صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 57

موضوع: عروسی سکوت (فرنگیس آریانپور)

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 122 و 123

    نگرانی خودش را نشان ندهد. اما بی فایده بود. تا به هم می رسیدیم قیافه هایمان چنان توی هم می رفت و بغض راه گلویمان را می گرفت که بیا و ببین!
    سعی می کردیم به نوبت در بیمارستان باشیم و مهران را تنها نگذاریم . سه روز بعد جواب آزمایش های مهرداد آمد و همه نفس راحتی کشیدند. مهرداد کاملا سالم بود. این جواب تا حد زیادی همه را به بهبودی سریع مهران امیدوار کرد.
    سعی می کردم وقتی به بیمارستان بروم که مهرداد آنجا نباشد.
    دیدن مهران در آن حالت به اندازه ی کافی برایم ناراحت کننده بود دیگر نمی توانستم نگاه های غم انگیز مهرداد را تحمل کنم.
    وقتی کنار تخت مهران می نشستم و فکر می کردم مهرداد است که روی تخت دراز کشیده قلبم چنان سخت فشرده می شد که ناخودآگاه چشمانم به اشک می نشست
    در چنین مواقعی مهران با گفتن چند تا جوک بامزه دوباره فضای غم انگیز موجود را شاد می کرد به پیشنهاد مهران هر وقت برای چند ساعت نزد او می رفتم کتابهایم را می بردم تا همان جا برای امتحانات آماده شوم و عقب نمانم.
    دو هفته بدین منوال گذشت تا اینکه اوایل هفته سوم پزشک معالج مهران با مشورت پزشکان دیگر گفت که فعلا خطر رفع شده است و تصمیم گرفتند او را مرخص کنند. اما تاکید شد که حتما باید تحت نظر پزشک خارجی که آنها می شناختند مشاوره پزشکی کنند تا دقیق تر بتوانند روش معالجه او را معلوم کنند. مهران دوباره به جمع ما پیوست و همگی از دیدن او در خانه خوشحال شدیم.
    امتحانات را دادیم و مهران نیز توانست امتحانات سال آخر را با موفقیت به اتمام برساند و مدرک لیسانس را بگیرد تابستان به سفر شمال و جاهای دیدنی دیگر گذشت
    دو هفته وبد که ما از تعطیلات تابستانی به تهران برگشته بودیم که یک روز دوباره مامان نیکو به خانه ما آمد من توی حیاط مشغول نقاشی بودم. پنجره اتاق باز بود و کم و بیش حرفهای آنها به گوشم می رسید.
    با شنیدن اسم مهران قلمو در هوا بی حرکت ماند. فکر کردم نکند باز حالش بد شده است.
    آهسته خودم را به داخل ساختمان رساندم و توی راهرو ایستادم. تا آن روز هیچوقت گوش واینستاده بودم
    نمی دانم چرا آن روز چنین کاری کردم.
    شاید به همین دلیل سرنوشت خواست درس عبرتی به من بدهد. شاید هم خواست مرا امتحان کند.
    به هر حال آنچه که شنیدم به طور کلی مسیر زندگی مرا تغییر داد
    مامان مهران داشت با مامان من حرف می زد.
    - دیروز من و احسان رفته وبدیم پیش دکتر معالج مهران ، او برایمان توضیح داد داروهایی که مهران استفاده می کنه تا حد زیادی به او کمک کرده ولی متأسفانه نتوانسته این بیماری رو رفع کنه . مهران احتیاج به عمل جراحی داره برای اطمینان بیشتر باید او را به خارج فرستاد
    اگر عمل نشه ممکنه چند سال بیشتر زنده نمونه.
    بعد توضیح داد که دارند مقدمات سفرش را به کانادا فراهم می کنن که در آنجا هم ادامه تحصیل بدهد و هم تحت نظر پزشک قرار داشته باشد و اگر ضروری بود عمل شود.
    بنا بر تحقیقات دکتر معالجش معلوم شده بود که در کانادا چنین عملهایی با موفقیت انجام می شود
    - خب اگر اینطوره هر نوع کمکی که لازم باشه ما حاضریم انجام بدیماگه نیاز به گرفتن ویزا باشه فکر کنم خسرو بتونه کمک کنه
    ای کاش بیش از این گوش نمی دادم و بر می گشتم توی حیاط اما انگار نیرویی خارج از کنترل من در کار باشد همان جا میخکوب شده بودم آن روز به غیر از من و مامان هیچ کس در خانه نبود. آنچه مامان نیکو گفت غم دنیا را در دلم سرازیر کرد :
    - آذر جون ، دوست عزیزم دلم می خواست در وضعیت کاملا متفاوتی چیزی رو که الان میخوام بگویم با شما در میان میگذاشتم ولی چه کنم که دست و پایم بسته و غم و درد بیماری مهران عقل از سرم برده ، احتمالا خودت حدس زدی که مهران من به سیمایی بی علاقه نیست.
    قبل از اینکه حالش به هم بخوره با من در این باره صحبت کرده بود که برای خواستگاری بیایم به منزل شما .
    قرار گذاشته بودیم که بعد از امتحانات از سیما خواستگاری کنیم و مراسم نامزدی رو راه بیندازیم ولی متأسفانه این اتفاق افتاد و همه چیز به هم خورد. چند روز پیش که از نزد دکتر برگشتیم با احسان صحبت کردم و او کاملا مخالف بود که این موضوع را مطرح کنم و گفت که سیما را مثل نیکو دوست دارد و به هیچ وجه حاضر نیست او را پایبند این ازدواج بکند
    به ویژه با در نظرگرفتن اینکه مهران معلوم نیست خوب بشه یا نه.
    دیگر اینکه سیما ممکنه از کس دیگری خوشش بیاد و برنامه دیگری برای زندگی خودش داشته باشه
    نمی دونم چه جوری ولی وقتی مهران از این صحبت ما باخبر شد جنجالی به پا کرد که بیا و ببین!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 124 تا 133

    - چه جنجالی؟

    - می گفت شماها چی فکر می کنید؟ وقتی می خواستم به خواستگاری سیما بروید که فکر می کردم مثل شیر سالم هستم و هیچیم نیست و می توانم او را که از جانم بیشتر دوستش دارم خوشبخت کنم. همسفر و دوست او در زندگیش باشم، حالا می خواهید این دختر و تمام آرزوهاش رو فدا کنید؟ آن هم به خاطر پسر خودتون؟ من اونقدر سیما رو دوست دارم که حاضر نیستم حتی لحظه ای سایه غم را روی صورتش ببینم شما فکر می کنید حاضر می شم او به خاطر دلسوزی، زن من بشه!
    - راستش نمی دونم چی بگم. ما با سیما در این مورد. یعنی درباره ازدواج صحبت نکردیم. همیشه به او گفتیم هر وقت از کسی خوشت اومد . او را به ما معرفی کن تا ما هم با خانواده اش آشنا شویم. ولی خب در مورد مهران می توانم با او صحبت کنم سیما دختر عاقلیه و تا حالا تصمیمات عاقلانه ای گرفته، فکر نمی کنم اگر علاقه ای به مهران نداشته باشه جواب مثبت بده. در غیر این صورت، باز هم وضع مشخص میشه. من و خسرو. مهران و مهرداد و نیکو رو مثل بچه های خودمون دوست داریم و راستش من و خسرو آرزوی داشتن چنین داما خوبی را داشتیم حالا یا مهرداد یا مهران.
    لحن پریوش خانم که پر از سپاس بود دل مرا بیشتر خون کرد. چطور همانجا از هوش نرفتم، عجیب بود آهسته بدون اینکه انها متوجه حضور من در راهرو شوند دوباره به حیاط برگشتم و وانمود کردم مشغول کار هستم. آن قدر افکار جوراجور در سرم دور میزد که حالتی مثل پرواز به دنیای دیگر داشتم. طی چند دقیقه تنگ بلورین آرزوهای من هزار تکه شده بود. رویاهای شیرین من، بهمان شکل رویا ، منجمد شده بود. یخ زده بود، عشق من به مهرداد داشت بخار می شد. اگر تا چند دقیقه پیش هنوز هم می توانستم خودم را با این احساس به بازی بگیرم، حالا دیگر کاملا برایم مشخص شده بود که خیلی عمیق تر از آنچه فکر می کردم به مهرداد عشق می ورزم چطور می توانستم زن مهران شوم در حالی که قلبم مال دیگری بود. چطور می توانستم به مهران که به طور وحشتناکی شبیه مهرداد نگاه کنم و او مهرداد صدا نکنم؟ چطور می توانستم قلبم را گچ بگیرم . نه اینجا می بایست قلبم را زیر خروارها خاک دفن کنم تا صدایش اگر در بیاید خفیف باشد امروز روز عزای دل من بود. روز عزای عشق من بود، روز عزای آرزوهای من بود. روز عزای زندگی من بود!
    پریوش خانم قبل از رفتن، به حیاط آمد و با من خداحافظی کرد. منتهای سعی خودم را کردم تا اشکم در نیاید و خودم را لو ندهم با لبخندی آبکی با او خداحافظی کردم . وسایل نقاشی را جمع کردم و به بهانه اینکه سرم درد گرفته به اتاق رفتم .هر چند می دانستم دیر یا زود مامان به سراغم خواهد آمد تا موضوع را با من مطرح کند . دلم میخواست راحتم بگذارند . دلم می خواست قبل از صحبت با مامان ، اول افکارم را جمع و جور کنم . نمی دانم شانس آوردم یا نه . ولی هر چه بود . مامان تا آمد پدر از سر کار صبر کرد مطمئن بودم که موضوع را با او مطرح خواهد کرد . خانم جون هم از خانه دایی برگشته بود . سکوت سنگینی فضای خانه را پر کرده بود . می دانستم هیچ یک از آنها دلش نمی خواهد عامل اعلام این خبر به من باشد . اگر وضعیت طور دیگری بود حتماً شیرینی هم تا به حال خورده بودند . نزدیک ساعت هشت بود که ضربه ای به در اتاق خورد و خانم جون وارد شد لیوانی آب میوه برایم آورده بود . روی تخت نشست و گفت :
    - بلاخره کار خودت رو کردی؟
    - من ؟
    - پس کی؟ خوشگل من ، نوه عزیزم ، میدونستم امسال سورپرایز دیگری در انتظار ماست ولی این طورش را انتظار نداشتم .
    - چه سورپریزی؟
    - سورپریز خوب . تو بلاخره کار خودت رو کردی
    خانم جون باز این جمله رو تکرار کرد و من سعی میکردم خودم را به نفهمی بزنم کار سختی بود ولی چون خانم جون خبر نداشت که من از موضوع باخبرم شک نکرد .
    - آره سیما جون تو کار دست مهران دادی
    - مهران ؟ چیزی شده ؟ حالش باز بد شده ؟
    - نه . نه . خدا رو شکر خوبه . ولی حال دلش بده . دلش گرفتار شده . گرفتار تو .
    این جمله بلاخره گفته شد خانم جون سکوت کرد تا عکس العمل مرا ببیند. سرم را پایین انداختم تا چشمانم زودتر از خودم حرف نزنند.
    - خب . تو چی میگی ؟البته حق داری سکوت کنی اگه منم جای تو بودم نمیتونستم جواب بدم .
    ناخودآگاه از دهنم پرید ک چرا ؟
    - چون اونا دوقلو هستند . اگر به یکی جواب مثبت بدهی دل اون یکی میشکنه دوقلوها خیلی به هم نزدیکند به ویژه مهران و مهرداد . احتمالاً مهرداد هم نسبت به تو بی تفاوت نیست . اگه به مهران جواب مثبت بدی دل مهرداد رو میشکنی برعکس . پس چه کار باید بکنیم ؟ من که سر در نمیارم . اینه که اومدم تا تو رو راهنمایی کنی .
    از حرف خانم جون خنده ام گرفت آخر طوری حرف میزد که انگار به خواستگاری خودش میخواستند بیایند ولی هر چه بود این شکل مطرح کردن موضوع از تشنج آن کاست از ترس اینکه تغییر عقیده بدهم گفتم مخالفتی ندارم .
    - مطمئنی ؟ شاید تو به مهرداد بیشتر علاقه داشته باشی . درسته که اونا خیلی به هم شبیه هستند ولی با هم فرق دارند شاید تو کسی مثل مهرداد رو بیشتر ترجیح میدی . شاید اصلاً تو دانشگاه با کس دیگه ای آشنا شدی ؟
    - نه خانم جون . توی دانشگاه با هیچ کس آشنا نشدم . و در زندگیم کسی نیست که بتونه با برادرهای نیکو قابل مقایسه باشه من هم نسبت به مهران بی تفاوت نیستم .
    این را گفتم و سرم را پایین انداختم . جرئت نمیکردم بیشتر از این حرف بزنم . میترسیدم با صحبت درباره مهران ،عشقم نسبت به مهرداد فوران کند و بیرون بریزد .
    - پس اگه اینطوره . به اونا خبر میدم که برای خواستگاری بیایند.
    این هم امتحان دیگری بود خانم جون می خواست فرصت دیگری به من بدهد اما نمی دانست که از چند ساعت پیش وقت من تمام شده بود فقط سرم را تکان دادم .
    خانم جون چند لحظه بعد از اتاق بیرون رفت تا این خبر را به مامان و پدر برساند چیزی حس کرده بود . حس کرده بود که همه چیز به این سادگی نیست . تا پاسی از شب خواب به چشمانم نیامد . چرا قبول کردم ؟به خاطر دلسوزی ؟ از روی ترحم ؟ شاید نمی خواستم دل خانواده نیکو را بشکنم ؟ نه . اینها دلیل نمی شد . اگر مهردادی در کار نبود و نیکو فقط همین یک برادر را داشت . آنوقت چی ؟ پانوقت وضع فرق می کرد . چه کسی بهتر از او ؟
    افکار جوراجوری در سرم دور میزدند . آن شب هزار بار با مهرداد وداع کردم و دوباره به او سلام گفتم . هنوز آمادگی قبول این موضوع را نداشتم . هنوز درگیر ودار احساسات خودم دست به گریبان بودم . مهران را دوست داشتم . اما نه مثل مهرداد . حداقل اگر تا این حد شبیه به هم نبودند می شد کم کم انس گرفت و مهرداد را رد آخرین صندوقخانه مغز پنهان کرد . ولی شباهت فوق العاده زیاد آنها نمی گذاشت مهرداد فراموش شود . من مطمئن بودم که مهران با کس دیگری به خاطر وضعیتش ازدواج نخواهد کرد و مهردا نیز به خاطر او صبر خواهد کرده بود . جواب را داده بودم . ولی اجرایش خیلی سخت تر از آن سه حرف بود گفتن "بله " یک ثانیه هم طول نمی کشید . اما عملی کردن آن ها سالها عمر را با خود می برد . سخت تر از همه این موارد این بود که مهران نمی بایست بویی از احساس من نسبت به مهرداد برد اینها همه درست ، ولی آیا من از نیرو و توانایی کافی برای اجرای این نقش برخوردار بودم ؟اگر جوابم را پس میگرفتم ، رابطه ما با خانواده نیکو دچار تغییر می شد . خواه ناخواه از رفت و آمدها کاسته میشد . علتش هم این بود که هیچ یک از ما نمی خواست باعث ناراحتی دیگری شود . فاصله فراموشی می آورد . حتی با وجود زندگی در یک شهر ، فقدان ارتباط هم خود مرهمی است بر دا زخم دیده ، تا صبح افکارم را سبک و سنگین کردم . سپیده که زد هنوز هیچ تصمیمی نگرفته بودم . زودتر از بقیه بلند شدم و به حیاط رفتم می بایست بخودم می قبولاندم که احساسم نسبت به مهران بیشتر از یک علاقه به یک دوست است . ولی نمی شد زور زورکی که نمی شد خودم را عاشق او نشان بدهم . آن قدر در افکار پیچ در پیچ خودم غرق بودم که متوجه آمدن پدر به حیاط نشدم .
    - می بینم سحر خیز شدی؟
    - صبح بخیر پدر.
    - سرت خوب شد ؟ خانم جون گفت که دیشب سر درد داشتی .
    - بله . خیلی بهترم . هر چند هنوز هم کمی درد میکنه .
    - قدم زدن توی هوای آزاد کمک میکنه . خب برای امروز چه برنامه ای داری ؟
    - هیچی .
    - پس حالا که هیچ برنامه ای نداری . از شما ، سیما خانم سحر خیز دعوت میکنم . اینجانب پدر محترمشان را در گردشی به خارج از شهر همراهی کنید یا اگر مایل باشید به کوهنوردی برویم .
    - نمی دونم چی بگم ، حقش بود از قبل وقت می گرفتید تا خودم رو آماده می کردم ولی خوب چون شما همان طور که فرمودید پدر محترم بنده هستید قبول می کنم .
    - عالیه پس زود برو صبحونه بخور تا راه بیفتیم .
    ساعت هفت صبح بود که راه افتادیم . در راه تصمیم گرفتیم کوه برویم . هوا خوب بود و هنوز آفتاب زیاد گرم نشده بود . ماشین را پارک کرده بود تا در فضای آزادتری تصمیم نهایی را بگیرم خوشحال و ممنون بودم . چند ساعت بعد برای استراحت و صرف ناهار نشستیم .
    - فکر نمیکردم بتونم تا این بالا بیام کارم مانع از این میشه که زیاد ورزش کنم . ولی خودمونیم تو هم خوب کوهنوردی می کنی . شنیدم با نیکو زیاد اینجا می آیی .
    - بله نیکو وضعش خیلی بهتر از منه . با داشتن دو تا برادر ورزشکار بخودش اجازه نمیده از اونا عقب بمونه .
    - خوبه . خوبه . حالا که حرف آنها به میان آمد می خواهم چیزی به تو بگویم .
    - بفرمایید .
    - ببین دخترم . من و مامانت به غیر از تو فرزند دیگه ای نداریم . به این دلیل خوشبختی تو مهمترین چیزی است که ما آرزویش را داریم . برای خوشبخت بودن تو ما حاضریم هر کاری بکنیم ولی در ازدواج تو نمی توانیم دخالت کنیم . یعنی نمی توانیم به جای تو تصمیم بگیریم یا به زور تو رو به این یا اون پسر بدیم و مجبورت کنیم به خاطر اسم و مال و دارایی زن هر کی که پولداره . یا اسم و رسمی داره بشی . ما به داشتن دختری مثل تو افتخار می کنیم . هر چند بلاخره یک روزی باید سر خانه و زندگی خودت بری . ولی نبودن تو در خانه برای من و مادرت خیلی سخت خواهد بود . به دلیل می خواهم به تو بگویم از روی ترحم و دلسوزی و یا هر علت دیگری به غیر از علاقه و عشق تصمیم به ازدواج با هیچ کس نگیر . شخصاً از خانواده آقای بهمنش خوشم میاد مهران و مهرداد هم واقعاً پسرهای خوبی هستند و توی این دوره و زمانه کمتر کسی میشه مثل آنها پیدا کرد نیکو رو هم دختر خیلی با محبت و دلسوز و عاقلی می داند و لی همه اینها دلیل نمیشه که تو رو مجبور کنیم مثلاً با مهرداد یا .مهران ازدواج کنی . من به میل خودم تشکیل خانواده دادم و با مادرت به خاطر علاقه شدیدی که به او داشتم و هنوز هم دارم ازدواج کردم ما هم اوایل زندگی خیلی سختی کشیدیم و همین علاقه به ما کمک کرد مشکلات رو از سر رهمون برطرف کنیم نمی خواهم که تو به هر دلیلی مجبور به ازدواج با مهران یا مهرداد بشی اگه علاقه نداری زندگی خودت رو خراب نکن . صدها نفر به خواستگاری دختر می آیند تا او بلاخره یکی رو انتخاب کنه تو خوشگلی ، عاقلی، مهربونی و داری تحصیل می کنی و هنوز هم از وقت ازدواجت نگذشته . مامانت خیلی نگران توست خوب فکرهایت را بکن .
    در تمام مدتی که پدر این حرفها را میزد چهره مهرداد از جلوی چشمم دور نمشد . انگار نه پدر بلکه مهرداد است .که دارد با من حرف میزند دیدن او مرا بیشتر در هر تصمیمی که گرفته بودم مصمم کرد می دانستم کار درستی انجام نمی دهم ولی اینطوری حداقل از او دور دور نمیشدم .
    - سیما . کجایی؟ حرفهای من رو شنیدی ؟
    - بله بله . شنیدم
    - خب . نظرت چیه ؟
    - درباره چی ؟
    - ای بابا . حواست کجاست ؟ تو که گفتی حرفهای من رو شنیدی
    - شنیدم ولی نفهمیدم چی می خواهید که من بگم .
    - نمی خواهم تو چیزی بگی . می خواهم تو تصمیم درست را بگیری .
    - متوجه شدم . اجازه بدبد فکر کنم . وقتی رسیدم خونه جواب نهایی رو به شما میدم .
    مطمئن بودم اگر به جای مهران ، مهرداد را انتخاب کنم مهران هیچ چیز نخواهد گفت همان طور که در مورد مهرداد هم مطمئن بودم ولی یک چیز نمی گذاشت اسم مهرداد را بر زبان بیاورم حتی نمی توانم اسمی روی آن بگذارم ولی حس می کردم که باید این آزمایش را از سر بگذرانم تا قابل رسیدن به عشقی باشم که خیلی برایم عزیز بود البته نه تنها من، بلکه مهرداد هم اگر چنین احساسی نسبت به من داشت می بایست این آزمایش را از سر بگذراند. انتخاب را به عهده من گذاشته بودند بون فشار و اجبار، و من چون نسبت به هر دوی آنها بی تفاوت نبودم، انتخاب برایم مشکل بود. دلسوزی شدید نمی گذاشت به مهران ((نه)) بگویم. از طرف دیگر مطمئن بودم که اگر بفهمد من به مهرداد علاقمند هستم ((بله)) مرا قبول نخواهد کرد باز همه چیز برمی گشت به من. باید دو تا سیما می شدم. یک سیما را برای مهرداد کنار می گذاشتم و سیمای دیگری برای مهران می ساختم سیمایی که فقط مال مهران باشد او پسر خیلی خوبی بود و شایسته آن بود که دوستش بدارند. حالا قرعه به اسم من افتاده بود حقش بود درس هنر پیشگی می خواندم تا حداقل از رمز و راز این کار سر در می آوردماز همه بدتر این بود که می بایست خودم را شاد نشان بدهم. سخت ترین قسمت این بازی همین بود توی راه این افکار در سرم ور می زد و هنگامی که به خانه رسیدم به یک گرداب مبدل شده بود دلم می خواست فریای از ته دل برآورم و طلب کمک کنم عصر آن روز دوباره خانم جون با من صحبت کرد و خواست چند روز دیگر درباره ی این موضوع فکر کنم من که می ترسیدم جا بزنم، گفتم نه جوابم تغییر نکرده است. خانم جون در سکوت به من خیره شد انگار می خواست با نگاه آنچه را که در دل من می گذشت بشنود و مرهمی بر آن بگذارد.
    چند روز بعد مهران با والدینش به خواستگاری من آمد خدا را شکر کردم که مهرداد همراه آنها نبود نیکو هم نیامده بود فقط مهران و پدر و مادرش بودند. بعد از صحبتهای اولیه، پدر مهران موضوع سفر به خارج را مطرح کردو گفت:
    - موضوع مهم دیگه درس سیما جونه که باید در نظر گرفته بشه. مهران تا یک ماه دیگه راهی کانادا میشه قراره اونجا دوره فوق لیسانس رو بخونه اگه سیما موافق باشه می تونه اونجا ادامه تحصیل بده. خرج تحصیل سیما رو ما قبول می کنیم.
    - دوست عزیز. چه حرفها می زنید! خرج تحصیل سیما مشکلی نیست که ما نتونیم آن را حل کنیم. تنها مساله گرفتن پذیرشه.
    - اگه مدارک سیما رو بدین. من از طریق دوستان به کانادا ارسال می کنم تا در همان دانشگاهی که مهران ادامه تحصیل خواهد داد. سیما هم مشغول شود فقط مراسم عقد و عروسی را باید طی این ماه تمام کنیم تا اونا به موقع بتوانند سر کلاسها حاضر شوند.
    پدر مهران نمی خواست از دوره معالجه مهران در چنین روزی حرف بزند. مهران بر خلاف همیشه خیلی ساکت بود و همین سکوتش، او را بیش از حد به مهرداد شبیه کرده بود. خانم جون به من گفت:
    - سیما جون با مهران برین توی حیاط حرفاتون رو بزنید که اگه دیدید به هم نمی خورید، ما بزرگترها نقشه مراسم مجللی را برای شما نریزیم. شاید همین الان توی حیاط خدای نکرده با هم دعواتون شد، یا تو فهمیدی که از قیافه ی آقا مهران خوشت نمیاد بهتره الان برید و ببینید می تونین با هم زندگی کنید یا نه.
    - آره دخترم ، خانم جون راست میگه، مهران پاشو، پاشو، باهم برین توی حیاط و حرفهاتون رو بزنید .
    من و مهران از جا بلند شدیم و رفتیم توی حیاط. مهران انگار حس کرده بود که در چنین موقعی نمی توانم یکجا بنشینم و احتیاج به حرکت دارم، گفت که بهتره قدم بزنیم
    - سیما، درسته که ما امروز از تو خواستگاری کردیم، یعنی من امروز از تو خواستگاری کردم و تو جواب مثبت دادی. ولی دلم می خواد این را بدانی که اگر از روی ترحم و دلسوزی این کار را کردی، بهتره حرفت رو پس بگیری. اگه پایه زندگی مشترک ما از روی ترحمبنا بشه. بعد از مدتی حتما فرو خواهد ریخت. شاید هم خودم فرو بریزم وتو راحت بشی.
    آمدم حرفی بزنم که با علامت دست مرا وادار به سکوت کرد و ادامه داد:
    - ببین سیما. من و تو نمی تونیم همدیگر رو گول بزنیم. من مطمئن نیستم تو به من علاقه داری یا نه. نمی دونم کس دیگری در قلبت جا باز کرده یانه. نمی دونم اصلا به کسی قبل از من جوابی دادی یانه منظورم توی قلبته . همین طوری با خودت مثلاگفته باشی که مال فلانی هستی و به هیچ کس دیگه توجه نخواهی کرد و از این جور قول و قرارها. اما یک دفعه برادر دوستت مریض میشه. اونم ناگهانی و تازه معلوم میشه که باید برای معالجه بره خارج و الا ممکنه کارش به آسمونا بکشه. می بینی که همین پسر، یعنی برادر دوستت،هیچی نشده میاد و میگه خانم،سیما خانم زن من میشی؟ زن من بیمار میشی؟ و توکه خیلی مهربونی،حالا به هر دلیلی که شده،دلسوزی،ترحم، رودرواسیو غیره و غیره میگی بله. میشم ولی بدان که من از همون نگاه اول عاشقت شدم و هر تصمیمی که بگیری همیشه دوستت خواهم داشت!
    ساکت بودم نمی دانستم به او چه بگویم. همه ی حرفهایش درست بود ولی فقط ترحم و دلسوزی و چیزهای دیگر نبود که مرا وادار می کرد زندگی ام را با او پیوند دهم احساس می کردم باید این کار را بکنم. درست نمی دانم شاید فکر می کردم به این ترتیب می توانم او را نجات بدهم، مثل قصه ها که دختری با عشق، محبت، صبر و تحمل از جوانی که جادو شده. تیمار داری می کند تا او خوب شود و بعد عاشق هم می شوند و بخوبی و خوشی سالها زندگی می کنند. هر چه بود از مهران خوشم می آمد . عاشقش نبودم، ولی نگران سلامتی اش بودم. آنهم خیلی زیاد! او یک دوست خیلی خوب برایم بود . شاید می شد روی همین چیزها پایه را بنا کرد. شاید می توانستم بتدریج جایی در قلبم برای او باز کنم جوانه عشقی فقط برای او این فکر به دلم گرما بخشید. سرم را بلند کردم و به مهران نگاه کردم و گفتم:
    - آقا مهران، نسبت به تو بی تفاوت نیستم. از تو بدم نمیاد. به تو ترحم نمی کنم و دلم هم برات نمی سوزه. اخلاقم هم تعریفی نداره. زود عصبانی میشم. زود قهر می کنم ، تحملم خیلی کمه و اگر بخواهی توی کشور خارج زیاد سر به سرم بگذاری، در اولین فرصت برمیگردم پیش مامانم. تا یادم نرفته بگذار بهت بگم که غذا پختن بلد نیستم به غیر از نیمرو. نه تخم مرغ آب پز، صبحها خوشم نمیاد از خواب زود بیدار بشم و...
    با صای خنده ی مهران حرفم را ناتمام گذاشتم و به او خیره شدم. ناگهان احساس کردم به هیچ وجه نمی توانم دل او را بشکنم. احساس کردم برایم خیلی عزیز است. در آن لحظه با خودم عهد کردم هر کاری از دستم بر می اید انجام دهم تا او هرگز از احساس من نسبت به مهرداد با خبر نشود. لبم به لبخندی گشوده شد که برق چشمان مهران را روشن تر کرد. یکدفعه مهران دستهای مرا میان دستهای گرمش گرفت و گفت:
    - سیما تو زندگی منی، تو همه چیز منی، فداکاری تو قابل تحسینه!
    من که هنوز از کار مهران گیج و مبهوت بودم با چشمانی که از اشک نریخته برق می زد به صورتش نگاه کردم لحظه ها بدو بدو می گذشتند صحبت ما بی کلام بود. نگاه ما پر از راز و نیاز دوستانه بود. حس می کردم مهران احساس مرا درک می کند. حس می کردم مهران به خاطر عشق شدیدش به من ، حاضره با این توضیح بسازه هرچند دلش می خواست خیلی واضح تر از دهانم آنچه را که خودش براحتی حس می کرد و حاضر به بیان هزار باره اش بود. بشنود. حس می کردم تاحدی احساس آرامش می کند که من خودم این تصمیم را گرفتم. در عمق چشمانش، هم خواهش و تمنا را حس می کرد، هم اینکه او حاضر بود به من شانس دیگری بدهد شانسی برای ترک او، تا هنوز دیر نشده، شانسی که وجدانش طلب میکرد به من داده شود. هر چند قبولش برای او بی نهایت سخت بود! درها را نمی بست پنجره ها را باز گذاشته بود، به من اجازه پرواز می داد. می دیدم چطور دانه هایی را که ریخته شده بودند جمع می کرد که من وسوسه نشوم، وسوسه را از من می گرفت. زنجیرها را پاره می کرد. در قفس باز بود. با نگاه بی کلام. اما بی نهایت گویای خودش می گفت: (( ببر! آزادی! امتحانی بود که خیلی خوب از عهده اش بر می آمدی ! تو بردی! من هم بردم، چون در انتخابی که کرده بودم اشتباه نکردم. برو!برو!))
    اما همین رفتار بود که مرا میخکوب کرده بود. همین درک و فهم عمیق او بود که مرا در جا نگه داشته بود همین صداقت و درستی او بود که نمی گذاشت ببرم. بیخود نبود که خود را زنجیر عشق مهرداد گرفتار کرده بودم و حالا می خواستم سر بر شانه مهران بگذارم. همینها بود که پنجره ها را می بست و نمی گذاشت آزاد شوم. آخر حتی در باغ هم آزاد نبودم. حتی اگر در اوج آسمان هم پرواز می کردم. باز دلم گرفتار زمین بود. گرفتار بوی خاک عشق! بوی خاکستر عشق!
    مهران آرام راه می رفت و من که هنوز در تارهای این احساس جدید گرفتار بودم، کنار او قدم بر می داشتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    134_135

    فصل 4


    هنوز ساعت نه نشده بود که نیکو به خانه ی ما امد تا چشمش به من افتاد مرا در اغوش گرفت و شروع کرد به چرخاندن من در اتاق همزمان میگریست و میخندید

    -سیما سیما نمیدونی چقدر از خبری که دیروزمامان به من داد خوشحال شدم میدونستم دارند برای کار خیری به منزل شما سر میزنن ولی از حاصل کار مطمئن نبودم خدای من ما حالا دیگر هیچ وقت از هم جدا نمیشیم ما همیشه با هم خواهیم بود
    همین طور یک ریز حرف میزد و دنبال من از پله ها بالا می امد وقتی وارد اتاق شدیم از او پرسیدم:
    -پس گریه ایت برای چی بود؟
    -گره؟اهان اون اشکهای شور رو میگی؟گریه شادی بود بیخیال برگریدم به تو که حالا فمر و ذکر همه دور و بر تو و مهران میگرده مامان میگفت بیام ازت بپرسم کی میخواهی برای خرید بری؟
    -خرید؟
    -اره خرید عروسی عروس خانم
    -خرید عروسی؟
    -اوار چت شده؟هیچی نشده یادت رفت که بزودی عروس میشی؟هرچند فکر میکردم عروسی ما دو تا با هم برگزار خواهد شد ولی خب اینطوری دو تا عروسی می افتیم اره خرید باید بریم انگشتر بخریم لباس عروس انتخاب کنیم و هزار کار داریم خانم
    -اها هزار کار مهران چطوره؟
    -خوبه هرچند بهتر بود میپرسیدی مهرداد چطوره از دیروز تا به حال مثل شیر وحشی همین طور بیخود و بی جهت غرش میکنه من که جرئت نمیکنم باهاش حرف بزنم اگر مهرداد رو نمیشناختم فکر میکردم شدیدا حسودی میکنه ولی میدانم که مهرداد همچین ادمی نیست او جونش به جون مهران وصله ولی از دیور تا به حال یه چیزیش شده نکنه تو هم اینجا اتیش به پا کردی ولی نه میبینم برعکس تو ساکتی سیما؟سیما حواست کجاست؟
    -بگو گوش میدم
    -سیما دروز وقتی مهران برگشت خونه با دیدن قیافه ی شادش فهمیدم تو جواب مثبت دادی هم تعجب کردم هم خوحال شدم
    -تعجب کردی؟چرا؟
    -اخه فکر میکردم بین تو و مهرداد خبراییه نمیدونم چجوری بگم من اگر جای تو بودم مهرداد رو انتخاب میکردم نه این که مهران پسر بدیه نه فقط تو و مهرداد بیشتر به هم میخورید هردوی شما اتشی در درون نهفته دارید که وقتی به هم برسه اتشفشان به پا خواهد کرد حالا ازت میخوام صاف و ساده به من بگی چرا مهران رو به جای مهرداد انتخاب کردی؟
    -فکر کنم تو در حدسیات خودت اشتباه کردی هیچ چیزی بین من و مهرداد نبوده و نیست فکر کنم مهرداد احتممالا حالش خوب نبوده یا شاید سرش در میکرده که باعث شده سر و صدا به پا کنه من هیچوقت نسبت به مهران بیتفاوت نبودم دیروز هم این رو بهش گفتم خیلی جالبه که دوستی ما به چنین جایی کشید
    -جالب که هست ولی ته دلم میگه اینجا همه چیز انطور که باید و شاید نیست نه این که نمیخوام تو زن برادرم بشی از خدامه ولی نمیخوام تو در عذاب باشی نمیخوام تو مجبور شده باشی نمیخوام به خاطر دوستیمون تو دست به چنین فداکاری زده باشی این چیزها رو نمیخوام حتما میدونی که مهران با این بیماری که معلوم نیست از کجا سر در اورده دست به گریبانه اگر خدای نکرده او نیاز به پرستاری داشته باشه نمیخوام تو عمرت را به پای او بریزی ما هستیم وظیفه ی ماست که این نقش رو بازی کنیم تو نباید جوانی اینده و عشق و احساسات خودت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از 136 تا 139

    رو فدا کنی. برای هر سه شما بی فایده خواهد بود.
    - هر سه ما؟
    - ای بابا، یادت رفته من به زودی روانشناس سرشناسی خواهم شد؟ اره، هر سه شما، تو مهران و مهرداد، اگر مهران عاشق تو شده، پس مطمئن باش که مهرداد هم به تو علاقه داره در مورد تو مطمئناً نمی تونم بگم به کدوم یکی بیشتر علاقه داری. هرچند باز تکرار می کنم که مهرداد بیشتر به تو می خوره. به این دلیل اکر تو واقعا به مهران علاقه مند هستی خب، پس عروسی برگزار می شه. ولی اگر مهرداد رو بیشتر دوست داری. باید صبر کنید تا مرهان به خارج بره و بعد عروسی بگیریم.
    - نیکو خانم، از توضیحات شما خیلی ممنون. اگه نیازی به روان شناسی خوب داشتم حتما سراغ تو خواهم امد. اما من انتخاب خودم رو کردم و اگر شما من رو قبول ندارید بگین تا مامانم رو بفرستم با مامان شما صحبت کنه. این را با لحن جدی گفتم و نیگو نگاهی به من انداخت و سرش را تکان داد و گفت:
    - قبول دارم حالا بگو کی وقت داری بریم خرید.
    - خرید لازم نیست. لباس عروسی هم نمی خواهم.
    - لباس عروسی نمی خواهی؟ ارزوی هر دختریه که خودش رو توی لباس سفید عروسی ببینه. بدون لباس که نمی شه، می خوای دل مهران رو بشکنی؟ جواب مهرداد رو چی بدیم؟ هر چند که دیگه دستش به تو نمی رسه، اما نباید ارزوی دیدن تو توی لباس عروسی رو هم ازش بگیریم.
    دلم خواست فریاد بزنم دلم می خواست نیکو را خفه کنم. شاکت شود. نمک روی زخمم نپاشد. اسم مهرداد را جلوی من نیاورد. از احساسات او برایم تعریف نکند. از ارزوی او، از خواست او، از انچه در قلب و روحش می گذر هیچ چیز به من نگوید! نگوید، نگوید! چه گفتن لازم نبود. خودم همه چیز را حس می کردم خودم هم در همان اتش در حال سوختن بودم. اتشی که خودم برافروخته بودم سکوت اتشینی که باید نگهدارش باشم تا مهران بویی نبرد! با نیرویی که تا ان لحظه در خودم سراغ نداشتم این غلیان احساسات را فرو نشاندم و گفتم:
    - نیکوی عزیز، دوست خوبم باشه هر چی تو بگی. فکر کنم بهتره بذارم تو مرا متقاعد کنی. چون می دونم مامان قصه هایی بیشتری برایم خواهد خواند. هر وقت تو بگی من حاضرم ولی اول باید برم دانشگاه و مدارکم رو بگیرم.
    - پس تا دیر نشده بلند شو بریم. اول می ریم دانشگاه مدارک تو رو می گیریم. بعد می ریم پیش پدر، اونا رو بهش می دیدم تا کارهای تو رو رو به راه کنه. بعد با هم می ریم چند تا مغازه و لباس رو انتخاب می کنیم وقتی انتخاب کردیم با مامان من و مامان تو می ریم می خریمش. بعد یه جایی قایمش می کنیم تا اقایون اون رو نبینند.
    سریع اماده شدم و به مامان گفتم که به دانشگاه می روم وراه افتادیم مدارک را گرفتیم و به دفتر اقای بهمنش رفتیم. از خیلی از دیدن ما خوشحال شد. دعوت کرد که با هم نهار بخوریم. که من گفتم نه و نیکو این را به حساب عجله ام برای دیدن لباس عروس گذاشت. چشمکی به پدرش زد و گفت:
    - بابا جون حالا کی اشتها داره غذا بخوره؟ من و سیما داریم می ریم لباس عروسی ببینیم. خودتون می دونید که وقت زیادی نداریم.
    پدر نیکو خنده ای از ته دل کرد و پرسی به پول احتیاج دارید یا نه. نیکو گفت: امروز مرحله کاوش و بررسی است. فردا مرحله خرید.. تا عصر به چند تا بوتیک و لباس و عروس سر زدیم. لباسهای خانمی که دیپلم خارجی دوخت لباس عروسش را روی دیوار اویزان کرده بود. خیلی ساده، شیک و زیبا بود. نیکو از لباسهای انجا خوشش امد. من چند تا را تنم کردم. یکی از انها تور بلند داشت که روی صورت را می پوشاند تمام لباس عروس پر بود از شکوفه های کوچک سفید و دانه های مروارید مثل قطره اشک که از جلوی یقه تا پایین لباس را پر کرده بود. لباس عروسی گویای صد در صد حال و احوال من! از صاحب مغازه خواهش کردیم این لباس را برای ما کنار بگذارد. نیکو هم از ان خیلی خوشش امد.
    روز بعد با مامان و پریوش خانم دوباره به انجا رفتیم. لباس را خریدیم. لباس را به خانه اوردیم. خانم جون و پدرم از انتخاب من خیلی خوششان امد. خانم جون زود رفت اسفند دود کرد قرار ما این بود که اگر مشکلی پیش نیاید هفتم مهر ماه مراسم را برگزار کنیم. چون قرار بود تا پانزده مهر در کانادا باشیم که از کلاسهای درس عقب نمانیم. از فردای ان روز نیکو و پریوش خانم و البته مامان، مشغول اماده کردن تداراکات عروسی شدند. خرید حلقه را گذاشتیم اخر هفته روزی که قرار بود با مهران برای خرید حلقه برویم. احساس نارامی عجیبی می کردم. دل تو دلم نبود.
    صبح زودتر از معمول بیدار شدم. به زور فنجانی چای خوردم و چون نمی توانستم یک جا بند شوم توی حیاط مشغول قدم زدن بودم. سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم.نیم ساعت بعد صدای زنگ به صدا درامد. قلب من شدیدتر از معمول به تپش افتاد. چند بار نفس عمیق کشیدم که مامان گفت مهران منتظره. انگار پاهایم قدرت راه رفتن را از دست داده بودندن، به سختی از دستوران مغزم فرمان می بردند. از توی راهرو با مامان خداحافظی کردم و از درحیاط بیرون رفتم. ماشین را دیدم. نزدیک ماشین رفتم. پشت مهران به کوچه بود. او برگشت و با یک نگاه حس کردم که او مهران نیست.
    - سلام سیما خانم ببخشید کمی دیر کردم. مهران مجبور شد فورا به دانشگاه بره برای کرفتن یک گواهینامه دیگه لازم بود پروژه امتحانش را به زبان انگلیسی تحویل بده. این بود که مامان از من خواست شما رو برای خرید حلقه و هر چیز دیگه ای که لازم باشه همراهی کنم.
    گیج و مبهوت نگاهش کردم .
    - سیما؟ سیما؟ حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟
    با صدایی که نگرانی در ان موج می زد بخود امدم. مهرداد در یک قدمی من ایستاده بود. انقدر نزدیک و در عین حال ان قدر دور! حس کردم به علت تغییر ناگهانی حالم پی برد، چون فورا در ماشین را باز کرد و فگت:
    - اذرخانم خودتون رو نگران نکنین. عروس خانم ها معمولا قبل از عروسی اینطوری می شن نگران نشین. قول می دم چند ساعت بعد سیما خانم رو صحیح و سالم نزد شما برگردونم.
    مامان را مطمئن کردم که چیزی نیست و سوار ماشین شدم. طی دو ساعت گشتن در خیابانها و سرزدن به چند مغازه کلمه ای بین ما رد و بدل نشد. هیچ یک از ما به خود اجازه نمی داد مهر سکوت را بشکند. سکوتی گویا. سکوتی پر کلام. سکوتی ارام و خزنده. وفاداری، حتی شجاعت و بردباری موج می زد!
    دیگر خسته شده بودم و می خواستم برگردم خانه که مهرداد جلوی یک مغازه خیلی شیک و کوچک توقف کرد. از ماشین پیاده شدیم حلقه ها و انگشترهای این خیلی ظریف و زیبا بودند. چرا از همان اول مرا به اینجا نیاورده بود؟ شاید می خوسات سلیقه من را امتحان کند.
    به محض ورود به مغازه ، صاحب مغازه فورا فهمید که چه جنسی را باید به ما نشان دهد. چندین انگشتر را روی ویترین گذاشت. من و مهرداد همزمان دست بردیم طرف یکی از انها. همین حرکت ناخوداگاه از تشنجی که بین ما بود کاست. من دستم را عقب کشیدم مهرداد که گویی دارد یک شی ازمایشکاهی راا بررسی می کند بدقت انگشتر را برانداز کرد و بعد از من خوسات که دستم کنم. اینجا بود که صاحب مغازه گفت:
    - اقا داماد بهتره شما خودتون این کار رو بکنید. شگون داره. رسم مغازه ما اینه که اگر عروس و داماد خودشون برای خرید حلقه بیان و صد نفر را دنبال خودشون نکشند، از عروس و داماد خواهش می کنیم که انگشتر رو به دست همدیگه اندازه کنند. تازه تخفیف هم می دهیم.
    من و مهرداد نگاهی به هم کردیم. ته چشمان مهرداد برق شیطنت موج می زد. چقدر نگاهش گرم بود. قلبم داشت به اتش می نشست! مهرداد دست مرا گرفت و انگشتر ار به دستم کرد. انگشتر بی نهایت زیبا و اندازه بود. تماس دست مهرداد ه بیشتر از چند لحظه طول نکشید اتش را به جانم زد! مرا کشت و زنده کرد. به خودم نهیب زدم که تو به دیگری تعلق داری. تو مال دیگری هستی. اینطور زیر نگاه او خودت را نباز. پس کجا رفت ان همه غرور؟ کجا رفت ان اراده محکم؟ زود باش این کار را تمام کن!
    با دستی لرزان حلقه ساده به انتخاب مهرداد برداشتم و ان را به انگشت مهرداد کردم . از لرزش خفیف دست مهرداد حس کردم حال او نیز دست کمی از حال و احوال من ندارد. انگشتر و حلقه را خریدیم و باز بدون رد وو بدل کردن کلامی راهی خانه شدیم. ان شب دچار تب و لرز شدم که مانندش را به یاد ندارم. مامان انقدر نگرانم شده بود که دائم کنار تختم بود، وقتی فکر می کرد من خوابم، گریه می کرد. می دانستم علت این بیماری به جسم من ربطی ندارد. جایی خوانده بودم که فشار شدید روحی باعث بروز انواع بیماری ها می شود. تنها کسی که می توانست من را از ان وضع نجات دهد خودم بودم. می بایست تمام نیروی بدنی ام را به کمک می گرفتم تا از چاهی که در درونش افتاده بودم بیرون بیایم. لحظاتی فکر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    140 _ 141

    میکردم شاید بهتر باشد اینطوری کم کم اب شوم و به دل زمین فرو بروم بعد صدایی از عمق روحم برخاست که میگفت:"این کار بزدلائه تو که ترسو نبودی هنوز هیچی نشده جا میزنی ؟خجالت داره این همه ادم رو تو حساب میکنند و تو میخواهی به خاطر یه ذره غم خودت همه را به عزا بنشانی ؟ادم که از یک ذره سختی نباید پا پس بگذاره و سست بشه خب مهرداد نشد که چی؟اینجا نجات زندگی ادم مهمه به مهران فکر کن تازه خوبیش به اینه که اونا خیلی شبیه به هم هستند تو فکر کن داری با مهرداد ازدواج میکنی دنیا را چه دیدی خیلی چیزها توی زندگی ادم تغییر میکنه مهم اینه که زیاد بزرگشون نکنی و از دست و پنجه نرم کردم با انها نترسی پاشو پاشو خودن رو از این چاهی که توش انداختی بیرون بکش"
    هرچه بود صبح روز بعد ححالم بهتر شده بود تا دو روز بعد هنوز احساس ضعف میکردم و کمک مک حالم جا امد دلم میخواست همه چیز هرچه زودتر تمام شود پریوش خانم به ما اطلاع داد که یکی از دوستان صمیمی پدر نیکو در کانادا انجام کار های پذیرش و پیدا کردن اپارتمان کوچکی برای ما را به عهده گرفته و در اسرع وقت کارها رو به راه خواهد کرد
    بالاخهره روز موعود فرا رسید صبح زود با نیکو به ارایشگاه رفتم و تا ظهر انجا بودم بعد از ظهر به خانه برگشتم و ناهار سبکی خوردم و منتظر شدم تا مهران به سراغم بیاید ساعت پنج حاضر بودم خانم جون مدام اسفند دود میکرد و مامان به سختی جلوی گریه اش را میگرفت خودم هم دست کمی از او نداشتم وضع ما شده بود درست مثل فیلم هندی یاد اوری این موضوع باعث شد خنده ام بگیرد هنوز خنده در چهره ام هویدا بود که مهراندر استانه در ظاهر شد و با دیدن من دهانش باز ماند خودش هم خیلی شیک و زیبا بود برادر های نیکو واقعا خوش تیپ بودند نگاه مهران بخودی خود گویای تمام انچیزی بود که در درونش موج میزد نزدیک من امد و جعبه کوچکی به من داد در ان را باز کردم گردنبندی بینهایت زیبا در ان بود مهران اجزاه خواست ان را به گردنم بیندازد ان قدر همه چیز سریع گذشت که جزئیات ان روز در هاله ای از مه به یادم مانده است گویا خواب میدیدم و من نه قهرمان اصلی این نمایش بلکه تماشاچی ان بودم یادم هست که در محلس خانه ی نیکو وقتی فقط دوستان و فامیل نزدیک باقی ماندند توی حیاط زیبای انها کنار یکی از میزها ایستاده بودم که ناگهان یک نفر بازوی مرا گرفت برگشتم ببینم کیست که نگاهم در چشمان زیبای مهرداد بیجان شد تماس انگشتانش که هنوز بازوی مرا در حلقه ی خود گرفتار کرده بود مثل فرود امدن صد ها سوزن بر زخمهای دلم بود با وجود این احساسی داشتم مثل انکه بعد از یک خستگی طولانی از راه رفتن در بیابانی خشک اب زلالی تمام بدنم را در برگرفته و ان را نوازش میکند وقتی چشم در چشمانش دوختم تمام شور و انشی که او را میگداخت و مرا خاکستر میکرد احساس کردم دلم داشت از جا کنده میشد
    -سیما سیما...
    -مهرداد تو اینجایی و ما همه جا داریم دنبالت میگردیم!
    صدای میکو مثل اب سردی بود که بر اتش داغی بریزند جز جز قلبم بلند شد نگاهی به نیکو انداختم که مطمئن بود حالت نگاه ادم تب داری را داشت همه چیز داشت رو میشد
    -مهرداد نمیخوای از عروس خانم دعوت کنی بیاد کیک عروسی خودشو ببره؟همه منتظرند!
    -برای همین بود که امدم عروس خانم رو پیدا کنم ولی زیبایی سیما زبون من رو بند اورد
    -یادت باشه که از حالا به بعد باید بگی زن داداشت
    اگر بجای نیکو مهران سراغ ما می امد چه میشد؟حتی الان همه که سالها از ان شب گذشته بدنم میلرزد با وجود این که من زن مهران بودم ولی ان شب به خانه ی خودمان برگشتم و مهران هم شکایتی نکرد چند روز دیگر میبایست میرفتیم و خیلی کارها هنوز انجام نشده بود زمان ان قدر سریع گذشت که یکدفعه خود را در فرودگاه گریان در اغوش مامان یافتم دو ماه پیش همه چیز زندگیمن مشخص بود من دختر خانه بودم دانشگاه میرفتمو با خانم جون حرف میزدم هیچ صحبت انچنانی هم از عشق و عاشقی و ازدواج در میان نبود حالا حتی خودم برای خودم نااشنا بودم گم شده بودم کی بودم؟اینها کی بودند؟به چهره تک تک اعضای خانواده نگاه کردم انها انقدر برایم عزیز بودند که دل کندن از انها


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    142 تا 145

    برایم فوق العاده سخت بود.نیکو تمام دو ساعت انتظار ما در فرودگاه اشک ریخت. مهرداد مثل سنگ ساکت بود.حتی به من نگاه نمی کرد.در آخرین لحظه بعد از اینکه مهران را در آغوش کشید و مردانه دستی به پشتش کشید رو کرد به من و گفت:مواظب خودت باش.
    برگشتم بروم که صدایم زد و خیلی ارام گفت:یادت نره که من همیشه حاضر به کمک هستم.همیشه منتظر و به یاد تو.
    چه درد جانکاهی از نگاه و چشمش به قلبم جاری شد.در جوابش فقط توانستم سرم را آهسته تکان بدهم. از خودم وحشت داشتم. بغض گلوم را می فشرو و اگر دهان باز میکردم،می ترسیدم خیلی چیزها بگویم که حالا برای گفتنشان خیلی دیر شده بود. خیلی دیر.
    بهترین کار همان سوختن در سکوت بود.خاموش نگاهش کردم. به چشمان زیبایش خیره شدم و خودم را برای یک لحظه در انها غرق کردم.حالا خوشحال بودم که مهران شبیه اوست. حالا او را با خود داشتم.
    برای آخرین بار مامان را بوسیدم. خانم جون مرا در اغوش گرم و پرمهر خود گرفت و گفت:عزیزم شجاع باش . برو خدا به همراهت.
    وقت زیادی نداشتم و مجبور شدم خودم را به سیلاب دیگری بیندازم.سیلابی که نمی دانستم بالاخره ارام خواهد گرفت یا نه.
    حال و احوال ما اصلا مثل عروس و دامادها نبودو من و مهران هر کدام در افکار خودمان غرق بودیم.هر دو ساکت،خاموش و دور از هم.انگار به طور نامرئی فاصله ای بین خود ایجاد کرده بودیم.سوار هواپیما شدیم . در صندلی هایمان جا گرفتیم و منتظر ماندیم تا این ماشین پرنده ما را از عزیزان مان جدا کند.از زمین بکند و ببرد به جای دیگر و در خاکی بیگانه بر زمین بنشاند..خاکی که بوی خودی نمی داد. خاکی که معلوم نبود با ما سازگار خواهد بود یا نه؟در افکار سنگین خودم غرق بودم که متوجه تماس ارام دست مهران شدم.چشمانم را بستم و خودو را در پرواز رها کردم.در ابن بالا جایی بین زمین و اسمان در یک محفظه اهنی ،بسته شده در یک صندلی احساس می کردم در تنگنایی گیر کرده ام که هیچوقت ازادی را به چشم نخواهم دید.حتی نمی توانستم با یک در به هم زدن معمولی یا با شکستن چند بشقاب از شدت عصبانیت خودم و نارضایتی از دضعیت موجود بکاهم.بلند شوم کدم در را به هم بکوبم؟به کجا بروم؟توی هوا؟روی ابرها؟ اره روی ابرها روی ابرهای سفید و نرم. ان موقع دلم میخواست روی یکی از توده های پشمی ابر بیفتم تا هر جا که دلش خواست مرا ببرد. بعد هم معجزه ای شود و من اشک ابر شوم و تا هنوز دیر نشده مثل قطره های باران بریزم روی خاک خودم.خداکند دیر نشده باشد. رو کردم به مهران و پرسیدم:هنوز ایرانیم یا از مرز رد شدیم؟
    -چند دقیقه پیش رو شدیم.
    اشک ناخواسته توی چشمهایم حلقه زد. مهران محکم دستم را فشرد. حال مرا درک میکرد. می دانست سخت دلتنگی می کنم. هر جور بود موشیدم خودم را جمع و جور کنم.نباید اجازه می دادم حس خود دلسوزی مرا از علت اصلی این سفر دور کند.نباید از انچه باعث شده بود در کنار مهران توی هواپیما بنشینم و رسما زنش باشم دور شوم.باید قبل از فرود هواپیما با خودم کنار می امدم.باید به قولی که به خودم داده بودم وفا می کردم. باید سیمای دیگری که طرحش را ریخته بودم جایگزین سیمای کنونی می کردم.یکی دو کتاب انگلیسی را که همراه داشتم از کیفم بیرون اوردم و شروع به خواندن کردم.تا هم وقت زودتر بگذرد و هم تمرینی باشد برای من . چون به زودی باید امتحان عملی پس می دادم.
    بالاخره هواپیما به زمین نشست و ما همراه دیگر مسافران از بخش گمرک گذشتیم. در انتظار دریافت چمدانها بودیم که مهران گفت:اگر ایران بود حالا یک اتوبوس خویش و فامیل انطرف درمنتظرمون بودن اما اینجا!
    -خب خارج امدن اینه دیگه
    اما ان طرف در سورپریز بی نهایت جالبی در اننتظارمان بودو تمام اعضای خانواده دوست پدر مهران به استقبال ما امده بودند. من و مهران دهانمان از تعجب باز ماند حتما قیافه هایمان خیلی مضحک بود که همه را به خنده وا داشت.خانم شهابی با چنان مهر مادرانه ای مرا در اغوش گرفت که احساس کردم یکی از بارها از دوشم برداشته شد.اقای شهابی با مهران دیده بوسی کردند. شبنم و سهیل هم تقریبا همسن و سال ما بودند.خانم شهابی گفت:ما از ترس اینکه شماها زیاد تعجب نکنید بقیه را با خودمان نیاوردیم.
    -بقیه؟
    -شوهر شبنم و عمه بچه ها و ...

    -رسم ما اینجا اینه که هر کی از ایران میاد باید همه به استقبالش بیایند.ولی چون فکر کردیم شما حتما خسته هستید و دفعه اول که سفر می کنید بهتره این بار خودمان بیاییم و دفعه بعد همه با هم.
    -خانم شهابی شما از کجا می دونستید ما با این پرواز می اییم؟
    -مهران عزیز،پسرم.پدرت از فرودگاه زنگ زد و خبر داد که شما در راهید. البته ما هم بیکار ننشسته بودیم سیروس لیست تمام پروازها را داشت و حدس هم می زدیم که با این پرواز می ایید چون کلاسها به زودی شروع می شوند.
    با دو تا ماشین به خانه انها رسیدیم.خانه ای دو طبقه . بزرگ و زیبا.ما را به اتاقی که برایمان اماده کرده بودند هدایت کردند و تنهایمان گذاشتند. من و مهران هر دو گیج وسط اتاق ایستاده بودیم.چند ساعت پیش توی خانه خودمان بودیم و حالا اینجا در خانه ای نا اشنا در اتاقی زیبا که از پنجره ان منظره بی نهایت دلفریبی چشم را نوازش می کرد اما انچه باعث بهت زدگی بیشتر ما شده بود بودن هر دوی ما در یک اتاق بود . انقدر دست پاچه شده بودم که نمی دانستم چه کار کنم. مهران که متوجه شده بود گفت:میرم پایین .اول تو سر و صورتی بشوی بعد من میام لباس عوض میکنم
    این را گفت و اهسته در را باز کرد و رفت.
    چند دقیقه همان جا وسط اتاق ایستادم .انگار قوت پاهایم از دست رفته بود. هنوز هیچی نشده شدیدا دلتنگی می کردم.ولم می خواست فرار کنم و به جای دیگری بروم. جایی که من نباشم. یعنی من دیگری انجا باشد .ان چیزی که الان بودم نباشم . احساس بیچارگی و درماندگی عجیبی می کردم.از همه بدتر درک این موضوع بود که من از عهده باری که کشیدنش را قبول کرده بودم بر نخواهم امد اگر الان حالم اینطور است چند روز بعد جه خواهد شد.؟هیچی سر از تیمارستان در خواهم اورد.ان هم خارجی اش!این تکه کلام نیکو بود.!اه که چقدر دلم برای همه انها تنگ شده بود.مامان، پدر ، خانم جون ، نیکو.نیکو کجایی؟اسم آن یکی نباید بر زبانم جاری شود و الا مثل یک مجسمه گچی فرو خواهم ریخت و جمع کرده تکه هایم کار بسیار دشواری خواهد بود.داشت گریه ام می گرفت. بغضی که روزها و شبها خفه اش کرده بودم داشت سر باز می کرد.ان هم در خانه ای غریب!انهم در خاکی که بوی خودی نمی داد. اشکم اگر می ریخت گل محبوبم از ان سبز نمی شد. گلی که بوی خانه بدهد بوی عطر اشنا بدهد.
    ضربه خفیفی که به در خورد چشمانم را فورا خشک کرد. برگشتم به طرف در و منتظر ماندم. چند لحظه بعد خانم شهابی وارد اتاق شد و گفت:سیما جون عزیزم امدم ببینم احتیاج به چیزی نداری؟
    -نه خیلی ممنون.
    -پس دوش بگیر اگر می خواهی وان را پر کن و تویش دراز بکش تا خستگی از تنت بیرون بره. مهران با شوهرم رفتند بیرون یک ساعتی طول می کشه تا برگردند تو وقت کافی داری عجله نکن هر چه هم که خواستی فقط بگو سیما جون . می دونم الان هزار جور فکر و خیال،ای کاش و کاشکی توی سرت دور می زند ولی عادت می کنی. اولش همیشه سخته. ولی وقتی سر کلاس بری فرصتی برای فکر کردن برات نمی مونه. من هم بار اول که امدم یک ماه تمام کارم گریه و زاری بود. هر روز زنگ می کردم خونه و شکوه و گله و گریه می کردم.اینه که خوب حال تو را درک میکنم.
    خانم شهابی مادرانه مرا در اغوش گرفت و پیشانی ام را بوسید و از اتاق بیرون رفت.
    حرفهایش مثل یک مسکن بود و تا حدودی از دلهره من کاست.عادت نداشتم داخل وان دراز بکشم ولی مثل یک مهمان حرف گوش کن فکر کردم بد نیست امتحان کنم. وان را پر از اب کردم و از محلولهای خوشبوی مخصوص اب توی وان ریختمو با کمی نگرانی و حتی ترس پا داخل وان گذاشتم.به تدریج که خودم را به اب وا دادم احساس سبکی عجیبی تمام بدنم را فرا گرفت مثل این بود که توی استخر یا توی دریا دارم شنا میکنم. سرم را به لبه وان تکیه دادم و چشمانم را بستم و خودم را در لذت این هدیه زیبا و ارامش بخش و پاک کننده طبیعت رها کردم.وقتی چشم باز کردم نیم ساعتی گذشته بود. باورم نمی شد که خوابم برده باشد.پوست دستم کمب چروک خورده بود و بقول خانم جون داشت پیر می شد.وقت ان بود که دیگر



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    146- 161

    حمام را تمام کنم. بعد از ده دقیقه لباس تمیزی پوشیدم و رفتم پایین کتایون خانم توی آشپزخانه مشغول درست کردن سالاد بود.

    - سیما جان بیا اینجا، چند دقیقه پیش از ایران زنگ زدن، پدر مهران بود. گفتم شما رسیدید و خوب هستید، قرار شد پب باز زنگ بزنند.
    - فکر این که فاصله ما با آنها این قدر زیاد شده ترسناکه.
    - همیشه اولش اینطوره. بعد کم کم عادت می کنی و می بینی که زیاد هم دور نشدی. هر وقت دلت بخواد می تونی زنگ بزنی، صداشون رو بشنوی، نامه بنویسی و دعوتشون کنی بیان مدتی پیشت بمانند.
    - عادت کردن وقت می بره.
    - درسته. وقت هم چیزی است که تو اینجا داری، یعنی خودش درست می شه. تو مشغول درس، کار و زندگی میشی و یک وقت به خودت میایی و می بینی مدتیه که نه زنگی به خانه زدی نه نامه ای نوشتی و نه سراغی از کسی گرفتی. فضای اینجا آدم را در خودش غرق می کند. در اینجا باید دائم دست و پا بزنی تا بتونی خودت رو روی آب نگه درای حداقل سرت رو باید خشک نگه داری. منظورم این است که نباید بگذاری یادت بره که تو کی هستی و از کجا هستی و چه کسانی به تو وابسته هستند، منتظرت هستند،به تو فکر می کنند، به یادت هستند.
    - فکر نمی کنم حتی بدنم خیس بشه!
    - همه همین رو میگن. ولی اگر اینطور بشه، باید برگردی. زندگی در اینجا، یا هر کشور دیگری برای آدم میشه زندان. باسد دید، شنید، خواند، مطالعه کرد و چیزهای خوب رو جذب و از بدی هایش دوری کرد و بعد تصمیم گرفت.
    حرفهای کتایون خانم مرا متعجب کرده بود. فکر نمی کردم چنین افکاری در سرش دور بزند و یا اصلا به چنین چیزهایی فکر کرده باشد. معلوم بود اشتباه کرده بودم. طی همین چند دقیقه نظرم نسبت به او تغییر کرد. احساس کردم در این کشور غریب اولین دوستا را پیدا کرده ام که می توانم به او اطمینان کنم. در وضعیت روحی من این یک هدیهٔ آسمان، یک معجزه بود یا چیزی که انتظار دریافتش در این مدت کم نداشتم. اشک سپاس در چشمم حلقه زد. به سختی لب گشودم و گفتم: از این همه محبت شما سپاسگزارم.
    همین موقع صدای باز شدن در و ورود آقای شهابی و مهران به گوش رسید از قیافهٔ هر دو معلوم بود که از چیزی خیلی راضی هستند. کتایون خانم گفت:
    - خب می بینم همه چیز رو به راهه. خوشش اومد؟
    - آره چه جورم!
    هاج و واج به آنها نگاه کردم. درباره ی موضوعی صحبت می شد که سه نفر از آنها باخبر بودند و من بی خبر ولی امید به اینکه من را هم در جریان بگذارند لحظه ای بعد برباد رفت.
    - شام حاضره؟
    - آره آلان با سیما میز رو می چینیم.
    - شبنم رفت؟
    - آره، گفت امشب چون سیما و مهران خسته هستند، بهتره زیاد خونه رو شلوغ نکنند فردا یک سری میزنه.
    - میرم آبی به دست و صورتم بزنم مهران تو هم برو برای شام آمده شو.
    مهران و آقای شهابی رفتند. کتایونخانم بدون آنکه به من فرصت سؤال بدهد، از من خواست میز را بچینمچون مهمان آن خانه بودم و نمی خواستم فضولی کرده باشم و یا خودم را زیاده از حد کنجکاو نشان بدهم. سؤالی نکردم می دانستم مهران بعداً به من خواهد گفت. بیست دقیقه بعد ما چهار نفر دور میز نشسته بودیم و مشغول صرف شام بودیم که تلفن زنگ زد. کتایون خانم گوشی را برداشت و همین که شروع به صحبت کردع قلب من دو یه ضربه قاطی کرد. چند ثانیه بعد گوشی را به من داد ولی نگفت کی پشت خط است. دیگر داشتم کلافه می شدم با شنیدن صدای مامان نفسم را که تا آن موقع حبس شده بود رها کردم.
    - سیما جون خوبی؟ راحت رسیدید؟ تاَخیر نداشتید؟ هوا خوبه؟ مهران چطوره؟
    مامان پشت سرهم سؤال می کرد و من سعی می کردم سریع جواب آنها را بدهم. بالاَخره پدر گوشی را گرفت و از حال و احوال ما پرسید و گفت حتما از طرف او از آقای شهابی و خانوادشان تشکر کنیم که به فرودگاه آمده بودند. بعد خواست تا گوشی را به مهران بدهم.
    ار پاسخهای مهران معلوم که پدر دارد سفارشهایی به او می کند. بالاَخره صحبت تمام شد. کتایئن خانم خندان و شاد گفت:
    - تا تلفن دوباره زنگ نزده غذا رو تموم کنیم!
    حدود ساعت ده شب بود به وقت اوتاوا بود که مامان مهران زنگ زد.چند دقیقه با هم حرف زدیم. بعد تلفن خاموش شد. آقای شهابی پیشنهاد کرد زودتر بخوابیم، چون فردا ساعت نه باید به دیدن کسی برویم. من و مهران به آنها شب بخیر گفتیم و از پله ها بالا رفتیم. وقتی وارد اتاق شدیم باز مثل چند ساعت پیش وسط اتاق ایستادیم. عجب وضعیتی شده بود. با اینکه بیش از سه سال بود همدیگر را می شناختیم ولی از یک ماه پیش به این طرف مثل غریبه ها شده بودیم. مهران گفت:
    - چه کار کنیم؟ اگر دو تا تخت بود مشکلی نداشتیم، ولی این تخت مشکل سلز شده؟
    - منظورم اینه که چه جوری دوتا آدم گنده مثل من و تو روی این تخت جا می گیرند؟! شاید بهتر باشه من روی زمین بخوابم؟
    - می خواهی حرف پشت سرمون در بیاورند؟ شاید یک دفعه کتایون خانم صبح ما رو بیدار کنه؟ اون وقت میگه هیچی نشده اینا با هم دعوا کردند!
    - حق با توست پس حالا که چاره ای نیست، مجبوری وجود من رو کنار خودت تحمل کنی!
    - اگر قول بدی فقط قسمت خودت بخوابی یک کاریش می کنم.
    مهران چشمکی زد و مثل سربازها ایستاده سلام نظامی داد، تعظیم کرد و گفت:
    - هر چی شما بگین قربان!
    خیلی دلم می خواست ازش بپرسم درباره چه موضوعی قبل از شام با آقای شهابی حرف می زدند و کجا رفته بودند؟ ولی چون خودش هیچی نگفت، من هم کنجکاوی نکردم. تازه موضوع مهمتری فکرم را به خود مشغول کرده بود. با اینکه مدتی بود ما رسماً زن و شوهر بودیم، ولی اولین شبی بود که روی یک تخت مشترک می خوابیدیم. برام قابل تصور نبود که من باید کنار یک نفر دیگر بخوابم. تا به حال اتفاق نیفتاده بود که شب را با کسی شریک شده باشم. حالا این لحطه فرا رسیده بود و من نمی دانستم چه کار کنم. بعداز اینکه لباس خواب را پوشیدم آرام در سمت چپ تخت دراز کشیدم. چند دقیقه مهران در سمت خودش دراز کشید چراغ خاموش شده بود. تمام بدنم انگار از سنگ باشد سفت و سخت شده بود.حتی نفسم به سختی بالا می آمد. ها آن فکر می کردم الآن است که مهران ولی چند دقیقه گذشت و خبری نشد. مهران بدون حرکت دراز کشیده بود و کوچکترین تکانی نمی خورد. من که دیگر طاقتم را داشتم از دست می دادم پرسیدم:
    - مهران خوابی؟
    - نه بابا؟
    - پس چرا مثل چوب دراز کشیدی؟
    - اولاً نیازی به توضیح نیست، چون اگر این وسط آینه بود، خودت متوجه می شدیدیگه اینکه من تا به حال روی تخت اشتراکی نخوابیدم و فکر کردم تو خوابی. تکون نخوردم بیدار بشی و نصف شبی، بنا داد و بیداد رو بذاری. از این حرف مهران خنده ام گرفت و همین باعث شد از تشنج چند لحظه پیش کاسته شود. پس مهران هم چنین احساسی داشتبرای اینکه خیالش را راحت کنم گفتم:
    - من زیاد ورجه وورجه نم کنم، البته تا اونجایی که یادمه همیشه صبح از روی تخت بلند میشم.
    - خدا را شکر، والا پیدا کردن شما توی اتاق به کارهای دیگر من بیچاره اضافه می شد.
    - مهران!
    - بله، بفرمایید، سیما خانم، فرمایشی داشتید؟ آبی، نوشابه ای، چیزی این وقت شب هوس نکردید؟ اصلا می دونید ساعت چنده؟ خب، معلومه که نمی دانی، عرضم به حضور شما ساعت از نیمه شب تهران هم گذشته.
    - باز سر به سرم می گذاری؟
    - نخیر، فقط خواستم بگم ساعت چنده و بد هم شب بخیر، بعد هم اگه بشه روی این تخت غریبه چرتی بزنم. حرفهایش آن قدر بامزه بود و درست به هدف می خورد که نمی شد نخندید. من که خیالم راحت شده بود. مهران متوجه حال و روزم شده، با گفتن شب بخیر بسمت دیوار برگشتمو چشمانم را بستم.
    با تماس دستی که آرام شانه ام را تکان می داد چشم باز کردم و صورت مهران را نزدیک صورتم دیدم. یک آن جا خوردم. نمی توانستم بفهمم کجا هستم.مهران که متوجه نگاه گنگ و حتی هراسان من شده دستی به موهایم کشید و گفت:
    - صبح بخیر خانم خانما، یک هدیه پیش من داری.
    - هدیه؟ برای چی؟
    - برای اینکه حرفت درست بود.
    - حرفم درست بود؟ کدم حرفم؟
    - اینکه ورجه وروجه نمی کنی.
    - باز شوخیت گرفته؟
    - نه بخدا، خودت نگاه کن، تموم شب این قسمت تخت دراز کشیدی و تا صبح حتی یک سانت هم به طرف دیگه تخت نرفتی. آخه من علامت زده بودم.
    - ملافه رو خط خطی کردی؟ وای، حالا کتایون خانوم چی فکری خواهد کرد؟
    - اشکالی نداره براش یکی نو می خریم.
    مهران با چشمانی که خنده در آن خنده موج می زد خم شدو موهای مرا بوسید و گفت:
    - یادت نرفته که ساعت نه قرار داریم.
    - کجا باید بریم؟
    - یک جای خوب.
    - دوره.
    - نه، خیلی حدود دو قدم !
    نمی دانم خوشمزگی مهران مسری بود یا علت چیز دیگری بود اما من هم وارد بازی او شدم و گفتم:
    - نکنه قرارمون پشت پنجره است؟ هر چند تا اونجا سه قدم و نیمه.
    - مگه تو شمردی؟
    - بدون شمردن هم معلومه.
    - حدست درست نیست. آخه دو قدم داریم تا قدوم مثلاً دیشب آقای شهابی می گفت از اینجا تا آمریکا دو قدم راهه !
    هنوز داشتم می خندیدم که صدای ضربه ای به در مرا از جا پراند. سریع وارد حمام شدم و در را بستم. همه اش تو فکر این فکر تو سرم دور میزد که اگر در باز می شد و من و مهران را با هم می دیدند چی می شد؟ از خجالت داغ کرده بودم نه اینکه هیچی حالیم نبود، ولی خانهٔ مردم و اینجور...
    سر ساعت نه صبح در مقابل دفتری در یک ساختمان خیلی مدرن ایستاده بودیم. چند دقیقه بعد مرد پنجاه ساله خوش تیپی به ما نزدیک شد و شروع به صحبت کرد تا آن لحظه هنوز برایم جا نیفتاده بود که در ایران نیستم و از این به بعد باید به زبان بیگانه حرف بزنم. من که فقط سال دوم را تمام کرده بودم آن قدر به زبان انگلیسی تسلط نداشتم که همه چیز را خوب بفهمم و بتوانم حرف بزنم. آقای شهابی بعد از معرفی ما گرم صحبت با او شد و چند دقیقه بعد به ما گفت که حالا همراه این شخص به جای دیگری می رویم. مهران با شیطنت همیشگی در گوش من گفت:
    - می دونم کجا می ریم، ولی به تو نمیگم !
    وقتی دید هیچ سؤالی نمی کنم گفت:
    - اگه نیکو الان اینجا بود یک مو توی سرم باقی نمونده بود! تو یا خیلی خوب خودت را کنترل می کنی یا نسبت به همه چیز خیلی بی تفاوتی!
    - هر دو حدست غلطه. نمی پرسم چون اگر می خواستی بگی، تا به حال گفته بودی.
    - آخه اگر یکم بی مزه می شه.
    پانزده دقیقه بعد جلوی ساختمانی توقف کردیم. از ماشین پیاده شدیم و همگی وارد ساختمان شده و با آسانسور به طبقهٔ دهم رفتیم. جلوی آپارتمان شماره صد و یک که رسیدیم همه ایستادند. آن مرد کلید را از جیبش درآورد و به سمت من داد. هاج و واج به کلید و بعد به صورت تک تک آنها نگاه کردم. مهران گفت:
    - زود باش دیگه در رو باز کن خوب نیست ما رو این قدر سر پا نگهداری!
    من که هنوز گیج بودم کلید را در قفل چرخاندم و در باز شد. وارد آپارتمان که شدیم. آقای شهابی گفت:
    - سیما جون، بر وهمه جا رو خوب نگاه کن و ببین خوشت میاد یا نه.
    - خوشم میاد؟
    - آره دخترم، ببین کم و کسری، چیزی نداره؟
    - سیما خانم، اگه خوشت بیاد این آپارتمان تا هر وقت بخواهیم مال ما خواهد بود.
    - مال ما؟
    - آره، مال ما. حالا برو همه جا رو نگاه کن.
    من که هنوز باورم نشده بود، از یک اتاق به اتاق دیگر رفتم. آپارتمان سه اتاقه میله خیلی قشنگی بود. منظره بالکن که روبه روی پارک بزرگی باز می شد. واقعاً زیبا بود مهران دنبتلم می آمد و معلوم بود بی صبرانه منتظر جواب است.
    - خیلی خوبه ولی حتماً خیلی گرونه بهتره یه جای دیگه پیدا کنیم، یادت نره که ما دانشجو هستیم.
    - تمام! همین آپارتمان رو می گیریم.
    - مهران!
    - مگه تو خوشت نیامده؟
    - چرا، ولی...
    - ولی بی ولی، تازه ما که نمی خوایم اون رو بخریم، ما فقط اجاره می کنیم. زیاد از خانه آقای شهابی دور نیست میشه پیاده رفت و برگشت به نظر من از این بهتر نمیشه. خواهش می کنم رضایت بده.
    - باشه هر چی تو بگی.
    چند دقیقه بعد اوراق مربوطه امضاء و کلید آپارتمان برای یک سال در اختیار ما قرار گرفت. موقع اسبابکشی، البته اسبابکشی که چه عرض کنم. موقع بردن چمدان هایمان به آن آپارتمان، کتایون خانم گفت:
    - عزیزم، هیچ راضی نبودم شماها به این زودی از این جا بروید. ولی پدر مهران اصرار زیادی کرده بود که در اسرع وقت برای شما آپارتمانی آماده کنیم تا شما دو تا و به ویژه تو تازه عروس خانواده، راحت باشی. یادت نره که اینجا رو خونه خودت بدونی و هر وقت کاری داشتی به من تلفن کنی و یا خودت بیای اینجا.
    از کتایون خانم تشکر کردم و قول دادم حتماً از او کمک بگیرم. مطمئن بودم که اوایل خیلی به او زحمت خواهم داد. از یک طرف خوشحال بودم که به این زودی خانه روبه راه شد و از طرف دیگر چون خیلی ناگهانی و سریع بود احساس می کردم طی این یکی دو روز باز از یک خانواده خوب و مهربان جدا شده ام و باز باید خداحافظی کنم. البته حق با مهران بود که می گفت خانه نزدیک آنهاست. فکر همه چیز را کرده بود. چون آپارتمان میله کامل بود نیاز به خرید چیزی نداشتیم. کتایون خانم هم قول داد از وسایل آشپزخانه، اگر چیزی کم و کسر باشد به ما بدهد.
    دیر وقت عصر بود که وارد آپارتمان جدید شدیم. تا چمدانها را گذاشتیم زمین، من به طرف بالکن رفتم. نمی دانم چرا بالکن کوچک این آپارتمان از هر جای دیگر آن برایم جذاب تر بود. پارکی که از بالکن دیده می شد خیلی زیبا بود. چند لحظه ای نگذشته بود که احساس کردم مهران پشت سرم ایستاده است. قلبم یک ضربه رد کرد. فکر اینکه حلا دیگر باید هدیه دیر انتظار را به مهران بدهم لرزه به ادامم انداخت. مهران نفس عمیقی کشید و گفت:
    - نمی دونی چقدر روزها وشبها آرزوی این لحظه رو داشتم! که بتونم عطر موهای تو رو بو کنم و انگشتام رو از توی این حریر ابریشمی رد کنم.
    ساکت و بی حرکت ایستاده بودم، برای یک لحظه چهره مهرداد مثل برق از نظرم گذاشت. چشمهایم را بستم و از خدا خواستم کمکم کند تا به مهران وفادار باشم. سزاوار نبود که این پسر پیش ازآنچه که عذاب کشیده رنج ببرد. خودم را رها کردم به طوری که مهران آن را به حساب تسلیم نهایی من گذاشت. بعد آرام کمی عقب رفت و نگاهی جویا به من انداخت و ...
    روز بعد برای اسم نویسی به دانشگاه رفتیم از آنجا که آقای شهابی کارها را قبل از آمدن ما رو به راه کرده بود، فقط پرداخت شهریه باقی مانده بود و تعیین گروههای تحصیلی که کارها خیلی سریع انجام شد. از هفته بعد کلاسها شروع می شد. کتایون خانم هر روز به من زنگ می زد و هر وقت برای خرید می رفت مرا باب خود می برد تا هم در خانه حوصله ا مسر نرود و هم با محله های جدید آشنا بشوم. مامان و نیکو چند بار زنگ زدند و شاد و نگران حال و احوال من و مهران پرسیدند. ب اشروع کلاسها برنامهٔ زندگی ما نظم خاصی بخود گرفت. صبحها دانشگاه، بعدازظهرها گاهی کتابخانه و گاهی کلاس ورزش همین طور چند ماهی گذشت تا به دی ماه رسیدیدم. اوایل دی ماه بود ک هشهر رنگ و روی خاصی بخود گرفت. برای من که تازه قدم به دنیای دیگری غیر زا دنیای ایران خودم گذاشته بودم، همه چیز جالب بود و دلم می خواست از این فرصت برای آشنایی با فرهنگ دیگر بهره بگیرم. کتایون خانم به من گفت که قبل از سال جدیدی میلادی تمام فروشگاهها و بازارها شلوغ خواهند شد و همه مشغول خرید و تهیه مقدمات جشن سال نو خواهند بود، ولی هیچ چیز نمی توانست مرا برای یک چنین جنب و جوش، شور و شوق و رنگ آمیزی فوق العاده زیبا آماده کند. کتایون خانم از ما دعوت کرد شب سال نو حتماً به خانه آنها برویم و وقتی قیافه ٔ متعجب مرا دید در توضیح گفت:
    - تعجب نکن دختره، ما سالهاست که اینجاییم و هر سال دو بار جشن سال ن ورا برگزار می کینیم. سال نو میلادی و نوروز، بچه ها اینجا بزرگ شده اند و نوه های من در اینجا به دنیا آمده اند. نمیشه در خارج کاملاً خودت را از همه چیز کنار بکشی و در خانه ات را محکم ببندی تا آداب و رسوم و فرهنگ بیگانه بهت نخوره و باهات تماس پیدا نکنه اگر تصمیم گرفتی در خارج از کشور زندگی کنی، بایید مراسم و آداب کشور محل اقامت خودت ور قبول کنی و در آن مراسمی که خوب و زیبا هستند و ضرری بهت نمی رسانند شرکت کنی. با آنها آشنا بشی و به این ترتیب بر دانستنیهای خودت بیفزایی. همزمان فرهنگ . آداب و رسوم خودت را هم فراموش نکنی و اجاق آن را حداقل در خونه و میان اعضای خانواده ات گرم نگهداری و اجازه ندهی خاموش شود.
    من و مهران که چند روزی تعطیلی داشتیم تحت تاثیر سال نو، مثل بقیهٔ مردم راهی مغازهها و هدایایی برای اعضای خانوادهٔ آقای شهابی خریدیم. قلباً خوشحال بودم که ما از این جشن کنار نمانده ایم و کسانی هستند که که برایشان هدیه بخریم و رد شادی شان شریک باشیم. اما راستش هیچ چیز نتوانسته بود مرا برای آنچه در خانهٔ آقای شهابی دیدم آماده کند. کتایون خانم گفته بود هر لباسی که مایل باشید می توانید بپوشید و تاکید کرده بود که معمولاً بعد زا تحویل سال بچه ها همه به گردش می روند ، چون هوا خیلی سرد بود بلوز دامن بافتنی سبز رنگی به تن کردم که نگاه تحسین آمیز مهران نشان داد انتخابم درست بوده، البته پالتوی زیبایی را هم که چندی پیش خریده بودم رویش پوشیدم. مهران هم مثل همیشه شیک و خوش تیپ بود. چون خانهٔ ما تا منزل کتایون خانم فاصلهٔ زیادی نداشت، تصمیم گرفتیم قدم زنان به آنجا برویم.
    حدود ساعت ده شب بود که به آنجا رسیدیم تمام خانه غرق چراغانی و حلقه گل زیبایی روی در آویزان شده وبد زنگ در را به صدا درآوردیم و کتایون خانم خودش در را باز کرد. توی هال بزرگ درخت کاج بسیار زیبایی قرار داشت که با انواع و اقسام عروسکها و چراغها و گویهای براق و رنگین تزیین شده بود با چشمانی از تعجب گشاد شده به این درخت و تزیینات توی اتاق خیره شده بودم که کتایون خانم با دیدن چهرهٔ من خنده ای ار ته دل کرد و گفت:
    - می دانستم سوپریز جالبی برات خواهد بود. قیافهٔ متجب تو خستگی تزیین این درخت را از تن همهٔ ما بیرون کرد. برای ما این کار همیشگی و عادت شده، با وجود این بعضی وقتها احتیاج به تجدید علاقه داریم هر چند بچه ها و بویژه نوه ها بی صبرانه منتظر سال ن وهستند!
    بعد از این که پالتوهایمان ر ا درآوردیم. به بخاری تو دیواری نزدیک شدم که شعله های آتش در آن مشغول رقص غیر زمینی خود بودند اصلاً اینجا همان اتاقی نبود که چند ماه پیش برای اولین بار قدم در آن گذاشته بودم. همه چیز مثل یک قصه بود. تا ساعت یازده مهمانان دیگر که اکثرشان ایرانی بودند رسیدند. معارفه انجام و تعریفها و صحبتهای معمولی شروع شد. دختر کتایون خانم مرا با چند نفر از دوستانش که دو نفرشان کانادایی بودند آشنا کرد. مهران هم با بقیه آشنا شد ما مشغول صحبت بودیم که یکدفه آقای شهابی گفت:
    - امسال به جمع ما یک زوج تازه اضافه شده اند که امیدواریم آب و هوای سرد اینجا آنها را قرای ندهد و ما همیشه از حضورشون در خانهٔ کوچکمان لذت ببریم. سیما و مهران از ایران!
    یکدفعه همه شروع کردند به کف زدن و هورا کشیدن من و مهران گیج و مبهوت به یکدیگر نگاه کردیم و نمی دانستیم چه عکس العملی نشان بدهیم.
    - مهمانان عزیز، چون جشن امسال اولین جشن سال نو برای این عزیزانه، خواهشمندم بعد از تحویل سال اول به اون ها تبریک بگین، بعد زا غذاها!
    خنده سالن را پر کرد. آقای شهابی که متوجه قیافهٔ متعجب من و مهران شده بود، برای این که ما را زا یان حالت تعجب درآورد گفت:
    - برای اینکه بهتر با این زوج جوان آشنا بشوید، کن از مهران به نمایندگی از از طرف سیماجون می خواام که هنر خودشو ن به همگی شما نشون بده تا مهمانان عزیز ببینند که در ایران ما هم هنرمندان خوبی پرورش می یابند. همهٔ چشمها به سوی مهران برگشت سر درنمی آوردم کوضوع از چه قرار است مهران هنرمایی بکند؟ چطور؟ هنوز در این فکر بودم که مهران پشت پیانویی که تا این لحظه از نظرم پنهان مانده بود نشست و آهنگ بی نهایت زیبایی از زیر انگشتانش به نرمی موج توی اتاق خزید. ترنم اولین نت ها مهر سکوت را بر لبها زد چشمها به مهران خیره شد و من ناخودآگاه افتخار کردم که این مرد خوش تیپ و هنرمند، با من هم پیوند است. او توی اتاق با نگاه دنبال من می گشت و وقتی مرا دید نگاهش بر صورت من از قدم ایستاد داشت با انگشتان و نگاهش برایم قصه می سرود. قصه ای عاشقانه، قصه ای که از مهر و محبت سخن می گفت؛ قصه ای گویا و سخنگو از آنچه در قلب و روحش موج می زد. ای کاش می توانستم از توی این حلقه بیرون بیایم و با تمام وجود جوابگو باشم خدای بزرگ، در چنین مواقعی که نگاهش جدی بود. دیدنش برایم کشنده می شد. من نه او، بلکه مهرداد را می دیدم. حالا برق شیطنتی که ته چشمان مهران موج می زد پژواگ نگاه گرم و نوازشگر مهرداد بود.
    آهنگ زیبایی که مهران نواخت همه را تحت تاثیر قرار داد. معلوم بود انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشتند. برایش صمیمانه کف زدند و خواستند آهنگهای دیگری بنوازد.به این ترتیب آخرین دقایق سال طی شد. درست سر ساعت دوازده شب صدای زنگ ناقوسها خبر از تحویل سال داد و آتش بازی شب سال نو لباس شب را تزیین کرد. تبریکات شروع شد و هدایا داده و گرفته شدند و همه خوشحال و شاد پشت میز غذا نشستندشبی بود بی نهایت غیر عادی و عجیب. شبی که برایم تا آن موقع وجود خارجی نداشت. شبی که حتی تصور بودنش، نه در فیلم و کتاب، بلکه زنده و اینکه من هم در آن نقشی داشته باشم برایم غیر ممکن بود.
    همان طور که کتایون خانم گفته بود، همه بعد از شام از خانه بیرون زدند، کوچک و بزرگ مشغول درست کردم آدم برفی و برف بازی شدند. مهران آدم برفی بزرگی درست کرده و بعد هرچه گوله برف بود به طرف من پرت کرد که البته من هم بی جواب نگذاشتم. حدود ساعت دو صبح خسته. اما اما سبک بال و شاد به خانه برگشتیم چون دلم نمی خواست هیچ گونه فکری، خوشی این چند ساعت گذشته را خراب کند. بلافاصله برای خواب آماده شدم. مهران مرا در حلقه بازوان خود و گرفت:
    - توی مهمانی امشب هیچ کس به پای خوشگلی تو نمی رسید. امشب بعد از ماهها برای اولین بار دیدم که می خندی، خنده ای از ته دل، نه. هیچی نگو. بگذار امشب من بگم. می دونی، امشب در بین این همه آدم وقتی پشت پیانو نشستم احساس تنهایی عجیبی کردم. توی اتاق می چرخیدم تا یک چهره آشنا پیدا کنم. تو رو که دیدم خیالم ارحت شد. حس کردم تنها نیستم. کسی هست که به او پناه ببرم. ممنونم که کنار منی، یا منی و نمی گذاری گم بشم. می دانی، من آنقدر تو رو دوست دارم که هیچ کلمه ای برای گفتنش نمی تونم پیدا کنم.هر چند می دونم دوری زا خانه برات سخته، اما فکرشو بکن که دوری از تو چقدر برای من سخت می شد اگر تو اینجا نبودی، فکر نمی کنم زیاد دوام می آوردم.
    مهران من رو محکم توی بغلش گرفته بود. گویی می ترسید یکدفعه غیبم بزند. بعد به تدریج ازفشار دستهایش کم شد و صدای آرام نفسهایش به گوش رسید. معلوم بود خوابش برده. بدون اینکه تکانی بخورم چشمهایم را بستم.
    چند ماه بعد به سرعت گذشت. مهران مشغول دادن امتحانات بود و من هم برای گرفتن واحدهای جدید خودم را آماده می کردم. آقای شهابی به مهران قول داده بود کاری برایش پیدا کند و مهران ساعتها روی طرحهایش کار می کرد. یک هفته مانده به عید نوروز از ایران خبر رسید که پدر و مادرم راهی سفرند و گفته بودند که با ایران تماس نگیریم، ولی نگفته بودند به کجت می روند. من هم خوشحال و هم متعجب بودم که چرا نگفتند به کجا می روند. به کمک کتایون خانم لوازم سفره هفت سین را توانستم خریداری کنم. کتایون خانم گفت:
    - دوستان کانادایی ما بیشتر از نوروز خودشون به این دلیل این بار، بیشتر مهمانهای ما کاندایی هستند البته مبادا همه از دوستان پرویز و بچه ها هستند که هر سال در این مراسم شرکت می کنند و عاشق غذاهای ایرانی هستند.
    - خانه را تمیز و مرتب کرده بودم و در حال چیدن سفره ی هفت سین بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. از چشمی در نگاه کردم ولی به آنچه می دیدم باور نداشتم. به این دلیل در باز کردن در عجله نکردم. دوباره زنگ در به صدا درآمد و مرا از حالت گیجی بیرون آورد. صدای مهران از پشت در شنیده می شد که می گفت:
    - - سیما اگه در و باز نکنی خودم با کلید باز می کنم ها!
    - در را باز کردم و مامان و پدرم را دیدم که کنار مهران خندان ایستاده بودند. دیدن مامان همان و ترکیدن بغض چند ماهه همان. باورم نمی شد که آنها در آستانه در آپارتمان ایستاده اند. هزار سوال و حرفهای گفته و ناگفته در سرم دور می زد. مثل همیشه سوال ها و جواب ها درمیان اشک ها و لبخند ها بر زبان جاری شد. مهران که از این سورپریز کیف کرده بود چمدان مامان و پدر را به اتاق دیگر برد. در این فاصله کتایون خانم زنگ زد تا بپرسد همه چیز روبه راه است و از حال مامان و پدرم پرسید. معلوم شد همه به غیر از من از آمدن آنها خبر داشته اند. مامان گفت:
    - - دختر عزیزم، مشکل ویزا داشتیم. به این دلیل فکر کردیم تا همه چیز حل نشده به تو چیزی نگوییم. بعد مهران گفت تا رسیدن به اینجا چیزی نگوئیم که تو دوبرابر خوشحال شوی.
    - - آه، از دست مهران!
    - - خب، تعریف کن ببینم اینجا راضی هستی؟ زبان یاد گرفتی؟ درسها خوب پیش میرن؟
    - مامان و پدر سوال می کردند و من جواب می دادم. دلم نمی خواست نوبت سوال کردن من برسد. می ترسیدم اسم مهرداد را بر زبان بیاورم و همه چیز لو برود. خوشبختانه نیازی به سوال نبود و مامان همه ی تعریف ها را برام کرد. از نیکو گفت که تقریبا همه روز به خانه آنها سر می زد و حتی بعضی وقت ها یکی دوروزی آنجا می ماند. از خانم جون تعریف کرد که گفته سیما که رفته حال و هوای خونه تغییر کرده و دلش نمی آید زیاد خانه ما بماند و اصرار مامان که آنها خیلی تنها هستند و دلشان می خواد او بیشتر پیششان باشد. بالاخره انقدر صحبت ها زیاد بود که نمی شد همه ی آنها را در عرض چند دقیقه تمام کرد. سریع غذایی روبه راه کردیم و بعد از آن به کمک مامان چیدن میز هفت سین را تمام کردیم. حدود ساعت پنج بعد از ظهر بود که کتایون خانم به دیدن مامان و پدر آمد. طبق معمول کتایون خانم توانست دل مامان را به دست بیاورد و مثل مامان مهران صحبتشان گل کرد و از همان لحظه ی اول پایه دوستی خوب و محکمی ریخته شد. خیلی خوشحال بودم که مامان از او خوشش آمد. کتایون خانم با اصرار زیاد ما را شب به خانه ی خودشان دعوت کرد. ما به آنجا رفتیم و مامان و پدر با آقای شهابی، دختر و داماد و نوه هایشان آشنا شدند.
    - مهمانی شاد و آرامی بود که به خوبی و خوشی به پایان رسید. دو روز اول را به مامان و پدر استراحت دادیم چون خستگی راه توی تنشان مانده بود. چند روز بعد عید نوروز فرا رسید و ما مثل همیشه عید خوبی را جشن گرفتیم و حتی به عید دیدنی رفتیم. چیزی که در خارج از کشور تصورش را نمی کردم. کتایون خانم کاری کرده بود که همه ی فامیل و دوستان و آشنایان آنها برای عید دیدنی به خانه ی ما هم بیایند. و به این ترتیب ما هم مجبور شدیم دیدار آنها را پس بدهیم. تنها فرق این عید دیدنی با عیدهای ایران وقت گرفتن از قبل بود. کاری بسیار جالب و نا آشنا برای ما، اما جا افتاده و عادی برای آنها.
    - بعد از سال تحویل مامان و پدر هدایایی را که از ایران به عنوان عیدی برای ما آورده بودند به من و مهران دادند. مامان یکی یکی اسامی کسانی که برای ما هدیه فرستاده بودند را می برد و عیدی آنها را به ما می داد. نیکو یک شال بسیار زیبا برای من فرستاده بود. مامان نیکو یک ژاکت خیلی لطیف و زیبا، پدر و آقای بهمنش مقداری پول به حساب ما ریخته بودند که هر چیزی خودمان لازم داشتیم بخریم. وقتی مامان یک جعبه ی کوچک کادویی را به طرف من گرفت و گفت این از طرف مهرداده، با دستانی لرزان آن را گرفتم. خدا را شکر که همه مشغول باز کردن هدایای خودشان بودند. آرام آرام مشغول باز کردن کاغذ کادو بودم که یکدفعه مهران گفت:
    - - ای بابا، چقدر طولش میدی. خب زود باز کن ببینیم مهرداد آبروریزی نکرده باشه.
    - بالاخره کاغذ را باز کردم. جعبه ی مخملی سبز رنگی نمایان شد که جرئت باز کردنش را نداشتم. دستبند بسیار ظریف و زیبایی در آن منتظر من بود ببیند بالاخره بر دست من خواهد نشست یا نه.
    - - خب، بدک نیست. هر چند می تونست بهتر از این و پیدا کنه. معلومه زیاد نگشته!
    - - آقا مهران چی میگید! دستبند خیلی قشنگه! دست مهرداد آقا درد نکنه. واقعا مارو خجالت داده!
    - - آذر خانم شمارو نه، من رو خجالت داده. برای سیما باید خیلی بیشتر از اینها کرد. دختر شما جواهریه که مانند نداره.
    - مامان نگاه محبت آمیزی به مهران انداخت.
    - - سیما چت شده؟ چرا ماتت برده؟ می دونم زیاد خوشت نیومده، ولی خب، حالا بنداز دستت ببینم اندازه هست یا نه؟ اگه نیست براش پس میفرستیم.
    - مهران دست بند را از توی جعبه برداشت و درو دست من بست. بی نهایت زیبا بود! چه کار باید می کردم؟ داشتم کم کم به خودم یاد می دادم بیشتر از یکی دوبار در روز به او فکر نکنم. اما آمدن این دستبند داشت کار مرا مشکل می کرد. جمله ای که مهران گفت رشته ی افکارم را پاره کرد.
    - - آذر خانم، راستی مامان همینطور بی کار نشسته و هیچکسی و برای اون برادر تنهای ما پیدا نکرده؟ نیکو هم دست روی دست گذاشته و فکری برای برادر بی چاره اش نمی کنه؟
    - - والا چی بگم، قبل از حرکت از نیکو پرسیدم که اگر خبر خوبی هست به من بگه تا به شماها هم اطلاع بدم. اما معلوم شد که مهرداد قدغن کرده حرفی از ازدواج و اینجور چیزها پیش او بزنند. گفته تا برگشتن مهران خیال ازدواج نداره.
    - - عجب حرفهایی داداشی زده؟ مگه می خواد با من ازدواج کنه! به حق چیزهای نشنیده! خودم همین فردا بهش زنگ می زنم و می گم اگه تا سیزده زن گرفتی، گرفتی. اگه نه، بگو من برات سبزه گره بزنم تا بختت باز بشه! بی چاره نمی دونه چه سعادتی رو از دست میده.
    - مهران و مامان داشتند درباره ی مهرداد حرف می زدند. وقتی فهمیدم مهرداد قصد ازدواج ندارد خوشحال شدم. هنوز مال یکی دیگر نشده است. می دانستم خودخواهی محض است. من زن برادر او بودم. در خارج از کشور مشغول زندگی و تحصیل بودم. بدون توجه به احساسات او خودم بریده و دوخته بودم. حالا انتظار داشتم او آنجا بدون هرگونه امید رسیدن به من همین طور مثل راهب ها روزهای زندگی اش را در تنهایی بگذراند. واعا شرم آور بود اما دست خودم نبود. عشق آدم را حسود م کند. نمی دانستم آیا از این راه دور می تواند احساسم را دریابد؟ آیا به شکلی می شد به او فهماند که فراموش نشده و دوری اش دردآور است؟
    - - سیما، یک خواهش کوچولو ازت دارم. بگذار همیشه این دستبند دستت باشه، تا من با دیدن اون یادم بیاد به داداش گوشزد بکنم که هدیه ی بعدی باید چیز بهتری باشه و آبروریزی نکنه.
    - - فکر نمی کنم! خواهش درستیه؟! ممکنه یکدفعه گم بشه!
    - - گم شد که شد. فدای سرت خودم یکی بهترش و برات می خرم.
    - - چه حرف ها می زنی، توی این شهر کجا می تونی دستبند به این زیبایی، آن هم کار ایران پیدا کنی؟
    - - پس معلومه خوشت اومده.
    - - آدم باید عقلش لق لق بکنه که از یک همچین چیزی بدش بیاد!
    - مهران خنده ی دلربا و شادش را سر داد. مامان و پدر هم لبخند زدند. چند روز عید با تلفنها از ایران و گردش سریع گذشت. من و مهران نمی توانستم بیش از این سه روز از کلاس ها عقب بمانیم. به این دلیل صبح ها تقریبا مامان و پدر تنها می ماندند. می گویم تقریبا چون کتایون خانم همیشه به داد ما می رسید و آنها را به گردش و خرید می برد. هنوز شیرینی دیدار آنها را خوب مزه نکرده بودم که وقت خداحافظی رسید. آره یک جایی خوانده بودم که غم فراق بیشتر در دل کسی که می ماند لانه می کند. این بود که از دوروز قبل از پروازشان دائم غمگین بودم. دست خودم نبود. شده بودم مثل بچه ننه های گریان که تا به آنها حرف م زنی اشکشان در می آید. از خودم بدم می آمد که چرا انقدر نازک نارنجی هستم. می ترسیدم این اشک ها را مامان به پای زندگی بد بگذارد و فکر کند که من با مهران خوشبخت نیستم یا احساس پشیمانی می کنم و از اینجور چیزها، سعی می کردم خودم را شاد نشان بدهم و چند ساعت باقی مانده را به آنها تلخ نکنم. اما زیاد موفق نبودم. یک روز موقع برگشتن از دانشگاه، کتایون خانم را توی راه دیدم.
    - - سلام، سیما جون، چرا انقدر پکری؟
    - - دو روز بیشتر نمونده تا باز تنها بشم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 162 تا 201

    _تنها ؟ پس ما رو حساب نمی کنی ؟ میدونم سخته ، اولش همیشه همین طوره تا وقتی آدم پدر و مادرش رو نمیبینه ، خودش رو گول میزنه که به زودی درسم تموم میشه ، کارم رو انجام میدم خودم بر می گردم . کم کم کاری می کنه تا احساساتش جایی قایم بشه اونا رو توی کشوهایی که دور از دسترس باشند قایم میکنه و صدها چیز دیگه رویشان میریزه که با هر بار باز کردن کشو ، سر و کله شان پیدا نشه . اما وقتی یکی میاد حالت گردگیری رو پیدامی کنه و همه چیز کشو بیرون میریزه . اون وقت باید از نو شروع کنه . زمان میخواد تا دوباره چیزهای دیگری برای پوشاندن آنها پیدا بشه . خودت رو ناراحت نکن . خوشحال باش که به این زودی آنها را دیدی . تازه تو باید به فکر خودت و مهران باشی . میدونی که درباره چی حرف میزنم .
    _بله متوجه شدم . اما دست خودم نیست . فکر نمیکردم این قدر دلتنگی کنم .
    _امشن میاییم خونه شما ، مامانت دعوتمون کرده .
    کتایون خانم خنده دلپذیرش را سر داد و گفت :
    _ معلومه خبر نداشتی ، بد شد که مهمانی لؤ رفت . شاید مامان میخواست سورپرایز باشه . به هر حال تو به روی خودت نیار . برو که حتما خسته ای راستی درس ها چطورند ؟
    _بد نیستند کتایون خانم . مطمئن باشید از مهمونی چیزی به مامان نمیگم . منتظرتون هستم .
    بعد از خداحافظی با قدم های محکم تری به خانه برگشتم . احساس داشتن یک دوست خوب ، با وجود تفاوت سنی نسبتاً زیاد روحیه بخش بود . کتایون خانم که سال ها بود خارج از کشور زندگی می کرد و تمام مراحل را از سر گذرانده بود بهتر میتوانست موقعیت مرا درک کند و لازم نبود برای انتقال احساسم متوسل به کلمات زیادی شوم .
    به خانه که رسیدم ، مامان را سخت مشغول آشپزی دیدم . بنا به قولی که داده بودم ، اصلا به روی خودم نیاوردم ولی از ترس اینکه مامان شک ببرد پرسیدم :
    _ این همه غذا برای ما چهار نفر ؟!
    _ای همچین .
    _مامان ، اگر من و مهران زیاده روی کنیم دیگه کی میرسه درس بخونه ، آخه از قدیم الایام گفته اند با شکم گرسنه مغز بهتر کار میکنه .
    _عیب نداره سیما جون ، تا ما اینجا هستیم شما غذا های ایرانی بخورید ، بعد دوباره برید سراغ ساندویچ و غذاهای یخ زده خودتون !
    _ مامان شما فکر میکنید من اصلا غذا درست نمیکنم ؟
    _والا تا اونجایی که من و بابات خبر دارین شما همیشه سر یه نیمرو درست کردن هزار تا ظرف کثیف میکردی ، آخرش هم نصف پوست تخم مرغ زیر دندون خرت خرت می کرد .
    _مامان !
    خنده شادمان مامان، پدر را از اتاق خواب بیرون کشید .
    _چه خبره ، نمیگذارید آدم توی این هوای سرد یک چرتی بزنه ، باز مادر و دختر چونه شان گرم شده . هی بگو به خند .
    _سلام پدر . اگه سردتونه شوفاژ رو روی درجه بیشتر بگذارم .
    _ نه سردم نیست . ولی دارم فکر می کنم واقعاً آدم باید تحملش زیاد باشه که یه همچین سرمای طولانی رو طاقت بیاره . اینجا همیشه این قدر سرده ؟
    _الان که خوبه ، زمستون تموم شده و بهاره ، اگه دو سه ماه پیش می آمدید حتما توی خانه می نشستید و حاضر نبودید به گردش برید .
    _ای بابا ! راستی اگه جور شد سال دیگه حتما باید بیایید ایران ، عید دور هم باشیم سیما جون ، حال مهران چطوره ؟ پدر مهران از من خواست ازت بپرسم داروهایش رو مصرف می کنه ، هر ماه پیش دکتر میره یا نه ؟
    _بله مواظب همه چیز هستم ، تا یک ماه پیش که پیش دکتر رفتیم همه چیز نرمال بود . دکترش گفت مصرف داروها حداقل تا چند ماه دیگه باید ادامه داشته باشه .بعد یک سری آزمایش جدید براش خواهد نوشت تا اگر لازم باشه معالجات دیگری تنظیم کنه .
    _به هر حال تو باید خیلی حواست به مهران باشه . البته نه اینکه سلامتی خودت رو نادیده بگیری . ولی خب حالا مهران شوهر توست و وظیفه تو ایجاب می کنه که بیشتر بهش برسی ، نگذار خودش رو خسته کنه .
    _سعی خودم رو می کنم . ولی مهران خیلی لجبازه و از ترّحم و این جور چیزها هیچ خوشش نمیاد . من هم سعی می کنم رفتارم طوری نباشه که او احساس کنه قدرت چرخوندن زندگی رو نداره . ولی خیلی دلم میخواست دکترش میتوانست بالاخره یک جواب امیدوار کننده به ما بده.
    _توکل به خدا کن امیدواریم که همه چیز به خیر و خوشی بگذره . خب ، خانم برنامه شام روبراهه ؟چیزی کم و کسر نداری ؟ اگر چیزی میخوای بگو برم سر کوچه بخرم بیام .
    من و مامان به سختی جلوی خنده مان را گرفتیم . عصرانه خوردیم و بعد میز غذا را چیدیم . موقع چیدن میز مامان مجبور شد مهمانی آن شب را لؤ بدهد . چون تعداد بشقاب ها و وسایل شام خود گویای تعداد بیشتر از چهار نفر بود . حدود ساعت هشت شب بود که خانواده آقای شهابی آمدند . مامان با دختر و داماد و نوه آنها آشنا شد و خیلی از آنها خوشش آمد . مهران طبق معمول خوشمزگی می کرد ، جوک می گفت و آنقدر صحبت های خنده دار کرد که همه روده بر شده بودند .
    این مهمانی در واقع مهمانی خداحافظی بود . دو روز بعد مامان و پدر به سوی تهران پرواز کردندن . مامان توی فرودگاه مرا محکم در آغوش پر محبتش گرفت و آهسته پرسید :
    _ خوشبختی ؟
    فقط سرم را تکان دادم . بر فرض میگفتن نه ، آیا چیزی را می شد تغییر داد ؟ آیا انصاف بود که مهران تنها بماند ؟ آیا تغییری در زندگی آتی من رخ میداد ؟ محال بود مهران این کار مرا پذیرا بشود . حتی اگر دلباخته من بود ! نه ریسک از دست دادن عشق مهرداد به مراتب وحشتناک تر از تحمل دوری از آنها بود . قاطعانه گفتم :
    _بله ، خوشبختم .

    آنها پرواز کردندن و دل من هم با آنها پرواز کرد . کجا فرود خواهد آمد نمیدانستم . بی خبر بودم . آیا کسی به استقبالش خواهد آمد ؟ آیا اصلا جایی برای فرود برایش مانده ؟ یا همه چیز مثل سرابی است که وجود خارجی ندارد ! شاید همه چیز بازی تخیلات بوده است ؛ چون خواست قوی بوده ، تصویر شکل گرفته . تصویری مجازی !نمی دانستم چطوری جای خالی آنها را در خانه تحمل کنم . مهران که وضع روحی مرا درک می کرد ، از فرودگاه تا خانه کلمه ای بر زبان نیاورد . آهنگ ملایمی را که میدانست دوست دارم گذاشته بود و ساکت رانندگی می کرد . به خانه که رسیدیم مهران گفت :
    _ نمیخواستم زودتر بگویم ولی من برای دو روز باید به شهر دیگری بروم . پروژه ای به من محول شده که باید در محل انجامش بدهم . متاسفانه تاریخش انقدر نزدیکه که مجبورم در چنین روزی اون رو بهت بگم .
    _کی ؟
    _فردا صبح زود .
    _فردا ؟!
    _سیما ، خیلی متاسفم . میدونم یکدفعه اینطوری تنها شدن خیلی سخته ولی چاره ای ندارم ، چون این حالت یه نو امتحان رو داره . اگر خوب از آب در بیاد در واقع می شه گفت امسال دیگه امتحانی نخواهم داشت و راحت تر میتونم کار پیدا کنم ولی اگر تو بگی نه ، نمیرم .
    _نه ، نه .
    _نرم ؟!
    _نه ، منظورم اینه که برو ، به خاطر من این موقعیت خوب رو از دست نده . حتما برو من که بچه نیستم . از فردا مدت بیشتری توی کتابخانه می نشینم تا درس های عقب افتاده رو تموم کنم .
    _پس خیالم راحت باشه ؟ یکدفعه نزنه به سرت پاشی بری ایران ! من بیام و جات خالی باشه ؟!
    _چه حرفهایی میزنی ؛ اگر میخواستم برم وقتی میرفتم که تو باشی و حداقل من رو برسونی به فرودگاه . راننده خوب و با احتیاط مثل تو کم پیدا میشه !
    _شرمنده میکنی !
    _از شوخی گذشته چند روزه بر میگردی ؟
    _حداکثر دو الی سه روز دیگه بر میگردم . برای من هم این جدایی خیلی سخته .
    چشمهای با محبتش به من می خندیدند . سرم را پایین انداختم و بدون اینکه چیزی بگویم رفتم توی اتاق خواب تا ساک دستی کوچکی برای سفر او آماده کنم .
    صبح زود . مهران آرام مرا صدا زد تا خداحافظی کند . خم شد و چشم هایم را بوسید و آرام از اتاق خارج شد . یکمرتبه گویا ترس برم داشته باشد از جا پریدم . در اتاق خواب را باز کردم مهران با صدای در سر برگرداند و وقتی مرا با آن حالت خواب آلود در آستانه اتاق دید دوباره به طرفم آمد مرا در آغوش خود گرفت . چند لحظه بعد آرام دستهایش را دور کمرم باز کرد و به طرف در آپارتمان رفت . به چهار چوب در تکیه دادم و همان جا ماندم . صدای باز و بسته شدن در آپارتمان و دور شدن قدم هایش قرار و آرامم را گرفت ، منگ و آشفته بودم . مهران هم رفت !
    سفر مهران درست یک هفته طول کشید . دو سه روزی که قول داده بود به هفت روز تبدیل شد . عادت هم بد چیزی است . بویژه در خاک غربت ، تنها کسی را که به خودم نزدیک میدانستم مهران بود که او هم رفته بود تا در یک جای دیگر تنها باشد . روز اول چنان وحشتی وجودم را فرا گرفت که اصلا از خانه بیرون نرفتم . خودم را با کارهای خانه سرگرم کردم . عصر بدتر بود . چون همیشه این موقع با مهران یا بیرون میرفتیم یا دوتایی عصرانه یا شامی سر هم می کردیم . در این موقع درس های عقب افتاده به دادم رسیدند . البته تمرکز حواس در یک چنین حالت روحی کار آسانی نیست . کتابها را دور خود ریختم و نوار موسیقی کلاسیک را گذاشتم و شروع کردم به مرور مطالبی که فراموش شده بودند . درست نمیدانم چند ساعت مشغول بودم که صدای زنگ تلفن مرا از عمق کتاب ها بیرون کشید . گوشی تلفن را برداشتم و با حالتی بین خواب و بیداری گفتم :
    _ الو ؟!
    _منزل بهمنش ؟
    _بله .
    _سیما خانم ؟
    می شنیدم ، صدای او را میشنیدم ولی هنوز باورم نمیشد . نمیتوانستم قبول کنم که خودش است . امکان نداشت حتما خوابم برده و دارم توی خواب و رویای شیرینی را میبینم . معلوم بود صدا از راه دوری می آید . شاید مهران است .
    _سیما ؟ خودتی ؟ مهرداد هستم از تهران تماس میگیرم !
    مهرداد! خدای من باز شیطان دست به کار شده تا من را وسواسه کند . حالا چه کار کنم ؟ چه بگویم ؟باید جوابش را بدهم ولی اگر صدایم بلرزد چه ؟ اگر قلبم از حرکت باز ایستاده ای ؟ هیچکس خانه نیست تا به دادم برسد . شاید همین طور هم باید بشود . شاید هم قلبم خواب رفته که چیزی حالی اش نیست .
    _سیما ؟ صدات نمیاد ؟ شاید بهتره قطع کنم .
    اه خدای من ، نه قطع نکن . یک لحظه فرصت بده تا صدایم در بیاید تا بتونم حرف بزنم ، نه ، نه ، نرو !
    _ من اینجام .
    _اه خدا را شکر فکر کردم صدایم به تو نمیرسه ، خوبی ؟
    _ممنون ، شما چطور ؟ نیکو و مامان چطورند ؟
    _همگی خوبند و سلام میرسانند .
    دلم میخواست بپرسم چرا زنگ زده است . ولی جرات نداشتم این سوال احمقانه را از او بپرسم . هزار جور فکر توی سرم در چرخش بود. چرا زنگ زده ؟ چرا ؟
    _سیما مهران خانه است ؟
    -- نه .
    _ کی بر میگردهٔ ؟
    _ نمیدونم گفته دو ، سه روز دیگه .
    _ چی ؟ دو ، سه روز دیگه ؟ کجا رفته ؟ تو رو تنها گذاشته ؟ با هم دعواتون که نشده ؟
    _ نه ، نه یک سفر کاری رفته از طرف دانشگاه .
    _تو الان تنهایی ؟
    _اره ، یعنی نه ، منظورم اینه که تنهای تنها نیستم . کتابها و درس هایم کنارم هستند .
    _شام خوردی ؟
    مهرداد و این جور سوال ها ؟! یعنی چه ؟!! حتما میخواد صحبت جنبه عادی داشته باشه .
    _عصرانه خوردم ، کافیه .
    _رژیم داری ؟
    _نه میل ندارم .
    _ چرا ؟ دلت برای مهران تنگ شده ؟ خب ، کی رفته ؟
    _امروز صبح زود .
    _ پس هنوز زیاد تنگ نشده . شاید هم اشتباه میکنم .
    چه جوابی داشتم بدهم . هر چه می گفتم یک جور دیگر برداشت می کرد .
    _راستی حالش چطوره ؟ تحت نظر دکتر هست ؟
    _اره . هر دو هفته یکبار آزمایش میده خدا رو شکر خوبه .
    _عالیه ، خیالم راحت شد .
    _از خونه زنگ میزنی ؟
    _ نه ، از سرکار .
    _ کار ؟ مگه کار می کنی ؟!
    _نه تمام وقت همین طوری برای کسب تجربه کار می کنم . درس ها چطورند ؟
    _خب زیاد ، ولی سخت نیستند .
    _ برای تو همه چیز راحته . یکسال دیگه تموم میشه و تو هم راحت میشی .
    _ حالا کو تا تموم بشه . شاید ادامه بدم . نیکو چه کار میکنه ؟
    _مثل بقیه با درس ها کلنجار میره . هر روز سر همه داد و فریاد راه می اندازه که درس داره و بهانه های جورواجور میگیره تا ظرف نشوره ، خرید نره اتاقش رو جمع نکنه و .....
    از حرف های مهرداد با مجسم کردن نیکو خنده ام گرفت . نیکو و از این حرف ها ؟ باید خیلی تغییر کرده باشد که از این کارها می کند .
    _اگه زیاد شلوغ می کنه بفرستش اینجا . تعطیلات پیش ما باشه .
    _خوش به حالش که دعوت شد . من رو دعوت نمی کنی ؟
    _شما که از این کارها نمی کنید . برای نجات شما است که نیکو را دعوت کردم .
    _اگر نیکو بیاد پیش شما ما هم باید سر بگزاریم بریم دیوانه خانه .
    _چرا اونجا ؟
    _خب ، بدون نیکو و کارهای عجیب و غریبش زندگی برامون سخت میشه .
    _شوخی نکنید .
    _ باز که تشریفاتی شدی . یکدفعه شد با من راحت حرف بزنی . بگی مهرداد دلم میخواد باهات حرف بزنم . من رو راحت تو خطاب کنی ؟ نکنه هنوز هم مهران رو شما خطاب می کنی ؟
    _نه ، ولی آخه .
    _ آخه چی ؟ مگه ما با هم غریبه ایم ؟ نکنه چون تو خارجی و ما ایران باید مثل غریبه ها با هم رفتار کنیم ؟ دختر شش، هفت ماه بیشتر نیست که تو رفتی . یعنی همه چیز فراموش شد ؟
    _ نه ، نه ! هیچ چیز فراموش نشده و نمیشه .
    _خوشحالم ، نمیخوای بدونی چرا زنگ زدم ؟
    _حتما میخواستی حال مهران رو بپرسی ؟
    _نه ، از حال مهران با خبرم ، میخواستم صدای تو رو بشنوم . خیلی با خودم کلنجار رفتم که زنگ نزنم . صد جور بهانه آوردم که نصفش دارم رو به تلفن نزدیک می کرد و نصف دیگه دستم رو از اون دور نگاه میداشت ولی گفتم دل به دریا بزنم و زنگ بزنم . هر چی باشه سیما زن برادر منه هر چی باشه ما همدیگر رو میشناسیم . هر چه باشد صداشو که میشه شنید .
    _شما هر وقت بخواهید میتونید اینجا زنگ بزنید . من و مهران از صحبت با شما خیلی خوشحال میشیم . ما اینجا تنهاییم البته کتایون خانم هست و خیلی به ما کمک می کنه ولی خب ، نمیشه که همیشه سربار مردم باشیم به این دلیل تلفن از ایران همیشه خوشاینده .
    _پس حالا که اجازه دادی ، معی تونم فردا هم زنگ بزنم ؟ کی خونه هستی ؟ همین موقع خوبه ؟
    _ بله ، خوبه ، عصر میرسم خونه .
    _چقدر دیر ،نمیشه به خاطر تلفن از ایران زودتر بیای ؟
    _دلم میخد ولی نمیشه کلاس دارم .
    _پس تا فردا مواظب خودت باش ، در رو به روی غریبه ها باز نکنی ها ؟
    _باشه ، خداحافظ ، به همه سلام برسون .
    _حتما خداحافظ .
    _ خداحافظ .
    بعد گوشی را گذاشتم نفسم را رها کردم و تارهای نامرئی که تمام عضلات بدنم را به گوشه و کنار اتاق میخ کرده بودند کنده شدند و من بی حس و شل همان جا
    کنار آیب ها ولو شدم . هیچ چیز توی سرم نبود . به هیچ چیز فکر نمی کردم . مثل آینه غبار گرفته ای شده بودم . چشم هایم را گشاد کرده بودم تا عکس او تویش نیفتاد . آخر اگر آنها را میبستم ، دیگر نمیتوانستم جلو پرواز او را بگیرم . دیگر کاملا در اختیار او بودم و او هر کاری که میخواست میتوانست با من بکند . طاق باز دراز کشیدم و به سقف خیره شدم . درست یادم نیست چند دقیقه طول کشید ولی وقتی با صدای دوباره زنگ تلفن تکان خوردم هوا کاملا تاریک شده بود . میترسدم گوشی را بردارم . دستم را به طرف تلفن دراز کردم و با ترس و وحشت ناگفتنی گوشی را به گوشم نزدیک کردم . صدای مهران مرا به خود آورد . خدا را شکر کردم که مرا از افتادن توی پرتگاه احساسات نجات داد .
    مهران گفت دلش تنگ شده و میخواست قبل از اینکه وقت بگذرد و روز تمام شود صدای مرا بشنود و خیالش راحت بشود که من حالم خوب است . چند دقیقه ای حرف زدیم و قول داد که فردا زنگ بزند .
    دو برادر به فاصله چند دقیقه زنگ زده بودند ، دو نفری که اگر مواظب نبودم میتوانستند کاملا آرامش روحی را از من سلب کنند . با تمام نیرو و به زحمت زیاد گفتگوی تلفنی با مهرداد را توی صندوقچه عقبی مغزم پنهان کردم . مانده بودم با کلیدش چکار کنم . کجا آویزانش کنم که زیاد جلوی چشم نباشد ولی برای همیشه هم گم نشود . هر جا گشتم جایی بهتر از گوشه خلوت قلبم پیدا نکردم . کلید را پشت سایه مهران سنجاق کردم . روز بعد با ترس و هیجان خاصی سپری شد. ساعت پنج شد و من مثل کسی که هر آن ممکن است گیر بیفتد توی اتاق قدم میزدم و یک لحظه دلم میخواست زنگ بزند لحظه بعد دلم می خواست تلفن نکند . اگر میزد نفسم بند می آمد و اگر نمیزد عقلم را ممکن بود از دست بدهم . اگر زنگ میزد ، حتما منتظرش می شدم تا بگوید کی دوباره زنگ خواهد زد و اگر تماس نمی گرفت ، هر روز منتظر می نشستم تا شاید بزند .
    آن شب زنگ نزد ، فردایش هم نزد و همین طور روزها گذاشتد و خبری از او نشد . حس کردم فهمیده است . حس میکردم فکرم را خوانده و بهتر دیده سکوت کند . کار درستی بود اما دردناک و عذاب آور !ای کاش اصلا تماس نگرفته بود . سفر مهران هم طولانی شده بود و من دیگر داشتم کلافه می شدم که کتایون خانم یک روز عصر آمد خانه ما و چون خبر داشت که مهران نیست ، شب آنجا ماند و از من دعوت کرد فردا همراه او به پیک نیک بروم . چون روز تعطیل بود قبول کردم . ساعت ده صبح بود که مقداری میوه و خشکبار که هنوز از سفر مامان و پدر باقی مانده بود برداشتم و سوار ماشین شدم . بعد از دو ساعت به مقصد رسیدیم . خانهای چوبی و بی نهایت زیبا در جنگل بود و چند ماشین کنار آن پارک شده بود . یکدفعه ترس برم داشت . هیچ کس را نمیشناختم و رفتن به خانه غریبه کار درستی نبود از این جور فکرها در سرم دور میزد که شبنم از بالای بالکن ما را صدا کرد و برامان دست تکان داد .خیالم راحت شد که یک قیافه آشنای دیگر آنجاست تا ما به در ورودی رسیدیم شبنم خود را به طبقه اول رسانده بود و در را به روی ما باز کرد . سبد پیک نیک و چیزهای دیگر را به کمک هم به آشپزخانه بردیم .
    وقتی همه چیز را در یخچال جا دادیم ، کتایون خانم خواست تا دور و اطراف را به من نشان بدهد . او همه جای خانه را به من نشان داد . طبقه دوم خیلی زیبا بود . یک اتاق کوچک و یک اتاق نسباتا بزرگ داشت با پنجره های کوچکی که رو به جنگل باز می شدند . یک اتاق کوچک هم زیر شیرانی بود که به جای انباری از آن استفاده می کردند . طبقه اول هم یک سالن بزرگ قرار گرفته بود که دو تا پله میخورد و به آشپزخانه ختم می شد . دستشویی و حمام پشت سالن قرار گرفته بود. توی سالن بخاری دیواری قشنگی ساخته شده بود و کف اتاق پر بود از انواع و اقسام بالش ها و میزهای کوچک پایه کوتاه .رویهمرفته خانه ای بود گرم و راحت و خودمانی که آدم در آن احساس غریبی نمی کرد . هر آن منتظر بودم تا صاحبخانه بیاید و ما به هم معرفی شویم . فقط خدا خدا می اردم که از آمدن ما مطلع شده باشد . حدود ساعت دوازده ظهر بود که شوهر کتایون خانم و شوهر شبنم و دو نفر دیگر که معلوم بود کانادایی باشند با هم امدند. دو نفر اول نیازی به معرفی نداشتند و فکر می کردم صاحب آن خانه باشند هر چند بایید به نظر میرسید که آنها از عهده داشتن چنین خانه ای برآیند . من که تا آن موقع دیگر انگلیسی خوب حرف میزدم از تشکر آن زوج کانادایی یکه خوردم . کتایون خانم که متوجه تعجب من شده بود گفت :
    _ میخواستم برات جالب باشه و تو رو از خونه بکشم بیرون این ایده شبنم بود که چند روز بیایم اینجا و از شهر دور باشیم .
    _ پس این خونه شماست ؟
    _آره عزیزم ، ما هر سال تابستون می آییم اینجا تا در طبیعت و هوای تازه چند روزی استراحت کنیم . زمستون هم میشه اینجا موند . چون خانه همه جور وسایل داره ، اوایل ، سال نو هم می اومدیم اینجا و یکی از اون درخت های توی حیاط رو تزیین می کردیم و همین جا جشن می گرفتیم . بعد تنبل شدیم و توی شهر ماندیم . ولی تابستان ها هر طور که باشه حتما ماهی یکبار اینجا هستیم . تو و مهران هم میتونن هر وقت خواستید کلید رو بگیرید و بیایید اینجا !
    _ اوه ممنونم ، فکر نمی کردم ویلای شما به این بزرگی و مجهزی باشه .
    _ اینجا از این خونه ها زیاد هست . تازه می شه برای فصل تابستان ویلایی رو اجاره کرد . خونه های جمع و جور و نقلی هم هست که اگر خواستید میتونم پرس و جو کنم . بعد یا اجاره می کنید یا قسطی می خرید . البته نه در نزدیکی ما ولی کمی دورتر می شه پیدا کرد . بالاخره هر چی باشه شماها جوونید و مطمئنا تنها راحت تر هستید .
    _ نه ، موضوع جوانی و این جور چیزها نیست . ما این قدر مزاحم شما شدیم و میشیم که دیگه استفاده از خانه خودتون زحمت زیاده از حد میشود . حالا ببینم چی میشه .
    بعد از این گفتگو همه با هم غذایی درست کردیم و سر میز غذا از همه جا و همه چیز صحبت و تعریف شد . فهمیدم که اسم آن دختر کانادایی هلن است و نامزد او دیوید . هر دو سال آخر دانشگاه بودندن ولی همزمان کار هم می کردنن ، بچه های خوبی از آب درامدند . ساده و خودمانی کم کم از ایران صحبت شد و آداب و رسوم شرقی و مقایسه آن با سنن غربی . هلن قول داد اگر نیازی بود در درس ها و یا استفاده از امکانات کتابخانه های مخصوص به من کمک کند . من و او شماره تلفن ها را ردّ و بدل کردیم .
    شب هوا خنک تر شده بود و شوهر کتایون خانم بخاری دیواری را روشن کرد . همه توی سالن جمع شده بودیم . من یک همچین صحنه ای را در فیلم ها و مجلات دیده بودم و همیشه با خودم تصور می کردم این چیزها فقط توی فیلم ها اتفاق می افته و وجود خارجی نداره اما حالا خودم کف اتاق در میان بالش های رنگارنگ کنار بخاری دیواری زیبا نشسته بودم عطر خوش هیزم ها اتاق را پر کرده بود . زیبایی شعله های آتش ! سوختن و پاک شدم ! رگه زبانه های سوزان در دل بخاری ! شعله های آتشین در دل بخاری گیر افتاده بودند . هر چه هم می سوختند راهی برای نجات نداشتند . چیزی شبیه دل من . در آن چند لحظه خودم را خیلی نزدیک به آن شعله های زرد و نارنجی گرم و سوزان حس می کردم . ما رازی مشرک داشتیم . راز دم نزدن و سوختم . نمیتوانستم چشم از آن بردارم . با صدای کتایون خانم به خود آمدم .
    _سیما جون ما کم کم داریم برای خواب آماده میشیم . میخواهی همین جا بخوابی ؟ البته بالا همه چیز هست، تخت و .......
    _ با کمال میل ، خیلی ممنون همین جا جای خوابم رو درست می کنم دلم میخواد کنار بخاری باشم .
    _ حالت رو میفهمم ، من هم اولین بار چنان شیفته این بخاری شده بودم که به زور متقاعدم کردند بروم بالا بخوابم . بعد کم کم عادت شد ولی هنوز جذابیت خودش را حفظ کرده . پس الان شبنم پتو و بالش اضافی برات میاره .
    _خیلی ممنونم شبتون به خیر .
    _شب بخیر عزیزم ، اگر یکدفعه ترسیدی صدا کن . ما همه میپرم پایین .
    همه خندیدند و ازپله ها بالا رفتند . چند دقیقه بعد شبنم پتو و بالش برایم آورد . جایم را روی کاناپه که نزدیک بخاری بود درست کردم و دراز کشیدم و چشم به آتش زیبا دوختم . بعد از مدّتی رقص افسونگر شعله ها مرا به خواب عمیقی فرو برد . صبح تر و تازه از خواب بیدار شدم . خانه ساکت بود . معلوم بود هنوز کسی بیدار نشده .بی سر و صدا دست و رو شستم . یک فنجان قهوه نوشیدم ، ژاکتم را برداشتم و از خانه بیرون رفتم . مه رقیقی روی زمین را پوشانده بود . همه چیز حالت خواب و رویا داشت . درختان سر به فلک کشیده بودند . مه صدای پرندگان نااشنا ، سکوت ویژ های که هر صدائی زیاده از حد بلند به گوش میرسید ! تصمیم گرفتم کمی آن دور و اطراف قدم بزنم . راه تا جاده مشخص بود . کنار جاده ولی از توی جنگل شروع به قدم زدن کردم . هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که حس کردم تنها نیستم .ناگهان ترس برم داشت . نکند آدم نابابی پشت درختان پنهان شده باشد و بپرد و مرا بگیرد و بالایی سرم بیاورد ؟! واقعاً که اگر تخیلات آدمی رها شود ، چه کارها که نمیکند ! هی به خودم می گفتم یک نفر دارد مرا دید میزند و تنها نیستم . بالاخره طاقت نیاوردم و با صدای لرزانی داد زدم :" کی آنجاست ؟" جوابی نشنیدم ، آهسته آهسته جلو رفتم . اگر تا چند دقیقه پیش حواسم فقط متوجه راه و درخت و مه و زیبایی آنجا بود . حالا حتی خش خش برگ های زیر بایم تمام حواسم را به حال آماده باش در آورده بود . دویست متری از خانه دور شده بودم که صدا نزدیکتر شد . خودم را پشت درختی پنهان کردم ، حال عجیبی داشتم ، هم دلم میخواست بخندم هم میخواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم . با مجسم کردن قیافه خودم خنده ام گرفت ولی از فکر اینکه اگر زود چاره ای نیندیشم ممکن است گرفتار شوم دلم می خواست فریاد بزنم .هنوز توی این افکار بودم که صدای قدم ها نزدیک تر و نزدیک تر شد دیگر کم مانده بود صدای جیغم در آید که شوهر کتایون خانم را روبروی خودم دیدم . او هم با دیدن من تعجب کرد . هر دو از قیافه متعجب یکدیگر به خنده افتادیم . چند لحظه بعد متوجه شدم که شوهر کتایون خانم مقداری زیادی چوب در بغل دارد ، به او کمک کردم تا بقیه چوبها را به خانه ببرد . برایم توضیح داد که ناخواسته صبح زود و سر و صدای شکستن آنها برای بخاری مهمانان را بیدار کند به این دلیل به جنگل آماده .
    برایم جالب بود چند ساعتی که در جنگل گردش کردم فکرم آزاد و مشغول چیزی نبود . نه به مهران ، نه به مهرداد نه به درس و نه به ایران به آن صورت حاد و شدید دلتنگ کننده . انگار با بودن در میان طبیعت هر چند بیگانه و نااشنا با بودن در خانهای چوبی که آن هم جزئی از طبیعت بود . از همه چیز به غیر از آنچه در جلوی چشمم بود خالی شده بودم . شاید هم پاک شده بودم . در یک چنین جایی نمی شد به چیز ناخوشایندی فکر کرد . حس می کردم تازه شده ام . به این دلیل وقتی موقع رفتن شد دلم گرفت . توی ماشین ساکت بودم . دلم نمیخواست صدای حرف زدنم آن حالت عجیب و رویایی را بر هم بزند . وقتی به شهر و خانه رسیدیم ، احساس کردم یک بیست و چهار ساعت در خواب بوده ام و حالا باید بیدار شوم صمیمانه از کتایون خانم تشکر کردم و قول دادم اگر مهران تا هفته بعد نیامد باز آخر هفته با آنها به خانه ییلاقی بروم . سه روز بعد مهران آمد . شاد و سر حال ، اما لاغر تر از همیشه که دیدنش به آن شک مرا نگران کرد . مهران مثل همیشه آنقدر تعریف آورده بود که برای یک هفته کافی بود . از کار و طرحش پرسیدم ، معلوم شد خیلی از کار او خوششان آمده و بزودی با او قراداد خواهند بست . بخاطر اینکه بالاخره داشت نتیجه زحمات زیادش را می گرفت خوشحال بودم . در حین تعریف یکدفعه حرفش را قطع کرد و به من خیره شد . چیزی نگفتم ساکت نگاهش کردم و منتظر ماندم ، بعد از چند دقیقه طولانی گفت :
    _ شنبه هر چی زنگ زدم نبودی نگران شدم .
    _خونه نبودم .
    _ شب هم زنگ زدم .
    _ شب هم خونه نبودم .
    _صبح زود یکشنبه هم باز زنگ زدم .
    _ صبح زود یکشنه هم خونه نبودم .
    _ سیما !
    _بله ؟
    _میشه اذیت نکنی و بگی کجا بودی ؟
    _ یک جای بی نهایت خوب و رویایی !
    _ کجا ؟ من اونجا بودم ؟
    _ نه !
    _اگر راستش رو بگی یک هدیه بهت میدم .
    _هدیه ؟ چه هدیه ؟
    _اها ، حالا نوبر منه ، کنجکاو شدی ؟ چند روزه که دارم از کنجکاوی وبی اطلاعی کلافه میشم حالا میگی کجا بودی ؟
    _ بیرون شهر .
    _ بیرون شهر ؟ برای چی رفته بودی بیرون شهر ؟ تنها ؟!
    _نه ، با چند نفر دیگه .
    _با کی ؟! د بگو دیگه ، کلافه ام نکن !
    _ای بابا ، چقدر خنگی ! خب ، با کی میتونم برم بیرون شهر . به غیر از کتایون خانم من که اینجا کسی رو نمیشناسم . تو هم که اینجا نبودی دلم خواست برم بیرون شهر رفتم !
    _خیالم راحت شد ، خب مهم نیست حالا بیا هدیه ات رو بگیر .
    _ نمیخوام تو به من اطمینان نداری .
    _ سیما چه حرفها میزنی ! من از چشم خودم به تو بیشتر اطمینان دارم ، فقط خیلی نگران بودم که نکنه اتفاقی افتاده یا بالایی سرت آمده باشه ، آخه تلفن کتایون خانم هم جواب نمیداد .
    _امیدوارم اینطور باشه .
    _سیما اذیت نکن . اگر به تو اطمینان نداشتم ، یک نفر رو پیدا می کردم که همیشه چهار چشمی مواظب باشه و تازه هیچ جا نمیگذاشتم تنها بری . تو رو از جونم بیشتر دوست دارم دلم نمیخواد بالایی سرت بیاد . باور کن صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا تو رو تنها گذاشتم ولی خب ، چاره ای نداشتم . میدونی دلم نمیخواد تا آخر عمر از پدرم پول بگیرم . باید خودم یک جوری خرج خودمون را تامین کنم ، نه اینکه فکر کنی پدر چیزی گفته ها !! اصلا اینطور نیست ، اگر باور نمیکنی برو اون دفترچه بانک رو بردار ببین چقدر پول گذاشته به حسابمون خودم دلم میخواد کار کنم و دستم توی جیب خودم باشه .
    وای خدای من وقتی جدی میشد ، چقدر شبیه مهرداد بود . نگاهش که می کردم یک لحظه مهرداد جلوی چشمم ظاهر می شد . مثل کتابی که سریع ورق بخورد آنها با هم جا عوض می کردند . آرام خم شدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم . دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوش گرم خود کشید .
    صبح هنوز خواب بودم که مهران رفته بود . وقتی چشم باز کردم روی بالش یک شاخه گل و پاکت زیبایی دیدم . از دیدن گل خنده ام گرفت ، چون شده بود مثل صحنه فیلم ها . ولی پاکت کجکاوم کرده بود ، آنرا باز کردم ، دو بلیت کنسرت موسیقی در آن بود که تاریخش دو روز دیگر بود .
    دیدن بلیت های کنسرت برایم جالب بود . نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان بدهم . یعنی نمیدانستم باید خیلی خوشحال باشم یا یک ذره شادی کنم یا اصلا مثل رفتن به سینما برخورد کنم . به این دلیل روزی که عصر قرار بود به کنسرت بروم به کتایون خانم زنگ زدم تا در مورد لباس پوشیدن با او مشورت کنم . توضیحات کتایون خانم دوباره مرا توی فیلم ها برد . تنها لباس مناسبی که به نظرم رسید یک پیراهن بلند سبز رنگ حریر بود که کت زیبایی هم داشت که در موقع سردی هوا میشد از آن استفاده کرد . مهران یکساعت قبل از رفتن به خانه آمد . وقتی در را باز کردم چنان تحسینی توی صورتش بود که دلم را آب کرد .
    _ میدونی ، فکر نمیکردم هیچ وقت این قدر خوشبخت باشم . سیما از تو ممنونم که اجازه دادی تم چنین سعادتی رو بچشم ، هر چند ......
    _ هر چند چی ؟!
    _ هیچی آدم با دیدن چنین زیبارویی در کنارش نباید فکر هیچ چیز دیگه رو بکنه . برم تا دیر نشده حاضر بشم . بعد از بیست دقیقه مهران حاضر بود . با تاکسی به سالن کنسرت رسیدیم . سالنی بی نهایت زیبا و واقعاً مجلل ، من که برای اولین بار از یک چنین جایی سر در می اوردم ، با دهانی باز به همه جا نگاه می کردم . جای ما لژ بود معلوم بود مهران پول زیادی صرف خرید بلیت ها کرده است . بعد از چند دقیقه نوای موسیقی طنین انداخت . راست میگویند که شنیدن کی بود مانند دیدن . هر چند در این مورد باید گفت شنیدن کی بود مانند شنیدن . شنیدن نوار موسیقی کلاسیک یک چیز است شنیدن زنده آن یک چیز دیگر . دلم میخواست این کنسرت همیشه ادامه پیدا میکرد . مهران غرق آن شده بود چون از این نوع موسیقی سر در می آورد . به فن نواختن هم توجه نشان میداد ولی من غرق در خود موسیقی شده بودم . آهنگی از بتهون نواخته شد که بعدها یکی از محبوبترین آهنگ ها برای من شد .
    زبان و کلمات از وصف آن ناتوان است ، این آهنگ با تمام تار و پود وجودم بازی می کرد . بافت بافت روح مرا با خود به دنیایی میبرد که فقط مال من بود و آن دنیای ناشناخته ای بود که نوازنده داشت به رویم می گشود . آهنگ روح مرا مینواخت. آن شب همه داشتند نواهای وجود مرا یکی بعد از دیگری مینواختند . چایکوفسکی ، شوپن ، باخ...... خلاصه طی دو ساعت کنسرت من یک آدم دیگری شدم . من یک دوست خوب پیدا کرده بودم که دنیای درونم را بدون ادای حرفی میفهمید . دوستی که با من همدردی می کرد ، دوستی که با غم من شریک می شد دوستی که مرا به دنیای خیالات میبرد ، در دنیای رویاها به پرواز در می آورد . مرا با موج دریا نوازش می کرد ، با نسیم برگرفته از نتها غبار و زنگ را از روح پاک می کرد . آنقدر از یافتن چنین دوستی خوشحال بودم که اشک شوق و سپاسگزاری در چشمانم حلقه زد و همین موقع بود که آخرین نتها نواخته شدند . همه از آن حالت سحر آمیز بیرون آمدند و مهران رو به من کرد ، با نگاه به من متوجه شد که ترسش بیهوده بوده و اشتباهی در انتخاب کنسرت نکرده است . از آن به بعد هر ماه کنسرت میرفتیم و من به تدریج تمام نوارهای موسیقی کلاسیک مورد علاقه ام را جمع کردم و بنا به حالت روحی ام آنها را گوش می دادم و به آرامشی زیبا دست می یافتم .
    یکماهی از تابستان گذشته بود که کتایون خانم پیشنهاد کرد من و مهران هم ویلایی اجاره کنیم و برای مدّتی از شهر خارج شویم . مهران از این پیشنهاد خوشش آمد و ما خانهای کوچک ، ولی با همان امکانات رفاهی اجاره کردیم که حدودا بیست دقیقه پیاده روی تا خانه کتایون خانم فاسیه داشت .

    فصل 5

    سال تحصیلی جدیدی شروع اشد ، باور کردنی نبود اما یکسال مثل برق گشته بود. تصمیم گرفته بودیم تا پایان تحصیلات به ایران نرویم . البته علتش بیشتر دوران معالجه مهران بود که همیشه میبایست تحت نظر دکتر باشد ، خوشبختانه مشکلی در درسها نداشتم و دو واحد زبان خارجی دیگر را هم گرفته بودم تا هر چه زودتر آنها را گذرانده و بتوانم جایی دست به کار شوم . مهران هم سفارش های خوبی برای کار دریافت می کرد که طبق معمول وقت زیادی می گرفت و حتی مجبور میشد به ماموریت برود . هلن دوست خانوادگی شبنم با من دوست شد و در کارهای دانشگاه اگر نیازی بود کمکم می کرد . دختر خیلی خوبی بود که بعدها اگر کمک او نبود واقعاً در می ماندم .
    اوایل اکتبر بود که از مطب دکتر مهران تلفن شد و از من خواستند به آنجا بروم . چون انتظار احضار به مطب را نداشتم هم نگران شدم و هم متعجب . تا ورود دکتر هر چه دعا بلد بودم خواندم و فقط مانده بود تا مستجاب شوند . با ترس و لرزی که تمام وجودم را فرا گرفته بود روی صندلی که دکتر به سمتش اشاره میکرد نشستم . فرق دکترهای خارجی با ایرانی این است که آنها بالافاصله میروند سر موضوع و زیاد آدم را برای شنیدن خبرها حالا چه خوب و چه بد آماده نمی کنند . دکتر مهران بعد از ورق زدن پرونده پزشکی مهران گفت :
    _ داروهایی که مهران مصرف می کنه تا حالا خوب بوده اند ، ولی هنوز بیماری رفع نشده برای مدت طولانی نمی شه از این داروها استفاده کرد چون ممکنه عوارض جانبی داشته باشند . اگر تا چند ماه دیگه نتیجه دلخواه حاصل نشه بالأجبار باید عملش کرد . به این دلیل از شما خواستم اینجا بیایید که هم آماده باشید و هم سعی کنید از فشار کار او بکاهید تا اگر عمل لازم بود وضعیت جسمانی خوبی داشته باشد .
    _عملش خطرناکه ؟
    _نخیر ، ولی دوره نقاهت طولانی داره .
    دکتر توضیح های مختصر دیگری داد و مرا مطمئن کرد که عملش خطرناک نیست ، نمیدانم چرا ، ولی حس می کردم که یکی از طناب های ایمنی من پاره شد . همان موقع تصمیم گرفتم کاری نیمه وقت پیدا کنم . به خانه برگشتم و شام مورد علاقه مهران را آماده نمودم و سعی کردم خودم را قانع کنم که همه چیز عالی است . با دیدن مهران اصلا هیچ کس نمیتوانست تصور کند او بیماری جدی دارد . حتی خودم . البته این اواخر کمی لاغر شده بود ولی کمبود وزن را می شد به پای ماموریت ها گذاشت . شام را که خوردیم یواش یواش موضوع کار را پیش کشیدم و با ترس و لرز به مهران گفتم که میخواهم دنبال کاری نیمه وقت بگردم تا تمرینی برای زبانهای تخصصی که یاد میگیرم باشد . موافقت مهران واقعاً مرا حیرت زده کرد . وقتی متوجه تعجب آشکار من شد خندید ، با انگشتان کشیده و زیبایش گونه مرا نوازش کرد و گفت :
    _ معلومه تو هنوز من رو خوب نشناختی ، فکر میکردی مخالفت خواهم کرد ؟! عزیزم حتی اگر کار بد ی هم میخواستی بکنی ، مخالفتی نداشتم تو برای من عزیز تر از هر چیز توی این دنیا هستی . یک لبخند تو یک دنیا ارزش داره . خوبه که کم میخندی وألا دنیا رو ورشکست می کرد ! خودم فردا سر و گوشی آب میدم شاید جای خوبی پیدا کردم .
    _از اینکه موافقت کردی واقعاً ممنون اما خواهش دومم ساختار از اولیه ، که احتمالا با آن موافقت نخواهی کرد .
    _ تو بگو تا ببینم چه خواهد شد .
    _ خواهش میکنم همین جا کار بگیر که بیشتر توی خونه باشی .
    _ توی خونه ؟ یعنی نرم سر کار ؟ یعنی مثل بازنشسته ها بنشینم توی خونه ؟
    _ نه منظورم اینه که به مأموریت نری ، آخه !
    _من فدای اون آخه گفتن تو ، روت نمیشه بگی ؟ اصل مطلب رو بگو دیگه بگو که دلت برام تنگ میشه .
    سرم را انداختم پایین مهران موهایم را پشت گوشم زد و گفت :
    _ بیا اینجا .
    سرم را
    سرم را چسباند به سینه اش ضربان قلبش را میشنیدم و دعا می کردم که همیشه بزند ، همیشه همین طور تیک تاک کند . حرارت تن و آغوشش آرامش بخش بود . سرم را چرخاندم تا به صورتش نگاه کنم . با دیدن محبت چشم هایش که به من می خندیدند تمام وجودم گرم شد . مهران سرش را خم کرد و مرا بوسید . بوسه ای نه مثل بوسه های قبلی ، بوسه ای که انگار مدتها انتظارش را کشیده بود . انگار برای اولین بار بود که اجازه گرفته بود که مرا ببوسد . انگار تازه داشت مرا مثل یک چیز مرموز کشف می کرد . من هم خودم را رها کردم . هر چند به اندازه ای که او مرا دوست داشت نمیتوانستم جواب عشقش را آن طور که باید بدهم ولی هر چه بود سخت به او عادت کرده بودم . رفتارش با من خیلی خوب بود و به خاطر عشقی که به من هدیه می کرد نمیتوانستم رفتاری سرد از خود نشان بدهم . باید حداقل نیمی از علاقه او را پس می دادم .
    خودم را رهاکردم تا برای چند لحظه هم که شده از من خفته دور باشم . رهائی و چشیدن مزه عشق ، موهبتی است که باید آن را گرامی داشت . قلب عاشق همه چیز را رنگا رنگ میبیند . همه چیز برای او قوس و قزحی است افسانه ای . رنگین کمانی که هر یک از نوارهایش پلی است بین دو قلب . رها شدم تا رنگ بگیرم ، رنگی از عشق ، رنگی از محبت دل!
    روز بعد ، در دانشگاه به هلن برخوردم و وقتی موضوع کار را پیش کشیدم قول داد تا آخر روز خبری به من بدهد . حدود شش عصر بود که زنگ زد و گفت آژانس توریستی هست که احتیاج به کارمند فصلی دارد و حقوق خوبی هم میدهد . اگر موافقم فردا برای مصاحبه بروم آنجا. من صمیمانه از او تشکر کردم و فکرش را هم نمی کردم که به این زودی بتوانم کاری پیدا کنم .
    روز بعد به آژانس سر زدم . همان جا چند مطلب به من دادند تا از انگلیسی به فرانسه و بر عکس ترجمه کنم . بعد از نیم ساعت که کارها را برگرداندم از من دعوت کردند به اتاق رئیس آژانس بروم . دیدم کارهای ترجمه من روی میز اوست ، مردی حدود پنجاه سال از پشت میز بلند شد . خودش را معرفی کرد و از من دعوت به نشستن کرد . مثل کلاس اولی ها ترس برم داشته بود هی به خودم می گفتم اصلا اینجا چه کار می کنم ؟ من کجا و کار کجا ! به خودم می گفتم هنوز آمادگی کار ندارم ، چرا اینقدر به خودم اعتماد داشتم ، چرا فکر می کردم از عهده اش بر خواهم آمد . چرا بیشتر صبر نکردم و هزار چرای دیگر که در عرض همان دو سه دقیقه در سرم دور میزد و راحتم نمی گذاشت .
    بالاخره سکوت شکسته شد و یکباره او به زبان فرانسه شروع به صحبت کرد ، من هر چند انتظار چنین چرخش را نداشتم آرام و شمرده جوابش را دادم . هنوز جمله ام تمام نشده بود که به زبان انگلیسی سوال دیگری از من کرد . معلوم بود خودش به این زبان ها تسلط کامل دارد ، چون تقریباً بدون لحظه حرف می زد . سعی کردم پاسخ هایم درست باشد ،
    باز جمله ام به پایان نرسیده بود که لبخندی زد و گفت:
    _ شما میتوانید از فردا کارتون رو در دفتر شروع کنید تا هم شما به ما و هم ما به شما عادت کنیم . فعلا دو روز در هفته کار می کنید تا بعد ببینیم چه میشود .
    مبلغی پول را هم به عنوان حقوقم ذکر کرد . خیلی بیشتر از انتظارم بود ، وقتی با سکوت من روبرو شد گفت که بعد از مدّتی حقوق بیشتری دریافت خواهم کرد و توضیح داد که اگر سفری جز برنامه کاری باشد پاداش خوبی هم به آن اضافه خواهد شد .
    از او تشکر کردم و مشخصات کامل خودم را در اختیار منشی اش گاشتم که قرار شد اگر تغییری در برنامه کاری بروز کرد با من تماس بگیرد .
    پیش خودم فکر میکردم :" خب این هم از کار ، معلومه هلن آشناهای خوبی داره ، یک جوری از خجالتش در بیام . شام دعوتش کنم به رستوران ؟ شاید هم به تئاتر ؟ حیف که نمیدونم از چی بیشتر خوشش میاد ، شاید کتایون خانم بتونه کمکم کنه ."
    با این فکر خیالم راحت شد . کتاون خانم شده بود حلال مشکلات من . وقتی رسیدم خانه زنگی به او زدم و معلوم شد که هلن اهل موسیقی است و اگر به کنسرت دعوتش کنم بهتر خواهد بود . شب که مهران آمد موضوع کار را برایش تعریف کردم ، او هم خوشحال شد و تبریک گفت و قول داد برنامه سالن های کنسرت را مطالعه کند و برای یک شب بلیت بخرد . دو روز بعد از آژانس زنگ زدند و گفتند که فعلا روزهای کارم سه شنبه و پنج شنبه خواهد بود . من هم با استادان دانشگاه مشورت کردم و قرار شد خودم در خانه تکلیف را انجام بدهم و اگر اشکالی داشتم با گذاشتن قرار قبلی از آنها بپرسم . البته چون سال آخر بودم زیاد سختگیری نمی کردند ولی مجبور بودم خوب کار کنم . به این ترتیب کار و درسم با هم توام شدند . محل کارم خوب بود و چون نمیخواستم مرتکب اشتباهی شوم سعی می کردم کارها را به بهترین وجه انجام بدهم . تمرین و تجربه خیلی خوبی برای من بود ، بویژه وقتی توریستها را می بایست راهنمایی می کردم ، چند روز تمام قبل از اولین شهر گردی با توریست ها مجبور شدم تمام نقشه شهر را مطالعه کنم و اسامی زیادی را به خاطر بسپارم . چند موزه معروف بروم و دیدنی های جالب آنجا را کاملا مطالعه کنم تا بتوانم برای آنها توضیح بدهم . آدرس رستوران های خوب و ارزان را یاد بگیرم . جاهای جالب و دیدنی شهر که در کتابهای توریستی نبود را پیدا کنم . خلاصه اینکه خودم اول یک توریست کنجکاو شوم تا بعد بهتر بتوانم نقش راهنما را بعضی کنم . خوشبختانه ، خدا این استعداد را به من داده بود که با حداقل لهجه زبانهای انگلیسی و فرانسه را صحبت کنم . زبان فرانسه مشکل تر بود ولی همه سر کار می گفتند که بعد از چند بار گردش با توریست های فرانسوی لجه جا میافتاد . مهران هم کمتر به ماموریت میرفت و بیشتر پیش من بود .
    بعد از کمکی که هلن در پیدا کردن کار به من کرد دوستی من عمیق تر شد . شوهرش هم آدم تحصیلکرده و روشنفکری بود که با مهران جور در آمدندن و ما چهار نفر اغلب به پیک نیک ، تئاتر و کنسرت میرفتیم و ساعتهای خوشی را با هم میگذراندیم . دو هفته ای از سال نو گذشته بود که یک روز هلن به من زنگ زد و پرسید :
    _ تو و مهران چقدر از سرما میترسید ؟
    _ از سرما ؟!
    _آره از سرمای واقعی؟
    _ مگه الان اینجا سرد نیست ؟
    _ نه بابا ، توی شهر زیاد سرد نمیشه به فاصله یکی دو روز راه از اینجا جایی هست که واقعاً سرده ، ولی انقدر زیباست که آدم دلش میخواد همون جا مجسمه یخی بشه و به نظاره زیبایی اش بایسته .
    _شوخیت گرفته ؟ آدم که مجسمه بشه، دیگه چیزی رو حس نمی کنه !
    _منظورم تا قبل از مجسمه یخی شدنه !
    _ خب حالا بگو این پیش درامد چیه ؟
    _من و دیوید میخوایم بریم خارج از شهر خواستیم بدونیم شما اهل ماجراجویی هستید یا نه .
    _والا چی بگم اول باید با مهران صحبت کنم ، دوما از سر کار مرخصی بگیرم . سوما برنامه دانشگاه را تنظیم کنم .
    _ خب کی میتونی جواب بد ی ؟ اگر رفتنی شدیم هفته دیگه راه می افتیم ، سفر ما یک هفته بیشتر طول نمی کشه نمیتونم قول صد در صد بهت بدم ولی فکر میکنم سفر بدی براتون نباشه .
    _ با این حرفها داری من رو سخت کنجکاو و وسواسه میکنی ، باشه صحبت با مهران امشب انجام میشه ، کار و دانشگاه را هم طی دو روز آینده مشخص میکنم پس میشه حدودا سه روز دیگه ، یعنی تا جمعه بهت خبر میدم .
    _باشه ، فعلا مقدمات سفر خودمون را فراهم میکنم ، ولی اگر شما هم بیایید میتونم سریع کارها شما رو جور کنم .
    _عالیه ، سعی میکنم هر چه زودتر بهت خبر بدم . راستی سفری که در پیشه زیاد خسته کننده که نیست ؟ آخه نمیخوام مهران خسته بشه .
    _ نه همه جا مشه با ماشین رفت ، فقط اگر دلتون خواست میتونید پیاده روی کنید ، قدم بزنید و گردش کنید و از این جور چیزها .
    _خب ، خیالم راحت شد ، سعی می کنم مهران و بقیه را راضی کنم .
    _باشه پس تا روز جمعه .
    همه چیز خیلی راحت تر از تصور من جور شد . مهران رضایت خودش را به رفتن اعلام کرد . رئیس آژانس هم گفت که اگر طلب حقوق نکنم ، میتونم این یک هفته را مرخصی بگیرم . دانشگاه هم معلوم شد برای حدود ده روز تعطیل خواهد بود . پنج شنبه به هلن زنگ زدم و خبر خوب را به او دادم و پرسیدم که چه چیزهایی باید برای سفر آماده کنم . معلوم شد تنها چیزی که لازم است لباس گرم و البته داروهایی که معمولاً استفاده می کنیم ، همین و بس . تا آنجا که میتوانستم ژاکت و بلوزهای پشمی ، جوراب ،شال و کلاه برای خودم و مهران توی کوله پشتی جمع کردم که حملش آسانتر باشد . قرار حرکت ما روز دوشنبه بود .
    بالاخره روز موعود فرا رسید . نمیدانم چرا شب قبل خوابم نمیبرد . هیجان خاصی داشتم . البته هیجان و نه ترس و واهمه . صبح زود از خواب بیدار شدم صبحانه مختصری آماده کردم و مهران را بیدار کردم و مقداری خوراکی و آجیل توی قوطی ریختم و منتظر آمدن هلن و دیوید شدیم . ساعت حدود هفت بود که زنگ در به صدا در آمد . ما هم کوله پشتی هایمان را برداشتیم و رفتیم . زمستان بود و برف همه جا را پوشانده بود . از آنجا که شب قبل خوب نخوابیده بودم توی ماشین هی چرت میزدم . بالاخره دل به دریا زدم ، سرم را روی شانه مهران گذاشتم و چشمانم را بستم . حدود ساعت دوازده بود که به رستوران بین شهری رسیدیم . غذای گرمی خوردیم که خیلی مزه داد ، این بار نوبت رانندگی مهران بود تا وقتی هوا تاریک شد مهران رانندگی کرد و بعد دوباره دیوید رانندگی را بر عهده گرفت .
    تصمیم گرفتیم شب را در مسافرخانه ای بگذرانیم و دوباره صبح زود حرکت کنیم . دو اتاق جداگانه گرفتیم و بعد از خداحافظی مختصر به اتاق های خودمان رفتیم . هنوز به درون اتاق قدم نگذاشته بودم که خوابم برد این بار مهران مرا از خواب بیدار کرد . اول نمیتوانستم به خاطر بیاورم کجا هستم . بعد اما کم کم همه چیز جا افتاد و تصویر واضح شد . دست و صورتی شستیم و برای صبحانه به کافه کوچک مسافرخانه رفتیم . یک ساعت بعد دوباره در راه بودیم . هلن و دیوید چون عادت به این مسیر داشتند زیاد احساس خستگی نمیکردند ، اما من و مهران زود خسته میشدیم . به هر حال هر طور بود عصر حدود ساعت شش به مقصد رسیدیم ، چون تاریک بود منظره را نمیشد تشخیص داد. هلن سراغ کلید دار رفت و کلید دو خانه چوبی خوچک را گرفت و آورد ، خوشبختانه خانه ها به هم چسبیده بودند. وارد خانه که شدیم کم مانده بود از سرما یخ بزنم . اما هیزم های تلنبار شده کنار اتاق به دادمان رسید . مهران سریع بخاری دیواری را روشن کرد و از روی تخت تا هر چه تشک و پتو بود آورد و انداخت روی زمین جلوی بخاری . من پتویی دور خودم پیچیدم و نشستم روبروی بخاری و نگاهم را به رقص زیبای شعله های آتش دوختم . کم کم گرمای دل انگیز آتش مرا گرم کرد . مهران چند تا ساندویچ و یک فلاسک چای آورد و نشست کنار من .
    _اینها رو از کجا آوردی ؟
    _از آسمون ، بابا نوئل برامون فرستاده ، پشت در بودند .
    _شوخی نکن هلن داد ؟
    _شاید کسی رو ندیدم . صدای ضربه به در رو شنیدم ، رفتم ببینم کیه دیدم این چیزها پشت در هستند . دلم نیومد بذارم یخ بزنند . گفتم هر چی باشه توی دل من و تو جایشان گرمتره .
    مهران باز شوخیش گل کرده بود . ساندویچ ها را خوردیم و چای را هم نوشیدیم و نشستیم به نظاره سوختن هیزمها که عطر دلنشین توی اتاق پراکنده بودندن . حالا که به مقصد رسیده بودیم زیاد احساس خستگی نمی کردم . اما گرمای آتش و شام سبک و بودن مهران در کنارم حالت رخوت خوشی را در بدنم ایجاد کرده بود . کم کم از حالت نشسته خسته و دراز کشیدم و همانجا خوابم برد . صبح حدود ساعت هشت با بازی نور گرم خورشید روی صورتم از خواب بیدار شدم . به اطرافم نگاه کردم . مهران هنوز خواب بود ، بخاری خاموش شده بود ، ما در همان لباسهای دیروزی بودیم . هیچ صدائی به گوش نمیرسید به خودم گفتم " سکوت محض" که میگویند ، حتما منظورشان همین است . صدای نفس کشیدن مهران تنها چیزی بود که شنیده میشد . اصلا انگار ما روی زمین نبودیم . تا به حال با چنین حالتی روبرو نشده بودم . حتی میتوانم بگویم ترسناک بود . آخر ، در چنین سکوتی چیز عجیبی مغزم را پر می کرد . پیچ پیچی گنگ به زبانی نااشنا ، اما شبیه به جر و بحثی آرام و آهسته از جا بلند شدم و پشت پنجره رفتم . منظره جلوی چشمم مرا مبهوت کرد ! معلوم بود ما در بالای تپه ای قرار داریم . دره با درختانی که به مانند هزاران هزار عروس بودندن آن پایین پهن شده بود . دانه های برف مثل الماس برق می زدند. بالافاصله لباس عوض کردم . لباس های گرمتری را که همراه داشتم پوشیدم و آرام از خانه خارج شدم . معلوم شد ما نه روی تپه که در میانهٔ یک کوه بزرگ جنگلی قرار داریم . خانه های ییلاقی چوبی کوچک مثل کمربندی تا مسافت طولانی بدنه کوه را در بر گرفته بودند . چند قدم آنطرف تر متوجه یک هلکوپتر شدم . بعدا فهمیدم که این وسیله ای برای خروج اضطراری از این محل به حساب می آید . دلم میخواست در آن آفتاب شیرین دراز بکشم اما میدانستم که ضخامت برف در اینجا ده یا پانزده سانت بلکه یک متر بیشتر است . به هر حال برای ارضای حس کجکاوی ام پایم را آنطرف باریکه راه پاک شده از برف گذاشتم . برف تا بالای زانوهایم رسید . فهمیدم هست دوست بوده ، اگر همین الان خودم را بر روی برف ها بیندازم حتما چند ساعتی مفقود الاثر حساب شده و یک گروه گشتی برای پیدا کردن من ترتیب خواهند داد . بعد از نیم ساعت گردش در همان نزدیکی ها به آن خانهٔ چوبی زیبا برگشتم . مهران بیدار شده و بخاری را روشن کرده و مشغول جا به جا کردن وسایش در کمد بود .
    _بگذار توی کوله پشتی بماند اینتری گرمتر میشن .
    _هنوز این قدر سرد نشدیم که نتونیم لباس هامون رو گرم کنیم .
    _ خدا نکنه ، چه حرفها میزنی ، اینجا خیلی سرده اگر آنها را روی کمد آویزان کنی یخ میزنند !
    _نگران نباش ، تو هر شب قبل از خواب بگو کدام لباس را میخواهی بپوشی تا من آن را آویزان کنم کنار بخاری ، یا اصلا خودم تنم می کنم تا گرم بشه .
    _چه جوری تو این سرما حوصله شوخی داری ، نمیفهمم .
    _اتفاقا هوا جون میده برای شوخی و خنده و بازی با گوله برفی . پاشو بریم چند تا گوله برفی پرت کنم بهت تا ببینی چه مرزهای میده .
    _مگر برف ندیده هستیم ؟؟!
    _برف دیدهای ولی این برف با برف جاهای دیگه فرق داره ، اینجا برفش خشکه مثل پودر میمونه توی دست آدم آب نمی شه . در دهان که بگذاری آب میشه رایگان هم هست !
    _مهران !
    _ خب ، حالا بگو ببینم تو که صبح زود پاشدی رفتی بیرون به غیر از برف چیز دیگه قابل دیدن این اطراف هست ؟
    _ چه بیمزه ، کی بود چند ثانیه پیش داشت تبلیغ برف اینجا رو میکرد ؟
    _من !
    _ باز شروع کردی !
    من و مهران هنوز مشغول این جور حرفها بودیم که در زدند . هلن و دیوید آماده و حاضر از ما خواستند گردش و کاوش را آغاز کنیم .
    مهران سریع شالش را بست و کتش را تنش کرد و راه افتاد . هلن که دید من هنوز نشسته ام پرسید :
    _ نمیایی ؟
    _ چرا میام ، وای مهران تهدید کرده تا پام رو بیرون بگذارم برف بارانم میکنه !
    _ نترس ما سه نفریم و میتونیم پیشدستی کنیم . پاشو تا هوا خوبه بریم گشتی بزنیم .
    کتم را پوشیدم ، کلاه پشمی را تا روی چشم ها پایین کشیدم ، دست لثه ها را دست کردم و همراه هلن از خانه خارج شدم . اما آنطرف نه خبری از مهران بود ، نه از دیوید ، متعجب نگاه کردم اما هلن خنده اش گرفت و سریع دستم را کشید و دوباره برد توی خانه و شروع کرد به قهقهه زدن . مات و متحیر به او نگاه کردم . چند ثانیهای که گذشت هلن نفس تازه کرد و گفت :
    _ خدای من ، خدای من .... پاک فراموش کرده بودم اصلا یادم رفته بود که ما هر سال همین بازی رو سر همدیگه در می آوریم . حالا دیوید و مهران با هم دست به یکی کردندن . خوب شد زود فهمیدم وألا امروز خبری از گردش نبود .
    _منظورت چیه ؟ من که اصلا سر در نمیارم .
    _ من و دیوید هر سال قرارمون اینه که هر کس زودتر از اون یکی بیدار شد منظورم اولین روز اقامت در اینجاست اون یکی باید یک سطل آب یخ بریزه روی سر کسیکه خواب مونده یا باید بایسته تا صد تا گلوله برفی تحویل بگیره .
    _وای ! حالا چه کار کنیم ؟
    _هیچی ، همین جا مینشینیم تا اونا بیان سراغمون ، اگر اونا در بزنند یعنی نقش های که کشیده بودندن نقش بر آب شده و اگر ما طاقت نیاریم و خودمون بریم بیریین مطمئن باش که حتما با سورپرایز جالبی روبرو خواهیم شد . ترجیح دادم خودم را مهمان اشعهٔ های گرم و مطبوع آفتاب کنم که اتاق را پر کرده بود . اما هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای ضربه خفیفی به در حواس ما را متوجه خود کرد . هلن انگشتش را روی لب گذاشت تا به من بفهماند ساکت باشم . کم کم داشتم میترسیدم . بعد خودش با قدم های آرام به در نزدیک شد اما آنرا باز نکرد . همان جا پشت در گوش ایستاد . چند ثانیه طول کشید تا ضربه دیگری شنیده شد . این بار بلند تر هلن بی حرکت همان جا ایستاده بود و در را باز نمی کرد . بار سوم صدای خنده دیوید شنیده شد که تسلیم شدن خودشان را اعلام میکرد .
    _دست هایتان را بگیرید بالا تا مطمئن بشیم که کلکی توی کارتون نیست .
    _ هلن تو بردی ، یعنی شما دو تا برنده شدید ، بابا یخ زدیم از بس منتظر شما دو تا شدیم .
    _اها ، فکر کردی یادم رفته ؟ خب حالا بیایید تو کمی گرم بشین تا بعد راه بیفتیم .
    دیوید و مهران در حالیکه مثل بچه های تنبل کلاس سرشان را پایین انداخته بودندن وارد خانه شدند و کنار در ایستادندن . من و هلن با دیدن قیافه آنها دوباره به خنده افتادیم . منظره جالبی بود !
    بیست دقیقه بعد دوباره همه با هم از خانه خارج شدیم . هلن و دیوید با هم می رفتند من و مهران هم پشت سرشان قدم در جای پای آنها میگذاشتیم . مخصوصا تاکید کرده بودندن که بیراهه نرویم و با هم باشیم . بعد از یک ساعت پیاده روی خودمان را در جنگل کاج و صنوبر یافتیم . چنان سکوت عمیقی حکمفرما بود که می شد گفت حتی ترسناک بود ! هیچ صدائی شنیده نمی شد ! فقط صدای نفس کشیدن خودمان قابل استماع بود که آن هم گویا آرام تر شده بود . سکوتی بود که به عمق وجود آدمی نفوذ و انسان را وادار می کرد خودش را در آن رها کند . یادم نمی آید چند دقیقه به این ترتیب گذشت . زمان در چنین جاهایی یا نمیگذارد یا آنقدر سریع میگذارد که حس نمیشود . هلن و دیوید خیلی مجهز راهی این گردش شده بودند ، قطب نما و ساعت های مخصوص و دوربین و حتی رادیو بی سیم هم همراه داشتند . صدای هلن مرا به خود آورد ، نگاهی به مهران انداختم و متوجه شدم که او هم مثل من تحت تاثیر سکوت عمیق قرار گرفته است .
    _ خب ، حالا که همگی بچه های خوبی بودیم ، فرصت خوبیه تا یک لیوان قهوه بنوشیم .
    _مهران ببینم حواست رو به سکوت اینجا سپرده بودی . من و هلن هم اولین بار چنان تحت تاثیر سکوت اینجا قرار گرفته بودیم که ترس برمان داشت و پا به فرار گذاشتیم !
    وقتی مهران خندید و گفت که اینقدرها هم ترسناک نیست دوید گفت :
    _ باور کن ، راست میگم . آخه بعد از شلوغی شهر و سر و صدائی که هیچوقت پایانی نداره یکدفعه میای اینجا که هیچ صدائی وجود نداره .. من و هلن تقریباً در همین نقطه ای که الان با شما ایستادیم ، ایستاده بودیم . حس می کردم یک چیز نامری کم کم داره به من نزدیک می شه . نزدیک شد و نزدیک شد تا یکدفعه مثل روحی که از کالبد خارج بشه یا حالا بگیم به کالبد برگرده ، اومد و از من انگار دیوار کاغذی باشم ردّ شد . مثل مجسمه خشکم زده بود . حتی مژه نمیزدم . یعنی دلم نمیخواست مژه بزنم . بعد که دیگه نتونستم تحمل کنم پا به فرار گذاشتیم . تازه اون وقت متوجه شدم که هلن زرگتر از من بوده و تند تر از من داره فرار می کنه .
    همه با هم با تصور فرار آنها به خنده افتاده بودیم . پژواک خنده ما در جنگل پیچید و برف های روی درختان از چند شاخه پایین ریخت . زمان نوشیدن قهوه که توی چنین هوایی مزه میداد هلن گفت :
    _دیوید راست میگه ، بار اول سکوت اینجا خیلی قریب بود . اما منظره اینجا ، کوه ، داره ، و جنگل دست نخورده . واقعاً زیباست و البته همین سکوت عمیقه که سال هاست ما رو به اینجا می کشه . طی سال از ذخیره خاطراتی که روزها رو میگذرونیم و وقتی ذخیره ته میکشه دوباره راهی اینجا میشیم . شاید متوجه شده باشید اینجا زمان طور دیگه ای میگزاره ،مثلاً الان فکر می کنید چه مدتیه که ما اینجا ایستاده ایم ؟
    _ده دقیقه .
    _حداکثر بیست دقیقه .
    _اشتباه میکنید ، خیلی بیشتره . یکساتی میشه که اینجا ایستادیم ، اولش غیر عادیه اما بعد عادت می شه . اگر توی شهر بود تا به حال هزار جور آخ و اوخ هم کرده بودیم که وای یک ساعت گذشت هنوز هیچ کاری نکردم ،ای وای بدو این کار رو بکن . اون کار رو بکن و بر سرعت کارها می افزودیم اما هر کی اینجا میاد خودش رو با ریتم این محل وفق میده و در سکوت عمیقش رها می شه .
    _تابستانها هم اینجا لذت داره که بیا و ببین به سختی میشه اینجا خونه خالی پیدا کرد . ما بعضی وقت ها مجبور میشیم از دو سه ماه قبل برای دو هفته ای جا رزرو کنیم . اگر خواستید سال دیگه میتونیم برای شما هم جا تهیه کنیم .
    _ تابستان ها هوا چطوره ؟
    _ خب تا بیست و پنج درجه بالای صفر میرسه و خیلی لذت داره . البته اون پایین ، این بالاها خنک تره .
    _برف هم هست ؟
    _ آره ، هر چه بالاتر بری برف بیشتر میشه ، ولی پایین تر آبشارهای خیلی زیبایی داره که واقعاً تماشائی هستند . برکه های بزرگ آب درست میشن که شنا توی آنها خیلی لذت داره .
    _ این قدر تعریف نکن وألا وسواسه میشم کار و درس رو ول کنم بیاییم اینجا ساکن بشیم .
    _ فکر بد ی هم نیست . ما هم هر سال می آییم مهمونی پیش شما .
    _ پس این همه تعریف و تمجید پیش در آمد اصل مطلب بود . دلتان مهمونی میخواد !
    مناظر زیبا یکی بعد از دیگری جلوی چشم ما جا عوض می کردند. چند جا روی برف ها جای پای خرگوش و حیوان بزرگتری دیده می شد . حدود ساعت دوازده بود که برگشتیم . ناهار مختصری خوردیم و بخاری را دوباره روشن کردیم . نزدیک بخاری دراز کشیده بودم که مهران آمد و کنارم نشست . دیدم رنگ و رویش جا آمده است . گردش در هوای آزاد و سرد خون به گونه هایش دوانده بود . حالت صورتش سالم و تازه بود . خوشحال بودم که حداقل چند روزی از کار روزانه رفع خستگی می کند . با این خیال چشمانم را که از گرمای دلپذیر آتش و خستگی شیرین سنگین شده بود.
    بر هم گذاشتم . مهران پتویی رویم کشید و کنارم نشست .
    روز آخر سفر ما به آن دنیای عجیب و قریب واقعاً بیاد ماندنی بود . حدود سعی ده صبح با هم قرار گذاشته بودیم که در ایستگاه اول ( مسیرها را تقسیم بندی کرده بودیم ) همدیگر را ملاقات کنیم . هلن گفته بود یک دست لباس گرم اضافی و مقداری خوراکی با خود برداریم . به من گفته بود اگر از آجیل های ایرانی هنوز مانده مقداری توی کیسه جداگانه بریزم و آن را با خودم ببرم . فکر میکردم شاید آنرا برای خودشان می خواهد . به این دلیل روبانی هم درش بستم و شاخه ای از کاج هم به سر آن زدم تا خوشگل تر به نظر آید . همه چیز را جمع کردیم و توی کوله پشتی ریختیم و راه افتادیم . خوشبختانه این بار ما دیر نکردیم و به موقع رسیدیم . هلن و دیوید تازه رسیده بودند. هر چند من و مهران فکر نمی کردیم جایی در این بیابان برف و جنگل وجود داشته باشد که بتواند تعجب ما را بر انگیزد . اما به زودی فهمیدیم که سخت در اشتباه بودیم . این بار مسیر ما آن طور که متوجه شدیم در جهت عکس مسیرهای قبلی بود . همه ساکت بودیم ، نیازی به حرف نبود . در چنین جایی کلمات و صدای آدمی فقط مزاحم است . صدای موزون تماس پاهای ما با برف کوهستانی شنیده می شد . بعد از یک ساعت راه در پیچ جنگلی با چنان منظره ای روبرو شدیم که به معنی واقعی کلمه دهان من و مهران از تعجب باز ماند و در جا خشکمان زد . مثل آدم هایی که خواب دیده باشند . چند بار چشم بر هم زدیم . اما نه ، منظره ای که جلوی دید بود ناپدید نشد ! باورم نمی شد ! غیر ممکن بود ! فقط توی فیلم ها می شد یک همچین چیزی دید .
    حدود ده کلبه کوچک و زیبا در یک محوطه باز در میان درختان قرار داشتند که از سنگ و چوب ساخته شده بودندن و کسانی که در بین آنها در رفت و آمد بودندن هیچ کس دیگری نمیتوانستند باشند به غیر از سرخ پوستها !
    هلن و دیوید که متوجه تعجب زیاده از حد ما شده بودند گفتند :
    _ حق دارید تعجب کنید ، ما هم با مواجه شدن با این قبیله کوچک همین حال شما را داشتیم . یکی از دوستان قدیمی دیوید نشانی این جا رو به ما داد و گفت که آنها از کسانی که مزاحمشان شوند خوششان نمی آید ، به این دلیل وقتی با هزار مکافات به این جا رسیدیم مردّد بودیم که به آنها نزدیک شویم یا نه ، هنوز توی این فکر بودیم که یکی از جوانان قبیله متوجه ما شد و با سر و صدای زیاد بقیه را خبر کرد . درست مثل توی فیلم ها همه آمدند و ما را در حلقه جوانان قبیله بردند و به سمت بزرگترین کلبه راهنمایی کردند . من که نفسم از ترس داشت بند می آمد ، فکر کردم الان تکه بزرگه گوشم خواهد بود اما بعد از نیم ساعت پیرمرد سرخپوستی که معلوم بود رئیس قبیله است آمد و شروع کرد به حرف زدن با ما . آن هم به زبان انگلیسی . باور می کنی ! من و دیوید چنان تعجب کرده بودیم که نمی توانتیم جوابش را بدهیم . او جویای قصد سفر ما به آنجا شد و وقتی توضیح دادیم که چه کاره هستیم و همین طور برای ارضای کنجکاوی به آنجا رفته ایم و قصد اذیت و آزار آنها را نداریم از ما دعوت کرد یک شب آنجا بمانیم .
    _ هلن راست میگه . هر چند میترسیدم شب بالایی سرمان بیاورند اما بعد از صحبت با پیرمرد فهمیدیم که آدم خیلی جالبیه ، شب که شد همه توی کلبه بزرگ جمع شدند و آوازهای مخصوص خودشان را خواندند ، رقصیدند و پایکوبی کردند و بچه ها دور هلن جمع شدند . هلن سعی می کرد با آنها بازی کند یکی دو بازی یادشان داد که خیلی خوششان آمد . به این ترتیب می شه گفت که ما با آنها دوست شدیم و سالهای بعد همیشه به سراغشان می آمدیم و هدایای کوچکی برای بچه ها می آوردیم .
    _سیما ، اون چیزی رو که گفتم آوردی ؟
    _ بله اینجاست .
    بسته کوچک آجیل ایرانی را به او نشان دادم ، هلن گفت :
    _ وقتی رسیدیم به چادر بزرگ اگر ما رو دعوت کردندن بعد از چند دقیقه که معرفی شودی و رئیس قبیله سرش رو تکان داد تو آنها را بین بچه ها تقسیم کن ، اول یکی خودت بخور که بفهمند چیز بدی نیست ، بعد به همه بده.
    چون با هلن و دیوید آشنا بودندن همه چیز به خیر و خوشی گذشت و ما چند ساعتی در آنجا گذراندیم هوا تاریک شده بود که یکی از جوانان قبیله داوطلب شد از راه میان برد ما را به ایستگاه اول برساند . از آنجا تا محل اقامتمان راه زیادی نبود . چراغها راهنمای ما بودند . روز بعد هنوز تحت تاثیر ماجرای دیروز بودیم که به سمت اوتاوا حرکت کردیم . اگر در آن موقع کسی به من می گفت که همین آشنایی چند ساعته . بی نهایت عجیب و باور نکردنی سالها بعد مرا از دیوانگی نجات داده و معنی زندگی را به من بر خواهد گرداند به هیچ وجه باورم نمی شد !
    با برگشتن به شهر زندگی نیز به روال عادی خود برگشت و درس و کار با هم شروع شدند و فقط عکس هایی که در این سفر گرفته بودیم زیبایی آنجا را برای ما زنده می کرد . یک سری عکس ها را برای ایران فرستادیم . مهران مثل همیشه مشغول کار بود و خودش را برای دفاع از تزش آماده می کرد . من هم چون امتحانات آخر سال را داشتم ، سخت مشغول بودم تا بتوانم همه واحدهایم را بگذرانم و مدرک لیسانسم را بگیرم . یک ماه به عید مانده مادر مهران زنگ زد و گفت که قصد دارند امسال سراغ ما بیایند . قلبم به طپش افتاد ؛ همگی ؟ مهرداد هم خواهد آمد ؟ در این فکر بودم که مامان مهران گفت :
    _ متاسفانه نیکو نمیتونه بیاد و چون نمیشه اون رو تنها گذاشت مهرداد هم نمیاد . قرار شد شاید تابستان با هم بیان سری به شما بزنند . نیکو دلش خیلی تنگ شده و هر روز لعنت بر درس ومشق میفرسته که نمی گذاره به دیدن شماها بیاد .
    _ ما هم دلمون خیلی براش تنگ شده .
    _ سیما جون ، مهران حالش چطوره؟ پیش دکتر میره ؟ وضعش تغییر کرده ؟ برای پریوش خانم تمام حرف های دکتر را تکرار کردم البته با لحن خوش بینانه ای که او نترسد .
    _ توی عکس هایی که فرستادید مهران و تو خیلی قشنگ افتاده بودید ، خونه شما بودیم که عکس ها رسید . من و نیکو و آذر جون سر تقسیم عکس ها داشت دعوامون می شد که مهرداد ما رو نجات داد . مهرداد خندان وارد شد و پاکت زرد رنگی را به ما نشان داد ، همه میدونستیم از خارجه و به احتمال زیاد از طرف شما ولی فکر نمی کردیم که توش عکس باشه . معلوم شد که شما چون حدس می زدید سر این عکسها دعوا خواهد شد برای هر خانواده یک سری کامل فرستاده بودید . دعوای آنجا ختم شد تا اینکه رسیدیم خونه ، نیکو زود عکس ها رو برداشت تا با دل سیر دوباره نگاهشون بکنه . مهرداد هم به او ملحق شد و اینجا بود که باز سر و صدای این دو تا بچه بلند شد . سر انتخاب عکس داشت دعواشون می شد . نیکو میخواست عکسی از عکسهای تو و مهران و یکی از عکس های تکی تو رو برداره برای خودش و مهرداد هم سر یکی از عکس های تکی تو با او کلنجار می رفت . خدا رو شکر تا قبل از آمدن احسان جر و بحث اونا فیصله یافت . مهرداد عکسی رو که میخواست برداشت و نیکو عوضش دو سه تا عکس دیگه گذاشت توی کیف مدرسه اش تا همیشه همراهش باش و بقول خودش توی دانشگاه به خاطر داشتن همچین زن برادر خوشگلی پز بده .
    _نیکو خیلی دختر با مهبتیه . جاش اینجا کنار من واقعاً خالیه . اگر به خاطر معالجه مهران نبود اصلا حاضر نمیشدم از کنار شما برم . خیلی خوبه که عید پیش ما می آیید . مهران هم خیلی خوشحال می شه .
    _ خب سیما جون دیگه وقتو نمیگیرم . به مهران سلام برسون ، نیکو بعدا با شما تماس میگیره . راستی خیالت از طرف مامان اینا هم راحت باشه . همه خوبند . خانم جون هم تهرانه و حالش خوبه ولی دلتنگی تو رو میکنه .
    _ به همه سلام برسونید . دل ما برای همگی شما خیلی تنگ شده می بوسمتون .
    هر تلفنی که از ایران می شد برای مدّتی حال مرا دگرگون می کرد . دقایقی چند حس می کردم که همان جا در کنار آنها هستم و اگر الان قصد کنم میتوانم پیاده به خانه آنها بروم و یا هر چقدر که دلم بخوهد به نیکوزنگ بزنم . نیکوی دوست داشتنی . نیکوی مهربان ، نیکو که مثل یک خواهر خوب برای من بود ، کسی که لحن هر نامه اش پر از عذرخواهی است ، عذر خواهی از اینکه مرا با برادرانش آشنا کرد و باعث رفتن من شد . عذر خواهی از اینکه نتوانسته کاری برای ماندن من در ایران بکند . نیکو تنها کسی است که حدس میزنم میدانست و میداند که من و مهرداد بهم علاقه مند بودیم . وقتی نامه اش را با جمله " میبخشی که اینطور شد" تمام می کند دلم می خواهد پیش من بود تا من می گرفتمش توی بقلموا به او می گفتم که همه چیز خوب است و نگران نباشد و خودش را مقصر ندارند . همه اعضا خانواده نیکو را دوست دارم . ولو هر کدام را به نوعی .پریوش خانم هم اصلا شبیه مادر شوهرها نبود . شاید چون خیلی با مامان دوست بودندن . اینطور رفتار میکرد . اما نه ، فکر نمیکنم اخلاق و رفتارش با بقیه فرق داشت و به این دلیل بود که مامان برای دوستی با او ارزش قایل بود . من خیلی شانس آورده بودم که با چنین خانواده ای عهد و پیمان بسته بودم . ولی هر تلفن از ایران ، چه از طرف مامان و چه از طرف خانواده مهران مثل ضربه های امواج دریا بود که افکارم را مثل یک خانه شنی بهم می ریخت . با وجود اینکه یک سال و شش ماه خیلی چیزها به من آموخته بود و یادم داده بود صبور باشم ، اما هنوز هم نتوانسته بودم چنان که باید و شاید احساساتم را مهار کنم . از طرز صحبت کردن پریوش خانم معلوم بود که وقتی از جر و بحث نیکو و مهرداد حرف زد قصد ناراحت کردن مرا نداشت ، نمیتوانست هم داشته باشد چون از آنچه در دل من می گذشت خبر نداشت .شاید حدس هایی در مورد مهرداد پسرش زده بود ولی از دل من مطمئنا بی خبر بود . زیرا مرا دختر عاقلی فرض میکرد ! ولی اینکه مهرداد برای گرفتن عکس با نیکو کلنجار رفته نشان میداد که هنوز قلبش به کسی تعلق نگرفته . اگر الان کسی لبخند مرا میدید ، حتما فکر می کرد که این دختر دارد به یک چیز زیبا فکر می کند که لبش به خنده باز شده . ولی بی خبر از آن که این لبخند سایه ای از اشک دارد . مهرداد تا کی میخواهد منتظر بماند ؟ مگر من منتظرش ماندم ؟ مگر من به او جواب ردّ ندادم ؟ مگر من برادرش را به او ترجیح ندادم ؟ نمیدانم شاید او به چیزی امیدوار است که من از آن بی خبرم ! باید هر طور شده با نیکو صحبت کنم تا دختر خوبی از دوستان دانشگاهی خودش برای او انتخاب کند . من اینجا زندگی خودم را می کنم و او به انتظار چیز نامعلومی دارد روزهای شیرین جوانی اش را از دست میدهد . اگر واقعاً او را دوست دارم باید رهایش کنم ، باید آزادش بگذارم . باید خودم را کاملا کنار بکشم . گفتن این حرفها ساده است ، اما قدرت فوق العاده روحی میخواهد تا آدم بتواند انجامشان بدهد . هنوز خیلی ضعیفم ! بس است . نباید باز بهانه و دلیل بیاورم . باید یک جوری این مساله را حل کنم . فقط خودم میتوانم این مساله را حل کنم .
    با صدای باز شدن در تکانی خوردم ، تا مهران وارد شد پرسید :
    _ از ایران زنگ زده بودندن ؟
    _اره مامانت بود .
    _ ، خب همگی خوبند ؟ پدر خوبه ؟
    _اره ، یه خبر خوب داد، ولی نمیدونم بهت بگم یا نه !
    _ دلت نمیاد نگی . اصرار نمی کنم !
    _راستی از کجا فهمیدی از ایران زنگ زده اند ؟
    _ چراغا خاموشه !
    _..........
    _ چراغای خونه رو میگم . هر وقت این موقع ها از ایران زنگ میزنان شما این قدر توی فکر میره که یادتون میره چراغ ها رو روشن کنید .
    _ توی این فکر بودم که چه برنامه گردشی برای آنها ترتیب بدیم که خاطره خوشی از اینجا با خودشون ببرند .
    _دیدی گفتی ؟
    مهران این را گفت و زد زیر خنده . صدای خنده دلنشین او فضای اتاق را پر کرد و شیشه افکار گرد الود و غبار گرفته من پاک شد . بالش کوچکی را که روی کاناپه بود بطرفش پرتاب کردم . بعد برایش تعریف کردم که مامانش گفته قصد دارند عید نزد ما بیایند . همان طور که انتظار داشتم مهران خیلی خوشحال شد و مرا بغل کرد و توی اتاق چرخاند . بعد از سرعت قدم هایش کاست و همان طور ساکت ایستاد . سکوتی پر احساس . سکوت نیازی به کلام نداشت . چراغ ها خاموش بودندن ، بیرون پنجره هوا کاملا تاریک شده بود و دانه های بزرگ برف مثل ستارگان روشنی که از آسمان پایین بیفتند بر پنجره مینشستند . در آن لحظه نمی توانستم قلبم را به روی عشق مهران ببندم . گویا این را حس کرده باشد مرا محکم تر به خود چسباند . ده دقیقه ، بیست دقیقه ، درست نمیدانم چقدر این سکوت ادامه داد . من و مهران دلمان نمیخواست موسیقی به اتمام برسد . دلمان نمیخواست آهنگ ساکت ساکت شود و بین ما فاصله بیفتد . اگر موسیقی هم حین طور ادامه پیدا می کرد ، شاید می شد روحمان آرام آرام بهم پیوند بخورد . شاید می شد دریچه بزرگتری برای جاری شدن عشق مهران در قلبم باز کنم . سرم را روی شانه مهران گاشته بودم چشمهایم بسته بود . مهران دست هایش را دور آمارم حلقه کرده بود و ما انگار روی ابر در حرکت بودیم . خیلی آرام قدمهای موزونی با آهنگ قلبمان بر میداشتیم .
    چند روز بعد در محل کار هماهنگی کردیم که اگر مأموریتی در برنامه من منظور شده است آن را به همین ماه منتقل کنیم . برای رئیسم توضیح دادم که چون مان آینده از ایران مهمان دارم نمیتوانم از اتاوا خارج شوم . خوشبختانه روابط من با کارمندان دیگر خوب بود و به راحتی برنامه کاری من با یکی دیگر از رهنماها عوض کرد . البته در این موقع سال تعداد توریست زیاد نبود .
    طی چند ماه آینده سر و سامانی به درسهایم دادم و چند امتحان را جلوتر انداختم و دو ماموریت دو روزه را هم انجام دادم . بر خلاف سال گذشته که هنوز نااشنا بودیم ، این بر یک هفته زودتر به خرید عید رفتیم و برای تمام دوستان و آشنایان هدایایی کوچکی خریدیم تا همراه پدر با مادر مهران به ایران بفرستیم . امسال چون از نظر پولی در مضیقه نبودیم با خیال راحت خرید می کردیم . من که طی این چند مدت به چند شهر دیگر کانادا هم سفر کرده بودم ، جاهای جالب و دیدنی را دیده بودم که فکر می کردم بد نباشد آنها را به آنجا ببریم . اما مهران گفت که اگر تابستان بود لذت داشت ولی زمستان ، به غیر از برف و سرما چیز دیگری نمیتوانیم نشانشان بدهیم . اگر سال نو میلادی بود باز وضع فرق میکرد بمی توانتم حرفهای منطقی او را قبول نکنم . به هر حال قرار گذاشتیم وقتی آمدند نظر آنها را جویا شویم و طبق آن ، برنامههای گردشی را تنظیم کنیم . بالاخره روز مود فرا رسید . مادر و پدر مهران آمدند و سه هفته پیش ما ماندند . وقتی مهران پرسید پس نیکو و مهرداد روزهای عید چه کار خواهند کرد پریوش خانم گفت :
    _ میتان خونه سیما جون ، مامان سیما فقط به این شرط گذاشته ما اینجا بیایم که آنها بروند آنجا . نیکو که از خدا دلش میخواست بره خونه آذر جون . مهرداد میگفت خوب نیست روزهای عید مزاحم آنها بشیم اما بالاخره او نتوانست در مقابل اصرار پدر و مادر سیما ایستادگی کنه و بالاخره قبول کرد عید را با هم بگذرانند و چند روزی برن شمال و باقی روزها هم خونه آذر جون باشند تا سیزده بدر . امسال نیکو از اول اسفند سبزه ریخت ، صبر کنید تا عکس سبزه هایی رو که درست کرده به شما نشون بدم.
    من و مهران با دیدن بشقاب های که چه عرض کنم دیس و کوزه های سبزه تعجب کردیم و همه به خنده افتادیم .
    _اره ، اره ، همه فامیل مثل شما از دیدن آنها تعجب کردند . حالا باید بودید و میدیدید که چطور هر روز میشینه پای ظرف ها و باهاشون حرف میزنه . ما که فکر کردیم درس ها زده به سرش و خودش نیاز به یک روانپزشک داره اما بعد معلوم شد همه اینا برای اینه که بختش باز بشه .
    صدای قهقهه اتاق را پر کرد . مهران آنقدر خندید که اشک از چشم هایش جاری شد . من هم از خنده روده برد شده بودم ، باورم نمیشد .
    _ حالا حتما دلتون میخواد بدونید چرا دو تا چرا ظرفهای به این بزرگی انتخاب کرده . الان میگم دو تا ، چون به فکر برادرش هم هست . گفته مهرداد حتما باید زن بگیره ، ظرف های بزرگ چون به قول خودش میخواد لقمهای که گیر هر دو شون میافته بزرگ باشه . پسره باید خوش تیپ باشه ، پولدار باشه و دختر هم که میخواد زن مهرداد بشه باید خوشگل و تحصیلکرده با خانواده دار باش .
    _مامان شوخی نکنید .
    _ به جون تو راست میگم . نیکو میگفت چنان گرهای به این سبزه بزنم که هیچ کس نتونه بازش کنه .
    _ پس برای همیشه روی دستتون خواهد !
    _ فکر نمیکنم .
    _ اوه نکنه خبریه ؟
    _شاید خودش که چیزی نگفته اما مهرداد به پدرت گفته یکی از دوست های خوبش از نیکو خوشش آمده .
    _ اسمش رو بگو ببینم .
    _ کیومرث .
    _ اها ، خب خیالم راحت شد .
    _ پس تو هم فکر میکنی پسر خوبیه ؟
    _خیالتون راحت باش ، چیزی شبیه به خودمونه .
    _وای ، یکی دیگه مثل شماها !!
    مامان مهران با لحن پر مهر و محبتی این جمله را گفت و خندید و دستی به موهای مهران کشید . نوازشی چنان مادرانه که دل مرا آب میکرد . خیلی خوشحال بودم که قیافه مهران مثل بیماران قلبی توی بیمارستان ها نیست . رنگ و رویش خوب بود و هیچ فرقی با زمانی که ایران بود نداشت . فقط کمی لاغر تر شده بود .
    کتایون خانم چند بار ما را به خانه خودشان دعوت کرد ، مامان مهران هم از او خوشش آمده بود . بودن آنها خیلی برای ما دلپذیر بود . بویژه وقتی از دانشگاه می آمدیم و می دیدیم ، خانه خالی نیست ، چون مامان مهران زیاد از سرما خوشش نمیآمد مجبور شدیم برنامه سفر به شهرها را لق کنیم . پدر مهران به عنوان عیدی مقداری پول به او داد که با پولی که خودمان جمع کرده بودیم توانستیم ماشینی بخریم که خیلی رفت و آمد ما را راحت کرده بود . البته قبل از آن مهران ماشین کرایه کرده بود . ولی حالا دیگر این ماشین مال خودمان بود و راحت هر وقت دلمان میخواست میتوانستیم از آن استفاده کنیم . من هنوز رانندگی بلد نبودم که قرار شد در اولین فرصت یاد بگیرم . معلوم شد مهرداد به نیکو یاد داده است . مهران هم میخواست به من یاد بدهد . بازگشت پدر و مادر مهران به ایران دوباره ما را تنها و دلتنگ کرد . خانه خالی شد . دو اوز بعد از رفتن آنها کتایون خانم به خانه ما عمد . سعی حدود پنج بعد از ظهر بود . یک ساعتی می شد که از دانشگاه برگشته بودم . شیرینی های خانگی خوشمزه ای درست کرده بود که مقداری برای ما آورده بود . ضمن صحبت از این در و آن در گفت :
    _سیما جون ، بزودی درست تموم میشه و وقت آزاد بیشتری خواهی داشت .کارت هم که خوبه و میتونی همین طور نیمه وقت ادامه بدهی . برای اینکه زیاد تنها نباشید بد نیست کوچولویی به جمعتون اضافه بشه .
    من که انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشتم سرخ شدم و سرم را پایین انداختم .
    _دختر عزیزم ، نمیشه که آدم همه امرش رو وقف درس و کار بکنه . خانواده باید کامل باش . یکی از وظایف هر دختری مادر شدنه ، تو هم باید مادر بشی و از این موهبت بهشتی بهره مند بشی . فکر نمیکنم مهران مخالفتی داشته باشه .
    _ نه ، نه ، فقط .....
    _اه میدونم ، بد نیست با دکترش صحبت کنی ، وقتی مطمئن شدی ......
    جوابی نداشتم که به او بدهم . کتایون خانم که حرف خودش را زده بود ، دیگر موضوع را کش نداد و از هلن تعریف کرد که قرار است با دیوید یک شرکت کوچک بزنند .
    _چه جور شرکتی ؟
    _ فعلا درست حسابی مشخص نشده چه کار میخواهند بکنند . ولی از کار ترجمه شروع خواهند کرد . چیزی شبیه به دارالترجمه خودمون .
    _عالیه .
    _ اره ، به خاطر این موضوع هم هست که اومدم ببینمت .
    _ متوجه منظورتون نمیشم .
    _ خیلی ساده است ، هلن از من خواست با تو صحبت کنم که اگر موافق باشی با آنها همکاری کنی . مزیت این کار اینه که هر وقت بچه دار شدی میتونی توی خونه کارها رو انجام بدی . دیگه اینکه چون خبر داره که کارت خوبه دلش میخواد تو با آنها همکاری کنی .
    _ چرا خودش نگفت ؟
    _آخه فکر می کرد شاید احساس کنی که آنها میخوان به تو کمک کنند و از این جور چیزها .
    _ پیشنهاد جالبیه . ولی باید در موردش فکر کنم ، البته بعد از اینکه کاملا از شرایط کاری مطلع شدم .
    _ من هم همین رو به هلن گفتم ، بهش گفتم بهتره خودت با سیما حرف بزنی که اگر سوالی داشت جوابش رو بدی . ولی نمیدونم چرا در انجام این کار دو دل بود . دعواتون که نشده ؟!
    من از این سوال کتایون خانم خنده ام گرفت .
    _دعوا !؟!؟! نه بابا ، هلن واقعاً دختر خوبیه ، تا اینجا خیلی به من کمک کرده و من واقعاً مدیونش هستم . دیوید هم پسر خوبیه و ما به خوبی با هم کنار میآییم .خوشبختانه در رفتار و صحبت های آنها هیچ گونه تفاوت ملیتی و فرهنگی و از این جور چیزها حس نمیشه و ما رو اونطور که هستیم قبول کردند که فکر میکنم دلیل عمده آن معاشرت با خانواده شماست . به هر حال دوستان شما نمیتونن بد باشند . ما واقعاً خیلی از شما ممنونیم که ما رو با آنها آشناکردید . همین تردید هلن در صحبت با من خودش نشون میداه که کم و بیش با حالات روحی شرقی ها آشنا شده .
    _ خب ، خدا رو شکر که تو و مهران حداقل دوستان خوبی پیدا کردید و زیاد احساس تنهایی نمیکنید . شبنم متاسفانه گرفتار بچه هست وألا خیلی دلش میخواست با تو بیشتر رفت و آمد کنه . پس سیما جون بهش میگم با تو تماس بگیره . تو هم اول با مهران صحبت کن ببین چی میگه . فکرهاتون رو که کردید به من هم خبر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    202 تا 205

    بدید تا جشن بزرگی راه بندازیم.
    من و کتایون خانوم داشتیم می خندیدیم که صدای باز شدن در آمد مهران با دیدن کتابون خانم خیلی خوشحال شد . بستنی خریده بود که از من خواست همان موقع آن را بیاورم سر میز. یکساعت بعد مهران ، کتایون خانم را تا خانۀ آنها همراهی کرد. من هم میز شام را چیدم که تا مهران برگشت غذا بخوریم. آن شب تصمیم گرفتم به میز شام حالت جشن بدهم. شمعدانی های زیبایی را که مامان مهران از ایران برایمان آورده بود روی میز گذاشتم و شمعها را روشن کردم. گلدان گلهای بهاری را وسط میز گذاشتم و ظرفهای چینی زیبایی را که بیشتر موقع مهمانی استفاده می کردیم روی میز چیدم. یکی از پیراهنهایی را که مهران خیلی دوست داشت تنم کردم و به انتظار بازگشت مهران نشستم. همین که صدای آسانسور به گوشم رسید، چراغ اتاق را خاموش کردم. فقط چراغ آشپزخانه را روشن گذاشتم تا حالت رمانتیک ،آن شب بیشتر باشد. مهران تا در را باز کرد، همان جا در آستانه در خشکش زد. تبسم زیبایی روی لبش نشست و با قدمهای آهسته به من نزدیک شد، تعظیمی کرد و گفت:
    - من ، مهران ، یکی از خوشبخت ترین آدمهای توی این اتاق ، اجازه میدین از شما بپرسم ، چرا هر شب این طوری شام نمی خوریم؟
    - چون یکنواخت میشه.
    - شایدم چون غذا طوریه که از قبل باید چنان آدمو هیجان زده بکنی که اشتهاش کور بشه؟!
    - باز شوخیت گل کرده؟
    - شوخی بی شوخی. فکرشو نمی کردم امشب با همچین سوپریزی روبرو بشم. باید کتایون خانوم بیشتر اینجا بیاید. حتماً نصیحت او بوده.
    - من هم از اومدن کتایون خانوم خوشم میاد، ولی اینها هیچ ربط مستقیمی به کتایون خانوم نداره.
    - دیدی گفتم ! حتماً کتایون خانوم گفته هوای شوهر به این خوبی رو داشته باش ، والا می برندش.
    دستم را به علامت «ایست» بالا بردم و به مهران گفتم شام سرد می شود. فکر نمی کردم مهران تا آخر شام سوال دیگری از من نکند. به هرحال خودم طاقت نیاوردم و موضوع را برایش تعریف کردم . مهران خیلی جدی به حرفهای من گوش داد.
    - دیوید به من گفته بود که قصد دارند به کمک والدینشون دفتری بزنند. ولی فکر نمی کردم همچین چیزی باشه. حتی به من پیشنهاد کرد سهمی از اون رو بخرم. ولی خودت می دونی که ما پس انداز آنچنانی نداریم که بتونیم دست به چنین کاری بزنیم. ولی همکاری اشکالی نداره . فکر کنم برای تو هم کار مناسبیه. هر زبان یادت نمیره ، هم کم کم با کارت آشنا میشن و شاید جاهای دیگر هم بتونی کار پردرآمدتری پیدا کنی.لازم باشه من هم حاضرم بهت کمک کنم.
    - پس تو موافقی؟
    - من همیشه با پیشنهادهای تو موافقم ! حرفهای تو برام قانونه.
    - از شوخی گذشته ، فکر نمی کنی بهتر باشه توی همین آژانسی که الان کار می کنم بمونم؟ آخه وقتی پول و این جورچیزها به میاد رنگ و روی دوستی می پره. دلم نمی خواد روابط ما با هلن و دیوید خدشه دار بشه. تا اینجا اون ها دوستهای خوبی برای ما بودند.
    - نه ، فکر نمی کنم ، چنین مشکلی پیش بیاد ، خوبی این غریبه ها اینه که تعارف ندارند و همۀ کارهاشون روی نظمه. می تونن یک مبلغی بهت پشنهاد کنند و تو اگر خوشت نیامد خیلی راحت اون رو رد کن. یا به توافق می رسید یا نه. ولی فکر کنم اون ها از استاندارد حقوقی رایج در اینجا پیروی خواهند کرد. فرض کنیم به خاطر دوستی تو رو در سطح بالاتر از آزمایشی بگذارند ، والا باقی کارها همه اش از روی نظم انجام میشه. تو هم نباید خودت رو مدیون آنها بدانی. براشون کار انجام میدی، پس پولش رو هم باید بگیری.
    مهران با این حرفها خیالم را راحت کرد و وقتی فردای آن روز هلن زنگ زد با آمادگی قبلی که داشتم خیلی راحت با او حرف زدم. مبلغی که به عنوان حقوق به من پیشنهاد کرد دو برابر حقوقی بود که در آژانس می گرفتم. علاوه بر آن از مزایای دیگری هم برایم صحبت کرد که چشم انداز خیلی خوبی را شکل می داد. قرار شد بعد از اتمام درسها و دریافت مدرک در دفتر آنها استخدام بشوم. تا آن موقع هم دقیقاً زمینه کاری دفترشان مشخص می شد. چندماه بعد مثل برق گذشت. با نمرات خوب امتحانات را گذراندم و اواخر خرداد بود که بالاخره لیسانس دیرانتظار را گرفتم . مهران هم فوق لیسانسش را گرفت و در یک شرکت معروف دست به کار شد. چون فصل تابستان شروه شده بود و ما دلمان می خواست در یک جای دنج و راحت چند روزی استراحت کرده و خستگی امتحانات را از تنمان بیرون کنیم ، از کتایون خانم خواستیم تا اگر امکان دارد ، یک خانۀ ییلاقی کوچک و نقلی برای ما پیدا کند تا برای تابستان آن را اجاره کنیم ، البته با قیمت مناسب . هنوز یک هفته نگذشته بود که دو آدرس به ما داده شد و من و مهران برای دیدن ویلاها رفتیم. یکی از آنها خیلی بزرگ بود که راستش از هیبت و بزرگی آن ترسیدم. اما دومی مناسب بود. دو تا اتاق پایین داشت و یک اتاق زیر شیروانی که به حد کافی بزرگ بود. آشپزخانه کوچکی داشت و کاملاً مبله بود. وقتی راهنمای آژانس ویلا را به ما نشان می داد ، توضیح داد که این جور خانه ها را برای اجاره آماده می کنند، والا خانه های شخصی یا بنا به طرح صاحبخانه ساخته و مبله می شود یا ابتدا ساخته می شود و بعد اگر مورد پسند خریدار قرار گرفت مبله اش می کنند. یکی خصوصیت دیگر خانه که نظر ما را جلب کرد قرار داشتن آن در فاصلۀ نزدیکی از ویلای کتایون خانم بود. حدوداً چهل دقیقه پیاده روی. قیافۀ مهران نشان می داد که او هم از این خانه خوشش آمده. با ترس و لرز از قیمت اجاره جویا شدیم. وقتی مبلغ گفته شد ، فهمیدیم ترسمان بیجا بوده است. چون برای سه ماه اجاره می کردیم حتی تخفیفی هم به ما داده شد. به این ترتیب ما برای سه ماه صاحب یک ویلای کوچک چوبی زیبا در میان جنگل شدیم که به فاصلۀ ده دقیقه پیاده روی به برکه بزرگ قشنگی می رسیدیم. مهران با دیدن برکه گفت:
    - همین امروز میرم ، وسایل ماهیگیری می خرم.
    - مگر بلدی؟
    - بلد بودن نمی خواد. کرم رو می زنی سر قلاب پرتش می کنی توی آب . خودت رو ول می کنی روی چمنها تا یک ماهی بیچاره و گرسنه بیاد شکمی سیرکنه و تو می گیریش!
    - دلت نمی سوزه؟
    - آب دم دسته.
    - اوه باز شوخیش گرفت!
    - خب ، من که نمی خوام اونا رو بخورم ، اول می گیرم و بعد ولشون می کنم ، شاید اصلاً چیزی نصیبم نشه.
    - امیدوارم.
    مهران شکلک بامزه ای در آورد و سوار ماشین شدیم و به طرف شهر راه افتادیم تا قرارداد اجارۀ خانه را امضا کنیم و کلید را بگیریم. وقتی به خانه برگشتیم ، متوجه شدیم چندتا پیام داریم . رفتم اتاق خواب لباسهایم را عوض کنم که صدای مهرداد از اتاق دیگر به گوش رسید. هزار جور لعنت فرستادم که چرا امروز ، چرا امروز؟
    در اتاق را محکم بستم و رفتم زیر دوش آب سرد آتشی را خاموش کنم که وجودم را در برگرفته بود. بعد از چند دقیقه بر خودم مسلط شدم . بالاخره از حمام بیرون آمدم، لباس راحتی پوشیدم و رفتم شامی رو به راه کنم. مهران توی هال نشسته بود. تلویزیون روشن بود، اما معلوم بود توجهی به برنامه ای که داشت پخش می شد نمی کند. رفتم کنارش نشستم.
    - خب ، آقا ماهیگیر ، چرا نرفتی قلابت رو بخری؟
    - فردا میرم.
    - حالت خوبه؟
    - آره خوبم ، چطور مگه؟
    - هیچی ، آخه یکدفه ساکت شدی . راستی کی پیام گذاشته بود؟
    - از ایران بود.
    - اِ پس چرا نمیگی؟ از خونه ما یا شما؟
    - از خونه ما.
    - همه خوبند؟
    -آره.
    - پس چرا تو فکر رفتی؟ چیزی شده؟د ِ بگو بابا ، داری من رو نگران می کنی.
    - نه ، خوشگل من ، چیزی نشده ، فقط ...
    - فقط چی؟
    - فقط نمی خوام ناراحت بشی.
    - تو که میگی چیزی نشده ، پس چرا باید ناراحت بشم؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 206 تا 211

    _ آخه، تو مي خواستي اين تابستون رو در خلوت جنگل و سكوت طبيعت براحتي بگذروني، مي خواستي از اين شلوغي شهر و سر و صدا بري بيرون، حالا.... .
    _ حالا چي؟ به خاطر پولش ناراحتي؟ من رو ببين، اين چه ربطي به تلفن ايران داره؟ داري من رو كلافه مي كني ها. بابا بگو ببينم چي شده؟ بابات گفته پول زياد خرج مي كنيد؟ نيكو چيزي شده؟
    _ آره.
    _ آره؟
    رنگم پريد. تمام بدنم به لرزه افتاد. مهران برگشت حرفش را ادامه بدهد. ولي وقتي حال و وضع من را ديد، فورا از جا پريد تا ليواني آب براي من بياورد. بعد كنارم نشست و مرا تو بغلش گرفت. كم مانده بود بزنم زير گريه. جرئت نداشتم بپرسم چه اتفاقي افتاده است.
    _ يعني تو اين قدر نيكو رو دوست داري؟
    _ چطور مگه؟
    _هيچي، داره حسوديم ميشه.
    _ براي چي؟
    _ خيلي دلم مي خواست يكي پيدا مي شد من رو اين قدر دوست مي داشت. حالا كه تو اين قدر نيكو رو دوست داري پس بگذار بهت بگم كه نيكو پاك عقلش رو از دست داده، ديوونه شده، حالا فهميدي چه اتفاقي براش افتاده؟ ديوونه شده، خل شده!
    _ يعني چه؟ باز شوخيت گرفته؟
    _ نه، بخدا، نيكو و مهرداد آخر ماه آينده خودشون رو مهمون خونه داداشي كرده اند!
    _ منظورت اينه كه ميان اينجا!؟
    _ خب، آره ديگه، فكر كنم دارم فارسي حرف مي زنم، شايد فارسيم اين قدر نم كشيده كه تو هم حاليت نميشه. آخه، صبح زير دوش آواز كه مي خوندم خودم هم نمي فهميدم چي دارم مي خونم.
    تا به حال نشده بود با ديدن قيافه ي خندان مهران، من جدي باشم. اين بار هم مثل دفعات پيش خنده ام گرفت.
    _ خب، اينكه عاليه! دو سال بيشتره كه اون ها رو نديديم . من كه دلم خيلي تنگ شده. يعني تو نمي خواي آنها رو ببيني؟
    _ مي خوام. ولي نه امسال. امسال دلم مي خواست دوتايي توي ويلا تنها باشيم.
    _ تابستون سه ماهه، آنها كه براي سه ماه اينجا نميان.
    _ سه هفته. فكرشو بكن سه هفته با دو تا گوله آتيش. خانه ما هم كه چوبيه، تازه اجاره اي، اون رو بسوزونن و بگذارند برن، اون وقت ما مي مونيم و يك خانه ي سوخته.
    _مهران، از دست تو، كجا برم؟
    _ جاي دوري نرو، بيا اينجا بغل خودم، من رو نوازش كن، آرومم كن، بگو كه همه چيز به خوبي پيش خواهد رفت. بگو ميري از بركه آب مياري، اگر آتيش اون ها سوزان بود.
    مهران بالاخره دست از شوخي برداشت. بعد از شام ليستي از وسايلي كه لازم داشتيم تهيه كرديم تا طي چند روز آينده آنها را خريده به آنجا ببريم.چون ماشين داشتيم رفت و آمد ما حدود يكساعت و نيم طول مي كشيد. قرار گذاشتيم فعلا روزهاي تعطيل به آنجا برويم و وقتي نيكو و مهرداد آمدند مرخصي بگيريم. من، هم از آمدن آنها خوشحال شدم و هم نگران ملاقات با مهرداد بودم. حس مي كردم با ديدن او مثل يك خانه ي شني فرو خواهم ريخت. سعي مي كردم نگراني شديدي را كه داشت مثل خوره اعتماد به نفسم را مي جويد از مهران پنهان كنم. خوشبختانه كار زيادي كه سر او ريخته بود چنان خسته اش مي كرد كه ديگر حال و حوصله ي توجه به چيزهاي ديگر را نداشت. دو هفته بعد از امضاي قرارداد ويلا، من از كار قبليم استعفا دادم و در دفتر خصوصي هلن كه اسمش را "استارويو" گذاشته بود مشغول به كار شدم.البته از قبل به هلن گفتم كه مجبورم حداقل سه هفته مرخصي بگيرم و چون اين كار با مقررات كار نمي خواند، خواستم بعد از مرخصي استخدام بشوم. ولي هلن قبول نكرد و گفت مرخصي بدون حقوق خواهد بود و هيچ جاي نگراني نيست.
    روزها مثل برق گذشتند. شب قبل از روزي كه قرار بود نيكو و مهرداد بيايند، شب ناآرامي را گذراندم. نمي دانم ازفكر كردن شديد و زياد به ديدن مهرداد بود يا چيز ديگري، به هر حال كابوسهاي وحشتناك چنان به جانم افتاده بودند كه نمي توانستم از دست آنها خلاص بشوم. چيز زيادي يادم نمانده، فقط يادم است كه مدام تكرار مي كردم:"مهرداد، مهرداد، نرو نرو!" با صداي هق هق خودم از خواب پريدم. لرزان به دور و بر خودم نگاه كردم كه ليواني آب توي دستم قرار گرفت.
    مهران صبح از خانه بيرون رفت تا سري به كارگاهي كه در آنجا كار ميكرد بزند و قرار كارها را براي چند روز آينده بگذارد. حدود ساعت ده صبح بود كه كتايون خانم به خانه ي ما آمد. تا مرا ديد پرسيد:
    _ چيزي شده؟
    _ نه. چطور مگه؟
    _ پس چرا رنگ و روت پريده؟ نگران به نظر مياي.
    _ حق با شماست.
    _ چرا؟
    _ به خاطر مهران.
    _ مهران؟ مگه حالش بد شده؟
    _ نه، مي ترسم اين هيجانها براش زياد باشه.
    _ كدوم هيجان؟ نكنه مي خواي بگي كه...
    _ شما هم خبر داريد؟
    _حدسهايي مي زدم، خب تبريك.
    _ تبريك؟
    _ مگه نمي خواستيش؟
    _ چي رو؟
    _ سيما جون، واقعا مثل اينكه حالت خوب نيست.
    _نه، من متوجه منظورتون نمي شم. چي رو نميخواستم؟
    _ خب، عزيزم، تو خودت رو ناراحت نكن، مخصوصا حالا، اينا رو بهش ميگن هيجان خوب.
    _ چي رو ميگن هيجان خوب؟
    _ همين چيزها رو ديگه. مطمئن باش ضرري هم به مهران نمي رسونه.
    _ شما مطمئن هستيد؟
    _ آره عزيزم، تو هم بايد بيشتر مواظب خودت باشي. خيلي خوب شد كه ويلا رو اجاره كرديد. هواي اونجا پاكتره براي تو هم خوبه.
    _ آره جاي خوبيه.
    وقتي آدرس را به كتايون خانم گفتم، خيلي خوشحال شد كه در نزديكي ويلاي آنهاست. ولي هنوز نمي توانستم از حرفهاي او سر در بياورم .كتايون خانم يكساعتي پيش من بود و بعد رفت. حرفهايش توي سرم در دوران بود. منظورش چي بود وقتي گفت:"مگه نمي خواستيش؟" چند بار صحبت چند دقيقه پيش را توي سرم مرور كردم تا اينكه يكدفعه آه از نهادم برآمد. واي خداي من، كتايون خانم حتما فكر كرده من حامله هستم و نمي دانم چطور اين موضوع را به مهران بگويم.بايد سريع به او تلفن بزنم و اين سوءتفاهم را برطرف كنم، والا اگر يكدفعه به مهران تبريك بگويد، همه چيز قاطي خواهد شد. قبل از اينكه مهران به خانه بيايد، زنگي به كتايون خانم زدم كه خوشبختانه خودش گوشي را برداشت. برايش توضيح دادم كه رنگ پريدگي من از ديدار با مهرداد و نيكو بوده و نه موضوعي كه كتايون خانم فكر مي كرده است. هرچند كتايون خانم اظهار تاسف كرد كه هنوز از آن خبرها نيست، اما براي راحت شدن خيال خودم، پيشنهاد كرد زنگي به دكتر مهران بزنم و با او مشورت كنم. من هم همين كار را كردم. دكترش گفت اشكالي نمي بينم. فقط نبايد زياد خودش را خسته كند. هرچه بيشتر استراحت كند برايش بهتر خواهد بود.
    روز بعد يكساعت زودتر در فرودگاه منتظر رسيدن آنها بوديم. خوب شد يك قرص آرام بخش خورده بودم، والا همان جا از حال مي رفتم. سعي مي كردم افكارم را به كارهايي كه مي بايست انجامشان بدهم مشغول كنم. مطالب جالبي براي ترجمه به من داده شده بود كه احتياج به كار زياد داشت. بايد كارها را در فاصله هاي معيني از يكديگر انجام مي دادم تا ريسك اشتباه به حداقل برسد. كم كم نقشه هايي كه داشتم براي انجام اين كارها مي كشيدم،افكار مرا از فرودگاه بيرون برد. در دنياي ديگري سير مي كردم كه با صداي مهران به خود آمدم.
    _ سيما، دارند ميان!
    از جا بلند شديم و بطرف خروجي يك رفتيم . چشمهايم دنبال نيكو مي گشت. به فاصله ي ده قدم از ما، نيكو ايستاده بود. خداي من، در يك لحظه انگار هيچ احدي توي سالن فرودگاه نبود. همان جا كه ايستاده بودم ميخكوب شدم. اصلا نمي توانستم حركتي بكنم. نيكو چند قدم آنطرف تر بود و من هيچ كاري نمي توانستم بكنم، نمي بايست مي كردم. نيكو گريان و خندان به طرفمم دويد. نمي دانم چطور اين فاصله به يك قدم كاهش يافت و نيكو را روبروي خودم يافتم. نمي دانستم از چند دقيقه پيش اشكهايم روان است. ما دو تا مثل خواهر همديگر را بغل كرديم و اشكهايي را كه چند سال انبار شده بودند به دل نسيم وصال سپرديم. خيلي چيزها داشتم كه برايشان گريه كنم.
    به مهرداد از پشت پرده اشك خوشامد گفتم و نگاه از صورتش برگرفتم.
    _ خوب شد يك بسته دستمال كاغذي آوردم، مي دونستم اين دو تا كه به هم برسند سيل راه مي افته.
    سيما، نيكو بقيه رو بگذاريد براي خونه. حالا راه بيفتيد بريم تا دير نشده.
    چهار نفري بارها را به كمك يكديگر به ماشين رسانديم. همه چيز را در صندوق عقب جا داديم و سوار شديم. من و نيكو عقب و مهرداد جلو نشست. نيكو كمي چاق شده بود. ولي تغيير ديگري نكرده بود. همان طور پرحرف و شوخ و مهربان بود. در يك لحظه از هزار چيز حرف مي زد. آن قدر تعريفهاي جورواجور كرد كه هرچه مي دويدم نمي توانستم به آنها برسم. مهران مدام از توي آينه به ما نگاه مي كرد. چند بار نگاهش روي من ثابت ماند. چي تو ي سرش دور مي زد؟ به چي فكر مي كرد؟ بويي نبرده باشد؟ جالب اين بود كه مهرداد هم خاموش و ساكت نشسته بود. مهرداد هميشه ساكت تر از مهران بود. ولي الان زياده از حد ساكت بود. نيكو همان طور پشت سر هم حرف مي زد. من هم سعي كي كردم با پرسيدن يكي دو سوال اضافي او را بيشتر تشويق به حرف زدن كنم. ساعت شش عصر بود كه بالاخره به خانه رسيديم. تا آنها دست و صورت شستند، من و مهران مقدمات شام را آماده كرديم. وقتي مهرداد و نيكو وارد هال شدند ميز آماده بود. دور ميز نشستيم و مشغول خوردن شديم. اشتها نداشتم، ولي مجبور بودم هر طور هست با آنها همراهي كنم. كم كم سر صحبت مهران و مهرداد باز شد و آنها از دانشگاه و كار و دوستان قديمي حرف زدند و فضاي خانه سبكتر شد. چند بار نگاه سنگين مهرداد را روي خودم حس كردم.سعي مي كردم به هيچ وجه، مستقيم به او نگاه نكنم. بيشتر خودم را با نيكو مشغول مي كردم. بعد از شام آپارتمان كوچكمان رابه نيكو نشان دادم. روي بالكن ايستاده بوديم و داشتيم بيرون را نگاه مي كرديم كه نيكو پرسيد:
    _ سيما جون، تو از وضع زندگيت راضي هستي؟
    _ آره. خيلي.
    _ از مهران چطور؟
    _ چه حرفها مي زني؟ مگه ميشه آدم از مهران راضي نباشه؟
    _ خب، همه جورش هست. بعضيها اول ازدواج بد هستند، بعد خوب ميشن، بعضيها برعكس اوايل خيلي خوب هستند، بعد كم كم فشار كار آنها رو از اين رو به اون رو مي كنه. مهران هم شايد اينطوريه. مخصوصا كه شماها بلافاصله بعد از ازدواج آمديد به يك كشور غربي و دور از فاميل و دوست و آشنا. من خيلي با مامان و پدر دعوا كردم. تقريبا اوايل هر روز باهم جرو بحث داشتيم كه چرا شما رو فرستادند خارج. مرا يكدفعه از برادر و خواهرم دور كردند. خيلي برام سخت بود. اگر مهرداد نبود كارم به تيمارستان مي كشيد. باور كن. خودم هم فكرشو نمي كردم كه دوري از شما برام اين قدر سخت باشه. از هم بدتر اين بود كه مهرداد خيلي ساكت تر شده بود. واحدهاي اضافي گرفته و خودش رو سخت غرق كارهاي دانشگاه كرده بود. خوب مي فهميدم كه او براي نجات از دلتنگي شديد اينكار رو مي كنه. آخه اونا تا اون زمان به اين شكل و براي چنين مدت طولاني از هم جدا نشده بودند. به تو هم عادت كرده بود. هر چند چيزي نمي گفت. ولي احساس مي كردم كه رفتن تو براش سخته. به هر حال سيما جون شماها اينجا يك جور سختي داشتيد و ما اونجا يه جور. خب حالا راستش رو بگو، مهران با تو خوب رفتار ميكنه؟
    _ به جون خودت و خودش آره. خيالت راحت باشه. هيچ مشكلي نداريم. فقط خيلي كار مي كنه و حرف من رو زياد گوش نمي ده.
    _ نگران نباش، حالا كه من اومدم چنان ادبش كنم كه براي يكسالي كافي باشه. راستي از اون خبر خوبا نيست
    _ از كدوم خبرا؟
    _ ار همونهايي كه بعد از ازدواج همه ي خواهر شوهرها آرزو دارند عمه بشن.
    _ نيكو!!!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/