از 136 تا 139
رو فدا کنی. برای هر سه شما بی فایده خواهد بود.
- هر سه ما؟
- ای بابا، یادت رفته من به زودی روانشناس سرشناسی خواهم شد؟ اره، هر سه شما، تو مهران و مهرداد، اگر مهران عاشق تو شده، پس مطمئن باش که مهرداد هم به تو علاقه داره در مورد تو مطمئناً نمی تونم بگم به کدوم یکی بیشتر علاقه داری. هرچند باز تکرار می کنم که مهرداد بیشتر به تو می خوره. به این دلیل اکر تو واقعا به مهران علاقه مند هستی خب، پس عروسی برگزار می شه. ولی اگر مهرداد رو بیشتر دوست داری. باید صبر کنید تا مرهان به خارج بره و بعد عروسی بگیریم.
- نیکو خانم، از توضیحات شما خیلی ممنون. اگه نیازی به روان شناسی خوب داشتم حتما سراغ تو خواهم امد. اما من انتخاب خودم رو کردم و اگر شما من رو قبول ندارید بگین تا مامانم رو بفرستم با مامان شما صحبت کنه. این را با لحن جدی گفتم و نیگو نگاهی به من انداخت و سرش را تکان داد و گفت:
- قبول دارم حالا بگو کی وقت داری بریم خرید.
- خرید لازم نیست. لباس عروسی هم نمی خواهم.
- لباس عروسی نمی خواهی؟ ارزوی هر دختریه که خودش رو توی لباس سفید عروسی ببینه. بدون لباس که نمی شه، می خوای دل مهران رو بشکنی؟ جواب مهرداد رو چی بدیم؟ هر چند که دیگه دستش به تو نمی رسه، اما نباید ارزوی دیدن تو توی لباس عروسی رو هم ازش بگیریم.
دلم خواست فریاد بزنم دلم می خواست نیکو را خفه کنم. شاکت شود. نمک روی زخمم نپاشد. اسم مهرداد را جلوی من نیاورد. از احساسات او برایم تعریف نکند. از ارزوی او، از خواست او، از انچه در قلب و روحش می گذر هیچ چیز به من نگوید! نگوید، نگوید! چه گفتن لازم نبود. خودم همه چیز را حس می کردم خودم هم در همان اتش در حال سوختن بودم. اتشی که خودم برافروخته بودم سکوت اتشینی که باید نگهدارش باشم تا مهران بویی نبرد! با نیرویی که تا ان لحظه در خودم سراغ نداشتم این غلیان احساسات را فرو نشاندم و گفتم:
- نیکوی عزیز، دوست خوبم باشه هر چی تو بگی. فکر کنم بهتره بذارم تو مرا متقاعد کنی. چون می دونم مامان قصه هایی بیشتری برایم خواهد خواند. هر وقت تو بگی من حاضرم ولی اول باید برم دانشگاه و مدارکم رو بگیرم.
- پس تا دیر نشده بلند شو بریم. اول می ریم دانشگاه مدارک تو رو می گیریم. بعد می ریم پیش پدر، اونا رو بهش می دیدم تا کارهای تو رو رو به راه کنه. بعد با هم می ریم چند تا مغازه و لباس رو انتخاب می کنیم وقتی انتخاب کردیم با مامان من و مامان تو می ریم می خریمش. بعد یه جایی قایمش می کنیم تا اقایون اون رو نبینند.
سریع اماده شدم و به مامان گفتم که به دانشگاه می روم وراه افتادیم مدارک را گرفتیم و به دفتر اقای بهمنش رفتیم. از خیلی از دیدن ما خوشحال شد. دعوت کرد که با هم نهار بخوریم. که من گفتم نه و نیکو این را به حساب عجله ام برای دیدن لباس عروس گذاشت. چشمکی به پدرش زد و گفت:
- بابا جون حالا کی اشتها داره غذا بخوره؟ من و سیما داریم می ریم لباس عروسی ببینیم. خودتون می دونید که وقت زیادی نداریم.
پدر نیکو خنده ای از ته دل کرد و پرسی به پول احتیاج دارید یا نه. نیکو گفت: امروز مرحله کاوش و بررسی است. فردا مرحله خرید.. تا عصر به چند تا بوتیک و لباس و عروس سر زدیم. لباسهای خانمی که دیپلم خارجی دوخت لباس عروسش را روی دیوار اویزان کرده بود. خیلی ساده، شیک و زیبا بود. نیکو از لباسهای انجا خوشش امد. من چند تا را تنم کردم. یکی از انها تور بلند داشت که روی صورت را می پوشاند تمام لباس عروس پر بود از شکوفه های کوچک سفید و دانه های مروارید مثل قطره اشک که از جلوی یقه تا پایین لباس را پر کرده بود. لباس عروسی گویای صد در صد حال و احوال من! از صاحب مغازه خواهش کردیم این لباس را برای ما کنار بگذارد. نیکو هم از ان خیلی خوشش امد.
روز بعد با مامان و پریوش خانم دوباره به انجا رفتیم. لباس را خریدیم. لباس را به خانه اوردیم. خانم جون و پدرم از انتخاب من خیلی خوششان امد. خانم جون زود رفت اسفند دود کرد قرار ما این بود که اگر مشکلی پیش نیاید هفتم مهر ماه مراسم را برگزار کنیم. چون قرار بود تا پانزده مهر در کانادا باشیم که از کلاسهای درس عقب نمانیم. از فردای ان روز نیکو و پریوش خانم و البته مامان، مشغول اماده کردن تداراکات عروسی شدند. خرید حلقه را گذاشتیم اخر هفته روزی که قرار بود با مهران برای خرید حلقه برویم. احساس نارامی عجیبی می کردم. دل تو دلم نبود.
صبح زودتر از معمول بیدار شدم. به زور فنجانی چای خوردم و چون نمی توانستم یک جا بند شوم توی حیاط مشغول قدم زدن بودم. سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم.نیم ساعت بعد صدای زنگ به صدا درامد. قلب من شدیدتر از معمول به تپش افتاد. چند بار نفس عمیق کشیدم که مامان گفت مهران منتظره. انگار پاهایم قدرت راه رفتن را از دست داده بودندن، به سختی از دستوران مغزم فرمان می بردند. از توی راهرو با مامان خداحافظی کردم و از درحیاط بیرون رفتم. ماشین را دیدم. نزدیک ماشین رفتم. پشت مهران به کوچه بود. او برگشت و با یک نگاه حس کردم که او مهران نیست.
- سلام سیما خانم ببخشید کمی دیر کردم. مهران مجبور شد فورا به دانشگاه بره برای کرفتن یک گواهینامه دیگه لازم بود پروژه امتحانش را به زبان انگلیسی تحویل بده. این بود که مامان از من خواست شما رو برای خرید حلقه و هر چیز دیگه ای که لازم باشه همراهی کنم.
گیج و مبهوت نگاهش کردم .
- سیما؟ سیما؟ حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟
با صدایی که نگرانی در ان موج می زد بخود امدم. مهرداد در یک قدمی من ایستاده بود. انقدر نزدیک و در عین حال ان قدر دور! حس کردم به علت تغییر ناگهانی حالم پی برد، چون فورا در ماشین را باز کرد و فگت:
- اذرخانم خودتون رو نگران نکنین. عروس خانم ها معمولا قبل از عروسی اینطوری می شن نگران نشین. قول می دم چند ساعت بعد سیما خانم رو صحیح و سالم نزد شما برگردونم.
مامان را مطمئن کردم که چیزی نیست و سوار ماشین شدم. طی دو ساعت گشتن در خیابانها و سرزدن به چند مغازه کلمه ای بین ما رد و بدل نشد. هیچ یک از ما به خود اجازه نمی داد مهر سکوت را بشکند. سکوتی گویا. سکوتی پر کلام. سکوتی ارام و خزنده. وفاداری، حتی شجاعت و بردباری موج می زد!
دیگر خسته شده بودم و می خواستم برگردم خانه که مهرداد جلوی یک مغازه خیلی شیک و کوچک توقف کرد. از ماشین پیاده شدیم حلقه ها و انگشترهای این خیلی ظریف و زیبا بودند. چرا از همان اول مرا به اینجا نیاورده بود؟ شاید می خوسات سلیقه من را امتحان کند.
به محض ورود به مغازه ، صاحب مغازه فورا فهمید که چه جنسی را باید به ما نشان دهد. چندین انگشتر را روی ویترین گذاشت. من و مهرداد همزمان دست بردیم طرف یکی از انها. همین حرکت ناخوداگاه از تشنجی که بین ما بود کاست. من دستم را عقب کشیدم مهرداد که گویی دارد یک شی ازمایشکاهی راا بررسی می کند بدقت انگشتر را برانداز کرد و بعد از من خوسات که دستم کنم. اینجا بود که صاحب مغازه گفت:
- اقا داماد بهتره شما خودتون این کار رو بکنید. شگون داره. رسم مغازه ما اینه که اگر عروس و داماد خودشون برای خرید حلقه بیان و صد نفر را دنبال خودشون نکشند، از عروس و داماد خواهش می کنیم که انگشتر رو به دست همدیگه اندازه کنند. تازه تخفیف هم می دهیم.
من و مهرداد نگاهی به هم کردیم. ته چشمان مهرداد برق شیطنت موج می زد. چقدر نگاهش گرم بود. قلبم داشت به اتش می نشست! مهرداد دست مرا گرفت و انگشتر ار به دستم کرد. انگشتر بی نهایت زیبا و اندازه بود. تماس دست مهرداد ه بیشتر از چند لحظه طول نکشید اتش را به جانم زد! مرا کشت و زنده کرد. به خودم نهیب زدم که تو به دیگری تعلق داری. تو مال دیگری هستی. اینطور زیر نگاه او خودت را نباز. پس کجا رفت ان همه غرور؟ کجا رفت ان اراده محکم؟ زود باش این کار را تمام کن!
با دستی لرزان حلقه ساده به انتخاب مهرداد برداشتم و ان را به انگشت مهرداد کردم . از لرزش خفیف دست مهرداد حس کردم حال او نیز دست کمی از حال و احوال من ندارد. انگشتر و حلقه را خریدیم و باز بدون رد وو بدل کردن کلامی راهی خانه شدیم. ان شب دچار تب و لرز شدم که مانندش را به یاد ندارم. مامان انقدر نگرانم شده بود که دائم کنار تختم بود، وقتی فکر می کرد من خوابم، گریه می کرد. می دانستم علت این بیماری به جسم من ربطی ندارد. جایی خوانده بودم که فشار شدید روحی باعث بروز انواع بیماری ها می شود. تنها کسی که می توانست من را از ان وضع نجات دهد خودم بودم. می بایست تمام نیروی بدنی ام را به کمک می گرفتم تا از چاهی که در درونش افتاده بودم بیرون بیایم. لحظاتی فکر
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)