صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 97

موضوع: رمان شطرنج عشق

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سرم را به عنوان قبول پیشنهادش تکان دادم و گفتم:
    - خب حالا از کدام طرف برویم که زودتر به بقیه برسیم؟
    - خوشبختانه همه مشغول هستند و الان بهترین موقعیت است که با هم کمی صحبت کنیم، از نظر شما که اشکالی نداره.
    - نه
    در حالی که دوباره دلشوره پیدا کرده بودم و حس می کردم لرزشی در پاهایم بوجود آمده، سعی کردم خود را عادی نشان دهم .
    گفت: راستش زیاد از مقدمه چینی خوشم نمی آید و دوست دارم زود اصل مطلب ربابگویم، مدتی است که درباره شما فکر می کنم و شما را زیر نظر دارم و متوجه شده ام که از شما خوشم می آید و اگر موافق باشید درباره ازدواج با من فکر کنید.
    بدون اینکه متوجه باشم ، گفتم: چه زود حرف پدر ثابت شد.
    با تعجب نگاهم کرد و گفت: متوجه نشدم، شما حرفی زدید؟
    فوری به خودم آمدم و گفتم: نه فقط کمی گیج شدم، یعنی چطور بگویم آنقدر به قول خودتان بدون مقدمه رفتید سر اصل مطلب که کمی مرا شوکه کردید.
    - شما تا حالا درباره من فکر نکرده بودید؟
    - اگر حقیقتش را بخواهید نه فقط درباره شما بلکه درباره هیچکس فکر نکرده ام.
    همان لحظه چهره محمد به خاطرم آمد و گفتم:
    - البته موردی بود که از صحبت آن زمان زیادی می گذرد ولی قسمت نبود، بگذارید صادقانه بگویم بعد از آن مورد با خودم عهد بستم که دور قلبم را حصار بکشم و درش را قفل کنم و الان حتی نمی دانم این قفل زنگ زده باز می شود یا نه، چه برسد به اینکه کسی را به قلبم راه دهم.
    - یعنی هنوز عاشقش هستید؟
    خندیدم و گفتم: اشتباه نکنید این ضربه از عشق نبوده بلکه از ضربه احساسی که فکر می کردم او نسبت به من دارد بوده. می توانم بگویم که عاشقش نبودم فقط دوستش داشتم و شاید اگر قسمت هم بودیم در این ساعت من یک عاشق به تمام عیار بودم، ولی متاشفانه کسی که کنار شما راه می رود قلبی در سینه ندارد و این را همین امروز در باغ شما متوجه شدم. پدرم که فقط تلفنی با شما صحبت کرده بود حدس هایی زده بود ولی من در طی این دو ترم شما را فقط به چشم استاد دیده ام و لحظه ای فکر نکرده ام که می توانم در مورد ازدواج با شما فکر کنم. شما برایم فقط یک استاد قابل احترام هستید و راستش آقا آرشام آلان آنقدر فکرم به هم ریخته که شاید فکر کنید دارم هذیان می گویم، به نظر شما من یک دختر عادی هستم؟
    با تعجب نگاهم کرد و گفت: البته من فقط فکر می کنم شما خیلی نا امیدانه درباره خود فکر می کنید.
    - اگر سوالی از شما بپرسم قول می دهید صادقانه جوابم را بدهید؟
    - مطمئن باشید.
    - چرا من؟ اینهمه دختر اطرافتان هستند که اکثرا از من بهترند پس شما چرا منو انتخاب کردید؟
    - شما واقعا نا امیدانه درباره خود فکر می کنید، بله دختران زیادی در اطرافم هستند ولی نه تنها حالا بلکه چندین سال است، چه در ایران چه در خارج از ایران که تحصیل می کردم، می توانستم در بین آنها برای خود راحت همسری انتخاب کنم ولی من به خیلی از معیارها معتقد هستم، به نظر من ظاهر و باطن یک شخص هر دو باید قلبم را بلرزاند که من هر دو را با هم می خواستم و در طی این مدت فقط توانستم شما را پیدا کنم.
    با پوزخندی گفتم: ولی فکر کنم شما از لحاظ دید اشکال دارید چون من دختر زیبایی نیستم که بتوانم نظر کسی مثل شما را جلب کنم.
    - آفاق تحمل کن، خیلی تند می روی. بگذار حرفم تمام شود تا بفهمی که از نظر دید اشکال ندارم بلکه تجربه این سالها باعث شده که قدرت دیدم بهتر شود یعنی کمال را ببینم و نه جمال را. روزهای اول تو را دختری دیدم سخت کوش و درسخوان ولی بعد وقتی دقت کردم دیدم که بر خلاف هم جنسهایت برای جلب نظر مردها هیچ کوششی نمی کردی حتی برایت اهمیت هم نداشت، ایم مرا کمی کنجکاو کرد و فکر کردم شاید کسی را دوست داری یا نامزدی کسی هستی ولی وقتی از همکلاسی هایت پرس و جو کردم فهمیدم آنها روی تو اسم رباط گذاشته اند چون که دارای احساس نیستی، بعد کم کم متوجه شدم که تو برای غرورت ارزش خاصی قائل هستس و به هیچ عنوان به خاطر کسی راضی به گذشتن از آن نیستی و این اخلاقت موجب شد که بیشتر به طرف تو جلب شوم. سعی کردم با دان طرحهای مختلف و مشکل تو را به سوی خود جلب کنم ولی نتوانستم، تازه متوجه شدم که در این مدت به واسطه ارتباط بیشتر با خصوصیات تو بیشتر آشنا شده ام و از زیرکی و کاردانیت اذت می برم و بعد طرز لباس پوشیدنت، در اون ظاهر ساده یک حالت جذابیت خاصی دیدم برای انسان کهنه نمی شود. تو همیشه شاده و بدون رنگ و لعاب بودی و این همه حقایقی بود که درباره تو فکر می کنم، پس چشمانت را باز کن و فکر کن که شاید بتوانی مرا ببینی و احساسی به من پیدا کنی و من هم قول می دهم که اگر کمی مرا دوست داشته باشی کاری کنم که همیشه احساس خوشبختی کنی.
    وقتی آرشام ساکت شد، زبانم بند آمده بود و اصلا فکر نمی کردم که درباره من چنین فکر کند و تا به خانه رسیدیم همه اش با خود فکر می کردم اون شخصی که آرشام درباره اش صحبت می کرد من بودم یا کسی که فقط در رویاهایش وجود داشت، حتی یادم نیست که ناهار را چگونه خوردم و تا بعد از ظهر چکار کردم، فقط می دانم به طور خودکار هر کس هر پیشنهادی می داد قبول می کردم، هم پینگ پنگ و والیبال یازی کردم هم به دیدن گلخانه رفتم و اندکی در باغ قدم زدم و حالا در اتاقم هستم و هنوز به رویاهای آرشام فکر می کنم.
    حدود یکماهی از پیشنهاد آقای پناهی می گذرد، در این مدت خیلی سعی کردم فکرم را کمتر به آرشام مشغول کنم، حتی تلاش نمودم که او را به طور کامل از ذهن خود بیرون کنم. او هم در این مدت با من طرف صحبت نمی شد و حتی دیکر طرح جدیدی هم پیشنهاد نمی داد و من حس کردم که اینطور مرا آزاد گذاشته به حرفهایش فکر کنم، در صورتی که من بیشتر از او و فکرش فراری بودم و همین روند باعث منزوی تر شدنم شده بود. سعی می کردم چه در دانشگاه و چه در خانه خود را بیشتر مشغول کتابهایم کنم ولی وقتی در کلاسش بودم دیگرنمی توانستم وجودش را نادیده بگیرم و کم کم احساسش می کردم و بر خلاف میلم بع طرفش کشیده می شدمف اگر در جمعی صحبتش را می شنیدم خودبخود میخکوب می شدم و تمام حواسم متوجه صحبت جمع می شد و بعد بدون آنکه خودم متوجه باشم ارزش هایش را می سنجیدم ولی تا به خود می آمدم سعی می کردم که او را از ذهنم دور کنم واین جدال سختی بود که با خود شروع کرده بودم و در این اواخر احساس می کردم که حصار دور قلبم دچار لرزهشده و در لحظاتی که انتظارش را نداشتم به لرزیدن و از جا کندن می افتاد. در حالی که با تمام وجود سعی می کردم که این حصار را حفظ کنم، از خود عصبانی بودم و از اینکه سعی می کردم نگاهم به نگاهش نیافتد ولی دوباری توانست مرا غافلگیر کند. همانطور که به راز نگاهش فکر می کردم از در دانشگاه بیرون آمدم و صدای آقای پناهی را شنیدم که مرا صدا می زد، سرجایم ایستادم بدون اینکه جرات کنم برگردم و جوابش را دهم.
    - خانم صادقی چندبار صدایتان کردم، چرا جواب نمی دهید؟
    در حال که هنوز سرم پائین بود گفتم: ببخشید متوجه نشدم.
    - دروغگوی خوبی نیستید و اینبار می بخشمتان ودر خیابان بعدی در ایستگاه اتوبوس منتظرتان می ایستم، با اتومبیلتام دنبالم بیایید باید حتما با شما صحبت کنم.
    در حالی که حس می کردم صدایم به ناله بیشتر شباهت دارد کفتم: ولی من باید زود برگردم.
    - زیاد وقتتان را نمی گیرم و منتظرم.
    بعد بدون هیچ حرفی به راه تفتاد و رفت، مانده بودم که چه کنم ولی دیدم چاره ای نیست. بالاخره باید روزی جوابگویش باشم، سوار اتومبیلم شدم و به جایی که او ایستاده بود رفتم و نگه داشتم. وقتی سوار شد گفت: رستوران دنجی را می شناسم و بعد راهنمایی کرد تا به آنجا برویم، بدون کلمه ای مخالفت به همان راهی که نشان می داد رفتم و بعد از اینکه پشت میزی نشستیم، سفارش نهار داد و گفت:
    - آفاق نمی خواهی بعد از یکماه سرت را بلند کنی و نگاهم کنی، اگر می دانستم چنین از من فراری می شوی اینطوری یکدفعه تمام راز دلم را بهت نمی گفتم.
    چنان صداقت و گرمی در صدایش بود که سرم را بلند کردم و از پس حلقه اشکی که در چشمانم جمع شده بود، به چشمانش که تار می دیدم نگاه کردم، وقتی چشمان گریانم را دید با تعجب پرسید:
    - آفاق اتفاقی افتاده؟ اگر حس می کنی که حرفهایم برایت سنگین و توهین آمیزه بگو، به خدا دیگر هیچ وقت مزاحمت نمی شوم ولی خواهش می کنم فقط صادقانه با من رفتار کن. چون من یک پسر بچه نیستم که از جواب منفی تو دگرگون شوم البته نمی توانم بگویم ناراحت نمی شوم ولی یاد گرفته ام که باید با همه چیز کنار آمد حتی شکست در عشق. من نمی خواهم هیچ موقع خودم را به هیچ عنوان به کسی تحمیل کنم ما آلان دو انسان بالغ و با شعور هستیم که با حرف زدن می توانیم همدیگر را قانع کنیم گرچه تقریبا چهارده سال از من کوچکتر هستس ولی می دانم تو هم یک دختر بچه نیستی و خیلی از سنت بیشتر فهم و شعور داری پس به جای اینکه باعث آزار خودت شوی و شادابیت را از دست دهی، حرفت را بزن و اینقدر خودت را عذاب نده.
    چنان تحت تاثیر حرفهایش قرار گرفتم که پیش خود اقرار کردم واقعا مرد محترم و با شعوری است و همان لحظه با خودم گفتم آیا من لیاقت چنین مرد بزرگی را دارم، مردی که با همه چیزمنطقی کنار می آید و بیشتر ناراحت روحیه من بود تا جوابی که به او بدهم. پس برخلاف تصمیمی که گرفته بودم ، لبخندی زدم و گفتم:
    - آرشام می شه به من فرصت بیشتری بدهی تا بهتر تو را بشناسم، راستش من شناختم از مردها به خصوص تو خیلی کم است.
    - البته، ولی به نظرم بهتره بعضی مواقع با هم به رستوران یا پارکی برویم و یا حتی همراه با خانواده هایمان رابطه بیشتری داشته باشیم، در ست مثل دو دوست، چون آن موقع بهتر می توانیم همدیگر را بشناسیم تا اینکه از هم فرار کنیم.
    با صدای بلند خندیدم و گفتم: خب دیگه اینقدر هم خنگ نیستم، اگر یک رابطه دوستانه و خانوادگی داشته باشیم بهتر است.
    او هم خندید و گفت: خب حالا غذایت را راحت بخور و اصلا به جوابی که به من می خواهی بدهی فکر نکن، تو از حالا تا آخر عمر من وقت داری و من هیچ وقت تو را در تنگنا نمی گذارم، پس راحت باشد.
    حالا که در اتاقم هستم، به ساعات خوبی که با آرشام گذراندم فکر می کنم و احترام بیشتری نسبت به قبل برایش قائل هستم و به آینده امیدوارم. امشب آسمان از پنجره اتاقم زیباست، ستاره ها هم همه زیبا هستند و امشب ماه چقدر زیبا نورافشانی می کند.
    امروز وقتی با پدر راجع به آرشام صحبت کردم و از تصمیم خودمان گفتم، لبخندی زد و صورتم را بوسید و گفت:
    - آفرین دخترم، همیشه به تو افتخار می کنم و از حالا بدان آرشام یک رای مثبت دارد و آن رای من است، چون از لحظه اول که او را دیدم و با او صحبت کردم، او را لایق دختر عزیزم دیدم. پس از این به بعد بیشتر با خانواده اش رفت و آمد کنیم تا هم شما شناختتان نسبت به هم بیشتر شود و هم من بتوانم خانواده این استاد تو را بهتر بشناسم.
    ماههاست که از روابط خانوادگی ما و خانواده پناهی می گذرد، هر چه بیشتر آرشام را می شناسم، احساس می کنم که چقدر مرد بزرگی است و من لیاقت او را ندارم. در این مدت درست مثل یک دوست با من رفتار کرده و اجازه داده که کاملا از اخلاق او آگاه شوم، البته این رفتار او در بیرون دانشگاه است و چقدر ازش سپاسگزارم با رفتاری که دارد هیچ کس در دانشگاه متوجه علاقه او نشده و ما مثل همه دانشجوها و استادان با هم رفتار می کنیم. با گذشت زمان احساس می کنم که او می تواند برایم یک همسر کاملی باشد، ولی باز یک حس خلا در وجودم آزارم می دهد که نمی دانم چیست وهمین احساس باعث می شود که شب ها دچار بی خوابی شوم، هر چه به کامل بودن او مطمئن می شوم، بی خوابی و بی قراریم بیشتر می شود. در این مدت افراد فامیل، او و خانواده اش را به عنوان دوست جدید پدر پذیرفته اند و پدر به مادر و آرمان و آذین تاکید کرده که از خواستگاری آؤشام حرفی به میان نیاورند تا راحت تر بتوانم تصمیم بگیرم. در این مدت سعی کرده ام که با امید روبه رو نشوم، به صورتی که همیشه ازش فراری هستم و خوشبختانه متوجه شده ام امید در این مدت به آذین نزدیکتر شده است، البته اون شادابی همیشگی را ندارد و بیشتر در کناری می نشیند و با آذین صحبت می کند ولی بعضی مواقع که نگاهم در نگاهش قفل می شود، برقی در نگاهش می بینم که وحشت می کنم و سرمایی امام وجودم را فرا می گیرد. همیشه فکر می کنم این سرما از ترس است و یا از چیز دیگر، اما واقعا نمی دانم، تنها می دانم که از امید می ترسم.
    امروز وقتی از دانشگاه بیرون آمدم و سوار اتومبیل شدم، قبل از حرکت در طرف دیگر اتومبیل باز شد و امید کنارم نشست، از ترس لحظه ای احساس مرگ کردم، اما وقتی نگاهش کردم و دیدم چه اذتی از ترسیدنم می برد، سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم و ترس را از خود دور کنم. همیشه از اینکه از آزار من لذت می ببرد، متنفر بودم و فوری حس دیگری در من برانگیخته می شد که ترس را فراموش می کردم و می دانتم که باید با او مقابله کنم و آزارش دهم، یعنی درست مثل خودش رفتار کنم، همین موضوع از من موجودی تازه می ساخت که فقط در برابر او چنین بودم و در آخر هم احساس لذت و زنده بودن می کردم.
    - با اجازه کی سوار اتومبیل من شدی؟
    با صدای بلند خندید و گفت: خوبه هنوز آفاق قبل هستی و زود تغییر موضع دادی، دیگه داشتم فکر می کردم، آلان بیهوش می شوی.
    اتومبیل را روشن کردم و گفتم: این آرزو را به گور می بری امید، تو همیشه در برابر من یک شکست خورده هستی.
    برایم دست زد و گفت: عجب دل شیری داریدختر] تو می دونی چندین ماه است که با هم هم صحبت نشده بودیم، دیگه داشتی مرا فراموش می کردی. راستی این همه مدت که با آرشام جانت خوش وبش می کردی، حرفهای من یادت رفته بود، مگه بهت نگفته بودم که تو هیچ موجودیتی نداری به غیر از اینکه یک رقیب برای من هستی و تا من بخواهم نمی گذارم رنگ آرامش را به خود ببینی، آفاق بعضی وقتها کاری می کنی که فکر می کنم اصلا باهوش نیستی، تازه خنگ هم هستی.
    - درست صحبت کن و توهین بی خود نکن و بگو ببینم دوباره چه خیالی برایم داری؟
    پارکی را نشان دادو گفت: همینجا نگه دار باید با هم بشینیم و مفصل صحبت کنیم.
    وقتی روی نیمکتی زیر درختی در پارک نشستیم، گفتم: زود باش امید حرفت را بزن، چون من کار دارم ومثل تو بیکار نیستم که دنبال آزار دیگران باشم.
    ابرویی بالا انداخت و گفت: خیلی زبان دراز شده ای، ولی معطلت نمی کنم، تو تا حالا فکر نکردی چرا من این همه مدت مثل یک بچه خوب اینقدر ساکت نشسته ام و ناظر دلبریهای شما با این آرشام جانت هستم.
    از شدت ناراحتی چشمهایم را بستم و با خودم گفتم، نباید عصبانی شوم چون اوضاع بدتر می شود، باید آرامش خود را حقظ کنم و با اینکه دچار دلشوره عجیبی شده بودم اما سعی کردم چیزی بروز ندهم. وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم با چشمان سبزش خیره نگاهم می کند و لبخند به لب دارد.
    - آرام شدی؟ ببین من احساس می کنم تو قوانین بازی را فراموش کردی یا اینکه عشق این آقا آرشام چشم هایت را کور کرده، بگذریم در بازی شطرنج آدم باید کاری کند که رقیبش احساس کنه دارد پیروز می شود و وقتی لذت این پیروزی را با تمام وجودش حس کرد باید تو حرکتت را نجام دهی و او را طوری مات کنی که شوکه شود چون آنوقت است که لذت واقعی را می بری. یادت می آید روزی که کوه رفته بودیم به تو گفتم آنقدر صبر می کنم که قله برسی بعد پرتت می کنم چون لذتش بیشتر است، حالا همان زمان رسیده، یعنی این خانم مهندس ما یک تور یزرگ پهن کرد و یک استاد همه چیز تمام را تور کرد که البته در این راه خیلی هم تلاش کرده اما وقتی که احساس کرد همه کارها به خوشی تمام شده و می تواند تورش را از آب همراه ماهی یزرگش بیرون بکشد، یکدفعه می بیند تور پاره شده و ماهی از دستش رفته، حالا توهم همین حال و روز را داری و باید تورت را رها کنی چون این ماهی متعلق به تو نیست.
    با پوزخندی گفتم: حرف هایت تمام شد، تو فکر نمی کنی خیلی به خودت مطمئن هستی چون اگر توری بود و ماهی ای، این ماهی خیلی وقت است که دردستان من است و اگر بازی شطرنجی بوده خیلی وقته که تو مات شدی ولی تازه متوجه شده ای.
    بعد از جای خودم بلند شدم بروم که گفت: آفاق عجله نکن، بله ماهیت صید شده ولی باید رهایش کنی.
    - چه کسی می تواند همچین دستوری به من بدهد؟
    - من، حتما یادت برفته موضوع رضا سروری همان موضوعی که مجبور شدی دانشگاه را رها کنی. حالا اگر خیال داری مرا مجبور کنی حرفی نیست، چون خوابی برایت دیده ام وحشتناکتر از قبل، می دونی ایندفعه در دو راه حل مانده ام، نمی دانم اگر تو حرفم را گوش نکنی، کدام را انتخاب کنم و به خاطر همین هم گفتم با خودت مشورت کنم. اولین راه حل همان موضوع دانشگاست، منتها با ابعاد گستره تر که باعث آبروریزی بیشتری می شود، آنقدر که پدرت از بیم آبرو از خانه خارج نشود و راه حل دیگر اینکه یک اتفاق بد برای این آقا آرشام بیفته که برای همیشه از دیدنش محروم شوی مثل یک تصادف، دوست دارم خودت انتخاب کنی و در ضمن تا حالا دیگه منو شناختی و می دونی که الکی تهدید نمی کنم، حالا خود دانی.
    با نفرت نگاهش کردمو گفتم: امید اگر من بگویم در بازی شکست خوردم دست از سرم برمی داری؟ حتی حاضر هستم جلوی همه بگویم، باور کن دیگه خسته شدم.
    ابتدا با صدای بلند خندید و بعد نگاه عمیقی کرد و گفت: گفتن تنها شرط نیست تو باید کاری که من می گویم انجام دهی تا واقعا از نظر من مات شده باشی، نه اینکه یک کلمه بگویی و بعد خوشبخت در کنار آفا آرشام زندگی کنی. آفاق واقعا تو فکر کرده ای من انفدر پَپه هستم.
    با عصبانیت گفتم: بگو شرایط مات شدنم چیه، چون آنقدر ازت متنفر هستم که دیگه نمی خواهم تا آخر عمر نشانی ازت ببینم.
    - اول اینکه قید دانشگاه را میزنی و برگه انصراف را نشانم می دهی و دوم اینکه باید با کسی که من تعیین می کنم ازدواج کنی، این شرایط مات شدن توست.
    مدتی بدون اینکه بتوانم حرفی بزنم به فضای پارک نگاه کردم، وقتی او سکوتم را دید گفت: بهتره بریم چون شب می شه، خوب فکر کن اگر در همین چند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روزه قيد اين آقا آرشام را زدي كه هيچ ولي اگر خواستي با آقا آرشامت باشي فقط بگو كدام راه حل پيشنهادي مرا ترجيح مي دهي و اگر هم خواستي از بازي استعفا بدهي، انصرافت از دانشگاه را بياور تا من يك شوهر خوب به تو معرفي كنم. تازه آفاق دوست نداشتم اينطور زود بازي را تمام كنم ولي چكار كنم كه خيلي دوستت دارم.
    بعد همچنان كه با تمسخر مي خنديد از من دور شد، الان نزديك صبح است و من هنوز فكر مي كنم كه چطور از اميد انتقام بگيرم چون ديگر از همه چيز خود گذشته ام و فقط به فكر انتقام هستم. نمي خواهم از كسي كمكم بگيرم، اين بازي را من تمام مي كنم آن هم با شكست دادن اميد.
    هشت ماه از تاريخي كه اميد مرا تهديد كرده مي گذرد، هشت ماه را به سختي گذراندم چون اول بايد جواب رد به آرشام مي دادم در حالي كه حتي يك مورد براي ايراد گرفتن از او نداشتم. چقدر ناراحت بودم كه از همان اول جواب رد به آرشام نداده بودم و اميد و حرفهايش و بازيش را فراموش كرده بودم. اوضاع خيلي برايم مشكل شده بود، از يك طرف علاقه خودم به آرشام به خاطر اينكه او واقعاً يك انسان كاملي بود و از طرف ديگر علاقه خانواده ام به اين پيوند. هم در محيط دانشگاه در عذاب بودم و هم در خانه مورد بي مهري خانواده قرار مي گرفتم و در هر ثانيه كه رنج مي كشيدم بيشتر براي انتقام گرفتن از اميد راسخ تر مي شدم. دو ماهي است كه آرشام دوباره به خارج برگشته و با برگشت او كمي رفتار خانواده ام با من بهتر شده و از آن همه فشار و زخم زبان شنيدن راحت شدم، البته مادرم بسيار افسرده و ناراحت است چون آذين هم همچنان خواستگارانش را رد مي كند و مني را هم كه در آستانه ي ازدواج مي ديد به يكباره تمام آروزهايش را به باد داده بودم. پدر و مادرم يك سفر با هم به كانادا براي ديدار عمه منيژه رفتند كه صد البته مي دانستم پدرم به خاطر اينكه روحيه مادر عوض شود و از اين افسردگي بيرون بيايد اين سفر را تدارك ديده چون با اينكه تابستان بود و مي توانست ما را هم همراه خود ببرد ترجيح داد به خاطر مادر تنها بروند، تا هم تنبيهي باشد براي ما شايد كه به خود آئيم. واي كه چقدر از تو متنفرم اميد، اميدي كه به همان اندازه كه من از تو بدم مي آيد خواهرم تو را دوست دارد و زندگي و آينده خود را به اميد تو برنامه ريزي مي كند. نمي دانم بودنت بهتر است يا نبودنت؟
    امروز با آرمان به شركت تازه تأسيسش رفتيم، البته اميد و محراب هم در اين شركت سهيم هستند و وقتي آرمان گفت كه دوست دارد در كارهاي شركت من هم همكاري كنم خيلي خوشحال شدم و با جان و دل قبول كردم. وقتي وارد شركت شدم ساختماني ديدم داراي چندين اتاق، شركت كار ساختمان سازي انجام مي داد. يكي از اتاق ها را آرمان به من اختصاص داده بود، در اتاقم بودم و فكر مي كردم چه چيزهايي بگيرم تا بتوانم فضاي اتاقم را زيباتر كنم كه محراب وارد شد و گفت:
    - سلام به دختر خاله عزيزم.
    با لبخند جوابش را دادم و گفتم:
    - از شادي چه خبر؟
    - راستش خيلي اصرار كرد كه كاري هم به او در اينجا بدهم و نمي دونم چطور پشيمانش كنم، خوش به حال آرمان چون مهديس كلاً از كار در بيرون از خانه خوشش نمي آيد.
    - تا كي شما مردها مي خواهيد كه حرف حرف خودتان باشد و به علايق همسرانتان توجهي نداريد، چه اشكالي دارد مثلا شادي در اينجا مشغول به كار شود، به نظر من با اون روحيه شادي اگر بخواهي او را مجبور به خانه ماندن كني خيلي بهش ظلم مي كني.
    - ببينم تو طرفدار دختر دايي ات هستي، يا پسر خاله ات؟
    خنديدم و گفتم:
    - دست بردار محراب نمي خواهد موضوع را عوض كني ولي بيشتر فكر كن، اگر به شادي يك فرصت بدهي پشيمان نمي شوي.
    محراب آهي كشيد و بعد به طرف پنجره رفت و گفت:
    - تو نمي خواهد طرفداري اونو بكني چون خودش مي تواند از حقش خوب دفاع كند، مي دوني قرار بود چند ماه ديگر جشن عروسي بگيريم و با هم به سر خانه و زندگيمان برويم ولي حالا مي گه من بايد درباره ازدواج با تو بيشتر فكر كنم.
    از صداي غمگين محراب ناراحت شدم، به طرفش رفتم و كنارش ايستادم و گفتم:
    - محراب جان چرا مي گذاري زندگيتان اينجوري خراب شود، در حالي كه با كمي گذشت مي توانيد خيلي خوب زندگي كنيد. تو مگه به شادي اطمينان نداري، اينجا هم يك محيط مطمئن است. خود من الان خيلي خوشحال هستم و با اينكه يك مقدار ديگه از درسم مانده ولي آرمان از من خواسته بيام و اينجا كار كنم چون اين باعث مي شه احساس كنم من هم مي توانم مفيد باشم و اينكه واقعاً زن احتياج دارد در مواقعي احساس استقلال كنه اما باور كن اين استقلال نمي تونه به زندگيتون ضرري بزنه بلكه باعث مي شه شادي با ديد بهتري به تو نگاه كنه.
    - شايد تو درست بگويي، سعي مي كنم از ديدگاه شادي به اين موضوع نگاه كنم.
    با خوشحالي دست زدم و گفتم: آنوقت چقدر اينجا خوب مي شود.
    - عجله نكن من گفتم حالا فكر مي كنم، راستي ساعت سه در اتاق آرمان باش چون مي خواهد رئيس شركت را معرفي كند و بقيه كاركنان هم هستند.
    از اتاق كه بيرون رفت روي صندلي نشستم و همانطور به كارهايي كه بايد انجام مي دادم فكر مي كردم، تنها موضوعي كه ناراحتم مي كرد سهامداري اميد بود البته مي دانستم كه اميد هم مثل آرمان و محراب فقط بعضي مواقع براي رسيدگي به پيشرفت كار به شركت مي آمد. با فكر اميد به ياد ديشب افتادم كه وقتي از خواب بيدار شدم و خواستم به آشپزخانه بروم و كمي آب بخورم صداي گريه آذين را شنيده و به اتاقش رفتم و در حالي كه بغلش مي كردم، پرسيدم از چي ناراحتي كه اون گفت مدتي است اميد در حال و هواي ديگري و احساس مي كنم مثل قبل به من توجه نداره.
    آهي كشيدم و گفتم:
    - او مگه قبلاً چطور بود، يعني با تو قول و قراري گذاشته بود؟
    سرش را تكان داد و گفت:
    - راستش آفاق خيلي سعي كردم بفهمم كه مرا دوست دارد يا نه ولي او يك جور خاصيه، با من خيلي مهربان است و هميشه توي جمع هواي مرا دارد. بعضي مواقع خريدي دارم كه اون مي دونه از كجا بهتر مي شه خريد كرد. وقتي ازش مي خواهم منو مي بره و خيلي صميمي برخورد مي كنه حتي اگر چند ساعتي طول بكشه. اصلاً نمي گه خسته شدم يا زودتر بريم خوبه، تازه بعدش منو حتماً به رستوراني مي بره و بالاخره غذا يا بستني يا آب ميوه اي با هم مي خوريم حتي بعضي مواقع از گل فروشي يك شاخه گل مي گيره و بهم مي ده ولي تا حالا يك كلمه كه بگه منو دوست داره نگفته اما اونقدر مهربونه كه بعضي وقت ها فكر مي كنم از آرمان مهربانتر است.
    با خود فكر مي كردم آيا حرف هاي آذين واقعاً حقيقت دارد چون فقط در يك مورد من محبت را در حركات او ديدم و آن موقعي بود كه از كوه افتادم ولي حالا آذين طوري صحبت مي كرد كه من پيش خود فكر كردم شايد او از اميد ديگري حرف مي زند. با صداي آذين به خود آمدم كه مي گفت:
    - آفاق به چي فكر مي كني، ترا به خدا كمكم مي كني چون من ديگه خسته شدم.
    - اول مرا مطمئن كن اين حرف هايي كه زدي واقعاً حقيقت دارد يعني اميد تا حالا با تو بد و توهين آميز صحبت نكرده، مي دوني بعضي مواقع علاقه چشم آدم را كور مي كنه و تو بايد واقع بين باشي.
    نگذاشت حرفم تمام شود و گفت:
    - آفاق، من هيچ دروغي درباره رفتار او نگفتم. اميد نه فقط با من بلكه با همه اينجور مهربان برخورد مي كنه ولي نمي دانم چرا بعضي مواقع يكم با تو بد اخلاقي مي كنه. البته تازگي ها حس مي كنم كه بيقراره، چند روز پيش به همراه شادي و محراب و آرمان و بقيه بچه ها و اميد به سينما رفته بوديم كه موقع برگشت وقتي گفتم به نظرت اگر فيلم اينجوري تمام مي شد چطور بود او انگار تمام مدت خواب بوده باشه گفت، نمي دونم چون اصلاً به فيلم دقت نكردم. خيلي كم پيدا شده و هر موقع مي گويم كجا بودي لبخند مي زند و با هيجان مي گويد كه يك جاي خوب. آفاق ترا به خدا كمك كن و منو از اين برزخ نجات بده، ديگه دارم خسته مي شوم و مي خواهم تكليفم زودتر معين شود. شادي و مهديس هر دو تا نامزد هستند و تا چند وقت ديگر عروسي مي كنند آنوقت من هنوز سال هاست منتظر يك كلمه اميد هستم.
    آن موقع واقعاً دلم برايش سوخت و قول دادم كه كاري انجام دهم و سر از كار اميد در آورم ولي حالا وقتي فكر مي كنم كه بايد به اميد نزديك شوم دوباره دچار دلشوره مي شوم. در اين مدت هشت ماه سعي كرده ام هميشه به طريقي ازش فراري باشم و به خاطر اينكه اونو در ميهماني ها نبينم خودم هر چند وقت يكي دو روز به ديدن خاله، عمه و عمو و دايي مي روم و چند روز مي مانم تا نگويند كه مرا نمي بينند و حتي در چند مورد كه اميد به مسافرت رفته بود يك روز كامل را كنار خانم و آقاي محمودي گذراندم كه اونها هم همين فكر را كنند، سعي كردم اينجوري حضور خود را در كنار اقوام و دوستان داشته باشم تا اينكه در مواقعي كه اميد است حضور داشته باشم چون نمي خواستم وسيله اي براي تفريح او باشم. بايد فردا به دانشگاهش بروم شايد بتوانم اطلاعات جديدي بگيرم با اينكه مي دانم او ديگر در بيمارستان كار مي كند ولي خوب مي دانم كه هميشه بچه ها از هم اطلاعات دارند ولي اگر نتوانستم بايد سري به بيمارستانش بزنم. در همين لحظه آبدارچي شركت كه او را اصغر آقا صدا مي زنند به اتاقم آمد و گفت:
    - آقاي صادقي گفتند زودتر بياييد چون همه منتظر شما هستند.
    وقتي به ساعت نگاه كردم و متوجه شدم كه ساعت سه و بيست دقيقه است فوري بلند شدم و به طرف اتاق آرمان رفتم و بعد از گفتن سلام كنار آرمان روي مبلي نشستم، در همان لحظه چشمم به اميد افتاد كه با پوزخندي مسخره آميز نگاهم مي كرد. با صداي آرمان به خود آمدم كه همه را معرفي مي كرد و سمت هر كس را مي گفت، رئيس اجرايي شركت آقاي بهنوشيان بود كه تقريباً مرد مسني بود يعني حدود پنجاه و پنج سالي داشت و دو مهندس ديگر هم بودند كه هر دو با همه دوست بودند و حدوداً سي و سه ساله بودند و داراي همسر و فرزند بودند. آرمان مرا خواهر خود كه در رشته معماري تحصيل مي كنم و يك ترم به پايان درسم مانده معرفي كرد كه در مواقع فراغت هم براي يادگيري كار و هم براي كمك به آنجا مي آيم. آنطور كه از صحبت هاي آرمان فهميدم، دانستم تقريباً حالت نخودي دارم كه شايد بعضي مواقع كاري بتوانم انجام دهم و همين موضوع باعث شد تا اخم هايم درهم برود كه با صداي اميد به طرفش نگاه كردم، گفت:
    - خانم مهندس خسته شديد، بهتر نبود آقاي صادقي صبر مي كرديد تا درسشان تمام شود بعد ايشون را به اينجا مي آورديد، ممكن است چون كاري بلد نيستند باعث ضرر و زيان شركت شوند.
    - آقاي بهنوشيان من فكر نكنم اينطوري باشد چون تمام طرح هاي ايشان را خواهم ديد و به نظرم آقاي صادقي تصميم به جايي گرفتن چون خانم صادقي مي تواند از حالا تجربه كاري پيدا كند.
    بعد از كمي صحبت جلسه تمام شد ولي در همان فكر كردم چقدر از اين اميد متنفرم و چرا او از هر فرصتي براي رنج دادنم استفاده مي كند و برايش لذت بخش است، در حالي كه به گفته آذين با همه چنين مهربان بود.
    امروز به يكي دو كلاس خود نرفتم و به دانشكده پزشكي رفتم و از شيوا هم خواستم همراهيم كند و از چند دانشجو كه اميد را مي شناختند درباره اش تحقيق كرديم، البته گفتم چون خواستگار خواهرم است براي تحقيق آمده ام. يكي از آنها كه مهناز نام داشت گفت:
    - خوش به حال خواهرت، راستش همه ما مي دونستيم كه تازگي ها آقاي دكتر عاشق شده. حالا اين خواهرت كه تازه به بيمارستان اومده چه جوريه، چون اونطور كه من شنيدم ظاهرش با تو خيلي فرق داره.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در حالي كه آب دهنم را به زور قورت مي دادم چون اصلاً انتظار شنيدن چنين حرف هايي درباره اميد را نداشتم، گفتم:
    - تو درباره خواهر من چه شنيده اي؟
    - ما شنيده ايم كه ايشون هم خيلي زيبا و هم از يه خانواده خيلي محترم و پولدار هستند، در ضمن اينكه خيلي محجبه هستند يعني با چادر مي گرده و داراي يك خانواده متعصب ولي ظاهر تو كه اينجوري نشان نمي دهد البته خيلي ساده لباس پوشيدي ولي نه آنطور محجبه كه از خواهرت شنيديم، پس چطور شما خواهر هستيد.
    شيوا – ايشون شوهر كرده و بنابر خواست همسرشون اينطوري مي گرده. حالا از اين آقا اميد بگو، تو كه بيشتر از خواهر دوستم گفتي.
    - تا وقتي دانشگاه بود خيلي مغرور و از خود راضي بود البته مي دونيد، نمي تونم بگم كه آدم بدي بود چون اگر كسي كمك مي خواست حالا چه دختر يا پسر فرقي نداشت او هميشه حاضر به كمك و راهنمايي بود چون با استادها خيلي آشنا بود هميشه براي نمره گرفتن خيلي بهش مراجعه مي كردند و او هم اصلاً نه نمي گفت و سعي مي كرد كه به بچه ها كمك كند ولي به دخترها اعتنايي نمي كرد با اينكه خيلي ها دور و برش مي پلكيدند. راستش خيلي دوست دارم بيام بيمارستان و خواهر پرستارت را ببينم كه چطور تونسته دل سنگ اين اميد آقا را نرم كنه و عاشق خودش كنه.
    ديگه ديدم طاقت بيشتر شنيدن را ندارم پس بلند شدم و بعد از تشكر از دانشگاه بيرون آمديم.
    شيوا – آفاق جون حق داري ناراحت بشي بيچاره خواهرت كه اين همه مدت منتظر بود، حالا به خواهرت چي مي گي؟
    - شيوا فردا مي آيي برويم بيمارستان چون بايد اونجا هم پرس و جو كنم، وقتي مطمئن شدم تصميم مي گيرم.
    - حتماً.
    قرار شد فردا اصلاً به دانشگاه نرويم و مستقيماَ ساعت ده، دم در بيمارستان همديگر را ببينيم. حالا كه در اتاقم هستم به اميد فكر مي كنم و خيلي دلم گرفته و براي آذين نگرانم. امشب باز احساس مي كنم شب زيبايي نيست، از پنجره اتاقم به آسمان خيره شده ام و نه ستاره ها را زيبا مي بينم و نه ماه را. نمي دونم چرا ولي دلم مي خواد تا صبح گريه كنم، صدايي در ذهنم فرياد مي زند به خاطر آذين است به خاطر آذين است كه كم كم پلك هايم سنگين مي شود.
    امروز وقتي به بيمارستان رفتم اول به عنوان بيمار مراجعه كردم و بعد از معاينه خدا خدا مي كردم اميد در بيمارستان نباشه و منو نبينه ولي وقتي شيوا پرسيد كه اتاق آقاي دكتر محمودي كدام است و پرستار گفت ايشون ديشب شيفت بودن و تا فردا نمي آيند توانستيم با هم نفس راحتي بكشيم. با شيوا به اتاق پرستارها مراجعه كردم و شيوا صحبت را به اميد كشاند و گفت كه پسر همسايشونه و به خواستگاري خواهرش اومده، پرستار با تعجب گفت:
    - شايد اشتباه مي كنيد چون همه مي دانند كه آقاي دكتر محمودي به پريسا علاقه داره.
    بعد به طرفي كه پريسا همراه با دوستانش غذا مي خورد اشاره كرد و ادامه داد:
    - بيچاره پريسا، ما كه هر لحظه منتظر شيريني نامزديشان هستيم.
    - اين همسايه ما اسمش فريد محمودي است كه قبلاً هم يكبار ازدواج كرده و به اون خانم نمي آيد كه همسر مردي به سن ايشون شوند.
    پرستار – واي كه چقدر دلم براي پريسا سوخت آخه نمي دوني چه دختر ماهيه ولي شما اشتباه گرفتيد ما دكتر محمودي داريم ولي اسم كوچكشان اميد است و سن زيادي هم ندارد، تازه بسيار جذاب و زيبا هم هستند و تا حالا هم ازدواج نكرده اند. راستش طرف خيلي سعي كرد تا توجه پريسا را به خودش جلب كنه چون پريسا زياد از اينكه او اينقدر به ظاهر و تيپش مي رسد خوشش نمي آيد، نمي دونيد چند وقت است كه اين اميد آقا دور و برش مي پلكه و التماس كرده تا حاضر شده درباره اش با خانواده اش صحبت كند.
    ديگر ماندن را جايز نمي دانستم بعد از خداحافظي با آن خانم پرستار از بيمارستان خارج شديم و به شيوا گفتم كه مي تواند به منزلشان برود.
    - آفاق آنقدر رنگت پريده و پريشون به نظر مي آيي كه دلم نمي آيد اينطوري تنهايت بگذارم.
    - براي آذين ناراحت هستم ولي نه آنقدر زياد، خواهش مي كنم نگران من نباش و برو. من هم كمي قدم مي زنم و بعد مي روم بايد فكر كنم كه به آذين چه بگويم.
    بعد از رفتن شيوا به پاركي در آن نزديكي رفتم و به اميد فكر كردم به آذين و به پريسا، آذين از نظر زيبايي خيلي از پريسا سرتر بود ولي معصوميتي كه چشم هاي پريسا داشت باعث جلب انسان به طرف خودش مي شد فهميدم كه اميد عاشق همين معصوميت و رفتار متين پريسا شده كه چنين شيفته به دنبالش مي رود. با خود گفتم آيا اميد حق خوشبختي را دارد، در حالي که چند سال است آذين را معطل خودش کرده چون از علاقه آذين به خودش آگاه بود و تنها با چند کلمه مي توانست اورا از خودش نااميد کند تا آذين هم به يکي از اين خواستگارانش دل ببندد و بعد به خودم فکر کردم، به محمد و آرشام که اميد با قساوت تمام اونها را از من گرفته بود. از يک طرف دلم ميخواست عشقش را ازش بگيرم و به او نشان بدهم که بازي بدي رابا من مي کند و از طرف ديگر مي دانستم که اگر اينکار را بکنم بايد منتظر انتقام سختي از اميد باشم و از طرف ديگر فکر آذين را مي کردم که ممکن بود اميد اگر پريسا را از دست بدهد بخواهد آذين را هنوزاميدوار نگه دارد. احساس مي کردم مغزم گنجايش آن همه فکر را ندارد و دارد منفجر مي شود هر لحظه فکري مرا به طرف خود مي کشيد، لحظه اي لذت انتقام و مات کردن او و لحظه اي چشمان گريان خواهرم و لحظه اي چشمان جنگلي او را باراني مي ديدم اگر چه مي توانست اين چشم هاي جنگلي باعث مرگ تمام آرزوهايم شود. تا الان که نزديک صبح است در حال کشمکش با خود هستم و آخر تصميم گرفتم انتقام خودم و آذين را از اميد بگيرم، من عشق او را ازش جدا مي کنم بگذارچشمان سبز جنگليش باراني شود و قلب او هم از طوفان انتقام شکسته شود. اگر چه مطمئن بودم که با اين کار گور آرزوهايم را مي کنم، ولي حاضر بودم انجامش بدم تا طعم شکست را به اميد بچشانم.
    بعد از چند روز فکر کردن و تعقيب پريسا وياد گرفتن منزل آنها آخر نقشه ي خود را کشيدم و امروز بعد از ظهر وقتي پريسا همراه اميد از در بيمارستان خارج مي شد من در اتومبيلم نشسته بودم و شاهد خروجشان بودم، بعد از اينکه برايش تاکسي گرفت و پريسا رفت خودش هم به طرف اتومبيلش رفت. با لبخند به خود گفتم حتي نمي تواند عشقش را به خانه برساند چون خانواده پريسا بسيار متدين و متعصب بودند و چنانچه اميد را همراه پريسا مي ديدند کار براي اميد مشکل مي شد. با لبخندي که به لب داشتم به طرف خانه پريسا رفتم، کت و دامن ساده اي پوشيده بودم و روسري هم رنگ به سر داشتم. وقتي زنگ منزلشان را زدم خودم را ماهنوش معرفي کردم و گفتم کار مهمي دارم و حتماً بايد با خانواده پريسا خانم صحبت کنم. وقتي وارد شدم با استقبال گرم اما متعجب آنها روبه رو شدم، در اتاق پذيرايي پريسا و مادرش روبه رويم نشسته بودند و بعد از پذيرايي منتظر بودند که بدانند من چه کار مهمي دارم. کمي دستپاچه بودم و حتي پشيمان شده و بلند شدم ولي به اصرار پريسا که کنجکاو شده بود نشستم و با خود گفتم اميد خواستم بروم ولي پريسانگذاشت، از آذين گفتم و بعد هم عکس زيبايي از آذين و اميد را که انتخاب کرده بودم در آوردم و به آنها نشان دادم و ادعا کردم که اميد، خواهرم را بازي داده و حالا نه براي اينکه باعث جدايي بين پريسا و اميد شوم فقط براي اين آمدم چون فهميدم که در خانواده شما طلاق معنايي ندارد پس بايد به شما درباره اميد هشدار مي دادم. خواهر من هم ديگر به هيچ عنوان اميد را نخواهد خواست چون بعد از چند سال چنين قلبش را شکسته ولي لگر يک موقع چنين برنامه اي براي پريسا پيش بيايد خودتان بهتر مي دانيد که بايد با همه چيز او بسازد و دم نزند. من نمي دانم که اميد واقعاً برنامه اش چيست و شايد اشتباه کنم و واقعاً تا آخرعمر عاشقانه پريسا را دوست داشته باشد ولي ديگر تصميم گرفتن را به عهده خودتان مي گذارم چون من فقط از نظر انساني وظيفه اي داشتم که شما را از تمام حقايق زندگي اميد آگاه کنم.
    بعد بلند شدم در حالي که تمام وجودم مي لرزيد با آنها خداحافظي
    کردم و سوار اتومبيلم شدم، در حالي که ديگر نمي توانستم جلوي اشک هايم را بگيرم براي خودم متأسف بودم که چرا به اين راه کشانده شدم، مي توانستم اين بازي را تمام شده تلقي کنم و ديگر ادامه ندهم و حتي حالا احساس مي کردم که ديگر هيچ لذتي از اين بازي نمي برم. دلم به شدت براي اميد مي سوخت اگر به جاي آذين حقيقت زندگي خود را گفته بودم اينقدر ناراحت نبودم، بله به جاي اينها بايد از بازي اميد با زندگي خودم مي گفتم و از اينکه در اين بازي هم محمد و هم آرشام را از دست دادم.
    امروز وقتي از شرکت بيرون آمدم و سوار اتومبيلم شدم در طرف ديگر اتومبيل باز شد و اميد کنارم قرار گرفت، در همان حال که نگاهش مي کردم با خود تکرار مي کردم که اميد نبايد بفهمد من در زندگيش مداخله کردم. با صداي اميد به خود آمدم که گفت:
    - آفاق زودتر حرکت کن، دوست ندارم کسي ما را با هم ببيند.
    وقتي حرکت کردم بعد از مدتي گفتم:
    - باز که تو يکدفعه پيدايت شد، حالا کجا برويم؟
    آدرس رستوراني را داد،وقتي به آنجا رسيديم جاي دنجي را انتخاب کرد و گفت:
    - فکرکنم تا موقع شام اينجا هستيم بعد شام مي خوريم و مي رويم، اگر فکر مي کني مادرت نگران مي شود پاشو يک تلفن بزن .
    - نه عادت دارن، بعضي مواقع دير به خانه مي روم.
    با تعجب نگاهم کرد و پرسيد:
    - چرا عادت به دير رفتن تو به خانه دارند؟
    - بس کن اميد،مرا آورده اي که راجع به ساعت رفت و آمدم حرف بزني.
    پوزخندي زد و گفت:
    - عجله نکن براي اينکه حسابم را با تو تسويه کنم وقت هست ولي کنجکاو شدم که تو چطور دير به خانه مي روي بدون اينکه کسي از غيبتت نگران شود .
    آهي کشيدم و گفتم:
    - چون من با شيوا و شهناز درس مي خوانم، وقتي درس داشته باشيم به خانه همديگر مي رويم و گاهي شده که بعد از شام برمي گرديم و تو اين چند سال هميشه اينجوري بوده و خانواده هايمان عادت کرده اند.
    - يعني اصلاً مثل حالا که با من هستي شک نکرده اند ممکن است جاي ديگري بروي؟
    - نخير شک نکرده اند چون همانقدر که تو مرا مي شناسي آنها هم پدر و مادرم هستند و مرا مي شناسند و مي دانند که از نظرمن اين مخلوقاتي که اسم خود را مرد گذاشته اند قابل معاشرت آنهم به تنهايي نيستند، ديگر بهتر است زودتر بفرماييد چه دستور عمل جديدي براي زندگيم در قالب بازي ريخته اي تا من هم گوش کنم و مثل يک آدم سربه راه چشمي گويم و اجرا کنم.
    - آفاق راستي که خيلي موذي هستي ولي بدان همه چيز را فهميده ام، دراين يک ماه که پريسا ديگه نخواست مرا ببينه و خانواده اش تهديدم کردند که طرف پريسا پيدايم نشود خيلي تلاش کردم بفهمم موضوع چيه ولي آنها بروز نمي دادند تا ديروز که نامزدي پريسا بود. وقتي موضوع را در بيمارستان فهميدم، حالم يک کم بد شد و آنوقت مطلبي را از دهان يکي از پرستارها شنيدم و فهميدم که چرا پريسا را از دست دادم. آفاق تو از راه صحيح بازي نكردي، تو از پشت خنجر زدي در حالي كه من هميشه مقابل خودت نشستم و تو را وادار به تصميم گرفتن كردم ولي تو بدون من زندگيم را از هم پاشيدي. به نظرت كار من و تو يكي است؟ منتظر نگاهم كرد، گفتم: خوب بازي، بازي است. من كه نمي توانستم مثل خودت، تو و پدرت را با هم تهديد كنم كه مجبور بشوي دست از سر پريسا برداري ولي مي توانستم حقايق را به پريسا بگويم.
    پوزخندي زد و گفت: حقايق! چه حقيقتي، حتماً رفتي و گفتي با خيلي از دخترها دوست بودم و به خيلي ها قول ازدواج داده ام و يا شايد با گريه گفته اي خودت را هم فريب دادم، حقيقت از نظر تو اين است.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - اميد اينها را پريسا به تو گفته؟
    - در اين مدت حتي يك لحظه او را نديدم چون ديگه بيمارستان هم نمي آيد و اينها فقط حدسيات خودم است، مگر غير از اينها مورد ديگري هم مي توانستي بگويي. بد كاري كردي، آفاق اگه درست بازي مي كردي و پريسا را از من مي گرفتي اينقدر از دستت ناراحت نبودم چون من هم تا حالا دو نفر را از تو گرفته ام ولي من ضربه ام رو در رو بوده و نه از پشت سر.
    نگاهش كردم تا به حال اينقدر غمگين نديده بودمش، گفتم:
    - دوستش داشتي؟
    شانه اي بالا انداخت و گفت:
    - آره، خيلي.
    - پس حالا شايد احساس يك عاشق شكست خورده را بتواني درك كني.
    خنديد و گفت:
    - نكنه تو عاشقم هستي؟
    من هم خنديدم و گفتم:
    - هنوز آنقدر عقل دارم كه بدانم تو قابل عاشق شدن نيستي ولي اين كسي كه درباره اش صحبت مي كنم خواهرم است، مي دوني چند سال است كه داري با زندگيش بازي مي كني. سال هاست كه از عشق اون خبر داري ولي هيچ وقت كاري نكردي كه حس كند برايت فقط يك بازيچه است، تو اسم خودت را گذاشته اي انسان و بعد ادعا مي كني كه از پشت خنجر خورده اي ولي تو اصلاً بويي از انسانيت نبرده اي. ببين الان چقدر ناراحتي كه پريسايت را از دست داده اي آنوقت اين آذين بيچاره سال هاست كه تو خماري عشق تو مونده و شبانه روز به تو فكر مي كند. من به خاطر خودم زندگيت را خراب نكردم با اينكه آنقدر به من بد كرده اي كه اينكار را بايد مي كردم ولي تو به اندازه مگسي در هوا برايم ارزش نداري كه بخواهم خودم را نابود كنم چون از ديد من، تو فقط يك بيمار هستي كه اسم بيماري خودت را هم گذاشتي اي شطرنج. دست هايش را از روي صورتش برداشت و از پنجره به نقطه اي خيره ماند، كمي تأمل كردم تا به خود آيد ولي ديدم آنقدر غرق افكار خود است كه يادش رفته من در كنارش هستم، صدايش كه زدم نگاهش را از دور دست ها گرفت و به چشم هايم دوخت و گفت:
    - پس تو به خاطر آذين اينكار را كردي، يعني فكر كردي اگر من با پريسا ازدواج نكنم آذين را انتخاب مي كنم.
    - نه مي دانستم كه آذين فقط يك بازيچه است ولي خواستم تو هم درد شكست عشق را بكشي تا از احساس بقيه آگاه شوي.
    - راستش ناراحت شدم چون فكر كردم تو خواستي مرا مات كني ولي مي بينم كه تو حتي به من فكر هم نمي كني.

    - ميدوني چرا اميد؟ چون هر وقت حضورت را حس کردم، منتظر آوار و بلايي هستم که به سرم مي آوري و حالا هم مي دانم حتماً برايم خوابي جديد ديده اي چون هميشه مرا مي ترساني.
    با صداي بلند خنديد و پرسيد:
    - آفاق چرا از دستم فراري هستي؟ مي دوني مدتهاست که من شدم جن و تو شدي بسم الله، باز رنگي خاصي در هر کجا هستم تو نيستي و هميشه مي فهمم که قبل از من يا بعد از من مي آيي. راستش يادم رفته بود که با تو صحبت کردن هميشه منو سرحال مي آره و يک حس مبارزه درمن ايجاد مي کند. آفاق دراين يک ماه خيلي ناراحت بودم و به پريسا فکر کردم، پريسا برايم يک مورد ايده آل بود و از ملاک هايي که برايم مهم بود در او مي ديدم ولي امشب توانستم فراموشش کنم. راستي خودت دوست نداري جاي او را بگيري.
    يکدفعه سرم را بلند کردم و به چشمانش براق شدم، وقتي حالت تهاجم مرا ديد چنان قهقهه اي زد که همه به طرف ما برگشتند و نگاهمان کردند. آهسته گفتم:
    - اميد خواهش ميکنم آرامتر، همه متوجه ما شده اند.
    سرش را تکان داد و به زور جلوي خنده خود را گرفت ولي ديگر چشمانش غمگين نبود بلکه برق خاصي در آن ديده مي شد، با خود فکر کردم ممکنه اين برق انتقام باشد و در همان حال دعا کردم که انتقام اميد فقط به توهين هاي زبانيش منتهي شود و برنامه خاصي برايم نداشته باشد.
    بعد از لحظاتي گفت:
    - بگذار درباره آذين صادقانه برايت صحبت کنم، مي دوني آذين آنقدر قشنگه و به نظرم بچه مي آيد که هميشه فکر مي کردم اون يک عروسک کوچک است و باور کن محبتم به او برادرانه بوده. من هيچ وقت هيچ احساسي نسبت به او نداشتم و بارها سعي کردم اينو به آذين حالي کنم ولي متأسفانه حاضر نيست که قبول کند. شايد اگر مي گذاشتي با پريسا ازدواج کنم بيشتر به خواهرت کمک مي کردي، موضوع همين است که کار تو را كمك به خواهرت نمي دانم بلکه فهميده ام که تو مشتاق ادامه بازي هستي. مي داني آفاق ما داريم با زندگي همديگر بازي مي کنيم تا حالا به اثري که اين بازي مي تونه درآينده ما بگذارد فکر کرده اي؟ با گرفتن پريسا از من ديگر حاضر نيستم تو را به اين آساني رها کنم، شايد اگر روزي تو را شکسته و زمين خورده ببينم دست از اين بازي که شايد خيلي هم بچگانه باشد بردارم ولي حالا ديگر نه. منتظر باش، نمي دانم کي ولي دارم بهت فکر مي کنم چون تا حالا هرکاري کردم فقط توانسته تو را براي مدتي ناراحت کند اما اين بار مي خواهم کاري کنم که تا آخر عمر از بازي من زجر بکشي.
    وقتي ساکت نگاهم کرد تمام تنم مي لرزيد وترس و وحشت سراسر وجودم را فراگرفته بود ولي تلاش کردم که از ديد او پنهان کنم، با غذايم خودم را سرگرم نگه داشتم و گفتم:
    -زياد مطمئن نباش چون من هم آرام نمي نشينم، اگر سقوط کردم حتم بدان دوست تو در دستم است و با هم سقوط مي کنيم. حالا مي خواهم به قول خودت درباره کسي صحبت کنيم که براي هردوي ما عزيز،مگه نه؟
    کمي فکر کرد و بعد گفت:
    - يعني با هم براي آذين تصميم بگيريم؟
    به علامت مثبت سرم را تکان دادم،گفت:
    - من مي توانم مثل مهديس با اون برخورد تندي داشته باشم ولي مي داني که با اون روحيه حساس و خودخواهش ممکن است که به خودش صدمه بزنه،نظر خودت چيه؟
    شانه هايم را بالا انداختم و با آهي گفتم:
    - کاش مي دانستم.
    - به نظرم بهترين راه اينه که دو تايي فکرکنيم و با هم تصميم بگيريم،چطوره؟
    - خوبه.
    - اگر غذايت را خوردي بهتر زودتر بريم.
    در حاليکه به طرف خانه مي رفتيم گفتم:
    - تو را کجا پياده کنم؟
    - دم در منزلتان چون مي خواهم تا خانه خودمان پياده بروم و به دو موضوع مهم فکر کنم، به دو خواهر به يکي که چه صدمه اي به او بزنم تا کمترين ناراحتي را برايش داشته باشد و به خواهر ديگرش که چه صدمه اي مي تواند باعث بشه ديگر نتونه از روي زمين بلند بشه.
    به زور لبخند زدم و گفتم:
    - يکباره بگو مي خواهي مرا بکشي چون فقط مرا اينطور مي تواني زمين بزني که توان بلند شدن نداشته باشم .
    - اين هم حرفي است ولي مردن تو زياد برايم لذت بخش نيست بايد زنده بماني ولي آرزوي مرگ داشته باشي.
    حالا که اين خطوط را مي نويسم از فکر اميد احساس مي کنم از ترس فلج شده ام، خدايا خودم را به تو مي سپارم.
    حدود دو ماه از ملاقات من و اميد مي گذرد، چند باري او را در شرکت ديده ام ولي با هم صحبت نکرده ايم فقط يکبار که آرمان و اميد در اتاقم بودند آرمان رفت طرحي را که کشيده بودم و تعريفش را پيش اميد مي کرد از آقاي بهنوشيان بگيره و بياورد
    که اميد خنديد و گفت:
    - در شرکت خوب جا افتاده اي که برادرت چنين تعريفت را مي کند، نکنه کم کم مي خواهي جاي آقاي بهنوشيان را بگيري.
    - نه اميد جاي اونو نمي گيرم بلکه يک شرکت براي خودم تاسيس ميکنم و به امثال تو ثابت مي کنم که زنها اگر بخواهند مي توانند در هرکاري پيروز شوند.
    با پوزخندي گفت:
    - اينها در آينده معلوم مي شود، فکر نکن که هميشه بال پرواز داري و مي توني به اوج پرواز کني چون خودم پرهايت را کوتاه مي کنم که با حسرت به آسمان نگاه کني. راستي فکرهايت را کردي، من منتظر راه حل تو براي آذين هستم.
    - تنها راهش به نظر من اينه که از خير خواهر دار بودن بگذري و همسر عزيزش شوي .
    با عصبانيت بلند شد و گفت:
    - بيخود از اين خيال ها برايم نکن، خودم فکرهايي دارم که با انجام آن تکليف هردوتايتان معين مي شود.
    تا خواستم جوابش را بدهم آرمان همراه نقشه وارد شد و حالا هنوز هم نگران افکار اميد هستم که با صداي آذين به خود آمدم و به طرف اتاقش رفتم و ديدم روي تخت خوابيده، چند روزي که بيمار است همانطور که کمک ميکردم تا دارويش را بخورد گفتم:
    - حالا واقعا نمي تواني فردا بيايي عروسي شيوا؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    توکه می دانی چقدردوست دارم ولی همین که سرم را بلند می کنم احساس سرگیجه می کنم،ازقول من بهشون تبریک بگو. درضمن به شیوا بگو فردا شب برای من هم دعا کند،می دانی آفاق دیگرخسته شده ام ودوست دارم امید زودتر اقدام کند به نظرت چرا امید کاری نمی کند.
    با اندوه نگاهش کردم وگفتم: نمی دونم.
    هرچه به آذین و امید فکرمی کنم راه حلی برای عشق آذین پیدا نمی کنم و فکر می کنم چقدرسخته عشق یک طرفه و آذین چه احمقانه به انتظار نشسته. در درباغی که عروسی شیوا و رضا درآن برگزارمی شد نشسته بودم و محو چراغانی آنجا که بودم شهنازبه کنارم آمد و گفت:
    ــ چرا تنها نشسته ای، بیا که همه همکلاسی ها سراغت را می گیرند آنقدر دنبالت گشتم تا این گوشه پیدایت کردم.
    بعد دستم را گرفت و به طرف بچه ها کشاند، همه با شور و حال مشغول خندیدن و دست زدن بودند و با دیدنم صدای هورا و دست زدنشان بیشتر شد. دربین آنها برای خود جایی پیدا کردم و نشستم، بعد ازچند سال حالا با اکثر همکلاسی هایم دوست شده ام و بعضی مواقع به عنوان جٌک از روز اول دانشگاه صحبت می کنیم و می خندیم. در همین فکر بودم که نگاهم به پرویز افتاد، در کت و شلواری که پوشیده بود بسیار شیک و برازنده بود.وقتی دید نگاهش می کنم به طرفم آمد و از کناردستیم خواهش کرد که جایشان را عوض کنند و بعد گفت:
    ــ آفاق تا حالا تو را اینطورندیده بودم، وقتی از درباغ وارد شدی با خود گفتم وای چه دختری! خدایا می شه یک همچین دختری نصیب ما بشه و من هم مثل رضا داماد بشم ولی همین که نزدیک شدی و شناختمت گفتم خدایا توبه، من اصلاً از خیر دامادی گذشتم. می دانی آفاق هنوز جای سیلی که ازت خوردم درد می کنه.
    از یاد آوریش هر دو خندیدیم و گفتم:
    ــ اگر قول بدهم دیگر بهت سیلی نزنم چی؟ حاضری منو از این تنهایی دربیاوری؟
    چنان جدی این حرف را زدم که حس کردم پرویز باورکرد چون فوری صورتش سرخ شد و با لکنت گفت: راستش من فکرکنم، آخه ما همسن هستیم.
    با التماس گفتم:خب چه اشکالی داره، مگه شیوا و رضا هم سن و همکلاس نبودند.
    ــ پرویزجان اگرقول بدهم دیگه بهت سیلی نزنم چی؟ خواهش می کنم. چنان ناراحت شده بود که کم کم داشتم کنترل خود را از دست می دادم اما خیلی سعی کردم که نخندم، بچه های اطرافمان هم متوجه شده و همه ساکت بودند که ببینند پرویزچه می گوید.. پرویزبا کلافگی
    دستی داخل موهایش کرد گفت:
    ــ من که ازخدامه یک همسرمثل تو داشته باشم ولی فکرکنم ما اصلاً به هم نمی آئیم، به نظرت درست نمی گویم. دیگه نتوانستم خودم را نگه دارم و آنقدرخندیدم که اشک از چشمانم می ریخت می دیدم که هم از دست خنده من و بچه های دیگه حسابی دمغ بود و هم تازه متوجه شده بود که دستش انداخته ام. درحالی که دستم روی دلم بود، بریده بریده گفتم:
    ــ ببخشید پرویز، به خدا خواستم فقط کمی سربه سرت بگذارم.
    لیوان آبی را دیدم که به طرفم گرفته شده، همانطورکه لیوان را می گرفتم فکر کردم چقدربوی این ادوکلن آشناست و درحالی که آب را می خوردم سرم را بالاگرفتم و ازدیدن امید، آب به گلویم پرید ویک لحظه احساس کردم دارم خفه می شوم. وقتی سرفه ام تمام شد پرویز گفت:
    دست شما درد نکنه آقا، شما شدید برایم دست غیب، نمی دانید این خانم چند ساله چقدراذیتم می کند و حالا هم که مرا مسخره خودش کرده بود.
    امید با لبخند نگاهش می کرد ولی حس می کردم هر لحظه عصبانی تر می شود،پرویز گفت:
    ــ چنان از روز اول ازم زهره چشم گرفته با اینکه آرزومه بهترین دختر دانشگاه همسرم شود ولی مجبورم خواستگاری ایشون رو از خودم رد کنم چون واقعاً هنوز می ترسم.
    فوری گفتم:
    ــ امید،تو اینجا چکار می کنی؟
    ــ دعوت داشتم و آمدم، از نظرشما اشکالی داره؟
    چنان غضبی در صدایش بود که احساس خطر کردم و گفتم:
    ــ امید می خواهم ترا با عروس و داماد آشنا کنم.
    در حالی که به طرف دیگه می رفت گفت:
    ــ لازم نکرده،من از طرف خود رضا دعوت شده ام و تبریک هم گفتم.
    در حالی که تقریباً به دنبالش می دویدم، گفتم:
    ــ امید کمی آرامتر، اینطوری همه نگاهمان می کنند.
    برگشت و با چشمانی سرخ شده گفت:
    ــ کسی تو را مجبور کرده به دنبال من بدوی،آنهمه پسرکه دور حودت جمع کردی وصدای خنده ات تمام باغ را گرفته کم است که حالا دنبال من هم افتادی؟ اشتباه گرفتی آفاق،برگرد پیش همونا و به دلقک بازیهایت ادامه بده.
    ناخود آگاه گفتم:
    ــ به خدا امید، من تازه بعد ازمدتها زندگی خودم را فراموش کرده بودم و درکناراونها حس کردم مثل خودشون هستم و می توانم زندگی را آسان فرض کنم ودغدغه ای نداشته باشم که یکدفعه تورا بالای سر خود دیدم و تازه یادم آمد که من مثل آنها نیستم.
    با این حرف من احساس کردم که عضله های بدنش از انقباض درآمد وحالت صورتش تغییرکرد، کمی گرمی در صدایش حس کردم که گفت:
    ــ من همین الان می روم و تو می توانی تا آخر شب احساس کنی آدمی دیگرهستی.
    ــ خواهش می کنم امید اینطور حرف نزن، بذاراون چند لحظه که خوش بودم هم فراموش کنم چون می دانم در سرنوشت من آرامش نقشی ندارد.
    بعد آهی کشیدم و روی صندلی نشستم، بعد ازچند لحظه که عصبی قدم زد کنارم نشست و گفت:
    ــ حالت بهترشد؟
    با دلی که مال آمال ازغم بود نگاهش کردم و گفتم:
    ــ به نظرتو،من روزی در زندگی احساس آرامش خواهم کرد؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خندید و گفت:
    ــ آفاق این کارها ایدۀ جدیدت است که می خواهی مرا احساساتی کنی تا از زیر نگاهم فرار کنی ولی به عرضت می رسانم که من بویی ازاحساس نبرده ام.
    یکدفعه ازکوره در رفتم و گفتم:
    ــ از چیزی که خودم می دانم صحبت نکن، تو و احساس مثل شب و روزمی مانید آنهم نسبت به من. بعضی مواقع فکرمی کنم من با تو چه کرده ام که چنین مصر هستی نگذاری راحت زندگی کنم ولی مطمئنباش همانقدرکه سایه تو روی زندگی من سنگینی می کنه روزی متوجه
    می شوی که سایه من من هم روی زندگیت سنگینی می کند و اطمینان داشته باش که اگه تو این بازی مسخره را شروع کردی و در ادامه آن مصر هستی ولی پایان دهندۀ این بازی من هستم آن هم با شکست تو.حالا چطور نمی دانم، ولی اطمینان دارم همانقدر که به نفرت خودم نسبت به تو مطمئن هستم.
    بلند خندید و گفت:
    ــ باز همان چشمان ستیزه جو و همان خوی عصیانگر،اصلاً هرکس تو را الان ببینه حتی نمی تواند تصوربکند که همین چند لحظه پی این چشم ها پر از التماس بود.
    ــ می دونی چرا چون من در میان اینها آبرو دارم و تو هم متخصص در بی آبرو کردن من هستی، فقط خواستم آن دیگ خروشان را از جوش بندازم.
    ــ حالا که موفق شدی، احساس لذت می کنی؟
    همانطور که نگاهش می کردم با خود فکر کردم آیا احساس لذت می کنم؟ و بعد خود به خود لبخند زدم و گفتم:
    ــ خوبه کم کم داری به حرفم می رسی، من تو فقط با مبارزه و خراب کردن زندگی همدیگر احساس زنده بودن می کنیم.
    حالا که نیمه شب است و این خطوط را می نویسم فکر می کنم امید راست می گوید،شاید تقدیرما این باشد که با سرنوشت هم بازی کنیم ولذت خود را در افتادن و شکستن دیگری ببینیم.
    الان حدود شش ماهی ازشروع کار شرکت می گذرد و دیگر بیشتر ازچند ماه به گرفتن مدرک لیسانسم نمانده و در کارهای شرکت هم موفق هستم،آنقدرکه آقای بهنوشیان چشم بسته نقشه ها و طرح هایم را قبول دارد ووقتی پیش آرمان از کارم تعریف می کند ازبرق تحسین نگاه آرمان آسمانها را سیر می کنم و دیدن همین برق تحسین باعث تلاش و پشتکار من تحقیق و کشیدن نقشه های جدید شده. مدتی بود چنان دردنیای کار و دانشگاه غرق شده بودم که اطرافیانم را فراموش کرده بودم. امید که تلفن کرد اول فکر کردم چکارم دارد ولی وقتی گفت که فکرهایم را کرده ام و ایده هایی برای آذین دارم وباید باهات صحبت کنم و اگر موافق بودی اقدام کنیم تازه آن موقع بود که یاد آذین افتادم،با اینکه متوجه شده بودم تازگی ها خیلی افسرده شده و دیگراون آذین پر شروشور قبلی نیست باز فراموش کرده بودم که قرار بود کمکش کنم.در آن لحظه واقعاً از خودم بدم آمد و فکر کردم من دیگر چه خواهری هستم که با صدای امید به خودم آمدم، پرسید:
    ــ چرا جواب نمی دهی آفاق؟ مگر صدام نمی آید؟
    ــ ببخشید یک لحظه حواسم نبود.
    ــ مثل همیشه حتماً یک نقشه روی میزت است و تو اصلاً متوجه هیچ کدام از حرفهایم نشدی.
    ــ نه به خدا فقط حواسم رفت پیش آذین،آخه مدتیه خیلی افسرده شده.
    ــ من هم متوجه شده ام با اینکه خیلی با اجرای این طرح موافق نیستم ولی به خاطر آذین مجبور هستیم، هم من و هم تو.
    با تعجب پرسیدم:
    ــ من دیگه چرا؟
    ــ آفاق همه چیزرا که نمی توانم از همین پشت تلفن به تو بگویم باید تو را ببینم، فردا چطوره؟
    ــ خوبه، کی؟
    ــ صبح ساعت نه،سرکوچه منزلتان منتظرت هستم.
    ــ ولی من صبح دانشگاه دارم و بعد از ظهر هم شرکتم،بگذاربعد از ظهرکه حداقل به دانشگاه برسم.
    ــ بس کن آفاق می خواهیم تصمیم مهمی بگیریم، تصمیمی که زندگی سه نفرتغییر می کنه من،تو و آذین. آنوقت تو در فکر دانشگاه هستی؟ فردا ساعت نه، دیرنکنی.
    بعد تماس را قطع کرد و حالا که نزدیک صبح است هنوز از دلشوره حرف های امید رها نشده ام و احساس می کنم تصمیم شومی برایم گرفته، نمی دانم از امید چه می شنوم ولی می دانم که تمام زندگیم در شرف طوفان است.
    صبح وقتی سر خیابان اتومبیل امید را دیدم و سوار شدم حتی نای سلام کردن هم نداشتم او هم بدون کلمه ای حرف اتومبیل را به حرکت در آورد. چنان غرق در خود بودم که متوجه اطرافم نبودم و در یک لحظه خود را در جاده کرج دیدم و با صدایی که انگارازته چاه در می آمد پرسیدم:
    ــ امید کجا می رویم؟
    ــ می ریم طرف جاده چالوس،اونجا برای صحبت کردن بهتره.
    دیگه تا موقعی که اتومبیل از حرکت ایستاد کلامی بینمان رد و بدل نشد.امید را نگاه می کردم بدون اینکه بتوانم به او در خالی کردن اثاثیه ازاتومبیل کمک کنم. وقتی دو تا صندلی تاشوها را باز کرد و چای ریخت،نگاهم کرد و پرسید:
    ــ آفاق برای تشییع جنازه آمده ای که اینچنین ماتم زده ایستاده ای هنوز هیچ حرفی نشنیده ای اینطور حودت را باخته ای،بیا بشین که حسابی ناامیدم کردی.
    در حالی که می نشستم گفتم:
    ــ امید ایده هایت همیشه باعث ویرانی آسایشم بوده،من همین الان آسایش خود را در تابوت می بینم که برایش گودالی می کنم و تو آن را
    دفن می کنی.
    با صدای بلند خندید و گفت:
    ــ خوب بگو که باخته ای.
    نگاهش کردم وگفتم:
    ــ اگر بگویم،مرا رها می کنی؟
    سرش را تکان داد و گفت:
    ــ آفاق منکه گفتم از در احساس نمی توانی رهائیت را به دست آوری.
    ــ من هم گفته بودم که تو احساس مثل چی هستید.
    ــ حالا بیا به جای این حرف ها چایت را بخور و خیالت راحت باشه، من فقط پیشنهاد دهنده هستم وتصمیم گیری با توئه، من که مثل تواز پشت خنجر نمی زنم فقط به تومی گویم باید این راه را بروی حالا تو می توانی نروی اون دیگه به خودت مربوطه.
    بعد ازخوردن چای منتظر حرف هایش بودم ولی او به دور دست ها خیره شده بود. در همان حال فکرکردم کاش گذاشته بودم با پریسا ازدواج کند، دیگرحالا اینطور لرزان روبه رویش نمی نشستم. نمی دانم چرا نگذاشته بودم با اینکه از اول هم می دانستم که امید راحت رهایم نمی کند،پس بیش از این نباید خود را ذلیل و ترسو نشان بدهم. من که قید زندگیم را زده ام، حالا هرچه بگوید سعی می کنم خود را آنطورکه او دوست دارد نشان ندهم حداقل می توانم اینطور او را ناامید کنم. امید گفت:
    ــ می بینی چه طبیعت زیبایی است،واقعاً انسان وقتی این طبیعت را می بیند خدا را با تمام ذرات وجودش حس می کند.
    همانطورکه او به اطراف نگاه می کرد من هم به چشمهایش نگاه می کردم که با طبیعت اطرافش همخوانی عجیبی داشت، نمی دانستم خدا چرا این چشمهای زیبا را به اوداده که نگاهم را غافلگیر کرد و پرسید:
    ــ در چشمهای من به دنبال چه می گردی؟
    ــ به دنبال مقدارخباثت روحت.
    با صدای بلند خندید و پرسید:
    ــ خب پیدا کردی؟
    ــ بله به مقداربی نهایت.
    ــ حال که این را می دانی پس دیگرنگران آینده ای که برایت برنامه ریزی کرده ام نیستم چون تو جلو جلو خباثت مرا حتی میزان هم کرده ای. ــ امید می دونی بعضی ها آنقدر میزان خباثتشان زیاد است که حتی خودشان هم در آن غرق می شوند.
    ــ بله یکی ازآنها خود من هستم چون با این فکرخبیثی که برایت دارم از حالا خودم هم در آن غرق هستم.
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    ــ کنجکاو اما حالا علاقمند شدم زودتربدانم آخه اگربدانم حتی دارم می میرم ولی تو هم حال و روز مرا داری،دیگر زجر نمی کشم.
    آهی کشید و گفت:
    ــ خوب من دربارۀ آذین خیلی فکرکردم و به این نتیجه رسیدم که واقعاً باعث بدبختی اون تو هستی چون اگرمن با پریسا ازدواج کرده بودم شاید تا حالا اوهم به یکی ازاین خواستگارانش جواب مثبت داده بود ودیگردل به سراب نمی سپرد و آخر به این نتیجه رسیدم که باید من ازدواج کنم و تا من ازدواج نکنم آذین به هیچ عنوان کوتاه نمی آید،ولی تواون کسی را که می خواستم ازدستم گرفتی. بگذریم، می دانی که عموی من درآمریکاست و از خیلی وقت پیش پدرم مصربود که با دخترش ازدواج کنم ولی من موافق نبودم اما دراین مدت مدارکم را فرستادم و ازدانشگاه آنجا تأیید یه گرفتم ومی توانم به آنجا بروم و تحصیلات خودم را تا مقطع فوق تخصص ادامه دهم پس ازایران دور می شوم ولی این دورشدن کافی نیست چون می دانم آذین منتظر می ماند تا برگردم برای همین هم من در آمریکا ازدواج می کنم، خبر و عکس ازدواجم را که آذین ببیند دیگرازصرافت من می افته و به خودش می آد. شاید بتونه ازدواج موفقی هم داشته باشه و منهم قول می دهم تا لحظه ای که آذین ازدواج نکنه به ایران برنگردم،چطوره؟
    نگاهش کردم وبا خوشحالی گفتم:
    ــ عالیه امید! واقعاً ممنونم با اینکه دلم می خواست با آذین ازدواج کنی ولی وقتی می گی هیچ احساسی نسبت به او نداری، خب فکرکنم بهترین راه را انتخاب کرده ای.
    خندید و گفت:
    ــ بله ولی فکرنکردی اونوقت خیلی خوش به حال تو می شه چون من دیگه ازت دور هستم و تو می توانی زندگی راحتی داشته باشی.
    با دلگیری گفتم:
    ــ به خدا اصلاً به این فکرنبودم و همه اش به فکرآذین بودم ولی خوب حالا که ازاین نظربه موضوع نگاه می کنم عالی ترشد، راستش واقعاً بازی مسخره ای بود.
    ــ بله واین وسط تو فکرنمی کنی فقط من مغموم شده باقی می مونم.
    ــ نه آذین هم به راحتی نمی تواند تو را فراموش کند.
    فریاد زد:
    ــ من منظورم آذین نیست این مشکل خودشه که آنقدرنفهمه در این چند سال نفهمیده عشق یک طرفه هیچ موقع ثمرنمی دهد،من منظورم به توست که به خاطر خواهرجنابعالی باید ترک وطن کرده و خودم را مجبوربه ازدواج با دختر عمویم کنم آنوقت توفکرمی کنی راحت ازاین مخصه رها می شوی و یک مدت دیگریکی مثل استاد پناهی پیدا می کنی و بدون دغدغه زندگی می کنی. نخیر، بگذار حالا بگویم من که دورازوطن هستم و رنج می کشم تو باید چطور رنج بکشی البته این فکرمدتهاست که در ذهن منه ولی تا توانستم اون شخص را راضی کنم ماه ها طول کشید ولی حالا دیگه همه چی آماده است وفقط مانده رضایت تو که از همین الان می گویم می توانی خیلی راحت قبول
    نکنی ولی بدان من هیچ وقت ازدواج نمی کنم و خواهرت مثل آینه دق همیشه جلوته و سایه شوم خودم هم بالای سرت چون توهم حق ازدواج نداری پس دیگرخود دانی.
    ساکت شد،در حالی که سعی می کردم خونسرد باشم گفتم:
    بگومن گوش می کنم.
    ــ رئیس شرکت را که می شناسی، آقای میلاد بهنوشیان.
    سرم را تکان دادم و او ادامه داد:
    ــ این آقا چندین سال پیش همسر و دخترش را درتصادف ازدست داد. چنان عاشق زن و دخترش بود که مدتها دربیمارستان بستری شد و بعد ازحدود دوسال توانست از افسردگی شدیدی که داشت نجات پیدا کند، البته در ظرف این دو سال یکبارهم دست به خود کشی زد. من مدتهاست که می شناسمش، فامیل یکی ازاستادهای ماست. وقتی که از بیمارستان مرخص شد سخت مشغول به کارکردن شد و می شه گفت که تمام زندگیش شده کار، الان چهارده سال از فوت دختر و همسرش می گذرد ولی به هیچ عنوان از عشقش به همسرش کم نشده و هنوزشب های جمعه برسرمزار دختر و همسرش می رود بدون اینکه حتی یک روزپنجشنبه را فراموش کرده باشد. خلاصه بگویم تمام زندگیش هنوز همسر و دخترش است که اگردخترش زنده بود شاید فقط دو سه سالی از تو کوچکتر بود. حالا این آقا میلاد را راضی کرده ام که ازدواج کند، البته به کمک استادم و حالا با چه حرف هایی و دروغ هایی بماند فقط مهم راضی کردن اون بود که چند روزپیش رضایتش را اعلام کرد و حالا من اینجا هستم که رضایت عروس خانم را بگیرم.
    یکدفعه صورت آقای بهنوشیان در نظرم آمد، صورتی داشت معمولی ولی در چشمانش مهربانی خاصی می دیدم و دراین مدت همیشه مرا دخترم صدا می زد،موهایی کاملاً سفید داشت و از پدرم پیرترنشان می داد با اینکه می دانستم حداقل چند سالی از پدرکوچکتر است. مردی آرام است که دراین مدت فقط صحبتش با من دربارۀ مسائل کاری بود و همیشه اولین نفربود که به شرکت می آمد و آخرین نفر بود که از شرکت می رفت. من فقط می دانستم که خودش تنها زندگی می کند ولی هیچ وقت کنجکاوی نکرده بودم که چرا؟ و حالا با حرف های امید ازاینکه اوهمسرم بشود احساس چندش کردم چون درتمام این مدت او را مثل پدرم می دانستم واین وحشتناک بود، چطور می توانستم به عقد کسی درآیم که احساس پدرودختری نسبت بهم داشتیم.
    به شدت سرم را تکان دادم تا فکرش را ازذهنم خارج کنم،خود به خود از جایم بلند شدم ودر حالی راه می رفتم گفتم، نه حقیقت نداره اون مثل پدرم است و بازسرم را تکان دادم ولی فکرش ازذهنم حارج نمی شد. کم کم احساس می کردم همه اطرافم درحال چرخش است که ازسرما و خیسی صورتم به خود آمدم وچشمان نگران امید را دیدم، در حالی که آب به صورتم می پاشید نگاهم می کرد. وقتی به خود آمدم و دیدم به زمین افتاده ام ازجای خود بلند شدم و به طرف اتومبیل رفتم و در را بازکردم و روی صندلی نشستم، هنوز احساس گیجی می کردم. مدتی گذشت تا اینکه امید کنارم پشت رٌل نشست و پرسید:
    ــ حالت بهترشد؟
    سرم را تکان دادم وگفتم:
    ــ بله حالم خوبه.
    بعد ازمدتی که هردوساکت بودیم پرسیدم:
    ــ پس من باید همسریکی مثل پدرم بشوم، درسته؟ این همان خوابی است که برایم دیده ای و تو اونو با زجری که ازوطن دورمی شوی هم اندازه می دانی، واقعاً انصاف توهمین است.
    ــ آفاق این تنها یک پیشنهاد بود وهیچ اجباری درپذیرش اون نداری، تو کاملاً مختاری.
    با پوزخندی گفتم:
    ــ می دانی که من حالا نمی توانم فکرکنم، تو اختیارات مرا بگو چون خود نمی دانم.
    ــ تومثل همیشه زندگی می کنی شاید دراین میان خواهرت هم بعد ازمدتی تصمیم بگیره که به جای من با کس دیگری ازدواج کند و هردو راحت می شویم ولی این را بدان که تا وقتی من ازدواج نکنم نمی گذارم توازدواج کنی. تازه فقط ازدواج نیست، توشاید ماه ها مرا نبینی و شاید هم هروز مرا ببینی و آنقدرآزارت دهم که آرزوی مرگ کنی.
    ــ امید، توچیزی را فراموش نکرده ای؟ من آدم بی کس وکاری نیستم و می توانم از آرمان و پدرم وحتی پدرتو کمک بگیرم، به نظرم توباید دریک بیمارستان روانی بستری بشوی.
    ــ کاش مرا درک می کردی آفاق،تو چوب همین حرفت را می خوری چون ندانسته تخم تنفررا در وجودم کاشتی و هرروزبا این حرف هایت آن را آبیاری کردی. من کسی بودم که همه برایم احترام قائل بودند و همیشه مورد تحسین قرار می گرفتم، ولی در برابرتو از روز اول بیماربودم. اینقدرخودت را به مظلومیت نزن، توظالمی هستی که حتی نخواستی بدانی چطور روح مرا شکستی و مرا درخودم خرد کردی. حالا هم خوب فکرهایت را بکن، اگرتمام عالم را به کمک بگیری فقط بدان مصیبت خودت را بیشترمی کنی چون هیچ دیگربقیه خانواده ات را قاطی ماجرا نکن. می دانم که به حرف هایم ایمان داری، این بازی از روز اول فقط بین خودمان بوده پس بهتراست حالا هم همانطوربماند. خوب می دانی که من به این آسانی حاضربه کنار کشیدن نیستم وممکن است اتفاق هایی بین خانواده هایمان به وجود آید که پشیمان شوی، پس این ریسک را نکن.
    وقتی اتومبیل از حرکت ایستاد به خود آمدم و خود را جلوی منزلمان دیدم، پیاده شدم ودر خانه را باز کردم ومستقیم به اتاقم آمدم وحالا هنوزگیج و سردرگم ساعت هاست که روی تختم نشسته ام.
    یک هفته ازحرف های امید گذشته اما هرچه می کنم نمی توانم پیشنهادش را بپذیرم، دراین یک هفته از خانه خارج نشده ام و به همه موارد فکر کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که اگربتوانم آذین را مجبوربه فراموش کردن امید کنم بیشتر مسائلم حل می شود و دیگربرایم مهم نیست که درآینده امید چه خواب وخیالی برایم داشته باشد و شاید هم در آینده دریچه ای کوچک برای رهایی ازامید پیدا کنم. دوهفته ای است که مرتب با آذین صحبت می کنم به عناوین مختلف امید را به او شناسانده ام حتی از دکترروان شناسی هم کمک گرفتم، ولی آذین حاضرنشد بیش ازدوباربه مشاوره برود. امروز هم به اتاقم آمد و گفت:
    ــ آفاق خانم این مدت مانده بودم که توچرا می خواهی مرا از امید دلسرد کنی ولی وقتی دیروزامید را دیدم و اون از تو پرسید،گفتم مدتی است که سعی می کنی دیدگاه من را نسبت به اوتغییردهی. می دانی او چه گفت، حرفی زد که حتی نمی توانستم تصورش را بکنم گفت که خیلی وقت است آفاق هر کس را که می بینه نسبت به من گرایش دارد به عناوین مختلف از من دور می کنه ولی برایم مهم نیست از طرف من به او بگوعشق به زوربه دست نمی آید، من ازهمان اوایل گفتم که هیچ تمایلی نسبت به آفاق ندارم پس خودتان یکجور راضیش کنید.
    ــ آذین، توحرفش را قبول کردی؟
    ــ خب تا حدودی بله، چون همیشه به قول خودش توبد اونو می گی.
    ــ تو همه اینها را گفتی، اون گفت که به توعلاقه داره؟
    ــ نه، وقتی می داند که تو هم اونو دوست داری نمی تواند اقدام کند برای همین منتظرکه تو اول تکلیف خودت را معلوم کنی تا اوهم به خواستگاری من بیاید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ــ اینها روامید به تو گفت؟
    ــ نه خودم حدس زدم، آفاق به نظرمن هیچ شانسی نداری پس خودت را کوچک نکن.
    با تأسف سرم را تکان دادم و با خود گفتم، آدم وقتی یک خواهراحمق داره باید منتظراین بلا ها هم باشه.
    دو روز ازتماسم با امید می گذشت. دراین دو روزبه دانشگاه می رفتم ولی هنوزنتوانسته ام به شرکت بروم، راستش از آقای بهنوشیان خجالت می کشیدم. تازه از دانشگاه آمده بودم ودرس هایم را مرور می کردم که پدر بدون در زدن وارد شد و با عصبانیت نزدیکم آمد، چنان خشمگین بود که تا حالا اورا چنین ندیده بودم گفت:
    ــ آفاق این حرف ها چیست، بگو دروغه چون من باورمی کنم که توبخواهی همسرمردی به سن پدرت بشوی. آخر تو عاشق چی اون شدی، مردک مزخرف تا امید به من گفت فوری آرمان را فرستادم و ازشرکت بیرونش کردم.
    بلند شدم و گفتم:
    ــ شما کار درستی نکردید، من دیگر بزرگ شده ام و با این شخص می خواهم ازدواج کنم و شما باید تا آخرهمین ماه ترتیب همه کارها را بدهید.
    پدرچنان سیلی محکمی به گوشم زد که به غیرازگوشم که صدا می داد تمام دهانم پرازخون شده بود و حس کردم که از بینیم خون می آید. وقتی با چشمان اشک آلود پدررا نگاه کردم فقط گفت آفاق و بعد به روی زمین افتاد،به کمک مادردکترخبر کردیم و پدرازخطرسکته نجات پیداکرد ولی حکم کرد که تا آخرماه در اتاقم بمانم تا وقتی که به منزل بهنوشیان بروم.
    امروز دوران محکومیتم تمام شد و بعد از ظهر آرمان به اتاقم آمد و بدون اینکه جواب سلام مرا بدهد گفت: لباس بپوش و هرچی لازم داری بردارچون از راه محضربه خانه شوهرت می روی و دیگه حق برگشت به این خانه را نداری، توی اتومبیلم منتظرت هستم.

    لباس پوشیدم وچمدانم را برداشتم لباس هایم را جمع کنم ولی پشیمان شدم وفکرکردم من ازاین خانه رانده شده ام پس هیچ چیز نمی خواهم.
    وقتی پائین آمدم و مادرو آذین را گریان دم دردیدم، هردورا درآغوش گرفتم و بوسیدم و به مادرگفتم:
    ــ از طرف من ازپدربخواهید که حلالم کند، من همینطوربدون آه پدرومادر بدبخت هستم چه برسد که آه شما و پدرهم دنبالم باشد.
    بعد به طرف اتومبیل آرمان رفتم و تا محضربرسیم آرمان کلامی با من حرف نزد، درمحضر آقای بهنوشیان با سری افکنده ایستاده بود و امید هم درکنارش بود. آرمان بعد از تحویل شناسنامه و رضایت نامه پدر محضر را ترک کرد و من درحضور امید به عقد آقای بهنوشیان در آمدم.
    وقتی همراه هم ازمحضربیرون آمدیم، امید با خنده گفت:
    ــ حالا شام عروسی را کجا بخوریم؟
    با نفرت نگاهش کردم و روبه آقای بهنوشیان کردم گفتم:
    ــ میلاد جان، من خیلی خسته هستم می شه زودتر برویم خانه چون خیلی دوست دارم خانه جدیدم را ببینم و با هم تنها صحبت کنیم.
    بعد دستم را زیربازوی میلاد انداختم و با لبخند گفتم:
    ــ خداحافظ امید آقا، راستی شما کی عازم هستید؟
    با حرص نگاهم کرد و گفت:
    ــ سه روز دیگر.
    ــ امیدوارم آنقدربه شما خوش بگذرد که دیگر وطنتان یادتان برود.
    همچنان که بازوی میلاد را گرفته بودم او را به طرف اتومبیل کشاندم و درهمان حال فکر کردم، خدای من حال میلاد که از من بدتر است
    ولی خوشحال بودم چون درلحظه ای که سوار اتومبیل می شدیم چشمان امید ازخشم چنان قرمزشده بود که احساس کردم من پیروز این میدانم بدون اینکه بدانم چطور.
    حدود دو ماه است که به خانه جدیدم آمده ام وهیچ غمی به غیرازدوری خانواده ام ندارم، روزی که برای اولین باروارد این خانه شدم کمی تعجب کردم چون خانه ای بزرگ و تمیز بود که به سادگی تزئین شده بود.
    میلاد مرا به طبقه بالا برد و گفت:
    ــ این طبقه ازامروز به تو تعلق داره، چکی نوشته ام که فردا می روی وهرطوردوست داری برای این جا خرید می کنی و به سلیقه خودت
    تزئین می کنی. در ضمن می خواستم دربارۀ مسائلی با هم صحبت کنیم البته اگرزیاد خسته نیستی ترجیح می دهم همین امشب حرف بزنیم.
    دچاردلشوره غریبی شدم و سرم را به علامت مثبت تکان دادم وبا هم پائین آمدیم و به اتاق کارش رفتیم،روی مبل نشستم و اواز اتاق خارج شد.
    و با دو فنجان قهوه برگشت و گفت:
    ــ راستش من ازعلاقه شما هیچ نمی دانم ولی چون خودم قهوه دوست دارم برای شما هم قهوه آوردم، امیدوارم خوشتان بیاید.
    بعد در حالی که کمی ازقهوه اش را می خورد گفت:
    ــ دراین مدت من همیشه تو را دخترم صدا زده ام وبه خدا قسم الان که به عقد هم در آمدیم به غیرازهمان دخترم نظردیگری به تو ندارم، تازه فکر کنم با این صیغه محرمیت راحت ترمی توانی در خانه بگردی. از حالا تا هرموقع که منزنده هستم مرا پدرخودت بدان چون من به امید هم گفته ام که بعد ازمرگ همسرم تمام وجودم با اودفن شده واز من فقط همین جسم مانده. دوست ندارم دربارۀ دلایلی که امید برای این ازدواج آورد و گفت که آینده شما درخطراست صحبت کنم ولی ازهمین الان شما کاملاً آزاد هستید ومی توانید تا هرچند سال که بخواهید به
    درستان ادامه بدهید و چون می دانستم به کارکردن چقدر علاقه دارید دردو محل برایتان کار پیدا کرده ام، یکی در همان شرکت جدیدی که خودم کارمی کنم و یکی در شرکت یکی از دوستانم که انتخاب اون هم مانده به میل خودتان چون برایم هیچ فرقی ندارد. دفترحساب بانکی در اتاق خوابتان هست که حساب مشترک است و هردو می توانیم از آن برداشت کنیم. فکرکنم، این حساب می تواند مایحتاج شما را برآورده کند ولی به من قول بدهید اگرکم بود حتماً به من بگویید فوری تهیه می کنم. از نظرآشپزی وکارهای خانه همآشپزی دارم که سالهاست آشپزی می کند و شما می توانید ازهرغذایی که میل دارید به لیست غذا اضافه کنید فقط یک خواهش دارم و آن هم به خاطراین است که احساس مسئولیت می کنم، اگرخواستید دیربیایید در دفتر یادداشتی که پیش تلفن هست یک یادداشت برایم بگذارید فقط محض احتیاط که اگرخدای نکرده احتیاج به کمک داشته باشید بدانم باید کجا بیایم و یا بدانم تا چه موقع اگربیرون ماندید نباید نگران شوم. می بخشید خسته بودید و من با حرف هایم شما را خسته تر کردم، فردا را مرخصی گرفتم که اگرخواستید درخرید کمکتان کنم. بعد بلند شد شب به خیر گفت و رفت، تا ساعتی همانطوربهت زده مانده بودم چون اصلاً انتظارشنیدن چنین حرف هایی را نداشتم، اما کم کم به خود آمدم و با خوشحالی لبخند زدم و به اتاقم رفتم. صبح با هم به خرید رفتیم و او مرا به بهترین مکان ها برد و درخریدهایم هیچ دخالتی نکرد، بعدازتهیه تخت و میزتحریر و مبلمان مرا برای خرید لباس برد و بعدازظهر خسته به خانه برگشتیم. وقتی به سوی اتاقش می رفت، صدایش زدم و گفتم:
    ــ دوست دارم در شرکتی که خودتان کارمی کنید کارکنم.
    ــ باشه ولی خواهشی دارم، من شما را به عنوان خانومی که متأهل است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تعجب کردم چون خانه ای بزرگ و تمیزبود که به سادگی تزئین شده بود میلاد مرا به طبقه بالا برد و گفت:
    - این طبقه از امروز به توتعلق داره، چکی نوشته ام که فردا می روی و هر طور دوست داری برای این جا خرید می کنی و به سلیقه خودت تزئین می کنی . در ضمن می خواستم درباره مسائلی با هم صحبت کنیم البته اگر زیاد خسته نیستی ترجیح می دهم همین امشب حرف بزنیم.
    دچار دلشوره غریبی شدم و سرم را به علامت مثبت تکان دادم و با هم پایین آمدیم و به اتاق کارش رفتیم، روی مبل نشستیم و او از اتاق خارج شد و با دو فنجان قهوه برگشت و گفت:
    - راستش من از علاقه شما هیج نمی دانم ولی چون خودم قهوه دوست دارم برای شما هم قهوه آوردم ، امیدوارم خوشتان بیاید.
    بعد در حالی که کمی از قهوه اش را خود گفت:
    -در این مدت من همیشه تورا دخترم صدا زده ام به خدا قسم الان که به عقد هم درآمدیم به غیراز همان دخترم نظر دیگری به توندارم، تازه فکر کنم با این صیغه محرمیت راحت تر می توانی در خانه بگردی. از حالا تا هر موقه که من زنده هستم مرا پدر خودت بدان چون من به امید هم گفته ام که بعد از مرگ همسرم تمام وجودم با اودفن شده و از من فقط همین جسم مانده. دوست ندارم درباره دلایلی که امید برای این ازدواج آورد و گفت که آینده شما در خطر است صحبت کنم ولی از همین الان شما کاملا ً آزاد هستید و می توانید تا هر چند سال بخواهید به درستان ادامه بدهید و چون می دانستم به کار کردن چقدر علاقه دارید در دو محل برایتان کار پیدا کرده ام یکی در همان شرکت جدیدی که خودم کار می کنم و یکی در شرکت یکی از دوستانم که انتخاب اون هم مانده به میلیون ريال خودتان چون برایم هیچ فرقی ندارد. دفتر حساب بانکی در اتاق خوابتان هست که حساب مشترک است و هر دو می توانیم از ان برداشت کنیم فکر کنم این حساب می تواند مایحتاج شما را برآورده کند ولی به من قول بدهید اگر کم بود حتما ً به من بگویید فوری تهیه می کنم. از نظر آشپزی و کارهای خانه هم اصلا ً نگرانی نداشته باشید چون که هر روز کسی برای تمیز کردن خانه می آید و آشپزی دارم که سالهاست آشپزی می کند و شما می توانید از هر غذایی که میلیون ريال دارید به لیست غذا اضافه کنید فقط یک خواهش دارم و آن هم به خاطر این است که احساس مسئولیت می کنم، اگر خواستید دیر بیایید در دفتر یادداشتی که پیش تلفن هست یک یادداشت برایم بگذارید فقط محض احتیاط که اگر خدای نکرده نیاز به کمک داشته باشید بدانم باید کجا بیایم و یا بدانم تاچه موقع اگر بیرون ماندید نباید نگران شوم. می بخشید خسته بودید و من با حرف هایم شما را خسته تر کردم فردا را مرخصی گرفتم که اگر خواستید در خرید کمکتان کنم.
    بعد بلد شد وشب به خیر گفت و رفت، تا ساعتی همانطور بهت زده مانده بودم چون اصلا ً انتظار شنیدن چنین حرف هایی را نداشتم ، اما کم کم به خود آمدم و با خوشحالی لبخند زدم و به اتاقم رفتم. صبح با هم به خرید رفتیم و او مرا به بهترین مکان ها برد و در خرید هایم هیچ دخالتی نکرد، بعد از تهیه تخت و میز تحریر و مبلمان مرا برای خرید لباس برد و بعد از ظهر خسته به خانه برگشتم. وقتی به سوی اتاقش می رفت، صادیش زدم و گفتم:
    -دوست دارم در شرکتی که خودتان کار می کنید کار کنم.
    -باشد ولی خواهش دارم، من شمارا خانمی که متأهل است معرفی می کنم ولی دوست ندارم هیچ کس متوجه شود که من و شما رابطه ای داریم، البته باور کنید اکر ترس از خواستگار احتمالی نبود شما را مجرد معرفی می کردم ولی ایمد تهدید کرده که چنانچه از هم جدا شوم برای تصویه حساب با شما به ایران می آید چون تا آنجا که من می دانم کسانی را مأمور کرده خبرها را به گوشش برسانند، شما که اعتراضی ندارید.
    با خوشحالی گفتم
    -نه میلاد جان
    از فردادی همان روز به کار نیمه وقتی در آن شرکت مشغول شدم البته شرکت بزرگی بود که هر دو در یک قسمت آن کار نمی کردیم، بعد از چند روز که مرا موقع برگشت به خانه می رساند برایم اتومبیلی خرید که دیگر با هم برنگردیم تا باعث سوء ظن شود تا یک ماه دیگر درسم تمام می شود اما از همین حالا به فکر ادامه تحصیل هستم و بعد از اینکه از سرکار برمی گردم تا نیمه های شب درس می خوانم، دوست دارم فوق لیسانس قبول شوم. خدایا، کمکم می کنی؟
    دو ماه از فارغ التحصیلیم می گذرد و نتایج قبولی فوق لیسانس را اعلام کردند و با خوشحالی متوجه شدم که جزو قبول شدگان هستم، وقتی با تلفن به میلاد خبر دادم با خوشحالی بهم تبریک گفت و شب که به خانه آمد همراه خود دسته گل و کیکی آورد که بسیار خوشحال شدم. وقتی کیک را تعارفش کردم با خجالت بسته کوچکی به دستم داد، بستته را بازکردم و حلقه ساده ای را در آن دیدم، وقتی تعجیم را دید با شرمساری گفت:
    -با اینکه نو را به رئیس شرکت به عنوان زنی متأهل معرفی کرده بودم ولی تو انقدر ساده می گردی که این شبهه ایجاد شده بود مجرد هستی، چند روز پیش یکی از کارکنان آنجا که فهمیده بود تو با من آشنای نزدیک هستی و به خیال اینکه فامیل هستیم پیشم آمد و از تو خواستگاری کرد راستش خیلی عصبانی شدم و با او بدین وسیله برخورد کردم نه به خاطر خواستگاریش بلکه برای اینکه اورا فرد مناسبی برای دختر خوبم نمی دانستم. او گفت نمی دانسته شما متأهل هستید چون مانند دختران می گردید و حتی حلقه به انگشت ندارید برای همین به فکرافتادم که جسارتی کنم و برایت حلقه ای بخرم، می بخشی آفاق جان باور کن تو را مثل پری دخترم دوست دارم و هیچ قصدی به جز این برای خرید حلقه نداشتم.
    در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بود به سویش رفتم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:
    -دوست دارم حالا هر طور که شما بخواهید چه به عنوان دختر ، یک دوست یا یک همسر تا آخر همر دوستتان خواهم داشت.
    بعد به اتاقم آمدم و به صفای دل او فکر کردم، خدایا می دانم مرا خیلی دوست داری که چنین مردی را سرراهم قراردادی.
    امروز وقتی از سرکار برگشتم زری خانم که برایمان کار می کند گفت: دو خانم به دیدنتان امده اند و حدود نیم ساعتی است که منتظرتان هستند.
    وارد پذیرایی شدم و از دیدن خانه مونس و زن عمو، ذوق زده به سویشان رفتم و همانطور که اشک می ریختم توی بغلشان گرفتم و آنها را غرق بوسه کردمو بعد از مدتی که آرام شدم، خاله مونس گفت:
    -کار بدی کردی آفاق، الان شش ماه است که هیچ خبری از خانواده ات نمی گیری.
    -ولی خانه مونس، اونها منوبیرون کردند و گفتند دیگر آنجا جایی ندارم.
    -آخه دلشان می سوخت بالاخره پدر و مادر هستند، می دانی چقدر در این مدت دلتنگ بودند. از یک طرف تو که اونارو راها کردی و رفتی و از طرف دیگر آذین تا چند ماه مریض بود ولی حالا برایت خبر خوبی دارم، آخر هفته عروسی خواهرت است.
    با خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و خاله گفت:
    -آذین خیلی شانس آورد چون یک پسر هم چیز تمامه، حالا پدر و مادرت مار را فرستانده اند که این کدورت ها رفع بشه.
    -همین فردا می آم خونه و بهشون سر می زنم.
    خاله مونس گفت: عزیزم حتما ً اینکار را بکن.
    بعد از ساعتی رفتند و وقتی میلاد به خانه برگشت و من درباره آمدن زنوعمو و خاله و عروسی آذین صحبت کردم خیلی خوشحال شد ولی بعد پرسید:
    -آفاق جان اگر من همراهت نیایم ناراحت می شوی؟
    -چرا؟ نترس هیچ کس حق ندارد به شما توهینی کند چون می داند که دیگر به سراغشان نمی روم.
    -به خاطر این نیست خوردن اینطور راحتم ولی اگر می دانی که باعث ناراحتی می شه حرفی ندارم.
    دستش را گرفتم و گفتم:
    -نه میلاد جان هر طور راحتی همان کار را بکن.
    امروز صبح اول به آرایشگاه رفتم چون می خواستم از آن حالت دخترانه خارج شوم تا مورد سوال قرار نگیرم، ابروهایم را برای اولین بار درست کردم و بعد موهایم را به حالت قشنگی کوتاه کردم و آن را رنگ کردم. وقتی در آینه خود را نگاه کردم تعجب کردم، خانم آرایشگر خندید و گفت: پس خودت هم مثل ما تعجب کردی، خانم خیلی تغییر کرده و زیبا شده اید.
    تشکر کردم و به خانه آمدم و لباس زیبایی انتخاب کردم و پوشیدم و به سوی منزلمان رفتم، دیدن پدر و مادرم و آذین و آرمان بعد از شش ماه واقعا ً هیجان زده ام کرده بود طوری که ساعت ها در آغوششان اشک ریختم. آن روز فهمیدم که آرمان ازدواج کرده بدون اینکه به من خبر دهد، خیلی ناراحت شدم ولی به روی خود نیاوردم و سعی کردم حالا که مرا بین خودشان پذیرفته اند از تمام لحظه هایم لذت ببرم . آنها در تمام مدتی که کنارشان بودم یک کلام از میلاد صحبت نکردند با اینکه بارها از اینکه در این شش ماه تغییر کرده وسرحال و شادب تر شده ام صحبت کردند، حتی پدر گفت:
    -آفاق خیلی زیبا شده ای، اول که دیدمت باور نکردم تویی.
    بعد از شما مدتی کنارشان بودم و با اینکه اصرار داشتند که بمانم ولی می دانستم در خانه خود راحت تر هستم و خانه اصلی من همان خانه میلادم است، پس هر چه اصرار کردند نماندم و بعد از خداحافظی به حیاط آمدم.
    اذین به دنبالم دوید و گفت:
    -آفاق جون خواستم حرفی بزنم ولی نگران هستم که ناراحت شوی. صورتش را بوسیدم و گفتم :
    -نه عزیزم راحت باش، توهمیشه خواهر عزیزم هستی.
    با کمی تردید گفت:
    -آخر هفته که عروسیم است دوست دارم تنها بیایی چون ما از قبل گفتیم که شوهرت رفته خارج، راستش دوست ندارم آنها مرا درباره شوهرت سوال پیج کنند.
    با این حرفش قلبم شکست، در حالی که سعی می کردم جلوی اشک هایم را بگیرم گفتم:
    -باشد آذین جون ولی این را بدان میلاد یک مرد واقعی است و اگر بخواهیم در دنیا بهترین را انتخاب کنیم اون میلاد من است، میلاد روح بزرگی داره که از درک شما به دوره حتی حالا پیش من از آرمان و پدر غزیزتر است چون با وجود او من عشق حقیقی پدر به فرزند و همسر را شناختم و به عشق ایمان آوردم.
    بعد از خداحافظی به طرف اتومبیلم رفتم ولی هنوز چند قدم نرفته بودم که به طرف آذین برگشتم و گفتم:
    -آذین بهتره بگی منهم برای عروسیت نتوانستم از خارج برگردم.
    سوار شدم و به سوی میلادم راندم و تا منزل اشک ریختم. وقتی رسیدم میلاد هنوز بیدار بود و کتاب حافظ را می خواند،به سویش رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم: میلاد خیلی دوستت دارم.
    و بعد بهطرف اتاقم دویدم و تا لحظه ای چشمانم سنگین شد اشک ریختم.
    امروز بعد از اینکه میلاد برگشت به طرفش رفتم و دستش را گرفتم و به طرف مبلی کشاندم، وقتی هر دو نشستیم گفتم:
    -میلاد خیلی دوست داریم با هم مسافرت بروم، خواهش می کنم به خاطر من قبول کن با هم به شمال برویم.
    خندید و گفت: راستش من ویلایی در شمال دارم که سالهاست به آنجا نرفته ام، فردا به سرایدار زنگ می زنم و می گویم آنجا را مرتب کد ولی اول باید به شرکت بروم و مرخصی بگیریم.
    با خوشحالی گونه اش را بوسیدم ومیز شام را آماده کردم و تا موقع خواب درباه کار و مسافرت فردا صحبت کردیم. وقتی به طرف اتاقم میرفتم صدایم زد و گفت:
    -آفاق مگه عروسی آذین چند روز دیگر نیست، بهتر بعد از عروسی برویم.
    چشمکی زدم و گفتم:
    -من چون در سفر خارج هستم به عروسی آذین نمی روم.
    با ناراحتی به طرفم آمد و گفت:
    -آفاق این کار درستی نیست، تو همین یک خواهر را داری و اگر به خاطر من است حاضرم هر طور تو صلاح می دانی رفتار کنم، اگر خواستی با هم شرکت می کنیم و اگر صلاح ندانستی خودت تنها شرکت کن ولی بدان درست نیست که تو در مراسم عروسی خواهرت نباشی.
    دستش را گرفتم و گفتم :
    -تو چقدر خوبی میلاد جان که به فکر همه هستی ولی اگر وجود من در عروسی آرمان لزومی نداشت پس در عروسی آذین هم لزومی ندارد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خواست دوباره صبحت کند که که دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم :
    -میلاد خواهش می کنم من اینجوری راحت تر هستم اما اگه تو اصرار داری به خاطر تو می روم حالا هر چه تو بگویی.
    لبخد تلخی زد و گفت:
    -نمی دانم چی بین شما گذشته ولی واقعا ً متأسفم ، من فقط راحتی تو را می خواهم.
    امروز از شما برگشتیم ، در این دو هفته بسیار به من خوش گذشت و ساعات رویایی را در کنار میلاد سپری کردم و درباره همه چیز صحبت کردیم. بعد از مدتها روزی میلاد از همسرش و عشق عمیقی که هنوز به او دارد گفت و از اینکه مدتهاست آرزویش رفتن هر چه زودتر به سوی آنهاست. وقتی اشک را در چشمانم دید گفت:
    -نه دخترم، من طاقت اشک تو را ندارم و در ایت مدت همیشه سعی کردم که گل لبخند را به لبانت بنشانم چون با وجود تو خلاء پری دخترم را احساس نکردم. پس بدان اشک تو قلب ترک خورده ام را می شکند و این قلب طاقت شکستن را ندارد برای همین همیشه بخند تا از خنده های تو احساس زنده بودن کنم.
    حرفش به دلم نشست و در همان لحظه در دل دعا کردم که خدا طول عمرش را زیاد کند. چون وقتی اورا کنار خود می دیدم احساس می کردم دنیا مال من است. حالا که به آسمان نگاه می کنم آن را به بزرگی قلب مهربان میلادم میبینم و این ماه مرا به یاد باطن زیبای میلاد می اندازد که وجودش در این مدت باعث شد عشق را بشناسم و بدانم عشق راستین چقدر بزرگ و زیباست که حتی مرگ هم نمی تواد ذره ای از آن را کم کند و جقدر به همسر میلاد رشک میرم که گرچه عمر کوتاهی داشت ولی در کنار مرد بزرگی زیست.
    امروز که به سراغت آمدم، متوجه شدم چنان در مشغله زندگی راحت خود غرق بودم که تورا از یاد رفته بودی ولی بدان بهترین لحظات زندگیم را در این دو سالی که کنار میلاد بودم گذراندم. البته در این مدت خیلی از خانواده ام دور شدم چون متوجه شدم که آنها میلاد را نمی توانند بپذیرند حتی بعضی مواقع تصمیم می گرفتم که پیش پدر بروم و به او بگویم،پدر جان اگر دیگر سراغت نمی آیم فقط به خاطر غفلتی است که از دخترت کرده ای. تو هیچ گاه در این مدت نخواستی بدانی چطور زندگی می کنم تا برات بگویم من یک پدر دیگر پیدا کرده ام، پدری که فقط تشنه محبت کردن به دخترش است. او چنان عطشی برای محبت کردن دارد که من خود را در دریایی از محبت انباشته شده چندین ساله او شناور می بینم چنانچه حتی شما را فراموش کرده ام ولی بعد فکر کردم که چه احتیاج هست که آنها بدانند من در این دریای محبت شنا می کنم، مگر به خاطر آنها نبود که به خیال خود جهنم را انتخاب کردم ولی به بهشت رسیدم، پس بگذار در این آرامش غوطه ور باشم چون بعد از سالها که غم هایم را در خود دفن کردم خود را مستحق این محبت می بینم و دوست دارم از شادیم فقز خودم خبر داشته باشم.
    امشب وقتی تلویزیون نگاه می کردم متوجه شدم که حالت میلاد مثل همیشه نیست، بلند شدم کنارش نشستم و پرسیدم:
    -میلاد جان امروز یک جور دیگر هستی حالت خوبه؟
    خندید و گفت:
    -از همیشه بهترم، می خواهم خواهشی ازت کنم می شهرک صنعتی شهید سلیمی از این به بعد در خانه مرا پدر صدا کنی.
    با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    -چرا؟
    -عزیزم چون منهم می خواهم هروقت خانه هستم تورا دخترم صدا کنم، می دانم دلم برایت تنگ می شود.
    بعد از مدتها دوباره دچار دلشوره شدم و پرسیدم:
    -اتفاقی افتاده؟
    -نه فقط دیشب خواب همسرم و پری را دیدم که با دسته گل زیبایی به دیدنم آمده بودند، گفتند دیگر دوره جدایی به سرآمده و بعد من از خواب بیدار شدم.
    تاخواستم حرفی بزنم گفت:
    -نه دخترم تا حرفم تمام نشده حرف نزن، من فقط حدس می زنم شاید این یک خواب باشد ولی دوست دارم درباره مسائلی با تو صحبت کنم. اگر من رفتم هر وقت دلت گرفت به یادت بیاور که من سال هاست که دلم می خواهد به سوی آنها بروم، با اینکه تو در این دو سال مانند نوری قلب تاریک مرا روشن کردی ولی عشق من به آنها از سالها قبل از تو وجود داشته و این سینه را به تپش می انداخته پس چه در کنارت باشم و چه نباشم باید بدانی آرامش حقیقی من وقتی است که به آرزوی دیرینهام برسم. روزی که امید پیشنهاد ازدواج با تو را به من داد خیلی عصبانی شدم و حتی خواستم کتکش بزن چون او از گذشته ام خبر داشت و من همچنین انتظاری از او نداشتم ولی قبا از اینکه دستم بهش برسه گفت« مگه تو همیشه به افاق نمی گی دخترم، خب حالا این دختر به کمک تو احتیاج داره» وقتی این حرف را زدپاهایم سست شد و نشستم و منتظر حرفش ماندم چون از روز اول که تو را دیدم یاد پری دخترم را در من زنده کردی و من ناراحتی تو را ناراحتی پری می دیدم، گفت که آینده تو در خطره و از من قول گرفت که حتی به خودت هم نگویم ولی حالا احساس می کنم باید بگویم چون از همان اول می دانستم که پشت حرف های امید رازی نهفته است. او از اینکه خواهر کوچکتری داری که به واسطه زیبایی چشمگیرش خواستگاران زیادی دارد و دیگر خانواده ات تو را مجبورکرده اند با پسری لاابالی ازدواج کنی که هم از نظر اخلاقی ایراد دارد وهم دست بزن دارد و اگر با او ازدواج کنی نمی توانی دوام بیاوری و ممکن است خودت را ازبین ببری گفت و در آخر اضافه کرد که حداقل با ازدواج ما جان تو در امان است. وقتی گفتم آخه چطوری در حالی کع من، همسرم را هنوز نتوانسته ام فراموش کنم واز همه مهم تر تو را مثل دخترم دوست دارم لبخندی زد و گفت« انسان بعضی وقت ها برای کمک باید از خودش گذشت نشان بدهد شاید بعدا ً توانستی طوری دیگری به او نگاه کنی و دیگر او را مثل دخترت نبینی» عصبانی شدم و از آنجا بیرون آمدم ولی امید مدتها با من صحبت کرد و من فقط به یک شرط حاضر شدم ، آن هم اینکه تو هیچ وقت اداره کل حفاظت محیط زیست استان من انتظار همسر بودن را نداشته باشی. می دانی آفاق در آن لحظه برق عجیبی در نگاهش دیدم و اون نفس راحتی که مشید حاکی از عشق بود، من اون لحظه فهمیدم که تو را دوست دارد و اینطوری می خواهد تو را به دست آدم مطمئنی بسپارد ولی خودش هنوز شک داشت اما حرف های مرا که شنید با خاطری آسوده نگاهم کرد.
    با این حرف ها که ازمیلاد شندیم دلشوره خود را فراموش کردم و دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و تا چند لحظه با صدای بلند خندیدم و گفتم :
    -میلاد جان اشتباه کردی و با این حرفهایت که درباره امید زدی دلشوره ام هم از بین رفت و فهمیدم آن فقط یک خواب بوده چون واقعا ً احساس کردم می خواهی مرا تنها بگذاری.
    -نه،من چون عاشقم برق عشق را خوب می شناسم.
    دوباره خندید و جدالهایی که با همداشتسم صحبت کردم، از تمام موقعیت های ازدواجی که از هم گرفته بودیم و اینکه روی زندگی هم شرط بندی کرده ایم و هر کدام منتظرشکست نهایی همدیگر نشسته ایم.
    میلاد در حالی که در فکر فرورفته بود بعد از مدتی گفت:
    -ولی به نظر من میان عشق و نفرت فقط به اندازه تار مویی فاصله است، شما خودتان هم نمی دانید که در کدام طرف این موی ایستاده اید اما امیدوارم روزی متوجه شوید.
    حالا که به حرف های میلاد فکر می کنم با اینکه اصلا ً حرف هایش را قبول ندارم ولی نمی توانم آنها را از ذهنم دور کنم.
    شش ماه از مرگ زندگی کوتاه و رویائیم می گذرد و شش ماه است که احساس می کنم قلبم سنگ شده، سنگی که تپش دارد ولی خودش هم از تپش شرمسار است.
    در این مدت ثانیه ای وجود نداشته که از اوگله نکنم که چرا می تپی؟ نمی دانم چرا امروز دوباره به طرفت امدم چون حتی از تو هم فرار می کردم برای اینکه می دانستم اگر قلم به دست گیرم و صفحه ای از تو را سیاه کنم، آن صفحه برروی چند صفحه کوچک خوشبختم که از میلاد نوشته بودم قرار می گیرد. در حالی که می خواستم این چند صفحه که شاهد زندگی زیبایم بود، سنگینی هیچ چیز را برخود حسن نکند ولی چه کنم که تو باز تنها مونس تنهاییم یافتم. مونس شب های غمبار زندگیم، شی هایی که هیچ ستاره ای ندارد و از نور زیبای ماه محروم است شاید اگر دیشب خواب میلادم را نمی دیدم هیچ گاه دوباره به سویت نمی آمدم. دیشب میلاد صدایم زد و گفت دخترم ازت دلگیرم، در حالی که گریه می کردم و سعی داشتم دشتانش را بگیرم با ناله پرسیدم چرا، گفت، تا وقتی که زنده هستی باید زندگی کنی همانطور که من شانزده سال زندگی کردم و بعد در غباری از نور گم شد و من همچنان دستانم به سویش دراز بود که از خواب پریدم و از آن موقع تا ساعت ها به در چشم دوختم ساید که در باز شود و او بیاید ولی حالا می دانم او به نور پیوسته و این من هستم که در تنهایی بایدراه تاریک خود را بپیمایم شاید روزنه نور را بیابم. ساعتی است که تو را در دستانم دارم و با یاد میلاد قدرت یافتم تو را باز کنم و لحظه ای با شتاب از صفحات زندگی ام بگذرم و به صفخات میلادم برسم ولی دانستم مجبور هستم که از ان هم بگذرم، مثل لحظه ها که در گذر هستند. اول چند صفحه خوشبختی خود را ارام ورق زدم وبعد به سفیدی رویت نگاه کردم و قلم را برداشتم تا بتوانم از لحظات غمبار این شش ماه بگویم تا شاید این هم بگذرد و روح میلادم را خوشحال کنم . از آن دوشنبه شوم شروع می کنم که در اتاق کارم مشغول فکر کردن روی نقشه ای بودن که زنگ تلفن به صدا درآمد و از آن سو شندیم که کسی پرسید، خانم مهندس صادقی و در جواب مثبت من گفت:
    -متأسفانه حال آقای بهنوشیان بهم خورد و به بیمارستان اتقال داده شده و چون شنیدیم که شما از بستگانشان هستید وظیفه خود دانستیم که به اطلاعتان برسانیم، البته چند تا از همکاران همراه ایشان رفته اند.
    آدرس بیمارستان را گرفتم و خود را به آنجا رساندم و سراغ میلاد را گرفتم وقتی اسم مرا پرسیدند و جواب گفتم، پرستار از پشت پیشخوان بیرون آمد و دستم را گرفت و به طرف بخش مراقبت های ویژه برد. وقتی رسیدیم آرام صحبتی با پرستار دیگر کرد و بعد مرا به سوی تحتی کشاند و گفت:
    -مرتب اسم شما را صدا می کند، با اینکه نباید ملاقاتی داشته باشد ولی شما می توانید چند لحظه ببینیدش.
    وقتی کنار میلاد رسیدم و دستش را گرفتم چشمان مهربانش را باز کرد، برق عجیبی در چشمانش دیدم که تمام بدنم را لرزاند.با صدای آرامی گفت :
    -آمدی دخترم. می دونی لحظهای که سال ها منتظرش بودم رسیده ولی تا تو را نمی دیدم نمی توانستم راحت بروم فقط خواستم بگویم در این دو سال من زندگی دوباره ای کردم و حالاتنها خواهشم از تواین است که اگر مرا دوست داری خودت را بعد از من عذاب ندهی، همیشه فکر کن که این لحظه آرزویم بوده و از شادی من شادباش. هرچه را که داشتن به نام تو دختر خوبم کردم،به کار و تحصیلاتت ادامه بده چون خوشبهتی در انتظار توسط فقط باید صبور باشی تا به سویت بیاید.
    بعد به دستانم فشاری داد و پرسید:
    -قول می دهی؟
    همچنانچه اشک می ریختم گفتم:
    -بله.
    لبخند زیبایی زد و چشمانش را برای همیشه بست، مرگ برای او عین زندگی و زندگی برای من عین مرگ بود تا مراسمش را آنطور که شایسته بود انجام دادم البته خانواده ام در این مدت یک لحظع تنهایم نگذاشتند ولی چه فایده چون اگر دنیایی را در کنار خود می دیدم با تنها بودم فقط توانستم چند هفته را در خانه رویاهایم بمانم، خانه ای که آرامش را در آن یافته بودم، خانه ای که شاهد زیبایی عشق مردمی بود که سال ها به همسر و فرزندش داشت. پدر بیشتر اجازه ماندن به من نداد و مرا به اجبار به اتاقم آورد،اتاقی که در این چند ماه مانند قفس شده و روز به روز دیوارهایش به سویم می آید طوریکه احساس می کنم دیگر هوایی در این قفس برایم نمانده. حالا به تو فکر می کنم میلادم، به توکه خیلی از شب ها از صدای گریه ات از خواب بیدار می شدم و وقتی آرام در اتاقت را باز می کردم تو را در کنار عکس همسر و دخترت در حالی که شمعی افروخته بودی و ضجه می زدی می دیدم ولی حالا از من می خواهی که زندگی کنم. این چه حکمتی است نمی دانم ولی تورا آنقدر دوست دارم که حس می کنم توانی به پاهایم برگشته تا بلند شوم و به سوی زندی خود بروم باید مانند تو خود را در کار غرق کنم و به تحصیلاتم ادامه دهم، آنقدر ذهنم را پرکنم که شاید یتوانم حتی لحظه های خوب زیستنم را فراموش کنم ولی همیشه بدان با تو عضق به فرزند وفادار به عش را آموختم و با درس تو صبر و تحمل را ازبرشدم و حالا با سفارش تو به سوی زندگی برمی گردم پس برایم دعا کن.
    امروز روز تولد عزیزی است تولد پسرک موچک و زیبایی ، انقدر زیبا که از دیدنش سیر نمی شوم. وقتی پیش آذین بودم و کودکش را اوردند و آذین با عشق او را بغل کرد و بویید و بوسید غرق لذت شدم و در دل گفتم چقدر تورا دوست دارم آذین ، روزی فکر می کردم که به خاطر تو باید دوزخ را تجریه کنم ولی به مدت دوسال در بهشت زندگی کردم. با یاد ان روزها لبخد به لبم آمد و به سوی آذین رفتم و پیشانیش را بوسیدم و به او و همسرش فریبرز که عاشقانه به همسر و فرزندش نگاه می کرد تبریک گفتم و بعد از خداحافظی، آرام از آنجا بیروم آمدم تا خانه به یاد میلاد اشک ریختم که اگر الان در کنارم بود آرامش داشتم با اینکه محبتش همیشه پدارنه بود. حالا هم پدر تا می تواند به من محبت می کند ولی همیشه احساس می کنم که بین محبت تو و پدر خیلی تفاوت است، پدرم از روی غریزه پدارنه مرا دوست دارد ولی محبت تو نشأت گرفته از قلب مهربانت بود. مبلاد جان خوشحالم چون به آخرین وصیتت عمل کردم و حدود یه ماه است که به کاری در شرکتی مشغول هستم و چنان به پشتکار کار می کنم که در عرض این سه ماه توانسته ام خودی نشان دهم، آنقدر که تمام پروژه های ساختمانی حساسشان را به من محول می کنند و دیگر آنکه توانستم بفهمم با خانه و بقیه اموالی که برایم گذاشته بودی چه کنم، همه را وقف کردم، خانه ات را هم خانه سالمندان کردم و بقیه اموال را هم به طریق دیگر به مستمندان بخسیدم چون باید همانطور که خودت باعث خوشحالی و ارامش بودی اموالت هم باعث خوشحالی و آرامش مستمندان می شد.
    امروز شهروز را به اتاقم اورده بودم، با اینکه یه ماه از تولیدش می گذرد اما چنان خوشگل و تپل شده که وقتی می بینمش حاضر نیستم ثانیه ای اورا به کسی بدهم. وقتی که از سرکار به خانه آمدم صدار مادر را شنیدم که گفت:
    -بیا ببین کی آمده، آذین وشهروز.
    با شوق به طرف مادر رفتم و شهروز را گرفتم و غرق بوسه کردم و با خود به اتاقم آوردم و انقدر باهاش بازی کردم که حس کردم خسته و گرسنه شده، برای همین پایین رفتم و در حالی که اورا به آذین می دادم گفتم :
    -گرسنه است.
    آذیم خندید و اورا گرفت و در حالی که شیرش می داد از مادر پرسید:
    -چطور یکدفعه بیخبر برگشت؟
    مادر شانه ای بالا انداخت و گفت:
    -نمی دانم مادر فقط وقتی خانم محمودی تلفن کرد و برای شب جمعه ما را دعوت کرد، گفت که انید برگشته برای همین همه را برای پنجشنبه شب دعوت کرده.
    با دستی که تکانم می داد به خود آمدم و مادر را متعجب دیدم که می پرسید:
    -آفاق چی شده، چرا اینقدر رنگت پریده؟
    آذین دستپاچه خدیجه خانم را صدا زد وگفت:
    -بی زحمت یک لیوان آب قند بیاورید.
    مادر کمک کرد که بنشینم پس از خوردن آب قند در حالی که به مادر و اذین نگاه می کردم که با چشمانی نگران نگاهم می کردند، گفتم:
    -امروز خیلی در شرکت خسته شدم و بعد هم با شهروز بازی کردم، فک رکنم فشارم افتاده بود اما حالا حس می کنم که بهترم.
    مادر آهی کشید و گفت:
    -تو آخر خودت را با این همه کار به کشتن می دهی.
    بعد از مدتی که مطمئن شدند حالم خوبه، آذین از مادر پرسید:
    -راستی زنش هم همراهشه؟
    -نمی دونم.
    -تا کی اینجاست.
    از سوال های آذین دچار دلشوره شدم و با نگرانی نگاهش کردم و با خود فکر کردم یعنی هنووز امید دوست داره که باز صدای مادر را شنیدم که گفت:
    -اونم نمی دونم، پس فردا شب که رفتیم می فهمیم.
    حالا نیمه شب است و بعد از چند سال باز از اینکه امید را در نزدیکی خود حس می کنم وحشت کرده ام، خدایا کمکم کن چون خودت می دانی من دیگر خسته تر از آنم که بتوانم حرکاتش را تحمل کنم.
    امروز قبل از اینکه پدر و مادرم بیدار شوند از خانه بیرون آمدم و مدتی را با اتومبیلم در خیابان های اطرف محل کارم دور زدم تا ساعت کاریم شروع شود، قصد داشتم خودم را چنان مشغول کنم که حتی فرصتی نیابم به امید فکر کنم چون حالا فهمیده ام چقدر تا به حال ناشکر بوده ام و قدر لحظات بدون دلشوره و نگرانی که می گذراندم را ندانسته ام. دو شب استکه تا وارد اتاق خوابم می شوم فوری قرص خواب آوری می خورم تا کمتر به ایمد فکر کنم، چون دیگر می دانم روحیه گذشته را ندارم و تازه چند ماهی است که با کارکردن توانسته ام از افسردگی خود را نجات دهم. پس باید از این به بعد ساعات کاری خود را افزایش دهم. در همین افکار بودم که تلفن زنگ زد، وقتی صدای مادر را شنیدم آهی کشیدم چون می دانستم چه می خواهد بگوید.
    -افاق ، مگه می خواستی کله پاچه بخوری که صبح به اون زودی از خونه رفتی. من زود بلند شدم که درباره مهمانی امشب به تو سفارش کنم ولی وقتی آمدم اتاقت نبودی، تو کی رفتی؟
    -مادر، امروز کارم خیلی زیاده برای همین زود آمدم.
    - عصر قبل از اینکه شب بشه برگرد چون امشب باید برویم منزل آقای محمودی
    -مادر ببخشید ولی من نمی توانم بیایم چون تا دیروقت اینجا هستم و از هفته پیش هم به شیوا قول دادم برم خونشون و اونهم به خاطر من از خیلی از دوستانمان دعوت کرده، پس از طرف من معذرت خواهی کنید.
    مادر باز می خواست شروع کند که به اصرار گفتم:
    -مادر جان معذرت می خواهم امان من الان باید برم جلسه دارم، فعلا ً خداحافظ.
    تماس را قطع کردم و نفس راحتی کشیدم و خود به خود لبخند زدم و با خود گفتم، از این یکی که فرار کردم ولی باید یک فکر اساسی کنم البته باید بفهمم امید تا کی اینجا می ماند. تا غروب کار کردم و بعد به منزل شیوا رفتم، شیوا در حالی که خیلی تعجب کرده بود پرسید:
    -پی شده خانم ایندفعه بدون ناز کردن اومدی خونه ما؟
    خندیدم و گفتم:
    -به خاطر ترس، فرار کردم اودم خونتون.
    با دست به شانه ام زد و گفن:
    -می دونستم که همین جوری پا نمشی بیایی، بیا بنشین تا من چای میریزیم بگو ببینم کی دنبالت کرده؟
    در حالی که با هم وارد آشپزخانه می شدیم روی صندلی پشت میز نشستم و گفتم : امید.
    با تعجب برگشت و بدون اینکه چای بریزد پرسید:
    -امید؟ مگه اون برگشته؟
    -بله متأسفانه، نمی دانم چرا و تا کی می مونه.
    کمی فکر کرد و بعد پرسید:
    -خوب حالا تو چرا ترسیدی، تو به خاطر خواهرت باهاش بد بودی که اونم دیگه شوهر کرد پس حالا دیگه از چی می ترسی یعنی ممکنه آذین دوباره فیلش یاد هندوستان کنه؟
    -نه به خاطر آذین نمی ترسم، می دونی من به خاطر آذین خیلی باهاش درگیر شدم و حالا می ترسم که هنوز یادش نرفته باشه.
    در حالی که بلند می شد گفت:
    -بیخودی می ترسی، می دونی چند سال گذشته حالا شاید بچه اش بزرگ دشه باشد و اصلا ً تو را یادش نباشه.
    بعد چای را جلویم گذاشت و گفت:
    -بخور تا سرد نشده، امشب یک شام خوشمزه دارم و الانه که دیگه رضا هم بیاد.
    در حالی که چای را می خوردم با خود فکر کردم یعنی واقعا ً می شهرک صنعتی شهید سلیمی که امید مرا فراموش کرده باشه و بعد فکر کردم یعنی زنش چه شکلی است که با صدای در به خود آمدم. وقتی رضا مرادید خیلی خوشحال شد و گفت:
    -چه عجب یاد فقیر فقرا افتادی،امروز عجب روزیست چون اول صبحی امید امد و حالا همتو.
    آنقدر تعجب کردم که حتی یادم رفت جواب سلامش را بدهم، صادی شیوا بلند شد و پرسید: امید اومده بود پیش تو چکار؟
    -چه میدونم خودش گفت که می خواسته به دوستان قدیمیش سربزنه حتی وقتی پرسیدم از کجا آدرس محل کارم را داشتی، خندید و گفت « درسته اینجا نبودم ولی از حال همه شما باخبر بودم» راستش هر کاری کردم آخر نفهمیدم که از کجا فهمیده.
    وقتی رضا برای تعویض لباس از آشپزخانه بیرون رفت، شیوا با صدای بلند خندید و گفت:
    -ما را بگو او رضا را فراموش نکرده تازه آدرس محل کارش را هم می دونسته در حالی که ما فکر کردیم تورا فراموش کرده پس دیگه مطمئن باش که می آد سراغت.
    -ترا به خدا بش کن شیوا، من همینطوری هم دارم از ترس می میرم دیگه احتیاج نیست تو بیشترش کنی.
    -دست بردار مگه اون کیه یا چه کاری از دستش برمی آد، پاشو خودت را جمع وجور کن که قیافت حسابی خنده دار شده انگاز عزرائیل قرار بیاد سراغش، محلش نده خودش خسته می شه می ره .
    در دل گفتم حق داری این حرف را بزنی تو که امید را نمی شناسی حتما ً فهمیده میلاد از دنیا رفته خواب و خیال تازه ای برایم دیده، بعد فکر کردم اگر خواب و خیالش مثل میلاد باشه که ضرری نداره پس چرا اینقدر خود را باختم، بذار هر غلطی می خواد بکنه.
    بعد از شام به شیوا گفتم :
    -من اصلا ً حوصله رفتن به خونه رو ندارم، میرم بخوابم ساعت یازده یا دوازده به ماردم تلفن کن و بگو خسته بودم و خوابیدم و فردا می آم خونه.
    صبح وقتی بیدار شدم و به خانه رفتم مادر اول کم غر زد ولی کم کم فراموش کرد، خیلی دلم می خواست از امید بپرسم ولی نمی دانستم چطور شروع کنم که مادرم گفت:
    -دیشب امید سراغت را می گرفت، نمی دونم از کجا فهمیده بود که تو چند ماه تو خونه بستری بودی شاید مادرش گفته.
    -همسرش چطور بود؟
    خندید و گفت:
    -کدوم زن آقا گفت بعد از چند ماه که نامزد بودیم فهمیدم سارا به دردم نمی خوره و از خیر ازدواج گذشتم ولی به بابا سفارش کردم به همه بگوید زن گرفتم چون حوصله نداشتم مادر هر دقیقه زنگ بزنه و یکی را بهم پیشنهاد کنه.
    -حالا کی برمیگرده؟
    -اون دیگه برنمی گرده، می گفت خسته شده ام و آمدم که بمونم می دونیآفاق فکر کنم کمی قاطی کرده.
    در حالی که از فکر ماد خنده ام گرفته بود پرسیدم :

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - چرا؟
    - نمي دونم يه حرف هايي بهم زد كه سر در نياوردم و و قتي گفتم چرا بر نمي گردي، گفت خانم صادقي من سال هاست كه به بازي شطرنج علاقه دارم اما هر چي اونجا گشتم يك همبازي خوب پيدا نكردم و ديدم ديگه وقتشه كه بيام ايران، مي دانيد هيچكس نمي تواند مثل ايراني هاي خودمان شطرنج بازي كند.
    هر كلمه اي كه مادرم مي گفت احساس مي كردم بند بند وجودم را مي كشند و حتي احساس درد مي كردم. هنوز حرف مادر كاملاً تمام نشده بود كه با ناله گفتم:
    - واي چقدر بدنم درد مي كنه.
    مادرم با تعجب نگاهم كرد و گفت:
    - تو كه تا حالا خوب بودي؟
    ولي از حالت نگرانش دانستم حالم بدتر از آن است كه فكر مي كنم، مادرم فوري پدرم را صدا زد و به كمك پدرم به اتاقم آمدم و بعد از خوردن يك مسكن و آرام بخش در تختم دراز كشيدم و هنوز به پيغام اميد فكر مي كنم بايد كاري مي كردم در اين چند سال تازه معني آرامش را فهميده ام و ديگر نمي خواهم اميد دوباره باعث بهم خوردن آرامشم شود، در حالي كه پلك هايم سنگين مي شود به اميد فكر مي كنم و به لذت بازي كردن با او.
    امروز در اتاقم سخت مشغول كار بودم، بعد از چند روز دل نگراني متوجه شدم كه اميد واقعاً مرا فراموش كرده چون حدود يك ماهي از برگشتن او مي گذشت بدون اينكه تلاشي براي ديدن من بكند حتي هفته پيش كه مادر به مناسبت برگشت اميد همه را دعوت كرده بود او در مهماني شركت نكرد و مادرش گفت كمي كسالت داشت و از طرف او عذر خواهي كرد.
    از همان روز حس كردم كه حالم خوب شده است و ديگر مي توانم مثل قديم به سر كار خود برگردم چون بعد از شنيدن پيغامي كه به وسيله مادرم برايم فرستاده بود چنان ترسيدم كه تا يك هفته اصلاً به سر كار نرفتم ولي با تلفن هاي مكرري كه از طرف رئيس شركت مي شد براي تمام كردن نقشه اي كه در دست داشتم به شركت برگشتم، البته نه مثل قبل فقط چند ساعتي براي مشاوره و تحويل قسمتي از كارم مي رفتم و زود به خانه برمي گشتم و اكثراً كارهايم را در خانه انجام مي دادم. دلم مي خواست با كار زياد خود را از فكر اميد نجات دهم، پيشرفتم بيشتر شده بود و به همين دليل ديگر رئيسم ايرادي نمي گرفت ولي وقتي اميد حتي در ميهماني منزلمان شركت نكرد تمام وسايلم را به اتاقم در شركت برگرداندم. امروز هم طبق معمول از صبح زود مشغول بودم كه صداي در بر خواست، طرحي را كه انجام مي دادم آنقدر احتياج به دقت داشت كه بدون اينكه سرم را بلند كنم گفتم بفرماييد و بعد همانطور كه مشغول بودم منتظر ماندم بدانم چكارم دارند اما وقتي هيچ صدايي نيامد از بوي ادكلن خوشبويي كه برايم تازگي داشت سرم را خود به خود بلند كردم و اميد را ديدم كه با دقت نگاهم مي كند، از پشت ميز نقشه كشي بلند شدم آنقدر غافلگير شده بودم كه حتي سلام هم نكردم و همانطور به او خيره ماندم. بالاخره بعد از لحظاتي به خود آمدم و چشم از آن جنگل سبز بر گرفتم و گفتم:
    - سلام اميد خوش آمدي، بيا بشين.
    در حالي كه مي نشستم با خود فكر كردم قدرت اينطور خونسردانه برخورد كردن با او را از كجا آورده ام كه با صداي او دوباره نگاهم به سويش پرواز كرد، احساس مي كردم مانند خاك تشنه اي كه سال ها آب به خود نديده به آسمان چشمانش خيره شد و منتظر بارشم. با خودم گفتم خدايا، اين عطش براي چيست كه ديدم ابروهايش را بهم آورد و پرسيد:
    - چي گفتي آفاق، درست شنيدم گفتي اين عطش براي چيست؛ آره؟
    خود به خود سرم را به علامت مثبت تكان دادم، از اينكه فكرم را بلند گفته بودم هنوز شوكه بودم كه دوباره گفت:
    - خب شايد امروز يك غذايي خورده اي كه برايت عطش آورده.
    بعد با صداي بلند خنديد و گفت:
    - ببين بعد از چند سال كه همديگر را ديديم به جاي احوال پرسي داريم درباره عطش تو صحبت مي كنيم.
    مرتب با خود تكرار مي كردم مسلط باش، مسط باش آفاق، نفس بلندي كشيدم و گفتم:
    - اين چند سال چطور گذشت اونجا راحت بودي، شنيده ام كه دختر عمويت را هم نگرفته اي يعني در تمام دنيا فقط همان پريسا براي تو مناسب بود.
    - آفاق انتظار نداشتم كه حمله را به اين زودي آغاز كني هنوز يك ربع نشده كه همديگر را ديده ايم و تو يكدفعه در برابرم موضع گرفتي، حالا كه خودت دوست داري باشه ولي امروز نه چون دوست دارم حرف هاي قشنگ به تو بزنم.
    پوزخندي زدم . پرسيدم"
    - حرف هاي قشنگ اونهم از تو، بهتر است اين مزخرفات را براي خودت نگه داري.
    - ولي من فكر مي كنم تو مي خواهي مرا عصباني كني تا زودتر از اينجا بروم اما نمي تواني چون از اين لحظه تا آخر شب وقتت مال من است.
    بلند شدم و در حالي كه به طرف ميز نقشه كشي ام مي رفتم گفتم:
    - بيخود از اين وعده ها به خودت نده، من خيلي كار عقب افتاده دارم كه بايد انجام دهم
    - بله اطلاع دارم كه از ترس من خودت را در خانه زنداني كرده بودي و تا مطمئن نشدي كه سراغت نمي آيم از خانه بيرون نيامدي ولي تو كه در همان خانه كارهايت را خوب انجام داده اي پس الكي براي اينكه منو از سر خودت باز كني بهانه نياور. من از چيزهايي خبر دارم كه اگر بگم از تعجب خشكت مي زنه پس بهتر است زودتر آماده بشي و با اون تلفن مرخصي امروزت را رديف كني، اميدوارم كه روحيات مرا فراموش نكرده باشي.
    در حالي كه مستأصل نگاهش مي كردم با خود گفتم هيچ فرقي نكرده، به طرف تلفن رفتم و مرخصي گرفتم و مانند يك كودك حرف گوش كن به دنبالش راه افتادم. وقتي از شركت بيرون آمديم، دستش را به طرفم دراز كرد و گفت:
    - كليد اتومبيلت را بده.
    از توي كيفم كليد را در آوردم و در همان حال فكر كردم خوبه مي خواد خودش رانندگي كنه چون منكه با اين حالم اصلاً حوصله رانندگي را ندارم. كليد را به دستش دادم ديدم به كسي علامت داد و آقايي به طرفمان آمد، كليد را به او داد و گفت:
    - اتومبيل خانم مهندس را ببر به منزلشان و بگو به مأموريت رفته و تا شب بر نمي گرده.
    همچنان كه از تعجب دهانم باز بود و به حركات او نگاه مي كردم گفتم:
    - تو چه خيالي داري؟
    همان لحظه در اتومبيلش را برايم باز كرد و اشاره كرد كه بنشينم و بعد اتومبيل را دور زد و خودش پشت رل نشست و در حالي كه اتومبيل را به حركت در مي آورد، برگشت و با لبخند گفت:
    - خيال دارم امروز را با آفاق باشم و لحظه هاي خوبي را با او بگذرانم، باشه؟
    - لحظات خوب آن هم من و تو، فكر كنم دچار فراموشي شده اي چون تا حالا ما هر وقت بهم رسيديم حرف از تحقير كردن و تهديد و توهين بوده و فقط قدرتمان را بهم نشان داده ايم و تو حالا مي خواهي خوش بگذراني آن هم با من، لطفاً نگه دار چون اشتباه گرفته اي.
    به چشمانم نگاه كرد و گفت:
    - خواهش مي كنم آفاق همين يك روز آتش بس بده، دلم مي خواهد حسابي از اين مدت كه همديگررا نديديم حرف بزنيم و درباره اتفاق هايي كه افتاده مثل دو تا دوست صحبت كنيم.
    - آفاق با توام قبول مي كني؟
    بدون اراده در حالي كه هنوز به حرفهايش فكر مي كردم با صدايي لرزان گفتم: باشه، قبول مي كنم.
    خندان به راه خود ادامه داد و من همچنان در خلسه اي كه بعد از آن آتش گداخته در وجودم بود بي حس نشسته بودم و با خود فكر مي كردم اگر ما امروز با هم در جدال نباشيم پس چه طور بايد با هم حرف بزنيم، ما كه هر لحظه كنار هم بوديم فقط به دنبال كلماتي براي كوبيدن هم مي گشتيم. در همين افكار بودم كه خود را در ميان دربند ديدم، وقتي اتومبيل از حركت ايستاد گفت:
    اول برويم اينجا و در يك جاي خوش آب و هوا يك غذاي خوشمزه بخوريم.
    با هم پياده شديم و زير درخت سر سبزي روي تختي نشستيم و اميد خودش سفارش غذا داد، برايم عجيب بود چون همان غذايي را سفارش داد كه دوست داشتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/