صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 19

    غیر از این که تو ملکی که مال خودمون بوده داریم زندگی می کنیم !فقط من مدیون اون هستم بابت این که گذاشت درس بخونم ، همین !بقیۀ زحمت ها رو خودم کشیدم ، حالا هم کاری به ایم کارا ندارم ، هر چی می خواد بشه ، اصلا بذار همه بگن من نمک به حروم هستم ، بهتر از اینه که نازنین بدبخت بشه .
    - علیرضا ، چه فکری تو سرته !می شه من هم بدونم ؟ یه دفعه آروم شدی نکنه کاسه ای زیر نیم کاسه هست !
    - نه مادر !راستش خسته شدم ، من همین امروز برمی گردم تهران ، کلی از درس هام عقب افتادم به خاطر مشکلات مسخرۀ این فامیل .
    - چه بهتر ، برو و به درسات برس ، نازنین هم سرنوشتش این بوده و کسی نمی تونه با خواست خدا بجنگنه ، خودش هم تقصیر داره اگر این کارها رو نکرده بود حالا با فشار شوهرش نمی دادند . از این گذشته اون با مجید نامزد بوده ، خودت که می دونی ! بالاخره باید این اتفاق می افتاد تو چرا سنگ به سینه می زنی ؟
    - خب ، دیگه سنگ به سینه نمی زنم ، چشم مادرجون هر چی شما بگین ، حالا لطفاً وسایل منو جمع کنین ، می خوام برم .
    - حالا زیاد هم عجله نکن ، صبر کن فردا صبح برو .
    - نه ، خیلی کار عقب افتاده دارم ، چنر جا باید برم و فرم برای کار پر کنم ، حتماً فردا صبح باید تهران باشم پس بهتره که همین الان تا شب نشده حرکت کنم .
    مادر وسایلمو جمع کرد و موقع خداحافظی در گوش امیرمحمد گفتم :
    - وقتی من نیستم یک لحظه هم از نازنین چشم برندار ، به مادر هم نگو ولی لحظه به لحظه زیر نظر بگیرش و اگه لازم شد بهش کمک کن !تو حالا دیگه برای خودت مردی شدی باید مواظب خواهرت باشی.
    - چشم داداشش، شما خیالتون راحت باشه .
    مادر با تعجب پرسید :
    - پی شده که دو تا برادر درگوشی حرف می زنند!
    - هیچی مادر حرفامون مردونه است .
    از اون ها جدا شدم و در تمام راه دلشورۀ عجیبی داشتم که آرامش رو ازم گرفته بود . شب به تهران رسیدم و برای فردا هزارتا برنامه چیدم و صبح زود از خونه بیرون زدم .. به تمام دفاتری که برای کار فرم پر کرده بودم سرزدم ولی هیچ کدوم جواب درست و حسابی بهم ندادند و ظهر خسته و کوفته با یک ظرف ماست و مقداری نون سنگک دست از پا درازتر به خونه برگشتم و خورده و نخورده از خستگی خوابم برد . یک لحظه از خواب پریدم و فکر کردم ، یادم افتاد که باید به پدر احسان تسلیت می گفتم و از بس گرفتاری فکری در اطرافم بود این کار رو نکرده بودم . خیلی ناراحت شدم بعد به یاد نازنین افتادم و اتفاقاتی که تو این مدت کوتاه برایش افتاده بود ، تمام ماجراها مثل پردۀ سینما از جلوی چشمم گذشت و یک لحظه به این فکر افتادم که نکنه تا من نیستم بساط عروسی رو راه بندازن ! اون وقت دیگه هیچ کاری نمی شه کرد . بعد با خودم گفتم :
    "نه !به این زودی امکان پذیر نیست ." شب شد و خواستم بخوابم ولی خوابم نبرد و دلشوره تمام وجودمو گرفته بود ، فردا صبح به دانشگاه رفتم و استاد که مدتی بود منو سر کلاس نمی دید بعد از کلاس صدام کرد و گفت :
    - آقای احمدی اتفاقی براتون افتاده ؟
    - نه استاد ، چه طور مگه ؟
    - معمولاً ترم یک همۀ دانشجوها سر کلاس حاضر میشن ولی شما با این که از دانشجوهای فعال و درسخوان کلاس هستید چند جلسه غیبت داشتید ، امیدوارم اتفاق خاصی براتون نیفتاده باشه .
    - ممنونم که به فکر من هستید ، نگران نباشید ، خودم از پس مشکلات برمیام .
    - به هر جهت اگر از دست من کاری برمی آید خوشحال می شم کمکتون کنم .
    - متشکرم .
    استاد حرف می زد و من جای دیگه ای بودم . فکرم آنقدر خراب و آشفته بود که آروم و قرار نداشتم و حس کردم دانشگاه رفتنم فقط یک وقت تلف کردنه بنابراین با عجله به خونه آمدم و کتاب هامو گذاشتم و تصمیم گرفتم به ده برگردم . مینی بوس با سرعت کم و حرکت آهسته اعصابمو خورد کرد ، عجیبه که همیشه طول این راه رو خواب بودم و مسیر به نظرم طولانی نیومد ولی اون روز با هیجان و دلشورۀ عجیبی که داشتم راه به نظرم فرسنگ ها طولانی تر می رسید . بالاخره به ده رسیدم و پیاده شدم و این دفعه حتی ساک هم نداشتم ، توی راه باغ فکر میکردم الان به مادرم چه جوابی بدم و بگم برای چی دیشب رفته و امروز برگشتم ولی این مسئله اصلا مهم نبود . من فقط به این فکر میکردم که در اولین لحظه نازنین رو ببینم و خیالم راحت بشه . از در باغ که باز بود تو رفتم و حس کردم سکوت عجیبی همه جارو گرفته و انگار هیچ کس توی باغ نیست . نه صدایی از منزل دایی و نه از خونۀ خودمون میومد . به خونمون نزدیک شدم هیچ کس اونجا نبود ، نشستم و صبر کردم تا مادر بیاد.یک ساعت گذشت و اون نیومد ، به طرف منزل دایی رفتم ، اونجا هم کسی نبود . حتی رعیت ها هم نبو.دند . به اصطبل سر زدم و با تعجب دیدم اسبم نیست و ضمناً سه چهارتا از اسب های دایی همنبود . ترس تمام وجودمو گرفت . آهسته به طرف پنجرۀ اتاق نازنین رفتم ، شیشۀ اتاق شکسته بود و پرده ها کشیده شده و داخل اتاق معلوم نبود . آهسته پرده رو کنار زدم و با تعجب سفرۀ عقد روی زمین چیده شده را دیم یک قرآن نیمه باز وسط سفره بود و شمع های آب شده ای که سطح سینی رو از خودشون پر کرده بودند . اتاق پر بوداز شیشۀ خرد شده . قسمتی از شیشۀ پنجره خونی بود . قلبم از جا کنده شد نمی دونستم چی شده یک لحظه حس کردم اصلاً فکرم کار نمی کنه . نمی دونستم باید کجا برم و چیکار کنم ، با عجله خودمو به باغ احسان خدابیامرز رسوندم . مادربزرگش با لباس مشکی و قیافه ای افسرده گوشهۀ اتاقش نشسته بود و تا منو دید انگار که کسی رو نمی بینه هیچ حرکتی به خود نداد .
    جلو رفتم و سلام کردم باز هم صدایی از اون نشنیدم و بهش گفتم :
    - مادر ، تنهایی ؟ منو می شناسی ؟
    نگاهی غم انگیز به من کرد و باز هم چیزی نگفت ، حس کردم شاید فراموشی گرفته ، داشتم دیوونه می شدم ، و با التماس پرسیدم :
    - مادر باغ بغلی چی شده ؟ هیچ کس اونجا نیست ، شما می دونی کجا هستن ؟
    - عروس فراری ... عروس فراری ...
    وقتی این حرف رو زد قلبم از جا کنده شد و با عجله از اونجا بیرون اومدم و به منزل خودمون رفتم ، هنوز هیچ کس برنگشته بود . شروع کردم به قدم زدن و هر لحظه می گذشت قدم هام تندتر می شد ، ظهر شده بود و هنوز هیچ کس نیومده بود ، به آشپزخونه رفتم و دیدم مادرم هیچ غذایی درست نگرده . یه دفعه به یاد امیرمحمد افتادم و فکر کردم اون حتماً مدرسه هست از باغ تا مدرسۀ اامیرمحمد دویدم وقتی می خواستم وارد مدرسه بشم اول ایستادم و نفس تازه کردم بعد خاک های لباس و کفشم رو تکوندم و وارد دفتر شدم . آقای مدیر جلوی پام ایستاد و از وضع دانشگاه و تهران پرسید و من از حواس پرتی نفهمیدم چه جوابی به اون دادم و اون که خودش متوجۀ آشفتگی من شده بود گفت :
    - ببخشید مثل این که عجله دارید !چش ده ؟ اتفاقی افتاده ؟
    - امیرمحمد ، می خواستم بدونم امروز مدرسه اومده یا نه !من الان از تهران اومدم و مادرم نیست و کلید هم ندارم اگر میشه ممکنه صداش کنین !
    - اشکالی نداره شما بفرمایید بشینید تا من بگم صداش کنند .
    تا امیرمحمد اومد و من دیدمش دلم هزار راه رفت و وقتی دیرمش از قیافۀ ناراحتش بند دلم پاره شد و سراسیمه از جا بلند شدم و به آقای مدیر گفتم :
    - من دیگه مزاحم شما نمی شم میرم تو حیاط با امیرمحمد صحبت کنم .
    امیرمحمد به بغض دیدن من گریه کرد و گفت :
    - داداش خوب شد اومدی !
    - قرار بئود تو مرد باشی ، برای چی گریه می کنی ؟ بگو چی شده ؟
    - داداش نازنین فرار کرد !
    - فرار کرده ! کجا رفته ؟ درست حرف بزن همه چیز رو مو به مو تعریف کن
    - دیروز همان طور که شما گفتید یواشکی رفتم در پنجرۀ اتاق نازنین و دیدم زن دایی داره باهاش حرف میزنه و می گه " امشب عروسیته ادا در نیاری ها ، آبرومونو بردی حالا خدا رو شکر که نامزدت دوباره تو رو خواسته و آن قدر عاشقته که حاضر شده با این گندی که بالا آوردی باز هم باهات عروسی کنه ، حالا مثل دخترای خوب حاضر شو می خوایم بریم حموم ."
    نازنین گریه کرد و جیغ کشید و گفت :
    - من زن قاتل نمی شم ! شماها می خواین منو به کشتن بدین .
    زن دایی گفت :
    - هیس ، اگه بابات بفهمه سرتو می بره .
    - برای این که اون پسره نیست و شرش از اینجا کنده تا اون نیست باید این کار انجام بشه وگرنه خون و خونریزی به پا میشه .
    نازنین به پای مادرش افتاد و گفت :
    - مادر ، تو رو خدا ، تو که انقدر سنگ دل نبودی ، نگذار منو به مجید بدن ، من نمی تونم زن اون بشم .
    بعد زن دایی توی صورتش سیلی محکمی زد و گفت :
    - دختره بی همه چیز نکنه بند و آب دادی ؟
    نازنین با گریه گفت :

    تا آخر صفحه 85


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 20
    86-89
    -مادر جون به خدا قسم نمی فهمم منظورت چیه ،فقط بدون که اگه من زن اون بشم منو می کشه ، علیرضا هم میاد و اونو میکشه ، شما نمی دونید اون چه پست فطرتیه .
    زن دایی دوباره زدش و گفت :
    -مردی و موندی باید الان با ما بیایی حمام ، همه منتظر تو هستند ، عمه ت و مادر شوهرت بیرون نشستند و من نمی تونم بگم تو نمی یایی ! همه معلپطل تو یه الف بچه هستند ، بی خودی برای من تئاتر بازی نکن با زبون خوش حاضر شو وگرنه می گم داداشت بیاد و حاضرت کنه .
    نازنین با شنیدن اسم اون پسره کثافت خودشو از پاهای زن دایی جدا کرد و گفت :
    -باشه ، حاضر می شم ، تو رو خدا رسول رو نفرستید تو اتاقم خودم میام بیرون !
    وقتی زن دایی از اتاق بیرون اومد من مجبور شدم از پشت پنجره کنار برم و بعد از اینکه اون رفت با شنیدن صدای گریه ی نازنین ان قدر ناراحت شدم که دوباره به پنجره نزدیک شدم و صداش کردم که :
    -نازنین ، گریه نکن ، اگر علیرضا نیست من که هستم ! چه کاری باید بکنم بگو تا برات انجام بدم .
    نازنین سراسیمه خودشو به پنجره رسوند ، اشک هاشو پاک کرد و منو بوسید و گفت :
    -داداش خوبم ، می تونی ادرس خونه تو توی تهرون به من بدی ؟
    -من ادرس اونجا رو بلد نیستم .
    -می تونی سند خونه رو پیدا کنی و ادرس رو از روی بنویسی و برای من بیاری ، الهی فدات بشم ، مادرت نفهمه ، هیچ کس نفهمه .
    -من می رم و بر می گردم ، شاید توی صندوق چوبی مادر باشه . انشالله پیداش می کنم .
    -مواظب باش کسی نفهمه ، وقتی مادرت نیست و با من توی حمومه می تونی خوب بگری فقط یادت باشه به کسی حرفی نزن !
    -خاطر جمع باش ! علیرضا بهم گفته که باید چیکار کنم ، تو فقط بگو دیگه چی می خوای !
    -پول هم می خوام ، اگه بتونی توی خونه تون پیدا کنی !
    -خودم قلکمو می شکنم و همه ی پول ها مو برات میارم !
    اقای مدیر که متوجه ی صبحت طولانی من و امیر محمد شده بود از توی پنجره ی دفتر داد زد که :
    -اقای احمدی زنگ اخر داره تموم می شه ، می تونید با هم برید منزل .
    -متشکرم ، ممنون .
    امیر محمد با عجله به کلاس رفت و کتاب هاشو اورد و هر دو به طرف منزل حرکت کردیم و توی راه به او گفتم :
    -تند تند تعریف کن و بقیه شو بگو .
    -من رفتم خونه و تا مادر به طرف منزل دایی رفت تمام خونه رو گشتم و بالاخره سند رو پیدا کردم و ان قدر زیر و رو شکستم و تمام پول های توشو روی یک تکه کاغذ نوشتم و امده گذاشتم تا نازنین رو ببینم .
    ظهر شد و مادر اومد و برای نازنین اسپند دود کرد و گفت : هزار ماشالله به این عروس !
    همه ی فامیل و زن های همسایه ریختند توی باغ دایی و اجاق زدندت و مشغول درست کردن غذا شدند و من منتظر فرصت بودم تا نازنین رو تنها گیر بیاورم ، مادر برای کمک به باغ دایی رفت و من از وسط باغ مواظب اتاق نازنین بودم ولی اون حتی لحظه ای هم تنها نمی شد که برم و ادرس و پو رو بهش بدم . یک لحظه خودمو به پنجره اتاقش رسوندم و دیدک که یکی از زن های ده داره اونو ارایش می کنه و نازنین که داشت گریه می کرد وقتی منو دید بعد دعوام کرد و گفت :
    -پسر خوب نیست اینجور موقع ها به عروس نگاه کنه . برو موقع شروع جشن بیا .
    من مجبور شدم از کنار پنجره کنار برم ولی همون نزدیکی ها پشت یک درخت ایستادم و منتظر موقعیت شدم . ساعت 4 بعد از ظهر همه برای ناهار خوردن به خونه ی دایی رفتند و منو هم صدا کردند . من ادرس و کیسه ی پول ها رو به سختی توی شلوارم جا دادم و سر سفره نشستم ، نازنین توی اتاقش بود و ناهارش رو بردند که همون جا بخوره ، همه ساکت بودند و انگار نه انگار که عروسیه گاهی وقت ها صدای ناله ی نازنین به گوش می رسید ، چند بار خواستم برم به اتاقش ، ولی همه بودند و در اتاقش هم از بیرون قفل بود . یک لحظه از داخل اتاق صدا زد :
    می خوام برم دستشوئی . زن دایی بلند شد و قفل در رو باز کرد و نازنین با قبافه ای گرفته و ناراحت از اتاق بیرون اومد و به طرف دستشویی رفت و زن دایی پشت سرش رفت و تم در دستشوئی ایستاد . من از موقعیت استفاده کردم و رفتم توی باغ و از پشت دستشوئی به پنجره ش نزدیک شدم و اهسته گفتم :
    نازنین ، اینو بگیر ، بعد کیسه ی پول رو که ادرس هم توش بود از لای پنجره دستشویی به داخل پرت کردم . نازنین از اون طرف گفت :
    -داداشم الهی فدات بشم . زود برو خونه تون و مواظب باش کسی چیزی نفهمه !
    من به سرعت باغ رو دور زدم و از ته باغ به طرف خونه مون رفتم و قلبم از ترس داشت از سینه ام بیرون می زد . شب شد و مردم زیادی برای دیدن عروسی از در باغ وارد منزل دایی شدند . صدای ساز و دهل فضای ده رو پر کرده بود و دایی و کد خدا دم در باغ به میهمان ها خوش امد می گفتند . صدای هلهله ی زن ها از داخل اتاق ها به گوشمی رسید ولی هنوز اقا برای عقد نیومده بود . من توی قسمت مردونه نشسته بودم ولی حواسم به اتاق نازنین بود . پرده های اتاق کشیده شده بود و زن های زیادی توی اتاق عروس جمع شده بودند .
    -داداش مادر دم باغ وایساده و بقیه ش باشه بعد به در خونمون نزدیک شدیم . و مادر مضطرب در باغ ایستاده بود و با دیدن من تعجب کرد و پرسید :
    -تو اینجا چه کار می کنی ؟
    و بعد گریه کنان گفت :
    -اگه بدونی چه بلایی سرمون اومده !
    من به امیر محمد اشاره کردم که به منزل بره و به مادر گفتم :
    -چی شده مادر ، من که وقتی دیدم هیچ کس توی خونه نیست دیوونه شدم بالاخره یکی می گه اینجا چه خبر شده یا نه ! شما کجا بودید ؟ من الان دو ساعته دارم دنبالتون می گردم .
    -دیشب عقد کنون نازنین بود و ...
    -پس بالاخره سر منو دور دیدین و کار خودتو کردین ، خب به سلامتی اول بگین نازنین کجاست ؟ سالمه ، حالش خوبه ؟
    -نازنین فرار کرد !
    -فرار کرد ؟ چه طوری ؟ کجا رفت ؟
    -از پنجره ی اتاقش ،شیشه رو شکست و سوار اسب تو شد و رفت ف دیشب تا الان تمام اطرف و باغ های دوست و اشنا رو گشتیم ، اثری از اون نیست ، داداشم وقتی فهمید داشت سکته می کرد ، نازنین ابروی همه رو برد ، اگه داداشم از ناراحتی دق کنه خونش گردن نازنینه .
    -کی فرار کرد که کسی نفهمید !
    -قبل از اینکه اقا خطبه ی عقد رو بخونه به مادرش و من گفت : تو این اتاق ان قدر جمعیت زیاده که حالم داره بهم می خوره اقلا یک دقیقه منو تنها بگذارین تا نفسی بکشم . و ما غافل شدیم و به زن ها گفتیم از اتاق بیرون برند و زن داداشم حتی در اتاقشو قفل هم کرد ، صدای ساز و دهل او قدر زیاد بود که هیچ کس صدای شکستن شیشه رو نشنید ، بعد از نیم ساعت در اتاق رو باز کردیم و رفتیم داخل و دیدیم که لباس هاشو کنده و ریخته وسط اتاق و یک دست لباس مردونه پوشیده و از شیشه ی اتاقش فرار کرده .
    -پنجره ی اتاقش هم قفل بود ؟
    -اره داداشم برای این که فرار نکنه اونو هم قفل کرده بود ، نمی دونم چه طور شد که کسی اونو ندید . ان قدر همه سر گرم رقص و پایکوبی و خوردن بودند که کسی نگاهش به اون طرف نیفتاد و اون تونست فرار کنه .
    وقتی مادر حرفش تموم شد دوباره زد زیر گریه و کم کم صدای ازدحام کسانی که با اسب به دنبال اون رفته بودند به گوش رسید و میون اون ها دائیم که با چهره ای برافروخته به طرف خونه ش می رفت نگاهی به من انداخت و بعد سرشو زیر انداخت و بدون هیچ عکس العملی به طرف ساختمون رفت . زن دایی از دور من و مادر رو دید و با حالتی اشفته به طرف ما اومد و با دیدن من گفت :
    -خیالت راحت شد ؟ ان قدر زیر پای این دختر بیچاره نشستی ، تا عاقبت فراریش دادی .
    من که به اندازه ی کافی زجر کشیده و از شدت اضطراب داشتم خفه می شدم سکوت کرده و به مادر گفتم :
    -من برمی گردم تهران ، اگه خبری شد و نازنین پیدا شد به من تلگراف بزنید . من دیگه توی این ده لعنتی نمی یام .
    بعد به طرف ساختمون رفتم و با امیر محمد خداحافظی کردم و اون در گوشم گفت :
    -انشالله الان که بری تهران ، نازنین پشت در خونه منتظرت نشسته ، از قول من به او سلام برسون .
    اون با اطمینان خاطر این حرف رو زد و با من دست داد و خداحافظی کرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 21

    ساکمو برداشتم و بعد از خداحافظی با مادر به طرف در باغ اومدم.موقع خروج رضا رعیت دایی و مجید و رسول در حالی که از گشتن به دنبال نازنین دهانه ی اسب هاشونو گرفته و برمی گشتند دیدم.
    مجید به طرف اومد یقه لباسمو گرفت و گفت:
    -بالاخره می کشمت ، همه اش تقصیر تو بود!
    من خونسرد و بی تفاوت گفتم:
    -برای تو آدم کشی خیلی راحته ، کور خوندی ، کاری کردم که سرت بره بالای دار و اون کسانی که کمکت کردند سال ها باید توی زندان آب خنک بخورند.
    از این حرف من کمی جا خورد و یقه لباسمو رها کرد و رسول که تا چند لحظه پیش حالت حمله به خودش گرفته بود رنگ از رخش پرید و عقب نشینی کرد و یه مجید گفت:
    -بیا بریم ، حالا وقت این حرف ها نیست.
    به تهران برگشتم و توی راه همه اش ناراحت بودم که الان نازنین مجبوره توی کوچه بنشینه تا من برسم ولی فکر اینکه می تونم اونو ببینم آنقد شادم میکرد که طول راه رو با آرامش گذروندم.بالاخره به خونه نزدیک شدم و از سر کوچه نگاهی به خونه کردم و هیچکس رو اونجا ندیدم.اول ناراحت شدم ولی بعد فکر کردم خونه ی یکی از همسایه هاست بنابراین در خونه های اطراف رو زدم و سوال کردم کسی از تهران اینجا نیومده و همه گفتند:«نه» یک لحظه سرم گیج رفت و به سختی خودمو به خونه رسوندم و روی زمین ولو شدم.حال عجیبی داشتم ، نمی دونستم باید چکار کنم ، نمی دونستم چی شده!بی اختیار گریه م گرفت.صدای ضجه هام اونقدر بلند بود که کم کم به فریاد تبدیل شد ، اون قدر گریه کردم و توی سر خودم زدم که از حال رفتم.ساعت 12 شب به هوش اومدم ، همه جا تاریک بود ، تمام بدنم روی سنگفرش حیاط خشک شده بود به سختی از جا بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و موقع خوابیدن دوباره به یاد بدبختی که به سرم اومده بود افتادم و باز گریه کردم ، هیچ وقت توی زندگیم آنقدر گریه نکرده بودم ، مضطرب و نگران بودم و حالتی داشتم که نمی دونستم باید چه کار کنم ، مثل آدمی که توی یک بن بست گیر کرده باشه و همه به دنبالش باشند سردرگم بودم.تا صبح نخوابیدم و صبح به سختی از رختخواب بیرون اومدم ، سر و صورتم پف کرده و حالت آشفته ای داشتم ، بغض گلومو گرفته بود و از شدت ناراحتی قیافه ام مثل آدمهای معتاد شده بود.تا ظهر توی خونه چشم براه موندم و دوباره تصمیم گرفتم به ده برگردم شاید اون برگشته باشه ، در خونه ی یکی از همسایه ها رو زدم و کلید خونه رو بهش دادم و سفارش کردم که اگر خواهرم از ده اومد کلید رو بهش بدهند و به طرف ده حرکت کردم.شب شده بود که به ده رسیده و از مینی بوس پیاده شدم و به سرعت خودمو به باغ رسوندم و بعد از دیدن مادر اولین جمله ای که پرسیدم این بود:
    -نازنین برگشت؟
    -نه مادر ، مگه قرار بود برگرده!ای کاش بر میگشت ، داداشم داره از غصه می میره ، مخصوصاً که کدخدا هم با مجید اومدند و هر چی از دهنشون در میومد بهش گفتند و رفتند.اون خیلی سرشکسته شده دیگه کمرش راست نمیشه.
    -کدخدا غلط کرد ، با اون پسر وحشی و ادم کشش.
    خون جلوی چشم هامو گرفته بود ، به امیر محمد گفتم:
    -من میرم تهران ، اگر نازنین برگشت حتماً به من تلگراف بزن ، ضمناً هیچوقت به کسی نگو که آدرس و پول بهش دادی ، حتی به مادر!خدای نکرده می ترسم اتفاقی براش بیفته و کاسه کوزه ها سرتو بشکنه.
    به طرف خونه ی دایی رفتم ، در مسیر کوتاه خونه ی خودمون تا اونجا هزاران حرف توی دلم انباشتم تا همه رو تحویلش بدم.وقتی رسیدم قلبم از هیجان و ناراحتی داشت از گلوم بیرون میزد ، درو باز کردم و بدون اینکه به زن دایی سلام کنم ازش پرسیدم:
    -دایی کجاست؟
    -چه کارش داری؟دائیت مرده ، آبروش رفته.
    به طرف اتاق ها رفتم و در یکی از اونها رو باز دیدم ، داخل شدم و اونو دیدم که روی یک تشک خوابیده و چشم هاش باز بود ولی حرف نمیزد وقتی منو دید هیچی نگفت و من گفتم:
    -دایی من اومدم قط به شما بگم اگر نازنین مرده باشه بهتره تا زنده می موندم و زن این پسر کثافت می شد.برای ثابت کردن حرفم این نامه رو بهتون میدم بخونید ولی باید بعد از خوندن پس بدید.اگر کدخدا اومد و به شما توهین کرد به استناد این نامه می تونید پسرشو به لجن بکشید.
    دایی توی رختخوابش نیم خیز شد و من نامه ی گلناز رو بهش نشون دادم و اون خوند و حس کردم خون توی رگ هاش به جوش اومد و نگاهی به من کرد و گریه رو سرداد و من از دیدن اشک هاش که از صورتش سرازیر شده و به ریشش رسیده بود آنقدر گریه کردم که زن دایی به اتاق اومد و گفت:
    -بسه دیگه ، ما رو بدبخت کردی حالا می خوای داییتو هم بکشی.
    دایی که تا اون لحظه کلمه ای حرف نزده بود فریاد زد:
    -خفه شو زن ، ما نادون بودیم و دور و برمونو نیگا نکردیم ، این پسر از همه ی ما عاقل تر و فهمیده تره ، ای کاش نازنین مرده باشه ، حالا دیگه من میدونم جواب اون کدخدای از خدا بی خبرو چی بدم.
    زن دایی با تعجب نگاهی به من کرد و از اتاق خارج شد و من نامه رو از دایی گرفتم و بوسیدمش و اونجا رو ترک کردم.
    نیمه شب به تهران رسیدم و با کلید درو باز کردم ، دلم می خواست وقتی در باز میشه نازنین رو به روم ایستاده باشه ولی همه ی چراع ها خاموش بود و هیچکس اونجا نبود.مایوسانه به رختخوابم پناه بردم و با سردرد شدید چند ساعتی با افکاری آشفته به دانشگاه رفتم ولی سرکلاس حواس درست و حسابی نداشتم ، فکرم روی درس متمرکز نمی شد.وقتی کلاس ها تعطیل شد استاد بیرون از کلاس جلومو گرفت و گفت:
    -آقای احمدی اتفاقی افتاده؟من برای شما خیلی نگرانم ، چهره تون خیلی گرفته ست.
    -متشکرم استاد از اینکه شما به فکر من هستید ، چیز مهمی نیست ، مشکل خانوادگیه!
    -شما بهترین دانشجوی من هستید دلم نمی خواد مشکلات زندگی باعث اُفت تحصیلی شما بشن.جایی کار می کنید یا نه؟
    -نه!دنبالش هستم ولی متأسفانه تا به حال موفق به پیدا کردن کار نشدم.
    -فکر میکنم بتونم در این مورد کمکتون کنم.
    از دانشگاه بیرون اومده و به طرف خونه رفتم.روزهای کسل کننده و انتظار بیهوده ی من برای برگشت نازنین باعث شد که آدم منزوی بشم و با هیچکس رابطه ی دوستانه ای برقرار نکنم.یک ماه بعد دایی به خونه ام اومد و توی صحبت هاش گفت:
    -از اون روزی که تو رفتی تمام پاسگاه های اطراف ده رو سر زدم و به پلیس تهران هم مشخصات نازنین رو دادم حتی پزشک قانونی هم رفتم.
    از شنیدن جمله ی آخر دایی تنم به لرزه افتاد و گریه کنان گفتم:
    -من هنوز مایوس نشدم ، شما چرا اینطور راحت درباره ی احتمال مرگ دخترتون صحبت می کنید!
    -من هم دلم میخواد اون زنده باشه ، ولی به نظر تو میشه؟آخر این همه وقت اون کجاست که به خونه برنگشته؟نمی دونم کجاست و چه بلایی سرش اومده ولی اگر جنازه ش پیدا بشه شاید دیگه چشم براهی ما هم تموم بشه ، مادرش خوراک شب و روزش گریه ست ، زندگیمون از هم پاشیده ، نمیدونم چه بدی کردم که باید این طور عذاب بکشم!به هر جهت من آدرس تو رو هم دادم که اگر خبری بشه به تو اطلاع بدن.
    دایی به ده برگشت و من خودمو توی کتاب های دانشگاه غرق کردم ، استادم کاری توی یک شرکت برام پیدا کرد و عصرها مشغول کار شدم و تونستم یک تلفن برای خونه بخرم.مادر پانزده روز یک بار میومد و سرو سامونی به وضع خونه می داد و دوباره به ده بر میگشت و من همچنان تنها و غمگین به زندگی کسل کننده ام ادامه می دادم.
    شش ماه بعد یک شب خسته و کوفته از شرکت برگشتم و درو که باز کردم پام به پاکت نامه ای خورد با تعجب دولا شدم و برداشتمش و به دقت آدرس گیرنده رو خوندم ، بعد از اینکه مطمئن شدم نامه برای خودم اومده به آدرش فرستنده دقت کردم و متوجه شدم از خارج از کشور اومده با عجله به طرف اتاقم رفتم ، چراغ ها را روشن کرده و پاکت رو باز کردم ، متن نامه این بود.

    برادر علیرضا با سلام ،
    من یک ایرانی مقیم کشور دوبی هستم ، حدود هفت ماه پیش خانمی به منزل ما اومد و از ما کمک خواست ، طبق شناسنامه ای که همراه داره نامش ربابه تاجبخش ، بیست و سه ساله است ولی ادعا میکنه خواهر شماست و اسم واقعیش نازنین امیری فرزند محمود و هجده ساله است.
    چند روز بعد از امدن ایشان به منزل ما عکس و مشخصات ظاهری ایشان در روزنامه به عنوان همسر یکی از شیخ های این منطقه چاپ شد که در روزنامه به اختلال حواس ایشان اشاره شده بود ، ما ایشان را به پزشک خانوادگی خودمان نشان دادیم و پس از معاینات تشخیص داد که ایشان سالم هستند و چون از نظر قانونی ما نمی توانیم ایشان را به مدت طولانی در منزل خود نگه داریم از شما تمنا میکنم اگر

    پایان ص
    93



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    94-97 قسمت 22

    ایشان واقعا ً همشیرۀ شماست به همراه پدر و شناسنامۀ واقعی ایشان به آدرس پشت پاکت مراجعه کنید. لازم تذکر است که اگر در مدت یک ماه نتوانید به اینجا بیایید و یا با ما مکاتبه ای نداشته باشید مجبوریم ایشان را به مقامات پلیس تحویل دهیم.
    با تشکر

    عرق سردی روی پیشونیم نشست، نفسم توی سینه حبس و انگار داشتم خفه می شدم. یک لحظه فکر کردم نازنین کجا و دوبی کجا. بعد شادی وصف ناپذیری تمام وجودمو گرفت، از شوق زنده بودنش تمام وجودم به لرزه افتاد، نمی دونستم چه کار باید کنم، فورا ً تصمیم گرفتم جواب نامه رو بدم و اعلام کنم که به زودی برای آوردنش به ایران، به دوبی می آیم.
    نامه رو سریعا ً پست کردم و تلگرافی به دایی زدم و ازش خواستم همراه شناسنامه خودش و نازنین به تهران بیاد و دربارۀ پیدا شدن نازنین هیچ صحبتی با کسی نکنه.
    دو روز بعد من و دایی که از یک طرف پیدا شدن نازنین خوشحال بودیم و از طرف دیگه به خاطر تعصبات پوچ ناراحت، بعد از گرفتن پاسپورت و بلیط، پانزده روز بعد هر دو به دوبی و به منزلی که نازنین اونجا بود، رفتیم. وقتی در به روی ما باز شد خانمی با حجاب کامل به پیشوازمان اومد و مارو به اتاق پذیرایی دعوت کرد، بعد درو بست و گفت:
    - قبل از این که اونو ببینید لازم می دونم نکاتی رو بهتون گوشزد کنم، اول این که هیجان زده و مضطرب با اون رو به رو نشین، بعد این که سؤال پیچش نکنید، و از همه مهم تر این که اگر زیاد با شما حرف نزد ناراحت نشید، اون برای من تمام حرف هاشو گفته و آن قدر این مدت زجر کشیده که به قول روانپزشک ها ترجیح می ده گذشته شو فراموش کنه، شما هر سؤالی دارید از من بپرسید، می بخشید من نمی خوام فضولی کنم و به خاطر سلامتی اون مجبورم این نکات رو متذکر بشم.
    من از اون خانم تشکر کردم و بعد شوهرش به اتاق پذیرایی اومد و شناسنامۀ نازنین و پدرش رو دید و وقتی مطمئن شد که ما خانوادۀ نازنین هستیم گفت:
    - من خوشحالم که به حرف های خواهرم نازنین اعتماد کردم، با این که خیلی غیرقابل درک بود ولی به همۀ ما ثابت شد که زیر سقف این آسمون اتفاقاتی می افته که در حالت عادی تصورش هم برای انسان غیرممکنه.
    بعد از اتاق بیرون رفت و خانمش رو هم صدا کرد و اون هم از اتاق خارج شد و نازنین به اتاق اومد.
    یک لحظه حس کردم اون دختر نازنین نیست. به نظرم رسید که سال ها پیر و شکسته شده، قیافه ای رنجور و افسرده و حالتی پژمرده داشت و به خلاف گذشته که وقتی منو می دید خیلی خوشحال می شد، احساس کردم از دیدن من و پدرش اصلا ً خوشحال نیست. نگاهی به من انداخت و بعد به دایی نگاه کرد و چشم هایش پر از اشک شد و بعد سرشو زیر انداخت و زانوهاش خم شد و روی زمین نشست، بعد شروع کرد به گریه کردن.
    از این حالت اون آن قدر ناراحت شدم که به طرفش رفتم و بدون در نظر گرفتن وجود دایی نوازشش کردم و گفتم:
    - عزیز دلم، تو رو خدا گریه نکن، حالا دیگه پهلوی منی، یادته یه روز می گفتی وقتی با منی از هیچ چیز نمی ترسی، دیگه تنهات نمی ذارم، گریه نکن.
    اون بدون این که به حرف های من توجهی بکنه به گریه اش ادامه داد، لحظه ای به پشت برگشتم تا دایی رو ببینم و با تعجب دیدم پیرمرد نشسته و اشک می ریزه و صورتش خیس از گریه هایی که شاید مدت ها توی دلش تلمبار شده و تازه فرصتی برای ریختن پیدا کرده است. نازنین هم چنان گریه می کرد و از صدای ضجّه های اون خانم صاحبخونه به اتاق اومد و به من گفت:
    - مگه نگفتم ناراحتش نکنید! اون نباید گریه کنه.
    بعد اونو بغل کرد و سرشو توی سینه ش گرفت و نوازشش کرد و آروم با اون صحبت کرد و نازنین بعد از چند لحظه ساکت شد.
    از دیدن نازنین به صورت یک بیمار روانی حالم دگرگون شد ولی همین که اونو از نظر جسمی سالم می دیدم خدا رو شکر کردم.
    خانوادۀ محترم آقای ابراهیمی که ما میهمانشان بودیم از ما پذیرایی گرمی کردند و بعد از سه روز که ما اونجا بودیم، به آقای ابراهیمی گفتم:
    - شما فقط ما رو راهنمایی کنید که چه طور نازنین رو از اینجا ببریم!
    - راستش این طور که من فهمیدم، نازنین توسط یک باند قاچاقچی به اینجا آورده شده و از نظر دولت اینجا هویتش ربابۀ تاجبخشه و اگر شما بخواهید به پلیس مراجعه کنید و حقیقت ماجرا رو بگید اونها نه تنها باور نمی کنند بلکه ممکنه شما رو به عنوان دزد زن شوهردار تحت تعقیب قرار داده، مشکل شما رو زیادتر کنند، بنابراین به طور قانونی نمی تونید اونو از اینجا ببرید.
    - پس باید چه کار کنیم؟
    - من فکر می کنم همون طوری که به صورت غیرقانونی وارد این کشور شده باید به طور غیرقانونی هم خارج بشه.
    - شما راهی برای این کار می شناسید؟
    - باید به چند نفر از دوستانم سفارش کنم، تا در این مورد تحقیق کنند و نتیجه رو به ما اطلاع بدند.
    - ما نمی خواهیم بیشتر از این مزاحم شما باشیم، شرمندۀ شما هستیم.
    - اختیار دارید، بالاخره ما هم ایرانی هستیم و خواهر و برادر شما، هر کاری از دستمون بربیاد دریغ نمی کنیم.
    - شما خیلی جوانمرد هستید، امیدوارم یک روز بتونم جبران کنم.
    - احتیاجی به جبران نیست، همین که شما موفق بشید برای من کافیه.
    نازنین کنار ما بود ولی فقط به ما نگاه می کرد و هیچ حرفی نمی زد. دایی مرتب به او نگاه می کرد و گاه می گفت: «لعنت به من، همش تقصیر منه.»
    یک هفته بعد آقای ابراهیمی به منزل آمد و گفت:
    - یکی از دوستان من با گروهی که در امر قاچاق لوازم صوتی هستند آشناست و ضمنا ً اعلام کرد که می تونه به ما کمک کنه، البته این کار خیلی خطرناکِ و اگر پلیس ردّی از اونها پیدا کنه همۀ ما رو لو می دن و در واقع این کار یک ریسک بزرگِ ولی جز این چاره ای نداریم، باید به یاری خدا پیش بریم تا ببینیم خدا چی می خواد.
    من بعد از تشکر گفتم:
    - از نظر مادی هر خرجی داشته باشه مهم نیست فقط نجات نازنین از اینجا برای ما اهمیت داره.
    - می دونم، مطمئنم که نجات اون برای شما خیلی مهمه، حالا قراره راهش رو بپرسه و به من اطلاع بده.
    نازنین در مدتی که ما اونجا بودیم کوچک ترین ارتباط صمیمانه ای با ما برقرار نکرد و من که کنجکاوانه به دنبال علت ناراحتی روحی اون بودم یک روز به سراغ خانم ابراهیمی رفتم و از او پرسیدم:
    - شما از ماجرای دزدیده شدن نازنین چی می دونین؟
    - من فقط به اندازه ای می دونم که خودش گفته، چون دکتر به ما تأکید کرد برای اتفاقاتی که افتاده هیچ سؤال و یا فشاری به اون نیاریم. اون در واقع از نظر روحی مریضه و شما در ایران هم باید تحت نظر یک روانپزشک معالجه ش کنید.
    - می تونم از شما خواهش کنم تا اون حدی که می دونید به من هم اطلاعاتی بدید چون به قول خودتون من باید چیزی داشته باشم تا با روانپزشک در ایران بتونم مطرح کنم که بتونه ریشۀ ناراحتی اونو پیدا کنه چون از قرار معلوم اون در حال حاضر راضی به ایجاد ارتباط با هیچ کس نیست.
    - من حاضرم باهاتون صحبت کنم ولی نه در منزل، نازنین نباید بفهمه که من همه چیزو به شما می گم چون اعتمادش از من سلب می شه.
    - باشه، هر طور شما صلاح بدونید.
    - می تونیم امروز با هم بریم بیرون به بهانۀ خرید با هم باشیم و فقط اجازه بدید من به ابراهیمی بگم، بعد هر ساعتی شما آماده باشید این کار رو انجام می دیم.
    - متشکرم، من فقط منتظرم که هر چه زودتر با شما صحبت کنم.
    خانم ابراهیمی عصر همون روز خارج از منزل با من قرار ملاقات گذاشت و بعد از گفتن مقدماتی دربارۀ باند قاچاق دختر و زن از تمام کشورها به شیخ نشین های کشورهای عربی، گفت:
    - ما معمولا ً جز با ایرانی ها و تعداد کمی از افراد بیگانه با مردم اینجا تماس زیادی نداریم، بنابراین شبی که نازنین در منزل ما رو زد با تردید همراه شوهرم به سراغ در رفتیم. دیروقت بود و ما بعد از باز کردن در اونو در حالی دیدیم که با لباسی نامناسب و مویی آشفته پشت در ایستاده بود و التماس می کرد. شوهرم ابتدا به تصور این که اون زن مزاحمی است درو بست ولی نازنین پشت در نشست و گریه کرد و التماس که اگر منو راه ندین روز قیامت مسئولید، من احتیاج به کمک شما دارم و با گفتن این حرف من فهمیدم اون هموطن ماست، شوهرم درو باز کرد و اون به سرعت داخل خانه اومد و درو بست و بلافاصله توی بغل من از هوش رفت. من که دلم شدیدا ً برای او سوخته بود به کمک ابراهیمی اونو به اتاقی بردیم و به او شربت دادیم و کمک کردیم تا به هوش بیاد و اون بعد از باز کردن چشم هاش گفت: «شما منو نجات دادین» و بعد شروع به گریه کرد و اون قدر زار زد تا دوباره از هوش رفت. من و شوهرم از دیدن اون ناراحت و نگران شدیم ولی ترجیح دادیم از او هیچ سؤالی نکنیم تا خودش با میل و رغبت ماجرا رو برای ما تعریف کنه.

    پایان ص 97




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 23

    نازنین حدود سه روز مثل آدم های مریض توی رختخواب بود و مات زده به گوشه ای از اتاق نگاه می کرد و من فقط از دور مراقب اون بودم و بهش تا اونجائی که تونستم محبت کردم تا اعتمادش رو جلب کنم و بعد اون خودش به من احساس نزدیکی کرد و یک روز گفت:
    - نمی دونم اسم شما چیه ولی اینو فهمیدم که خیلی انسان هستید و مثل مادرم به من محبت کردید.
    - اسم من مریمِ و فکر می کنم کار زیادی برای تو انجام ندادم، اگر دوست داری منو مثل مادرت بدونی خوشحال می شم.
    اون سرشو روی سینۀ من گذاشت و گفت:
    - شما واقعاً بوی مادرم رو می دید، الان نمی دونم اون از دوری من چه به روزگارش اومده، شاید هم فکر کرده که من مرده ام.
    - هیچ مادری حتی اگر فرزندش رو جلوی چشمش توی قبر بگذارند هم باورش نمی شه که اون مرده باشه، و همیشه چشم براه اولادش می مونه، بنابراین تو هم اینو بدون که مادرت منتظرته، حالا بگو ببینم از کجا سر از اینجا درآوری؟
    - از یادآوریش عذاب می کشم ولی به شما می گم من یک عروس فراری هستم.
    - چرا فرار کردی!
    - برای این که نمی خواستم با نامزدم ازدواج کنم، اون مرد پست و کثیفی بود ولی پدر و مادرم بساط عقد و عروسی راه انداختند و منو مجبور کردند سر سفرۀ عقد بنشینم، ما توی یک ده زندگی می کردیم و من قبل از اینکه خطبۀ عقد خوانده شود لباس برادرم را پوشیدم و شیشه پنجرۀ اتاقم را شکستم و با اسب فرار کردم. وقتی به جاده رسیدم هوا تاریک شده بود، ترسیده بودم ولی آن قدر از اون پسر لعنتی متنفر بودم که هیچی نمی فهمیدم جز این که اسب رو بتازونم و از اون جا دور بشم.
    - هدفت کجا بود؟ یعنی می خواستی کجا بری؟
    - تهران، خونۀ برادرم، آدرس رو داشتم و مقداری هم پول همراهم بود.
    - یعنی تو نمی دونستی که با اسب نمی شه مسافت زیادی رو طی کرد؟
    - نه! من هیچی نمی دونستم، فقط اینو می دونستم که باید فرار کنم و اون قدر به اسب فشار آوردم که دو سه ساعت بعد از حرکتم حس کردم سرعت اون کم شد و دیگه نتونست به من سواری بده بعد پیاده شدم و دهانۀ اونو گرفتم، هوا کاملاً تاریک بود و من تازه داشتم احساس وحشت می کردم که چراغ اتومبیلی توجهمو جلب کرد و من که درمانده و خسته بودم جلوی ماشین دست نگهداشتم. ماشین ایستاد و دو نفر مرد یکی راننده و یکی در کنارش از من سؤال کردند:
    - کمک نمی خوای؟
    و من که باورم شده بود می خوان کمکم کنند به اونها گفتم:
    - بله، ممنون می شم، اسبم قدرت حرکت نداره.
    - کجا می ری! مقصدت کجاست؟
    - تهران.
    - اسبتو چه کار می کنی؟
    - همین جا می بندمش، فردا برادرم میاد دنبالش و می بردش.
    مرد نگاهی به چهرۀ من کرد و گفت:
    - تو دختری؟ پس چرا لباس مردونه پوشیدی!
    - به خاطر سواری.
    - این موقع شب، با این همه آرایش! خب سوار شو ما می بریمت تهران، خودمون هم باید به تهران بریم، راهمون با هم یکیه.
    من اسب رو به درختی بستم و با دلواپسی سوار شدم و بعد از سوار شدن از نگاه های مرموز اون دو مرد دلم شور افتاد و پشیمون شدم و گفتم:
    - مزاحم شما نباشم! می تونم پیاده بشم و بعد از استراحت اسبم با اون بقیۀ راه رو ادامه بدم.
    - نه دخترجون چه مزاحمتی! تازه تو فکر کردی از اینجا تا تهران رو می تونی با اسب بری؟
    تو چند سالته که این قدر ساده لوحی؟
    - هجده سال.
    - خوبه، خوبه، ما می بریمت، خاطر جمع تا صبح تهران هستیم.
    توی راه اون دو مرد هیچ حرف نزدند و فقط گاه گاهی نگاه های مرموزی به هم می کردند که من نگران شدم ولی چاره ای نداشتم، بالاخره توی تاریک و روشن هوا به تهران رسیدیم و من که از ترس گم کردن آدرس اونو حفظ کرده بودم منتظر شدم تا ازم سؤال بشه کجا می خوام برم ولی اون دو مرد بدون این که حرفی بزنند به در خونه ای رفتند و یکی از اون ها پیاده شد و من دستپاچه شدم و خواستم پیاده بشم که راننده گفت:
    - عجله نکن می ریم تو یه چای می خوریم بعد می رسونمت.
    - نه! من باید الان به خونمون برم، پیاده نمی شم شما چای بخور و بیا. اصلاً خودم میرم ببخشید مزاحم شما شدم.
    دستگیره درو گرفتم تا بازش کنم که مرد گاز داد و رفت توی حیاط و مرد دیگه درو بست.
    من جیغ زدم و فریاد زدم: «کمک، کمک»، و اون دو مرد خندیدند و گفتند: «اینجا اگر سر کسی هم بریده بشه همسایه ها سرشونو از در خونه هاشون بیرون نمیارن، بیخودی خودتو خسته نکن، مگه نمی بینی خونه های اینجا چه قدر با هم فاصله داره، اینجا بالا شهره و کسی به کسی کار نداره.» من به گریه افتادم و گفتم:
    - تورو خدا بگذارید برم، شماها کی هستید؟ از جون من چی می خواین! من بیخود سوار ماشینتون شدم.
    - درسته، ولی حالا دیگه کاری نمی تونی بکنی، فعلاً تو چنگ ما هستی بی خودی فریاد نزن.» من اشک ریختم و التماس کردم ولی هیچ کدوم اهمیتی ندادند و خونسرد در ماشینو باز کردند و یکیشون به زور منو بیرون کشید و به طرف ساختمون برد، من مرتب فریاد می زدم و مقاومت می کردم و نمی خواستم به ساختمون وارد بشم و یکی از اون مردها سیلی محکمی به من زد و اون یکی دیگه گفت:
    - چرا این کارو کردی! خجالت بکش دیگه دست روش بلند نکن صورتش زخمی می شه!
    اون ها بدون این که به جیغ و داد من اهمیت بدند منو به داخل ساختمون بردند و توی اون خونۀ بزرگ توی یکی از اتاق ها زندانی کردند، من اون قدر گریه و زاری کردم و به در و پنجره کوبیدم که نفهمیدم کی از حال رفتم. وقتی به هوش اومدم یک بشقاب غذا و یک لیوان آب داخل سینی کف اتاق گذاشته شده بود ولی در اتاق هنوز بسته بود، رفتم جلو و دستگیره درو پیچوندم شاید باز بشه ولی در قفل بود، آهسته گوش دادم، صدای یکی از مردها که با تلفن صحبت می کرد به گوشم رسید که گفت:
    - آره، بد نیست، دهاتیه ولی اگر سر و لباسشو عوض کنیم خوب می شه.
    از شنیدن این حرف ها که مفهوم واقعیشو نمی فهمیدم سردرد عجیبی گرفته و گوشه ای از اتاق نشستم و زانوی غم بغل گرفتم، هر چه فکر کردم چه طور از دستشون نجات پیدا کنم هیچ راهی به نظرم نرسید، از جا بلند شده و به طرف در رفتم و محکم به اون کوبیدم و فریاد زدم:
    - خواهش می کنم باز کنید.
    ولی هیچ کس جوابمو نداد، فکر کردم شاید دلشون به رحم بیاد بنابراین شروع کردم به گریه کردن با صدای بلند و التماس کردم و گفتم:
    - «اگر منو به خونه مون برسونید هر چه پول بخواهید بهتون می دم.» ولی حرف های من همه بیهوده بود و از بیرون در هیچ جوابی نیومد، مأیوس شدم و دوباره گوشه ای نشستم و از گرسنگی ضعف عجیبی سراپای وجودمو گرفت، دلم می خواست بمیرم و زنده نباشم تا این همه بدبختی بکشم.
    غذاهارو روی زمین ریختم و نشستم و اون قدر گریه کردم تا از حال رفتم، یک لحظه از صدای در از جا بلند شدم و به طرف در رفتم. در باز شد و خانمی مسن با آرایشی غلیظ به اتاق اومد و نگاهی به من کرد و گفت:
    - اسمت چیه؟
    - به شما چه مربوطه، هر چی هست، شماها آدم دزدید! من به چه دردتون می خورم!
    برای چی منو اینجا زندانی کردین؟
    - بی خود خودتو اذیت نکن، تو دیگه دختر ما هستی، بعد هم می ری بهترین جا و زندگی خوبی رو شروع می کنی.
    - من باید برم خونه مون برادرم منتظرمه، الان همۀ خانواده ام دنبالم می گردند، مادرم نگران می شه، تورو خدا بگذارید برم خانم، کمک کنید بگذارید برگردم خونمون، می دونم که مادرم الان از ناراحتی داره دق می کنه.
    - راستی! اگه این طور فکر می کنی چرا از خونه فرار کردی؟ یا شاید هم مشکل دیگه ای داری، راستشو بگو برای چی از خونه تون فرار کردی؟
    - به خدا هیچی، غلط کردم، اگه می دونستم این طور اسیر شما می شم غلط می کردم از خونه مون بیرون بیام.
    - حالا دیگه برای این حرف ها خیلی دیر شده، بهتره به فکر زندگی جدیدت باشی و بی خودی لجبازی و سر و صدا نکنی چون دیگه هیچ کس به فریادت نمی رسه، فقط ساکت باش و به حرف های من گوش بده.
    - من به حرف های شما گوش می دم، تو رو خدا به من رحم کنید، کمکم کنید.

    پایان صفحه 101


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 24
    102-105
    -اگه دختر خوبی باشی و بی خودی خودتو به در و دیوار نزنی کمکت می کنم که بهتر پین جا بری و بهترین زندگی رو داشته باشی .
    بله اقای احمدی
    نازنین با گفتن این حرف ها انقدر نراحت شد که من بارها و بارها حرفش رو قطع کرده و می گفتم : خودتو ناراحت نکن دخترم ، وقت زیاده ، می تونی بعدا لقیه شو برام بگی و هر بار که قسمتی از بلاهایی که به سرش اومده بود رو تعریف می کرد از شدت ناراحتی چند روزی سکوت می کرد و حرف نمی زد و من به توصیه ی دکتر هیچ گونه فشاری بهش نمی اوردم تا خودش هر وقت دلش بخواد با من صحبت کنه .
    -خانم ابراهیمی شما خیلی مهربونید ، امیدوارم روزی جبران کنم ، اقلا ذره ای از محبت های شما رو .
    -ای کاش روزی ناراحتی هاش تموم بشه و برگرده به حالت اولش ... بله می گفتم ...
    نازنین ادامه داد که :
    ان قدر غصه خوردم و از اتفاقت اطرافم گبج شده بودم که داشتم از زندگیم سیر می شدم ، چند بار تصمیم گرفتم خودمو بکشم ولی نمی دونستم چه طور و با چی باید این کار رو بکنم ، چون اون ها شدیدا مواظب من بودند و حتی یک لحظه هم از من غافل نمی شدند تا این که یم روز که اون توی خونه نبود و دو مرد نگهبان من بودند ، یک لحظه حس کردم در اتاق به ارومی باز شد ، عصر بود و من خوابیده بودم ، همه جا سکوت بود و انگار هیچ کس توی خونه نبود یا اگر هعم بود خراب بود . من سرمو به طرف در برگردوندم و نگاهی کردم ، دیدم یک مرد وارد اتاق شد و به ارومی درو بست ، اون قدر بی رمق و بی حال شده بودم که حتی قدرت نداشتم بپرسم تو کی هستی و فکر کردم کاری داره و بعد از انجامش از اتاق بیرون می ره بنابراین سرمو زیر ملافه کردم و چشم هامو بستم که یک دفعه حس کردم مرد خودشو به من رسوند و تا ملافه رو کنار زدم دیدم با قیافه ای وحشی و چشم های حریص به طرفم اومد و گفت :
    قربونت برم ، خودم فدات می شم و نمی گذارم کسی اذیتت کنه .
    وحشت زده از جا بلند شدم و
    گفتم :
    -چی داری می گی ! برو بیرون وگرنه جیغ می زنم ، به من نزدیک نشو .
    مرد دست ها شو باز کرد تا منو بغل کنه که به سختی خودمو از چنگش بیرون کشیدم و از در اتاق بیرون زدم و شروع به جیغ کشدن کردم و اون قدر کمک کمک گفتم تا یک دفعه مرد دیگری از یک اتاق دیگه بیرون اومد و گفت :
    -چی شده ؟ تو اینجا چی کار می کنی !
    -اون مرد می خواد منو اذیت کنه .
    -غلط می کنه .
    مرد دنبالم دوید و منو گرفت و به اتاق دیگه ای برد و درو بروم قفل کرد و بعد به سراغ مردی که می خواست منو اذیت کنه رفت و من از پشت در صدای دعوای اونها رو شنیدم :
    مرد فریاد می زد :
    خجالت نمی کشی ! مگه خانوم اون قدر سفارش نکرد که اصلا به اتاقش نزدیک نشیم . تو رفتی اونجا چه غلطی کنی ؟ اگه انگشتت بهش می خورد بدبخت بیچاره تیکه تکه ت می کردند ، می دونی اون مال کیه ؟ می تونی باهاش در بیفتی ؟ تو مستی و نمی فهمی چه کار می کنی برو زیر دوش اب سرد .
    –غلط کردم ، تو رو خدا به خانوم نگو ، نفهمیدم چطور شد . انگار شیطون توی جدلم رفت و یه دفعه سر از اتاقش در اورد ، حالا هم اتفاقی نیفتاده .
    -اگه افتاده بود که الان زیر دست و پای خودم له و لورده ات می کردم . شانس اوردی دختر زرنگیه و از چنگت فرار کرد و باز هم باید شانس بیاری درباره ی این اتفاق چیزی به خانوم نگه . دیگه صدایی نیومد و لحظه ای بعد در اتاق باز شد و منو دوباره به اتاق قبلی برگردوندند و درو قفل کردند و این دفعه کلید رو از روی در برداشتند . از مکالمه ی بین ان دو مرد و حرف هاشون اون قدر دلم شور افتاد که توی اتاق شروع کردم به راه رفتن و فکر کردن به این که چرا باید سرنوشتی به این شومی در انتظارم باشه ، روزها به همون صورت گذشت و من از شدت ناراحتی و بی اشتهایی اون قدر لاغر شدم که خانوم گفت :
    -اگه غذا نخوری میمیری .
    -اشتها ندارم .
    -چرا اشتها نداری یا لجبازی می کنی ؟
    سکوت کرده و جوابشو ندادم و اون از اتاق بیرون رفت و از فردای اون روز نمی دونم چه دارویی توی غذا ی من ریختند که همه ش گرسنه م می شد و کم کم چاق شدم و از بی حرکتی دست و پام درد گرفت تا این که بالاخره یک روز خانوم با یک چمدون لباس های رنگارنگ به اتاق اومد و درو از پشت بست و
    گفت :
    -این لباس ها رو یکی یکی بپوش و اینجا راه برو.
    -برای چی ؟
    -می خوام تماشات کنم و ببینم کدوم بیشتر بهت میاد .
    -نمی خوام ، نمی پوشم ، هیچکدومو دوست ندارم .
    -مگه اختیارت دست خودته ! یالله زود باش حرف گوش کن تا کتکت نزدم بپوش !
    قیافه اش ان قدر خشمگین شد که مجبور به اطاعت شدم و لباس ها رو پوشیدم و اون چند تا از لباس ها رو از توی چمدون جدا کرد و بیقه رو از اتاق بیرون برد . بعد خانمی رو به اتاق اورد که اون ارایگشر بود و مواهی سرم ، همچنین صورتمو ارایش کرد و گفت :
    خیلی خوشگلی ، قدر خودتو بدون ولی بمیرم الهی ، ای کاش خوشگل نبودی!
    عصر همون روز یکی از لباس ها رو تنم کردند و من با ماشین به جایی بردند که تابلوی فرودگاه داشت ، این طرف و ان طرفم دو مرد و خانم جلوی ما حرکت می کرد که یک لحظه برگشت و گفت :
    مواظب باش هیچ حرفی از دهنت بیرون نیاد وگرنه این اسلحه ای که الان توی کمرت حس می کنی شلیک می شه و می میری ، بی خود دردسر برامون درست نکن .
    من و دو مرد که یکیشون از توی جیب کتش چیزی رو به کمرم فشار می داد روی صندلی نشستیم و خانوم چیزهایی رو از کیفش در اورد و به اقایی که پشت میزی نشسته بود نشون داد ، من اصلا نمی فهمیدم اون ها چه کار می خوان بکنن ، ضمنا یک حالت بی خیالی داشتم اصلا حس نداشتم حرف بزنم و بدون اراده دنبال اونها سوار ماشین شدم و بعد از پله های هواپیمنا بالا رفتیم ، اون قدر بی حس بودم که اون دو مرد زیر بغلمو گرفته بودند و منو دنبال خوشدون کشون کشون به داخل هواپیما رسونده و روی صندلی از حال رفتم ، وقتی چشم ها مو باز کردم خودمو توی یک ماشین غریبه دیدم و هر چه خیابون ها رو نگاه کردم دیدم انگار با تهران خیلی فرق داره و حس کردم اونجا یک کشور دیگه ست . دیگه از نجات خودم مایوس شدم و مقاومتو از دست دادم و هیچ حس و حالی برای مخالفت با اونها نداشتم ، اونها منو به خونه ی بزرگی بردنتد که تا ان روز تصور نمی کردم چنین جایی وجود داشته باشه ، مثل یک قصر بود و توش پر از خدمتکار و ادم های زیادی رفت و امد می کردند . وقتی به اونجا رسیدیم اقای که لباس عربی تنش بود جلو امد و بعد از صحبت با خانوم نگاهی به سر تا پای من کرد و اهسته چیزی به اون گفت و بعد بسته ی بزرگی به خانم داد و بعد با اون دو مرد از اونجا رفتند . مرد به طرف من امد و با لهجه ی عربی گفت : خوش امدی !
    من با چشمهای بی فروغم نگاهی به اون کردم و هیچی نگفتم فقط بدون ارده قطرات اشک از چشم هام می ریخت و صورتمو خیس کرد و مرد با دیدن گریه من ناراخت شد و گفت :
    گریه نکن ، بیا .
    و. منو به ساختمونی برد و برام غذا اورد . من از بس گرسنه بودم همه رو خوردم و همون جا روی یکی از مبل ها خوابم برد . وقتی بیدار شدم توی یک اتاق بزرگ بودم که توش پر از زن های جوان و دختران زیبا بود و هر کدام به زبانی نا اشنا صحبت می کردند ، من همین طور که به اطرافم نگاه کردم زنی به رفم امد و گفت :
    -تازه واردی ؟
    من جوابی ندادم و تصمیم گرفتم با هیچ کس حرف نزنم . ولی اون زن دوباره با من حرف زد و گفت :
    -به نفعته با من حرف بزنی چون اینجا فقط من و تو حرف همدیگه رو می فهمیم .
    من باز هم سکوت کردم و زن خیلی خونسرد و بی تفاوت گفت :
    بالاخره خودت به زبون میای .
    بعد به ارومی از پهلوی من رفت . پرده های اون اتاق بزرگ از مخمل سرخ و توری کشیده شده بود که بیرون از اتاق دیده نمی شد و هر کس برای خودش گوشه ای از انجا نشسته و زانوی غم بغل گرفته بود . با دیدن اون ها غم بزرگی به سراغم امد و لحظه ای به یاد زندگی توی ده و مادر و پدرم افتادم و علیرضا که تنها کس من توی زندگی غم انگیزم بود و با یاد اون گریه کردم .
    یک هفته توی اون خونه با اعصابی خراب سپری شد و هر لحظه بیشتر دلم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تایپ قسمت 25
    شور می افتاد تا این که یک روز منو به اتاقی کوچک بردند و همون زن که می تونست فارسی صحبت کنه اونجا بود، با دیدن من لبخندی زد و گفت:
    - رنگ و روت سرخ و سفید شده، رو اومدی؛ حالا می خوای صحبت کنی یا نه ؟
    من هیچی نگفتم ولی وحشت کرده و نمی تو نستم فکر کنم چه بلایی قراره سرم بیاد.
    به اطرافم نگاه کردم و درو دیوار اتاق که به فرم خاصی تزیین شده بود.
    توجهمو جلب کرد یک طرف اتاق پرده کلفتی داشت و طوری کشیده شده بود که انگار چیزی رو پشتش مخفی کرده که نباید دیده بشه و بقیه دیوارها اینه کاری و با شیشه های رنگی اطراف آینه ها تزیین شده بود.
    یک کاناپه بزرگ که رویش پر از بالش های کوچک و بزرگ رنگارنگ بود. گوشه اتاق قرار داشت اون زن روش نشسته بو منو به طور عجیبی نگاه می کرد، چند لحظه بعد صدایی از پشت پرده آمد و من فهمیدم دری اونجاست و مردی درشت اندام میان سال وارد اتاق شد؛ لباس عربی به تن داشت. و ریش هایش فرم عجیبی داشت که تا اون روز ندیده بودم. وقتی وارد اتاق شد چیزی به عربی به زن گفتم و زن جوابشو داد و من نفهمیدم که به هم چی گفتند، بعد دور من چرخید منو ورانداز کرد ، من با وحشت به اونگاه کردم و اون خنده بلندی کرد و دسته ای از موهای متو دستش گرفت و لمس کرد. و دوباره خندید و از اتاق خارج شد ، زن نگاهی کنجکاوانه به من کرد و گفت:
    - نکنه لالی، اگر این طور باشه قیمتت خیلی پایین میاد، می دونی، یه دختر دیگه مثل تو اینجا هست که حرف نمی زنه ولی هر دوتاتون کور خوندین، بالاخره مجبورین حرف بزنین و وقتش که برسه بلبل می شین.
    بعد دست منو گرفت و ا زهمون دری که به اتاق آمده بودیم خارج کرد و به اتاق بزرگی که همه دخترها اونجا بودند رفتیم.
    مسیر برگشت از اتاق راهروی بزرگ و طولانی بود که زمینش از فرش قرمز یکرنگ و پرده های مخمل سبز پوشیده شده بود که ماازاون عبود کردیم، انگار هیچ کس توی راهرو نبود، ساکتی و خلوتی اونجا حالت وحشت عجیبی در من ایجاد کرده و وقتی به اتاق بزرگ رسیدم از این که تنها نبودم نفس عمیقی کشید، و به گوشه ای از اتاق رفتم ونشستم و زن به من نزدیک شد و گفت:
    - قدر این روزها و لحظات رو بدون. شاید من بتونم کمکت کنم.
    - از حالت نگاهش نفرت داشتم، حس کردم که هیچ وقت نمی تونم بهش اعتماد کنم.
    بنابراین به سکوت خودم ادامه دادم، واون رفت.
    تک تک افراد اونجا رو ا ززیر نظر گذروندم . هر کدوم به شکل خاصی توجهمو جلب کرد چون لباس پوشیدنش شبیه دختران تهرانی بود، لحظه ای چشم های هر دوی ما به هم افتاد و من ناخود آگاه به اون لبخند زدم ولی اون بی تفاوت نگاهشو به جهتی، دیگه انداخت و جواب لبخند منو به سردی داد.
    مایوسانه به دیگر دختران نگاه کردم و جز اون هیچ حس آشنایی دروجودهیچ کدوم از اون ها ندیدم.
    عصر همون روز دختر تهرانی از کنارم عبور کرد . وبه طور ماهرانه ای نامه ای توی جیب لباسم گذاشت و آهسته گفت:

    بعد ا بخونش.
    من هیچ گونه تغییر رفتاری از خودم نشان ندادم . تا دیگران متوجه نامه نشن و خیلی کنجکاو بودم جایی خلوت پیدا کرد، و نامه رو بخونم . بنابراین به بهانه رفتن به دستشویی بلند شده، و حرکت کردم و داخل دستشویی نامه رو از جیبم در آورده و خوندم. متن نامه این بود:
    من و تو توی دام بزرگی افتادیم، من دو روز قبل از تو به اینجا آورده شدم، معلومه دختر ساده ای هستی . ولیمن به عکس تو ساده نیستم و سعی می کنم گول این قاچاقچی های دزد رو نخورم و به تو هم توصیه می کنم به حرف هیچ کدوم از افراد اینجا بخصوص اون زن باید اعتماد نکنی، اینجا هیچ کس راست نمی گه، مواظب باش نامه رو پاره کن و توی توالت بنداز بعدا دوباره با تو تماس می گیرم، فعلا نباید کسی بفهمه من و تو با هم ارتباط داریم مواظب خودت باش.
    به سرعت نامه رو پاره و به داخل دستشویی انداختم و روش آب ریختم تا آثارش از بین برود، بعد نفس عمیقی کشیدم و خونسرد به اتاق بزرگ برگشتم. دلم می خواست به دوستی که پیدا کرده بودم نگاه کنم. ولی به توصیه خودش این کارو نکردم و گوشه ای از اتاق نشستم.
    زن پلید به طرفم اومد و من که بعد از خوانده نامه دوستم وحشت عجیبی نسبت به اون دروجودم پیدا شذه بود، هیچ گونه نگاهی بهش نکردم و اون گفت:
    - کله شقی ولی دلم می خواد کمکت کنم، حیفی که بازیچه دست یک مشت عر ب بشی ، دلت می خواد کمکت کنم؟
    - من نه جوابی دادم ونه نگاهی به او کردم و او ن گفت:
    - -خیلی خوب، هر طور دلت می خواد.
    از پهلوم رفت و من نفس عمیق کشیدم و سرمو زیر انداختم و زانوی غم بغل گرفتم و توی دلم به حال خودم گریستم و یک لحظه که سرمو بلند کردم دیدم،دختر تهارنی داره به من نگاه می کنهو دلسوزانه آهنگی رو زیر لب می خونه، دیگه داشتم دیوونه می شدم و ا زحالت اون اتاق و افراد دور و برم کلافه بودم، دلم می خواست فریاد بزنم ولی گلوم خشکیده و هیچ صدایی ا زدرونم به گوش کسی نمی رسید. فردای آن روز زن پلید به سراغم آمد وگفت:
    - بلند شو بریم.
    - من از جام بلند نشدم و اون دست منوگرفت و به دنبال خودش به اتاقی برد که هیچ کس اونجا نبود جز من و خودش، بعد گفت:
    کله شقی هم حدی داره ، می خوام باهات حرف بزنم می خوای گوش کن، می خوای گوش نکن من حرف هامو می زنم،من می خوام به تو کمک کنم نمی دونم چرا با من حرف نمی زنی، بالاخره باید بدونی که اینجا هیچ فریاد رسی پیدا نمیکنی، نمی دونم چرا با من حرف نمی زنی، ا زمن نترس من زیاد هم وحشتناک نیستم.
    جوابی ندادم ولی نگاهم توی چشم هاش افتاد و از حالت نگاه کردنش آن قدر وحشت کردم که تمام اعضای بدنم به لرزه افتادو اون که متوجه ترس من شده بود، منو به طرف کاناپه ای برد و گفت
    - بشین، حالا خوب گوش کن! تو می دونی چه بلایی سرت میاد اگر اینجا بمونی؟
    - می دونی که اون مردی که دیروز تو رو دید کی بود؟ باشه، من بهت می گم، اون یکی از شیخ های کثیف اینجاست که اومده بود تو رو بخره، اگر تو رو بپسنده؟ می دونی چی میشه ؟ تو درآمد خوبی برای اون می شی و تا وقتی که زیبایی داری اون ا زتو سواستفاده می کنه،بعد هم مثل یک دستمال چرک تو رو بیرون می ندازه، مثل من، من از اون مرد متنفرم، نمی خوام کاری رو که روزی با من کرد با دختر پاک و دست نخورده ای مثل تو بکنه، کسان دیگری هم برای خرید دخترها به اینجا میان که من دخالتی نمی کنم ولی آن قدر از این مرد پست فطرت متنفرم که تصمیم دارم تا آخر عمر اینجا بمونم و بالاخره یک روز انتقاممو ازش بگیرم، حالا مختاری، خودت می دونی اون چه که باید بکنم گفتم، تو دختر بزرگی هستی و حرف های منو می فهمی، فردا روزیه که قراره تو رو معامله کنند، اگر این اتفاق بیفته تا اخر عمر باید زجر بکشی.
    از شنیدن حرف های اون زن تمام وجودم به لرزه افتادو زبونم بند اومد، دیگه نمی تونستم کلامی حرف بزنم و زن که صحبت نکردن منو یک نوع لجبازی می دونست گفت:
    - اگر به حرف های من اعتماد کنی چیزی رو از دست نمی دی، چون بالاخره خودت باید بدونی چه سرنوشتی در انتظارته، پس ارزش اینو داره که با من حرف بزنی، صورتمو توی دستهام مخفی کرده، وشروع کردم به گریه کردن و اون قدر فریاد زدم که زن به طرفم آمدو منودر آغوش گرفت وگفت:
    - گریه نکن، این کارت هیچ کمکی بهت نمی کنه، فقط یک کلمه بگو می خوای کمکت کنم؟
    - می میری جواب بدی! یالله تصمیم بگیر.
    - می ترسم، از همه می ترسم.
    - حق داری، من هم اگر جای تو بودم می ترسیدم و با این که نمی دونم چرا سر از اینجا در آوردی ولی بهت میگم که اینجا فقط یک راه فرار وجود داره.
    - یعنی می شه! می شه من از اینجا برم، می شه نجات پیدا کنم؟
    -شاید بشه، انشالله که می شه، حالا گریه نکن و گوش بده، یادته روز اول که به اینجا اومدی مردی توی محوطه بیرون از ساختمون تو رو دید و تحویلت گرفت، یادته؟
    - بله.
    - نمی گم اون مرد خوبیه ولی شاید اگر من باهاش صحبت کنم و راضیش کنم بتونه تو رو از اینجا فراری بده.
    چه قدر پول داری؟
    کیسه پولی رو که امیر محمد بهم داده بود به آرومی از زیر لباسم بیرون آوردم وگفتم:
    - همینو دارم.
    - زن نگاهی تحقیر آمیز به اون کیسه و پول خرده های درونش کردو گفت:
    - دختر بیچاره، تو خیلی ساده لو هستی، چه طور با این قدر پول از خونه فرار کردی! این پول هیچ ارزشی نداره.
    - آنقدر مایوس شدم که لحظه ای حس کردم همه چیز تموم شد وهیچ راه نجاتی برام نمونده و اون زن وقتی حالت پریشان صورتمو دید گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 26

    از 110 تا اخر 113



    -حالا غصه نخور تو خیلی خوشگلی و این ارزشش از همه پول های دنیا بیشتر هم زیبایی هم جوان شاید بشه کاری کرد بعد صورت منو توی دستها ش گرفت و نگاهی به چشم هام کرد و گفت
    -می فهمی چی می گم ؟
    -نه ولی برای نجات از اینجا هر کاری حاضرم بکنم
    -هر کاری مطمئن هستی ؟
    -بله اگر شما منو از اینجا نجات بدین من شما رو هم از اینجا می برم قول می دهم من یک برادر قوی دارم که هر کاری از دستش بر میاد و حاضره برای نجاتم از جونش هم بگذره من به اون می گم که شما کمکم کردین بعد ما میآییم و شما رو از اینجا می بریم
    زن سرشو به زیر انداخت و حس کردم اشک توی چشم هاش جمع شد ولی نمی خواست من متوجه بشم و زیر لب گفت
    -دختر ساده فکر می کنی من بیرون از اینجا جایی دارم ؟ کجا می تونم برم تا اخر عمر مجبورم تو ی این خراب شده زندگی کنم
    -من ان قدر ها که شما فکر می کنید بی دست و پا نیستم فقط کافیه اره بیرون رفتن رو بدونم قول میدهم اگر دستگیر شدم اسمی از شما نبرم قول می دهم
    -اخه دختر ساده لوح تو نمی دونی که اینجا از زندان هم بدتر ه و هی چ کس بدون اجازه اون مرد نمی تونه از اینجا بیرون بره
    -کدوم مرد
    -عبدالله همون مردی که صحبتش بود سعی می کنم باهاش صحبت کنم شاید راهی وجود داشته باشه فعلا با هیچ کس حرفی نزن تا امشب من با عبدالله صحبت کنم و جواب شو بهت بدم اگر شانس داشته باشی قبل از فردا از اینجا فرار کنی به دست شیادهای بی انصاف اینجا نمی افتی
    برای اولین بار بعد از مدت ها حس کردم تنها نیستم اونو در آغوش کشیدم حس کردم مادر مه نمی دونم چرا از ش نمی ترسیدم دسه را دور کمرم انداخت و گفت
    -غصه نخور یه طوری میشه دیگه هر چه بادا باد فعلا بهش فکر نکن
    هر دو بلند شدیم و به اتاق بزرگ برگشتیم دختر تهرانی با نگاهی متعجب ما دو تا رو نگاه کرد زیر لب پوز خندی زد و بعد از رفتن زن دوباره از کنارم گذشت و ماهرانه نامه دیگه ای تو جیبم گذاشت و به سرعت از من دور شد من دوباره به بهانه رفتن به دستشویی از اتاق خارج شدم و زن به دنبالم امد و گفت
    -کجا می ری ؟
    -دستشویی
    -پس چرا رنگت پریده ؟ چیزی شده ؟
    -نه انگار حالم داره بهم می خوره
    -حتما اضطراب داری نیست
    -انگاره توی دلم زیرو رو میشه
    من به دستشویی رفتم و نامه را آهسته باز کردم متن نامه این بود
    -دوست ساده لوحم می دونم اون زن پلید تو رو گول زده ولی فقط بهت هشدار می دم مواظب شرافت باش
    از خوندن نامه عرق سردی بر بدنم نشست حس کردم اتفاقاتی داره میافته که من ازش بی خبرم به سرعت از توی جیبم یک خودکار که از مدت ها پیش مخفی کرده بودم درآوردم و روی کاغذ توالت نوشتم
    -دوست خوب و مهربانم ای کاش نام تو رو می دونستم از این که ان قدر به فکر من هستی ازت ممنونم اسم من نازنین و اگر از اینجا نجات پیدا کنم دلم میخواد مشخصات تورو بدونم تا به خانواده خبر بدم شاید بتونم کمکی بهت بکنم به امید خدا
    کاغذ توالت رو تا کردم و توی جیبم گذاشتم و نامه اونو پاره کرده و داخل دست شویی انداختم و روش آب ریختم بعد با ترس و لرز از دستشویی خارج شدم تمام بدنم خیس عرق شه بود حس میکردم همه دارن به من نگاه می کنند و از این که نامه ای توی جیبم داشتم وحشت کرده بودم بعد لحظه ای به خودم مسلط شدم و خیلی خونسرد به اتاق بزرگ رفتم زن با دیدن من به طرفم امد و گفت
    -عبدالله رو دیدم یک ساعت دیگه قرار گذاشتم باهاش صحبت کنم
    -برای خودت بد نشه
    -غصه منو نخور پرونده همه افرادی که اینجا می بینی زیر بغل خودمه هیچ کدوم نمی توانند به من ازاری برسانند من چیزی ندارم که از دست بدم
    یک ساعت بعد زن از اتاق خارج شد و من به دختر تهرانی نزدیک شدم و نامه رو توی جیبش گذاشتم و اون آهسته گفت
    -برات متاسفم نباید به او زن کثیف اعتماد می کردی
    -چاره ای ندارم به هر جهت اگر اینجا بمانم بدبخت تر می شم من مطمئن نیستم
    به سرعت از او دور شد و گوشه ای از اتاق نشستم و اون دختر از اتاق بیرون رفت و وقتی برگشت جواب نامه منو توی جیبم گذاشت و من تا خواستم از اتاق خارج بشم زن وارد شد و گفت
    -بیا بیرون کارت دارم
    من به دنبالش به یکی از اتاق خالی ساختمون رفتم و اون بعد از این که همه درها رو بست رو به روی من ایستاد و گفت
    -نمی گم اون مرد خوبیه ولی اگر یک بار رضایت بدی و باهاش گرم بگیری بهتر از اینکه یک عمر ازت سو استفاده بشه
    -یعنی چی ؟ منظور تو نمی فهمم
    -یعنی این که چه طوری بگم تو خودت گفتی هر کاری حاضری بکنی و از اینجا بری پول هم نداری خب باید از زیبایی ت کمک بگیری می فهمی چی می گم ؟
    نگاه عجیبی به من کرد و من که به طور نسبی فهمیده بودم منظورش چیه گفتم
    -من به دست و پاش می افتم هر چی پول بخواد بعدا براش میارم
    زن با لبخند شیطانی گفت
    -فکر کردی همه احمقند باشه به دست پاش بیفت شاید دلش به رحم بیاد البته من شک دارم به هر جهت این تنها کاریه که از دست من بر میاد فقط یادت باشه تمام حرفهای منو فراموش کنی فهمیدی ؟
    -اره فهمیدم حالا بگو باید چی کار کنم ؟
    -برو اتاق و منتظر باش تا صدات کنم بعدش هم انشاالله دیگه اینجا نبینمت
    بی اختیار دولا شدم و دست هاشو بوسیدم و اون دستی روی موهام کشید و گفت
    -موهای زیبایی داری قدر شو بدون
    به اتاق بزرگ برگشتم و چون فرصتی برای خواندن نامه دوستم نداشتم تصمیم گرفتم آدرس خونه علی رضا رو در تهران برای اون بنویسم تا اگر روزی از اونجا نجات پیدا کرد بتونه منو پیدا کنه شوق عجیبی برای رها شدن از اونجا پیدا کردم و به تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که چه بهایی باید در مقابل آزاد شدن از اونجا بپردازم حس کردم نباید بهش فکر کنم چون هر چه بیشتر فکر می کردم به نتیجه نمی رسیدم و هر چه به شب نزدیک می شدیم ترس توی وجودم بیشتر می شد ساعت دوازده نیمه شب زن به سراغم امد و گفت
    -بلند شو بریم
    همه خواب بودند من قبل از امدن زن آدرس علی رضا رو روی کاغذ توالت نوشته و زیر بالش دوستم گذاشتم با نگاهی به اون اتاق و چهره خندان زنان معصوم اونجا را ترک کردم و همراه زن به راهرو طولانی رسیدیم و بعد از اون به دالان های تو در تو و بالاخره به اتاقی رسیدیم که درش نیمه باز بود زن پشت در ایستاد و گفت
    -از اینجا به بعدش با خودته یا فردا دوباره می بینمت یا این که موفق می شی و همین امشب از اینجا می ری
    -از شما ممنونم خداحافظ
    زن رفت و با رفتن ترس عجیبی تمام وجود مو فرا گرفت حس کردم هیچ پناهی ندارم یک لحظه پشت در ایستادم به اطرافم نگاه کردم هیچ کس نبود از لای در نور ضعیفی به بیرون می تابید که حالت مرموزی به اونجا داده بود با باز شدن در تکان عجیبی خوردم اون مرد قد بلند با لباس عربی توی چهار چوب در ظاهر شد و گفت
    -بفرما
    نگاهی به چشم هاش کردم و از حالتش تمام وجودم به لرزه افتاد مثل مات زده ها سر جام میخکوب شدم مرد که حالت منو دید دست مو گرفت و به داخل اتاق کشید و گفت
    -مگه نیومدی پیش من پس چرا تو نمیای می ترسی ؟
    -بله
    -نترس صدها دختر پول دادند و از اینجا فرار کردند تو هم امشب می ری
    -اخه من پول ندارم ولی قول می دام براتون بفرستم
    مرد لب تخت نشست و منو که می لرزیدم بروی تخت در کنار خودش نشوند و گفت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 27
    - پول نداری، عیبی نداره، می بخشمت.
    خوشحال شدم و گفتم :
    - راست می گین؟ شما آدم خوبی خوبی هستین، پس من می تونم برم؟
    - می تونی ولی حالا عجله نکن، یه کمی باید پهلوی من بمونی و بعد هر جا دلت خواست برو.
    دست هاشو به طرفم آورد تا بغلم کنه و من خودمو کنار کشیدم و گفتم :
    - تو رو خدا به من دست نزنید، من دختر نجیبی هستم.
    - نجیب، همه همینو میگن ولی بعد معلوم میشه اون قدرها هم که ادعا می کنند پاک نیستند. من تجربه زیادی دارم و زن ها رو بهتر از تو می شناسم، همه اون هایی که اینجا میان اولش میگن که نجیبند، اصلاً می دونی چیه، نانجیب ترین زن هم خودشو نجیب می دونه.
    - من نمی دونم شما چی می گین، فقط شما رو قسم می دم که به من دست نزنید.
    - یعنی می خوای بگی تا حالا، مگه تو از خونه فرار نکردی، اون هم با لباس مردونه، چرا به من دروغ میگی، می خوای بگی خیلی پاکی، چرا ادعای الکی می کنی؟
    - آقا به خدا تا حالا دست هیچ مردی به من نخورده و اگر شما این کار را بکنید قسم می خورم که همین جا جلوی چشم شما خودمو می کشم.
    - همه اولش همینو می گن.
    - باشه، حالا که حرف منو باور نمی کنید یک چاقو بیاورید اینجا بعد هر کاری دلتون می خواد بکنید ولی اگه بهتون ثابت شد که من دست نخورده و پاک هستم، خودمو می کشم و خونم به گردن شما می افته.
    مرد چهره اش درهم رفت و نگاهی به سراپای من کرد و از داخل کشوی میزش یک چاقوی بزرگ درآورد و به دستم داد و من با خوشحالی اونو گرفتم و گفتم :
    - خیلی خوب، حالا هر بلایی می خوای سرم بیار.
    مرد نگاهی به من کرد و از روی تخت بلند شد و طول اتاق رو به سرعت پیمود و بعد از رسیدن به دیوار برگشت و دوباره به من نگاهی کرد و دوباره به این طرف اتاق آمد و آن قدر قدم زد که احساس کردم سرم داره گیج می ره و یک لحظه چشمم سیاهی رفت و از هوش رفتم. نفهمیدم چه قدر طول کشید که به هوش اومدم ولی یادمه که بی حسی عجیبی احساس می کردم. یه وقت متوجه شدم کسی منو کول کرده و جایی می بره و وقتی چشم هامو باز کردم جایی ناآشنا بودم، توی کوچه ای که خونه هاش هیچ شباهتی به اون خونه که توش بودم نداشت و هیچ کس توی اون کوچه نبود، همه جا تاریک بود و من هم که وحشت کرده و هم خوشحال بودم در خونه ای رو کوبیدم و خودمو به داخل رسونده و از حال رفتم. »
    به این جا که رسید خانم ابراهیمی نفس عمیقی کشید و گفت :
    - بقیه شو خودتون می دونید، از آن روز به بعد من و نازنین دوستان خوبی برای هم شدیم ولی چندبار اونو به دکتر بردیم و به توصیه ی پزشک من هیچ وقت از او سوالی نمی کنم تا روزهای تلخ گذشته رو به یادش نیارم و اون هم هر وقت دلش بخواد با من صحبت می کنه.
    چند بار خواستم کنجکاوی کنم و ازش سوالاتی درباره آدرس و پلاک و حتی رنگ در اون منزل بپرسم ولی شوهرم اجازه نداد و گفت:« سلامتی نازنین مهم تر از پیدا کردن اون خونه ست؟ »
    دیگه نمی دونم از این به بعد چی میشه، فقط امیدوارم بتونید اونو از اینجا ببرید.
    - از شما ممنونم که به او کمک کردید، دختر بیچاره چه عذابی کشیده و چه خطری از سرش گذشته.
    - خطر از سرش گذشته ولی شماها باید از این به بعد خیلی مواظبش باشید، اون حالا حالاها احتیاج به مداوا داره.
    - مطمئن باشید، خودم ازش مراقبت می کنم، شما نمی دونید اون برای من چه قدر ارزش داره، فقط خدا می دونه!
    - می تونم حس کنم، شما یک برادر دلسوز و مهربان هستید.
    از پارک خارج شدیم و به طرف منزل حرکت کردیم و قرار شد با دایی صحبت کنم تا هرگز نازنین رو سوال پیچ نکنه. وقتی به منزل رسیدیم نازنین خونسرد و بی تفاوت به طرف ما آمد و سلام کرد، بعد گوشه ای از اتاق کز کرد و چشم هاشو به گل های قالی دوخت.
    از دیدن اون به این صورت غمزده و گرفته حس بدی داشتم، اون دیگه دختر شیطان و شیرینی که می شناختم نبود. آیا چه کسی مقصر بود؟
    نمی دونم، شاید بزرگتر های خودخواه که با سنت های قدیمی شون سرنوشت جوون ها رو به خطر می اندازند. اگر نازنین خوب نشه چه باید کرد؟
    دلم می خواست نگاهم کنه و من در آغوش بگیرمش و از گذشته های شیرین و خاطرات خوبی که با هم داشتیم صحبت کنم ولی اون با من مثل یک غریبه رفتار می کرد و انگار اصلاً منو نمی شناخت. با احتیاط به طرفش رفتم و اون سرشو بالا آورد و چشم های شفاف و زیباش رو به من دوخت، لحظه ای نگاهمون به هم گره خورد و من عاجزانه بهش گفتم :
    - نازنین، دلم برات تنگ شده.
    - یادته می گفتی تا وقتی پهلوی منی از هیچ چیز نمی ترسی!
    اون به جای جواب دادن گریه کرد و من حس کردم بهترین کار اینه که سکوت کنم و اون هر چی دلش می خواد گریه کنه تا عقده های دلش خالی بشه. خانم ابراهیمی با شنیدن صدای گریه نازنین به اتاق آمد و گفت :
    - نازنین قرار نیست گریه کنی، دوباره حالت بد می شه، بسه دیگه.
    و اونو به زور از من جدا کرد و روی زمین خوابوند و آهسته به من گفت :
    - اون مثل یک دختر کوچولو که مدت ها خانواده شو گم کرده حساس شده ولی به زودی خوب می شه.
    من از دیدن حال بد نازنین دگرگون شدم و از اتاق بیرون رفته و مدتی توی حیاط قدم زدم و خانم ابراهیمی لحظه ای بعد از من از اتاق خارج شد، به طرفش رفته و پرسیدم :
    - تکلیف ما کی روشن می شه؟ دلم می خواد زودتر ببرمش ایران.
    - انشاءالله همین امروز و فردا راه حلی برای مشکل شما پیدا می شه، عجله نکنید.
    ظهر شد و دایی و آقای ابراهیمی پیش یکی از دوستانم رفتیم و درباره مشکل نازنین صحبت کردیم. ایشان صاحب یک شرکت کشتیرانی هستند و گفتند به شرطی که نازنین تغییر قیافه بده و پاسپورتی با مشخصات خودش براش دست کنیم، می تونیم از مرز خارجش کنیم. خوشبختانه شناسنامه نازنین عکس نداره و ما می تونیم اونو تغییر قیافه بدیم و ازش عکس بندازیم و برای گرفتن پاسپورت اقدام کنیم.
    - ببخشید، شما فکر گرفتن پاسپورت رو کردین؟ فکر می کنید این کار آسون باشه!
    - البته، باید گذرنامه قلابی براش تهیه کنیم.
    - این کار خیلی مشکله و البته خطرناک هم هست، این طور نیست!
    - من با دوستانی صحبت کردم که در این رابطه می تونن کمکمون کنن، اون ها همه در تکاپو هستند تا راع حلی برای مشکل شما پیدا کنند، فقط از مشکلات نباید ترسید و توکل به خدا کرد. انشاءالله همه چیز درست می شه.
    - امیدوارم، انشاءالله درست بشه.
    سه روز بعد آقای ابراهیمی به منزل ما آمد و گفت :
    - باید قیافه نازنین رو به کلی عوض کنیم، ضمناً شناسنامه رو هم به من بدین، من به وسیله چند واسطه موفق به پیدا کردن کسی شدم که می تونه کمک کنه تا برای نازنین گذرنامه بگیرم، البته با مشخصات داخل شناسنامه، فقط باید تا می تونیم قیافه شو عوض کنیم.
    خانم ابراهیمی حرف شوهرش رو قطع کرد و گفت :
    - اول باید با دکتر مشورت کنیم، شاید این کار براش ضرر داشته باشه.
    و من بلافاصله گفتم :
    - شما فقط بگید می خواین چه کار کنین، من خودم با نازنین صحبت می کنم.
    خانم ابراهیمی گفت :
    - فکر می کنم اولین قدم کوتاه کردن موهای سرش هست و این کار آسونی نیست. شاید اصلاً دوست نداشته باشه موهاشو از دست بده.
    - من راضیش می کنم، اجازه بدین من باهاش حرف می زنم.
    نازنین رو به اتاقی بردم و بهش گفتم :
    - عزیز دلم می خوام باهات حرف بزنم، دلم می خواد مثل قدیم ها خوب به حرف هام گوش بدی!
    نگاهی به من کرد و گفت :
    - چی شده؟
    - هیچی، نترس اتفاقی نیفتاده، می دونی که اینجا یک کشور بیگانه ست و ما باید به وطن خودمون برگردیم. به ایران.
    با وحشت از من فاصله گرفت و گفت :
    - برگردم ده ... زن مجید بشم، نه!
    - نترس عزیزم، من به تو قول میدم نمی گذارم پات به ده برسه، می برمت تهران خونه خودم و تا آخر عمر با هم زندگی نی کنیم! خب حالا چی می گی،


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    118-121

    موافقي! هنوز به من اعتماد داري؟
    با ترديد گفت:
    ـ راست مي گي! گولم نمي زني!
    ـ کي بهت دروغ گفتم که حالا دفعه دومش باشه؟
    ـ بابا چي؟ اون راضي ميشه من پيش تو بمونم؟
    ـ من خودم راضيش مي کنم. اصلا همين الان صداش مي کنم و جلوي خودت ازش مي پرسم خوبه؟
    ـ آره، مي خوام مطمئن بشم.
    به اتاق مجاور رفتم و دايي را صدا کرده و گفتم:
    ـ دايي جان هرچي جلوي نارنين از شما پرسيدم جواب مثبت بدين.
    دايي هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
    ـ يعني چي؟
    ـ يعني اينکه از اينجا به بعد رو بسپريد به من!
    دايي نگاهي مشکوک به من کرد و گفت:
    ـ ببين يه الف بچه چطور همه رو مسخره خودش کرده.
    نازنين توي اتاق منتظر من و دايي نشسته بود و وقتي وارد شديم بلند شد و نگاهي ملتمسانه به پدرش کرد و گفت:
    ـ بابا.
    و دايي که مدت ها از شنيدن اين کلمه محروم مادنه بود با خوشحالي گفت:
    ـ جان بابا، بالاخره تو با من حرف زدي.
    ـ بابا من شمارو خيلي دوست دارم.
    ـ من هم همين طور عزيز دلم، ديگه نمي گذارم کسي اذيتت کنه، يک بلايي سر کدخدا و اون پسر هرزه اش بيارم که...
    توي صحبت دايي پريدم و گفتم:
    ـ دايي جان شلوغش نکنيد. حالا وقت اين حرف ها نيست، فعلا مي خوام از شما قولي بگيرم.
    ـ شما بايد قول بدين نازنين رو به ده برنگردونيد.
    ـ پس بفرماييد بايد کجا بمونه!
    ـ خونه من، توي تهران!
    دايي رنگ از رخسارش پريد و نگاهي غضب آلوده به من کرد و گفت:
    ـ خودش اينطور مي خواد يا اين تجويز شماس؟
    ـ هم خودش مي خواد هم من مصلحت نمي دونم با شرايطي که پيش اومده نازنين به ده برگرده، شما هم که جز سلامتي نازنين هيچي براتون مهم نيست، اين طور نيست؟
    ـ چرا همين طوره، ولي
    ـ ديگه ولي نداره، بعدا درباره جزيياتش صحبت مي کنيم. نازنين خيالت راحت شد؟
    نازنين نگاهي به پدرش انداخت و گفت:
    ـ بابا اجازه مي دي من با عليرضا زندگي کنم؟ من به اون ده لعنتي نميام.
    ـ نمي دانم جواب رسول رو چي بدم. مادرت چي؟
    ـ دايي جان، من جواب همه شونو ميدم، خواهش مي کنم مخالفت نکنيد.
    دايي به چشم هاي براق نازنين که هر لحظه ممکن بود پر از اشک بشه نگاهي کرد و گفت:
    ـ باشه، اگه خودت اين طور مي خواي من حرفي ندارم.
    نازنين به سرعت خودشو به پدرش رسوند و صورتشو بوسيد و گفت:
    ـ بابا ديگه هيچ غصه اي ندارم.
    و لبخند صورت زيباشو زيباتر کرد. مدت ها بود که لبخند نازنين رو نديده بودم و از ديدن شادي اون احساس خوبي به من دست داد، بعد به دايي گفتم:
    ـ دايي جان شما بفرماييد اون اتاق، با اجازه تون من مي خوام با نازنين صحبت کنم.
    دايي نگاهي مشکوک به من کرد و اتاق رو با دلخوري ترک کرد، بعد به نازنين گفتم:
    ـ حالا بايد به حرفهاي من خوب گوش بدي و قول بدي ناراحت نشي.
    ـ نه، ديگه ناراحت نمي شم. بگو.
    ـ تو بايد موهاتو کوتاه کني، گرچه من اونقدر دوستشون دارم که نمي تونم ازشون دل بکنم ولي چاره اي نيست بايد قيافه تورو تغيير بديم، چي ميگي؟ ناراحت نمي شي؟
    نازنين دستشو پشت سرش برد و موهاشو لمس کرد و با دلخوري گفت:
    ـ چقدر طول مي کشه تا دوباره بلند بشه؟
    به او نزديک شدم و دسته اي از موهاي سرش رو در دست گرفته و گفتم:
    ـ مي دونم که خيلي موهاتو دوست داري ولي تو هم مثل من بايد ازش دل بکني.
    نگاهي به من کرد و آهسته گفت:
    ـ ارزش با تو زندگي کردن و داره، هرچي مي خواد بشه مهم نيست، اون وقت بدون موي بلند منو دوست داري؟ زشت نمي شم!
    ـ تو هيچ وقت زشت نمي شي، هيچ وقت. حتي اگر کچل بشي.
    نازنين خنده اي از ته دل کرد و بعد دست هاشو دور گردنم حلقه زد و نگاهي توي چشم هام کرد که حس کردم روزهاي گذشته ممکنه برگرده، بعد گفت:
    ـ هيچ کس بهتر از تو نيست، تو هميشه بهتريني!
    از نگاه کردن به صورت زيباش آن قدر به هيجان آمدم که يک لحظه دست و پامو گم کردم و دلم مي خواست همون لحظه آنقدر ببوسمش که، ولي يک استغفرالله توي دلم گفتم و ازش جدا شدم و اون گفت:
    ـ تو از چيزي ناراحتي!
    ـ نه، من هميشه با تو خوشحالم. به اميد روزي که بريم و با هم زندگي کنيم.
    بعد دستهاشو گرفتم و بوسيدمو هردو به اتاق مجاور رفتيم و خانم ابراهيمي از ديدن ما به وجد آمده و گفت:
    ـ خوشحالم که صداي خنده هاي شيرين نازنين جانم رو مي شنوم.
    نازنين برگشت و به من نگاهي کرد و گفت:
    ـ عليرضا يک معجزه گره.
    اون روز گذشت و فردا خانم آرايشگري که با خانم ابراهيمي دوست بود به منزل ما آمد و موهاي نازنين رو کوتاه کرد. من از پشت شيشه اتاق چهره معصوم نازنين رو که دست هاشو روي صورتش گذاشته بود تا چهره شو توي آينه نبينه ديدم و دلم براي موهاي قشنگي که سالها از ديدنشون لذت برده بودم وحالا با قيچي بي رحمانه قيچي مي شد و به زمين مي ريخت اون قدر سوخت که از پشت پنجره دور شدم ترجيح دادم اون منظره رو نبينم.
    آرايشگر با مهارت خاصي چهره نازنين رو تغيير داد و وقتي از اتاق خارج شد و من اون و ديدم حس کردم ديگه اون نازنين ساده روستايي نيست و به فرم دختران تهراني آرايش شده بود. خانم ابراهيمي و من نازنين رو به عکاسي برده و بعد از انداختن عکس به رستوراني رفتيم و ناهار خورديم. نازنين دستش رو توي دست من انداخته و احساس راحتي خاصي مي کرد و من که سالها اونو دورادور عاشقانه نگاه کرده و آه کشيده بودم، از اينکه با او بودم احساس راحتي مي کردم. خانم ابراهيمي از ديدن ما به اون حالت با نگاهي کنجکاو گفت:
    ـ راستي شما دوتا واقعا خواهر وبرادريد؟
    نازنين گفت:
    ـ چطور مگه؟
    ـ آخه خيلي بهم مياين.شايد زيباترين زوجي هستيد که تا به حال ديده ام.
    نازنين لبهاي قشنگشو گاز گرفت و گفت:
    ـ استغفرالله ما خواهر و برادر شيري هستيم.
    ـ يعني شما دوتا همسن هستيد؟
    ـ نه من با برادر کوچيک عليرضا هم شير هستم.
    با رد و بدل شدن اين حرف ها توي دلم چيزي فرو ريخت و با خودم گفتم:
    ـ اي کاش اينطور نبود، اون وقت چقدر خوشبخت بودم.
    نازنين خودشو به من نزديک کرد و گفت:
    ـ عليرضا تنها کسي است که من دارم.
    دو روز بعد عکس نازنين حاضر شد و به همراه شناسنامه ومقداري پول به شخصي داده شد تا به وسيله يک واسطه به شخص ناشناسي تحويل بشه و بعد ما منتظر شديم تا گذرنامه حاضر بشه. در اين مدت نازنين يک لحظه خوب ولحظه اي مثل غريبه به گوشه اي از اتاق پناه مي برد و سکوت مي کرد وما هيچ حرفي با اون نمي زديم تا اينکه يک روز آقاي ابراهيمي وقتي به منزل ما آمد گذرنامه نازنين رو همراه خودش آورد و قرار شد بليط بخريم و سه نفري به ايران برگرديم.
    بالاخره روزهاي پر از هول و تکان گذشت و ما به ايران برگشتيم. بعد از ورود نازنين که در تمام راه کلمه اي حرف نزده بود، نگاهي به حياط انداخت و گفت:
    ـ چقدر آرزو داشتم اين خونه رو ببينم.جايي که تو زندگي مي کني و درس مي خوني ، راستي عليرضا کنکور قبول شدي؟
    با تعجب به دايي نگاه کردم و اون هم غمگين و افسرده جواب نگاه من و داد و هردو فهميديم نازنين مقدار زيادي فراموشي داره ولي بدون اينکه به روي خودم بيارم گفتم:
    ـ آره، قبول شدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/