صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 30

موضوع: آس و پاس ها | جورج اورول

  1. #21
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array
    ((بچه ها فردا به کار مورد نظر مشغول خواهم شد.من کسی نیستم که زانو بزنم واستغاثه کنم. من به خود متکی هستم. به ان شعاری که به دیوار اویخته شده نگاه کنید: ((خداوند مسبب الاسباب است.))چه حرف بی پایه ای!من که ازعنایت وی نصیبی نداشته ام. هرگز مرادرحال توسل وتوکل به خداوند نخواهید دید.با اتکا به خودم شغل مورد نطرم را به دست خواهم اورد...))
    می دیدم که وی چگونه هیجان زده وعصبی است ،بنظر می رسید که دچار هیستری شده وعصبی است .یک ساعت بعد به اطاق کوچکی، که برای مطالعه اختصاص داده شده بود ،رفتم .کتاب وکاغذی ان جا نبود لذا مردم کم تر به ان اطاق می رفتند. به محض این که در رابازکردم چشمم به همان مرد افتاد که تنها ودر حالیکه زانو زده بود دعا ونیایش می کرد.پیش از بستن در صورتش را دیدم که حاکی از رنج وعذاب بود وناگهان متوجه شدم که وی دچار درد جانفرسای گرسنگی است.
    کرایه ی رختخواب هشت پنس بود .من وپدی جمعا پنج پنس داشتیم که ان راهم در((بار)) که خوراک نسبتا ارزان بود خرج کردیم.چایی که به ما دادند از((خاکه چای ))بود که احتمالا ازرا خیریه به سپاه رستگاری رسیده بود،با اینحال بهای هر فنجان سه پنز ومزه ی ان بسیار نامطبوع بود.ساعت ده ماموری دور سالن گشتی زد وسوتی رابه صدا در اورد ،وفورا همهبر پا خاستند:
    من با تعجب از پدی پرسیدم ((موضوع چیست؟))
    گفت:((این سوت اعلام وقت خواب است،و این دستور باید جدا رعایت شود))
    تمام دویست نفر حاضر ومطیع وسر براه،مانند گله گوسفند،رهسپار خوابگاه شدند.
    خوابگاه محوطه ای بود باسقف شیروانی شبیه اسایشگاه سرباز خانه ها که حدود شصت یا هفتاد تخت خواب دران جای داشت.رختخواب ها تمیز ونسبتا راحت بودند،اما بسیار باریک ونزدیک هم قرارداشتند بطوریکه نفس ها به هم درمی امیخت.در هر خوابگاه دو مامور هم می خوابیدندتا مراقبت کنند که پس از خاموشی کسی سیگار نکشدو حرف نزند.من وپدی تقریبا نتوانستیم لحظه ای به خواب رویم.زیرا مردی در جوار ما خوابیده بود که احتمالابه اختلال عصبی دچاربودودر فاصله ی زمانی نامعین فریاد میزد((پیپ)).صدای وی رسا وترسناک بود ،شبیه صدای ناهنجار بوق اتومبیلچون معلوم نبود که چه موقع این صدای گوشخراش از گلوی وی خارج خواهد شددر هران منتظر بودیم وخوابمان نمی برد.می گفتند که ((پیپ))(اسمی بود که دیگران به وی داده بودند.)از مشتریان دایمی این خوابگاه است وبا این صدای غیر عادی هر شب ده دوازده نفر را بیخواب میکند.
    ساعت هفت صبح به دفتر((ب))رفتموتقاضای یک پوند وجه کردم.وی دو پوند داد وتاکید کردکه هرموقع نیاز وضرورتی پیش امد بی درنگ به او رجوع کنم.با این پول من وپدی دست کم یک هفته ازنگرانی بی پولی نجات یافتیم.تمام روز رادر میدان ترافالگار در جست وجوی یک دوست پدی بودیم که پیدایش نکردیم وشب رابه مسافر خانه ای واقع در یکی از کوچه های فرعی نزدیک ((استراند))رفتیم.اینجا محلی بود تاریک بد بووپاتوق شناخته شده ی پسران بدکاره.در اشپز خانه تار یک مهمانخانه دار سه جوان که لباس ابی خوش نمایی برتن داشتند بدون اعتنا به مشتریان روی نیمکتی نشسته بودند.بنطرم این هرسه از جوانان بد کاره بودند.وبا اوباشان پاریس شباهت داشتند.در کناراجاق مردی که لباس به تن داشت بامرد لخت وعریانی مشغول معامله وچانه زدن بود.انان روزنامه فروش بودند. مرد ملبس میخواست لباس هایی را که بر تن داشت به مرد عریان بفروشد.میگفت :((در تمام عمرت چنین لباسی نپوشیده ای.کت یک شیلینگ ونیم،شلوار یک شیلینگ،نه پنس کفش ها ویک شیلینگ شالگردن وکلاه،که جمعا می شود چهار شیلینگ وپنج پنس.

    خریدار گفت ((داداش دهاتی گیر اورده ای؟اگرروی هم سه شیلینگ حساب کنی،بده،خیرش راببینی))فروشنده راضی شد وگفت((معامله راتمام کن باید به فروش اخرین چاپ روزنامه ها برسم))
    مرد فروشنده تن پوش هایش را به خریدار داد ودر سه دقیقه وضع ان دو معکوس شد،مردلخت لباس بر تن داشتوان یکی بایک شکاره روزنامه ی دیلی میل ستر عورت کرده بود.
    درخوابگاه تنگ وتاریک این مسافرخانه پانزده تخن خواب قرارداشت.بوی تند ادرار چنان محوطه راپرکرده بود که مانع تنفس عمیق می شد.بمحض این که در رخت خوابم دراز کشیدم شبحی به روی من خم شدوبه زبان فصیح ولهجه ی نیمه مست گفت((بایک پسر محصل چه طوری ؟)) [چیزهایی از گفت وگوی ماراپدی شنیده بود]باپسران محصل اینجا زیاد تماس نگیرمن بیست سال پیش از دانشگاه ایتون فارغ التحصیل شدم.بعد شروع به زمزمه اهنگی کرد.

    عده ای فریاد زدن:(( بس کن))
    مرد مست پاسخ داد((پستهای فرو مایه،اینجاهم برای شما هم برای من جای عجیبی است،نه؟می دانید دوستانم به من چه می گویند؟می گویند توبرده ی ازاد شده ی قدیمی هستی.بلی کاملا درست است،من همانم که ان ها میگویند.اما هرچه باشم بدنیا امدهام تامدتی با هم نوعانم درامیزم.شما چه بخواهید وچه نخواهید با من هستید.اجازه می دهید گیلاسی مشروب تقدیمتان کنم؟
    وی یک بطری کنیاک ازجیبش دراورد،درهمینحین تعادل خودراازدست داد وپیش پای من به زمین افتاد.پدی که درحال در اوردن لباس هایش بود اورا بلند کرد وگفت((برو کپه مرگت را بگذاروبخواب،احمق نادان))
    مرد مذکور تلوتلو خورانبه طرف تخت خوابش رفت وبدون این که لباس وحتی کفش هایش رادراورد به زیر پتورفت وخوابش برد، چندبارشنیدم که در عالم خواب می گفت((اقای ام تو برده ی ازاد شده ی قدیمی هستی.))صبح هنوزدرخواب بود وبطری مشروبش رادر بغل داشت.وی مردی بود پنجاه ساله باچهره ای فرسودهوباس هایی بسیارتمیز واخرین مدوکفش های براق ورنی قیمت بطری کنیاک او معادل کرایه پانزده شب این مسافرخانه بود،بااین اوصاف نمی شد اوراجزفقرا واوارگان به حساب اورد.شاید وی در جست وجوی پسران بدکاره به این قبیل جاها می امد .
    تخت خواب ها بیشتر ازدوفوت باهم فاصله نداشتند.نصف شب متوجه شدم که شخصی که در کنار تخت من خوابیده بود می خواهد پولم را که زیر سرم گذاشته بودم برباید.وی حین ارتکاب این عمل خود
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #22
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    را به خواب زده بود و دست را به نرمی خزیدن موشیزیر بالش من می برد. صبح که قیافه اش را دیدم مردی بود گوژپشت با بازوانی مانند میمون. من چگونگی قصد دزدی وی را به پدی حکایت کردم، او خندید و گفت:
    " تو باید به این چیزها عادت کنی. مسافرخانه ها پر از دزد هستند. در بعضی از این مکانها دزدی چنان رایج است که بمنظور احتیاط از دست برد دزدان باید با تمام لباس خوابید. من خود شاهد بودم که پای چوبین مرد شلی را دزدیده بودند. یک بار مردی که حدود صد کیلو وزن داشت با چهل پوند پول در جیب، به مسافرخانه آمد و موجودی خود را زیر تشک گذاشت و گفت: حال هر کس بخواهد این پول را برباید اول مرا باید از سر جایم به کناری بزند. دزدان همین کار را هم کردند. وی صبحگاه وقتی بیدار شد خود را کف خوابگاه یافت. چهار دزد چهارگوشه تشکش را گرفته و او را مانند پر کاه بلند کرده به زمینش گذاشته و پولش را برده بودند. "



    30


    روز بعد دوباره در جستجوی دوست پدی آمدیم. وی که نامش " بوزو " بود در کف پیاده روها نقاشی می کرد. پدی نشانی او را نمی دانست اما به یاد داشت که محل وی حومه " لامبت " است، بالاخره هم تصادفاً در " ایمبانکمنت " به او برخورد کردیم که بساطش را نزدیک پل واترلو پهن کرده بود و عکس وینستون چرچیل را بر روی کف پیاده رو نقاشی می کرد. بوزو مردی بود کوچک اندام، سیه چرده، با بینی عقابی و موهای مجعد کم پشت. پای راستش بطور زننده ای بدشکل و غیر طبیعی بود؛ پاشنه به جلو پیچیده اش منظره زشتی داشت. قیافه اش شبیه یهودیان بود اما خود او شدیداً انکار می کرد. وی بینی عقابی اش را " دماغ رومی " می خواند و از شباهت خود به یکی از امپراتوران روم مباهات می کرد، تصور می کنم که منظور او امپراتور " وسپاستین " بود.
    سخن گفتن " بوزو " عجیب بود، ضمن اینکه به لهجه لاتهای لندن حرف می زد اما سخنانش روشن و جامع بود. شاید کتابهای زیادی خوانده ولی زحمت آموختن دستور زبان را به خودش نداده بود. من و پدی مدتی در " ایمبانکمنت " با بوزو مشغول گفتگو شدیم. وی از چگونگی شغل نقاشی در پیاده رو سخن گفت و آن را برای ما تشریح کرد. گفته های او را عیناً نقل می کنم:
    " من یک نقاش خیابانی جدی و کاری هستم، و مثل دیگران روی تخته نقاشی نمی کنم، از رنگهای مناسبی که نقاشان بکار می برند استفاده می کنم، اینها بسیار گرانند مخصوصاً رنگ قرمز. روزانه پنج شیلینگ و حداقل دو شیلینگ، خرج خرید رنگ می کنم. زمینه کارم کارتون است - کاریکاتورهای سیاسی و جیرجیرک و از این قبیل. نگاه کن، کتابچه یادداشتش را نشانم داد؛ کاریکاتورهای همه مقامات سیاسی را، که از روزنامه ها برداشته ام، در اینجا گرد آورده ام. هر روز بر حسب موقعیت یک نوع تصویر می کشم. مثلاً روزی که موضوع بودجه مطرح بود عکس وینستون را کشیدم که فیلی را که داغ " قرض " بر آن نقش شده بود به جلو " هل " می داد و زیر آن نوشتم آیا وی خواهد توانست این حیوان را از جایش تکان دهد؟ می بینی؟ می توان درباره تمام احزاب کاریکاتوری نقاشی کرد، اما اگر به نفع حزب سوسیالیست کارتونی بکشی سر و کارت با پلیس خواهد بود. یک بار تصویری کشیدم که در آن یک مار بوآ با علامت " سرمایه " در حال بلعیدن خرگوشی با علامت " کار " بود. مأمور پلیس که در همان حوالی قدم می زد چون چشمش به آن کارتون افتاد گفت زود باش پاکش کن و مواظب خودت باش. من فوراً دستور وی را اجرا کردم. پلیس می تواند شما را بعنوان اینکه در خیابانها بی مقصد و مقصود توقف کرده اید وادار به حرکت کند، پس نباید با او بگومگو کرد. "
    از بوزو میزان درآمد نقاشی در پیاده رو را پرسیدم. پاسخ داد:
    " در این موقع از سال که باران نمی بارد از جمعه تا یکشنبه حدود شصت شیلینگ عایدی دارم. می دانی که دستمزدها روزهای جمعه پرداخت می شود. در روزهای بارانی نمی توانم کار کنم زیرا رنگها فوراً شسته می شوند. روی هم رفته اگر حساب کنی طی سال هفته ای یک پوند گیرم می آید، زیرا در زمستان تقریباً نمی توانم کار کنم. در روزهای مسابقات قایقرانی یا جام فینال روزانه تقریباً چهار پوند درآمد دارم. اما پول را باید از اشخاص در آورد، اگر فقط تصویر بکشی و ساکت بنشینی و مردم را تماشا کنی چیزی عایدت نمی شود حتی یک دینار هم نمی دهند، بلکه باید مقداری با مردم حرف بزنی و پرسش و پاسخی بین تو و تماشاگران رد و بدل شود در نتیجه به اصطلاح رو در بایستی پیش آید تا پولی بدهند. بهترین راه این است که همواره به نحوی مشغول نقاشی باشی - از قبیل تغییرات و اصلاحات در تصویر - که در این صورت مردم توقف کرده و سرگرم تماشای طرز کار تو خواهند شد. اشکال کار در این است که پس از تمام شدن نقاشی اگر بخواهی کلاه بدست دوره بگردی و از تماشاگران پول بگیری، بیشتر مردم راه خود را کشیده و خواهند رفت. لذا در این کار کمک و دستیاری لازم است. تو مشغول نقاشی می شوی و مردم را دور خودت جمع می کنی، در حالیکه دستیارت بدون اینکه شناخته شود در پشت سر جمعیت ایستاده است. آنگاه وی ناگهان کلاه را از سرش برمی دارد و برای جمع کردن پول به راه می افتد و با این عمل شما مردم را در محاصره قرار می دهید. از مردم طبقه بالا چیزی عاید نمی شود بلکه همین اشخاص عامی و خارجیان هستند که دستشان به جیبشان می رود. بارها پیش آمده است که ژاپونیها، سیاهان و نظیر آنان حتی شش پنس هم داده اند. آنان مانند انگلیسیها خسیس و پول دوست نیستند. موضوع مهم دیگر اینکه باید فقط حدود یک پنس در داخل کلاهت باشد. اگر مردم یک یا دو شیلینگ در آن ببینند پول نمی دهند. "
    بوزو نسبت به سایر نقاشان خیابان " ایمبانکمنت " نظر تحقیرآمیزی داشت و آنان را " اندودگران رنگین " می نامید. در آن زمان در " ایمبانکمنت " تقریباً در هر بیست و پنج یارد یک نقاش خیابانی وجود داشت، این فاصله مورد قبول و تأیید همه نقاشان بود و آن را رعایت می کردند. بوزو به نقاش ریش سفیدی که در فاصله پنجاه یاردی نشسته بود اشاره کرد و گفت:
    " آن مرد را می بینی؟ او ده سال است که همیشه یک تصویر را می کشد و نام آن را " دوست وفادار " گذاشته است. نقاشی عکس سگی است که کودکی را از آب بیرون می کشد. بیچاره نقاش فقط تصویر یک کودک ده ساله را بلد است. کارش کورکورانه و مانند حل جدول کلمات متقاطع است که با چیدن حروفی در خانه ها کلمه ای بدست می آید. نظایر وی در این دوروبرها فراوانند، آنان هیچگونه ابتکاری از خود ندارند. لذا من همواره پیشرو و برتر از همه هستم، تمام رونق کار نقاشی خیابانی در " روزآمد " ( همگام با آخرین اتفاقات و طرحها ) بودن آن است. روزی سر بچه ای بین نرده های پل چلسی گیر کرده بود، این اتفاق بگوش می رسید. پیش از آنکه کودک از آن وضع رها شود، کارتون آن را روی پیاده رو کشیده بودم. من بسرعت برق کار می کنم. "
    بوزو شخص جالب توجهی بنظر می آمد و من همواره مشتاق دیدار وی بودم. آن شب بمنظور ملاقات وی به ایمبانکمنت رفتم، طبق قرار قبلی من و پدی را به مسافرخانه ای واقع در جنوب رودخانه برد. بوزو تصویر هائی را که روی پیاده رو کشیده بود پاک کرد و موجودی دخلش را شمرد - شانزده شیلینگ بود که می گفت دوازده، سیزده شیلینگ آن سود خالص است. بسوی لامبت سرازیر شدیم. بوزو بعلت نقص پایش مثل خرچنگ راه میرفت و پای خرد شده اش را بدنبال می کشید - در هر دستش عصایی داشت و کیفش را روی دوشش انداخته بود. سر راه خود روی پل مدتی توقف کردیم تا وی رفع خستگی کند. بوزو ساکت و شگفت زده به ستاره ها چشم دوخته بود، ناگهان با عصای خود بطرف آسمان اشاره کرد و گفت:
    " ستاره الدباران را تماشا کن، می بینی چه رنگ نارنجی روشنی دارد؟ "
    طوری در این باره سخن می گفت که گوئی منقد هنری گالری نقاشی است. شگفت زده اعتراف کردم که نه نام ستاره ها را می دانم و نه متوجه تفاوت رنگ آنها شده ام. بوزو ضمن نشان دادن صور فلکی عمده توضیحاتی درباره ستاره شناسی داد. علاقمند بود که به اطلاعات من بیفزاید. با تعجب گفتم:
    " مثل اینست که اطلاعات زیادی درباره ستارگان داری. "
    " نه خیلی زیاد، چیزهائی سرم می شود، رصدخانه سلطنتی تا کنون دوبار بمناسبت مطالبی که درباره شهابها نوشته ام از من کتباً تشکر کرده است. گاهی چشم به آسمان می دوزم و شهابها را تماشا می کنم. ستاره ها نمایشی رایگان هستند و بابت تماشای آنها پولی نمی پردازم. "
    " چه فکر خوبی، تا بحال متوجه آن نشده بودم. "
    " بلی، باید به چیزی علاقه و توجه داشت، نمی توان بعذر نداری و در فکر لقمه ای نان و پیاله ای چائی بودن از اندیشیدن غفلت ورزید. "
    " ولی با وضعی که تو داری توجه به چیزهائی از قبیل ستارگان و صور فلکی، مشکل نیست؟ "
    " اگر منظورت نقاشی خیابانی است، خیر چنانچه ذهن آماده باشد ایجاد علاقه دشوار نیست. "
    " اما به نظر من فقر و پریشانی حاصله از آن در بیشتر مردم اثر دارد. "
    " البته، پدی را ببین؛ تنبل و مفت خور که فقط دله دزدی خرده هیزم و نیمسوز از دستش برمی آید. این راهی است که اغلب بیکاره ها پیش می گیرند، اما شخص تحصیل کرده و کتاب خوانده می تواند در هر وضع و موقعیت نامساعد هم درخود فرورود و بیندیشد - حتی اگر جزو آوارگان و خانه بدوشان باشد.
    گفتم: " من مخالفاین عقیده هستم، اگر پول کسی را از دستش بگیرند دیگر از آن لحظه وی وجود بیمصرف و عاطلی می شود. "
    " خیر، الزاماً اینطور نیست. اگر همت داشته باشی همواره به زندگی و روش خود ادامه خواهی داد، فقیر یا غنی بودن شرط لازم تفکر نیست. می توان در همه حال با کتاب و افکار خود سرگرم باشی. کافی است بخود تلقین کنی که مغزم آزاد است تا نیروهای پنهانت بکار افتند. "
    بوزو با همان شیوه به سخنان خود ادامه می داد و من با توجه گوش فراداشته بودم. وی نقاش خیابانی عادی نبود، این عقیده وی که فقر مسئله مهمی نیست برای من تازگی داشت، چون قبلاً اازکسی چنین سخنی نشنیده بودم. چند روز پی در پی دیدارهای زیادی با او داشتم، زیرا باران می آمد و وی قادر به کار نبود. بوزو داستان زندگی اش را که بسیار جالب توجه بود، بدون شرح برایم تعریف کرد:
    پدرش کتابفروش ورشکسته ای بود، لذا و ناچار در هیجده سالگی به شغل رنگ کاری منازل پرداخت. در زمان جنگ سه سال خدمت سر بازی خود را در فرانسه و هند گذراند. پس از آن چند سال در فرانسه نقاش ساختمان بود. وی فرانسه را بیشتر از انگلیس دوست داشت ( انگلیسیها را تحقیر می کرد. ) کارش در پاریس رونق داشت و پولی پس اندازکرده و با دختری نامزد شده بود. روزی نامزدش زیر اتومبیل رفت و کشته شد. بوزو همان روز اول از داربستی به ارتفاع چهل فوت بر کف خیابان افتاد و پای راستش بکلی خرد شد. بعللی فقط شصت پوند بابت آسیبی که به پایش رسیده بود، دریافت کرد. وی به انگلیس برگشت و تمام پولی را که از آن بابت گرفته بود صرف جستجوی شغلی کرد، مدتی کتابفروش دوره گرد شد، چند صباحی توی طبق اسباب بازی می فروخت. بالاخره به نقاشی در پیاده رو پرداخت، از آن زمان تا کنون زندگی بخور و نمیری را می گذراند، زمستانها نیمه گرسنه است و اغلب در نوانخانه ها یا در پناه سنگ چین های کنار رودخانه می خوابد. وقتی با او آشنا شدم، لباس ژنده ای به تن داشت، دارائیش فقط وسائل نقاشی و چند جلد کتاب بود اما همیشه کراوات به گردن داشت و به آن مباهات می کرد. یقه اش را که یک سال یا بیشتر از عمرش می گذشت، با تکه هائی از پیراهنش وصله کرده بود، در نتیجه پیراهن کوتاه شده و به سختی زیر شلوارش می ماند. وضع پای آسیب دیده اش رفته رفته بدتر می شد، بطوریکه شاید احتیاج به عمل جراحی و قطع شدن پیدا می کرد. زانوانش از فرط تکیه به زمین جهت نقاشی، بقطر کف کفش پینه بسته بودند. آینده ای جز گدائیو مردن در گوشه اردوگاه گدایان برایش متصور نبود.
    با این همه وی نه ترس داشت، نه تأسف، نه شرمندگی و نه دلسوزی به خود، با وضع موجودش ساخته بود و برای خود فلسفه ای داشت. می گفت در راه آن نوع گدائی افتادن ( نقاشی در پیاده رو ) تقصیر خود وی نبوده است و از این بابت نه متأسف بود و نه ناراحت. بوزو جامعه را دشمن میداشت و اگر موقعیتی مناسب دست می داد از ارتکاب به جرم و جنایت نیز روگردان نبود. منکر اصل عقل معاش بود، در تابستان پس اندازی نمی کرد بلکه اضافه درآمد خود را در میگساری از دست می داد، چون توجهی به زنان نداشت. در زمستان که کیسه اش تهی می شد، جامعه می بایست زندگی اش را تأمین کند. آماده بود که هر قدر می تواند از وجوه خیریه و صدقه برخوردار شود بشرط آنکه توقع تشکر و سپاسگزاری در بین نباشد. لکن از خیرات مذهبی روگردان بود، زیرا می گفت لقمه های صدقه های دینی در گلو گیر می کند و تا سرود مذهبی نخوانی پائین نمی رود! وی افتخارات دیگری هم برای خود برمی شمرد، مثلاً ادعا می کرد که هرگز ته سیگار جمع نکرده است. او خود را در طبقه ای بالاتر از گداهای عادی به حساب می آورد، زیرا می گفت اینان دست کم آنقدر شخصیت ندارند که از سپاسگزاری و تشکر خودداری کنند.
    بوزو فرانسه را نسبتاً خوب تکلم می کرد، بعضی از داستانهای امیل زولا، تمام نمایشنامه های شکسپیر و سفرهای گالیور و مقداری نوشته های دیگر را خوانده بود. سرگذشتهای خود را طوری بیان می کرد که در خاطر شنونده نقش می بست. مثلاً مراسم سوزاندن جنازه را چنین توصیف می کرد.
    " آیا جسدی را در حال سوختن دیده ای؟ من در هندوستان شاهد چنین منظره ای بوده ام. مرده را بر روی آتش گذاشتند لحظه ای نگذشت که من کم مانده بود قالب تهی کنم زیرا جسد شروع به لگد انداختن کرد، با اینکه فقط انقباض عضلات در نتیجه حرارت سبب این حرکات شده بود اما باز هم بسیار ترسیدم. سپس جسد مانند ماهی که در حال سرخ شدن باشد پیچ و تابی خورد و ناگهان شکمش طوری ترکید که صدای آن در پنجاه یاردی هم شنیده شد. این منظره مرا از سوزاندن مرده متنفر کرد. " یک پیش آمد دیگر را هم چنین حکایت کرد:
    " پس از آنکه در فرانسه از داربست افتادم و مرا به بیمارستان رساندند دکتر گفت: خدا را شکر که بر روی یک پا افتادی اگر هر دو پا افتاده بودی کارت تمام بود و استخوانهای رانت از گوشهایت بیرون می زدند. "
    مسلماً این کلمات از پزشک نبود بلکه بوزو خود آنها را ابداع کرده بود. وی استعدادی در ساختن جملات و عبارات داشت. مغزش همیشه آزاد از پرداختن به مسائل ظاهری بود لذا فقر او را از پا در نمی آورد، ممکن بود لباس لازم و مناسب نداشته باشد، یا از سرما بلرزد و یا دچار رنج کشنده گرسنگی گردد، اما همینقدر می توانست بخواند، بیاندیشد و شهابها را نظاره کند ذهن و فکرش آزاد بود.
    وی پیرو دینی نبود. ( از آن نوع که منکر خوداوند نیستند اما او را دوست هم ندارند. ) و با این عقیده دلخوش بود که نوع بشر هرگز خوب و با فضیلت نخواهد شد. زمانیکه بین سنگ چینهای رودخانه می خوابید و چشم به آسمان می دوخت به خود می گفت کسی چه می داند شاید ستارگان مریخ و مشتری هم خوابگاه بینوایان است و در این باب تئوری مخصوصی داشت. می گفت زندگی در روی زمین سخت است زیرا شرایط و الزامات زیست در آن کم و ...
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #23
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    صفحه 218 و 219
    غیر کافی است . مریخ با هوای سرد و اب کم و سایر ضروریات زندگی اندک برای زندگی نا مناسب تر است بنابر این اگر در روی زمین مجازات شش پنس دزدی زندان باشد در کره مریخ شاید همین دزد را زنده زنده بجوشانند. این فکر بوزو را خوشحال کرد.بوزو مردی استثنائی بود.
    31
    کرایه تخت خواب بوزو در مسافر خانه شبی نه پنس بود.این مسافر خانه ساختمانی بودبزرگ و پر جمعیت با گنجایش پانصد نفر که محل ملاقات برای خانه بدوشان،گدایان و بزهکاران کوچک بشمار می آمد. بین تمام نژاد ها اعم از سیاه یا سفید مساوات کامل بر قرار بود.عده ای هندی در این محل مسکن داشتند،من با یکی از آنان به زبان اردوی«شکست بسته ای»سخن گفتم وی مرا تام خواند _ نامی که در هندوستان سبب تنفر و انزجار ست . از هر نوع آدمی در این مسافر خانه دیده می شد«پدر بزرگ» ولگردی بودهفتاد ساله که زندگی اش را از راه جمع اوری ته سیگار و فروش ان به دیگران می گذراند.«دکتر» که واقعا پزشک بود به علت ارتکاب به اعمال خلاف قانون از طبابت منع و محروم شده بود _ علاوه بر روزنامه فروشی ،در مقابل دریافت چند پنس دستورات بهداشتی و طبی نیز می داد.یک ملوان اهل چیتا کنگ ،پا برهنه و گرسنه که از کشتی خود فرار کرده و روز ها در لندن سرگردان شده بود وی اصلا جایی را نمی شناخت و حتی تصور می کرد که در لیور پول است نه در لندن . گدائی (دوست بوزو) که کارش نوشتن نامه به اشخاص به منظور طلب کمک برای مراسم تشیع و دفن همسرش بود،هر وقت نامه ای موثر می افتاد و پولی ایدش می شد نان و مارگارین سیری می خورد،او موجودی کریه و شبیه به کفتار بود من در چند جلسه
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #24
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    220-229

    گفتگو با وی متوجه شدم مانند بیشتر اشخاص کلاه بردار و متقلب دروغهای خود را باور دارد. این مسافرخانه محل مناسبی برای آن طبقه از مردم بود.
    " بوزو " روشها و فنون گدایی در لندن را برای من تشریح کرد. تنوع در این"شغل"بیشتر از ان است که تصور میشود.گدایان چندین نوعند و یک مرز اجتماعی مشخص بین انان که فقط ولگردی و اخاذی می کنند با طبقه ای که برای پول ارزشی قائلند وجود دارد. میزان درامد هرگدا بسته به شگردی است که بکار می برد.اینکه می گویند پس از مرگ عده ای از گدایان معلوم شده است که انان دو هزار پوند وجه نقد داشتند که به شلوارشان دوخته بودند ساخته پرداخته روزنامه های روز یکشنبه بوده و دروغ است.اما گدایانی وجود دارند که خرج چند هفته خود را یک روزه در می اورند.موفق ترین انان اکروبات بازان و عکاسان خیابانی هستند. در یک محل مناسب مثلا صف تئاتر یا سینما یک اکروبات در امد خوبی دارد بشرط انکه هوا مساعد باشد. عکاسان دوره گردبسیار زرنگ و موقع شناسندوقتی کسی را ببیند که احتمال"گوش بری"ازوی وجود دارد فوری دوربین را میزان کرده وتظاهربه عکسبرداری میکنند وچون مزبور نزدیکترامد بطرفش دویده میگوید"بفرمائید عکس زیبای شما حاضر است یک شیلینگ می شود"شخص مذکور پاسخ می دهد"اما من که عکسی از شما نخواستم"
    عکاس می گوید"چه طور؟شما عکس نخواستید؟اما بنظرم از دوراشاره کردید در هر حال یک فیلم شش پنس من خراب شدوبه هدر رفت"
    شخص مورد نظر باشنیدن این سخنان دلش بحال عکاس دوره گرد می سوزدوحاضر به گرفتن عکس می شود.عکاس فیلم را امتحان می کند و می گوید:" خراب شده است، اما اشکالی ندارد عکس دیگر می گیریم و پولش را حساب نمی کنم." بدیهی است که در دفعه اول عکسی گرفته نشده بود بنابراین اگر فرد مذبور خودداری کند عکاس ضرری نکرده است.
    ارگ نوازها هم مانند اکروبات ها هنرمند تلقی می شوند نه گدا یکی از آنان به نام " شورتی" که دوست بوز و بود طرز کارش را برای من تشریح کرد او وهمکارش در کافه ها و سایر اماکن عمومی کار می کردند. اینان بر خلاف سایر گدایان یا به اصطلاح هنرمندان بساط خود را در خیابانها پهن نمی کنند بالغ بر نه دهم انها در کافه ها یا مشروب فروشی ها ی ارزان قیمت ساز می زنند و روزی خود را تامین می کنند ورودی آنها به اماکن عمومی گرانقیمت ممنوع است. روش شورتی این بود که کنار کافه یا رستوران می ایستد و ارگ خود را به صدا در می آورد پس ار ان همکارش که یک پای چوبی داشت و طبعا حس ترحم مردم را برمی انگیخت داخل محل مزبور می شد و کلاه بدست دور می زد و پول جمع می کرد چون همکارش پولها را جمع می کرد شورتی آهنگ دیگری می زد و با این عمل می خواستت نشان دهد که مقصودش ضمنا سرگرمی و شاد کردن مردم است نه تنها پول جمع کردن و رفتن آن دور از این راه هفته ای سه پوند بدست می آورد اما چون هفته ای پانزده شیلینگ بابت کرایه ی ارگ می پرداختند لذا سهم هر یک بیشتر از هفته ای یک پوند نمی شد ارگ زنها از ساعت هشت صبح تا ده شب در خیابانها می گشتند و روزها ی یکشنبه تا نصف شب.
    نقاش خیابانی را هم می توان هنرمندان به حساب آورد و هم نه. بوز و مرا به یکی از آنها معرفی کرد که هنرمند واقعی بود، وی در پاریس در رشته نقاشی تحصیل کرده و تابلوهای او به نایشگاههای سالانه ی پاریس نیز راه یافته بودند. تخصصش در تقلید از نقاشیها ی دوره رنسانس بود و به طور بسیار اعجاب انگیزی از عهده بر می آمد وی علت نقاش خیابانی شدن را برای من حکایت کرد:
    " همسروفرزندانم گرسنه بودند پاسی از شب می گذشت من با یک بغل نقاشی که برای فروش بردده بودم تا لقمه نانی باز آورم به خانه برمی گشتم. در این حین متوجه مردی شدم که روی پیاده رو نقاشی می کند و رهگذران پولی در کلاهش می ریزند رسیدن من به ان محل مصادف با رفتن او به میخانه مجاور به منظور گلوتر کردن و رفع خستگی شد با دیدن این وضع بخود گفتم: اگر او می تواند از این راه پول در آورد چرا من نتانم فورا در کناری و با گچهای ان مرد شروع به نقاشی کردم تصور میکنم که گرسنگی من را وادار به این تصمیم آنی کردم. شگفت انگیز اینکه تا ان موقع با گچ نقاشی نکرده بودم لذا باید حین کار ان را یاد می گرفتم. مردم می ایستند و می گفتند نقاشی من بد نیست، و در همین مدت کوتاه نه پنس عایدم شد. در این موقع مرد نقاش برگشت و چون مرا دید گفت: چرا سرجای من نشسته ای و چه می کنی؟ به وی توضیح دادم که گرسنه ام بود و ناچار از این کارشدم گفت: آه بیا جرعه ای با هم بنوشیم از آن روز وارد جرگه نقاشان خیابانی شدم هفته ای یک پوند در آمدم دارم، البته این مبلغ پاسخگویی شکم شش بچه نیست اما خوشبختانه همسرم نی از راه خیطیدر آمدی دارد.
    " در این کار بدترین چیزها سرماوبدترازان مداخله ومزاحمت دیگران است که بایدتحمل کرد.در ابتداکه به راه ورسم این حرفه اشنایی نداشتم تصاویر لخت وعریان می کشیدم.اولین نقاشیم ازان نوع در کنارپیاده روی کلیسای سن مارتین بود.ناگهان مردی با لباس مشکی احتمالااز نگهبانان کلیسا در حالیکه از خشم برافروخته بود بیرون امد.وفریادزد"تصورمی کنی که ما می توانیم صورقبیحه رادر جوارخانه خدا تحمل کنیم؟لذاناچار صورتی راکه از ونوس کشیده بودم پاک کردم.یک بار نیز همین تصویر را در پیاده روی یکی از خیابان ها نقاشی کردم مامورپلیس گشت بمحض دیدن ان بدون اینکه کلمه بر زبان راند باپای خود تصویر را پاک کرد".بوزوهم داستانهائی درباره مزاحمت پلیس میگفت در یکی از روزهائی که با بوزوبودم رفتاری خلاف اخلاق در هاید پارک اتفاق افتاد و پلیس اقدامی شدید در ان مورد بعمل اورد.بوزوکارتونی از هایدپارک کشیدکه در ان پاسبان ها روی درختها پنهان شده بودند و زیر ان نوشته بود"معما پاسبانهارا پیدا کنید.من خاطرنشان ساختم که اگر جمله"رفتارخلاف اخلاق را نشان دهید"را بنویسید نقاشی گویاتر خواهد شد.اما بورزوتوصیه مرا قبول نکردوگفت اگر پلیس ان را ببیندمرا برای همیشه از این کارم محروم خواهدساخت.بعد از نقاشیهای خیابانی"فروشندگان"دوره گردقراردارند.اینان همگی کبریت بند کفش وپاکتهای محتوی چنددانه اسطو قدوس می فروشند ولی گدای واقعی با ظاهری مفلوک و بیچاره هستند که روزی بیشتر از نیم شیلینگ بدست نمی اورند.چون سائل بکف بودن درانگلیس ممنوع است لذاانان به این قبیل"فروشندگی ها"رو می اورند.طبق قانون مجازات تقاضای پول از رهگذر هفت روز زندان است.اما مثلاجمله"خدایابه من نزدیک تر باش"را زمزمه کنند روی پیاده روها تصویر بکشند ویادر سینی یا طبقی کبریت بفروشند دیگر گدا تلقی نشده بلکه صاحب شغل وحرفه قانونی می باشند.کبریت فروشی واواز خوانی در خیاباندر واقع بزه های مجازند از این کارها گول چندان عایدنمی شود زیرا درازاءهفته ای هشتادوچهار ساعت ایستادن درحاشیه خیابان و در معرض خطر تصادف اتومبیل قرار گرفتن سالیانه بیش از پنجاه پوند بدست نمی اید.
    تشریح وضع اجتماعی گدایان بی فایده نیست زیرا چون کسی با انان دمخور و معاشر شود و دریابد که این طبقه نیز انسانهای معمولی هستند نمی توانند از رفتار جامعه با انان شگفت زده نشوند. افراد جامعه عقیده دارند که بین گدایان و مردمی که کار کی کنند تفاوت اساسی وجود دارد و انان را در زمره ی مجرمین و فواحش به حساب می آورند. مردم معمولا کار میکنند ولی گدایان کار نمی-کنند و بنابراین انگل و بی ارزش اند فرض مسلم این است که چون گدایان مانند بنا یا منقٌد ادبی روزیه خود را با زحمت و عرق جبین بدست نمی اورند بنابراین عضو زاید جامعه هستند و اگر اجتماع وجودشان را تحمل میکند صرفا بدین سبب است که ما در .....
    هر آینه بدیده ی واقع بینی نگریسته شود گدا هم نوعی پیشه ور است که نان خود را با روشی که اختیار کرده فراهم میکند او بیشتر از مردمان مدرن ابروی خود را نفروخته و تنها گناهش این است که راهی را که به ثروت منتهی می شود در پیش نگرفته است .

    فصل 32
    همانطور که پدی حساب کرده بود دو پوندی که از ب وام گرفته بودم ده روز خرج مارا تامین میکرد. با در نظر گرفتن خسته ای که مستلزم طرز زندگی وی بود حتی یک وعده غذای مناسب در روز ولخرجی بزرگ محسوب می شد.از دید پدی خوراک یعنی نان و مارگارین چای و دو برش نان که فقط اشتها و احساس گرسنگی را یکی دو ساعت تسکین می دهد. او عملا به من اموخت که چگونه می توان با روزی نیم شلینگ گذران کرد :" خوراک ، خواب ، سیگار،واسلام. بعلاوه وی گاهی با ماشین پائی به هنگام شب مبلغی جزئی به موجودیمان می افزود اما این کار غیر قانونی نمی توانست دائمی و مستمر باشد . یک روز صبح در پی ساندویچ فروشی برامدیم. ساعت پنج به محلی که مخصوص پخش ساندویچ بود رسیدیم صف طویلی متشکل از سی چهل نفر امثال ما منتظر بودند چون پس از دو ساعت نوبت به ما رسید پاسخ رد شنیدیم و برگشتیم . از این عدم موفقیت چندان ناراضی نبودبم زیرا ساندویچ فروش کار دندان گیری نیست در مقابل ده ساعت کار سه شیلینگ دستمزد پرداخت میشود – کاذری است طاقت فرسا بخصوص روزهایی که هوا نامساعد است و باد می وزد بعلاوه ساندویچ فروشی همواره در معرض تفتیش بازرسهاا است و نمی تواندپنهان شود.وانگهی این کاری روزمزداست ودائمی یا هفتگی نیست چه بسا که در هفته فقط سه روز کارنصیب شخص می شودو برای ان هم بایدهرروز ساعتهامنتظر نوبت ایستاد.کثرت بیکاران اماده به کارانان را برای مقابله و مبارزه با رفتار خشن و دور ازانصاف کارفرمایان ناتوان می سازد.
    زندگی ما در مسافرخانه ادامه داشت__زندگی محقر یک نواخت وبسیار کسالت اور.کاری جزنشستن در اشپزخانه وخواندن روزنامه های کهنه نداشتیم.ان روزهاباران می بارید وهر کس که از بیرون می امدچون سرتاپا خیس بودلذا اشپزخانه را بخار اب متعفنی که از لباسهای چرکین انان بر می خاست فرا گرفته بود.تنهاخوشی ماموقع خوردن چای ودوبرش نان بود.نمی دانم چندنفر در لندن اینگونه زندگی می کنند__مسلما دست کم هزاران نفر اما ازلحاظ پدی این بهترین دوران زندگی وی دردوسال گذشته بود.صدای حزین او حکایت از شکنجه ناشی از بیکاری می کرد.
    برخلاف تصور عموم نتیجه شوم بیکار شدن ازدست دادن دستمزدو حقوق نیست بلکه بر عکس برای شخص بی سواد که عادت به کارکردن تا مغز استخوانش ریشه دوانده است کار خود مهمتر از پول ودستمزد است.فرد باسواد و تحصیل کرده می تواند با بیکاری تحمیلی که یکی از بدترین بلاهای فقر است بسازد.اما وضع شخصی مانند پدی که وسیله ی پر کردن اوقات بیکاری خود را ندارد مانند سگی است که به زنجیر کشیده شده باشد بنابراین دلسوزی به کسی که"ازعزت به لذت افتاده"دلیل موجهی ندارد بلکه انکه در بدبختی چشم به جهان گشوده وناچار با فقر دست به گریبان است استحقاق دستگیری و ترحم را دارد.ان روزها دوران نکبت باری بود اما جز گفت وشنودهایم با بوزو چیز زیادی در خاطرم باقی نمانده است. یک بار ازطرف جمعیت نیکوکاری به مسافرخانه ما امدند.ان موقع من وپدی بیرون بودیم بعدازظهر که برگشتیم از طبقه زیرین صدای موسیقی شنیدیم پائین رفتیم دو مردویک زن موقرو خوش لباس در اشپزخانه مراسم مذهبی برگزار می کردند.
    منظره برخورد سلکنین مسافرخانه با اشخاص مذکور جالب بود هیچگونه خشونت نسبت به این سه مهمان ناخوانده ابراز نمی کردند وتوجهی هم به انان نداشتند گوئی که چنین مراسمی در ان اشپزخانه برگزار نمی شود.موعظه واواز این بهاندازه وزوز زنبور در حاضرین اثر نداشت.یکی از اعضاءگروه مذهبی شروع به سخنرانی کرد ولی سروصدای مردم که در حدود صد نفر بودند و بهم خوردن ظروف اشپزخانه مانع شنیدن سخنان وی بود.
    مرداندر چند قدمی انان یا غذامی خوردند یا ورق بازی می کردند. بالاخره هیئت مذکور ناچار به ترک مسافرخانه شد بدون اینکه مورد توهین یا توجه قرار گرفته باشند.البته انان به پردلی و بی باکی خود برای ورود به چنین مکانی می بالیدند.
    بوزو میگفت که این هیئت ها ماهی چند بار به مسافرخانه می ایندوچون تحت حمایت پلیس می باشند لذا مباشر نمی توانند انان را بیرون کند.معلوم نیست چرا مردم به خود حق میدهند که برای اشخاصی که جزو طبقه ی پائین اجتماع هستنند موعظه کنند.
    پس از نه روز ازدوپوندی که ب داده بود یک شیلنگ و نه پنس باقی ماند. من و پدی هیجده پنس انرا برای کرایه تخت خواب کنار گذاشتیم و سه پنس صرف چائی و دو برش نان شراکتی......
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #25
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض


    کردیم، که غذا نشد بلکه بدتر اشتهایمان را تحریک کرد. بعدازظهر احساس گرسنگی شدیدی کردیم، پدی به یاد آورد که کلیسائی نزدیک ایستگاه « کینگ کراس» هفته ای یک بار جائی مجانی به بینوایان می دهد. آن روز همان روز بود و تصمیم گرفتیم که به کلیسای مزبور برویم. با اینکه هوا بارانی بود و بوزو دیناری نداشت اما از آمدن با ما خودداری کرد و گفت کلیسا جای وی نیست.
    حدود یکصد نفر در بیرون کلیسا منتظر بودند، همه ژنده پوش و کثیف که از نقاط مختلف لندن مانند لاشخورانی که بر سر نعش گاو مرده ای جمع شوند، بدانجا هجوم اورده بودند. پس از چند دقیقه در کلیسا باز شد و یک روحانی با چند نفر ما را به تالاری در بالای کلیسا هدایت کردند. کلیسا متعل به فرقه ی « آنجلیان» بود ساختمانی زشت و بدنما. آیاتی که از کتاب مقدس درباره خون و آتش بر دیوارها آویخته شده بود و جزوات محتوی یکهزار و دویست و پنجاه و یک سرود منتخب مذهبی بر روی میز قرار داشت که چندان چنگی به دل نمی زد. بعد از صرف چائی مراسم مذهبی برگزار می شد و مومنین در کلیسا منتظر شروع آن بودند. چون آن روز، روز عادی بود ( روز یکشنبه نبود) لذا فقط عده ی کمی، اکثرا زنان پیر و فرتوت به ملیسا آمده بودند. ما در تالار صف کشیدیم و سهم خود را که عبارت بود از یک لیوان چائی و شش برش نان و مارگارین دریافت داشتیم. به محض خوردن نان و چائی عده ای که نزدیک در بودند به سرعت کلیسا را ترک کردند تا ناچار به شرکت در مراسم دعا نشوند. بقیه ماندند، البته نه بدین سبب که دل و جرات نداشتند بلکه توقفشان نشانه نمک شناسی و سپاسگزاری بود.
    آهنگهای مقدماتی به وسیله ارگ نواخته شد و مراسم آغاز گردید. لحظه ای چند نگذشته بود که ولگردان، که گوئی علامتی به آنان داده شد، دسته جمعی شروع به حرکات و رفتارهای خارج از نزاکت کردند. چنین اعمالی در کلیسا غیرقابل تصور بود. روی نیمکتها لم داده بودند، می خندیدند، حرف می زدند و از بالا بر روی جمعیتی که در کلیسا مشغول دعا و نماز بودند خرده نان پرتاب می کردند. مردی که کنار من بود خواست سیگاری آتش بزند اما من مانع شدم. ولگردان دیگر به اصطلاح شورش را درآوردند. در بین جمعیت مومنین حاضر مردی بود به نام «برادر بوتل» که راهنمائی ما را در مراسم نیایش عهده دار بود و هر موقع که او به پا می خاست ولگردان مانند صحنه تئاتر پا بر زمین می کوبیدند و می گفتند که وی در مراسم نیایش قبلی نمازگزاران را بیست و پنج دقیقه سر پا نگه داشتبه طوریکه کشیش ناچار خاتمه نماز را اعلام کردند. یک بار که برادر بوتل از سر جای خود بلند شد یکی از ولگردان با صدائی که شاید همه شنیدند گفت: « من بمیرم بیشتر از هفت دقیقه کشش نده.» بزودی سر و صدای ما بلندتر از صدای کشیش می شد، گاهی یکی از بین جمعیت حاضر در کلیسا با گفتن «هیس» ما را دعوت به سکوت می کرد اما گوش شنوائی نبود. هدفمان تمسخر و شلوق کردن مراسم بود و در این راه هیچ چیز نمی توانست جلوی ما را بگیرد.
    منظره ای مضحک و تا حدی نفرت انگیز بود. در طبقه ی پایئن عده ای مردم ساده دل و خوش نیت در حال عبادت قلبی بودند و در طبقه ی بالا حدود یکصدنفر که از صدقه کلیسا شکم خود را سیر کرده بودند سعی در به هم زدن مراسم داشتند. حلقه ای از چهره های کثیف و پشم آلود به جمعیت حاضر در کلیسا نیشخند می زدند و آشکارا ریشخندشان میکردند. عده ای پیرمرد و پیرزن در مقابل یکصد نفر ولگر عاصی و افسار گسیخته چه می توانستند بکنند؟ آنان از ما می ترسیدند و ما با بی شرمی آزارشان می دادیم. ما با این حرکات ناهنجار و رفتار خارج از نزاکت انتقام خفت و حقارتی را که نتیجه سیر شدن شکممان از راه صدقه بود از جمع حاضر می گرفتیم.
    کشیش مرد شجاعی بود، با صدای بلند آیاتی از کتاب یوشع می خواند و شر و صدای طبقه ی بالا را ندیده و نشنیده می گرفت. اما بالاخره طاقت و تحملش به پایان رسید و به صدای بلند اعلام داشت:
    « در این پنج دقیقه ی آخر می خواهم سخنی چند با گناهکارانی که امید رستگاری برایشان نیست داشته باشم» پس از آن روی خود را به طرف تالار بالا برگرداند و پنج دقیقه بهمان حال باقی ماند تا بر همه معلوم شود که غیر رستگاران کیانند. ولی ما اهمیتی ندادیم. حتی حین صحبت کشیش و وعده آتش جهنم به گناهکاران ما مشغول پیچیدن سیگار بودیم و پیش از آنکه آخرین «آمین» گفته شود با سر و صدا از پلکانها سرازیر شدیم و در حالیکه بین هم قرار می گذاشتیم که هفته ی آینده نیز برای صرف نان و چائی مفت و مجانی در همین کلیسا حاضر شویم.
    منظره ای که شرح آن گذشت خیلی جلب توجه مرا کرد. حرکات ولگردان در کلیسا کاملا با رفتار عادی آنان ـ سپاسگزاری پست و کرم وار از صدقه ـ اختلاف داشت. البته این بدان سبب بود که تعداد ما از نمازگزاران بیشتر بود و ترسی از آنان نداشتیم. صدقه بگیر عملا همیشه از صدقه دهنده بیزار است ــ و این خصوصیت تابت و مسلم طبع آدمی است، که اگر پنجاه یا صدنفر پشتیبان و طرفدار داشته باشد نفرت خود را آشکار خواهد ساخت.
    اوایل شب، پس از صرف نان و چای مجانی، پدی هشت پنس دیگر از «ماشین پائی» بدست آورد. با این وجه کرایه یک شب دیگر مسکن ما تامین شد. آن پول را کنار گذاشتیم و تا ساعت نه شب به بعد گرسنه ماندیم. بوزو که شاید می توانست غذائی به ما برساند تمام روز غایب بود چون پیاده روها خیس بودند، وی به محلی به نام «فیل و قلعه» که جاهای سرپوشیده و محفوظ از باران داشت رفته بود. خوشبختانه مقداری توتون داشتم والا روز بدتر می بود. ساعت هشت و نیم پدی مرا به ایمنکمنت، که در آنجا کشیشی هفته ای یک بار کوپن غذا پخش می کرد، برد. زیر پل «چرینک گراس» پنجاه نفر به انتظار ایستاده بودند. وضع ظاهری بعضی ها وحشتناک بود. اینان از کسانی بودند که در ایمبانکمنت که بسیار بدتر و طاقت فرساتر از نوانخانه است بیتوته می کردند. یکی از آنان پالتوی بی دکمه ای به تن داشت و طنابی به کمرش بسته بود،شلوارش به کلی مندرس و پاهایش از پارگیهای کفش دیده می شد. سر و صورتش را موهای ژولیده و پریشان و سینه اش را رگه های چرک روغن می پوشانید. قسمتهای سفید چون کاغذ صورتش که از پوشش مو و کثافت مصون مانده بود حکایت از بیماری بدخیمی می کرد. از طرز سخن گفتن و لحجه اش چنین بر می آمد که زمانی پشت میز نشین یا راهنمای فروشگاههای بزرگ بوده است.
    کشیش آمد و حاضرین به ترتیب نوبت به صف ایستادند. کشیش مردی نازنین و تا حدی جوان و بسیار شبیه دوست من در پاریس بود. وی مردی بود فروتن و کم رو، به سرعت کوپنها را در دست افرادمی گذاشت و بدون اینکه منتظر یا متوقع سپاسگزاری باشد دور می شد. رفتار ساده و بی ریای آن روحانی حق شناسی و سپاسگزاری اصیلی را در این درماندگان برانگیخته بود و همه می گفتند که او مرد پاک نهاد و مهربانی است. یکی از حاضرین به صدای بلند گفت: « این کشیش هرگز به مقام اسقفی نخواهد رسید.» البته منظور وی تعریف و تحسین از آن روحانی بود.
    ارزش هر کوپن شش پنس و حواله ای بود به یک غذاخوری عمومی در همان نزدیکی ها. به محل مذکور رفتیم، چون صاحب آن یقین داشت که جای دیگری نماتوانیم برویم لذا با سوءاستفاده از وضع ما خوراکی که داد حداکثر بیش از چهار پنس ارزش نداشت.
    در مقایسه با قیمتهای سایر رستورانها غذای من و پدی روی هم بیشتر از هفت یا هشت پنس ارزش نمی ارزید. کوپنهای تقسیم شده جمعه معادل یک پوند بود. بنابراین صاحب رستوران با تقلبی که می کرد هر هفته حدود هفت شیلینگ به جیب می زد. این وضع مادام به جای پول، کوپن به بینوایان داده می شود ادامه خواهد داشت و قابل جلوگیری نیست.
    ما به مسافرخانه خو برگشتیم چون هنوز گرسته بودیم، در آشپزخانه دور آتش پرسه می زدیم که شاید گرما تا حدی گرسنگی را تسکین بدهد. ساعت ده و نیم بوز خسته و کوفته رسید، زیرا راه رفتن با آن پای معیوب زجر و شکنجه ای بود. وی به علت اشغال بودن نقاطط سر پوشیده از طرف سایر نقاشان نتوانسته بود حتی یک پنس از هنر خود بدست آورد. ناچار ساعت ها دور از چشم پلیس هفت پنس از راه گدائی عایدش شده بود... یک پنس کمتر از کرایه ی اتاقش. چون ساعت پرداخت کرایه گذشته بود بوزو ناچاز دور از چشم مباشر مسافرخانه به گوشه ای خزید، در حالیکه هر آن امکان داشت او را پیدا کرده و روانه ایمبانکمنت کنند. وی انچه را که در جیب داشت درآورد و درباره فروش آنها با ما مشورت کرد و بالاخره تصمیم گرفت که تیغ صورت تراشی اش را بفروشد. آن را به اشخاصی که در آشپزخانه بودند عرضه کرد و چند دقیقه بعد سه پنس فروخت، با این پول به اصافه آنچه از تکدی عایدش شده بود می توانست کرایه تختخوایش را بپردازد و یک پیاله چای بنوشد و و نیم پنس هم در ته جیبش می ماند.
    بوزو پیاله چائی را به دست گرفت و نزدیک آتش نشست تا لباسش خشک شود. متوجه شدم که وی حین نوشیدن چائی می خندد و گوئی که لطیفه خنده دار شنیده است. علت خنده اش را پرسیدم. گفت: « به حماقت و گیجی خودم می خندم، تیغ را فروختم بدون این که قبلا صورتم را اصلاح کنم.»
    بوزو از صبح چیزی نخورده بود. با پای لنگ چند مایل راه رفته بود. از لباسهایش آب می چکید و برای رفع گرسنگی فقط نیم پنس پول داشت، با وجود این حال و حوصله خندیدن داشت. این روحیه شکست ناپذیر و مقاوم قابل ستایش است.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #26
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 33
    من و پدی، که دیگر کیسه مان به کلی ته کشیده بوود صبح روز بعد رهسپار نوانخانه شدیم. مقصد ما «کراملی» از جاده «اولد کنت» بود. نمی توانستیم به نوانخانه لندن برویم زیرا پدی اخیرا آنجا بود. باید با شکم گرسنه شانزده مایل راه را روی جاده آسفالت می پیمودیم. پدی ته سیگار جمع می کرد تا در نوانخانه بی سیگار نماند. وی حین این عمل یک پنس هم پول پیدا کرد. با آن پول یک فرص نان بیات خریدیم و فورا خوردیم.
    وقتی به «کراملی» رسیدیم هنوز در نوانخانه باز نشده بود، لذا چند مایل دیگر هم راه رفتیم تا به سبزه زاری رسیدیدم و همانجا نشستیم. اینجا توقفگاه خانه بدوشان بود... علفهای پایمال شده، روزنامه های کهنه و حلبی های زنگ زده به جا مانده از این واقعیت حکایت می کرد. خانه بدوشان بتدریج می رسیدند. هوای پاییزی مطبوعی بود. اطراف ما سبزه های خوشبوئی روئیده بودند که بوی آنها تا حدی بوی نامطبوع بدن خانه بدوشان را از بین می برد. در آن سوی چمن زار دو کره اسب با یال و دم سفید پوزه ی خود را به دری می مالیدند. ما عرق دار و بیحال روی زمین ولو شده بودیم. یک نفر در پی جمع اوری چوب خشک بود تا آتشی فراهم کنیم و یکی دیگر از بشکه ای به هرکس یک فنجان چائی می داد.
    بعضی از حاضرین قصه و سرگذشت حکایت می کردند. یکی از انان به نام « بیل» گدائی بود کارکشته، ستبر و دشمن سرسخت کار کردن. ادعا می کرد با نیروی بدنی که داشت هر موقع که دلش می خواست به کار عملگی می پرداخت، اما با دریافت اولین دستمزد هفتگی چنان مست می کرد و عربده جوئی راه می انداخت که فورا اخراج می شد. در روزهای بیکاری از دکانها دزدی می کرد. می گفت،کنت ناحیه ی مناسبی نیست و دله دزدان فراوانی دارد. نانواهای آنها حاضرند نان را دور بریزند و به گرسنگان و مستحقان ندهند اما آکسفورد جای خوبی برای دزدی است. وقتی در آکسفورد بودم نان می دزدیدم، گوشت خوک و گاو می دزدیدم و پول برای پرداخت کرایه ی منزل می دزدیدم. شبی برای پرداخت کرایه محل خوابم دو پنس کم داشتم لذا از کشیش تقاضای سه پنس کمک کردم ام وی مرا به اتهام گدائی تحویل پلیس داد. مامور پلیس گفت: « تو گدائی می کنی؟» گفتم نه از آن آقای محترم تقاضای وام کردم. پاسبان سرتاپای مرا گشت و حدود یک پوند گوشت و دو قرص نان پیدا کرد و گفت: « پس اینها چیست؟ باید به پاسگاه پلیس بیائی. « در آنجا قاضی مرا به هفت روز زندان محکوم کرد. از آن زمان دیگر دور و بر کشیشان نمی گردم...»
    زندگی وی در دله دزدی، مستی و در صورت امکان ذخیره چیزی برای روزهای آینده خلاصه می شد. او ضمن حکایت شرح حال خود می خندید و همه چیز را به مسخره می گرفت. «بیل» ظاهری مفلوک داشت و تمام ملبوس او عبارت بود از یک دست لباس فرسوده مخملی، یک شال گردن و یک کلاه. جوراب و زیر جامه ای نداشت. با اینحال چاق و سرخوش بود. حتی دهانش بوی آبجو می داد که با توجه به موقعیت وی که خانه بدوشی بیش نبود عجیب می نمود.
    دو نفر از خانه بدوشان که قبلا در «کراملی» بودند داستانهای باورنکردنی از آن محل تعریف می کردند. می گفتند که سالها پیش کسی در آنجا خودکشی کرد. وی تیغی را به پنهانی به حجره برده و گلوی خود را با آن بریده بود. صبح که فرمانده ولگردان برای بازدید آمد نعش وی را پشت در دید. برای باز کردن در ناچار بازوی مرد را بریدند. از آن زمان تا کنون روح آن شخص در همان حجره مسکن گزیده و هر کس شبی را در آنجا به سر آورد ظرف یکسال می میرد. مواظب باشید که اگر در حجره ای گیر کرد و باز نشد دیگر در آنجا نخوابید و همانطور که از طاعون می گریزیند از آن محل هم حذر کنید. زیرا حتما روح مرده ای در آن خوابگاه مسکن گزیده است.
    دو ولگرد دیگر نیز که سابقا ملوان بودند، داستان وحشتناکی نقل کردند: مردی ( که قسم یاد کردند که شخصا می شناختند) می خواست به طور قاچاق با کشتی ای که عازم شیلی بود مسافرت کند. بار کشتی کالاهائی بودند که در جعبه های چوبی قرار داشتند. بنا بود وی با کمک یکی از باربرهای اسکله در درون یکی از آن جعبه ها پنهان شود. اما در نتیجه اشتباه باربر جعبه ای که مرد مزبور در درون آن مخفی بود زیر صدها جعبه ی محتوی کالا قرار گرفت. موقع تخلیه ی کشتی در مقصد متوجه شدند که وی زیر خروارها بار خفه شده و جسدش در حال پوسیدن است.
    ولگرد دیگری سرگذشت :گیلدروی»، راهزن اسکاتلندی، را حکابت کرد. گیلدروی محکوم به اعدام با چوبه دار شده بود. وی فرار کرد ولی دستگیر شد و به حکم قاضی (کهشخص عادلی بود!) اعدام شد. البته ولگردان این داستان را دوست داشتند اما ادعا می کردند که عاقبت کار گیلدروی آنطور که شنیدند نبوده بلکه وی موفق به فرار از آمریکا شده بود در صورتیکه اصل واقعه همان بود که آن ولگرد تعریف کرد. گفته ی حاضرین درباره ی سرنوشت راهزن مزبور ساخته و پرداخته خودشان بود، همانطور که کودکان داستانهای سامسون و رابین هود را به منظور مطابقت با خواست خود تحریف می کنند تا قهرمانان داستان نیک انجام باشند.
    خانه بدوشان سر شوق امده بودند و هر کدام داستانی نقل می کردند. پیرمردی عقیده داشت که قانون اعدام یادگار و باقیمانده دورانی است که اشراف به جای گوزن یا آهو آدمها را نشانه می رفتند. بعضی ها به این نظر می خندیدند ام وی به گفته ی خود ایمان راسخ داشت. او همچنین در مورد «قانون غلات» ( قانونی که در انگلستان به منظور تعدیل قیمت غلات وضع شده بود و در سال 1846 لغو شد (م). ) و « حق همبستر شدن اربابها با تازه عروس رعایای خود در شب اول» ( به عقیده وی چنین حقی واقعا وجود داشته است) و « شورش بزرگ» { جنگ داخلی بریتانیا که از سال 1642 تا 1646 بین طرفداران پارلمان و سلطنت طلبان جریان داشت (م). ) که به نظر وی جنگ بین فقرا و توانگران بود، اما در هر حال وی مسلما نوشته های روزنامه ها را بازگو نمی کرد. اطلاعات تاریخی او طی قرنها سینه به سینه از یک نسل خانه بدوشان به نسل دیگر منتقد شده بود. اینها مانند داستانهای قرون وسطی سنتهای شفاهی به شمار می آیند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #27
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    من و پدى ساعت شش بعد از ظهر وارد نوانخانه شديم و ساعت ده صبح آنجا را ترك كرديم.اين محل نيز شبيه نوانخانه هاى رامتون و ادبارى بود.بين بيتوته كنندگان آنجا دو جوان بنامهاى "ويليام و فرد" وجود داشتند كه سابقا ماهيگير بودند.آن دو جوانانى دوست داشتنى بوده و غالبا آوازهائى زمزمه مى كردند.تصنيفى بنام "بلاى ناكام" مى خواندند كه چون بنظر من آوازى زيبا بود لذا كلمه به كلمه نقل مى كنم:
    بلا جوان بود بلا زيبا بود
    با چشمانى آبى و موهاى طلائى
    آه بلاى ناكام
    سبك بال بود و قلب شادى داشت
    اما حس درك نداشت،يك روز آفتابى
    فريبگارى شرور،بى عاطفه و ستمكار او را فريفت
    بلاى بيچاره،جوان بود و باور نمى كرد كه
    دنيا سخت گير است و مردان فريبكار
    آه بلاى ناكام
    او مى گفت " مرد من هرچه را كه عادلانه است انجام خواهد داد با من ازدواج خواهد كرد.زيرا بايد بكند"
    قلب وى پر از اعتماد عاشقانه
    به مرد فريبكار،شرور و بى عاطفه بود
    بلا به خانه آن مرد رفت،اما آن موجود كثيف
    چمدانش را برداشته و فرار كرده بود
    آه بلاى ناكام
    خانم صاحبخانه اش گفت "برو بيرون روسبى"
    نمى خوام موجود پليدى چون تو از در خانه ام وارد شود"
    بيچاره بلا دچار مصيبت بزرگى شده بود كه
    آن مرد شرور و فريبكار بر سرش آورده بود
    وى شب را روى برفها سرگردان بود
    رنج و عذابى كه او كشيده هرگز بر كسى معلوم نخواهد شد.
    آه بلاى ناكام
    و صبح چون سرخى خورشيد دميد
    افسوس و صد افسوس كه بلا مرده بود
    آن مرد شرور،فريبكار بى عاطفه
    او را به بستر سرد خاك فرستاده بود
    پش مى بيند،هرچه دلتان خواست بكنيد
    نتيجه گناه هنوز جانكاه است
    آه بلاى ناكام
    چون وى را در گور گذاشتند
    مردان گفتند:"حيف،اما زندگى همين است"
    اما زنان با آواز نمكين و ملايم مى گفتند
    "اين است كار مردان،موجودات پست و رذل"
    شايد اين تصنيف ساخته و نوشته زنى باشد.
    ويليام و فرد موجوداتى زذل بودند،آنگونه كه خانه بدوشان را بدنام مى كردند.آنان تصادفا اطلاع پيدا كرده بودند كه فرمانده ولگردان در كراملى مقدارى لباس كهنه دارد كه به مستحقين مى دهد.لذا پيش از ورود به نوانخانه درز كفشهاى خود را شكافتند و كف آنها را سوراخ كردند،بطوريكه تقريبا غير قابل استفاده شدند.
    پس از آن تقاضاى كفش كردند،و فرمانده ولگردان كه وضع پاپوش آنان را ديد دو جفت كفش نسبتا نو تحويلشان داد.اما ويليام و فرد بمحض خروج از نوانخانه كفشها را به يك شلينگ ونه پنش فروختند.
    بنظر آنان غير قابل استفاده كردن كفشهاى خودشان به مبلغى كه عايدشان شده بود مى ارزيد.
    پس از ترك نوانخانه بطرف "لاوربين فيليد" و "آيدهيل" كه راه درازى بود،رهسپار شديم.حين اين راه پيمائى نزاعى بين دو خانه بدوش درگرفت.آنان تمام شب گذشته را با هم نزاع و مرافعه داشتند چون يكى از آن دو ديگرى را "تپاله گاو" خطاب كرده بود،(اين دشنام از بلشويكها گرفته شده و توهين بزرگى است) و دنباله اش به آن موقع كشيده شده بود.ده ها نفر از ما ناظر اين كتك كارى بوديم آنچه اين خاطره را در ذهن من زنده نگه داشته است منظره كتك خوردن طرف ناتوان بود زيرا چون كلاهش افتاد موهاى سفيد سرش نمايان شد.با وساطت چند نفر نزاع پايان يافت،چون پدى در صدد علت اين برخورد خشونت بار برآمد معلوم شد كه طبق معمول دعوا بر سر مقدارى غذا به ارزش چند پنس بوده است.
    زودتر از آنچه پيش بينى كرده بوديم به "لاور بين فيلد" رسيديم،و پدى با استفاده از وقتى كه تا باز شدن نوانخانه باقى بود،در صدد پيدا كردن كارى از منازل برآمد.در خانه اى از وى خواسته بودند كه چند جعبه چوبى را براى سوزاندن در بخارى يا اجاق بشكند او مرا هم خبر كرد و با هم آن كار را انجام داديم.پس از فراعت از هيزم شكنى صابخانه به كلفتش دستور داد كه دو فنجان چائى براى ما بياورد،او پس از آوردن چائى از ديدن ما چنان دچار ترس شد كه به آشپزخانه دويد و در را به روى خود بست:نام و قيافه خانه بدوش چه وحشتناك است! بهر كدام شش پنش دستمزد دادند كه سه پنس آنرا صرف خريد يك قرص نان و مقدارى توتون كرديم و پنچ پنس برايمان باقى ماند.
    پدى پيشنهاد كرد كه پولمان را در جائى زير خاك پنهان كنيم،زيرا فرمانده ولگردان در"لاور بين فيلد"مرد بسيار سخت گير و بى گذشتى بود و اگر پولى در جيب ما مى ديد نمى گذاشت وارد نوانخانه شويم،اين عمل _ دفن پول زير خاك _ روش متداول خانه بدوشان است،و اگر كسى بخواهد پول زيادى را كه همراه دارد به داخل نوانخانه ببرد معمولا آنرا به آستر لباس خود مى دوزد،كه البته اگر كشف شود محكوم به زندان خواهد شد.پدى و بوز و داستانهاى شيرينى از اين موضوع حكايت مى كردند.از جمله مى گفتند يك مرد ايرلندى(اما پدى او را انگليسى مى دانست)،كه خانه بدوش نبود،با سى پوند در جيب در دهكده كوچكى گير كرده و جائى براى خوابيدن پيدا نمى كرد.وى وضعش را با خانه بدوشى در ميان گذاشت و پاسخ شنيد كه به اردوگاه گدايان برود.اين رسمى است متداول اگر كسى در شهر يا دهكده اى جائى براى خوابيدن نيابد به اردوگاه گدايان مراجعه مى كند و در مقابل پرداخت وجهى شب را در آنجا مى گذراند.ايرلندى مى خواهد زرنگى كند و رختخوابى مجانى در آن محل بدست آورد،لذا سى پوند خود را به آستر لباسش مى دوزد و بعنوان اينكه شخصى آواره و فقير است و سر پناهى ندارد به اردوگاه مى رود.ضمنا خانه بدوشى كه آن راه را جلو پاى مرد مذكور گذاشته بود از چگونگى دوخته شدن پولها به آستر لباس ايرلندى اطلاع داشت.وى، كه ساكن آن اردوگاه بود،شب از فرمانده ولگردان اجازه مى گيريد كه بمنظور پيدا كردن كار صبح زود از نوانخانه بيرون رود،و ساعت شش در حاليكه لباسهاى مرد ايرلندى را به تن داشت آن محل را ترك مى كند.مرد ايرلندى دزديده شدن پول خود را به پليس اطلاع داده و تقاضاپ كمك مى كند اما خود وى بجرم تظاهر به فقر و ندارى و استفاده مجانى از اردوگاه به سى روز زندان محكوم مى شود.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #28
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    34

    پس از رسيدن به لاوربين فيلد مدت زيادى روى سبزه ها نشستيم،روستائيان از پنجره ها ما را نگاه مى كردند.كشيكى با دخترش كه از آن حوالى مى گذشتند ايستادند و مدتى بما خيره شدند،گوئى ماهيهاى اكواريوم را تماشا مى كنند.ده ها نفر مثل ما منتظر بازشدن نوانخانه بودند،از جمله ويليام و فرد،دو مردى كه با هم كتك كارى كردند،و بيل دله دزد.وى مقدارى نان از نانوائيها دزديده زير لباسش پنهان كرده بود،بيل سهمى هم از آن نانهاى بيات به ما مى داد و از اين بابت سپاسگزارش بوديم.زنى هم بين ما بود،اولين زن خانه بدوشى بود كه ميديديم.وى چاق و بسيار كثيف بود كه حدود شصت سال از سنش مى گذشت و دامن سياه بلندى برتن داشت.قيافه متشخصى بخود مى گرفت و اگر كسى نزديكش مى نشست با ابزار انزجار جاى خود را تغيير مى داد.
    يكى از خانه بدوشان پرسيد " كار كجائى خانوم؟"
    زن پشت چشمى نازك كرد و چشم به دورترها دوخت مرد مذكور گفت: " سخت نگير آبجى،خانه بدوشى كه فيس و افاده نميخواد،همه مان از يك قماشيم"
    زن با لحن تلخى پاسخ داد"متشكرم، هر وقت خواستم با خانه بدوشان معاشر شوم شما را خبر خواهم كرد"
    تكيه وى بر روى كلمه "خانه بدوشان" قابل تعمق بود و وضع روحى و درونى او را آشكار مى كرد.روحى خرد،كور و زنانه كه از سالها در بدرى و خانه بدوشى توشه و تجربه اى نياندوخته و درسى نياموخته بود.بى ترديد وى بيوه محترمى بوده كه روزگار به چنين سرنوشتى دچارش كرده بود.
    نوانخانه ساعت شش باز شد.آن روز شنبه بود و طبق مقررات مى بايست تا صبح دوشنبه همانجا مى مانديم،شايد بدين علت كه يكشنبه را روز شومى براى خانه بدوشان مى دانند.در نامنويسى من خود را روزنامه نگار معرفى كردم.اين شغل واقعى تر از نقاشى بود،زيرا مدتى در روزنامه ها مقاله مى نوشتم.بمحض ورود به نوانخانه وصف كشيدن براى جستجوى بدنى فرمانده ولگردان اسم مرا خواند.وى مردى بود چهل ساله و سربازمنش،اما برخلاف ظاهرش زير دست آزار نبود.با صداى آمرانه اى گفت:
    كدام يك از شما "بلانگ" هستيد؟ (يادم نيست چه نامى گفته بودم)
    "من،قربان"
    "پس شما روزنامه نگاريد؟"
    گفتم"بلى قربان" چند پرسش ممكن بود مرا لو دهد و سر از زندان بيرون آورم.اما فرمانده ولگردان فقط نگاهى به سر تا پاى من كرد و گفت
    "پس آدم متشخصى هستيد"
    "شايد چنين باشد"
    وى نگاه ديگرى به من انداخت و چيزى نگفت اما رفتارش ملايم و محترمانه شد.از من جستجوى بدنى بعمل نياورد و در حمام يك حوله اختصاصى در اختيارم گذاشت.كلمه متشخص(جنتلمن) در گوش يك سرباز مهنه كار چنين نيروئى دارد.
    ساعت هفت نان و چائى را خورده و به حجره هاى خود رفته بوديم.در هر حجره فقط يك نفر خوابيده بود،ما داراى تختخواب و تشك حصيرى بوديم بنابراين خواب واقعى در انتظارمان بود.اما هيچ نوانخانه اى بكلى راحت نيست هر كدام نقصى دارد و نقص اين هم سردى هواى آن بود.آب گرم در لوله ها جريان نداشت و دو پتوى پنبه اى ما را گرم نمى كرد.با اينكه هنوز پائيز بود ولى سرما آزارمان مى داد.در رختخواب غلت مى زدم و چند دقيقه اى بخواب مى رفتم اما از شدت سرما مى لرزيدم و بيدار مى شدم.سيگار كشيدن مقدور نبود زيرا توتونى را كه پنهانى به داخل نوانخانه آورده بوديم در جيب لباسهايمان بود كه تا صبح به آنها دسترسى نداشتيم.از تمام حجره ها صداى ناله بلند بود.تصور نمى كنم آن شب كسى توانسته بود بيشتر از يكى دو ساعت بخوابد.
    صبح پس از صرف صبحانه و معاينه پزشك فرمانده ما را به اطاق غذاخورى برد و در را برويمان قفل كرد.آنجا اطاقى بود سفيد و تميز با كف سنگ فرش.بسيار ملالت آور،با ميزها و نيمكتهائى از چوب صنوبر كه بوى زندان مى داد.پنجره هاى نرده دار آنقدر بالاتر كار گذاشته شده بودند كه نگاه كردن از آنها بخارج مقدور نبود و تنها تزئينات اين اطاق _اگر بتوان تزئينات ناميد _ يك ساعت و قابهاى محتوى مقررات اردوى كار بود كه بديوار نصب شده بودند،تعداد ما بيشتر از ظرفيت سالن بود بطوريكه چسبيده و بازو به بازوى هم نشسته يا ايستاده بوديم و با اينكه هنوز ساعت هشت صبح بود حوصله همگى سر رفته بود.نه سرگرمى و كارى داشتيم،نه موضوع سخنى و نه جاى جنبيدن.فقط امكان سيگار كشيدن بود،زيرا اگر حين سيگار كشى ديده نمى شديم بقيه آثار و علائم آنرا نديده مى گرفتند."اسكاتى" كه سر و صورت پشم آلود و لهجه كاكنى داشت بى سيگار مانده بود،زيرا قوطى محتوى ته سيگارش حين جستجوى بدنى كشف و ضبظ شده بود.سيگارى آتش زدم و با هم دود كرديم،هر موقع سر و كله مأمورى پيدا مى شد مانند شاگرد مدرسه ها دستمان را همراه با سيگار توى جيبمان فرو مى برديم.
    بيشتر خانه بدوشان ده ساعت مداوم در اين اطاق ناراحت و بيروح بسر بردند؛ و خدا مى داند كه چگونه توانستند با آن وضع يك نواخت بسازند.من از همه خوش شانس تر بودم،زيرا ساعت ده فرمانده ولگردان چند نفر را براى انجام كارهاى متفرقه به بيرون از اطاق برد.كمك به كارهاى آشپزخانه را،كه مورد آرزوى همه بود،به من محول كرد.واگذارى اين شغل نيز،مانند حوله اختصاصى،از آثار كلمه "متشخص"بود.
    در آشپزخانه كارى نبود كه انجام دهم؛آهسته و دزدانه به محل انبار كردن سيب زمينى،كه چند نفر از گدايان بمنظور فرار از مراسم نيايش صبح در آن پنهان شده بودند،خزيدم.در اين انبار جاى راحتى براى نشستن و چند شماره روزنامه كهنه براى خواندن وجود داشت.گدايان از وضع زندگى در اين اردوگاه صحبت مى كردند.مى گفتيد از لباس متحدالشكل اردوگاه،كه نشانه صدقه و اعانه است،بيزارند؛اگر اجازه داده مى شد كه لباسها،كلاه و حتى شال گردن خود را به تن داشته باشند خوشحال مى شدند و از گدا بودن خود احساس حقارت نمى كردند.نهارم را در اردوگاه صرف كردم،غذئى بود بسيار فراوان و كافى كه پس از ترك هتل ايكس هرگز ديگر چنان سفره رنگينى نديده بودم.گدايان مى گفتند كه معمولا روزهاى يكشنبه تا گلو شكم خود را سير مىكنند و در ساير روزهاى هفته نيم گرسنه مى مانند.پس از صرف غذا آشپز از من خواست تا ظرفها را بشويم و ته سفره و غذاهاى مانده را دور بريزم.اتلاف و اسراف در اين سازمان شگفت انگيز و در مواردى بسيار تأسف آور بود.گوشتهاى نيم خورد و سطلهاى پر از خرده نان و سبزيجات مانند زباله و تفاله چائى بيرون ريخته مى شد.خود من چهار سطل زباله را با انواع غذاهائى كه كاملا قابل خوردن بود پر كردم.در حاليكه آن طرف اردوگاه پنجاه نفر خانه بدوش در نوانخانه با شكم نيم سير از نان و پنير مقررى،و احتمالا دو عدد سيب زمينى آب پز بعنوان غذاى فوق العاده روز يكشنبه نشسته بودند.به گفته متصديان غذاهاى زيادى را عمدا بيرون مى ريزند و به خانه بدوشان نمى دهند.
    ساعت سه به نوانخانه برگشتم.خانه بدوشان از ساعت هشت در همان اطاق كه جاى جنبيدن نداشته نشسته و از فرط ملال و يكنواختى وضع خود به هيچ وجه حال و حوصله نداشتند.حتى از سيگار كشى هم ديگر خبرى نبود،زيرا سيگار خانه بدوش از ته سيگارها تأمين مى شود بنابراين اگر چند ساعتى از پياده رو دور بيافتد بى سيگار خواهد ماند.بيشتر حاضرين در اين سالن از شدت افسردگى حتى گفتگوئى هم با هم نمى كردند.روى نيمكتها نشسته و نگاه مبهوتى داشتند و دهن دره و خميازه هاى مداوم مانند بيمارى واگيردار همه را فرا گرفته بود.
    پدى از پشت درد ناشى از تكيه ممتد به پشتى چوبى نيمكت ناله مى كرد؛من بمنظور وقت گذرانى با خانه بدوشى كه نجار و آبرودار بود به گفتگو پرداختم،او يقه و كروات به گردن داشت و مى گفت به علت نداشتن وسائل كار به اين روز افتاده است.وى به خواندن و مطالعه نيز علاقه مند بود و كتابى در جيب داشت؛مى گفت اگر فشار گرسنگى نبود هرگز به نوانخانه روى نمى آورد و خوابيدن در كنار پرچين ها و پشت توده هاى علف را به ملازمت خانه بدوشان ترجيح مى داد،بطوريكه اظهار مى داشت بعضى اوقات در ساحل جنوب روزها تكدى مى كرده و شبها در كابين هاى استحمام مى خوابيده است.
    ما از دربردى سخن مى گفتيم.او از مقرراتى كه خانه بدوشان را ناچار مى كرد چهارده ساعت روز را در نوانخانه و ده ساعت را در سرگردانى و مخفى شدن از ديد پليس سپرى كنند انتقاد مى كرد.مى گفت بعلت عدم توانائى در پرداخت بهاء ابزار خريدارى شده شش ماه بزندان افتاده است.
    من هم چگونگى اتلاف غذا در اردوگاه گدايان و نظر خودم را در آن باره شرح دادم.وى بشنيدن اين ماجرا دگرگون شد،و تيزهوشى مخصوص كارگر انگليسى در وى بيدار گشت.با اينكه مانند ساير خانه بدوشان گرسنگى كشيده بود علت دور ريختن غذاهاى اضافى را بجاى دادن به ولگردان تأييد كرد و گفت:
    "بايد همين كار را بكنند،اگر نوانخانه زياد راحت باشد تمام تفاله هاى اجتماع به اين محل رو خواهند آورد.فقط نامطلوب بودن غذا از اين هجوم بيكاره ها جلوگيرى مىكند.آنان كه با همين شرايط فعلى باز از اين مكانها دست بردار نيستند مردمان تنبلى هستند و به هيچ وجه حال و غيرت كار كردن را ندارند.تفاله هاى واقعى جامعه همين ها هستند."
    سعى كردم كه با بحث و استدلال،نادرستى عقيده اش را ثابت كنم،ولى او مجال نمى داد و سخن خود را تكرار مى كرد:
    "لازم نيست به اين خانه بدوشان يا تفاله ها دلسوزى كنيم.نبايد آنها را هم طراز اشخاصى چون شما و من بدانيم.آنان تفاله اجتماع هستند،فقط تفاله و بس."
    تمايزى كه اين نجار بين خود و ديگر خانه بدوشان قائل مى شد در خور توجه بود.شش ماه با در بدرى در ميان خانه بدوشان زندگى كرده بود ولى اينك خانه بدوشى را كسر شأن خود مى دانست.بنظر من خانه بدوشان زيادى هستند كه خدا را سپاس مى گذارند كه ذاتا جزو آن گروه نمى باشند.
    سه ساعت ديگر گذشت و ساعت شش شام را آوردند.غذائى غير قابل خوردن؛نان كه حتى سر صبحانه خشك بود حال ديگر از فرط سفتى دندان در آن فرو نمى رفت،اما آبگوشتى روى نانها ريخته بودند در نتيجه فقط قسمتهاى آغشته با آن تا حدى خوردنى بود.يك ربع بعد از ساعت شش ما را به رختخواب فرستادند.باز هم خانه بدوشان تازه از راه مى رسيدند و براى اجتناب از مخلوط شدن ما با آنان (از ترس بيماريهاى واگيردار) ما را به خوابگاه ها و تازه رسيده ها را به حجره ها بردند.خوابگاه ما شبيه انبار عليق بود كه شى تختخواب نزديك هم در آن قرار داشت،و در گوشه اى از آن وانى جهت رفع حاجت عمومى كار گذاشته شده بود.بوى ادرار آن وان چنان در خوابگاه مىپيچيد كه سالمندان را به سرفه وا مى داشت و مكرر بيدار مى شدند.با اينحال كثرت جمعيت سبب گرمى هواى خوابگاه شده بود بطوريكه توانستيم چند ساعتى بخوابيم.ساعت ده صبح پس از معاينه پزشكى و دريافت قطعه نانى با پنير براى غذاى نيمروز از نوانخانه مرخص شديم.ويليام و فرد كه يك شيلينگ از فروش كفشها بدست آورده بودند نان خود را دور انداختند.اين دومين نوانخانه در كنت بود كه دو نفر مذكور چنان رفتارى را كه در بالا شرح دادم در آن مرتكب شدند.
    در مقايسه با روحيه خانه بدوشان آن دو مردانى شاد و خوش بودند.من و پدى راه لندن را در پيش گرفتيم اما سايرين به "آيدهيل" كه گفته مى شد بدترين نوانخانه انگليس است،رفتند ما در جاده خلوتى كه فقط گاهى اتومبيلى از آن عبور مى كرد راه مى پيموديم و هواى لطيف پائيزى صورتمان را نوازش مى داد.پس از آنكه ساعتها بوى عرق صابون و فاضل آب و ادرار در نوانخانه تنفس كرده بودم حال هواى آزاد بوئى چون بوى نسترن داشت.ما دو نفر تنها خانه بدوشان در اين جاده بوديم،ناگهان متوجه شدم كه كسى در دنبال ما دوان است و ما را صدا مى زند.چون برگشتيم اسكاتى كوچك،از نوانخانه گلاسكو را ديديم كه نفس زنان مى آيد.وى قوطى حلى زنگ زده اى از جيب خود درآورد و در حاليكه تبسمى حاكى از حق شناسى بر لب داشت گفت:
    "بگير رفيق،من چند ته سيگار به تو بدهكارم.تو ديروز بمن سيگار دادى و از خمارى درم آوردى،موقع مرخص شدن فرمانده قوطى سيگارم را پس داد.حال بايد احسان تو را جبران كنم" و بلافاصله چهار عدد ته سيگار له شده و آب كشيده توى دست مى گذاشت.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #29
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض


    35

    لازم است درباره خانه بدوشان نكاتى را متذكر شوم و توضيح بيشترى بدهم.خانه بدوشان پديده عجيبي هستند كه ارزش تعمق و مدافعه را دارند.شگفت انگيز است كه خيلى از مردان،ده ها هزار نفر،بايد مثل"يهودى سرگردان" از بالا تا پايين انگلستان را در نوردند و دائم در حركت باشند.مطالعه درباره آنان مستلزم تهى بودن از هرگونه پيشداورى و تعصب است.ريشه پيشداوريها در اين عقيده است كه خانه بدوش بالقده فرد هرزه گرد و بى سر و پائى است.اين عقيده را هميشه به كودكان تلقين كرده و مى كنند در نتيجه ما در ذهن خود از آنان موجوداتى نفرت انگيز و حتى خطرناك ساخته ايم،بطوريكه معتقديم كه مردن را به كار كردن و نظافت ترجيح مى دهند،و جز گدائى،مشروبخورى و آفتابه دزدى كار ديگرى از دستشان برنمى آيد.اين "هيولاى خانه بدوش"همانقدر افسانه اى است كه مرد بدنهاد چينى كه در داستانهاى مندرج دو مجله ها از وى نام مى برند،اما همين موجود موهوم چنان در ذهن مردم نقش بسته كه مشكل زدوده شود؛كلمه "خانه بدوش"كافى است تا آن هيولا را در فكر زنده كند،و اعتقاد به چنان موجود پرسشهاى واقعى درباره علت آوارگى او را تحت الشعاع قرار دهد.
    پرسش اساسى درباره آوارگى اين است:علت وجودى خانه بدوشان چيست؟ كمتر كسى به علت آوارگى با ولگردى خانه بدوش آگاه است.با اعتقادى كه به هيولاى خانه بدوش وجود دارد اظهار نظر درباره آن همراه و ناشى از شديدترين تعصبات است.مثلا گفته مى شود كه خانه بدوش آواره و ولگرد است چون نمى خواهد كار كند،گدائى را راه سهل و آسانى براى پول بدست آوردن مى داند! در پى موقعيت مناسب براى دست زدن به اعمال
    خلاف قانون است،بعلاوه هرزه گردى را دوست مى دارد.حتى در يك كتاب جرم شناسى خواندم كه خانه بدوشى نوعى "تباريگرى" [ميل به برگشت به خوى و طرز زندگى نياكان (م)] و ميل به برگشت به زندگى ابتدائى چادرنشينى است.البته خانه بدوش تباريگر نيست،زيرا در اين صورت اشخاصى را هم كه به اقتضاى شغل خود دائم در مسافرت و تغيير مكان هستند بايد از اين زمره دانست.اگر خانه بدوش ولگرد است و آواره نه بدين سبب است كه آن را دوست دارد بلكه قانون موجود او را وادار به حركت و رفت و آمد مى كند درست مثل مقرراتى كه راننده اتومبيل را موظف به حركت از سمت راست جاده و خيابان مى نمايد.يك فرد بى چيز و ندار اگر وسيله بنگاههاى خيريه دينى يا محلى دستگيرى و حمايت نشود،چاره اى جز پناه آوردن به نوانخانه ها را ندارد،و چون در هر كدام از اين مكانها فقط ميتواند يك شب را بزور آورد لاجرم هميشه در حركت است.وى آواره است زيرا طبق قانون و مقررات اگر همواره در راه نباشد از گرسنگى هلاك مى شود.اما چون مردم او را هيولاى خانه بدوش مى دانند لذا معتقدند كه در ولگردى و آوارگى وى شرارت و هدف شومى نهفته است.
    كمتر هيولاى خانه بدوش وجود دارد كه درباره اش تحقيق و تعمق شده باشد.مثلا همه آنان را موجوداتى خطرناك مى دانند،در صورتيكه فقط تعداد انگشت شمارى داراى چنين خصلتى هستند.وانگهى شخص خطرناك و بزهكار كه نمى تواند همواره از چنگ قانون بگريزد.هر نوانخانه شبها متجاوز از يكصد خانه بدوش را مى پذيرد كه مسئوليت اداره آنان فقط در دست سه نفر است.سه نفر مأمور غير مسلح از عهده اداره و نظم گروه يكصد نفرى شرور و بدنهاد برنمى آيند.اينان سربراه ترين و مفلوك ترين و بيچاره ترين موجوداتند كه به آسانى به آزار و اذيت مأمورين اردوگاههاى كار گدايان تن در مى دهند.مى گويند همه خانه بدوشان مشروبخوار هستند چه عقيده مضحك و مسخره آميز.نيز واضح است كه عده اى از آنان اگر موقعيتى بدست آوردند ميگسارى مى كنن،ولى چنين امكانى وجود ندارد.امروزه قيمت يك مشروب آبكى بنام آبجو حدود هفت پنس است.مست كردن با آبجو دست كم يك شلينگ هزينه دارد و كسى كه از چنين امكان مالى برخوردار باشد به احتمال زياد خانه بدوش نيست.عقيده بر انگل بودن خانه بدوشان نادرست نيست ولى فقط در چند در صد آنان صدق مى كند.انگل صفتان ذاتى خانه بدوشان آمريكائى هستند كه "جك لندن" در كتابهاى خود به آنها اشاره مى كند،والا در نهاد انگليسها چنين صفتى نيست: انگليسها مردمانى با وجدانى هستند(!) و فقط را گناه مى دانند.يك فرد عادى انگليسى هرگز انگل صفت نمى شود و بيكارى اين خصيصه ملى را از او نمى گيرد.اگر توجه كنيم كه خانه بدوش هم يك فرد عادى انگليسى است كه تنها گناهش نداشتن كار و پيشه بوده و بضرورت قانون دچار آوارگى شده است ديگر او را "هيولاى خانه بدوش" به حساب نخواهيم آورد.البته نمى گويم كه خانه بدوشان شخصيتهاى ايده آلى هستند؛بلكه منظورم اينست كه آنان مردمانى عادى بوده و در نتيجه،نه بعلت،روش زندگى كه دارند بدتر از ديگران شده اند.
    روش مراقبتى كه بطور عادى درباره خانه بدوشان معمول ميشود از همان نوعى است كه براى رعايت حال اشخاص افليج و ناقص العضو بعمل مى آيد.اگر به اين موضوع توجه كنيم،در آنصورت مى توانيم خود را بجاى يك خانه بدوش گذاشته چگونگى زندگى وى را دريابيم.زندگى خانه بدوش بسيار پوچ و بى محتوا است.در صفحات گذشته طرز زندگى روزانه خانه بدوش را تشريح كردم،اما سه مصيبت عمده ديگر هم دامنگير وى مى باشد.اولى گرسنگى است كه تقريبا همه خانه بدوشان بدان دچارند.جيره اى كه نوانخانه به خانه بدوش مى دهد به هيچ وجه كافى نيست،و وى اگر بخواهد شكم خود را سير كند چاره اى جز گدائى ندارد_ كه كارى است خلاف قانون.در نتيجه همه آنان دچار عواقب فقر غذايى هستند،براى اثبات اين مدعا كافى است نظرى به چهره افرادى كه در جلو نوانخانه صف كشيده اند انداخته شود.مصيبت دوم در زندگى خانه بدوش_گرچه كم اهميت تر از اولى_محروميت جنسى است.بايد اين مسئله را كمى تشريح كنم.
    خانه بدوشان بكلى از معاشرت با زنان محرومند،زيرا در طبقه اجتماعى آنان زن بسيار كم است.ممكن است گفته شود كه در طبقه فقير و بى چيز مانند ساير طبقات هم زن و هم مرد بطور مساوى يافت مى شوند.ولى واقعيت جز اين است؛از يك سطح معين به پائين تمام افراد اجتماع مرد هستند.
    ارقام زير كه در سال 1931 از طرف شوراى شهر لندن منتشر شده گوياى اين واقعيت است!
    _آنانكه شب را در خيابان سر مى آوردند:شصت نفر مرد،هجده نفر زن
    _در پناهگاهها و خانه هائى كه تحت عنوان مسافر خانه ثبت نشده است 1057 نفر مرد،127 نفر زن
    _در حجره هاى كليساى سن مارتين،88 نفر مرد،12 نفر زن
    _در نوانخانه هاى شهردارى 674 مرد،15 نفر زن
    اين ارقام نشان مى دهد كه در سطح صدقه خورها و اعانه بگيرها نسبت مرد و بر زن تقريبا به نسبت ده بر يك است توجيه اختلاف مزبور شايد اين باشد كه مردان بيشتر از زنان در معرض عواقب بيكارى قرار مى گيرند،هر زن برو رو دارى مى تواند بعنوان آخرين وسيله زيست و معاش با مردى مربوط شود.بنابراين خانه بدوش محكوم به تجرد دائمى است.زيرا اگر خانه بدوشى به زنى در زنى در طبقه خود دسترسى نداشته باشد دست يافتن وى به زنان طبقات بالاتر حتى كمى بالاتر_مانند دست يابى به كره ماه جزو محالات است[خواننده محترم توجه دارد كه اين كتاب در سال 1933 يعنى خيلى پيشتر از مسافرتهاى فضائى نوشته شده است (م)].
    پر واضح است كه زنان حاضر نيستند با مردى كه از خود آنان فقيرتر است معاشر باشند. پس خانه بدوش از لحظه اى كه آوارگى و دربدرى را آغاز مى كند مجرد است؛هرگز نميتواند اميد داشتن همسر يا رفيقه را در سر بپروراند،وتنها راه تسكين ميل جنسى براى وى طرف شدن با فواحش است،آنهم در صورتيكه بتواند چند شيلينگى بدست آورد.
    نتيجه چنين محروميتى معلوم است:همجنس بازى و در مواردى تجاوز بعنف.اما عميق تر از اين مسئله احساس خفتى است كه به مردى كه لايق همسرى تلقى نمى شود،دست مى دهد.سائق جنسى،بدون آنكه درباره آن مبالغه كنيم،سائقى بنيادى است و محروميت از آن مانند گرسنگى عواقب روانى و اخلاقى در پى دارد.مصيبت فقر در رنج حاصله از آن نيست بلكه در تباهى جسم و روح است كه محروميت جنسى هم نقش عمده اى در آن دارد.
    خانه بدوشى كه بكلى از معاشرت با زنان محروم شده است خود را در رديف عجزه و ديوانه ها مى بيند و دچار شرمندگى درونى است.
    مصيبت سوم خانه بدوش تنبلى تحميلى است.قانون آوارگان انگليس مى گويد كه خانه بدوشى يا بايد در راه باشد و يا در حجره نوانخانه،و بين اين دو در انتظار باز شدن در نوانخانه بماند.بديهى است كه اين وضع تحميلى بخصوص در طبقه تحصيل نكرده،سبب بيحوصلگى و دلسردى مى شود.
    بعلاوه مصيبتهاى كوچك ديگر از قبيل ناراحتى در مسكن و لباس گريبانگير خانه بدوشان است؛بايد به ياد داشت كه خانه بدوش لباس واقعى به تن ندارد و كفشهايش اندازه نيست،ماهها روى صندلى نمى نشيند،نكته مهم اين است كه تمام رنجها و مشقات وى بيحاصل است،زندگى خانه بدوش مقصد و مقصودى ندارد.عمرى كه در راه رفتن از زندانى به زندان ديگر و صرف روزانه هجده ساعت در حجره يا راه شود چه مفهومى و مقصودى مى تواند داشته باشد؟
    شايد در انگليس چندين ده هزار خانه بدوش وجود داشته باشند.
    نيروى بيحدى كه اينان در ولگردى و راهپيمايى به هدر مى دهند براى خيش زدن هزارها جريب زمين،ساختن كليمترها جاده و ايجاد ده ها خانه در روز كافى است.آنان روى هم رفته با مقياس زمانى روزانه ده سال صرف خيره شدن به ديوارها مى كنند.كشور،هفته اى يك پوند صرف هر نفر مىكند بدون اينكه دينارى از وجودشان سود بدست آورد.با اينحال قانون حافظ اين روند است و ما طورى به آن خو گرفته ايم كه هرگز شگفت زده نمى شويم.اما بايد بدانيم كه لكه ننگى است.
    آيا مى توان بيهودگى و پوچى زندگى خانه بدوشان را تا حدى بهبود بخشيد؟
    مسلما اين امكان وجود دارد مثلا با بهتر كردن شرايط زندگى نوانخانه ها،همانطور كه اكنون در بعضى موارد درحال عملى شدن است.طى سال گذشته وضع برخى از نوانخانه ها طورى بهبود يافته و دگرگون شده است كه اسباب حيرت و شگفتى است،گفته مى شود كه اين اصطلاحات درباره ساير نوانخانه ها نيز بعمل خواهد آمد.اما مشكل اصلى اين است كه چگونه مى توان خانه بدوش را از آوارگى بيزار كننده و نيمه زنده به زندگى آبرومند و محترم برگرداند.تهيه كردن شرايط زندگى چاره درد نيست.حتى اگر نوانخانه به مكانى كاملا راحت و مجلل نير تبديل شود باز زندگى خانه بدوش پوچ است و به هدر مى رود.وى هنوز گدا،از زندگى خانوادگى و ازدواج محروم و انگل جامعه است.براى اينكه خانه بدوش نياز به گدائى نداشته باشد بايد كارى براى وى پيدا كرد
    _آنهم نه كارى كه منظور از آن مشغول نگه داشتن او است بلكه كارى كه برايش درآمد و سود داشته باشد.درحال حاضر در بيشتر نوانخانه ها خانه بدوشان هيچ كارى نمى كنند.زمانى در ازاء
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #30
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    میشود منظور از وضع این مقررات جلوگیری از مرگی است که بعلت بی حفاظتی و ماندن در معرض مستقیم سرما پیش می اید؛ولی کسی که سرپناهی ندارداز بی حفاظتی خواهد مرد،چه در خواب باشد و چه بیدار.در پاریس چنین قانونی نیست،ده ها نفر در زیر پلهای رود خانه سن،در درگاهیهای منازل،در روی نیمکتهایمیدانهاو چهارراهها،ودور هوکشهای متروهاوحتی در ایستگاههای مترو می خوابند و به جائی هم برنمی خورد.خوابیدن در خیابان فقط از فرط اضطرار و ناچاری است،اگر اشخاص مجاز به ماندن در خیابان هستید پس باید اجازه خوابیدن در همانجا راهم داشته باشند.
    2-تکیه گاه دو پنسی.وضع این محل کمی بهتر از اولی است.در اینجا مشتریان در یک ردیف روی نیمکتها می نشیندوسر خود را به طنابی که جلو انان کشیده شده تکیه می دهند.من اینجا را ندیده ام،اما بوزو چندین بار در ان محل بیتوته کرده بود.از وی پرسیدم که در ان حالت اصلاً خواب بچشم می اید یا نه؟گفت جای چندان راحتی نیستو در هر بهتر از زمین خشک و خالی است.چنین مکانهائی درپاریس هم وجود داردولی کرایه ان فقط بیست وپنج ساتم(نیم پنس)است نه دو پنس.
    3-تابوت،شبی چهار پنس،در اینجا توی قوطی تابوت مانند که یک روانداز برزنتی نیز دارد می خوابند.این مکامن سرد است و بدتر از ان ساسها خواب را حرام می کنند.
    مسافر خانه های عمومی در درجه چهارم قرار دارند،که کرایه مرتب ان شبی هفت پنس و یک شیلینگ و یک پنس است.بهترین انها ((راوتون هاوس))ها هستندکه با دریافت یک شیلینگ خوابگاه انفرادی با استفاده از حمام بسیار تمیز در اختیار مشتریان قرار می دهند،با پرداخت نیم شیلینگ اضافی تسهیلات یک هتل در اختیار خواستاران گذاشته می شود.راوتون هاوس ها ساختمانهائی باشکوهندوتنها ایراد انها انضباط خشک شدید است که خوراک پختن و ورق بازی و غیره را منع می کند.بهترین نشان خوبی این محلّها داشتن مشتری بیش از حد گنجایش است.((بروس هاوس))ها هم با کرایه هرشب یک شیلینگ و یک پنس ممتازند.
    از نظر نظافت،خوابگاههای سپاه رستگاری نیز با کرایه شبی هفت پنس قابل تحسین اند.گرچه بعضی از انها مانند مسافر خانه های کوچک کثیف هستند اما رویهمرفته خوابگاهها تمیز بوده و حمامهای خوبی دارند،(استفاده از حمام مستلزم پرداخت پولی اضافی است،در این هتلها هم می توان در مقابل پرداخت یک شیلینگ در یک اطاق یک نفری خوابید.در خوابگاههای هشت پنسی رختخوابها راحتند ولی بقدری تعداد رختخوابها زیاد(در هر اطاق چهار تختخواب)و فاصله انها کم است که خواب راحت دلخواه چندان امکان پذیر نیست0محدودیتهای زیاد این خوابگاهها زندان و موسسات خیریه را تداعی می کنند.خوابگاههای سپاه رستگاری فقط مورد توجه کسانی است که نظافت را در درجه اول اهمیت می دانند.
    پس از محلهائی که گفته شد مسافر خانه های معمولی را باید نام برد.این محلها شلوغ و پر سر و صدا بوده و رختخوابها عموماًکثیف و ناراحتند.انچه این معایب را جبران می کند ازادی و اشپزخانه خودمانی آن است که در هر ساعت از شب یا روز می تواندمورد استفاده قرار گیرد.گرچه این مسافر خانه ها لانه های محقری پیش نیستنداما نوعی زندگی اجتماعی در انها میسّر است.گفته میشود که مسافر خانه زنان از مسافرخانه مردان کثیف تر است بعلاوه تعدادی مسافرخانه مخصوص زن و شوهر ها نیز وجود دارند ولی بعلت انگشت شمار بودن انها خوابیدن شوهر در مسافرخانه مردان و زن در مسافرخانه زنان امری غیر متعارف نیست.
    در حال حاضر پانزده هزار نفر از اهالی لندن در مسافرخانه های عمومی بسر می برند.برای فرد مجردی که هفته ای دو پوند یا کمتر دارد مسافر خانه جائی بسیار مناسب است.وی هدگز نمی تواند اطاق مبله ای به این اسانی بدست اورد،در مسافر خانه وسائل گرما و حمام رایگان بوده بعلاوه محیط ان اجتماعی و گرم است.با توجه به این مزایا کثافت و نا تمیزی این محلها را می توان عیبی فرعی دانست.نقض عمده انها در این است که شخص پول میدهد تا بخوابد ولی از خواب راحت خبری نیست.بابت پول پرداختی یک تختخواب بدقواره به طول پنج فوت و شش اینچ و عرض دو فوت و شش اینچ با یک لحاف و پنبه ای و دو ملافه خاکستری رنگ بد بو در اختیار گذاشته می شود؛و پتوی اضافی در زمستان برای محافظت از سرما کافی نیست.این تختخواب در اتاقی است که حداقل پنج ،ودر بعضی مواقع تا شصت تختخواب دیگربفاصله یک یا دو یارد در ان قرار دارند،بدیهی است در چنین محیطی خواب راحت میسر نخواهد بود،این وضع را فقط در اسایشگاههای سرباز خانه ها یا بیمارستان ها می توان دید.در اطاقهای عمومی، مانند بیمارستانها، کسی انتظار خواب راحت را ندارد.در سرباز خانه ها،گر چه اسایشگاهها پر جمعیتند ولی تختخوابها راحت بوده و سربازها جوان و سالمند،اما در مسافر خانه های عمومی تقریباً تمام ساکنین ان مبتلا به نوعی بیماری از قبیل سرفه مزمن،ناراحتی مثانه هستندکه شبی چندبار ناچار از رختخواب بیرون می ایند.در نتیجه سروصدای مداومی در محیط وجود دارد که خواب راحت را از چشم می رباید.طبق انچه خود تجربه کرده ام هیچکس در این قبیل مکانها نمی تواند در مقابل هفت پنسی که داده است بیشتر از پنج ساعت بخوابد.
    قانون میتواند در این باره کاری بکند.در حال حاضر انجمن شهر لندن مقررات متعدددی برای مسافر خانه ها وضع کرده است ولی هیچکدام به سود اشخاصی که ساکن ان محلها هستند نیست.قوانین و مقررات فقط درباره منع قمار بازی،میگساری و دعوا و مرافه و غیره است. قانونی نیست که در ان راحتی رختخوابها تصریح و لازم شمرده باشد.وضع و اعمال چنین قوانینی اسانتر از اجرای قانون مربوط به منع قمار بازی است.متصدیان مسافر خانه ها باید ملزم به تامین ملافه کافی و گرمتر بوده،و کمهمتر اینکه خوابگاههای بزرگ را به اطاقهای تک نفری تقسیم کنند.کوچکی اطاق اهمیتی ندارد، بلکه مهم این است که شخص در ساعات خواب و شبها بی مزاحم باشد.این تغییرات، اگر شدیداً اعمال و اجرا شود، در وضع تفاوت فاحشی حاصل خواهد شد.با کرایه ای که در مسافر خانه های عمومی پرداخت می شود ایجاد تغییرات مذکور عملی استدر مسافرخانه شهرداری((کرویدن))که کرایه ان فقط نه پنس است اطاقهای تک نفری،رختخوابهای خوب،صندلی(که در مسافرخانه ها وسیله کاملاً لوکسی است)وجود دارد بعلاوه اشپزخانه ان در زیر زمین نبوده بلکه در طبقه هم کف واقع است چرا تمام مسافرخانه هائی که نرخ انها نه پنس است چنین تسهیلاتی را فراهم نکنند؟
    البته صاحبان مسافر خانه ها دسته جمعی مخالف بهبود این وضع هستند،زیرا با وضع حاضر درامد هنگفت و سرشاری دارند.درامد هر مسافرخانه بطور متوسط شبی پنج تا ده پوند است،بدون اینکه کرایه غیرقابل وصولی داشته باشند(نسیه خوابی اکیداً ممنوع است).بعلاوه جز کرایه ساختمان هزینه چندانی ندارند.بهبود وضع سبب کم شدن جمعیتوازدحامودر نتیجه کاهش سود صاحب مسافر خانه می شود.مسافر خانه شهرداری کرویدن ثابت کرده استکه با نه پنس می توان از مشتری پذیرایی خوب و شایسته ای بعمل اورد.چنین قانون خوب و جامع می تواند همان وضع را عمومیت بخشد.اگر مقامات مربوطه به مسئولیت خود درباره مسافرخانه ها توجه داشته باشند باید درباره راحت کردن انها اقدام کنند،نه اینکه فقط مقرراتی وضع نمایند که در هتلها غیر قابل تحمل است.پس از انگکه ما نوانخانه((لاوربین فیلد))را ترک کردیم،من وپدی از علف کندن و جارو کردن باغچه ای یک شیلینگ بدست اوردیم،شب را در ((کراملی)) ماندیموصبح رهسپار لندن شدیم.دو روز بعد من از پدی جدا شدم.دوستم(ب)دو پوند دیگر بمن قرض دادکه توانستم با ان پول شت روز دیگر را بدون رنج و محرومیت زیاد بسر اورم.مردی که من می بایست پرستار وی باشم بیش از حد انتظار کودن وعقب افتاده بود،اما نه انقدر بد که مرا مجبور به مراجعت به نوانخانه یا رستوران اوبردوژان کوتار بکند.
    پدی به پورتسموث رفت،تا بلکه دوستی که در انجا داشت برایش کاری پیدا کند،از ان به بعد دیگر او را ندیدم.چندی پیش خبر یافتم که زیر اتومبیل رفته و کشته شده است،شاید هم این خبر بعلت تشابه اسمی درست نباشد.سه روز پیش اطلاعی از بوزو بدست اوردم.وی در ((واندس ورث))است چهارده روز در ماه گدائی می کند.تصور می کنم زندان و زندانی شدن اثر چندانی در وی نداشته باشد.
    داستان من در اینجا به پایان می رسد؛و بطوریکه خواندید داستانی عادی است ولی امیدوارم دست کم مانند یک دفتر خاطرات روزانه توجه شما را جلب کرده باشد. سرگذشتی که نقل کردم



    پایان
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/