از صفحه 106 تا 145
متعجب بود . او با وجود این سنّ کم ، دارای قوه فهم و شور بالایی بود و این تحسین برانگیز بود .
وقتی حاضر شدند ستایش رو به شاهرخ که هنوز روی صندلی پذیرایی نشسته و در افکار خویش غرق بود ، کرد و گفت :
_ آقای فروین من بهار رو برای ساعتی به گردش می برم .شاهرخ سر بلند کرد و گفت :
_متاسفم ناراحتتون کردم ، بله ، برید . ممنونم .
ستایش سر به زیر انداخت و همراه بهار خانه را ترک کرد . شاهرخ پس از رفتن آنها به اتاق خودش رفت . قاب عکس رومیزی بهاره را در دست گرفت و به آن خیره شد .
_واقعاً اگه تو نبودی .... شاید الان بهار اینجا کنار من نبود .
افسرده خود را در صندلی انداخت و در افکارش غرق شد .
فصل 3
مدت ها از اقامت ستایش در خانه شاهرخ می گذشت .افراد خانواده مثل شبنم و مادر و پدر شاهرخ بارها به منزل شاهرخ آمده بودند ، میدیدند که بهار روز به روز سرحال تر و شاداب تر می شود و دیگر نشانی از غم و اندوه بر چهره اش نیست . وابستگی شدیدی بین او و ستایش به وجود آمده بود . از وضع زندگی شاهرخ نیز خوشنود بودند ، ستایش دلوراسیون خانه اش را عوض کرده بود . شاهرخ اجازه نداده بود ستایش دکوراسیون خانه اش را عوض کند ، حتی نمی خواست گلدانی از جای خود تکان بخورد . میخواست همه چیز همانگونه که بهاره چیده بود ، باقی بماند . ستایش فقط چند تابلو را به اتاق خودش و یکی دو تا را به دیوارهای خالی پذیرایی زده بود . بیشتر توجه مادر شاهرخ به خود ستایش بود که با وجودش در آن خانه ، تا حدودی سردی و یاس را نابود کرده و از بین برده بود .
یکی از حین روزها شبنم به منزل شاهرخ آمد . در این ساعت از روز شاهرخ سرکار بود و ستایش و بهار در خانه تنها بودند .
_سلام عمه .
_سلام عزیزم .
بهار را بوسید و با ستایش نیز احوالپرسی گرمی کرد و بعد هر سه در پذیرایی جای گرفتند .
_خوب شبنم جون ، تعریف کن ببینم ، دیر به دیر به ما سر میزنی .
_چه کنم ، گرفتارم ، تو چطوری ؟ دلم برات تنگ شده بود .
شبنم پرسید :
_راستی کی به خونه خودتون رفتی ؟ اصلا نمیری ؟!
_آره ، ماهی یکی دوبار می رم .
او هر ماه یکبار به خانواده اش سر میزد و در این دیدارها گاهی بهار را نیز با خود می برد . شبنم پرسید :
_ چطور دلت میاد یک ماه خانواده ات رو نبینی ؟!
_به بیشتر از این هم عادت دارم .
_ تو چطوری عزیزم ؟
_ خوبم عمه جون . ستایش جون خیلی خوب و مهربونه .
_معلومه ، چون خودم خواستم بیاد پیش تو . در ضمن چون میدونستم خیلی خوب و مهربونه ، انتخابش کردم .
بهاره لبخندی شاد زد و به اتاقش رفت . شبنم پرسید :
_ از رامین چه خبر ؟
_هیچی ، از وقتی این کار رو شروع کردم ، دیگه ندیدمش . امیدوارم هرگز نبینمش .
_بالاخره که چی ؟ تو طلاقت رو گرفتی ، به خاطر مزاحمت اش می تونی شکایت کنی .
_پدر میگه نباید سر و صدا راه بیفته . میگه وقتی اصرار می کردم بری خارج به خاطر همین بود .
_حالا ناراحت نباش ستایش جون ، انشا الله که درست میشه .
_انگار این موضوع تمام شدنی نیست . وقتی آقا شاهرخ رو میبینم که تا این اندازه به همسر مرحومش وفاداره ، حسودیم میشه . اونوقت شوهر من !
_اون دیگه شوهر تو نیست . شما غیابی طلاق گرفتید .
_آره ، ولی رامین میگه چون خودش نبوده طلاق درست نیست . از خودش قانون می سازه و من رو محکوم می کنه . میگه هنوزم زن من هستی و من حق دارم راجع به تو تصمیم بگیرم . از اول هم دنبال عشق و عاشقی و خودم نبود. دنبال ثروت بابام بود . خاک بر سرم ، هر بالایی سرم اومد خودم کردم .
اشکی که گونه ستایش را تر کرد ، باعث اندوه شبنم شد .
_غصه نخور ، غصه خوردن که کاری رو درست نمی کنه .
_دلم به حال خودم میسوز ، وقتی یاد اون روزها می افتم لرزه بر اندامم میافته .
_می فهمم ،آروم باش عزیزم .
_بیشتر از هر چیزی دلم به حال "شروین " می سوز بیچاره پسرم ، اگر بود الان ........
صدای بلند گریه ستایش باعث شد بهار سراسیمه به پذیرایی بیاید . با دیدن چهره اشک آلود ستایش ، ترسان پرسید :
_ چی شده ستایش جون ، چرا گریه میکنی ؟ عمه چی شده ؟
_نترس عزیزم ، ستایش کمی دلش گرفته بود ، همین .
_مثل دل بابای من ، عمه ؟!
شبنم افسرده به بهار نگریست . او تمام موضوعات ناراحت کننده را ماند غم و اندوه پدرش فرض میکرد . ستایش اشک هایش را از چهره زدود و به روی بهار لبخندی زد .
_چرا اینطور نگاهم میکنی کوچولو ، بیا بغلم .
بهار به آغوش ستایش رفت .
_قول میدی دیگه گریه نکنی ؟
ستایش لبخندزنان گفت :
_قول نمیدم ، ولی سعی می کنم .
شب شاهرخ به منزل بازگشت ، عقربه های ساعت دیروقت را نشان می داد . ستایش در آشپزخانه روی صندلی نشسته و در افکار خودش غرق بود و اصلا متوجه ورود شاهرخ نشد . بهار نیز در اتاقش به خواب عمیق فرو رفته بود . شاهرخ با دیدن چراغ روشن آشپزخانه به آن سو کشیده شد و با دیدن ستایش ایستاد و متعجب به او خیره شد . چهره ای اشک الود و چشم هایی که به دور دست خیره شده بود . او اینجا نبود . بلکه به سال های قبل برگشته بود . به سالهایی که آنها را در خاطراتش به ثبت رسانده بود . شاهرخ جلو رفت و آرام زمزمه کرد :
_ ستایش خانم..... ستایش خانم !
ناگهان او سر بلند کرد و با دیدن شاهرخ در مقابل خود ، از جا پرید :
_س.....س.....سلام.
ناگهان او سر بلند کرد و با دیدن شاهرخ در مقابل خود ، از جا پرید :
_ آروم باشید ، ببخشید که ترسوندمتون .
ستایش نفسی کشید و گفت :
_ شما کی برگشتید ؟
_چند دقیقه پیش ، اتفاقی افتاده ؟
_نه ، چطور ؟
_ پس چرا گریه میکنید ؟
ستایش دستی بر گونه هایش کشید و خیسی اشک را حس کرد . روی صندلی نشست و جوابی نداد . شاهرخ آرام زمزمه کرد :
_ اجازه میدید من هم پا تو خلوت شما بذارم ؟
ستایش مخالفتی نکرد . شاهرخ روی صندلی مقابل او قرار گرفت . هر دو ساکت بودند . شاهرخ ، با دیدن اندوه خلوت ستایش ، به یاد خلوت های خودش افتاده بود . فهمید مطمئنا روح ستایش را نیز غم و اندوهی بزرگ آزار میدهد . برای تسکین اندوه آرام شروع به صحبت کرد :
_ من وقتی دلم تنگ میشه ترجیح میدم تنها باشم و تو خاطراتم غرق بشم . شاید هم عقده دلتنگی ام رو با ریختن قطره های اشک از بین ببرم ...... ولی همیشه دلتنگی با من همراه بوده و من دوست خوبی برای دلتنگی ها و غم ها و غصه ها بودم . گاهی هم حرف زدن درباره اون دلتنگی خیلی بهتر از تنهایی و زجر کشیدنه . پس حرف بزنید . خودتون رو خالی کنید ، قول میدم شنونده خوبی باشم . البته اگه دوست دارید و حرف زدن با من آرومتون می کنه . در غیر این صورت میتونم تنها تون بذارم و بیشتر از این ناراحتتون نکنم .
حتی جملات با محبت شاهرخ هم نتوانست روح ناارام ستایش را آرام کند . با این حال آرام زمزمه کرد :
_ هیچ وقت دوست نداشتم درباره غصه هام با کسی حرف بزنم . همیشه تو خودم میریختم و دم نمیزدم . ولی حالا انگار در حال انفجار هستم . دیگه تحمل ندارم .
_پس حرف بزنید . از خودتون بگید . از غصه هاتون از اولش .....
ستایش مکثی کرد و بعد از لحظاتی طولانی ، اینگونه آغاز کرد :
_مثل تمام دخترها که تو سنّ هفده ، هجده سالگی تو احساساتشون غوطه ورند و توجهی به اطراف ندارند من هم غرق در خودم بودم و تو رویا فرو می رفتم . بعضی از دوستام رو میدیدم که عاشقند و چه هیجانزده از عشق میگن و میخواندند . ولی مانع عاشق بودم نه شیدا . هیجانم به خاطر جوانی بود . به خودم می گفتم نگاه کن دختر ، تو دیگه بزرگ شدی. باورم نمی شه . به هیجده سالگی رسیده باشم . همون طور که ناباورانه بزرگ شده بودم و خودم باور نداشتم . همان طور هم عاشق شدم . رامین پسر همسایه ما بود .ساکن خونه ویلایی روبرویی خونه ما . از نظر وضع مالی تفاوت چندانی با ما نداشتند . رامین و برادرش " آریا " که ازدواج کرده و در آمریکا زندگی می کرد . تنها فرزند خانواده به حساب می آمدند . رامین منو توی راه مدرسه دیده بود . وقتی خانواده هامون به راسم همسایگی دوستی و رفت و آمد کردندن ، باز هم ما همدیگه رو دیدیم . قیافه جذاب و سخنان جالب اون بالاخره منو اسیر کرد . اون قدر جذبش شده بودم که دیگه حال خودم رو نمیفهمیدم . فهمیدم اونم دوستم داره و به من علاقه منده . دور از چشم خانواده هامون با هم به گردش می رفتیم .سینما ، پارک .... چه روزهایی بودندن ، فارغ از هر گونه فکر و خیال شاد بودم و به قول خودم عاشق . جز رامین کس دیگه رو در زندگی ام نمیدیدم و فقط به اون فکر می کردم . وقتی اون زمزمه می کرد " ستایش دوستت دارم " انگار ........بالاخره رامین با خانواده اش به خواستگاری ام اومدند. خانواده اون از خدا می خواستند که با ما وصلت کنند . پدرم دو تا دختر داشت . من و خواهرم . ثروتش بین من و اون تقسیم می شد ، ثروت کمی نبود . همیشه فکر می کردم که پدر رامین فقط بمال پدرم چشم داشت . ولی بعدها توی زندگی فهمیدم که اون خودش راغب تر بوده . پدرم نظر خوبی نسبت به رامین نداشت و می گفت مرد زندگی نیست و فقط پی الواتی خودشه. ولی من این چیزها سرم نمی شد . فقط رامین رو می خواستم . همین و بس . مخالفت خانواده ام من رو منصرف نکرد و بالاخره جواب مثبت من که مدتها " بله " بود به گوش خانواده رامین رسید و باعث شادمانی اونا شد . طی مراسم باشکوهی با رامین ازدواج کردم . شاید شادی و خوشبختی من توی ازدواج به اندازه همون هفته اول بود . چون بعد از اون بود که رامین واقعی رو شناختم . وقتی مهمونی های دوره ایش شروع شد فهمیدم چقدر در موردش اشتباه کردم . وقتی میدیدم توی مهمونی ها ، با دوستانش دست به هر کاری میزنه و نگاه های ناراحت من براش اهمیّت نداره داغون می شدم . فهمیدم واقعاً در چه منجلابی پا گذاشتم که بیرون اومدن از اون غیر ممکنه . وقتی بهش اعتراض می کردم می گفت خودت خواستی . کارت دعوت که برات نفرستاده بودم . دیدی ، پسندیدی و قبول کردی ! کسی هم مجبورت نکرد.
نمی تونستم حرف بزنم حتی به خانواده خودم . خودم خواسته بودم . حالا به خانواده ام چی می گفتم ؟ با چه رویی از بدی های رامین می گفتم ؟ یک بار با مادر رامین صحبت کدام ، ولی پشیمون شدم . چنان بر سرم هوار کشید و سخنان زشت تحویلم داد که با خودم عهد بستم هرگز هیچ حرفی رو با اون در میون نذارم و درد دل نکنم . دیگه به نبودن رامین در خونه هم عادت کرده بودم . صبح از خونه میزد بیرون و شب دیر وقت بر میگشت و آنقدر خسته و خواب آلوده بود که نمی شد حرفی با او زد . کارش به جایی رسیده بود که گاهی هم کتکم میزد . دیگه تصمیم خودم رو گرفته بودم . باید خودم رو از دست این پست فطرت خلاص میکردم . ولی یک اتفاق شاید برای خیلی ها قشنگترین اتفاقی باشد که به وقوع می پیونده ، ولی برای من .... باردار شده بودم . قرار بود مادر شوم . اولش خیلی ناراحت بودم چون باعث شد از تصمیمم منصرف شوم ، ولی بعد خوشحال شدم و فکر کردم شاید با وجود بچه توی زندگی تغییراتی به وجود بیاد و شاید رامین کمی به زندگی و آینده بیشتر و منطقی تر فکر کنه . ولی چه ساده دل بودم من ! اولش رامین وقتی شنید قراره پدر بشه خوشحال شد و اخلاقش تغییر کرد . مهربون شد . مرد زندگی شد . فکر می کردم خوشبختی به من روی آورده . فکر می کردم خوشبختترین زن روی زمین هستم . ولی این خوشبختی هم گذرا بود . چون بعد از دو ماه ، رامین دوباره همون آدم سابق شد . مهمونی هایش شروع شد. چون دیگه از سر من که مزاحمش بودم خلاص شده بود راحت هر غلطی دلش می خواست می کرد . روزها رو به عشق به دنیا اومدن فرزندم سپری می کردم . ولی از ماجراهای پشت پرده خبر نداشتم . دوستان رامین اونو از بچه دار شدن من میکردند..با سخنان احمقانه ، مغز خالی رامین پر می کردند . رامین هم با تبعیت از حرف های اونا دست به کار کثیفی زد. اولش وقتی از اون شنیدم که باید بچه رو از بین ببریم نزدیک بود سکته کنم . مخالفت کردم و گفتم هرگز این کار رو نمی کنم . من این کار را نمی کردم .
رامین بی اطلاع از من داروهای سقط جنین رو میریخت روی شربت و آب و غذا و به خورد من میداد . آخ که چقدر من احمق بودم . نفهمیدم ، ولی بعد متوجه شدم ، زود فهمیدم و این اتفاق نیافتاد . اما این بار داروهای لعنتی اثراتی رو روی بچه ام بجا گذاشتند که .....
ستایش سر روی میز نهاد و با ضجه های دلخراش شروع به گریستن کرد . یادآوری آن لحظات ..... شاهرخ نیز اندوهگین به او خیره شده بود . قلبش فشرده شده بود و نمیدانست برای تسکین ستایش ، چه کلماتی را بر زبان آورد . سکوت کرد ، زیرا میدید و حس میکرد اینگونه او بهتر میتواند بر اندوه درونی اش مسلط شود . وقتی می اندیشید ، میدید که خودش نیز در زمان اندوه به سکوت بیش از هر چیز دیگری نیاز دارد .
بعد از دقایقی سر بلند کرد . هاله ای از اشک چشمانش را درخشان کرده بود . چنان محو به نقطه ای زل زده بود که شاهرخ به راحتی درک کرد اکنون در رویاهایش به آن زمان برگشته است .
_وقتی درد تو تمام وجودم پیچید ، اهمیت ندادم . آخه حس مادر شدن باعث شادیم شده بود . هر دردی که به وجودم خنجر میزد ، مثل لالایی خوش آهنگی بود که منو دعوت به خوابی خوش و عمیق می کرد . وقتی صدای گریه بچه به گوشم رسید لبخند ی زدم و نگاهم را به آسمان دوختم و خدا را شکر کردم که بچه ام زنده اشت . دو روز گذشت . مادرم و خانواده ام برای دیدنم اومدندن . ولی خبری از رامین و خانواده اش نبود . خانواده خودم هم چندان خوشحال نبودند . بچه رو هم نمی آوردند . می گفتند ضعیف بوده و توی دستگاه گذاشتنش . میگفتند پسره و من خوشحال از مادر شدن می خندیدم . ولی بالاخره به موضوع تلخی پی بردم ، موضوعی که بند بند وجودم رو به نابودی کشید . بچه ام .... بچه من ..... از دو پا فلج بود ......
پشت شاهرخ تیری کشید و آهی از سر افسوس از سینه بیرون داد و غمگین به ستایش خیره شد . اشک هایی که از چشمان ستایش سرازیر بود ، به آبشاری شباهت داشت که مدام در حال خروشیدن بود و خیال ایستادن نداشت .
_رامین حتی یک بار هم به بچه نگاه نکرد . خودم تصمیم گرفتم برایش اسم انتخاب کنم و بزرگش کنم . پدرم می گفت طلاقم رو بگیرم . می گفت جدایی بهتر از این زندگیه که تو داری . خانواده ام بی نهایت نگرانم بودند . ولی من از روی همه اونا خجالت زده بودم خودم چنین مصیبتی رو برای خودم درست کرده بودم . به قول قدیمی ها خود کرده را تدبیر نیست ! اسمش رو شروین گذاشتم .می خواستم زندگی کنم . هنوز قدرت ایستادن داشتم ، هنوز توان مبارزه رو داشتم . وضع رامین هم روز به روز بدتر میشد . اعتیادش بالا می گرفت و قیافه اش روز به روز کریه تر می شد . شروین دندان دراورد ، به حرف زدن افتاد ، قوه فهم و درکش بالا بود . میدید که من چقدر زجر میکشم ، وقتی می گفت مامان ، دلم می لرزید . اه پسر عزیزم ، اون حتی از پدرش می ترسید . شاید توی تموم اون مدت یکی دوبار اونو بابا صدا زده بود و دیگر هیچ . میبردمش گردش ، تفریح ... میخواستم شاد باشد و بیشتر سعی می کردم از محیط خونه دور نگاه دارمش . رامین هم شاید حسودی می کرد و بالاخره گفت این بچه رو نمیخواد . گفت باعث آزارش میشه ! می گفت وجود شروین توی خونه زیادیه . می گفت بچه فلج نمیخواد . فریاد زدم :" خودت کردی ، خودت باعث شدی چنین بالایی سر فرزند عزیزم بیاد ... خودت ...." آخر سر تصمیم گرفتم طلاق بگیرم و بچه ام رو از دستش نجات بدم . وقتی دید چنین تصمیمی گرفتم با من جّد کرد . کاری کرد که تمام زندگیم از هم پاشید . زده بود به سرش که میخواد بره خارج از کشور زندگی کنه . می گفت اگه من بخوام میتونم همراهش برم . چیزی که تحویلش دادم پوزخندی بیش نبود . یعنی برو به جهنم ! وقتی گفتم طلاقم رو میگیرم ، خودت میری ، گفت تنهایی نمیره . شروین رو هم می بره. شکایت
کردم . متوسل به هر جایی شدم . دادگاه تشکیل شد .... اه خدایا .... انگار همه چیز بر علیه من بود . من ، منی که گناهی نکرده بودم ، بچه رو به اون می دادند . در اون صورت من دیگه نمیتونستم شروین عزیزم رو ببینم . میدونستم که رامین بچه رو نمیخواد ، فقط برای اینکه من رو آزار بده می خواست چنین کنه . منصرف شدم و طلاق نگرفتم . ولی او برای اینکه من رو به قول خودش ادب کرده باش دیگه به دادگاه شکایت نکنم من رو داغون کرد . از قبل پاسپورت و ویزا رو حاضر کرده بود ، حتی برای شروین و من . از هیچ چیز خبر نداشتم روزی که شروین رو از من جدا کرد و با خودش برد به خوبی به خاطر دارم . حتی صدای گریه ها و خواهش های اونو که میخواست پیش من بمونه ، میشنوم . اون شروین رو برد و قلب من هم از جا کنده شد و با شروین رفت . دیگه شکایت فایده ای نداشت . دیوونه شده بودم ، مردم . دیگه زندگی برام معنایی نداشت . روزگار آخرین خنجرش رو بر وجودم فرو کرده بود . دیگه روحیه ای برام باقی نمونده بود . غیابی طلاق گرفتم . اون هم با هزار زحمت ! مهرم رو بخشیدم ، من مهریه نمیخواستم ،من به شروین نیاز داشتم . پسرم ، تمام زندگیم . بعدها فهمیدم شروین رو در یکی از کشورهای اروپایی در آسایشگاه بستری کرده بود . ذره ذره آب شدم . پدرم می گفت برم خارج ، ولی چه فایده ؟! من که از چیزی اطلاع نداشتم . چطوری اونو پیدا می کردم ؟ یکسال رو به همین منوال گذروندم به خاطر عشق به شروین عزیزم به مهد کودک رفتم و مربی شدم . اشک ریختن و اندوه خوردن کار هر روزم شده بود . توی اون مدت یکی دوبار رامین رو دیدم و خواهش کردم شروین رو برگردونه . می گفت چون غیابی طلاق گرفتم چنین نمی کنه . می گفت میخواد عذابم بده. دیوونه بود . میگفت یا دوباره باید زن من بشی یا شروین بی شروین ! حاضر بودم بمیرم ولی چنین کاری نکنم . اون یه گرگه ، وقتی شروین از من جدا شد هشت ساله بود . حالا باید رفته باشه تو ده سال . وقتی شبنم موضوع نگهداری از بهار رو با من در میون گذاشت ، خوشحال شدم . بهتر از این بود که شماره محل کارم دست رامین باشه و هر لحظه آزارم بده . همون طوری هم که می بینید ، ماهی یکبار به خانواده ام سر میزنم . ترجیح میدم کمتر به اونجا برم . از روی تمام اونا خجالت می کشم . ولی هیچی توی دنیا خوشحالم نمی کنه جز اینکه شروین برگرده کنارم ، پسر عزیزم ... این تمام خاطراتم بود . میخوام خودم رو شاد نشون بدم . نمیخوام کسی فکر کنه که روزگارها من رو از پا در آورده ولی درستش هم همینه . من دیگه توان ندارم . فقط ظاهری شاد و سر حال دارم . درونم پر از غوغاست ، پر از رنج ، پر از ناامیدی . وقتی وفای شما رو به همسر مرحومتون میبینم افسوس میخورم .کاش تو زندگیم عاقلانه تر تصمیم گرفته بودم . عشق دوران جوانی هیچی نیست ..... هیچی !
سر بلند کرد و به چشم های شاهرخ خیره شد و نم اشک را در نگاه او حس کرد .
_ناراحتتون کردم ، ولی .......
_نه ، نه . متاسفم . زندگی سختی داشتید . واقعا نمیدونم چی باید بگم . نمیدونم چه جمله ای رو برای ابراز تاسفم بیان کنم تا بدونید تا چه حد خودم رو با شما در این اندوه شریک میدونم . فقط میتونم دعا کنم و امیدوار باشم روزی به آرزوتون برسید . منظورم پسرتون شروینه .
_ممنونم از اینکه شنونده اندوهم بودید . شما مرد بزرگی هستید . امیدوارم همیشه خوشبخت باشید .
شاهرخ بلند شد ، سر به زیر انداخت و گفت :
_ بعد از بهاره ، هرگز خوشبختی رو ندیدم ، نخواستم ببینم و نمی خوام که ببینم !!
و رفت . به اتاقش پناه برد . اندوه و رنج ستایش را شنیده بود . یاد بهاره نیز در وجودش زنده شده بود . یاد زندگی و خاطراتش . ساعت ۴ صبح را نشان میداد ، ولی شاهرخ تا لحظه ای که از خانه به قصد شرکت خارج شد ، چشام بر هم نگذاشت و مدام غرق در خاطراتش با بهاره بود .
****
زمان لحظه به لحظه دقایق را طی میکرد و صبح را به شب و روزها را به هفته ها و هفته ها را به ماه ها مبدّل می کرد . چندین ماه از زمانی که ستایش از اندوه درونی اش با شاهرخ سخن گفته بود می گذشت . در این مدت رفتار شاهرخ با ستایش تغییر کرده بود . صمیمانه تر و مهربان تر با او برخورد می کرد و سعی می کرد رفتارش باعث ناراحتی او نشود . بهار نیز از بودن ستایش کنار خود لذت می برد . ستایش که مورد محبت شاهرخ قرار گرفته بود در درون خوشحال بود . او خوب میدانست که شاهرخ هنوز به همسر مرحومش وفادار می باشد ، ولی با این حال در درون حس می کرد شاهرخ را دوست دارد . رفتار مهر آمیز شاهرخ باعث شده بود ستایش آن را با رفتار خشن همسر سابقش مقایسه کند و تمام محبتش را نثار شاهرخ و دخترش کند . او از رامین متنفر بود ولی لحظه به لحظه بیشتر با شاهرخ آشنا میشد و علاقه اش نیز به او فزونی میافت .
روز تعطیل بود و شاهرخ تنها در اتاقش نهسته بود و به آلبوم های عکس بهاره نگاه می کرد . ابتدا عکس های عروسی و بعد عکس های پس از ازدواج ....
ستایش و بهاره نیز به پارک رفته بودندن . بنابرین پس از مدت ها زمان مناسبی بود برای یادآوری خاطرات گذشته ! نگاهش به چشم های زیبای بهاره در عکس خیره شده و با او درد دل می گفت :
_ بهاره ، عزیز دلم ، اگه بدونی چقدر دلتنگ تو هستم ! اگه بدونی لحظه های تنهایی رو سر کردن چقدر مشکله ! بهاره بی وفائی کردی . خوب میدونم که تو باوفاترین همسر روی کره زمین بودی ، اما تنهایی رفتنت ..... درسته که منو داغون کرد ، ولی ...... بهاره خیلی دوستت دارم .
_شاهرخ باز که زانوی غم بغل گرفتی . عکس نگاه کردن تا این حد ناراحت کننده است ؟
_عکس نگاه کردن ، وقتی تو نباشی خیلی ناراحت کننده از !
یاد روزی افتاد که با بهاره عکسها را نگاه می کردند . یادش به خیر چقدر خندیدند .
_شاهرخ ! نگاه کن ، تو چرا این طوری افتادی ؟
_مگه چطوره ؟ خیلی هم خوشگله خودت چی ؟ نگاه کن ،انگاری قهر کردی .
_این به خاطر این بود که عکاس خیلی دستور میداد ، مدام می گفت این طوری و اون طوری باش ، خسته ام کرده بود .
_مهم نیست ، ولی واقعاً توی این عکس ها محشری دختر .
_مگه تو محشر نیستی پسر !
و با قهقهه برخاسته بود . شاهرخ به دنبالش دور تا دور خانه دویده بود . صدای خنده های شاد بهاره طنین انداز فضای خانه شده بود . حتی اشیای خانه نیز همراه در و دیوار و پنجره .... همراه خنده بهاره میخندیدند . بالاخره شاهرخ او را گرفته بود . وقتی بهاره سر بر شانه او نهاده و نگاهش را به شاهرخ دوخته بود ، او عاشقانه بوسه بر پیشانی بهاره نشانده بود و گفته بود :
_ تو مسابقه زندگی تو رو به من به عنوان جایزه اول شدن ، تقدیم کردن . من تو رو دارم و برنده تمام زندگی هستم ، تو رو بهاره .
صدای زنگ خانه ، افکار و خاطرات شاهرخ را پاره کرد و باعث شد به زمان حال بازگردد . آهی از سینه بیرون داد و برخاست . اندیشید شاید ستایش و بهاره باشند که برگشته اند . ولی وقتی در را گشود در مقابل خود دختری زیبا با چهره ای دلنشین را دید که لبخندی زیبا بر لب داشت .
وقتی نگاه شاهرخ در نگاهش گره خورد لبخندش عمیق تر شد و صدای زیبایش در گوش شاهرخ پیچید :
_منزل آقای فروتن ؟
شاهرخ نفسی کشید و آرام و شمرده گفت :
_بله بفرمائید .
_ من رهنما هستم ، سوگند رهنما . خواهر ستایش پرستار دختر شما .
_اوه ، بله . خیلی خوش اومدید ، بفرمائید داخل .
_ مزاحم نمیشم .
_ اختیار دارید ،چه مزاحمتی بفرمائید .
شاهرخ سوگند را به پذیرایی راهنمایی کرد و گفت :
_ خانم رهنما همراه بهاره به پارک رفتند .
_ پس مزاحم شما شدم .
_ اختیار دارید سرکار خانم تشریف داشته باشید ، خواهرتون هم دیگه باید برگردندن ، خیلی وقته رفتند .
سوگند روی صندلی نشست . عینک آفتابی اش را در کیفش جای داد و نگاهی به جای جای خانه انداخت . شاهرخ وارد پذیرایی شد و در حالی که فنجانی قهوه مقابل او قرار می داد فنجان دوم را در دست گرفت و نشست .
_من زیاد مزاحم شما نمی شم ، خواهش میکنم زحمت نکشید .
_ زحمت نیست، خب خیلی خوش اومدید خانم !
_ممنونم ، راستش مدّتی بود ستایش رو ندیده بودم ، اونم اصلا سری به ما نمیزنه ، ماهی یکبار به دیدنمون میاد فقط همین . این ماه که اومده بود من خونه نبودم خیلی دلتنگش شدم ، اومدم ببینمش و کمی هم گله کنم خیلی بی معرفت .
شاهرخ لبخندی زد و گفت :
_ این لطف شما رو میرسونه که نسبت به خواهرتون تا این حد حساسید .
و تعارف کرد سوگند قهوه اش را بنوشد. دخترک نگاه سرشار از تحسینش را به چهره شاهرخ دوخت و در دل زیبایی و جذابیت او را ستود . وقتی شاهرخ سرش را حرکت می داد یا صحبت می کرد ، موهای لخت و قشنگش به عقد در می آمدند و در این زمان زیبایی شاهرخ در چشمان سوگند صد برابر می شد . شاهرخ نیز نگاه های سنگین دخترک را بر خود حس می کرد ولی چاره ای جز تهمو نداشت . دختر زیبا بود و می توانست با این زیبایی و دلربایی دل هر جوانی را به دست آورد . ولی دل شاهرخ را دیگر هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست بدست بیاورد . شاهرخ پس از مرگ بهاره عزیزش ، دل و قلبش را نیز همراه او به خاک سپرده بود و دیگر هیچ زیبا رویی نمیتوانست چشمان او را خیره کند و هیچ لبخند فریبنده ای نمیتوانست قلب او را به لرزه در آورد .
_ستایش خیلی به بهار علاقه ماند شده ، دخترتون رو هم دیدم . یکی دوبار ستایش که اومد خونه همراهش بود تبریک میگم دختر دوست داشتنی و زیبایی دارید .
_ممنونم نظر لطف شماست .
_ چرا شما خونه موندید ؟ فکر میکردم روز تعطیل رو حتما با دخترتون میگذرونید.
_ حوصله اش با من سر میره . با ستایش خانم که هست خوشحال تره .
_شما این طور فکر می کنید ؟
شاهرخ لبخندی زد و جوابی نداد و او ادامه داد :
_ ولی اگر بدونید چقدر از شما تعریف میکنه . خیلی به شما علاقه داره . وقتی از شما دوره مدام از شما صحبت می کنه . مدام میگه بابا جونم تو خونه تنهاست و بهتره زودتر بریم .
شاهرخ خندید و لب های قشنگ سوگند نیز با خنده زیبا از هم باز شد .
_ ببینید خانم ....
_سوگند ، من رو با این اسم صدا کنید .
شاهروخ لحظه ای مکث کرد و بعد گفت :
_ سوگند خانم .... اسم زیبایی دارید .
_ممنون آقای فروتن ، راستی از ستایش شنیدم شما شرکت بزرگی رو اداره می کنید.
_ چنان که شنیدید بزرگ نیست .
_ولی با کشورهای خارجی در ارتباط هستید ، شرکتتون خیلی مشهوره .
_شاید اینطور باش .
_ شما احتیاج به منشی ندارید ؟
شاهرخ متعجب به سوگند خیره شد و پرسید :
_چطور ؟
_من مدتیه دنبال کار میگردم یک کار خوب .
_ولی شما با این وضعیتی که دارید چرا میخواین منشی بشین ؟
_مگه ایرادی داره ؟
_ ایرادی که نه ...... ولی .....
_خیلی دوست دارم توی شرکت شما استخدام بشم ، البته به شرطی که زیر نظر خودتون باشم .
شاهرخ مانده بود که چه بگوید ، در این لحظه ستایش و بهار با صدا وارد شدند . بهار خندان دوید و گفت :
_ سلام بابا جون .
و با دیدن سوگند خوشحال تر گفت :
_ وای خدا جون ، سلام سوگند جون ، ستایش جون بیا ببین کی اومده .
بهاره ابتدا پدرش را بوسید و بعد به طرف سوگند رفت و او را بوسید . او نیز با عطوفت ، دخترک را در آغوش کشید و بر گونه اش بوسه زد . ستایش نیز خندان سلام کرد و به خواهرش نگریست . دو خواهر یکدیگر را بغل کرده و بوسیدند .
_سوگند دلم برات تنگ شده بود .
_من هم همین طور ولی بی معرفت چرا به من سر نمیزنی ؟ حد اقل تلفن کن .
به یکدیگر نگاه کردندن ، گویی تازه به یاد شاهرخ افتادند . ستایش خجالت زده به او نگریست .
_عذر میخوام .
شاهرخ برخاست و لبخند زنان گفت :
_ راحت باشید من بهتره برم اتاقم و مزاحم شما نشم .
بهار خندان گفت :
_ منم با بابا جونم میرم تا شما صحبت کنید .
سوگند خندید و گفت :
_ متاسفم ، مزاحم شما هم شدیم .
_خواهش میکنم راحت باشید .
و همراه بهار به اتاقش رفت ، با رفتن او سوگند رو به خواهرش کرد و گفت :
_عجب مرد جذابیه !
ستایش لبخند زنان گفت ؛
_ همه همین رو میگن ، هم زیبا و هم جذاب .
_خیلی هم مودبه و باوقار .
_ خوب بشین ببینم کی اومدی ؟ اصلا چی شده که به یاد من افتادی ؟
_دلتنگی ! تازه بی کاری هم بود ، تو که به یاد من نمی افتی . گفتم من به یاد تو باشم .
_لطف کردی ،مامان بابا چطورن ؟ دلم براشون تنگ شده .
_اونا هم خیلی دلتنگ تو هستند . گفتند بگم که بیشتر بهشون سر بزنی .
صحبت های دو خواهر ادامه داشت شاهرخ و بهاره هم مشغول صحبت بودند . البته بیشتر بهار با هیجان از گردش بیرون از خانه صحبت می کرد .
ساعتی گذشته بود که ستایش با زدن ضربه ای به در اتاق شاهرخ با عذرخواهی گفت که خواهرش قصد رفتن دارد و میخواهد از او خداحافظی کند . شاهرخ با کمال میل همراه بهار به پذیرایی امدندن و سوگند نگاه مشتاق خود را به او دوخت و گفت :
_ آقای فروتن مزاحمت منو ببخشید .
_اختیار دارید خانم ، اتفاقا از آشنایی با شما بسیار خوشحال شدم .
_ من هم همین طور ، خب بهار خانم از تو هم خداحافظی می کنم .
بهار در حالی که بوسه پر محبت سوگند را بر گونه اش دریافت می کرد شادمان گفت :
_ باز هم میای خونه مون سوگند جون ؟
_اگه بتونم حتما . البته در صورتی که پدرت منو بیرون نکنه .
شوخی سوگند باعث خنده آنها شد . پس از رفتن او شاهرخ رو به ستایش گفت :
_نمی دونستم خواهرتون اینقدر جوان هستند .
_چطور ؟
_هیچی ..... منظوری نداشتم ، فراموش کنید .
ستایش لبخندی زد و بعد هر سه در پذیرایی نشستند . پس از لحظاتی سکوت شاهرخ رو به ستایش کرد و پرسید :
_از همسر سابقتون خبری نشد ؟
_ نه ، سوگند اطلاع درستی نداشت . ولی یکی از اقوام شنیده که رامین قراره با یک زن خارجی ازدواج کنه .
_ناراحتی ؟
_از چی ؟ از اینکه رامین قراره ازدواج کنه ؟
سکوت شاهرخ نشانه تاییدش بود . ستایش پوزخندی زد و در جواب گفت :
_ ناراحتی من فقط به خاطر پسرمه .
_ چرا شکایت نمیکنی ؟
_چه فایده داره ؟ دادگاه حضانت بچه رو به رامین داد . انگار من اصلا وجود نداشتم . اون وکیل لعنتیش که تا خرخره پول تو جیب اش ریخته بودن منو محکوم کرد . هیچ کس حتی اون قاضی لعنتی باور نکرد من در دوران بارداری قرص مصرف نکردم ، بلکه رامین قرص ها رو به خورد من میداده ، با وجود اون همه دروغ و اراجیف من رو محکوم کردند . بعد هم شروین رو از من گرفتند . من میدونم رامین علاقه ای به اون نداره ، فقط میخواد من رو از این طریق زجر بده.
_ یعنی نمیشه کاری کرد ؟
_ نه ، من محکوم به زجر کشیدن هستم و کسی نمیتونه برام کاری انجام بده .
شاهرخ اندوهگین به چهره غمگین ستایش نگریست . حلقه شفاف اشک را در نگاه او مشاهده کرد . برای تسکین اندوه او از دستش کاری بر نمی آمد . اما تصمیم گرفت هر کمکی که بتواند در حق ستایش انجام دهد . حس می کرد باید به این زن دردمند کمک کند .
_من هر کاری از دستم بر بیاد حاضرم برات انجام بدم .
_ممنونم ، همین که به درد دل های من گوش میکنید ، خودش خیلی ارزش داره ، ممنونم .
*******
چرخه حیات روال عادی خودش را در پیش گرفته و تغییری در زندگانی پدید نمی آمد . در این روزها شاهرخ کمتر به سرزمین رویاها و خاطراتش پا می گذاشت . بهار هیجان زده بود ، هفته دیگر برای گذراندن تعطیلات به شما می رفتند . ولی شادی بیشتر او به دلیل همراهی ستایش در این سفر با آنها بود ......
ستایش در حالی که فنجان قهوه را مقابل شاهرخ می گذاشت گفت :
_ میتونم از شما سوالی بپرسم ؟
_البته بفرمائید .
_شما تو شرکت به یه منشی احتیاج دارید ؟
_چطور مگه ؟
_ آخه ..... مثل اینکه شما به خواهرم گفتید می خواهید اونو به عنوان مشتی خودتون استخدام کنین . حالا اون منتظر جوابه . میخواد بدونه کی میتونه سر کارش بیاد و کارش رو شروع کنه !
شاهرخ متعجب به او خیره شد و پرسید :
_ من گفتم ؟!
_البته من بهش گفتم که شما احتیاج به منشی ندارید ولی نمیدونم چرا اینقدر اصرار می کنه .
شاهرخ مانده بود که چه بگوید . ولی برای اینکه ستایش را ناراحت نکند و سوگند از او نرنجد گفت :
_ خب ..... میتونید بگید ایشون به شرکت تشریف بیارن تا ببینم چه کاری از دستم ساخته است .
_ممنونم حتما بهش میگم .
_فردای آن روز در حالی که شاهرخ در اتاقش مشغول انجام کارهایش بود ، ناگهان در اتاق گشوده شد و چهره دلنشین سوگند در درگاه نمایان شد در حالی که منشی عصبانی کنارش ایستاده بود .
شاهرخ متعجب به آن دو نگاه کرد ، منشی گفت:
_ آقای رئیس ، متاسفم ، این خانم به زور وارد شدند .
_سلام آقای فروتن راستش این خانم اجازه نمیدادند من داخل شوم . هر چقدر من گفتم شما منتظر من هستید گوش نکردند !!
تعجب شاهرخ با شنیدن سخنان سوگند ، دو برابر شد . پس از لحظاتی همراه لبخندی گفت :
_ مهم نیست خانم افشار ، ایشون از آشنایان هستند .
_متاسفم .
منشی که از اتاق خارج میشد ، شاهرخ برخاست مقابل سوگند قرار گرفت و گفت :
_خیلی خوش اومدید خانم رهنما ..... راستش منو غافلگیر کردید . اصلا امروز انتظار دیدارتون رو نداشتم.
_یعنی از حضورم ناراحتید ؟!
شاهرخ خیلی سریع با لحن پوزش خواهانه گفت :
_ ابدا ، اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم بفرمائید .
سوگند روی مبلی نشست و پا روی پا انداخت و با نگاهی مشتاق به اطراف اتاق نظر انداخت و گفت :
_ در این شرکت همه چیز بی نظیره . اتاق فوق العاده ای دارید .
شاهرخ تشکر کرد و دستور داد قهوه و کیک آوردند.
_خانم رهنما چه کاری از دست من بر میاد ؟
سوگند متعجب به او خیره شد و بعد پرسید :
_ مگه نمیدونید که من چرا اینجا اومدم ؟
_خیر .
_ ولی خودتون به ستایش گفته بودین که من بیام .
_ اوه خانم رهنما متاسفم اصلا حواسم نبود ولی باید عرض کنم شما منو تحت فشار قرار دادید .
_چطور ؟
_ببینید من کی به شما عرض کردم به منشی احتیاج دارم ؟ در ثانی تا جایی که من یادمه اون روز اصلا وقت نشد راجع به مساله صحبت کنیم . شما چطور به ستایش خانم گفتید که من موافقت کرده ام ، شما کارتون رو اینجا شروع کنید ؟!
_یعنی ...... یعنی .......
سوگند چندین بار سرش را تکان داد و گفت :
_ آقای فروتن ! من .... من اصلا قصد نداشتم شما رو تحت فشار قرار بدم . اما فکر می کردم بتونم اینجا در کنار شما مشغول به کار بشم ! حالا که اینطوره و شما ناراحتید باشه و در حال برخاستن ادامه داد :
_ من میرم و هرگز مزاحم شما نمیشام .
قصد رفتن داشت که شاهرخ برخاست و مانع او شد .
_خانم رهنما شما چقدر زود رنجید ، من قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم .
سوگند خیره به چشمان شاهرخ نگریست و باعث شد او سر به زیر افکنده و بگوید :
_ خب با این اوصاف باید فکری بکنم . حالا بفرمائید بنشینید . شما هنوز قهوه تون رو میل نکردید .
سوگند با ناراحتی نشست و سخنی بر زبان نیاورد . شاهرخ لبخندی زد و گفت :
_ تو این ماه نمیتونم کاری براتون انجام بدم ، چون تا چند روز دیگه تعطیلات شروع میشه و خودتون هم فکر میکنم در جریان باشید که قراره تعطیلات به شمال برم . بعد از تعطیلات من در خدمت شما خواهم بود .
_یعنی بعد از تعطیلات میتونم اینجا کار کنم ؟
شاهرخ تائید کرد و او با تردید پرسید :
_ همین جا ؟ به عنوان منشی خودتون ؟
_ حالا در هر قسمتی .
_ اما برام مهمه کجا کار کنم . میخوام زیر نظر شما کار کنم .
شاهرخ لبخندش را مهار کرد ، خوب میدانست که چرا سوگند می خواهد در آنجا کنارش باشد ولی به روی خود نیاورد . او نمیخواست سوگند را امیدوار کند و از اینکه او را به خود وابسته کند ناراحت بود ولی نمیتوانست او را دلگیر و اندوهگین سازد .
_شما چرا اصرار دارید همین جا کار کنید ؟
_ خب .... خب برای اینکه میخوام تحت نظر خودتون باشم تا در کارها مهارت پیدا کنم .
_باشه ، بعد از اینکه قرار شد کارتون رو شروع کنید ، در مورد این مصالح با هم صحبت می کنیم .
سوگند لبخند زد و گفت :
_ من خواهش دیگه ای هم از شما دارم .
شاهرخ به ناچار لبخندی زد و گفت :
_ هر کاری که از دستم بر بیاد حاضرم برای شما انجام بدم .
دختر هیجانزده خندید و گفت :
_ شما خیلی مهربونید آقای فروتن . راستش من خیلی دوست داشتم که در مسافرت شمال ، همراه شما باشم . به خاطر ستایش . هم ستایش تنها نمیمونه و هم من تعطیلات رو به خوبی سپری میکنم . راستش گذروندن تعطیلات بدون خواهرم برای من ناراحت کننده است . میخواستم اگر شما موافقت کنید .......
_که این طور .....
شاهرخ قیافه متفکری به خود گرفت ، مانده بود با این دختر چه کند ؟ پس از لحظاتی گفت :
_ بسیار خب .... مانعی نیست . شما هم میتونید همراه خواهرتون در این سفر با ما باشید .
سوگند چنان خوشحال شد که از شادی برخاست و با صدائی توأم با هیجان گفت :
_واقعاً متشکرم . شما خیلی بزرگوارید آقای فروتن ، خیلی !
شاهرخ با دیدن هیجان و شادو دختر خندید و در دل سادگی و صداقت این دختر را ستود . بعد گفت :
_ البته بهتره زیاد هیجانزده نباشید ، حالا هم اگه با من امر دیگه ای ندارید برید و وسایل سفر رو آماده کنید .
_حتما این کار رو انجام میدم . باز هم سپاسگزارم و از اینکه باعث زحمت شما شدم عذر میخوام .
_خواهش می کنم شما باعث رحمت هستید خانم .
حالا سوگند به او نگاه می کرد ، با لبخندی باز هم تشکر کرد و بعد رفت . با همان نگاه و مکالمه اولی که بین او و شاهرخ صورت گرفته بود ، دل به مهر و عشق او بسته بود و در دل عشق او را میپروراند . پس از رفتن او شاهرخ نفسی کشید و پشت میزش نشست . فقط به سخنان و هیجان سوگند لبخند زد و دیگر هیچ ، ذهنش جز به کار و در اوقات فراغت جز به گذشته به جایی راه نمی یافت .
*****
ساعت ۸/۳۰ دقیقه بامداد را نشان می داد . شاهرخ در حال گذاشتن چمدان ها در صندوق عقب اتومبیل بود . ستایش و سوگند نیز در آوردن وسایل دیگر کمک می کردند . ستایش از اینکه خواهرش نیز در این سفر همراه آنها بود بسیار خرسند بود . شبنم و همسرش نیز همراه پدر و مادر با آنها در این سفر همراه بودندن .بهار از شادی در پوست خون نمی گنجید . او در این سفر با پدرش که او را بیش از هر چیز دیگری در دنیا دوست داشت همراه بود و صد البته ستایش و سوگند همراه عمه اش شبنم ، حس می کرد شادترین روزهای زندگی اش را سپری می کند . از آخرین باری کهِ شمال رفته بودندن ، یکسال می گذشت و حالا برای بار دوم همراه خانواده به شمال می رفت . فخری و فروتن نیز از اینکه شادی را در زندگی پسرشان مشاهده می کردند شادمان بودند . فخری میدانست که نمیتواند شاهرخ را مجبور به ازدواج کند . بنابراین بنا به در خواست همسرش فروتن ، صبر را پیشه خود ساخت تا خود شاهرخ در مورد زندگی اش تصمیم بگیرد .
دو ماشین آماده بودند . شاهرخ پشت فرمان اتومبیل خودش قرار گرفت . ستایش و بهار هم همراه او بودند . فرید پشت فرمان اتومبیل خود جای گرفت . شبنم میخواست همراه سوگند و ستایش باشد ولی فرید تنها میماند . به ناچار در کنار او قرار گرفت . پدر و مادر نیز سوار اتومبیل فرید شدند . سوگند هم که تمام خواسته اش بودن در کنار شاهرخ بود ، در اتومبیل او جای گرفت .
شاهرخ جلوتر از فرید حرکت را آغاز کرد . این بار نیز موج خاطرات بر چهره اش حرارتی را میدید که نگاهش را پر از سوز و آتش می ساخت . بهار با ستایش صحبت می کردند و می خندیدند . او را بسیار دوست میداشت. بعد از گذاشت این مدت طولانی که ستایش پرستارش شده بود ، بسیار به او وابسته شده بود . سوگند نیز در کنار ستایش بود . ولی در سکوت گاه به شاهرخ که مغموم و در خود فرو رفته بود مینگریست و گاه به مناظر بیرون ، بهاره رو به او گفت :
_ سوگند جون ، چرا تو مثل ما نمیخندی ؟
در این لحظه شاهرخ نیز از آینه نگاهی به او انداخت :
_ بهار مگه قرار نبود تو جلو بشینی ؟ با این شیطنت ها باعث اذیت خانم ها میشی . مخصوصا سوگند خانم که مهمون ما هستند و باید در این سفر بهشون خوش بگذره .
ستایش از شنیدن سخنان شاهرخ نسبت به سوگند قلبش فشرده شد . توجه شاهرخ نسبت به خواهرش حس حسادت را در او برانگیخت . او در وجودش به شاهرخ عشق میورزید و از اینکه میدید خواهرش بیشتر مورد توجه قرار گرفته اندوهگین شد . در عوض سوگند از اینکه توجه او را نسبت به خود میدیدی ، در وجودش غوغایی بر پا میشد که پایانی نداشت . حس می کرد شاهرخ نیز به او علاقه ماند است ولی قادر به بیان و ابراز علاقه اش نیست . ولی در اصل شاهرخ به هیچ کس علاقه ای نداشت و توجهش از روی ادب و مهمان نوازی بود و جیز این دلیل دیگری نداشت .
سوگند که از سخنان شاهرخ شاد شده بود گفت :
_از لطف شما ممنونم ، بهار اصلا منو ناراحت نمیکنه . من از اینکه در این سفر همراه بهار هستم خیلی خوشحالم .
بهار خندان گفت :
_ سوگند جون اصلا یه فکر خوب ! من و ستایش جونم اینجا حرف میزنیم و میخواندیم تو هم جلو که خالیه بشین و با بابا جونم صحبت کن این طوری کسی ساکت نمیمونه ، مگه نه ستایش جونم ؟
ستایش لبخندی زد و گفت :
_ اره عزیزم ، خیلی خوب مسایل رو حل میکنی .
شاهرخ گوش های نگاه داشت تا سوگند جایش را تغییر دهد . پس از اینکه او روی صندلی نشست شاهرخ دوباره حرکت کرد . اتومبیل فرید هم که کمی جلو افتاده بود دوباره پشت سر آنها قرار گرفت . فخری از دیدن سوگند در کنار شاهرخ لبخندی بر لب آورد و سخنی نگفت . شاهرخ باز هم محو خاطراتش شد . مدتها بود . یعنی سالها بود که دیگری دختری در صندلی کنارش جای نگرفته بود . گاهی بعضی سخنان و حرکات سوگند ، شاهرخ را به یاد بهاره می انداخت ولی هرگز او را به جای بهاره تصور نمی کرد ، هرگز .
_ آقای فروتن .
صدای سوگند بود که شاهرخ را از میان پنجه های خاطرات بیرون می کشید .
_ بله .
_ راستش قصد فضولی ندارم ، ولی ..... ولی سکوت شما برای من عجیبه .
شاهرخ لبخند محوی زد و بدون اینکه به چهره او نگاه کند گفت :
_ حتما از دستم خسته شدید و ترجیح میدید روی همون صندلی عقب بنشینید ، درسته ؟
_اوه ابدا .... من از اینکه ....
ستایش هم ترجیح میداد به سخنان آن دو گوش فرا دهد . ولی بهار با سخنان و شیطنت هایش مانع میشد و مدام در حال خنده و بازی بود .
_چطوره شما صحبت کنید تا من هم از سکوت خارج بشم ؟!
سوگند لبخندی زد و گفت :
_ راجع به چی صحبت کنم ؟
_ هر چی .... فرقی نمیکنه !
_چطوره در مورد کار صحبت کنیم ؟
شاهرخ خندید و گفت :
_ شما در مورد کار کردن خیلی مصمم هستید .
_ البته ، مگر غیر از این فکر میکردید ؟
_آخه دلیل شما برای کار کردن چیه ؟ شما با اون موقعیت خانوادگی و .....
_کار کردن چه ربطی به موقعیت اجتمایی و خانوادگی داره ؟
_منظورم این نبود . منظورم اینه که شما میتونید با توانایی هایی که دارید یک شرکت رو اداره کنید ، یا کاری مشابه این ، منشی بودن درشان شما نیست .
_مگه منشی بودن ایرادی داره ؟
شاهرخ که متوجه ناراحتی او شده بود پوزش خواهانه گفت :
_ متاسفم ، نمیدونم چرا ممدام با حرفام باعث ناراحتی شما میشم .ستایش خانم بیشتر با اخلاق من آشنایی دارن و میدونن که اخلاق تندی دارم ، بنابراین از شما عذر میخوام .
ستایش لبخند زنان گفت :
_غلو می کنید آقای فروتن ، من که از شما تندی ندیدم .
_این نشونه لطف شماست که بد یهای منو نادیده میگیرید خانم .
_ ولی ستایش حقیقت رو میگه ، شما بزرگوارید و مهربون
_ خدا رو شکر که نظراتتون رو به من گفتید .
و لبخندی زد . پس از لحظاتی که باز شاهرخ سکوت کرده بود ، سوگند به او نگریست و پرسید :
_دیگه به من کار نمیدین ؟!
شاهرخ به او نگاه کرد و سرش را چند بار تکان داد :
_ نگران نباشید من سر حرفم هستم ، به شرطی که شما هم صبر داشته باشید . ستایش خانم مثل اینکه خواهرتون خیلی عجول هستند .
_درسته تو همه کارها اینطوریه . می ترسم کار دست خودش بده .
سوگند به خواهرش نگریست و گفت :
_ ولی خودت میدونی که عجله من هرگز کار دستم نداده .
_عزیزم تو در همه کارها عجله میکنی جز ازدواج .
شاهرخ خندید و گفت :
_ چرا ؟ مگه از ازدواج کردن وحشت دارید سوگند خانم ؟
_ نه خیر . وحشت ندارم ولی میخوام با کسی پیوند ببندم که خصوصیاتش مطابق با خواسته من باشه.
ستایش گفت :
_ ولی در بین اینهمه خواستگار چند نفری بودند که خصوصیات مورد نظر تو رو داشتند اما تو خودت نپزیرفتی ، مخصوصا این آخری !
_من اونو نپسندیدم ، فکر میکنم حق دارم در مورد آینده ام درست تصمیم بگیرم .
_بله درسته شما این حق رو دارید ، به نظر من کسی نباید شما رو مجبور کنه .
ستایش در دفاع از خود گفت :
_ ولی نه من و نه خانواده ام هرگز قصد مجبور کردن سوگند رو نداریم . اما به نظر شما درسته تا این حد بی رحم باشه که خواستگار هاش رو ردّ کنه فقط به دلیل اینکه به دل خانم نمی نشینان ؟!
شاهرخ با لبخند به سوگند نگریست و گفت :
_ عدم پذیرش خواستگاراتون به همین دلیله ؟!
سوگند در حالی که سعی در مهار خنده اش داشت گفت :
_فقط این نیست ، خب باید حداقل کمی از خواسته های من رو داشته باشه یا نه ؟!
شاهرخ با سر تصدیق کرد و او ادامه داد :
_ پس بهتره دیگه در این مورد بحثی نکنیم .
ستایش گوته ؛
_ این طور که تو پیش میری فکر میکنم تا آخر عمر کسی به دلت نشینه و همین طور مجرد باقی بمونی .
سوگند در حالی که لبخندی شیطنت بار بر لب نشانده بود گفت :
_ از کجا معلوم ؟ تو که از چیزی خبر نداری ، شاید مرغ دلم جفت خودش رو پیدا کرده باشه و به زودی عشقمون رو به هم اقرار کنند ، پس بهتره امیدوار باشی که عروسی خواهرت رو ببینی ،
و نگاه شیفته اش را به شاهرخ دوخت . شاهرخ که توجهش به جلو بود متوجه نگاه او نشد و فقط گفت :
_ پس ستایش خانم زیاد هم ناراحت نباشید ، چون خواهرتون فکر خودش هست .
دیگر سخنی در این باب به میان کشیده نشد. وقتی در جاده شمال قرار گرفتند شاهرخ سکوت مطلق کرده بود . سوگند نیز دیگر صحبت نمی کرد و به مناظر خیره شده بود . ستایش نیز سر بهار را نوازش می کرد و در حال تعریف قصه ای برای او بود .
به خاطر توقفی که میان راه کرده بودند هیچ کس خسته نبود . فرید هم در آن ماشین باب شوخی را باز کرده بود و می خندیدند .
_ نه به اون که محل کسی نمیذاره ، نه به این که دو تا دو تا دختر سوار می کنه ، عجب کلکیه این شاهرخ !
فخری خندید و جواب داد :
_ پسرم خودش زرنگه ، به ما احتیاجی نداره !
_مامان جان شما چرا با این حرف ها به این فرید رو میدید که دست از
شوخی بر نداره ؟ شاهرخ بیچاره که داره رانندگی می کنه و اصلا حرف نمیزنه . اونا هم خودتون که می بینید .
_عزیزم من هم دارم شوخی می کنم که بخندیم ، شما ناراحت نشو .
_ولی بهتره برای شوخی کردن سوژه دیگه ای غیر از برادر من انتخاب کنی فرید خان .
_چشم قربان ! اطاعت میشه .
شبنم نیز خندید ، فخری گفت :
_ کاش شاهرخ تا بهار کوچیکه تصمیم به ازدواج نگیره ، اه که چقدر حیف شد بهاره رفت . اون بهترین عروس دنیا بود . برای شاهرخ هم تک بود . ولی حالا که رفته شاهرخ هم نمیتونه تا آخر عمر عزادار بمونه به خدا روح اون مرحوم هم داره عذاب میکشه .
فروتن با ناراحتی گفت :
_ باز که شروع کردی ، فخری دست بردار ! مگه قرار نبود دیگه از این حرفا نزنی ؟ شاهرخ مختاره درباره زندگیش تصمیم بگیره . اون هنوز به یاد بهاره است و ما به هیچ عنوان نمیتونیم فکرش رو تغییر بدیم و نظری رو به اون تحمیل کنیم .
فخری غمگین گفت :
_ ولی آخه تا کی میخواد به فکر بهاره باشه ؟
شبنم غمگین گفت :
_ عشق بهاره به حدی تو قلبش ریشه زده و به قدری ریشه های این درخت قویه که حتی بعد از گذشت چند سال باز هم از بین نرفته . به نظرم شاهرخ ستودنیه . من اونو تحسین می کنم و به عشق پاکش احترام میذارم .
با این جمله شبنم ، دیگران نیز سکوت کردندن و فقط به مناظر نگریستند . هر کس در دنیای خیال و فکر خود سیر می کرد .
*****
بالاخره به ویلا رسیدند . هر کس برای خود اتاق مجزا داشت . البته ستایش و بهار در یک اتاق جای گرفتند و سوگند در اتاقی دیگر ساکن شد . باز هم فصل . فصل بهار بود و سر سبزی و زیبایی همه جا را در بر گرفته بود . وقتی همگی وسایلشان را در اتاق هایشان جای دادند در سالن طبقه پایین جمع شدند ، سوگند پر شور گفت :
_ وایِ چقدر خسته بودم ! ولی با دیدن این زیبایی هاش به یکباره خستگی از یادم رفت .
فخری لبخند زنان گفت :
_خوش به حال شما که جوونید و میتونید حسابی تفریح کنید ،
ستایش مهربان جواب داد :
_ ولی خانم فروتن شما هنوز هم جوونید و نباید احساس پیری کنید .
شنبم خنده کنان گفت :
_مامان همیشه دوست داره جوونیش رو به رخ ما بکشه . به خاطر همین از پیری حرف میزنه که ما جوون بودنش رو چشم نکنیم .
همه به شوخی شبنم خندیدند . در این میان تنها کسی که ساکت بود شاهرخ بود . فرید به طرف او رفت و دست بر شانه اش نهاد .
_کجایی پسر ؟
شاهرخ به او نگریست و لبخند زد .
_راستش خسته ام به خاطر همین زیاد حوصله صحبت ندارم .
سوگند با لحن مهربان گفت :
_ بله آقای شاهرخ خیلی خسته اند ، بهتره برید استراحت کنید .
شاهرخ از توجه او تشکر کرد و برخاست . بعد با پوزشی به اتاق خود در طبقه بالا رفت . در اصل او خسته نبود فقط نیاز به سکوت و تنهایی داشت . روی تختش دراز کشید و به دیوار رو به رو زل زد . ناگهان بهاره با لبخندی زیبا در مقابل دیدگانش نمایان شد .
_باز هم شمال و خاطرات پر شور شمال هنوز هم اونا رو حس میکنی .
_شاهرخ ؟
او برخاست و نشست .
_ چطور توقع داری فراموش کنم ؟ دیگه برای من شادی وجود نداره .
_بس کن پسر خوب ! تو تنها نیستی علاوه بر بهار ، دیگران هم کنار تو هستند .
_ولی هیچ کس برای من جای خالی تو رو پر نمیکنه .
_شاهرخ ......
حالا او کنار پنجره ایستاده بود و به دریا خیره شده بود ، نسیم موهای بلند و حریر مانندش را به رقص در آورده و شاهرخ از دیدن این همه زیبایی به هیجان آمده بود .
بهار کنار ستایش بود . مدام می خندیدند و باعث شده بود و دیگران نیز احساس خستگی نکنند و هم پای او به صحبت و خنده مشغول باشند . در این میان فرید بیش از دیگران می خندید .
ساعتی از ظهر گذشته بود و باید فکری برای نهار میکردند . به دلیل کمبود وقت ، از بیرون غذا سفارش دادند . وقتی غذا توسط سه دختر جوان چیده شد دیگران نیز حاضر شدند ، فرید گفت :
_ کی میره شاهرخ رو صدا کنه ؟
_ من برم ؟!
سوگند بود که خیلی سریع سوال کرده بود . دیگران موافقت کرده بودند و او را از پله ها بالا رفت . وقتی پشت در اتاق او رسید مضطرب بود و قلبش چون پرنده ای اسیر خود را به سینه اش می کوبید . چند ضربه به در زد و صدای آرام و دلپذیر شاهرخ را شنید :
_ بفرمائید .
در را باز کرد و داخل شد . شاهرخ با دیدن او از روی تخت برخاست و سوگند گفت :
_ ببخشید که مزاحم شدم . فکر می کردم خواب باشید .
_اوه نه ، بیدار بودم ، کاری داشتید ؟
_ نه فقط ناهار حاضره ، اومدم صداتون کنم که تشریف بیارید !
_متشکرم بفرمائید .
غذا را در محیطی گرم و صمیمانه صرف کردندن . همراه غذا با هم صحبت می کردند ، حتی شاهرخ نیز گاهی صحبتی می کرد . پس از صرف غذا همه به دلیل خستگی به اتاقشان رفتند تا استراحت کنند . شاهرخ نیز رفت ولی پس از ساعتی به طبقه پایین بازگشت . قصد رفتن به کنار دریا را داشت . میخواست باز هم به یاد و خواطر بهاره عزیزش تنها باشد . شمال برای او یادآور بهترین روزها بود . روزهای بودن با بهاره و نمیخواست هرگز این موضوع را فراموش کند .
وقتی قصد خروج از ویلا را داشت سوگند را مقابل خود دید :
_ مگه شما استراحت نکردید سوگند خانم ؟
_زیاد خسته نبودم ، خواستم یه دوری بزنم مثل اینکه شما هم احساس کسالت نمی کنید .
_ نه..... میخواستم برم کنار دریا .
_چه خوب .... من ......
می خواست بپرسد میتواند شاهرخ را همراهی کند ، ولی سکوت کرد زیرا حس می کرد با این در خواسته ای پی در پی شاهرخ را از خود میرنجاند . شاهرخ که منظور او را درک کرده بود لبخند زد . اشکالی نداشت اگر او را همراهش میرفت . زیرا حتی اگر سوگند کنارش قدم میزد . نمیتوانست در رویاهایش قدم بگذارد و مزاحم او و بهاره و خاطراتش شود .
_اگر دوست داشته باشید شما هم میتونید بیایید .
سوگند تشکر کرد و با او همراه شد . در راه سکوت کرده بود زیرا میدید شاهرخ نیز در سکوت کنارش قدم میزد. بنابراین نخواست خلوت او را برهم بزند . صدای دریا و پرندگان در گوش هایشان لالایی زیبایی را زمزمه میکرد . سوگند شادمان روی ماسه ها دوید و لحظاتی بعد کفش هایش را در آورد و گفت :
_ آقا شاهرخ ! تا حالا روی ماسه ها با پای برهنه دویدید ؟ خیلی کیف داره ، من بار سومیه که به شما میام . ولی بین حال حس میکنم بار اولمه .
شاهرخ لبخندی زد . حرکات او مشابه حرکات بهاره بود . به طرف او رفت و گفت :
_ باید دریا رو حس کرد .
_چرا معطّلید ؟! کفشهاتون رو در بیارید و اجازه بدین موج از شما استقبال کنه .
شاهرخ کفش هایش را در آورد و همراه سوگند روی ماسه ها راه رفت .دریا پاهایشان را نوازش کرد و ورودشان را خیر مقدم گفت . شادی ها و حرکات کودکانه سوگند باعث شده بود شاهرخ از دنیای خاطراتش بیرون آید و ساعتی را بی فکر سپری کند . به راستی سوگند او را به یاد بهاره می انداخت . سخنان شیرین و لذت بخش او مانع از توقف ذهن شاهرخ در دنیای خاطرات گذشته میشد . با خنده های او می خندید و با سکوت او سکوت می کرد . وقتی سوگند گوش ماهی ای را برداشت و صدایش را شنید ، آنرا در گوش شاهرخ گذاشت و گفت :
_ گوش کن ! ببین چه ترانه زیبایی میخونه ؟
دیگر رسمی صحبت نمیکرد و این بیشتر باعث لذت سوگند می شد . از اینکه میدید باعث شادی شاهرخ شده خوشحال بود و در خود بیشتر نسبت به او احساس دلبستگی می کرد .
وقتی خورشید غروب کرد ، سوگند غمگین بود . شاهرخ علت را پرسید و او گفت :
_ همیشه غروبها دلتنگ میشم . مخصوصا غروب های دریا بیشتر دلتنگم می کنه . تو این لحظات رنگ آسمونی دریا به رنگ خون در میاد ، حس میکنم زمان شادیها تموم شده و غم ها به انسان روی میارن . از دیده غمگین خورشید خون میچکه و به حال آدم های روی زمین دل میسوزونه .
_سوگند بس کن ، به تو نمیاد این طوری حرف بزنی .
سوگند لبخندی زد و شاهرخ گفت :
_ آفرین دختر خوب ! حالا شدی همون سوگند رهنما .
در این لحظه فرید ، شبنم و ستایش به کنار دریا آمدند . ستایش با دیدن سوگند در کنار شاهرخ قلبش فشرده شد . لب گزید و به روی خود نیاورد . ولی آنقدر اندوهگین شده بود که حد نداشت .
فرید خندان گفت :
_ تنها تنها میاین کنار دریا ؟ بی معرفتها ما رو هم خبر می کردین .
شاهرخ خندید و گفت :
_ باور کن یکدفعه شد . من میخواستم بیام که سوگند خانم هم به اومدن تمایل نشون دادن .
_مهم نیست داداش جون ، تو خوش باش نمیخواد به فکر فرید باشی .
بهار شادمان گفت :
_ بابا جون ، وقتی همه ما بیدار شدیم و دیدم تو و سوگند جون نیستید من گفتم اومدی اینجا ، آخه من میدونستم تو اول میای اینجا !
شاهرخ او را در آغوش کشید و بر گونه اش بوسه زد :
_تو شیرین کوچولوی من از کجا فهمیدی اینجا هستم ؟
_ خب دیگه ، از اونجایی که تو بابا جون من هستی و من هم دختر خوب تو ، پس میفهمم دیگه .
همه خندیدند ، ساعتی دیگر ماندند و بعد به ویلا بازگشتند . ستایش دیگر شاد نبود . میدید خواهرش توجه شاهرخ را به خود جلب کرده . به نظر می رسید شاهرخ نیز به او علاقه ماند شده . البته این نظر ستایش بود . او خود دل به مهر شاهرخ بسته بود و حس میکرد میتواند همراه او و با عشق او زندگی کند ولی با دیدن توجه شاهرخ به سوگند تمام رویاهایش نقش بر آب شده بودند. غمگین بود ولی به ظاهر خور خود را شاد نشان میداد تا دیگران پی به اندوهش نبرند .
فصل 4
دو روز از اقامت مسافران در شمال می گذشت . شاهرخ در فکر بود که چگونه می تواند امسال نیز تولدی خوب و بیاد ماندنی برای بهار تدارک ببیند . بهتر دید موضوع را با ستایش در میان بگذارد . بنابراین شب هنگام که همگی به تماشای تلویزیون مشغول بودند رو به او کرد و پرسید :
_ستایش خانم ، اطلاع دارید دو روز دیگه تولّده بهاره ؟
_اوه فراموش کرده بودم چه خوب شد یادم انداختید .
_جدی میگن آقا شاهرخ ؟ حتما برنامه ای هم دارید ؟
_درسته راستش در فکر یه جشن بودم ، میخواستم از شماها کمک بگیرم .
سوگند شاداب گفت :
_ من حاضر به انجام هر کمکی هستم .
_راستش این مرتبه با دفعات پیش تفاوت داره . راستش من به عنوان پدر بهار ، هیچ وقت نتونستم سر حال و شاد ...... اون طور که یک پدر باید باشه باشم ! بعد از مرگ همسرم ... بگذاریم ، ولی باید بگم که امسال از لحاظ روحی وضع بهتری دارم . میخوام یه جشن بیادموندنی و خوب برای بهار ترتیب بدم .
سوگند که تحت تاثیر قرار گرفته بود با حرارتی خاص گفت :
_ شما پدر خیلی خوبی برای بهار بودید ! من مطمئنم اون درک میکنه که چرا پدرش نمیتونه شاد و سر حال باشه . اون دارای قوه درک و فهم بالأیه . راستش تو این چند وقته که دیدمش از رفتارش متعجب شدم . چرا که نسبت به هم سنّ و سال های خودش خیلی بهتر مسایل رو درک میکنه . دلسوزی هاش برای شما به گونه یه که آدم فکر می کنه یه آدم بزرگه نه یه دختر بچه ۵ ساله . من حاضرم هر کاری برای شادی اون انجام بدم .
_ممنونم سوگند خانم ، شما خیلی لطف دارید .
ستایش که سکوت کرده بود آرام گفت :
_ من هم حرفهای سوگند رو تصدیق می کنم حالا بفرمائید چکار باید بکنم ؟
سوگند متعجب به خواهرش نگریست و گفت :
_خدای من ! ستایش حواست کجاست ؟! خوب مکمه که باید یه جشن حسابی برگزار کنیم . من به کمک آقا شاهرخ ویلا رو تزئین میکنم ، وای سفارش کیک و هدیه ها ...... خیلی کار داریم .
ستایش که از دست سوگند عصبانی شده بود در حالی که سعی می کرد بر اعصابش مسلط شود از جا برخاست و گفت :
_ پس با این اوصاف بهتره من به اتاقم برم !
شاهرخ متعجب برخاست و گفت :
_یعنی شما حاضر نیستید کمکی بکنید ؟ یعنی نمیخواهید در جشن تولد بهار برای شاد کردنش .......
_آقای فروتن ! فکر نکنم با وجود خواهرم به کمک من احتیاج داشته باشید ، بهتره من همون پرستاری از بهار رو انجام بدم . یا نه شاید بهتر باشه که حتی کار پرستاری رو هم به سوگند واگذار کنم ، چون فکر میکنم خیلی مشتاق تر باشه !
و به طرف پله ها روان شد . سوگند برخاست و گفت :
_ستایش صبر کن !...... من ......
ولی ستایش رفت و توجهی به آن دو نکرد . شاهرخ ناراحت روی کاناپه ای نشست و گفت :
_چرا ناراحت شد ؟
_ من نمیدونم ، آخه من که چیزی نگتم !
_ شما نباید به اون .......
_ هر چی که گفتم منظوری نداشتم .نمی دونم چرا تازگی ها این قدر دل نازک شده .
بهش حق بدید با وجود یک شکست توی زندگی کیا غم دور بودن از فرزندش ..... خیلی سخته ......
_درسته ولی من واقعاً منظوری نداشتم .
_شاید تقصیر من بود . شاید نباید این مساله رو به ایشون می گفتم .
_ولی شما مقس نیستید آقای فروتن ، باور کنید من خودم با ستایش صحبت میکنم .
_بهتره فردا این کار رو انجام بدید . چون فکر نمیکنم الان موقع مناسبی نشه . حالا بهتره شما هم برید استراحت کنید .
_بله .
و برخاست و پس از گفتن شب به خیر به طبقه بالا رفت . شاهرخ سیگاری آتش زد و پاک محکمی به آن زد . در میان حلقه های دود نگاهش جاده های ناکجا را می پیمود . به راستی چرا ستایش این چنین ناراحت شده بود ؟ از روزی که به شمال آمده بودندن ستایش دایما غمگین بود و شاهرخ علت آنرا نمیدانست . با خود اندیشید شاید به دلیل زندگی تلخ گذشته و دوری از فرزندش باشد . هرگز به این موضوع نیندیشیده بود که
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)