صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 32

موضوع: هنگامه | فهیمه رحیمی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    206_ 215

    میز غذا به صورت نظام نگاه انداخت و او را در فکر دید و به خود گفت باید فکر او را منحرف کنم تا فراموش کند، پس به نظام گفت: نمی خواهید برایم تعریف کنید که امروز چطور گذشت؟
    مانی گفت: دخترجان بگذار از غذایش لذت ببرد بعد تعریف می کند.
    نظام به چهره عبوس هنگامه نگریست و با زدن لبخندی به روی او گفت : روز بسیار خوبی اغاز شد.بچه ها را دیدم و از بودن در کنارشان شاد شدم. به راستی که اقای مانیان زحمت بسیار کشیدند و من مدیون زحمات ایشان هستم و می دانم که هنگامه هم اگر شرکت را ببیند متعجب خواهد شد. شرکت صورت گذشته خود را پیدا کرده و همانی شده که روزی هنگامه در ان کار می کرد. تنها من دستخوش این احساس نشدم بلکه دو نفر از همکاران سابق هم که هنگامه را می شناختند همین را گفتند، که شرکت برگشته به دوران طلایی خود و منظورشان همان زمان است چرا که ما همگی معتقد بودیم که با نزدیک شدن به قرن بیستم دوران طلایی اغاز می شود. دورانی که تکنولوزی بر عالم حکمفرمایی خواهد کرد و انسانها رنج کمتری تحمل خواهند کرد. به هرحال ما وقتی خسته از کار برمی گشتیم و دور هم می نشستیم به دور هم نشینی خود هم لقب طلایی داده بودیم و از این که با یکدیگر هستیم و رفاقت میانمان حاکم است برخود می بالیدیم، من به انها مزده دادم که به زودی همان دوران شروع می شود و هنگامه بازمی گردد. به همه گفتم که در مورد فوت هنگامه هم من و هم رفیعی مرتکب اشتباه شده بودیم و خانمم در قید حیات است. باورکن انقدر از زنده بودن و برگشتن هنگامه شادند که کنجکاوی نکردند که چطور این همه سال می تواند اشتباهی پایدار بماند و همگی یک هدف داشتند و ان این که گذشته را فراموش کنم و همکاری ام را با او ادامه بدهم. نمی دانید هنوز هنگامه نیامده در شرکت چه جنب و جوشی راه افتاده و همه مثل من چشم انتظار بازگشت او هستند. ای کاش خود هنگامه این چیزها را می دید و زودتر از حصار خود خارج می شد.
    مانیان که غذایش تمام شده بود گفت: تو که این همه مدت صبر کردی کمی دیگر هم صبر کن تا او انطور که دوست دارد با تو روبرو شود.
    نظام به مانیان نگریست و گفت: به من حق بدهید که تاب تحمل از دست داده باشم و رفتارم بچگانه باشد. من درست حالت بچه ای را دارم که از مادر دور شده و هرلحظه انتظار او را می کشد. بی صبر و ناشکیبا شده ام و خودم هم از این بی تابی خجالت می کشم اما...
    مانیان صحبتش را قطع کرد و گفت: هیچ کس به تو خرده نمی گیرد و هم من و هم غزاله حق را به تو می دهیم اما کمی بیشتر صبوری کن تا هم حالت بهتر شود و هم چرخ شرکت روی غلتک بیفتد انوقت بیشتر فرصت خواهید داشت که با هم باشید و از زندگی تان لذت ببرید.
    نظام به هنگامه نگریست و گفت: شما به او خواهید گفت که همه در اینجا چشم انتظار ورودش هستند؟
    هنگامه سرفرود اورد و گفت: برایش نامه ای مفصل خواهم نوشت چون گمان نکنم جایی که هست تلفن داشته باشد.
    نظام پرسید: مگر در تهران نیست؟
    به جای هنگامه مانیان گفت: چرا اما جایی که او هست هنوز خط تلفن نکشیده اند. بلند شو بریم تا به بقیه کارهایمان برسیم.
    وقتی انها از خانه خارج می شدند نظام نگاه ملتمس خود را به هنگامه دوخت و گفت: اگر امروز بنویسید فردا سر راه شرکت پست خواهیم کرد.
    و هنگامه با فرود اوردن سر موافقت کرد و همانطور که نظام خواسته بود وقتی از انجام کارهای خانه فارغ شد پشت میز نظام نشست و کاغذ مدادی پیش روی خود گذاشت و به جای هنگامه نامه را با نام ناظمی شروع کرد و او را مخاطب قرار داد و با نوشتن تمام ماجرا بر روی صفحات کاغذ چند ورق را پشت و رو سیاه کرد و در اخر نامه افزود: گمان نکنم که دیگر بتوانم صبر کنم و تصمیم گرفته ام بعد از عقد قرارداد با شرکاء جدید خود را به نظام معرفی کنم و به نمایش پایان دهم. دیدن عجز در نگاه او وجودم را می لرزاند و از خود متنفر می شوم. می دانم که این کار به صلاح خودمان است و بهتر است که او کم کم با تغییرات موجود روبر شود و امادگی پذیرش پیدا کند اما از یکدیگر ناشناس باقی مانده ایم. دوست دارم که پس از شناسایی با او به مسافرتی چند روزه بروم به جایی مثل شمال که نه او خاطره ناخوشایندی داشته باشد و نه من .می دانم که اگر در شیراز بمانیم به هرکجا که قدم بگذاریم باز هم گذشته تجدید می شود و من می خواهم برای مدت کوتاهی هم که شده اصلا به گذشته فکر نکنیم و با دید دیگری به زندگی نگاه کنیم به همین خاطر سفر بهترین کار است و اگر می توانستی ترتیب یک اقامتگاه دنج و ساکت را بدهی پیش از پیش سپاسگزارت می شوم اما اگر هم میسر نشد فکر نکن که از درجه علاقه ام به تو کم خواهد شد. من تا روزی که زنده ام همگی شما را از صمیم قلب دوست دارم و در هر شرایط که باشم از شما به عنوان روشنی بخش زندگی ام یاد خواهم کرد. برایم دعا کنید تا از این مرحله نیز به راحتی گذر کنم. کسی که همیشه دوستشان دارد هنگامه و به امید دیدار نه خداحافظ.
    هنگامه در زیر نامه شماره تلفن جدید شرکت و خانه را نوشت و سر پاکت را بست و با چسب شیشه ای ان را محکم نمود. می خواست ادرس را پشت پاکت بنویسد که منصرف شد و با گمان این که ممکن است نظام ادرس را به خاطر بسپارد، گذاشت تا در اخرین لحظه نشانی را یادداشت کند. او کار دیگری نداشت و همانطور که دست زیر چانه زده بود به این اندیشید که یک موسسه یا شرکت معتبر وقتی به ترقی روزافزون خود می رسد و نیرومند می شود رقابت بین افراد ان شرکت برای اداره کردن امور و یا جانشین شدن به جای رئیس به وجود می اید و از همین زمان هم حس جاه طلبی و زیاده خواهی افراد نمایان می شود.
    کاری که رفیعی کرد ناشی از ترس بود و نمی خواست که نظام کس دیگری را جز او به جای خود بنشاند و در این راه حاضر شد با سرنوشت و زندگی دو انسان بازی کند. در ته قلبش رفیعی را بخشید اما خواهر او را نه! گرا که او نه تنها همسرش را فریفت و از اقبال این فریب سود جست بلکه حاضر نشد که به هنگام نیاز با همسرش غمخواری کند و او را تنها نگذارد برای هنگامه که خود یک زن است این کار عجیب می نمود و از خود پرسید، شیرین با به دست اوردن سرمایه و با پشت پا زدن به همسر چه حاصلی می برد؟ و ایا این سرمایه می تواند حرص و از او فرو بنشاند؟ و ایا ان چه که با مکر و حیله به دست اید پایدار خواهد بود؟ پس وفادار بودن به عهده و میثاق دو شریک زندگی کجا باید خود را نشان دهد و فداکاری در کجا به کار می اید؟ چه دنیایی شده که در ان رحم و شفقت از بین رفته و به جای یکرنگی و همدلی، دوگانگی و ریاجایگزین شده. حق با نظام است که نخواهد دیگر به کسی اعتماد کند. او بیش از من از گرگان اسیب دیده و اثر چنگ و دندان انها را بر پوست و گوشت خود حس کرده. با این حال عشق را باور دارد و علت شکست و ناکامی را در خودش و در اهمال کاری خودش می بیند و تقصیر را به گردن می گیرد و دیگران را تبرئه می کند و در این میان من نیز خطاکارم که عواطفم را نهان کردم و در عشق او تردید کردم!
    شب تولد هنگامه فرا رسیده بود و او ساعتی زودتر از شرکت به خانه بازگشته بود تا برای تولد خود مهمانی کوچکی ترتیب دهد اما در دل غمگین بود که نمی توانست علت مهمانی را بیان کند. همان روز در شرکت بود که خانم ناظمی زنگ زده بود و تولد او را از طرف خودش و کارمندان به او تبریک گفته بود و برایش ارزوی سعادت کرده بودند اما حالا خودش مجبور بود که زادروزش را از همسرش پنهان کند و به مهمانی صورتی دیگر بدهد. کیک تهیه کرد و شام حاضر نمود اما برای روی کیک شمعی نگرفت و از تزیین اتاق هم چشم پوشی کرد و لباس حریر سبز رنگی را که خودش به خودش کادو داده بود را بر تن کرد و به انتظار بازگشت مردان نشست. دقایقی از سکوت و سکون خانه دلش گرفت و با روشن کردن ضیط صوت به نوار مورد علاقه نظام که همراه لباس خودش تهیه کرده بود گوش سپرد و بعد دستخوش احساس گردید و با فشاندن اشک خود را تنها و غریب یافت و بی اراده به سوی دیوان شعر فروغ رفت و ان را از داخل چمدانش بیرون کشید. دفتر را به سینه فشرد گویی که عزیزی را به اغوش کشیده است. دلش کمی ارام گرفت و با خواندن شعر گریز و درد مهار اشک را رها نمود و گویی که دارد برای نظام شرح اوارگی خود را می گوید.

    رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
    راهی به جز گریز برایم نمانده بود
    این عشق اتشین پر از درد بی امید
    در وادی گناه و جنونم کشانده بود
    رفتم که داغ بوسه پر حسرت تو را
    با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
    رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
    رفتم که با نگفته به خود ابرو دهم
    رفتم، مگو، مگو که چرا رفت، تنگ بود
    عشق من و نیاز تو و سوز ساز ما
    از پرده خموشی و ظلمت ، چو نور صبح
    بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
    رفتم، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
    در لابلای دامن شبرنگ زندگی
    رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
    فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
    من از دو چشم روشن و گریان گریختم
    از خنده های وحشی طوفان گریختم
    از بستر وصال به اغوش سرد هجر
    ازرده از ملامت وجدان گریختم
    ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
    دیگر سراغ شعله اتش ز من مگیر
    میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم
    مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
    روحی مشوشم که شبی ز خویش
    در دامن سکوت به تلخی گریستم
    تالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
    دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

    هنگامه با باز شدن در حیاط، دیوان را بست و با شتاب اشک خود را پاک کرد تا ان دو متوجه گریستنش نشوند اما با خواندن شعر هنوز نیاز گریستن با او بود. صدای نظام را در پشت سر خود شنید که گفت:
    _ سلام، کمی دیر کردیم باید ببخشی.
    هنگامه چرخید و سعی کرد با لبخند چهره غمگین خود را خوشحال نشان دهد در همان حال پرسید: پس مانی کو؟
    اما نظام هوشیارتر از ان بود که با دیدن لبخند او فریب بخورد. او لحظه ای به چهره غمگین هنگامه نگاه کرد و خواست لب باز کند اما از نگاه او دریافت که اگر ساکت بماند و سکوت کند نیاز او را براورده کرده. پس لحظاتی ارام پشت میز نشست و چون سکوت هنگامه را دید بلند شد و به بهانه شستن دست و روی اشپزخانه را ترک کرد. مانی به همراه نظام نیامده بود و هنگامه نگران شد و از خود پرسید، پس مانی کو؟ از نبود مانیان دلش گرفت و با موج غم و احساسی که به وجودش چنگ انداخته بود وجود مانی را برای بازیافتن ارامشش لازم دید. وقتی نظام از دستشویی خارج شد از او پرسید: پس مانی کو؟ چرا با شما نیامد؟
    نظام با داخل شدن به اشپزخانه یکسر به سوی یخچال رفت تا برای خود اب خنکی بردارد و با گشودن در یخچال چشمش به کیک کوچکی افتاد و بی اراده برخود لرزید و در انی روز تولد هنگامه را به یاد اورد و از خود پرسید مناسبت این کیک برای چیست یا برای کیست؟ شیشه اب را از یخچال بیرون اورد و همانطور که در لیوان می ریخت گفت: با اقای مانیان از شرکت خارج شدیم اما پدرتان گفت جایی کار دارد، انجام می دهد و زود برمی گردد من هم امدم خانه نگران نباشید.
    بعد به صورت هنگامه زل زد و پرسید: مهمان داریم؟
    _ نه ! خواستم جشن کوچکی داشته باشیم یک مهمانی خصوصی برای راه اندازی شرکت و...
    هنگامه از ادامه سخن بازماند و نظام بار دیگر موشکاف نگاهش کرد و پرسید: و چی؟
    هنگامه با بی قیدی شانه بالا انداخت و گفت: و دیگر هیچ ایا نمی بایست کیک می خریدم؟
    نظام خود را روی صندلی رها کرد و گفت: امشب شب تولد هنگامه است شما هیچ می دانستید؟
    هنگامه سر تکان داد و نظام افزود: با دیدن کیک گمان کردم که نکند ان شب موعود همین امشب باشد و چون شما هم بقیه حرفتان را تمام نکردید مجبور شدم سوال کنم.
    هنگامه از این که نظام تاریخ تولد او را هنوز به خاطر داشت خوشحال شد و اندوه دقایق پیش خود را فراموش کرد و گفت:
    _ هنگامه دیگر سالهاست که برای خودش جشن تولد نمی گیرد و کسی تاریخ تولد او را به یاد ندارد اما خوشحال می شود اگر بگویم که شما فراموش نکرده و بیاد داشتید.
    برقی از چشم نظام جهید و خواست دهان بازکند و چیزی بپرسد اما باز هم پشیمان شد و زیر لب نجوا کرد:
    _ من هرگز فراموش نکردم و نخواهم کرد.
    هنگامه که نجوای او را نشنیده بود پرسید: چه گفتید؟
    نظام به لیوان نیم خورده اب نگریست و گویی که با خود سخن می گوید گفت: اما من هرسال در شب تولدش در تنهایی با عکس او جشن گرفتم و کادو هم تقدیمش کردم. او اگر چه به ظاهر مرده بود اما در قلب من همیشه زنده بود و همین قلب هم بود که مرگ او را باورنکرد و امیدش را برای زنده بودن هنگامه از دست نداد.
    هنگامه به تمسخر گفت: و به خاطر همین هم بود که صبر نکردید و دوباره ازدواج کردید؟
    نظام از حرف هنگامه رنجید و با زدن پوزخندی گفت: اگر به خود شما هم انقدر تلقین کنند که غزاله نیستید و هنگامه هستید این امر به خودتان مشتبه می شود که دیگران راست می گویند و این شما هستید که دارید اشتباه می کنید. در مورد هنگامه انقدر قاطعانه مرگ او ابراز شد و انقدر غمخواری راست و دروغین شنیدم که باورکردم او به راستی زنده نیست و این احساس من است که دارد گولم می زند اما شبها وقتی همه نورها خاموش می شد و دیگر از هیچ کس صدایی در نمی امد، تنها صدای فلبم با من بود و من به این صدا دلخوش بودم. روزم را با دیگران تقسیم کردم اما شب و دنیای شبم از ان خودم بود و کسی را به این حریم راه ندادم. من پس از چاپ ان دیوان دیگر قلم به دست نگرفتم و حتی برای دل خودم نیز شعری نسرودم، با شعر برف و زمستان همه چیز در همان برف دفن شد و به پایان رسید.
    صدای باز شدن در و سپس بسته شدن ان به گوش رسید و نظام با گفتن، اقای مانیان امد مسیر صحبت را تغییر داد. مانیان که به سختی از پله ها بالا امده بود جعبه کوچک کیکی به دستش بود و خرید دیگری هم کرده بود که در نایلونی قرار داشت، هنگامه و نظام با دیدن کیک هردو خندیدند و مانیان از خنده ان دو مبهوت پرسید: به چی می خندید؟
    نظام گفت: معلوم نیست چرا امشب همه هوس کرده اند جشن بگیرند. غزاله خانم هم کیک خریده است.
    مانیان که شب تولد هنگامه را به یاد داشت نیز تصمیم گرفته بود که جشن کوچکی برگزار کند و خرید کیک را هم به نشانه اغاز همکاری هر سه نفرشان بگذارد اما وقتی که فهمید خود هنگامه نیز در صدد برگزاری مهمانی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    216 تا 225

    برآمده گفت:چه بهتر همه بقدر کافی کیک خواهیم خورد.
    به نگاه سپاس هنگامه خندید و ادامه داد:باید دید کیک کدامیک از ما خوشمزه تر است.
    سپس جعبه را بدست هنگامه سپرد.نظام گفت:اگر اجازه بدهید کار بقیه جشن را من بعهده بگیرم خیال داشتم امشب در تنهایی اتاقم برای هنگامه جشن بگیرم با روشن کردن شمع و در کنار داشتن قاب عکس او تولدش را تبریک گفته باشم اگر اجازه بدهید دو شمعی را که بهمین خاطر خریده ام بیاورم و در غیاب او تولش را جشن بگیریم.
    مانیان با گفتن چه بهتر از این موافقت خود را اعلام کرد و نظام از جیب کت خود جعبه ای باریک بیرون آورد و سپس گفت:غزاله خانم ممکن است شمعدانی تان را قرض بدهید؟
    هنگامه خندید و برای آوردن شمعدانی ها از آشپزخانه خارج شد و در غیاب او مانیان گفت:مرا بگو که گفتم تو کیک نگیر چون متوجه میشود اما خودش زودتر از من و تو سور و ساط جشن را گرفته بود.
    نظام لبخند زد و گفت:وقتی آمدم خانه از چشمانش فهمیدم که گریه کرده است و چیزی نمانده بود که به بگویم آرام جانم من همه چیز را میدانم و دیگر احتیاجی نیست نقش بازی کنی اما چون به شما قول داده بودم سکوت کردم.
    مانیان سر فرود آورد و گفت:بهتر است باز هم مثل سابق رفتار کنی تا هنگامه خود تاب تحمل از دست بدهد و خودش را معرفی کند.
    هنگامه با دو شمعدان به اشپزخانه بازگشت و به نگاه دو مرد که برویش دوخته شده بود لبخند زد و شمعدانها را روی میز مقابل نظام گذاشت و گفت:این هم شمعدانیهایی که خواسته بودید.
    نظام دو شمع را در شمعدان قرار داد و گفت:خب حالا چراغها را خاموش میکنیم و در زیر نور شمع شام میخوریم.
    صدای بلند نه گفتن هنگامه موجب شد تا دو مرد متعجب نگاهش کنند هنگامه گفت:ما فقط دو شمع داریم که باید برای کیک بگذاریم و اگر الان روشن کنیم برای کیک شمعی نخواهیم داشت.
    مانیان گفت:فکرش را نکن من بجای دو تا شمع دو بسته گرفته ام که د رخانه باشد تا موقع رفتن برق مورد استفاده قرار بگیرد.خب تا شما دو نفر میز شام را میچینید من برمیگردم.
    مانیان از در آشپزخانه که خارج میشد به نایلون خرید اشاره کرد و به هنگامه گفت:شمعها در نایلون است.
    و خود ازدر بیرون رفت.نظام از پشت میز بلند شد و خود را آماده کار نشان داد و پرسید:من چه باید بکنم؟
    هنگامه نگاهش کرد و گفت:ظرفها را شما بچینید تا من شام را بکشم.
    نظام بیش از نیم نگاهی با همسرش فاصله نداشت.رایحه عطر خوشی که او استفاده میکرد به مشام میرسید اما نمیبایست فاصله نیم گام را طی کند و همسرش را در بر بگیرد.از خود و از قولی که به مانیان داده بود بیزار شد و خواست که عهد را بشکند اما با نهیبی بر نفس به هنگامه پشت نمود تا خطا نکند و به چیدن میز پرداخت و د رهمان حال گفت:شما پدر مهربانی دارید من هرگز عمرم پدری اینچنین شاد و مهربان و سرحال ندیدم چقدر هم به شما علاقه دارد حاضر است بخاطر خشنودی شما همه کاری بکند.
    هنگامه گفت:او بهترین پدر دنیاست و من از جال و دل دوستش دارم.
    و با این سخن کمی حس حسادت را در وجود نظام برانگیخت.نظام گفت:شنیده ام که شما به این خاطر از همسرتان جدا شدید که بر خلاف همه جدایی ها که بخاطر فقدان عشق انجام میگیرد مال شما بخاطر عشق و علاقه وافر به همسرتان بوده اینطور است؟
    هنگامه غذا را روی میز گذاشت و پرسید:مانی این را به شما گفت:
    نظام سر فرود آورد و ادامه داد:حالا بگویید ایا به پدرتان بیشتر علاقه دارید یا به همسرتان؟
    هنگامه ظرف سالاد را روی میز جابجا کرد و گفت:هر کدام از آنها جایگاه خود را در قلبم دارند.
    نظام که قانع نشده بود گفت:اما به هر حال یکی باید بر دیگری رجحان داشته باشد.الان هم که پدرتان نیست تا صحبت ما را بشنود پس حقیقت را بگویید کدامیک را بیشتر دوست دارید!
    هنگامه بدون تامل گفت:همسرم را!
    نظام با صدای بلند خندید و پرسید:پس چرا تنهایش گذاشتید و او را از وجود خودتان محروم کردید شاید او هم شما را به تمام چیزهایی که در دنیا وجود دارد ترجیح بدهد؟
    هنگامه از سر تاسف سر تکان داد و گفت:نه او د رآن زمان فقط به ارضا غرورش فکر میکرد و به عشق فداکاری و گذشت و ایثار فکر نمیکرد.در وجودش آنقدر که شعله انتقام زبانه میکشید گذشت و چشم پوشی وجود نداشت.او مرا وسیله ای قرار داده بود تا به قول خودش شخصیت لگد کوب شده اش را بازسازی کند.او عشق را باور داشت اما سوختن از عشق را باور نداشت میخواست از دریا گذر کند اما پایش تر نشود.
    نظام پرسید:و شما تلاش کردید که او را از خبط و اشتباهش در آوردی؟یا اینکه زود خسته شدید و رهایش کردید؟
    -من برای دوام زندگی مان تلاش کردم و برای اینکه پیوندمان گسسته نشود آنچه را که میتوانستم انجام دادم اما او هرگز عشقم را جدی نگرفت و با تعابیری مثل مصحلت و اجبار بی رنگ جلوه اش داد و آنقدر بر ایده خود استوار بود که ناچارم کرد بپذیرم که علاقه ام پوچ و عاری از محبت است.وقتی ترکش کردم این باور با من بود که چنین میشود و زود فراموش میکنم و از خاطر خواهم برد اما تازه فهمیدم که آنگونه نبود و این چنین هم نشد عشق من در کوره های مختلف ذوب شد اما شکلی که بعد گرفت شفاف تر از پیش و درخشنده تر از گذشته بود.
    -خب با این عشق خالص و ناب میخواهید چه کنید؟آیا زمانش نرسیده که برگردید و آن را تقدیم به همسرتان کنید؟
    -من خود میدانم که چه کشیده ام و چه سختی ها و ناملایماتی را تحمل کرده ام و تا یقین نکنم که او نیز آب دیده گردیده برنمیگردم.
    -شما سنگدلید من دلم برای همسرتان میسوزد و خوشحالم که او نیست تا حرفهای شما را بشنود.شاید او بیشتر از شما سختی کشیده باشد و حالا نادم و پشیمان شده باشد شما چه میدانید.آیا بهتر نیست که بنشینید و با یکدیگر در این خصوص صحبت کنید؟شما اینجا و همسرتان در جای دیگر به عقیده من دوره آزمایش هر دوی شما به پایان رسیده و حالا وقت آن است که از تجربیاتتان استفاده کنید و به او هم این فرصت را بدهید تا جبران مافات کند.
    -شاید شما درست بگویید اا هنوز هم من مطمئن نیستم و فکر میکنم که باید مدت دیگری بگذرد تا مطمئن شوم!
    -اما غزاله خانم این را هم بیاد داشته باشید که عمر مثل باد میگذرد و فرصتهای طلایی از کف هر دوی شما میرود و زمانی بخود می آیید که دیگر دیر شده و حاصلی جز افسوس بر جای نمانده.مرا ببینید چگونه از زنده بودن هنگامه شاد شدم و برای هر لحظه زودتر به او رسیدن دارم تلاش میکنم تا ببینمش و به او بگویم که دوستش دارم و حاضرم بخاطر اینکه بخشیده شوم در مقابل پایش بمیرم پس شما هم حال همسرتان را درک کنید و بیش از این د رانتظارش نگذارید.من خوب میفهمم که همسر شما چه زجری میکشد و چقدر آرزو دارد که شما بطرفش برگردید به قول شاعر:
    چه خوب است که در کنار هم بنشینیم
    پیش از انکه بیاد هم بنشینیم

    به من قول بدهید که فکر کنید نه برای فردا شب که شاید دیر باشد بلکه همین امشب تصمیم بگیرید و فردا عملی اش کنید.شاید با وصال شما هنگامه هم دست از لجاجت بردارد و برگردد.
    هنگامه به غذایی که رو به سردی میرفت نگاه کرد و با گفتن پس مانی چه میکند؟از پشت میز بلند شد و پیشتر از او نظام برخاست و گفت:من میروم پایین تا صدایشان کنم.

    فصل 10

    صبح زود وقتی مانیان از خواب برخاسته بود تا برای خواندن نماز آماده شود نظام را روی مبل هال نشسته در خواب یافته بود.با گذاشتن دست روی شانه نظام او را از خواب بیدار کرده و گفته بود:چرا اینجا خوابیدی و در بسترت نیستی؟
    نظام خواب آلود نشسته و گفته بود:دیشب خوابم نبرد آمدم پایین و توی حیاط راه رفتم.راستش شب بدی بود و خوابم نمیبرد.
    مانیان گفت:شاید سرما خورده باشی؟
    نظام آه کشیده و گفته بود:نه پدر بیمار نیستم اما از فشار و سنگینی فکر نتوانستم بخوابم.هر چه بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم بهمین خاطر است که نمیتوانم راحت بخوابم.آنقدر سوالات مختلف در مغزم بی جواب مانده که قادر نیستم روی یکی از آنها تمرکز کنم تا می آیم جواب یکی را پیدا کنم سوال دیگری در ذهنم نقش میبندد و گمان میکنم اینبار براستی دیوانه شوم و دیگر از دست دکتر هم کاری برنیاید.
    مانیان کنارش نشسته و گفته بود:برای هر سوالی جوابی هست فقط باید بدانی که سوالت را از چه کسی باید بپرسی تا بدون آنکه گمراهت کند جوابت را بدهد.
    نظام دستی در موهای آشفته اش کشیده و پرسیده بود:یکی از سوالاتم این است که شما کی هستید و با هنگامه چه نسبتی دارید؟
    مانیان با صدا خندیده و گفته بود:صبر کن نمازم را بخوانم تا جوابت را بدهم.
    و بعد از آنکه برای خواندن نماز رفته بود قلب نظام در سینه شروع به طپش کرده بود و از اینکه میتوانست بفهمد آن دو کیستند و چه نقشی در زندگی اش دارند سر به اسمان بلند کرده و از خدا خواسته بود کمکش کند تا بتواند زودتر هنگامه را پیدا کند.وقتی مانیان کنارش نشست تسبیحی در دست داشت و نشان داد که دارد استخاره میکند و پس از اینکار لبخند بر لب آورد و گفت:وقت آن رسیده که تو همه چیز را بدانی چون خدا هم کارم را تایید میکند.من پدر غزاله نیستم همانطور که غزاله غزاله نیست.غزاله نه دختر من است و نه نامش غزاله است.من وکیل او هستم و سمت پدری او را هم دارم.حقیقت اینست که تو اشتباه نکرده ای و غزاله همان هنگامه است!
    نظام آه بلندی کشید و ناگهان از جا پرید مانیان دستش را گرفت و با صدای آرام گفت:آرام بگیر و خودت را کنترل کن.برای اینکه حقایق را بشنوی باید قولی بمن بدهی و به آنچه میگویم عمل کنی.اگر این قول را میدهی بنشین تا همه حقایق را برایت بگویم.
    نظام که فکر میکرد خواب میبیند به صورت مانیان زل زده بود و باور حرفهای مانیان برایش دشوار بود.مانیان دستش را کشید و او را کنار خود نشان و پرسید:قول میدهی که آرام باشی و خودت را کنترل کنی؟
    نظام که حس میکرد زبانش سنگین شده و نمیتواند آن را حرکت بدهد سر فرود اورد و مانیان گفت:بسیار خب بگذار همه چیز را از وقتی که هنگامه را یافتم و با او روبرو شدم برایت تعریف کنم.
    آنگاه مانیان شروع کرد به بازگویی و همه حقایق را گفت زمانی او از سخن گفتن باز ایستاد که آفتاب سرزده و روز آغاز شده بود.مانیان در انتها گفت:حالا این تو هستی که با دانستن حقیقت باید بکوشی تا همسرت را متقاعد کنی که هنوز دوستش داری و از گذشته و آنچه که بر او روا داشتی پشیمانی و دیگر اشتباهات گذشته را تکرار نمیکنی.تو باید به هنگامه اطمینان بدهی که میتواند با تو بدون هراس و بیم از گذشته زندگی کند و دیگر امتحان و ازمونی برای اثبات علاقه اش به عشق تو و به زندگی تان نخواهد بود و این جلب اطمینان باید گام به گام پیش برود و همانطور که


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    226_ 235


    ندانسته عمل کردی و از مکنومات قلبی ات با او گفتگو کردی و تا اندازه ای قدم موثر را برداشتی اینک هم با علم به این که می دانی او کیست و راحتتر می توانی از انچه که در قلبت می گذرد برایش حرف بزنی تلاشت را دامه بده و امیدوار باش که هنگامه ترس را فراموش کند و اتش زیر خاکستر مانده عشقش را شعله ور کند.نظام باور کن اگر در امتحانی که من از تو کردم مردود می شدی تو را می گذاشتم و هنگامه را بدون ان که بشناسی با خودم برمی گرداندم. او را می بردم و کاری می کردم که بقیه عمرت را با او و حسرت بگذرانی اما خوشبختانه تو از این امتحان پیروز بیرون امدی و دیدن تو در حالتی که به خواب رفته بودی مرا وادار کرد تا از خدای خود راه مصلحت بخواهم و او نیز راه را نشانم داد و برایت حقیقت را گفتم. حالا تو همه چیز را می دانی و وانمود می کنی که نمی دانی این گول زدن هنگامه نیست این تلاشی است تا ان چه را به عنوان همسر از او دریغ کردی حالا به زبان استعاره به او برگردانی تا دلش ارام بگیرد و با شوق و اشتیاق به سویت قدم بردارد.حالا بلند شو و اماده شو تا صبحانه بخوریم و راهی شویم. امشب شب تولد هنگامه است و من هر سال کیک کوچکی تهیه می کنم و جشن می گیرم. امسال هم همین کار را خواهم کرد ودر جشن کوچک امسال خو تو هم حضور داری اما متاسفم که نمی توانی به همسرت زاد روزش راتبریک بگویی و مجبوری تا سال دیگر صبر کنی!
    نظام گفت: تا هر وقت که باشد صبرمی کنم،حالا که او را پیدا کرده ام نمی گذارم به اسانی از دستم برود و برای رضایت خاطرش و جلب اطمینانش هرچه بگویید انجام می دهم اما پدر باور کنید که این کار سختی است و من همین حالا تاب تحمل از دست داده ام و می خواهم به سویش بروم و به همه چیز اقرار کنم.
    مانیان گفت: او خود برای محک زدن تو خیلی زجر کشید و تحمل کرد تا نفرت گذشته را از قلبت خارج و مهر را جایگزین ان کند پس تو هم صبوری کن تا او با اطمینان به علاقه و عشقت حاضر به شناساندن خود شود و اینطور هم که معلوم است این انتظار طولانی نیست و مدتی نمی گذرد که خودش را به تو می شناساند اما همانطور که گفتم تو باید به او نشان دهی که واقعا به انچه که بر زبان می اوری و معترفی عمل می کنی و به ان ایمان و اعتقاد داری!نظام سرفرود اورد و گفت:می فهمم پدر،من باید خانه ای را که با دست خود ویران کرده ام دوباره با همین دستهایم بسازم و به شما قول می دهم که این کار را خواهم کرد.مانیان دست روی شانه نظام گذاشت و گفت:
    _من باور می کنم و می دانم که هنگامه هم روزی که چندان دور نیست حرفت را باور خواهد کرد. حالا برویم بالا تا صبحانه اماده کنیم و بعد هر سه حرکت کنیم. هردوی شما هنوز جوانید و برای ساختن یک زندگی شیرین فرصت دارید.
    نظام،مانيان را نشسته در هال دید و با زدن لبخندی معنی دار به او فهماند که همه چیز خوب و مرتب است. مانیان از جای خود بلند شد و با گفتن خدایا شکرت روبروی نظام ایستاد و پرسید:قبول کرد؟
    نظام گفت: امشب فکر خواهد کرد و شاید فردا صبح....
    متنیان به صورتش زل زد و گفت: عجله نکن!روز و تاریخ معین نکن چون انتظار کشنده خواهد بود. به بودن با یکدیگر به همین صورت دل خوش کن و بگذار که خودش در ارامش خیال به سویت بیابید.
    نظام سر فرود اورد و گفت: حق باا شماست اما پدر ،يك عمر فرمان دادن و انتظار اجرا داشتن را نمی توانم چند ساعته فراموش کنم.
    مانیان خندید و گفت: این کار را هم یاد می گیری و خواهی دید که حاصل ان چون با میل و اراده به دست می اید بسی شیرین تر از حاصلی است که با زور و اجبار به دست امده.
    وقتی دو مرد از پله بالا رفتند در صورت هنگامه هنوز ااثار غم و اندوه دیده می شد. مانیان با یک نظر به چهره هنگامه فهمید که او به چه فکر می کند و برای ان که او را ساعتی از این حالت برهاند به میز شام با ولع نگریست و گفت:به به چه میز اشرافی چیده ای! سلیقه تو حرف ندارد دخترم.و به نظام اشاره کرد تا بنشیند و پس از ان خود دست به سوی غذا پیش برد و گفت: من که تحمل صبر کردن ندارم پس بسم الله بگویید و شروع کنید. حالت شاد مانیان موجب شد که هنگامه به خود اید و به یاد اورد که ان شب،شب تولدش می باشد. رو به مانیان کرد و گفت: مانی شما همیشه از دیدن غذا به وجد می ایید!
    مانیان سر فرود اورد و گفت: اگر تو هم عمری فقط با یک تکه نان از این صبح تا صبح دیگری سر می کردی تا این که بتوانی دفتر و کتاب تهیه کنی و درس بخوانی،انوقت می فهمیدی که من چه می گویم و چرا از دیدن غذا به قول تو به وجد می ایم. دوست ندارم با بازگویی قصه زندگی ام امشب را خراب کنم اما در فرصتی دیگر برایتان تعریف می کنم تا بدانید من از این زندگی چه کشیده ام!در وجود مانیان یکباره غمی فرو ریخت و لطظه ای چهره اش درهم فرو رفت اما زود به خود امد و با زدن لبخندی به روی هر دوی انها شروع به خوردن کرد. در نگاه نظام دیگر غمی وجود نداشت و او از این که نزدیک همسرش نشسته بود احساس سعادت می کرد حالا با نگاهی از عشق و محبت به هنگامه می نگریست و حرکات او را با شیفتگی دنبال می کرد دست به غذا نبرد تا هنگامه برایش غذا بکشد و با لحنی مهرامیز از او تشکر کرد.او بعضی از خصلتهای هنگامه را به دست فراموشی سپرده بود به یاد می اورد و از این که هنگامه نااگاه از اگاهی او همان کلرها را تکرار می کند شاد بود. او می دانست که هنگامه دوست دارد خودش میزبانی کند و برای مهمان یا مهمانانش خود غذا بکشد و در اخر خود مشغول به خوردن شود اما نظام صبر نمود تا هنگامه هم اماده برای خوردن شود و با هم شروع کردند. هر یک از ان دو می کوشید تا از دیگری پذیرایی کند کاری که در سالیان گذشته نیز انجام می دادند و هر دو از کارشان خشنود می شدند. وقتی شام به پایان رسید مانیان و نظام ظرفها را جمع کردند و او به هنگامه گفت: تا ما ظرفها را تمیز می کنیم تو هم میز پذیرایی را در پایین اماده کن دوست دارم که جشن را در هال برگزار کنیم تا هم از زیبایی حیاط لذت ببریم و هم از هوای تازه استفاده کنیم.
    هنگامه پیشنهاد مانی را پذیرفت و برای چیدن میز پایین رفت.نظام گفت: شما متوجه اندوه هنگامه شدید؟مثل این که زیاد پیش رفتم و نگرانش کردم. خیلی دلم می خواست که من هم می توانستم هدیه ام را به شیوه خودم به او می دادم و به راحتی می توانستم تولدش را تبریک بگویم.
    مانیان گفت: فکر می کنم اندوه او هم از همین جا سرچشمه می گیرد.مانمی بایست امشب را در خانه می ماندیم. می بایست به محیط شلوغی می رفتیم تا او کمتر فکر کند اما متاسفانه نداشتن و سیله و ....
    نظام حرف او را قطع کرد و گفت: اگر تنها مشکل وسیله است که نگرانی ندارد و ...
    مانیان سر تکان داد و گفت: حالا دیگر دیر شده و هنگامه رفته پایین تا میز پذیرایی را اماده کند اما می توانی او را به بهانه قدم زدن ساعتی از خانه بیرون ببری تا گردشی کند.
    صدای هنگامه را هر دو شنیدند که از پایین انها را مخاطب قرار داده بود و گفت: وقتی می ایید کیک را هم با خودتان پایین بیاورید.
    لحن امرانه هنگامه موجب شد تا دو مرد به یکدیگر بنگرند و بروی هم لبخند بزنند. مانیان گفت: او هم مثل تو سالها فرمان داده و انتظار اجرا دارد. تحمل دو مدیر در زیر یک سقف هم طاقت می خواهد.
    لحن مانیان که با شوخ طبعی همراه بود موجب شد تا نظام بخندد و بگوید:من مدیریت را به او واگذار می کنم و خود استعفا می دهم و حاضرم با همان عنوان کارمندی بسازم. من عاشق مدیرم هستم و فرمانهای او را به جان خریدارم.
    مانیان کیک را از درون یخچال بیرون اورد و گفت: من هم به اجرای فرمانهایش عادت دارم و این کار را نه به خاطر حقوق بلکه به خاطر محبتی که نسبت به هنگامه احساس می کنم انجام می دهم.
    هر دو از پله ها به زیر امدند. هنگامه چراغها را خاموش نمود و هال در زیر پرتو شمعهایی که او افروخته بود زیبا و شاعرانه گردید. نسیم ملایم شبانگاهی می ورزید و نور مهتاب از اسمان بدون ابر بر روشنایی هال می افزود. مانیان کیک را روی میز گذاشت و گفت:
    _ چه شب زیبا و خاطره انگیزی است.
    سپس بر جای خود نشست. نظام شمع روی کیک را برافروخت و روبروی هنگامه بگونه ای نشست که بتواند تمام سیمای او را بنگرد. چهره هنگامه در سایه روشن قرار داشت و نور ماه برنیمرخ او می تابید و نور شمع نیمه دیگر صورت او را روشن می کرد. دقایقی میانشان سکوت حاکم شد و هر سه نفر لب فرو بستند تا از زیبایی محیط بهره ببرند. هنگامه به ارامی بلند شد و به سوی ضبط صوت رفت و با روشن کردن ان نوای دل انگیزی به گوش رسید.او لحظه ای همان جا ایستاد و به صدای خواننده گوش سپرد و با خود اندیشید ایا نظام به خاطر خواهد اورد که این اهنگ مورد علاقه اش بوده است؟ وقتی بار دیگر در جای خود نشست به چهره نظام نگریست او را غرق در لذت شنیدن دید و لبخند رضایت بر لب اورد خم شد و در زیر دستی هر دوی انها میوه گذاشت و بعد خود نیز دل به نوای اهنگ سپرد و به گوش نشست. با تمام شدن اولین اهنگ مانیان به سخن در امد و گفت: کیک را چه کسی حاضر است ببرد؟
    نظام به چهره هنگامه نگریست و گفت: غزاله خانوم.

    مانی به هنگامه زیرکانه چشمک زد و او با فوت نمودن شمع کارد را برداشت تا کیک را ببرد. مانیان گفت: تولد همه چی مبارک. تولد کسانی که در این شب به دنیا امده اند. تولد شرکتی که دوباره متولد شده و تولد دوستی های پایدار. ببر دخترم که شب بسیار بسیار فرخنده ای است امشب و باید همه چیز را به فال نیک گرفت.
    وقتی هنگامهکارد را روی کیک قرار داد و برشی از ان را برید نظام گفت: تولد دوباره عشق هم مبارک!
    و در هنگام ادای این جمله تمام عشق و شوریدگی اش را به نگاه هنگامه ریخت و در دل گفت: عزیزم تولدت مبارک!
    در هنگام خوردن کیک حس کرد تمام شیرینی های دنیا به کام او سرازیر شده و از حلاوت ان لذت برد و قطعه ای دیگر طلبید. مانیان نیز چون او برشی دیگر خواست و هنگامه گفت: چه خوب شد که به جای یک کیک دو کیک خریدم!
    مانیان بسته کوچکی را مقابل هنگامه گذاشت و گفت: مال توست.
    و به سوال هنگامه که پرسید به چه خاطر است؟ جواب داد: برای هر جشنی هدیه ای لازم است.
    هنگامه لفاف جعبه را باز کرد و از درون ان یک زنجیر طلا بیرون اورد هنگامه از مانیان تشکر کرد و مانیان گفت:
    _ این هدیه کوچکی است برای تو اما از قدیم گفته اند برگ سبزی است تحفه درویش.
    نظام نیز جعبه دیگری در مقابل هنگامه گذاشت و گفت: من هم به تبعیت از پدرتان برای این شب فراموش نشدنی هدیه ناچیزی گرفته ام که امیدوارم بپسندید و بدانید که شما هم مثل هنگامه برایم عزیزید!
    هنگامه به سختی توانست تشکر کند و با باز نمودن ان ،طلای کوچکی بیرون اورد که به شکل قلب بود و با دیدن ان قلبش لرزید و با هیجان گفت : خیلی زیباست،ممنونم.
    مانیان گفت : قلب را به زنجیر بینداز و گردنت کن تا مطمئن شویم که از سلیقه هایمان راضی هستی.
    هنگامه دستور مانیان را اجابت کرد و با قلبی سرشار از محبت از ان دو تشکر کرد. مانیان گفت: شب بسیار فرح بخشی است برای قدم زدن و پیاده روی کردن اما متاسفانه انقدر خسته ام که یارای راه رفتن ندارم اما شما جوانها حیف است که این شب زیبا را از دست بدهید.
    نظام به هنگامه نگریست و پرسید: با پیشنهاد پدرتان موافقید؟
    هنگامه که از خوشی گویی در اسمان پرواز می کرد پذیرفت و دقایقی بعد هر دو از خانه خارج شدند. شب ساکت و ارامی بود گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا انها نهایت لذت را از کنار هم بودن ببرند. نور مهتاب به حد کافی بر انها می تابید و هوا اکنده بود از بوی نارنج. خیابان خلوت بود و رهگذری عبور نمی کرد. طول کوچه را در سکوت طی کردند و وقتی به خیابان رسیدند از زیبایی چراغها و سکوت شب بهره مند شدند. نظام با گفتن شب بسیار خوبی داشتیم مهر سکوت را شکست و خود ادامه داد: سالها بود چنین جشن کوچک و باشکوهی ندیده بودم یعنی درست از زمانی که هنگامه رفت. گاهی فکر می کنم که او با رفتنش همه چیز را با خود برد،من تمام خاطرات خوش زندگی ام متعلق به زمانی است که هنگامه در شیراز بود. ناراحت نمی شوید که دارم از خودم و از او صحبت می کنم؟راستش شما این حس را به من القاء می کنید که دارم با هنگامه قدم می زنم و هم اوست که دارد با من راه می رود. گستاخی ام را ببخشید و گمان نکنید که دارم به شما توهین می کنم و شخصیت شما و زیبایی تان را نادیده می گیرم، اصلا قصد چنین جسارتی را ندارم اما دروغ هم نمی توانم بگویم و به راستی این حس با من است. وقتی شما را برای اولین بار در بیمارستان ملاقات کردم هنگامه را پیش رویم دیدم و از همان لحظه شما برایم شدید هنگامه!
    هنگامه گفت: ناراحت نمی شوم که جای او باشم شاید اینطور بهتر است که شما گمان برید من او هستم و انچه را که احساس می کنید بر زبان می اورید. من می توانم احساس شما را به هنگامه منتقل کنم و به او بگویم که شما در موردش چگونه فکر می کنید و چه اندیشه ای در سر دارید
    نظام گفت: ممنونم که به من اجازه دادید. حالا که تا این حد با گذشت و فداکار هستید یک اجازه دیگر هم به من بدهید و بگذارید که شما را به اسم او خطابکنم. باور کنید که برایم دشوار است وقتی دارم شما را او می بینم بخواهم به جای هنگامه،غزاله خطابتان کنم.
    _ ایا اسم غزاله زیبا نیست؟
    _ اه من چنین منظوری نداشتم. این اسم بسیار هم زیباست اما همانطور که گفتم برای من سخت است که هنگامه را به چشم ببینم اما نامش را غزاله خطاب کنتم . شما با بزرگ منشی خود رفتار غیر طبیعی ام را تحمل کرده اید و اجازه داده اید که در کنارتان خلاء همسرم را پر کنم و شما را او ببینم اما اگر مایل نیستید به همین حد هم راضی هستم و به خاطر جسارتم عذر خواهی می کنم.
    _ عذرخواهی لازم نیست. می پذیرم که هنگامه خطاب شوم و به همسرتان خواهم گفت که مدتی نقش او را ایفا کرده ام. خب داشتید می گفتید که بهترین خاطرات زندگی تان متعلق به زمانی بوده که هنگامه در شیراز سکونت داشته!
    _ بله من از هر ثانیه با او بودن استفاده می کردم. گویی می دانستم که این خوشی زودگذر است و دوام نمی اورد. هنگامه خود خوب می دانست که نیمی از وجود من اوست که اگر از من دور شود خواهم مرد. او ان قسمتی از وجودم بود که قلبم قرار داشت و با رفتنش انگیزه زندگی کردن و امید ساختن و تمتع گرفتن مرا هم با خود برد.شدم مرده متحرکی که هیچ چیز برایم مهم نبود. نه نام نه شهرت و اوازه،نه حرفه ای که برای به دست اوردنش روز و شب تلاش کرده بودم. دیگر هیچ چیز مهم نبود که ایا باقی می ماند و یا این که از دست می رود.مادرم همیشه معتقد بود که برای ساختن هیچ وقت دیر نیست. با رفتن هنگامه و سپس خبر فوت او، اعتقادش را از دست داد و چون خود من نظاره گر شد و ترغیب و تشویق را فراموش کرد. او شیرین را هرگز عروس خود خطاب نمی کرد و در صلح نامه ای اخلاقی به حریم یکدیگر تجاوز نکردند و از یکدیگر توقعی نداشتند. نه شیرین به دیدار مادر رغبت نشان می داد و نه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    236 تا 245

    او پای بخانه ما گذاشت.مادر برای اینکه اتاق هنگامه را در خانه خودش برای او محفوظ نگه دارد ترجیح داد که بالا سکونت کند و از آنچه که مربوط به هنگامه بود نگهداری کند باور کنید مادرم پس از شنیدن فوت هنگامه از پای در آمد و بیمار شد تا پیش از آن او نیز همچون من با خاطرات هنگامه زندگی میکرد و هر وقت به دیدنش میرفتم با یاداوری گذشته و این که هنگامه چه کرده و چه گفته بود ساعات خود را پر میکردیم و من وقتی از خانه خارج میشدم تا مدتی فراموش میکردم که آنچه که گذشت و گفته شد متعلق به حال نیست و زمان زیادی از ان گذشته است اما وقتی آن خبر رسید خانه دیگر خانه گذشته نشد.از در و دیوارش بوی غم و حزن و اندوه می آمد نگاه مادر هر وقت به چهره ام مینشست هاله اشک در آن جمع میشد و با زبان بی زبانی از مرگ منهم سوگواری میکرد و آه میکشید.عشق دور ما سه نفر پیله ای تنیده بود اما متاسفانه طوفانی سخت پیله را از هم درید و هر و هر کدام بسویی پرتاب شدیم.باید مرا ببخشید که شیرینی جشن را با مرور خاطرات خود بر شما تلخ کردم.هنگامه ببینید رسیدیم به حافظیه دوست دارید که در آن چرخی بزنیم؟
    هنگامه سرفرود اورد و هر دو راهشان را به درون حافظیه ادامه دادند.نظام گفت:اینجا اولین پیوند ما بسته شد و من از هنگامه خواستم که عشقم را باور کند ومرا فراموش نکند و به او هدیه ای دادم که گرچه ارزش مادی نداشت اما تمام احساسم در آن بود و هنگامه چون جان از ان مراقبت میکرد و دوستش داشت اما متاسفانه عشق ما در تعصب و غرور خانواده اش لگد کوب شد و از من انسان دیگری ساخته شد که هنگامه نمیشناخت و با خوی لطیف او همگونی نداشت.او مرا آنچنان دوست داشت که قلبش پذیرفته بود و من میخواستم با جهالت تمام وادارش کنم که عشق و احساس خود را دگرگون کند و مرا همانطور که هستم بپذیرد.یک آدم بی منطق و بی احساس مثل این بود که از خورشید بخواهی شب باشد!بیایید بر سر مزار پیر خرابات در این شب برای روح پاکش فاتحه ای بخوانیم.
    نظام و هنگامه درست به همان گونه ای که در آخرین ملاقات بر سر مزار حافظ ایستادند قرار گرفته بودند و هر یک به خواندن فاتحه مشغول شد.نظام روی آخرین پله نشست و به درختی که روبرویش قرار داشت نگاه کرد و گفت:آن درخت را میبینید یک شب هنگامه را به بهانه ملاقات با دوستی به اینجا آوردیم و او با لباس کار بهمین درخت تکیه داد و انتظار کشید.او نمیدانست که من برای با او بودن و تنها و تنها با خود او بودن بهانه ملاقات را جور کرده ام تا با یکدیگر دور از تمام کج باوریها مثل آن زمان که صادقانه یکدیگر را دوست میداشتیم قدم بزنیم و از مصاحبت هم لذت ببریم.او همیشه برایم فرشته ای آسمانی بود اما در آنشب او براستی فرشته ای را میمانست که بزمین نزول کرده بود.او در حالیکه به درخت تکیه داده بود و باد موهای بلند ابریشمینش را به بازی گرفته بود نگاه بزمین دوخته بود و با برگی زرد و نارنجی بازی میکرد و من محو تماشایش شده بودم.او اگر سر بلند میکرد میتوانست مرا مبهوت خود ببیند و از ترس رسوا شدن بود که بلند شدم و راه افتادم و بعدها هم به این امید که باردیگر او را در همین نقطه ملاقات خواهم کرد به اینجا می آمدم اما افسوس که تنها خودم بودم و خاطرات گذشته.آنقدر حرف زدم که خسته تان کردم.
    هنگامه گفت:نه خسته نیستم و دارم به آنچه میگویید گوش میدهم.
    -میدانید در دلم چه آرزویی است؟دوست دارم وقتی هنگامه آمد بپذیرد که چمدانهایمان را ببندیمو برویم یک جای سرسبز و آرام و چند هفته ای دور از تمام مشکلات از طبیعت لذت ببریم و با هم باشیم.یک ویلا در جایی ساکت و آرام!من و هنگامه هرگز به ماه عسل نرفتیم.
    -من فکر میکنم که با روحیه شما و هنگامه دریا هم سازگار است و اگر به شمال سفر کنید برای حال هر دوی شما مفید خواهد بود.
    -بله شمال خوب است و شنیده ام که طبیعت بکر و دست نخورده ای هم میتوانم در آنجا پیدا کرد.
    -یعنی شما هرگز به شمال سفر نکرده اید؟
    -آه چرا اما این مال خیلی سال پیش است.میتوانم گفت مال دوران مجردی و سفرهای جوانی اما از وقتی که به کار روی آوردم و به آن چسبیدم خود را از سفر و تعطیلات محروم کردم.همیشه دلم میخواست که با هنگامه سفر کنم و بعد...خب دیگر از گذشته گفتن کافیست بیایید برگردیم با این امید که هم شما بسوی همسرتان برگردید و هم هنگامه بسوی من برگردد.
    آنها راه بازگشت را در پیش گرفتند و هر دو با این اندیشه بخانه بازگشتند که دیگر دوران هجر و دوری بسر آمده است.از حافظیه که خارج شدند باز هم مقداری راه را در سکوت پیمودند و از طریق واسطه روحی با یکدیگر ارتباط برقرار کردند و آن چه را که نتوانستند بر زبان اورند از طریق ارتباط روحی به یکدیگر منتقل کردند و سپس نظام نجوا کرد:صدا را میشنوید؟
    هنگامه دقت کرد تا صدا را بشنود و بنظرش رسید که موزیک آرامی را میشنود که آرامبخش است و اعصابش را آرام میکند.به نشانه شنیدن سر فرود اورد و نظام گفت:این یا صدای فرشتگان آسمان است یا صدای موسیقی قلبهای ماست که به ارامش دست یافته و شادمانی میکند.دستتان را بدهید به من تا با اتحاد صدا را واضحتر بشنویم و لذت ببریم میخواهم از شما الهام بگیرم.
    هنگامه دستش را به نظام داد و جریای چون برق از بدنش گذشت و چنین احساس نمود که تواناتر شده و میتواند در برابر ناملایمات استقامت کند گویی تکیه گاهی امن بدست آورده و ضعفها و سستی ها از وجودش رخت بربسته باشند خودش را کامل دید.
    هر دو تا رسیدن بخانه خاموشی گزیدند و از سکوت و سکون شبانگاهی برای شنیدن صدایی که از درونشان برمیخاست استفاده کردند و چون بخانه رسیدند نظام همانگونه که دست هنگامه را در دست داشت در خانه را گشود و به آرامی زمزمه کرد:اگر خوابت نمی آید بیا به بقیه موسیقی در زیر نور شمع و اسمان مهتابی گوش کنیم حیف است که این آهنگ را نیمه تمام رها کنیم.
    هنگامه بدون هیچ واکنشی بدنبال نظام روانه شد و او با روشن کردن شمعها هنگامه را کنار خود نشاند و هر دو چشم به سوختن شمعها دوختند و به آوای موسیقی که جز خودشان کسی نمیشنید گوش فرا دادند.شمعها به انتها رسیده بود و نور آنها رو به افول بود اما بجای تاریکی که بر محیط حاکم میشد در وجود آن دو نوری بزرگ مثل یک جراین گسترده در حال سوختن بود.هنگامه پیش از انکه در این آتش بسوزد و خاکستر شود بلند و قصد کرد هال را ترک کند که نظام او را از حرکت بازداشت و پرسید:فردا با ما به شرکت می آیی؟
    هنگامه با بغضی که در گلو داشت به سختی توانست بگوید:فردا صبح اول برای زیارت عزیزی میروم و پس از آن به شرکت می آیم.
    و با گفتن شب بخیر بسوی اتاقش براه افتاد.با رفتن هنگامه نظام در تاریکی هال با خود خلوت کرد و از کلام هنگامه دریافت که او صبح برای دیدار مزار مادر خواهد رفت و به وفاداری و محبتی که میان آن دو به وجود آمده و از هم نگسسته بود اندیشید و بعد او نیز راه اتاق ش را در پیش گرفت و بالا رفت.
    هنگامه از صدای زنگ تلفن دیده باز کرد و از آفتابی که اتاق را فراگرفته بود فهمید که ساعتها از اغاز روز میگذرد با عجله گوشی را برداشت و به محض آنکه گفت:بله بفرمایید.
    صدای خانم نظامی را شناخت خانم ناظمی با گرمی حالش را پرسید و بعد ادامه داد که:اول با شرکت تماس گرفتم و با آقای مانیان صحبت کردم.آقای مانیان گفتند که میتوانم شماها را در خانه پیدا کنم.با اقای دشتی آشتی کردی؟
    هنگامه لبخند بر لب آورد و گفت:ما با یکدیگر قهر نکرده بودیم ما همدیگر را گم کرده بودیم که حالا پیدا کردیم اما هنوز نظام نمیداند که من کی هستم.
    صدای خانم ناظمی رنجیده آمد که گفت:بس کن هنگامه جان حیف نیست که این روزهای خوب را ازدست بدهی؟آنچه مسلم است این است که او از جان و دل دوستت دارد پس بهمین قانع شو و بیش از این ازارش نده.دوست داشتم میتوانستم به هر دوی شما برای آغاز یک زندگی جدید تبریک بگویم و تو از من دعوت میکردی که در جشنتان شرکت کنم و حضورا به هر دوی شما تبریک بگویم.اجازه نده که سایه های شک و دودلی بار دیگر آفتاب زندگی ات را کمرنگ کند.به لطف و رحمت خدا اتکا کن و ماسک را از چهره ات بردار.
    هنگامه نصایح خانم ناظمی را شنید و آه بلندی کشید و گفت:شاید امشب یا فردا.تهران چه خبر است همه چیز خوب پیش میرود؟بچه ها چطورن همکاران؟
    خانم ناظمی گفت:همه خوبند تماس گرفتم تا بگویم موفق شدم کلبه آقای اکرمی را برایتان بگیرم.نمیدانی که او چقدر هم خوشحال شد و کلید الان پیش من است.اگر در تهران توقف داشتید میتوانید این کلید را از خودم بگیرید و اگر توقف نکردید کلید دیگری پیش سرایدار است که به شما خواهد داد.آقای اکرمی میگوید در انجا همه چیز هست و احتیاجی نیست با خود لوازمی ببرید.کلبه او در ساحل آفتاب و د رمنطقه ای بنام صلاح الدین کلاه است.آقای اکرمی میگوید در میان ویلاها کلبه کاملا مشخص است فقط تاریخ حرکت را بگویید تا با نگهبانی هماهنگ کنید.من اگر بجای تو باشم همین امروز حقیقت را به نظام میگویم و صبح فردا برای گذراندن ماه عسل راهی میشوم.برای شیرخوارگاه هم نگران نباش همه چیز تاحالا خوب پیش رفته و به یاری خدا بعد از اینهم خوب پیش میرود پس من منتظر تلفن تو خواهم بود تا هماهنگی انجام بگیرد.
    هنگامه پذیرفت و پس از قطع تلفن بلند شد و خود را برای خروج از خانه و رفتن به مزار خانم دشتی آماده کرد.آژانسی که خبر کرده بود او را بر سر مزار خانم دشتی برد و هنگامه با دیدن مزار مادر مهار اشک از کف داد و با صدای بلند گریست و فارغ از وجود کسی آنچه را که سالها در قلب انباشته بود بیرون ریخت و در آخر گفت:مادر حالا من برگشته ام تا ویرانه ای را مرمت کنم و بدون ترس از پدر و عمال او زندگی مان را بسازم و امیدوارم که در این راه کمکم کنی و از هر دوی ما حمایت کنی.
    سپس برای روح خانم دشتی فاتحه ای خواند و هنگامیکه از سر مزار بلند شد بهت زده به موجودی که روبرویش ایستاده بود نگاه کرد.نظام دشتی ایستاده بود و به حرکات او نظر داشت و چون هنگامه را مبهوت خود دید قدم پیش گذاشت و با لحنی گرم و مهربان گفت:تو همه چیز را به مادر گفتی جز آنکه پسرش را بخشیده ای و من فکر میکنم وقت آن رسیده باشد که به من هم حقیقت را بگویی.
    هنگامه نگاه در نگاه نظام گره کرد و گفت:من برگشته ام تادر کنار تو و با تو زندگی مان را دوباره سازی کنم آیا مرا میپذیری؟
    نظام قدم پیش گذاشت ودست هنگامه را در دست گرفت و گفت:آرام جانم به روح مادر سوگند که تو هرگز از من دمی جدا نبوده ای و همیشه چشم انتظار بازگشتت بوده ام.بیا اینجا در کنار گور مادر با باور اینکه روح او هم شاهد من و توست با یکدیگر پیمان ببندیم پیمانی که دیگر هیچوقت گسسته نشود.
    هر دو در کنار گور مادر قسم یاد کردند و هر دو با این تصور که مادر برویشان لبخند میزند و از پیوند مجددشان خوشحال است گورستان را ترک کردند نظام دست هنگامه را چنان محکم در دست خود میفشرد که گویی میترسید او را گم کند وقتی بخانه رسیدند نظام پس از گشودن در در استانه ایستاد و به چشم هنگامه دیده دوخت و گفت:به خانه ات خوش آمدی.
    و او را همچون نوعروسان بداخل خانه برد.در نظر آنها دیگر این خانه یک خانه قدیمی و کهن نبود بلکه از در و دیوارش نور بر سرشان میبارید و روی عطر گلهای مختلف شامه شان را نوازش میداد.چرا که براستی نظام با افروختن چراغها و با استفاده از غیبت هنگامه خانه را غرق در گلهای مختلف کرده بود.او شب پیش دانسته بود که هنگامه صبح برای رفتن به مزار مادر خانه را ترک میکند و تصمیم گرفته بود که خانه را بیارایدو سپس خود را به مزار مادر برساند و همانجا هنگامه را ملاقات کند و به تردیدها و دودلی ها پایان دهد.میدانست که هنگامه تا چه حد به مادر علاقه مند است و میتواند در کنار مزار او پرده از راز بردارد.
    نظام یک شاخه گل رز از میان گلها بیرون کشید و بسوی هنگامه دراز کرد و گفت:روزی با تقبل یک گل مرا بخشیدی و زندگی مان رنگی دیگر بخود گرفت حالا هم مثل آن زمان عمل کن و مرا بخاطر تمام اشتباهاتم ببخش ایا میتوانی این گذشت را انجام دهی؟
    هنگامه گل را گرفت و لبخند رضایتش را به نظام هدیه کرد و گفت:از این پس ما زندگی مان را بر پایه توکل بخدا و عشق و اعتماد تفاهم و از خود گذشتگی که به صورت جمع ایمان خواهد بود بنا خواهیم گذاشت و خوشبخت زندگی خواهیم کرد.
    مانیان با صدای بلند که سعی داشت خشمگین نباشد گفت:خدای من یکماه سفر؟من نمیتوانم اینهمه مدت از عهده مسئولیت کارها بر ایم.
    نظام دستش را روی شانه مانیان گذاشت و با لحنی که سعی داشت او را آرام کند پرسید:خب پدر هر مدتی که شما پیشنهاد میکنید قبول میکنیم...دو هفته خوب است؟
    مانیان که آرام شده بود برای انکه نشان دهد خشمگین نیست بروی هنگامه لبخند زد و گفت:برای استراحت و تفریح همین دو هفته کافیست چون بیشتر از این مدت کسل کننده است و در ضمن عنان کارها از دستتان خارج میشود.اما نمیخواهم که نظرم را اعمال کرده باشم خودتان میروید و به حرفم میرسید.
    گفتگوی سه نفره ای که دور میز شام صورت گرفته بود با برخاستن مانیان از پشت میز خاتمه یافت.او هنگامه ترک آشپزخانه لحظه ای ایستاد و سپس سر برگرداند و از نظام پرسید:برای وسیله نقلیه چه میکنید؟
    نظام با صدا خندید و گفت:پس دوستی را برای چه گذاشته اند.از دولتی اتوموبیلش را قرض میگیرم.مانیان به نشانه موافقت سر فروداورد و با گفتن شب بخیر از پله ها به زیر رفت و در هنگام پایین رفتن لبخند مرموزی بر لب داشت و از اینکه طول سفر آنها را کم کرده تا مسئولیت کار را فراموش نکنند خوشحال بود.صبح مانیان بدون آنکه آنها را از خواب بیدار کند به تنهایی صبحانه را آماده کرد و با خوردن اندکی صبحانه از خانه خارج شد و احساس کرد با توانی بیشتر از گذشته میتواند قدم بردارد.او ازاینکه میدید توانسته دو زوج عاشق را با تدبیر به یکدیگر برساند احساس آرامش کرد و در دل خدا را بخاطر یاریش شکر نمود.
    نظام از صدای بسته شدن در دیده باز کرد و به چهره هنگامه که در خواب خوشی فرو رفته بود نگریست و به ارامی از اتاق خارج شد و با دیدن میز صبحانه دریافت که مانیان خانه را به قصد شرکت ترک کرده است.او نیز صبحانه مختصری خورد و برای رفتن به شرکت لباس پوشید.برای عازم شدن و رفتن به سفر لازم بود که به کارها سر و سامان داده و اتوموبیل دولتی را به امانت بگیرد.اما قبل از خروج از خانه شاخه گل رز دیگری را در کنار بالش هنگامه گذاشت و سپس از خانه خارج شد.
    نظام ان روز در شرکت آن آدم گذشته نبود.به محض ورود ب شادی همچون کودکان با صدای بلند به همه صبح بخیر گفت و تعجب کارمندان را برانگیخت و پس از آن با خواستن دستور کار برای آنهایی که لازم میدید دستورات لازم را صادر کرد و در آخر از دولتی اتوموبیلش را به امانت گرفت و در فاصله انجام هر یک از این کارها شماره خانه را میگرفت و با هنگامه صحبتی کوتاه انجام میداد به گونه ای که مانیان را شگفت زده کرد و او را واداشت تا به نظام بگوید:بهتر است در شرکت نمانی و بخانه برگردی.حتما هنگامه برای بستن چمدانها به کمک تو نیاز خواهد داشت.
    حرف مانیان تمام نشده بود که ناظم دشتی با سرعت از پشت میز برخاست و ضمن فشردن دست مانیان گفت:لازم است که کمی هم خرید کنم.شما رادر خانه میبینم.
    و با همان سرعت از اتاق و شرکت خارج شد.قصد داشت برای هنگامه خرید کند و لباسهایی را که میدانست هر دو خواهد پسندید خریداری کند او


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    246_ 255

    سرکشی به فروشگاهها را انجام داد و هنگامی که خسته اتومبیل را سر کوچه پارک کرد، از دیدن ان همه جعبه و لوازم کادو پیچیده خودش متعجب گردید و به فراست دریافت که ان همه را نمی تواند یکباره به خانه منتقل کند. وقتی با مقداری از اجناس که به سختی حمل می کرد زنگ خانه را فشرد و هنگامه را روبروی خود دید خندید و گفت: کمکم کن تا بقیه را بیاورم.
    هنگامه به یاد گذشته افتاد که نظام در مورد خرید همیشه راه افراط را در پیش می گرفته و او نتوانسته بود که وی را از این کار بازدارد. او به نظام کمک کرد و هنگامی که همه لوازم خریداری شده به خانه منتقل شدند نظام نیز خشته خود را روی مبل رها کرد. هنگامه نوشیدنی خنکی به دستش داد و پرسید: قصد داری همه اینها را با خود ببریم سفر؟
    نظام به نگاه متعجب هنگامه خندید و گفت: روزت بخیر عزیزم.
    هنگامه متعجب تر از پیش با صدا خندید و افزود: تو هیچ تغییر نکرده ای و هنوز هم رفتارت بچگانه است، فکر کردم که گذشت سالها تو را عوض کرده است.
    نظام دست او را گرفت و کنار خود نشاند و گفت: از ادمی که به جای راه رفتن در اسمان پرواز می کند انتظار رفتار طبیعی نداشته باش باورکن من هنوز فکر می کنم که خواب هستم و دارم رویا می بینم. توی شرکت چنان رفتار کردم که مانیان دلش به حالم سوخت و مرا روانه خانه کرد.
    هنگامه خندید و گفت: هر پنج دقیقه یکبار تماس تلفنی داشتی و حتما این کارت مانی را کلافه کرده.
    نظام نگاه مهرامیز خود را به دیده هنگامه دوخت و گفت: وقتی می گویم که حس می کنم خواب هستم و دچار رویا شده ام حقیقت را گفتم، پس از هر بار گفتگو وقتی گوشی را می گذاشتم دچار تردید می شدم و از خود می پرسیدم اگر بار دیگر تلفن کنم باز هم خودش گوشی را برمی دارد .یا این که... اه هنگامه باورکن که همه چیز مثل یک رویاست. تو اینجا پیش منی و قصد داریم به سفر برویم. به جای پدرت که ان همه در حقمان ظلم کرد پدری نشسته که بسیار رئوف و مهربان است، دوستان همه با تو از روی لطف و مهربانی رفتار می کنند و حاضرند که به خاطر تو از مرکب خود بگذرند و انرا در اختیارت بگذارند. شرکت روی پا ایستاده و خانه ای که به ان مهر می ورزی و خاطرات شیرین ان دوران را در ان گذرانده ای بار دیگر به خودت برگردانده می شود و از همه بالاتر این که به تو تفهیم شد که دیگر هرگز مزه هجر و تنهایی را نخواهی چشید. تو به من بگو، ایا حق ندارم از این همه سعادت که یکباره به من رو کرده شو که شوم و ناباور باشم؟
    هنگامه شربتی را که برای نظام اورده بود بدستش داد و گفت: بنوش و باورکن که با کمی همت و خواستن، غیر ممکن ها، ممکن می شود. در راه رسیدن به هدف می توان با امیدواری سدها را شکست و پیروز شد فقط کافی است که به ترس مجال بازی ندهی و با شهامت اقدام کننی. من و تو جدا از قراردادهای ظالمانه ای که در موردمان به اجرا گذاشتند.خود نیز سهل انگاری کردیم و به جای محکم کردن پایه های زندگیمان و ایمان داشتن به قدرت و توان دیگری، دشمن را بسیار جدی گرفتیم و از ترفندش ترسیدیم و در این مبارزه شکست را پذیرفتیم اما با پند گرفتن از گذشته وکسب تجربه امیدوارم که اشتباهات گذشته را تکرار نکنیم. من که دیگر قادر نیستم یک روز بدون تو و جدا از تو زندگی کنم.
    این حرف هنگامه باعث شد تا نظام دستخوش احساس شود و با بغضی که در گلویش نشست بگوید:
    _ من به تو قول می دهم که به جبران گذشته، با تمام سعی و تلاشم بکوشم تا انچه را که دانسته یا به سهو از تو دریغ کرده بودم به تو بازگردانم و خوشبختت کنم. هنگامه تو تنها زنی هستی که همیشه دوستت داشته و خواهم داشت.
    و از چهره هنگامه که رنگ به رنگ شد لذت برد و در مقابل اج احساس توان از دست داد و غرق در لذت گفت:
    _ یکبار دیگر جمله ات را تکرار ککن. این زیباترین جمله ایست که سالها انتظار شنیدنش را داشتم و به پایش روزهای زندگی ام را باختم.یکبار دیگر تکرار کن تا مطمئن شوم انچه که به گوش شنیدم حقیقت است و مجازی نیست.
    چهره هنگامه گلگون شد و ارام جمله اش را تکرار کرد: من هرگز از تو جدا نمی شوم مگر ان که مرگ ما را از هم جدا کند.
    هنگام غروب وقتی مانیان به خانه بازگشت، چمدانهای سفر ان دو را بسته و اماده حمل در هال دید و خود انان را در بالا یافت که صدای خنده بلندشان فضای خانه را پر کرده بودئ. صدای نوای موسیقی شاد با صدای خنده انان درهم امیخته بود و موجب شد تا بانگ مانیان را که با صدای بلند صدایشان زد نشنوند. مانیان از وضع شلوغی که ان دو به وجود اورده بودند ناخشنود سرتکان داد و راه پله ها را گرفت و بالا رفت و یکبار دیگر پشت در اتاق صدایشان زد و خود به درون اشپزخانه رفت. وقتی در اتاق باز شد اول هنگامه و سپس نظام نمودار شد که با شگفتی پرسید: مانی کی وارد شدی؟
    مانیان خود را روی صندلی رها کرد و با لحنی دلخور گفت: انقدر صدای ضبط بلند است که گوش فلک را هم کر می کند!
    نظام از پشت هنگامه به سوی پله ها روانه شد تا صدای ضبط را مطابق دلخواه مانیان کم کند. مانیان در فضای ارامی که به وجود امد نفس بلند و اسوده ای کشید و گفت: ان پایین چمدانها را دیدم که اماده کرده اید، کی عازم می شوید؟
    هنگامه در حالی که برایش شربت خنکی اماده می کرد گفت: فردا صبح زود. با خانم ناظمی تماس داشتم و کارها روبراه است. مانی! دوست داشتم که کارها بگونه ای پیش می رفت که شما هم همراه ما می امدید و...
    مانیان سرتکان داد و گفت : شما هر چه زودتر بروید این خانه زودتر ارام می شود. پشیمان شدم که گفتم زود برگردید.
    صدای خنده هنگامه دل مانیان را شاد کرد و از این که موجب تفریح او شده بود خود نیز احساس خوشحالی کرد. هنگامی که نظام قدم به اشپزخانه گذاشت انان را خندان یافت و با گفتن چه خبر؟پشت میز نشست. مانیان از جیب بغل خود چکی بیرون اورد و مقابل نظام گذاشت و گفت: خرج راه است اما باید بدانید بیش از این مبلغ باید به صندوق برگردانید. در نگاه شوخش حرفهای جدی هم نهفته بود و هر دو خوب درک کردند که منظور مانیان کار بیشتر و فعالیت بیشتر است و او توقع دارد که به هنگام بازگشت پول حاصله را با مبلغی بیشتر جبران کنند. هنگامه به مانیان زل زد و گفت: مانی شکل ادمهای بدجنس را به خود گرفته ای و باید بدانی که این هیبت هرگز به شما نمی اید، پس لطفا همان مانی خودم باش که وقتی نگاهتان می کنم موجی از ارامش و اسودگی خاطر به دلم سرازیر می شود.
    مانیان رو به نظام کرد و گفت: با همین حرفهاست که خامم می کند و از من پیرمرد بهره کشی می کند.
    به نگاه رنجیده هنگامه با صدا خندید و گفت: تو هم قیافه خانم نظامی را به خود گرفته ای و باید بدانی که این قیافه اصلا به تو نمی اید، پس لطفا لبخند بزن تا خستگی ام برطرف شود.
    هنگامه در پیراهن سفید ساده اش زیبا و معصوم به نظر می رسید و با دمپایی هایی به همین رنگ هیبت نو عروسان را به خود گرفته بود. نظام به یاری امد و گفت: پدر شام هر دو مهمان من هستید و هر چه دوست دارید سفارش بدهید.
    مانیان نگاهش به اجاق خاموش افتاد و با کشیدن اه حسرت گفت: من انقدر خسته ام که توان راه رفتن مجدد ندارم. اگر کمی عصرانه بخورم برایم کافی است و شما می توانید بدون من بیرون بروید.
    ان شب هنگامه همراه نظام به سینما رفت و از دیدن فیلمی با سوزه غمناک گریست و هنگامی که از در سینما خارج شدند هوای شبانگاهی را با نفسی بلند به ریه کشید اما باز هم حس می کرد که احتیاج به گریستن دارد. نظام پشیمان از انتخاب فیلم سعی کرد هنگامه را ارام کند و با طرح موضوعی شاد روحیه هنگامه را دگرگون کند و چون دقایقی گذشت هنگامه روحیه خود را به دست اورد و با گفتن :
    _ مردان هرگز عشاق وفاداری نبوده اند! به نظام طعنه زد و سپس با صدا خندید. ان دو شام را در رستوران مجللی خوردند و هنگام خروج نظام حس کرد که چشمهایی تعقیبش می کند. با نگاهی سطحی که به میان مشتریان گرداند چهره اشنایی نیافت و اسوده رستوران را ترک کرد اما وقتی هنگامه پیشنهاد کرد که مسافتی را پیاده طی کنند همان احساس در وجودش قدرت گرفت و ناچار شد که به پشت سر نگاه بیندازد. مرد جوانی در پشت سرشان حرکت می کرد که به علت تاریک بودن نتوانست صورت او را خوب ببیند. از روزی غریزه احساس ناامنی کرد و هنگامه را به سوی خودکشید و تنگاتنگ او شروع به راه رفتن کرد اما این کار هم نتوانست بر ترسش غالب شود و هنگامه را به سوی خیابان هدایت کرد و با شتاب به سوی اتومبیلی که در حال گذر بود چندبار دست تکان داد.
    راننده با گمان این که برای انان پیشامدی رخ داده چند متر جلوتر توقف نمود و سپس به عقب حرکت و مقابل پایشان ایستاد. نظام با همان شتاب که اینک برای هنگامه هم موجب تعجب شده بود در اتومبیل را بازکرد و با گفتن عجله کن او را به داخل اتومبیل هل داد و چون خود نیز نشست نفس اسوده ای کشید. راننده که از درون اینه به حرکات ان دو نظر داشت در صورت هنگامه اثار درد و ناراحتی ندید اما در حرکات مرد شتاب و نگرانی به خوبی مشهود بود. نظام نام خیابان را گفت و راننده با سرعتی بیشتر از حد مجاز به راه افتاد. هنگامه که هنوز متجب بود به صورت نظام نگاه کرد و پرسید: چیزی شده؟ چرا رنگت پریده؟ طوری رفتار می کنی انگار داریم فرار می کنیم!
    نظام دست هنگامه را گرفت و در دست خود فشرد و گفت: چیزی نیست عزیزم حس کردم که کسی دارد تعقیبمان می کند و قصد ازارمان را دارد. بهتر دیدم که هر چه زودتر به خانه برگردیم.
    هنگامه ناخوادگاه از شیشه به خیابان نگاه کرد و گفت: اما من متوجه چیزی نشدم!
    نظام به عنوان تأیید سرفرود اورد و ادامه داد: من که گفتم فقط یک حس بود، نگران نباش.
    و هر دوتا وقتی که به خانه رسیدند سکوت کردند و هر یک با فکری در ذهنش مشغول شده بود.

    فصل یازدهم

    ان دو ساعت یک بعد از نیمه شب به خانه برگشته بودند و مانیان به انتظار انها بیدار نشسته و خوابیده بود. وقتی هنگامه خود را برای خوابیدن اماده کرد چشمش به نظام افتاد که در فکر فرو رفته و به نقطه ای زل زده است. کنارش نشست و پرسید:
    _ به من می گویی که به چه فکر کنی؟
    نظام دست دور شانه همسرش انداخت و گفت: حس غریبی دارم ودلم نگران است اما خود علت این نگرانی را نمی دانم.
    هنگامه به رویش لبخند زد و گفت: علت ان وجود ترس بیهوده ای است که خارج از رستوران پیدا کردی، عزیزم من و تو جرمی مرتکب نشده ایم که بخواهیم نگران باشیم.
    نظام به تبسمش پاسخ داد و با گفتن بله حق با توست، چراغ را خاموش کرد و به بستر رفت اما در نیمه های شب از خواب وحشتناکی که دیده بود فریاد کشید و خود از صدای فریادش بیدار شد و هنگامه را هم بیدار کرد. هنگامه با روشن کردن چراغ نگاهش به نظام افتاد که پریشان در بستر نشسته و سرخود را میان دست گرفته بود. ترس بر او هم مسئولی شد و نگران پرسید: چی شده؟
    نظام گفت: خیلی وحشتناک بود!
    هنگامه با ریختن اب در لیوان ان را به سوی نظام گرفت و گفت: کمی اب بخور و بعد برایم بگو که چه چیز وحشتناک بود.
    نظام جرعه ای اب نوشید و گفت: در کابوس دیدم که تو را دارند به زور از من جدا می کنند و من ایستاده ام و نگاه می کنم. می خواهم برای نجاتت قدم پیش بگذارم اما پاهایم مثل این بود که به زمین میخکوب شده بودند و قدرت حرکت نداشتند. تو فریاد می کشیدی و از من کمک می خواستی اما من...
    نظام از سر تأسف به هیجان امده بود و قادر به تکلم نبود. هنگامه دستش را گرفت و نگاه مهربان خود را دیده نظام دوخت و گفت:
    _ اما من اینجا هستم کنار تو و هیچ کس خیال دزدیدن مرا ندارد. همانطور که گفتی کابوس دیده ای، بگذار یک قرص ارامبخشی برایت بیاورم تا بهتر استراحت کنی.
    نظام مانع از برخاستن هنگامه شد و گفت: نه بلند نشو. خودم این کار را می کنم.
    و سپس بلند شد و تمام چراغها را روشن کرد و به سرکشی خانه پرداخت و چون مطمئن شد کسی برای دزدی نیامده قرص ارامبخشی خورد و بار دیگر چراغها را خاموش کرد و به بستر بازگشت. هنگامه سعی کرد با حرفهای خوشایند او را ارام کند و ترس را از وجودش دورکند. پس همانطور که خوابیده بود و نگاه به سقف دوخته بود گفت: من هم خیلی از شبها دچار کابوس می شدم و خواب می دیدم که به سویت امده ام اما تو مرا از خود می رانی و قبولم نمی کنی. وقتی با وحشت از خواب بیدار می شدم برای ارامش خیالم قاب عکست را کنارم می گذاشتم و با تصویر تو شروع می کردم به حرف زدن و انقدر حرف می زدم تا این که دوباره به خواب می رفتم اما حالا دیگر از هیچ چیز نمی ترسم و دیگر کابوس هم به سراغم نمی اید. چون حالا می دانم ان خدایی که موجب شد تا باز ما یکدیگر را پیدا کنیم همان هم حفظمان خواهد کرد و هیچ کس نمی تواند ما را از هم جدا کند، پس دلت را به نور خدا روشن کن و ترس را از خودت دور کن.
    هنگامه صدای زمزمه وار نظام را شنید که گفت: من همیشه به یاد خدا هستم!
    سپس هنگامه با اطمینان یافتن از به خواب رفتن نظام چراغ را خاموش کرد اما خود تا ساعتی بیدار بود و به شبهای پر از دلهره و ترسی که پشت س گذاشته بود فکر کرد و سپس با شنیدن صدای ارام تنفس نظام لبخند رضایت برلب اورد و دیده برهم گذاشت. صبح زود پیش از ان که خروس سحری اواز سر دهد مانیان انها را از خواب بیدار کرد و با گفتن بلند شوید و خانه را خلوت کنید، فکر مسافرت را به یادشان اورد . مانیان میز صبحانه را اماده کرده بود. هنگامی که مسافران پشت میز نشستند در چهره هر دوی انان اثار بیخوابی مشهود بود بگونه ای که مانیان متوجه شد و گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    256 تا 265

    -اگر آمادگی پشت فرمان نشستن نداری بهتر است سفر را به تاخیر بیندازید و دیرتر حرکت کنید.
    نظام به نشانه نه سر تکان داد و با گفتن همه چیز خوب و روبراه است به مانیان اطمینان داد اما این اطمینان ضعیف بود و مانیان در آن تظاهر و نوعی ریاکاری دید.سعی کرد بروی خود نیاورد و بهمان میزان اندک اطمینان کند و بگوید:بسیار خب پس خوب فکرتان را بکنید تا چیزی را جا نگذارید.
    هنگامه در حال آماده کردن ساندویچ بود و زیر چشمی به نظام هم توجه داشت و میدید که خواب نتوانسته آن ترس موهوم را کاملا از بین برد و هنوز اثراتی از آن در صورت نظام مشهود است.او نیز برای آنکه مانیان را نگران نکرده باشد لبخندی بر لب آورد و گفت:مانی ما که به سفر اروپا نمیرویم که شما نگران جا گذاشتن لوازم هستید.چالوس هم جز همین آب و خاک است.
    یادآوری شهر و حرفهای هنگامه موجب شد تا اینبار اطمینان مانیان کاملا جلب شود و با بلند شدن از پشت میز بگوید:پس زودتر حرکت کنید که تا آفتاب طلوع میکند و هوا گرم میشود مقداری از راه را طی کرده باشید.
    او به مسافران کمک کرد تا چمدانها را در صندوق عقب اتوموبیل بگذارند و خود را وسواس همه چیز را مد نظر قرار داد و پس از اطمینان در اتوموبیل را برایشان باز کرد تا آنها سوار شوند.نظام دست مانیان را در دست گرفت و گفت:همه زحمات و کارها به شانه شما افتاد از این بابت مرا ببخشید.
    مانیان دستش را روی شانه نظام گذاشت و گفت:از خودتان خوب مراقبت کنید مخصوصا درهنگام رانندگی کردن جانب احتیاط را نگهدارید و با سرعت نرانید.از هنگامه هم خوب مراقبت کن فراموش نکنید به محض اینکه رسیدید حتما با من تماس بگیرید.
    آنگاه با بوسیدن روی نظام برایشان آرزوی سفر خوشی کرد و به هنگام خداحافظی با هنگامه آهسته گفت:مواظب همسرت باش و سعی کن کمتر به گذشته و یادآوری آن روزها اشاره کنی و برای زودتر رسیدن شتاب به خرج ندهید و هر وقت خسته شدید نگهدارید و استراحت کنید.دخترم فراموش نکن که گل خنده از هر هدیه ای برای مرد گرانبهاتر است پس این کادو را از نظام دریغ نکن بروید خدا به همراهتان.
    وقتی اتوموبیل به حرکت در آمد هنگامه نفس اسوده ای کشید و با نگاه به آسمانی که سیاهی اش رو به روشنی میرفت برای سفرشان روزهای خوبی ارزو کرد و لبخند رضایتش را به نظام هدیه کرد و گفت:خواهش میکنم هر وقت احساس خستگی کردی بگو تا جایمان را با هم عوض کنیم.
    نظام با مهربانی خندید و گفت:تا تو در کنارم هستی احساس خستگی نمیکنم اما بعد مسافت را بین خودمان تقسیم میکنیم.از شیراز تا تهران به عهده من و از آنجا تا شمال به عهده تو قبول است؟
    هنگامه سرفرود آورد و زمانی که از دروازه قرآن رد شدند هنگامه گفت:هر وقت از دروازه قرآن وارد یا خارج میشوم بخود میگویم که هیچکس باور نخواهد کرد که اگر بگویم در مدت اقامتم در شیراز هرگز مجال نیافتم تا از تخت جمشید دیدن کنم و گویی شیراز برای من خلاصه شده در چند مکان محدود مثل حافظیه سعدیه شاهچراغ و باغ ارم.در حالیکه جای جای شیراز زیبا و دیدنی است.
    نظام گفت:سالهای زیادی فرصت خواهی داشت تا از تمام نقاطی که دیدن نکرده ای بازدید کنی!هیچ میدانی شهرت باغ ارم از چه چیز است؟
    هنگامه گفت:چندان هم بی اطلاع نیستم و میدانم که باغ ارم بخاطر درختان سرو و کاج و ابشارهای متعدد و کم نظیرش معروف است مخصوصا از لحاظ درختان سرونازش که شهرت جهانی دارد.
    نظام هوم بلندی گفت و افزود:بد نبود و به اطلاعات تاریخی ات میشود نمره 15 یا 16 داد.
    و سپس به نگاه رنجیده هنگامه بخاطر دادن نمره کم با صدا خندید و برای آنکه او را بخنداند گفت:باور من ارفاق کردم وگرنه نمره ات کمتر از این میشد.
    هنگامه گفت:شرط میبندم که اطلاعات خودت نیز چون من ناقص است اما با اینحال بهمین نمره راضی ام.
    جاده خلوت بود و جز تعدادی وسیله نقلیه سنگین و یک اتوبوس مسافر بری که از کنارشان گذشتند وسیله ای دیگر ندیدند.هنگامه خوشحال از اینکه میتوانند سریعتر حرکت کنند سکوت اختیار نمود و چشم به جاده طویل و سیاه دوخت که میرفت روز و روشنی آفتاب را پذیرا شود.صدای موزیک آرامی از رادیو به گوش میرسید.هنگامه احساس کرد که خوابش گرفته اما برای گریز از خواب خمیازه اش را فرو خورد و به نظام گفت:دوست دارم وقتی برگشتیم یک مهمانی بزرگ ترتیب بدهیم و همه را دعوت کنیم!
    نظام گفت:اتفاقا منهم در همین فکر بودم و داشتم فکر میکردم که من و تو هنوز لباس رمسی ازدواج بر تن نکرده ایم و عکسی به این مناسبت نداریم.
    هنگامه با صدای بلند خندید و گفت:تصور کن که عکس ما در مقایسه با زوجهای جوان چقدر دیدنی میشود.تو با موهای جوگندمی و منهم با چند چروکی که در زیر چشم دارم.بما میگویند عروس و داماد کهنسال!.
    نظام به نشانه رد حرف او گفت:بما میگویند عروس و داماد پر تجربه.
    هنگامه به اتوموبیل سفید رنگی که از کنارشان گذشت بی تفاوت نگریست و آنی تصور کرد که راننده خوب رانندگی نمیکند و قصد آزار دارد.راست برجای نشست و همانطور که به جاده نظر داشت به نظام گفت:مراقب باش مثل اینکه آنها قصد تفریح دارند
    نظام از سرعت اتوموبیل کاست و فاصله میان خودشان را با اتوموبیل سفید رنگ زیاد نمود و به هنگامه که دچار ترس شده بود گفت:خیالت راحت باشد من گول جاده خلوت را نمیخورم و بازیچه آنها نمیشوم.
    اما با تمام اطمینانی که هر دو داشتند اتومبیل سفید رنگ دست از آزار برنداشت و سعی میکرد اتوموبیل آنها را از جاده منحرف کند.اینبار نظام به خشم آمد و با گفتن آنها عقلشان را از دست داده اند پا بر پدال گاز فشرد و بر سرعت خود افزود.هنگامه که از ترس سرتاپای وجودم میلرزید با صدایی لرزان گفت:خواهش میکنم خودت را کنترل کن آنها قصد شوخی ندارند قصد جان ما را کرده اند.
    حرف هنگامه موجب شد تا نظام خوب به سرنشینان اتوموبیل که پهلو به پهلوی آنها حرکت میکرد نگاه کند و بگوید:مردی که پشت فرمان نشسته همان است که دیشب تعقیبمان میکرد اما اصلا او را نمیشناسم و بخاطر نمی آورم که با او برخوردی کرده باشم.
    هنگامه گفت:حالا که اینطور است بیشتر احتیاط کن و مراقب باش.
    آنها نیمی از راه را در جنگ و گریز طی کردند و با مشاهده اتوموبیل پلیسی که در جاده در حال حرکت بود هنگامه امیدواری یافت و گفت:به آنها اطلاع بده که تعقیبمان میکنند و قصد جان ما را دارند.
    نظام گفت:اما مطمئن نیستم ممکن است که واقعا قصد آنها تفریح کردن باشد.
    هنگامه که مجاب نشده بود صبر کرد تا اتوموبیل پلیس از کنارشان عبور کند و سپس با تکان دست باعث توقف اتوموبیل پلیس شد.نظام هم توقف کرد و هنگامه پیاده شد و با شتاب و هیجان از رفتار راننده اتومومبیل سفید صحبت کرد و در آخر افزود:ما نمیدانیم قصدشان از اینکار چیست لطفا حمایتمان کنید.
    افسر پلیس پس از شنیدن سخنان هنگامه گفت:خونسردیتان را حفظ کنید و حرکت کنید ما مراقب خواهیم بود.
    وقتی همگی سوار شدند هنگامه لبخند رضایت بر لب داشت و به نظام گفت:تو مطمئنی که آن مرد همانی بود که دیشب تعقیبمان میکرد؟
    نظام گفت:مطمئن نیستم چون چهره اش د رتاریکی بود اما قلبم گواهی میدهد که او همان مرد است.دلم میخواهد بدانم که او کیست و چه منظوری از تعقیب ما دارد.
    هنگامه بدون تفکر گفت:شاید دسیسه ای در کار است و رفیعی میخواهد ما را نابود کند.اما چرا؟هدفشان از نابود کردن ما چیست؟با از بین بردن ما سودی عاید آنها نمیشود.
    نظام نفس بلندی کشید و گفت:فکرت را با این افکار خسته نکن شاید هم دارم اشتباه میکنم و حقیقت چیز دیگری باشد.
    به نزدیکی شهر اصفهان رسیده بودند و پیش از انکه داخل شهر شوند د رپمپ بنزین توقف کردند و نظام ضمن بنزین و بازرسی چرخا با چشم جستجو کرد تا شاید اتوموبیل تعقیب کننده را ببیند و برای حصول اطمینان بیشتر در داخل شهر کنار خیابان چهار باغ پارک نمود و به هنگامه پیشنهاد کرد با گردش کوتاهی د رمیدان تمدد اعصاب نموده و سپس حرکت کنند.خیابان از دروازه دولت تا دروازه شیراز امتداد داشت ودر هر دو طرف خیابان چهار ردیف درختان چنار سر به فلک کشیده سایه گسترده و آنجا را بس زیبا ساخته بودند.نظام برای اینکه فکر هنگامه را به جهتی دیگر سوق دهد گفت:این خیابان از ابتکارات شاه عباس است و در دوره صفویه گردشگاه سلطنتی بوده است که کم کم به گردشگاه عمومی تبدیل شده و یکی از زیباترین خیابانهای اصفهان است بیا از صنایع دستی چند مغازه دیدن کنیم و بعد راهی شویم.
    هنگامه از تماشا و تنوع کارهای منبت و خاتم ساعتی به نشاط آمد و پریشانی را فراموش کرد و از مغازه ای دو شمعدان نقره ای خریدند که با دو شمعدان دیگرشان هماهنگی داشت.در مسیر اصفهان تا قم اتوموبیل تعقیب کننده را ندیدند و هر دو با آسودگی به زیارت مرقد حضرت معصومه رفتند و با احساسی خوش و سبکبال بسوی تهران حرکت کردند.پیش از خروج از شهر قم سوغات خریدند و با سوهان مشهور این شهر راهی شدند.نظام صدای رادیو را کم کرد و به هنگامه گفت:تو استراحت کن تا وقتی به تهران میرسیم خستگی ات برطرف شده باشد.
    هنگامه که گویی منتظر چنین سخنی بود اسوده دیده برهم گذاشت و به خواب فرو رفت.در تمام طول مسیر قم تا تهران هنگامه خوابیده بود و نظام رانندگی میکرد اما فکر او پیرامون اتوموبیلی که در مسیرشان دیده بودند دور میزد و نمیتوانست رابطه ای میان خود و آنها بیابد.حرف هنگامه به تردیدش انداخته بود و داشت فکر میکرد که شاید شیرین و رفیعی بار دیگر با هم همدست شده و قصد نابود کردن زندگی آنها را کرده اند اما برای این دسیسه چینی هم نمیتوانست انگیزه ای بیابد چرا که شیرین قبل از پیدا شدن هنگامه قصد متارکه کرده و دیگر زندگی با نظام را صلاح ندیده بود.او به آنچه که خواسته درونی اش بود رسیده و انگیزه ای برای انتقام جویی نداشت.هنگامی که اتوموبیل وارد تهران گردید موجی از احساس خشم و نفرت وجود نظام را در برگرفت و بی اختیار بر سرعت خود افزود تا هر چه زودتر از شهری که از ان نفرت پیدا کرده بود بگریزد.احساس میکرد هنوز سایه بختیاری را میبیند که تعقیبش میکند و با ادای ژنرال منشانه لبخند تکبر بر لب دارد و او را از خانه میراند.هرگز نتوانسته بود حس کینه جویی نسبت به این مرد را فراموش کند و هنوز هم اثاری از نفرت دیرین در قلبش احساس میکرد و پیشامدهای بد زندگی اش را به او نسبت میداد و او را عامل تیره بختی خود میدانست.وقتی وارد بزرگراه شد با نگاه به چهره هنگامه که راحت خوابیده بود لبخند پیروزی بر لب راند و گویی با بختیاری است که صحبت میکند زیر لب زمزمه کرد:با تمام قدرت و نفوذت در مقابل عشق شکست خوردی و به زانو در آمدی.حالا خوب نگاه کن و ببین که هر دوی ما باز هم در کنار هم هستیم و داریم از زندگی مان لذت میبریم.
    احساس قدرت و پیروزی بر دشمن جانی تازه در کالبدش دمید و هوای خنک شبانگاهی را بجان خرید و با این اندیشه که هیچکس نمیتواند این خوشبختی را از انها بگیرد پا بر پدال گاز فشرد و خشم و نفرت را فراموش کرد.در کرج مقابل رستورانی نگه داشت و هنگامه را ارام بیدار کرد و گفت:عزیزم بیدار شو بریم شام بخوریم.
    هنگامه لحظاتی فراموش کرد که کجاست و در چه موقعیتی است وقتی توانست افکار خود را منظم کند راست نشست و با نگاه به اطراف به موقعیت خود پی برد و از نظام پرسید:کجا هستیم؟
    نظام دستخوش احساس دقایق قبل دست هنگامه را در دست گرفت و بر گونه خود گذاشت و گفت:رسیده ایم کرج عزیزم.اگر گرسنه نشده بودیم صدایت نمیکردم اما میدانم که تو هم گرسنه ای پس تا غذای رستوران تمام نشده بیا برویم شام بخوریم.
    هنگامه از اتوموبیل پیاده شد و سعی کرد با کمک نسیم شبانگاهی باقیمانده خواب را از چشم دور کند و بهمراه نظام راهی شود.میدانست که برای بقیه سفر او میبایست پشت فرمان بنشیند تا نظام بتواند استراحت کند.شب از نیمه گذشته بود و هیچ مسافری در رستوران دیده نمیشد مردی با چشم خواب آلود پذیرایشان شد و نظام پرسید:غذا دارید؟
    مرد خمیازه اش را فرو داد و با گفتن بله بفرمایید آن دو را دعوت به نشستن کرد.هنگامه و نظام قبل از آنکه پشت میز بنشینند برای شستن دست و روی خود حرکت کردند.هنگامه وقتی چهره اش رادر آینه دستشویی دید از ظاهر خود بخنده افتاد.چشمانش پف کرده و رنگ چشمش به سرخی میزد.خود را مرتب کرد و زمانی که از در دستشویی خارج شد با هنگامه ای که داخل شده بود تفاوتی فاحش کرده بود.او زودتر از نظام پشت میز نشست و به منوی غذا نگاه کرد تا برای هردویشان غذا سفارش بدهد.او هر غذایی را انتخاب میکرد مرد با آوردن لبخند بر لب میگفت تمام شده و هنگامه را مایوس میکرد.در آخر هنگامه مجبور شد بگوید:هر غذایی را تمام نکرده اید بیاورید.
    و مرد خوشحال میز را ترک کرد.نظام وقتی روبرویش نشست هنگامه با لحن ناراضی گفت:تمام غذاهای خوب را تمام کرده و مجبور هستیم به آنچه که باقیمانده رضایت بدهیم.
    نظام دستش را روی دست هنگامه گذاشت و گفت:عیبی ندارد عزیزم.ما دیر وقت رسیده ایم و اشکال از خودمان است.
    رستوران زیبا بود و با آنکه از تمام چراغهای آویخته شده یکی در میان روشن بود اما نور ملایم و سکوت محیز آرامبخش اعصاب بود و هنگامه مجذوب زیبایی محیط شده بود.ربع ساعتی طول کشید تا غذایی گرم روی میزشان چیده شد و با دیدن خورشتی که هر دو علاقه مند به آن بودند لبخند رضایت بر لبشان نشست و اشتهایشان تحریک شد.
    از رستوران که خارج شدند اینبار هنگامه پشت فرمان نشست و نظام دیده بر هم گذاشت و خیلی زود خوابش برد.در میانه راه کرج چالوس اتوموبیلی با سرعت از کنارش گذشت و موجب شد وقایع صبح را بیاد آورد و محتاط تر حرکت کند.کیلومتری را طی کرده بود که از روبرو اتوموبیلی با نور بالا بسویش پیش آمد و قدرت دید را از او گرفت هنگامه به سختی توانست اتوموبیل را کنترل کند و با کوه تصادف نکند.ضربان قلبش تند شده بود و میخواست نظام را از خواب بیدار کند و به او بگوید که قادر به رانندگی نیست اما وقتی به صورت خسته نظام نگاه کرد منصرف شد و با کشیدن نفس بلندی براه خود ادامه داد و برای اینکه فکرش را آسوده کند ضبط را روشن کرد و به شماره کردن تونلهایی که پشت سر میگذاشت خود را سرگرم کرد.وقتی جاده را طی کرد و وارد شهر چالوس شد آرامش عجیبی در خود حس کرد گویی از تونل زمان عبور کرده و وارد دنیایی دیگر شده بود.دنیایی پر از نور و زیبایی شهر روشن و در زیر پرتو چراغها زیبا و خیال انگیز مینمود.هیچ رهگذری مشاهده نمیشد و اتوموبیلی در حال تردد نبود گویی شهر خالی از سکنه بود.شب به انتهای خود نزدیک میشد و سپیده دم آغاز شده بود که او وارد شهر شده بود.بوی علف و سبزه و گیاه آغشته به رطوبت باران و دریا چون کودکان به وجدش آورده بود و از دیدن آنهمه سرسبزی دلش نیامد به تنهایی توشه برگیرد و با هیجان نظام را


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    266_275

    بیدار کرد و گفت: بلند شو عزیزم و طبیعت زیبا را نگاه کن. حیف است که این منظر زیبا را نبینی.
    نظام خمیازه ای بلند کشید و بدن خود را کش داد و با مالیدن دو چشم به بیرون نگاه کرد و با گفتن خدای من چقدر زیباست! روی صندلی جابجا شد تا بهتر بتواند از ان همه زیبایی بهره بگیرد. هنگامه گفت:اگر به اختیار من بود دوست داشتم که برای بقیه عمرم را در شمال و دامن طبیعت زندگی کنم.
    نظام گفت: حق داری. نمی شود به اسانی دل از این همه زیبایی کند. سپس به صورت هنگامه نگریست و گفت: صبحت بخیر هنگامه خواب الود من! باورکن با همه خستگی که از صورتت می ریزد اما باز هم تو زیباتر از همه این زیبایی ها هستی.
    هنگامه گل خنده اش را به نظام هدیه کرد و گفت: با این حرفت خستگی ام برطرف شد و می توانم همین مسیر را برگردانم دوست داری صبحانه را در پارک سی سنگان بخوریم و بعد راهی صلاح الدین کلاه شویم؟
    نظام شیشه اتومبیل را تا انتها پایین کشید و گفت: اختیار با توست و تو می توانی مرا با خودت تا انتهای دنیا ببری و مطمئن باش که مخالفتی ازطرف من نمی بینی.
    هنگامه گفت: خوشحالم که خواب باعث شد روحیه ای شاد و سرزنده پیدا کنی. توی رستوران وقتی به چهره ات نگاه کردم انقدر خسته بودی که گمان کردم همانجا پشت میز از پای در می ایی و به خواب می روی.
    هنگامه به داخل پارک پیچید و نزدیک اولین کیوسک نگهداشت و هر دو پیاده شدند. پیرمردی که کیوسک خود را پایخانه کوچکی کرده بود برایشان تخم مرغ نیمرو کرد و چای معطر برایشان اورد که خستگی راه را فراموش کردند و با نیرویی تازه به راه افتادند. اینبار نظام پشت فرمان نشست و در پارک جنگلی به گردش پرداختند و بعد به دنبال ادرسی که خانم ناظمی در اختیارشان گذاشته بود بسوی صلاح الدین کلاه به راه افتادند.افتاب با حرارت می تابید. وقتی شهرک را یافتند هر دو به نشانه موفقیت به روی یکدیگر لبخند زدند.مردی از اتاق نگهبانی خارج شد و انها خود را معرفی کردند. مرد با خوشرویی به انها خوشامد گفت و در ورودی را به رویشان باز کرد. شهرکی بود تازه ساز که از زیبایی بسیار بهره مند بود. ان مرد که خود را احمدیان معرفی نمود از اتاق نگهبانی با دسته کلید خارج شد و همراه انها رفت تا کلبه را نشانشان بدهد. او با گفتن بپیچید به سمت چپ اتومبیل را وارد اولین محوطه کرد و از میان ویلاها،کلبه ای بلند برافراشته شده خود را نشان داد. رنگ زرد طلایی کلبه در زیر تابش خورشید می درخشید و قتی پیاده شدند تازه متوجه شدند که کلبه در خصار درختان تنومند برستونهای اهنین بنا گردیده که از یک سو زیبایی جنگل بیننده را به سوی خود می کشد و از سوی دیگر اب ابی دریا با خروش و تلاطم امواجش بیننده را سحر می کند. اقای احمدیان جلوتر از نظام و هنگامه پله های اهنین را پیمود و در ورودی کلبه را باز کرد و از ان دو دعوت کرد که داخل شوند.کلبه ای که انها پیش روی خود دیدند. کلبه ای بود بزرگ و روشن با پنجره هایی بزرگ که محوطه سرسبز باغچه ها و ویلاهای نوساز به رنگهای مختلف را نشان می دد و با وسعت بخشیدن به چشم می شد حضور ابی دریا را مشاهده کرد در سالن بزرگ مفروش شده همه چیز حکایت از رفاه صاحب ان می کرد و هنگامه با مشاهده لوازم زندگی درون کلبه به صدف گفته خانم ناظمی رسید که گفته بود تمام وسایل رفاهی فراهم است و هیچ گونه کمبودی نخواهند داشت. در کنار سالن چله ها یی از چوب انها را به طبقه فوقانی کلبه هدایت کرد. از دواتاق بزرگ یکی به سوی جنگل و دیگری به سوی دریا اشراف داشت. نظام از روی میز عسلی کوچکی که کنار پنجره بود قاب عکسی را برداشت و به تصویر طراحی شده بامداد. مردی که درون قاب بود نگاه کرد و رو به هنگامه نمود، و گفت: به گمانم این تصویر صاحبخانه باشد.مرد جوانی است اما صورت خشمگینی دارد.
    هنگامه قاب عکس را از نظام گرفت و گفت: این عکس اقای اکرمی است اما باید بگویم که نقاش خشم درون خود را به تصویر منتقل کرده و در حقیقت چهره اقای اکرمی مهربان است و نگاه معصومی دارد.
    هنگامه قاب را سر جایش گذاشت و نگاهی گذارا به دو اتاق انداخت که با وجود لوازم داخل انها پی برد که هر دو اتاق خواب هستند. وقتی هنگامه از پله های چوبی به زیر می امد نظام هم او را تعقیب کرد و صدای پوبهای زیر پایشان به هوا برخاست و نظام با گفتن احتیاط کن. موجب خنده هنگامه شد. در فاصله ای که نظام چمدانها را به داخل کلبه می اورد. هنگامه برای بازرسی قدم به اشپزخانه گذاشت و با گشودن در یخچال خوشحال به تماشا ایستاد. اقای اکرمی با نهایت لطف برای انها مواد غذایی فراهم نموده بود و هنگامه با یک نگاه فهمید که برای فراهم کردن غذا به هیچ چیز احتیاج نخواهد داشت. گاز را روشن کرد و کتری را برای درست کردن چای روی گاز گذاشت و زمانی که از اشپزخانه خارج شد. نظام هم چمدانها را به داخل خانه اورده بود. در کنار اشپزخانه دری بود که به حمام و دستشویی منتهی می شد و هر دو نگاهی به درون ان انداختند و نظام گفت: اقای احمدیان ابگرمکن را روشن کرد اما باید برای حمام کردن مدتی صبر کنیم.
    هنگامه خود را پشت پنجره رساند و به تماشای سرسبزی محیط ایستاد.درگوشه سالن کنار چنجره صندلی ننویی توجه نظام را به خود جلب کرد و بدن خسته خود را روی ان انداخت و با تکان دادن صندلی به خود ارامش بخشید و گفت: به تو قول می دهم که سال دیگر در ویلای خودمان تعطیلات را بگذرانیم. من تعجب می کنم که چگونه تو و مانی ترغیب نشده اید که خود ویلایی داشته باشید؟
    هنگامه نگاه از بیرون بر گرفت و گفت: من همه چیز را زمانی دوست دارم که بدانم تو هم با من هستی. هرگز در ان سالهای سخت برای خود ارزویی نداشتم.
    لحن غمگین هنگامه، نئام را نتاثر كرى و بر خوى خشم گرفت و که با سوال بیجای خود گذشته را به یاد هنگامه اورده است. از روی صندلی بلند شد و هنگامه را به جای خود نشاند و گفت: کودک دل من بنشین تا پدرت تابت بدهد و خستگی ات را برطرف کند. اما پیش از ان که نظام بخواهد وسیله تفریح هنگامه را فراهم کند. از صدای در کتری هنگامه از جای برخاست و به سوی اشپزخانه رفت. نظام هم تلوزیون را روشن کرد و چون از برنامه در حال پخش خوشش نیامد ان را خاموش کرد و ضبط صوت را روشن نمود و از میان نوارهای اقای اکرمی یکی را انتخاب کرد و در ضبط گذاشت. صدای موزیک ملایمی در فضا پیچید. سپس بلند شد و ساکهای سفر را بالا برد. هنگامه از پنجره کوچک اشچزخانه به بیرون نگاه کرد. درختی شاخه های انبوه خود را به سوی کلبه گسترانده بود و صدای عبور نهر ابی هم به گوشش رسید. وقتی با دو فنجان چای از اشپزخانه خارج شد. نظام از پله ها به زیر امد صورتش ارام بود اما به چیزی فکر می کرد که متوجه حرف هنگامه نشد که گفت: باید به مانی زنگ بزنیم.
    نظام روی مبل نشست و به نقطه ای خیره شد. هنگامه سینی چای را که روی میز غذاخوری گذاشته بود،برداشت و در مقابل نظام گذاشت و خودش نیز روبروی او نشست و پرسید: اتفاقی افتاده؟
    نظام گویی از خواب پریده باشد. به خود امد و گفت: هان چی گفتی؟
    هنگامه دقیق به چهره او نگریست و گفت: پرسیدم اتفاقی افتاده؟
    نظام به نشانه نه سر تکان داد و سعی کرد خود را از فکر برهاند و با برداشتن فنجان چای گفت: متوجه نشدم که برای ورود به محوطه تنها یک در وجود دارد یا درهای دیگری هم هست. بهتر است پس از نوشیدن چای در اطراف گردش کوتاهی بکنیم و با موقعیت خومان اشنا شویم.
    هنگامه پذیرفت و پس از نوشیدن چای اماده شدند تا کلبه را ترک کنند. هنگامه زیر گاز را خاموش کرد و نظام هم کلید کلبه را برداشت و از در خارج شدند. وقتی از پله ها به زیر امدند نسیم خنکی شروع به وزیدن کرده بود و هنگامه با نگریستن به اطرافش نهر ابی را دید که از کنار کلبه می گذشت و خود را به دریا می رساند. هنگامه گفت: دلم به حال جنگل می سوزد که ویران می شود تا شهرک سازی شود. به این درختها نگاه کن، با این که کهنسال هستند اما استوار و شادابند. نظام دست هنگامه را در دست گرفت و همانطور که طول خیابان را تا انتها می پیمودند و به ویلاها نظر داشتند گفت: گمان می کنم که تنها من و تو مسافر شهرک هستیم و بقیه ویلاها خالی هستند.
    هنگامه با صدای بلند خندید و گفت: ساکنین دائمی نیستند.
    نظام دست هنگامه را در دست فشرد و گفت : به تعبیر عقل باخته،عاشق هم اضافه کن و بگو هیچ یک از ساکنین اینجا مثل من و تو عقل باخته عاشق نیستند. تو فکر می کنی که اگر عاشق نباشی می توانی از طبیعت لذت ببری؟ در عشق نیرو و جاذبه ای است که به تو امکان می دهد با روح طبیعت در امیخته شده و هاله نور اطراف گلها و گیاهان را ببینی و از مشاهده ان لذت ببری . به این درخت سی کس نگاه کن و ببین چگونه تلاش می کند تا خود را از پایین به بالا بکشد و با نور خدا یکی شود. مردم اگر بدانند در عشق چه نیروی اعجاز انگیزی وجود دارد و با ان چه کارها که می توانند انجام دهتد،هرگز قلب خود را به روی این موهبت الهی نمی بستند!
    هنگامه با نگاهی مملو از عشق به اطرافش نگاه کرد و گفت: حق با توست، همه چی زیباست.
    انتهای خیابان بن بست بود و کلبه ای متروکه دیده شد.هنگامه از دیوارمتصل به کلبه که دیواری خشتی بود نگاه به بیرون انداخت و رودخانه ای با جریان اب ملایمی دید که مردی که ارام و صبور با قلاب ماهی گیری اش به انتظار صید ایستاده بود. انها راه رفته را بازگشتند و چون به کلبه رسیدند هنگامه گفت:با این که صدای دریا وسوسه انگیز است اما ترجیح می دهم که غروب برای تماشا بروم.
    نظام هم با او هم رای بود و چون به کلبه بازگشتند هر دو برای فراهم کردن غذا به اشپزخانه رفتند. اب کاملا گرم بود و نظام کار فراهم سازی غذا را نیمه کاره رها کرد و بای استحمام رفت. هنگامه با خود اندیشید که نگام قدم زدن،نظام همانطور که صحبت می کرد موشکاف و دقیق به اطراف نگاه می کرد گویی در جستجوی چیزی یا کسی بود که گمان می برد پشت درختها یا در پناه ویلایی کمین کرده باشد. از خود پرسید او در بالا چه دیده که اینگونه کنجکاو شده است؟
    وقتی نوبت استحمام هنگامه رسید،نظام با گفتن من میز غذا را اماده می کنم به هنگامه اطمینان داد و او وارد حمام شد.اما وقتی از حمام خارج شد،در کلبه باز بود و روی میز هم ظرفی چیده نشده بود. هنگامه سر از کلبه بیرون کرد و هیچ کس را ندید. نگران شد و با صدای بلند نظام را صدا زد و چون جوابی نشنید قصد کرد که از کلبه خارج شود و دنبالش بگردد. به جستجوی کلید برامد و در حال پوشیدن کفش بود که دید نظام از پله های اهنی بالا می اید. نفس بلندی از اسودگی کشید و چون نظام وارد شد نگرانی اش را با گفتن کجا رفته بودی؟
    نشان داد. ظاهر نظام اشفته بود و موهای خیسش نامرتب روی پیشانی اش ریخته بود. نظام نفس نفس می زد گویی مقداری راه را دویده بود. او به سوال هنگامه تا زمانی که نشست پاسخ نداد و چون کمی ارامش پیدا کرد به روی هنگامه خندید وگفت: رفتم دور کلبه مقداری دویدم و ورزش کردم.
    هنگامه متعجب پرسید: این وقت روز ورزش کردی؟ تازه بعد از این که حمام کرده ی و بدنت خیس است؟
    نظام هنگامه را کنار خود نشاند و گفت: باورکن از این کار لذت بردم. برای ورزش کردن ساعت بخصوص لازم نیست.
    هنگامه دیگر کنجکاوی نکرد اما حرفهای نظام هم قانعش نکرده بود ولی چون دانست که نظام نمی خواهد بیشتر از این توضیح دهد خاموش شد و سوال دیگری نکرد. در سر میز غذا هنگامه صحبت می کرد و نظام به ظاهر به حرفهای او گوش می داد اما در حقیقت فکرش جای دیگری بود. او هنگامی که چمدانها را به طبقه بالا برده بود از پنجره ای که به محوطه درختان مشرف بود و می شود از انجا جاده را هم دید نگاهش به پیکان سفید رنگی افتاد که کنار جاده پارک شده بود و دو مرد به بدنه ان تکیه داده و شهرک را زیر نظر گرفته بودند.
    از ان فاصله هم توانسته بود تشخیص بدهد که ان دو مرد،همانهایی هستند که از شیراز انها را تعقیب کرده و در جاده فصد جانشان را کرده بودند. او نمی خواست با عنوان کردن این مطلب هنگامه را نگران کند و سفر را به او تلخ کند. پس خود به تنهایی حفاظت از هنگامه و کلبه را به عهده گرفت و برای این که پی به موقعیت خودشان ببرد با هنگامه به قدم زدن پرداخته بود و دریافت که شهرک تنها یک در ورودی دارد اما از جانب دریا هیچ مانعی برایورود ایجاد نشده و از انجا می توان به اسانی وارد یا خارج شد. او وقتی به هنگامه گفت که برای دویدن و ورزش کردن از کلبه خارج شده در حقیقت راه کلبه تا دریا را دویده بود تا به موقعیت جغرافیایی انجا هم پی ببرد،هم ضمن ان که نمی خواست هنگامه را هم تنها در کلبه گذاشته باشد. حس درونی به او می گفت که خطری هنگامه را تهدید می کند و نه خود او را.
    هنگامه برای این که نظام را متوجه خود کند دستش را روی دست نظام گذاشت و پرسید:فهمیدی چی گفتم؟
    نظام به خودامد و با زدن لبخندی تصنعی گفت: حواسم با توست عزیزم. غذای بسیار خوشمزه ای درست کردی!
    هنگامه اینبار از بی توجهی نظام رنجیده خاطر شد و از پشت میز بلند شد، به سوی تلف رفت و نشست و شماره گرفت. نظام که حرکت هنگامه را با چشم تعقیب می کرد پرسید: با کجا تماس می گیری؟
    نگاه خشمگین هنگامه متوجه اش شد و گفت : اگر حواست با من بود مب شنیدی که گفتم باید به مانی زنگ بزنیم و خاطرش را اسوده کنیم که به سلامت رسیده ایم.
    نظام به نشانه موافقت سرفرود اورد و از لحن و نگاه خشمگین هنگامه به اسانی گذشت و شروع کرد به جمع اوری ظروف و شستن انها. صدای هنگامه را به وضوح می شنید که داشت با مانی صحبت می کرد و با لحنی شاد از زمان حرکت تا رسیدن به کلبه را تعریف می کرد. نظام از پنجره اشپزخانه دید کافی برای زیر نظر گرفتن اطراف نداشت و چون از انجا خارج شد در کلبه را قفل کرد و شنید که هنگامه دارد از طرف او سلام می رساند. وقتی تماس قطع شد . هنگامه قیافه رنجیده اش را دوباره نشان داد و با لحنی قهرامیز گفت: من خسته ام می روم بخوابم.
    او پا را روی اولین پله چوبی گذاشت، نظام طاقت نیاورد و گفت: هنگامه خواهش می کنم یک لحظه صبر کن او را از رفتن بازداشت. نظام خود را به هنگامه رساند و زیر بازویش را گرفت و گفت: بیا بنشین تا با هم کمی حرف بزنیم.
    هر دو روی مبل روبروی یکدیگر نشستند و چون هنگامه را اماده شنیدن دید،مجبور شد انچه را دیده و حدس زده بود را برایش بازگو کند و در اخر برای ان که او را امیدوار کرده باشد افزود:اما خوشبختانه شهرک فقط یک در دارد که ان هم از طرف نگهبانی حراست می شود و کسی نمی تواند بدون اجازه وارد شود.من قصد نداشتم نگرانت کنم اما تو گمان بردی که من نسبت به تو بی توجه ام و از من رنجیدی در صورتی که...
    هنگامه صحبت او را قطع کرد و گفت: بهتر بود که همان موقع مرا در جریان می گذاشتی . اگر هر دو هوشیار باشیم بهتر از خودمان مراقبت می کنیم. من هم فکر می کنم که جایمان امن است و کسی نمی تواند به ما اسیب برساند،متاسفم که از تو رنجش به دل گرفتم.
    نظام نوازشش کرد و گفت: مهم نیست عزیزم برو استراحت کن. من هم بعد از شنیدن اخبار بالا می ایم. خورشید در انتهای اب فرو می رفت و رنگ نارنجی خود را ارام و بیصدا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    276 تا 285
    به امواج هدیه میکرد.هنگامه و نظام بر بلندی صخره ای نشسته بودند و غروب آفتاب را تماشا میکردند.نظام زمزمه کرد:هنگامه!ای بهار جاودانه من همیشه با من باش دستت را به دست من بده تا با توان هم این راه باریک و لغزنده را بسوی سرزمینی که خداوند وعده کرده طی کنیم و هر گاه زنجیر اسارت شیطان پای یکی از ما را از رفتن ناتوان سازد آن دیگری با نفس شیرین عشق و ایمان به یاری شتابد و زنجیر اسارت را پاره کند.ای هنگامه ای بهار جاودانه من.آنجا که خیانت دوست و شماتت دشمن نیروی ایمانم را متزلزل میکند دستم را بگیر و با کلامی از نور قلب تاریکم را روشنی بخش.وقتی تو با من باشی وقتی دست گرم و مهربانت در دست من باشد دیگر از سختی راه نخواهم نالید و از تیغ تیز زمانه پروا نخواهم داشت.به خورشید و تابش آن بنگر که چکونه اولین عنایت خداوندی را از چشم حسودان پنهان میکند تا با تفکر چشم دل باز کنیم و جسم و روحمان را از پلیدی ها پاک کنیم و به روشنی بعد از تاریکی امید ببندیم باشد که حیات دوباره بیابیم!

    فصل 12
    در نیمه های شب هنگامه از صدای ضرباتی که بر چوب میخورد دیده گشود و گوش فرا داد.باد میوزید و شاخه های درخت به سقف کلبه و بنده آن ضرباتی وارد می آورد که موجب بیداری او شده بود خواست خیال اسوده کند و دیده بر هم بگذارد که که نور ضعیفی روی پله ها توجهش را جلب کرد و بی اختیار از شدت ترس جیغ کشید و موجب بیدار نظام شد نظام متوحش بر بستر نشست و پرسید:چی شده عزیزم؟
    هنگامه بجای پاسخ با انگشت به پله ها اشاره کرد.نظام با سرعت بلند شد و چراغ را روشن نمود و قصد کرد آهسته از پله ها پایین رود.هنگامه برای اینکه نظام تنها نباشد تمام نیروی خود را جمع کرد و از تخت پایین آمد و پشت سر نظام قرار گرفت و هر دو به آرامی از پله ها به زیر آمدند.نور چراغ تیر برق که پشت پنجره قرار داشت قسمتی از سالن را روشن کرده بود و به آنها امکان میداد که راه را ببینند.نظام چراغ هال را روشن کرد و با مشاهده در باز کلبه قلبش فرو ریخت و با صدایی بلند گفت:چه کسی اینجاست؟
    اما جز صدای خودش و صدای بادی که در بیرون زوزه میکشید صدایی نیامد.محتاط بسوی آشپزخانه پیش رفت و پیش از آنکه وارد شود گفت:من میدانم که آنجایی تا نگهبان را خبر نکرده ام خودت بیا بیرون.
    اما تهدید هم کارساز نبود و لحظاتی بعد نظام چراغ اشپزخانه را روشن کرد و قدم به درون آن گذاشت.هیچ چیز تغییر نکرده و جابجا نشده بود و کسی هم در آن پنهان نشده بود.از آشپزخانه بسوی در کلبه حرکت کرد و نگاهی به بیرون انداخت اما هیچ حرکتی را مشاهده نکرد.در کلبه را مجددا قفل کرد و کلید را روی در باقی گذاشت و بروی هنگامه که از ترس زبانش بند آمده بود لبخند زد و گفت:عزیزم طوفان در کلبه را باز کرده و جای نگرانی وجود ندارد.
    نظام لیوان اب را بدست هنگامه داد و افزود:بنوش حالت بهتر میشود.
    هنگامه وقتی توانست بر ترس خود غلبه کند از نوری که دیده بود صحبت کرد و نظام به او اطمینان داد که آن نور به علت وزیدن باد بروی پله ها انعکاس یافته و ترس او بیهوده است.وقتی هر دو برای خوابیدن بار دیگر به طبقه بالا رفتند چراغها را روشن گذاشتند.هنگامه با اطمینانی که نظام به او بخشیده بود دیده بر هم گذاشت و بخواب رفت اما نظام همچنان بیدار بود و فکر میکرد.او مطمئن بود که در را قفل کرده و از قفل بودن اطمینان حاصل کرده است.برای خودش قابل قبول نبود که باد در را باز کرده باشد و مطمئن بود که کسی بداخل کلبه آمده و بر اثر جیغ هنگامه فرار کرده است.
    او آنقدر بیدار نشست تا صبح دمید و اهسته بدون آنکه هنگامه بیدار شود پایین رفت تا علت باز بودن را پیدا کند.در بازرسی که بعمل آورد حدس زد که کسی از درباز پنجره توانسته داخل شود و سپس در هال را باز کند و از آنجا خارج شود.برایش مسلم شد آن کسی که به درون کلبه راه یافته قصد سرقت نداشته چون میتوانست بدون صدا لوازم برقی را با خود ببرد.از خود پرسید پس او کیست و چرا قصد جان آنان را کرده؟
    با شنیدن چند ضربه که به در خورد بخود امد و اندام آقای احمدیان را پشت شیشه در دید.وقتی در را گشود به سلام و صبح بخیر او به گرمی پاسخ داد اقای احمدیان گفت:مزاحم شدم تا اگر به چیزی احتیاج دارید بفرمایید تا آماده کنم.دیشب اقای اکرمی برای خوشامد گویی آمده بودند گویا خواب بودید که دیگر مزاحم نشدند و برگشتند و به من گفتند امروز غروب برمیگردند و سفارش کردند تا از شما بپرسم که اگر چیزی کم و کسر دارید حتما بفرمایید تا آماده کنم.
    نظام نفس بلند و اسوده ای کشید و با گفتن خیلی ممنون چیزی کم و کسر نیست نتوانست از خنده خودداری کند و به نگاه متعجب احمدیان خندید و گفت:گویا اقای اکرمی داخل کلبه هم شده بودند و هنگام برگشت فراموش کرده بودند در را ببندند و من و خانم را حسابی ترساندند.
    آقای احمدیان موشکاف نگاهی دقیق به چهره نظام کرد و پرسید:فرمودید داخل کلبه شده اند؟
    نظام به نشانه آری سر فرود آورد و آنچه را که شب پیش رخ داده بود برای احمدیان بازگو کرد.مرد دقایقی به فکر فرو رفت و سپس گفت:گمان نکنم آقای اکرمی وارد کلبه شده باشد چون که پیش از اینکه برای دیدن شما بیایند از من در مورد کلید ویلا سوال کردند و من خدمتشان عرض کردم که تحویل شما داده ام و آقای اکرمی گفت که کلید دیگر در تهران جا مانده و شما یکسره به شمال آمده اید.شما مطمئنید که در کلبه را از داخل قفل کرده بودید؟
    نظام سر فرود اورد و گفت:اما یکی از پنجره ها باز بوده.
    نگرانی از چهره آقای احمدیان هم بخوبی مشهود بود و با گفتن اگر اجازه بدهید نگاهی بیندازم داخل کلبه شد و به وارسی پنجره پرداخت.یک در شیشه ای در پشت ویلا با چند پله آهنی مانند در جلویی ویلا قرار داشت.آقای احمدیان در شیشه ای را که قفل بود باز کرد و باردیگر بست و سپس دستگیره را امتحان کرد و چون خاطرش از درست بود قفل راحت شد پنجره ای را که شب پیش بازمانده بود را امتحان کرد و گفت:شبها دو نفر تا صبح در محوطه کشیک میدهند و کسی نمیتواند از راه ساحل هم وارد شود.من تعجب میکنم که شما میفرمایید کسی داخل کلبه شده با اینحال از نگهبانان شب سوال میکنم و این قضیه را دنبال میکنم مطمئن باشید.
    نظام با خرسندی خیال گفت:من مطمئنم که از ویلاها بخوبی محافظت میشود.شما تحقیق خود را بکنید و ما هم بیشتر احتیاط میکنیم.
    وقتی احمدیان از کلبه خارج شد هنگامه خواب آلود از پله ها پایین آمد و پرسید:کی بود؟
    نظام سعی کرد چهره ای خندان بخود بگیرد و گفت:صبح بخیر داشتم با آقای احمدیان صحبت میکردم دیشب اقای اکرمی برای خوشامد گویی آمده بود ولی چون ما خواب بودیم بیدارمان نکرده و قرار است که امروز غروب برگردد.
    در صورت هنگامه موجی از شادی دوید و گفت:پس او دیشب وارد کلبه شده و ما خیال کردیم که دزد آمده؟
    نظام دلش نیامد شاید او را ذایل کند و با گفتن گمان میکنم بسوی اشپزخانه رفت تا مجبور به پاسخگویی سوال دیگری نباشد.هر دو تصمیم گرفتند که با اتوموبیل تا نوشهر بروند و گردش کنند.وقتی آماده حرکت شدند نظام با دقت تمام درها و پنجره ها را قفل کرد و براه افتادند.در مقابل ساختمان نگهبانی چشمشان به احمدیان خورد که با دو مرد در حال گفتگو بود.یکی از مردها در آهنی بزرگ را برای عبور آنها باز نمود و نظام مقصد خروج داشت که با اشاره دست احمدیان مجبور شد توقف کند و پیاده شود.احمدیان دو مرد را به نظام معرفی کرد و گفت که هر دوی آنها نگهبانان شب هستند یکی از انها گفت:من دیشب به دو مرد برخورد کردم که در ساحل قدم میزدند.آنها به من نزدیک شدند و خیلی گرم احوالپرسی کردند.لهجه شان تهرانی بود و از من پرسیدند که خانم و اقای دشتی مهمان شهرک شما هستند؟و من به گمان اینکه از آشنایان شما هستند تایید کردم و یکی از انها گفت که ما در همین نزدیکی هستیم خوب است تا اینجاییم به خانم و اقای دشتی سلامی عرض کنیم و بعد برویم.من آدرس کلبه را دادم و آنها هم وارد شدند اما یک مقدار که راه آمدند آن دیگری گفت چون تازه رسیده اند باید خسته باشند برمیگردیم و فردا به دیدنشان میرویم.آن یکی هم قبول کرد و برگشتند.
    نظام پرسید:آیا شما آن دو مرد را تعقیب کردید تا مطمئن شوید که برگشته اند؟
    نگهبان سر بزیر انداخت و گفت:راستش نه چون طوری صحبت کردند که یقین کردم از آشنایان شما هستند.
    نظام پرسید:ایا یکی از ان دو مردی لاغراندام نبود با قدی نسبتا کوتاه؟
    نگهبان سر فرود اورد و گفت:بله خودش بود و همان مرد گفت که مزاحم شما نمیشوند و امروز برمیگردند.
    نظام گفت:من با آنها اشنایی ندارم اما دیروز همین مرد داشت ساختمان کلبه را برانداز میکرد و شک مرا برانگیخته بود.ای کاش میتوانستم خودم او را از نزدیک ببینم و بفهمم که قصدش از اینکارها چیست.
    آقای احمدیان گفت:اگر بار دیگر آمدند باید آنها را نگهداریم و شما را خبر کنیم.
    سپس رو به نگهبان کرد و گفت:اگر بار دیگر آنها را دیدی بهشان نگو که در موردشان با اقای دشتی صحبت کرده ای بگذار فکر کنند که تو چیزی نمیدانی.حواست را خوب جمع کن و مراقب باش.توی این چند سال که شهرک افتتاح شده ما به چنین موردی برخورد نکرده ایم و اینجا همیشه در امنیت بوده.
    نظام برای انکه موضوع صحبت را عوض کند پرسید:جای دیدنی اینجا کجاست؟
    احمدیان گفت:نمک ابرود خیلی زیباست و همینطور هم باغ کندلوس که گیاهان دارویی دارد و بسیار هم زیباست.
    نظام تشکر کرد و سوال اتوموبیل شد و به پرسش هنگامه که پرسید:در مورد چی اینقدر صحبت میکردید؟
    جواب داد:در مورد نمک آبرود و باغ کندلوس!احمدیان ترغیب میکرد که حتما از این دو مکان دیدن کنیم.حالا اول به کجا برویم؟
    هنگامه گفت:هر کدام که در مسیر بود.
    نظام دست هنگامه را در موقع رانندگی در دست گرفت و گفت:نمیدانم چرا وقتی دست تو در دست من است احساس قدرتمندی میکنم و حس میکنم که میتوانم کوهی را از جایش تکان بدهم.هنگامه فکر میکنم سحر این منطقه دارد مرا جادو میکند و کم کم فکر برگشت به شیراز را از سرم بیرون میکند.
    هنگامه خندید و گفت:پس مانی حق داشت که دچاردلشوره شده بود و هی تاکید میکرد که زودتر برگردید.او از جادو و سحر اینجا خبر داشت.
    نظام سر فرود اورد و گفت:دلم به حالم خودم میسوزد که از دو طرف در بند و اسیر جادو شده ام.از یک سو جادوی نگاه تو و از سوی دیگر جادو و سحر این محیط.من نمیدانم چرا تاکنون مشاعر خود را ازدست نداده ام؟
    وسپس با صدای بلند خندید.با مشاهده تابلوی باغ کندلوس از جاده اصلی باغ به فرعی پیچید و در مسیر جاده آسفالته تا انتها حرکت کردند.در مقابل در آهنی بزرگ باغ توقف کردند و از اتاقک نگهبانی دو بلیط خریداری کردند ورود اتوموبیل به داخل باغ ممنوع بود و آنها پیاده وارد باغ شدند و به صدق گفته احمدیان پی بردند باغی بود بس مصفا که باغچه های بزرگ و گیاهان دارویی با تابلوهای مشخصه نوع گیاه و مصرف دارویی آن جلب توجه میکرد.هر دو به تماشا ایستادند و سپس به فروشگاهی که با سنگهای الوان ساخته شده بود وارد شدند و به اجناس فروشگاه نگاه کردند.در فروشگاه انواع گیاهان خشک دارویی در بسته بندیهای زیبا برای عرضه به مشتریها آماده بود آنها شیشه ای عرق بهار نارنج که تسکین دهنده اعصاب و قوت دهنده قلب بود خریدند و پس از خروج از فروشگاه تا کنار آبشار زیبایی که به صورت مصنوعی ساخته شده بود حرکت کردند.تعدادی از دختران محصل بهمراه مربی خود برای بازدید از باغ آمده بودند که سر و صدا و نشاط آنها سکوت حاکم بر باغ را برهم زده بود.نظام و هنگامه از پله های مارپیچی برجی که منبع اب بود بالا رفتند و از ارتفاع به باغ نگریستند و هنگامی که کندلوس را ترک کردند تازه متوجه شدند که دو ساعت از وقتشان را صرف تماشای باغ کرده اند.
    از آنجا بسوی نمک ابرود حرکت کردند.هوای آفتابی صبح کم کم زیر پوشش ضخیم ابر پنهان میشد و چون به مقصد رسیدند باران آرام آرام شروع به بارش کرد.آنها به محوطه وسیعی رسیدند که مقابلشان جنگلی انبوه قرار داشت و برای رسیدن به قله میبایست از تله کابین استفاده کنند.هر دو خوشحال و شاد از دیدن طبیعت بکر و زیبا بلیط تهیه کردند و در صف ایستادند.تعداد بازدیدکنندگان زیاد بود و جمعیت کثیری خواهان رسیدن به قله بودند.
    نظام و هنگامه در صف ایستادند و همانطور که به جمعیت نگاه میکردند نظام ناگهان بر خود لرزید و بی اختیار دست هنگامه را گرفت.هنگامه نگاهش را به نظام دوخت و خواست عمل او را نکوهش کند که متوجه شد رنگ چهره نظام پریده است و با نگرانی پرسید:حالت خوب نیست؟
    نظام نمیتوانست دلیلی برای ترس خود بیاورد و ناچار شد برای اینکه هنگامه را نترساند بگوید:چرا خوبم فقط کمی احساس سرما کردم.
    هنگامه پرسید:میخواهی منصرف شده و به ویلا برگردیم؟
    نظام نگاهی به صف انداخت و دید که چندان فاصله ای تا اینکه نوبتشان برسد و سوار شوند ندارند و با گفتن چیز مهمی نیست ترس خود را پنهان کرد.وقتی سوار اتاقک تله کابین شدند و در برویشان بسته شد نظام به چهره دو مسافر دیگر که با آنها همراه بودند نگاهی انداخت و مشاهده کرد که خانم مسنی همراه دختر جوانی با انها سوار شده اند و دلش کمی آرام گرفت.تله کابین آرام آرام از سوی زمین به سوی ارتفاع پیش میرفت و ان دو از پنجره میتوانستند به دره ای که زیر پایشان قرار داشت و انبوهی از درختان نگاه کنند.
    هر چه بالاتر میرفتند مه غلیظتر میشد و به داخل اتاقک وارد میشد در ارتفاع دیگر دره دیده نمیشد و آنها خود را درون مه احساس کردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    286_ 295

    وقتی به بالای کوه رسیدند و پیاده شدند باران چون سیل می بارید و برای فرار از باران به کیوسکی که مواد غذایی برای مسافران اماده می کرد پناه بردند. وجود نیمکتهای متعدد نشانگر ان بود که اگر باران نباریده بود می توانستد از مناظر زیبای اطراف دیدن کنند.نظام برای خودش و هنگامه چای خرید و ان دو چای خود را با اب بارانی که در لیوانشان می ریخت نوشیدند. هنگامه حس کرد که نظام مایل است زودتر برگردد و انطور که می بایست تحت تأثیر جاذبه و زیبایی انجا قرار نگرفته است. پس از نوشیدن چای به نظام گفت:
    _ من هم احساس سرما می کنم، بهتر است برگردیم.
    برلب نظام لبخند رضایتی نقش بست و ان دو بدون ان که گردشی کرده باشند باز هم به صف پیوستند تا راه را برگردند. هنگام یازگشت دیگر هیچ ندیدند جز مهی که سرتاسر دره را پوشانده بود و رطوبت خود را به صورت انها می نشاند. همسفران ان دو ، دو جوان بودند که شادی شان را با کشیدن سوت ابراز کردند و موجب تفریح هنگامه و نظام نیز شدند. در پایین وقتی از تله کابین خارج شدند نظام با چشم جستجو کرد اما دیگر ان مرد را ندید. وقتی برای صرف غذا وارد رستوران همان محوطه شدند، نظام سعی کرد چهره او را کاملا به خاطر اورد و به حافظه بسپارد.
    صورت کوچک و باریک با چشمانی ریز و بینی عقابی و سن او را در حدود سی تا سی و دوسال براورد کرد و به خود گفت، مطمئنم که این همان فرد است که از شیراز تا اینجا به دنبالمان امده، اگر هنگامه با من نبود، غافلگیرش می کردم و با مشت و لگد وادارش می کردم که اقرار کند چرا تعقیبمان می کند و منظورش از این کار چیست اما با وجود هنگامه این کار دور از عقل بود.
    به هنگام بازگشت به کلبه، هر دو سکوت کرده بودند و هر یک با افکار خود مشغول بود. زیبایی جاده با وجود باران شدیدی که می بارید بصورت کسل کننده ای در امده بود و هر دو دوست داشتند که زودتر به کلبه برگردند.

    فصل سیزدهم

    تابلوی ساحل افتاب، همچون نوری گرمابخش دلشان را گرم کرد و با دیدن صورت اشنای اقای احمدیان احساس راحتی و ایمنی کردند. در مقابل پرسش او که پرسید: نمک ابرود چطور یود؟

    تازه به یاد اوردند که چه مناظر زیبا و فریبنده ای را مشاهده کرده اند و نظام با گفتن بسیار عالی بود، حرکت کرد و در مقابل کلبه ایستاد. وجود کلبه حس امنیت و سر پناه داشتن را در انها تشدید نمود و از این که می توانند از شر باران سیل اسا به خانه ای پناه ببرند خوشحال شدند. لباسهای هردو خیس بود و بدنشان گرمای اتش می طلبید. وقتی هنگامه برای تعویض لباس بالا رفت از شیشه اتاق خواب به بارش باران نگاه کرد و ئر همان حال چشمش به اتومبیل سفید رنگی افتاد که به ظاهر پارک شده بود. دیدن اتومبیل جرقه ای را در ذهنش روشن کرد و با خود اندیشید نکند این اتومبیل همان اتومبیلی باشد که انها را تعقیب می کرده است؟ به سرعت تغییر لباس داد و زمانی که از پله ها پایین امد نظام را مشغول روشن کردن شومینه دید و با هیجان گفت: نظام یک اتومبیل سفید رنگ پشت دیوار پارک کرده است، گمان می کنم که این همان اتومبیل باشد.
    نظام بلند شد و بدون حرف به سوی تلفن رفت و شماره نگهبانی را گرفت و با احمدیان گفتگو کرد و از او خواست تا اتومبیل سفید رنگ پشت دیوار شهرک را شناسایی کند و بعد با او تماس بگیرد. سپس کنار اتش شومینه نشستند. هردو به یک چیز فکر می کردند، این که ایا این اتومبیل همان اتومبیل مرد تعقیب کننده است؟ هنگامه ارام زمزمه کرد:
    _ ای کاش اقای احمدیان شماره پلاک اتومبیل را بردارد.
    نظام بار دیگری پای تلفن نشست و این بار گفتگو با مرد دیگری انجام شد و نظام مجبور شد از او بخواهد تا این کار را انجام دهد. وقتی گوشی تلفن را گذاشت ، هنوز از برنخواسته بود که تلفن به صدا درامد. خودش گوشی را برداشت، صدای احمدیان بود که گفت:
    _ تا من از در خارج شدم اتومبیل روشن شد و حرکت کرد و نتوانستم شماره پلاکش را بردارم اما هم من مواظب هستم و هم از بچه ها می خواهم که مراقب باشند و اگر با دیگر ان را دیدند شماره اش را یادداشت کنند.
    نظام تشکر کرد و گوشی را گذاشت، هنگامه کنجکاو پرسید: خب؟
    نظام گفت: موفق نشدند شماره پلاک را بردارند، راننده با دیدن احمدیان اتومبیل را روشن کرده و رفته.
    هنگامه گفت: قضیه دارد جدی می شود و نباید سرسری از ان بگذریم. بیا دو نفری فکرهایمان را روی هم بریزیم و ببینیم چه کسی ممکن است این کار را انجام دهد؟
    نظام روبروی هنگامه کنار شومینه نشست و گفت: اجازه نده خوشی سفر با فکرهای زهراگین به کاممان تلخ شود من که فکر می کنم همه چیز به صورت تصادفی است که اتفاق می افتد و قصد خاصی در انها نیست. پارک شدن اتومبیلی سفید رنگ در بیرون شهرک تصادفا با رنگ اتومبیلی که راننده اش در جاده قصد تفریح داشت جور در امده است، فقط همین!
    هنگامه که مجاب نشده بود گفت: اما من طور دیگری فکر می کنم و امروز هم در نمک ایرود تو با دیدن کسی ناگهان رنگت پرید و احساس سرما کردی، نظام من گول نمی خورم چرا که خودم سالها از این جنگ و گریزها داشته ام و از دست عمال پدرم به طرق مختلف گریخته ام و خوب می دانم که در رویارویی با این افراد چه حالتی به انسان دست می دهد. من تا پیش از مرگ پدرم حکم زندانی بدون سلول را داشتم و به هرکجا که می رفتم و با هرکسی که ملاقات می کردم چشمهایی را در تعقیب خود حس می کردم. حالا به من بگو درنمک ابرود کسی را دیدی؟
    نظام سرفرود اورد و گفت: به گمانم رسید که یکی از مسافرین تله کابین را قبلا هم دیده ام و در همان لحظه فکر کردم که ان مرد راننده اتومبیل تعقیب کننده ما بود اما هنوز هم یقین ندارم که انچه دیده ام درست بوده باشد. خیلی از ادمها هم لاغر و باریک هستند و هم رنگ اتومبیلشان سفید است. این که دلیل محکومیت نمی شود.
    هنگامه به صورت نظام دقیق نگاه کرد و گفت: اما تو چهره او را دیده ای، یادت می اید که گفتی دلت می خواهد با مشت بر بینی عقابی اش بکوبی و ان را له کنی؟ این نشان می دهد که تو کاملا چهره او را شناخته ای که توانسته ای از میان ان همه جمعیت او را بشناسی. نظام بهتر نیست که ماموران کلانتری را در جریان بگذاریم؟
    نظام گفت: ما که مدرکی در دست نداریم ، برویم چه بگوییم؟ بگوییم که اتومبیلی در جاده قصد سر به سر گذاشتن ما را داشت و در اینجا هم همان اتومبیل را دیده ام که گوشه ای پارک کرده؟ نه عزیزم، باید صبر کنیم و خودمان با هوشیاری بفهمیم که قصد او با انها چیست و چه منظوری دارند. من و احمدیان و دو نگهبان شب کاملا مراقب اوضاع هستیم و بالاخره گیرش می اندازیم، نگران نباش.
    هر دو کنار حرارت شومینه دراز کشیدند و هنگامه زودتر از نظام به خواب رفت. وقتی با صدای چند ضربه که به در خورد دیده گشودند غروب از راه رسیده بود. هردو با عجله بلند شدند و نظام برای گشودن در رفت. اقای احمدیان به اتفاق مردی که نظام از شباهتش با نقاشی قاب عکس فهمید که باید اقای اکرمی باشد، پشت در ایستاده بودند. نظام با خوشرویی در را به رویشان گشود و اکرمی با معرفی خود به گرمی با نظام دست داد و به او خوشامد گفت نظام هردو را دعوت به داخل شدن کرد و با گفتن منزل خودتان است لطفا بفرمایید، در شوخی را با اکرمی بازکرد. هنگامه برای استقبال از مهمانان پیش امد و با دیدن اکرمی چنان دلش قرص شد که شادی اش را نتوانست پنهان کند و چون کودکان به وجد امده از دیدن او اظهار خوشحالی کرد. اکرمی تک شاخه ای از گل رز به مناسبت ورود هنگامه تقدیمش کرد و گفت: امیدوارم در اینجا به شما خوش گذشته باشد و کمبود کلبه کوچک را بخشیده باشید.
    هنگامه انها را دعوت به نشستن کرد و در همان حال گفت: کلبه بسیار زیبایی است و به وضوح سلیقه صاحیخانه را نشان می دهد اما متأسفانه از اغاز سفر ماجراهایی به وجود امده که نمی گذارد از زیبایی ها لذت ببریم.
    اکرمی گفت: اقای احمدیان اشاراتی داشتند که چه اتفاقی روی داده و بیشتر کنجکاو شده ام تا بدانم که چه بوده و اقدامات لازم را انجام دهم.
    سپس رو به نظام کرد و گفت: البته با اجازه شما! من و خانم بختیاری سالهاست که با یکدیگر همکاری داریم و من یکی از اعضاءهیئت امنای شیرخوارگاه هستم و تا حدودی با زندگی خانم بختیاری هم اشنا هستم، این است که به خود جسارت می دهم و می خواهم که اگر کاری از دستم ساخته است انجام بدهم.
    نظام تشکر کرد و با گفتن از اینجا شروع شد... به تعریف اولین حس خود پس از خروج از رستوران و سپس ماجرای جاده و بازبودن در کلبه و در اخر دیدن اتومبیل توسط هنگامه پرداخت و چون صحبتش تمام شد، اکرمی یک پا روی پا دیگرش انداخت و گفت:
    _ من هم با خانم بختیاری موافقم که این همه رخداد نمی تواند تصادفی باشد و باید ان را جدی گرفت. ضمن ان که دیشب وقتی من امدم با این که در کلبه را امتحان نکردم اما مشخص بود که بسته است و حتما پس از رفتن من کسی وارد کلبه شده. اینطور که اقای احمدیان از زبان نگهبان شب می گوید مسلم می شود که به راستی دو نفر خیالاتی در سر دارند که شما را نعقیب می کنند اما با نظر شما هم موافقم که جای نگرانی وجود ندارد .چون به هرحال ما در اکثریت هستیم و انها فقط دو نفر هستند و به اسانی می شود گیرشان انداخت. دوست بسیار صمیمی من مالک همین ویلای روبروست، من از او می خواهم که اجازه دهد در ویلایش اقامت کنم و احمدیان و دو نگهبان هم مراقب کوچکترین حرکت خواهند بود. به گمان من انها بار دیگر برمی گردند تا مقصودشان را عملی کنند.
    هنگامه برای اوردن چای به اشپزخانه رفته بود و از انجا هم صدای گفتگوی مردان را می شنید و موجی از اضطراب و تشویش در وجودش به تلاطم در امده بود و از خود می پرسید، نکند هنوز عمال پدرش در تعقیب انها هستند و خیال دارند به نظام اسیب برسانند؟ اما اندیشه خود را با این فکر که سالها از مرگ پدر می گذرد و دیگر او در قید حیات نیست تا بخواهد انتقام بگیرد رها کرد و سینی چای را با خود به سالن اورد و به مهمانان تعارف کرد. اقای اکرمی با نگاهی گذرا به صورت هنگامه تشویش و نگرانی را در ان خواند و گفت:
    _ خانم بختیاری به شما قول می دهم که انان را گیر می اندازیم.
    و با این حرفش ارامشی موقتی در وجود هنگامه به وجود اورد و هنگامه با زدن لبخند کمرنگی گفت:
    _ دلم می سوزد که سفرمان دارد خراب می شود و مجبور می شویم با اعصابی متشنج به شیراز بازگردیم.
    اقای اکرمی سر تکان داد و گفت: انشاالله با خاطره ای خوش و به یاد ماندنی عزیمت خواهید کرد و از بقیه روزهای باقیمانده نیز لذت خواهید برد. این کلبه محقر تا هر زمان که اراده کنید در اختیارتان خواهد بود و به یاری خدا همه چیز روبراه می شود، فکرش را نکنید.
    اقای احمدیان گفت: من پیشنهاد می کنم که هنگام شب خانم دشتی در ویلای اقای حقگو اقامت کنند و ما همگی در اینجا به کمین بنشینیم و مراقبت کنم.
    نظام بدون درنگ گفت: من یک لحظه هم هنگامه را تنها نمی گذارم.
    اقای اکرمی خندید و گفت: بسیار خب، هرطور که مایل هستید اقدام می کنیم پس من و اقای احمدیان در ویلای روبرو کاملا مراقب شما هستیم تا خانم بختیاری با خیال راحت استراحت کنند.
    اقای اکرمی پس ز نوشیدن چای کنار میز تلفن نشست و شماره گرفت و پس از دقایقی تماس برقرار شد. از لحن دوستانه ای که به کار می برد و سپس مطرح کردن مساله کلید ویلا همگی دریافتند که مخاطب اقای اکرمی ( اقای حقگوست) انها مکالمه کوتاهی داشتند و پس از قطع تلفن اقای اکرمی رو به احمدیان کرد و گفت: لطفا در ویلا و پنجره ها را بازکنید تا هوای تازه وارد شود.
    احمدیان به دنبال اجرای دستور اقای اکرمی بلند شد و با بدرقه نظام کلبه را ترک کرد. اکرمی به صورت هنگامه که متفکر چشم به گلهای قالی دوخته بود، نگاهی انداخت و با لحنی اطمینان بخش گفت:
    _ به من اعتماد کنید، همه چیز به خوبی تمام می شود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    296 تا 305

    هنگامه نگاه محزونش را به دید اکرمی دوخت و زمزمه کرد:من ترس جان خودم را ندارم بخاطر نظام نگران هستم و میترسم به او گزندی برسانند داشتم گذشته را فراموش میکردم اما گویی هیچ چیز تغییر نکرده و باز هم جان نظام در خطر است.
    اکرمی به نشانه رد صحبت او سر تکان داد و گفت:اشتباه میکنید و خیالات بیهوده به سر راه میدهید.من در این شهر از اعتبار و تا حدی هم نفوذ برخوردارم و اگر نتوانیم مشکل را حل کنیم مطمئن باشید که از طریق دوستانم حلش خواهیم کرد فقط خود را نبازید و اعصابتان را کنترل کنید.
    همانشب احمدیان و اکرمی در ویلای پشت ساختمان منزل کردند و با کنار کشیدن پرده دید کافی برای زیر نظر گرفتن ویلا بوجود آوردند.اکرمی شام را مهمان نظام و هنگامه شده بود و پس از صرف شام به ویلای دوستش رفته بود نظام سعی داشت با ترنم آوازی که از ضبط به گوش میرسید محیط را از رعب و ترس خارج کند و به آن روحی شاد ببخشد.خودش همراه با صدای خواننده شروع به خواندن کرد و هنگامه را از شستن ظروف بازداشت و به او تکلیف کرد تا بنشیند و مجله ای که از قبل در ویلا بود مطالعه کند.هنگامه به ظاهر مجله را ورق میزد اما گوشش به صداهایی بود که از بیرون به گوش میرسید.همزمان با تمام شدن نوار صدای آواز خواندن نظام هم خاموش شد و هنگامه توانست صدای جریان اب و صدای بادی که در میان شاخه های درختان میپیچید را بشنود.سکوت بوجود آمده را هر دو پذیرا شدند و زمانی که نظام از کار فراغت پیدا کرد در کنار هنگامه نشست و سر او را بغل نمود و همانطور که به شعله آتش شومینه نگاه میکرد در گوش هنگامه زمزمه کرد:عزیزم مطمئن باش که هیچکس نمیتواند به من و تو آسیب برساند و ما را از هم جدا کند.اگر این را باور داشته باشیم دیگر از هیچ چیز و هیچکس نمیترسیم.
    هنگامه سرش را با سینه همسرش فشرد و با صدا گریست و گفت:باور کن که دیگر تحمل دور شدن از تو و بدون زندگی کردن را ندارم و اگر مجبور به اینکار شوم خود را از شر این زندگی راحت خواهم کرد.
    نظام سر هنگامه را میان دو دست خود گرفت و به چشم اشکبار او نگریست و با لحنی محکم و قاطع گفت:هنگامه باور کن که دیگر چنین اتفاقی رخ نمیدهد باور کن عزیزم به من نگاه کن.هنگامه روزهای بدبختی و فلاکت هر دوی ما دیگر به پایان رسیده و تکرار نخواهد شد.اشک تو کار مرا به جنون میکشاند من طاقت دیدن اشکهای تو را ندارم.اگر نمیخواهی دیوانه شوم آرام بگیر و بمن اعتماد کن.
    نظام اشکهای هنگامه را بر سر انگشت پاک کرد و او را از جا بلند کرد و گفت:برو برای خوابیدن آماده شو.من در و پنجره ها را امتحان میکنم و بالا می آیم.
    هر دو با افکاری مغشوش دیده بر هم نهادند و خواب هم دیر به چشمشان راه پیدا کرد.هنوز خوابشان سنگین نشده بود که از صدای همهمه بیدار شدند.چراغ پایین روشن بود وقتی نظام از پله ها به زیر آمد با دیدن احمدیان و اکرمی و مردی که در وسط سالن روی زمین افتاده بود متوحش شد و به دنبالش هنگامه هم پایین آمد و با این صحنه روبرو گردید.احمدیان پشت یقه لباس مرد را گرفت و او را چون جسم سبکی از روی زمین به هوا بلند کرد و روی مبل انداخت و سپس به نظام نگاه کرد و پرسید:همین مرد است؟
    نظام خود را به مرد تا شده در مبل رساند و با نگریستن در چهره او به نشانه آری سر فرود آورد.اکرمی روبروی مردی نشست و با لحنی تهدید آمیز گفت:بگو کی هستی و از جان اینها چه میخواهی؟یا حقیقت را میگویی یا اینکه همینجا جانت را میگیریم.
    مرد از شدت درد نمیتوانست کمر خود را صاف نگهدارد و به سختی قادر به نفس کشیدن بود اما به زحمت توانست بگوید:من گناهی ندارم باور کنید.
    اکرمی موهای سر مرد را به عقب کشید و گفت:چه گناهی بالاتر از اینکه دزدانه وارد شده ای!میخواستی چه غلطی بکنی؟!
    مرد دست بر کمر خود گذاشت و گفت:مجبور بودم باور کنید دلم نمیخواست که دزدانه وارد شوم.مرا مجبور به اینکار کردند.
    نظام خشمگین فریاد زد:چه کسی تو را مجبور کرد؟اگر حقیقت را بگویی قول میدهم آزادت کنم فقط بگو چه کسی تو را مجبور کرد و هدف از اینکارها چیست؟
    مرد هنوز زبان باز نکرده بود که بار دیگر همهمه ای به گوش رسید و اینبار صدا از بیرون کلبه به گوش رسید و دقیاقی بعد در کلبه کوبیده شد.وقتی آقای احمدیان در را باز کرد دو نگهبان از پشت یقه مردی را گرفته و با خود آورده بودند.یکی از نگهبانها گفت:توی ساحل پشت صخره پیدایش کردیم.این همان مرد است که میگفت آقای دشتی را میشناسد.
    اکرمی مرد دوم را هم روی مبل انداخت و گفت:آیا نفر سومی هم با شما هست؟
    مرد دوم به نشانه نه سر تکان داد و نظام پرسید:تو مرا از کجا میشناسی در صورتی که من هرگز تو را ندیده ام و نمیشناسم؟
    مرد دوم که از لحاظ جثه نیرومندتر از اولی بود گفت:من عکس شما را دیده بودم و توی شیراز هم خودتان را دیدم اما شما مرا ندیدید.
    نظام پرسید:برای چی ما را تعقیب میکردید؟
    مرد بجای جواب چند بار سرتکان داد و نمیخواست حرف بزند که نظام بر آشفت و مشتش را گره کرد و خواست بر صورت مرد بکوید که اکرمی دستش را در هوا تکان داد و گفت:صبر کن حرف میزند چون اگر بخواهد سکوت کند و چیزی نگوید به جای اینکه روانه زندانش کنیم همین جا قطعه قطعه شان میکنیم و توی همین باغچه دفنشان میکنیم.
    بعد نگاه و صورت خشمگین خود را به مرد اولی دوخت و پرسید:حالا حرف میزنید یا اینکه...
    مرد دوم حرف اکرمی را قطع کرد و گفت:به او کاری نداشته باشید.نظام که بی حوصله شده بود از دست احمدیان چوب قطوری را که او بهمراه داشت قاپید و با بلند کردن آن گفت:حرف میزنید یا با همین چوب هلاکتان کنم؟!
    مرد اولی سعی کرد که پشت خود را صاف کند اما صدای فریاد آخش بلند شد و صورتش از شدت درد درهم رفت و مرد دوم با دیدن این صحنه گویی پی برد که چاره ای جز اقرار ندارند گفت:رفیقم بی گناه است و پرونده خلاف هم ندارد اما من تازه چند ماه است که از زندان آزاد شدم تازه یکهفته از آزادی ام میگذشت که یکی از دوستانم به دیدنم آمد و گفت:مردی از خارج آمده و دنبال گمشده ای میگردد تو حاضر هستی بگردی و او را پیدا کنی؟منهم دیدم که پیدا کردن گمشده که جرم و خطا نیست فقط پرسیدم چرا از مامورین کمک نمیگیرد که دوستم گفت خودش قاچاقی وارد مملکت شده و نمیخواهد شناخته شود.پول خوبی میدهد و تو اگر بتوانی او را پیدا کنی بجای اسکناس دلار میگیری!من از دوستم پرسیدم تو چرا خودت این لقمه چرب را برنمیداری؟که گفت من باید رابطی باشم میان تو و اون بعد یک عکس نشانم داد و اسم و فامیل را هم گفت و حتی آدرسی هم در اختیارم گذاشت و گفت که ممکن است در همین آدرس پیدایش کنی.منکه تعجب کرده بودم پرسیدم این چه گمشده ای است که آدرس هم دارد راستش را بگو ببینم چه نقشه ای در کار است و دوستم گفت راستش تو باید صاحب این عکس را پیدا کنی و بعد بتو میگویم که چه باید بکنی من به دوستم گفتم اگر قرار است قتلی یا دستبردی انجام بگیرد من حاضر به همکاری نیستم اما او قول داد که فقط و فقط کار من پیدا کردن صاحب عکس است.منهم قبول کردم و به اتفاق همین دوستم راهی شدم و فقط چند روز طول کشید تا پیدایتان کرمد.شب پیش از حرکت خانمی با من تماس گرفت و گفت که بطور یقین میتوانم شما را در این آدرس پیدا کنم حتی آدرس شرکتی هم که در آنجا کار میکنید بمن داده شد.باور کنید خودم گیج شده بودم و از کار آنها سر در نمی آوردم اما بخودم گفتم شاید میخواهند مطمئن شوند که ایا شما هنوز د رهمین آدرس هستید یا نه.چند روز در حوالی خانه کشیک کشیدم و چون کسی از آن خانه بیرون نیامد به آدرس شرکت رفتیم و آنجا کشیک دادیم و بالاخره موفق شدیم بعد با تهران تماس گرفتم و به دوستم گفتم که آنها را پیدا کرده ام.به ظاهر خوشحال شد و گفت یک لحظه از انها غافل نشو تا بعد بگویم که چه باید بکنی.همان شب دوستم تماس گرفت و گفت اگر بتوانی به طریقی کلک آنها را بکنی نانت توی روغن است و آن مرد حاضر است تو را همراه خود از کشور خارج کند یا اگر خواستی بمانی آنقدر دلار به تو خواهد داد که تا آخر عمر راحت زندگی کنی.راستش اول قبول نکردم به دوستم گفتم که اینکار از من ساخته نیست و من برمیگردم تهران اما فکر سفر خارج وسوسه ام کرد و صبح که شد تلفن کرمد و گفتم که قبول میکنم به شرطی که از ایران خارج شوم.وعده و عید داده شد و تصمیم گرفتم یک شب وقتی هر دو از شرکت خارج میشوید هر دویتان را زیر بگیرم و فرار کنم اما صبحش شما عازم تهران شدید و بهتر دیدم که نقشه ام را در جاده عملی کنم که موفق نشدم وپلیس راه سررسید و اینجا هم بار اول چیزی نمانده بود که کار را تمام کنم اما دوستم ترسید و مانع شد و از ترس فرار کرد.راستش خودم هم راضی به اینکار نبودم و نیستم.در پرونده مجرمیت من کیف زنی نوشته شده اما هرگز دستم به خون کسی آغشته نشده ومیدانم که نمیتوانم مرتکب قتل شوم.
    احمدیان به تمسخر خندید و پرسید:پس برای چی دو مرتبه وارد کلبه شدید؟
    مرد از روی تاسف سر تکان داد و گفت:اینبار میخواستیم فقط جنس برداریم و برگردیم.راستش نمیخواستیم که با دست خالی برگردیم.
    هنگامه که تا این زمان فقط شنونده بود لب باز کرد و گفت:آیا دوستتان اسمی از ان مرد خارجی بر زبان نیاورد؟
    مرد نگاه ملتمس خود را به صورت هنگامه دوخت و گفت:باور کنید که چیزی نگفت فقط میدانم که آن مرد در هتل هیلتون اقامت دارد و دوستم با آنجا تماس میگرفت.
    اکرمی پرسید:اگر موفق به انجام کار میشدید در کجا قرار بود که پول را بگیری و چه کسی پول را بتو تحویل میداد؟
    -قرار بود که پس از پایان کار من با دوستم تماس بگیرم و او ترتیب بقیه کارها را بدهد.
    نظام پرسید:بهمین آسانی؟تو گفتی و ما هم باور کردیم.اگر دوستت به وعده اش عمل نکند تو چه کاری از دستت برمی آید.راستش را بگو چقدر پول گرفته ای؟
    مرد اولی که کمی آرام شده بود گفت:او اینکار را نمیکند بما کلک نمیزند.چون خودش پایش گیر است.
    نظام با صدای بلند خندید و گفت:من مطمئنم که او پول و پاسپورت را برمیدارد و بجای شما خودش فرار میکند چه کسی حاضر است دلار و ورقه خروج در دستش باشد و آن را دو دستی تقدیم شما کند؟
    نگاه دو مرد در هم گره خورد و مرد دومی گفت:او نمیتواند فرار کند چون خواهرش با خود ماست!
    اینبار نگاه نظام و هنگامه درهم گره خورد و نظام پرسید:منظورت چیست که خواهرش با شماست؟
    مرد اولی گفت:دوستم در مورد تلفن به شما دروغ گفت.
    اکرمی خسته و عصبی فریاد کشید:هر دوی شما دارید به مادروغ میگویید و تنها یک راه چاره مانده و آن این است که شما را تحویل بدهیم و آنها از شما اقرار بگیرند.
    احمدیان که گویی منتظر همین سخن بود به دو نگهبانی که ایستاده بودند و به حرفهای آن دو مرد گوش میکردند دستور داد مقداری طناب بیاورند تا دستهایشان را طناب پیچ کنند.یکی از نگهبانان از جای خود جنبید که اکرمی گفت:طناب لازم نیست میتوانیم مراقبشان باشیم تا فرار نکنند بلند شوید که برویم.
    مرد دوم زانو بر زمین زد و با التماس گفت:اینکار را نکنید قسم میخورم که حقیقت را بگویم.
    یکی از نگهبانان گفت:چه اقرار بکنی چه نکنی باید تحویلت بدهیم تا قانون خودش تکلیف شما را معلوم کند.نمیشود که دزدانه بیایید خانه مردم و قصد جانشان را بکنید و هنگامی که گیر افتادید دست به التماس بلند کنید.اگر موفق به انجام کار پلیدتان شده بودید باز هم همین قیافه را داشتید؟
    هنگامه گفت:اجازه بدهید یک فرصت به آنها بدهیم.
    آنگاه رو به مرد دوم گفت:اگر حقیقت را بگویی از جرمت ارتکاب به قتل را حذف میکنیم و هر دوی شما را با همان عنوان کیف زنی تحویل میدهیم.خودت خوب میدانی که اتهام به قتل چقدر مجازاتش سنگین است حالا دیگر با خود توست که تصمیم بگیری؟
    مرد اولی گفت:خواهش میکنم مرا آزاد کنید چون با این که همه چیز را میدانم خودم را شریک نکردم و چشم به دلار هم ندوخته ام من از اول میدانستم که اینکار عاقبت ندارد.اکرمی خندید و گفت:و چون میدانسی باز هم دزدانه وارد شدی و این تو بودی که میخواستی این دو را به قتل برسانی همدستت را در پشت صخره ها دستگیر کردند و تو را در اینجا.گناه تو سنگین تر از رفیقت است.
    مرد اولی به گریه افتاد و گفت:باور کنید من قصد جان کسی را نداشتم بلکه از ترس اینکه نکند او وسوسه شود و قتل انجام بدهد خودم پذیرفتم که داخل شوم و فقط تلویزیون را بردارم و از ویلا خارج شوم.
    مرد دوم حرف دوستش را تصدیق کرد و با گفتن او قادر نیست سر خروسی را ببرد سعی در جلب اطمینان دیگران کرد و اکرمی گفت:گیریم که راست گفته باشی اما حقیقت را هنوز نگفته اید و دارد صبح میشود.
    مرد دوم گفت:حقیقت را خواهم گفت و حاضرم هر کاری باشد برای جلب اطمینانتان انجام بدهم.
    همه مردان نشستند و گوش به مرد دوم سپردند مرد نفس بلندی کشید و گفت:همانطور که برایتان گفتم من تازه از زندان آزاد شده بودم و هم دنبال کار میگشتم و هم دنبال اتاقی که بتوانم اجاره کنم و مادرم را نجات بدهم.مدتی که در زندان بسر میبردم کرایه خانه عقب افتاده بود و صاحبخانه مادرم را جواب کرده بود.در یکی از روزها وقتی برای پیدا کردن اتاق به بنگاه معاملات ملکی رفته بودم دو نفر یک زن و یک مرد هم آنجا بودند که میخواستند یک ملک تجاری بخرند و آن را آژانس کنند.من صبر کردم تا آنها حرفشان با بنگاهی تمام شد و بعد بیرون آمدم و منتظر شدم تا آنها هم از بنگاه خارج شوند.رفتم جلو و از آنها تقاضای کار کردم و التماس کردم که کمکم کنند و بجای حقوق یک سرپناه به من بدهند و چیزی که بتوانم شکم خود و مادرم را سیر کنم.مرد اول قبول نکرد اما بعد آن خانم در گوشش چیزی گفت که رام شد و به من گفت تو را احتیاج داریم اما فعلا کارهایی هست که باید انجام بدهیم و بعد خبرت میکنیم.من هم شماره تلفن خانه همین دوستم را به آنها دادم و انتظار کشیدم تا خبرم کنند.یک ماهی گذشت و خبری نشد داشتم مایوس میشدم که یکشب دوستم به دیدنم آمد و گفت تماس گرفتند و تو فردا میروی سرکار آنقدر خوشحال شده بودم که به هوا پریدم و خدا را شکر کردم.فردا صبح رفتم به آدرسی که داده بودند یک آژانس مسافرتی بود که در آنجا عهده دار نظافت و آبدارخانه شدم و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/