صفحه 3 از 40 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    متوجه شدم مسعود كمي عصبي شده چرا كه هر وقت عصبي ميشد پكهاي عميق و پشت سر همي به سيگارش ميزد...از اينكه عصبي شده بود متعجب شدم و گفتم: مسعود حالت خوبه؟!!!
    دوباره پك عميقي به سيگارش زد و گفت: سه سال پيش خيلي تصادفي ديدمش...بيشتر از اين سوال نكن سياوش...
    احساس كردم واقعا" اگه بخوام بيشتر از اين كنجكاوي كنم حسابي اعصاب مسعود رو بهم مي ريزم...براي همين ترجيح دادم موضوع رو بيشتر كشش ندهم چون مطمئن بودم بالاخره در فرصتي مناسب خود مسعود همه چيز رو برام خواهد گفت...
    فقط يك سوال ذهنم رو شديد مشغول كرده بود كه با تمام خودداري كه در خودم سراغ داشتم اما نتونستم اين سوال رو نپرسم؛بنابراين گفتم:مسعود؟...جدي جدي نكنه چشمت دختره رو...
    مسعود سيگارش رو در زيرسيگاري روي ميز خاموش كرد و با جديت گفت:سياوش چرند نگو...من فقط ميخوام كمكش كنم...همين.
    حس كردم مسعود واقعا" داره كلافه ميشه...!
    ديگه حرف رو ادامه ندادم و مداركي كه از خانم گماني روي ميزم بود رو جمع كردم و در كشوي ميزم قرار دادم و گفتم: ناهار پيش من هستي يا نه؟
    مسعود به سمت درب اتاق رفت و در حاليكه داشت از اتاق خارج ميشد گفت:نه...بايد برم شركت...
    و بعد بدون خداحافظي اتاق رو ترك كرد!
    لحظاتي به فكر فرو رفتم و پيش خودم حدس زدم شايد مسعود به خاطر رفتار بد گذشته اش با مرتضي هميشه دچار عذاب وجدان بوده و حالا كه به قول خودش فرصتي پيدا كرده ميخواد با محبت و كمك به خواهر مرتضي و خانواده ي اون كمي از فشار خاطرات گذشته اش كم كنه!
    خوب به خاطر داشتم در اون سالهاي اول و دوم دانشگاه مرتضي و مسعود كه هيچ وقت هم نفهميدم دليلش چيه؛هميشه با هم سر جنگ داشتن...بارها و بارها با هم گلاويز شده بودن...حتي يكي دو بار هم دفتر انضباطي اونها رو خواسته بود...چندين بار هم خود من و بچه هاي ديگه ي دانشگاه اون دو تا رو كه در محيط اطراف دانشگاه با هم گلاويز شده بودن رو از هم جدا كرده بوديم...تا اينكه بالاخره سال دوم دانشگاه مرتضي در اثر اون تصادف كه توي تاكسي بود به همراه دو نفر ديگه در مسير تهران- كرج كشته شده بود و بعد از اون واقعه من و چندتايي از بچه هاي دانشگاه كه در مراسم خاكسپاري مرتضي شركت كرديم ديگه هيچ خبري از خانواده اش نگرفتيم...چون لزومي نداشت...درسته كه دوست بوديم اما دوستي من و اون عميق نبود و فقط براي عرض تسليت در مراسم شركت كرديم و بس...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حالا حدس ميزدم تمام اين سالها كه چيزي حدود18يا19سالي ميشده؛احتمالا"مسعود هميشه در عذابي ناشناخته از رفتارش با مرتضي بوده و هميشه در پي فرصتي براي جبران مي گشته...چرا كه مسعود كلا" بچه ي مهربوني بود...
    اون روز تا پايان وقت اداري در شركت موندم و تونستم به خيلي از كارهام رسيدگي كنم و از اين بابت ممنون دختر عموي مامانم بودم كه در اون روز با اومدنش پيش مامان حسابي فكر و خيال من رو آسوده كرده بود.
    شب وقتي رسيدم خونه؛دختر عموي مامانم كه خاله صداش ميكردم كمي خونه رو مرتب كرده بود و حتي مامان رو هم حموم برده بود.
    براي شام هر چي من و مامان اصرار كرديم ديگه قبول نكرد بمونه و حتي نگذاشت من به منزل برسونمش و خودش آژانس گرفت و رفت.
    شب بعد از شام اميد خيلي زود به اتاقش رفت و خوابيد و منهم سر فرصت با مامان در مورد پرستار جديدي كه استخدام كرده بودم صحبت كردم.
    مامان از اينكه به قول خودش زحمات من كمتر ميشد بي نهايت خوشحال بود...خودمم هنوز هيچي نشده از اينكه ميدونستم فردا شخصي به عنوان پرستار در منزل حضور خواهد داشت بي نهايت احساس رضايت ميكردم و حتي شب هم به راحتي خوابيدم...مامان هم اون شب تا صبح راحت خوابيد و اصلا" براي هيچ كاري بيدار نشد و صدام نكرد.
    صبح ساعت7:00بود كه صداي زنگ درب منزل به صدا در اومد!
    حدس زدم بايد خانم گماني باشه...
    از روي تخت بلند شدم و سريع لباس مناسبي پوشيدم و درب خونه رو با اف.اف باز كردم.
    وقتي وارد خونه شد از ته دل خدا رو شكر ميكردم كه ديروز خاله كمي وضع خونه رو مرتب كرده بود وگرنه مطمئن بودم اگه با شرايط قبل كسي وارد اين خونه ميشد وحشت ميكرد!
    خانم گماني به محض ورود و سلام و عليك خواست كه اتاق مامان رو نشونش بدهم.
    با راهنمايي من به اتاق مامان وارد شد...مامان هنوز خواب بود.
    براي لحظاتي به اتاق و اطرافش نگاه كرد و بعد گفت:مسعود گفته شما يه پسر كوچولو هم داريد...ميتونم اونم ببينم؟
    - بله...البته...اما فكر ميكنم اتاقش حسابي بهم ريخته باشه...آخه8سالش بيشتر...
    لبخندي زد و گفت:بله ميدونم...مسعود همه چيز رو بهم گفته...
    وقتي به اتاق اميد وارد شديم اونم هنوز خواب بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خانم گماني براي لحظاتي به صورت اميد خيره شد و بعد به آرومي طوريكه اميد بيدار نشه گفت:چقدر شبيه خودتونه؟!!
    لبخندي زدم و با سر حرف او را تاييد كردم.
    با هم به هال برگشتيم٬خواستم به آشپزخانه برم كه گفت:اجازه بدين من صبحانه رو حاضر ميكنم...به هر حال از امروز كار من شروع شده...مسعود برام همه چيز رو گفته...درسته كه من فقط به عنوان پرستار مادرتون استخدام شدم اما ميدونم چه كارهاي ديگه ايي رو هم بايد انجام بدم...
    نميدونم چرا ولي كمي احساس شرمندگي كردم...به هر حال اون يك دختر جوان بود با مدرك ليسانس پرستاري و توقعي كه من داشتم خيلي بيشتر از يك پرستار خانگي از اون بود...از يك سو خوشحال بودم كه مسعود همه چيز رو براش گفته و از طرفي از موضوع شرمنده هم بودم...اما انگار خودش از نگاه من متوجه موضوع شد چون با همون لبخند مليحي كه چهره اش رو بيشتر از حد معمول دلنشين ميكرد گفت:نگران نباشيد...كار اين خونه سخت تر از كارهاي بيمارستان نيست...مادرتون كه نياز به مراقبت دائم نداره...بنابراين به جاي اينكه خيلي از ساعتهام رو بيكار در منزل بگذرونم ميتونم با كمال ميل به امور ديگه هم رسيدگي كنم...فقط اميدوارم از پس وظايفم به خوبي بربيام و شما رو پشيمون نكنم.
    به سمت آشپزخانه رفت و در همون حال مانتو و روسريش رو در آورد و روي يكي از صندليها گذاشت.تي شرتی بلند كه آستينهاي كوتاهي داشت به تنش بود؛يك شلوارمشكي هم به پا داشت...موهايش را با يك گل سر ساده پشت سرش جمع كرده بود اما كاملا" مشخص بود كه بايد موهاي بلندي داشته باشد.
    يكي از صندليها را عقب كشيدم و نشستم و او خيلي سريع مشغول آماده كردن چاي و ميز صبحانه شد.
    به حركاتش نگاه ميكردم و در همان حال كه گاه جاي بعضي از وسايل رو كه مي پرسيد بهش نشون ميدادم گفتم:ببخشيد خانم گماني...فقط پسر من اميد يك كم...
    دوباره لبخند زيبايي به چهره نشاند و در حاليكه ميز صبحانه رو مي چيد گفت:بله...در مورد اميد هم مسعود همه چيز رو بهم گفته...ميدونم بچه ي ديرجوش و عصبي هست...سعي ميكنم با اون هم رابطه ي خوبي برقرار كنم...
    - نه...فقط ميخواستم بگم اگه يه وقت حرف نامربوط به شما زد يا كاري كرد كه باعث ناراحتيتون شد كافيه به خودم...
    به ميون حرفم اومد و گفت:خواهش ميكنم آقاي مهندس...شما نگران نباشيد.
    در همين لحظه اميد با چهره ايي خواب آلود در حاليكه هنوز بليز و شلوار خواب به تنش بود وارد آشپزخانه شد.....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دوباره لبخند زيبايي به چهره نشاند و در حاليكه ميز صبحانه رو ميچيد گفت:بله...در مورد اميد هم مسعود همه چيز رو بهم گفته...ميدونم بچه ي ديرجوش و عصبي هست...سعي ميكنم با اون هم رابطه ي خوبي برقرار كنم...
    - نه...فقط ميخواستم بگم اگه يه وقت حرف نامربوط به شما زد يا كاري كرد كه باعث ناراحتيتون شد كافيه به خودم...
    به ميون حرفم اومد و گفت:خواهش ميكنم آقاي مهندس...شما نگران نباشيد.
    در همين لحظه اميد با چهره ايي خواب آلود در حاليكه هنوز بليز و شلوار خواب به تنش بود وارد آشپزخانه شد...براي لحظاتي سر جايش ايستاد و خيره خيره به خانم گماني نگاه كرد.
    خانم گماني با لبخند به طرف او رفت و گفت:به به...به به ببين چه پسر خوشگلي...
    اميد عقب عقب رفت و سپس برگشت و با عجله از آشپزخانه خارج شد؛متوجه شدم كه به اتاق خودش برگشت و درب اتاق را به شدت بهم كوبيد!
    خانم گماني سر جايش ايستاد و دیدم كه لبخند از صورتش محو شد و بعد به من نگاه كرد.
    نفس عميقي كشيدم و گفتم:با كسي صميمي نميشه...حتي توي مدرسه هم با كسي دوست نيست و هميشه وقتي ميرم مدرسه اش بهم ميگن تنهايي رو به هر چيزي ترجيح ميده...توي مدرسه هم وقتي بچه هاي همكلاسي بهش ميخوان نزديك بشن كارش به كتك كاري و دعوا ميكشه..واقعا"بعضي وقتها نميدونم بايد چيكار كنم!
    خانم گماني چايي براي من در فنجان ريخت و خودش هم صندلي مقابل من رو عقب كشيد نشست و گفت:مادرش رو خيلي دوست داشته؟
    بي اراده خنده ي تمسخر آميزي روي لبم آوردم و گفتم:مادرش؟...نه...اصلا"...هيچ وقت با مهشيد رابطه ي خوبي نداشت...هيچ وقت...يعني ميشه گفت مهشيد اصلا"مادري نكرد براي اميد....به تنها چيزي كه اهميت ميداد لباساش و لوازم آرايشش بود و هميشه سعي داشت به اميد حالي كنه كه براي اون يه مزاحم و يه موجود دست و پاگيره...
    - شما چي؟...رابطه اش با شما چطوره؟
    كمي از چايي رو خوردم و گفتم:ميشه گفت عاشقشم...اون هم خيلي به من وابسته اس و دوستم داره...بعد از من فكر ميكنم با تنها كسي كه حرف ميزنه و بازي ميكنه...
    - مسعود...درسته؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - آره...مسعود خيلي خوب با اميد ارتباط برقرار ميكنه...گرچه بعضي اوقات مسعود رو هم نمي پذيره...
    - وضع درسش چطوره؟...فكر ميكنم مهر امسال ميره به كلاس سوم...درسته؟
    - فوق العاده باهوشه...
    - مثلا"چقدر؟
    - خيلي...اونقدر كه الان سه ساله كه سالي يك بار تست آي.كيو كه ازش ميگيرن جز بچه هاي تيزهوش معرفي ميشه...نمراتشم هيچ وقت نديدم غير از20نمره ي ديگه ايي باشه...البته اينم بگم هيچ وقت توي خونه به غير از انجام تكليف مدرسه نديدم كتاب درسيش رو مطالعه كنه...مشخصه همه چيز رو در همون مدرسه ياد ميگيره...
    خانم گماني لحظاتي به فكر فرو رفت و بعد مستقيم به چشمهاي من نگاه كرد و گفت:آقاي مهندس...فكر ميكنم اميد چون به گفته ي شما به مادرش علاقه ايي نداشته و همه ي محبت رو در وجود شما براي خودش پيدا كرده از اينكه شخص ديگه ايي مثل من در اين خونه باشه وحشت داره...دليلشم اينه كه ميترسه نكنه اين شخص تازه وارد باعث بشه حضور شما در خونه كمرنگ بشه و شما بيشتر از گذشته خودتون رو در كارهاي بيرون از منزل و شركت غرق كنيد و ديگه دلواپسي براي منزل نداشته باشيد و تقريبا"اين كه اميد رو در حاشيه قرار بدين...و فكر ميكنم ناسازگار بودنش با پرستارهاي قبلي مادرتونم به همين دليل بوده...شما اينطوري فكر نميكنيد؟
    - تا حالا اين طوري به قضيه نگاه نكرده بودم!
    - ميشه يه خواهشي از شما بكنم؟
    به قدري صادقانه و با صدايي آرام بخش صحبت ميكرد كه براي لحظاتي احساس كردم مدتهاست از اينكه با كسي هم صحبت شده باشم اينقدر لذت نبرده ام!
    نگاهي به صورتش كردم...چشمهاي درشت و شفاف و مشكي داشت كه وقتي بهش نگاه ميكردم حس ميكردم چقدر اين نگاه عميقه...ابروهاي كشيده و سياه كه در حد يك دختر آرايش شده بود جذابيت چشماش رو صد برابر ميكرد و اين تنها آرايش صورتش بود...بيني ظريفي داشت كه باعث ميشد برجستگي لبهاي خوش فورمش بيشتر به چشم بياد...لبهايي كه كاملا" صورتي بود و هنگام صحبت دندانهاي سفيد و مرتبش من رو به ياد مرتضي می انداخت...مرتضي هم تقريبا"چهره ايي دخترونه داشت و يادم مي اومد بعضي وقتها توي دانشگاه سر به سرش ميگذاشتيم و ميگفتيم:مرتضي خدا ميخواسته تو رو دختر بیافرینه...همه كار رو هم كرده بوده ولي آخر كاري پشيمون شده...
    توي همين فكر بودم كه بي اراده به ياد شوخيهاي دوران دانشگاه لبخندي به روي لبم نقش بسته بود كه متوجه نگاه متعجب خانم گماني شدم و گفتم:ببخشيد...شما چيزي از من پرسيدين؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لبخند خاص خودش رو به لب آورد و گفت:خواستم ازتون خواهش كنم حداقل براي مدت كوتاهي هم كه شده بعد از ظهرها از شركت زودتر بياين خونه و اميد رو با خودتون به پارك و سينما ببريد و اينجوري بهش نشون بدين كه اومدن من در اين خونه نه تنها باعث نميشه شما خودتون رو غرق كارهاتون بكنيد؛بلكه با خيال راحتتر و وقت بيشتري كه پيدا كردين و خيالتون هم از بابت مادرتون راحت شده اون رو به گردش برده و وقت بيشتري رو براش ميتونيد بگذاريد...فكر ميكنم اين طوري اميد زودتر حضور من رو بپذيره و منم بهتر بتونم باهاش ارتباط برقرار كنم...
    حرفي كه ميزد به نظرم كاملا"درست بود و من با تمام عشقي که به اميد داشتم چقدر از اين فكر غافل شده بودم!!!
    وقتي خوب فكر كردم ديدم به راستي چقدر مدت زمان طولاني است كه من اميد رو به گردش نبردم!!!
    لبخندي زدم و گفتم:شما درست ميگيد...واقعا"من به خاطر مشكلاتي كه سر راهم بوده خيلي از اين بچه غافل شدم و فكر ميكردم همين قدر كه در درون خودم عاشقشم براش كافيه...
    در همين لحظه صداي مامان به گوش رسيد كه من رو صدا ميكرد.
    خانم گماني گفت:تا شما به اتاق مادر بري منم صبحانه اي ايشون رو آماده ميكنم...بعد ميام.
    حدس زدم ميخواد اومدنش رو به مامان در تنهايي اطلاع بدهم و بعد مامان رو ببينه؛براي همين گفتم:مامان ميدونه شما امروز مياي.
    - چه خوب...پس با هم ميريم به اتاقشون.
    به همراه همديگه از آشپزخانه خارج شديم.وقتي ميخواستيم به اتاق مامان وارد بشيم صداي اميد رو شنيدم كه از اتاقش من رو صدا ميكرد.براي لحظاتي نميدونستم به اتاق مامان برم يا به اتاق اميد كه خانم گماني گفت:شما بهتره بري پيش اميد...من خودم به اتاق مامان ميرم.
    با سر حرفش رو تاييد كردم وبه سمت اتاق اميد رفتم.
    وقتي خانم گماني وارد اتاق مامان شد لحظه ايي برگشتم و نگاهش كردم...خيلي از رفتارش كه مملو از اعتماد به نفس بود خوشم اومده بود...و بعد وارد اتاق اميد شدم.
    اميد با چهره ايي عصبي و خشمگين روي تختش نشسته و زانوهاش رو توي بغلش گرفته بود!
    رفتم كنارش روي تخت نشستم و در حاليكه سعي داشت از كار من ممانعت كنه اما موفق نشد و من اون رو در آغوشم گرفتم و گفتم:چيه بابا؟...چرا صبح اول صبحي اينقدر بد اخلاق شدي؟
    - اين كيه اومده خونه ي ما؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - اين خانم از اين به بعد مياد اينجا تا مواظب مامان بزرگ باشه...تو مخالفي؟
    - ازش خوشم نمياد...
    - پسر خوب من كه الكي نبايد از كسي بدش بياد...حالا يه مدت اينجا بمونه اگه ديديم به درد نميخوره ميگيم بره...باشه؟
    - دوست ندارم كسي غير از من و مامان بزرگ و شما توي اين خونه باشه...
    - ولي من فكر ميكنم يه مدتي اينجا باشه تا حداقل من وقت كنم پسر خوبم رو يه ذره ببرم گردش...بريم پارك...بريم هر جايي كه تو دوست داري...اون اينجا باشه خيال من از بابت مامان بزرگ راحته و دوتايي بيشتر ميتونيم بريم بيرون گردش كنيم...تو اينطوري فكر نميكني؟
    اميد براي لحظاتي به چشمهاي من خيره شد و بعد خودش رو بيشتر توي بغلم جا داد و گفت:من دوستش ندارم...
    روي موهاي مشكي و نرمش رو بوسيدم و گفتم:لازم نيست كه دوستش داشته باشي...اونم به تو كاري نداره...مهم من و تو هستيم...مگه نه؟
    - ولي پرستارهاي قبلي من رو اذيت ميكردن.
    - اين تو رو اذيت نميكنه...بهت قول ميدم...اگه اذيتت كرد به خودم بگو زودي بيرونش ميكنم...چطوره؟...خوبه؟
    - پس بهش بگو...
    - چي بگم؟
    - بگو كه به من كاري نداشته باشه...بهش بگو من هر كاري دوست داشته باشم ميكنم...هر چي دوست داشته باشم ميخورم...هر جا دوست داشته باشم توي خونه بازي ميكنم...حق نداره به اسباب بازيهاي منم دست بزنه...
    خنديدم و بيشتر در آغوشم گرفتمش و گفتم:باشه پسرم...همه رو بهش ميگم...حالا بلند شو با هم بريم صبحانه بخوريم...من بايد بعد صبحانه زودي برم شركت.
    - ديگه ظهرها براي ناهار نمياي خونه؟
    - خوب حالا كه اين خانم اومده ديگه ظهر نميام ولي عصر كه اومدم با هم ميريم...
    - تو گفتي اين اومده بيشتر من و تو با هم هستيم...پس چرا الان ميگي ديگه ظهر نمياي خونه؟
    - تو دوست داري بابا براي ناهار خونه باشه؟
    - آره.
    - باشه...ناهار ميام...اما دوباره برميگردم شركت ولي عصر كه برگشتم خونه؛پسر گل من بايد حاضر و آماده باشه تا با هم بريم هر جايي كه دوست داره و حسابي خوش بگذرونيم...چطوره؟...موافقي؟
    اميد خنده ي شيرين و كودكانه ايي كرد و بعد در حاليكه هنوز اون رو توي بغلم گرفته بودم از روي تخت بلند شدم و با هم از اتاق خارج شديم و به آشپزخانه رفتيم.
    خانم گماني رو ديگه تا وقت خداحافظي نديدم.فقط وقتي به اتاق مامان رفتم اونم اونجا بود و داشت به مامان صبحانه ميداد.
    از اينكه به اين سرعت اتاق و تخت مامان رو مرتب كرده بود كمي تعجب كردم ولي وقتي رضايت رو در چهره ي مامان ديدم انگار يك بار بزرگ و سنگين رو از روي دوشم برداشتن!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از خداحافظي از مامان و خانم گماني؛اميد رو هم بوسيدم و به شركت رفتم.
    عجيب بود...حضور اين دختر در همين مدت كوتاه چه حس آرامش قوي رو به من بخشيده بود...انگار بزرگترين و سنگين ترين مسئوليتي كه تا اون روز بر دوشم بود رو يكباره برداشته بودن!
    ساعت يك بود كه گوشي موبايلم زنگ خورد...وقتي نگاه كردم فهميدم از منزل تماس گرفتن.
    گوشي رو كه جواب دادم صداي اميد رو شنيدم كه گفت:پس چرا نمياي؟!!!!
    لبخندي زدم و گفتم:سلامت كو پسر خوب؟
    صداي اميد جدي و عصبي بود كه گفت:ميگم چرا نمياي؟...مگه نگفتي براي ناهار مياي خونه؟...بيا ديگه.
    - باشه پسرم...كارم تموم شده...الان ميام.
    وقتي به خونه رسيدم براي اولين بار بعد از مدتها عطر مطبوعي از غذا در فضاي خونه پيچيده بود...
    اميد با ديدن من سريع از روي مبلي كه روش دراز كشيده بود بلند شد و به طرفم دويد و در همان موقع خانم گماني هم در حاليكه داشت دستهاش رو با دستمالي خشك ميكرد از آشپزخانه خارج شد.
    اميد رو در آغوش گرفتم و بوسيدم و پاسخ سلام و خسته نباشيدي كه خانم گماني گفت رو دادم و بعد به سمت اتاق مامان رفتم.
    همه چيز مرتب و تميز بود و لبخند رضايت روي لبهاي مامان بيشتر از هر چيزي خوشحالم كرد.
    به آرامي گفتم:چطوره مامان؟از پرستارت راضي هستي؟
    مادرم نگاه تشكر آميزي به من كرد و گفت:خدا خيرت بده...آره...دختر خوبيه...هم مودبه هم معلومه به كارش خيلي وارده...از همه مهمتر خوشحالم از اينكه تو ديگه اسير زحمت من نيستي...
    اميد رو گذاشتم روي زمين و بعد پيشاني مامان رو بوسيدم و گفتم:زحمت چيه مامان...من تا جون دارم نوكرتم.
    - برو غذات رو بخور مادر..دست پختشم خيلي خوشمزه اس.
    - مگه شما ناهارتم خوردي؟!!!
    - آره مادر...همه ي كارهاي دختره روي نظمه...خيالت راحت باشه...
    اميد دست من رو كشيد و به سمت درب اتاق برد و گفت:بيا بريم ديگه...سهيلا جون ميز ناهار رو آماده كرده.
    با تعجب به اميد نگاه كردم و گفتم:سهيلا جون!!!!!!....اميد بابا معلومه خيلي زود با خانم گماني رفيق شدی...
    صداي آرام مامان رو شنيدم كه گفت:نميدوني چقدر قشنگ با اميد حرف ميزنه...خدا خيرش بده...امروز اصلا"اين بچه هم يه حال و هواي ديگه داره...
    اميد برگشت و با اخم به مامان نگاه كرد و گفت:نخيرم...من اصلا" هم دوستش ندارم...خوشحالم چون بابا بهم قول داده من رو بعد از ظهر ببره بيرون؛ببره پارك...فقط براي اينه كه خوشحالم.
    به مامان چشمكي زدم و در حاليكه به همراه اميد از اتاق خارج ميشديم گفتم:درسته...و بابا هم سر قولش هست...مطمئن باش.
    وقتي وارد آشپزخانه شدم اميد با عجله روي يكي از صندليها نشست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ميز ناهار كاملا" آماده بود و برنج و مرغ و سيب زميني سرخ شده عطر مطبوعي رو در همه جا راه انداخته بود.
    متوجه بودم كه اميد به محض ورود به آشپزخانه دوباره چهره ايي اخمو به خودش گرفته و اصلا" به خانم گماني نگاه نميكنه.
    لبخندي زدم و به خانم گماني كه داشت يخ در پارچ مي ريخت تا آب خنك درست كنه نگاه كردم و گفتم:دست شما درد نكنه...بعد از مدتها غذاي خونه خوردن به آدم مي چسبه...عطر و بوي غذايي كه درست كردين همه ي خونه رو گرفته...واقعا"ممنونم.
    خانم گماني لبخندي زد و در همون حال كه مشغول به كارش بود گفت:خواهش ميكنم...كاري نكردم.
    براي اينكه يه لباس راحت بپوشم و از شر اون كت و شلوار و كراوات راحت بشم و آبي هم به دست و صورتم بزنم از آشپزخونه بيرون رفتم.
    صداي خان گماني رو شنيدم كه گفت:آقاي مهندس زودتر تشريف بيارين تا غذاتون سرد نشده.
    در حاليكه تمام وجودم از حس آرامش پر شده بود در ضمني كه به اتاقم وارد ميشدم گره كراواتم رو باز كردم و گفتم:باشه...همين الان ميام...امروز واقعا غذا مزه ميده...
    وارد اتاق شدم و كراواتم رو روي تخت گذاشتم و كتم رو از تنم خارج كردم كه ناگهان صداي شكستن پي در پي ظروف از آشپزخانه به گوشم رسيد.
    با عجله از اتاق خارج شدم و وقتي وارد آشپزخانه شدم ديدم اميد در حاليكه هنوز گوشه ي رو ميزي توي دستش است كنار ديوار ايستاده و تمام بشقابها و غذاها روي زمين ريخته و شكسته شده...
    به خانم گماني نگاه كردم...ديدم متعجب و تا حدودي وحشت زده به يخچال تكيه داده و به غذاها و ظروف شكسته شده ي روي زمين نگاه ميكنه.............
    ادامه دارد.......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با عجله از اتاق خارج و وقتي وارد آشپزخانه شدم ديدم اميد در حاليكه هنوز گوشه ي رو ميزي توي دستش است كنار ديوار ايستاده و تمام بشقابها و غذاها روي زمين ريخته و شكسته شده...
    به خانم گماني نگاه كردم...ديدم متعجب و تا حدودي وحشت زده به يخچال تكيه داده و به غذاها و ظروف شكسته شده ي روي زمين نگاه ميكنه...
    براي لحظاتي نميدونستم بايد چيكار كنم!!!
    اميد با ديدن من گوشه ي روميزي رو كه هنوز توي دستش بود رها كرد و با سرعت از كنار پاي من رد شد و دويد به اتاقش و درب رو محكم به هم كوبيد!
    خانم گماني كه گويا سريعتر از من تونسته بود به خودش مسلط بشه از يخچال فاصله گرفت و شروع كرد به جمع كردن ظروف و آنچه كه به روي زمين ريخته شده بود.
    صندلي رو عقب كشيدم و با حالتي كه بي شباهت به آدمهاي درمانده نبود به روي آن نشستم و در حاليكه به حركات خانم گماني نگاه ميكردم گفتم:چرا اينجوري كرد؟
    - نميدونم...شايد اين غذا رو دوست نداره...شايد ياد چيزي افتاده...شايدم من كاري كردم كه باعث شد عصباني بشه...
    - مگه شما كاري كردي يا حرفي زدي؟
    - نه به خدا...
    - باشه...برم پيشش ببينم چرا اين كار رو كرد...
    خانم گماني در حاليكه كف آشپزخانه رو تميز ميكرد ديگه حرفي نزد و منم از آشپزخانه خارج شدم.
    وقتي به اتاق اميد رفتم ديدم در بين حد فاصل تخت و كمدش روي زمين نشسته و زانوهاش رو در آغوش گرفته و با اخم به نقطه اي خيره شده.
    نميدونستم بايد باهاش چيكار كنم!..تا توضيح نداده بود در واقع منم نبايد عكس العملي نشون ميدادم چون ميدونستم اگه بخوام قبل از شنيدن حرفاش اون رو تنبيه كنم ممكن بود بعد پشيمون بشم.
    روي تخت نشستم و براي دقايقي دستانم رو بهم گره كردم و با نگاه كردن به طرح كارتوني فرشي كه كف اتاق بود سعي كردم زمان لازم رو بهش بدهم تا بلكه كمي آروم بشه..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 40 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/