206_ 215
میز غذا به صورت نظام نگاه انداخت و او را در فکر دید و به خود گفت باید فکر او را منحرف کنم تا فراموش کند، پس به نظام گفت: نمی خواهید برایم تعریف کنید که امروز چطور گذشت؟
مانی گفت: دخترجان بگذار از غذایش لذت ببرد بعد تعریف می کند.
نظام به چهره عبوس هنگامه نگریست و با زدن لبخندی به روی او گفت : روز بسیار خوبی اغاز شد.بچه ها را دیدم و از بودن در کنارشان شاد شدم. به راستی که اقای مانیان زحمت بسیار کشیدند و من مدیون زحمات ایشان هستم و می دانم که هنگامه هم اگر شرکت را ببیند متعجب خواهد شد. شرکت صورت گذشته خود را پیدا کرده و همانی شده که روزی هنگامه در ان کار می کرد. تنها من دستخوش این احساس نشدم بلکه دو نفر از همکاران سابق هم که هنگامه را می شناختند همین را گفتند، که شرکت برگشته به دوران طلایی خود و منظورشان همان زمان است چرا که ما همگی معتقد بودیم که با نزدیک شدن به قرن بیستم دوران طلایی اغاز می شود. دورانی که تکنولوزی بر عالم حکمفرمایی خواهد کرد و انسانها رنج کمتری تحمل خواهند کرد. به هرحال ما وقتی خسته از کار برمی گشتیم و دور هم می نشستیم به دور هم نشینی خود هم لقب طلایی داده بودیم و از این که با یکدیگر هستیم و رفاقت میانمان حاکم است برخود می بالیدیم، من به انها مزده دادم که به زودی همان دوران شروع می شود و هنگامه بازمی گردد. به همه گفتم که در مورد فوت هنگامه هم من و هم رفیعی مرتکب اشتباه شده بودیم و خانمم در قید حیات است. باورکن انقدر از زنده بودن و برگشتن هنگامه شادند که کنجکاوی نکردند که چطور این همه سال می تواند اشتباهی پایدار بماند و همگی یک هدف داشتند و ان این که گذشته را فراموش کنم و همکاری ام را با او ادامه بدهم. نمی دانید هنوز هنگامه نیامده در شرکت چه جنب و جوشی راه افتاده و همه مثل من چشم انتظار بازگشت او هستند. ای کاش خود هنگامه این چیزها را می دید و زودتر از حصار خود خارج می شد.
مانیان که غذایش تمام شده بود گفت: تو که این همه مدت صبر کردی کمی دیگر هم صبر کن تا او انطور که دوست دارد با تو روبرو شود.
نظام به مانیان نگریست و گفت: به من حق بدهید که تاب تحمل از دست داده باشم و رفتارم بچگانه باشد. من درست حالت بچه ای را دارم که از مادر دور شده و هرلحظه انتظار او را می کشد. بی صبر و ناشکیبا شده ام و خودم هم از این بی تابی خجالت می کشم اما...
مانیان صحبتش را قطع کرد و گفت: هیچ کس به تو خرده نمی گیرد و هم من و هم غزاله حق را به تو می دهیم اما کمی بیشتر صبوری کن تا هم حالت بهتر شود و هم چرخ شرکت روی غلتک بیفتد انوقت بیشتر فرصت خواهید داشت که با هم باشید و از زندگی تان لذت ببرید.
نظام به هنگامه نگریست و گفت: شما به او خواهید گفت که همه در اینجا چشم انتظار ورودش هستند؟
هنگامه سرفرود اورد و گفت: برایش نامه ای مفصل خواهم نوشت چون گمان نکنم جایی که هست تلفن داشته باشد.
نظام پرسید: مگر در تهران نیست؟
به جای هنگامه مانیان گفت: چرا اما جایی که او هست هنوز خط تلفن نکشیده اند. بلند شو بریم تا به بقیه کارهایمان برسیم.
وقتی انها از خانه خارج می شدند نظام نگاه ملتمس خود را به هنگامه دوخت و گفت: اگر امروز بنویسید فردا سر راه شرکت پست خواهیم کرد.
و هنگامه با فرود اوردن سر موافقت کرد و همانطور که نظام خواسته بود وقتی از انجام کارهای خانه فارغ شد پشت میز نظام نشست و کاغذ مدادی پیش روی خود گذاشت و به جای هنگامه نامه را با نام ناظمی شروع کرد و او را مخاطب قرار داد و با نوشتن تمام ماجرا بر روی صفحات کاغذ چند ورق را پشت و رو سیاه کرد و در اخر نامه افزود: گمان نکنم که دیگر بتوانم صبر کنم و تصمیم گرفته ام بعد از عقد قرارداد با شرکاء جدید خود را به نظام معرفی کنم و به نمایش پایان دهم. دیدن عجز در نگاه او وجودم را می لرزاند و از خود متنفر می شوم. می دانم که این کار به صلاح خودمان است و بهتر است که او کم کم با تغییرات موجود روبر شود و امادگی پذیرش پیدا کند اما از یکدیگر ناشناس باقی مانده ایم. دوست دارم که پس از شناسایی با او به مسافرتی چند روزه بروم به جایی مثل شمال که نه او خاطره ناخوشایندی داشته باشد و نه من .می دانم که اگر در شیراز بمانیم به هرکجا که قدم بگذاریم باز هم گذشته تجدید می شود و من می خواهم برای مدت کوتاهی هم که شده اصلا به گذشته فکر نکنیم و با دید دیگری به زندگی نگاه کنیم به همین خاطر سفر بهترین کار است و اگر می توانستی ترتیب یک اقامتگاه دنج و ساکت را بدهی پیش از پیش سپاسگزارت می شوم اما اگر هم میسر نشد فکر نکن که از درجه علاقه ام به تو کم خواهد شد. من تا روزی که زنده ام همگی شما را از صمیم قلب دوست دارم و در هر شرایط که باشم از شما به عنوان روشنی بخش زندگی ام یاد خواهم کرد. برایم دعا کنید تا از این مرحله نیز به راحتی گذر کنم. کسی که همیشه دوستشان دارد هنگامه و به امید دیدار نه خداحافظ.
هنگامه در زیر نامه شماره تلفن جدید شرکت و خانه را نوشت و سر پاکت را بست و با چسب شیشه ای ان را محکم نمود. می خواست ادرس را پشت پاکت بنویسد که منصرف شد و با گمان این که ممکن است نظام ادرس را به خاطر بسپارد، گذاشت تا در اخرین لحظه نشانی را یادداشت کند. او کار دیگری نداشت و همانطور که دست زیر چانه زده بود به این اندیشید که یک موسسه یا شرکت معتبر وقتی به ترقی روزافزون خود می رسد و نیرومند می شود رقابت بین افراد ان شرکت برای اداره کردن امور و یا جانشین شدن به جای رئیس به وجود می اید و از همین زمان هم حس جاه طلبی و زیاده خواهی افراد نمایان می شود.
کاری که رفیعی کرد ناشی از ترس بود و نمی خواست که نظام کس دیگری را جز او به جای خود بنشاند و در این راه حاضر شد با سرنوشت و زندگی دو انسان بازی کند. در ته قلبش رفیعی را بخشید اما خواهر او را نه! گرا که او نه تنها همسرش را فریفت و از اقبال این فریب سود جست بلکه حاضر نشد که به هنگام نیاز با همسرش غمخواری کند و او را تنها نگذارد برای هنگامه که خود یک زن است این کار عجیب می نمود و از خود پرسید، شیرین با به دست اوردن سرمایه و با پشت پا زدن به همسر چه حاصلی می برد؟ و ایا این سرمایه می تواند حرص و از او فرو بنشاند؟ و ایا ان چه که با مکر و حیله به دست اید پایدار خواهد بود؟ پس وفادار بودن به عهده و میثاق دو شریک زندگی کجا باید خود را نشان دهد و فداکاری در کجا به کار می اید؟ چه دنیایی شده که در ان رحم و شفقت از بین رفته و به جای یکرنگی و همدلی، دوگانگی و ریاجایگزین شده. حق با نظام است که نخواهد دیگر به کسی اعتماد کند. او بیش از من از گرگان اسیب دیده و اثر چنگ و دندان انها را بر پوست و گوشت خود حس کرده. با این حال عشق را باور دارد و علت شکست و ناکامی را در خودش و در اهمال کاری خودش می بیند و تقصیر را به گردن می گیرد و دیگران را تبرئه می کند و در این میان من نیز خطاکارم که عواطفم را نهان کردم و در عشق او تردید کردم!
شب تولد هنگامه فرا رسیده بود و او ساعتی زودتر از شرکت به خانه بازگشته بود تا برای تولد خود مهمانی کوچکی ترتیب دهد اما در دل غمگین بود که نمی توانست علت مهمانی را بیان کند. همان روز در شرکت بود که خانم ناظمی زنگ زده بود و تولد او را از طرف خودش و کارمندان به او تبریک گفته بود و برایش ارزوی سعادت کرده بودند اما حالا خودش مجبور بود که زادروزش را از همسرش پنهان کند و به مهمانی صورتی دیگر بدهد. کیک تهیه کرد و شام حاضر نمود اما برای روی کیک شمعی نگرفت و از تزیین اتاق هم چشم پوشی کرد و لباس حریر سبز رنگی را که خودش به خودش کادو داده بود را بر تن کرد و به انتظار بازگشت مردان نشست. دقایقی از سکوت و سکون خانه دلش گرفت و با روشن کردن ضیط صوت به نوار مورد علاقه نظام که همراه لباس خودش تهیه کرده بود گوش سپرد و بعد دستخوش احساس گردید و با فشاندن اشک خود را تنها و غریب یافت و بی اراده به سوی دیوان شعر فروغ رفت و ان را از داخل چمدانش بیرون کشید. دفتر را به سینه فشرد گویی که عزیزی را به اغوش کشیده است. دلش کمی ارام گرفت و با خواندن شعر گریز و درد مهار اشک را رها نمود و گویی که دارد برای نظام شرح اوارگی خود را می گوید.
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق اتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت تو را
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود ابرو دهم
رفتم، مگو، مگو که چرا رفت، تنگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت ، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به اغوش سرد هجر
ازرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله اتش ز من مگیر
میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
تالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
هنگامه با باز شدن در حیاط، دیوان را بست و با شتاب اشک خود را پاک کرد تا ان دو متوجه گریستنش نشوند اما با خواندن شعر هنوز نیاز گریستن با او بود. صدای نظام را در پشت سر خود شنید که گفت:
_ سلام، کمی دیر کردیم باید ببخشی.
هنگامه چرخید و سعی کرد با لبخند چهره غمگین خود را خوشحال نشان دهد در همان حال پرسید: پس مانی کو؟
اما نظام هوشیارتر از ان بود که با دیدن لبخند او فریب بخورد. او لحظه ای به چهره غمگین هنگامه نگاه کرد و خواست لب باز کند اما از نگاه او دریافت که اگر ساکت بماند و سکوت کند نیاز او را براورده کرده. پس لحظاتی ارام پشت میز نشست و چون سکوت هنگامه را دید بلند شد و به بهانه شستن دست و روی اشپزخانه را ترک کرد. مانی به همراه نظام نیامده بود و هنگامه نگران شد و از خود پرسید، پس مانی کو؟ از نبود مانیان دلش گرفت و با موج غم و احساسی که به وجودش چنگ انداخته بود وجود مانی را برای بازیافتن ارامشش لازم دید. وقتی نظام از دستشویی خارج شد از او پرسید: پس مانی کو؟ چرا با شما نیامد؟
نظام با داخل شدن به اشپزخانه یکسر به سوی یخچال رفت تا برای خود اب خنکی بردارد و با گشودن در یخچال چشمش به کیک کوچکی افتاد و بی اراده برخود لرزید و در انی روز تولد هنگامه را به یاد اورد و از خود پرسید مناسبت این کیک برای چیست یا برای کیست؟ شیشه اب را از یخچال بیرون اورد و همانطور که در لیوان می ریخت گفت: با اقای مانیان از شرکت خارج شدیم اما پدرتان گفت جایی کار دارد، انجام می دهد و زود برمی گردد من هم امدم خانه نگران نباشید.
بعد به صورت هنگامه زل زد و پرسید: مهمان داریم؟
_ نه ! خواستم جشن کوچکی داشته باشیم یک مهمانی خصوصی برای راه اندازی شرکت و...
هنگامه از ادامه سخن بازماند و نظام بار دیگر موشکاف نگاهش کرد و پرسید: و چی؟
هنگامه با بی قیدی شانه بالا انداخت و گفت: و دیگر هیچ ایا نمی بایست کیک می خریدم؟
نظام خود را روی صندلی رها کرد و گفت: امشب شب تولد هنگامه است شما هیچ می دانستید؟
هنگامه سر تکان داد و نظام افزود: با دیدن کیک گمان کردم که نکند ان شب موعود همین امشب باشد و چون شما هم بقیه حرفتان را تمام نکردید مجبور شدم سوال کنم.
هنگامه از این که نظام تاریخ تولد او را هنوز به خاطر داشت خوشحال شد و اندوه دقایق پیش خود را فراموش کرد و گفت:
_ هنگامه دیگر سالهاست که برای خودش جشن تولد نمی گیرد و کسی تاریخ تولد او را به یاد ندارد اما خوشحال می شود اگر بگویم که شما فراموش نکرده و بیاد داشتید.
برقی از چشم نظام جهید و خواست دهان بازکند و چیزی بپرسد اما باز هم پشیمان شد و زیر لب نجوا کرد:
_ من هرگز فراموش نکردم و نخواهم کرد.
هنگامه که نجوای او را نشنیده بود پرسید: چه گفتید؟
نظام به لیوان نیم خورده اب نگریست و گویی که با خود سخن می گوید گفت: اما من هرسال در شب تولدش در تنهایی با عکس او جشن گرفتم و کادو هم تقدیمش کردم. او اگر چه به ظاهر مرده بود اما در قلب من همیشه زنده بود و همین قلب هم بود که مرگ او را باورنکرد و امیدش را برای زنده بودن هنگامه از دست نداد.
هنگامه به تمسخر گفت: و به خاطر همین هم بود که صبر نکردید و دوباره ازدواج کردید؟
نظام از حرف هنگامه رنجید و با زدن پوزخندی گفت: اگر به خود شما هم انقدر تلقین کنند که غزاله نیستید و هنگامه هستید این امر به خودتان مشتبه می شود که دیگران راست می گویند و این شما هستید که دارید اشتباه می کنید. در مورد هنگامه انقدر قاطعانه مرگ او ابراز شد و انقدر غمخواری راست و دروغین شنیدم که باورکردم او به راستی زنده نیست و این احساس من است که دارد گولم می زند اما شبها وقتی همه نورها خاموش می شد و دیگر از هیچ کس صدایی در نمی امد، تنها صدای فلبم با من بود و من به این صدا دلخوش بودم. روزم را با دیگران تقسیم کردم اما شب و دنیای شبم از ان خودم بود و کسی را به این حریم راه ندادم. من پس از چاپ ان دیوان دیگر قلم به دست نگرفتم و حتی برای دل خودم نیز شعری نسرودم، با شعر برف و زمستان همه چیز در همان برف دفن شد و به پایان رسید.
صدای باز شدن در و سپس بسته شدن ان به گوش رسید و نظام با گفتن، اقای مانیان امد مسیر صحبت را تغییر داد. مانیان که به سختی از پله ها بالا امده بود جعبه کوچک کیکی به دستش بود و خرید دیگری هم کرده بود که در نایلونی قرار داشت، هنگامه و نظام با دیدن کیک هردو خندیدند و مانیان از خنده ان دو مبهوت پرسید: به چی می خندید؟
نظام گفت: معلوم نیست چرا امشب همه هوس کرده اند جشن بگیرند. غزاله خانم هم کیک خریده است.
مانیان که شب تولد هنگامه را به یاد داشت نیز تصمیم گرفته بود که جشن کوچکی برگزار کند و خرید کیک را هم به نشانه اغاز همکاری هر سه نفرشان بگذارد اما وقتی که فهمید خود هنگامه نیز در صدد برگزاری مهمانی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)