همه با تعجب گفتند:
چه چیز؟
نیما دست و پایش را جمع کرد و معذرت خواست.
بقیه خسته و عرق ریزان روی تخت نشستند و منتظر کایه های آش شدند. راحیل بالخره از دست توپ پروین در امان نماند. پروین با لحن مخصوصی گفت:
خودم شکارش کردم.
و همه به این تشبیه خندیدند.
از راحیل خبری نبود. نیما چشم گرداند و او را دید که دوان دوان به سویشان می آمد. نفس زنان گفت:
جای من کجاست؟
نیما بی اختیار برایش جا باز کرد. خانم جهانگیری با تعجب نگاهی به اطراف کرد و گفت:
سمیرا پس آش را حیل کو؟ من که شمرده بودم؟
پونه بلند شد و گفت:
من برایش می ریزم.
سمیرا جواب داد:
بقیه اش را بردند برای کارگران ته باغ اما کاسه آش راحیل را چه کردیم؟
خانم جهانگیری با تاسف گفت:
حتما اشتباه کرده ام.
نیما که تازه متوجه قضیه شده بود گفت:
نه مادر شما اشتباه نکردید کاسه اش راحیل اینجاست و کاسه آش را از کنار تخت برداشت و به دست راحیل داد. پونه گفت:
چه پارتی بازی آشکاری.
رامین و نادر یک صدا گفتند:
خدا شانس بدهد.
مادر بی اراده لبخندی به سمیرا و پروین زد. هر سه به یک چیز فکر می کردند. آیا این نیما بود که علاوه بر لبانش چشمانش نیز می خندید؟ رفتار او باعث شگفت زدگی شده بود. این چندمین بار بود که نیما باعث تعجب همه شده بود اما کسی قدرت نتیجه گیری نداشت.
نزدیک غروب بود که همگی آماده رفتن شدند. صورت همگی حاکی از خستگی همراه با رضایت بود. سمیرا کمی در فکر فرو رفته بود. به رامین قول داده بود با پونه صحبت کند و از او بخواهد که در فرصتی مناسب ساعتی با هم گفتگو کنند اما هنوز فرصت نکرده بود. تصمیم گرفت در مسیر بازگشت این کار را بکند که فرصت کاملا تصادفی مهیا شد. پیشنهاد راحیل مبنی بر این که در مسیربازگشت این کار را بکند که فرصت کاملا تصادفی مهیا شد. پیشنهاد راحیل مبنی بر این که در مسیر بازگشت سری به مادر بزنند با استقبال رو برو شد و پونه سبدی در دست گرفت و گفت:
می روم کمی سیب بچینم تا ببریم بهشت زهرا.
سمیرا هم همراهیش کرد و در حال یکه لبخند معنی داری به رامین می زد گفت:
رامین تا ما سیب بچینیم وسایل را جمع کن ببر دم در باغ.
رامین به خنده گفت:
به چشم شما امر بفرمائید.
راحیل داد زد:
چه حرف گوش کن.
پونه و سمیرا کمی که از جمع دور شدند سمیرا درخت سیبی نشان داد و گفت:
بار آن درخت زیاد است.
بعد از موافقت پونه هر دو به طرف درخت حرکت کردند. سبد سیب که پر شد سمیرا رو به پونه کرد و با صراحت گفت:
پونه عروس من می شی؟
سبد سیب از دست پونه افتاد و گفت:
سمیرا جان شوخی نکنید.
سمیرا خندید و گفت:
چرا هول شدی دختر؟ این فقط یک پیشنهاد است.
پونه با کنجکاوی پرسید:
اما شما دو پسر دارید.
سمیرا نگاه دقیق به صورتش کرد و گفت:
خودت بهتر می دانی چه می گویم. دختر باهوشی مثل تو باید حدس زده باشد.
صورت پونه گل انداخت. سمیرا سبد سیب را از دستش گرفت و دستش را زیر چانه او گذاشت و گفت:
پونه! مرا نگاه کن. رامین از من خواسته از تو خواهش کنم که ساعتی به صحبتهایش گوش کنی. این پیشنهاد را من مطرح کردم چون رامین گمان می کرد با روحیه ای که تو داری از او برنجی و گرنه خودش می خواست بگوید. حالا تصمیم با توست. اگر قبول کردی خبر بده ترتیب ملاقات شما را بدهم.
پونه با خجالت گفت:
اما من از رامین هیچ نمی دانم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)