صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 63

موضوع: شبهای گراند هتل | مهناز سید جواد جواهری

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    به مانند اسیری که ازخانه ای به خانه ای دیگربه اسیری برده می شود رام و مطیع سرم را پایین انداختم و به اتاقم رفتم. همان طور که لباسهایم را جمع می کردم در تعجب بودم که پدرم چطور حرف جهیزیه را نزد.
    ‏از صدای زیبنده که بی سرو صدا وارد شده بود به خود آمدم
    ‏« نمی خواهد بروی پری، همین جا بمان.»
    ‏سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. چشمهای بی فروخ زیبنده در آن لحظه حآلت چشمان پرنده ای خیس و سرگردان را داشتند. صدای گریه خفه مادر شوهرم از اتاق دیگر می آمد. همان طور که نگاهش می کردم اشک ازگوشه های چشمم چکید و بر روی گونه هایم سرازیر شد. آهسته گفتم «اگر آقام می گذاشت هرگز از اینجا نمی رفتم. همین جا می ماندم، ولی مجبورم... مجبور»
    ‏یک ساعت بعد باز در خانه پدرم بود. با آنکه حاضر بودم در بیابان برهوت چادر بزنم و به آنجا برنگردم، اما باز در همان جهنم بودم. اولین کس که به استقبالم آمد عمو بود. وقتی دید پکرم آهسته گفت: «چیه عمو پکری؟» و چون دید چیزی نمی گویم با لبخند گفت: «همین که از دست آن مرتیکه دَبَنگ خلاص شدی جای شکرش باقی است. دیگر نمی خواهد غصه چیزی را بخوری عمو.»
    ‏هنوز چند قدمی به سوی عمارت اندرونی برنداشته بودم که سر و کله تاجماه خانم نیز پیدا شد. او هم مثل عمو به گرمی از من استقبال کرد آن طورکه تاجماه خانم گفت گویا در این یک سال و اندی در غیاب من اتفاقهای زیادی در آنجا افتاده بود. در این مدت پدرم در عمارت بیرونی شیره کش خانه ای دایر کرده بود که دختر جوانی به نام فتانه آنجا را اداره می کرد. البته ناگفته نماند که تا چندین روزمن نه آنجا را دیدم و نه فتانه را که تاجماه خانم حرفش را می زد.
    پس از چند روز یک روز قدم زنان به طرف عمارت بیرونی رفتم. می دانستم در آن وقت از روز پدرم از خانه بیرون رفته است. از سر کنجکاوی دلم می خواست فتانه را بینم. هنوز چند قدمی تا عمارت مانده بود که فتانه مرا صدا زد.
    « چه عجب از این طرفها پری خانم!»
    ‏برگشتم و با تعجب نگاهش کردم. با دیدن دختر جوان و زیبایی که درچند قدمی عمارت بیرونی ایستاده بود فوری دریافتم که باید فتانه باشد. وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم به طرفم آمد وگفت:« ‏چیه ترسیدی. نگران نباش پدرت خانه نیست.» و چون دید حرف نمی زنم ادامه داد: «ماشاالله، ماثاالله، چشمم به کف پات. از تاجماه خانم خیلی تعریف تو را شنیده بودم اما تا ندیده بودم باورم نمی شد.»
    ‏با آنکه می دانستم دارد تملقم را می گوید، ولی بی اختیار تحت تاثیر این خوش آمدگویی او لبخند بر روی لبهایم نقش بست. این برخورد فتانه سبب شد تا بعد از آن کم کم باب مراوده ای بین من و او برقرار شود. از آن به بعد هر وقت مطمئن بودم پدرم خانه نیست سراغش می رفتم. فتانه مثل تاجماه خانم قربانی فقرو فلاکت خانواده اش بود.
    ‏یکی از همان روزها بی آنکه راجع به گذشته اش از او سوال کنم خودش سر صحبت را باز کرد و همه چیز را برای من گفت. انگار همین دیروز بود. هر دو در حالی که زیر درخت چنار قطور جلو عمارت بیرونی نشسته بودیم او حرف می زد و من گوش می دادم
    « می دانی پری، خیال نکن فقط تو بدبختی. من از تو بدبخت ترم. در زندگی ام خیر ندیده ام. خیلی کوچک بودم که مادرم مرد و پدرم با خاله ام ازدواج کرد. در این چند سال خاله ام چنان ییسی سرم آورد که صد رحمت به صد تا زن پدر غریبه. خلاصه درد سرت ندهم، آن قدر از دست او و پدرم آزار و اذیت شدم تا اینکه عاقبت کارد به استخوانم رسید و با پسری که مدتی می شد با هم آشنا شده بودیم فرارکردم. نام او اصغر بود. مرا آورد طهران. مرا به خانه ای برد که می گفت متعلق به عمه اش است ، اما عمه اش آنجا نبود. هربار که سراغ عمه اش را از او می گرفتم می گفت چند روزی رفته قم و تا آخر همین هفته برمی گردد. من ساده هم هرچه اوگفت باور کردم. غافل از آنکه نه آنجا خانه عمه او بود و نه او آدمی بود که به وعده و وعیدهایش عمل کند. یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم نیست. طرفهای عصر سر وکله خانم و آقای صاحبخانه پیدا شد. وقتی مرا آنجا دیدند وحشت کردند، به خصوص وقتی متوجه شدند خیلی از اسباب واثاثیه با ارزش خانه هم غیب شده دیگر وضع بدترشد. آن روزبود که تازه فهمیدم اصغر سرایدار آن خانه بوده است.
    « هرچه بر ایشان قسم و آیه یاد کردم که من هم فریب او را خورده ام و دزد نیستم به خیال آنکه در دزدی هم دست او هستم مرا کت بسته تحویل نظمیه دادند. مرا در اتاق بزرگی انداختند و تا خود شب در را به رویم بستند. ساعتها گذشت وکسی به سراغم نیامد. کم کم داشت خوابم می گرفت که دربازشد و مرد مسنی که نشانهای روی سینه اش نشان می داد باید سمت بالایی در نظمیه داشته باشد از در وارد شد.»
    ‏همان طور که سرا پاگوش بودم پرسیدم: «کی بود؟»
    ‏خندید وگفت: «اگر الان اسم آن آدم را بگویم باور نمی کنی.» و چون دید با کنجکاوی به دهانش چشم دوخته ام ادامه داد: «از من می شنوی بهترآن است که ندانی.»
    ‏عجولانه پرسیدم: «آخر برای چه؟»

    ‏«گفتم که اگرندانی بهتر است.»
    « خب،بعد چه شد»
    « می گفتم ، همین که چشمش به من افتاد خندید وگفت: بَه بَه... ما اینجا مهمان داشتیم و نمی دانستیم. خوب بگو بدانم آسمت چیست. به چه جرمی تو را به اینجا آورده اند؟
    ‏«من بیچاره به خیال آنکه دلش به حال من سوخته بنای تضرع و زاری را گذاشتم و همه ماجرا را از اول تا آخر برای او تعریف کردم. وقتی اشکریزان به او گفتم که دیگر روی بازگشت به خانه را ندارم خندید.کفت: « گریه نکن دخترجان، من و امثال من که بی خود اینجا ننشسته ایم. ما دادخواه مردم هستیم.»
    ‏صحبتهای فتانه به اینجا که رسید سرش را با خجالت پایین انداخت و گفت: « خلاصه دردسرت ندهم پری. آن شب آن پیرکفتار به هر زبانی که بود مرا در نظمیه نگه داشت. من بیچاره هم که دیگر جایی برای رفتن نداشتم ماندم. در همان اتاق تا صبح با او سرکردم و از همان شب به دستیاری او و هم دستانش به راهی افتادم که نباید می رفتم. یک ماه بعد یک شب بدون آنکه بدانم مرا کجا می بردند آمدم اینجا. وقتی رسیدم یک ماهی بود که رفته بودی. در این مدت اکثر شبها شوهرت را می دیدم. اقبالت بلند بود که ازدستش راحت شدی. از روزی که شنیده ام برگشته ای خیلی نگرانت هستم. می ترسم پدرت همان بلایی را که سر من آورده سر تو هم بیاورد.» آن روز با آنکه فتانه سخت مرا تحت تاثیر قرار داد، اما درست متوجه مقصودش از جمله آخر نشدم.
    چند روز بعدباز به خیال آنکه پدرم خانه نیست برای دیدن فتانه به عمارت بیرونی نزدیک شدم. در نیمه باز بود، اما از فتانه خبری نبود. به خیال آنکه فتانه داخل عمارت است خیلی آهسته وارد شدم. هنوز پرده کرباسی را که جلوی در عمارت را می پوشاند کنار نزده بودم که از شنیدن صدای پدرم مو بر تنم راست شد. با ترس و لرز از لای پرده نگاه کردم. در گوشه ای از تالار پدرم کنار پیرمردی که از بچگی او را می شناختم و می دانستم نامش مه جمال است نشسته بود و مشغول گفت وگو بود. پدرم همان طور که بند وبساطی را که جلویشان پهن بود آماده می کرد به اورگفت :«آخه بد ذات، این است رسم رفاقت. هروقت که باید هوای رفیقت را داشته باشی یکهوگم وگور می شی.»
    ‏همان طور که دزدانه نگاه می کردم مه جمال را دیدم که خندید وگفت: «آن کس که باید گله مند باشد منم نه تو. آخر من از توی بی منظور کی قدردانی دیده ام. هان؟ خودت بگو.»
    ‏پدرم بی حوصله دست تکان داد. «خیله خوب، خیله خوب. نقداً گله گذاری باشد برای بعد. یک بسط مایه داربرایت ساختم که باید بکشی و کیف کنی.»
    ‏مه جمال قبل از آنکه کنار منقل دراز بکشد خندید وگفت: «ای والله.»
    چند لحظه ای همه جا در سکوت فرورفت. حالا تنها صدای موچ موچ پک زدن مه جمال به سوراخ وافور تنها صدای عمارت بود.کم کم تصمیم گرفتم برگردم که صدای موچ موچ خوابید و باز صدای مه جمال بلند شد : «شنیده ام با حضرت اشرف گرد وخاک کرده ای.»
    ‏پدرم مثل آنکه داغش تازه شده باشد در پاسخ گفت: « درست شنیده ای اقا جمال. زمانه زمانه گوش بری وکلاه برداری است. غافل بشی می بینی همین قبا و شال کمرت را هم از تنت درآوردن و بردن. لاکردار دست گذاشته روی کل جنسها. می خواهد هرچه را هست و نیست خودش یک نفری هپل وهپو کند و یک آب هم رویش.»
    ‏مه جمال همان طور که موچ موچ می کرد دوباره گفت: « تا بوده چنین بوده. از قدیم هرکس زور داشته حرف آخر را زده. حالا هم که دور دور اینهاست ، به خصوص این بابا که به صغیر وکبیر رحم نمی کند. هرکس که دم چکش آمده له و لورده اش کرده . خودت که دیدی.یاری خان را با آن عظمت فرستاد سینه قبرستان.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    با شنیدن اسم یاری خان خشکم زد. خوب گوشهایم را تیز کردم. صدای پدرم را شنیدم که گفت« پس ِ هرکس که بربیاید پس من یکی برنمی آید. من خودم ختم روزگارم.»
    باز صدای موچ موچ خوابید و صدای مه جمال بلند شد. « دِ خامی می کنی دیگر. سیاست سرت نمی شود. همه کارها که با عروتیز انجام نمی شه». این هم نا ترسی و شجاعت نیست. از من رفیق بشنو. ماشاالله خان زنده روعشق است.»
    ‏پدرم آهسته پرسید: «یعنی می گویی چه کنم؟»
    ‏«آره جانم، هرکاری راهی دارد. چون کله خران همه سرانند / دست از دم خر بباید آویخت. از من می شنوی روی سیاست کارکن. تو که هزارماشاءالله سرد وگرمی چشیده ای، فقط هرکار می کنی کاری نکن حضرت اشرف باهات دربیفتد. قبل از هرکاری همین شب جمعه رفقا را خبرکن. حضرت اشرف را هم بگو. یک بزم درست و حسابی. باهآش حرف بزن. برای آنکه با تو راه بیاید خوب سبیلش را چرب کن، آن هم هزار ماشاالله با آن رخشی که تو داری... همه طهران است و یک فتانه.»
    صحبتهای جمال که به اینجا رسید صدایش حالت پچ پچ به خود گرفت. هرچه گوشهایم را تیز کردم از صحبتهای او و پدرم چیزی دستگیرم نشد. فقط از لای پرده که نگاه کردم پدرم را دیدم که غرق در فکر سر تکان داد. مه جمال پس ازکشیدن چند بست مایه دار ازکنار منقل بلند شد. صدایش را شنیدم که گفت:« راستی این چند بست که برایم چسباندی از همان جنس است؟»
    ‏پدرم خندید و سر تکان داد: « بعله... همین است که دریغم می آید مفت مفت بد هم. اعلا بودنش حرف ندارد. مثل آبی است که روی آتشی بریزی» و بعد از گفتن این حرف دستی به زیر تشکچه ای که روی آن نشسته بود کرد و چیزی بیرون کشید وگفت: «بیا اقا جمال، بیا این سه بست را از من داشته باش. اگر تا آخر شب دود کنی فردا تا لنگ ظهر یک کله بیهوش و گوش می افتی.»
    ‏همان طور که دزدکی به آن دو نگاه می کردم، پیش از آنکه مه جمال ازجا بلند شود با عجله ازعمارت بیرونی خارج شدم. تا خود شب در فکربودم تازه متوجه شده بودم مسببین قتل یاری خان از چه قماش آدمها یی هستند. در آن زمان دانستن این مسئله چیزی نبود که برای من اهمیتی داشته باشد.
    ‏نه این موضوع و نه حتی خطری که پدرم را تهدید می کرد.
    ‏چند روزی بود که فتانه غیبش زده بود. یک شب دیر وقت بود که صدایی مرا از خواب پراند. نمی دانم چطور بین خواب و بیداری از دور صدای فتانه را شنیدم که صدایم می زد. خواب آلود از جا برخاستم و به باغ رفتم. باغ ساکت بود و باد تندی لای درختها می پیچید. همان طور که در تاریکی دنبال فتانه می گشتم از دور سایه دو نفر را دیدم که قدم زنان به آن سو می آمدند. تا به خود بیایم صدای پدرم را شناختم. خوشبختانه آن جایی که ایستاده بودم خیلی تاریک بود و دید نداشت. درحالی که دهانم از ترس خشک شده بود از دور سایه لاغر و باریک مه جمال را تشخیص دادم که شانه به شانه پدرم راه می رفت. پدرم و او همان طور که راه می رفتند با هم حرف می زدند. با ترس و لرز در تاریکی پناه گرفتم و به صحبتهای آن دو گوش دادم. مه جمال با پدرم راجع به فتانه می گفت.
    با آنکه صحبتهایی را که با هم می کردند درست نمی شنیدم، ولی خیلی چیزها برایم روشن شد و خون در مغز و رگهایم داغ شد.
    تازه متوجه شدم که فتانه هر چند روز یک بارکجا غیبش می زند. در دل از داشتن چنین پدری احساس ننگ کردم.
    ‏´ فردای همان روز اتفاق تازه دیگری افتا د که هیچ انتظارش را نداشتم. طرفهای عصر بود که یکی از رفقای خیلی قدیم پدرم به نام شازده بهارخان به آنجا آمد. چون فتانه خانه نبود پدرم عمو را فرستاد دنبالم تا برای مهمان او قلیان ببرم. با آنکه دلم نمی خواست، اما چون پدرم خواسته بود ناچار بودم. قلیانی آماده کردم و به عمارت بیرونی رفتم. جناب شازده بالای تالار،کنار پدرم به مخده تکیه داده بود. هنوز هم به عادت قدیم به بهانه پادرد پاهایش را دراز کرده و شکم عین مشکش را ول داده بود. با آنکه خیلی سال می شد او را ندیده بودم، اما قیافه اش همان بود که بود. قیافه ای قجری با سیبلهای آویزان و هَخر. فقط موهای سر و صورتش دیگر یک دست سفید شده بود. همان طور که قلیان در دستم بود آهسته سلام کردم و وارد سدم
    جناب شازده درحالی که به من چشم دوخته بود و قلیان را از دستم می گرفت غرق در فکر از پدرم پرسید: « بیوه مرحوم یاری خان است؟»
    پدرم بی آنکه چیزی بگوید به تایید سر تکان داد. همان طور که ایستاده بودم با نگاهی به جناب شازده در لحظه توانستم خیالی را که از فکرش گذشت بخوانم. این بود که سرم را پایین انداختم و با عجله به عمارت اندرونی برگشتم. همان طور که حدس می زدم قضیه همین جا تمام نشد.
    فردای آن روز باز طرفهای عصر بود که عمو کرامت مرا صدا زد. گفت برای پرم مهمان آمده و مثل دیروز باید برای او قلیان ببرم. قلیان را آماده کردم و راهی عمارت بیرونی شدم. پیش از آنکه وارد اتاق تالار که پدرم و مهمانش آنجا نشسته بودند شوم صدای فتانه مرا درجا میخکوب کرد
    «پری...»
    ‏برگشتم و نگاه کردم، اما او را ندیدم. همین که خواستم راه بیفتم ناگهان در آستانه در اتاق کوچکی که حالت صندوقخانه داشت و یک پنجره شیشه ای رو به تالار داشت ظاهرشد. از دور به من اشاره کرد. همان طورکه قلیان در دستم بود آهسته به طرفش رفتم. هنوز جند قدمی تا آنجا فاصله بود که ناگهان فتانه با عجله مچ دستم را گرفت و مرا به داخل اتاق کشید درحالی که با تعجب نگاهش می کردم پرسیدم: «توکی آمدی؟»
    ‏آهسته زمزمه کرد. «همین حالا.»
    ‏بعد از این حرف ازکنار درز پرده ای که به پشت شیشه پنجره به شکل پشت دری نصب بود به آن طرف تالار اشاره کرد وگفت: «ببین کی آمده!» قلیان را زمین گذاشتم و به آن سو نگاه کردم. از دیدن خانم میانسالی که کنار پدرم نشسته بود متعجب شدم. آهسته پرسیدم: « او را می شناسی؟»
    همان طور که به آن سو نگاه می کرد سر تکان داد. «بله، یه خان سار معروف است. از منسوبین شازده بهادرخان.»
    ‏از شنیدن این اسم خشکم زد. همان طور که مات و مبهوت مانده بودم پرسیدم: «گفتی شازده بهادرخان؟»
    ‏فتانه با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «بله، چطور مگر؟»
    ‏غرق فکر نگاهش کردم وگفتم: «آخر شازده بهادرخان دیروز اینجا بود آقام مرا صدا زد برایش قلیان ببرم.»
    ‏فتانه همان طور که می شنید مثل من خشکش زد. بعد مثل آنکه به نکته ای رسیده باشه آهسته زمزمه کرد:« که این طور، پس بگو... اگر این طور باشد مطمئن هستم این به خاطر تو اینجا آمده. لابد آمده که تو را از پدرت برای شازده خواستگاری کند.»
    در حالی که شگفتزده به خودم اشاره می کردم گفتم: « برای شازده؟ چطور ممکن است. شازده جای پدرم که چه عرض کنم، جای پدر بزرگ من است»
    ‏فتانه لبخند زد وگفت: «پس خبر نداری. شازده تا به حال ده دوازده تا گرفته و طلاق داده. آخرین زنی که همین یک ماه پیش طلاقش داد از جنابعالی هم کوچک تر است.»
    ‏همان طور که گوش می دادم متعجب پرسیدم: « آخربرای چه؟ مکر مرض دارد.»
    « چه می دانم . لابد دارد. خودش اجاقش کور است. دخترهای مردم را بدبخت می کند. می دانی پری، تو هنوز نه پدرت را می شناسی و نه آدمهایی امثال این شازده را... راستی که دلم برایت می سوزد.»
    ‏خواستم از فتانه چیزهای بیشتری بپرسم که صدای غرش رعدآسای پدرم در عمارت بیرونی پیچید.
    « پس این قلیان چی شد؟»
    در حالی که رنگم پریده بود با نگرانی نگاهی به فتانه انداختم.قلیان را برداشتم و راه افتادم. همین که وارد پنجدری شدم و چشمم از نزدیک به خان سار و پدرم افتاد تنم لرزید. آهسته سلام کردم و جلو رفتم. خان سار همان طور که قلیان را از دست من می گرفت بی مقدمه شروع کرد به تعریف کردن و قربان صدقه رفتن من.
    « ماشاءالله ،هزار ماشاالله، چه خانمی، چشمم به کف پات. تف تف. من چشمم شور نیست ، ولی تو را به خدا برای خودت یک مشت اسفند توی آتش بریز.» بعد از این تعریف رو کرد به پدرم و خطاب به اوگفت: «راستی آقا ماشاءالله حیفت نیامد چنین دختری را دادی دست یاری خان. بیخود ~نیست از قدیم گفته اند سیب سرخ زیر دست چلاق می افتد.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پدرم خندید وگفت: «پشت سر مرده حرف زدن خوبیت ندارد خان سار.»
    ‏زن به خودش اشاره کرد وگفت: « به من می گویند خان سار. اگر سرم بالای دار برود حرف حق را می گویم.» و بعد از این حرف باز با نگاه تحسین آمیزی به من خیره شد. پیش از آنکه دوباره شروع کند خواستم از پنجدری خارج شوم که مچ دستم را چسبید.
    «کجا عزیز دلم، بنشین باهات کار دارم.»
    ‏پدرم یک زانو نشسته بود و ساعد دستش را سر زانویش گذاشت بود. با اشاره ابرو به من فهماند بنشینم. با اکراه نشستم. خان سار شروع کرد.«غرض از مزاحمت...کوچیک شما خان سار امروز از طرف کسی خدمت رسیده که اگر از شاه بالاتر نباشد پایین تر هم نیست. می دانم که دل توی دلت نیست بدانی چه کسی است... باشد می گویم... جناب شازده بهادرخان. ایشان فرمودند اگر چنانچه پری خانم راضی باشند ایشان را عقد می کنم... خوب چه می گویی؟»
    ‏مثل آنکه خنجری در قلبم بنشیند بی حرکت ماندم. نگاهی به پدرم انداختم که با چشمهای از حدقه درآمده به دهانم چشم دوخته بود. ترسیدم اگر نه بگویم باز تاریخ تکرار شودد. همان طور که در فکر بودم ناگهان دلیل قانع کننده ای به خاطرم رسید. پس از لختی تامل آهسته گفتم: «من عده ام تمام نشده... چه جناب شازده و چه هرکس دیگر... تا عده ام تمام نشود نمی توانم ازدواج کنم.»
    خان سار خندید. « پس معلوم است هنوز نمی دانی شاهین خوشبختی بر سرت نشسته که داریپرش می دهی. خیال می کنی شازده از این آقایان نیم منه است که به پایت صبر کند. جناب شازده برای خودش کم کسی نیست. پول بخواهی شازده دارد، مقام دارد، هرچه بخواهی ایشون دارند
    اگر اقبالت بلند باشد و بزند و برای شازده بهادرخان یک پسرکاکل زری بیاوری دیگر طلا به سر و رویت می ریزد... حالا خودت می دانی. تا من می روم آبی به دست و صورتم بزنم خوب فکرهایت را بکن. فقط یادت باشد بخت و اقبال یک بار به آدم رو می کند.»
    پس ازگفتن آخرین جمله با تاکید از جا بلند شد. مثل معروفی است که می گویند تا تنور گرم است باید نان را چسباند. به مصداق همین مثل پدرم آن روز همین کار را کرد. هنوز خان سار پایش را از تالار بیرون نگذاشته بود که پدرم شروع کرد.
    «هیچ پدری،هرچقدر هم که بد باشد راضی به بد دخترش نیست. حالا که شترخوشبختی در خانه ات خوابیده نباید لگد به بخت خودت بزنی.»
    ‏همان طور که درمانده و مستاصل نگاهش می کردم دریافتم که تصمیم خودش را گرفته. روی تجربه ای که از ازدواج قبلی داشتم می دانستم اگر التماس هم کنم بی فایده است. پس فقط نگاه کردم. هنوز از پنجدری خارج نشده بودم که خان سار برگشت. همین که پا به تالارگذاثت از پدرم پرسید: « خب چه شد؟»
    « هیچی!خودم با پری صحبت کردم. به شازده بگویید نقلی نیست.»
    صدای خنده خان سار تالار را پرکرد. « روی چشمم، اما آقا ماشاالله ازقدیم گفته اند بی مایه فطیر است. این وسط چی گیر ما می آید.»
    ‏پدرم صدایش را بلند کرد و با غش غش خنده گفت: «حتماً و حکماً حق شوما محفوظ است.»
    آن روز دیگر فتانه را ندیدم. تا خود شب در فکر بودم. تاجماه خانم هم وقتی قضیه را فهمید خیلی ناراحت شد. نه او ونه من هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد.آن شب به خاطر فکر و خیالهایی که داشتم بی خوابی به سرم زد. وقتی دیدم خوابم نمی برد رفتم توی باغ. هنوز هم از بهت بیرون نیامده بودم. لحظه ها داشت می گذشت و من فرصتی نداشتم. هرچه فکر کردم نمی دانستم باید چه کنم. آن شب شبی خنک و مهتابی بود. قرص ماه وسط آسمان دیده می شد. باد شدیدی که می وزید برگها را برهم می زد. همان طور که روی پله های عمارت اندرونی در تاریکی نشسته بودم از صدای تاجماه خانم به خود آمدم.
    «تو هم مثل من خوابت نمی برد پری.»
    ‏برگشتم و نگاه کردم. درحالی که چادری دور خود پیچیده بود شبح وار جلو آمد و آهسته کنارم نشست. همان طور که زیر مهتاب جلو می آمد ‏پرسیدم: « شما چرا نخوابیدی؟»
    «داشتم فکر می کردم. عاقبت فهمیدم باید چه کارکنی.»
    ‏وقتی دید با استفهام نگاهش می کنم گفت: «فقط یک راه دارد. فرداکه اینجا به خاطر مهمانی شلوغ است باید از اینجا بروی.»
    ‏در سایه روشن مهتاب نگاهش کردم و محزون لبخند زدم. گفتم: «غیرممکن است، أن هم توی آن شلوغی، انگار که یادتان رفته دفعه پیش آقام چه بلایی سرم آورد.»
    « نه یادم نرفته، اما خوب گوش بده ببین چه می گویم. اگر خواستی بروی از راه پشت بام برو. از خانه همسایه. آن هم دما دم غروب که کوچه تاریک است. بگذار همه فکر کنند توی شلوغی فرار کرده ای. در پشت بام بی بی خانم چفت و بست ندارد. همین دیروز که به پشت بام رفته بودم رخت پهن کنم تصادفی متوجه شدم. بی بی خانم در حیاط خانه اش را هم هیچ وقت قفل نمی کند.»
    ‏همان طور که گوش می دادم با نا امیدی گفتم: «بر فرض که موفق شوم فرارکنم،کجا را دارم که بروم؟»
    ‏تاجماه خانم لبخند زد وگفت: «فکر آنجا را هم کرده ام. بهترین جایی که می توانی بروی خانه تاج طلاخانم است»
    ‏از پیشنهاد تاجماه خانم خنده ام گرفت.گفتم: «خانه تاج طلاخانم... آنجا که لانه مار است. »
    « می دانم ، برای همین می گویم برو آنجا. به حتم آنجا کسی پی ات نمی گردد.»به فکر فرو رفتم. کمی بعد گفتم: «مگر تاج طلا خانم را نمی شناسید؟ او آدمی نیست که به من.پناه بدهد.»
    «همین طوری بله، اما اگر خوب زیر سبیلش را چرب کنی چرا.»
    ‏«چطوری؟»
    ‏«بگو برایش کار می کنی. بگو هر مجلسی که رفت تو هم با او می روی. مگرخودت نگفتی دو مجلسی که با هم رفتید برای او خوب شد. حالا هم همین طور. مطمئنم اگر بگویی دو سوم درآمد هر مجلسی که با هم می روید مال او باشد قبول می کند.»
    ‏پیشنهاد تاجماه خانم حرف نداشت، اما هنوز یک نکته برایم مانده بود. آهسته پرسیدم: « اگر پرسید برای چه از خانه آقام فرارکردم چه بگویم؟»
    تاجماه خانم آرام گفت: «هیچ چاره ای نداری جز آنکه حقیقت را بگویی. ماجرا را برایش تعریف کن. بکو دلت نمی خواهد زن پیرمردی بشوی که به جای پدربزرگت است. از من می شنوی بگو دیگر دلت نمی خواهد تا عمر داری شوهر کنی. بگذار این طوری پیش خودش فکر کند که همیشه پیش او می مانی. این طوری دست کم مدتی فرصت پیدا می کنی تا چه کنی. فقط یادت باشد نباید بگذاری بفهمد من می دانم تو آنجا هستی. به نظر من این راه حل خوبی است. باز اگر خودت راه بهتری به خاطرت می رسد بگو.»
    همان طورکه تو فکر بودم نگاهش کردم.دیدم گردنبندش را ازگردنش باز کرد وپیش روی من گرفت. « بیا پری، این را ازمن یادگاری داشته باش.»
    نگاهی به گردنبند انداختم و نگاهی به او. زیر نور مهتاب دیدم که چشمانش غرق اشک شد. هم چنان که نگاهش می کردم و آهسته گفتم :« نمی توانم این را از شما قبول کنم.»
    ‏گردنبند را دردستم گذاشت وگفت:« به خاطر من هم که شده باید قبول کنی... به تلافی آن کتکهایی که به تو می زدم، حتم دارم این گردنبند روزی به کارت می آید.»
    ‏نگاهش کردم. برای اولین بار بی اختیار بغلش کردم. درحالی که دست نوازش بر سرم می کشید درگوشم زمزمه کرد.«به خاطر بدیهایی که به تو کردم مرا ببخش پری.»
    ‏بی آنکه چیزی بگویم خم شدم و دستش را بوسیدم.
    ‏آن شب و فردای آن روز به سختی گذشت. طرفهای عصر بود. هراز چند گاهی صدای در خانه بلند می شد. مهمانهای پدرم یکی پس از دیگری از راه می رسیدند. تعدادی از لباسهایم را همراه گلی خانم در ساکی که همیشه آن را به حمام می بردم گذاشتم و درگوشه ای پنهان کردم. به جز گردنبند تاجماه خانم، پنج تا پنج تومانی پس انداز خودم را هم در جیب ساک گذاشته بودم. تازه داشتند پیش خوانی اذان را می کردند که برای آخرین بار تاجماه خانم را بوسیدم و پس از خداحافظی با او راه پشت بام را در پیش گرفتم. قرار من با تاجماه خانم بر این بود که مدتی دم در عمارت اندرونی بایستد و اوضاع را زیر نظر داشته باشد. تا به پشت بام برسم صد بارمردم و زنده شدم. اگرچه دیوار بین بام عمارت اندرونی و بام خانه بی بی خانم بلند نبود، اما آن قدر گل وگیاه از آن آویزان بود که به سختی می شد از آن عبور کرد. پیش از آنکه از آنجا عبور کنم یک باردیگرنشستم و دزدانه سرک کشیدم و نگاهی به دور و برم انداختم. خوشبختانه هر دوحیاط ، چه اندرونی وچه بیرونی خالی از رفت و آمد بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پیش از آنکه از جا بلند شوم یک آن چشمم به قیافه خسته و پکر عمو افتاد. پای دیوار با آجر سه اجاق برپا کرده بود. دیگهای چلو بر روی آتش قل قل می جوشید. عمو همان طور که کنار اجاقها نشسته بود و سیگار دود می کرد در عالم خودش بود. پیش روی عمو یک نردبان چوبی روی زمین خوابانده شده بود که سبدهای چوب آلبالو روی آن برای أبکش کردن برنج آماده گذاشته شده بود. از دور به او چشم دوختم. صدای ساز و ضرب مطربها از تالار عمارت بیرونی به کوش می رسید.
    ‏از قند و شکر ساخته اند...
    ‏از دور با نگاهم از عمو خداحافظی کردم و با ساکی که در دستم بود از سر بام گذشتم و بی سرو صدا روی بام خانه بی بی قدم گذاشتم. حالا دیگر وقت آن بود که قیافه عوض کنم. یک چادر رنگ و رو رفته، یک پیچه و یک جفت گالش متعلق به شابا جی، کلفت سر جهیزیه مادرم، از سالها پیش در انبار مانده بود که تاجماه خانم به من سفارش کرده بود برای آنکه در لحظه خروج از منزل بی بی خانم در ظاهر شبیه او باشم از آنها استفاده کنم. برای همین هم با عجله چادر را سرکردم.گالش را به پا کردم و با پیچه صورتم را پوشاندم. خوشبختانه در پشت بام باز بود. پیش از آنکه راه بیفتم محض احتیاط نگاهی به داخل حیاط بی بی خانم انداختم. خودش در ایوان نشسته بود و سبزی خرد می کرد. در پرتو چراغ گرد سوزی که کنار دستش بود سبزیهای خرد شده را با تردستی از داخل سبد دستچین می کرد و می گذاشت روی تخته و خرد می کرد. همان طور که از بالا نگاهش می کردم صدایش را شنیدم که آواز لالایی گونه ای را زیر لب با خودش زمزمه می کرد. صدای بی بی خانم با سایش کارد و تخته قاطی می شد و صدای مطربهایی را که هم چنان در تالار عمارت بیرونی خانه پدرم در حال زدن و خواندن بودند تحت الشعاع قرار می داد. با آنکه پشت بی بی خانم به حیاط بود و احتمال می دادم مرا نبیند، اما عقل حکم می کرد صبرکن برای همین آن قدر آنجا به انتظار نشستم تا اینک بی بی خانم کماجدان سبزیهای ساطوری شده را برداشت و به مطبخ رفت. بهترین فرصت بود. باید پیش از آنکه دوباره سر وکله اش پیدا شود دست به کار می شدم. با عجله برخاستم و هم چون کبوتری که در قفس را باز می بیند گریزان و تیز از پشت بام فرود آمدم. پس از طی کردن طول حیاط در یک چشم برهم زدن خودم را به در خانه رساندم. بی سر و صدا در را گشودم. پیش از آنکه وارد کوچه شوم محض احتیاط از لای در سرک کشیدم و به چپ راست نظر اند اختم. خوشبختانه کوچه از هر دو سو خالی بود. وقتی خاطرم آسوده شد که کسی آن دور و بر نیست آهسته بیرون آمدم وبی سر و صدا در خانه بی بی خانم را پشت سرم بستم. احاس شادی و پیروزی قلبم را لبریز کرد. هنوز هم باورم نمی شد به همین سادگی از چنگال پدرم گریخته باشم. هنوز نگران بودم و با عجله می رفتم. خوب یادم است که به نصفه های کوچه نرسیده بودم که از دور اتومبیلی اشرافی پیدا شد. همان طور که بوق زنان ازکنارم می گذشت در یک نگاه از هیبت مردی که در صندلی عقب نشسته بود لرز بر اندامم افتاد. او کلاه پهلوی بر سر داشت. احتمال دادم که آن مرد حضرت اشرف باشد.
    ‏همان طور که ترسان و لرزان و با عجله می رفتم، خیابان و کوچه پس کوچه های چپ اندرقیچی حد فاصل آنجا تا محله آب منگل را پشت سرگذاشتم تا اینکه رسیدم به کوچه بچه صغیرها و مقابل در چوبی خانه ‏تاج طلا خانم ایستادم. پیش از آنکه کوبه در را در مشت بگیرم احساس کردم هنوز مردد هستم. انگار یک نفردستم را گرفته بود و نمی گذاشت دربزنم. لحظه ای گذشت و یادم آمد دیگر راه به جایی ندارم.کوبه را در مشت گرفتم و کوبیدم. مدت زیادی نگذشته بود که در زوار دررفته روی پاشنه چرخید تاج طلا خانم با همان چادر گل منگلی که همیشه سرش می کرد در آستانه در ظاهر شد. همین که چشمش به من افتاد و دید پیچه به رو دارم به خیال آنکه غریبه هستم درحالی که با اخم و دقت سر تا پای مرا برانداز می کرد پرسید:« با کی کار داشتی؟»
    از زیرپیچه به او نگاه کردم. آهسته سلام کردم وگفتم: «منم پری.» صدایم را شناخت. خیره خیره مرا نگاه کرد وگفتت: « خودت هستی پری؟»
    ‏دست بردم و پیچه را که روی صورتم را پوشانده بود بالا زدم.
    ‏از حضور نا به هنگام من در آن وقت غروب تعجب کرده بود. برسید: «طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟»
    ‏همین که آمدم دهان بازکنم و حرفی بزنم ناگهان بغضی که در آن موقع راه گلویم را بسته بود ترکید و زدم زیر گریه. تاج طلا خانم که اشکهای مرا دید بیشترنگران شد. با عجله دست مرا گرفت وکشید داخل و در را بست. پشت سر هم می پرسید: «چه شده پری؟ زبانم لال آقات طوری شده؟»
    ‏هربار که دهان می گشودم تا جواب او را بدهم اشکهایم مانع می شد. سرانجام پس از آنکه بغضم قدری فروکش کرد توی همان دالان حد فاصله در خانه و حیاط آهسته آهسته کل ماجرا را برایش تعریف کردم. همان طور که تاجماه خانم به من تعلیم داده بود با او حرف زدم و التماس کنان از او خواستم به من پناه بدهد. اول قبول نمی کرد و بهانه می آورد. می گفت اگر آقات بو ببرد واویلاست. بداند برگشته ای اینجا خون به پا می کند، اما وقتی گفتم حاضرم تا عمر دارم با او مجلس گردانی کنم و دو سوم در آمدم را به او بدهم کم کم دلش نرم شد، ولی هنوز هم از پدر می ترسید. با من شرط اگر بخواهم آنجا بمانم باید نگذارم کسی متوجه شود. باید هربار که قصد خروج از منزل را دارم همان طور صورتم را با پیچه بپوشانم که کسی بو نبرد. من هم که چاره ای جز این نداشتم هرچه اوگفت قبول کردم. خوب یادم است که آن روز همین که پا به همان اتاق کوچکی که پیش از آن هم دست خودم بود گذاشتم یک مرتبه دلم گرفت. در یک آن از اینکه آن قدر بدبخت و بی کس و بی پناه بودم که دوباره با پای خودم به جهنمی برگشته بودم که روزگاری از آن فراری بودم دلم برای خودم سوخت وباز با صدای بلند زدم زیر گریه.
    ‏تاج طلا خانم که تصور می کرد با دیدن آنجا باز به یاد شوهرم افتاده ام تحت تاثیر اشکهای من باز داغ دلش تازه شد. همان طور که همپای من اشک می ریخت گفت: «یاری را ببخشپری... می دانم خیلی اذیتت کرد.»
    ‏هنوز چادر از سر برنداشته بودم که سر وکله زیبنده هم پیدا شد. وقتی فهمید برگشته ام کور مال کور مال خودش را رساند به من و با خوشحالی بغلم کرد. پیش از آنکه حرفی بزند تاج طلا خانم خودش با او حرف زد سفارشهای لازم را کرد.
    ‏آن شب گذشت. فردای طرفهای ظهر بود که سر وکله پدرم پیدا شد. تاج طلا خانم همین که صدای او را از پشت در شنید به بهانه اینکه کلون قفل است و باید کلید بیاورد با عجله خودش را به من رساند و پیش از آنکه در را بازکند مرا در زیرزمین کوچکی که پشت آب انبار خانه بود در میان کلی خرت و پرت پنهان کرد. خوشبختانه آن روز پدرم داخل نیامد. همان جا دم در خانه با تاج طلاخانم صحبت کرد و رفت. تاج طلاخانم همین که در خانه را بست سراغ من آمد. از خط و نشانی که پدرم کشیده بود

    ‏بدهم کم کم دلش نرم شد، ولی هنوز هم از پدر می ترسید. با من شرط اگر بخواهم آنجا بمانم باید نگذارم کسی متوجه شود. باید هربار که قصد خروج از منزل را دارم همان طور صورتم را با پیچه بپوشانم که کسی بو نبرد. من هم که چاره ای جز این نداشتم هرچه اوگفت قبول کردم. خوب یادم است که آن روز همین که پا به همان اتاق کوچکی که پیش از آن هم دست خودم بود گذاشتم یک مرتبه دلم گرفت. در یک آن از اینکه آن قدر بدبخت و بی کس و بی پناه بودم که دوباره با پای خودم به جهنمی برگشته بودم که روزگاری از آن فراری بودم دلم برای خودم سوخت وباز با صدای بلند زدم زیر گریه.
    ‏تاج طلا خانم که تصور می کرد با دیدن آنجا باز به یاد شوهرم افتاده ام تحت تاثیر اشکهای من باز داغ دلش تازه شد. همان طور که همپای من اشک می ریخت گفت: «یاری را ببخشپری... می دانم خیلی اذیتت کرد.»
    ‏هنوز چادر از سر برنداشته بودم که سر وکله زیبنده هم پیدا شد. وقتی فهمید برگشته ام کور مال کور مال خودش را رساند به من و با خوشحالی بغلم کرد. پیش از آنکه حرفی بزند تاج طلا خانم خودش با او حرف زد سفارشهای لازم را کرد.
    ‏آن شب گذشت. فردای طرفهای ظهر بود که سر وکله پدرم پیدا شد. تاج طلا خانم همین که صدای او را از پشت در شنید به بهانه اینکه کلون قفل است و باید کلید بیاورد با عجله خودش را به من رساند و پیش از آنکه در را بازکند مرا در زیرزمین کوچکی که پشت آب انبار خانه بود در میان کلی خرت و پرت پنهان کرد. خوشبختانه آن روز پدرم داخل نیامد. همان جا دم در خانه با تاج طلاخانم صحبت کرد و رفت. تاج طلاخانم همین که در خانه را بست سراغ من آمد. از خط و نشانی که پدرم کشیده بود ‏ترسیده بود.گفت که آقات دربه در دنبالت می گردد.گفت اگردستش
    ‏به تو برسد با چاقو تکه تکه ات می کند. همان طور که تاج طلا خانم حرف می زد نگاهش کردم. یقین داشتم اگر خدای ناکرده دست پدرم به من برسد به آنچه گفته عمل می کند.

    فصل 5

    روزی که با تاج طلا خانم اولین مجلس را رفتم پانزده روز پس از فرارم بود. آن روز بدون آنکه خطری مرا تهدید کند گذشت، همین طور هم چند مجلس بعدی که دست کم بین هرکدام ده بیست روزی فاصله بود. کم کم داشتم راه می افتادم. هر جایی می رفتیم به قدری از صدای من خوششان می آمد که همان جا برای مجلس بعدی قرار می گذاشتند. مجالس شیرینی خوران، حنابندان، عروسی، پاتختی و چه و چه.گاهی که ما را به خانه اعیان و اشراف دعوت می کردند وضع بهتر بود. در چنین مجالی شاباشی که نصیب ما می شد خیلی بیشتر از دسمتمزدمان بود. تاج طلاخانم هیچ گاه نه سهمی از این شاباشها و نه حتی آنچه حق خودم بود را به من نمی داد. اغلب حتی اگر دستمزد بیشتری می گرفت از دادن همان سهم همیشگی هم طفره می رفت. با این حال نه می توانستم حرفی بزنم و نه اعتراض کنم. با توجه به ریشه و اخلاق درستی که نداشت هر آن ممکن به مرا دو دستی تحویل پدرم دهد. بنابراین ناچار بودم تحمل کنم، همان طور که ناچار بودم هم چون گذشته هر آنچه کار بر سرم می ریخت را انجام بدهم. درمقابل آن همه کار سخت و پولی که ازکنار من درمی آورد، جز یک جای خواب و یک لقمه غذای صدقه سری بیشتر نصیبم نمی شد. مدام منت می گذاشت که اگر من پناهت ندااه بودم تا به حال چه و چه شده بودی.چاره ای جز تحمل نداشتم، ولی همیشه مترصد فرصتی بودم تا بلکه خودم را از این مخمصه خلاص کنم. خوب یادم است که آن روزها هر آنچه به دستم می رسید، به علاوه پولی که از قبل داشتم را پنهان از دید تاج طلاخانم در قوطی حلبی دردارکوچکی در خاک باغچه مخفی کرده بودم. برای روز مبادا. فکر می کردم اگر روزی خواستم از آنجا بروم آهی در بساط داشته باشم.
    ‏بدین ترتیب قریب به دو ماه از بازگشت دوباره من به خانه تاج طلا خانم گذشت. در این مدت جز آن یک باری که پدرم به آنجا سر زد دیگر از هیج جا خبر نداشتم. همه اش نگرانی این را داشتم که مبادا پدرم به خاطر من بلایی سر تاجماه خانم آورده باشد.
    ‏روزها بر همین منوال می گذشت. آن روز باز من و تاج طلا خانم مجلس داشتیم. مجلسی که ما را گفته بودند طرفهای عین الاوله بود، کوچه دکتر سنگ. از آن مجلسهایی که تا به حال نه من و نه تاج طلا خانم نظیر آن را نرفته بودیم. آن روز از جانب مادر آقای داماد و عروس خانم به قدری شاباش نصیب ما شد که شاید نزدیک به پنجاه تومان شد. خوب یادم است که تاج طلاخانم آن قدر از آن همه شاباش و دستمزد دندان گیری که در یک مجلس به دستش رسیده بود، ذوق زده شده بود که موقع برگشتن فراموش کرد دنبکش را بردارد. برای همین وقتی تا سرکوچه دکتر سنگ امدیم تازه یادش افتاد.خیلی سریع برگشت. همان طور که منتظر آمدن او از گرما پیچه ام را بالا زده بودم ناگهان صدای آهسته و آشنایی به گوشم خورد. تکان خوردم
    « پری خانم.»
    ‏وحشتزده از اینکه از آشنایان پدرم مرا آنجا دیده برگشتم و نگاه کردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    یک آن از دیدن فرخ پس از قریب به دو مال جدایی که پیش رویم ایستاده بود کم مانده بود از خوشحالی نفسم بند آید. به قدری دیدار او برایم غیرقابل تصور بود که گمان کردم دارم خواب می بینم و یا شخص دیگری را به اشتباه جای اوگرفته ام. برای همین هم باز نگاهش کردم. وقتی دید پریشان و مشتاق به او خیره شده ام گفت: «چپه پری خانم؟ مرا نشناختی؟»
    ‏درحالی که از خوشحالی دیدار او یای چشمانم اشک نشسته بود نگران به دور و برم نگاه کردم و آهسته گفتم: «خواهش می کنم تا تاج طلا خانم نیامده از اینجا برو.»
    ‏با آخم لبخند زد و یرسید: « چرا؟ یعنی من آن قدر برایت ارزش ندارم که چند دقیقه وقت تو را بگیرم. می دانی از وقتی شنیده ام آن ملعون را کشته اند چقدر این در و آن در زدم تا بلکه تو را پیدا کنم. تو پهلوی این پیرزنه چه کار می کنی؟»
    «از دست آقام فرار کردم...»
    ‏پیش از آنکه چیز دیگری بگویم از دور سر وکله تاج طلا خانم پیدا شد. درحالی که شانه به شانه خانم چاقی می آمد داشت با او قرار و مدار مجلس بعدی را می گذاشت. فرخ که مثل من از دیدن او دستپاچه به نظر می رسر مثل برق رفت و سوار همان اتومبیل سبز پاکاردی شد که آن وقتها هم زیر پایش بود. از دیدن اتومبیل متوجه شدم که هنوز هم برای جناب والامقام کار می کند.
    ‏تاج طلا خانم تا چشمش به من افتاد، خپلی بی رودربایستی کل مبلغ شاباشی را که خانمها به خودم داده بودند از من مطالبه کرد. به قدری از دیدار چند دقیقه یش فرخ شادمان بودم که بدون هیچ مقاومتی هر آنچه را از آن مجلس به دستم رسیده بود دو دستی تقدیمش کردم. راه افتادیم. هنوز خیابان را تمام نکرده بودیم که احساس کردم فرخ پشت ما می آید. با ترس و لرز نگاهی به پشت سرم انداختم. همان طور که فکر می کردم خودش بود. همین که آمد راهش را کج کند تا ازکنار ما بگذرد، تاج طلا خانم دست بلند کرد و اتومبیل متوقف شد. صدای تاج طلاخانم را ازبغل گوشم شنیدم که نفس زنان گفت: « خیر ببینی جوان، طرفهای آب منگل می روی؟»
    ‏فرخ درحالی که سعی می کرد نقش خود را خوب ایفا کند جواب داد: «تا آنجا که نه، اما تا یک مسیری که به راهم بخورد شما را می برم.»
    تاج طلا خانم با شادی بچگانه ای خندید وگفت: «ان شاءالله که خیر از جوانیت ببینی ننه.» و بعد از این حرف مثل قرقی پرید و پیش از من سوار شد. من هم به دنبالش سوار شدم. فرخ درحالی که کندتر از معمول می راند گاه و بی گاه دزدانه نگاهی بامعنا به من می اند اخت و ازگوشه لب لبخند می زد. چشمانش هنوز هم مثل دو سال پیش درخشان و عاشق بود. تاج طلا خانم بی آنکه توجهی به او و من داشته باشد سرش پایین بود و پولهایی را که در آن مجلس نصیبش شده بود می شمرد.
    ‏فرخ همان طور که با کنجکاوی از توی آینه اورا زیر نظر داشت پرسید: « مادرجان به سلامتی مهمانی تشریف داشتید؟»
    تاج طلا خانم درحالی که با عجله پولهایش را درکیسه ای که با بندی از گردنش آویخته بود جا می داد خندید: « ای مادر، ما را چه به مهمانی اعیان و اشراف .من و این دختر را که می بینی کارمان مجلس گردانی است. هرکجا که مجلس عروسی باشد خبرمان می کنند.»
    ‏فرخ برای آنکه ازکار ما سر درآورد برسید: «پس با این حساب باید وضع کاروکسبتان سکه باشد.»
    تاج طلا خانم ملایم تر از همیشه با بی حوصلکی خندید وگفت: « کجا وضعمان خوب است. نه من و نه این هیچ کدام سایه بالای سر نداریم. در ضمن هرروز هرروز که عروسی و از این خبرها نیست. خدا نگذرد از کسانی که باعث و بانی بدبختی من و این دختر شدند و الا اگر پسرم زنده بود مگر می گذاشت ما برای این چندرغاز این خانه و آن خانه دوره بیفتیم.»
    ‏فرخ هم چنان که با تانی می راند برای لحظه ای برگشت و نیم نگاهی به تاج طلا خانم انداخت که با بال چارقدش نم اشک را از صورتش می گرفت. با تظاهر به دلسوزی پرسید: «آقا زاده تازه به رحمت خدا رفته اند؟»
    ‏تاج طلا خانم درحالی که اشک می ریخت سری به تصدیق تکان داد و گفت: « آره ننه، آن قدر وقتی نمی شود. چند ماهی بیشتر نیست. توی روز روشن توی پاشنه در خانه خودمان او را با چاقو زدند.»
    ‏فرخ متعجب پرسید: «کی؟»
    ‏« چه می دانم. بدخواه زیاد داشت. آخر می دانی، بچه ام یاری برای خودش یلی بود، هیکل داشت این هوا.» و با پنج انگشت باز هردو دستش به فضا اشاره کرد.
    ‏فرخ درحالی که سعی داشت لبخند خود را مهارکند از توی آینه پوزخندی به من زد و پرسید: «خوب مادر، نگفتی کجای آب منگل می نشینی؟»
    ‏تاج طلا خانم بی خبر از همه جا همان طور که با عجله اشکهایش را با بال چارقدش پاک می کرد شتابزده گفت: «کوچه بچه صغیرها. شما تا هر کجا راهت است برو، بیشتر زحمت نمی دهیم.»
    ‏فرخ که دید نقشه اش خوب پیش می رود با لحن بزرگمنشانه ای گفت :« اختیار داری ننه جان، رو کول بنده که سوار نیستید، أتول خودش می رود.»
    ‏تاج طلا خانم با خوشحالی دست به دعا بلند کرد وگفت: «خدا از اقایی کَمَت کند.»
    ‏همین که از اتومبیل پیاده شدیم فرخ پنهان از چشم تاج طلا خانم به من چشمک معناداری زد و رفت. انتظار من چندان طول نکشید.
    پس فردای همان روز طرفهای غروب با تاج طلا خانم از مجلسیبر می گشتیم. همین که به کوچه پیچیدم از دور سایه فرخ را دیدم که در کمرکش کوچه بن بستی که میان کوچه بچه صغیرها قرار داشت ایستاده بود. همین که از دور چشمش به ما افتاد روزنامه ای را که دستش بود باز کرد و جلوی صورتش گرفت. تاج طلا خانم بی توجه به او شانه به شانه من ازکنار دراو گذشت. هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که دیدم بی صدا به من اشاره کرد ودر یک چشم برهم زدن داخل همان کوچه بن بست شد. هنوز فاصله زیادی از او دور نشده بودم که به بهانه آنکه دستمال مچی ام از دستم افتاده راه آمده را برگشتم. فرخ داخل کوچه منتظر بود. تا چشمش به من افتاد گفت: « زود باش پری، زود باش عجله کن، هرچه می خواهی برداری بردار. من همین جا منتظرت هستم.»
    ‏بی آنکه چیزی بگویم به علامت موافقت سر تکان دادم و پیش از آنکه تاج طلا خانم متوجه شود زود برگشتم.
    ‏در آن خانه جز مقداری لباس و مبلغ ناچیزی پول که در باغچه مخفی کرده بودم چیز دیگری نداشتم، ولی جمع کردن همانها هم در آن وقت محدود با مخفی کاری مشکل به نظر می رسید. از ترس آنکه مبادا تاج طلاخانم متوجه شود آن قدر دست دست کردم تا به مطبخ رفت. آنگاه با عجله رفتم سرگنجه و همان طور که دور و برم را می پاییدم هر چند تا لباس را که دم دستم بود وگلی خانم را برداشتم و در ساکم گذاشتم. پیش از آنکه تاج طلاخانم از مطبخ بیرون بیاید به سرعت برق خودم را به باغچه رساندم و با عجله پولهایی را که در این مدت برای روز مبادا کنار گذاشته بودم برداشتم و در جیب ساکم گذاشتم. زیبنده همان طور که لب حوض نشسته بود گویا از شنیدن سر و صدای من به شک افتاده بود. با چشمان بی فروغش رد صدای مرا دنبال کرد. پیش از آنکه من یا مادرش را صدا بزند خورم را به دالان رساندم وکلون از در برداشتم. نگاه خداحافظی لازم نبود. جز خاطرات تلخ هیچ خاطره ای در آنجا نداشتم پس بی تامل از خانه بیرون آمدم و آهسته در را پشت سرم بستم. به مانند صیدی که از دام گریخته باشد هراسان و بدون نگاه به عقب تندتند پیش رفتم تا اینکه به همان کوچه بن بست رسیدم. آنجا بود که از دیدن فرخ که در انتظارم بود از سر آسوده خاطری نفسی کشیدم. هر دو درحالی که تشویش داشتیم به طرف خیابان راه افتادیم. تا سر خیابان رسیدیم سایه یک درشکه از دور پیدا شد فرخ دست بلند کرد و درشکه ایستاد. با عجله سوار شدیم. با حرکت درشگه فرخ همان طور که در تاریک و روشنای چراغ بادگیر به من خیره شده بود از شادمانی لبخند زد و زمزمه کرد. «دیگر همه چیز تمام شد.»
    ‏با وجود اضطراب وصف ناپذیری که داشتم به او لبخند زدم. این نخستین باری بود که او را به عنوان تکیه گاه در زندگی ام می دیدم. با آنکه نمی دانستم کجا می روم، اما از اینکه فرخ را درکنار خود می دیدم خوشحال بودم.کنار هم نشسته بودیم، ولی با هم حرف نمی زدیم.گاهی برمی گشتیم و به هم نگاه می کردیم و به نشانه دیدی موفق شدیم به هم لبخند می زدیم درشکه چی پس از طی کردن چندین خیابان به شاه آباد رسید و به دستور فرخ در مقابل یک ساختمان قدیمی و مخروبه ایستاد. فرخ پیش از من از درشکه پیاده شد و دستانش را برای گرفتن دستان من جلو آورد. همان طور که آرام و با تانی از درشکه پیاده می شدم نگاهی به دور و برم انداختم. دریک نگاه خیابان در نظرم نا آشنا آمد. فرخ مثل آنکه می دانست در سر من چه می گذرد و مثل آنکه بخواهد مرا از نظر روحی آماده کند با عذرخواهی گفت: «می خواستم جای مناسب تری کرایه کنم، ولی دیگر فرصت نشد.»
    ‏بی آنکه حرفی بزنم نگاهش کردم. فرخ دسته کلیدی از جیب جلیقه اش بیرون کشید و در چوبی زهوار دررفته سرمه ای رنگی را گشود که مقابل آن ایستاده بودیم. وارد یک پاگرد کثیف و تاریک شدیم واز پلکان باریکی بالا رفتیم.درپرتو نور فانوس دود گرفته ای که فرخ روشن گذاشته بود کمی دور و برم را نظاره کردم. به ظاهر در آن بالاخانه دو اتاق بیشتر نبود. تابلوی چوبی که سردر یکی اتاقها نصب شده بود نشانگر این بود که آنجا محضرخانه است. اتاق دیگرکه پنجره اش رو به خیابان باز می شد متعلق به فرخ بود. فرخ با کلید دیگری در اتاق را گشود و وارد شدیم. اتاقی بود سه در چهارکه به نظر می آمد از زمانی که ساختمان را ساخته اند آنجا را رنگ نکرده اند. زمینش موزاییک صورتی بود و یک پنجره بزرگ و یک در به بهارخواب رو به خیابان داشت. کل اسباب و اثاثیه اتاق عبارت بود از یک تخت فنری و یک چوب رختی چوبی که به دیوار نصب شده و رنگ نخودی دیوار روی آن هم خورده بود. تنها حسنی که آنجا داشت این بود که یک روشویی لعابی و یک شیر آب لوله کشی داشت. فرخ که خوب فهمیده بود در دلم چه می گذرد با همان لحن افسونگرش که دو سال پیش دلم را به دام انداخته بود گفت: «می دانم این کلبه خرابه در نظر پری زیبای من حقیرو ناقابل است، ولی قول می دهم در اولین فرصت از اینجا برویم.»
    بی آنکه چیزی بگویم نگاهش کردم و لبخند زدم. وقتی دید حرفی نمی زنم دوباره گفت: «چپه پری خانم، توی فکری؟»
    در حالی که بغض به سختی گلویم را می فشرد گفتم: « ما می تو انستیم دو سال قبل به هم برسیم.»
    با همان لبخند جذاب و شیطنت آمیز همیشگی اش گفت: «خب...» همان طور که نگاهش می کردم وسط حرفش پریدم وگفتم: «اگر بدانی در این مدت بر من چه گذشت...»
    در حالی که عاشقانه به من می نگریست گفت: «دیگر هرچه بود گذشت، فراموش کن.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پس ازگفتن این حرف بی هیچ توضیحی در را بست و رفت. پس از رفتن او به آرامی لبه تخت نشستم و به فکر فرو رفتم. احساس غربت و بی کسی به من دست داده بود. این اولین احساسی بود که پس از پشت سر گذاشتن دو سال درد و رنج با آن روبه رو بودم. با رفتن او انگار که آسمان لحظه هایم به یکباره پر از ستاره های تنهایی شده بود، ستاره هایی که همچون تک تک خشتهای آن اتاق بر قلبم سنگینی می کرد.
    ‏نیم ساعت بعد فرخ برگشت. برای شام نان و کباب خریده بود. بوی خوش کباب و ریحان فضای اتاق را پرکرده بود. این نخستین شامی بود که من و او با هم خوردیم. آن شب در حین صرف شام، پس از آنکه از علت ماجرای فرارم به خانه تاج طلاخانم برای او حرف زدم، او هم برای من توضیح داد که در اتاق بغل که محضر خانه است هر روز شش کارمند مرد صبح می آ یند و عصر می روند. آن شب فرخ خیلی به من سفارش کرد در غیاب او اگر کسی با اوکار داشت در را باز نکنم تا خودش بیاید. همان طور که حرف می زد و من می شنیدم از حالت نگاه فرخ که رنگی از شیطنت به خود گرفته بود، دلم همچون گنجشک اسیری به تپش افتاده بود. پس از شام فرخ باز کتش را پوشید. این بار پیش از آنکه از در بیرون برود پرسیدم: «کجا فرخ جان؟»
    ‏با همان لبخند شیرین همیشگیش گفت: « پی عاقد می روم. با وضعی که ما داریم هرچه زود تر عقد کنیم بهتر است. یک نفر را در پا منار می شناسم که بی سرو صدا ما را عقد می کند. الساعه می روم سراغش و هرطور شده راضیش می کنم.»
    ‏درحالی که با خوشحالی به او می نگریتم گفتم: «پس صبرکن من هم بیایم.»
    فرخ به علامت مخالفت ابروانش را بالا داد وگفت: «نه پری جان، صلاح نیست با وضع که ما داریم اگر خدای نکرده ردمان را بگیرند واویلاست. تا تو قدری استراحت کنی من با عاقد برگشته ام. فقط حواست باشد تا من بر نگشته ام در را به روی کسی باز نکنی.» سپس در را به روی من که ازخرسندی به او لبخند می زدم بست و رفت.
    ‏هم چنان که در تنهایی نشسته بودم به یکباره هزاران ستاره از آرزو و امید در دلم روشن شد. ستاره هایی که پرتو فروزان آن مرا به آینده امیدوار می ساخت. از اینکه همه چیز بر وفق مراد من پیش می رفت خوشحال بودم و خدا را شکر کردم. انگار که حس رهایی و عشق توام شده باشد دلم را به پرواز خیال انگیزی درآورده بود. در یک آن تصمیم گرفتم تا آمدن فرخ آن چنان که شاید و باید خودم را آماده کنم. آن موقع احساس کردم اگر فرخ مرا در رنگ و روی تازه ای در لحظه عقد ببیند خوشحال تر می شود. برای همین هم با عجله همان پیراهن قرمز طرحداری را که آستین حلقه ای داشت و تاج طلا خانم به من داده بود به تن کردم. موهایم را شنه زدم و تنها چادر گلداری که روزگاری نامادریم تاجماه خانم دوخته بود را به سر انداختم .همان طور که به انتظار نشسته بودم ناگهان به یاد انگشتری افتادم که خود فرخ روزی به من هدیه داده بود و در این سالها آن را در بدن پارچه ای گلی خانم جا سازی کرده بودم. با عجله قسمتی از تن اورا شکافتم و انگشتر را از میان خرده پارچه ها بیرون کشیدم و به دست کردم.
    درست نمی دانم چه مدت گذشت تا اینکه صدای تلق تلق پاشنه های کفش پیرمردی که با سلام و صلوات فرخ از پلکان بالا می آمد به گوشم خورد. فرخ همین که در را گشود و چشمش به من افتاد شگفتزده شد. پیرمرد عاقد مثل آنکه از حال و هوای فرخ متوجه وخامت اوضاع شده بود باز هم نرخ را بالا برد و با مبلغی دو برابر آنچه با فرخ قرارگذاشته بود
    خواندن صیغه عقد را شروع کرد. بله را گفتم. چند دقیقه بعد عقدنامه من و فرخ که یک صفحه کاغذ معمولی بود توسط عاقد نوشته و با مهری که از جیب ردایش درآورد ممهور شد. حالا دیگر به طور رسمی زن و شوهر شده بودیم.
    ‏آن شب گذشت و صبح شد. روز بعد از صبح خیلی زود بود که سر و صدای کالسکه ها و بوق درشکه ها مرا از خواب بیدار کرد. آفتاب کم کم درآمد و هوا روشن شد.
    ‏فرخ که پیش از من از خواب بیدار شده بود روی منقل فرنگی کنار اتاق چای درست کرده بود. نان تازه هم خریده بود. پس از صرف ناشتایی با اصرار فرخ از خانه بیرون رفتیم. آن روز فرخ مرا به عکاسخانه ای برد که دو سه ساختمان آن طرف تر از ساختمان ما بود وقتی به دستور بیرمرد عکاس فرخ دستهای پرمهرش را با ملاطفت دور شانه های من گذاشت در یک لحظه خودم را خوشبخت ترین زن دنیا احساس کردم.
    ‏چون فرخ همان یک روز را مرخصی داشت، پس از بیرون آمدن ازعکاسخانه برای خرید به خیابان رفتیم تاکسی وسایل زندگی بخریم.یک چراغ خوراک پزی، یک کماجدان، مقداری ظرف و چند استکان و نعلبکی .یک کتری کوچک و یک زیلوی کوچک به عنوان زیرانداز خریدیم ‏خوب یادم است که آن روز تا به خانه برسیم از ترس اینکه پدرم با یکی از آشنایان مرا ببیند صدبار مردم و زنده شدم.
    ‏همین که به خانه رسیدیم فرخ وسایلی را که خریده بود گذاشت دوباره رفت. نیم ساعت بعد دوباره برگشت. برای ناهار چلوکباب خریده بود. همین که در را گشود چشمش به من افتاد که تازه اشکهایم را پاک کرده بودم. مرا در بغل گرفت و سر و صورتم را غرق بوسه کرد. برای آنکه از آن حال و هوا بیرون بیایم درگوشم زمزمه کرد که تو عزیزترین عزیز دل من هستی و نباید گریه کنی. پرسید نگران چه هستی و چه می خواهی تا برایت انجام بدهم. فرخ گفت: «این را بدان که اگر جانم را بخواهی دریغ ندارم. حالا تو زن من هستی.»
    خوب به یاد دارم که آن شب باز فرخ با اصرار مرا با خودش به لاله زار برد و از آنجا برایم یک دست لباس، یک کفش پاشنه بلند و یک جعبه سرخاب پنبه ای و یک سرمه دان و ماتیک خرید. مثل این بود که با این محبتها مرا از اضطراب بیرون ییاورد.
    صبح روز بعد، پیش از آنکه فرخ از خواب بیدار شود من صبحانه را آماده کردم. فرخ که آماده رفتن شد یک اسکناس دو تومانی بابت خرجی به من داد و بعد گونه ام را بوسید و سرکار رفت.
    ‏بازمن ماندم و تنهایی. رفتم کنار پنجره. هوا هنوز روشن نشده بود و دکانها یکی یکی باز می شدند. احساس کردم صدای رفت آمد می آید، ولی جرات نکردم در را بازکنم.کم کم سرو صداها بیشتر شد. مردهایی که درمحضرخانه کنار اتاق ما نشسته بودند بلند بلند حرف می زدند. همان طور که کنار پنجره ایستاده بودم و غرق فکر بودم و رفت و آمد درشکه ها و کالسکه ها ‏را نگاه می کردم ناگهان چشمم به جعبه چوبی پراز روزنامه و جارو خاک اندازی افتاد که روی طارمی جلو پنجره گذاشته بودند. با عجله در چوبی زوار دررفته رو به طارمی را که معلوم بود سال تا سال گشوده نشده بازکردم و پس از برداشتن جارو و خاک انداز دست به کار شدم.هنوز خیلی به ظهر مانده بود که کار نظافت اتاق را تمام کردم. حتی در و پنجره را هم با روزنامه های باطله پاک کرده و برق انداختم.
    با تمام شدن کار نظافت اتاق تصمیم گرفتم کمی خرید کنم. برای همین هم چادرم را سر انداختم و آرام و بی صدا از پلکان پایین رفتم. احساس غریبی داشتم. همه اش وحشت داشتم که در خیابان با پدرم روبه رو شرم برای همین هم در حالی سخت رویم را گرفته بودم پیش از خروج از ساختمان برای لحظه ای دور و اطرافم را از نظر گذر اندم. بعد درحالی که سعی می کردم مسیر را به خاطر بسپارم از طرف راست که چند دکان کنار هم بود رد شدم تا اینکه رسیدم به یک دکان نانوابی که کار پخت نان را تمام کرده بود، ولی هنوز چند نان سنگک کنار دخش به چشم می خورد. پساز خرید یک نان از بیرمرد نانوا پرسیدم که ازکجا می توانم مقداری پارچه بخرم. درحالی که مرا برانداز می کرد گفت سه چهار دکان بالاتر. باز هم با دقت دکانها را رد کردم تا اینکه رسبیم به یک بزازی کوچک. از آنجا مقداری پارچه نخی چهارخانه و نخ قیطان و نخ قرقره و سوزن خریدم و بعد با عجله از همان راهی که آمده بودم برگشتم.
    ‏در محضر خانه که درش باز بود تعدادی مرد نشسته بودند که از دیدن چهره یکی از آنها که سبیلهای تابیده اش بی شباهت به چهره پدرم نبود مو به تنم راست شد. وقتی رویش را برگرداند و مطمئن شدم او نیست نفسی از سر آسودگی کشیدم و خیلی آرام در را گشودم و وارد اتاق خودمان شدم.
    ‏تا آمدن فرخ با پارچه کودری چهار خانه سفید صورتی که خریده بودم برای پنجره مشرف به خیابان پرده دوختم.
    ‏دمادم غروب بود که فرخ با دست پر به خانه برگشت. مقداری برنج، یک حلب کوچک روغن ،مفداری قند و چای وکمی بنشن خریده بود. پس از آنکه مرا بوسید چشمش به پرده افتاد و خیلی تعجب کرد.پیش از آنکه در این باره از من سوال کند خودم برایش همه چیز را شرح دادم. وقتی شنید به عوض خرید غذا به مقداری نان سنگک بسنده کرده ام تا پارچه بخرم خیلی ناراحت شد. با مهربانی گفت که این طوری خدای ناکرده مریض می شوم. وقتی قانعش کردم که این طورها هم که او می گوید نیستاز حسن سلیقه و خانه داری من کلی تعریف کرد. فردای آن روز فرخ پیش آنکه برود باز برای من مقداری پول به عنوان خرجی گذاشت. چون وسایل خواب نداشتیم با آن یک پتو خریدم.
    ‏هر روز که می گذشت فرخ سعی می کرد نسبت به روز قبل با من مهربان تر باشد. خیلی به من محبت می کرد، آن هم به من که در همه عمرم رنگ مهر و محبت و نوازش را ندیده بودم. بدین ترتیب یک ماهی گذشت. هر روز تا زمانی که فرخ از سرکار بیاید تنها بودم.
    ‏به محضر خانه بغل، آدمهای زیادی رفت و آمد می کردند و مرتب با هم حرف می زدند و من صدایشان را از اتاق خودمان می شثنیدم. هرچه بود بهتر از سکوت مطلق بود.
    ‏یک روز وقتی فرخ از سرکار برگشت، هنوز پالتویش را به چوب رختی آویزان نکرده بود که در زدند. فرخ هم مثل من به خیال آنکه رد ما را گرفته اند و پیدایمان کرده اند رنگ از رخش پرید و با وحشت نگاهی به من انداخت. لحظه ای بعد با بلند شدن صدای پیرمردی که سر دفتر محضر بغل بود فرخ که تا آن لحظه از وحشت چشمانش را تیز کرده و به صورت من خیره شده بود نفسش را که از ترس در سینه حبس کرده بود بیرون داد و در را گشود.
    آن روز آقای سر دفتر آمده بود تا از فرخ خواهشی کند تا چنانچه می تواند سفارش پسرش را که تازه به خدمت اجباری رفته بود نزد جناب سالارخان والامقام - همان شخصی که فرخ برایش کار می کرد - بکند تا او را از منطقه دور افتاده ای که به آن اعزام شده بود به شهری نزدیک تر منتقل کنند.آن روز وقتی فرخ به اقای سر دفتر قول مساعدت داد که به طور حتم
    این کار را برایش می کند، زیاد حرفش را جدی نگرفتم، اما سه روز بعد او با یک قالیچه خرسک به عنوان تشکر به دیدن ما آمد. ادعای فرخ را باور کردم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    و اعتقادم به او بیشتر شد.
    ‏خوب یادم است که فردای همان روز برای ناهار مقداری دَمپختک درست کرده بودم که یک بشقاب از آن کشیدم و به عنوان تعارف برای دفترخانه بغل دادم. عصر همان روزکمی به غروب مانده بود که فرخ برگشت. همان طور که با طمآنینه دکمه های کتش را باز می کرد پرسید. « پری جان، امروز برای محضر غذا تعارف داده ای؟»
    ‏درحالی که برایش چای می ریختم به خیال آنکه نباید چنین کاری می کردم به تته پته افتادم وگفتم: « می خواستم محبت آقای سردفتر را جبران کنم،کار بدی کردم؟»
    ‏فرخ درحالی که با مهربانی نگاهم می کرد گفت: « نه پری جان، من کی چنین حرفی زدم. تازه نمی دانی، بدان اهل محضر خانه به خصوص شخص آقای سردفتر به قدری از دستپخت تو خوششان آمده که امروزسر راهم را گرفت و ضمن تعریف و تمجید از دستپخت تو از من سؤال کرد حاضری برایشان آشپزی کنی یا نه»
    ‏درحالی که از آنچه می شنیدم ذوق زده شده بودم دستپاچه پرسیدم:«خوب تو چه گفتی؟»
    «هیچی...گفتم نه.»
    «آخر برای چه؟»
    ‏بی تامل و حاضر جواب گفت: «خوب برای آنکه من راضی نیستم خانم کوچولوی من به زحمت بیفتد. هرچه باشد درآوردن خرجی خانه با مرد است.»
    ‏درحالی که از غیرتی که در لحن کلامش موج می زد دلم ضعف می می رفت گفتم: « این په حرفیست فرخ جان. من که دارم می بینم تو با تمام وجود تلاش خودت را می کنی، ولی چه اشکالی دارد من هم کمکت کنم. اگر من هم بتوانم درآمدی داشته باشم که اسباب و وسیله زندگی بخریم که بد ‏نیست»
    با مهربانی نگاهش را به صورتم نشاند. چیزی شبیه بغض یا خنده روی لبهایش نقش بست. همان طور که عاشقانه به من خیره شده بود گفت: « به شرط آنکه قول بدهی زیاد خودت را خسته نکنی.» و بعد از این حرف بی مقدمه دست مرا گرفت و به لب برد و درحالی که بوسه ای بر سر انگشتان من می زد زمزمه کرد: « راستی که در این دستها چه هنری نهفته است.»
    از فردای آن روز با توافق فرخ قرار شد کاررا شروع کنم. انگار که همین دیروز بود. صبح به صبح پیرمردی که در محضر خانه بغل کار می کرد پیش از هرکاری اول مایحتاج غذای آن روز را می خرید و همان اول صبح به دستم می رساند. من نیز هرروز ظهر همین که غذا حاضر می شد او را صدا می زدم. همیشه از دستپخت من تعریف و تمجید می کردند. خپلی زود از اولین حقوقم کلی وسمایل خانه خریدم و تازه مقداری هم پس انداز کردم.
    ‏کم کم بهار نزدیک می شد و من هنوز هم از خانواده ام خبری نداشتم. خوب یادم است که یک ظرف چینی از یک بلورفروشی خریده بودم تا برای عید آن سال گندم در آن سبزکنم. آن روزها من سرشار از شوق و شور زندگی بودم. هنوز چند هفته ای تا سال نو مانده بود که من برای عید گندم سبز کردم. این کار را از شاباجی یاد گرفته بودم. شاباجی همیشه سبزه هایش را در ظرفهای لبه دار می ریخت و وسط آن سنبل می کاشت.
    من هم درست مثل شاباجی همین که گندمها ریشه کردند و آماده شدند آنها را ظرف چینی ریختم و وسط آن یک لیوان گذاشتم و اطراف آن را با گندم جوانه زده پرکردم. یک هفته بعد همین که گندمها کمی رشد کردند لیوان را برداشتم و به جای آن گلدان کوچکی سنبل گذاشتم که از سر لاله زار خریده بودم.
    ‏آن شب همین که فرخ در را گشود و سبزه ای را که دور از چشمش سبزکرده بودم برای اولین بار دید از آن همه سلیقه ای که به خرج داده ببودم شگفتزده شد. صورتم را بوسید و بسته بزرگی را که با کاغذ روغنی بسته بندی شده بود را به دستم داد وگفت: « قابل تو را ندارد پری جان.»
    ‏با خوشحالی بسته را از دستش گرفتم و آن را روی تخت گذاشتم و با عجله گشودم. پیراهن دوخته بسیار قشنگی بود که فرخ برایم از لال زار خریده بود. پیراهنی از جنس مخمل زرشکی و یک کلاه لبه پهن با گلهای ابریشمی سفید.
    ‏ذوق زده لباس را جلوی آینه به تنم امتحان کردم. با تعجب نگاهی به کلاه اندا ختم و با شادی کودکانه ای پرسیدم: «کلاه دیگر برای چیست؟ من که از این چیزها سرم نمی گذارم.»
    ‏درحالی که با لبخندی مهربان به من می نگریست گفت: « باید بگذاری. من که فکر می کنم خیلی هم به تو بیاید.»
    ‏برای آنکه دش را به دست بیاورم کلاه را سرم گذاشتم و از آینه به او نگریستم که عاشقانه مسحور من شده بود.
    ‏همین که خواستم کلاه را از سرم بردارم فرخ با التماس گفت: «پری جان، بگذار همین طور نگاهت کنم. خیلی خوشگل شدی.»
    ‏با محبت به رویش لبخند زدم وگفتم : «تو هم خیلی با محبتی فرخ جان مشخص است بالای این لباس خیلی پول داده ای. آخر من که جایی ندارم بروم.»
    ‏با لبخند شیطنت آمیزی به من خیره شد و با عجله گفت: « از کجا می دانی؟ همین پنجشنبه شب به مناسبت رسیدن سال نو درکلوپ صاحب منصبان قشون از من و جنابعالی وعده گرفته اند. حالا می بینی یک دست لباس خوب می خواستی.»
    همان طورکه گوش می دادم با تعجب پرسیدم: «یعنی می خواهی مرا سر ِ باز به آنجا ببری؟»
    با خونسری گفت :« خوب بعله، مگر چه اشکالی دارد؟»
    یکباره از آنچه می شنیدم دستپاچه شدم وگفتم: « اما من خجالت می کشم ...نمی توانم.»
    آهسته گفت:«خیال می کنی. باورکن عادت می کنی. دیگر دوره زمانه
    ‏عوض شده پری خانم. حالا دیگر حتی دختران حضرت اشرف هم همین طور در مجالس ظاصر می شوند. تو که نمی خواهی به خاطر نیامدن تو به آنجا سرشکسته شوم. ببینم چیز دیگری لازم نداری؟»
    هنوز هم در رفتن یا نرفتن به آنجا مردد بودم. گفتم: «خب یک جفت کفش وکیف هم می خواهم. البته چون خودت می پرسی می گویم.»
    ‏«روی چشمم. کرور کرور پول فدای خانم خانمهای خودم. همین سه شنبه می رویم خرید. چطور است؟»
    ‏به رویش لبخند زدم و با رضایت سر تکان دادم و دیگر چیزی نگفتم.
    خیلی زود بنجشنبه شب از راه رسید. جشن کلوپ صاحب منصبان قشون که ماهی یک بار برگزار می شد آن شب در باغ آلمانیها بود. این اولین جشنی بود که در همه عمرم می دیدم. باغ به آن بزرگی را چادر زده وگله به گله بخاریهای هیزم سوز گذاشته بودند. خوب یادم است دور تا دور استخر بزرگ باغ را میز و صندلیهای لهستانی چیده و روی همه میزها گل میخک گذاشته بودند. همه با اتومبیلهای شخصی آمده بودند.الا ما. من با آن ظاهر تازه ای که پیدا کرده بودم جایی نزدیک به در، کنار فرخ نشسته بودم. از ان نقطه اتومبیلهایی را می دیدم که یکی پس از دیگری از راه می رسیدند و جلوی در بزرگ و مجلل باغ نگه می داشتند.

    پاسبانهایی که برای حفاظت و تشریفات جلوی در ایستاده بودند، همین که شوفر پیاده می شد در را باز می کردند و دست بالا می بردند و سلام نظامی می دادند. وقتی اشخاص مهم تری وارد می شدند، ارکستری که آنجا مستقربود مارش می زد.
    ‏آن شب خیلی افراد مهم در جشن باغ آلمانیها شرکت داشتند. منجمله جناب والامقام، همان کسی که فرخ به عنوان شوفر در خدمتش بود همین که جناب والامقام با لباس رسمی و نشانهایش از در وارد شد،همه خانمها و آقایان حاضر در جشن به احترامش از جا برخاستند وکف زدند فرخ همین که سر برگرداند و او را دید، درگوشم با خواهش گفت که با جناب والامقام دست بدهم. وقتی جناب والامقام قدم زنان از کنار میزما می گذشت فرخ با او دست داد و مرا معرفی کرد. من هم همان طور که فرخ از من خواسته بود با او دست دادم. جناب والامقام همان طور که داشت می رفت و برای مهمانها دست تکان می داد برای لحظه ای برگشت و نگاهی به من انداخت که باعث شد فرخ تا آخر جشن اخمهایش درهم برود. پیشخدمتهایی که در باغ آلمانیها خدمت می کردند همه مرد بودند لباسهای فرنگی به تن داشتند. بعد از شام ارکستر شروع کرد به ابم ا» برنامه ای که تا آن تب نظیر آن را ندیده بودم. اغلب آهنگهای فرنگی هم می زد.کم کم آقایان خانم هایشتان را بلند کردند و شروع کردند جلوی چشم مهمانها به رقصیدن.
    ‏فرخ که تحت تأتیر این صحنه واقع شده بود دستم را گرفت که از روی صندلی بلند کند، ولی هرچه التماس کرد من زیر بار نرفتم. همان طور که نشسته بودم در دلم آشوب به پا بود. همه اش خدا خدا می کردم هرچه زودتر میهمانی آن شب تمام شود. جشن باغ آلمانیها تا پاسی از شب ادامه داشت. وقتی با درشکه کرایه ای به خانه رسیدیم خیلی از شب گذشته بود

    *****

    روزها می گذشتند. دیگر تابستان رسیده بود و هوا گرم شده بود. مدتی بود که همه اش احساس می کردم حالم بد است. به خصوص صبحها سرگیجه داشتم. هر وقت خودم را در آینه نگاه می کردم رنگ به رو نداشتم. خوب یادم است وقتی آشپزی می کردم از بوی گوشت حالم به هم می خورد، اما زیاد اهمیت نمی دادم. مدتی این جوری بودم تا شبی که با فرخ برای گردش به باغ ملی رفتیم. وقتی از جلوی قهوه خانه ای رد شدیم باز همین حالت به من دست داد.
    فرخ درحالی که با نگرانی سعی داشت برای من کاری کند پرسید:
    ‏« پری جان چه شده؟ چرا این طور شدی؟»
    ‏مثل مواقعی که تنها بودیم، برای آنکه اهمیتی ندهم به اجبار لبخند زدم و گفتم :« چیز مهمی نیست. مدتی است که این طور هستم.»
    ‏فرخ دست بردار نبود. با ناراحتی گفت: « پس باید مهم باشد. می بینم مدتی است رنگ به صورتت نیست!»
    ‏دست زیر بغلم انداخت و همان شبانه با التماس و خواهش مرا به مریضخانه ای برد که انتهای همان خیابان بود. همان جا بود که فهمیدم بزودی مادر می شوم. انگار همین دیروز بود. تا چشمم به فرخ افتاد سرم را گذاشتم روی شانه اش و از شدت هیجان زدم زیر گریه.
    فرخ وقتی متوجه علت گریه من شد از خوشحالی با انگشتانش اشکهای مرا پاک کرد وگفت: « اینکه گریه ندارد. باید خدا را شکر کنیم. باید جشن بگیریم.» و برای آنکه حال و هوای مرا عوض کند با اصرار مرا به سینما هما در خیابان سعدی برد. این نخستین باری بود که سینما را می دیدم. به عوض آنکه فیلم را تماشاکنیم همه اش با هم حرف زدیم. همان شب قرار گذاشتیم اگر بچه مان دختر باشد اسمش را بگذاریم پری ناز و اگر پسر بود پرویز.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روزها خیلی زودتر از انتظار گذشتند و باز زمستان از راه رسید .کم کم زندگیم شکل گرفته بود. فرخ دیگر اجازه نمی داد برای محضرخانه آشپزی کنم. می گفت باید به خودت برسی و استراحت کنی. یک کرسی کوچک گذاشته بود که شبها زیر آن می خوابیدیم. هر روز که می گذشت شکمم بزرگ تر و هیکلم بدقواره تر می شد. آن روزها فرخ خیلی مسش شلوغ بود و من اغلب اوقات در خانه تنها بودم. با این حال مثل آن اوایل چندان احساس تنهایی نمی کردم، چون می دانستم بعد از غروب که فرخ بیاید عطر وجودش تمام لحظه هایم را معطر می کند. برای همین بود که هر روز از همان وقت که تنها می شدم لحظه ها را می شمردم تا او از راه برسد. تا آن شب که باز دست تقدیر کتاب سرنوشت مرا ورق زد.
    ‏آن شب پاسی از شب می گذشت و فرخ هنوز نیامد ه بود. همان طور که کنار پنجره ایستاده بودم و برفی را که می بارید تماشا می کردم، دم به دم بخار روی شیشه را پاک می کردم وبا دلشوره به خیابان نگاه می کردم. در آن وقت شب خیابان خلوت بود و عابری نبود. فقط گه گاه درشکه های کرایه ای را می دیدم و نور خیره کننده چراغهای بادگیر آنها را که در تاریکی مشخص بود. همه چیز زیر دانه های برف پنهان می شد. خوب یادم است تمام شب را به انتظار فرخ بیدار نشستم، اما نه آن شب از او خبری شد و نه فردای آن شب. چندان حال خوشی نداشتم. غیبت ناگهانی فرخ موجب هراسم شده بود. روز را تا نزدیکهای ظهر صبر کردم تا بلکه از او خبری بشود، اما هیچ خبری نشد. شاید یک ساعت از ظهر گذشته بود که تصمیم گرفتم هرطور شده خودم را به محل کار او، یعنی کلوپ صاحب منصبان قشون برسانم تا بلکه از او خبری به دست آورم. برای همین با عجله کارهایم را کردم و راه افتادم. برف سنگینی که زمین را پوشانده بود هم چنان نرم نرمک ادامه داشت و سوز بدی می آمد. کلوپ صاحب منصبان قشون ‏جای دورافتاده ای واقح شده بود و باید درشکه می گرفتم. تا آنجا برسم .عصر شده بود و دیگرکسی را به داخل راه نمی دادند. تمام کسانی که جلوی در ساختمان ایستاده بودند با کنجکاوی به من نگاه می کردند. پیرمردی که کلاه پهلوی بر سر داشت دم در ایستاده بود و رفت آمدها را مراقب بود به من مشکوک شد. می خواست بداند چه اصراری دارم که جناب والامقام را می خواهم بینم.
    ه‏مان موقع در باز شد و جناب والامقام در لباس نظامی باشکوه و پر ابهتی با تمام نشانهایش ظاهر شد. پیرمرد که تا آن لحظه با نگاهی کنجکاو مرا برانداز می کرد با دیدن جناب والامقام جلو رفت و درحالی که به پیرمردی که پشت سرش ایستاده بود اشاره می کرد گفت: «جناب والامقام این هم ولایتی ما عرضی دارد.»
    ‏جناب والامقام با تعجب سر تا پای او را که پشت سر بیرمرد دست به سینه ایستاده بود برانداز کرد و با لبخند پرسید: «برای هم ولایتی شما چه کاری از دست ما برمی آید میرزامحمود؟»
    مردی که پشت سر میرزا محمود ایستاده بود و مشخص بود از دیدن ابهت والامقام خودش را باخته درحالی که عریضه ای را به دست او می داد خیلی شمرده گفت: « قربان، لطف بفرمایید این عریضه چاکر را خدمت حضرت اشرف برسانید. ممنون می شوم.»
    همان طور که ایستاده بودم با شنیدن نام حضرت اشرف، با توجه به سابقه ذهنی که داشتم حال بدی شدم. حضرت والا درحالی که عریضه را از دست میرزا محمود می گرفت با اشاره دست به او فهماند که مرخص است. همان طور که ایستاده بودم مثل آنکه فراموش کرده باشم برای دیدن جناب والامقام آمده ام متل آدمهای گنگ منتظر ایستادم. غرق افکار خودم بودم که ناگهان با صدای پیرمرد به خود آمدم.
    ‏«سرکار خانم، مگر نمی خواستید جناب والامقام را ملاقات کنید؟» تازه حواسم جا آمد. دو قدم جلو رفتم و سلام کردم. جناب والامقام همان طور که مشغول گفت وگو با یکی از آقایان حاضر در آنجا بود برگشت و شگفتزده سر تا پای مرا برانداز کرد. با کنجکاوی پرسید: «سرکار خانم امرتان را بفرمایید.»
    ‏نخست تحت تأئیر هیبت و لحن پرطمطراق او واقع شدم. ناچار باید حرف می زدم. وقتی خودم را معرفی کردم و مشکلم را مطرح کردم، جناب والامقام ناگهان ابروها را درهم کشید.گفت که مفقود شدن ناگهانی فرخ در این دو روز او را هم گیج کرده. با این حال به من امیدواری داد که در پبدا کردن فرخ کمکم می کند. بعد از همان پیرمردی که نامش میرزامحمود بود خواست تا از من نشانی خانه ام را بگیرد.
    ‏آن روز تا به خانه برسم دیگر هوا تاریک شده بود. دردی که از صبح در کمر و پهلو داشتم بیشتر شده بود. گاهی شدت می گرفت وگاهی کم می شد. از اینکه تنها بودم وحشت برم داشته بود که نکند درد زایمان باشد. همان طور که درد می کشیدم از خدا می خواستم هرچه زود تر فرخ را برساند. به کسی احتیاج داشتم تا کمکم کند. در محضر خانه بغل هم در آن وقت شب بسته بود ومن در آن ساختمان سوت وکور و مخروبه تنها بودم یادم می آید آن شب را تا خود صبح از درد به خودپبیچیدم و دور اتاق راه رفتم و اشک ریختم. صبح روز بعد، همین که صدای پیرمرد آبدارچی محضر خانه بغل را شنیدم درحالی که از شدت درد دیگر نفسم بالا نمی آمد در را گشودم و اشکریزان از او خواستم برایم کمک بیاورد. آن بنده خدا هم حاضر به یراق رفت، اما تا برگردد دو ساعتی طول کشید. در این مدت دیگر توانایی راه رفتن هم نداشتم. هم چنان که درد ازدرون مرا به آتش می کشید روی تخت افتاده بودم و دستها را روی شکم گرفته و از شدت درد اشک می ریختم. خوب یادم است گاهی که درد شدت می گرفت و از تحملم خارج می شد بی اختیار گوشت و پوست مچ دستم را زیر دندان گرفته و درد را با دندان به دستم منتقل می کردم. مدتی بر همین منوال گذشت تا اینکه پیرمرد برگشت. زن چاق و خوشرویی همراهش بود که خودش را ماما مسگرها معرفی کرد. به محض دیدن حال و روز من پرسید:« شوهرت کی بر می گردد؟»
    ‏به پهنای صورتم اشک می ریختم.گفتم: « نمی دانم، از پریروز تا حالا که رفته هنوز نیامده است.»
    ‏ماما مسگرها همان طور که با تأسف و دلسوزی نگاهم می کرد مثل آنکه خطری جدی مرا تهدید کند فوری پیرمرد همسایه را صدا زد. صدایش را از پشت در شنیدم که به اوگفت: « وضعیت خوبی ندارد. نمی توانیم دست دست کنیم. جان هر دو در خطر است. باید هرچه زودتر برسانیمش مریضخانه روسها.»
    با شنیدن اسم مریضخانه خودم را باختم. ماما مسگرها در را بست و دوباره به سراغ من آمد. پرمید پول دارم یا نه. مقداری پس انداز داشتم که سی تومان از آن را به او دادم.
    مامامسگرها درحالی که با سخنان امیدوار کننده سعی داشت مرا دلداری بدهد به من کمک کرد تا لباس بپوشم و آماده شوم. محض احتیاط کاغذ عقدنامه ام را هم با خود برداشتم.
    ساعتی بعد درحالی که درد امانم را بریده بود با درشکه ای که پیرمرد همسایه خبرکرده بود به مریضخانه روسها رسیدیم.
    یک شب و یک روز دیگر در مریضخانه روسها درد کشیدم، اما هنوز از زایمان خبری نبود.
    تازه در آن احوال که از درد ناله ام درآمده بود باید جواب سوال پرستارها را می دادم که با گوشه وکنایه به دلم نیش می زدند. مرتب می گفتند شوهرت کجاست؟ نکند دسته گل به آب داده ای و داری از ما مخفی می کنی و خیلی گوشه و کنایه های وقیحانه دیگر که تعجب می کردم چطور رویشان می شد از من بپرسند.
    ‏در همان حال خیلی خوب در مقابل سوالهایشان مقاومت می کردم . جواب می دادم. وقتی دیدم با جواب من قانع نمی شوند، عقدنامه دستنویسی را که همراه برداشته بودم نشانشان دادم. گفتم اگر به من و صحت این عقدنامه شک دارید می توانید از جناب والامقام که شوهرم به سمت راننده در خدمت اوست سوال کنید.
    ‏در آن دو روز سخت که با مرگ دست و پنجه نرم می کردم هیچ کس کنارم نبود. پیرمرد همسایه و مامامسگرها که مرا به آنجا برده بودند مرا گذاشتند و رفتند. در آن لحظه های سخت که هیچ پناهی جز خداوند نداشتم تنها آرزویم دیدار دوباره فرخ بود.
    ‏خوب یادم است که دما دم غروب روز دوم بود که دیگر حالم وخیم شد.مرا به اتاق مجهزی بردند که یک خانم دکتر روس و یک پرستار آنجا بد ، ‏نمی دانم چه مدت گذشت که ناگهان پرده سیاهی جلوی چشمانم راگرفت فقط گاهی سیاهی از جلویم کنار می رفت و می توانستم صورت آن دو نفری را که بالای سرم نشسته بودند ببینم و از نگرانی چشمهای آنان منوجه وضع وخیم خود شوم. کمی بعد یکی از آن دو نفر که خانم میانسالی بود نیم خیز شد و با وحشت به من نگریست که لرزم گرفته بود. انگار همه یخهای دنیا را در وجودم ریخته باشند دندانهایم به هم می خورد. صدای خودم را از دوردستها شنیدم که با آخرین رمقی که داشتم دردمندانه نالیدم :« سردم است، خیلی سردم است.» پس از آن دیگر هیچ نفهمیدم. انگار همه چیز در فضای تاریک و مه آلودی فرورفت بود. صورت آن دو خانمی را که هنوز در کنارم بودند به سختی می دیدم، کم کم سیاهی جلوی چشمانم را گرفت . دیگر هیچ نفهمیدم.
    وقتی چشم گشودم دیگرکار ازکارگذشته بود. وقتی خانم دکتر روس که جان مرا نجات داده بود با لهجه شیرینش آرام آرام درگوشم خواند که بچه ام از دست رفته، شروع کردم به گریه کردن. در آن لحظه های غم انگیز هیچ کس نمی توانست مرا آرام کند، حتی دلداریهای پرستارها بیشتر مرا عصبانی می کرد. غم عالم بر دلم سنگینی می کرد و تنها حضور فرخ و همدردی او را می خواستم! اما نه فرخ بود و نه هیچ آشنای دیگر.
    پس فردای آن روز با دستی خالی و دلی مملو از اندوه به خانه برگشتم. اول کاری که کردم رفتم سراغ پیرمرد همسایه مان که در محضر خانه بغل کار می کرد. پیرمرد وقتی مرا دید آن قدر هیجانزده شد که اشک در چشانش جمع شد، اما راجع به بچه چیزی نپرسید، انگار خودش همه چیز را می دانست. از او سراغ فرخ را گرفتم. گفت که فرخ را ندیده، اما در غیاب من یک نفر از دفتر صاحب منصبان قشون به آنجا آمده و به او سپرده به آنجا سر بزنم. همان موقع تصمیم گرفتم هرچه زودتر راه بیفتم تا ببینم چه خبرشده با همان حال نزاری که داشتم آشفته و پریشان راه افتادم و با هر بدبختی که بود خودم را به آنجا رساندم. وقتی به آنجا رسیدم برف می بارید. بغض کرده و ناراحت از پلکان منتهی به دفتر جناب والامقام بالا رفتم. افراد زیادی در دفتر نشسته بودند. صدای همهمه آنان از راهروی منتهی به آنجا می آمد. تا مرا دیدند ساکت شدند. پیرمردی که چند روز پیش او را دیده بودم و می دانستم نامش میرزا محمود است برای لحظه ای نگاه غم آلودش را به من دوخت و بعد سرش را پایین انداخت. نه او، بقیه نیز همین طور. قیافه ها همه ناراحت و سخت افسرده بود. بی آنکه به میرزامحمود حرفی بزنم خودش بی مقدمه مرا به دفتر مخصوص جناب والامقام که درش نیمه باز بود راهنمایی کرد. درکمال تعجب این بار هم هیح کس معترضم نشد.
    ‏جناب والامقام که در لباس رسمی و خوش دوخت نظامی پشت میز کارش نشسته بود با دیدن من از جا بلند شد و به من سلام کرد. درحالی که جواب سلام او را می دادم با همه بد احوالی ام از ظاهر او دستگیرم شد که باید حامل خبر بدی باشد. با دلسوزی به من چشم دوخت و بعد تعارف کرد تا بنشینم. با رنگی پریده و نگران نشستم و منتظر ماندم. عالیجناب والامقام دهانش را بازکرد تا مطلبی بگوید، اما نگفت و به من که ساکت نشسته بودم نگاه کرد. وقتی دیدم حرف نمی زند درحالی که از پریشانی درد در گلویم گره خورده بود پرسیدم: «عالیجناب، چرا نمی گویید چه شده؟ چه چیزی را از من پنهان می کنید؟»
    ‏با نگاهی به چهره رنگ پریده جناب والامقام فهمیدم باید انتظار شنیدن خبر تکان دهنده ای را داشته باشم. او هم برای آنکه به یکباره خود را خلاص کند، بی هیچ مقدمه چینی رفت سر اصل مطلب. درحالی که بغض درگلویش چنگ انداخته و چشمانش مملو از اشک بود با صدایی محزون گفت: «متأسفم این خبر را می دهم... آقا فرخ...»
    ‏«فرخ چی؟»
    « ‏آقا فرخ در تصادف با اتومبیل کشته شده.»
    ‏از آنچه شنیدم نفسم بند آمد. در یک آن خود را در اعماق سیاهی تنها دیدم و به ژرفای ظلمت سقوط کردم. وقتی به خود آمدم صورت عالیجناب والامقام را در یک وجبی صورت خود دیدم که نگران مرا نگاه می کرد. صدای میرزامحمود باعث شد صورتش را عقب بکشد.میرزا محمود که کنار دستم نشسته بود آرام گفت:« خدا صبرتان بدهد.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آن قدر دردفتر عالیجناب والامقام بی تابی کردم که دو گماشته آمدند و مرا بیرون بردند.
    تا ظهر همان روز به اصرار من بدن بیجان او را به قبرستان ابن بابویه منتقل کردند.
    عالیجناب والامقام خیلی دلش می خواست از وضع زندگی من و فرخ باخبر شود برای همین در طول راه از وضع ما پرس و جو کرد. این نخستین باری بود که سفره دلم را جلوی کسی باز می کردم. از فرخ برایش گفتم، از مهربانیهایش و خیلی نکته های دیگر که مربوط به خودمان می شد. مثل آنکه اختیار زبان را از دست داده باشم گفتم وگفتم وگریه کردم. این اشک نبود که از چشمانم سرازیر می شد، انگار ذره ذره وجودم خون شده بود و از چشمهایم می چکید. عالیجناب اصرار داشت در مراسم خاکسپاری شرکت نکنم، اما نتوانستم قبول کنم.
    ‏در آن روز سرد گورستان ابن بابویه خلوت بود و کلاغهای سیاه دسته جمعی روی برفها نشته بودند. هرگز تصور نمی کردم پس از پشت سر گذاشتن روزهای سخت زایمانم تاب دیدن صحنه ای چنین رقت انگیز را داشته باشم، اما مثل آن بود که پوست کلفت تر از آن بودم که می پنداشتم. دیدم پرچم سه رنگ جعبه ای را پوشانده و من باید باور می کردم فرخ در آن جعبه به خواب ابدی فرورفته است. همان طور که از پشت پرده ای از اشک آن صحنه را می دیدم به خاک حسودی ام شد که او را در بر می گرفت، او را که تنها پشت و پناه من بود و تنها بهانه زنده بودنم.
    تشییع جنازه فرخ با تشریفات کامل نظامی و نواختن مارش عزا و با حضور افسران بلند مرتبه برگزار شد. پس از تشییع جنازه باز عالیجناب میرزا محمون را فرستاد سراغ من. به او سپرده بود تا خانه مرا همراهی کند. بین راه اشکهایم بند نمی آمد. لحظه ای این سؤال از فکرم خارج نمی شد که ‏چرا هرکسی را که دوست دارم باید از دست بدهم. میرزامحمود همان طور که اتومبیل را می راند سعی داشت با صحبتهایش مرا دلداری دهد، اما من در وضعیتی نبودم که بتوانم آرام بگیرم. راه طولانی ابن بابویه تا خانه بر جاده خاکی و درختان کاج پیر آن روز در چشمان اشک آلود من به شکل جاده ای بی انتهای می آمد. در آن روز برفی همه چیز، از شیروانی خانه ها گرفته تا شاخ و برگ‏ درختان در حریری از برف پیچیده شده بود.
    ‏وقتی به خانه رسیدم آن قدر تحت فشار بودم که سرم گیج رفت و به زمین نشستم. آخر همه دلخوشیهای من در همان اتاق بود. اتاقی که نزدیک به دو سال از بهترین و زیباترین لحظه های زندگی ام را آنجا گذرانده بودم. همان اتاقی که برای من مبدل به بهشت برین شده بود حالا چون گوری تنگ مرا در برگرفته بود و تک تک خشتهای آن روی سینه ام سنگینی می کرد. هنوز هم گوشه وکنار او را می دیدم، صورت او و نگاه و لبخندش را. باید درکنج اتاق می نشستم و به جای اشک خون گریه می کردم.
    ‏آن روزها نه روز آرام داشتم و نه شب. فرخ همه جا با من بود.گاهی در خیابان به دنبال او می گشتم. پیوسته آشفته بودم و شب و روز اشک می ریختم. هنوز هم نمی توانستم مرگ او را قبول کنم. نمی خواستم باور کنم پیکر رشید او در ظلمت خاک پنهان شده است. پس از او همه چیز برایم پوچ و توخالی بود.
    ‏اکثر روزها اگر هوا مساعد بود، درشکه می گرفتم و می رفتم ابن بابویه ،آنجا که سجده گاه عشق من بود. در بین راه لحظه ای اشکم بند نمی آمد همیشه در تخیلاتم با فرخ حرف می زدم. اگر او زنده بود من هیچ وقت تنها نمی شدم. چقدر دلم هوایش را کرده بود. یعنی او صدای مرا می شنید؟ چرا مرد؟ چرا من زنده هستم؟ چرا جواب این چراها را نمی دانم؟ فقط می دانستم از آن ساختمان کثیف و تاریک و از همه دنیا بیزارم. باز هم تنهایی، باز هم کابوس غربت و وحشت که درکویر وجودم چنبره زده بود و جدا نمی شد. کاش می شد یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر فرخ را می دیدم. آن وقت سرم را روی سینه ستبرش می گذاشتم و او مثل گذشته دست مردانه اش را روی سرم می کشید و با پنجه های پرمهرش موهای مرا نوازش می کرد.
    بدین ترتیب پانزده بیست روزی گذشت. روزهایی که سراسر غصه و غم بود. کم کم پس اندازی که داشتم ته می کشید. دیگر پول نداشتم زغال بخرم. خانه سرد بود. برای آنکه سرما نخورم هرچه لباس داشتم روی هم می پوشیدم و پتو دور خود می بیچیدم.
    یکی از همان روزها در اتاقم را زدند. یک نفر با مشت به در می کوبید. هراسان از جا بلند شدم. با خود گفتم لابد پیرمرد همسایه است. در را باز کردم.کسی که فکر می کردم نبود. مردی با سبیلهای آویزان و موهای آشفته روی پلکان ایستاده بود. از توصیفی که از زبان فرخ شنیده بودم حدس زدم باید صاحب ملک باشد. از قضا حدسم درست بود. آمده بود کرایه آن ماه را بگیرد. مثل آنکه کنجکاو باش بداند آنجا چه خبر است، مثل غاز گردن کشید و داخل اتاق را وارسی کرد. بعد پرسید: « فرخ خان کی به رحمت خدا رفت؟»
    با بغضی فروخورده جواب دادم: « بیست روزی می شود.»
    او دست بردار نبود و کنجکاوی می کرد. «‏ این طور تنهایی که خیلی سخت است. چرا پیش خانواده ات نمی ری؟»
    برای آنکه به او جواب ندهم، سؤال او را نشنیده گرفتم و با دستپاچگی گفتم: « صبرکنید کرایه را بیاورم.»
    ده تومان پس اندازم را با عجله آوردم و به او دادم. نگاهی به پول انداخت و اخمهایش درهم رفت. « کرایه اینجا دوازده تومان است. دو تومان دیگر باید رویش بگذاری.»
    با شرمندگی گفتم: « ان شاءالله با کرایه برج بعد می دهم.»
    ‏خیلی عبوس و جدی گفت: «از حالا بگویم تا سر برج بعد بیشتر فرصت نداری. تا فرصت هست به فکر جا باش... اینجا را لازم دارم »
    ‏این را گفت و رفت. سخت به فکر فرورفتم. با وضعیتی که داشتم هیچ کاری از دستم برنمی آمد. از بخت بد چند روز پیش از آن هم آقایانی که در محضر خانه بغل کار می کردند، آنجا را تخلیه کرده و رفته بودند. به جای آن گروه عده ای مرد به آنجا آمده بودند که رفتار وکرداوشان نامعقول به نظرم می آمد و از آنها می ترسیدم. مشکل اینجا بود که دیگر پول هم نداشتم.باید هر طوری که بود فکری به حال این بدبختی می کردم. همان طور که مانده بودم په کنم فکری به خاطرم رسید. سر خیابان یک مغازه سماری بود که یک بار از آنجا یک ظرف چینی خریده بودم. اگر پیرمرد سمسار وسایلی را که چندان مورد استفاده ام نبود از من می خرید، ممکن بود بتوانم کمی پول تهیه کنم. با این فکر با عجله آماده شدم و چیزها یی را که زیاد مورد احتیاجم نبود برداشتم و راهی شدم.
    پیرمرد سمار درحالی که با شک مرا برانداز می کرد، به چیزهایی که برای فروش روی دخل، پیش رویش چیده بودم نگاهی انداخت و پرسید:« چرا می خواهی اینها را بفروشی؟»
    ‏آهسته گفتم : « ‏به پول احتیاج دارم.»
    ‏لحظه ای با نگاه خریدارانه وسایلی را که روی دخلش گذاشته بودم
    ‏وارسی کرد و بعد با صدایی کشدار و تو دماغی پرسید: «دیگر چه داری؟»
    « فعلآ همین است. اگر خواستم چیز دیگری بفروشم خبرتان می کنم.»
    ‏ابروهایش را درهم کشید و پرسید: «خانه ات کجاست؟»
    ‏«در همین خیابان است. بالاخانه همین دکانها.»
    ‏مقدار ناچیزی پول روی دخل گذاشت و سر تکان داد و گفت:
    «هر وقت خواستی چیزی بفروشی خبرم کن.»
    پول را برداشتم و به طرف خانه راه افتادم. سر راه کمی نان و ماست و تخم مرغ و زغال خریدم. وقتی به خانه رسیدم دیدم یکی از مرد هایی که تازگی به آن ساختمان آمده بود با لباس بی قیدی روی پلکان نشسته و کفشهایش را واکس می زند. تا مرا دید لبخندی زد که چند دندان طلا که در دهانش بود نمایان شد. سعی کردم خودم را نسبت به او بی توجه نشان بدهم ،هراسان ازکنارش گذشتم. با عجله در را باز کردم و داخل اتاق شدم ،اما قلبم بدجوری می زد. تا وقتی صاحب ملک سراغم نیامده بود، هیچ کدام از آن مردها نمی دانستند در اتاق بغل کسی زندگی می کند.
    ‏آن شب با وجود آنکه خیلی گرسنه بودم، اما چیزی نخوردم. همان چادرنمازی را که نامادریم برایم دوخته بود؟ به خودم پیچیدم و رفتم زیر پتویی که دولا روی تخت انداخته بودم و از سرما خودم را زیر آن قلمبه کردم و خوابیدم، ولی از ترس و سرما خوابم نمی برد. مثل آن بود که مرا در سردابی دفن کرده باشند همه اش صدای دستگیره در را می شنیدم و از هراس آنکه مبادا کسی مزاحمم شود بر خود می لرزیدم. در تاریکی زندگی ام را در ترازوی سنجش گذاشته بودم، با این وضعیتی که برایم پیش آمده بود، ‏دیگر هیچ امید و آرزویی به آینده نداشتم. فقط آرزوی مُردن داشتم. تازه داشت چشمهایم گرم می شد که باز همان صدا را شنیدم. وحشت داشت مرا می کشت. لحظه ای بعد صدای کسی را شنیدم که پرسید:« کسی خانه نیست؟»
    از ترس نفسم را در سینه حبس کرده بودم. صدایم درنیامد تا آنکه دوباره آن صدا را شنیدم. صدای آشنای میرزامحمود بود. با یکی از مردهایی که در اتاق بغل زندگی می کرد مشغول صحبت بود. با شنیدن صدای آشنای میرزا محمود با عجله از جا بلند شدم و در را گشودم
    میرزا محمود تا چشمش به من افتاد گفت: « داشتم می رفتم. فکر کردم خانه نیستید.»
    ‏آهسته گفتم: «مریض هستم. خوابیده بودم.»
    ‏کمی به در و دیوار نگاه کرد و پرسید: « اینجا چقدر تاریک است. چراغ ندارید؟»
    ‏«راهرو ندارد، اما توی اتاق چراغ هست. بفرمایید داخل.»
    ‏یک قدم جلو آمد ومیان پاشنه در ایستاد. هرچه به او تعارف کردم داخل نشد. همان طور که میان پاشنه در ایستاده بود و با نگاهش داخل اتاق را وارسی می کرد، از داخل کیف چرمی زیر بغلش پاکتی درآورد و به دستم داد، با تعجب پاکت را از دستش گرفتم و پرسیدم: « این چیه؟»
    ‏با لبخندی محزون گفت: « خودتان ملاحظه کنید، متوجه می شوید.» با دستپاچگی از من خداحافظی کرد و رفت.
    پس از رفتن او در را بستم و چفت را انداختم و با عجله پایه چراغ گردسوزی را که کنج اتاق بود بالا کشیدم و پاکت را گشودم. داخل پاکت تقدیرنامه ای برای فرخ بود. همان طور که آن را از نظر می کذراندم اشکم جاری و ازگونه ام سرازیر شد. انگار که داغ فرخ باز در دلم تازه شده باشد تمام آن شب را تا صبح اشک ریختم.
    ‏یک هفته دیگرگذشت. باز هم به مشکل بی پولی برخورده بودم. هرچه فکر می کردم چاره ای نداشتم جز آنکه باز بروم سراغ همان پیرمرد سمساری که سر خیابان مغازه داشت.
    ‏بیرمرد دو ساعت بعد از آنکه خبرش کردم آمد. همین که پا به داخل اتاق گذاشت، با نگاه اول تنها پیراهن قشنگی که داشتم و به چوب رختی آویخته بودم چشمش را گرفت. صاف به چشمان من نگاه کرد و پرسید: « اینو می فروشی؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «خیر.»
    او دست بردار نبود.« چرا؟ پول خوبی برایش می دهم.»
    بی حوصله جواب دادم: « گفتم که نمی فروشم.»
    ‏با لحنی بی اعتنا گفت: « خوب نمی فروشی که نفروش... حالا چه داری؟»
    به اسباب اثاثیه مختصری که برای فروش چیده بودم اشاره کردم و گفتم: « چوب رختی، صندلی... همین دیگه.»
    ب‏رای آنکه توی سر مال بزند گفت: « اینهاکه تیر و تخته است. مردم نان ندارند بخورند. دیگر کسی دنبال این چیزها نیست.»
    ‏«این قالیچه هم هست.»
    ‏با نگاه به قالیچه چشمهایش برق زد. درحالی که آن را زیر و رو می کرد گفت:« اگمان نمی کنم چیز دندان گیری باشد.»
    ‏بی حوصله گفتم: «همین است که هست.»
    ‏عاقبت پیرمرد سمسار، درحالی که با زبان بازی توی سر مال می زد معامله را به نفع خود پایان داد. پانزده تومانی را که از بابت آن چیزها می خواست بدهد با دقت شمرد و رفت تا یک گاری پیدا کند.
    همان جور که کنار پنجره ایستاده بودم، اسباب اثاثیه ام را با حسرت تماشا کردم که بار گاری می شد. هر تکه از آن وسایل برای من خاطره ای داشت
    فردای آن روز باز هم برای خرید بیرون رفتم. وقتی برگشتم همان مرد همسایه با مرد دیگری که جای بریدگی روی صورتش بود جلوی در ساختمان طوری ایستاده بودند که نمی توانستم داخل شوم. نمی دانستم باید چه بگویم. همان طور که پاکت چیزهایی را که خریده بودم در دستم جا به جا می کردم نگاهشان کردم.
    مردی که جای زخم و بریدگی روی صورتش بود درحالی که کت مخملیش را که سر شانه هایش انداخته بود جابه جا می کرد نگاهش را به من دوخت وگفت: «باید ببخشبد پری خانم فضولی می کنم، شوهر شما عیال دیگری دارد؟»
    ‏درحالی که از تعجب اینکه اسم مرا ازکجا می داند چشمانم گرد شده بود، چهره ام را درهم کشیدم و خیلی جدی گفتم : « به شما چه دخلی دارد، مگر شما مفتشید که به زندگی مردم دخالت می کنید.»
    ‏بی آنکه خودش را از تک و تا بیندازد بادی به غبغب انداخت و گفت:« قصد جسارت نداستم آبجی. فقط خواستم بگویم اگر کمکی خواستید چاکر هست.»
    سعی کردم تمام عصبانیتم را در چشمانم متمرکز کنم. زیر لب غریدم « من یکی به کمک تو احتیاج ندارم، بروکنار بببنم... در ضمن من آبجی نو نیستم.»
    ‏لحن کلامم به قدری تند بود که اثرکرد و بی اختیار یک قدم به عقب ‏برداشت و از جلوی درکنار رفت. درحالی که با دستپاچگی از پله ها بالا می رفتم سایه هر دو را دیدم که سر برگردانده بودند و وقیحانه می خندیدند و مرا با نگاهشان تعقیب می کردند.
    ‏آن روز با شتاب خودم را به اتاق رساندم و در را محکم بستم وچفت آن را ازپشت انداختم ؛ اما از ترس قلبم همچون چکشی به سندان قلبم می کوبید. آن قدر ترس برم داشته بود که از وحشت روبه رو شدن با یکی از آنها تا ده روز بعد پا از خانه ببرون نگذاشتم.
    ‏کم کم چیزهایی که خریده بودم تمام شد. باید می رفتم خرید و الا از گرسنگی می مردم.
    ‏آن روز از صبح زود درد موذی ای در دلم بود. دو روز بود جز نان خالی چیزی نخورده بودم. نمی دانستم دل دردم ازگرسنگی است یا از چیز دیگر. با این حال جرات بیرون رفتن از اتاق را نداشتم. هربارکه قصد بیرون رفتن می کردم صدای یکی از مردهای غربیه اتاق بغل بلند می شد. نمی دانم پشت در چه خبر بود که هر دم یکی از آنها عربده می کشید که هرچه گنجشک جلوی پنجره اتاقم یا روی درخت نشسته بود، پَر می کشید و می رفت، اما من جرات اعتراض نداشتم. همان طور که کنار پنجره مشرف به خیابان نشسته بودم وگوشم به سر و صداها بود، صدای تلنگری که به در که به در خورد مرا از جا پراند و خون در بدنم سرد شد. وحشتزده دور خودم چرخیدم. نمی دانستم چه کنم که ناگهان صدای همان مردی که روی صورتش جای زخم و بریدگی بود از پشت در بلند شد.
    ‏صدایش را شنیدم که با لحن جاهل مآبانه وکشداری پرسید: « سرکار کی باشند؟»
    ‏یک آن دیگر بس بود تا روحم از بدنم جدا شود که باز صدای غریبه ای را شنیدم که در جواب او چیزی گفت. صدای مرد مثل موش ترسیده شد و با لرزش گفت: «شرمنده سرکار.»
    حالا دیگر مطمئن بودم کسی که پشت در است غریبه است و آنها از او حساب می برند. از وحشت و مثل آنکه فرشته نجاتم از راه رسیده باشد با عجله چادرگلدارم را سر انداختم و در را گشودم. جوان لاغر اندام و نحیفی که پشت در ایستاده بود از لباسش چنین برمی آمد که مصدر نظام باشد. با دیدن من سلام کرد و درحالی که به پشت سرش ر اشاره می کرد از جلوی در کنار رفت.
    با نگاهی متعجب به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم که جناب والامقام را دیدم. مثل همیشه با لباس رسمی همراه با ریشه های طلایی و مشتی ستاره که روی سینه اش نصب بود سر پلکان ایستاده و منتظر بود. با دیدن عالیجناب هول شدم و سلام کردم. دستپاچه گفتم تشریف بیاورید داخل. مثل آنکه از نگاه و حرکات من فهمید از چیزی وحشت دارم به مرد جوانی که همراهش بود اشاره کرد همان جا منتظر بماند. خودش داخل شد و در را پیش کرد. با تعجب نگاهی به دور و بر اتاق انداخت. حالا فقط دیگر تخت داشتم که روی آن پتویی پهن کرده بودم. درحالی که از حضور سرزده عالیجناب به آنجا سخت غافلگیر شده بودم باز هم تعارف کردم که بنشیند.نشت. قیافه متاثری به خود گرفته بود. گفت: «حقش بود زودتر از این خدمت می رسیدم...»
    ‏همان طور که زیر چشمی نگاهش می کردم دیدم چند قدم جلو رفت و دسته ای اسکناس از جیبش در آورد و سر طاقچه گذاشت وگفت: «بفرمایید خانم.»
    ‏با شرمندگی نگاهش کردم. احساس کردم چهره اش خیلی مهربان است. از اینکه عاقبت کسی به کمکم آمده بود خوشحال شدم، اما از غروری که داشتم در قلبم طوفانی به پا شد. بغض گلویم را گرفته بود. آهسته و با صدایی لرزان گفتم: «عالیجناب، می دانم شما سخاوتمند هستید و می خواهید کمکم کنید، ولی من نمی توانم این پول را که بابت آن هیچ زحمتی نکشیده ام از شما قبول کنم. اگر ممکن است برایم کاری پیدا کنید.»
    ‏با نگاهی متعجب، اما تحسینگر به من خیره شد. ابروان بلندش را درهم کشید و پرسید: «‏ مثلاً چه کاری؟ »
    ‏با همان صدای لرزان گفتم: « هرکار آبرومند انه ای که باشد فرقی نمی کند.»
    ‏هنوز حرفم درست تمام نشده بود که باز صدای عربده مستانه ای که از اتاق بغل بلند شده بود شیشه ها را لرزاند.
    ‏عالیجناب همان طور که به صدا گوش می داد مدتی ابروانش را درهم کشید و اخم کرد.عالیجناب سکوت را شکست ونگاهش رابه صووت من نشاند.آهسته و زیر لب گفتت: «اینجا خپلی خطرناک ‏است. خانمی به جوانی شما نمی تواند اینجا تنها زندگی کند.»
    همان طور که بغض در صدایم گره خورده بود گفتم: « شما درست می فرمایید، ولی در حال حاضر...» و ضدا درگلویم شکست و دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم.
    عالیجناب همان طورکه با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود لختی درنگ کرد تا قدری گریه ام فروکش کند، آنگاه شروع کرد به سوال کردن. مثل آنکه زندگی برای او مهم شده بود. با کنجکاوی پشت سر هم ازمن سوال کرد. پرسید خانواده تان کجا هستند؟ هیچ کس را ندارید؟
    ‏با آنکه که عالیجناب مرا غافلگیرکرده بود، ولی راه فراری نبود. من هم نمی توانستم همه چیز را بگویم. سربسته چییزهایی گفتم و اضافه کردم که به هیج عنوان نمی خواهم به خانه پدرم برگردم. عالیجناب همان طور که سرش را پایین انداخته بود وبه حرفهای من گوش می داد به فکر فرورفت. بی آنکه دیگر چیزی بگویم با نگاهی دردمند که در اعماق نا امیدی پی روزنه ای می گشت به چشمهای اوکه سرشار از عطوفت و مهربانی بود چشم دوختم و با زبان بی زبانی از اوکمک خواستم. دوباره عالیجناب بود که سکوت حاکم را شکست. با مهربانی به من نگریست وگفت:« می توانید روی کمک بنده حساب کنید. من مثل کوه پشت سر شما ایستاده ام. این را فراموش نکنید که من مدیون آن مرحوم هستم. قول می دهم مثل یک برادر از شما حمایت کنم. در دربند یک عمارت ییلاقی دارم که در این فصل از سال کسی به آنجا رفت و آمد نمی کند. اگر قبول کنید شما را می برم آنجا. میرزا محمود را که می شناسید. او و خانمش، همدم خانم، هم آنجا ساکن هستند. سفارش می کنم از شما مراقبت کنند. نظرتان چیست؟»

    چیزی را می شنیدم که از خدا می خواستم. در آن لحظه حال غریقی را داشتم که از ترس غرق شدن به هر تخته پاره ای متوسل می شود. انتخاب دیگری درکار نبود. نه دیگر می توانستم به خانه پدرم برگردم و نه می توانستم دست به دامن تاج طلا خانم شوم. در آن شرایط هیچ چاره ای جز قبول این پیشنهاد نداشتم. سرم را بلند کردم و به عالیجناب نگاه کردم که همه وجودش یکپارچه چشم شده بود و منتظر و خیره مرا نگاه می کرد همان طور که شرمنده در مقابلش ایستاده بودم با صدای بی نهایت آهسته ای گفتم: « نمی خواهم اسباب دردسر شما شوم.»
    ‏لبخندی زد و با مهربانی گفت: «چه دردسری سرکار خانم. تا شما آماده می شوید می روم گماشته را صدا بزنم بیاید کمک.»
    ‏مثل آنکه از رفتن عالیجناب و دوباره تنها ماندن وحشت داشته باشم دستپاچه گفتم: « نه عالیجناب، نمی خواهد گماشته را صدا بزنید. چیز قابلی در اینجا ندارم که بخواهم با خود بیاورم. اگر قدری صبرکنید خیلی زود آماده می شوم.»
    ‏از نگاه من به فراست دریافت که از تنها ماندن وحشت دارم. پس بی آنکه دیگر حرفی بزند سر تکان داد و از اتاق بیرون رفت و میان پاگرد پلکان ایستاد تا آماده شوم.
    ‏با رفتن عالیجناب برای لحظه ای در میان اتاق ایستادم و آنجا را نگاه کردم. جز یک تخت فنری و چراغ خوراکپزی و مقداری خرت و پرت چیز قابلی نداشتم. تازه این چیزها را هم باید بابت کرایه معوقه برای صاحب ملک می گذاشتم. همان طور که نگاه می کردم چشمم به جعبه مقوایی افتاد که عقدنامه وگلی خانم را در آن کذاشته بودم. تنها چیزی که برداشتم همان جعبه بود و پیراهن مخملی وکلاهی که فرخ ازلاله زار برایم خریده بود. همان دو چیز را برداشتم و با عجله پالتوام را پوشیدم و شالم را سر انداختم و از اتاق خارج شدم. از ترس روبه رو شدن با مردهایی که در اتاق بغل بودند،کلید را هم روی در گذاشتم تا متوجه رفتن من بشوند.
    ‏برای آخرین بار با نگاهی محزون اتاق را از نظرگذراندم و با دیدگانی اشکبار در را بستم. به محض آنکه سر پلکان رسیدم همان مردی که جای زخم و بریدگی روی صورتش بود مثل دیو ظاهر شدد. با لحن جاهل مابانه و پر تمسخری رو به بقیه که در اتاق نشسته بودند راجع به من عالیجناب چیزی گفتت که صدای خنده و شیشکی بستن آنها بلند شد. صدای یکی از آنها را شنیدم که گفت: « نه بابا، خانم فقط با گنده گنده ها می پرد.»
    ‏درحالی که از آنچه می شنیدم خونم به جوش آمده بود نفهمیدم چطور در آن تاریکی از پلکان پایین رفتم و از ساختمان خارج شدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/