صفحه 172 تا 191
فصل 22
مشدا صغر برای نظارت بر انجام امور مربوط به این ضیافت، به شهر بازگشت بود. برخلاف گفته ی حوریه. به غیر ازخانواده ی داماد.. مسعودخان و مدحت پسرو دختربزرگترامیرتومان، با همسر وفرزندانشان گروهی از عمه و عمو، خاله و دائی، برای آشنائی دو خانواده با هم از مدعوین این مهمانی بودند.
فقط خاج صمد شخصأ با امیرتومان آشنائی کامل داشت و بقیه افراد خانواده، شناخت کاملی از هم نداشتند و درکمتر مجلسی باهم روبرو شده بودند
مارال که از حمام بازگشت، حاج صمد را د یدکه در حیاط خانه مشغول گفتگو با مشدا صغر است.با دیدن پدر با عجله کوشید تا پای بی جوراب خود را در زیر چادر پنهان کند.
حاج صمد هنوز از دخترش دلگیر بود به محض این که او را دید ابرو در هم کشید و روی برگرداند.
مارال موقعیت را برای به دمت آوردن دل پدر مناسب دید وگفت
_سلام آقا جان. سلامش را با سردی پاسخ داد. مارال دست از تکاپو بر نداشت وگفت:
_دیگر قرار نبود از من دلخور باشید. یک ساعت پیش توسط حوریه از
شما خواهشی کردم، حالا که مهمان دارید، لااقل کمی مهربانتر شوید. صمد با شنیدن این جمله دریافت که مارال برای قبرل شرکت در مهمانی
از او توقع گذشت را دارد سر بلندکرد و پرسید:
_کجا رفته بودی؟
_رفته بودم حمام.
_پس چرا تنها. بقچه ی حمامت را چه کسی بر ایت آورد؟
_هیچ کس دیدم سر همه شلوغ است و انصاف نیست در این موقعیت منهم توقع زیادی داشته باشم.
_چرا پایت بی جوراب است؟ آنهم در این سوز و سرما؟ .دختر من هیچ
وقت نباید بی جوراب از خانه بیرون برود
_عوضش چادر سرم کرده ام.
اختیار ازکف داد و فریادکشید:
_سرت را می پوشا نی و پاها یت را بیرون می اندازی. درست مثل کبکی که سرش را زیر برف می کند. تو می خواهی آبروی مرا بریزی دختر
_شما فقط به دنبال بهانه می گرد ید. چرا؟
_خودت دلیلثی را بهتر می.انی.
_راستش آنقدر با عجله به حمام رفتم که یادم رفت جوراب به پاکنم واز
شما چه پنهان پاهایم از سرما یخ زده
_چرا؟ خبر بود؟ مگرسرمی بردی؟
بی توجه به خشمش. دوباره پیچ و تابی به صدایش داد وگفت.
.بازهم که ازمن دلخورهستید. اگر قرار باشد مرا نبخشید. فردا در اتاقم را به روی خودم می بندم و بیرون نمی ایم.
_می خواهی تهدیدم کنی هر چیز به جای خود. من به کسی باج نمی-هم، هروقت می خواهم دلم را باتو صاف کنم، باز هم عمل خلافی از تو سرمی زدند
که باعث ناراحتی من مشود
. _مگر چه کرده ام؟!
_برو پاهایت را بپوشان و حرمت پدرت را حفظ کن.
_چشم. همین الآن. آنوقت دیگر از من دلخور نیستید؟
_بستگی به رفتارت در مهمانی فردا دارد.
_ به شرطی که شما هم قول بدهید امشب حتمأ با من مشاعره کنید. دلم برای غزلهای ناب شما تنش شده است.
_به شرطی که تو هم آن بی سرو پاها را به رخم نکشی.
مارال جوابش را نداد و داخل ایوان خانه شد. در اثر عجله فراموش کرده بود جوراب به پا کند و اکنون انگشتان یخ زده اش درون کفش منجمد و بی حس به نظرمی رسید. بقچه ی حمام را به دست قزبس داد وداخل اتا قششد کاسه ی بلور محتوی انار دون کرده ای که روی کرسی به او چشمک
می زد، دهانش را آب اند اخت.
زیر کرمی نشست و پاها را به دور منقل حلقه کرد و برسید:
_از خانم جان چه خبر؟
_درشکه چی واسه آوردنشون به ایستگاه رفته. باید به زودی پیداشون بشه.
_راست بگو قزبس تو هم مثل من از آمدنش خوشحالی؟
_ خوب معلومه که خوشحالم. زن اجاق کور بدبختی مثل من، به غیر ازخانمش کسی رو نداره، ایکاش میشد دوباره به اون روزهائی برگشت که جیران خانوم هنوز سلامت بود و دل همه ما شاد و بی غم.
یاد اوری بیماری جیران، چون بچگی به دورقلبش پیچید، آنرا غرق ماتم ساخت ومزه ی انار را زیر دندانش زهر آگین کرد.
بالاخره ماه منیر غزال و طفرل خسته از راه رسیدند. مارال دردهای
دلش را به روی سینه گرم مادر چسباند و با گرمی محبتهای او به روی آن مرهم نهاد.
وقتی به دور هم جمع شدند جای خالی جیران در میانشان بر اندوه یک یکه آنان دامن زد. ماه منیر اشک به چشم آورد وگفت.
_ آخر حالا چه وقت شادی است. خانواده ی امیر تومان درست مثل خروس بی محل می مانند. راستش را بخواهید من اصلآ حوصله ی پذیرائی از آنها را ندارم.
حاج صمد بی آنکه گفت ی همسرش را تایید کند، با او هم عقیده بود و از بر پا کردن بساط شادی در آن خانه، در حالیکه دختر بزگترش به دور از خانواده در یک شهر غربت تک و تنها در آسایشگاه به سر می برد، راضی به نظر نمی رسید.
عشرت پیغام فرستاده بود که اگر مارال قصد شوهرکردن را دارد، صمد قولی راکه به ایدین داده، فراموش نکند.
درکنار بخاری بزرگ نفتی که به تارگی، جای بخاری هیزمی را گرفته بود در تالار کوچک، به دور سفره نشستند و بعد از صرف ناهار درد دلهای خانوادگی آغاز شد. ماه منیر در جواب مارال که حال اعضاء خانواده ی عمه اش را می پرسیدگفت:
_سحاب بچه ی حلال زاده أی است که به دائی اش رفته و خنده هایش یاد آور دوران کودکی ایدین است. عشرت برای پذیرائی از ما، از جان و دل مایه می گذارد و ممد را قسم داده تا وقتی در تهران هستیم، به فکر خرید خانه نباشد و آنجا را خانه ی خودش بداند.
موتی که در مورد اسامی مهمانان دعوت شده سوال کرد و دانست که خانواده ی حاج فخار به مهمانی دعوت نشده اند، فریاد اعتراضش بلند شدکه:
_ آخر چرا؟: چطور به فکرتان نرسیدکه باید داماد بزرگ خانواده را هم
دعوت کنید!_ بدون نوبت و بدون قرق؟ نمی دانید امروز حمام چه غلغله ای بود اصلآ جای سوزن انداختن را نداشت. برای همین هم من از سید خانم برای فردا صبح نوبت کیسه کشی گرفتم.
مارال دلش راضی نشد به مادرش بگویدکه جیران حلقه ی نامزدی ستار را پس داده است.
خاج صمد با شرمندگی گفت:
_حق با شماست خانم. این روزها آنقدر پریشان هستم که اصلا به فکرم نرسید. الان درشکه چی را به خانه شان می فرستم که دعوتشان کند.
_فکر نمی کنی آنها از اینکه دیر دعوت می شوند. آزرده خاطر باشند؟
_اصلآ می گویم مشد اصغر هم همراهش برود و توضیح بدهدکه ما برای دعوت مهماندن منتظر بازگشت خانم خانه بودیم تا با صلاح ومصلحت اواین کار را انجام بدهپم. فکر می کنم این عذر قابل قبول باشد. ماه منیر احساس خستگی کرد وگفت:
_ دلم حمام گرم می خواهد. بلند شو غزال به قزبس بگو بقچه را ببندد و خودت هم حاضر شوکه برویم.
مارال دست پاچه شد وگفت:
_چرا فردا! با آنهمه کاری که داریم، نمی شود._خانم جان من هنوز بله را نگفته ام. فقط به خاطرشما و اقا جان که ازمن رنجیده اند، حاضر شدم در این مهمانی حضور داشته باشم، من نه پسر امیر تومان را دیدهام و نه اورا می شناسم.
_شما به حمام بروید. من هر چه کار داشته باشید، انجام می دهم.
ماه منیر اصراری برای رفتن نکرد و ساکت شد و برای جا به جا کردن وسائلش به صندق خانه رفت. مارال هم پشت سر او داخل شد و پرسید
_جیران خبر دارد برای چه شما به زنجان برگشته اید؟
_«یروز برای خداحافظی به آنجا رفتم و جریان را برایش تعریف کر.م. او می داندکه ما چقدر دل شکسته ایم و از خدا می خواهد یک یک جشن و سرور ازرنج و اندوهمان بکاهد
مارال لبخندی به لب اورد وگفت:
_طغرل که او را می شناسد و می گوید جوان معقول وشایسته ای است._شما فکر می کنید تاکی باید جیران درگوشه آسایشگاه
_ علف باید به دهان بزی شیرین بیاید. دلیلی ندارد اگر طغرل او را پسندیده، منهم بپسندم.
_امان از دمت زبان دراز تو دختر.
بستری باشد؟
_ نمی دانم مارال. دست روی دلم نگذارکه پر از خون است. حال دختر بیچاره ام روز به روز بدتر می شود. خدا می داند اگر به خاطر تو نبود اصلآ حوصله ی شرکت در این مجالس را نداشتم.
_می توانستید قبول نکنید و صبرکنید تا حال جیران بهتر شرد. دخترتان که هنوز نترشیده که اینقدر نگران خانه ماندنش هستید.
اندوهی که در موقع شنیدن این جمله در دید گان مادر نمایان شد، ناامیدیش را از بهبود دختر ناکامش را نشان مبداد مارال هر دو دست را به دورکردن او حلقه کرد وگفت:
_خیلی دوستتان دارم و خیلی دلم برایتان تنگ شده بود. ماه منیر به روی انگشتان ظریف مارال بوسه زد وگفت:
-منهم همینطور عزیزم. اگر اینجا نمی ماندی و با ما می آمدی، لااقل دلم خوش بودکه همه ی بچه هایم کنارم هستندو دلم بر این شور نمی زد.
_ آنوقت حوریه تنها می ماند.
_حوریه مادر و خواهر دارد بی کس وکار نیست. اگر تو اینجا نبودی،
لابد ترجیح می داد روزهای بارداری اش را پیش خانواده ی خود بگذراند و آنها تر و خشکش می کردند. کاش به جای فردا، امروز برایم نوبت حمام می گرفتی و خودت هم صبر می کردی با هم آنجا را قرق کنیم.
موقعی که مأه منیر داشت لباسهایش را داخل صندوق می نهاد پیراهن بنفشی راکه گلهای زرد و قفائی رنگ داشت به دست گرفت وگفت:- این برپیراهن را عمه عشرت به کمک آلما، برایت دوخته است. او می گفت رنگ بنفش به صورت مارال خیلی می آید. این هدیه ای است از طرف عمه ات برای مهمانی فردا شب.
نگاه تحسین آمیزی به پیراهن خوش درختی که مادرش آورده بود اند اخت و پرسید:_چیزی بروزنداد. فقط گفت شاید بچه ها قسمت هم نبودند و عاقبت به خیر نمی شدند.گر چه آ یدین هنوز دلش به این خوش است که شاید یک روز مارال از خر شیطان پیاده بشود و بله را بگوید. ولی وقتی او به این وصلت راضی نیست، من اصلآ دلخور نمی شوم و آرزو می کنم خوشبخت شود.
_ یعنی عمه جان از شنیدن خبر خواستگاری پسر امیر تومان ناراحت نشد؟؟ خیلی عجیب است.
قصه ی کهنه ای بود که یاد اوری آن هیچ احساسی را در مارال بر نمی انگیخت. روی یکی ازصندوق هاکه به ردیف درگوشه ی اتاق چیده شده بود، نشست وگفت:
_أینجا خپلی سرد امت. هر وقت کارتان تمام شد، برویم زیر کرسی اتاق ما بنشینیم و حرف بزنیم.کاری از دستت بر نیاید؟ من آن عروسک پارچه ای را که یادگار دوران کودکی ام است هنوز چون گوهر ی گرانبها درون صندوق حفظ کرده ام. می خواهی آنرا ببینی. آن عروسک بی جان که اولین طفل من است هنوز زندهاست. ولی بچه های نازنینم طاهر و سوگل هردو مردهاند.
ماه منیر شال سیاه بافتنی اش را به روی شانه دخترش افکند وگفت _من اینجا یک کمی کار دارم. شال را به دور بدنت بپیچ که سرما نخوری. من و آقاجانت خپلی دلمان می خواست تو عروس عشرت بشوی و از تو چه پنهان رد خواستگاری، باعث شرمندگی ما شد.
مارال به چشمان سیاه مادرش که هنوز هم در چهل و یک سالگی گیرائی خود را از دست ندااه بود نگریست و برسید:
_چطور با آقا جان آشنأ شدید خانم جان؟ لبخند پر مهر و محبتی بر لب آورد وگفت:
_دختر ورپریده توبه این کارها چه کار داری. وقتی که من زن پدرت شدم یازده سال بیشتر نداشتم و نه معنی آشنایی را می دانستم نه مفهوم زندگی مشترک را. وقتی به خانه شوهر می رفتم، هنوز عرومک پارچه ای را که مادرم برایم دوخته بود در بغل داشتم. حتی زمانی هم که پسر بزرگم طاهر براثرغفلت من در حوض خانه خفه شد باز هم آن عروسک را از خودم جدا نمی کردم.
-هیچ وقت تاکنون دراین مورد با من محبت نکرده بودید، چطورشدکه از او غافل شدید وگذاشتید به این سادگی بمیرد.
_ انموقع شانزده سال بیشتر ندأشتم و طفرل تازه متولد شده بود. طیبه داشت در ایوان خانه قنداقش را عوض می کرد من سرم با اوگرم بودکه طاهر از پله ها پائین رفت و در حوض أفتاد و خفه شد. من کم داغ ندیده ام. بچه هایم به قول معروف شیر به شیر متولد می شدند و دختر نازنینم سوگل هم که یکسال و نیم از طغرل کوچکتر بود دو روز تمام استفراخ کرد و مرد و بعدها فهمیدم که مرضش مننژنیت بوده است. دلم برای جیران کباب است و از فکر اینکه خدای نکرده او را هم از دست بدهم شب و روز فدارم. کاش کودک لجبازی بودم که درموقع تقسیم غم وشادی سهم اندکم را ازشادی ها نمی بذیرفتم و برای به دست آوردن سهم بیشتر پافشاری می کردم.
-شما چرا! شماکه زن خوشبختی هستید.
-به نظر تو خوشبختی این است که بچه هایت جلوی چشمانت پرپربزنند و
لبش را به گونه ی مرطوب مادر فشرد و آنرا غرق بوسه ساخت وگفت:پیراهن را به تن کرد وگیسوان بافته ی سیاهش را با نواری که عشرت از جنس همان پیراهن برایش دوخته بود آراست و آنراگره زد. سپس چرخی زد وگفت:
_ بس است خانم جان. بگذ ارید لباسی را که عمه عشرت برایم دوخته بپوشم ببینید به من می آید یا نه؟
مزهی شور اشک را به روی لبانش چشید وگفت : _خپلی خوب بپوش تا تماشایت کنم.
_خوب چطور است. به من می آید یا نه؟
_درست قالب تنت است. بیچارهعشرت چقدر دلش می خواست تو عروسش باشی.
مارال کمر پیراهن را به دور دامن کلوش آن بست و در پشت آنرا به صووت پاپون درآورد و دوباره چرخی زد وگفت:
_هنوز دیر نشده. خدا را چی دیدی. شاید هم عروسش شدم.
فصل 23
ماه منیر و غزال تازه رفته بودند که مارال به بهانه ی خرید گل سر برای مهمانی از خانه بیرون رفت. موقع عبور از مقابل مغازه ی پدر یاشار بی اختیار به داخل مغازه سرکشید و برخلاف انتظاری که داشت او را دیدکه هنوز در پشت ترازو ایتساده. حیرت زدهگفت:
_باز هم که آقای مهندس دارند نخود و لوبیا می فروشند!مگرمی شد صدایش را شنید و به وجد نیامد. یاشار به این امید از صبح انروز، به جای رفتن به محل کار خویش، عهده دار کسب پدر شده بود که شاید دوباره معجزه ای رخ بدهد و مارال به آنجا بیاید. لبخندی که به روی لبانش ظاهر شد پر از شور و شوق بود و با یک نگاه می شد اشتیاق او را از دیدن کسی که روبرویش ایستاد،، حدس زد.
_این بار برای فروش نخود و لوبیا به اینجا نیامده ام_من با ایستادن در پشت ترازو، هم به خواسته ام رسیدم و هم به کسب پدرم رونق داده ام. چون سابقه ندارد که دختر خاج صمد سلطانی به مغازه داری افتخار ورود به مغازه اش را داده باشد پس ورود ایشان به این مغازه نشانگر آن است که کسب وکار ما رونق پیدا کرده است.
_ پس به چه امیدی آمده اید؟!
_من برای خرید به اینجا نیامدهام. وقتی داشتم ازاینجا می گذشتم. چشمم
به شمأ افتد که پشت ترازو ایستاده اید و فقط آمدم بگویم که به خاطر شما بین من و پدرم شکر آب شده است.
_به خاطر من چرا؟!
_ شما با آن حرفهای نیشدارتان، تحریکم کردیدکه پدرم را به محاکمه بکشم و محکومش کنم و حالا او مهر سکوت بر لب زده دیگر کلامی با من سخن نمی گوید.
_ پس به جای ایکه شما او را متوجه اعمال خلافش کنید او دارد شما را تنبیه می کند.
_ من دختر ناسپاسی هستم که زحمات او را نادیده گرفته ام و حالا پشیمانم. و هرکاری می کنم که ازدلش در بیاورم، موفق نمی شوم،
_بگذارید فرصت داشته باشد تا به عمل خلافش فکرکند.
_ پدرم خلاف کار نیست و نباید نسنجیده محاکمه اش می کردم. دلم می خواهد مثل گذشته به من توجه کند.
_گمان می کردم آنقدر بزرگ شده ایدکه نیاز به قر بان صدقه رفتن پدر و مادر نداشته بأشید. شنیده ام پسرامیرتومان خواستگارتان شده. مارال یکه ای خورد و با تعجب برسید:
_شما ازکجا می دانید؟!
_ریحانه برایم خبر آورده.
_چه کسی خبر را به گوش او رسانده این مساله هنوز جایی درز نکرده پس ریحانه چطور از آن با خبر شده؟!
_از درگوشی حرف زدن و پچ پچ کردن زنها در حمام، از آن بو برده.
_ یک کلاغ. چهل کلاغ. این صفت اکثر زنان و دختران بی کار این شهر است.
_ اتفاقأ بی کار نبوده و در همان موقع دلاک حمام داشته سر و تن او و
مادرم را می شسته.
- پس این طور: معلوم می شود آن روز آنها هم در گرمابه بوده اند. حالا می فهمم چرا خانواده ام همیشه با قرق به حمام می روند. چون ازهمین حرف مفت زذنها حالشان به هم می خورد.
_ یعنی می خو اهید بگوئید اواز شما خوا ستگاری نکرده؟_بر فرض کرده باشد، به دیگران چه ربطی دارد. از آن گذشته شما هنوز مارال را نشناخته اید و نمی دانیدکه او خوب بلد است هرکسی را سر جای خودش بنشاند.
بی اختیار این جمله ازدهان یاشار بیرون برید:با ورود بی موقع مشتری به مغازه، هر دو سکوت اختیارکردند مارال روی خود را بوگرداند و با چادر چهرهاش را پوشاند تا بند انداز مادرش که وارد مغازه شده بود. قادر به شناختن او نباشد. می خواست از مغازه خارج شود که یاشارصدایش زد وگفت:
_اتفاقا من او را خوب شناخته ام. برای همین است که از فکر و خیال او خواب و فوراک ندارم.
_پس شما هم!...
_بله من هم. به خصوص ازوقتی شنیده ام با رقیب سرسختی روبروهستم. حتی یک لحظه هم آرام ندارم.
_رقیب سرسخت!کی به پسرامیر تومان اهمیت می دهد.
_خانم بزرگ صبرکنید. الان پول خرد جور می کنم و بقیه پولتان را میپردازم_دو هفته است که روزهای تعطیل کار و زندگی ام را دهاکرده و به مغازه ی پدرمی آیم به این امیدکه شاید یکباردیگر پاکت نامه را به زمین
سپس با عجله مشتری را راه انداخت ووقتی دوباره تنها شدند ادامه داد:
بینداری وگذارت به اینجا بیفتد، آنوقت تو به همین سادگی داشتی می رفتی. می دانم که دوست داشتن توگناه است، می دانم که به ا ین جرم شاید زندگی خود و پدرم راگرو بگذارم. می دانم که پدرت سقف همه ی شهر زنجان را بر سر من و خانواده ام خراب خواهدکرد. ولی دست خودم نیست، نمی توانم دوستت نداشته باشم. پسر امیر تومان که سهل است، به خاطر تو حاضرم هر کس دیگری را هم که سر راهت قرار بگیرد نیست و نأبودش کنم .
_ با وجود اینکه همه مرا دختر با شهامتی می دانند، حالا دیگر شهامتم را از دست داده ام و درست مانند آن روز که داشتم جوأهرات پدرم را به تهران می بردم. ضعیف و ترسو شده ام و جرات دوست داشتنت را ندارم. ا ین درست مانند خوابیدن به روی لبه ی تیز شمشیرهایی است که برای شکافتن قلب ما تیز کرده اند. پدرم با وجود اینکه دخترعزیزکرده اش هستم وقتی پای آبرو در میان باشد، امیدی به گذشت نیست و مرا خواهدگشت.
_ اگر تو هم مرا دوست داشته باشی می ترانیم همه ی موانع را از سر راهمان برداریم.یاشار در جریان برق نگاه مارال به سختی گرفتار شده بود و غیر از سوختن و یا سوزاندن چاره و راه گریزی نداشت و نمی خواست از پرنده ی گمشده ای که در حسرت و به امید دیدارش لحظه شماری کرده بود. به این سادگی دست بردارد اینطور ادامه داد:
مارال نه احماس خود را باور داشت نه احساس او را، با این که میان احساس آنها کوهی با ارتفاع مخوف قرار داشت که شنیدنن فریاد های احساس را مشکل می کرد با این وصف مارال به راحتی آن صدا را می شنید.
_وقتی شنیدم که پسر امیر تومان می خواهد تو را از من بگیرده طاقتم طاق شد و به سیم آخر زدم،
مارال مجال ادامه صحبت را به او نداد وگفت:
_پسرامیر تومان، نه اولی است و نه آخری که تواز او می ترسی. من فعلا خیال شوهرکردن را ندارم.
_ پس تکلیف من چه می شود؟
_ می خواهی چه کارکنی! به خوا ستگاری ام بیایی؟ مطمئن باش همینکه پایت به آن خانه برسد، پدرم یا خودش خونت را می ریزد و یا این کار را به عهده مشد اصغر می گذارد. او قول مرا به پسر عمه ام داده و با وجود اینکه من به عمه ام جواب رد داده ام، آنها دست بردار نیستند و نه پدرم حاضر است قولش را پس بگیرد و نه آنها دست از سماجت برمی دارند.
_ پس این یکی چی؟_خون چه کسی را ریخته که خونخوارش می نامی؟ به تو اجازه نمی دهم به او توهین کنی. اصلآ چرا می خواهی پایت را از گلیم خودت بیرون کنی؟ نقاش ازل طرحی راکه در روی دار قالی زندگی کشیده نقش من و تو را در کنارهم نهاده است، بهتر است به سراغ طرح خود بگردی و بیهوده به فکر بر هم زدن اساس نقش طراح آن نباشی.
_چون آن یکی را جواب کردهام، امیدوار است که شاید این یکی را جواب نکنم.
_پدرت به خون ریختن عادت دارد. مارال به خشم آمد وگفت:
طغیان رودخانه دلشان، امواج احسا سشان را گل آلود ساخت و غرش طوفان صدای یاشار در فضا پیچید:_ تو دختر خودخواه و مغروری هستی که به اصل و نسب خانوادگیت می نازی. حالا می فهمم که حق با آقا جانم است که تو را رونوشت برابر اصل پدرت می داند.
-از اینکه رونوشت برابر اصل پدر هستم خوشحالم و به هیچ کس اجازهنمی دهم به او توهین کند. اصلآ توکی هستی که به خود اجازه می دهی برسرم فریاد بکشی. حتی پدرم با همه ی ادعایی که دارد حریف من یکی نشده. اگر می خواهی مرا با فریاد و داد و بیداد بترسانی، مطمئن باش نه از تو می ترسم و نه از هیچ کس دیگر.
یاشار از أینکه کنترل اعصابش را از دست داده بود، پشیمان شد و با لحنی که پراز گرمای محبت بودگفت:_مرا ببخش برای یک لحظه کنترل اعصابم را ازدست دادم. دارم دیوانه می شوم. به من بگو باید چه کارکنم مارال؟ فکر نکن این فقط تو هستی که جرات بردن نام مرا در خانه نداری. در واقع به زبان آوردن نام تو در منزل ما هم به همان اندازه مشکل است. با وجود این خیال دارم از امروز روزی صدبار آنرا در پیش خانواده ام فریاد بزنم، حتی اگر شنیدنش باعث شود که آنهاگوشهایشان را بگیرند. توکه آنقدربه شهامتت می نازی، چرا نمی خواهی احساس قلبی خود را بروز بدهی؟
با آمدن مشتریان سکوت اختیار می کردند و به محض
خروجشان، دوباره به گفتگو ادامه می دادند. این اولین بار بودکه یاشار با این لحن نام او را بر زبان می آورد. مارال در قفس احساساتش را گشود و به آرزوهایش مجال پرواز داد. تا بال بکشند و به هرکجاکه می خواهند سر بکشند و هرکس را که می خراهند برگزیند وگفت:
_نمی دانم یاشار. صبرکن بگذار فعلآ مبارزه ای راکه برای پر زدن پسر امیرتومان شروع کرده ام به سرانجام برسانم. آنوقت شاید بتوانم به طریقی پدرم را وادار به تسلیم در مقابل خواسته ام کنم.
-پس تو با منیمرا به جوانان هم طراز خانواده ات ترجیح می دهی و ریشه ی احساسم را در اععاق قلبت می کاری تا بارور شود یا اگر قصد شوخی را داری همین الان ناامیدم کن نه انموقع که حوض قلبم را فقط با آب زلال محبت تو پرکرده ام، چون دلم نمی خواهد هیچ وقت این آب زلال باکلام منفی گل آلود شود.
_من با تو هستم. الان و همیشه.
_ یعنی باورکنم که تو دختر حاج صمد سلطانی، با همه ی غرور و تکبر
مارال با لحن اطمینان بخشی گفت:_ من دختر نترسی هستم. تو شهامتم را امتحان کرده ای و می دانی که وقتی تصمیم به کاری بگیرم، قادر به انجام آن هستم. پس صبر داشته باش و بگذار این بحران بگذرد. آنوقت به تو ثابت خواهم کردکه احساسم واقعی است وقصد شوفی را ندارم. تا قبل ازاینکه به دنبالم بیایند، بهتراست خودم به خانه برگردم.
روی برگرداند و به طرف در رفت. یاشار با ناامیدی صدایش زد وگفت:برگشت و نگاهش کرد. نگاهش بلندتر و رساتر ازکلام. صدایش میزد، اما مارال با ورود مثمتری دیگری به مغازه مجال پاسخ به او را نیافت و از در بیرون رفت
_نه مارال نرو خواهش می کنم.
فصل 24
با وجود اینکه به نظرمی رسید حاج صمد نسبت به مارال مهربان تر شده، باز هم رگه هایی ازکدورت درکلامش نمایان بود. ماه منیر و غزال بعد از بازگشت ازحمام، با شورو هیجان خاصی به تعریف ماجرای برخورد با خانم امیر تومان پرداختند وغزال به خواهرش گفت:
_هیچ می دانی که جیران و ملاحت با هم، همکلاس بوده اند؟ وقتی در مورد بیماری اش محبت کردم،گریه امأنش نداد. حالا می فهمم من وملاحت بارها در مدرسه همدیگر را دیده ایم، فقط چون همکلاس نبودیم طرف صحبت نمی شدیم، درعوض دراین یکساعتی که درحمام بودیم،کاملآ با هم صمیمی شدیم.
به این ترتیب مارال فهمیدکه سید خانم وظیفه اش را به خوبی انجام داده وغزال که برخلاف وی، زود جوش وصمیمی بود، درهمان برخورد اول نظر آنها را به خود جلب کرده است.
هوا د راولین روز آغازماه اسفند، با آنها مساعدت کرد و آفتاب داغی که از روز قبل می تابید برفهای یخ بسته ی کف حیاط، باغچه ها و تخته ی روی حوض بزرگ حیاط را آب کرده بود.
غیبعلی و برادوش حکمعلی که در خانه طغرل خدمت می کرد، در حیاط اندرونی آتش افروختند تا بره هائی راکه در موقع ورود خانم قربانی کرده
بودند، برای ضیافت ان شب کباب کنند.
برای زرین تاج فرقی نمی کرد که عروسش مارال باشد یا غزال. آنچه که اهمیت داشت این بود که او دختر خاج صمد سلطانی و هم شأن و هم طرار خانواده اش باشد.
بعد از وسوسه سید خانم و برخورد با غزال و هم صحبتی با او، ماه منیر عزمش را جزم کردکه آن شب بدون اشاره به نام مارال و نشان دادن تغییر عقیده اش، اظهار نمایدکه از اول هم منظورش دختر وسطی بوده و در موقع به زبان آوردن نامش اشتباه از طرف آنها بوده که به درستی نام آنان را نمی دانستند. با وجود اینکه غزال گمان می کرد، ملاحت در حمام به اشتباه او را عروس خانواده نامیده، ناخود آگاه قصد جلب نظر و خودنمائی را داشت و قبل از ورود مهماندن پنهان از چشم مادر به دور چشمش سرمه کشید.
ماه فنیرکه جمله ی ملاحت را شنیده بود این تصور را داشت که آنها غزال را با مارال اشتباه گرفته اند و در حالیکه با تعجب به حرکات وی
« » ء »مارال برای این که خود را از تک و تا نیندازد، لباس گلدار اهدائی عشرت را به تن کرد و موهای بافته اش را با گلهای مصنوعی ریز سفید وگل بهی اراست و برای به دست آوردن دل پدرکه بر سر سجاده مشغول دعأ خواندن برای سلامتی دختر بیمارش بود، از او رسید.
می نگریست،نگران برخورد وکفتکوی ان شب بود.
_چطور است آقا جان می بسندید؟حاج صمد سر بلند کرد و به چشمان درشت سیاهی که شادی در آن برق می زد نگریست و نتوانست از تحسین زیبائی اش خود داری کند و با لحن تحسین آمیزی پاسخ داد:
_عالی امت خیلی خوشگل شده ای فقط یادت ن رودکه نباید در نزد مردها چادر را از سرت پائین بینداری.
خنده صداداری کرد وگفت:
_ نه آقاجان خیالتان راحت باشد. فقط با اجازه ی شما وقتی بعد از شام زنها در تالار کوچک جمع شدند، چادر را بر می دادرم تا شکل و هیکلم را به خانواده داماد نشان بدهم.
-حیاکن دختر، این چه طرز صحبت با پدرت است!_قول بده امشب زبان درازی نکنی و آبروی خانواده را حفظ کنی. آرزو داشتم عروس خواهرم باشی. ولی حالا که او را نمی خواهی، لااقل خواستگار اسم و رسم داری راکه هم شأن خانواده ی ماست، از دست نده.
مارال نزدیکتر رفت و درکنار سجاده اش زانو زد و دست او را از روی قرآن برداشت و آنرا به لب نزدیک کرد وگفت:
_ آخر خیلی دوستتان دارم وامیدوارم که مرا بخشیده باشید.
خاج صمدکه قلب پرمهرش مالامال ازعشق به فرزندان بود، مارال را به طرف خود کشید و پیشانی او را غرق بوسه ساخت وگفت:
_اگر او را نپسندیدم جی؟_مطمئنم که می پسندی. طغرل می گو یدکه محمود پسر خوش سیما و با کمالی است. پدرت به این سادگی دخترعزیزکرده خودرا به هرکس و ناکسی نمی دهد. از وقتی به زنجان برگشته ام کارم شده تحقیق در مورد این جوان. می گویند در فرنگ درس خوانده و لایق وکاردان است.
کم کم داشت سر وکله ی مهماندن پیدا می شد. مشد اصغر خبر ورود حاج اسد پدر حوریه را به ارباب داد. صمد از جا برخامت و به مارال گفتکفش ها بودکه پشت در تالار جفت می شد. قزبس درکنار در شرقی و غیبعلی درکنار در غربی کفشها را تحویل می گرفتند و به مهماندن خوش آمد
_بروچادرسرت کن و به استقبال خانواده ی عمویت برو. منهم الان لباس عوض می کنم و می ایم.
می گفتند و آنها را به داخل راهنمائی می کردند. زنها قبل از ورود به سالن، دراتاق وسطی چادر مشکی را از سر برمی داشتند و به جای آن، چادر رنگی به سر می کردند
مهمانان خانواده امیر تومان دمته جمعی وارد شدند و تعداد شان متجاوز از سی نفر بود. مارال زیر چشمی به خواستگاری که ندیده او را بو زده بود نگریست و آنچه راکه در مورد او شنیده بود تصدیق کرد.محمودخان با اندام ورزیده و چشمان سیاه گیرا و چهره ی مطبوعش به سادگی می توانست نظر هر دختری را به خود جلب کند، با وجود این مارال، أصلآ از اینکه او را به این سادگی به دیگری واگذار نموده بود احساس پشیمانی نمی کرد. صورت خود را در زیر چادر پنهان ساخت، تا مبادا پسر امیرتومان در مقایسه ی غزال با او، از پسندیدنش منصرف شودو نقشه او را به هم بریزد، ولی محمود خان توجهی به او نداشت و با نگاه کنجکاو و مو شکاف حرکات غزال را که زرین تاج به محض ورود شان به تالار، نشانثی داده بود تعقیب می کرد.
زمانی که ستار، صدای حاج صمد را شنیدکه در موقع معرفی، اورا داماد ارشد خانواده، می نامید، سوزش غم و اندوه را به روی سینه احساس کرد و سر به زیر افکند. با وجود اینکه او حوصله ی توجه به دختر دیگری را نداشت، باوجود اینکه می کوشید تا نظر پسرش را به طرف ملاحت دختر امیرتومان جلب کند.
موقع صرف غذا که شد قزبس و شفیقه سفره بزرگی را در سر تا سر تالر گستردند و با سرویس چینی بارفتن و غذاهای رنگارنگ از مهماندن پذیرائی کردند. بر سر سفره فقط جای جیران پرنده ی شادی ماه منپر خالی بود. پس از صرف شام زنها در تالار کوچک اجتماع کردند و دور از چشم نامحرم چادر از سر برداشتند تا با خیال راحت بتوانند جواهرات گرانقیمت و لباسهای
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)