتظار داشتی چه کسی را با من امشب ببینی ؟ مگر در ورسای که بی خبر به سراغم می آمدی هرگز کسی را با من دیدی ؟ چطور جرات می کنی با من این طور رفتار کنی . اینجا خانه من است می خواهم که هر چه زود تر اینجا را ترک کنی .
    چارلز با تمسخر گفت : " چه خود مختارشده ای ! ( روی یکی از صندلی های زیبا نشست و با لبخند نگاهش کرد ) درباره تو و آن سرباز مزدور شایعات زیادی بر سر زبان ها است . می گویند معشوقه اش هستی و شنیده ام که استخدامش کرده ای این طور نیست عزیزم ؟ یک مرد مجرد ، یک جنتلمن در یک هتل مجلل با تو زندگی می کند . غیر عاقلانه است و راه درستی برای زندگی کردن یک زن نجیب نیست . "
    - رابطه من با کاپیتان کاملا رابطه ای سالم و دوستانه است . من با او دوست شدم چون کسی نبود کمکش کند و من هم شوهری نداشتم که کمکم کند . او فقط پیشکار من است نه معشوق من . حالا ممکن است بروید ؟
    چارلز شروع به مسخره کرد : " معلوم می شود خیلی هم با هم صمیمی هستید . حتما تو را با اسم کوچک صدا می زند . "
    - بله همین کار را می کند ولی نه در انظار . چارلز ما فقط با هم دوست هستیم همین و بس . من تنها هستم و در تمام ماه گذشته تو را ندیده ام .
    و پشتش را به او کرد و با صدایی لرزان که پیش در آمد گریه بود ادامه داد : " چارلز حتی اگر به تو خیانت بکنم تو نمی توانی مرا مقصر بدانی . " چارلز سریع و بی صدا به کنار او خزید طوری که " آن " اصلا متوجه حرکت او نشد . محکم دست " آن " را گرفت و پیچاند : " هرگز سعی نکن این کار را بکنی ، تو زن من هستی و با عنوان مک دونالد خطاب می شوی . اگر شرافت و نام مرا لکه دار کنی می کشمت و معشوقت را هم جلوی چشمانت می کشم . "
    " آن " رو در روی او قرار گرفت و خیلی آرام در چشمان خشمگین او نگاه کرد و اظهار داشت : " به خاطر می آوری که قبل از ازدواجمان به من گفتی کاری به کار تو نداشته باشم و تو هم در کار هایم دخالت نخواهی کرد و حالا داری زیر قولت می زنی ؟ "
    - عقیده ام عوض شده است مادام . من هر کاری که خودم بخواهم می کنم و تو فقط کاری را که من از تو بخواهم می کنی . خودت اصرار داشتی در این بازی داخل شوی و حالا تاوانش را می پردازی . دیگر دوستی با سرباز مزدور و به مسخره گرفتن میثاق و رسوم و ایجاد بی آبرویی بس است . "
    دستش را از روی مچ " آن " برداشت و به سرخی پوست " آن " که در اثر فشار دست خود ایجاد شده بود با دقت نگاه کرد .
    - هرگز باور نکرده ام که نسبت به من بی وفا بوده ای فقط کمی احمقانه رفتار کرده ای ، هنوز هم یک دهاتی ساده ای . چقدر پول به این ماجراجو داده ای ؟
    " آن " سعی کرد از او دور شود ولی دست های چارلز محکم بازوی او را چسبید : " سعی نکن از من دور شوی همین جا که هستی بایست و به سوالاتم جواب بده . "
    - من فقط دستمزد او را پرداخت کرده ام نه یک پنی بیشتر . اگر او را می شناختی هرگز درباره اش این طور حرف نمی زدی .
    - اوه پس آقا جنتلمن و نجیب زاده اصیلی هستند که از خانم ها صدقه نمی پذیرند . واقعا تو چقدر احمقی ! می دانی که این مزدوران چگونه زندگی می کنند ؟ چیزی درباره این آقای شجاع که با او این چنین به توافق رسیده ای و مرا مورد تمسخر قرار داده ای می دانی ؟
    او به خاطر پول می جنگد و به نظر من در این کار هیچ ننگی نیست .
    - موضوع این است که دستمزد تنها مورد توجه آن ها نیست . آن ها به خاطر گرفتن غنیمت و غارت شهر های مغلوب مثل گرگ ها از سراسر دنیا به هر جا آتش جنگ شعله ور است می روند . می دانی سرباز تو تا به حال چند زن و بچه را کشته است ؟ هیچ وقت از او پرسیده ای ؟
    " آن " جواب داد : " برای تو چه اهمیت دارد که او چه کرده است . شرف تو لکه دار نشده این برای تو مهم است . اگر من با دزد ها و راهزنان شریک شوم چه فرقی به حال تو می تواند داشته باشد . "
    چارلز با بد جنسی خندید : " شریک آنها بشوی . آنچه در ورسای به چشم می خورد و کاملا عادی است پنهان شدن زیر چتر حمایت نام شاه است و این نکته دیگری را به یادم می آورد . شنیده ام که مادرم تو را به دوباری معرفی کرده است . باید با او هم راجع به این کارش صحبت کنم . من نمی خواهم زنم با رسوا ترین زن هرزه پاریس معاشرت داشته باشد . دفعه بعد بهتر است به تقلید از دافین به او پشت کنی .
    - چارلز مسخرگی نکن این که ضرری ندارد در حالی که معشوقه عزیزت دوست صمیمی اوست . تو رسوایی های زیادی به بار آورده ای و من هرگز سرزنشت نکرده ام .
    - اگر هم می کردی کار عاقلانه ای نبود . لوییز دی وایتال معشوقه من است و این گذرنامه معتبری برای ورود تو به جرگه زن های هرزه نمی تواند باشد . هیچ کار من به تو مربوط نیست جز این که از دستوراتم پیروی کنی . حالا بگو کجا می توانم کاپیتان انیل را ببینم .
    " آن " با تمام وجود خود را به او آویخت : " چارلز لطفا به او صدمه نزن ، با او گلاویز نشو خواهش می کنم . ( حرف های مادر شوهرش را به یاد آورد که می گفت هیچ چیز بیشتر از کشتن یک مرد در دوئل حتی اگر بیگناه باشد چارلز را خوشحال نمی کند . ) من هر چه تو بخواهی همان می کنم . به او می گویم که اینجا را ترک کند ، دوباری را هم به میهمانی دعوت نمی کنم فقط خواهش می کنم به او صدمه ای نزن آخر او به تو آسیبی نرسانده است . "
    - بله ولی معنایش این نیست که نخواسته و آرزویش را نداشته است . حالا بحث با من بس است زود بگو او کجاست و گر نه با همین لباس خواب تو را با خودم می برم تا جایش را به من نشان دهی و این شعله جنگی را که سعی در فرو نشاندنش داری سوزان تر می کند . چه شده خانم عزیز می ترسی او را بکشم یا شاید به فکر من هستی ؟
    " آن " مایوسانه گفت : " به هر دوی شما فکر می کنم . امکان این که او تو را بکشد هم خیلی زیاد است چون شمشیر باز ماهری است . "
    - چه جالب ! اشتهای مرا برای امتحان تحریک می کنی . یک بار دیگر از تو می پرسم کجاست ؟
    - احتمالا طبقه پایین مشغول رسیدگی به حساب هاست . وقتیکه به او شب بخیر می گفتم خودش گفت که آنجا خواهد بود لطفا پایین نرو اجازه بده خودم صبح زود مرخصش می کنم .
    چارلز نگاهش کرد : " برو لباست را بپوش همین حالا او را در حضور خودم مرخص می کنی و این خیلی جالب خواهد بود . عجله کن یا خودم به تنهایی این کار را می کنم و حتما منظورم را خوب می فهمی . "
    دم در " آن " با چشمان مملو از اشک به او خیره شد و التماس کرد : " آیا از انسانیت یک ذره نشان نداری ؟ آیا آن قدر بی رحم و جانی هستی که می خواهی این طور هر دوی ما را تنبیه کنی ؟ "
    چارلز قیافه اخمو و متعجبی به خود گرفت : " جانی و بی رحم ! من همین حالا تحت تاثیر تقاضای تو قرار گرفتم و گر نه به کالسکه چی دستور می دادم کتک مفصلی به او بزند و او را در فاضلاب بیاندازد چقدر نا سپاسی عزیزم زود باش منتظرت هستم . "
    فرانسیس در اتاق کوچکی در طبقه پایین که به عنوان دفتر از آن استفاده می کرد نشسته بود . دو شمعدان روی میز روشن بود . آنقدر غرق اوراق پیش رویش بود که وقتی در باز شد سرش را بلند نکرد . وقتی که بالاخره سرش را بلند کرد " آن " را با رنگ پریده همراه چارلز در مقابلش دید و از شدت تعجب صدایی از دهانش خارج شد . همین که چارلز جلو تر آمد او بی حرکت پشت میزش ایستاد ، او تا آن زمان شوهر " آن " را ندیده بود . مردی که زن را همراه خودش تا داخل اتاق کشانده بود اندامی بلند و ورزیده شبیه ورزشکاران داشت . لباسش مدرن و صورتش مثل ببر خشن بود و دستش روی شمشیر قرار داشت . حالت اهانت آمیخته با غرورش آن چنان غیر قابل تحمل بود که حتی قبل از این که صحبت کند فرانسیس با یک حرکت خود را به وسط اتاق رساند .
    - پس شما کاپیتان انیل پیشکار زنم هستید ؟
    لحن صدایش هم مانند نگاهش توهین آمیز بود . فرانسیس از عصبانیت کبود شده بود . چارلز فورا متوجه کیفیت و قدرت بدنی او که " آن " اشاره کرده بود شد . پس او یک ولگرد بی ارزش نبود . همان دل آزردگی که در اولین دیدار کاپیتان در سالن دی آپولون به او دست داده بود دوباره پدیدار شد . چارلز قبلا هرگز طعم حسادت را نچشیده بود . احساس کرد حتی یک لحظه هم تحمل این درد کشنده را ندارد و نزدیک بود کنترلش را از دست بدهد .
    - بله هستم و ممکن است بپرسم شما که هستید ؟
    انیل نیز با غرور و گستاخی که از نیاکان ایرلندی اش به ارث برده بود صحبت می کرد . " آن " به سرعت دستش را از دست چارلز بیرون کشید و جلو آمد .
    - فرانسیس این شوهر من است . من باید مطلبی را به تو بگویم .
    چارلز مداخله کرد : " بله کاپیتان زنم دیگر نیازی به وجود شما ندارد و باید فورا هتل را ترک کنی . " فرانسیس از او روی برگرداند و در مقابل " آن " ایستاد و به نرمی پرسید : " آیا تو این را می خواهی ؟ اصلا نترس و حرفت را بزن ، مطمئن باش نمی گذارم به تو آسیبی برساند و اگر لازم باشد بیرونش می اندازم . "
    چارلز فریاد زد : " به شما گفتم که اینجا را ترک کنید و گر نه دستور می دهم بیرونت کنند . " آن " تو هم به اتاق خودت برو می بینم که سرباز مزدورت دوست ندارد اینجا را ترک کند . "
    " آن " با پریشانی بین آن ها ایستاد : " نه فرانسیس شوهرم راست می گوید من شخصا از تو می خواهم اینجا را ترک کنی . این را از روی اجبار نمی گویم این کار لازم است چون شرافت هر دوی ما زیر سوال قرار گرفته است . خواهش می کنم به خاطر حرمت دوستیمان این کار را بکن . "
    چارلز پوزخند زد : " بله نصیحتش را بپذیر اگر تو مرا نکشی من تو را می کشم . "
    انیل با نفرت پاسخ داد : " به فکر خودت باش اگر اینجا را ترک کنم به خاطر تو نیست . " آن " دوباره می پرسم آیا این را واقعا می خواهی ؟ "
    - بله همین طور است . هر کدام از شما بجنگید قلب مرا شکسته اید . به خاطر من انیل هر چه شوهرم می گوید انجام بده .
    فرانسیس به او نزدیک شد و دستش را در دست گرفت : " من با تمام وجود خدمتگزار شما هستم مادام . از اینجا می روم چون شما از من می خواهید که بروم . هر وقت به من احتیاج داشتید در خدمتگزاری حاضرم . " همین که رویش را برگرداند " آن " صورتش را با کف دست هایش پوشاند و با صدای بلند گریه کرد . مرد جلوی چارلز ایستاد و با نفرت به او خیره شد و گفت : " به خاطر این اشک ها باید به من حساب پس بدهی . تو برنده نیستی بالاخره او را از تو می گیرم . " از کنارش گذشت و در را محکم به هم زد و رفت .
    چارلز آهسته گفت : " نجاتش ندادی مادام فقط امشب از دستم در رفت بعدا به دنبالش می روم . "
    بعض " آن " ترکید : " زحمت نکش چارلز مطمئنم او هم به دنبال تو می آید و تو خواهی فهمید که یک ترسو نیست . حداقل نمی توانی به بهانه بزدلی او را مسخره کنی و از او متنفر باشی . "
    - آه خدای من . عجب رابطه زیبایی را به هم زدم . عجب احساسات گرمی نسبت به هم دارید . جالب است خیلی جالب ! رابطه یک تبعیدی بدبخت که با بریدن گلوی دیگران نان می خورد با زن احمق من که پولش بیشتر از شعورش می باشد . برو بالا زن ، داری حالم را به هم می زنی . قبل از این که کنترلم را از دست بدهم از جلو چشمانم دور شو و گر نه نوکرانم را به دنبال آن گدا می فرستم تا درس خوبی به او بدهند .
    " آن " به طبقه بالا دوید و از جلو چشمان وحشتزده خدمتکاران گذشت ، فقط مری جین به دنبال خانمش رفت و در را بست . زن خدمتکار با حالتی هیستریکی زیر لب زمزمه می کزد : " خوک کثیف وحشی امشب نباید به اینجا راه یابد . " در ها را یکی یکی بست و بالای سر " آن " نشست . او تا صبح بیدار بود ولی هیچ کس سعی نکرد وارد اتاق شود فقط صبح خدمتکاری با سینی صبحانه در زد و داخل شد . خدمتکار دیگری آب گرم برای استحمام آورده بود . روی سینی صبحانه یادداشتی دیده می شد . " آن " با چشمان پف کرده در رختخواب نشست و پاکت را که دستخط آشنای چارلز روی آن بود گشود . بر روی یک ورق کاغذ با تاریخ همان روز نوشته شده بود : " اگر می خواهی در پاریس بمانی باید کاملا مواظب رفتارت باشی . اگر با هر کسی که من تاییدش نمی کنم رابطه داشته باشی از شاه می خواهم که به خاطر رفتار نا شایست تو را به شارنتیز تبعید کند و آن شخص را هم می کشم . امضا چارلز " همین که یادداشت را خواند چشمش به خدمتکاری که آب گرم برای استحمامش آورده بود افتاد و فریاد زد : " چرا ایستاده ای چه کار داری ؟ " این خدمتکاری بود که لوییز برای جاسوسی فرستاده بود و " آن " بدون این که علت را بداند از او بدش می آمد : " مری جین در را ببند . " خدمتکار بدون حرف تعظیمی کرد و بیرون رفت و " آن " لحظه ای بعد او را کاملا فراموش کرده یادداشت را تکه تکه کرد و دور ریخت .
    مری جین با نگرانی پرسید : " آیا خبر بدی بود مادام ، شما رنگتان خیلی پریده است ؟ " " آن " با مهربانی به صورت دختر که سال ها صادقانه به او خدمت کرده بود انداخت . حالا هیچ کس مانند او به " آن " نزدیک و محرم نبود و مطمئن بود که می تواند به او اعتماد کند : " مری جین من نمی توانم کاپیتان انیل را دیگر ببینم . به او بدهکارم و نمی توانم او را همین طور رها کنم . آقا گفته او را می کشد . "
    - من از ارباب نمی ترسم مادام ولی می توانم اگر شما بخواهید پیغام هایتان را رد و بدل کنم .
    او و خدمتکاران دیگر همیشه از این که خانم و کاپیتان معشوق هم نبودند تاسف می خوردند چون به همان شدت که آن دو را دوست داشتند از چارلز بدشان می آمد . همه کاپیتان را دوست داشتند ، با آن که در کار از آن ها دقت می خواست با آن ها خیلی هم مهربان بود و همه می دانستند که کاپیتان شیفته خانم است .
    - می دانم مری می توانم به تو اعتماد کنم . تو خیلی خوبی دختر ! می دانم که دیشب به خاطر مراقبت از من در ها را قفل کردی از تو متشکرم .
    - بله خانم این کار را کردم ، من از او نمی ترسم ولی باید خیلی نسبت به شما حسود باشد که آن قدر عصبانی بود . من از خیلی خدمتکاران شنیده ام که اربابانشان نسبت به روابط زن هایشان کاملا بی تفاوتند . عجیب است که آقا این قدر نسبت به شما سختگیر است .
    - بله عجیب است مری ولی آقا وقتی که پای شرافت در میان است سختگیر است آخر او فرانسوی نیست .
    مری جین ساده لوحانه سرش را تکان داد و گفت : " اگر ارباب نبود هر کسی می توانست قسم بخورد که از عشق این چنین تحریک شده است ولی متاسفانه در مورد ایشان نمی توان چنین گفت . اجازه بدهید رختخوابتان را مرتب کنم . " تمام مدت روز خدمتکار ساده لوح از رفتار خانمش متعجب بود . با وجود بیرون رفتن کاپیتان و آن همه عذاب که شوهرش به او داده بود " آن " کاملا سر حال بود .
    پایان فصل چهارم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بسم الله الرحمن الرحیم
    فصل پنجم
    دی تالیو به عقب تکیه داد و قاه قاه خندید : " آه لوییز عزیز باید از حسادت دیوانه شده باشد که تو را نیمه شب در بیابان رها کرده و با عجله به پاریس برگشته است . هر شوهری می توانست تا صبح صبر کند . چطور شد که تو او را متوجه موضوع کردی ؟ "
    لوییز وسط حرفش پرید : " اصلا نمی دانم چرا به تو اطمینان می کنم . تو خیلی بد خواهی ، چرا فکر می کنی چارلز حسادت کرده است به تو گفتم که زنش برایش هیچ است . او فقط چون فکر کرد مورد تمسخر واقع شده است عصبانی شد . "
    دی تالیو جلو تر آمد و لبخند زد : " عزیزم اگر او و هزاران شوهر دیگر این طور فکر کنند چه اتفاقاتی پیش خواهد آمد ؟ " تالیو از شکنجه لوییز لذت می برد و لوییز هم می دانست که حرف هایش در مورد چارلز کاملا حقیقت دارد .
    مرد ادامه داد : " شاید حسادت بوده است شاید هم غرور بی حدش او را به این کار وا داشته است در هر حال از این موضوع چه سودی عاید تو شد جز این که زنش را از معشوقش جدا کردی . "
    - فکر می کردم آن ها را هم می بیند .
    از این که اسرارش را برای دی تالیو می گفت به شدت رنج می برد و خودش هم نمی دانست چرا به او اطمینان می کند . آن ها هیچ وجه مشترکی با هم نداشتند جز این که هر دو شان از زن چارلز بدشان می آمد و دی تالیو همچنین نسبت به انیل که درس ادب به او داده بود نفرتی بیمار گونه احساس می کرد او هرگز آن واقعه را فراموش نکرده بود و به خاطر آزار انیل یا زنی که دوست داشت حاضر بود حتی با لوییز همدست شود .
    - خوب آن ها را با هم ندیده است دختر جان و گر نه آن نو کیسه را حتما می کشت . حالا چه پیشنهاد می کنی ؟
    لوییز با تعجب پرسید : " چرا باید پیشنهادی بکنم . " در اتاق بالا و پایین می رفت و روبان لباسش را دور انگشتانش تاب می داد . چارلز نسبت به زنش حسادت شدید نشان داده بود و لوییز دلش می خواست به خاطر باز گو کردن این حقیقت دی تالیو را بکشد . فکر کرد چگونه می شود بدون عشق حسادت ورزید . احساس می کرد که سرش از درد می ترکد . دوباره تکرار کرد : " چرا باید پیشنهادی بکنم . رابطه ما از گذشته هم خیلی بهتر است . " البته ظاهرا این حقیقت داشت . چارلز مثل همیشه به سویش باز گشته و به خاطر نا مهربانی از او عذر خواسته بود . لوییز هم اگر چه به شدت آزرده شده بود به روی خودش نیاورده بود . هنوز با هم معاشقه می کردند ولی چارلز هرگز راجع به رفتارش نسبت به زنش و انیل به او حرفی نزده بود . لوییز داستان را از زبان جاسوسش در هتل شنیده بود و خود آن را همه جا نقل کرده بود .
    دی تالیو پرسید : " پس اگر رابطه شما این قدر خوب است دیگر چرا همه جا در تعقیب زنش هستی ؟ آه لوییز عزیز گوش مرا با این قصه پردازی ها پر نکن همین که می بینی به حقیقت نزدیک می شوم در سایه دروغ هایت پناه می گیری . اگر به من اعتماد نداری پس من هم حاضر نیستم یک کلمه دیگر از حرف هایت را بشنوم . به علاوه اصلا نمی فهمم چرا مرا وارد ماجرا کرده ای ؟ "
    لوییز جواب داد : " چون تو صد بار از هر کس که می شناسم زیرکتری و چون که خودت هم خرده حسابی داری که می خواهی با او آن را تصفیه کنی . بنشین کنت عزیز تو موجود کریهی هستی و قسم می خورم که از آزار من هم لذت می بری ولی من به تو احتیاج دارم . آیا این دلیل برایت کافی نیست ؟ "
    - خانم عزیز حقیقت را هر چند که ناگوار باشد تحسین می کنم . من موجود نفرت انگیزی هستم و این گناه طبیعت است که مرا چنین ساخته است . می دانی که از همجنسهایم بدم می آید و از بدبختی آن ها لذت می برم و این تقریبا تنها سرگرمی من است . تو هم هرزه جادو گری هستی که از زمانی که به دام عشق افتاده ای افسونگر تر گشته ای . تو به چارلز اطمینانی نداری مگر نه ؟ حتی مطمئن نیستی که ازدواج مصلحتیش برایش بی ارزش است . به هر طریق که شده می خواهی از شر آن زن خلاص بشوی تا بتوانی نرت را مثل عنکبوت های ماده ببلعی .
    - از آنچه به تو گفتم کنت ، ممکن است تعجب کنی . آن طور که تو می گویی نمی خواهم او را ببلعم . دوستش دارم و حاضرم به خاطر او هر کاری بکنم ولی چون فقط معشوقه اش هستم هیچ حقی نسبت به او ندارم . من هیچ چیز جز تنم نمی توانم به او بدهم . بر عکس هر چه زمان می گذرد آن زن بیشتر جلبش می کند . آن قدر ها هم که تو فکر می کنی احمق و کور نیستم . آن زن زیباست ، ثروتمند است ، زن اوست و اینجاست . اگر اینجا نبود فکر نمی کنم چارلز حتی سالی یک بار هم به فکرش می افتاد ولی نزدیکی ، صبر و بردباری این زن او را از من دور می کند . این را بدان که اگر ترکم کند می میرم هر چند این موضوع برایت مضحک باشد .
    - آه به نظر من شگفت آور است لوییز . شدت احساسات افراد نسبت به هم همیشه برایم هیجان انگیز است . خوش به حال خودم که همیشه فقط لذت می برم و درد را حس نمی کنم . با ورق های کوچکم سرگرمم و هر وقت از یکی خسته شدم آن را پاره می کنم و یکی دیگر می خرم . لوییز بیچاره ام مواظب باش تو آن روبان زیبا را پاره می کنی . آیا نصیحت مرا می خواهی ؟
    - بله خواهش می کنم ، بگو چه کار باید بکنم تا ورسای را ترک کند و در آن قصر لعنتیش بماند .
    - من در حال حاضر نمی دانم چکار باید بکنی . در حقیقت نمی دانم با این عمل مسخره ات که رابطه آن زن و سربازش را بهم زده ای دیگر چه راهی برایت مانده است . باید خیلی قبل از این با من مشورت می کردی . من حتما ترتیبی می دادم که چارلز آن ها را با هم بگیرد . متاسفانه باید بگویم حالا باید کمی صبور باشی و از شعور و استعدادت کمک بگیری . نمی دانم چگونه ولی باید او را پیش خودت سرگرم و راضی نگهداری . اگر کمی صبر کنی حتما فرصت مناسبی پیش خواهد آمد .
    - سعی می کنم کنت ، آیا شما به میهمانی افتتاحیه هتل دعوت شده اید ؟
    - خیر دعوت نشده ام . همه دوستانم دعوتنامه دریافت کرده اند ، همه به جز من و شاید هم تو .
    لوییز سرش را به علامت نفی تکان داد .
    - پس آن زن به خاطر نا دیده گرفتن ما بدهی کوچک دیگری دارد که باید بپردازد . حالا باید بروم اگر خبر جالبی شنیدی برایم پیغام بفرست .
    - حتما این کار را می کنم .
    لوییز دستش را دراز کرد و او هم طبق معمول بوسه ای بر آن زد . وقتی که لوییز تنها شد خدمتکارش را احضار کرد .
    - مری زود باش لباسم را عوض کن . یک ساعت دیگر همراه مک دونالد برای سواری به پارک می روم . از تو می خواهم برای آن خدمتکار هتل پیغام بفرستی که تا سر حد امکان مراقب کوچکترین حرکت خانمش باشد .
    همان طور که حرف می زد از لباسی که زیپش را خدمتکار باز کرده بود بیرون آمد و نیمه عریان جلوی آیینه ایستاد به اندام خود با دقت خیره شد و این کار را برای اطمینان از زیباییش پس از آشنایی با چارلز بار ها انجام داده بود . اندامش فوق العاده زیبا بود و این خود پسندی یا خود فریبی نبود . پوست زیبایش با چشمان مانند الماس درخشانش هماهنگی خاصی داشت و مو های سیاهش بر جذابیت او می افزود . اندامش به نرمی و دلپذیری یک دختر جوان بود و بیشتر از آن ، حرکات دلپذیرش مردان را شیفته می کرد . شهوت پرستی و تنوع حالاتش آن قدر بود که چارلز هرگز احساس ملالت نمی کرد و هیچ وقت نمی دانست که باید منتظر چه باشد . با وجود این هر وقت به زن چارلز فکر می کرد اطمینان به خود را از دست می داد . نمی دانست چگونه ، ولی مطمئن بود که آن زن برایش یک خطر واقعی است . می دانست روزی چارلز به طرفش می رفت و لوییز برای همیشه او را از دست می داد . اگر آن روز می رسید با مرگ او برابر بود .
    بالاخره ملبس به لباس مخصوص سواری با کلاهی پوشیده از پر های زیبا دوباره به آیینه نگاه کرد و هیچ ایرادی نیافت . به دقت صورتش را ارایش کرد و لب های قرمزش را با لبخند مخصوصش تزیین کرد . این لبخند باید در موقع دیدن چارلز بر لبش باشد . دم در به طرف مری برگشت و تاکید کرد که پیغام را فراموش نکند چون حس می کند اتفاقی خواهد افتاد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سه روز قبل از میهمانی بود و " آن " کاملا مشغول سر کشی به امور بود . شاه اعلام کرده بود که به احترام " آن مک دونالد " در شب نشینی شرکت خواهد کرد . باور نکردنی بود که اعلیحضرت لویی دعوت شخصی را این طور محترمانه بپذیرد و همراه سوگلی اش آماده شرکت در آن باشد . تمامی پرنسس ها ، دوک ها ، دوشس ها و حتی دافین که جز در میهمانی دوستان مخصوصش شرکت نمی کرد نسبت به این میهمانی کنجکاو بودند . پیر تر ها راجع به میهمانی های عالی و با شکوهی که مادر " آن " در آنجا ترتیب می داد خاطرات جالبی داشتند مارکوییزی که همیشه با لباس های فانتزی با جواهرات نفیس از سر تا پا درخشان همراه با آخرین معشوقه اش در میهمانی های آن زمان ظاهر می شد . اگر میهمان نوازی دی برنارد همان گونه ادامه می یافت زندگی در دربار و در پاریس جالبتر می شد .
    بالاخره اتاق های بزرگ آماده شد . یک دو جین سر آشپز و تعداد زیادی دستیار در آشپزخانه عظیم مشغول آماده کردن غذا های بی نظیر بودند و تعداد بیشتری در سردابه مشغول تهیه نوشابه های مقوی و شربت های میوه بودند . وقتی که کار آن ها تمام شد آن قدر نوشیدنی و شراب آماده شده بود که نازک بین ترین و حریص ترین میهمانان را می توانست راضی کند . " آن " از یک گروه موسیقی ایتالیایی که از فرانسه می گذشتند نیز دعوت کرده بود . میهمانی با شام شروع و با رقص تعقیب می شد . دافین به نشستن در کنار میز بازی تا صبح شهره بود . سالن بزرگ با تغییراتی تبدیل به یک سالن رقص با سوی مخصوص برای ارکستر و سکویی که تختی مخصوص جلوس شاه و دوباری روی آن قرار داشت شده بود . شاه از آنجا می توانست تمام سالن را زیر نظر داشته باشد . تمام اتاق ها مملو از گل های زیبا بود . اتاق مخصوص و اتاق خواب " آن " پر بود از بسته های لباس ، کلاه گیس و تمام لوازمی که ممکن بود به آن ها نیاز باشد . " آن " با خوشحالی بسیار اطلاع یافت که خواهر شوهرش جین همراه با پل به پاریس آمده و در هتل برادر شوهرش اقامت گزیده است ، به خاطر این موقعیت مخصوص فرزندانش را به پرستار ها سپرده و به آنجا آمده بود . در نامه اش که به عنوان قبول دعوت برای " آن " نوشته بود توضیح داده بود که به طرز معجزه آسایی این بار حامله نیست و قصد دارد زیبا ترین و گرانترین لباس را برای شب جشن سفارش بدهد . آن ها بعد از شب عروسی در شارنتیز دیگر یکدیگر را ندیده بودند و چارلز هم هرگز نامی از او به زبان نیاورده بود .
    حالا تمام کسانی که مورد علاقه بودند آمده بودند . کاترین و جیمز ، جین و پل ، دوستان قدیمیش در شارنتیز و اقوام و آشنایان صمیمی اش . این یک میهمانی خاطره انگیز می شد . به یادش آمد که چقدر از بر پا کردن میهمانی ها ، در شارنتیز دست و پایش را گم می کرد و شرم داشت . اما کمی ناراحت و متزلزل بود جواب دعوتی را که برای چارلز به وزارت جنگ فرستاده بود هنوز دریافت نکرده بود . بار ها و بار ها نامه را عوض کرده بود و آخرین نامه را که از او می خواست در جشن شرکت کند و همچنین به او یاد آور می شد که بدون وجود او این ها برایش بی ارزش است برایش فرستاد . همه اش فکر می کرد که اگر دعوت را رد کند و نیاید قلبش می شکند و چاره ای جز ترک پاریس ندارد .
    فکر فرانسیس هم از طرف دیگر عذابش می داد . مری جین هم نتوانسته بود او را پیدا کند و " آن " هیچ خبری از او نداشت . در ورسای دنبالش گشته ولی او را نیافته بود . مثل این که اصلا وجود نداشت . " آن " مقداری پول و از آن مهمتر توصیفی برای عملش به او بدهکار بود . حاضر بود خطری را که از طرف چارلز تهدیدش می کرد به جان بخرد ولی چند دقیقه ای با کاپیتان صحبت کند و زخمی را که شوهرش به جان او زده بود التیام بخشد ولی از او اثری نبود . با وجودی که خدمه اش دایم از او می خواستند که کمی استراحت کند ولی " آن " آرامش نداشت چون فقط یک روز وقت باقی بود و هنوز چارلز جوابی نداده بود . حتی از آدمی مثل چارلز انتظار چنین تنبیهی را نداشت همین که در اتاقش باز شد از جا پرید و فریاد زد : " زود باش آن را به من بده . "
    همان دخترکی که صبح آب گرم آورده بود نامه ای را به طرفش دراز کرد و تعظیمی کرد و عقب عقب از در بیرون رفت ولی عمدا در را نیمه باز گذاشت . از لای در " آن " را دید که با رنگ پریده و دست های لرزان نامه را گشود . نامه را دو بار خواند کاملا غمگین به نظر می رسید . دخترک به اطراف نگاهی کرد و چون کسی را ندید به جاسوسی ادامه داد . مادام مک دونالد روی میز خم شد . مشغول نوشتن پاسخ به آن نامه هر چه که بود ، گردید . دخترک به خاطر پول و طمع این را قبول کرده بود و آن قدر غرق در کار بود که از " آن " بدش می آمد . هر روز صبح آب استحمام را گرمتر از همیشه می آورد تا شاید پوست بدنش را آزار برساند . او متوجه شد که خانمش کشوی میز رابست ، دو نامه در دستش بود . زنگ را به صدا در آورد و در همان لحظه مری جین از اتاقش بیرون آمد . جاسوس خودش را به پشت در چسباند تا حرف های آن ها را بشنود : " مری این نامه را به کنتس . . . ( دخترک نتوانست نام را بشنود ) و دیگری را به کاپیتان برسان . " این همان چیزی بود که دخترک به دنبالش بود فهمید که فرستنده نامه کاپیتان بوده است . پس آن ها با هم تماس داشتند ولی کسی نمی دانست چه وقت و کجا مطمئنا کاپیتان از آن شب دیگر وارد هتل نشده بود . اگر می توانست نامه را به دست بیاورد مدرکی را که بارونس دی وایتال خواسته بود فراهم می شد به سرعت به طرف پایین کریدور رفت و در پشت در یکی از اتاق ها مخفی شد تا مری جین که روپوشش را به تن کرده بود با عجله رفت . خوب این یکی از سر راهش کنار رفته بود اگر خانم هم به اتاق خوابش می رفت شاید او می توانست قفل میز را امتحان کند . آن نامه هنوز آنجا بود . دخترک مطمئن بود اگر بتواند داخل شود و قفل میز را باز کند نامه را پیدا خواهد کرد . از اتاق خارج شد و به طرف آپارتمان " آن " رفت . بدبختانه در کاملا بسته بود و با تمام دقتش نتوانست صدایی بشنود . با دست عرق ترس را از صورتش پاک کرد . حسادت بی دلیلش نسبت به خانم او را وا داشت که در را خیلی آرام باز کند . اتاق مخصوص خانم خالی بود و در اتاق خوابش هم کاملا بسته بود ولی صدا هایی از داخل شنیده می شد که نشان می داد خواب نیست و به اطراف حرکت می کند . هر لحظه امکان داشت بیرون بیاید و اگر صدایی می شنید حتما این کار را می کرد . دخترک به طرف میز خزید . یک چشمش مراقب در بود و گوش هایش مثل یک شکارچی در جستجوی شکار تیز بود . به میز رسید و با سر انگشتانش چفت را لمس کرد . همان طور که پیش بینی می کرد قفل نبود . آن را باز کرد و به سرعت در میان توده کاغذ ها به دنبال نامه مورد علاقه اش گشت . بالاخره آن را زیر دسته ای کاغذ سفید پیدا کرد . فورا آن را زیر یقه پیراهنش پنهان کرد و به سرعت از اتاق بیرون رفت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جین دی مالوت بازوانش را گشود و با اشتیاق " آن " را در آغوش گرفت .
    - آه جین یادداشت مرا دریافت کردی ؟ متاسفم که مزاحمت شدم ولی تو تنها کسی هستی که می توانم به او اعتماد کنم .
    - البته عزیزم آن را دریافت کردم ولی خدمتکار احمق تو منتظر جواب من نشد و گر نه به او می گفتم که همه چیز درست است .
    - آخر او باید یادداشت دیگری را می رساند .
    رنگش به سرخی گرایید و آرام گفت : " ولی جین آن طور که تو فکر می کنی نیست .
    - دختر جان مگر من چه فکری می کنم . به هر حال او نیم ساعت است که اینجاست .
    - جین باور کن این یک قرار ملاقات عاشقانه نیست . او دوست خوب من است و من به او مدیون هستم . باید او را چند لحظه ای می دیدم . مطمئن باش به چارلز خیانت نمی کنم .
    جین خندید : " پس خیلی احمقی . . . من کاپیتان جذاب تو را دیده ام و اگر قرار باشد مدتی طولانی با او دوست باشم به خودم هم اعتماد نمی کنم . اما راجع به وفا داری نسبت به چارلز . تو احمق شیرینی هستی . اگر تا به حال هزار بار هم به او خیانت می کردی خوشوقت می شدم . حالا بگو این کاپیتان کیست چون به شدت کنجکاوم . "
    - ما در ورسای با هم ملاقات کردیم . او بدون دوست و همراه بود و من هم در آن موقع کسی را نمی شناختم و به خاطر دوستیش از او سپاسگزارم . او یک سرباز حرفه ای است و می خواست که به شاه معرفی شود . خودت می دانی که زندگی در ورسای چگونه است شاه ممکن است مدت های مدید بیاید و برود و به افرادی که بیصبرانه منتظرش بوده اند توجهی نکند . وقتی که هتل را به راه انداختم از انیل خواستم پیشکارم باشد به خاطر من همه کار کرد . هرگز بدون او قادر نبودم کار ها را با این سرعت و بدون صرف پول اضافی به انجام برسانم . بعد یک شب چارلز بی خبر آمد و او را بیرون کرد . شاید تصور نکنی ولی او حتی ما را متهم کرد .
    جین با تاسف سرش را جنباند : " و خودش از رختخواب کدام هرزه پست بیرون آمده بود ؟ حتما از پیش آن دی وایتال بی مایه . معذرت می خواهم عزیزم ادامه بده ، قصد نداشتم این طور حرف بزنم . "
    - چیز دیگری برای گفتن ندارم . فرانسیس مثل یک سگ از خانه بیرون رانده شد . من با مراقبت شدید و احتیاط کامل به دنبالش می گشتم . چارلز تهدید کرده است که اگر او را ببینم مرا تبعید می کند و او را می کشد . دو ساعت قبل یادداشتی از او داشتم که از من تقاضا کرده بود ملاقاتش کنم و من هم گفتم که به اینجا بیاید . اینجا تنها جایی است که احساس امنیت می کنم . اوه جین لطفا بپذیر که ما هر دو بیگناهیم ولی من نمی توانم بدون این که برایش توضیح بدهم که چه اتفاقی افتاده است بگذارم برود .
    - " آن " آیا عاشقش هستی ؟
    - نه جین باور کن . او کجاست ؟
    - طبقه پایین در کتابخانه است . پیشش برو و نگران نباش . هیچکس مزاحمتان نخواهد شد .
    وقتی که " آن " در را گشود کاپیتان پشت به او داشت و با دستش پرده را کنار زده بود و به خیابان نگاه می کرد . قبل از این که مرد برگردد " آن " از خودش پرسید که چرا عاشقش نیست فکر کرد که شاید اگر چارلز را ملاقات نمی کرد حالا بین او و انیل همه چیز طور دیگری بود .
    - فرانسیس !
    - آن !
    وقتی که فرانسیس او را در میان بازوانش گرفت هیچ سعی نکرد که خود را عقب بکشد . فرانسیس او را محکم گرفته و با بدن متشنج گونه هایش را به گونه های زن چسبانده بود . " آن " هرگز به این صحنه فکر نکرده بود . شدت عشقی که در این بوسه بود به حدی بود که زن احساس ضعف کرد ولی لحظه ای بعد دریافت که آن لذت آنی اصلا شباهتی به لذتی که در هنگام بوسیدن چارلز به او دست می داد نداشت .
    - فرانسیس خواهش می کنم بگذار بروم .
    مرد نجوا کرد : " ماه هاست که در انتظار این لحظه ام . چه شب ها که در رختخوابم بیدار ماندم و به تو که بالای سرم بودی فکر می کردم و با جنونی که مرا وا می داشت نزدت بیایم جنگیدم . دوستت دارم " آن " ، بیشتر از هر چیز در دنیا دوستت دارم . من ماموریت خود را از شاه دریافت کردم . فردا به متز می روم که به هنگ سوم تیر اندازان بپیوندم . شاه به من ماموریت دایم با درجه کاپیتانی داده است . همراهم می آیی عزیزم ؟ "
    - نه ، نمی توانم انیل نمی توانم .
    هنوز کاپیتان دست های او را در دست داشت و چشمان آبیش مملو از عشق و شادی نسبت به او بود .
    کاپیتان ادامه داد : " این همان لحظه ای است که آرزویش را داشتم . به خاطر می آوری که به تو گفتم بعد از گرفتن ماموریت از تو چیزی می خواهم . با من بیا عزیزم دوستت دارم ، همیشه دوستت داشته ام . خواهش می کنم با من بیا .
    - و شوهرم ، فراموشش کرده ای ؟
    - نه ، هرگز او را و شبی که تو را به زور به داخل اتاقم کشید و مرا بیرون انداخت فراموش نمی کنم . می دانستم که آن کار را به اجبار کردی . باید همان جا می کشتمش ولی وقتی که به جستجوی تو بیاید این کار را حتما می کنم . شک ندارم که او به تو اجازه نمی دهد با مرد دیگری خوشبخت باشی او را می کشم و بعد با هم ازدواج می کنیم .
    - خواهش می کنم فرانسیس رهایم کن باید با تو حرف بزنم .
    - می دانم چه می خواهی بگویی این که عاشقم نیستی .
    - بله انیل همین را می خواستم بگویم و از این که عاشقت نیستم متاسفم .
    - این را می دانم " آن " ولی مطمئنم عشق بعدا به وجود می آید . فقط به من شانس بده این را به تو ثابت کنم .
    " آن " آرام خود را عقب کشید : " فرانسیس هرگز نمی توانم عاشقت بشوم چون هنوز هم به چارلز عشق می ورزم . اولین باری هم که تو را دیدم این را گفتم او هر کاری بکند عشق من نسبت به او از بین نخواهد رفت و به همین جهت نمی توانم با تو به متز بیایم . مرا ببخش فرانسیس حتی لحظه ای قبل که مرا بوسیدی می دانستم بی فایده است . من هنوز هم متعلق به او هستم و همیشه همین خواهد بود . خواهش می کنم مرا ببخش . "
    - من از تو عذر می خواهم " آن " که ناراحتت کردم . از این که از حسن نیت تو سوء استفاده کردم مرا ببخش ، ولی قصد بدی نداشتم . تو ممکن است او را همیشه دوست داشته باشی که شک دارم ولی با تمام وجودم می دانم که تا آخرین لحظه حیاتم دوستت دارم . گریه نکن عزیزم دلم نمی خواهد تو را گریان به خاطر بیاورم . اشک هایت را پاک کن و این سنجاق را که تنها ارثیه ای است که از جانب پدرم به من رسیده و برایم خیلی عزیز است از من قبول کن . در حال حاضر تنها هدیه است که می توانم تقدیمت کنم . اشک هایت را پاک کن و بدان که هر لحظه مرا بخواهی به سویت پر می گشایم حتی از گور سرد .
    سنجاق یاقوت کبود را از کراواتش بیرون آورد و به لباس او زد . زن آرام به او نزدیک شد و بوسیدش : " همیشه مراقبش خواهم بود خدا به همراهت . " صدای لرزان انیل به گوشش رسید : " به خاطر داشته باش هر وقت مرا خواستی سنجاق را به نشانه کمک به سویم بفرست . "
    در پشت سر مرد بسته شد و زن تنها در اتاق ماند و اشک هایی که به زحمت نگاه داشته بود مثل سیل از چشمهایش سرازیر شد او می دانست که این اشک ها به خاطر عشق نا فرجام آن مرد بود نه به خاطر خودش .
    جین گفت : " نمی دانم بفهمم که چرا این قدر حماقت کردی . او از تو در خواست کرد که همراهش بروی و تو رد کردی چون عاشق چارلز هستی . مادرم برایم توضیح داد که رفتار برادرم با تو چگونه است واقعا که خیلی احمقی دختر . "
    - جین من برادرت را دوست دارم . عشق او سراسر قلبم را اشغال کرده است . جین این سنجاق تنها شیی گرانبهای انیل بود و او آن را به من داد .
    جین سنجاق را به دقت زیر و رو کرد و آن را به او پس داد : " چطور توانستی او را رد کنی . چطور توانستی این طور بیرحمانه همه چیز را به او بگویی حتی اگر قصد نداشتی با او به متز بروی . "
    - آه جین مگر تا به حال به شوهرت خیانت کرده ای ؟ چطور توقع داری من این کار را بکنم ؟
    - " آن "حالا بهتر است جواب سوالت را بشنوی . بله به او خیانت کرده ام . آخرین بچه مال او نیست ولی حالا همه چیز تمام شده است . او هم یک سرباز بود .
    - آه متاسفم اصلا فکرش را نمی کردم . همیشه فکر می کردم تو و پل با هم کاملا خوشبخت هستید .
    جین لبخند زد : " بله هستیم . او چیزی در این باره نمی داند و آنقدر خوب است که دلم نمی خواهد آزارش بدهم . می دانم که این اتفاق هرگز تکرار نخواهد شد . حالا بهتر است این حرف ها را کنار بگذاریم و کمی راجع به میهمانی با شکوهت صحبت کنیم . نمی دانی چطور فکرم را مشغول کرده است و بیصبرانه منتظرم که لباس جدیدم را بپوشم . "
    - تو فوق العاده ای جین و می دانم که در انتخاب لباس هم خوش سلیقه ای . من مبلغ گزافی بابت لباسم پرداخته ام و هنوز هم مطمئن نیستم که دوستش دارم یا نه .
    - لباست چه رنگی است " " .
    صدایش آرام و معمولی و شاید تا حدی شاد بود . اما گونه هایش کمی رنگ پریده به نظر می رسید و غمی مبهم در نگاهش موج می زد که شاید از یاد آوری خاطره اش به وجود آمده بود . آخرین بچه اش دخترکی چاق و مو قهوه ای با چشمان روشن مثل مادر و دو ساله بود .
    - آه جین این را دیگر نمی گویم باید تا فردا صبر کنی .
    - عزیزم می دانم سوال بی موردی است ولی می خواهم بدانم که شوهرت هم فردا ظهر با من و مادر در هتل میهمان تو است یا نه . با این که تصمیم می گیرم با او محترمانه رفتار کنم مطمئن نیستم که موفق بشوم .
    - نمی دانم ، من حتی نمی دانم که او به شب نشینی می آید یا نه . از شبی که با قهر از هتل بیرون رفت دیگر او را ندیده ام و حتی کلمه ای درباره اش نشنیده ام .
    جین با خشم به او لبخند زد : " همان بهتر که نیامده است . بدون او زندگی شاد تر می گذرد و شاید اصلا نباید دعوتش می کردی . "
    - من هرگز این خرج و زحمت را به خاطر خودم نکرده ام تمامش به خاطر اوست . اصلا جلب توجه این موجودات ورسای برایم اهمیت ندارد ولی همان طور که به مادر هم گفتم می خواهم چارلز را راضی نگهدارم . او همیشه مرا دهاتی ساده خطاب می کند و بعد از فردا دیگر نمی تواند این را بگوید .
    جین سرش را به نشانه تایید تکان داد : " نه نمی تواند . تو اولین زنی هستی که در پاریس میزبان شاه و خاندان سلطنتی شده است . تو مورد توجه همه قرار خواهی گرفت و او جرات نمی کند به تو نزدیک شود . امیدوارم کسی جای آن کاپیتان نا موفق را بگیرد و موفق شود. "
    " آن " خندید : " فکر نمی کنم . حالا باید بروم خیلی کار ها هنوز نا تمام است . خدا نگهدار جین تو فهمیده ترین و با احساس ترین زن دنیا هستی . "
    آن ها یکدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدند .
    - " آن " عزیزم حالا تو هم به سر نهفته من پی بردی . شب بخیر و مواظب آن سنجاق کوچک باش از تمامی جواهرات نفیست بیشتر می ارزد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    لوییز با عشوه گفت : " او را یافتی چارلز . "
    - نه نیافتم . او اینجا را به مقصد متز ترک کرده است . حالا سوال کردن بس است خسته ام می کنی .
    لوییز شانه اش را بالا انداخت . خندید . هرگز چارلز را به عصبانیت شب گذشته که نامه کاپیتان را در دستش گذاشته بود ندیده بود . وقتی که نامه را می خواند از شدت غضب کبود شده بود .
    در نامه نوشته بود : " از تو می خواهم به ملاقاتم بیایی . وقتش رسیده که از تو تقاضایی بکنم . پیغام بفرست که کجا می توانم به طور خصوصی ملاقات کنم . دوستدار همیشگی تو انیل . "
    نامه را با دقت ولی با دست های لرزان تا زده به طوری که لوییز از آن همه دقت و ملاحظه تعجب کرده بود .
    چارلز فریاد زد : " جاسوس هرجایی این را کجا یافتی ؟ "
    - در میز تحریر زنت . چرا مرا هرزه می خوانی این نامه برای من نیست .
    حتی وقتی که سیلی محکمی به صورت لوییز زد لوییز زیاد اهمیت نداد . روز بعد چارلز قبل از این که لوییز به سراغش برود به دیدنش آمده بود و این یک برگ برنده بود .
    زن بازوانش را دور او حلقه کرد : " اهمیت نده عزیزم ، او دیگر رفته و موضوع کاملا تمام شده است تو هم فراموشش کن . "
    مرد به تلخی لبخند زد : " پس این زحمت را برای تهیه مدرک تحمل کردی تنها به خاطر این که بگویی موضوع تمام شد و بی اهمیت است ، تو از زیرکی همیشگی ات استفاده نکرده ای و مقصودت کاملا واضح است . "
    - من فقط می خواستم پستی و خیانت زنت را به تو ثابت کنم . حالا که به تو ثابت شده است دیگر می توانی فراموشش کنی .
    - بله البته بعد از آن که درس خوبی برای این نا فرمانی به او دادم . به او اخطار کرده بودم که چه خواهم کرد .
    لوییز رو در رویش ایستاد او را در آغوش گرفت : " فراموش کن عزیزم بهتر است به رختخواب برویم . "
    چارلز با تبسمی درد آلود شانه های زن را نوازش داد از چشمانش شعله های خشم زبانه می کشید : " لوییز تو خیلی وقت ها برای من آرامش بخشی و شاید خوب از تو قدر دانی نمی کنم . فکر می کنم برای تنوع هم که شده باید با تو خیلی مهربان باشم . "
    زن به او تکیه داد و چشمانش را بست : " حالا جبرانش کن . "
    - حتما این کار را می کنم عزیزم حتی بیشتر از آن . تو را همراهم به میهمانی همسرم می برم . می دانم که چقدر خوشحال می شوی . ورود ما با هم برای خودم هم سرگرم کننده است .
    لوییز هیجان زده فریاد زد : " اوه چارلز متشکرم . " ولی مرد او را اتاق خواب برد و خیلی زود فریاد های شوقش خاموش شد .
    وقتی که چارلز از رختخواب بیرون می آمد لوییز از شادی بیحال بود و نمی توانست کلمه ای حرف بزند .
    چارلز ناگهان مقابلش ایستاد و فریاد زد : " اگر به من خیانت کرده باشد او را می کشم . "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جمعیت انبوهی بیرون در هتل دی برنارد اجتماع کرده بودند . در تمام پاریس خبر شرکت شاه و دوباری ، دافین و سایر درباریان در مراسم گشایش هتل بر سر زبان ها بود . در بین جمعیت افرادی از هر طبقه دیده می شد . مردم عادی ، فقرا ، دزد هایی که فرصت را مناسب می دیدند ، زن های هرزه ، و همه این ها می خواستند حتی از دور هم که شده ناظر این میهمانی استثنایی باشند . گاهی از پنجره یکی از کالسکه های میهمانان مقداری پول به طرف فقرا پرتاب می شد و در گیری سختی برای تصاحب آن بین آن ها در می گرفت . داخل هتل از نور و زیبایی می درخشید . " آن " بالای پله ها ایستاده و به میهمانان خوش آمد می گفت . زنان در لباس ها و جواهرات فاخر می درخشیدند و از پله ها خرامان بالا می رفتند . میزبان آنان در لباس نقره ای و برلیان های نفیسش می درخشید . حتی بادبزنی که در دستش بود ، با لباس هماهنگی کامل داشت . مو هایش فوق العاده زیبا آرایش شده بود . یک برلیان گرد بسیار بزرگ گردن زیبایش را می آراست . اندازه و رنگ این برلیان چشم ها را با حسرت به دنبال او می کشاند . شکوه آن ها آن چنان دوشس دی لیون را آزرد که با میزبانش به سردی مواجه شد . و زیر گوش شوهرش گفت که اگر می دانست باید منتظر چنین منظره ای باشد حتما در تزیین خود بیشتر کوشش می کرد .
    صورت " آن " رنگ باخته بود و خودش این را حس می کرد . وقتی که چارلز وارد شد و او را بالای پله ها دید از زیبایی و شکوهش شگفت زده بر جای ایستاد . در همان لحظه فشار انگشتان لوییز را روی بازوی خود احساس کرد . با وجود تمام دقتی که لوییز به کار برده بود در این لحظه با " آن " نمی توانست رقابت کند . چارلز در دل اعتراف کرد که لوییز با این که زیبایی و جذابیتش برای راضی کردن او کافی است ولی با زنش اصلا قابل قیاس نیست .
    چارلز با انگشت اشاره ای کرد و پیشخدمتی به سرعت به طرفش آمد .
    - من سر مک دونالد هستم ، به خانم بگویید پایین بیایند .
    پیشخدمت تعظیمی کرد و گفت : " عذر می خواهم سر مک دونالد همین حالا ورود شاه را اطلاع دادند و خانم برای استقبال ایشان پایین می آیند . "
    همهمه در میان جمعیت در گرفت و همه سعی کردند که با نظم برای ورود شاه صف بکشند .
    چارلز گفت : " لوییز بیا باید اینجا بایستیم . " آن " را دید که با شکوه تمام از پله ها پایین می آمد و در همین لحظه همهمه جمعیت خارج هم اوج گرفت . " آن " آن قدر بدون فاصله از کنار چارلز گذشت که لبه دامنش بدن چارلز را لمس کرد ولی اصلا متوجه ورود چارلز و زن همراهش نشد .
    دم در به انتظار ایستاد و چارلز از همان جا قامت بلند شاه را که خندان به طرف " آن " می آمد دید . دوباری به فاصله چند قدم پشت سر او و درباریان در اطراف آن ها حرکت می کردند . " آن " تعظیم کرد و دست شاه را که به طرفش دراز شده بود بوسید و حرف هایی زد که همه دلشان می خواست بشنوند . شاه با نشاط و راضی به نظر می رسید . چارلز خنده شاد دوباری را هنگام احوالپرسی با زنش شنید و از شدت خشم صورتش در هم شد . همین که شاه همراه " آن " وارد هال شد چارلز پیش آمد و تعظیم عظیمی کرد و گفت : " اعلیحضرتا به منزل ما خوش آمدید و بر ما منت گذاشتید . " بعد روی دست دوباری خم شد و گفت : " خدمتگزار شما هستم کنتس . "
    چارلز رو در روی زنش قرار گرفت ، بازویش را پیش آورد . وقتی که " آن " دستش را در بازوی چارلز فرو برد لرزشش کاملا مشهود بود .
    - مادام بفرمایید میهمانان ممتازمان را با هم اسکورت کنیم همان طور که زن ها و شوهر ها اصولا این کا را می کنند .
    چارلز وجود لوییز را در چند قدمی خود احساس می کرد و نمی دانست چرا از عذاب او هم لذت می برد . ولی عذاب او در مقایسه با شکنجه ای که قصد داشت در ازای نا فرمانی به " آن " بدهد نا چیز بود آن ها شاه و دوباری را در سالن و اتاق ها گردش دادند تا جایی که همه اطراف آن ها حلقه زدند . همین که " آن " احساس کرد تنها هستند رو به شوهرش کرده و با صدایی لرزان از هیجان گفت : " از تو متشکرم چارلز . متشکرم که آمدی . از فکر نیامدنت تمام روز قلبم درد می کرد . "
    چارلز به او لبخند زد ، لبخندی مملو از تمسخر و خشم . خشمش بیشتر به خاطر این بود که زیبایی " آن " خیره اش می کرد : " تو از فرمان من سر پیچی کردی و سرباز مزدورت را ملاقات کردی . متاسفم که برای حمایت از تو اینجا نیست ، می دانم که به متز رفته است و فکر کردم به نیابت از طرف او بیایم . "
    " آن " زیر لب زمزمه کرد : " همه چیز را خراب نکن چارلز من قصد داشتم خودم برایت بگویم چه اتفاقی افتاده است . "
    - مطمئنم که می خواستی تو زن متعهد و فرمانبرداری هستی . راستی همین جا بایست ، کسی همراهم هست که می خواهم ملاقاتش کنی .
    لوییز را همان جایی که رها کرده بود یافت . دستش را گرفت و گفت : " بیا لوییز وقتش رسیده که به میزبانت معرفی شوی . " وقتی که چارلز معشوقه اش را برای معرفی رو در روی زنش قرار داد حتی واقعه مهمی مثل ورود دافین را تحت الشعاع قرار داد و همگی به آن ها خیره شدند .
    چارلز با صدای بلند به طوری که همه به وضوح می شنیدند گفت : " عزیزم فکر نمی کنم قبلا بارونس دی وایتال را دیده باشی . این هم زن جذابم " آن " . "
    یک لحظه مثل این بود که تمام محوطه دور سر " آن " می چرخد و لحظه ای بعد قیافه زن همراه چارلز در مرکز دیدش قرار گرفت . فکر کرد از حال رفته است ولی با شنیدن صدای لوییز و دیدن لبخندش فهمید که هنوز هوشیار است .
    لوییز با عشوه گفت : " سحر آمیز است مادام . "
    همه به " آن " خیره شده بودند . دوشس دی لیون که جواهرات " آن " از حسادت خفه اش می کردید خندید . " آن " نگاهی به زنی که دنیای مدرن پاریس خیلی راحت او را به عنوان معشوقه چارلز پذیرفته بود انداخت : " معذرت می خواهم خانم که فراموش کردم به عنوان میهمان چارلز شما را دعوت کنم و حالا با عنوان میهمان همسرم امیدوارم به شما خوش بگذرد . " پشتش را به هر دوی آن ها کرد و دور شد .
    آخرین میهمان نزدیک صبح هتل را ترک کرد . همه متفقا میهمانی را بهترین واقعه آن سال می دانستند . شاه تا دیر وقت ماند و لبخند رضایت بر لبش بود . قهر دافین و دوباری جالب بود و از آن جالب تر رفتار پسندیده " آن " بود که سبب شد چارلز و معشوقه اش خیلی زود آنجا را ترک کنند . شب خاطره انگیزی بود . و رسوایی و حوادث آن مدت ها می توانست همه را سرگرم کند .
    بقیه شب برای " آن " مثل یک کابوس گذشت . او حرکت می کرد ، می خندید ، خودش را سرگرم می کرد ، ولی همه این کار ها را مثل یک عروسک کوکی انجام می داد . نجابت و تربیت خانوادگیش طوری بود که به او اجازه نمی داد در انظار ، کنترل خود را از دست بدهد . " آن " چند لحظه ای را که چارلز با قهر خود او را در انظار به باد تمسخر گرفته بود هرگز باور نمی کرد . به محض اینکه خبر به کاترین و جیمز رسید ، آن ها همراه جین و شوهرش به سرعت خود را به " آن " رساندند و دورش حلقه زدند . در تمام مدت بعد از آن کاترین دستش روی شانه عروسش بود و او را همراهی می کرد . وقتی که آخرین میهمان رفت او را به اتاق خوابش برد گفت : " دخترم من به دنبال جیمز و جین و پل فرستاده ام . آه دختر بیچاره ام لباس هایت را بیرون بیاور . " مری جین لباس های " آن " را بیرون آورد و لباس راحتی به تنش کرد و کاترین کمی کنیاک به او خورانید .
    - خوبست مادر ، خیالتان راحت باشد فقط کمی خسته ام .
    - تو فرسوده به نظر می رسی دخترم کمی دیگر بنوش . مری جین قالیچه را زیر پای خانمت بینداز .
    کمی بعد جیمز مک دونالد ، جین و شوهرش نزد آن ها آمدند . جیمز عروسش را بوسید : " شب فوق العاده ای بود دخترم از حالا به بعد سر زبان ها هستی . شنیدم کسی می گفت که شاه بسیار مسرور بود . "
    " آن " در میان دوستانش احساس کرد که دیگر مقاومتش تمام شده است . لبانش لرزید و گریه را سر داد .
    سر جیمز اظهار داشت : " کاترین عزیزم بهتر نیست او را به رختخواب بفرستیم و صبح نزدش بیاییم . "
    - نه جیمز همین حالا باید تمام شود . فردا ممکن است " آن " آرام بگیرد اگر مادرش هم زنده بود روی این کار اصرار می ورزید و حالا وظیفه من است که به جای او اصرار کنم .
    " آن " پرسید : " منظورتان چیست مادر . "
    جین به او نزدیک شد و بازوهایش را دور شانه او حلقه کرد : " ما امشب یک کنفرانس خانوادگی داشتیم . ماما بهتر است شما برایش توضیح بدهید فکر نمی کنم به حرف های من گوش کند . "
    کاترین قاطعانه توضیح داد : " بعد از رفتار امشب چارلز بهتر است به نصیحت ما گوش کنی . ما ترتیب این ازدواج را دادیم و چارلز را ناچار به قبول کردیم و عمویت را نیز وا داشتیم که تو را وادار به قبول کند . حالا هم مسئولیت پایان دادن آن با ما است . بعد از رفتار امشب چارلز ، باید رسما از او جدا شوی و راه دیگری نیست . "
    سکوت همه جا را فرا گرفت . گویی خواسته آمرانه زن مسن تمام فضا را اشغال کرده بود .
    جیمز در تایید گفته های زنش دست عروسش را در دست گرفت : " " آن " ما از تو حمایت می کنیم . حتی در دادگاه به نفع تو شهادت می دهیم و من از آشناییم با شاه به نفع تو استفاده می کنم . چارلز لیاقت هیچ چیز را ندارد . "
    جین عصبی تقریبا فریاد زد : " او همیشه این طور بوده است . یک ذره انسانیت و بخشش در وجودش نیست . "
    پل دی مالوت برای اولین بار شروع به صحبت کرد : " راست می گویند " آن " . " آن " به چشم های مرد نگاه کرد و هوشیاری و مهربانی را در آن ها خواند و فهمید که آن مرد از خیانت زنش هم حتما آگاه است . مرد آرام و مهربان ادامه داد : " واقعا امشب را نمی توان نا دیده گرفت و اگر نا دیده بگیری مورد تمسخر همه واقع می شوی . اجتماع وحشتناک و خیانت پیشه است . برای تمام غم ها و ناراحتی های تو کسی ارزشی قایل نیست و وقتی ضعف نشان دهی همه کس می خواهد تو را زیر پا له کند . با بخشیدن او چیزی عایدت نمی شود و همه چیزت را از دست می دهی . "
    کاترین دنبال سخن را گرفت : " پل راست می گوید . به چه فکر می کنی . " آن " اگر به طرفت بیاید باز هم او را می پذیری ؟ "
    - نه نه هرگز ، دیگر حتی نمی توانم با او کلمه ای حرف بزنم . ترجیح می دادم مرا بکشد و این طور در انظار خفیفم نکند .
    کاترین او را در آغوش فشرد : " " آن " احساس کرد که همه آن ها با علاقه و محبت نگاهش می کنند چون او با عقیده شان که شکستن پیوند ازدواجش بود موافقت می کرد . نمی دانست دلش می خواهد گریه کند یا بخندد . با لحنی عجیب گفت : " ازدواج ما به پایان رسیده این را می دانم . " از یکی به دیگری نگریست و اشک هایش سیل آسا و بی اختیار بر گونه هایش روان شد : " فکر می کردم مرا کمی دوست دارد ولی وقتی امشب دیدمش از عدم علاقه اش مطمئن شدم و دانستم که حسادتش نسبت به انیل هم از عشقش به من نبوده است و فقط به خاطر غرورش بود . هیچ کار من قلب او را ذره ای لمس نمی کرد . او مرا توسط آن زن ، در جلوی چشم همه تنبیه کرد به خاطر عشق و حسادت می توانست استخوان هایم را خرد کند ولی وقتی که آن زن را مقابلم قرار داد فهمیدم کاملا اشتباه کرده ام . بله همان طور که شما می خواهید رسما از او جدا می شوم . "
    کاترین بوسیدش : " خدا را شکر که این را می شنوم .جیمز فردا او را می بیند و به او خواهد گفت که دیگر حق ندارد وارد خانه ات شود یا به هر طریقی مزاحمت گردد . اگر این کار را بکند پدرش از او شکایت خواهد کرد . بهترین کاری که می تواند بکند این است که به اسکاتلند برود و هرگز برنگردد تمام این ازدواج هم به خاطر همین بود . از تو متشکرم " آن " ، املاک ما نجات یافت . و حالا آیا می توانی به خاطر گناهمان ما را ببخشی . "
    جین زیر گوش " آن " نجوا کرد : " تو احتیاج به تنوع و تغییر آب و هوا داری به متز برو . "
    - از شما همه عذر می خواهم چون به شدت خسته ام . هر کار که بگویید انجام می دهم و خواهش می کنم که هرگز نزدم نیاید نمی توانم تحملش کنم .
    سر جیمز قول داد : " می توانی مطمئن باشی عزیزم . حالا می رویم تو باید استراحت کنی . "
    جین گفت : " اگر " آن " بخواهد نزدش می مانم . فعلا شب بخیر خواهر عزیزم . خداوند کمکت کند ، به پیشنهادم فکر کن . شاید تنها چیزی باشد که به آن احتیاج داری . "
    وقتی که همه رفتند " آن " به رختخواب رفت . احساس می کرد قلبش از او جدا شده و جای آن خلا کامل است قادر به حرف زدن و حتی گریستن هم نبود همه چیز تمام شده بود تمام رویاهایش بر باد رفته بود . حتی آن لحظه های نادر خوشی را که با شوهرش گذرانده بود حالا برایش آزار دهنده بود . از خودش بدش می آمد که به خاطر چارلز از زندگی شیرینش در شارنتیز و تمام غرورش دست شسته بود . چقدر دیوانه بود که مردی را هم که با تمام وجود او را می پرستید و ارزش وجودیش هزاران بار بیش از چارلز بود از خود رانده بود . حرف های جین را با صدای بلند تکرار کرد : " به متز برو . تلاش بیهوده برای برگرداندن شوهر را متوقف کن و با انیل خود را تسلی ببخش. " این ها را فقط از روی نومیدی برای خود می گفت . بستن هتل وقت کمی می خواست نسبت به هتل هم احساس انزجار می کرد . فکر کرد به محض این که در هتل را ببند و اجازه خروج از ورسای را بگیرد نزد فرانسیس خواهد رفت هیچ راهی جز این برایش نمانده بود . بالاخره خوابش برد و وقتی که بیدار شد بعد از ظهر بود و متکایش از اشک خیس شده بود .
    سه روز بعد تمام تابلو های هتل جمع شده و مبلمان و سایر اشیا جمع آوری شده بودند بعضی از خدمتکاران از کار بر کنار شده و " آن " مشغول جمع آوری البسه و جواهراتش بود . او نامه ای به شاه نوشته و تقاضا کرده بود که برای مدتی از ورسای برود و سلامتیش را بهانه قرار داده بود . جواب موافق را هم خیلی زود دریافت کرده بود .
    حالا دیگر هیچ مانعی برای بستن هتل و رفتن به متز سر راهش نبود . هیچ چیز دیگر مگر بی میلی خودش برای نوشتن نامه ای به فرانسیس . هیچ دلیلی هم برای این کارش نداشت ولی هر روز آن را با بی حوصلگی به روز بعد موکول می کرد . خیلی راحت می توانست پشت میز تحریرش بنشیند و طی یادداشتی تاریخ رفتنش به متز را به اطلاع فرانسیس برساند می توانست شادی انیل را از دریافت یادداشت احساس کند و حتی صحنه استقبال انیل را که با بازوان گشوده به سویش می دوید بار ها در نظر مجسم کرد . فکر کرد معاشقه انیل هرگز نمی تواند شباهتی به خشونت های چارلز داشته باشد . در آخرین لحظه به خود یاد آور می شد که تمام این ها رویایی بیش نیست و هرگز نمی تواند عملی شود .
    دوباره کاغذ را از پیش رویش برداشت و تصمیم گرفت که شب آن را بنویسد . احساس خستگی مفرط می کرد . مثل این که یک مرتبه تمام بدنش گر گرفت ، به طرف پنجره رفت که آن را باز کند ، زانوانش می لرزید ، حرارت بدنش خیلی ناگهانی جای خود را به سردی چندش آوری داد . سعی کرد خود را به پنجره برساند ولی زمین زیر پایش خالی شد . چند دقیقه بعد مری جین او را بیهوش کف اتاق یافت .
    دکتر رو به " آن " کرد و گفت : " خانم عزیز شما فقط به استراحت نیاز دارید امروز را تماما در رختخواب بمانید و بعد از این هم کاملا مراقب باشید . مادام بچه شما دو ماهه است و من متعجبم که چطور خودتان متوجه نشده اید ، سواری نکنید ، رژیم غذایی سبک داشته باشید و استراحت کنید و آرام باشید . شما زن کاملا سالمی هستید و همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت سه روز دیگر خدمت خواهم رسید . سلام و تبریکات صمیمانه ام را حضور همسرتان برسانید . همیشه در خدمتگزاری حاضرم مادام . "
    مری جین در را برای دکتر باز کرد و به محض باز شدن در به پیشخدمتی که ظاهرا مشغول تمیز کردن دستگیره در بود برخورد . مری جین نسبت به این دخترک ، نا خود آگاه احساس بدی داشت . بر سرش فریاد زد که فورا از آنجا برود . از این که او را همیشه دور و بر آپارتمان خانمش می دید عصبانی بود و می دانست که خانمش هم از او خوشش نمی آید . یک بار گفته بود که می خواهد او را بیرون کند ولی خیلی زود موضوع را فراموش کرده بود . همان طور که مری جین همراه دکتر پایین می رفت دخترک به وضوح شنید که دکتر به او سفارش می کرد که مواظب خانمش باشد چون در مورد بچه اول هیچ کس نمی تواند حدس بزند چه پیش خواهد آمد . پس خانم حامله بود و این می توانست برای بارونس دی وایتال خبر جالبی باشد . به سرعت پایین رفت تا با اولین داوطلب یاد داشتی به ورسای بفرستد .
    پایان فصل پنجم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/