صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    همه با تعجب گفتند:
    چه چیز؟
    نیما دست و پایش را جمع کرد و معذرت خواست.
    بقیه خسته و عرق ریزان روی تخت نشستند و منتظر کایه های آش شدند. راحیل بالخره از دست توپ پروین در امان نماند. پروین با لحن مخصوصی گفت:
    خودم شکارش کردم.
    و همه به این تشبیه خندیدند.
    از راحیل خبری نبود. نیما چشم گرداند و او را دید که دوان دوان به سویشان می آمد. نفس زنان گفت:
    جای من کجاست؟
    نیما بی اختیار برایش جا باز کرد. خانم جهانگیری با تعجب نگاهی به اطراف کرد و گفت:
    سمیرا پس آش را حیل کو؟ من که شمرده بودم؟
    پونه بلند شد و گفت:
    من برایش می ریزم.
    سمیرا جواب داد:
    بقیه اش را بردند برای کارگران ته باغ اما کاسه آش راحیل را چه کردیم؟
    خانم جهانگیری با تاسف گفت:
    حتما اشتباه کرده ام.
    نیما که تازه متوجه قضیه شده بود گفت:
    نه مادر شما اشتباه نکردید کاسه اش راحیل اینجاست و کاسه آش را از کنار تخت برداشت و به دست راحیل داد. پونه گفت:
    چه پارتی بازی آشکاری.
    رامین و نادر یک صدا گفتند:
    خدا شانس بدهد.
    مادر بی اراده لبخندی به سمیرا و پروین زد. هر سه به یک چیز فکر می کردند. آیا این نیما بود که علاوه بر لبانش چشمانش نیز می خندید؟ رفتار او باعث شگفت زدگی شده بود. این چندمین بار بود که نیما باعث تعجب همه شده بود اما کسی قدرت نتیجه گیری نداشت.
    نزدیک غروب بود که همگی آماده رفتن شدند. صورت همگی حاکی از خستگی همراه با رضایت بود. سمیرا کمی در فکر فرو رفته بود. به رامین قول داده بود با پونه صحبت کند و از او بخواهد که در فرصتی مناسب ساعتی با هم گفتگو کنند اما هنوز فرصت نکرده بود. تصمیم گرفت در مسیر بازگشت این کار را بکند که فرصت کاملا تصادفی مهیا شد. پیشنهاد راحیل مبنی بر این که در مسیربازگشت این کار را بکند که فرصت کاملا تصادفی مهیا شد. پیشنهاد راحیل مبنی بر این که در مسیر بازگشت سری به مادر بزنند با استقبال رو برو شد و پونه سبدی در دست گرفت و گفت:
    می روم کمی سیب بچینم تا ببریم بهشت زهرا.
    سمیرا هم همراهیش کرد و در حال یکه لبخند معنی داری به رامین می زد گفت:
    رامین تا ما سیب بچینیم وسایل را جمع کن ببر دم در باغ.
    رامین به خنده گفت:
    به چشم شما امر بفرمائید.
    راحیل داد زد:
    چه حرف گوش کن.
    پونه و سمیرا کمی که از جمع دور شدند سمیرا درخت سیبی نشان داد و گفت:
    بار آن درخت زیاد است.
    بعد از موافقت پونه هر دو به طرف درخت حرکت کردند. سبد سیب که پر شد سمیرا رو به پونه کرد و با صراحت گفت:
    پونه عروس من می شی؟
    سبد سیب از دست پونه افتاد و گفت:
    سمیرا جان شوخی نکنید.
    سمیرا خندید و گفت:
    چرا هول شدی دختر؟ این فقط یک پیشنهاد است.
    پونه با کنجکاوی پرسید:
    اما شما دو پسر دارید.
    سمیرا نگاه دقیق به صورتش کرد و گفت:
    خودت بهتر می دانی چه می گویم. دختر باهوشی مثل تو باید حدس زده باشد.
    صورت پونه گل انداخت. سمیرا سبد سیب را از دستش گرفت و دستش را زیر چانه او گذاشت و گفت:
    پونه! مرا نگاه کن. رامین از من خواسته از تو خواهش کنم که ساعتی به صحبتهایش گوش کنی. این پیشنهاد را من مطرح کردم چون رامین گمان می کرد با روحیه ای که تو داری از او برنجی و گرنه خودش می خواست بگوید. حالا تصمیم با توست. اگر قبول کردی خبر بده ترتیب ملاقات شما را بدهم.
    پونه با خجالت گفت:
    اما من از رامین هیچ نمی دانم.

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سمیرا پاسخ داد:
    هرچه بخواهی خودم برایت می گویم اما این را بدان که تا به خانه برسیم رامین برای جواب به سراغم می اید.
    بعد محبت او را بوسید. رامین که از دور آنها را می دید. از صورت رنگ پریده پونه و نیم نگاهی که به او انداخت دلش لرزید و وقتی پونه کنار سمیرا در ماشین امیر آقا جای گرفت نگرانتر شد.
    ماشینها که حرکت کردند آقا و خانم جهانگیری و آقای نفیسی و پریسا با هم بودند. امیر آقا و پروین به همراه سمیرا و پونه رفتند. پگاه و راحیل و نادر هم همراه نیما راه افتادند. رامین هم در آخرین لحظه کنار پدر نشست و نگاه نگرانش را به ماشین امیرآقا دوخت. پدر کاملا هیجان او را حس می کرد. دستش را به گردن او انداخت و آرام کنار گوشش گفت:
    نگران نباش . خانمها به کارشان واردند. کار را به دست کاردان سپردی.
    رامین دستپاچه شد و گفت:
    من منظور شما را نمی فهمم.
    پدر خندید و گفت:
    آنچه جوان در آئینه بیند پیر در خشت خام می بیند. پونه به سمیرا تکیه کرده و چشمانش را بسته بود و نمی دانست چه کند. بالاخره تردید را کنار گذاشت و با لبخندی به سمیرا جواب داد. سمیرا شیشه را پائین کشید و به حالتی فریاد گونه به رامین گفت:
    آجیل می خورید؟
    رامین دستش را دراز کرد و با اشاره پرسید،(( چی شده؟)) و پاسخ مثبت سمیرا موجی از شادی را به قلب رامین ریخت.
    در ماشین نیما همه خواب بودند و فقط راحیل به جاده خیره شده بود. نیما در آئینه نگاهی به او کرد و گفت:
    خوابت نمی باد؟
    راحیل گفت:
    نه به امروز فکر می کردم که تمام شد.
    نیما جدی شد و گفت:
    خوب این روزها می توانند تکرار شوند.
    راحیل گفت:
    درست است. اما یه شرطی که همه زنده باشیم.
    نیما با تعجب گفت:
    انشاا... که زنده باشیم. شما چقدر ناامیدید.
    راحیل با بغض گفت:
    اگر مادر شما هم مثل مادر من جلو چشمتان با تمام خاطرات خوش گذشته دفن می شد مثل من نا امید می شدید.
    نیما مهربانتر شد و آرام گفت:
    خدا این طور خواسته. به هر حال روحش شاد.
    راحیل تکانی خورد و گفت:
    شما پسته می خورید؟ سمیرا کمی پسته به من داد.
    نیما نگاهی به او انداخت و گفت:
    البته.
    و در دل گفت،(( این دختر بر دل پر غمش چه تسلطی دارد.)) و به او آفرین گفت. با صدای راحیل به خود آمد. دستی با چند پسته به طرفش دراز شده بود. نگاهش در آینه در نگاه راحیل گره خورد و معصومیتش به دل نشست. پسته ها را دانه دانه برداشت و خورد. وقتی پسته ها تمام شدند راحیل با شیطنت گفت:
    دستم خسته شد همه را از اول برمی داشتی.
    نیما لبخندی زد و راحیل ادامه داد:
    این بار همه را روی داشبورد می گذارم.
    نیما با نیم نگاهی گفت:

    اما دستها صمیمیت انسانی را بیشتر نشان می دهند.
    راحیل سری به علامت تایید تکان داد و غرق جاده شد. جاده ای که می رفت تا او را به مادر برساند، مادری که عادت کرده بود از روی سنگ سیاهی نگاهش کند و به انتظار پاسخش نماند. م ته نشین شده در دلش آشفته اش کرد. موجی از گریه بی اختیار از انتهای دلش شروع شد و تا چشمانش راه گشود و قطرات اشک بی صدا یکی پس از دیگری فرو ریخت. کم کم به بهشت زهرا نزدیک می شدند. نادر هم بیدار شده بود و ساکت نظاره گر بود و با دستمال کاغذی با مهربانی اشکهای خواهر را پاک می کرد. نیما هم بغض کرده بود. این همه صداقت درست همان چیزی بود که به آن نیاز داشت. او در سکوت شاهد احساسات پاک دختر معصومی بود که سر بر شانه برادر گذاشته بود و بغض فرو خورده را با اشکهایش مهار می کرد. به مزار مادر که رسیدند راحیل در ماشین را گشود و در تاریک و روشن هوا به سوی سنگ قبر مادر دوید. کنارش که نشست بغضش ترکید های های گریه های راحیل همه را متاثر کرد. سمیرا که اولین بار بود سر قبر همسر سابق شوهرش می آمد کنار راحیل نشست در حالی که اشک می ریخت راحیل را در آغوش گرفت. رامین و نادر هم مهار اشک را گشودند و کنار مادر گریستند. آقای نفیسی در سکوت گریه فرزندانش را می نگریست و صورتی بسیار ملتهب داشت.

  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    با اشاره آقای جهانگیری پروین آرام راحیل را بلند کرد. نیما سراغ نادر و رامین رفت و آنها را از مزار مادر دور کرد. همه آماده بازگشت بودند که پونه به یاد سبد سیب افتاد اما هرچه کرد نتوانست در صندوق عقب ماشین آقای نفیسی را باز کند. رامین که از دور او را تماشا می کرد. به کمکش آمد و سبد سیب را برداشت. پونه شکسته وبسته تشکر کرد و با عجله از او دور شد اما همین عجله باعث شد پایش به لب جوی گیر کند و سرنگون شود. درست در آخرین لحظه دو دست حامی او را از افتادن بازداشت. پونه به عقب برگشت. رامین بود. نگاهی به سبد سیب کرد بیشتر از نصف ان روی زمین ریخته بود. هردو همزمان برای برداشتن سبد خم شدند اما رامین زودتر به سبد رسید. هردو خیس عرق بودند. هیجان نفس پونه را بریده بود. سبد را از رامین گرفت و گفت:
    ممنون.
    رامین گفت:
    خواهش می کنم بدهید من پخش کنم. هوا تاریک شده و شما ممکن است زمین بخورید.
    پونه با تشکر کوتاهی به سوی راحیل رفت. پروین با مهربانی لباسهای راحیل را تکاند و پونه کمک کرد تا صورتش را بشوید. نیما که کنار ماشین ایستاده بود در جلو را باز کرد و راحیل در ماشین جای گزفت و این بار فقط پریسا همراه آنها بود که عقب ماشین خوابیده بود و نادر کنار پدر نشست. در راه بازگشت هردو سکوت کرده بودند. راحیل که بعد از خوردن یک لیوان آب کمی بهتر شده بود آرام گفت:
    متاسفم. امروز روز خوبی بود اما پیشنهاد نامناسب من اوقات همه را تلخ کرد. نیما لبخند محزونی زد و گفت:
    این طور نیست. فکر نمی کنم کسی ناراضی باشد. شما بهتر شدید؟
    راحیل پاسخ داد:
    خیلی بهترم. شما خسته نیستید؟
    نیما پرسید:
    چطور مگه؟
    راحیل جواب داد:
    می خواهید من پشت فرمان بنشینم؟
    نیما با تعجب گفت:
    من فکر می کردم بچه ها شوخی می کنند. شما واقعا گواهینامه دارید؟
    راحیل خندید و گفت:
    امتحان کنید.
    نیما ابتدا با نگرانی چشم به جاده دوخته بود اما کم کم خیالش راحت شد و خواب پلکهایش را سنگین کرد. راحیل احساس کرد خوابش گرفته است و خواست نیما را بیدار کند اما خجالت کشید. نگاهی به صورت نیما کرد. از نظر راحیل او شبیه پروین بود. موهای تیره و پوست گندمگون و چشمان قهوه ای تیره ای داشت. بینی دهانی خوش ترکیب که کاملا به صورتش می آمدند اینها به همراه صورتی متناسب و قدی درست همقد رامین اما چهارشانه تر از رامین از او مردی جذاب ساخته بود. پس نگرانی پروین لزومی نداشت که می گفت ممکن است برای همیشه مجرد بماند. از این خیالات خندید. نیما آرام پرسید:
    به چه می خندید؟
    راحیل هول شد و گفت:
    شما بیدارید؟
    نیما پاسخ داد:
    کم و بیش. فقط خنده شما را دیدم. حالا می گوئید به چه می خندید؟
    وقتی راحیل صادقانه افکارش را بیان کرد نیما لبخند مرموزی زد و گفت:
    نظر شما درست است. من هم بالاخره همسر دلخواهم را پیدا م یکنم.

    و راحیل در فکر رفت که همسر مردی مثل نیما که مشکل پسند هم می نمود چه خصوصیاتی می تواند داشته باشد. هرچه فکر کرد کمتر به نتیجه رسید.
    خواست از او بپرسد که دید کاملا خوابش برده است. منصرف شد و تصمیم گرفت بقیه راه را کمی موسیقی گوش کند. به طرف داشبورد خم شد. دستش که به اولین نوار رسید صدایی پرسید:
    چه می کنید؟
    راحیل جواب داد:
    متاسفم که بیدار شدی. یک نوار می خواستم.
    نیما که خواب از سرش پریده بود به او توصیه کرد که مواظب جاده باشد. خودش نواری را انتخاب کرد و صدای استاد بنان فضای خواب آلود ماشین را پر کرد. نیما که خواب از سرش پریده بود از کیسه خوراکیها آخرین سیب را برداشت و بدقت پوست کند و یک تکه از آن را با چاقو به دست راحیل داد و به طنز گفت:
    این طور دستم خسته نمی شود.
    راحیل با شیطنت گفت:
    سه به یک به نفع تو تا بعد.
    نیما تکه بعدی سیب را خودش در دهان راحیل گذاشت. راحیل با زحمت قورتش داد و گفت:
    داشتی مرا خفه میکردی.

  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نیما خندید و گفت:
    خواب از سرت پرید اما لطفا نگه دار تا جایمان را عوض کنیم. پدرت حتما مرا مواخذه می کند که دخترم خسته شد.
    راحیل با خنده نگه داشت و پیاده شد. وقتی ماشین دوباره حرکت کرد راحیل گفت:
    رامین و نادر معتقدند که پدر مرا لوس کرده. نظر شما چیست؟
    نیما با لبخند ملیحی گفت:
    همه دخترها عزیز پدر هستند. این که تازگی ندارد. پد رمن جانش برای دخترهایش در می رود.
    راحیل گفت:
    حسود!

    نیما خندید:
    من حسود نیستم و به حق خودم قانعم.
    راحیل هم خندید و گفت:
    کم کم داریم می رسیم. مصاحبت با تو باعث شد غصه دوری از مادر زودتر از دلم برود. از این بایت به تومدیونم. من هر بار به بهشت زهرا می رفتم تا آخر شب کسل بودم. از این به بعد همیشه همراه تو می آیم. موافقی؟
    نیما سری به احترام فرود آورد و گفت:
    با کمال امتنان. سرکار خانم هر وقت فرصت داشتم در خدمتتان هستم.
    راحیل با خنده کوتاهی چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. نیما نگاهش را از جاده گرفت. پریسا خواب بود. نگاهش روی راحیل ثابت شد که باقیمانده سیب را از روی داشبورد برداشته اما هنوز نخورده بود. دچار احساس عجیبی بود. حس می کرد حصاری که به دورش کشیده بود شکسته می شود و عقلی که سالها عمرش را صرف کرده بود تا حفظ کند با یک لبخند راحیل به باد می رود. تمتم اندوخته هایش در مقابل معصومیت نگاه راحیل دود شده و به هوا می رفت. به یاد حرف مادر افتاد و در دل او را تایید کرد. براستی راحیل خود را در دل همه جا می کرد.
    دوباره نیم نگاهی به راحیل کرد. از احساس او در مورد خودش چیزی نمی دانست. او هیچ وقت انسانها را آن قدر نمی شناخت که از نگاهشان پی به افکار و احساسشان ببرد. صحبتی هم در میان نبود. به آینده خود فکر کرد و به این که مادر و پروین هر روز فشارشان را بیشتر می کردند تا ازدواج کند. حالا می دید که در مقابل آنها تردید پیدا کرده است و قاطعیت گذشته را ندارد. تصمیم گرفت فعلا این موضوع را مسکوت نگه دارد و چیزی بروز ندهد تا ببیند آینده چه سرنوشتی برایش رقم می زند. با افکار خود کلنجار می رفت که به مقصد رسیدند. با صدای ترمز راحیل بیدار شد. خواب آلوده باقی مانده سیب را نصف کرد و پیاده شد. نیما آخری نفری بود که خانواده نفیسی را ترک کرد. باقی مانده سیبی را که در اخرینت لحظه از راحیل گرفته بود آرام گاز زد و داخل خانه شان شد و به اتاقش پناه برد.
    ساعتی بعد همه به خواب رفتند تا خود را برای روزی تازه و تلاشی دیگر آماده کنند. نیما در آخرین لحظات قبل از خواب به یاد نگاه آخر راحیل در بستنی فروشی افتاد روزی که ماشین پونه را خریده بودند. آن نگاه چقدر به نظرش عجیب بود. همچنان در فکر بود که بالاخره خواب او را از افکارش جدا کرد.

  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 5

    راحیل شنبه را با کسالت آغاز کرد. شب گذشته پنجره اتاقش باز مانده بود و تمام تنش درد می کرد. با خستگی چشمش را گشود و نگاهی به ساعت کرد. نزدیک هفت بود. ساعت هفت و نیم با پونه قرار داشت و اگر می خواست به صبحانه برسد باید عجله می کرد. هنوز پتو را کنار نزده بود که در زدند. سمیرا با خنده وارد شد و گفت:
    تنبل خانم بلند شو. پونه منتظر است.
    راحیل با تعجب پرسید:
    پونه؟ صبح به این زودی؟ خدای من چقدر عجله دارد.
    سمیرا خنده ای کرد و گفت:
    اما ساعت هفت و نیم است. ظاهرا ساعت تو مثل صاحبش خواب آلود است.
    راحیل مثل فنر از جا پرید و با عجله به طرف دستشویی دوید و گفت:
    آمدم.
    سمیرا به طرف پله ها رفت و به پونه گفت:
    دختر گل! بالاخره جوابم را ندادی.
    پونه گفت:
    من چی بگم؟
    سمیرا جواب داد:
    چهارشنبه تعطیل است.می توانید بروید به کوه. با راحیل برو. خوبه؟
    پونه با خنده گفت:
    اگه راحیل موافق باشه من حرفی ندارم.
    سمیرا گفت:
    مگه می شه مخالف باشه؟
    راحیل که حاضر شده بود سراسیمه به سالن امد و با سلام بلند بالایی گفت:
    متاسفم. خواب موندم. تمام تنم درد می کنه.
    سمیرا نگران شد.
    چرا عزیزم؟ نکنه سرماخوردی؟ حتما دیشب پنجره ها باز مونده درسته؟
    راحیل با سر تایید کرد.
    سمیرا گفت:
    اگر صبر کیند با هم برویم من می خواهم چند کتاب بخرم.
    بچه ها موافقت کردند و مشغول نوشیدن چای شدند که زنگ در به صدا در آمد. نیما بود با خنده گفت:
    پونه بدقول مرا جا گذاشتی.
    پونه خندید و گفت:
    فکر نمی کردم کاری داشته باشی.
    ساعتی بعد جلوی دانشگاه پیاده شدند. نیما به طرف ساختمان آموزش رفت. سمیرا همراه بچه ها وارد ساختمان دانشکده شدند. همه جا ساکت بود. سمیرا با لحنی جدی گفت:
    بازم مدرسه ام دیر شد.
    بچه ها جواب دادند:
    حالا چه کار کنیم؟
    و خنده سردادند. اطلاعیه ای کناردفتر مدیر گروه نظرشان را جلب کرد که خبر می داد کلاسها از شنبه باز می شوند. دست از پا درازتر برگشتند و به همراه سمیرا برای تهیه لوازم التحریر رفتند.
    بعد از چند ساعت پیاده روی همگی خسته به طرف ماشین برگشتند و نیما را دیدند که داخل ماشین به خواب رفته است. پونه یا دست آرام به گونه اش زد و گفت:
    خدا مرگم بده. نیما را فراموش کرده بودیم. ساعت یکه بعدازظهره.
    سمیرا آهسته یه شیشه ماشین زد و نیما در را گشود. همه سوار شدند و خریدهایشان را به نیما نشان دادند. نزدیک در خانه از هم جدا شدند.
    سر ناهار پونه توضیح داد که کلاسها تشکیل نمی شوند و پدر گفته او را تایید کرد و گفت:
    این هفته دو روز تعطیل است و کلاسها عملا تق و لق هستند.
    و از نیما پرسید:
    تو چه کار کردی بابا؟
    نیما جواب داد:
    گفتند برو شنبه بیا تا خدا چی بخواد.

  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بعد از ناهار پروین و پگاه به دیدنشان آمدند نیما با پگاه سرگرم شد و پروین کنار مادر رفت و آهسته پرسید:
    پونه هنوز نگفته چه کار داره؟
    مادر به علامت نفی سر تکان داد و گفت:
    بالاخره می فهمیم. عجله نکن.
    پروین گفت:
    دلم شور می زنه. نفهمیدم ناهار چطور خوردم.
    پونه سرکی کشید و گفت:
    یک فنجان چای برای پدر.
    پروین و مادر با یک سینی چای به اتاق بازگشتند. پروین داشت از کنجکاوی خفه می شد اما پونه هنوز ساکت بود. بعد از چای پروین و مادر در اتاق پونه به او پیوستند. پروین با عجله پرسید:
    من که مردم. دختر جان چی شده؟
    پونه لب تخت نشست و صادقانه تمام موضوع را برایشان تعریف کرد و اضافه کرد که در این دو روزه فکرش چقدر مشغول بوده و در آخر در حالی که بغض گلویش را گرفته بود با التماس از آنها خواست که کمکش کننو مادر و پروین نفس آسوده ای کشیدند. پروین آرام او را در آغوش گرفت. خانم جهانگیری سکوت را شکست و رو به پونه کرد و گفت:
    تمام صحبتهای سمیرا به کنار. فقط مرا نگاه کن و جوابم را صادقانه بده.
    پونه با شرمندگی از روی شانه خواهرش چشم به مادر دوخت و جز حس همدردی هیچ نیافت. آرامش سراسر وجودش را فرا گرفت. مادر با مهربانی در یک جمله پرسید:
    پونه! آیا دوستش داری؟
    پونه حس کرد از گرما می سوزد. آتشی که سعی می کرد زیر خاکستر بی تفاوتی مدفون کند سرکشید و تمام خویشتنداری او را سوزاند. چشمهایش پر از اشک شدند و سرش را پائین انداخت. پروین خندید و گفت:
    پس خواهر کوچک من عاشق شده. خوب عزیزم عشق که گناه نیست. این احسا و علاقه روزی به سراغت می آمد. خوشبختانه رامین را می شناسیم و تو اشتباه نکرده ای. ما به تو افتخار می کنیم که با صداقت حرفهای دلت را برایمان زدی. حالا می خواهی چه کنی؟
    پونه با نگاهی به مادر فهماند که آخر کار را به او سپرده است. ماد راو را تشویق کرد که حرفهای رامین را بشنود. پونه سبک شده بود. گویی بار زندگی از دوشش برداشته بودند. مادر هنگام خروج از اتاق گفت:
    پونه بهتر این برادر بی عرضه ات را هم ببری تا یاد بگیرد. می ترسم روی دستم بماند.
    پروین پاسخ داد:
    مادر نگران نباش. بالاخره پای پسر یکی یکدانه شما هم در چاله محبت می لغزد. به من الهام شده که آن روز چندان هم دور نیست.
    شب سر میز شام صحبت از چهارشنبه بود. نیما از این که پونه و راتحیل همراهشان می آمدند هم تعجب کرد و هم خوشحال شد. هنوز از سر میز شام بلند نشده بودند که تلفن زنگ زد. نیما گوشی را برداشت و بعد از احوالپرسی کوتاهی گوشی را به پونه داد و گفت:
    راحیل است.
    بعد از اتمام مکالمه پونه با بی حالی گوشی را گذاشت و اعلام کرد راحیل فردا همراه پدرش به اصفهان می رود و ممکن است چهارشنبه نیاید. هنوز کسی جواب نداده بود که تلفن دوباره زنگ زد. پونه گوشی را برداشت و بعد از مکالمه نسبتا سردی رو به نیما کرد و گفت:
    ثریاست با تو کار دارد.
    نیما ناباورانه گوشی را گرفت و بعد از مکالمه ای که در اکثر مواقع شنونده بود و فقط با بله و خیر جواب می داد گوشی را گذاشت.
    ثریا دختر یکی از دوستان خانوادگی انها بود که نسبت دوری هم با پدر داشتند. چند سال پیش با پیشنهاد پدر ثریا آقای جهانگیری به عنوان شریک در کارخانه لاستیک سازی آنها مشغول کار شد. اما این شراکت چندان دوام نیافت. زیرا پدر اصلا طاقت باندبازی های عده ای کارخانه دار سودجو را نداشت. بعد از به هم خوردن شراکت رفت و آمد دو خانواده کمتر شد تا این که در جشن تولد هیجده سالگی ثریا به طور ناگهانی در بین مهمانان شایع کرد که نیما بطور خصوصی او را نامزد کرده است. در آن هنگام نیما امریکا بود. خانواده جهانگیری که در میهمانی حضور داشتند تلفنی موضوع را از نیما پرسیدند. نیما اظهار بی اطلاع یکرد و بسیار عصبانی شد اما در مقابل ثریا سکوت کرد.
    بعد از دیپلم ثریا به اصرار خودش و به حمایت پول بادآورده پدر که به ساخت و ساز روی آورده بود از دانشگاه میشیگان در رشته زمین شناسی پذیرش گرفت و به نیت دیدار مجدد نیما راهی امریکا شد. حضور ثریا باعث عذاب و دردسر فراوان نیما شد. در تمام مدت از کنار نیما تکان نمی خورد. نه خودش درس می خواند نه می گذاشت نیما درس بخواند.
    بالخره نیما مجبور شد بر خلاف میلش دانشگاه و شهر محل تحصیلش را عوض کند تا یک سال آخر را در اسایش درس بخواند و دکترایش را بگیرد. نیما حالا کمتر ثریا را می دید تا اینکه به ایران بازگشت و تلفن ثریا نشان داد که او هنوز ماجرا را تمام شده نمی داند.
    نیما بعد از گذاشتن گوشی با عصبانیت گفت:
    این از کجا پیداش شد؟

  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پدر با تعجب گفت:
    چه کسی؟
    پونه گفت:
    ثریا چهارشنبه می آیند اینجا.
    مادر بی تفاوت گفت:
    خوب اگر راحیل تا چهراشنبه نیامد ثریا را با خودتان ببرید که نیما هم تنها نماند.
    نیما با عصبانیت گفت:
    اگر راحیل نیاید من هم نمی روم. بیکار که نیستم دنبال ثریا راه بیفتم. هزار کار دارم.
    و به اتاقش رفت.
    فردا دو خانواده همه شام میهمان پروین بودند. جای راحیل و پدرش خالی بود. نیما از صبح بقدری کسل و بداخلاق بود که همه را کلافه کرده بود. پروین بعد از جمع کردن میز شام در آشپزخانه به مادر گفت:
    چی شده؟ نیما چرا اینقدر بداخلاقه؟
    مادر گفت:
    از دیشب که ثریا تلفن کرد این طوری شد.
    پونه گفت:
    مادر ثریا که می گفت آنها روابط خوبی با هم دارند.
    سمیرا دخالت کرد.
    ثریا را می شناسم.
    پروین با سر اشاره کرد:
    نه من در جریان نیستم اما تا آنجا که می دانم نیما از دست ثریا محل تحصیلش را عوض کرده.
    مادر گفت:
    اما مادر ثریا می گفت این پیشنهاد ثریا بوده تا هردو بهتر درس بخوانند. به هر حال با این رفتار نیما فکر نمی کنم در جو خوبی با هم روبرو شویم. آنها نیما را داماد خود می دانند.
    پونه با عصبانیت گفت:
    غلط می کنند.
    نیما که با استکانهای خالی به آشپزخانه وارد شده بود و فقط انتهای گفتگو را شنیده بود پرسید:
    چه کسی غلط می کند؟
    بعد از شنیدن ماجرا در حالی که بشدت سرخ شده بود بسیاری از اتفاقاتی را که تا به حال از همه پنهان کرده بود تعریف کرد. مادر که از حیرت چشمانش گشاد شده بود گفت:
    چه دختر سبک سری! خودم جوابشان را می دهم. پسر مثل دسته گل بزرگ نکرده ام که آخر عمری بدبختیش را ببینم.
    آقای جهانگیری که از صدای بلند پوران به سراغش آمده بود پرسید:
    چه شده؟ خانم عصبانی نشو. پسرت عسل نیست که او را بخورند. چهارشنبه همه چیز معلوم می شود.
    و رو به نیما گفت:
    بابا جان! تو هم آن روز خیلی روشن و واضح نظرت را بگو تا تکلیفشان را بدانند.
    سمیرا خنده کنان گفت:
    اگر زبان کم آوردی می گم راحیل بیاید حمایتت کند.
    با این حرف همه از خنده ریسه رفتند. نیما در اوج عصبانیت بعد از خنده کوتاهی گفت:
    تکلیفم را بالخره با این دختره روشن می کنم.
    شب که به خان برگشتند سمیرا دلتنگ شد. جای خالی راحیل را حس می کرد. رو به نادر کرد وگفت:
    جای راحیل خیلی خالیه. دفعه بعد نمی گذارم با پدرت برود. به مسافرات رفتن های پدرت عادت کرده ایم اما دلم برای راحیل تنگ شده. ر
    رامین خندید و گفت:
    اگر زودتر یک عروس بیاورید از تنهایی در می آئید.
    نادر اضافه کرد:
    و اگر دو عروس بیاورید چه بهتر.
    سمیرا خندید و گفت:
    فعلا نوبت رامین است. برای تو هم فکری می کنیم. عجله نکن.
    نادر با گفتن،(( به امید آن روز)) به اتاقش رفت.
    دو سه روز آینده را سمیرا بسیار تنها بود و بیشتر اوقاتش را با پوران می گذراند و تمام مدت شاهد بدخلقی نیما بود. نیما هم از خودش تعجب می کرد. آمدن ثریا که این همه بدخلقی نداشت. پس چرادلش بهانه میگرفت؟ سه شنبه شب زود خوابید. هنوز چشمانش گرم نشده بود که تلفن زنگ زد گوشی را برداشت صدای راحیل در گوشی پیچید:
    الو! الو! پونه.
    خواب از سرش پرید. بسرعتنشست و سلام کرد. بعد از احوالپرسی راحیل سراغ سمیرا را گرفت و نیما گفت:
    امشب همه اینجا هستند. شما کی می آئید؟
    راحیل در جواب سوال نیما جواب داد:
    در فرودگاه هستیم. اگر پرواز به موقع انجام شود به کوه می رسیم. اگر نه شما به جای من بروید.
    نیما گوشی را به سمیرا سپرد و از آرامشی که به سراغش آمده بود حیرت کرد. جرات نکرد به علت بهانه گیریهایش فکر کند و سعی کرد بخوابد اما خوابش نمی برد.
    صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شد. صدای همهمه ای از آشپزخانه می آمد. تصمیم گرفت برای رفع کسالت دوش بگیرد. وقتی لباس پوشید و از اتاق خارج شد چشمش به نادر افتاد و قرار کوه به یادش آمد. کمی جلوتر که آمد پونه را دید که لیوان شیری در دست دارد. هنوز داخل آشپزخانه را نگاه نکرده بود که صدایی گفت:
    صبح بخیر.
    و دستی با فنجان قهوه به طرفش دراز شد.
    ربع ساعت تاخیر داشتید
    شادی در دلش نشست. با لبخندی برگشت و گفت:
    سلام خانم! رسیدن بخیر. این بار هم من تاخیر داشتم اما این به آن در که تو بی خبر رفتی. به هر حال فعلا سه به یک به نفع من.
    مادر سماور را خاموش کرد و گفت:
    عجله کنید دیر شد.
    همه به طرف ماشین رفتند. رامین و نادر و نیما جلو و پونه و راحیل و پریسا عقب نشستند. رامین که پشت فرمان نشسته بود رو به نیما کرد و گفت:

  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    عقب که جا بود جای خودتان را تنگ کردید.
    دقایقی بعد پریسا جلو آمد و نیما عقب کنار پونه نشست. موسیقی شادی که از ضبط ماشین پخش می شد رخوت نیما را از بین برد. او کاملا موضوع ثریا را فراموش کرده بود و سرگرم گفتگو با نادر بود که صدای پریسا او را به سکوت واداشت. پریسا بلند بلند میگفت:
    امروز عصر میهمان داریم. خانواده نامزد نیما به خانه ما می آیند.
    با شنیدن این جمله نیما چنان نگاهش کرد که پریسا بقیه حرفش را خورد. راحیل شگفت زده به نیما نگاه کرد و گفت:
    مبارک است.
    نیما که گیج شده بود زمزمه وار گفت:
    چه کسی گفته من نامزد دارم؟ ثریا و من فقط در یک شهر تحصیل می کردیم.
    و چشمانش را به نگاه متعجب راحیل دوخت و بی اراده اضافه کرد.
    باور کن.
    راحیل که از شنیدن این خبر کمی دچار اضطراب شده بود با نگاه نیما به خود آمد و لبخندی زد و گفت:
    تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
    رامین اضافه کرد:
    به هر حال با قسمت نمی توان جنگید.
    بحث بر سر قسمت ادامه پیدا کرد و تا وقتی پای کوه برسند همه بشدت مشغول دفاع از عقاید خود بودند بخصوص نیما که با راحیل هم عقیده بود و می گفت، (( قسمت را خود آدمها می سازند.))
    در آخر پونه بحث را این طور تمام کرد:
    نیما! اصلا تو چرا هر وقت بحث ازدواج پیش می آید ناراحت می شوی؟
    البته پریسا اشتباه کرد. او موضوع را اشتباه فهمیده بود:
    تو ثریا را نمی خواهی نخواه. اصلا هرکسی را که خودت انتخاب کنی و هر وقت خودت صلاح بدانی. این مساله کاملا شخصی است و فقط به تو مربوط می شود و بس.
    رامین ماشین را پارک کرد و گفت:
    واقعا خوش به حال نیما که چنین خواهر عاقلی دارد.
    راحیل چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
    قرار نشد پای منو وسط بکشی. تو به اندازه کافی دست و پا داری.
    همه از این حرف راحیل خندیدند. پونه سرخ شد و بسرعت از ماشین پائین پرید. نیما پریشان بود طوری که حتی کاپشنش را برنداشته بود. پونه کاپشن نیما را روی دوشش انداخت و گفت:
    چرا این قدر خودت را عذاب می دهی؟ در تمام طول راه حرص خوردی. مطمئن باش راحیل حرفت را باور کرد.
    نیما با چشمانی گرد شده از تعجب به پونه نگریست و با بهت پرسید:
    منظورت چیه؟
    لبخند شیطنت آمیز پونه نیما را در اوج کلافگی به خنده واداشت اما دوباره جدی شد و دنبال بقیه به راه افتاد.
    راحیل درست کنار نیما قدم برمی داشت. از نظر او نیما مرد برازنده ای بود البته تا حالا جدی به نیما فکر نکرده بود اما این مساله فکر او را به خود مشغول کرده بود که همسر نیما چه مشخصاتی می تواند داشته باشد. خودش هم متعرف بود که از شنیدن کلمه نامزد کمی دستپاچه شده است. اما در آخر دوباره شعر(( تا یار که را خواهد و میلش به چه باشد.)) به یادش آمد و سعی کرد خونسرد باشد. او حالا فهمیده بود که نیما مردی است که آسان به کسی دل نمی بازد و سکوت و تنهایی خودش را با هیچ کس تقسیم نمی کند.
    بالخره از فکر کردن خسته شد و به سوی پریسا دوید. نیما از پشت به او نگاه کرد. خودش خوب می دانشت که چقدر برایش مهم است که راحیل حرفش را بپذیرد. وقتی به راحیل گفت،(( باور کن)) با تمام وجود می خواست که راحیل با ور کند. او شکفتن یک احساس را در قلبش احساس میکرد

  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    با صدای نادر از اعماق افکارش خارج شد و در پاسخ او یک لیوان آبمیوه خواست. وقتی به اولین سراشیبی رسیدند پونه و رامین ونادر جلوتر بودند و نیما کنار پریسا راه می رفت. راحیل هم گاهی جلو می رفت و گاهی به کنار نیما می آمد. پریسا هم آخر خسته شد و با شتاب به پونه پیوست. راحیل فکر می کرد نیما ترجیح می دهد تنها باشد. بنابراین سعی کرد مزاحمش نشود. در حالی که برخلاف نظر راحیل نیما دلش می خواست با کسی صحبت کند تا از شر افکار مزاحم خلاص شود.
    تصمیم گرفت یکی از بچه ها را صدا کند. سرش را بلند کرد و چشم گرداند. بقیه حسابی از او دور شده بودند. سرعتش را زیاد کرد. دسته ای پسر از روبرو می آمدند. پشت سر آنها چشمش به راحیل افتاد که در دستش یک لیوان آب میوه گرفته بود و به طرف او می آمد. چشمانش مثل همیشه می خندید و صورتش سرخ شده بود. برای نیما دست تکان داد و به لیوان اب میوه اشاره کرد.
    این همه سرزندگی برای نیما لذت بخش بود راحیل برای نیما سمبل طراوت و زندگی بود. بار دیگر متفاوت از گذشته به او نگریست. چشمان خوشرنگ و صورت کاملا متناسب و سادگی راحیل از او دختری ساخته بود که وقتی محاسن اخلاقی و پاکی و صداقتش هم به آن افزوده می شد. خانواده سختگیری مثل خانواده جهانگیری را مجذوب خود می کرد.
    نیما هم از وقتی ثریا تلفن کرده بود بی دلیل دائما در ذهنش مشغول مقایسه آنها بود. نگاه مهربان راحیل چقدر با نگاه سرد و یخزده ثریا متفاوت بود. لبخندهای تصنعی و لوس بازی های ثریا حال نیما را به هم می زد. اما در مقابل لبخندهای گرم راحیل یخ تنهائیش کم کم آب می شد. نیما می دانست بدون شک افراد بسیاری او را می پسندند. سخت گیریهای مادر و وسواس بی حد او در انتخاب معاشر کاملا در مقابل راحیل در هم شکسته بود. پدر او را دختر خودش می دانست. حتی او توانسته بود دنیای ذهنی نیما را اشغال کند. او به قول پروین آدم مشکل پسندی بود که کج سلیقه هم بود. خودش می دانست که تا به حال جدی در این باره فکر نکرده است. اما حالا می دید تمام معیارهای عقلیش از کار افتاده است و دیگر نیمای سابق نیست. تردید به جانش افتاده بود و می دید که در مقابل این دختر وروجک که لحظه ای آرامش ندارد. کم کم خلع سلاح می شود.
    دست از افکارش کشید و قدمهایش را تندتر کرد. در پیچ بعدی صدای فریادی همراه با ناله را در نزدیکی خود شنید. فریادی که هر چند فرو خورده و خویشتندارانه بود. تا عمق روح او نفوذ کرد. فورا ایستاد و به اطراف نگاه کرد اما کسی را ندید. بدون شک صدا دخترانه بود. یاد راحیل افتاد. او را نمی دید. زیر لب گفت:
    راحیل کجاست؟ او به طرف من می آمد. نگران شد. نمی دانست چه کند. رامین و نادر را با صدای بلند صدا زد اما آنها خیلی دور شده بودند. گیج شده بود. به تخته سنگی تکیه داد. صدایی شنید:
    نیما! نیما! کمک کن. من اینجا هستم.
    صدا از پشت تخت سنگ بود. با یک خیز به ان طرف صخره رفت و در سمت چپ چشمش به راحیل افتاد مه درست لبه پرتگاه افتاده و کمتر از سی سانتی متر ارتفاع داشت. تنش یخ کرد. با نگرانی به طرف راحیل رفت و پرسید:
    طوری شده؟
    راحیل نالید:
    فقط قوزک پایم درد می کند.
    دستش را با لیوان آب میوه به طرف نیما دراز کرد و گفت:
    می بخشی. نصفش ریخت. این هم لواشک.
    نیما لبخند مهربانش را به صورت راحیل پاشید و در دل گفت،(( این دیگر چه موجودی است. )) دستش را گرفت و آرام بلندش کرد. راحیل سعی کرد بایستد اما درد در پایش پیچید و مجبور شد به صخره تکیه بدهد. نیما خم شد و پاچه شلوارش را بالا زد. قوزک پایش حسابی ورم کرده بود. راحیل نالید:
    طوری نشده. زودتر برو. بقیه نگران می شوند. من منتظر می مانم تا برگردید.
    نیما عصبانی شد و پرخاش کرد:
    دختر! ممکن است شکسته باشد. باید هرچه زودتر برویم بیمارستان.
    اما نمی دانست دیگران را چطور خبر کند. به اطراف نگاه کرد و صورتش را که نگرانی در آن موج می زد یه اطراف چرخاند و لبخندی کمرنگ بر لبش نشست. نادر بسرعت به طرفشان می آمد. رامین و پونه و پریسا هم کمی عقب تر بودند. رو به راحیل کرد و گفت:
    بچه ها آمدند.
    نادر قبل از همه رسید و بعد از معاینه پای راحیل به این نتیجه رسید که پای او شکسته است. به کمک رامین و نادر راحیل آرام آرام پائین آمد. نیما سریعتر رفته بود تا ماشین را تا حد امکان جلو بیاورد.
    به ماشین که رسیدند راحیل با احتیاط روی صندلی جلو نشست. صورتش پر از درد بود. نیما پیاده شد و همگی مشغول گفتگو شدند. راحیل چیزی نمی شنید. وقتی دید که نیما سوار شد و ماشین حرکت کرد با تعجب پرسید:
    بقیه نمی آیند؟
    پریسا بهانه می گرفت. قرار شد آنها ادامه بدهند.
    از صدای نیما احساس کرد که از دستش عصبانی شده است. مستقیم نگاهش کرد و گفت:
    من بازهم یک روز خوب را خراب کردم. متاسفم.
    نیما پشت چراغ قرمز ایستاد و به طرف او برگشت و با لخبخندی به او نگریست. دلش می خواست بداند در این سر کوچک چه می گذرد؟ درد را در نگاهش خواند و با مهربانی پاسخ داد:
    گردش من که خراب نشد. بقیه هم که ادامه دادند. من فقط به خاطر تو ناراحتم. تو اصلا احتیاط نمی کنی. اگر از صخره پرت می شدی می دانی چه بلایی به سرت می آمد؟ ارتفاع آن صخره حداقل پانزده متر بود.
    صدای بوق ماشین عقبی خبر داد که چراغ سبز شده است. نیما به سمت بیمارستان حرکت کرد.
    راحیل با هر قدمی که در کریدور بیمارستان برمی داشت ناله ای می کرد. نیما هول شده بود. او را روی صندلی کنار میز پذیرش نشاند و با عجله به دنبال دکتر رفت. وقتی راحیل را آرام روی تخت رادیولوژی خواباند و از اتاق خارج شد. شنید که پرستار گفت،(( نامزدت چقدر مهربونه. واقعا نگرانته.)) منتظر جواب راحیل بود. اما او سکوت کرد و نیما همچنان در انتظار پاسخ ماند.
    دکتر عکس را چند بار نگاه کرد و مژده داد که پایش نشکسته و فقط باید دو هفته در گچ بماند. چون رباطهایش کشیده شده اند. نیما به سراغ تهیه وسایل رفت و ساعتی بعد راحیل را لنگ لنگان به طرف ماشین برد. راحیل غرق در افکارش بود. او بشدت ناراحت بود طوری که اشک در چشمانش حلقه زد. فکر پای شکسته شروع کلاسها ناراحتی پدر و سمیرا که آن قدر سفارش کرده بودند مراقب خودش باشد آزارش می داد. در تمام طول مسیر بازگشت سرش را به شیشه ماشین تکیه داده بود و بی صدا اشک می ریخت. نیما کمی بعد از حرکت متوجه ناراحتی او شد و سعی کرد آرامش کند. بنابراین با مهربانی گفت:
    چرا این قدر بی تابی می کنی؟ دو هفته که مدت زیادی نیست. مطمئن باش تا چشم به هم بزنی تموم می شه.
    نگران کلاسها نباش. پونه کمکت میکند. تازه معمولا هفته اول درسها هم شروع نمی شوند.

  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    راحیل گفت:
    جواب سمیرا را چه بدهم؟ به پدر چه بگویم؟
    با صدای بلند شروع به گریه کرد. نیما آرام ترمز کرد و رو به راحیل کرد و گفت:
    فکر نمی کردم این اتفاق این قدر روی تو اثر کند. به نظر من تو دختر مقاومی هستی. با یک فنجان چای موافقی؟
    و بدون ان که منتظر جواب راحیل باشد از ماشین پیاده شد و به سمت تریای کوچکی رفت که کنار پیاده رو با چراغهای رنگی تزئین شده بود. گرمی چای باعث آرامش راحیل شد. حالا اشکش بند آمده و لبخند کمرنگی روی لبهایش نشسته بود. گفت:
    باشه. بریم خونه.
    و به سوی خانه حرکت کرد. به در خانه که رسیدند راحیل خواست پیاده شود. نیما بسرعت پیاده شد و گفت:
    صبر کن. می روم داخل حیاط.
    و زنگ را فشرد. راحیل صدای او را نمی شنید. اما متوجه شد که از پشت اف اف توضیحاتی داد اما در باز نشد. به طرف ماشین آمد. هنوز در ماشین را باز نکرده بود که سمیذا بین دو لنگه در پیدا شد. صورت نگرانش را به ماشین دوخت و با عجله در را گشود و نیما به داخل آمد. در که بسته شد به طرف ماشین دوید و پرسید:
    چی شده راحیل؟ خدا مرگم بده. جواب پدرت رو چی بدم؟
    و کمک کرد تا راحیل پیاده شود. با کمک نیما او را از پله ها بالا برد و روی کاناپه نشاند و کنارش نشست و گفت:
    اصلا از صبح دلم شور می زد. کاش نمی گذاشتم بروی.
    و رو به نیما کرد و گفت:
    تو هم خسته شدی. ممنون بشین تا برات یک نوشیدنی گم بیاورم. با یک فنجان شیر کاکائو موافقید؟ رنگ هردویتان پریده. هوا سرد است.
    وقتی به آشپزخانه رفت صدایش شنیده می شد که می گفت:
    اگر شما جوانها احتیاط می کردید خیال ما هم راحت تر بود اما جوانی است و هزار شروشور.
    نیما سرش را نزدیک راحیل آورد و گفت:
    حسابی عصبانی شد. اصلا نپرسید چرا پایت این طور شده .
    راحیل آرام گفت:

    ساکت! می شنود.
    و هردو آهسته خندیدند. نیما به طرف تلویزیون رفت و آن را روشن کرد. در این فاصله سمیرا با سه فنجان که بوی خوشایند کاکائو از آن به مشام می رسید وارد شد و رو به نیما کرد و گفت:
    ناهار خوردید؟
    نیما با سر جواب داد نه. و انگار موضوعی تازه به یادش آمده باشد گفت:
    بچه ها هنوز نیامده اند. من بروم داروهای راحیل را بگیرم.
    سمیرا خندید و گفت:
    کاکائو را بخور. تا تو داروها را بگیری ناهار را گرم می کنم. فکر می کنم بچه ها هم تا اون موقع برسند.
    فنجان کاکائو تمام شده بود که رامین و نادر از راه رسیدند و هر دو از خستگی روی مبل افتادند. نیما با خداحافظی کوتاهی از در خارج شد. سمیرا بعد از همراهی او تا دم در و تشکر مجدد به داخل برگشت و پرسید:
    ناهار بیارم؟
    نادر پرسید:
    بابا نمی آید؟
    سمیرا گفت:
    با دیدن راحیل بقدری هول شدم که فراموش کردم بگویم پدرتان صبح که شما رفتید تلفن کرد و گفت باز باید به اصفهان برود.
    بعد فنجانها را جمع کرد و ادامه داد:
    جواب او را چه بدهم؟ نمی گه دخترم را صحیح و سالم تحویل دادم چرا پایش این طور شده؟
    رامین خندید و گفت:
    راحیل که بچه نیست. تازه پدر او را خوب می شناسد. مشکلی نیست.
    نادر خندید و گفت:
    فعلا من گرسنه ام.
    راحیل بی اختیار گفت:
    منتظر نیما نمی مانید.
    که با اعتراض پسرها روبرو شد. سمیرا میانجیگری کرد:
    شما دو تا بخورید. راحیل منتظر می ماند.

  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/