صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 89

موضوع: تا ستاره هست | درسا سلیمانی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    افشین:لباسی که پوشیدی خیلی بهت میاد.
    نسیم کمی سرخ شد.یکی از پسرها سراغ ضبط رفت و آهنگ را عوض کرد،والس بود و از همه دعوت کرد که بلند شوند،نور سالن را کم کردند،دختر پسرها جفت جفت به وسط سالن کشیده شدند.
    کوروش در حالی که الیکا را وسط سالن می برد گفت:افشین بلند شین دیگه.
    افشین:این یکی را کوتاه بیا.
    الیکا:نمیشه.
    نسیم:چرا کوتاه بیاد؟
    افشین:چون من هیچ سر رشته ای در والس ندارم.
    نسیم:بر عکس من استاد رقص والسم.
    افشین:جدی؟
    نسیم:آره،می خوای یه کم تمرین کنیم؟
    افشین:فکر خوبیه.
    نسیم و افشین گوشه ی سالن مشغول تمرین شدند.
    نسیم:دو شماره به طرف جلو می ریم،شماره بعدی رو به عقب برمیگردیم.شروع کن،یک،دو...یک.یک،دو..یک افشین
    خیلی زود یاد گرفت و با اهنگ هماهنگ شدند.
    کم کم وسط سالن رفتند،مثل این بود که ماه ها با هم تمرین کرده بودند.کوروش و الیکا در حال رقص به انها نزدیک شدند.
    کوروش:افشین جون خوب شد کوتاه اومدم اگه...
    افشین:تو هم اگه یه معلم خوب داشتی بهت می گفتم.
    صدای موزیک قطع شد،چراغ ها را روشن کردند،نسیم سرخ شده بود.
    افشین:عالی بود،خیلی استادی.
    نسیم:تو هم یه شاگرد ساعی هستی.
    بعد از ان میدان رقص چندین و چند بار دیگر هم از جمعیت پر شد تا اینکه همگی به شام دعوت شدند.بعد از شام تقریبا همه سنگین شده بودند و کسی حال و حوصله ی رقص را نداشت،دیر وقت بود.
    بچه ها کم کم خداحافظی می کردند و خارج می شدند،نسیم و افشین هم بعد از تشکر فراوان بیرون امدند.
    یک ربع بعد دم در خانه ی سرهنگ بودند.نسیم در حالی که پیاده می شد گفت:ممنون،شب خوبی بود،خیلی خوش گذشت.
    افشین:به من بیشتر خوش گذشت،تشکر از همراهیت،تا به حال چنین همراه خوبی تو مهمونی نداشتم،واقعا لطف کردی.
    نسیم:کاری نکردم.به مامان بابا سلام برسون،خداحافظ.
    افشین:خداحافظ.
    آن شب نسیم تا صبح به مهمانی فکر کرد،حالا دیگر دید بهتری نسبت به افشین داشت.افشین وقتی همراه خوبی داشت از حال و هوای درس خارج می شد و غرور و خشکی اش را از دست می داد،حال دیگر نسیم مطمئن شده بود که علاقه اش به افشین اشتباه نبوده و به جرات می توانست بگوید که او را دوست دارد.
    روز شنبه قبل از کلاس مارال به محض اینکه سر و کله نسیم پیدا شد او را برای بازجویی به کناری کشید.با اولین سوال معراج هم به جمع اضافه شد و باران سوالات مارال باریدن گرفت.نسیم تمام ماجرای ان شب را برای مارال و معراج تعریف کرد،مارال خوشحال بود که نسیم به پسری که مورد علاقه اش بود نزدیک شده،بعد از ان شب نسیم سه هفته از افشین هیچ خبری نداشت.بالاخره خودش تصمیم گرفت به افشین تلفن کند.
    بعد از سلام و احوالپرسی از اشکان خواست تا با افشین صحبت کند.
    یک دقیقه طول کشید تا افشین پشت خط امد.
    نسیم:سلام،مزاحم شدم؟
    افشین:نه چطوری؟خوبی؟
    نسیم:از احوالپرسی های شما.
    افشین:باور کن سرم خیلی شلوغه.
    نسیم:بله،مگر اینکه دوباره یه مهمونی یا جشنی بشه شما از ما خبر بگیرید.
    افشین:نه به خدا،کارای دانشگاهی حسابی مشغولم کرده،مدام از این سازمان به اون سازمان از این نهاد به اون نهاد اتفاقا بچه های دانشگاه سراغتو می گرفتن،الیکا کلی چشمش گرفته بود تو رو.
    نسیم:لطف دارن،چه خبر؟
    افشین:سلامتی.
    نسیم:از بچه ها خبر داری؟
    افشین:بچه ها؟
    نسیم:ارشان و ارشیا و سانیا و ...را میگم.
    افشین:نه،بی خبرم.
    نسیم:یه برنامه بزاریم دور هم جمع شیم،البته اگه شما سرتون خلوت شد.
    افشین:اذیت نکن،به محض اینکه کارهام سر و سامان گرفت بهت زنگ می زنم.
    نسیم:باشه،برو به کارات برس.و خداحافظی کردند.
    نسیم فکر می کرد بعد از ان شب مهمانی خیلی صمیمانه تر باافشین برخورد می کند ولی انگار نه انگار.
    دوست داشت به افشین بگوید که دلش چقدر تنگ شده و منتظر تلفن او بوده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    امتحانات دانشگاهی نزدیک بود و نسیم حسابی سرش گرم بود،می خواست بهترین نمره را بیاورد.
    در عرض دو هفته همه امتحانات را با موفقیت پشت سر گذاشت و ممتاز شد.دو روز بعد از امتحانات افشین تلفن کرد و گفت که با بچه ها هماهنگ کرده سه شنبه بعد از ظهر بیرون بروند.
    سه شنبه بعد از ظهر همگی به جز اشکان و سونیا و نازنین که هنوز امتحان داشتند در کافی شاپ کنج جمع شدند.خیلی وقت بود از هم خبری نداشتند.
    افشین:خوب بچه ها امتحانات چطور بود؟
    ارشیا:مال من که خیلی سخت بود،پدرم درامد تا پاس کردم.
    نسیم:ولی من خیلی راحت از پسش براومدم.
    ارشان:خودت چی افشین؟
    افشین:من چون همه ی کارهام به هم گره خورده بود،به زور از پسش براومدم.
    سانیا:شما چه کار می کنید با زندگی مشترک؟
    ارشان:عالیه،همان چیزی که فکرشو می کردم.نه سیندخت؟
    سیندخت لبخندی زد و گفت:اینجور که تو تعریف می کنی من دیگر نمی تونم حرفی بزنم.
    ارشیا:جدی تو چه جوری با ارشان کنار میای؟من که خیلی باهاش مشکل داشتم.
    ارشان:تو مشکل از خودت بود.همگی خندیدند.
    افشین:بچه ها می خوام یه مهمونی ترتیب بدم،می خوام کلی شلوغ باشه و جنجال برانگیز.برای دو هفته ی دیگه شما کمکم می کنید؟
    ارشیا:تا چه کمکی باشه؟
    ارشان:و به چه مناسبتی باشه؟
    افشین:چی به چی مناسبت؟
    ارشان:مهمونی رو میگم.
    افشین:یه good bye پارتی.پیشخدمت 6 تا لیوان آب پرتقال روی میز گذاشت و بچه ها مشغول شدند.
    سانیا لیوان را روی میز گذاشت و گفت:good bye با کی؟
    افشین:با من دیگه!
    ارشیا:کجا به سلامتی؟
    افشین پاسپورتش را از جیب دراورد و همراه مدارکش روی میز گذاشت و گفت:به سوی کانادا.
    یک دفعه نسیم سرفه ای کرد و آب پرتقال پرید توی گلئیش،سانیا آرام پشتش زد و گفت:چه خبره؟
    نسیم:هیچی.و چند سرفه پشت سر هم کرد.
    ارشان:جدی رفتنی شدی؟
    افشین:آره جون تو،حتی اونجا پذیرش دانشگاه هم منو قبول کرده همه چیز رو به راهه.
    نسیم دیگر نمی شنید که بچه ها چه می گویند،فقط می دید که لب هایشان تکان می خورد و مشغول بحث و مذاکره هستند،سرش گیج می رفت،گوش هایش داغ شده بود یعنی درست شنیده بود؟افشین می رفت؟به همین راحتی؟
    سیندخت که متوجه تغییر حال نسیم شده بود آرام ضربه ای به او زد و گفت:نسیم خوبی؟
    اما نسیم جوابی نداد،اگر یک لحظه ی دیگر انجا می ماند قطرات اشک از چشمانش سرازیر می شدند،آهسته بلند شد و به طرف در رفت.بچه ها ساکت شدند،سیندخت با اشاره ی سر به انها فهماند که چیزی نیست و ادامه بدهند و خودش به دنبال نسیم رفت.
    سانیا می خواست همراه سیندخت برود که او گفت بهتر است تنها باشند.نسیم روی یکی از صندلی های بیرون نشست و سرش را بین دستانش گرفت.انگار که در سرش آهن می کوبیدند.
    سیندخت اهسته کنارش نشست و گفت:اتفاقی افتاده نسیم؟
    همه ی بچه ها کم و بیش از علاقه ی نسیم و افشین به هم خبر داشتند.
    سیندخت:به من بگو نسیم؟تو اصلا یه دفعه به هم ریختی.
    نسیم دیگر نتوانست جلوی بغضش را بگیرد و های های گریه کرد.سیندخت که دید توجه اطرافیان را جلب کردند برگشت تو و به ارشان گفت:چند لحظه سوئیچ ماشین را بده من نسیم را برسونم خونه و برگردم.
    افشین سریع بلند شد و گفت:چیزی شده؟اگه ناراحته من می رسونمش.
    سیندخت:نه،من خودم می برمش زود بر می گردم،شما ادامه بدید.
    ارشان:می خوای من همراهت بیام؟
    سیندخت:تنها باشیم بهتره.در طول راه هر دو ساکت بودند و حرفی نمی زدند.وقتی ماشین ایستاد سیندخت دست نسیم را گرفت و گفت:همیشه همه چیز اونجور که آدم دلش می خواد پیش نمی ره،گاهی اتفاق هایی می افته که مسیر زندگی آدما رو عوض می کنه،اگه قرار باشه هر کس به هر چیز که می خواد برسه دیگر آرزو معنایی نداشت،رسیدن به هر چیز سختی و ناملایماتی داره که باید پشت سر گذاشت،قوی باش.
    نسیم اشکهایش را پاک کرد و گفت:سعی می کنم،ببخشید تو را هم ناراحت کردم.
    سیندخت:نه عزیزم،برو استراحت کن دیگر هم فکرشو نکن.
    نسیم:از بچه ها هم عذرخواهی کن،نمی خواستم اینجوری بشه،کسی که چیزی نفهمید؟
    سیندخت چشمکی زد و گفت:فکر نمی کنم،خداحافظ.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    آذر خانم با دیدن نسیم فکر کرد که اتفاقی افتاده ولی نسیم فقط گفت که حالش خوب نیست،کمی که استراحت کند خوب می شود و رفت به اتاقش.به محض اینکه در اتاق را بست با همان لباس ها روی تخت افتاد و گریه کرد،حتی نازنین را به اتاقش راه نداد.
    نازنین می خواست به افشین تلفن کند و ماجرا را از او بپرسد ولی آذر خانم قبول نکرد.
    آذر خانم به طبقه بالا رفت و گفت:نسیم جون،مامان؟بیام تو؟
    نسیم میان هق هق گریه از روی تخت بلند شد.
    آذر خانم روی تخت نشست و دست های نسیم را گرفت:آخی چی شده مادر؟به من بگو،یه دفعه اومدی خونه با این حال نگفتی...
    نسیم:هیچی نیست مامان ،یه کم کسلم.
    آذر خانم:اگه بابات بیاد بگه این چشه چی بگم؟
    نسیم:بگید حالش خوب نیست،سرش درد می کنه.
    آذر خانم:یعنی نمی خوای به من بگی چته؟
    نسیم:باور کنید چیزی نیست.
    آذر خانم پیش خودش فکر کرد شاید با سانیا حرفش شده.برای همین دیگر پرس و جو نکرد.
    شب نسیم برای شام پایین نیامد.
    صبح وقتی وارد کلاس شد مارال از قیافه اش فهمید که ناراحت است.بعد از کلاس پیگیر شد.
    نسیم:افشین حتی بلیطش را هم گرفته.
    مارال:یعنی واقعا داره می ره؟
    نسیم:آره.
    مارال ضربه ای به نسیم زد و گفت:پاشو بابا مگه تو چته که...
    نسیم:موضوع این نیست.
    مارال:پس چیه؟
    نسیم:دلم واسه ی خودم می سوزه.
    مارال:چرا؟تو یه عالم دوستای خوب داری.
    نسیم:خیلی ساده بودم مارال،خیلی.به همین راحتی وابسته شدم و اون هم به همین راحتی ول کرد و رفت.
    مارال:هنوز که نرفته.
    نسیم:ولی می ره،مثل برق و باد می گذره.
    مارال:شاید شوخی کرده،می خواسته ببینه عکس العمل تو چیه؟
    نسیم:هه،نه بابا.
    مارال:حالا اگه بشینی گریه کنی و غصه بخوری کارا درست می شه؟
    نسیم:نه،ولی وقتی یادم می افته که اون فقط واسه مهمونی و خوش گذرونی منو می خواست ،واسه ی اینکه به دوستاش پز بده و ...اعصابم خورد می شه حتی یه اشاره نکرد که...
    مارال:استاد داره می ره سر کلاس،پاشو...


    t8a


    نسیم روی کاناپه دراز کشیده بود و فکر می کرد،نازنین مدرسه بود و آذر خانم هم با سرهنگ برای خرید رفته بودند.
    تلفن زنگ زد نسیم با بی حالی گوشی را برداشت:بفرمایید؟
    شما بفرمایید.
    نسیم:شما؟
    به به،یعنی دیگر منو نمی شناسی؟بله دیگه،افشینم.
    نسیم با تعجب گفت:سلام،چطوری؟
    افشین:خوبم،تو چطوری؟
    نسیم:بد نیستم.
    افشین:حالت بهتر شده؟سیندخت گفت سر درد داشتی؟
    نسیم:صبح بخیر.اون هفته ی پیش بود.
    افشین:شرمنده،سرم شلوغ بود،چه خبر؟
    نسیم:هیچی!
    افشین:چی کارا می کنی؟
    نسیم:نفس می کشیم،زندگی می کنیم.
    افشین:سر حال نیستی؟
    نسیم:چه کار کنم!
    افشین:زنگ زدم بگم برای 5 شنبه همین هفته تشریف بیاورید منزل ما.
    نسیم خودش را به بیخبری زد:به چه منظور؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    افشین:به منظور بررسی مشکلات فاجعه ای 11 سپتامبر.و خندید.
    نسیم:شوخی نکن.
    افشین:گفتم که یه good bye پارتی مختصره.
    نسیم با خودش فکر کرد که چه راحت حرف از رفتن می زنه.
    افشین:هستی؟
    نسیم:سعی می کنم بیام.
    افشین:سعی میک نی؟یعنی چی؟همه ی بچه های دانشگاه مشتاق دیدار تو هستن.
    نسیم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند با عصبانیت گفت:که من بشم عروسک خیمه شب بازی جنابعالی،که منو به دوستات نشون بدیو بگی این همون دختر کوچولوی احمقیه که سر کار گذاشتمش؟
    افشین:کوتاه بیا،پیاده شو با هم بریم،چه خبره؟
    نسیم که تازه متوجه شده بود خیلی تند رفته گفت:خداحافظ .و گوشی را گذاشت.
    نازنین یک جورهایی توسط سونیا از ماجرا بو برده بود و دلش برای نسیم می سوخت.اشکان دو سه بار از طرف افشین تلفن کرده بود و از نازنین خواسته بود که به شکلی نسیم را راضی کند که به مهمانی بروند.
    سه شنبه بعد ازظهر نازنین به اتاق نسیم امد،می خواست حرف مهمانی را پیش بکشد.
    نازنین:راستی نسیم تو چی می پوشی؟
    نسیم:کی؟کجا؟
    نازنین:مهمونی 5 شنبه رو میگم،خونه ی دکتر موحد.
    نسیم اخمی کرد و گفت:مگه قراره بریم؟
    نازنین:نسیم؟مسخره بازی دراوردی؟می دونی افشین و اشکان چند بار تلفن کردن؟
    نسیم:بیخود.
    نازنین:تو چته؟چرا اینجوری شدی؟تو حتی مهمونی دوست افشین هم رفتی حالا مهمونی خودش که شده...
    نسیم:اشتباه کردم رفتم.حالا دست از سرم بر می داری یا نه؟
    نازنین:خودتو لوس نکن پاشو یه لباس انتخاب کن،یه دستی به سر و روت بکش.
    نسیم:تو دوست داری برو.
    نازنین:بذار یه چیزی بهت بگم،بیخود از خودت ضعف نشون نده،خیلی ها منتظر همین عکس العمل تو هستن،نمونه اش سانیا،می خوای هزار جور حرف پشت سرت در بیارن؟
    نسیم:به کسی ربطی نداره،من برای خودم زندگی می کنم.
    نازنین:اتفاقا برای خودت زندگی نمی کنی،اگه اینجوری بود اینقدر زود ناامید نمی شدی و احساس شکست نمی کردی.
    نسیم:حالا هم اتفاقی نیفتاده.
    نازنین:پس چرا نمیای؟جوابی نداری؟تو را خدا ضعف نشون نده،حالا مگه فقط همین یه پسر تو زندگی تو وجود داره؟
    نسیم:تو نمی فهمی نازنین،هنوز بچه ای.درک نمی کنی!
    نازنین:شاید،ولی این را می فهمم که تو داری خودتو داغون می کنی.
    نسیم:حالا بهش فکر می کنم.
    نسیم احساس کرد که نازنین خیلی بیشتر از او می فهمد،عقلش بیشتر می رسد.نسیم احساساتی برخورد می کرد در حالی که نازنین با عقلش جلو می رفت.نسیم تصمیمش را گرفته بود،یکی از بهترین لباسهایش را اتخاب کرد و ظهر به ارایشگاه رفت،موهایش را مطابق مد جدید کوتاه کرد و به خانه برگشت نازنین از مدرسه برگشت هر دو حاضر شدند و آژانس گرفتند.
    نیم ساعت بعد دم در خانه ی دکتر موحد بودند،نسیم دلش شور می زد نمی توانست برخورد افشین را پیش بینی کند،با آن داد و بیدادی که پای تلفن راه انداخته بود.نازنین زنگ زد،حیاط پر از دخترو پسرهایی بود که خیلی از انها را نسیم در مهمانی کوروش دیده بود.با چند نفر سلام علیک کرد و رفت تا لباسش را عوض کند.
    سانیا و ارشیا را دید که مشغول پذیرایی بودند،افشین به سری جدید مهمان ها خوش امد می گفت:به محض اینکه چشمش به نسیم افتاد از جمع جدا شد و به طرف نسیم رفت.
    افشین:به به،سلام ستاره ی سهیل.
    نسیم برگشت و من من کنان جواب سلامش را داد.
    افشین:مثله مهمونا می ذاری این ساعت میای؟همه سراغتو می گرفتن،مخصوصا کوروش و الیکا.
    نسیم از یاداوری مهمانی کوروش بغض گلویش را گرفت.آن شب فکر می کرد که دیگر برای همیشه با افشین می ماند ولی حالا...
    اشکان:چیزی می خوری نسیم؟
    نسیم:یه نوشیدنی خنک،ممنون.
    نازنین همراه اشکان رفت و نسیم و افشین تنها شدند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    افشین بازوی نسیم را گرفت و روی نزدیک ترین مبل نشستند.
    افشین:خوب سر من داد می زنی ها،فکر کردی من صدام بلند نمی شه؟
    نسیم کمی سرخ شد:معذرت می خوام،دست خودم نبود.
    ولی لحنش کاملا سرد و بی تفاوت بود،انگار اجبارا عذرخواهی می کرد.
    صدای موزیک بلند شد،سانیا و ارشیا و سط سالن می رقصیدند سونیا با پسر عموی اشکان که دو سال از او بزرگتر بود مشغول صحبت بود و اشکان با نازنین وسط مهمان ها مسخره بازی در می اوردند.
    افشین:می خوای کمی برقصیم؟
    نسیم:الان تو مودش نیستم تو به مهمونات برس،من راحتم.
    افشین سراغ مهمونای جدیدش رفت،چند تااز دخترهای دانشگاهشان بودند که خیلی سر و صدا راه انداخته بودند.
    سلام.
    نسیم به طرف صدا برگشت کوروش و الیکا پشت سرش بودند.نسیم لبخندی زد و بلند شد:سلام،حال شما،خیلی خوشحالم می بینمتون.
    کوروش:اختیار دارید،چقدر دیر اومدید؟
    نسیم:ترافیک تهران.
    الیکا:بزنم به تخته نسیم جون هر دفعه خوشگل تر می شی،من نمی دونم افشین چطور دلش میاد تو رو اینجا بذاره بره.
    کوروش سریع متوجه ناراحتی نسیم شد و حرف را عوض کرد:ما همیشه حال شما را از افشین می پرسیم.
    نسیم:شما لطف دارین.
    الیکا:دور و بر افشین باش،یه وقت این دخترا قاپشو می دزدنا.
    نسیم خنده ای کرد و گفت:عیبی نداره،دیگر فرقی نمی کنه.
    افشین برگشت:بفرمایید الیکا خانم،این هم نسیم که سراغشو می گرفتی.
    الیکا:ولی این نسیم زمین تا اسمون با نسیم اون شب فرق می کنه.
    افشین:چطور؟
    کوروش:تو خودشه،انگار ناراحته.
    افشین:شما مشغول شید من الان از دلش در میارم.
    افشین:چیزی می خوری نسیم؟
    نسیم:نه تشکر.
    افشین:تو چت شده؟
    نسیم:چیزی نشده.
    افشین:چشات داره داد می زنه،حتی اگه بخوای قایم کنی.
    نسیم:چیزی نیست،تو برو راحت باش.
    درست همین موقع موزیک عوض شد،همان موزیک والس مهمانی کوروش بود.افشین چشم هایش گرد شد و فریاد زد:همین خوبه،بزن اولش.
    بعد رو به نسیم کرد:خوب استاد نمی خوای این شاگرد ساعی را همراهی کنی؟و دست نسیم را گرفت و به وسط سالن کشید.
    نسیم بدون اینکه خودش بخواهد رقصانده می شد.سرش را پایین گرفته بود.
    افشین:رقصم بهتر شده نه؟از پیشرفتم راضی هستی؟
    نسیم اهسته سرش را بلند کرد و با اشاره سر جواب مثبت داد.
    افشین از درخشش چشمان نسیم فهمید که اشک در چشمانش جمع شد.ولی به روی خودش نیاورد که نسیم خجالت بکشد.
    موزیک قطع شد،سانیا دست در دست ارشیا نزدیک شد:واقعا عالی بود شما دو تا خیلی خوب می رقصید.
    افشین:همش هنر نسیمه.
    ارشیا:آره،چون تا جایی که من خبر دارم افشین از این هنرها نداره.
    افشین:دیگر پر رو نشو.
    افشین چند لحظه بچه ها را تنها گذاشت و بعد همه را برای صرف شام به حیاط دعوت کرد و بعد از چند دور پذیرایی از مهمان ها نزد نسیم برگشت:نمی خوای شام بخوری؟
    نسیم:چرا،منتظرم کمی خلوت بشه.
    افشین:چی برات بیارم؟
    نسیم:خودم می رم سر میز.
    افشین دستش را دراز کرد:پاشو با هم بریم سر میز.
    افشین و نسیم روی نیمکت چوبی زیر درخت بید که رو به استخر بود مشغول غذا خوردن شدند.ارشان و سیندخت که شامشان تمام شده بود به انها پیوستند.
    ارشان:چه شاعرانه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    نسیم که تازه سیندخت را دیده بود روبوسی کرد و دوباره نشست.
    افشین:بچه ها شام خوردید؟
    ارشیا:همه چیز عالی بود،دستت درد نکنه،راحت باش،مزاحم نمی شیم.
    افشین:چیز دیگه ای می خوری نسیم؟
    نسیم:نه ممنون،همه چیز عالی بود.
    واقعا از نظر نسیم همه چیز عالی بود به جز رفتن افشین.
    از دم در خانه صدای فریاد یکی از پسرها بلند شد:خانم ها اقایون بفرمایید تو چند لحظه به عرایض بنده توجه کنید.
    همه شامشان را خورده بودند و به طرف ساختمان می رفتند،نسیم و افشین هم به جمعیتی که دور پسر جوان را گرفته بودند پیوستند.پسر جوان به افشین نگاهی کرد و گفت:یکی از دوستان خوب ما مسافره و فردا ساعت 6 صبح به طرف کانادا پرواز می کنه،ما امشب همه اینجا جمع شدیم تا با این دوست خوبمون خداحافظی کنیم و بهش بگیم که همیشه به یادش هستیم و آرزو می کنیم هر جا که هست خوب و خوش و سلامت و موفق باشه و به هدفش برسه.صدای سوت و دست و تشویق از سرتاسر سالن بلند شد و پسر جوان ادامه داد:ما همگی برای اینکه وفاداری و معرفتمون رو به این دوست خوب نشون بدیم فردا 5 صبح در فرودگاه خواهیم بود تا اونو بدرقه کنیم.
    اشکان و نازنین و سونیا با ظرف های دسر وارد شدند.
    پسر جوان:حالا همگی حمله به سوی دسر.جمعیت پراکنده شد،نسیم نفسش بالا نمی امد،داشت خفه می شد،به این زودی؟یعنی امشب آخرین شبی بود که افشین را می دید،چقدر دوره ی خوشی کوتاه است!
    چند ساعت بعد خیلی زود سپری شد،حال نسیم تعریفی نداشت،تلاش های افشین برای عوض کردن روحیه ی نسیم کارساز نبود.
    اولین سری مهمان ها بعد از ارزوی موفقیت برای افشین خداحافظی کردند.
    نسیم نازنین را صدا کرد و آماده رفتن شدند.
    افشین که دم در بود با تعجب پرسید:کجا؟قرار بود شما بمونید،سانیا و ارشان و ارشیا هم تا صبح اینجان.
    نسیم:حالم خوب نیست نمی خوام بقیه ی مهمونی رو هم خراب کنم.
    افشین:این چه حرفیه،فرودگاه که میای؟
    نسیم:نمی دونم ولی اگه یه وقت ندیدمت خداحافظ و موفق باشی،مواظب خودت باش!
    افشین:ساعت 5 می بینمت.
    نسیم سرش را پایین انداخت و رفت.اگر چند لحظه دیگر مانده بود همه از صدای گریه نسیم به دم در کشیده می شدند،تا منزل خودش را کنترل کرد بعد تا صبح گریه کرد حتی یک لحظه هم نخوابید.


    t8a


    افشین در فرودگاه سر به سر دوستانش می گذاشت و شلوغ می کرد اما همه ی حواسش به در ورودی فرودگاه بود،منتظر نسیم بود،نیم ساعت دیگر باید می رفت.دائم از بین جمعیت سرک می کشید شاید نسیم را ببیند،یک دفعه چشمش به نازنین افتاد:پس بالاخره اومد.
    جمعیت را کنار زد و به طرف نازنین رفت،نازنین دسته گل بزرگ و زیبایی در دست داشت.
    افشین:سلام،نسیم کو؟
    نازنین در حالی که دسته گل را به افشین می داد گفت:نیومد.
    افشین مثل اینکه یک پارچ آب یخ روی سرش ریخته باشند گفت:نیومد؟
    نازنین:دیشب که دیدی حالش خوب نبود،اینطور که می گفت امروز هم کلاس اضافی داشت باید 7 سر کلاس می رفت.
    افشین:مامان،بابا هم نیومدن؟
    نازنین:چرا،دنبال جای پارک می گردن.
    افشین:خیلی خب تو برو پیش بچه ها.
    سرهنگ و آذر خانم هم امدند.افشین سلام و احوالپرسی کرد و انها را سمت بزرگترها راهنمایی کرد.
    خودش هم با موبایل بیرون رفت و شماره ی خانه سرهنگ را گرفت.نسیم روی تخت نشسته بود و به دیوار روبه رو زل زده بود،تلفن زنگ زد،یکبار،دو بار،...سه بار...چهار بار... .
    افشین:لعنتی،...گوشی را بردار دیگه!
    لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید...
    افشین:من که می دونم تو خونه ای...
    نسیم یک دفعه شوکه شد،حالا باید چه کار می کرد،جواب می داد؟نه.
    افشین:نمی خوای جواب بدی؟باشه،یعنی یه خداحافظی خشک و خالی هم نمی تونستی بکنی؟اینقدر از من بدت میاد؟باشه حرفی نیست،امیدوارم موفق باشی،خیلی دوست داشتم قبل از رفتنم ببینمت ولی تو همه چیز را خراب کردی،خداحافظ.و قطع کرد.
    نسیم بغضش ترکید،ملافه را چنگ زد،داشت خفه می شد،اینقدر گریه کرده بود که چشم هایش باز نمی شد،دلش می خواست تلفن را بردارد و به او بگوید که دوستش دارد،بگوید که حاضر است تا هر وقت که او بخواهد صبر کند،ولی افشین همچین چیزی نخواسته بود.
    ساعت 8 بود که سرهنگ و اذر خانم به خانه برگشتند،نازنین یک راست به اتاق نسیم رفت و از دیدن قیافه ی غمگین و ماتم زده نسیم یکه خورد.
    نازنین:اشتباه کردی نیومدی،خیلی سراغتو گرفتن،اگه بدونی چه خبر بود،سانیا هم گریه می کرد،دخترهای دانشگاهشون همه گریه می کردند ولی افشین به هیچ کدومشون توجهی نداشت.
    نسیم:اون به هیچ کس توجه نداره،فقط به فکر خودشه.
    نازنین:این حرف را نزن.
    نسیم:تنهام بذار نازنین.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مارال چند بار تلفن کرد که حال نسیم را بپرسد،وقتی نازنین گفت که اصلا حالش خوب نیست تصمیم گرفت سری به نسیم بزند.
    نازنین از امدن مارال حرفی به نسیم نزد،ساعت 7 بود که سر و کله ی مارال پیدا شد.بعد از اینکه با آذر خانم و نازنین سلام و احوالپرسی کرد به طبقه بالا رفت یکی دو بار در زد ولی جوابی نشنید.
    مارال:نسیم؟منم مارال،بیام تو؟
    نسیم:نه،لطفا تنهام بذار.
    مارال:فقط می خوام چند کلمه باهات حرف بزنم.
    نسیم:من نمی خوام چیزی بشنوم.
    مارال که دیگر تحمل لوس بازیهای نسیم را نداشت در را باز کرد و داخل شد.
    مارال:این لوس بازیها چیه؟پاشو بیا بیرون.
    نسیم:مارال...
    مارال:حرف نزن،خیلی خودخواهی،ضعیفی،اصلا احمقی،چی شده؟مگه دنیا به اخر رسیده؟خجالت نمی کشی اومدی یه گوشه نشستی گریه می کنی؟چرا به فکر پدرو مادرت نیستی؟مگه با گریه کردن تو اون بر می گرده؟آخه تو که دیگه بچه نیستی،باز هم مثل بچه ها فکر می کنی،چرا فکر می کنی باید همه چیز مطابق میل تو پیش بره؟مگه تو زندگیت چی کم داری؟به خدا خوشی زده زیر دلت،اگه جای من بودی،پدر و مادرت هر کدوم یه طرف دنیا خودت تنها یه گوشه زندگی می کردی می خواستی چه کار کنی؟خیلی ناشکری همیشه فکر می کردم تو دختر قوی و مغروری هستی ولی حالا...
    نسیم با گریه فریاد زد:تو نمی فهمی،هیچ کس نمی فهمه.
    مارال:چی رو؟اینکه تو احمقی؟
    نسیم:بس کن.
    مارال:بلند شو یه نگاهی به خودت بنداز،ببین چه شکلی شدی،اون هم سر یه چیز کم ارزش،پاشو.
    نسیم حرکتی به خودش داد و به دستشویی رفت.
    مارال:من پایین منتظرم بریم با هم یه دوری بزنیم.
    نسیم آبی به سر و صورتش زد و نگاهی به ایینه کرد،دیگر از چشم های درشت و گیرایش خبری نبود اینقدر گریه کرده بود که از چشم هایش فقط دو خط باریک مانده بود.صورتش پف کرده بود و گونه هایش سرخ بود،خودش با دیدن قیافه اش تعجب کرد به طبقه پایین امد،آذر خانم با دیدن قیافه ی ماتم زده ی نسیم دلش سوخت.
    مارال:حالا شد،خوب حالا می خوای بریم یه دور بزنیم؟
    نسیم:با این قیافه؟
    مارال:عیبی نداره،حالا مگه می خوایم کجا بریم؟
    نسیم:نه،همین جا خونه خوبه،تو هم شام پهلوی ما بمون.
    مارال:نه می رم خونه.
    نسیم:کجا می خوای بری؟دور هم یه چیزی می خوریم.
    آذر خانم:خوب بمون مارال جون،اینجوری دیگه نسیم هم نمی ره تو فکر.من که این دو سه روز از دستش دق کردم نه می تونستم جواب باباش رو بدم نه از پسش بر میومدم بیاد پایین.
    خلاصه آن شب مارال شام را با خانواده ی سرهنگ خورد و کلی سر به سر نسیم گذاشت تا از آن حال و هوا بیرون بیاید.
    شب وقتی آژانس امد دنبال مارال،نسیم خیلی از او تشکر کرد.دیگر تقریبا حال و هوایش عوض شده بود و به نظر کمی سر حال تر می امد.
    مارال:مواظب خودت باش دیگر هم فکرشو نکن،فردا دانشگاه می بینمت.
    نسیم:لطف کردی،به مادربزرگ و پدربزرگت سلام برسون.


    t8a


    یک روز آفتابی بود،نسیم صبح زود از خواب بلند شد،دوری در حیاط زد و کمی به باغچه و گل ها رسیدگی کرد،پدرش زودتر رفته بود.تلفن زنگ زد،سرهنگ از نسیم خواست اگر کلاس ندارد از خانه بیرون نرود چون کار مهمی با او دارد.
    نسیم خیلی تعجب کرد،خوشبختانه کلاس نداشت.موضوع را با آذر خانم و نازنین در میان گذاشت،ولی انها هم اظهار بی اطلاعی کردند.دلش مثل سیر و سرکه می جوشید بی هدف در خانه می چرخید.می رفت بالا یک سری به کتاب هایش می زد بر می گشت پاین.می رفت تو حیاط تا بالاخره بعد از ساعتی زنگ در به صدا درامد.نسیم دوید دم در و با اشتیاق و البته کمی نگرانی در را باز کرد و از دیدن خاله پروین تعجب کرد.
    پروین:سلام نسیم جون،چطوری؟
    نسیم:مرسی،ممنون.
    پروین:نمی خوای دعوتم کنی بیا تو؟بی موقع اومدم؟
    نسیم:نه نه،من منتظر بابا بودم،بفرمایید...مامان خاله پروین اومدن.
    آذر خانم با عجله به حیاط امد و پروین را در آفوش گرفت:سلام پروین جان!خبری ازت نیست می دونی چند وقته ندیدمت؟
    پروین:سلام آذر جون،گرفتاری پشت گرفتاری،خیلی دلم برات تنگ شده بود.
    آذر خانم:بیا بشین تا من برات یه چای بیارم.
    نسیم هم نشست.
    پروین:خوب نسیم جون چه کارا می کنی؟
    نسیم:درس و دانشگاه،فقط همین.
    پروین در حالیکه چای برمی داشت گفت:انشالله که موفق باشی.
    آذر خانم:جای پسر گلت خالی نباشه.
    پروین:اتفاقا خیلی خالیه تو اتاقش که می رم،غصه ام می گیره،خیلی بهش وابسته بودم.
    آذر خانم:خوب دیگر باید به فکر آینده شون باشیم.
    پروین:پدرش هم همینو می گه،اونجا جای پیشرفت داره.
    نسیم:ببخشید،من کلاس دارم با اجازه تون...
    آذر خانم:نسیم جان حرف های پدرت یادت رفت؟
    نسیم که می خواست به شکلی در برود و پای صحبت پروین ننشیند گفت:تو حیاط منتظر می مونم،ببخشید.
    آذر خانم و پروین مشغول صحبت شدند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    سر و کله ی نازنین پیدا شد،تا کلید انداخت تو و نسیم را دید گفت:تو هنوز سر کاری،من رفتم مدرسه و اومدم تو هنوز تو حیاطی؟
    نسیم:نه بابا،خاله پروین اومده.
    اومده پز بده که پسرش رفته کانادا.
    نازنین:نسیم!
    نسیم:پس چرا بابا نمیاد؟
    نازنین:بیا بریم تو اتاق،من کارت دارم.
    نسیم:چی شده؟
    و با هم به اتاق نازنین رفتند.
    نسیم:خوب بگو!
    نازنین:راستش
    یک دفعه زنگ زدند.
    نسیم بلند شد:حتما باباس من رفتم.
    نازنین:نه،صبر کن خودش میاد تو...من نمی دونم حالا چه وقت اومدن خاله پروین بود؟
    نسیم:به اون چی کار داری؟
    صدای سرهنگ می امد که نسیم را صدا می زد بعد هم صدای سلام و علیکش با پروین خانم.
    نسیم و نازنین تا شنیدند که خاله پروین خداحافظی می کند،بالا منتظر ماندند تا برود،وقتی صدای بسته شدن در امد نسیم و نازنین بلافاصله پایین امدند.
    نسیم:پدر من نصفه جون شدم چه خبره؟
    سرهنگ:خبرها تو حیاطه.
    نسیم:تو حیاط؟مگه خاله پروین نرفت؟
    سرهنگ:چرا،حالا برو تو حیاط.
    نازنین جلو دوید و گفت:اول چشماتو ببند.
    نسیم:برای چی؟
    نازنین:حالا تو چشماتو ببند من خودم می برمت تو حیاط.
    نسیم چشمهایش را بست و دستش را به نازنین داد،آذر خانم و سرهنگ هم پشت سرشان رفتند به حیاط.
    آذر خانم:حالا می تونی چشماتو باز کنی.
    نسیم آهسته چشم هایش را باز کرد و فریادی از تعجب و خوشحالی کشید.
    نسیم:این مال منه؟
    سرهنگ:بله،تولدت مبارک.
    اصلا یادش نبود که امروز تولدش است،سرهنگ دخترش را در آغوش گرفت بعد هم آذر خانم و بعد نازنین تبریک گفت.
    نسیم:خیلی غیر منتظره بود!
    سرهنگ از وقتی که نسیم دانشگاه قبول شده بود به فکر بود که برای هدیه ی تولدش چیز درست و حسابی بخرد که هدیه قبولی دانشگاهش را هم در بر بگیرد حالا هم یک اپل کرسا در حیاط خانه پارک شده بود و سوئیچش دست نسیم بود.
    نازنین:تازه هدیه ی من و مامان مونده.
    نسیم:واقعا شرمنده م کردین.
    آذر خانم:البته هدیه ی ما خیلی خیلی کوچیکتر از اینه.
    نازنین:تو ماشینه،جلوی داشبورد،نمی خوای بری ببینی؟
    نسیم داخل ماشین رفت و بسته را برداشت و باز کرد:وای،چه خبره؟موبایل؟این یکی را واقعا لازم داشتم نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم.
    سرهنگ:ساده اس،فقط شام ما رو مهمون کن.
    نسیم:به روی چشم،یه هفته شام مهمون من.
    آذر خانم:همین امشب کافیه.
    نازنین:کاش می تونستی با ماشین ما را ببری.
    نسیم:متاسفم:ولی در اسرع وقت می رم دنبالش،شاید همین فردا.
    شام را با هم بیرون خوردند و دیر وقت به خانه برگشتند.
    نسیم می خواست هر چه زودتر صبح بشود و برای مارال از هدیه هایش تعریف کند.
    زودتر از همیشه به دانشگاه رفت،مارال و معراج از دیدن قیافه ی شاد و سر حال نسیم پس از هفته ها ناراحتی شگفت زده شده بودند.
    مارال:چه خبره؟خیلی خوشحالی.
    معراج:نکنه افشین برگشته؟
    مارال اخمی کرد و گفت:اون که خوشحالی نداره.
    نسیم:دعوا نکنید،الان تعریف می کنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مارال:قبلش بذار من تولدت را تبریک بگم،دیشب هر چی زنگ زدم هیچ کس گوشی را برنداشت.
    نسیم:ممنون،با مامان بابا شب رفتیم بیرون.
    مارال:خبر جالبتو بگو.
    نسیم:فکر می کنی چه هدیه ای گرفتم؟
    مارال:نمی دونم.
    نسیم:یه ماشین به اضافه ی موبایل.
    معراج سوتی کشید و گفت:جدی نمی گی؟
    نسیم:اتفاقا کاملا جدی می گم.
    مارال:پس چه شبی بوده!
    نسیم:جاتون خالی.
    مارال:حالا چی هست؟
    نسیم:اپل کرسا.
    معراج:چه رنگی؟
    نسیم:شرابی.
    معراج:عالیه،تو هم همینو بخر مارال.
    نسیم:مگه قراره ماشین بخری؟
    مارال:پدرم پول خوبی برام فرستاده به جز ماشین چیز دیگه ای نمی خوام.
    نسیم:عالیه،حالا چی می خوای؟
    مارال:چه می دونم،یه چیز کوچیک،نقلی.
    معراج:مثلا فرقون.
    مارال:لوس نشو،تو که همونو هم نداری.
    معراج:می خرم.
    مارال:ما هم یه خبر کوچولو برات داریم.
    نسیم:چه خبری؟
    مارال:معراج می خواد یه مهمونی بگیره،تو هم اولین مهمونشی.
    نسیم:جدا،عالیه،حالا کی؟
    مارال:احتمالا 5 شنبه ی هفته ی دیگه.
    معراج:بیشتر بچه های دانشگاه هستن،تو هم هر کی رو دوست داشتی بیار.
    نسیم آهی کشید و گفت:کسی را ندارم.
    بعد از کلاس معراج زود باید می رفت.
    نسیم و مارال هم پیاده به خانه برگشتند.
    مارال:راستی نسیم من می خوام لباس بخرم،تو همراهم میای؟
    نسیم:آره.
    مارال:اصلا نمی دونم چی بخرم.
    نسیم:کاش من رانندگی بلد بودم.
    مارال:بیا هر چه زودتر اقدام کنیم.
    نسیم:الان سر راهمون بیا بریم شرایطشو بپرسیم تا فردا صبح ثبت نام کنیم.
    مارال:موافقم.
    نسیم و مارال قرار شد فردا صبح با مدارک لازم به موسسه ی آموزش رانندگی مراجعه کنند.
    متاسفانه تا آخر ماه نسیم نمی توانست گواهینامه اش را بگیرد بنابراین پای پیاده با تاکسی و آژانس هر روز دنبال خریدهای مارال می رفتند بیرون.نسیم با پدر و مادرش صحبت کرده بود و اجازه ی مهمانی را گرفته بود.
    پنجشنبه ظهر نسیم موهایش را درست کرد و اماده ی رفتن شد.همان لباس هایی را که شب مهمانی کوروش پوشیده بود به تن کرد.وقتی رسید بیشتر مهمان ها امده بودند.
    مارال در لباس جدید که خریده بود بسیار زیبا به نظر می امد،معراج خیلی نسیم را تحویل گرفت و او را به همه معرفی کرد.
    بچه های دانشگاه که همه نسیم را در مانتو مقنعه دیده بودند حالا با این تیپ و قیافه حسابی مجذوبش شده بودند.
    تقریبا همه جفت بودندو با هم می گفتند و می خندیدند،نسیم یاد مهمانی کوروش افتاد،چقدر ان شب به او خوش گذشته بود در کنار افشین،تقریبا همه مهمان ها امده بودندو دیگر منتظر کسی نبودندکه یک دفعه در زدند،معراج در را باز کرد و مشغول سلام و احوالپرسی شو.وقتی معراج دوباره به سالن برگشت همراهش پسر جوان و خوش قیافه ای بود که معراج پسر خاله خودش معرفی کرد،اسمش نیما بود 25 ساله،مهندس پرواز.
    برای چند لحظه ای همه نگاه ها روی نیما ثابت ماند،دخترها با هم پچ پچ می کردند،حتی خود مارال محو تماشای نیما شده بود.
    معراج:چه خبره بچه ها؟مشغول شید،فقط یه معرفی معمولی بود.برای همه عجیب بود که نیما همراهی نداشت.
    نیما پسر قد بلندی بود با هیکلی متناسب،موهای مجعد خرمایی رنگ داشت با چشمان ناقذ به رنگ طوسی،دماغ کشیده و جمع و جور با دهان خوش فرم مردانه،پای ریش بلند که صورت کشیده اش را خوش ترکیب می کرد با پیشانی برامده که باعث می شد نگاهش گیرایی خاصی داشته باشد،به علاوه صدای گرمی داشت که توجه هر کس را جلب می کرد،بعد از اینکه نیما پذیرایی شد و هر کس دوباره به کار خودش مشغول شد معراج گفت:خوب بچه ها بشینید تا نیما کمی برامون گیتار بزنه.بچه ها همگی استقبال کردند و دور نیما حلقه زدند،مارال دست نسیم را گرفت و با هم گوشه ای ایستادند.
    نیما یک ساعت تمام پشت سر هم هنر افرینی کرد و همه ی بچه ها با زمزمه ی آهنگ هایی که نیما می زد مدهوش بودند.
    مارال و معراج با سینی های نوشیدنی و شیرینی از بچه ها پذیرایی می کردند.مارال برای اینکه نسیم تنها نباشد دائم دور و برش بود و معراج هم هوای نیما را داشت.
    نیما:معراج اون دختره که با ماراله کیه؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    معراج:یکی از بچه های دانشگاه.
    نیما:چقدر اسطوره ایه.
    معراج:چشمت گرفته؟
    نیما:مسخره نکن،واقعا زیباست و یه جورایی اروم.
    معراج:همینطوره،واقعا فرشته س،دوست صمیمیه ماراله.
    نیما:می تونی ما رو به هم معرفی کنی؟
    معراج:چرا که نه ولی خیلی دختر کله شقیه مواظب خودت باش.
    نیما:بلدم چه کار کنم.
    مارال و نسیم مشغول صحبت درباره رانندگی بودند.
    معراج:ببخشید خانم ها.
    مارال:چیزی شده؟
    معراج:نه،فقط می خواستم پسرخاله ام نیما را باهاتون اشنا کنم.
    نیما با نسیم و مارال دست داد.حالا دیگر از نزدیک محو صورت بی نقص و چشم های مهربان نسیم بود که با خرمن موهای خرمایی اش مثل یک سرو باشکوه محکم و با وقار ایستاده بود،نیما فکر می کرد اگر پلک بزند این مجسمه زیبا مثل یک پری از جلوی چشمانش محو می شود تا بالاخره معراج با آرنج ضربه ای به پهلویش زد و گفت:این اقا نیمایی که می بینید از اون بچه های خوب روزگاره،واقعا آقاس،اصلا سر به این خوبی ندیدین فقط گاهی ایستاده خوابش می بره.و دوباره سقلمه ای به پهلوی نیما زد و ادامه داد:نیما جان در عوض این نسیم خانم هم از باحال ترین و مهربان ترین بچه های دانشگاهه که همه دنبالشن ولی خانم دم به تله نمی دن،یعنی اصلا کسی رو در شان خودشون نمی بینن.
    نسیم:معراج!مسوول تبلیغات شدی؟
    معراج:آخه نسیم تو امشب نذاشتی من و مارال یه کم با هم باشیم،مارال تو را که می بینه ما را فراموش می کنه.
    نیما:تو با مارال برین خوش باشین من می خوام با ایشون کمی بیشتر اشنا شم.
    معراج دست مارال را گرفت و دور شدند.
    مارال:این چه کاری بود معراج؟حتما نسیم کلی ناراحت می شه.آخه اون اصلا نیما رو نمی شناسه،اون وقت ما اونا رو تنها گذاشتیم.
    معراج:اینجوری بهتره،برای هردوشون،تو هم یه کم به فکر من باش.
    نیما:شما نمی خواید حرفی بزنید؟
    نسیم:چی باید بگم؟
    نیما:یه کم از خودتون بگید.
    نسیم:تعریفی ندارم.
    نیما:از اینکه مزاحمتون شدم ناراحتید؟اگه اینجوریه می رم.
    نسیم:نه،به هیچ وجه.
    نیما:می دونید من از اول که اومدم متوجه شما شدم و ازتون خوشم اومد آخه من دو ساله که به ایران اومدم و زیاد با کسی اشنا نیستم،کلا آدم تنهایی هستم،اینجوری راحتم،شما منو یاد یکی از شخصیت های داستانم می اندازید.
    نسیم:داستانتون؟
    نیما:آه،بله،آخه من اگه بشه گفت نویسنده که نمی شه،یه جورایی می نویسم.
    نسیم:جدی می گید؟
    نیما:بله،چطور؟
    نسیم:آخه من هم خودم می نویسم البته داستان نه،متن های کوتاه.
    نیما:خوبه،دوست دارم اونا رو بخونم.
    نسیم:من هم بدم نمی یاد داستان شما را بخونم.
    نیما:داستان جدیدی که می نویسم،نقش اولش را دختری داره که دقیقا شکل شماس،جسارته ولی به زیبایی شماس.
    نسیم سرخ شد:اختیار دارید.
    نیما:نه،جدی میگم شما چهره دلنشین و مهربونی دارید،نمی دونم کسی تا به حال بهتون گفته یا نه؟کمی شبیه هندی ها هستید.
    نسیم:بله،در این مورد بچه ها زیاد اذیت می کنند.
    نیما:اگه یه برگ کاغذ بود همین الان شما را توصیف می کردم،می دونید من بهتر می نویسم تا اینکه به زبون بیارم.چند لحظه صبر کنید الان بر می گردم.وقتی برگشت قلم و کاغذی همراهش بود.
    نیما:شما که ناراحت نمی شید سه چار خطی در مورد شما بنویسم؟شاید به داستانم کمک کنه.
    نسیم:خواهش می کنم.
    نیما:شایدیه کم تقلب باشه،یه جاهایی اش را توی کتاب دیگه ای خوندم.اصلا انگار وصف چهره ی شما بود.
    نیما سرش به کار خودش بود.بعد از چند دقیقه سرش را بلند کرد و گفت:می خواید بخونید؟
    نسیم:بله،حتما.و کاغذ را گرفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/