افشین:لباسی که پوشیدی خیلی بهت میاد.
نسیم کمی سرخ شد.یکی از پسرها سراغ ضبط رفت و آهنگ را عوض کرد،والس بود و از همه دعوت کرد که بلند شوند،نور سالن را کم کردند،دختر پسرها جفت جفت به وسط سالن کشیده شدند.
کوروش در حالی که الیکا را وسط سالن می برد گفت:افشین بلند شین دیگه.
افشین:این یکی را کوتاه بیا.
الیکا:نمیشه.
نسیم:چرا کوتاه بیاد؟
افشین:چون من هیچ سر رشته ای در والس ندارم.
نسیم:بر عکس من استاد رقص والسم.
افشین:جدی؟
نسیم:آره،می خوای یه کم تمرین کنیم؟
افشین:فکر خوبیه.
نسیم و افشین گوشه ی سالن مشغول تمرین شدند.
نسیم:دو شماره به طرف جلو می ریم،شماره بعدی رو به عقب برمیگردیم.شروع کن،یک،دو...یک.یک،دو..یک افشینخیلی زود یاد گرفت و با اهنگ هماهنگ شدند.
کم کم وسط سالن رفتند،مثل این بود که ماه ها با هم تمرین کرده بودند.کوروش و الیکا در حال رقص به انها نزدیک شدند.
کوروش:افشین جون خوب شد کوتاه اومدم اگه...
افشین:تو هم اگه یه معلم خوب داشتی بهت می گفتم.
صدای موزیک قطع شد،چراغ ها را روشن کردند،نسیم سرخ شده بود.
افشین:عالی بود،خیلی استادی.
نسیم:تو هم یه شاگرد ساعی هستی.
بعد از ان میدان رقص چندین و چند بار دیگر هم از جمعیت پر شد تا اینکه همگی به شام دعوت شدند.بعد از شام تقریبا همه سنگین شده بودند و کسی حال و حوصله ی رقص را نداشت،دیر وقت بود.
بچه ها کم کم خداحافظی می کردند و خارج می شدند،نسیم و افشین هم بعد از تشکر فراوان بیرون امدند.
یک ربع بعد دم در خانه ی سرهنگ بودند.نسیم در حالی که پیاده می شد گفت:ممنون،شب خوبی بود،خیلی خوش گذشت.
افشین:به من بیشتر خوش گذشت،تشکر از همراهیت،تا به حال چنین همراه خوبی تو مهمونی نداشتم،واقعا لطف کردی.
نسیم:کاری نکردم.به مامان بابا سلام برسون،خداحافظ.
افشین:خداحافظ.
آن شب نسیم تا صبح به مهمانی فکر کرد،حالا دیگر دید بهتری نسبت به افشین داشت.افشین وقتی همراه خوبی داشت از حال و هوای درس خارج می شد و غرور و خشکی اش را از دست می داد،حال دیگر نسیم مطمئن شده بود که علاقه اش به افشین اشتباه نبوده و به جرات می توانست بگوید که او را دوست دارد.
روز شنبه قبل از کلاس مارال به محض اینکه سر و کله نسیم پیدا شد او را برای بازجویی به کناری کشید.با اولین سوال معراج هم به جمع اضافه شد و باران سوالات مارال باریدن گرفت.نسیم تمام ماجرای ان شب را برای مارال و معراج تعریف کرد،مارال خوشحال بود که نسیم به پسری که مورد علاقه اش بود نزدیک شده،بعد از ان شب نسیم سه هفته از افشین هیچ خبری نداشت.بالاخره خودش تصمیم گرفت به افشین تلفن کند.
بعد از سلام و احوالپرسی از اشکان خواست تا با افشین صحبت کند.
یک دقیقه طول کشید تا افشین پشت خط امد.
نسیم:سلام،مزاحم شدم؟
افشین:نه چطوری؟خوبی؟
نسیم:از احوالپرسی های شما.
افشین:باور کن سرم خیلی شلوغه.
نسیم:بله،مگر اینکه دوباره یه مهمونی یا جشنی بشه شما از ما خبر بگیرید.
افشین:نه به خدا،کارای دانشگاهی حسابی مشغولم کرده،مدام از این سازمان به اون سازمان از این نهاد به اون نهاد اتفاقا بچه های دانشگاه سراغتو می گرفتن،الیکا کلی چشمش گرفته بود تو رو.
نسیم:لطف دارن،چه خبر؟
افشین:سلامتی.
نسیم:از بچه ها خبر داری؟
افشین:بچه ها؟
نسیم:ارشان و ارشیا و سانیا و ...را میگم.
افشین:نه،بی خبرم.
نسیم:یه برنامه بزاریم دور هم جمع شیم،البته اگه شما سرتون خلوت شد.
افشین:اذیت نکن،به محض اینکه کارهام سر و سامان گرفت بهت زنگ می زنم.
نسیم:باشه،برو به کارات برس.و خداحافظی کردند.
نسیم فکر می کرد بعد از ان شب مهمانی خیلی صمیمانه تر باافشین برخورد می کند ولی انگار نه انگار.
دوست داشت به افشین بگوید که دلش چقدر تنگ شده و منتظر تلفن او بوده.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)